گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد نوزدهم
سوره قلم آيات 33 - 1


بسم اللّه الرحمن الرحيم ن و القلم و ما يسطرون (1) ما انت بنعمه ربك بمجنون (2) و ان لك لاجرا غير ممنون (3) و انك لعلى خلق عظيم (4) فستبصر و يبصرون (5) بايكم المفتون (6) ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين (7) فلا تطع المكذبين (8) ودوا لوتـدهـن فيدهنون (9) و لا تطع كل حلاف مهين (10) هماز مشاء بنميم (11) مناع للخير معتد اثـيـم (12) عـتـل بـعـد ذلك زنـيـم (13) ان كـان ذا مـال و بـنـين (14) اذا تتلى عليه اياتنا قال اسطير الاولين (15) سنسمه على الخرطوم (16) انا بلونهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقـسـمـوا ليـصـرمـنـهـا مـصـبحين (17) و لا يستثنون (18) فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون (19) فاصبحت كالصريم (20) فتنادوا مصبحين (21) ان اغدوا على حرثكم ان كنتم صـارمين (22) فانطلقوا و هم يتخفتون (23) ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين (24) و غدوا عـلى حـرد قـادريـن (25) فـلمـا راوهـا قـالوالضـالون (26) بل نحن محرومون (27) قال اوسطهم الم اقل لكم لولا تسبحون (28) قالوا سبحان ربنا انا كـنا ظلمين (29) فاقبل بعضهم على بعض يتلومون (30) قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين (31) عـسـى ربـنـا ان يـبدلنا خيرا منها انا الى ربنا رغبون (32) كذلك العذابت و لغذاب الاخرة اكبر لو كانوا يعلمون (33).



ترجمه آيات
بـه نـام خـدا كـه در دنـيـا رحـمـتـى براى عموم و در آخرت رحمتى بيكران براى خواص از بندگان دارد. ن ، سوگند به قلم و آنچه با قلم مى نويسند (1).
كه تو به خاطر لطفى كه پروردگارت به تو كرده ديوانه نيستى (2).
و اينكه براى تو اجرى است غير مقطوع (3).
و اينكه تو ملكات اخلاقى بس بزرگى دارى كه بر آن مسلطى (4).
پس به زودى خواهى ديد و آنها نيز خواهند ديد (5).
كه كدامتان مبتلا به جنونيد (6).
مـحـقـقـا پـروردگـارت دانـاتـر اسـت بـه ايـنـكـه چـه كـسى از راه او دور و چه كسانى راه يافتگانند (7).
پس تكذيب گران را اطاعت مكن (8).
آنان همين را مى خواهند كه تو سازش كنى و آنها هم با تو بسازند (9).
و نيز هر فرومايه عيب جو كه براى هر حق و باطلى سوگند مى خورد اطاعت مكن (10).
و كسى را كه در بين مردم سخن چينى و افساد مى كند (11).
و كسى را كه مانع رسيدن خير به خلق مى شود و تجاوزگر و گناهكار است (12).
كـسـى كـه عـلاوه بـر هـمه آن عيب ها، بد دهن و خشن است و مردم پدرى برايش نمى شناسند (13).
كـسـى كـه تـنـهـا مـايـه غـرورش ايـن اسـت كـه صـاحـب مال و فرزندان است (14).
هنگامى كه آيات ما بر او خوانده مى شود مى گويد افسانه هاى قديمى است (15).
ما در برابر غرورش به نهايت درجه ، خوارش مى سازيم (6 1).
آرى مـا ايـشـان را مى آزماييم همچنان كه صاحبان آن باغ را آزموديم كه قسم خوردند و به هم قول دادند فردا ميوه باغ را بچينند (17).
بدون اينكه ان شاء اللّه بگويند (و يا بدون اينكه از آن استثنا كنند) (18).
در نـتـيـجـه بلايى فراگير از ناحيه پروردگارت باغ را دور زد در حالى كه ايشان در خواب بودند (19).
و در نتيجه باغ سوخت و چون شب سياه شد (20).
صبح زود (قبل از بيدار شدن فقرا) يكديگر را صدا زدند (21).
كه اگر به وعده ديشبتان پاى بنديد برخيزيد و به سوى زراعت خود برويد (22).
اين را آهسته مى گفتند و آهسته به سوى باغ روانه شدند (23).
تا در آن روز هيچ مسكينى داخل باغشان نشود (24).
به قصد نيامدن فقرا و زياد شدن درآمد سحرگاهان بيرون شدند (25).
تا به باغ رسيدند، همينكه وضع باغ را ديدند گفتند: محققا راه را عوضى آمده ايم (26).
يكى از آن ميان گفت : نه ، بلكه محروم شده ايم (27).
آنـكـه مـيانه روتر از همه بود گفت مگر به شما نگفتم (چرا باغ را رازق خود مى دانيد و) خدا را از داشتن شريك در رزاقيت منزه نمى داريد؟ (28).
گفتند منزه است پروردگار ما كه به راستى ما ستمكارانى بوديم (29).
آنگاه رو به يكديگر كرده گناه را به گردن يكديگر نهادند (30).
گفتند: واى بر ما كه به راستى مردمى طغيانگر بوديم (31).
امـيـد پـروردگـارمـان بـاغـى بـهـتـر از آن بـه مـا بـدهـد، كـه مـا دل به سوى پروردگارمان نهاديم (32).
آرى عـذاب چـنـيـن اسـت و البـتـه عذاب آخرت بزرگتر است اگر مردم بناى فهميدن داشته باشند (33).
بيان آيات
محتويات سوره مباركه قلم و محل نزول آن
ايـن سـوره رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) را بـه دنـبـال تهمت هاى ناروايى كه مشركين به وى زده و او را ديوانه خوانده بو دند، تسليت و دلدارى مـى دهـد، و بـه وعـده هـاى جـمـيـل و پاسدارى از خلق عظيمش دلخوش مى سازد، و آن جـنـاب را بـه شديدترين وجهى از اطاعت مشركين و مداهنه با آنان نهى نموده ، امر اكيد مى كند كه در برابر حكم پروردگارش صبر كند.
سـيـاق هـمـه آيـات ايـن سـوره سـيـاق آيـات مـكـى اسـت ، و از ابـن عـبـاس و قـتـاده نقل شده كه گفته اند: اوايل اين سوره تا آيه (سنسمه على الخرطوم ) كه شانزده آيه است - در مكّه نازل شده ، و ما بعد آن تا (جمله لو كانوا يعلمون ) كه هفده آيه است در مدينه نازل شده ، و نيز بعد از آن جمله تا جمله (يكتبون ) كه پانزده آيه است در مكّه و مـا بـعـد آن تـا آخـر سـوره كـه چـهـار آيـه اسـت در مـديـنـه نـازل شـده ايـن نـقل نسبت به هفده آيه يعنى از جمله (انا بلوناهم ) تا جمله (لو كانوا يعلمون ) بى وجه نيست ، زيرا به آيات مدنى شبيه تر است تا آيات مكى .
در تـفـسـيـر سـوره شـورى دربـاره حـروف مـقـطـعـه اوايل سوره ها بحث كرديم .



