گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هجدهم
آيات 53-51 سوره شورى


و مـا كـان لبـشـر اءن يـكـلمـه اللّه الا وحـيـا اءو مـن وراى حـجـاب اءو يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء انه على حكيم (51) و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا مـا كـنـت تـدرى مـا الكـتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا و انك لتـهـدى الى صـرط مستقيم (52) صرط اللّه الذى له ما فى السموات و ما فى الارض الا الى اللّه تصير الامور (53).



ترجمه آيات
و هيچ بشرى را نشايد كه خدا با او تكلم كند، مگر به طريق وحى ، و يا از وراء حجاب ، و يـا آنـكـه رسولى بفرستد پس به اذن خود هر چه مى خواهد به او وحى كند كه خدا بلند مرتبه فرزانه است (51).
و هـمـيـنـطـور مـا روحى از امر خود را به سويت وحى كرديم ، و گر نه تو نه مى دانستى كتاب چيست ، و نه مى توانستى ايمان چيست ، و ليكن ما آن را نورى كرديم تا به وسيله آن هر كه از بندگانمان را خواستيم هدايت كنيم ، و تو به يقين به سوى صراط مستقيم هدايت مى كنى (52).
صـراط خـدايـى كـه آنـچـه در آسـمـانـهـا و آنـچـه در زمـين است ملك او است ، آگاه باش كه بازگشت همه امور به خدا است (53).
بيان آيات
اين آيات آخرين فصلى است كه خداى سبحان در اين سوره در باره وحى و تعريف آن بيان نموده ، و در اين فصل وحى و سخن گفتن خدا با بندگانش را به سه قسمت تقسيم مى كند: يـا بـه وسـيـله وحـى ، يـا از پـس پـرده و حـجـاب ، و يـا بـه وسـيـله ارسـال رسـول كـه بـه اذن خـود هـر چـه بـخـواهـد بـه آن رسـول وحـى مـى كـنـد. آنـگـاه مـى فـرمـايـد: پـيـامـهـاى خـود را بـه ايـن طـريـق بـر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) وحى مى كند، و آنچه از ناحيه خداى تعالى به آن جناب وحى شده قبل از وحى در نفس آن جناب سابقه نداشته ، يعنى آن جناب به هيچ يك از مـعارفى كه به وى وحى شده قبلا آگاهى نداشت و اين وحى است كه نورى است الهى ، و خـداى تـعـالى هـر يـك از بندگان خود را بخواهد به اين هدايت اختصاص مى دهد، و او را مـورد وحـى خـود قـرار مـى دهـد، و بـه دنـبـالش هـر يـك از بـنـدگان را بخواهد به وسيله پيامبرش و به اذن خود هدايت مى فرمايد.



و مـا كـان لبـشـر ان يـكـلمـه اللّه الا وحـيـا او مـن وراء حـجـاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء...



در سابق در جلد دوم اين كتاب پيرامون معناى سخن گفتن خدا بحث كرديم ، و در آنجا گفتيم كـه اطـلاق لفـظ كـلام خـدا بـر قـرآن كـريـم كـه فـعـل خـاصـى از خدا است ، اطلاق حقيقى يا مجازى است ، و اين اطلاق به هر جور كه باشد در قـرآن كـريـم آمـده ، از آن جـمـله فـرمـوده : (يـا مـوسـى انـى اصـطـفـيـتـك عـلى النـاس بـرسـالاتـى و بـكلامى ) و نيز فرموده : (و كلم اللّه موسى تكليما) و وحيى هم كه انبياء (عليهم السلام ) از خداى تعالى مى گيرند، از مصاديق كلام است .
و بـنابراين ، ديگر جهت ندارد كه استثناء (الا وحيا) را استثنايى منقطع بگيريم ، چون وحـى و دو قـسـم بـعـد از آن يـعـنـى تـكـلم از وراء حـجـاب و ارسـال رسـول ، هر سه از مصاديق تكلم خداست - البته مصداق اعم از حقيقى و مجازى - پـس هـر سـه نـوع تـكـلمـى كـه در ايـن آيه ذكر شده ، يعنى وحى و تكلم از وراء حجاب و ارسال رسول ، نوعى از تكلم با بشر است .
و بنابراين كلمه (وحيا) با در نظر داشتن اينكه به گفته راغب به معناى اشاره سريع است ، مفعول مطلق نوعى است . و همچنين آن دو قسم ديگر در معناى مصدر نوعى است
اقـسـام سـه گـانـه وحـى در آيـه شـريـفه (و ما كان لبشران يكلمه الله الاوحيا او من وراءحجاب او...)
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : هيچ بشرى در اين مقام قرار نمى گيرد كه خدا با او تكلم كند بـه نـوعـى از انـواع تـكـلم مـگـر بـه يـكـى از ايـن سـه نـوع ، اول ايـنـكـه به نوعى به او وحى كند، دوم اينكه از وراء حجاب با او سخن گويد، و سوم اينكه رسولى بفرستد، و به اذن خود هر چه مى خواهد وحى كند.
