گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هفدهم
سوره زمر، آيات 38 - 52


و لئن سـالتـهـم مـن خـلق السـمـوات و الاءرض ليـقـولن اللّه قـل افـرءيـتـم مـا تـدعـون مـن دون اللّه ان ارادنـى اللّه بـضـر هـل هـن كـشـفـت ضـره او ارادنـى بـرحـمـة هـل هـن مـمـسـكـات رحـمـتـه قـل حـسـبـى اللّه عـليـه يـتـوكـل المـتـوكـلون (38) قـل يـقـوم اعـمـلوا عـلى مـكـانـتـكـم انـى عـمـل فـسـوف تـعـلمـون (39) مـن يـاتـيـه عـذاب يـخـزيـه و يـحل عليه عذاب مقيم (40) انا انزلنا عليك الكتاب للناس بالحق فمن اهتدى فلنفسه و من ضـل فـانما يضل عليها و ما انت عليهم بوكيل (41) اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تـمـت فـى مـنـامـهـا فـيـمـسـك التـى قـضـى عـليـهـا المـوت و يرسل الاخرى الى اجل مسمى ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون (42) ام اتخذوا من دون اللّه شـفـعـاء قـل او لو كـانـوا لا يـمـلكـون شـيـا و لا يـعـقـلون (43) قـل لله الشـفاعة جميعا له ملك السموات و الاءرض ثم اليه ترجعون (44) و اذا ذكر اللّه وحـده اشـمـازت قـلوب الّذيـن لا يـؤ مـنون بالاخرة و اذا ذكر الّذين من دونه اذا هم يستبشرون (45) قل اللّه م فاطر السموات و الاءرض علم الغيب و الشهادة انت تحكم بين عبادك فى ما كـانـوا فـيـه يـختلفون (46) و لو ان للذين ظلموا ما فى الاءرض جميعا و مثله معه لافتدوا بـه مـن سوء العذاب يوم القيامة و بدا لهم من اللّه ما لم يكونوا يحتسبون (47) و بدا لهم سيئات ما كسبوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزءون (48) فاذا مس الانسان ضر دعانا ثم اذا خولنه نعمة منا قال انما اوتيته على علم بل هى فتنة و لكن اكثرهم لا يعلمون (49)
قد قالها الّذين من قبلهم فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون (50) فاصابهم سيئات ما كسبوا و الّذيـن ظلموا من هولاء سيصيبهم سيئات ما كسبوا و ما هم بمعجزين (51) او لم يعلموا ان اللّه يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر ان فى ذلك لايات لقوم يؤ منون




ترجمه آيات
و اگـر از ايـشـان بـپرسى چه كسى آسمانها و زمين را خلق كرد حتما مى گويند خدا. بگو پس خبر دهيد مرا از اين خدايان كه مى پرستيد چكاره اند؟ آيا اگر خدا شر مرا بخواهد آنها مـى تـوانـنـد آن را بـرطـرف سـازنـد و يـا اگـر رحـمـتـى برايم بخواهد آنها مى توانند جـلوگـيـرش ‍ شـونـد؟ ! بـگـو خـدا مـرا بـس اسـت ، بـر او توكل مى كنند متوكلان (38 ).
بـگو اى قوم ! به همين كفر خود ادامه دهيد من نيز به كار خود مى پردازم به زودى خواهيد فهميد (39) .

كـه چـه كـسـى دچـار عـذاب مـى شود، و عذاب او را خوار مى كند و به عذابى دائم دچار مى شود (40).
مـا ايـن كـتـاب را كـه بـر تـو نـازل كـرديـم بـراى مـردم و بـه حـق نـازل كـرديـم ، پـس هـر كـس از هدايت آن بهره مند شود به نفع خود اوست و هر كس گمراه گردد عليه خود اوست و تو وكيل و مسؤ ول آنان نيستى (41).
خداست كه جانها را در دم مرگ مى گيرد و آنها هم كه نمرده اند در خواب مى گيرد، پس هر يـك از جـانـهـا كـه مـرگـش رسـيـده بـاشـد، نگه مى دارد و آن ديگرى را به بدنش برمى گـردانـد تـا مـدتـى مـعين ، به درستى كه در اين جريان آيتها هست براى مردمى كه تفكر كنند (42).
مـثـل ايـنـكـه خـدايان دروغين را شفيعانى براى خود گرفته اند از ايشان بپرس حتى اگر مالك هيچ چيز نباشند و عقل نداشته باشند باز هم شفيعند؟ (43).
بـگـو شـفـاعت همه اش از آن خداست ملك آسمانها و زمين از اوست و سپس به سوى او باز مى گرديد (44).
و چـون سـخـن از خـداى يـگانه مى شود دلهاى كسانى كه به آخرت ايمان ندارند متنفر مى شود و چون سخن از خدايان ديگر مى شود خشنود مى گردند (45).
بـگـو بـار الهـا اى آفـريـدگـار آسـمـانـهـا و زمين و اى داناى غيب و شهود تويى كه بين بندگانت در آنچه اختلاف مى كنند داورى مى كنى (46).
و اگر ستمگران دو برابر تمامى آنچه در زمين است مالك باشند همه را براى دفع عذاب روز قـيامت مى دهند آرى در آن روز چيزهايى برايشان هويدا مى شود كه هرگز احتمالش را نمى دادند (47).
و آثـار سـوء اعـمـالى كـه كـردند برايشان ظهور مى كند و همان عذابها كه مسخره اش مى كردند بر سرشان مى آيد (48 ).
انسان چنين است كه وقتى گرفتار مى شود ما را مى خواند و همين كه نعمتى به او ارزانى مـى داريـم مـى گـويـد اين از علم خودم به دست آمده ليكن همين نعمت فتنه و آزمايش اوست اما بيشترشان نمى فهمند (49).
اقوام قبل از ايشان نيز همين سخن را مى گفتند اما آنچه مى كردند به دردشان نخورد (50).
در نـتـيـجـه آثـار سـوء گـناهانشان گريبانشان را بگرفت و كسانى كه از اينان ستمكار باشند به زودى آثار سوء اعمالشان را خواهند ديد و نمى توانند خدا را عاجز كنند (51).
آيـا نـدانـستند كه خدا رزق را براى هر كسى بخواهد فراخ نموده و يا تنگ مى گيرد، به راستى در همين جريان آيتهايى است براى مردمى كه ايمان آورند (52).
بيان آيات
احتجاج عليه مشركين بر وحدانيت خداى تعالى در خلقت و ربوبيت
در ايـن آيـات حـمـله ديگرى به مشركين شده و بر يگانگى خداى تعالى در ربوبيت و عدم صـلاحـيـت شـركـاء بـراى ربـوبيت احتجاج شده است . و نيز اين معنا خاطرنشان گشته كه شـفـاعتى كه مشركين براى شركاى خود قائلند، و كسى به جز خدا مالك آن نيست ، و امور ديگرى مربوط به دعوت به توحيد از قبيل موعظه و انذار و تبشير نيز در آن آمده .



و لئن ساءلتهم من خلق السموات و الاءرض ليقولن اللّه ...