ن و القلم و ما يسطرون




مـعـنـاى (قـلم ) مـعـلوم اسـت ، و امـا مـصـدر (سـطـر) (كـه فـعل (يسطرون ) مشتق از آن است ) به فتحه سين و سكون طاء - و بنابه گفته راغب گـاهـى به دو فتحه نيز خوانده مى شود - به معناى صفى از كلمات نوشته شده ، و يا از درخـتـان كـاشته شده ، و يا از مردمى ايستاده است ، و وقتى گفته مى شود: (سطر فلان كذا) معنايش اين است كه فلانى سطر سطر نوشت .
محتويات سوره مباركه قلم و محلنزول آن وجوهى كه درباره قسم به (قلم ) و (ما يسطرون ) گفته شده است
خـداى سـبـحان در اين آيه به قلم و آنچه با قلم مى نويسند سوگند ياد كرده ، و از ظاهر سياق برمى آيد كه منظور از قلم مطلق قلم ، و مطلق هر نوشته اى است كه با قلم نوشته مـى شـود، و از ايـن جـهت اين سوگند را ياد كرده كه قلم و نوشته از عظيم ترين نعمت هاى اسـت ، كـه خـداى تـعالى بشر را به آن هدايت كرده ، به وسيله آن حوادث غايب از انظار و مـعـانى نهفته در درون دلها را ضبط مى كند، و انسان به وسيله قلم و نوشتن مى تواند هر حادثه اى را كه در پس پرده مرور زمان و بعد مكان قرار گرفته نزد خود حاضر سازد، (مـثـل ايـنـكـه حـادثـه قرنها قبل ، همين الان دارد اتفاق مى افتد، و حوادث هزاران فرسنگ آن طرف تر در همينجا دارد رخ مى دهد) پس قلم و نوشتن هم در عظمت ، دست كمى از كلام ندارد.
و در عـظـمـت ايـن دو نـعمت همين بس كه خداى سبحان بر انسان منت نهاده كه وى را به سوى كـلام و قـلم هـدايـت كـرده ، و طـريق استفاده از اين دو نعمت را به او ياد داده ، و درباره كلام فرموده : (خلق الانسان علمه البيان ) و درباره قلم فرموده : (علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم ).
بـنـابر اين ، سوگند خوردن خداى تعالى به قلم ، و آنچه مى نويسند سوگند به يكى از نـعـمـت ها است ، و اين تنها قلم نيست كه به آن سوگند ياد كرده ، بلكه در كلام مجيدش به بسيارى از مخلوقات خود بدان جهت كه نعمتند سوگند ياد فرموده ، مانند آسمان ، زمين ، خورشيد، ماه ، شب ، روز، و امثال اينها تا برسد به انجير و زيتون .
بـعـضـى از مـفـسـرين گفته اند: كلمه (ما) در جمله (و ما يسطرون ) مصدريه است ، و مراد از آن خود نوشتن است .
بـعضى ديگر گفته اند: مراد از قلم ، قلم اعلى ، يعنى قلم آفرينش است ، كه در حديث آمده كه اولين موجودى است كه خدايش ‍ آفريده .
و منظور از (ما يسطرون ) آن اعمالى كه فرشتگان حفظه و كرام الكاتبين مى نويسند.
و بـعـضـى ايـن احـتـمـال را هـم داده انـد كـه تـعبير به صيغه جمع در (يسطرون ) صرفا براى تعظيم باشد، نه كثرت . ليكن اين احتمال درست نيست .
و نـيـز بـعضى احتمال داده اند كه : منظور آن چيزى باشد كه در آن مى نويسند، و آن لوح محفوظ است .
بـعـضى ديگر احتمال داده اند : مراد از قلم و آنچه مى نويسند صاحبان قلم ، و نوشته هاى ايشان باشد. اما همه اين احتمالات واهى و بى اساس است .



ما انت بنعمه ربك بمجنون




مراد از نعمت در آيه : (و ما انت بنعمة ربك بمجنون )
اين جمله آن مطلبى است كه خداى تعالى براى اثباتش سوگند خورده ، و خطاب در آن به رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) است ، و حرف (باء) در كلمه (بنعمه ) بـاى سـبـبـيـت و يا مصاحبت است . و معناى جمله اين است كه تو به خاطر نعمتى - و يا با نعمتى - كه خدا به تو ارزانى داشته مجنون نيستى .
و سـيـاق آيـه دلالت دارد بر اينكه مراد از نعمت ، نعمت نبوت است ، چون ادله اى كه دلالت بـر نـبـوت آن جـنـاب مـى كند، هر گونه اختلال روانى و عقلى را از آن جناب دفع مى كند، زيـرا اگـر دفـع نـكـنـد بر نبوت هم دلالت ندارد، و اگر نكند هدايت الهى كه لازمه نظام حيات بشرى است پا نمى گيرد، و اين آيه در مقام رد تهمتى است كه به آن جناب مى زدند و مـجـنـونش مى خواندند. و در آخر همين سوره تهمت ايشان را حكايت كرده ، مى فرمايد: (و يقولون انه لمجنون ).
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـراد از نـعـمـت ، فـصـاحـت بـيـان ، عـقـل كـامـل ، سيرت مرضيه ، و برائت آن جناب از هر عيب و اتصافش به هر صفت پسنديده اسـت ، چـون ظهور اين صفات خود دليل قطعى است بر اينكه چنين كسى مجنون نيست ، ليكن بـيـان گـذشـتـه ما در حجيت قاطع تر است ، و آيه مورد بحث و آيات بعدش به طورى كه مـلاحـظـه مـى فـرماييد در مقام تسليت دادن به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و دلخـوش سـاخـتـن آن جـنـاب اسـت ، مـى خـواهـد آن جـنـاب را تـاءيـيـد كـنـد، و در عـيـن حال سخن كفار را تكذيب نمايد.



و ان لك لاجرا غير ممنون




معناى اينكه فرمود پيامبر اجر غير ممنون دارد و بر (خلق عظيم ) است
كلمه (ممنون ) از ماده (من ) و اسم مفعول آن است ، و مصدر (من ) به معناى قطع است ، وقـتـى گـفـتـه مـى شود: (منه السير منا) معنايش اين است كه پياده روى او را از رفتن قـطـع و نـاتـوان كـرد، البـتـه بـايـد تـوجـه داشـت كـه كـلمـه (مـمـنـون ) اسـم مفعول از منت نيز مى آيد، و منت به معناى آن است كه نعمتى را كه به كسى داده اى با زبان خـود آن را بـر آن شـخـص سـنـگـيـن سـازى ، كـلمـه مـذكـور در آيـه مـورد بـحـث بـه مـعناى اول اسـت . و مـراد از (اجـر)، اجـرى است كه رسالت نزد خدا دارد، و جمله در مقام دلخوش ساختن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، مى فرمايد: تو زحمات رسالت خدا را تحمل كن ، كه اجرت نزد پروردگار قطع نمى شود، و زحماتت هدر نمى رود.
و چـه بـسـا كـه كـلمـه (مـن ) را به معناى همان منت نهادن گرفته اند، به اين بيان كه آنـچـه خداى تعالى به رسول گراميش به عنوان پاداش ‍ مى دهد، در حقيقت اجرتى است در مقابل زحماتى كه كشيده ، پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مستحق آن اجرت و طلبكار آن از خداى تعالى است ، و خداى تعالى منتى بر او ندارد. ولى اين معنا درست نيست ، زيـرا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم مانند همه خلائق بنده و مملوك خدا است ، آن هم مملوك به حقيقت معناى ملك ، هم ذاتش بملوك او است و هم صفاتش ‍ و هم اعمالش ، پس اگـر خـداى عـزوجـل چـيـزى از آنـچه ذكر شد به بنده اش مى دهد عطيه اى از ناحيه او، نه ايـنـكه دينى است كه پرداخت مى كند، و بنده خدا آنچه را كه دارد موهبت و عطيه خدا است ، و بـه تـمـليـك خـدا مالك شده است ، و در همان حال كه او مالك شده باز مالك حقيقى خود او و آنـچـه فـعـلا مـالك اسـت و آنـچه قبلا مالك بوده ، و يا بعدا مالك مى شود، خدا است ، پس آنـچـه خـدا بـه بـنـده اش مـى دهـد تـفـضـلى اسـت از نـاحـيـه او، و اگـر تـفضل و عطايى را كه در مقابل عمل بنده اش اجر و پاداش ناميده ، و قرارى را كه بين اجر خـود و عـمـل بـنـده اش دارد، مـعـامـله نـامـيـده ، ايـن نـيـز تفضل ديگرى است از او، پس منت تنها براى خدا است ، او است كه بر تمامى خلائق خود از انبيا گرفته تا پايين تر منت دارد، وانبيا و پائين تر از انبيا در اين معنا برابرند.