نـكـتـه ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه اين سه قسم را با كلمه او عطف به يكديگر كـرده ، و ظاهر اين كلمه آن است كه سه قسم مذكور با هم فرق دارند، و بايد هم همين طور باشد، چون مى بينيم دو قسم اخير را مقيد به قيدى كرده . يكى را مقيد به حجاب و ديگرى را بـه رسـول . ولى اولى را به هيچ قيدى مقيد ننموده . و ظاهر اين مقابله آن است كه مراد از قسم اول سخن گفتن خفى باشد، سخن گفتنى كه هيچ واسطه اى بين خدا و طرف مقابلش نـبـاشـد. و امـا دو قـسم ديگر به خاطر اين كه قيدى زائد در آن آمده كه يا حجاب است و يا رسـولى كـه به وى وحى مى شود، سخن گفتنى است كه با واسطه انجام مى شود. چيزى كـه هـسـت در يـكـى واسـطـه رسـول اسـت كـه وحى را از مبداء وحى گرفته به پيامبر مى رسـانـد، و در ديگرى آن واسطه حجاب است ، كه خودش رساننده وحى نيست ، ولى وحى از ماوراى آن صورت مى گيرد.
پـس تـا ايـنـجـا خـلاصـه گـفـتـار ايـن شـد كـه قـسـم سـوم ، يـعـنـى (اءو يـرسـل رسـولا فـى وحـى بـاذنـه مـا يـشـاء) عـبـارت اسـت از وحـى بـه تـوسـط رسـول - كـه همان فرشته وحى است - پيام خدا نخست به او داده مى شود و او هر چه را خـداى سـبـحـان اذن داده باشد به پيامبر وحى مى كند، همچنان كه قرآن كريم در اين باره فـرمـوده : (نـزل بـه الروح الامـيـن عـلى قـلبـك ) و نـيـز فـرمـوده : (قـل مـن كـان عـدوا لجـبـريـل فـانـه نـزله عـلى قـلبـك بـاذن اللّه ) و در عـيـن حال وحى كننده خداى سبحان است ، همچنان كه فرموده : (بما اوحينا اليك هذا القرآن ).
و امـا ايـنـكـه بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از رسـول در جـمـله (او يـرسـل رسـولا فـيـوحـى بـاذنـه مـا يـشـاء) رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) است كه وحى را به مردم مى رساند، درست نيست ، زيـرا بـا جـمـله (يـوحـى ) نـمـى سـازد، چـون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پيام خدا را به مردم ابلاغ مى كند نه وحى را، و معقول نيست كه تبليغ را وحى بخوانند.
وحى با واسطه قسم دوم وحى
و نـيز خلاصه گفتار اين شد كه قسم دوم از وحى ، يعنى (او من وراء حجاب )، وحى با واسـطـه اسـت ، و واسـطـه اش هـمان حجاب است . چيزى كه هست اين واسطه مانند واسطه در قـسم سوم خودش وحى نمى كند، بلكه تنها وحى از ماوراى آن آغاز مى شود، و آغاز شدنش را از كلمه (من ) كه براى ابتداء است استفاده مى كنيم .
و كلمه (وراء) در اينجا به معناى پشت نيست ، بلكه به معناى بيرون هر چيزى است كه مـحـيط به آن چيز است ، به شهادت كلام خداى تعالى كه مى فرمايد: (و اللّه من ورائهم محيط) و اين قسم تكلم (تكلم از ماوراى حجاب ) مانند تكلم خداى تعالى با موسى در كوه طـور اسـت كه در باره اش فرموده : (فلما اتيها نودى من شاطى الواد الايمن فى البقعه المـبـاركـه مـن الشـجـره ) و نـيز از همين قسم است وحى هايى كه در عالم رؤ يا به انبياء (عليهم السلام ) مى شده .
و قـسـم اول از تـكلم تكلمى است كه خداى تعالى با پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله وسـلّم ) و بـدون واسـطـه جـبـرئيـل مـى كـرد كـه در آن نـه رسول ملكى ، يعنى جبرئيل ، واسطه بود، و نه هيچ گونه حجابى كه فرض شود.
و چـون وحـى در تمامى اين اقسام مختلف منتسب به خداى تعالى است ، لذا مى توان وحى را بطور مطلق به خداى تعالى نسبت داد و مستند به او كرد. ساده تر بگويم : مى توان در هـر سـه قـسـم از وحى گفت خدا چنين وحى كرده ، بدون قيدى كه معين كند منظور كدام يك از اقـسـام وحى است . و به همين عنايت است كه تمامى اقسام وحى در كلام خداى تعالى به خدا مـسـتـنـد شده ، و فرموده : (انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده ) و نيز فرموده : (و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم ).
ايـن مـطـالب كـه در تفسير آيه مورد بحث آورديم ، مطالبى بود كه با كمك سياق از آيه استفاده نموديم ، ولى مفسرين در تفسير آن بحث هايى دامنه دار و مشاجره هاى طولانى كرده اند كه ما از اشتغال به گفتگوى در باره آن صرفنظر كرديم ، و خواننده خود مى تواند به تفاسير مفصل مراجعه نمايد.
