گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد نوزدهم
آيات 24 - 18 سوره حشر


يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه ولتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا
اللّه ان اللّه خبير بما تعملون (18) و لا تكونوا كالذين نسوا اللّه فانسئهم انفسهم اولئك هـم الفـسـقون (19) لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون (20) لو انـزلنـا هـذا القـرءان عـلى جـبـل لرايـتـه خـاشـعـا مـتـصـدعـا مـن خشيه اللّه و تلك الامـثـال نـضـربـهـا للنـاس لعـلهـم يـتـفـكرون (21) هواللّه الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشـهـاده هـو الرحـمـن الرحـيـم (22) هو اللّه الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلم المومن المـهـيـمـن العـزيـز الجـبـار المتكبر سبحان الله عما يشركون (23) هو اللّه الخلق البارى المـصـور له الاسـمـاء الحـسـنـى يـسـبـح له مـا فى السموت و الارض و هو العزيز الحكيم (24).



ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از خدا بترسيد. و هر انسانى منتظر رسيدن به اعمالى كه از پيش فرستاده باشد. و از خدا بترسيد چون خدا با خبر است از آنچه مى كنيد (18).
و مـانند آن كسانى مباشيد خدا را فراموش كردند و خدا هم خود آنان را از ياد خودشان ببرد و ايشان همان فاسقانند (19).
اصحاب دوزخ و اصحاب بهشت يكسان نيستند و معلوم است كه به شتيان رستگارند (20).
اگر، اين قرآن را بر كوهى نازل كرده بوديم مسلما او را مى ديدى كه خاشع و مى شود.
اين مثلهايى است كه براى مردم مى زنيم تا شايد به فكر بيفتند (21).
او اللّه است كه هيچ معبودى به جز او نيست عالم به غيب و آشكار است او رحمان و رحيم است (22).
او اللّه اسـت كـه هـيـچ مـعـبـودى جز او نيست ملك و منزه است ، سلام و ايمنى دهنده است مسلط و مقتدر است جبار و متكبر است ، آرى اللّه منزه است از آن شرك ها برايش مى ورزند (23).
او اللّه اسـت كه آفريننده و پديد آورنده و صورتگر است او اسمائى حسنى دارد آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح گوى اويند و او عزيزى است حكيم (24).
بيان آيات
معارف و مواعظى كه از مضامين اين آيات برداشت مى شود
مضمونى كه اين آيات شريفه دارد به منزله نتيجه اى است كه از آيات سوره گرفته مى شـود. در سوره به مخالفت و دشمنى يهوديان بنى النضير و عهد شكنى آنان اشاره شده كه همين مخالفتشان آنان را به خسران در دنيا و آخرت افكند. و نيز در سوره آمده منافقين ، بـنـى النـضـيـر را در مـخـالفـت با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تحريك مى كـردنـد، و هـمـيـن بـاعـث هـلاكـتشان شد، و سبب حقيقى در اين جريان اين بود كه اين مردم در اعـمـال خـود، خـدا را رعـايـت نـمـى كـردنـد و او را فـرامـوش نـموده ، و خدا هم ايشان را به فـرامـوشـى سـپـرد، نتيجه اش اين شد كه خير خود را اختيار نكردن د، و آنچه مايه صلاح دنيا و آخرتشان بود بر نگزيدند، و در آخر سرگردان و هلاك شدند.
پـس بـر كـسى كه ايمان به خدا و رسول و روز جزا دارد واجب است كه پروردگار خود را به ياد آورد، و او را فراموش ننمايد، و ببيند چه عملى مايه پيشرفت آخرت او است ، و به درد آن روزش مـى خـورد كـه بـه سـوى پـروردگـارش بـرمـى گـردد. و بـدانـد كـه عمل او هر چه باشد عليه او حفظ مى شود، و خداى تعالى در آن روز به حساب آن مى رسد، و او را بر طبق آن محاسبه و جزا مى دهد، جزائى كه ديگر از او جدا نخواهد شد.
و ايـن هـمـان هـدفـى است آيه (يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و لتنظر نفس ما قدمت لغد) دنـبـال نـمـوده ، مـؤ مـنـين را وادار مى كند كه به ياد خداى سبحان باشند، و او را فراموش نـكـنـند، و مراقب اعمال خود باشند، كه چه مى كنند، صالح آنها كدام ، و طالحش كدام است ، چـون سـعـادت زنـدگـى آخـرتـشـان بـه اعـمـالشـان بـستگى دارد. و مراقب باشند كه جز اعـمـال صـالح انجام ندهند، و صالح را هم خالص براى رضاى خدا به جاى آورند، و اين مـراقـبـت را اسـتـمـرار دهـنـد، و هـمـواره از نـفـس خـود حـسـاب بـكـشـنـد، و هـر عمل نيكى كه در كرده هاى خود يافتند خدا را شكرگزارند،
و هـر عـمـل زشـتـى ديـدنـد خـود را توبيخ نموده ، نفس را مورد مواخذه قرار دهند، و از خداى تعالى طلب مغفرت كنند. و ذكر خداى تعالى به ذكرى كه لايق ساحت عظمت و كبريائى او يعنى ذكر خدا به اسماى حسنى و صفات علياى او كه قرآن بيان نموده تنها راهى است كه انسان را به كمال عبوديت مى رساند، كمالى كه انسان ، ما فوق آن ، ديگر كمالى ندارد.
و ايـن بـدان جـهت است كه انسان عبد محض ، و مملوك طلق براى خداى سبحان است ، و غير از مـمـلوكـيـت چـيـزى نـدارد، از هـر جـهـت كـه فـرض كـنـى مـمـلوك اسـت و از هـيـچ جـهـتـى استقلال ندارد. همچنان كه خداى عزوجل مالك او است ، از هر جهت كه فرض شود. و او از هر جـهت داراى استقلال است . و معلوم است كه كمال هر چيزى خالص بودن آنست ، هم در ذاتش و هـم در آثـارش . پـس كـمـال انـسـانى هم در همين است كه خود را بنده اى خالص ، و مملوكى بـراى خـدا بـدانـد، و بـراى خـود هـيـچـگـونـه اسـتـقـلالى قائل نباشد، و از صفات اخلاقى به آن صفتى متصف باشد، كه سازگار با عبوديت است ، نـظـير خضوع و خشوع و ذلت و استكانت و فقر در برابر ساحت عظمت و عزت و غناى خداى عزوجل . و اعمال و افعالش را طبق اراده او صادر كند، نه هر چه خودش خواست . و در هيچ يك از اين مراحل دچار غفلت نشود، نه در ذاتش ، و نه در صفاتش و نه در افعالش .
و همواره به ذات و افعالش نظير تبعيت محض و مملوكيت صرف داشته باشد، و داشتن چنين نـظـرى دسـت نمى دهد مگر با توجه باطنى به پروردگارى كه بر هر چيز شهيد و بر هـر چـيـز مـحـيـط، و بـر هـر نـفـس قـائم اسـت . هـر كـس هـر چـه بـكـنـد او نـاظـر عمل او است و از او غافل نيست ، و فراموشش نمى كند.
در اين هنگام است كه قلبش اطمينان و سكونت پيدا مى كند، همچنان كه فر موده : (الا بذكر اللّه تطمئن القلوب )، و در اين هنگام است خداى سبحان را به صفات كمالش مى شناسد، آن صـفـاتـى كـه اسـمـاى حـسـنـايـش حـاكـى از آن اسـت . و در قـبـال اين شناسايى صفات عبوديت و جهات نقصش برايش آشكار مى گردد، هر قدر خدا را بـه آن صـفـات بـيـشـتـر بـشـنـاسـد خـاضـع تـر، خـاشـع تـر، ذليل تر، و فقيرتر، و حاجتمندتر مى شود.
و مـعـلوم اسـت كـه وقـتـى ايـن صـفـات در آدمـى پـيـدا شـد، اعـمـال او صالح مى گردد و ممكن نيست عمل طالحى از او سر بزند، براى اينكه چنين كسى خـود را حاضر درگاه مى داند، و همواره به ياد خداست ، همچنان كه خداى تعالى فرموده : (و اذكـر ربـك فـى نـفـسـك تـضـرعـا و خـيـفـه و دون الجـهـر مـن القول بالغدو و الاصال و لا تكن من الغافلين ان الذين عند ربك لا يستكبرون عن عبادته و يسبحونه و له يسجدون )،
و نـيـز فـرمـوده : (فـان اسـتـكـبـروا فـالذيـن عـنـد ربـك يـسـبـحـون له بالليل و النهار و هم لا يسئمون ).
و آيـه شـريـفـه (لو انـزلنـا هـذا القـران ) - تـا آخر آيات مورد بحث - با در نظر گرفتن سياقى كه دارند، به همين معارفى كه ما خاطر نشان كرديم - يعنى شناختن خدا بـه صـفـات كـمـالش ، و شـنـاخـتـن نـفـس بـه صـفـاتـى مقابل آن صفات ، و به عبارتى ديگر: به صفات نقص و حاجت - اشاره مى كنند.



يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد...



امـــر بـــه تـــقـــوى در اعـــمـــال و امـــر بـــه مـــحـــاســـبـــه و نـــظـــر دراعـمـال ، در آيـه : (يـا ايـهـا الذيـن آمـنـوا اتـقـوا الله و لتـنـظـر نـفـس مـا قـدمـت لغد)
در اين آيه شريفه مؤ منين را به تقوى و پرواى از خدا امر نموده ، و با امرى ديگر دستور مـى دهـد كـه در اعـمـال خـود نظر كنند، اعمالى كه براى روز حساب از پيش مى فرستند. و مـتـوجـه بـاشـنـد كـه آيا اعمالى كه مى فرستند صالح است ، تا اميد ثواب خدا را داشته بـاشـنـد، و يـا طـالح است . و بايد از عقاب خدا بهراسند، و از چنان اعمالى توبه نموده نـفـس را بـه حـسـاب بـكـشند. اما امر اول ، يعنى تقوى ، كه در احاديث به ورع و پرهيز از حرامهاى خدا تفسير شده ، و با در نظر گرفتن اينكه تقوى هم به واجبات ارتباط دارد، و هـم بـه مـحرمات ، لاجرم عبارت مى شود از: اجتناب از ترك واجبات ، و اجتناب از انجام دادن محرمات .
و امـا امـر دوم ، يـعـنـى نـظر كردن در اعمالى كه آدمى براى فردايش از پيش مى فرستد، امرى ديگرى است غير از تقوى . و نسبتش با تقوى نظير نسبتى است كه يك نظر اصلاحى از ناحيه صنعتگرى در صنعت خود براى تكميل آن صنعت دارد، همان طور كه هر صاحب عملى و هـر صـانعى در آنچه كرده و آنچه ساخته نظر دقيق مى كند، ببيند آيا عيبى دارد يا نه ، تـا اگر عيبى در آن ديد در رفع آن بكوشد، و يا اگر از نكته اى غفلت كرده آن را جبران كـنـد، هـمچنين يك مؤ من نيز بايد در آنچه كرده دوباره نظر كند، ببيند اگر عيبى داشته آن را برطرف سازد.
پـس بـر همه مؤ منين واجب است از خدا پروا كنند، و تكاليفى كه خداى تعالى متوجه ايشان كـرده بـه نـحـو احـسـن و بـدون نـقـص انـجـام دهند، نخست او را اطاعت نموده ، از نافرمانيش بپرهيزند، و بعد از آنكه اطاعت كردند، دوباره نظرى به كرده هاى خود بيندازند،
چـون اعـمـال مـايـه زنـدگـى آخـرتـشـان اسـت كـه امـروز از پـيـش مـى فـرسـتـنـد، با همين اعـمـال بـه حسابشان مى رسند تا معلوم كنند آيا صالح بوده يا نه . پس خود آنان بايد قـبـلا حساب اعمال را برسند تا اگر صالح بوده اميد ثواب داشته باشند، و اگر طالح بوده از عقابش بترسند، و به درگاه خدا توبه برده ، از او طلب مغفرت كنند.
و ايـن وظـيـفـه ، خـاص يـك نـفـر و دو نـفـر نـيـسـت ، تـكـليـفـى اسـت عـمـومـى ، و شـامـل تـمـامـى مـومـنـيـن ، بـراى ايـنـكـه هـمـه آنـان احـتـيـاج بـه عـمـل خـود دارند، و خود بايد عمل خود را اصلاح كنند، نظر كردن بعضى از آنان كافى از ديـگـران نـيـسـت . چـيـزى كـه هست در بين مؤ منين كسانى كه اين وظيفه را انجام دهند، بسيار كـمـيـاب انـد، به طورى كه مى توان گفت ناياب اند. و جمله (و لتنظر) نفس كه كلمه نفس را مفرد و نكره آورده ، به همين نايابى اشاره دارد.
پس اينكه فرمود: (و لتنظر نفس ما قدمت لغد) خطابى است به عموم مؤ منين ، و ليكن از آنـجـا كـه عـامـل بـه دسـتـور در بـيـن اهـل ايـمـان و حـتـى در بـيـن اهـل تـقـوى از مؤ منين در نهايت قلت است ، بلكه مى توان گفت وجود ندارد، براى اينكه مؤ مـنـيـن و حـتـى افـراد مـعـدودى كـه از آنـان اهـل تـقـوى هـسـتـنـد، هـمـه مـشـغول به زندگى دنيايند، و اوقاتشان مستغرق در تدبير معيشت و اصلاح امور زندگى اسـت ، لذا آيـه شـريـفه خطاب را به صورت غيبت آورده ، آن هم به طور نكره و فرموده : نفسى از نفوس بايد كه بدانچه مى كند نظر بيفكند. و اين نوع خطاب با اينكه تكليف در آن عـمومى است ، به حسب طبع دلالت بر عتاب و سرزنش مومنان دارد. و نيز اشاره دارد بر اينكه افرادى كه شايسته امتثال اين دستور باشند در نهايت كمى هستند.
(مـا قـدمـت لغـد) - اين جمله استفهامى از ماهيت عملى است كه براى فرداى خود ذخيره مى كـند، و هم بيانگر كلمه نظر است . ممكن هم هست كلمه (ما) را در آن موصوله بگيريم ، و بگوييم موصول وصله اش متعلق به نظر است .
در صـورت اسـتـفـهـام مـعنا چنين مى شود: (بايد نفسى از نفوس نظر كند چه عملى براى فرداى خود از پيش فرستاده ).
و مـراد از كـلمـه (غـد - فـردا) روز قـيـامـت اسـت ، كـه روز حـسـابـرسـى اعمال است . و اگر از آن به كلمه (فردا) تعبير كرده براى اين است كه بفهماند قيامت بـه ايـشـان نـزديك است ، آنچنان فردا به ديروز نزديك است ، همچنان كه در آيه (انهم يـرونـه بـعيدا و نريه قريبا) به نزديكى تصريح كرده است . و معناى آيه چنين است : اى كسانى كه ايمان آورده ايد با اطاعت از خدا تقوى به دست آوريد، اطاعت در جميع او امر و نواهياش ، و نفسى از نفوس شما بايد در آنچه مى كند نظر افكند، و ببيند چه عملى براى روز حـسـابـش از پـيـش مـى فـرسـتـد، آيـا عـمـل صـالح اسـت ، يـا عـمـل طـالح . و اگـر صـالح اسـت عـمـل صـالحـش شـايـسـتـگـى بـراى قبول خدا را دارد، و يا مردود است ؟ و در جمله (و اتقوا اللّه ان اللّه خبير بما تعملون )، بـراى بـار دوم امر به تقوى نموده ، مى فرمايد: علت اينكه مى گويم از خدا پروا كنيد ايـن اسـت كـه (ان اللّه خـبـيـر بـمـا تـعـمـلون ) او بـا خـبـر اسـت از آنـچـه مـى كـنـيـد. و تـعـليـل امـر بـه تـقـوى بـه ايـنـكـه خـدا بـا خـبـر از اعـمـال اسـت ، خـود دليـل بـر ايـن اسـت كـه مراد از اين تقوى كه بار دوم امر بدان نموده ، تـقـواى در مـقـام مـحـاسـبـه و نـظـر در اعـمـال اسـت ، نـه تـقـواى در اعمال كه جمله اول آيه بدان امر مى نمود، و مى فرمود: (اتقوا اللّه ).
پـس حـاصـل كـلام ايـن شـد كـه : در اول آيـه مـؤ مـنـيـن را امـر بـه تـقـوى در مـقـام عـمـل نـمـوده ، مـى فرمايد عمل شما بايد منحصر در اطاعت خدا و اجتناب گناهان باشد، و در آخـر آيـه كـه دوبـاره امـر بـه تـقـوى مـى كند، به اين وظيفه دستور داده كه هنگام نظر و مـحـاسـبـه اعـمـالى كـه كـرده ايـد از خـدا پـروا كـنـيـد، چـنـان نـبـاشـد كـه عـمـل زشـت خـود را و يـا عـمـل صـالح ولى غـيـر خـالص خـود را بـه خاطرعمل شما است زيبا و خالص به حساب آوريد.
ايـنـجـاسـت كـه بـه خوبى روشن مى گردد كه مراد از تقوى در هر دو مورد يك چيز نيست ، بلكه تقواى اولى مربوط به جرم عمل است ، و دومى مربوط به اصلاح و اخلاص آن است . اولى مـربـوط بـه قـبـل از عـمـل اسـت ، و دومـى راجـع بـه بـعـد از عـمل . و نيز روشن مى گردد اينكه بعضى گفته اند: (اولى راجع به توبه از گناهان گـذشـتـه ، و دومـى مـربـوط بـه گـنـاهـان آيـنـده اسـت ) صـحـيـح نـيـسـت . و نـظـيـر اين قول گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: امر دومى تاءكيد امر اولى است و بس .



