گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هجدهم
آيات 11-7 سوره شورى


و كـذلك اوحـيـنـا اليـك قرآنا عربيا لتنذر ام القرى و من حولها و تنذر يوم الجمع لا ريب فـيـه فـريق فى الجنه و فريق فى السعير (7) و لو شاء اللّه لجعلهم امه واحده و لكن يـدخـل مـن يـشـاء فـى رحـمـتـه و الظـالمون ما لهم من ولى و لا نصير (8) ام اتخذوا من دونه اوليـاء فـاللّه هـو الولى و هـو يـحـى المـوتـى و هـو عـلى كـل شـى ء قـديـر (9) و مـا اختلفتم فيه من شى ء فحكمه الى اللّه ذلكم اللّه ربى عليه تـوكـلت و اليـه انـيـب (10) فـاطـر السـمـوات و الارض جـعـل لكـم مـن انـفـسكم ازوجا و من الانعام ازوجا يذروكم فيه ليس كمثله شى ء و هو السميع البـصـيـر (11) له مـقـاليـد السـمـوات و الارض يـبـسـط الرزق لمـن يـشـاء و يـقـدر انـه بكل شى ء عليم (12)



ترجمه آيات
و اين چنين به سويت وحى كرديم قرآنى عربى را تا مردم مكه و پيرامون آن را انذار كنى و از روز جـمـع (قـيـامـت ) كـه شـكى در آن نيست بترسانى ، روزى كه دسته اى در بهشت و دسته اى در جهنم خواهند بود (7).
اگر خدا مى خواست مى توانست همه را امتى واحد قرار دهد، اما (سنتش بر اين قرار گرفته كـه ) هـر كس را بخواهد در رحمتش داخل سازد، و ستمگران هيچ سرپرست و ياورى نداشته باشند (8).
آيـا بـه راستى غير از خدا اوليائى گرفته اند؟ در حالى كه ولى (مردم ) تنها خداست و تنها او مردگان را زنده مى كند، و تنها او بر هر چيز قادر است (9).
و در هـر چـيز كه اختلاف كنيد داورى در آن به عهده خدا است ، متوجه باشيد كه اين خدا است كـه پـروردگـار مـن اسـت ، و مـن تـنها بر او توكل مى كنم ، و به سوى او باز مى گردم (10).
او كـه پـديـد آورنـده آسمانها و زمين است ، و از جنس خود شما برايتان همسرانى آفريد، و نـيـز بـراى چـارپـايـان جـفـت خـلق كـرد، و بـه ايـن وسـيـله نسل شما و چارپايان را زياد كرد. هيچ چيزى مثل او نيست ، و او شنوا و بينا است (11).
كليدهاى رحمت آسمانها و زمين از آن او است ، روزى را براى هر كس بخواهد گشاده مى كند، و براى هر كه بخواهد تنگ مى گيرد، آرى او به هر چيزى داناست (12).
بيان آيات
ايـن آيـات فـصـل دوم از آيـات اين سوره است كه در آن نيز مساءله وحى را معرفى مى كند. چـيـزى كه هست در اين آيات وحى را از نظر نتائجى كه مترتب بر آن است معرفى مى كند، همچنان كه در فصل سابق خود آن را معرفى مى كرد و به آن اشاره مى نمود.
در ايـن فـصـل مـى فرمايد: غرض از وحى انذار مردم است ، و مخصوصا انذارى كه مربوط به روز قيامت است ، روزى كه همه مردم در آن جمع مى شوند و گروهى به سوى بهشت ، و گروهى ديگر به سوى آتش مى روند.
چـون اگـر مـردم به چنين روزى تهديد و انذار نشوند، دعوت دينى به نتيجه نمى رسد و تـبـليـغ ديـنـى سـودى نمى بخشد. آنگاه اين نكته را بيان مى كند كه دو دسته شدن مردم چـيـزى اسـت كـه مـشـيت خداى سبحان به آن تعلق گرفته ، و به همين منظور دين را براى مردم تشريع كرده ، و از راه وحى مردم را از روز جمع انذار نموده ، چون او ولى مردم است ، و آنها را بعد از مردن زنده مى كند، و بين آنان در آنچه اختلاف مى كردند حكم مى فرمايد.
آنـگاه رشته كلام به مساءله توحيد ربوبيت كشيده مى شود، و اينكه به جز خداى تعالى ربى نيست ، چون صفاتى كه رب بايد داشته باشد مختص به خداست ، و هيچ شريكى در هيچ يك از آن صفات شركت ندارد.