اشاره به وجه تعليل نزول وحى از جانب خداوند به اينكه او (على حكيم ) است
(انـه عـلى حـكـيـم ) - ايـن جـمـله تعليلى است براى مضمون آيه شريفه ، مى فرمايد خـداى تـعـالى به خاطر علو مقامى كه از خلق و نظام حاكم در آن دارد، بزرگتر از آن است كـه مـانـنـد خلق كه با هم گفتگو مى كنند با خلق خود گفتگو كند، و به خاطر علو مقامش و حـكـمتش ‍ راه وحى را براى سخن گفتن با خلق اختيار كرده و اين بدان جهت است كه هدايت هر نـوعـى از مـخـلوقـات بـه سـوى سـعـادت خـاص ‍ خودش كار خدا است ، همانطور كه خودش فرموده : (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ) و نيز فرموده : (و على اللّه قصد چ ) و سـعـادت انـسان كه راه سعادت خود را به وسيله علم و شعور طى مى كند اين است كه سعادت او را به او اعلام بدارد و او را به سنتى كه خود در زندگى انسانها جارى مى كند راهـنـمـايـى فـرمـايـد، تـا انـسـانـهـا بـه آن بـرسـنـد، و در ايـن راهـنـمـايـى تـنـها دلالت عـقـل كـافـى نيست ، چون عقل همان طور كه گاهى راه را نشان مى دهد، گاهى هم به خطا مى رود، و به همين جهت خداى سب حان طريق وحى را برگزيد كه از هر خطايى مصون است . و مـا در بـيـان ايـن حـجـت در چـنـد جـا از ايـن كـتـاب بـحـث مفصل كرده ايم .
تـــوضـــيـح آيـه : (و كـذلك اوحينا اليك روحا من امرنا...) و بيان مراد از (روح ) ووحى آن




و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ....



از ظاهر سياق برمى آيد كه كلمه (كذلك ) اشاره باشد به آنچه در آيه قبلى بود كه وحـى را بـه سـه قـسمت تقسيم مى نمود. روايات بسيارى هم اين ظهور را تاءييد مى كنند، چـون در آن روايـات آمـده كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) همانطور كه با وساطت جبرئيل - كه قسم سوم از وحى است - وحى الهى را مى گرفت ، همچنين گاهى در خـواب - كـه از مصاديق قسم دوم است - آن را دريافت مى كرد، و گاهى هم بدون واسطه آن را تلقى مى فرمود كه همان قسم اول است .
ولى بـعـضـى از مـفـسرين گفته اند: كلمه مذكور اشاره به مطلق وحيى است كه بر انبياء نـازل مـى شـده . البـته اگر مراد از روح جبرئيل امين ، و يا (روح ) امرى باشد - كه بيانش مى آيد - بايد همين معنا را قبول كرد.
و مراد از اينكه فرمود: وحى كرديم به تو روحى را - به طورى كه گفته اند - همان وحـى قـرآن اسـت ، و صاحبان اين قول جمله (و لكن جعلناه نورا...) را مؤ يد گفتار خود گرفته ، و گفته اند: به همين جهت بايد بگوييم مراد از روح ، قرآن است .
ليـكـن دو اشـكـال بـر ايـن تفسير متوجه است : اول اينكه هيچ شكى نيست در اين كه كلام در سـياق بيان اين حقيقت است كه : اى پيامبر آنچه از معارف و شرايع كه هم خودت دارى و هم مردم را به سوى آن دعوت مى كنى از خود تو نيست ، و تو چنان نبودى كه از پيش ‍ خودت آنـهـا را دريـابـى ، و به علم خودت كشف كنى ، بلكه هر چه از اين مقوله دارى از ناحيه ما اسـت كـه به وسيله وحى بر تو نازل كرديم در اين معنا هيچ شكى نيست ، و بنابراين كه سـيـاق كلام سياق افاده اين معنا باشد اگر مراد از وحى كه وحى شده قرآن مى بود بايد در جـمـله (مـا كـنـت تـدرى ما الكتاب و لا الايمان ) تنها به ذكر كتاب اكتفاء مى فرمود، چـون مـراد از كـتـاب قـرآن اسـت ، و ديـگـر حـاجـتـى بـه ذكـر ايمان نبود، چون گفتن قرآن شامل ايمان هم مى شد.

اشكال دوم : قيد (من اءمرنا) چه وجهى دارد؟!
اشـكـال دوم ايـنكه هر چند كه ممكن است قرآن را روح ناميد به اعتبار اينكه دلها را با هدايت خـود زنـده مـى كند، همچنان كه خودش ‍ فرموده : (اذا دعاكم لما يحييكم ) و نيز فرموده : (او مـن كـان مـيـتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ) و ليكن در آيه مورد بـحـث ديـگـر وجـهـى نـدارد كه آن را مقيد به قيد (من امرنا) كند، با اينكه از ظاهر كلام خـداى تـعـالى بـرمـى آيـد كـه روح از امـر خـداسـت ، خـلقـى اسـت از عـالم عـلوى كه همراه فـرشـتـگـان در هـنـگـام نـازل شـدن آنـهـا مـى بـاشـد، هـمـچـنـان كـه فـرمـوده : (تـنـزل المـلئكـه و الروح فـيـهـا بـاذن ربـهـم مـن كـل امـر) و نـيـز فـرمـوده : (يـوم يـقـوم الروح و المـلئكـه صـفـا) و بـاز فـرمـوده : (قـل الروح مـن امـر ربـى ) و نـيز فرموده : (و ايدناه بروح القدس ) و نيز در جاى ديـگـر جـبـرئيـل را روح الامـيـن و نـيـز روح القـدس خـوانـده ، فـرمـوده : (نزل به الروح الامين و قل نزله روح القدس من ربك ).