در ايـن آيـه شـروع به اقامه حجت شده و قبل از اقامه ، مقدمه اى آورده كه حجت مذكور مبتنى بـر آن اسـت ، مـقـدمـه اى كه خود خصم ، آن را قبول دارد، و آن اين است كه خالق عالم خداى سبحان است ، چون خصم در اين مساءله هيچ نزاعى ندارد، او هم معتقد است كه آفريننده تنها خـداسـت ، و خـدا در آفـريـنـش شـريـك نـدارد، و شـركاى ايشان به زعم ايشان ، شريك در تدبير خلقند، نه در آفرينش .
و وقتى خلقت مستند به خدا بود، پس آنچه در آسمانها و زمين هست ، چه عين
آنـهـا، و چـه اثـرشـان ، مستند به خداى تعالى است ، پس هر چيزى كه خير برساند و يا شـر، هستى اش از خداست . و احدى نمى تواند جلو خيرى كه خدا مى خواهد برساند بگيرد و يا شرى را كه خداى تعالى مى خواهد به كسى برساند او جلوگيرى كند، براى اينكه گـفـتـيـم خـيـر و شـر هـم مخلوقى از خدا هستند، و كسى در خلقت شريك خدا نيست تا در خلقت مزاحم او شود، و يا جلو خلق كردن او را بگيرد و يا در خلقت چيزى از او پيش دستى كند.
و تـدبـيـر جز همين نيست كه امور را با نظم و ترتيب بيافرينند، به طورى كه بين آنها ترتيب باشد و يكى مترتب بر ديگرى شود، و اين خود، آفريدن و ايجاد است . پس خداى تـعالى كه خالق هر چيزى است كافى در تدبير امر عالم است ، براى اينكه گفتيم خالق هـر چـيـز است ، و غير از خلقت چيزى ديگرى سواى آن نيست تا به غير او نسبت دهند، پس او رب هر چيز و اله هر چيز است ، و ربى به غير او و معبودى سواى او نيست .
پـس ايـنـكـه فـرمـوده : (قـل افـراءيـتم ما تدعون من دون اللّه ) معنايش اين است كه : اى پـيامبر من ! عليه اين مشركين احتجاج كن و حجت خود را بر اين مقدمه كه مسلم نزد خود ايشان است مبتنى كن كه خدا خالق هر چيز است ، وقتى اعتراف كردند، نتيجه بگير و بگو: به من خبر دهيد از اين خدايان كه معتقديد شريك خدا هستند و از آنها به لفظ آلهه تعبير مى كنيد، آيـا چـيـزى خـلق كـرده انـد يـا نـه ؟ خواهند گفت : نه ! نتيجه بگير: كه پس آنها مدبر هم نيستند، چون تدبير عبارت است از خلقت چند چيز مترتب .
و اگـر در آيه شريفه از خدايان مشركين به كلمه (ما آنچه ) تعبير كرد، نه به كلمه (مـن آنـان ) كه و يا (الّذين كسانى ) كه به اين منظور بود كه عموميت بيشترى به بـيـان دهـد، و احـتـجـاج در آيـه ، هـم شـامـل بـتـهـا شـود و هـم شـامـل اربـاب آنـهـا، چون خواص از مشركين هر چند عبادت را منحصر بر ارباب كه ملائكه هـسـتـند و يا جن و يا كملين از بشر مى كنند و بتها را قبله آن ارباب و آلهه و وسيله توجه بـه اربـاب مـى دانند و ليكن عوام از ايشان بسا مى شود كه خود بتها را معبود و ارباب و آلهـه مـى پـنـدارند، و براى خود آنها عبادت مى كنند، در نتيجه احتجاج در آيه متوجه هر دو طايفه مى شود.
(ان ارادنـى اللّه بـضـر هـل هـن كـاشـفـات ضـره او ارادنـى بـرحـمـة هـل هـن مـمـسـكـات رحـمـتـه ) - كـلمـه (ضـر) بـه مـعـنـاى مـرض و شـدت و امـثـال آن اسـت ، و ظـاهـر مـقـابـله آن بـا رحـمت مى رساند كه مراد از آن عموم گرفتاريها و مـصـائب اسـت . و اضـافـه شـدن ايـن كـلمـه و كـلمه (رحمت ) به ضمير خداى تعالى در (ضـره ) و (رحـمـتـه ) به منظور حفظ نسبت است و به عبارت ساده اينكه مى فهماند اگـر كـسـى نـيـسـت كـه گرفتارى كسى را برطرف كند و يا رحمت خدا را از او بگرداند، براى اين است كه گرفتارى و رحمت از خداست .
و اگر گرفتارى و رحمت خصوص رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را مورد كلام قـرار داده و فـرمـوده : (بـگـو اگـر خـدا گـرفـتـارى و يا رحمت مرا بخواهد) با اينكه گـرفـتـارى و رحـمت تمامى مردم از خداست ، و حجت هم حجتى است براى آن جناب و همه مردم بـديـن جـهـت اسـت كه طرف خصومت مشركين ، در اصل آن جناب است و مشركين آن جناب را به (نفرين ) خدايان خود تهديد مى كردند.
و اگر در جمله (هل هن ) ضمير جمع مؤ نث را به خدايان مشركين ارجاع داده از باب غلبه دادن جـانـب خـدايـان بـى شـعـور يـعـنـى بـتـهـا اسـت ، و همين خود مؤ يد بيان ما است كه در ذيل جمله (افرايتم ما تدعون من دون اللّه ) گفتيم : بدين جهت فرمود: (ما تدعون ) و نـفـرمـود (مـن تـدعـون ) كـه حـجـت را عـمـومـيـت دهـد تـا هـم شامل ارباب اصنام گردد و هم شامل خود اصنام .
(قـل حـسـبى اللّه ) - در اين جمله رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را امر به تـوكـل بـر خـداى تـعـالى مـى كـنـد، هـمـچـنـان كـه جمله بعدش هم كه مى فرمايد (عليه يـتـوكـل المـتـوكـلون ) مؤ يد آن است و اين جمله در جاى نتيجه حجت قرار گرفته ، گويا فرموده : به ايشان بگو: من خدا را وكيل خود گرفتم ، براى اينكه امر تدبير من به دست اوسـت ، هـمـچـنـان كه امر تدبير خلقتم به دست وى است . پس ‍ جمله مورد بحث در معناى اين اسـت كـه گـفـتـه بـاشـيـم : پـس حـجـت دلالت كـرد بر ربوبيت خدا، و منهم اين معنا را عملا تـصـديـق مـى كـنـم ، يـعـنـى تـنـهـا او را در امـور خـود وكيل مى گيرم .
(عليه يتوكل المتوكلون ) - مى توانست بفرمايد: (و المتوكلون يتوكلون عليه ) و اگـر ظرف (عليه ) را بر متعلق آن مقدم داشت ، براى اين بود كه دلالت كند بر انحصار و بـفـهـمـانـد مـتـوكـليـن تـنـهـا بـر او (تـوكـل ) مـى كـنـنـد، نـه بـر غـيـر او، و اگـر فعل توكل را به وصفى از همان ماده متوكلين نسبت داده ، براى اين است كه دلالت كند بر ايـنـكـه مراد از متوكلين ، متوكلين به حقيقت معناى كلمه است ، در نتيجه ، در جمله ، مورد بحث ثـنـايـى هـم از خـداى تـعـالى شـده بـه ايـنـكـه او اهـليـت آن را دارد كـه بـر او تـوكـل كـنـنـد و اهـل بـصـيـرت هـم در تـوكـل تـنـهـا بـر او تـوكـل مـى نـمـايند. پس من اگر گفتم : (حسبى اللّه ) نبايد ملامت شوم ؛ چون بر كسى توكل كرده ام كه تنها او اهليت آن را دارد.