و كذلك اوحينا اليك قرانا عربيا لتنذر ام القرى و من حولها




كـلمـه (كـذلك ) اشـاره بـه وحـيـى اسـت كـه از سـيـاق آيـات قـبـل فـهـمـيـده مـى شـود. و (ام ) القـرى مـكـه مـكـرمـه اسـت . و مراد از انذار مكه ، انذار اهل مكه است . و مراد از (من حولها) ساير نقاط جزيرة العرب است ، يعنى آنهايى كه در خـارج مـكه زندگى مى كنند. مؤ يد اين معنا كلمه (عربيا) است ، چون مى فرمايد: بدين جهت قرآن را عربى نازل كرديم كه عربى زبانها را انذار كنى .
دعوت پيامبر اسلام (ص ) جهانى ، ولى تدريجى و مرحله به مرحله بوده است
در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه اگـر غـرض از نازل كردن قرآن فقط انذار عرب زبانها باشد با جهانى بودن قرآن نمى سازد.
جوابش اين است كه دعوت پيامبر اسلام در جهانى شدنش تدريجى و مرحله به مرحله بوده ، در مـرحـله اول بـه حـكـم آيـه شـريـفـه (و انـذر عشيرتك الاقربين ) ماءمور بود تنها فاميل خود را دعوت كند، و در مرحله دوم به حكم آيه شريفه (قرانا عربيا لقوم يعلمون ) ماءمور شده آن را به عموم عرب ابلاغ كند، و در مرحله سوم به حكم آيه (و اوحى الى هذا القرآن لانذركم به و من بلغ ) ماءمور شده آن را به عموم مردم برساند.
يـكـى از ادله اى كـه مـى رسـانـد كـه چـنـيـن مـراتـبـى در دعـوت اسلام بوده ، آيه شريفه (قل ما اسئلكم عليه من اجر - تا جمله - ان هو الا ذكر للعالمين ) است ، چون آن طورى كـه از سـيـاق سـوره بـرمـى آيد خطاب در آن به كفار قريش است ، مى فرمايد: اين قرآن هـدايـت و تـذكـر بـراى تـمـام عـالميان است و اختصاص به يك قوم و دو قوم ندارد، و چون كتابى است همگانى ديگر معنا ندارد كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از عرب مطالبه اجر و پاداش كند.
عـلاوه بـر ايـنـكـه در ايـن مـعـنـا هـيـچ حـرفـى نـيـسـت كـه دعـوت بـه اسـلام شـامـل اهـل كـتـاب و مـخـصـوصـا يـهـود و نـصـارى نـيـز مى شود، (چون در قرآن بارها به اهـل كتاب خطابها كرده ، و ايشان را به پذيرفتن دين دعوت فرموده ). و نيز مسلم تاريخ اسـت كـه مـردمـى از غـيـر عـرب اسـلام را پـذيـرفـتـه انـد، مـانـنـد سـلمـان ايـرانـى ، و بلال حبشى ، و صهيب رومى .
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از جمله (من حولها) سائر اقوام بشريت غير عرب است ، و مـؤ يـد ايـن احـتـمـال آن اسـت كـه از مـكه تعبير فرموده به (ام القرى ) يعنى مركز تمامى شهرهاى دنيا و گر نه مى فرمود: مكه .
و اين آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى فرماييد وحى را از نظر نتيجه و هدفش معرفى مى كند، كه وحى عبارت است از انذار مردم از طريق القاء الهى ، و نبوت هم همين است ، پس وحى القائى است الهى به غرض نبوت و انذار.



و تنذر يوم الجمع لا ريب فيه فريق فى الجنه و فريق فى السعير




ايـن جـمـله عـطـف اسـت بـر كـلمـه تـنـذر كـه در اول آيـه اسـت ، و ايـن عـطـف از قـبـيـل عـطـف خـاص بـر عـام اسـت كـه مـعـمولا در مواردى اينطور عطف مى كنند كه خاص اهميت مـخـصـوص دارد، پـس در آيـه مـورد بـحـث مـى خـواهـد بـفـرمـايـد: مـا ايـن قـرآن را بـر تو نازل كرديم تا مردم را از خدا بترسانى و انذار كنى ، و مخصوصا از غضبش در روز قيامت انذار نمايى .
و كـلمـه (يـوم الجـمـع ) مـفـعـول دوم بـراى جـمـله تنذر است ، نه اينكه ظرف آن باشد، (تـوضـيـح ايـنـكه : نمى خواهد بفرمايد در روز قيامت انذار كنى بلكه مى خواهد بفرمايد: مـردم را از روز قـيـامـت انذار كنى و بترسانى ). و منظور از (روز جمع ) روز قيامت است كه خداى تعالى در جاى ديگر درباره اش فرموده : (ذلك يوم مجموع له الناس ... فمنهم شقى و سعيد).
و جـمـله (فـريـق فـى الجـنـه و فـريـق فـى السـعـيـر) در مـقـام تـعـليـل و دفـع توهمى است كه ممكن است به ذهن كسى بيايد، گويا فرموده : چرا از روز جـمـع انـذارشان كند؟ آنگاه در پاسخ فرموده : براى اينكه در آن روز يك دسته بهشتى و دسـتـه ديـگـر جهنمى مى شوند، يعنى به دو دسته تقسيم مى گردند، يكى سعيد و داراى پـاداش و ديـگرى شقى و معذب . پس بايد انذار بشوند تا از راه شقاوت بپرهيزند، و از پرتگاه هلاكت كنار آيند.