مـمـكـن اسـت از اشـكـال اول جـواب داده شـود بـه اينكه مقتضاى مقام هر چند همين بود كه به ذكر كتاب اكتفاء كند و ديـگـر نـام ايـمـان را بـه مـيـان نـيـاورد، و ليـكـن از آنـجـايـى كـه ايـمـان رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به جزئياتى كه از معارف و شرايع در كتاب هـسـت ، از لوازم نـزول كـتـاب و غـير منفك از آن است و از آثار حسنه آن است ، لذا جا دارد كه ايـمـان را هـم بـا كـتاب ذكر كند، پس در حقيقت معناى آيه چنين مى شود (ما اين چنين كتابى بـر تـو نـازل كـرديـم كـه تو خودت نه كتابى مى دانستى چيست ، و نه از ايمان و آثار حسنه اى كه در دلت از آن كتاب مى يابى اطلاعى داشتى ).
پاسخ اشكال دوم
و نـيـز مـمـكـن اسـت از اشـكـال دومـى پاسخ داده شود به اينكه : هر چند معهود از كلام خداى تـعـالى در مـعـناى روح همين است كه گفته شد، و ليكن در آيه مورد بحث هم اگر بخواهيم روح را بـر هـمـيـن مـعـنـا حـمـل كـنـيـم و بـگـويـيـم : مـنـظـور، روح امـرى و يـا جبرئيل است ، باعث مى شود كه كلمه (اوحينا) را به معناى (ارسلنا) بگيريم (و آيه را چـنـيـن مـعـنـا كنيم : ما اين چنين فرستاديم به سويت روحى را از امر خود)، چون روح به مـعـناى روح امرى و يا جبرئيل چيزى نيست كه قابل وحى باشد (و معنا ندارد مثلا بگوييم ما ايـن چـنـيـن فـرشته اى را به سوى تو وحى كرديم ). پس هيچ چاره اى نداريم مگر اينكه بـگـويـيـم مـراد از وحى كردن ارسال و فرستادن است ، و اين هم خيلى بعيد و ناجور است . پـس آسـان تـر هـمـين است كه بگوييم روح به معناى قرآن است نه اينكه ايحاء به معناى ارسـال بـاشـد. ولى بـا كـمـى دقـت مـعـلوم مـى شـود كـه نـه جـواب اول درست است ، و نه جواب دوم .
بـعضى ديگر از مفسرين گفته اند: مراد از روح همان روح امرى است ، كه هميشه با ملائكه وحـى بـر انـبـيـاء نـازل مـى شـود، هـمـچـنـان كـه خـودش فـرمـوده : (ينزل الملئكه بالروح من امره على من يشاء من عباده ان انذروا9)، پس مراد از وحى كردن روح به سوى پيغمبر نازل كردن روح است بر آن جناب .
مـمـكـن اسـت بـراى تـوجـيـه ايـن وجـه و ايـنـكـه چـرا از (انـزال ) بـه (وحـى كردن ) تعبير كرده ، بگوييم : چون كلمه (امر) به طورى كـه آيـه (انـما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن ) بيان كرده ، عبارت است از كلمه خدا، و روح هـم از امـر خـدا و از كـلمـات خـداسـت ، هـمـچـنـان كـه خـودش فـرمـوده : (قـل الروح من امر ربى )، پس روح كلمه خدا است ، و آيه (انما المسيح عيسى بن مريم رسـول اللّه و كـلمـتـه القـيـهـا الى مـريـم و روح مـنـه ) نـيـز مـصـدق ايـن مـعـنـا اسـت ، و نـازل كـردن كـلمـه خـود تـكـليـم و سـخـن گـفـتـن اسـت ، پـس چـه عـيـبـى دارد كـه از انـزال روح بـه ايـحـاء و وحـى كـردن تـعـبـيـر كـنـد، بـا اينكه انبياء (عليهم السلام ) در اعـمـالشـان مؤ يد به روح القدسند، و به وسيله همين روح است كه شرايع به آنان وحى مـى شود همان طور كه فرموده : (و ايدناه بروح القدس ). و در تفسير آيه (و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه ) نيز به اين معنا اشاره كرديم .
مـمـكـن هـم هـسـت ايـن اشـكـال را كـه چـرا از انـزال و يـا ارسـال تعبير به ايحاء كرده اينطور از ميان ببريم كه كلمه (روحا) منصوب به نزع خافض است و ضمير (جعلناه ) هم به قرآن بر مى گردد، گو اينكه كلمه (قرآن ) قـبـلا ذكـر نـشـده بـود تـا ضمير به آن برگردد، ولى از زمينه كلام و يا از (كلمه ) كتاب فهميده مى شود آن وقت معنا چنين مى شود: (ما اين چنين قرآن را با روحى از خود به تو وحى كرديم تو خودت نه كتاب مى دانستى چيست و نه ايمان ، و ليكن ما قرآن - و يا كـتـاب - را نـورى قـرار داديـم ...) ولى مـن هـيـچ مـفـسرى را نديده ام كه آيه را اينطور توجيه كرده باشد.