قل يا قوم اعملوا على مكانتكم انى عامل ... عذاب مقيم




كـلمـه (مـكـانـت ) بـه معناى مقام و منزلت و قدر است ، و اين كلمه در معقولات به كار مى رود، هـمـچـنـان كـه كـلمـه (مـكـان ) در مـحـسـوسـات اسـتـعـمـال مـى شـود، در ايـن جـمـله دسـتـور مـى دهـد كـه بـر مـكـانـت خـود عـمـل كـنـنـد و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه مـشـركـيـن مـى تـوانـنـد بـه ايـن حال و روش خود يعنى كفر و عناد و جلوگيرى از راه خدا ادامه دهند.
(فـسـوف تـعـلمـون مـن يـاتيه عذاب يخزيه ) - ظاهرا كلمه (من ) استفهامى ، و به مـعـنـاى چه كسى است ، نه موصوله به معناى (كسى كه )، چون مى فرمايد: به زودى مـى فـهميد. و فهميدن به جمله اطلاق مى شود، نه به مفرد، در نتيجه معنايش اين است كه : (بـه زودى مـى فـهـمـيد چه كسى دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى كند)، ولى اگـر مـوصوله باشد معنا چنين مى شود: (به زودى مى فهمى كسى را كه دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى كند).
(و يـحـل عـليـه عـذاب مـقـيم ) - (عذاب مقيم ) به معناى عذاب دايم است ، و مناسب با حـلول هـم هـمـيـن است ، و جدا كردن عذابى كه خواركننده است از عذاب مقيم ، شاهد آن است كه مراد از اولى ، عذاب دنيا و مراد از دومى عذاب آخرت است . و در اين جمله شديدترين تهديد است .
و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه بـه مشركين از قوم خود خطاب كن و بگو: اى مردم همچنان و مستمر عـمـل كـنـيـد بـر هـمـين حال كفر و عناد كه در آن هستيد، من هم بر طبق آنچه ماءمور شده ام به اسـتـمرار عمل مى كنم و به هيچ وجه از آن منصرف نمى شوم . پس به زودى مى فهميد چه كـسـى در دنـيـا بـه عـذابى دچار مى شود كه خوارش كند، - همچنان كه در جنگ بدر دچار شدند - و در آخرت به عذابى كه هرگز از او جدا شدنى نيست .



انا انزلنا عليك الكتاب للناس بالحق ...



ايـن آيه در مقام تعليل دستورى است كه در آيه قبلى داده بود. و لام در كلمه (للناس ) لام تـعـليـل اسـت ، يـعـنـى مـا ايـن كـتـاب را بـراى مـردم بـر تـو نـازل كـرديـم ، تـا تـو بـر آنان تلاوت كنى و مطالبش را به آنان برسانى ، و حرف (باء) در كلمه (بالحق ) براى ملابست است ، يعنى كتاب را در حالى كه حق بوده و با هيچ باطلى آميخته نبود بر تو نازل كرديم .



فمن اهتدى فلنفسه و من ضل فانما يضل عليها




ايـن جـمـله فـرع و نـتـيـجـه انـزال كتاب است به حق ، براى اينكه هر كس به وسيله آن راه يـابـد، نـفع اين هدايت كه سعادت زندگى دنيا و ثواب دار آخرت است به خودش عايد مى شـود و هـر كـس بـه گـمـراهـى خـود بـاقـى بماند و با اين كتاب راه را نيابد، شقاوت و وبال گمراهى اش كه (بدبختى در دنيا و) عذاب آخرت است به خودش عايد مى شود، پس خداى سبحان بزرگتر از آن است كه از هدايت آنان سود و از گمراهيشان ضرر ببيند.
(و مـا انـت عليهم بوكيل ) - يعنى امر آنان به تو واگذار نشده تا در تدبير شؤ ون آنـان مـسـؤ ول بـاشـى و در نـتـيـجـه تـلاش كـنـى تـا هـدايـت را بـه هـر نـحـوى شـده در دل آنان وارد سازى .
و معناى آن اين است كه ما به تو دستور داده ايم ايشان را به آنچه گفته ايم تهديد كنى ، چـون مـا قـرآن را بـه حـق و براى اين نازل كرده ايم كه آن را بر مردم بخوانى و بس ، حال هر كس با آن هدايت يافت ، نفع هدايتش عايد خودش مى شود و هر كس گمراه شد و هدايت نـيـافـت ، ضـرر گـمـراهـى نـيـز عـايـد خـودش مـى شـود، و تـو از طـرف مـن وكـيـل و مـدبـر شـؤ ون آنـان نـيـسـتـى ، تـا هـدايـت را در دل آنان جاى دهى ، تو از اين بابت هيچ اختيارى و مسؤ وليتى ندارى .



اللّه يتوفى الانفس حين موتها...



مـــعــنـاى تـوفـى انـفـس و وجـه اسـناد آن به خداوند در جايى ، و به (ملك الموت ) و(رسل ) در جاهاى ديگر
در مـجـمع البيان گفته : كلمه (توفى ) به معناى گرفتن چيزى است به طور تمام ، مـثـلا وقـتـى مـى گـويـنـد: (تـوفيت حقى من فلان ) و نيز (استوفيت حقى من فلان ) معنايش اين است كه من تمامى حقم را از فلانى گرفتم .
و اگر در آيه شريفه مسند اليه (اللّه ) را مقدم بر مسند (يتوفى ) آورد، براى اين است كه حصر را برساند و بفهماند قبض روح تنها كار خدا است ، نه غير. و اگر اين آيه بـا آيـه (قـل يـتـوفـيـكم ملك الموت الّذى وكل بكم ) و آيه (حتى اذا جاء احدكم الموت تـوفـتـه رسـلنـا). ضـميمه شود، اين معنا را مى دهد كه : اصالت در گرفتن جانها كار خـداسـت نـه غـيـر، ولى بـه تـبـعـيت و به اجازه خدا كار ملك الموت و فرستادگان خدا كه ياران ملك الموتند نيز هست ، همانطور كه اين ياران هم به اجازه ملك الموت كار مى كنند.
(اللّه يـتـوفـى الانفس حين موتها) - مراد از (انفس )، ارواح است ، ارواحى كه متعلق بـه بـدنـهـا اسـت ، نـه مـجـمـوع روح و بدن ، چون مجموع روح و بدن كسى در هنگام مرگ گـرفـتـه نـمـى شـود، تـنـهـا جانها گرفته مى شود، يعنى علاقه روح از بدن قطع مى گـردد، و ديـگـر روح بـه كـار تدبير بدن و دخل و تصرف در آن نمى پردازد. و مراد از كـلمـه (مـوتـهـا) مـرگ بـدنها است ، حال يا اينكه مضافى در عبارت تقدير بگيريم و بـگـويـيـم تـقـدير آيه (اللّه يتوفى الانفس حين موت ابدانها خدا جانها را در هنگام مرگ بدنها مى گيرد) بوده ، و يا اينكه نسبت دادن مرگ به روح را مجاز عقلى بگيريم ،
و عـين همين حرف در كلمه (منامها) مى آيد، چون روح نمى خوابد، بلكه اين بدن است كه بـه خواب مى رود. پس در اينجا نيز يا بايد بگوييم : تقدير (فى منام ابدانها) است و يا مجاز عقلى قائل شويم .
(و التـى لم تـمـت فى منامها) - اين جمله عطف است بر كلمه (انفس ) در جمله قبلى و ظـاهـرا كـلمـه (مـنـام ) اسـم زمـان و مـتـعلق به كلمه (يتوفى ) باشد. و تقدير آيه (يـتـوفـى الانفس التى لم تمت فى وقت نومها) باشد، يعنى و آن أ نفسى كه در هنگام خواب نمرده اند.
اشـاره بـه تـغـايـر نـفـس و بـدن و ايـنكه مردن و خواب هر دو توفى و قبض روح است
خـداى تـعـالى مـا بـيـن هـمـيـن ارواح و انـفـسـى كـه در هـنـگـام خـواب قـبـض مـى شـونـد، تفصيل مى دهد، و آن را دو قسم مى كند و مى فرمايد: (فيمسك التى قضى عليها الموت و يـرسـل الاخرى الى اجل مسمى ) يعنى آن ارواحى كه قضاى خدا بر مرگشان رانده شده ، نـگـه مـى دارد و ديگر به بدنها برنمى گرداند، و آن ارواحى كه چنين قضايى بر آنها رانـده نـشـده ، آنـها را روانه به سوى بدنها مى كند، تا آنكه براى مدتى معين كه منتهى اليه زندگى آنهاست زنده بمانند.
و ايـنـكـه مـدت مـعـيـن را غـايـت روانـه كـردن ارواح قـرار داده ، خـود دليل بر آن است كه مراد از روانه كردن ارواح ، جنس آن است ، به اين معنا كه بعضى از أ نفس را يك بار ارسال مى كند، و بعضى را دو بار و بعضى را بيشتر و بيشتر تا برسد به آن مدت مقرر.
از اين جمله دو نكته استفاده مى شود:
اول اينكه : نفس آدمى غير از بدن اوست ، براى اينكه در هنگام خواب از بدن جدا مى شود و مستقل از بدن و جداى از آن زندگى مى كند.
دوم اينكه : مردن و خوابيدن ، هر دو توفى و قبض روح است ، بله اين فرق بين آن دو هست كـه مرگ قبض روحى است كه ديگر برگشتى برايش نيست ، و خواب قبض روحى است كه ممكن است روح دوباره برگردد.
خـداى سـبـحان سپس آيه را با جمله (ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون ) تمام مى كند و مـى فـهـمـانـد كـه : مـردم مـتفكر از همين خوابيدن و مردن متوجه مى شوند كه مدبر امر آنان خـداسـت ، و روزى هـمـه آنـان بـه سـوى خـدا بـرمـى گـردنـد و خـداوند سبحان به حساب اعمالشان مى رسد.