و لو شاء اللّه لجعلهم امه واحده



...
از آنجا كه آيات اين فصل در صدد بيان اين معنا است كه انذار مردم لازم است ، به همين جهت نـبـوت يـك حـاجـت ضـرورى بـشـر اسـت ، چـون مردم در روز قيامت دو طايفه مى شوند، و از آنـجـايـى كـه در چـنـيـن مـقـامـى زودتـر از هـر چـيـز ايـن سـؤ ال به ذهن مى دود كه اگر بهانه براى فرستادن پيامبران اين است كه عده اى از بندگان خـدا دوزخـى نـشـونـد، چرا از همان اول مردم را يك جور خلق نكرد تا دو دسته نشوند و چرا بـيـن آنـها امتياز قائل شد، تا بعضى بهشتى و بعضى دوزخى گردند، مى خواست همه را يـكـسـان و داراى يـك صـفـت خـلق كـنـد، تـا همه راه بهشت را طى كنند، و آن وقت احتياجى به مـسـاءله نـبـوت و انـذار پـيـش نـيـايـد؟ لذا در پـاسـخ از ايـن سـؤ ال ذهـنـى فـرمود: (و اگر خدا مى خواست همه را يك جور خلق مى كرد...) (و ان شاءاللّه به زودى روشن مى گردد كه چرا خدا نخواست ).
(و لكن يدخل من يشاء فى رحمته و الظالمون ما لهم من ولى و لا نصير) - كلمه (لكن ) بـه اصـطـلاح اسـتـدراك اسـت ، مـى خـواهـد بـفـرمايد ممكن نيست تمامى بشر امتى واحده بـاشـنـد، به اين بيان كه سنت خداى تعالى بر اين جارى شده كه مردم يكسان نباشند، و نـخـواسـته كه يكسان و يك جور باشند، و دليل بر اينكه مى خواهد بفرمايد سنت هميشگى خـدا چـنـيـن اسـت ، جـمـله (يدخل من يشاء) است كه چون با صيغه مضارع آمده بر استمرار دلالت دارد، و مى فهماند كه خدا همواره چنين است ، نه براى يكبار و دو بار، و گر نه مى فرمود: (و لكن ادخل من يشاء) و يا عبارتى نظير آن .
در ايـن آيـه شـريـفـه (بـيـن مـن يـشـاء) و (الظـالمون ) مقابله افتاده ، و اين خود مى فـهـمـانـد كـه مـراد از (مـن يـشـاء) غير ظالمين است ، در نتيجه معنا چنين مى شود: خدا غير ظـالمـيـن را داخـل رحـمـت خـود مـى كـنـد، و امـا ظـالمـيـن يـار و مـددكـارى نـدارنـد. حـال بـبينيم منظور از (ظالمين ) چيست ؟ در سوره اعراف ظالمين را به معاندينى كه منكر مـعـادنـد تـفـسـيـر نموده مى فرمايد: (فاذن موذن بينهم ان لعنه اللّه على الظالمين الذين يصدون عن سبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخره كافرون ).
و از سـوى ديـگـر بـيـن (داخل كردن در رحمت خود) و بين (ولى و ياور نداشتن كفار) مـقـابـله انـداخـتـه ، و مى فهماند آنهايى كه داخل در رحمت خدا مى شوند، هم ولى دارند كه وليـشـان خـداسـت ، و هـم نـصـيـر. و در مـقـابـل آنـهـايـى كـه ولى و نـاصـر نـدارنـد داخـل در رحـمـت او نـمى شوند، و نيز مى فهماند مراد از رحمت ، بهشت است ، و لازمه نداشتن ولى و ناصر، جهنم است .
شـــرح مـــفـــاد آيـه : (و لو شـاء الله لجـعـلهـم امـه واحـده ) و نـقـد و رد وجـوهى كه پيرامونآن گفته شده است
در نـتـيجه حاصل معناى آيه اين مى شود كه : خداى سبحان نبوت و انذار را كه نتيجه وحى اسـت بـديـن جـهـت مـقـدر و مقرر كرد كه مى دانست به زودى يعنى در قيامت مردم دو دسته مى شوند، لذا مقدر كرد تا مردم از داخل شدن در زمره دوزخيان بپرهيزند.