و انك لعلى خلق عظيم




كـلمـه (خـلق ) بـه مـعـنـاى مـلكـه نـفـسـانـى اسـت ، كـه افـعـال بـدنـى مـطـابـق اقـتـضـاى آن مـلكـه بـه آسـانـى از آدمـى سـر مـى زنـد، حـال چـه ايـنـكـه آن مـلكـه از فـضـائل بـاشـد، مـانـنـد عـفـت و شـجـاعـت و امثال آن ، و چه از رذائل مانند حرص و جبن و امثال آن ، ولى اگر مطلق ذكر شود، فضيلت و
خلق نيكو از آن فهميده مى شود.
راغب مى گويد: كلمه (خلق ) چه با فتحه (خاء) خوانده شود، و چه با ضمه آن ، در اصـل بـه يـك مـعـنـا بـوده ، مـانـنـد كـلمـه (شـرب ) و (صـرم ) كـه چـه بـا فـتـحه اول خـوانـده شـونـد و چـه بـا ضـمـه يـك مـعـنـا را مـى دهـنـد، و ليـكـن در اثـر اسـتـعـمـال بـيـشـتـر فـعـلا چـنـيـن شـده كـه اگـر بـه فـتـحـه خـاء استعمال شود معناى صورت ظاهر و قيافه و هيئت را كه با بصر ديده مى شود مى رساند، و اگـر بـه ضـمـه خـاء اسـتـعـمـال شـود معناى قوا و سجاياى اخلاقى را كه با بصيرت احـساس مى شود افاده مى كند، پس اينكه قرآن كريم فرموده : (انك لعلى خلق عظيم )، معنايش اين است كه تو - اى پيامبر - سجاياى اخلاقى عظيمى دارى .
و ايـن آيـه شـريـفـه هـر چـنـد فـى نـفـسـهـا و بـه خـودى خـود حـسـن خـلق رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) را مى ستايد، و آن را بزرگ مى شمارد، ليكن بـا در نـظـر گـرفـتـن خـصـوص سـياق ، به خصوص اخلاق پسنديده اجتماعيش نظر دارد، اخـلاقـى كـه مـربـوط بـه مـعـاشـرت اسـت ، از قـبـيـل اسـتـوارى بـر حـق ، صـبـر در مـقـابـل آزار مـردم و خطاكاريهاى اراذل و عفو و اغماض از آنان ، سخاوت ، مدارا، تواضع و امثال اينها، و ما قبلا در آخر جلد ششم اين كتاب احاديثى را كه محاسن اخلاقى آن جناب را مى شمارد نقل كرديم .
و از آنچه گذشت روشن گرديد اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه (خلق ) ديـن - اسـلام - اسـت . تفسير درستى نيست ، مگر اينكه منظور خود را طورى توجيه كنند كه به بيان ما برگشت كند.



فستبصر و يبصرون با يكم المفتون




ايـن جـمـله بـه خاطر اينكه حرف (فاء) در اولش آمده ، نتيجه گيرى از خلاصه مطالب گذشته است ، مى فرمايد: حال كه معلوم شد تو ديوانه نبودى ، بلكه داراى مقام نبوت و متخلق به خلق عظيمى هستى ، و از ناحيه پروردگارت اجرى عظيم خواهى داشت ، اينك بدان كه به زودى اثر دعوتت روشن خواهد گشت ، و براى ديدگان ظاهرى و باطنى خلق معلوم خواهد شد كه مفتون به جنون كيست ، آيا تويى و يا تكذيب گران تو كه تهمت ديوانگى به تو مى زنند؟
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: كـلمـه (مـفـتـون ) مـصـدرى اسـت كـه وزن اسـم مـفـعـول دارد، نـظـيـر كـلمـات مـعـقـول ، ميسور و معسور كه وقتى مى گويند: فلان ليس له معقول معنايش اين است كه فلانى عقل ندارد.
و عبارت (خذ ميسوره و دع معسوره ) به معناى اين است كه از فلان كار، آنچه آسان است انـجـام بده ، و مقدار دشوارش را رها كن . و حرف (باء) در كلمه (بايكم ) به معناى حـرف (فـى ) اسـت ، و مـعـنـاى جـمله اين است كه به زودى تو مى بينى و ايشان هم مى بينند كه فتنه در كدام يك از دو طرف مخالف است .



ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين




بـعـد از آنـكـه با بيانات قبلى فهماند كه بالاخره در اين ميان ضلالت و هدايتى هست ، و اشاره مى كند به اينكه تهمت زنندگان به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به ايـنـكـه او ديوانه است خودشان مفتون و گمراهند، و به زودى گمراهيشان روشن گشته ، و نـيز معلوم مى شود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هدايت يافته است و هدايت او و گمراهى آنان به بيانى از خداى سبحان ثابت شد، اينك در اين جمله مطلب را چنين مى كند كه خدا بهتر مى داند چه كسى از راه او به بيراهه رفته ، و چه كسى راه او را يافته اسـت ، چـون راه ، راه او اسـت و امـر هـدايـت هم به دست او است ، و معلوم است كه صاحب راه و راهنما بهتر مى داند چه كسى در راه او است ، و چه كسى در آن نيست .



فلا تطع المكذبين




ايـن جـمـله بـه دليـل ايـنـكه فاى تفريع در آغاز آن در آمده نتيجه گيرى از خلاصه معناى آيات سابق است ، و الف و لام در (المكذبين ) الف و لام عهد است ، و منظور از كلمه (لا تـطـع ) مـطـلق مـوافـقـت اسـت ، چـه عـمـلى و چـه زبـانـى ، و مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه حال كه معلوم شد تكذيب گران سابق الذكر مفتون و گمراهند، پس با ايشان به هيچ وجه نه زبانى و نه عملى موافقت مكن .
نهى خداوند پيامبر را از مداخله و مماشات با كفار و اطاعت از آنان




ودوا لو تدهن فيدهنون




كـلمـه (يـدهـنـون ) از مـصـدر (ادهـان ) اسـت كـه مـصـدر بـاب افـعـال از مـاده (دهن ) است ، و (دهن ) به معناى روغن ، و ادهان و مداهنه به معناى روغن مـالى ، و بـه اصـطـلاح فـارسـى مـاسـت مالى است ، كه كنايه است از نرمى و روى خوش نشان دادن . و معناى آيه است كه اين تكذيب گران دوست مى دارند تو با نزديك شدن به ديـن آنـان روى خـوش بـه ايـشـان نـشـان دهى ، ايشان هم با نزديك شدن به دين تو روى خـوش بـه تـو نـشـان دهـنـد، و خلاصه اينكه دوست دارند كمى تو از دينت مايه بگذارى ، كـمـى هـم آنـان از ديـن خـودشـان مـايـه بـگـذارند، و هر يك درباره دين ديگرى مسامحه روا بـداريـد، هـمـچـنـان كـه نـقـل شـده كـه كفار به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پيشنهاد كرده بودند از تعرض به خدايان ايشان كوتاه ماند،
و ايشان هم متقابلا متعرض پروردگار او نشوند.
با آنچه گذشت روشن گرديد كه متعلق مودت كفار مجموع (لو تدهن فيدهنون ) بوده ، و حرف (فاء) در كلمه دوم فاى نتيجه گيرى است ، نه سببيت .