ام اتخذوا من دون اللّه شفعاء...



كلمه (ام ) منقطعه و به معناى (بلكه ) است . و معناى آيه چنين است : (بلكه مشركين بـه جـاى خـدا شفيعانى كه همان خدايانشان باشد گرفته ، و آنها را پرستيدند، تا نزد خـدا شـفـاعـتـشـان كـنـنـد). و ايـن هـمـان مـضـمـونـى اسـت كـه آيـه اول سوره يعنى (ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى و آيه و يقولون هولاء شفعاونا عند اللّه ) آن را افاده مى كنند.
تـــوضـــيـح ايـنـكه شفاعت كننده بايد، مالك باشد، پس همه شفاعت ها از آن خدا و منتهى بهاوست كه مالك همه چيز است
(قـل او لو كـانـوا لا يـمـلكـون شـيـئا و لا يـعـقـلون ) - در ايـن جـمـله رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله و سلّم ) را دستور مى دهد سخن مشركين را از اين طريق كـه اطـلاق كـلامـشـان درست نيست رد كند، چون اين معنا بديهى است كه شفاعت وقتى تصور دارد كـه شـفـيـع علمى به حال ما داشته باشد و بفهمد كه از مقام بالاتر خود براى ما چه بـخـواهـد و نـيـز بداند كه از چه كسى مى خواهد و براى چه كسى مى خواهد ؟ بنابراين ، معنا ندارد كه مشتى سنگ بى شعور كه نامش را شفيع نهاده اند شفيع بوده باشند.
عـلاوه بـر ايـن شـفـيـع بايد مالك شفاعت و داراى چنين اختيارى باشد، و مقام بالاتر به او چـنـين حقى داده باشد، و ما مى دانيم كه غير از خدا كسى مالك چيزى نيست ، مگر آنچه را كه باز خدا به كسى تمليك كرده باشد، و اجازه تصرف در آن چيز را به او داده باشد، پس ايـنـكـه بـه طـور مطلق مى گويند: اين بتها و اولياى ما شفيع ما هستند، درست نيست ، چون اطـلاق كـلامـشـان شـامـل مى شود آنچه را حتى مالك نيستند، و آنچه را كه اصلا علمى بدان ندارند، با اينكه هيچ دليل و اطلاعى ندارند كه خدا چنين حقى به بتها داده ، پس اين سخن مشركين گزافى بيش نيست و گزاف ، نمى شود پايه عقايد آدمى باشد.
پـس اسـتـفـهـام در جـمـله (اولو كـانوا...) استفهام انكارى است ، و معنايش اين است كه به ايشان بگو: آيا آلهه را شفيعان خود مى گيريد، هر چند كه مانند ملائكه از پيش خود مالك هـيـچ چـيـز نـباشند؟ و يا مانند بتها علم و عقلى نداشته باشند؟ اين عقيده ، بسيار سفيهانه است .



قل لله الشفاعة جميعا له ملك السموات و الاءرض ...



ايـن جـمـله تـوضـيـح و تاءكيد مطلب سابق است كه مى فرمود: (هر چند اگر مالك چيزى نـبـاشـند؟). و لام در كلمه (لله براى خدا) لام ملكيت است . و جمله (له ملك السموات و الاءرض ) در مـقام تعليل جمله قبل است و معنايش اين است كه : هر شفاعتى كه فرض شود مـمـلوك خداست ، براى اينكه مالك تمامى اشيا اوست ، مگر آنكه او به كسى اجازه در چيزى را بـدهـد، در آن صورت آن كس مالك آن چيز مى شود، (در عين حالى كه باز مالك اصلى و حـقـيـقـى همان چيز خداست ) و اما اينكه معتقدند كه بعضى از بندگان خدا مانند ملائكه مالك شفاعت هستند، هيچ دليلى بر آن ندارند، بلكه خود خداى تعالى صريحا فرموده : (ما من شفيع الا من بعد اذنه ).
اشاره به اينكه شفيع حقيقى تنها خداوند است
البـتـه بـراى آيـه شـريـفـه مـورد بـحـث مـعـنـايى دقيقتر هست ، در صورتى كه آن را با امثال آيه (ليس لهم من دونه ولى و لا شفيع ) ضميمه كنيم ، و آن معنا اين است كه شفيع در حقيقت ، خود خداى سبحان است . و شفيعان ديگرى كه به راستى مى توانند شفاعت كنند، شـفـاعـت آنـان نـيـز بـه اذن خـدا اسـت . و ما در جلد اول اين كتاب در بحث شفاعت گفتيم كه : بـرگـشـت شـفـاعت بالاخره به اين مى شود كه يكى از صفات خدا بين خدا و شخص شفاعت خواه واسطه گردد تا حال او را اصلاح كند، مانند واسطه شدن رحمت و مغفرت او، بين او و بين بنده گنهكار، تا او را از وبال گناهش و از عذاب ، نجات بخشد.
و فـرق بـيـن ايـن مـلك و مـلك در وجـه قبلى اين است كه در وجه قبلى مالك شفاعت متصف به مـمـلوكـش نـمـى شـود، يـعـنـى او را شـفـيـع نـمـى گـويـنـد، و شـفـاعـت داشـتـن او مـثـل خـانـه داشـتـن زيـد و عـمـرو نـيـست ، بخلاف ملك در اين وجه ، كه مالك در آن متصف به مملوكش ‍ مى شود، و او را شفيع مى ناميم ، همان طور كه زيد شجاع را به خاطر اينكه مالك شجاعت و داراى آن است شجاع مى ناميم .
(ثـم اليـه ترجعون ) - اين جمله تعليل ديگرى است براى جمله قبلى كه مى فرمود: خـدا مـالك هـمـه شـفاعتها است و شفاعت را در خدا منحصر مى كرد. به اين بيان كه شفاعت را كـسـى مالك است كه امر مشفوع له و شخص محتاج به شفاعت بالاخره به او منتهى مى شود، اگـر خـواست شفاعت را قبول نموده و حال او را اصلاح مى كند و گرنه ، نه . و اما غير او، وقتى مالك شفاعت مى شود كه باز آن مالك راضى باشد و به وى اجازه شفاعت داده باشد و تـنـهـا كـسى كه امور بندگان محتاج به شفاعت به او منتهى مى شود خداست نه آلهه اى كـه مـشـركـيـن بـه جـاى خـدا مـى خـوانـنـد، پس مالك تمامى شفاعتها خداست ، پس اينكه مى گويند: اوليايشان به طور مطلق شفيعان ايشان هستند و به همين جهت به طور مطلق آنها را عبادت مى كنند، عقايدى است كه هيچ مبناى قابل اعتمادى ندارد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفته اند: جمله (ثم اليه ترجعون ) تهديدى است براى كفار، گويا فرموده : سپس به سوى او برمى گرديد و مى فهميد كه آلهه شما. شما را شفاعت نمى كنند، آن وقت عبادت يك عمرتان هدر رفته است .
بعضى ديگر گفته اند: احتمال دارد كه اين جمله تصريح باشد بر اينكه خدا مالك آخرت اسـت كـه شفاعت بيشتر در آنجا سود مى دهد، و نيز اشاره باشد به اينكه ملك هاى صورى كه غير خدا خود را مالك آن مى پندارند روزى خواهد رسيد كه از غير خدا منقطع گردد. ولى وجه صحيح همان است كه ما گفتيم .