و اگـر خـدا مـى خـواسـت هـمـه را يـك امت قرار مى داد و همه يك جور مى شدند، و در قيامت دو دسـتـه نـمـى گـشتند، و آن وقت ديگر علت و بهانه اى براى فرستادن انبياء و انذار خلق نبود، و نيز ديگر وحيى نمى شد، و ليكن خداى تعالى اين را نخواسته ، بلكه سنتش بر اين جارى شده كه خودش متولى و عهده دار يك طايفه از مردم باشد، و آن طايفه غير ستمگر اسـت . خـواسـت تـا آنها را داخل در رحمت خود يعنى بهشت كند، و امر طايفه ديگر را كه همان سـتـمـگـران بـاشـنـد بـر عـهـده نـگـيـرد، و در نـتـيـجـه ولى و نـاصرى نداشته باشند و سرانجامشان به سوى دوزخ باشد، و از آتش خلاصى نداشته باشند.
پـس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه مراد از يك امت كردن مردم اين است كه همه را يـك جـور خلق كند، حال يا اينكه همه را به بهشت ببرد، و يا همه را به دوزخ ، چون خداى تـعـالى مـلزم نـيـسـت بـه ايـنـكـه سـعـداء را داخـل بـهـشـت و اشـقـيـاء را داخـل جـهـنـم كند، بلكه اگر مى خواست مى توانست اين كار را نكند، و ليكن چون خواسته ، مـى كـنـد و بـيـن دو فـريـق از نـظـر سـرنوشت آخرت فرق مى گذارد، چون سنتش بر اين جريان يافته ، و به همين نيز وعده داده ، و او خلف وعده نمى كند.
و در عين حال باز هم قدرتش مطلق است ، و به عموميتش باقى است ، و چنان نيست كه دستبند به دست خود زده باشد، و نتواند احكام خود را تغيير دهد. پس جمله (و تنذر يوم الجمع لا ريـب فـيـه ) تـا آخـر آيـه دوم - در معناى آيه سوره هود است كه مى فرمايد: (ان فى ذلك لايـه لمـن خـاف عـذاب الاخره ذلك يوم مجموع له الناس ) تا آخر هفت آيه - كه لازم است به آنها مراجعه كنيد و با دقت مطالعه بفرماييد.
بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از يك امت كردن مردم اين است كه همه را با ايمان كند و داخل در بهشت نمايد.
قول صاحب كشاف در معنى آيد
در كـشـاف گـفـتـه : مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه اگـر پـروردگـار تـو مـى خـواسـت اعمال قدرت كند، و همه را مجبور بر ايمان كند مى كرد، و ليكن او خواسته تا حكمت خود را اعـمـال كـنـد، يـعـنى نخست ، مردم را تكليف كند، و وظائفى برايشان معين سازد، و آنگاه به اخـتـيـار خـودشـان واگـذار نـمـايـد تـا مـؤ مـنـيـن بـه اخـتـيـار خـود داخـل در رحـمـت او شـونـد، و مـنـظـور از (مـن يـشـاء) هـم هـمـيـن مـؤ مـنـنيند، چون آنان را در مقابل ظالمين قرار داده ، و ظالمين را بدون ولى و ناصر در عذاب خود رها كرده است .
صاحب كشاف سپس بر گفته خود استدلال كـرده به آيه شريفه و (لو شئنا لا تينا كل نفس هديها) و به آيه (و لو شاء ربك لا من من فى الارض كلهم جميعا) و دليل بر اينكه معناى آيه اجبار كردن مردم بر ايمان است ، جمله (افانت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ) مى باشد.
ولى گـفـتـار زمـخـشـرى و اسـتـدلالش درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـن كه همانطور كه ملاحظه فـرمـوديـد آيـات شـريـفـه در مقام تعريف وحى از حيث نتيجه و آثار آن است ، و اينكه علت احتياج مردم به وحى اين است كه مردم در قيامت دو دسته مى شوند، و جمله (و لو شاء اللّه لجـعـلهـم امـه واحـده ) در ايـن صـدد اسـت كـه بـفـرمـايد خدا مجبور و ملزم نيست كه مردم را داخـل در رحـمـت خـود كـنـد بلكه مى تواند اين كار را نكند. و براى رساندن اين معنا كافى اسـت كـه مـردم را دسـتـه دسـتـه نـكـنـد، بـلكـه هـمـه را يـك امـت بـسـازد، حـال يـا هـمـه جـهـنـمى و يا همه بهشتى . و اما اينكه همه را مؤ من بسازد، اين ديگر مقتضاى سياق نيست .
و امـا اسـتـدلالى كـه بـه آن دو آيه كرد، آن نيز درست نيست ، براى اينكه سياق آن دو آيه غير سياق آيه مورد بحث است . منظور از آن دو آيه گفتگو درباره ايمان اجبارى نيست ، و ما در اين كتاب در تفسير آن دو آيه همين معنا را مطرح نموديم .
گفتار ديگر مفسرين كه امة واحده را به معناى كفر همگانى گرفته اند
بـعـضـى ديگر از مفسرين گفته اند: مناسب تر به سياق آن است كه بگوييم منظور از امت واحده كردن مردم ، اين است كه همه را كافر كند، همچنان كه در آيه (كان الناس امه واحده فـبـعـث اللّه النـبـيـيـن ) منظور از امت واحده اين است كه مردم همه بى دين بودند، بعدا خدا انبياء را برگزيد و به سوى دين دعوتشان كرد.
پس معناى آيه مورد بحث اين مى شود كه اگر خدا مى خواست مردم را يك امت قرار مى داد تا هـمـه كـافـر بـاشـنـد يـعـنـى انـبـيـائى بـه سـوى ايـشـان گـسـيـل نـمـى داشـت تـا انـذارشان كنند، و همچنان بر كفر خود باقى مى ماندند، (و لكن يدخل من يشاء فى رحمته ) يعنى و ليكن چون خدايى است رحيم ، و رحمتش اقتضاء دارد كه اشـخـاص قـابـل رحـمـت را داخـل در رحـمـت خـود كـنـد، لذا پـيـغـمبرانى به سوى همگى آنان گـسـيـل داشـت تـا انـذارشـان كـنـند، در نتيجه آنهايى كه از دعوت انبياء متاءثر مى شوند بـشـونـد، و خـدا در دنـيـا مـوفـق بـه ايـمـانـشـان و اطـاعـتـشـان بـفـرمـايـد، تـا در آخـرت داخل رحمتشان كند، و دسته اى ديگر كه از دعوت انبياء متاءثر نمى شوند، يعنى ستمكاران ، در دنـيـا كـافـر بـمـانـند، و در آخرت به سوى دوزخ رهسپار شوند، بدون اينكه ولى و ناصرى داشته باشند.
دو دليل در رد اين نظريه
ايـن تـفـسـيـر هـم بـه نـظـر مـا درسـت نـيـسـت ، بـه دو دليل :
اول ايـنـكـه مـراد از امـت واحـده بـودن مـردم در آيه 213 بقره ، كه آيه مورد بحث را به آن قياس كردند، اتفاق تمامى مردم در كفر نيست ، نمى خواهد بفرمايد: مردم همه كافر بودند و پـس از آن خـدا انبياء را برگزيد (چون قبل از بعثت انبياء ايمانى نبود تا كفرى باشد) بـلكـه مـراد همانطور كه در تفسير آن آيه در سوره بقره گذشت اين است كه مردم از نظر معاش اختلافى نداشتند. و به فرضى كه ما تسليم شويم و بگوييم : مراد همان است كه شـمـا گـفـتيد، ناگزير بايد بپذيريم كه بين اين دو آيه تناقض روشنى هست ، و آن اين اسـت كـه آيـه مورد بحث مى فرمايد مردم متفرق بودند و همه يك جور نبودند، و آيه سوره بـقره مى گويد مردم همه يك جور بودند، و تفاوتى باهم نداشتند. و اگر اين مفسرين در پاسخ اشكال ما بگويند: آيه سوره بقره دلالت دارد بر اينكه مردم به حسب طبع يك جور بـودنـد، نـه ايـنـكـه در خـارج هـم يـك جـور باشند، (و با در نظر گرفتن اين نكته ديگر تـنـاقـضـى پـيـش نـمـى آيـد، آن آيـه مى فرمايد: مردم همه يك طبيعت داشتند، و اين آيه مى فرمايد اگر خدا مى خواست كارى مى كرد كه مردم در خارج هم يك جور باشند) اين پاسخ درست نيست ، براى اينكه لازمه اش آن است كه درباره آيه سوره بقره بگوييم : مردم همه طـبـيعت كفر داشتند، در حالى كه آيات زيادى از قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه مردم بر حـسـب طـبـيـعـت و فـطـرت اصـلى خـود مـؤ من بودند، مانند آيه شريفه (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها).
دليـل دوم ايـنـكـه نـتـيـجـه ايـن مـعـنـا آن اسـت كـه جـمـله (و لكـن يـدخل من يشاء فى رحمته ) ديگر در مقابل جمله (و الظالمون ...) قرار نگيرد، و گفتن ايـن حـرف دليل مى خواهد مگر اين كه چيزى در تقدير گرفته شود، تا باز هم مقابله اى كه كلام آن را افاده مى كند محفوظ بماند.