مـعـنـاى ايـنكه فرمود: (تو - قبل از نزول وحى - كتاب و ايمان را نمى شناختى ) وجمع آن با اينكه رسول الله (ص ) قبل از بعثت هم ايمان داشته است
(مـا كـنـت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ) - قبلا گفتيم كه آيه شريفه در مقام بيان اين مـعنا است كه آنچه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) دارد، و مردم را هم بسويش مى خـوانـد، هـمـه از نـاحـيـه خـداى سبحان است ، نه از ناحيه خودش ، و آنچه خدا به وى موهبت فـرموده به وسيله وحى بعد از نبوت بوده . بنابراين مراد از اين كه مى فرمايد: (تو خـودت درايـت و فـهـم حقايق كتاب را نداشتى ) اين است كه معارف جزئى عقايد و شرايع عـمـليـش را كـه در كـتـاب آمده خودت قبلا نمى دانستى . و درست هم هست ، براى اينكه خداى تعالى بعد از نبوت و وحى علم به اين جزئيات را به او داد. و مراد از اينكه فرمود: (و تـو نـمـى دانـسـتـى ايـمـان چيست اين است كه تو واجد ايمان و التزام تفصيلى به يك يك مـعـارف حـقـه و اعـمـال صـالح نـبـودى . و اگـر بـپـرسـى چـرا ايـمـان را بـه اعـمـال صـالح تـفـسـيـر كـردى ؟ مـى گـويـيـم در قـرآن كـريـم ايـن استعمال آمده ، و فرموده : (و ما كان اللّه ليضيع ايمانكم ).
پس معناى آيه چنين مى شود: تو قبل از وحى روح ، علمى به كتاب و معارف و شرايعى كه در آن اسـت نـداشـتـى ، و مـتصف به اين ايمان كه بعد از وحى دارا شدى نبودى ، و ايمان و التـزام به يك يك عقايد و اعمال دينى نداشتى . و بنابراين آيه مورد بحث منافات ندارد با اينكه آن جناب قبل از بعثت هم ايمان به خدا داشته باشد و اعمالش همه صالح باشد، چـون آنچه در اين آيه نفى شده علم به تفاصيل و جزئيات معارفى است كه در كتاب آمده ، و نـيـز التـزام اعـتـقـادى و عـملى به آن معارف ، معلوم است كه نفى علم و التزام تفصيلى ملازم با نفى التزام اجمالى به ايمان به خدا و خضوع در برابر حق نيست .
بـا ايـن بـيـان ، اسـتـدلالى كـه بـعـضـى بـه ايـن آيـه كـرده انـد كـه (رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قـبـل از بـعـثـت ايـمـان نـداشـتـه ) رد مـى شود. و نيز ديگر محلى براى آن حرفى كه از بـعـضـى نـقـل شـده كـه (رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قبل از بعثت هم تمامى كمالات علمى و عملى بعد از بعثت را داشته ) باقى نمى ماند، چون با ظاهر آيه كه مى فرمايد: (تو قبلا نمى دانستى كتاب و ايمان چيست ) منافات دارد.
و جاى هيچ شكى نيست كه حال رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قـبـل از بـعـثـت بـا حـال آن جـنـاب در بـعـد از بـعـثـت فرق داشته ، آيه شريفه هم به همين فرق داشتن اشاره نـمـوده ، مـى فـرمايد: آنچه بعد از نبوت دارا شد خداى تعالى از طريق وحى به او داد، و خودش در آن دخالتى نداشته .
تصديق رسالت و ايمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
(و لكـن جـعـلنـاه نـورا نهدى به من نشاء من عبادنا) - ضمير در كلمه (جعلناه ) به روح بـرمـى گردد. و مراد از اينكه فرمود (من نشاء) در فرضى كه مراد از روح قرآن باشد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين به آن جناب خواهد بود، چون همه آنان از نور قرآن بهره مند شده و اهتداء مى يابند.
ايـن در صـورتـى است كه بگوييم مراد از كلمه (روح ) قرآن باشد، و اما اگر مراد از آن ، روح امرى باشد، در آن صورت مراد از كلمه (من نشاء) تمامى انبياء و گروندگان از امت هايشان خواهد بود، چون خداى تعالى به وسيله وحى اين روح به انبياء دو كار انجام داده ، يـكى اينكه انبياء و امت هاى ايشان را به اين وسيله هدايت نموده ، و ديگر اينكه انبياء را تسديد و تاءييد نموده و به اعمال صالح هدايت و ارشاد فرموده است .