و اذا ذكر اللّه وحده اشمازت قلوب الّذين لا يؤ منون بالاخرة ...



مراد از اينكه فرمود: (وقتى خدا به تنهايى ذكر مى شود) اين است كه وقتى خدا را ياد مى كنند و نامى از خدايان ايشان نمى برند، كه مصداق روشن آن كلمه (لا اله الا اللّه ) اسـت . و كـلمـه (اشمازت ) از مصدر (اشمئزاز) است كه به معناى انقباض و نفرت از چيزى است .
و اگـر از اوصـاف مـشركين تنها مساءله بى ايمانى به آخرت را نام برد، بدين جهت است كـه ريـشـه و اسـاس نـفـرت آنان از شنيدن نام خدا همين بى ايمانى به آخرت بوده است ، چـون اگـر بـه آخـرت ايـمـان مـى داشـتـنـد و بـاور داشتند كه روزى به سوى خدا برمى گردند و جزاى كرده هاى خود را مى بينند، قطعا خدا را پرستش مى كردند، نه اولياى خود را و هرگز از شنيدن نام خدا به تنهايى نفرت نمى كردند.
(و اذا ذكـر الّذين من دونه اذا هم يستبشرون ) - منظور از (الّذين من دونه ) همان آلهه ايـشـان اسـت . و كـلمـه (اسـتـبشار) به معناى مسرت درونى است ، مسرتى كه اثرش در چهره انسان ظاهر شود.



قل اللّه م فاطر السموات و الاءرض عالم الغيب و الشهادة انت تحكم ...



وقـتـى رشته كلام به جايى رسيد كه ديگر براى كسى اميد خيرى در مشركين نماند، چون امر آخرت را فراموش و بازگشت به سوى خدا را انكار كردند، به حدى كه از شنيدن نام خدا متنفر مى شدند، لذا پيامبر خود را دستور مى دهد نام خداى تعالى را به تنهايى ببرد و حـكـم او در بـنـدگـان را در آنچه اختلاف دارند به صورت التجا به خداى تعالى به ايـشـان تـذكـر دهد، التجايى كه در آن اقرار به معاد هست ، در اين التجا خداى تعالى را بـه وصـف (فاطر السموات و الاءرض ) ستوده ، يعنى خدايى كه آسمانها و زمين را از كتم عدم به ساحت وجود درآورده ، و نيز به وصف (عالم الغيب و الشهادة ) ستوده ، يعنى خـدايـى كـه هـيـچ چـيـزى بـر او پـوشـيـده نـيـسـت ، (نه از عالم ماوراى محسوسات و نه از محسوسات )، و لازمه چنين علمى اين است كه به حق حكم كند و حكمش هم نافذ است .
وصف عذابى كه ظالمان (منكران معاد) در قيامت مى بينند




و لو ان للذيـن ظـلمـوا مـا فـى الاءرض جميعا و مثله معه لافتدوا به من سوء العذاب يوم القيامة ...



مـراد از (الّذيـن ظـلمـوا) كـسـانـى اسـت كـه در دنـيـا ظـلم كـردنـد، بـنـابـرايـن فعل (ظلموا) در اينجا مفاد وصف را افاده مى كند و مراد منكرين معادند، همچنان كه در جاى ديـگـر فـرمـوده : (ان لعـنـة اللّه عـلى الظـالمـيـن الّذيـن يـصـدون عـن سبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخرة كافرون ).
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر ظـالمـيـن كـه مـنـكـر مـعـادند دو برابر آنچه در زمين از امـوال و ذخـائر و گـنـجـيـنـه هـا اسـت ، مى داشتند، همانا همه آن را مى دهند تا از سوء عذاب برهند.
(و بـدا لهـم مـن اللّه مـا لم يـكـونـوا يـحـتـسـبـون ) - كـلمـه (بـدا) فـعـل مـاضـى از مـصـدر (بـداء) و (بـدو) اسـت كـه بـه مـعـنـاى ظـهور است . و كلمه (يـحـتـسـبـون ) از مـصـدر (حساب ) و (حسبان ) است كه به معناى شمردن است . و (احـتـسـاب ) به اين معنا است كه انسان بنا بگذارد چيزى را مورد اعتنا قرار داده ، آن را چيزى بشمارد و بپندارد، و بسيار مى شود كه (حسبان ) و (احتساب ) به معناى ظن و پندار استعمال مى شود، همچنان كه بعضى گفته اند در جمله (ما لم يكونوا يحتسبون ) بـه هـمـيـن مـعـنـا اسـتـعـمال شده است ، يعنى در قيامت چيزهايى برايشان هويدا مى شود كه خيالش را هم نمى كردند.
ليـكـن راغـب ميان (حسبان ) و (ظن ) فرق گذاشته ، چون مى گويد: (حسبان ) اين اسـت كـه بـه يكى از دو نقيض مثلا آمدن و نيامدن مسافر حكم كند و در ذهن ترجيح دهد كه او مـى آيـد بـدون اينكه اصلا به احتمال نيامدن توجهى داشته باشد، ولى نسبت به آمدن او در معرض آن باشد كه دچار شك شود، (ظن ) هم قريب به همين معنا است . و ليكن با اين تـفـاوت كـه صـاحـب (ظـن )، هـم احـتـمـال آمـدن وى را مـى دهـد و هـم احتمال نيامدن ، ولى احتمال آمدن در نظرش قويتر است .
و مقتضاى سياق آيه اين است كه : مراد اين باشد كه اعلام بدارد: مشركين به زودى در روز قـيـامـت بـه امـورى بـرخـواهـنـد خـورد كـه وضع آن امور مافوق تصورشان و بزرگتر و هول انگيزتر از آن بوده كه به ذهن آنان خطور كرده ، نه اينكه مراد اين باشد كه ايشان چيزهايى خواهند ديد كه اعتقاد به آن نداشتند.
و كـوتـاه سـخـن آنـكـه مـشـركـين از انبيا و مؤ منين مى شنيدند كه خدا حساب و ميزانى براى اعـمال دارد و قضا و آتش و الوانى از عذاب دارد، آنگاه شنيده هاى خود را - با انكارى كه نسبت به آن داشتند - بر آنچه در ذهنشان بود يعنى آتش دنيا و عذاب دنيا و حساب و ميزان دنـيـا مـقايسه مى كردند و چون در قيامت به آنها برخورند، خواهند ديد كه بزرگتر از آن اسـت كـه در دنـيـا بـه خاطر كسى خطور كند. پس اين آيه در توصيف عذاب خدا، نظير آيه (افـلا تـعـلم نـفـس مـا اخـفـى لهـم مـن قـرة اعـيـن ) اسـت در تـوصـيـف نـعـيـم اهل بهشت .
و نـيـز مـقـتـضـاى سـيـاق آن اسـت كـه ظـهـور مـزبـور از قبيل ظهور بعد از خفا، و انكشاف بعد از استتار باشد، همچنان كه آيه (لقد كنت فى غفلة مـن هـذا فـكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) نيز همين معنا را مى رساند و مى فهماند كـه عـالم آخـرت در همين عالم نيز بوده ، و ليكن پنهان و در پرده ، و در قيامت اين پرده ها كنار مى رود.