و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم ...



كـلمـه (نـسـيـان ) كـه مـصـدر فـعـل (نـسـوا) اسـت بـه مـعـنـاى زايـل شـدن صـورت مـعـلوم از صفحه خاطر است ، البته بعد از آنكه در صفحه خاطر نقش بـسـتـه بـود. ايـن مـعـنـاى اصـلى (نـسـيـان ) اسـت ، ولى در اسـتـعـمـال آن توسعه دادند، و در مطلق روگردانى ازچيزى كه قبلا مورد توجه بوده نيز اسـتـعـمـال نـمودند. آيه شريفه (و قيل اليوم ننسيكم كما نسيتم لقاء يومكم هذا و ماويكم النار و ما لكم من ناصرين )، در معناى دوم استعمال شده .
بـــيـــان رابـــطـــه و مـــلازمـــه بـــيـن فـرامـوش كردن خدا و فراموش كردن خود (و لا تكونواكالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم ...)
آيـه شريفه مورد بحث به حسب لب معنا، به منزله تاكيدى براى مضمون آيه قبلى است ، گويا فرموده : براى روز حساب و جزاء عمل صالح از پيش بفرستيد، عملى كه جانهايتان با آن زنده شود، و زنهار زند گى خود را در آن روز فراموش مكنيد. و چون سبب فراموش ‍ كردن نفس فراموش كردن خدا است ، زيرا وقتى انسان خدا را فراموش كرد اسماى حسنى و صفات علياى او را كه صفات ذاتى انسان ارتباط مستقيم با آن دارد نيز فراموش مى كند، يـعـنـى فـقـر و حـاجـت ذاتـى خـود را از يـاد مـى بـرد، قـهـرا انـسـان نـفـس خـود را مـسـتـقـل در هـسـتى مى پندارد، و به خيالش چنين مى رسد كه حيات و قدرت و علم ، و ساير كـمـالاتـى كه در خود سراغ دارد از خودش است ، و نيز ساير اسباب طبيعى عالم را صاحب اسـتـقلال در تاثير مى پندارد، و خيال مى كند كه اين خود آنهايند كه يا تاثير مى كنند و يا متاثر مى شوند.
ايـنجا است كه بر نفس خود اعتماد مى كند، با اينكه بايد بر پروردگارش اعتماد نموده ، امـيـدوار او و تـرسـان از او باشد، نه اميدوار به اسباب ظاهرى ، و نه ترسان از آنها، و به غير پروردگارش تكيه و اطمينان نكند، بلكه به پروردگارش اطمينان كند.
و كوتاه سخن اينكه : چنين كسى پروردگار خود و بازگشتش به سوى او را فراموش مى كـند، و از توجه به خدا اعراض نموده ، به غير او توجه مى كند، نتيجه همه اينها اين مى شود كه خودش را هم فراموش كند، براى اينكه او از خودش تصورى دارد كه آن نيست . او خـود را مـوجـودى مـسـتـقـل الوجـود، و مـالك كـمـالات ظـاهـر خـود، و مـسـتـقـل در تـدبـيـر امـور خـود مـى دانـد. مـوجودى مى پندارد كه از اسباب طبيعى عالم كمك گرفته ، خود را اداره مى كند، در حالى كه انسان اين نيست ، بلكه موجودى است وابسته ، و سـراپـا جـهـل و عـجـز و ذلت و فـقـر، و امـثـال ايـنـهـا. و آنـچـه از كـمـال از قـبـيـل وجـود، عـلم ، قـدرت ، عـزت ، غـنـى و امـثـال آن دارد كـمـال خـودش نـيست ، بلكه كمال پروردگارش است ، و پايان زندگى او و نظائر او، يعنى همه اسباب طبيعى عالم ، به پرور دگارش است .
حـاصـل ايـنـكـه : علت فراموش كردن خويش فراموش كردن خدا است . و چون چنين بود آيه شـريـفـه نـهـى از فـرامـوشـى خـويـشـتـن را بـه نـهـى از فـرامـوش كـردن خـداى تعالى مـبـدل كـرد، چـون انـقـطـاع مـسبب به انقطاع سببش بليغ ‌تر و موكدتر است ، و به اين هم اكـتـفـاء نـكرد كه از فراموش كردن خدا نهيى كلى كند، و مثلا بفرمايد: (و لا تنسوا اللّه فينسيكم انفسكم - زنهار خدا را فراموش نكنيد،
كـه اگـر بـكنيد خدا خود شما را از يادتان مى برد) بلكه مطلب را به بيانى اداء كرد كـه نـظـيـر اعـطـاى حـكـم بـه وسـيـله مـثـال باشد، و در نتيجه موثرتر واقع شود، و به قـبول طرف نزديك تر باشد، لذا ايشان را نهى كرد از اينكه از كسانى باشند كه خدارا فـرامـوش كـردنـد. و در ايـن تـعـبـيـر اشـاره اى هـم بـه سـرنـوشـت يـهـوديـانـى كرد كه قـبـل از ايـن آيـه سـرگذشتشان را بيان نموده بود، يعنى يهوديان بنى النضير، و بنى قـيـنـقـاع . و نـيـز مـنـافـقـيـنـى كـه حـالشـان در دشـمـنـى و مـخـالفـت بـا خـدا و رسـولش حال همان يهوديان بود.
و لذا فـرمـود: (و لا تـكـونـوا كـالذيـن نـسوا اللّه ) و دنبالش به عنوان نتيجه گيرى فـرمـود: (فـانسيهم انفسهم ) كه در حقيقت نتيجه گيرى مسبب است از سبب . آنگاه دنبالش فـرمـود: (اولئك هـم الفـاسـقـون ) و بـا اين جمله راهنمايى كرد بر اينكه چنين كسانى فاسقان حقيقى هستند، يعنى از زعبوديت خارجند.
و آيـه شـريـفـه هـر چـنـد از فـرامـوش كـردن خـداى تعالى نهى نموده ، و فراموش كردن خويشتن را فرع آن و نتيجه آن دانسته ، ليكن از آنجا كه آيه در سياق آيه قبلى واقع شده ، با سياقش دلالت مى كند بر امر به ذكر خدا، و مراقبت او. ساده تر بگويم : لفظ آيه از فراموش كردن خدا نهى مى كند ولى سياق به ذكر خدا امر مى نمايد.



لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنه اصحاب الجنه هم الفائزون




راغـب مـى گـويـد كـلمـه (فـوز) بـه مـعـنـاى دسـت يـافـتـن بـه خـيـر بـا حـصـول سـلامـت اسـت و سـيـاق آيه شهادت مى دهد به اينكه مراد از (اصحاب نار) همان كـسـانـى هـستند كه خدا را از ياد برده اند. و مراد از (اصحاب جنت ) آنهايند كه به ياد خدا و مراقب رفتار خويشند.
و ايـن آيـه شريفه حجتى تمام براين معنا اقامه مى كند كه بر هر كس واجب است به دسته يادآوران خدا و مراقبين اعمال بپيوندد، نه به آنهايى كه خدا را فراموش كردند. بيان اين حجت آن است كه اين دو طائفه - يعنى يادآوران خدا و فراموشكاران خدا و سومى ندارند - و سـايـريـن بـالاخـره بـايـد بـه يكى از اين دو طائفه ملحق شوند، و اين دو طائفه يكسان نيستند تا پيوستن به هر يك نظير پيوستن به ديگرى باشد، و آدمى از اينكه به هر يك مـلحـق شـود پـروايـى نداشته باشد، بلكه يكى از اين دو طائفه راجح ، و ديگرى مرجوح اسـت ، و عـقـل حكم مى كند كه انسان طرف راجح را بگيرد، و آن را بر مرجوح ترجيح دهد و آن طرف يادآوران خدا است ، چون تنها ايشان رستگارند، نه ديگران ، پس ترجيح در جانب ايشان است ، در نتيجه بر هر انسانى واجب پيوستن به آنان را اختيار كند.
مثلى گوياى عظمت و جلالت قدر قرآن




لو انزلنا هذا القران على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيه اللّه ...



در مـجـمـع البيان گفته : كلمه (تصدع ) به معناى پراكنده شدن بعد از التيام است . كلمه (تفطر) هم به همين معنا است .
بـايـد دانـسـت كـه زمـيـنـه آيـه شـريـفـه زمـيـنـه مـثـل زدن اسـت ، مـثـلى كـه اسـاسـش تـخـيـل اسـت ، بـه دليـل ايـنـكـه در ذيـل آيـه مـى فـرمـايـد: (و تـلك الامثال نضربها للناس ...)
و مـنـظـور آيـه شـريـفـه تـعـظـيم امر قرآن است ، به خاطر استعمالش بر معارف حقيقى و اصول شرايع و عبرتها و مواعظ و وعد و وعيدهايى كه در آن است ، و نيز به خاطر اينكه كـلام خـدا عـظـيـم اسـت . و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر مـمـكـن بـود قـرآن بـر كـوهـى نازل شود، و ما قرآن را بر كوه نازل مى كرديم ، قطعا كوه را با آن همه صلابت و غلظت و بـزرگـى هـيكل و نيروى مقاومتى كه در برابر حوادث دارد، مى ديدى كه از ترس خداى مـتـاثـر و متلاشى مى شود، و وقتى حال كوه در برابر قرآن چنين است ، انسان سزاوارتر از آن اسـت كـه وقـتـى قرآن بر او تلاوت مى شود و يا خودش آن را تلاوت مى كند قلبش خاشع گردد. بنابر اين ، بسيار جاى تعجب است جمعى از همين انسان ها نه تنها از شنيدن قـرآن خـاشـع نـمـى گردند، و دچار ترس و دلواپسى نمى شوند،بلكه در مقام دشمنى و مخالفت هم برمى آيند.
در ايـن آيـه شـريـفه التفاتى از تكلم مع الغير به غيبت به كار رفته ، و اين بدان جهت اسـت كـه بـر عـلت حـكـم دلالت كـرده ، بـفـهـمـانـد اگـر كـوه بـا نـزول قـرآن مـتـلاشـى و نـرم مـى شـود، عـلتـش ايـن اسـت كـه قـرآن كـلام خـداى عزوجل است .
(و تـلك الامـثـال نضربها للناس لعلهم يتفكرون ) - اين جمله از باب به كار بردن حـكـمـى كلى در موردى جزئى است تا دلالت كند بر اينكه حكم مورد حكمى نو ظهور نيست ، بلكه در همه موارد ديگرى - كه بسيار هم هست - جريان دارد.
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (لو انـزلنـا هـذا القـران عـلى جـبل ) مثلى است كه خداى تعالى براى مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن را ازنظر كه كلام خدا است و مشتمل بر معارفى عظيم است به ذهن مردم نزديك سازد تا درباره آن تـفـكـر نـمـوده ، و آن طـور كـه شـايـسته آن است با آن برخورد كنند، و در صدد تحقيق مـحـتـواى آن كـه حـق صـريـح برآمده ، به هدايتى كه از طريق عبوديت پيشنهاد كرده مهتدى شوند، چون انسان ها براى رسيدن به كمال و سعادتشان طريقى بجز قرآن ندارند، و از جمله معارفش همان مساءله مراقبت و محاسبه است كه آيات قبلى بدان سفارش مى كرد.