و بـنـابـرايـن فـرض ، آيـه شـريـفـه در مـقـام تـصـديـق رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) مـى بـاشد، آن جناب را در ادعاى رسالتش و ايـنـكـه كتابش از ناحيه خدا و به وحى او است تصديق مى كند. و نيز در ادعايش به اينكه خـودش بـه آنـچه مردم را بدان دعوت مى كند ايمان دارد، تصديق مى نمايد. پس در نتيجه آيـه شـريـفـه در مـعـنـاى آيـه (انـك لمـن المـرسـليـن عـلى صـراط مـسـتـقـيـم تنزيل العزيز الرّحيم ) خواهد بود، چون اين آيه هم رسالت و ايمان آن جناب را تصديق مى كند.
(و انك لتهدى الى صراط مستقيم ) - اين جمله اشاره است به اينكه آنچه پيامبر اسلام مـردم را بـه سويش هدايت مى كند صراط مستقيم است ، و همان چيزى است كه خدا مردم را به سـويـش هـدايت مى كند، پس هدايت خدا و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) يك هدايت است ، و دعوتشان يك دعوت است .
بـــيـــان ايـــنكه صراط خدايى كه مالك آسمان ها و زمين است مستقيم و منتهى به سعادت مىباشد




صراط اللّه الذى له ما فى السموات و ما فى الارض ...



اين آيه شريفه صراط مستقيم را كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مردم را به سـويـش دعـوت مى كند، بيان مى نمايد، و در آن خدا را به (كسى كه آنچه در آسمانها و زمـيـن اسـت از آن او اسـت ) تـوصـيـف مـى كـنـد تـا بـفـهـمـانـد دليـل اسـتـقـامـت صراط خدا چيست ، چون وقتى ملك هر چيزى از آن خداى تعالى باشد، قهرا مالك غايتى هم كه هر چيز به سوى آن غايت سير مى كند و سعادتى كه به سويش متوجه اسـت نـيـز مـى بـاشـد. پـس در نـتـيجه غايت و سعادت هر موجودى همان چيزى است كه خداى تـعـالى براى آن معين كرده ، و راه به سوى آن سعادت و طريقى كه بايد سلوك كنند تا بـه سـعـادت خـود برسند همان طريقى است كه خدا تشريع و بيان نموده ، و احدى غير از خـدا مـالك هـيـچ چيز نيست تا براى مملوك خود غايتى معين و نهايتى مقرر نمايد. و يا براى رسـيـدن مملوكش به سعادت خاص خود راهى براى او تشريع كند. پس سعادتى كه خداى سـبـحـان به سوى آن دعوت مى كند، سعادت حقيقى انسانها است ، و راهى هم كه او بشر را به پيمودن آن دعوت نموده تا به سعادتشان منتهى كند، راه حقيقى و صراط مستقيم است .
تنها صراط مستقيم صراط خداوند است
(الا الى اللّه تـصـيـر الامـور). اين جمله بشر را به لازمه مالكيت خدا نسبت به آنچه در آسـمـانـهـا و زمـيـن اسـت هشدار مى دهد، چون لازمه اين مالكيت اين است كه امور خلق كه مملوك اويـند نيز راجع به وى باشد، و لازمه اين هم آن است كه راهى هم كه خلق پيش ‍ مى گيرد و روشـى كه در زندگى طى مى كند - از آنجا كه آن نيز يكى از امور خلق است - راجع بـه او بـاشد، پس تنها صراط مستقيم صراط اوست . و اگر به جاى اينكه بفرمايد (الا الى اللّه مـصـيـر الامـور) فـرمود: (تصير الامور) و به مضارع تعبير فرمود، براى افاده استمرار بود، و مى خواهد بفهماند برگشت امور خلق به خداى تعالى دائمى است .
و در اين جمله علاوه بر هشدارى كه بيانش گذشت ، اشعارى هم به علت وحى و تكلم الهى دارد، چـون وقـتـى بـنـا شـد مـصـيـر اشياء و بازگشت مخلوقات به سوى خدا باشد لاجرم بـراى هـر نوع از انواع موجودات راه مخصوصى است به سوى خدا كه بايد آن راه را طى كند، و بر خداست كه هر نوعى را به سوى راه مخصوص به خودش هدايت فرمايد و او را بـه سـوى غـايـت و هـدفـش راه نـمـايـد، هـمـچـنـان كـه فـرمـوده : (و عـلى اللّه قـصـد السبيل ) و همين خود سخن گفتنى است از خدا با هر نوعى از انواع موجودات ، به زبانى كـه مـنـاسـب بـا ذات آن اسـت ، كـه وقـتـى آن را بـا انـسـان مـقـايـسه كنيم ، نامش را وحى و ارسال رسول مى گذاريم .
بـعـضـى از مفسرين گفته اند: تعبير به مضارع در جمله (تصير الامور) به منظور اين اسـت كـه بر آينده دلالت كند، نه استمرار، و منظور اين است كه بفهماند در آينده يعنى در قـيـامـت بـازگـشت همه به سوى خداست ، و اين خود وعده خيرى است براى راه يافتگان به سـوى صـراط مـسـتـقـيـم ، و تـهـديـد و وعيدى است براى گمراهان از آن صراط، ولى وجه اول روشن تر است .
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره اقـــســـام وحـــى نـــازل بـــر پـــيـــامـــبـــر (ص )، ايـــمـان آن حـضـرتقبل از بعثت و...)