و بدا لهم سيئات ما كسبوا...



يـعـنـى در آن روز كارهاى زشتشان بعد از آنكه در دنيا از نظرشان پنهان بود، برايشان آشـكـار مـى شـود. بـنـابـرايـن ، ايـن جـمـله هـمـان را مـى گـويـد كـه آيـه (يـوم تـجـد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء)، آن را افاده مى كند.
(و حـاق بـهـم مـا كـانـوا بـه يستهزؤ ن ) - يعنى همان عذابهاى گوناگون و هولها و شـدايـدى كـه از اولياى دين درباره قيامت مى شنيدند، و آن را استهزا مى كردند، بر آنان نازل شد و به ايشان رسيد.



فـاذا مـس الانـسـان ضـر دعـانـا ثـم اذا خـولنـاه نـعـمـة مـنـا قال انما اوتيته على علم ...



اين آيه شريفه در مقام تعليل آن بيانى است كه در سابق در وصف ظالمان داشت و به همين جـهـت بـر سـر آن (فـا) تـفـريـع آورد تـا سـخـن را نـتـيـجـه و مـتـفـرع بـر مـطـالب قبل كند، تفرعى كه بيان بر مبين دارد.
پس خداى تعالى بعد از آنكه حال ستمگران را بيان كرد كه از هر آيتى كه بر حق دلالت مـى كـرد رويـگـردان بـودند و به حجتهايى بر عليه شان اقامه مى شد گوش فرا نمى دادنـد و موعظه را نمى شنيدند و به عبرت ، اعتنايى نداشتند، و در نتيجه همين سرسختيها ربـوبيت خداى تعالى و مساءله بعث و حساب را منكر شدند و كارشان به جايى رسيد كه حتى دلهايشان از شنيدن نام خداى يگانه متنفر مى شد.
اينك در اين آيه مى فرمايد كه : اين اعراض ، مخصوص كفار معاصر آن جناب نيست ، بلكه اين مقتضاى طبع هر انسانى است كه به پيروى هواى نفس گرايش دارد و به نعمتهاى مادى و اسـبـاب ظاهرى پيرامونش مغرور است ، پس انسان طبعا هم فراموشكار است ، هر وقت دچار گـرفـتـارى شـود، مـتـوجـه پـروردگـارش گـشـتـه و او را بـه خـلوص مـى خواند و چون پروردگارش نعمتى به او ارزانى بدارد، آن نعمت را به خودش نسبت مى دهد، و مى گويد هـنـر خـودم بود و پروردگارش را فراموش مى كند، و نمى داند كه همين خود فتنه اى است كه با آن امتحانش مى كنند.
پـس جـمـله (فـاذا مـس الانـسـان ضـر) يـعنى و چون مرض يا شدتى به انسان برسد، (دعانا) ما را مى خواند، و تنها به سوى ما متوجه مى شود، و از غير ما قطع اميد مى كند.
نـاسـپـاس بـودن آدمـى ، كـه چـون خـدا نـعـمـتى به او داد مى گويد: (اوتيته على علم )
و در جـمله (ثم اذا خولناه نعمة منا قال انما اوتيته على علم ) كلمه (خولناه ) ماضى از مـصـدر (تـخـويل ) است و تخويل به معناى عطا كردن به طور بخشش است . و اگر نـعـمـت را مقيد به قيد (منا) كرد، براى اين است كه بفهماند وصف نعمت براى آن محفوظ اسـت ، و معنايش اين است كه : چون نعمتى از ناحيه خود به او بدهيم كه نعمت بودنش كاملا روشـن اسـت ، و هـمـه مى دانند كه از ناحيه ماست ، مع ذلك مى گويد: اين نعمتها از هنرمندى خودم است .
و ضمير در (اوتيته ) به نعمت برمى گردد، البته نه به اعتبار لفظش (چون اگر به اين اعتبار بود بايد مى فرمود (اوتيتها) چون لفظ نعمت مؤ نث است و بايد ضمير مـؤ نـث بـدان بـرگـردد)، بـلكـه بـه اعـتـبـار مـعـنـاى نـعـمـت كـه يـا (مـال ) اسـت و يـا مـطـلق (شـى ء) و چـون كـلمـه مال و كلمه شى ء مذكر است مى توان ضمير مذكر به آن برگردانيد. و عنايت در جمله مورد بـحث اين است كه اشاره كند كه چنين انسان ناسپاسى ، اعتراف نمى كند كه نعمتش از ماست ، بلكه رابطه اش را از ما قطع مى كند، و به همين منظور نمى گويد: (اوتيتها) (چون كـلمـه نـعـمـت دلالت دارد بـر ايـنـكـه منعمى آن را داده ) بلكه مى گويد: (اوتيته )، تا اعتراف نكرده باشد به اينكه خدا آن نعمت را به او داده .
و نـيـز نـمـى گـويـد: (آتـانـى اللّه )، خـدا آن را بـه مـن داده ، بـلكـه بـا صـيـغـه مـجهول تعبير مى كند و مى گويد (اوتيته ) تا به كلى دهنده را مسكوت بگذارد. و اين دو تعبير، يعنى تعبير (نعمة منا) و تعبير (اوتيته ) از تعبيرهاى لطيف قرآنى است . البته مفسرين ديگر براى مذكر آمدن ضمير در اوتيته وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه هيچ يـك مـوجـه نـيـسـت و اگـر خـوانـنـده بـخـواهـد بـه آنـهـا اطـلاع يـابـد، بـايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.
و سازگار با سياق آيه آن است كه معناى (على علم )، (على علم منى ) باشد، يعنى مـن ايـن مـال را با علم و هنر و خبرگى خودم به دست آورده ام و راه جمع كردن ثروت را مى دانستم .
ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد ايـن اسـت كـه مـن ايـن مال را با علمى از خدا به دست آوردم ، چون خدا در من خيرى سراغ داشت . و خلاصه چون مى دانست من آدم خوبى هستم ، و مستحق آنم كه نعمتم بدهد، لذا آن را به من ارزانى داشت .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: (مـراد ايـن اسـت كـه مـن ايـن مـال را كه به دست آوردم ، مى دانستم كه خدا از من راضى است ). ولى خواننده عزيز خود مـتـوجـه اسـت بـه ايـنـكـه بـيـانـى كـه مـا در مـعـنـاى جـمـله (ثـم اذا خـولنـاه نـعـمـة مـنـا قال انما اوتيته ) آورديم با هيچ يك از اين اقوال نمى سازد.
(بـل هـى فـتـنة و لكن اكثرهم لا يعلمون ) - يعنى بلكه آن نعمتى كه ما به وى داديم فـتـنـه و آزمـايـشـى بـود كـه خـواستيم او را به وسيله آن نعمت بيازماييم ، اما بيشترشان متوجه اين معنا نيستند.
بعضى از مفسرين گفته اند: (معناى آن اين است كه بلكه نعمت مزبور عذابى است براى آنان ).
و بـعـضـى ديـگر گفته اند: (بلكه اين سخنى كه مى گويند، فتنه اى است براى آنان كه به خاطر همان عقاب خواهند شد). ولى اين دو وجه و مخصوصا وجه دومى بعيد است .