ام اتخذوا من دونه اولياء فاللّه هو الو لى ... فحكمه الى اللّه




كلمه (ام ) به طورى كه زمخشرى گفته معناى انكار را مى رساند.
بـعد از آنكه در آيه قبلى اين معنا را خاطرنشان كرد كه تنها خداى سبحان عهده دار امور مؤ مـنـيـن اسـت ، و ايـشـان را داخـل در رحـمـت خـود مـى كـنـد، و امـا سـتـمكاران ، يعنى كفار معاند، سرپرستى ندارند، اينك در اين آيه متعرض حال كفار شده كه چگونه براى خود اولياء و خدايانى گرفته ، و آنها را به جاى خدا مى پرستند، با اينكه لازم بود خدا را ولى خود بگيرند و به دين او در آيند و او را بپرستند.
لذا اين عمل ايشان را انكار نموده ، و بر لزوم پذيرفتن ولايت خدا استدلالهاى پى در پى مى آورد كه يكى از آن استدلالها جمله (فاللّه هو الولى ...) است .
پـس جـمـله (فـاللّه هـو الولى ) انـكـار سـابـق را كـه چـرا غـيـر خـدا را ولى گرفتند، تـعـليـل مى كند، و اين خود استدلالى است بر اينكه بايد خدا را ولى خود بگيرند. و جمله (فـاللّه هو الولى ) (به خاطر اينكه ضمير هو در آن آمده ) انحصار ولايت در خدا را مى رسـانـد، و مـى فـرمـايـد تـنـهـا و تـنـهـا ولى ، خـداسـت . و اصـل ولايـت داشـتـن خـدا و انـحـصـار ولايت در او، در آيات سابق كه مى فرمود: (العزيز الحـكـيـم له مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و هو العلى العظيم ) به بيانى كه در تفسير همان آيات گذشت بيان شده بود.
بـــيـــان انـــحـــصـار ولايـت در خـداى سـبحان و احتجاجاتى براى اينكه بايد فقط خدا ولىگرفته شود
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : خداى تعالى ولى است ، و ولايت منحصر در او است ، پس بر كـسـى كـه ولى مى گيرد واجب است او را ولى خود بگيرد، و از او به غير او تجاوز نكند، چون جز او هيچ وليى وجود ندارد.
و جـمـله (و هـو يحيى الموتى ) حجت دوم بر وجوب ولى گرفتن خداست ، و اينكه بايد تـنـهـا او را ولى بـگـيرند. و حاصل اين حجت آن است كه غرض عمده در ولى گرفتن و به ديـن او مـتـدين شدن و او را پرستيدن ، رهايى از عذاب دوزخ و راه يابى به بهشت است در روز قـيـامـت ، و چـون پـاداش دهـنـده و عقاب كننده خدايى است كه بشر را زنده مى كند و مى ميراند، و در روز قيامت همه را براى جزاى اعمالشان جمع مى كند، پس واجب آن است كه تنها او را ولى خـود بـگـيـرند، و اوليايى كه خود، اموات و بى جانند دور بريزند، چون خود اين اولياء كه يا سنگند و يا چوب ، نمى دانند چه وقت مبعوث مى شوند.
و جمله (و هو على كل شى ء قدير) حجت سوم است ، و حاصلش اين است كه در باب ولايت ، واجب است ولى قدرت بر ولايت و عهده دارى اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنان را اداره كند، و آن كسى كه بر هر چيز قادر است خداى سبحان است و بس . و غير خدا هيچ كس قـدرتـى نـدارد مگر به همان اندازه كه خدا به او داده ، و تنها كسى كه مالك هر چيز است خـداسـت ، و غـير او مالكى نيست مگر تنها آن مقدارى را كه خدا تمليكش كرده ، تازه آن مقدار قـدرت كـه بـه او داده خـودش نـسـبـت بـه آن نيز قدرت دارد، و هر چه را تمليك كرده باز خودش مالك آن چيز هست ، پس يگانه ولى ، خداست و غير او كسى ولى نيست .
(و مـا اخـتـلفـتـم فـيـه من شى ء فحكمه الى اللّه ) - اين جمله حجت چهارم بر انحصار ولايـت در خـداسـت . و اصـولا بـايـد دانـسـت كه حكم حاكم در بين دو نفرى كه با هم اختلاف دارنـد، بـه مـعـنـاى آن اسـت كـه حـكـم را مـحكم ، و حق را كه در بين آن دو نفر كه به خاطر اخـتـلافـشـان در نـفـى و اثبات مضطرب شده تثبيت كند. و اختلاف ، گاهى در عقيده پيدا مى شـود، مثل اينكه يكى بگويد: خدا واحد است ، ديگرى بگويد بسيار است ، و گاهى اختلاف در عـمـل و يـا چـيـزى كـه مـربـوط بـه عـمـل اسـت پـيـدا مـى شـود، مـثـل اخـتـلاف در امور زندگى و شؤ ون حيات . و بنابراين ، حكم از نظر مصداق با قضاء يكى مى شود، اگر چه از نظر مفهوم مخالف يكديگرند.
و ايـن حـكـم و قـضـاء وقـتـى تمام مى شود كه حاكم به نوعى از ملكيت ، مالك حكم و ولايت بـاشـد، هـر چـنـد كـه دو طـرف اخـتـلاف ايـن مـلكـيـت را بـه او داده بـاشـنـد، مـثـل ايـنـكـه دو نـفـر كـه با هم نزاع دارند به شخص ثالث بگويند: تو بيا و در بين ما داورى كـن . و در بـيـن خـود قـرار بگذارند كه هر چه آن شخص گفت تسليم شوند. در اين مـثـال دو نـفـر طـرف نـزاع ، شـخـص ثـالث را مـالك حكم كرده اند و از جانب خود تسليم و قبول حكم را به او واگذارده اند تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مى رسد حكم كند. پس آن شخص ثالث ولى آن دو نفر در اين حكم مى شود.
و خداى سبحان مالك تمامى عالم است ، و به جز او مالكى نيست ، چون هر موجودى خودش و آثارش قائم به خداى تعالى است ، و در نتيجه او مالك حكم و قضاء به حق است ، هم چنان كـه خـودش مـى فـرمـايـد: (كـل شى ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون ) و نيز فرموده : (ان اللّه
تـقـسـيـم احـكـام خـداونـد به تكوينى و تشريحى كه هر دو اختصاص به خداوند دارند