و لا تطع كل حلاف مهين ... زنيم




كلمه (حلاف ) به معناى كسى است كه بسيار سوگند مى خورد، و لازمه بسيار سوگند خوردن در هر امر مهم و غير مهم و هر حق و باطل ، اين است كه سوگند خورنده احترامى براى صـاحـب سـوگـنـد قـائل نـبـاشـد، و چـون سـوگندها به نام خدا بوده ، پس معلوم مى شود سوگند خورنده ، عظمتى براى خداى عزوجل قائل نيست ، و همين بس است براى رذلى او، و رذالت اين صفت .
و كـلمه (مهين ) از مصدر مهانت يعنى حقارت است ، و منظور از آن ، حقارت راى و كوتاهى فـكـر اسـت . ولى بـعضى گفته اند: به معناى كسى است كه بسيار شرارت كند. بعضى ديگر گفته اند: به معناى كذاب است .
و كـلمـه (هـمـاز) صـيـغـه مبالغه از ماده (همز) است ، و اين ماده به معناى عيب جويى و طـعـنه زنى است ، پس هماز يعنى بسيار عيب جو و طعنه زن . و بعضى گفته اند: (همز) به معناى خصوص طعنه زدن با اشاره چشم است .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: به معناى غيبت كردن است . و جمله (مشاء) بنميم به معناى سـعـايـت و دو بـه هـم زنـى اسـت ، و مـشـاء بـه مـعـنـاى نـقـل كـنـنـده سـخنان مردمى به سوى مردمى ديگر، به منظور ايجاد فساد و تيرگى آن دو اسـت ، و مـناع خير به معناى كسى است كه منع خيرش بسيار باشد، يا از همه مردم منع خير مى كند، و يا نسبت به اهلش چنين است و نمى گذارد چيزى به آنان برسد.
و كلمه (معتدى ) اسم فاعل از اعتداء است ، كه به معناى از حد گذراندن ظلم و بيداد است . و كـلمـه (اثـيـم ) بـه مـعـنـاى كـسى است كه اثم و گناه بسيار كند، به حدى كه كار هـمـيـشـگـى و دائمـيـش شـود و از آن دسـت بـرنـدارد. و كـلمـه (اثـم ) بـه مـعـنـاى عـمـل زشـتـى اسـت كـه بـاعـث شـود آن چـيـزى كه قرار است برسد ديرتر برسد. و كلمه (عـتـل ) - بـا ضـمـه عـين و ضمه تاء و تشديد لام - به معناى اشتلم فارسى است ، يـعـنـى سـخـن خـشن و درشت ، ولى در آيه مورد بحث به شخص بد اخلاق و جفا كار تفسير شده ، كسى كه در راه باطل به سختى خصومت مى كند،
نـيـز بـه كـسـى تـفـسـير شده كه خود بسيار مى خورد، و از خوردن ديگران جلوگيرى مى نـمـايـد، و نـيـز بـه كـسـى تـفسير شده كه مردم را با بهانه گيريهاى خود به زندان و شكنجه مى كشاند.
و كـلمـه (زنـيـم ) بـه كـسـى گـفـتـه مـى شـود كـه اصل و نسبى نداشته باشد. بعضى گفته اند به معناى كسى است كه از زنا متولد شده ، و خـود را بـه قـومـى ملحق كرده باشد، و در واقع از آن قوم و دودمان نباشد. بعضى ديگر گـفـتـه اند: زنيم كسى است كه به لئامت و پستى مشهور باشد. بعضى ديگر گفته اند: كـسـى اسـت كـه در شـرارت علامتى داشته باشد، كه با آن شناخته شود، و چون در محفلى سـخـن از شرارت رود، او قبل از هر شرورى ديگر به ذهن در آيد، و اين چند معنا همه به هم نزديكند.
پـس ايـن نـه صـفـت رذيـله ، اوصـافـى است كه خداى تعالى بعضى از دشمنان دين را كه پـيـامبر (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را به اطاعت خود و مداهنه دعوت مى كردند توصيف كرده ، و در حقيقت جامع همه رذائل است .
(عتل بعد ذلك زنيم ) - معنايش اين است كه شخص مورد نظر بعد از آن معايب و رذائلى كـه بـرايـش ذكـر كـرديـم عـتـل و زنـيم هم نيز هست . بعضى از مفسرين گفته اند از تعبير (بـعـد ذلك ) فـهـمـيـده مـى شود كه دو صفت اخير از ساير رذائلى كه برايشان شمرد بدتر است .
و ظاهرا در اين جمله اشاره اى است به اينكه شخص مورد نظر آن قدر داراى صفات خبيث است كـه ديـگـر جا ندارد در امر حق از او اطاعت شود، و بر فرض هم كه از آن خبائث صرفنظر شود، وى فردى تندخو و خشن و بى اصل و نسب است كه اصلا نبايد در جوامع بشرى به مثل او اعتنا شود، بايد از هر جامعه اى طرد شود، و افراد جامعه نه به سخن او گوش دهند و نه در عملى پيرويش ‍ كنند.



ان كان ذا مال و بنين




ظـاهـرا كـلمـه (ان ) حـرف لام در تـقدير دارد، و تقدير آن (لان ) باشد، و اين جار و مـجـرور مـتعلق به فعلى است كه از مجموع صفات رذيله مذكور استفاده مى شود، و معنايش اين است كه : (او چنين و چنان مى كند براى اينكه مالدار است ). و خلاصه مالدارى ياغيش كـرده ، بـه نـعـمـت خـدا كـفـران مـى ورزد، و در نـتـيـجـه بـيـگـانـگـى از خـدا، تـمـامـى رذائل خـبـيـثـه در دلش پـيـدا شـده ، بـجـاى ايـنـكـه شـكـر خـدا را در بـرابـر آن امـوال بـجـا آورد، و نفس خود را اصلاح كند كفران مى ورزد، و بنابر اين ، آيه شريفه در افاده مذمت و تهكم ، جارى مجراى آيه شريفه زير است كه مى فرمايد:
(الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان اتيه اللّه الملك )
بـعضى گفته اند: كلمه (ان ) متعلق به جمله (لا تطع ) است ، و معنايش اين است كه اى پـيـامـبـر او را بـه خـاطـر ايـنـكـه مـالدار اسـت اطـاعـت مـكـن ، و خـلاصـه مـال و اولادش تـو را بـه اطـاعـت وانـدارد. ولى معناى قبلى عمومى تر و به ذهن نزديك تر است .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: نـمـى تـوانـد مـتـعـلق بـه كـلمـه (قـال ) در جـمـله شـرطـيه (اذا تتلى ...) باشد، براى اينكه از نظر علماى نحو هيچ وقت ما بعد شرط در ماقبل آن عمل نمى كند.



اذا تتلى عليه اياتنا قال اساطير الاولين




كلمه (اساطير) جمع اسطوره است ، و اسطوره به معناى داستانهاى خرافى است ، و آيه شـريـفـه جـنـبـه تـعـليـل دارد و كـلمـه (لا تـطـع ) را تعليل مى كند.



سنسمه على الخرطوم




مـصـدر (وسـم ) و همچنين (سمه ) به معناى علامت گذارى است ، و كلمه (خرطوم ) به معناى بينى است .
بـعـضـى گفته اند: اطلاق خرطوم بر بينى آن شخص كافر، با اينكه خرطوم تنها بينى فـيـل و خـوك اسـت ، در حـقيقت نوعى توبيخ و ملامت است ، و در اين آيه تهديدى است به آن شـخـص ، بـه خـاطـر عـداوت شـديـدى كـه بـا خـدا و رسول او و دينى كه بر رسولش نازل كرده ، مى ورزيده است .
و ظاهرا منظور از علامت گذارى در بينى او اين باشد كه بى نهايت او را خوار مى كنيم ، و ذلتـى نـشـانـدار بـه او مـى دهـيـم ، بـه طـورى كـه هـر كـس او را بـبيند با آن علامت او را بـشـنـاسـد، چـون بينى در قيافه و صورت انسان يكى از مظاهر عزت و ذلت است ، هم مى گوييم فلانى باد به دماغش انداخته ، و هم مى گوييم من دماغ فلانى را به خاك ماليدم ، و يـا دمـاغـش را خـرد كـردم ، و ظاهرا عمل علامت گذارى در دماغ آن شخص در قيامت واقع مى شـود نـه در دنـيـا. هـر چـنـد كـه بـعـضـى از مـفـسـريـن آن را حمل بر رسوايى در دنيا كرده ، و براى توجيه اين نظريه خود را به زحمت انداخته است .



انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه ... كالصريم




كـلمـه (بلاء) كه مصدر (بلونا) است به معناى امتحان ، و نيز به معناى پيش آوردن مصيبت است ،
و كـلمـه (صـرم ) بـه مـعـنـاى چـيـدن مـيـوه از درخت است ، و كلمه (استثناء) كه مصدر فـعـل (يـسـتـثـنـون ) اسـت ، بـه مـعـنـاى ايـن اسـت كـه بـعـضـى از افـراد كـل را از حـكـم كـل كـنار بگذاريم ، و نيز به معناى گفتن كلمه (ان شاء اللّه ) در هنگام وعـده قـطـعـى و يـا هـر سـخن قطعى ديگر است ، و اگر اين كلمه را هم استثناء خوانده اند، بدين جهت است كه وقتى مى گويى : (فردا ان شاء اللّه به سفر مى روم ) معنايش اين اسـت كـه مـن فـردا در هـمـه احـتـمـالات بـه سـفـر مـى روم مـگـر يـك احتمال ، و آن اين است كه خدا نخواهد به سفر بروم .
و مـنـظـور از (طائف عذاب )، آن عذابى است كه در شب رخ دهد، و كلمه (صريم ) به مـعـنـاى درخـتـى اسـت كـه مـيـوه اش را چـيده باشند. بعضى گفته اند: به معناى شب بسيار تـاريـك اسـت . بـعضى ديگر گفته اند: ريگزارى بريده از ريگزار ديگر است كه در آن چيزى نمى رويد، و هيچ فايده اى ندارد.
تـــهـديـد تـكـذيـب گـران نـبـوت رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله و سلم كه به آن حضرتتهمت جنون مى زند
آيـات مـورد بـحـث يـعـنـى آيـه (انـا بـلونـاهـم ) تـا هـفـده آيـه ، تـكـذيـب گـران نبوت رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) را كه به آن جناب تهمت جنون مى زدند تهديد مـى كـند، و تشبيهى كه در آن آمده دلالت دارد بر اينكه اين تكذيب گران هم به طور قطع عـذاب خـواهـنـد شـد، و بـلكـه هـم اكـنـون يـعـنـى در ايـام نـزول آيـات ، عـذاب در راه بـوده ، چـيـزى كـه هـسـت خـود كـفـار از آن غـافـل بـودنـد، و بـه زودى مـى فـهـمـنـد، امـروز سـرگـرم و حـريـص در جـمـع مـال و زيـاد كـردن فـرزنـدانـنـد، و بـه يـكـديـگـر بـه كـثـرت مـال و اولادشـان فـخـر مـى فـروشـنـد، و هـمـه اعـتـمـادشـان بـه مـال و فـرزنـدان و سـائراسـبـاب ظاهرى است ، كه فعلا به كام آنان و طبق هواهايشان در جـريان است ، بدون اينكه در برابر اين نعمت ها شكر پروردگارشان را به جاى آورده ، راه حـق را پـيـش گـيرند و پروردگارشان را عبادت كنند. و همچنين به اين وضع خود ادامه مـى دهـنـد تـا عـذاب آخـرتـشان و يا عذاب دنياييشان به ناگهانى و بى خبر از ناحيه خدا بـرسـد، هـمـچـنـان كـه در روز جنگ بدر رسيد، و به چشم خود ديدند كه همه آن اسبابهاى ظـاهـرى بـى خـاصـيـت شـد، و امـوال و فرزندان كمترين سودى به حالشان نبخشيد، و در آخـرت هـم اهـل بـهـشـت نـظـيـر وضـع را مى بينند، آن وقت كفار از كرده هاى خود پشيمان مى شـونـد، و بـه سـوى پـروردگـار خـود مـتـمـايـل مـى گـردنـد، امـا ايـن رغـبـت و تمايل ، عذاب خدا را برنمى گرداند، و اين پشيمانى نظير پشيمانى صاحبان باغ است ، كـه پـشـيـمـان شـدنـد، و يـكـديـگـر را مـلامـت نـمـودنـد و بـه سـوى پـروردگـارشـان مـتمايل شدند، و اين تمايل به درد ايشان هم نخورد، عذاب خدا اين چنين است ، و عذاب آخرت سخت عظيم تر است اگر بناى فهميدن داشته باشند،
ايـن مـعـنـايـى كـه كـرديـم در صـورت اتـصـال آيـه بـه مـا قـبـل خـود، و در فـرضـى بـود كـه بـا آنـهـا يـكـبـاره نازل شده باشد.
اشـاره اى بـه يـك داسـتـان بـراى تـشـبـيـه برائى كه بر سر مكذبان پيامبر مى آيد
و امـا بـنـابـر آنـچـه در روايـات آمـده ، كـه آيـات مـورد بـحـث در مـورد نـفـريـنـى نازل شد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) عليه مشركين كرد، و عرضه داشت : (پـروردگـارا! رفـتـار مـلايـمـت را عـليـه قـبـيـله مـضـر مـبـدل بـه شـدت فـرمـا، و آن را به صورت قحطى بنما، نظير قحطى يوسف ). در اين صـورت مـنـظـور از بـلاء در جـمـله (انـا بلوناهم ) خصوص قحطى خواهد بود، و اينكه بـلاى آنـان را تـشـبـيـه كرد به بلاى صاحبان باغ ، براى همين بوده كه باغ مذكور در اثر بلاء خشك شد. اما مطلبى كه هست ، اين است كه آخر داستان صاحبان باغ كه يكديگر را ملامت كردند، و قرآن فرمود: (فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون ) با داستان قحطى مكّه آنطور كه بايد منطبق نيست .
و بـه هـر حال معناى جمله (انا بلوناهم ) اين شد كه ما ايشان را به بلاء مبتلا كرديم ، (كـمـا بلونا). همچنان كه مبتلا كرديم (اصحاب الجنه ) صاحبان باغ را، كه مردمى يـمـنى بودند، و باغى در آنجا داشتند كه داستانشان در بحث روايتى آينده مى آيد ان شاء اللّه .
كـلمـه (اذ) ظـرف زمان است براى فعل (بلونا) يعنى در زمانى مبتلاشان كرديم كه (اقسموا) سوگند خوردند، كه (ليصرمنها) به زودى ميوه هاى باغشان را مى چينند، (مصبحين ) در همين صبح فردا خواهند چيد.
از ايـن جـمـله بر مى آيد كه قبل از رسيدن فرداى مذكور دور هم جمع شده مشورت كرده اند كه صبح همان شب ميوه را بچينند (و لا يستثنون ) بدون اينكه بگويند: ان شاء اللّه مى چينيم ، بلكه همه اعتمادشان بر نفس خودشان و بر اسباب ظاهرى بود، ممكن هم هست منظور از جـمـله (و لا يـستثنون ) اين باشد كه مقدارى از ميوه ها را براى فقرا و مساكين استثناء نكردند.
(فـطـاف عـليها) - پس دور زد و دوره كرد آن باغ را (طائف ) بلايى دور زن ، كه شـبـانـه هـمـه اطـراف بـاغ را احـاطه نمود، (من ربك ) از ناحيه پروردگارت ، (و هم نـائمـون ) در حـالى كـه صاحبان باغ در خواب بودند (فاصبحت كالصريم )، باغ مانند درختى شد كه ميوه اش را چيده باشند. و ممكن است به اين معنا باشد كه آن باغ مانند شـب تار سياه شد، چون در اثر آتشى كه خدا به سوى آن فرستاد درختانش سوخت . و يا بـه مـعـنـا بـاشـد كـه بـاغ مذكور مانند بيابانى ريگزار شد، كه هيچ گياهى در آن نمى رويد و هيچ فايده اى بر آن مترتب نمى شود.



فتنادوا مصبحين ... قادرين




كلمه (تنادى ) كه مصدر فعل (تنادوا) است به معناى ندا كردن يكديگر است ، اين او را ندا كند و او اين را.
و كـلمـه (اصـبـاح ) كـه مـصـدر اسـم فـاعـل (مـصـبـحـيـن ) اسـت ، بـه مـعـنـاى داخـل در صـبح شدن است . و كلمه (صارمين ) از ماده (صرم ) است كه به معناى چيدن مـيوه از درخت است ، و مراد از اين كلمه در آيه ، خود چيدن نيست بلكه اراده چيدن است . و جمله (فـتـنـادوا مـصـبـحـيـن ) بـه مـعـنـاى ايـن اسـت كـه چـون داخـل صـبـح شـدنـد يـكـديـگر را به قصد رفتن به باغ و چيدن ميوه صدا كردند. و كلمه (حرث ) به معناى زرع ، و نيز به معناى درخت است . و كلمه (خفت ) كه مصدر تخافت باب تفاعل آن است ، به معناى كتمان و پنهان كردن چيزى است ، و كلمه (حرد) به معناى منع و كلمه (قادرين ) از ماده قدر است كه به معناى تقدير و اندازه گيرى است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كه (فتنادوا) يكديگر را صدا زدند، (مصبحين )در حالى كه داشتند داخل صبح مى شدند (ان اغدوا على حرثكم ) - اين جمله نداى طرفينى را معنا مى كـنـد، و مـى فهماند كه در ندا چه مى گفتند؟ - مى گفتند: صبح شد برخيزيد به سوى بـاغ خـود روان شـويد، و بنابر اين كلمه (اغدوا) كه صيغه امر و به معناى صبح زود بـه طـرف كـار و كـسب رفتن است ، متضمن معناى (اقبلوا - روى آوريد) نيز هست ، و به همين جهت بود كه با حرف على متعدى شده ، و گرنه با حرف (الى ) متعدى مى شد - همچنان كه زمخشرى نيز به اين نكته اشاره كرده است - (ان كنتم صارمين ) يعنى اگر قصد و تصميم بر صرم و چيدن ميوه داريد.
(فـانـطلقوا) - يعنى روانه شدند و به سوى باغشان رفتند، (و هم يتخافتون ) در حالى كه به طور آهسته و مخفيانه با يكديگر مشورت مى كردند، و مى گفتند: (ان لا يـدخـلنـهـا اليـوم عـليـكـم مسكين )، امروز رفتنتان به باغ را از انظار مخفى بداريد، تا فـقـرا و مـسـاكـيـن خـبـردار نـشـونـد، و گـرنـه آنـهـا هـم داخل باغ مى شوند، و ناچارتان مى كنند سهمى از ميوه ها را به آنان اختصاص دهيد، و غدوا صـبـح زود بـه طرف باغ روان شدند، (على حرد) در حالى كه قرارشان بر اين بود كـه مـسـكـينان را منع كنند، (قادرين )، در دلهاى خود چنين فرض و تقدير مى كردند كه به زودى ميوه ها را خواهند چيد، و حتى يك دانه آن را به مسكينان نخواهند داد.