هـو اللّه الذى لا اله الا هـو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم



اين آيه با دو آيه بعدش هر چند در مقام شمردن طائفه اى از اسماى حسناى خداى تعالى و اشاره به اين نكته كـه او داراى بـهترين اسماء و منزه از هر نقصى است ، و آنچه را كه در آسمانها و زمين است شـاهـد بـر ايـن مـعـنـا مـى گـيـرد، و ليـكـن اگـر آن را بـا مـضـمـون آيـات قـبـل كـه امـر بـه ذكـر مـى كرد در نظر بگيريم ، از مجموع ، اين معنا استفاده مى شود كه افـرادى كه يادآور خدايند او را با اسماى حسنايش ذكر مى كنند، و به هر اسمى از اسماى كـمـال خـدا بـر مـى خـورنـد، بـه نـقـصـى كـه در خـويـشـتـن در مقابل آن كمال است پى مى برند - دقت فرماييد.
و اگـر آن را با مضمون آيه قبلى و مخصوصا جمله (من خشيه اللّه ) در نظر بگيريم ، بـه عـلت خـشـوع كوه و متلاشى شدن آن از ترس ‍ خدا پى مى بريم . و معناى مجموع آنها چنين مى شود: چگونه كوه ها از ترس او متلاشى نشود، با اينكه او خدايى است كه معبودى بجز او نيست ، و عالم به غيب و آشكار و چنين و چنان است .
(هـو اللّه الذى لا اله الا هـو) - موصول (الذى ) وصله آن ، مجموعا اسمى از اسماى خـدا را مـعنا مى دهد، و آن وحدانيت خدا در الوهيت و معبوديت است . در سابق هم پاره اى مطالب راجع به معناى تهليل در تفسير آيه شريفه (و الهكم اله واحد لا اله الا هو) آورديم .
توضيحى در مورد اينكه خداوند عالم غيب و شهادت است
(عالم الغيب و الشهاده ) - كلمه (شهادت ) به معناى چيزى است كه مشهود و حاضر در نـزد مـدرك بـاشـد، هـمـچـنان غيب معناى مخالف آن را مى دهد. و اين دو، معنايى اضافى و نسبى است ، به اين بيان كه ممكن است يك چيز براى كسى يا چيزى غيب و براى شخصى و يـا چيزى ديگر شهادت باشد. در شهود، امر دائر مدار نوعى احاطه شاهد بر موجود مشهود اسـت ، يـا احـاطـه حسى ، يا خيالى ، يا عقلى ، و يا و جودى . و در غيب دائر مدار نبودن چنين احاطه است .
و هـر چيزى براى ما غيب و يا شهادت باشد، از آنجا كه محاط خداى تعالى و خدا محيط به آنـسـت ، قـهـرا مـعلوم او، و او عالم به آن است . پس خداى تعالى هم عالم به غيب و هم عالم بـه شـهـادت است ، و غير او هيچ كس چنين نيست ، براى اينكه غير خدا هر كه باشد وجودش محدود است ، و احاطه ندارد مگر بدانچه خدا تعليمش كرده ، همچنان كه قرآن كريم فرموده : (عـالم الغـيـب فـلا يـظـهـر عـلى غـيـبـه احـدا الا مـن ارتـضـى مـن رسـول ) و امـا خود خداى تعالى غيب على الاطلاق است ، و احدى و چيزى به هيچ وجه نمى تواند به او احاطه يابد،
همچنان كه باز قرآن كريم در اين باره فرموده : (ولا يحيطون به علما).
و امـا جمله (هو الرحمن الرحيم ) از آنجا كه در سوره فاتحه در تفسير اين دو اسم سخن رفت ، ديگر تكرار نمى كنيم .



هـو اللّه الذى لا اله الا هـو المـلك القـدوس السـلام المـومـن المـهـيـمـن العـزيـز الجـبـار المتكبر...