در الدر المـنـثـور است كه بخارى و مسلم و بيهقى از عايشه روايت كرده اند كه : حارث بن هـشام از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پرسيد: چگونه بر تو وحى مى شود؟ فرمود: گاهى فرشته اى نزدم مى آيد به صورت صلصله جرس كه در پيش رويم صدا مى كند و من از صداى او آنچه را كه مى خواهد بفهماند حفظ مى كنم ، و اين قسم وحى از هر قـسـم ديـگرى بر من سخت تر است . و گاهى فرشته اى به صورت مردى نزدم ظاهر مى شود و با من حرف مى زند و من سخنانش را حفظ مى كنم .
عـايـشـه مـى گـويـد: مـن خـود ديده ام كه گاهى در روزهاى بسيار سرد، وحى بر آن جناب نـازل مـى شـد و چـون از او جـدا مى شد با اينكه روز سردى بود عرق از پيشانى مباركش سرازير مى گرديد.
و در كـتـاب تـوحـيـد بـه سـنـد خـود از زراره روايـت كـرده كه گفت : به امام صادق (عليه السـلام ) عـرضـه داشـتـم : فـدايـت شـوم ! آن غـشـى كـه بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) هـنـگـام نـزول وحـى دست مى داده چگونه بوده است ؟ زراره مى گويد: امام (عليه السلام ) فرمود: ايـن در آن قـسـم وحـى بـوده كه بين آن جناب و خداى تعالى هيچ واسطه اى نبوده ، و خداى تـعـالى خـودش بـراى آن جـنـاب تـجـلى مى كرده . مى گويد سپس امام در حالى كه اظهار خشوع مى كرد فرمود: اين همان نبوت است اى زراره .
و در عـلل الشـرايـع بـه سـنـد خـود از ابن ابى عمير، از عمرو بن جميع ، از ابى عبداللّه (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: جـبـرئيـل هـر وقـت بـر آن جـنـاب نـازل مـى شـد مـانـنـد يـك غـلام پـيـش رويـش مـى نـشـسـت ، و هـر وقـت هـم داخل مى شد اجازه مى گرفت .
و شيخ در امالى به سند خود از ابى عمير، از هشام بن سالم ، از امام صادق (عليه السلام ) روايـت آورده كـه گـفـت : يـكـى از اصـحـاب مـا بـه آن جناب عرضه داشت : اصلحك اللّه ، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) گـاهـى در حـال طـبـيـعـى مـى فـرمـود: جـبـرئيـل چـنـيـن گـفـت ، و يـا مـى فـرمـود: ايـن جـبـرئيل است كه مرا دستور مى دهد چنين كنم ، و گاهى هم براى گرفتن وحى بى هوش مى شـد، چـرا چنين بود؟ امام صادق (عليه السلام ) در پاسخش فرمود: هر وقت مستقيما و بدون وسـاطـت جـبـرئيـل بـه آن جـنـاب وحى مى شد، آن حالت به آن جناب دست مى داد، به خاطر ايـنـكـه گـرفـتـن وحـى از خـداى تـعـالى سـنـگـيـن و دشـوار بـود. و هـر وقـت جـبـرئيـل بـيـن خـداى تـعـالى و آن جـنـاب واسـطـه مـى شـد آن حـالت دسـت نـمـى داد، و در حـال طـبـيـعـى مـى فـرمـود: جـبـرئيـل بـه مـن چـنـيـن گـفـت . و يـا مـى فـرمـود: ايـن جبرئيل است كه چنين مى گويد.
تعريف رسول ، نبى و محرت از زبان امام باقر عليه السلام
و در كـتـاب بـصـائر از على بن حسان ، از ابن بكير، از زراره ، روايت آمده كه گفت : من از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) از ايـن كـه چـه كـسـى رسـول و چـه كـسـى نـبـى و چـه كـسـى مـحـدث اسـت پـرسـيـدم ؟ فـرمـود: رسـول كـسـى اسـت كـه جـبـرئيـل نـزدش مـى آيـد و بـا او رو در رو سـخـن مـى گـويد و او جبرئيل را مى بيند، همانطور كه شما طرف صحبت خود را مى بينيد و با او حرف مى زنيد، چـنـيـن كـسـى را رسـول مـى گـويـنـد. و امـا نـبـى عـبـارت اسـت از كـسـى كـه جـبـرئيـل را در خـواب مـى بيند، مانند خوابى كه ابراهيم (عليه السلام ) ديد (كه فرزند خـود را قـربانى مى كند) و نظير رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه بسيار مى شـد خـواب سـبـكـى او را مـى گـرفـت ، و در آن حـالت جـبـرئيـل نـزدش مـى آمـد، ايـن را نـبى مى گويند، كه گاهى نبوت با رسالت هم جمع مى شـود، مـانـنـد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) كـه هـم رسـول بـود و جـبـرئيـل را در بـيدارى رو در روى خود مى ديد و با او سخن مى گفت ، و هم نبى بود و جبرئيل را در خواب مى ديد. و اما محدث عبارت است از كسى كه كلام فرشته را مى شنود و با او سخن مى گويد، ولى او را نمى بيند، نه در خواب و نه در بيدارى .