قد قالها الّذين من قبلهم فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون فاصابهم سيئات ما كسبوا




ضـمـير در (قد قالها) به سخن قبلى ناسپاسان برمى گردد و به اين اعتبار آن را مؤ نث آورده كه مقاله و يا كلمهاى به شمار مى رود.
دو جواب به انسان ناسپاس متنعمى كه برخوردارى مستند به خود مى داند
اين آيه رد سخن ايشان و اثبات اين معنا است كه نعمت مزبور فتنه اى است كه با آن امتحان مـى شـوند، مى فرمايد: اگر اين نعمتها كه در دست دارند، با هنر خود كسب كرده باشند و اين نيرو و توانايى خودشان است كه مايه چنين نعمتها شده ، بايد همين نيرو نگذارد عذاب گناهان ، آنها را از دستشان ببرد، بلكه بايد آن نعمتها را براى خود حفظ كنند و هميشه از آن متنعم باشند نه اينكه آن نعمتها را بگذارند و خود هلاك گردند. با اينكه چنين نيست نه مـى تـوانـنـد نـعـمـتـهـا را بـراى خـود حـفـظ كـنـنـد و نـه بـا خـود بـبـرنـد، ايـنـك اقـوام قبل از آنان شاهد صدق اين حقيقتند، چون آنها هم همين سخنان را از در غرور گفتند، ولى كسب و تـجـارت و حـول و قـوه شـان جلو هلاكتشان را نگرفت و همه به كيفر كرده هاى زشت خود رسيدند.
و ظـاهـرا جـمـله (قـد قـالهـا الّذيـن مـن قـبـلهـم ) اشـاره بـه قـارون و امـثـال وى مـى كـنـد، چـون قـارون هـم نظير همين حرف را زد و به حكايت قرآن گفت : (انما اوتيته على علم عندى ) كه داستانش در سوره قصص گذشت .



و الّذين ظلموا من هولاء سيصيبهم سيئات ما كسبوا و ما هم بمعجزين




كـلمـه (هـولاء ايـنـان ) به قوم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اشاره دارد و مـعـنـايـش اين است كه : اين ستمگران از قوم تو، راهشان راه اقوام گذشته است ، به زودى عـذاب آنـچـه كـرده انـد بـه ايـشـان خـواهـد رسـيـد. و نـمى توانند با جلوگيرى از آمدن و بال اعمالشان ، خدا را عاجز كنند.



اولم يعلموا ان اللّه يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر...