و معناى پاره اى از اسماء حسناى ديگر خدا
كـلمـه (مـلك ) - بـه فـتـح مـيـم و كـسـره لام - بـه مـعـناى مالك تدبير امور مردم ، و اختياردار حكومت آنان است . وكلمه (قدوس ) مبالغه در قدس و نزاهت و پاكى را افاده مى كند. و كلمه (سلام ) به معناى كسى است كه با سلام و عافيت با تو برخورد كند، نه با جنگ و ستيز، و يا شر و ضرر. و كلمه (مؤ من ) به معناى كسى است كه به تو امنيت بدهد، و تو را در امان خود حفظ كند. و كلمه (مهيمن ) به معناى فائق و مسلط بر شخصى و يا چيزى است .
و كـلمه (عزيز) به معناى آن غالبى است كه هرگز شكست نمى پذيرد، و كسى بر او غـالب نمى آيد. و يا به معناى كسى است كه هر چه ديگران دارند از ناحيه او دارند، و هر چه او دارد از ناحيه كسى نيست . و كلمه (جبار) صيغه مبالغه از جبر يعنى شكسته بند و اصـلاح كننده است ، و بنابر اين جبار كسى است اراده اش نافذ است . و اراده خود را بر هر كـس كـه بـخـواهـد به جبر تحميل مى كند. و (متكبر) آن كسى است كه با جامه كبريائى خود را بنماياند.
(سـبـحان اللّه عما يشركون ) - اين جمله ثنائى است بر خداى تعالى ، همچنان كه در - سـوره بـقـره بـعـد از نـقـل ايـن مـطـلب كـه كـفـار گفتند خدا فرزند گرفته ، فرمود: (سبحانه ).



هو اللّه الخالق البارى ء المصور...