و حـكـم خـداى تـعـالى دو جـور اسـت ، يـكـى حـكم تكوينى ، و آن اين است كه پديدار شدن مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بين چند سبب قرار گرفت كه بر سـر آن نـزاع داشـتـنـد، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد كه نسبت به بقيه اسباب چ تام بـاشـد. خـداى مـتعال از يعقوب (عليه السلام ) حكايت مى كند كه گفت : (ان الحكم الا لله عليه توكلت ) كه كلمه حكم در اين جمله به معناى حكم تكوينى است .
و يـكـى هـم حـكـم تـشـريـعـى اسـت ، مـانـنـد تـكـاليـفى كه در دين الهى درباره اعتقادات و دسـتـورالعـملها آمده ، و در آيه شريفه (ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم ) به همين معنا آمده .
البته در اين بين حكم سومى هم هست كه ممكن است به وجهى يكى از مصاديق هر يك از آن دو حـكـم شـمـرده شـود، و آن عـبـارت است از حكمى كه در روز قيامت در بين بندگانش در آنچه اخـتـلاف مـى كـردنـد مـى راند، و آن اين است كه در آن روز حق را آشكار و اظهار مى كند به طـورى كـه اهل جمع همه حق را ببينند و به عيان و يقين مشاهده كنند، تا در نتيجه آنهايى كه در دنـيـا اهـل حـق بـوده انـد، در سـايه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند. و آنهايى كه در دنيا در برابر حق استكبار مى ورزيدند، به خاطر استكبارشان و آثارى كه در اسـتـكـبـارشـان بود شقى و بدبخت شوند. و كلمه (حكم ) در آيه شريفه (فاللّه يـحـكـم بـيـنـهـم يـوم القيمه فيما كانوا فيه يختلفون ) به همين معناى سوم است ، (كه گفتيم هم ممكن است آن را معنايى غير آن دو معنا گرفت ، و هم ممكن است آن را به وجهى يكى از مصاديق حكم تكوينى و به وجهى ديگر يكى از مصاديق حكم تكليفى شمرد).
ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه اختلاف مردم در عقايد و اعمالشان اختلافى است تشريعى كه جز احـكـام تـشـريـعى چيز ديگرى نيست كه اين اختلاف را از ميان بردارد. و اصلا اگر اختلاف نـبـود قـانـون هـم نـبـود، همچنان كه آيه شريفه (كان الناس امه واحده فبعث اللّه النبيين مـبـشـريـن و مـنـذريـن و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه ) بدان اشاره مى كند. پس روشن شد كه حكم تشريعى و حق قانونگذارى تنها از آن خداى سبحان است ، و تنها ولى در اين حكم ، او است ، پس واجب است تنها او را ولى خود بگيرند و تنها او را بپرستند و به
تعليل انحصار ولايت در خداى تعالى به اينكه (حكم فقط از آن او است )
و ايـن اسـت مـعـنـاى جـمـله (و مـا اخـتـلفـتـم فـيـه مـن شـى ء فـحـكـمـه الى اللّه ). و حـاصل اين حجت - كه گفتيم حجت چهارم است - اين است كه آن ولى كه پرستيده مى شود و بـه ديـن او مـتـديـن مـى شـونـد بـايـد كـسـى بـاشـد كـه بـتـوانـد اخـتلافى كه در بين پـرسـتـنـدگـانـش پـيـدا مى شود برطرف سازد، و آنچه از شؤ ون اجتماع آنان به فساد گـرايـيـده اصـلاح كـنـد، و ايـشـان را به وسيله قانون - كه همان دين است - به سوى سـعـادت زنـدگـى دائمى سوق دهد. و حكم در اين مورد اختصاص به خداى تعالى دارد پس لازم است كه تنها او به عنوان ولى اتخاذ شود و نه ديگرى .
مـفـسـريـن در تـفـسـيـر جمله (و ما اختلفتم فيه من شى ء فحكمه الى اللّه ) تفسيرهايى ديـگـر دارنـد، بـعـضـى گـفـتـه انـد: ايـن جـمـله حـكـايـت كـلام رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه به مؤ منين خطاب كرد و فرمود: در هر امرى كه كفار، يعنى اهل كتاب و مشركين ، با شما اختلاف مى كنند، آنها چيزى مى گويند، و شـمـا چـيـزى ديـگـر، حكم آن امر واگذار به خداست ، و آن اين است كه مؤ منين را كه حق به جـانـب ايـشـان اسـت پـاداش ، و مـبـطـليـن را عـقـاب مـى كـنـد - ايـن قول را صاحب تفسير كشاف ذكر كرده است .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه هـر اخـتـلاف و نـزاعـى كـه مى كنيد، رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را در آن حكم قرار دهيد، و داورى ديگران را بر داورى آن جـنـاب مـقـدم نـداريـد، و در حـقيقت اين جمله مطلبى را بيان مى كند كه آيه شريفه (فـان تـنـازعـتـم فـى شـى ء فـردوه الى اللّه و الرسول ) بدان اشاره مى كند.
بعضى ديگر گفته اند: در تاءويل هر آيه اگر اختلاف كرديد، و آيه برايتان مشتبه شد، در بـيـان آن بـه آيـات مـحـكـم كـتـاب خـدا و بـه ظـاهـر كـلمـات رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مراجعه كنيد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه در هـر مـسـاءله از مـسـائل عـلوم ، اگـر اخـتلافى برايتان پيش آمد كه هيچ ارتباطى با وظائف و تكاليف شما نداشت ، و راهى هم براى به دست آوردن حق مطلب نداشتيد، بگوييد (خدا داناتر است ) مـثـلا وقـتـى در مـسـاءله روح (جـان ) پـرسـيـده بـودنـد كـه روح چـيـسـت ، هـمين دستور به رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) داده شـد: (و يـسـئلونـك عـن الروح قل الروح من امر ربى ) و آيه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالى كه گذشت كلام رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت ، حـال يـا قـرآن آن را از آن جـنـاب حـكـايـت كـرده ، و يـا كـلمـه (قـل ) در ابـتـداى آن در تـقـديـر اسـت ، و تـقـديـرش : (قل و ما اختلفتم ...) است .
و خـوانـنده عزيز اگر در سياق آيات مورد بحث دقت كند، و سپس به مطالب ما برگردد و در آن نـظـر كـنـد هـيـچ شـكـى بـرايـش نـمـى مـانـد كـه اقوال مذكور همه از درجه اعتبار ساقط است .