ايـن جـمـله پاسخ ديگرى از گفتار آن كسى است كه از بين آن مردم ناسپاس گفته : (انما اوتـيـتـه عـلى عـلم ) چـيـزى كه هست جواب اول يعنى جمله (قد قالها الّذين من قبلهم ...) جـواب نـقـضـى بود، ولى اين جواب از طريق معارضه است ، به ادله اى اشاره مى كند كه همه دلالت دارند بر اينكه رزق را خداى سبحان براى بعضى فراخ و براى بعضى تنگ مى گيرد.
تـوضـيـح ايـنـكـه : سـعـى و كـوشـش آدمـى و عـلم و اراده او بـراى تـحـصـيـل رزق سـبـب تـام بـه دسـت آمـدن آن نيست ، و گر نه مى بايستى همواره و در همه اشخاص اين سعى و اين كاردانى مؤ ثر واقع شود،
و صاحبش را به رزق فراوان برساند، با اينكه به چشم خود مى بينيم كه اين طور نيست ، بسيار جويندگان هستند كه ماءيوس برمى گردند و بسيار كوشندگان هستند كه نتيجه اى عايدشان نمى شود.
پـس مـعـلوم مـى شـود غـيـر از كـوشـش و كـاردانـى خـود انـسـان شـرايـط و علل زمانى و مكانى ديگرى هم مؤ ثر است و موانع مختلفى هم هست ، كه به اختلاف ظروف ، مـانـع از بـه نـتـيـجـه رسيدن كوششها مى شوند. و اين شرايط از حد شمار بيرونند در صورتى كه همه عوامل و شرايط دست به دست هم دهند و هيچ يك از موانع هم پيش نيايد، آن وقـت سـعـى و كـوشـشـهـا و كـاردانـيـهـا هـم مـؤ ثـر مـى شـونـد و اجـتـمـاع هـمـه عـلل و شرايط با آنهمه اختلاف و تفرقه و تشتت كه از نظر ماده و زمان و مكان و مقتضيات ديـگر در آنها هست كه مرتبط به آن عواملند، بعضى مقارن آنها و بعضى ديگر جلوتر از آن عـوامـلنـد، و ايـن دسـتـه اخـيـر هـم خـود عـلل بى شمار ديگرى دارند، يك اجتماع و اتفاق تـصادفى نيست ، براى اينكه تصادف هيچ وقت دايمى و حتى اكثرى نيست ، يعنى اين طور نـيـسـت كـه در تـمامى آثار و يا بيشتر آنها علل و شرايطش تصادفا دست به دست هم داده باشند، و قانون ارتزاق ما انسانها و يا ما و ساير موجودات زنده و روزى خوار، يك نظام جـداگـانـه اى از نـظـام جـارى در اقـطـار عـالم مـاده و مـشـهـود نـدارد، بـلكـه داخـل در آن نـظـام است ، و اين نظام عمومى عالم با همه وسعتش امرى است ثابت و محفوظ كه اگر از هم گسيخته شود، در همان لحظه اول فورا تمامى اشياء نابود مى شوند.
و ايـن نـظـام جـارى با اينكه يك نظام است و اجزايش با هم تناسب و سازگارى دارند، خود دلالت بـر وحـدانيت ناظم و مدبر و مديرش ‍ دارد، مدبر و مديرى كه خودش جزو اجزاى اين عـالم نـيـسـت ، چـون گـفـتيم اجزاى عالم به وسيله اين نظام محفوظ ماندهاند پس ‍ نمى شود ناظم ، خودش يكى از اجزاى عالم باشد، و آن مدبر واحد خداى عزّوجلّ است .
عـلاوه بـر ايـن ، نـظام ، خود از تدبير است ، و مكرر درباره تدبير هم گفتيم كه از خلقت است ، (و عبارت است از خلق كردن موجودى بعد از موجود ديگر)، پس بنابراين خالق عالم مدبر آن است و مدبر آن رازق آن است ، و آن همان خدايتعالى شانه است .
و اين برهان كه شنيدى از جمله (لمن يشاء) در آيه استفاده مى شود، چون وقتى فراخى رزق و كمى آن به مشيت خداى تعالى باشد، قهرا مشيت خود انسان كه بدان مى بالد، و دم از كـاردانـى و كوشش خود مى زند، هيچ دخالتى در آن ندارد، همچنان كه مشيت و ايجاب هيچ يـك از علل و اسبابى كه علت و سبب پيدايش آنند، در پيدايش آن دخالت ندارد، و اين خيلى روشـن اسـت ، از سـوى ديگر اين را هم نمى توانيم بگوييم كه اين فراخى و تنگى رزق تـصـادفـى اسـت ، چون مى بينيم كه بر طبق نظام جريان دارد، نتيجه مى گيريم كه پس به مشيت مجرى اين نظام ، يعنى خداى سبحان جريان مى يابد.
در سابق هم در ذيل آيه (و ترزق من تشاء بغير حساب ) گفتارى در معناى رزق گذشت و بـه زودى در تـفـسـيـر آيـه (فـو رب السـمـاء و الاءرض انـه لحـق مثل ما انكم تنطقون ) نيز خواهد آمد - ان شاء اللّه .
بحث روايتى
(رواياتى درباره توفى انفس ، خواب و رؤ يا)
در كتاب توحيد، از على (عليه السلام ) روايت شده كه در ضمن حديثى كه پاسخ به سؤ الات مـردى اسـت كـه آيـاتـى از قـرآن بـرايـش ‍ مشتبه شده فرمود: اما آيه (يتوفيكم ملك المـوت الّذى وكل بكم با آيه اللّه يتوفى الانفس حين موتها). و آيه (توفته رسلنا و هـم لا يـفـرطـون ) و آيه (الّذين تتوفيهم الملائكة ظالمى انفسهم و آيه الّذين تتوفيهم المـلائكـة طـيبين يقولون سلام عليكم )، (كه چطور در اولى قبض روح انسانها را به ملك المـوت ، و در دومـى بـه خـود خـدا، و در سـومـى بـه رسـولان و در چـهارمى و پنجمى به مـلائكـه نـسبت مى دهد، جوابش اين است كه :) همانا خداى تبارك و تعالى يگانه مدبر امور اسـت ، بـه هـر طـور كـه خـودش بـخـواهـد و كـسـانـى از مـخـلوقـات خـود را كـه مـى خـواهد مـوكـل بـر امـورى مـى كـنـد كـه خـودش بـخـواهد، و اما ملك الموت ، خدا او را به خصوص ، مـوكـل بـراى قـبـض روح اشـخـاص مـعـيـنى از خلق كه خود بخواهد مى كند و رسولان را از ملائكه انتخاب نموده ، و براى قبض روح بعضى ديگر از خلقش ، كه باز خودش بخواهد موكل مى كند.
و چـنان نيست كه هر علمى را كه صاحب علم داراى آن است ، ممكن باشد براى همه مردم شرح دهـد، زيـرا مـردم هـمـگى در درك علوم يكسان نيستند، بعضى قويند و بعضى ضعيف . ديگر ايـنـكـه اصـلا بـعـضـى از عـلوم هـسـت كـه مـانـنـد بـعـض ديـگـر قـابـل فـرا گـرفـتن نيست ، چون مافوق طاقت است ، مگر كسى از اولياى خدا كه خدا آن را برايش آسان كرده و در حمل آن ياريش كرده باشد.
و اين مقدار تو را بس است كه بدانى كه خدا محيى (زنده كننده ) و مميت (ميراننده ) است .
و اوسـت كـه جـانـهـا را بـدست هر كس از خلقش كه بخواهد مى گيرد چه ملائكه ، و چه غير ايشان .
و در خصال از على (عليه السلام ) روايت اربعماة (400 بندى ) را آورده كه در آن فرمود: مـسـلمان جنب نمى خوابد، و جز با طهارت به بستر نمى رود، حتى اگر آب نيافت با خاك تـيـمـم مـى كـنـد، چـون روح مـؤ من در خواب به سوى خداى تعالى بالا مى رود و اگر با طـهـارت بـاشـد، خـدا او را مـى پـذيـرد، و مـبـاركـش مـى كـنـد ، حـال اگـر اجـلش رسـيده باشد، او را در گنجينه هاى رحمت خود جاى مى دهد و اگر نرسيده باشد، او را با امينان از ملائكه اش روانه مى كند تا او را به جسدش باز گردانند.
و در مـجمع البيان است كه عياشى به سند خود از حسن بن محبوب ، از عمرو بن ثابت ، از ابى المقدام ، از پدرش ، از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: هيچ كس بـه خـواب نـمـى رود مگر آنكه نفسش به آسمان عروج مى كند و جانش در بدنش باقى مى مـانـد و بـيـن نـفـس و جـان او رابـطـه اى چـون شـعـاع خـورشـيـد بـرقـرار اسـت ، حـال اگـر خـدا اجازه قبض ارواح را داده باشد، جان هم به سوى نفس مى رود، و اگر اجازه بـرگـشـتـن روح را داده بـاشـد، نـفـس به سوى روح مى رود، و اين است معناى آيه (اللّه يتوفى الانفس ‍ حين موتها....)
پـس نـفس هر آنچه را كه در ملكوت آسمانها مشاهده كرده باشد، رؤ ياى صادقهاى است كه تـاءويـل دارد، و هـر آنچه را كه در مابين آسمان و زمين ديده ، از موهوماتى است كه شيطان در خيال او انداخته ، و تاءويلى ندارد.
و در الدرالمنثور است كه ابن ابى حاتم و ابن مردويه ، از سليم بن عامر، روايت كرده كه گفت : عمر بن خطاب گفت ، عجب است اين رؤ ياها كه آدمى مى بيند، انسان به خواب مى رود و چـيزهايى مى بيند كه تا آن ساعت اصلا به ذهنش خطور نكرده و چون بيدار مى شود عين آن را مـى بيند. و شخص ديگر رؤ يايى مى بيند كه در بيدارى هيچ اثرى از آن پيدا نمى شود.
پـس عـلى بـن ابى طالب فرمود: اى امير مؤ منان آيا مى خواهى بگويم علتش چيست ؟ خداى تـعـالى مـى فـرمـايد: (اللّه يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها فيمسك التـى قـضـى عـليـهـا المـوت و يـرسـل الاخـرى الى اجل مسمى ) پس به حكم اين آيه همه نفسها را خدا مى گيرد،
پـس آنـچـه نـفـس در آسـمان نزد خدا مى بيند، رؤ ياى صادقه است ، و آنچه در مراجعت به سوى جسد خود مى بيند، تلقينات شيطانهاى در هواست ، شيطانها ديده هاى او را تكذيب مى كنند، و از اباطيلى به او خبر مى دهند، عمر از كلام على (عليه السلام ) تعجب كرد.
مـؤ لف : گـفـتـار مـفـصـل ما پيرامون رؤ يا در سوره يوسف گذشت و مراجعه بدانجا براى فـهـمـيـدن مـعـنـاى ايـن دو روايـت مـؤ ثـر اسـت . اين را هم بگوييم كه در اين دو روايت كلمه (سـمـاء) بـر هـمـان مـعـنـاى اصـطـلاحـى عـلمـى يـعـنـى بـر عـالم مـثـال اعـظم اطلاق شده كه بزرگتر از آسمان و زمين است و كلمه (ما بين آسمان و زمين ) بر عالم مثال اصغر در اصطلاح علمى اطلاق شده است ، متوجه اين نكته باشيد.