كلمه (خالق ) به معناى كسى است كه اشيائى را با اندازه گيرى پديد آورده باشد. و كلمه (بارى ء) نيز همان معنا را دارد، با اين فرق كه بارى ء پديد آورنده اى است كه اشيائى را كه پديد آورده از يكديگر ممتازند. و كلمه (مصور) به معناى كسى است كه پـديـد آورده هـاى خـود را طـورى صـورتـگرى كرده باشد كه به يكديگر مشتبه نشوند. بنابر اين ، كلمات سه گانه هر سه متضمن معناى ايجاد هستند، اما به اعتبارات مختلف كه بـين آنها ترتيب هست ، براى اينكه تصوير فرع اينكه خداى تعالى بخواهد موجودات را متمايز از يكديگر خلق كند، و اين نيز فرع آنست كه اصلا بخواهد موجوداتى بيافريند.
در ايـنـجـا سـوالى پـيـش مـى آيـد، و آن ايـن اسـت كـه چـرا در دو آيـه قـبـل بعد از نام اللّه بلافاصله كلمه توحيد لا اله الا اللّه را ذكر نمود و سپس اسماى خدا را شمرد،
ولى در آيـه مورد بحث بعد از نام اللّه به شمردن اسماء پرداخت ، و كلمه (توحيد) را ذكـر نكرد؟ جوابش اين است كه بين صفاتى كه در آن دو آيه شمرده شده كه يازده صفت ، و يـا يـازده نـام اسـت ، بـا نامهايى كه در آيه مورد بحث ذكر شده فرق است ، و اين فرق بـاعث شده كه در آن دو آيه كلمه توحيد را بياورد و در اين آيه نياورد، و آن فرق اين است كـه صـفـات مذكور در دو آيه قبل الوهيت خدا را كه همان مالكيت توام با تدبير است اثبات مـى كـنـد، و در حـقيقت مثل اين مى ماند كه فرموده باشد: (لا اله الا اللّه ) معبودى به جز خـدا نـيـسـت ، بـه دليـل ايـنـكـه او عالم به غيب و شهادت ، و رحمان و رحيم و... است . و اين صـفـات بـه نـحـو اصـالت و اسـتـقـلال خـاص خـدا اسـت ، و شـريـكـى بـراى او در ايـن اسـتـقـلال نـيـسـت ، چون غير او هر كس هر چه از اين صفات دارد، خدا به وى داده ، پس قهرا الوهـيـت و اسـتـحـقـاق مـعـبـود شـدن هـم خاص او است ، و به همين جهت در آخر آيه دوم فرمود: (سبحان اللّه عما يشركون ). و با اين جمله اعتقاد شرك را مذهب مشركين است رد نمود.
و امـا صـفـات و اسـمـائى كه در آيه مورد بحث آمده صفاتى است كه نمى تواند اختصاص الوهـيـت به خدا را اثبات كند، چون صفات مذكور عبارتند از: خالق ، بارى ء و مصور، كه مـشـركـيـن هـم آنـهـا را قـبـول دارنـد. آنـان نيز خلقت و ايجاد را خاص خدا مى دانند، و در عين حـال مـدعـى آنـنـد كـه بـه غير خدا ارباب و الهه ديگر هست كه در استحقاق معبوديت شريك خدايند.
و امـا ايـنـكـه در ابتداى هر سه آيه اسم جلاله (اللّه ) آمده ، به منظور تاءكيد و تثبيت مـقـصـود بـوده ، چـون ايـن كـلمه علم (اسم خاص )براى خدا، و معنايش ذات مس تجمع تمامى صفات كمال است ، و قهرا تمامى اسماى الهى از آن سرچشمه مى گيرد.
(له الاسـمـاء الحـسـنـى ) - ايـن جـمـله اشـاره بـه بـقيه اسماى حسنى است ، چون كلمه الاسـمـاء هـم جـمـع اسـت ، و هم الف و لام بر سرش آمده ، و از نظر قواعد ادبى جمع داراى الف و لام افاده عموم مى كند.
(يـسـبـح له مـا فى السموات و الارض ) - يعنى هر آنچه مخلوق كه در عالم است حتى خود آسمانها و زمين تسبيح گوى اويند. و ما در سابق مكرر پيرامون اينكه تسبيح موجودات چه معنا دارد بحث كرديم .
ايـن آيـات سـه گـانـه بـا جـمـله (و هو العزيز الحكيم ) ختم شده يعنى او غالبى است شـكـسـت نـاپذير، و كسى است كه افعالش متقن است ، نه گزاف و بيهوده . پس نه معصيت گناه كاران او را در آنچه تشريع كرده و بشر را به سويش مى خواند عاجز مى سازد،
و نه مخالفت معاندان ، و نه پاداش مطيعان و اجر نيكوكاران در درگاهش ضايع مى گردد.