فلما راوها قالوا انا لضالون بل نحن محرومون




ولى هـمينكه باغ را بدان وضع مشاهده كردند، و ديدند كه چون صريم شده ، و طائفى از ناحيه خدا دور آن طواف كرده و نابودش ‍ ساخته ،
بـا خـود گفتند (انا لضالون ) ما چه گمراه بوديم ، كه به خود وعده داديم ميوه ها را مى چينيم و يك دانه هم به فقرا نمى دهيم .
بعضى اينطور معنا كرده اند كه : نكند راه باغمان را گم كرده ايم .
(بـل نـحن محرومون ) - اين جمله اعراض از جمله سابق است ، و معنايش است كه نه تنها گمراهيم بلكه از رزق هم محروم شديم .



قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون ...راغبون


(قـال اوسـطـهـم )، آنـكـه از سـايـريـن مـيـانـه روتـر و مـعـتـدل تـر بـود چـون او هـمـواره مـردم خـود را بـه حق يادآورى مى كرد، هر چند كه در مقام عمل از آنان پيروى مى نمود بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از اوسط كسى است كه سن و سـال مـتـوسـطـى داشـتـه . ليـكـن ايـن حـرف درسـت نـيـسـت - (الم اقـل لكـم ) آيا به شما نگفتم - معلوم مى شود قبلا به آنان نصيحت كرده بود، و اگر قـرآن كـريـم آن را نـقـل نكرده ، براى بود كه جمله مورد بحث به خواننده مى فهمانيد كه چنين نصيحتى قبلا شده بوده ، ديگر احتياج به ذكر آن نبود - (لو لا تسبحون )، چرا تسبيح خدا نمى گوييد، و او را از داشتن شريكها منزه نمى داريد؟ و چرا بر قدرت خود و ساير اسباب ظاهرى اعتماد مى كنيد و سوگند مى خوريد، كه حتما فردا ميوه ها را مى چينيم ، و ان شـاء اللّه نـمـى گـويـيـد و خـدا را بـه كـلى از دخـالت و سـبـبـيـت و تـاثـيـر مـعزول مى كنيد و همه تاثيرها را به خود و ساير اسباب ظاهرى منسوب مى كنيد؟ اين همان شرك است ، كه شما را از ارتكابش ‍ زنهار دادم .
آرى اگر گفته بودند (ليصرمنها مصبحين الا ان يشاء اللّه ) معنايش اين مى شد كه خدا هـيـچ شـريـكـى نـدارد، اگر به چيدن ميوه موفق مى شدند به اذن خدا شده بودند، و اگر نـمى شدند باز به مشيت خدا نشده بودند، پس همه امور به دست خداست ، و او را شريكى نيست .
بـعـضـى گـفـتـه اند: منظورشان از تسبيح خدا ياد خدا و توبه به درگاه او بوده ، چون گناهى از ايشان سر زده بود، و آن اين بود كه نيت كردند مسكينان را از ميوه هاى چيده شده محروم سازند،وجه بد نيست البته در صورتى كه منظور از استثناء كنار گذاشتن سهمى از ميوه براى فقراء باشد.



قالوا سبحان ربنا انا كنا ظالمين




ايـن جـمـله حكايت تسبيح صاحبان باغ مذكور است كه بعد از ملامت آن شخص ميانه رو متوجه خـطـاى خـود شـده ، خـدا را تسبيح كردند، و گفتند: خدا را از شركايى كه در سوگند خود برايش اثبات كرديم منزه مى داريم ، تنزيهى نگفتنى ، و اعتراف داريم كه يگانه رب ما اوسـت و او اسـت كه با مشيت خود امور ما را تدبير مى كند، آرى ما در اثبات شريكها براى او ستمكار بوديم .
بنابر اين ، جمله مورد بحث ما هم تسبيح خدا است ، و هم اعترافشان است به اينكه در اثبات شركا برنفس خود ستم كرده اند.
و بـنـابـر آن قـول ديـگـر كـه نـقل كرديم جمله مورد بحث توبه و اعتراف ايشان است به اينكه هم به خود ستم كردند و هم به فقرا.



فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون




پس رو به يكديگر نهاده بعضى بعض ديگر را به خاطر ظلمى كه مرتكب شدند به باد ملامت گرفتند.



قالوا يا ويلنا... راغبون




كـلمـه (طغيان ) كه اسم فاعل (طاغى ) از آن مشتق شده به معناى تجاوز از حد است و ضـمـيـر در (مـنـهـا) بـه كـلمـه (جـنـه ) آن هـم بـه اعتبار ميوه اش برمى گردد، چون منظورشان اين بوده كه اميد است پروردگار ما چيزى بهتر از ميوه هايى كه سوختند به ما بدهد.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : صـاحبان باغ بعد از آنكه به ظلم و طغيان خود متوجه شدند گـفـتـنـد: اى واى بـر مـا كـه ما مردمى متجاوز از حد بوديم ، و پا از گليم عبوديت فراتر نـهـاديم ، براى اينكه براى پروردگار يكتاى خود اثبات شريك كرديم ، و او را يگانه در ربـوبـيـت ندانستيم ، و ما اميدواريم پروردگارمان بهتر از آن جنت كه طائفى از عذاب ، سـيـاهـش كـرد و سـوزانـد، چـيـزى بـه مـا بـدهـد، چـون مـا ديـگـر از هـر چـيـزى ديـگـرى دل بريديم ، و دل به او بستيم .