مؤ لف : در معناى اين روايت روايات ديگرى نيز هست .
و در كـتـاب تـوحـيـد بـه سـند خود از محمد بن مسلم و محمد بن مروان ، از امام صادق (عليه السـلام ) روايـت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تشخيص نمى داد كـه ايـن شـخـصـى كـه بـا او سـخـن مـى گـويـد جبرئيل و از طرف خدا است ، مگر به توفيق .
و در تـفسير عياشى از زراره روايت آورده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشـتـم : چـطـور رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هنگامى كه پيامى از ناحيه خدا بـه سـويـش مـى آمـد از ايـن مـعـنـا نـمـى ترسيد كه اين پيام از طرف ابليس باشد، و اين شـيـطـان است كه در قلب او مداخله مى كند؟ امام (عليه السلام ) فرمود: خداى تعالى وقتى بـنـده اى را رسـول خـود مـى سـازد سـكـيـنـت و وقـار بـر او نـازل مـى كـنـد، در نـتـيـجـه پـيـام آور خـدا نـزدش مـى آيـد و رسول او را به چشم مى بيند، همان طور كه اشخاص ديگر را به چشم مى بيند.
رواياتى از معصومينى درباره مراد ازدواج در (روحامن اءمرنا)
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از ابـى بـصـير روايت كرده كه گفت : من از امام صادق (عليه السـلام ) از كـلام خـداى تـبارك و تعالى پرسيدم كه مى فرمايد: (و كذلك اوحينا اليك روحـا مـن امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ) فرمود: روح عبارت است از خلقى كه در مـيـان خـلائق از جـبـرئيـل و مـيـكـائيـل هـم بـزرگـتـر اسـت ، و ايـن روح هـمـواره بـا رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ائمه بعد از آن جناب هست ، و كارش تسديد و تاءييد آن حضرات است .
مـؤ لف : در مـعـنـاى ايـن حـديـث تـعدادى روايت هست كه در بعضى از آنها آمده كه آن روح از مـلكـوت اسـت . صـاحـب تـفسير روح المعانى مى گويد: (طبرسى از حضرت ابى جعفر و ابـى عـبـداللّه روايـت كـرده كـه مـراد از ايـن روح ، فـرشـتـه اى اسـت بـزرگـتـر از جـبـرئيـل و ميكائيل كه همواره با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بوده و هيچ گاه بـه آسـمـان صـعـود نـمـى كـرده . و ايـن حـرف در نـهـايـت غـرابـت و شـگـفـتـى اسـت ، و احتمال مى رود كه استنادش به اين دو امام درست نباشد).
و مـا بـراى روشـن شـدن مـطـلب عـيـن كـلام طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان را نقل مى كنيم : (از ابى جعفر و ابى عبداللّه (عليه السلام ) روايت شده كه فرمودند: روح هرگز به آسمان صعود نكرده ، و همواره در ما هست ).
و امـا ايـنكه صاحب روح المعانى آن را غريب و شگفت خوانده شگفتى در سخن خود او است كه هـيـچ دليـلى بـر درسـت نبودن اين حديث نياورده . علاوه بر اينكه خود او تسديد و تاءييد كـردن ايـن روح را در باره غير رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) يعنى بعضى از افـراد امـت قـبـول كـرده ، آن وقـت چـطـور آن را در بـاره رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) و ائمـه اهـل بـيـت انـكار مى كند؟ و خواننده اگر بخواهد به اعتراف وى در باره تسديد روح اطلاع يابد، بايد به تفسير روح المعانى در قسم اشاراتش مراجعه نمايد.
و در نـهـج البـلاغـه آمـده : (و خـداى تـعـالى از روزى كـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از شير گرفته شد، بزرگترين فرشته خود را قـريـن او ساخت تا آن جناب را شب و روز به طريق مكارم و به سوى محاسن اخلاق عالم سوق دهد).
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـو نـعـيـم - در كـتـاب دلائل - و ابـن عـسـاكـر از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده انـد كـه گـفت : شخصى از رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پرسيد: آيا هيچ بتى را پرستيده اى ؟ فرمود: نـه . پـرسـيـدند هيچ شراب نوشيده اى ؟ فرمود: هرگز. من از اولين روز زندگى ام همين مقدار را مى دانستم كه اين عقايدى كه مردم دارند كفر است ، ولى نمى دانستم كتاب و ايمان چـيـسـت . در ايـنـجـا بـود كـه آيـه شـريـفـه (مـا كـنـت تـدرى مـا الكـتـاب و لا الايـمـان ) نازل شد.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از ابـى عمرو زبيرى ، از امام صادق (عليه السلام ) روايتى آورده كـه در ضـمـن آن در ضـمير آيه (و انك لتهدى الى صراط مستقيم ) فرمود: يعنى تو مردم را به سوى صراط مستقيم دعوت مى كنى .
و در كافى به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : از آن جـنـاب شـنـيدم كه فرمود: قرآنى به دريا افتاد، ديدند كه تمامى آياتش سياه شده ، جز اين آيه كه مى فرمايد: (الا الى اللّه تصير الامور).
سوره زخرف مكى است و هشتاد و نه آيه دارد