و هـمـيـن عنايت كه گفتيم باعث شد گفتار در سه آيه با ذكر اسم (عزيز) و (حكيم ) ختم شود، و به طور اشاره بفهماند كه كلام او هم عزيز و حكيم است ، باعث شد كه در آغاز هـر سـه آيـه نام اللّه تكرار شده ، و مقدم بر ساير اسماء ذكر شود. و نيز باعث شد كه اسم عزيز با اسم حكيم دوباره ذكر شود، با اينكه در وسط آيه دوم ذكر شده بود.
و ايـنـكـه گـفتيم توصيف خدا به دو وصف عزيز و حكيم اشاره دارد به كلامش هم ، عزيز و حكيم است ، از اين بابت بود كه در قرآن كريم كلام خود را هم عزيز و حكيم خوانده ، يك جا فرموده : (و انه لكتاب عزيز)، و جايى ديگر فرموده : (و القران الحكيم ).
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربــاره بـعـضـى اسـماء و صفات خداوند، و درباره محاسبه نفس و نظر دراعمال ).
در مجمع البيان در تفسير جمله (عالم الغيب و الشهاده ) از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايـت آورده كـه فـرمود: غيب عبارت است از چيزى تاكنون نبوده ، و شهادت چيزهايى است كه بوده .
مـؤ لف : البـتـه ايـن تـفـسـيـر تـفـسير به بعضى از مصاديق است ، نه اينكه معناى غيب و شـهـادت تنها همين باشد كه در روايت آمده . و ما رواياتى را كه در تفسير اسم جلاله و دو اسم رحمان و رحيم آمده در سوره فاتحه آورديم .
و در تـوحـيـد بـه سـنـد خود از ابى بصير از امام ابى جعفر باقر (عليه السلام ) روايت كـرده كـه در ضـمـن حـديـثـى فـرمـود: خـداى تـعـالى از ازل حـى و زنـده بـوده ، امـا حـى بـدون حـيـات . و از ازل مـلك و قـادر بـوده ، حـتـى قـبـل ازچـيـزى را ايـجـاد كر ده باشد، و بعد از آنكه خلق را بيافريد ملكى جبار شد.
مـؤ لف : ايـنـكـه فـرمـود: (حـى بـدون حـيـات ) مـعنايش اين است كه حيات او مانند حيات موجودات زنده چيزى غير از ذات و زائد بر ذاتش نيست ، بلكه حياتش عين ذات او است .
و اينكه فرمود (قبل از خلقت عالم ملكى قادر بود و بعد از خلقت ملكى جبار شد) در حقيقت خـواسـته است ملك را كه از صفات فعل است ، به قدرت ارجاع دهد، كه از صفات ذات است تا تحققش قبل از ايجاد فرض داشته باشد.
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از هـشـام جـواليـقى روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السـلام ) از مـعـنـاى كـلام خـدا كه مى فرمايد: (سبحان اللّه ) پرسيدم كه منظور از آن چيست ؟ فرمود: منظور منزه بودن خدا (از نواقص ) است .
و در نهج البلاغه است كه : خداى تعالى خالق است ، اما نه با حركت و رنج .
مـؤ لف : ما تعدادى از روايات وارده در اسماى حسناى خدا و شمار آنها را در بحث از اسماى حسنى در جلد ششم اين كتاب آورديم .
و در روايـت نـبـوى مـعـروف آمـده كـه : (حـاسـبـوا انـفـسـكـم قبل ان تحاسبوا وزنوا قبل ان توزنوا و تجهزوا للعرض الاكبر - از نفس خود حسابكشى كـنـيـد، قـبـل از آن كـه از شـمـا حـسـاب بـكـشـنـد، و خـود را بـسـنـجـيـد، قبل از آن كه شما را بسنجند، و براى روز قيامت آماده شويد).
و در كـافـى بـه سند خود از ابى الحسن ماضى (عليه السلام ) روايت آورده فرمود: كسى كـه روز بـه روز بـه حـسـاب نفس خود رسيدگى نمى كند از ما نيست (آن كس از ما است كه روز به روز به حساب خود برسد) اگر عمل نيكى داشت شكرش نسبت به خدا بيشتر شود و اگر عمل زشتى داشت از خدا طلب مغفرت نموده ، توبه كند.
مـؤ لف : قـريـب بـه ايـن مـعـنـا روايـاتـى ديـگـر اسـت ، و مـا روايـاتـى از ائمـه اهل بيت (عليهم السلام ) در معناى ذكر خدا در ذيل تفسير آيه (فاذكرونى اذكركم ...) و آيـه (يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا اذكـروا اللّه ذكـرا كـثـيـرا) نقل كرديم ، اگر كسى بخواهد مى تواند بدانجا مراجعه كند.
سوره ممتحنه مدنى است و سيزده آيه دارد