كذلك العذاب و لعذاب الاخره اكبر لو كانوا يعلمون




كـلمـه (العذاب ) مبتداى موخر، و كلمه (كذلك ) خبر مقدم است ، و تقديرش (العذاب كذلك ) است ، يعنى نمونه عذابى كه ما بشر را از آن زنهار مى دهيم عذاب اصحاب باغ اسـت . و حـاصـلش ايـن شـد كـه خـداى تـعـالى انـسـان را بـا مـال و اولاد امـتـحـان مـى كـنـد، و انـسـان بـه وسـيـله هـمـيـن مال و اولاد طغيان نموده مغرور مى شود و خود را بى نياز از پروردگار احساس نموده ، در نتيجه اصلا پروردگار خويش را فراموش مى كند، و اسباب ظاهرى و قدرت خود را شريك خـدا مـى گـيـرد، و قـهـرا جـرات بـر مـعـصـيـت پـيـدا مـى كـنـد، در حـالى كـه غافل است از اينكه عذاب و وبال عملش دورا دور او را گرفته ،
و ايـنـطـور عـذابـش آمـاده شـده ، تـا نـاگـهـان بـر سـرش بـتـازد، و بـا هـول انگيزترين و تلخ ‌ترين شكل رخ بنمايد، آن وقت از خواب غفلتش ‍ بيدار مى شود، و بـه يـاد نـصيحت هايى مى افتد كه به او مى كردند و او گوش نمى داد، آن وقت نسبت به كـوتـاهـى هـاى خـود اظـهـار نـدامـت مـى كـنـد، از ظـلم و طـغـيـان خـود شـرمـنـده مى شود، و از پـروردگـارش درخواست برگشتن نعمت مى كند، تا اين بار شكر او را به جاى آورد، عينا هـمـانـطـور كـه سـرگـذشـت صـاحـبـان بـاغ به آن انجاميد. بنابر اين قرآن مى خواهد با نقل اين داستان يك قاعده كلى براى همه انسان ها بيان كند.
و اينكه فرمود: (و هر آينه عذاب آخرت بزرگتر است اگر بفهمند)، علتش اين است كه عـذاب آخـرت از قـهر الهى منشاء دارد، و چيزى و كسى نمى تواند در برابرش مقاومت كند، عـذابـى اسـت كـه خـلاصـى از آن نـيـسـت ، حـتـى مـرگـى هـم بـه دنـبـال نـدارد، بـه خـلاف عـذابـهـاى دنـيـوى كـه هـم در بـعـضـى اوقـات قابل جبران است ، و هم با مرگ پايان مى پذيرد، عذاب آخرت از تمامى جهات وجود، محيط بـه انـسـان اسـت ، و دائمـى و بـى انتها است ، نه چون عذابهاى دنيا كه بالاخره تمام مى شود.
بحث روايتى
رواياتى درباره مراد از (ن )، (قلم ) و (ما يسطرون )
در كتاب معانى به سند خود از سفيان بن سعيد ثورى روايت كرده كه از امام صادق (عليه السـلام ) تـفـسـيـر حـروف مـقـطـعه اول سوره ها را پرسيده ، و آن جناب فرموده : اما حرف (نـون ) كـه در اول سـوره (ن ) است ، نهرى است در بهشت ، كه خداى تعالى به آن دسـتـور داد مـنـجـمـد شـود، و منجمد گشته مداد شد، و به قلم فرمود تا بنويسد، قلم آنچه بـوده و تـا روز قيامت خواهد شد در لوح محفوظ سطر به سطر نوشت ، پس مداد مدادى است از نور، و قلم هم قلمى است از نور، و لوح هم لوحى است از نور.
سـفـيـان مى گويد به او گفتم : يا بن رسول اللّه امر لوح و قلم و مداد را برايم بيشتر شـرح بـده ، و از آنچه خدا به تو آموخته تعليمم بفرما. فرمود: اى ابن سعيد اگر نبود كه تو اهليت پاسخ را دارى پاسخت نمى دادم ، بدانكه (نون ) فرشته اى است كه به قلم گزارش ‍ مى دهد، و قلم فرشته اى است كه به لوح گزارش مى دهد، لوح هم فرشته اى كـه اسـرافـيـل گـزارش مـى دهـد، و او نـيـز فـرشـتـه اى اسـت كـه بـه مـيـكـائيـل گـزارش مـى دهـد و مـيـكـائيـل هـم بـه جـبـرئيـل ، و جبرئيل به انبيا و رسولان . آنگاه فرمود اى سفيان برخيز بر و كه بيش از اين را صلاحت نمى دانم .
و در هـمـان كتاب به سند خود از ابراهيم كرخى روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از معناى لوح و قلم پرسيدم ، فرمود: دو فرشته اند.
و نيز در همان كتاب به سند خود از اصبغ بن نباته از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كـرده كه در تفسير آيه (ن و القلم و ما يسطرون ) فرمود: منظور از قلم ، قلمى است از نـور، و كـتـابـى از نور كه در لوح محفوظ قرار دارد، و مقربين درگاه خدا شاهد آنند، (و كفى باللّه شهيدا).
مـؤ لف : در مـعـانـى گـذشـتـه روايـاتـى ديـگـر از امـامـان اهـل بيت (عليهم السلام ) وارد شده ، و ما در تفسير آيه (هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق ) حـديـثـى را كـه قمى از عبد الرحيم قصير از امام صادق (عليه السلام ) درباره لوح و قلم روايـت كـرده نـقـل كـرديـم ، در آن آمده بود كه سپس مهر بر دهان قلم زد، و ديگر از آن به بـعـد تـا ابـد قـلم سـخـن نـگ فت ، و نخواهد گفت ، و آن عبارت است از كتاب مكنون كه همه نسخه ها از آنجا است .
و در الدر المـنـثـوركـه ابـن جـريـر از مـعـاويـه بـن قـره از پـدرش روايـت كـرده كـه گـفت رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در معناى (ن و القلم و ما يسطرون ) فرمود: لوحـى از نـور و قـلمـى از نـور اسـت كـه بر تمامى آنچه شده و تا قيامت مى شود جريان يافته و همه را نوشته است .
مـؤ لف : در مـعـنـاى ايـن حـديـث رواياتى ديگر نيز هست و اينكه در حديث فرمود: (جريان يـافـته )، منظور اين است كه آنچه از حوادث در متن كائنات رخ مى دهد، مطابق همان چيزى اسـت كـه در آن كـتـاب نوشته شده . نظير اين تعبير تعبيرى است كه در روايت ابو هريره آمـده ، كه فرمود: (سپس بر دهان قلم مهر نهاد، در نتيجه ديگر سخن نگفت ، و تا قيامت هم سخن نخواهد گفت ).
روايـــاتـــى دربـــاره مـــراد از (خـــلق عـــظـــيـــم )، مـــراد از(كل حلاف مهين ....) و...
و در مـعانى به سند خود از ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (و انك لعلى خلق عظيم ) فرمود: خلق عظيم همين اسلام است .
و در تـفـسـيـر قـمـى از ابـى الجـارود از حـضـرت امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) نقل شده است كه درباره جمله (انك على خلق عظيم ) فرمود يعنى (على دين عظيم ).
مـؤ لف : مـنـظـور ايـن بـوده كـه ديـن اسـلام مـشـتـمـل بر كمال هر خلق پسنديده هست و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) داراى آن بوده ، و در روايت معروف از آن جناب نقل شده كه فرمود: (بعثت لاتمم مكارم الاخلاق ).
و در مـجـمـع البـيان به سندى كه به حاكم رسانده ، و او اسندى كه به ضحاك رسانده روايت كرده كه گفت وقتى قريش ديدند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) على (عـليـه السـلام ) را بـر سـايـريـن مـقـدم داشـت ، و او را تـعـظـيـم كرد، شروع كردند به بدگويى از على (عليه السلام )، و گفتند: محمد مفتون على شده . خداى تعالى در پاسخ آنـان ايـن آيـه را نـازل كـرد: (ن و القلم و ما يسطرون )، و در آن خداى تعالى سوگند خورد به اينكه ما (انت بنعمه ربك بمجنون - تو به خاطر اينكه خدا انعامت كرده مجنون نـيـسـتـى )، (و ان لك لاجـرا غـيـر مـمـنـون و انـك لعـلى خـلق عظيم - و تواجرى انقطاع ناپذير دارى ، و تو داراى خلقى عظيم هستى )، كه منظور همان قرآن است - تا آنجا كه فرمود - (بمن ضل عن سبيله )، كه منظور از اين گمراه ، عده اى بودند كه آن سخن را گفته بودند، (و هو اعلم بالمهتدين )، (و او على بن ابى طالب را بهتر مى شناسد).
مـؤ لف : ايـن روايـت را صـاحـب تـفـسـيـر بـرهـان نـيـز از مـحـمـد بـن عـبـاس نـقـل كـرده ، و او بـه سـنـد خـود از ضـحـاك كـه بـه هـمـيـن مـنـوال حـديـث را ادامـه داده تـا در آخـر گـفـتـه اسـت : و سبيل خدا همان على بن ابى طالب است .