ذلكم اللّه ربى عليه توكلت و اليه انيب




اين جمله حكايت كلام رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه مى فرمايد: اين است اللّه كه پروردگار من است ، من بر او توكل مى كنم ، و به سويش برمى گردم . و كلمه (ذلكـم ) اشـاره است به همان حجتهايى كه در اين دو آيه بر اين معنا اقامه شد كه بر خلق واجب است تنها خدا را ولى خود بدانند، و لازمه ولايت خدا ربوبيت او نيز هست .
بـعـد از آنـكـه ايـن حـجـتها اقامه شد، رسول گرامى خود را دستور مى دهد كه در ميان مردم اعـلام كـنـد: (مـن خـودم تنها خداى را ولى خود مى دانم ، و به ربوبيت او - يعنى مالكيت تـدبـيـرى براى او - اعتراف مى كنم ). آنگاه دنبالش به آثار آن تصريح كرده ، مى فرمايد: (عليه توكلت و اليه انيب ).
اثـــر يـــكـتاپرستى و خدا را ولى گرفتن اين است كه انسان در تكوين و تشريع خدا رامرجع مى داند
آرى اثـر يـكـتـاپـرسـتـى و ولى نـگـرفـتـن غـيـر خـدا، يـكـى ايـن اسـت كـه بـر او تـوكـل كنند، و اثر ديگرش اين است كه همواره به او رجوع مى كنند، چون گفتيم منظور از ايـن ولايـت ولايـت ربـوبـيـت است ، و اين ولايت به دو نظام مربوط مى شود، يكى به نظام تكوين به اينكه امور تكوين را تدبير نموده ، و اسباب و مسببات را طورى تنظيم كند كه نتيجه اش پديد آمدن فلان موجود و بقاء آن و نيز مقدرات آن باشد. و يكى ديگر به نظام تـشـريـع يـعـنـى تـدبـيـر اعـمـال انـسانها به اينكه قوانينى و احكامى مقرر كند كه اگر انـسـانـهـا رفتار خود را در طول زندگى با آن قوانين تطبيق دهند، آن قوانين ايشان را به كمال سعادتشان برساند.
و معلوم است كسى كه خداى را به تنهايى ولى خود مى گيرد، هم در ناحيه تكوين و هم در نـاحيه تشريع ، امر تدبير خود را مستند به او مى داند، و در هر دو ناحيه او را مرجع خود مى داند. در ناحيه تكوين از تمامى اسباب ظاهرى منقطع گشته ، و به هيچ سببى ركون و اعتماد نمى كند، چون خدا را يگانه سببى مى داند كه شكست ناپذير است و سببيت هر سببى از او است ، و اين همان توكل است .
و در نـاحـيـه تـشـريـع هـم در هـر واقـعـه اى كـه در طـول زنـدگـى با آن روبرو مى شود، به حكم خدا رجوع مى كند، و اين همان انابه است . پـس ‍ مـعـلوم شـد كـه چـگـونه جمله (عليه توكلت ) و جمله (و اليه انيب ) دو اثر از آثـار جـمـله (ذلكم اللّه ربى ) است . و معنايش اين است كه من به خاطر آنكه غير از خدا رب و ولى تدبيرى ندارم ، لاجرم در همه امور زندگيم به او رجوع مى كنم ، هم در تكوين و هم در تشريع .