و بـاز در هـمـان كـتـاب در تـفـس يـر آيـه (و لا تـطـع كـل حـلاف ...) آمـده كـه : بعضى - گفته اند منظور از حلاف ، وليد بن مغيره است ، كه بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) پـيـشـنـهـاد كـرد مـال زيـادى بـه آن جـناب بدهد، و آن حضرت دست از دين خود بردارد، بعضى ديگر گفته اند: منظور اخنس بن شريق است ، (نقل از عطاء) بعضى ديگر گفته اند اسود بن عبد يغوث بوده ، (نقل از مجاهد).
مـؤ لف : در ايـن بـاره روايـاتـى ديـگـر در تـفـسـيـر الدر المنثور و غير آن آمده ، كه ما از نقل آنها صرفنظر كرديم ، خواننده محترم مى تواند به كتب حديث مراجعه نمايد.
و نـيـز در هـمـان كـتـاب از شـداد بـن اوس روايـت كـرده كـه گـفـت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) فـرمـود: هـيـچ (جواظ) و (جعظرى )، و (عـتل زنيم ) داخل بهشت نمى شود پرسيدم جواظ يعنى چه ؟ فرمود: كسى كه زياد جمع مى كند و هيچ نمى كند. پرسيدم بفرما جعظرى چه معنا دارد؟ فرمود: كسى كه خشن و درشت خـو بـاشـد. پـرسـيـدم عتل زنيم كيست ؟ فرمود: هر شكم باره بد اخلاق است كه بسيار مى خورد و مى نوشد، و بسيار خشم مى گيرد و ستم مى كند و زنيم است .
و در مـعـنـاى زنـيـم بـعـضـى گـفـتـه انـد: كـسـى اسـت كـه اصل و نسب نداشته باشد.
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (عـتـل بـعـد ذلك زنـيـم ) آمـده كـه (عتل ) به معناى كسى است كه كفرش عظيم باشد، و (زنيم ) آن كسى است كه پدرش معلوم نباشد، و او را فرزند غير پدرش بخوانند.
ماجراى صاحبان باغى كه به عذاب الهى نابود گشت
و بـاز در هـمـان كـتـاب اسـت كـه ابى الجارود از حضرت ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كـرده كـه در ذيـل آيـه (انـا بـلونـاهـم كـمـا بـلونـا اصـحـاب الجـنـه ) فـرمـود: اهـل مـكّه مبتلا شدند به گرسنگى ، همانطور كه صاحبان آن باغ مبتلا شدند، و آن باغ در دنيا در ناحيه يمن بود، در نه ميلى صنعا قرار داشت ، و به آن رضوان مى گفتند.
و نيز در همان كتاب است كه شخصى به ابن عباس گفت جمعى از همين امتند كه معتقدند اگر بـنده خدا گناه كند از رزق محروم مى شود، ابن عباس گفت به آن خدايى كه غير او معبودى نيست ، اين مطلب در كتاب خدا از آفتاب نيم روز روشن تر است ، و خدا آن را در ضمن قصه صاحبان باغ در سوره (ن و القلم ) آورده .
جـريـان چـنـين بوده كه پيرمردى باغى داشت ، و هيچ ميوه اى از آن باغ به خانه اش برده نمى شد، مگر آنكه حق هر صاحب حقى را از آن مى داد بعد از آنكه از دنيا رفت ، فرزندانش آن باغ را به ارث بردند،
و آنـان پـنـج پـسـر بـودنـد، در هـمـان سـالى كـه پـدرشـان از دنـيـا رفـت آن بـاغ آنقدر حاصل آورد كه در هيچ سالى آنطور نياورده بود، جوانان بعد از نماز عصر به طرف باغ روانـه شـدنـد، مـيـوه و رزقـى بـسيار زياد ديدند كه تا آن روز و در حيات پدرشان چنان حاصلى به آن باغ نديده بودند.
وقـتـى حاصل بسيار را ديدند طاغى و ياغى شده به يكديگر گفتند: پدر ما پير و خرفت شـده و عـقـلش را از دسـت داده بـود، بـيـايـيـد بـا هـم قـرار بـگـذاريـم امـسـال بـه احـدى از فـقـراى مسلمين چيزى از اين ميوه ها ندهيم ، تا اموالمان زياد شود آنگاه سـال هـاى بـعـد روش پـدر را دنـبـال كـنـيـم ، چـهـار نـفـر از بـرادران قبول كردند، و پنجمى ايشان در خشم شد و او همان بود كه بعد از سوخته شدن باغ گفت (الم اقل لكم لو لا تسبحون - آيا به شما نگفتم چرا خداى را تسبيح نمى گوييد؟).
همين شخصى كه از ابن عباس سوال كـرده بـود، پـرسـيـد: آيـا نـفـر پـنـجـمـى اوسـط از حـيـث سـن و سـال بـود؟ ابـن عـبـاس گـفـت : نـه اتـفـاقـا از حـيـث سـن و سـال از هـمـه كـوچـكـتـر بـود، بـلكـه مـنـظـور از كـلمـه اوسـط ايـن كـه از هـمـه بـهـتـر و عـاقل بود، به دليل اينكه قرآن كريم درباره امت محمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه از هـمـه امـت هـا كـوچـكتر است به خاطر همين كه از همه امت ها بهتر است فرموده : (و كذلك جعلناكم امه وسطا).
(قـال لهـم اوسـطـهم ) بهترين آن برادران به سايرين گفت از خدا بترسيد، و طريقه پدر را پيش بگيريد تا سالم باشيد و سود ببريد، برادران بر او خشم كردند، و او را بـه كـتـك گـرفته سخت كوبيدند، وقتى آن برادر يقين كرد كه برادران قصد كشتن او را دارنـد، تـسـليـم گفتارشان شد، و به اكراه و بدون رضايت درونى راى آنان را تصويب كرد.
از آنـجـا بـه خـانه هاى خود برگشته ، هم سوگند شدند كه هر وقت خواستند ميوه بچينند صـبـح خـيـلى زود بـچـينند، و در اين سوگند خود ان شاء اللّه هم نگفتند، خداى تعالى به خـاطـر ايـن جـرمـشـان مـبـتـلاشـان نـمـوده ، بـيـن آنـان و آن رزق حائل شد، رزقى كه ايام چيدنش بسيار نزديك بود، مع ذلك حتى يكدانه هم عايدشان نشد، و ايـن داسـتـان را در قـرآن كريم آورده فرمود: (انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنه اذ اقـسـمـوا ليصرمنها مصبحين و لا يستثنون فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون فاصبحت كالصريم ) يعنى مثل باغى كه درختانش ‍ آتش گرفته باشد.
سـائل پـرسـيـد: اى ابـن عـبـاس ، (صريم ) چيست ؟ گفت : صريم به معناى شب بسيار تاريك است ، آنگاه گفت شبى كه هيچ نور و ضوئى در آن نباشد.
بـرادران وقـتـى صـبـح بـرخاستند يكديگر را صدا زدند كه زودتر به باغتان برويد، اگر مى خواهيد بچينيد (تا كسى باخبر نشده ) بچينيد،
بـرادران بـه طـرف بـاغ روانـه شـدنـد، (و هـم يـت خـافـتـون ) سـائل پـرسيد: اى ابن عباس (تخافت ) به چه معنا است ؟ گفت به معناى تشاور است ، بـا يـكـديـگـر مـشـورت مى كردند و آهسته سخن مى گفتند كه كسى صدايشان را نشنود، و سـخـن آهسته شان اين بود كه (لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين و غدوا على حرد قادرين )، احـدى از فـقـرا نـبـايـد داخـل بـاغتان شود، همه فكرشان در پياده كردن اين نقشه بود كه چـگـونه ميوه ها را بچينند كه هيچ يك از فقرا خبردار نشود، (قادرين ) مسلم و خاطر جمع بـودنـد كـه مـيـوه را خـواهند چيد، و هيچ احتمال نمى دادند كه ميوه و باغى در كار نباشد، و عذاب خدا و خشم او ايشان را گرفته باشد.
(فـلمـا راوهـا) وقـتـى ديـدنـد كـه چـه بـلايـى بـر آنـان نـازل شـده (قـالوا انـا لضـالون بـل نـحـن مـحـرومـون ) آرى خـداى تعالى از آن رزقم حرومشان كرد، و اين به خاطر جرمى بود كه كردند و خدا به ايشان ظلم نكرد.
(قـال او سـطـهـم الم اقـل لكـم لو لا تـسـبـحـون قـالوا سـبـحـان ربـنـا انـا كـنـا ظـالمـيـن فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون ) ابن عباس گفت : يعنى خود را ملامت مى كردند كه اين چـه تـصـميمى بود كه ما گرفتيم ، (قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين عسى ربنا ان يبدلنا خـيـرا مـنها انا الى ربنا راغبون ) و در آخر فرمود: (كذلك العذاب و لعذاب الاخره اكبر لو كانوا يعلمون ).
مـؤ لف : قـريـب بـه ايـن مـضـمـون و مـضـمـون حـديـث قـبـل از آن روايـاتـى ديـگر رسيده ، ودر بعضى از آنها آمده كه باغ مورد بحث از مردى از بـنـى اسـرائيـل بـوده ، كـه بـعـد از مـردنـش پـسـرانـش آن را ارث بـردند و بعد دچار اين سرنوشت شدند.