فاطر السموات و الارض ...



احتجاج بر انحصار ربوبيت در خداى سبحان
بـعـد از آنـكـه تـصريح كرد به اينكه خداى تعالى رب او است ، چون حجتها بر انحصار ولايـت در او اقـامـه شـد، ايـنـك بـه دنبالش در اين آيه و آيه بعدش اقامه حجت مى كند بر اينكه ربوبيت هم منحصر در او است . و خلاصه حجت مذكور اين است كه : خداى تعالى (به اعـتراف خود شما مشركين ) پديد آرنده موجودات و فاطر آنها است ، يعنى موجودات را او از كتم عدم بيرون مى آورد و شما را نر و ماده خلق كرد، و از اين راه عدد شما را بسيار كرد، و هـمـچـنـيـن حـيـوانـات را نـيـز نـر و مـاده آفريد، و از اين طريق آنها را تكثير نمود، تا شما (نسل به نسل ) از آن حيوانات استفاده كنيد، و اين ، هم خلقت است و هم تدبير.
و نـيـز او سـمـيـع اسـت ، يـعـنـى آنـچـه از حـوائج كـه مـخـلوقـاتـش دارنـد و (بـه دل و يا زبان سر از خدا) مى خواهند، مى شنود. و هر حاجتى كه دارند البته به مقدارى كه اسـتـحـقـاق دارنـد بـر مـى آورد. و نيز او بصير است ، يعنى هر عملى كه خلق انجام دهد مى بـيـنـد، و بـر طـبـق اعـمـالشان جز ايشان مى دهد، و او كسى است كه تمامى كليدهاى خزائن آسـمـانها و زمين را مالك است ، خزينه هايى كه خواص و آثار همه موجودات در آن ذخيره مى شود، و با ظهور آن خواص و آثار، تركيب اين نظام عالم محسوس صورت مى گيرد. و نيز او است كسى كه رزق روزى خواران را مى دهد، و به مقتضاى علمش آن را كم و زياد مى كند، و همه اينها همان تدبير است ، پس خدا رب و مدبر امور است .
پـس مـعناى جمله (فاطر السموات و الارض ) اين شد كه از پديد آرنده موجودات از كتم عدم است ، آنهم بر اساس ابداع .
و معناى جمله (جعل لكم من انفسكم ازواجا) اين شد كه : او شما را نر و ماده آفريد تا با ازدواج مـسـاءله تـوالد و تـنـاسـل و زيـاد شـدن افراد صورت بگيرد. و معناى جمله (و من الانعام ازواجا) اين شد كه : چارپايان را هم نر و ماده آفريد (يذروكم فيه ) يعنى در ايـن قرار دادن ، نسل شما را زياد مى كند. و خطاب در جمله (يذروكم ) هم به انسان است و هم به حيوان . و ضمير (كم ) را كه مخصوص عقلاء است به گفته زمخشرى - از اين جهت به همه برگردانيده كه جانب انسانها را غلبه داده .
(ليـس كـمـثـله شـى ء) - يـعنى مثل خدا چيزى نيست ، در نتيجه حرف كاف زائد است كه تنها به منظور تاءكيد آمده ، و نظائر آن در كلام عرب بسيار است .
(و هـو السـمـيـع البـصـير) - يعنى حاجتها و مساءلت هايى را كه خلق از او دارند مى شـنـود، و اعـمـال آنـها را مى بيند، همچنانكه درباره مساءلت خلق فرموده : (يسئله من فى السـمـوات و الارض ) و دربـاره اسـتـجـابـت مـسـاءلت آنـهـا فـرمـوده : (و آتـيـكـم مـن كـل مـا سـالتـمـوه ) و دربـاره بـينايى اش به اعمال خلق فرموده (و اللّه بما تعملون بصير).



له مقاليد السموات و الارض ...



كـلمـه (مـقـاليـد) به معناى مفاتيح (كليدها) است ، و اثبات مقاليد براى آسمانها و زمين دلالت دارد بر اينكه آسمانها و زمين گنجينه هايى هستند براى آنچه كه در عالم به ظهور مى رسد، و آنچه از حوادث و آثار وجودى كه به وقوع مى پيوندد.
(يـبـسـط الرزق لمـن يـشـاء و يـقدر) - بسط دادن رزق ، به معناى توسعه آن است ، و (قـدر رزق ) بـه معناى تضييق آن مى باشد. و كلمه (رزق ) به معناى هر چيزى است كه بقاء روزى خوار بدان ادامه يابد، و حوائجش را برآورد تا هستى اش استمرار يابد.
و اگر در آخر اين فصل جـمـله (انـه بـكـل شـى ء عليم ) را آورد، براى اين است كه اشاره كند به اينكه مساءله رزق و وسـعـت و تـنـگـى آن بـى حـسـاب و از روى جـهـل گـزاف نـيـسـت ، بلكه از روى علم است ، چون خداى عالم به هر چيز، مى داند كه به هـرروزى خـوارى چـه رزقـى بـدهـد، و چـقـدر بـدهـد، آنـقـدر كـه حـال او اقـتـضـاء كـنـد، و آن رزقـى را بـدهـد كـه حال رزق اقتضاء دارد به آن روزى خوار بـرسـد، و نـه تـنـهـا حـال رزق و روزى خـوار را در نـظـر دارد، بـلكـه اوضـاع و احوال خارجى را هم كه ارتباطى با رزق و روزى خوار دارند در نظر مى گيرد، و اين همان حكمت است . پس خدا اگر رزق كسى را فراخ و بر كسى ديگر را تنگ مى گيرد، حكمتش آن را اقتضاء مى كند.