گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
هند جگرخوار


پيش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گيتى و مخصوصا شبه جزيره عربستان در آتش فساد اخلاق مى سوخت . مردم اين منطقه كه به كلى از آداب دينى و تعاليم انبياء دور بودند، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائى پروا نداشتند. به همين جهت نيز ما آن عصر را جاهليت مى ناميم .
يكى از چيزهائى كه در عهد جاهليت رسميت پيدا كرده بود، وجود زنان منحرف و بدنام بود كه بيشتر در شهرهاى طائف و مكه يعنى مركز عربستان سكونت داشتند، اين زنها در عروسيها، جشنها، شب نشينيها و بزمهاى خصوصى به رامشگرى و خنياگرى و نوازندگى و رقصهاى محلى پرداخته ، بساط عيش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق مى بخشيدند، و بدين گونه با كمال آزادى ، روزگار مى گذرانيدند، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستى برخوردار بودند.
يكى از اين زنان بى بند و بار كه كوس رسوائيش در همه جا طنين افكنده بود هند دختر عتبة بن ربيعه بود كه پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار مى آمد. اين زن اشرافى خوشگذران و هوس باز پيش از آن كه به همسرى ابوسفيان درآيد، با بسيارى از رجال سرشناس و جوانان زيبا داراى روابط نامشروع بود. هند اشتياق زيادى داشت كه نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانيد.
اين زن شهرت طلب ، بسيار خودخواه ، كينه توز، شرور و زباندار در تاءمين مقاصد خود از هيچ چيز باك نداشت !
ابوسفيان از اشراف بنى اميه و سرمايه داران مكه و مردى فخردوست و جاه طلب بود. وى با اين زن بدنام ازدواج كرد ولى هند در كارهاى خود آزاد بود. اين زن هنگامى كه شنيد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده اى هم دعوت او را پذيرفته اند و متوجه شد كه با پيشرفت كار حضرت ، شكوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلى الله عليه و آله وسلم قرار مى گيرد، و خود او هم كه شهره شهر بود ديگر آن آزادى و بى بند و بارى سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعاليت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نكوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پيغمبر بزرگوار اسلام خوددارى نمى كرد.
در مدت سيزده سالى كه پيغمبر اسلام در مكه دعوت خود را اعلام فرمود، اين زن و مرد به اتفاق ساير رؤ ساى قريش جلسه ها تشكيل دادند و شعرها در هجو پيغمبر گفتند، و در مجالس بزم خود خواندند و خنديدند و رقصيدند، و كارى نبود كه نكردند. تا سرانجام به فرمان خداوند، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ناگزير شد، شهر مكه را كه براى او به صورت كانون خطر درآمده بود ترك گفت و روى به مدينه آورد.
موقعى كه سران قريش شنيدند مردم با وفا و مهمان نواز مدينه مقدم پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را گرامى داشته اند، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به يارى او برخاسته اند، و تازه مسلمانهاى مكه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پيغمبر مى پيوندند؛ لشكرى بالغ بر هزار مرد جنگى و ساز و برگ كافى كه همه گردنكشان و سران مكه در آن شركت داشتند، بسيج كرده به جنگ پيغمبر شتافتند.
در اين جنگ با اين كه تعداد سپاه اسلام از سيصد و سيزده نفر تجاوز نمى كرد. مع الوصف سپاه كفر سخت شكست خورد. بيش از هفتاد نفر از ناموران آنها در اين جنگ به دست مسلمانان كشته شدند، هفتاد نفر هم اسير گرديدند، و بقيه فرار كردند.
از جمله مقتولين اين جنگ كه نخستين جنگ رسمى اسلام و كفر بود، و معروف به جنگ بدر است ، به تربيت عتبه پدر، شيبه عمو، وليد برادر، و حنظله پسر هند زن ابوسفيان بود كه هر چهار تن از دلاوران مشهور كفار به شمار مى آمدند، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامى اسلام على عليه السلام به هلاكت رسيدند.
هند بعد از اين واقعه كه براى او بسيار گران تمام شد، دست به حيله تازه اى زد، به اين معنى كه مرثيه اى در سوك كشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قريش را جمع كرد و با آهنگ اندوهگين و هيجان انگيزى ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائى مى نمود، و از دست پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و على عليه السلام و حمزه عموى پيغمبر سران اسلام ، ناله ها مى كرد، و بدين گونه احساسات مرد و زن مشركين را به منظور تجديد قواى متلاشى شده آنها تحريك مى كرد.
او نمى گذاشت زنها اشك بريزند و خود هم ابدا نمى گريست و مى گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگيريم نبايد گريه كنيم ! اين تحريكات و اقداماتى كه به دنبال آن صورت مى گرفت موجب شد كه سال بعد لشكر كفار با نفراتى چند برابر سال قبل ؛ در دامنه كوه احد واقع در حومه مدينه با سپاه اسلام مصاف دهند و پيكار كنند.
هند زنها را تشويق مى كرد كه در اين جنگ شركت جويند و منظره جنگ و شكست مسلمانها را كه به نظر آنها حتمى بود؛ از نزديك ببينند!
بعضى از زنان قريش دعوت هند را كه ادعاى رهبرى داشت رد كردند، ولى او با نطقهاى آتشين و پشت هم اندازيهاى خود احساسات آنها را تحريك نمود و حاضر كرد كه با وى در جنگ شركت كنند.
هنگامى كه آتش جنگ از هر سو شعله كشيد؛ زنها كه به دستور هند زره پوشيده بودند در پشت سر لشكر قرار گرفتند.
سپس خود هند در وسط لشكر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگيز و حماسه هاى جنگى همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را براى نبرد با سپاه اسلام تشجيع مى نمود، به طورى كه هر وقت يكى از مردان مشركين فرار مى كرد، ميل و سرمه دان به او مى داد و مى گفت : اى زن ! چشمت را سرمه بكش ، تو مرد نيستى و بايد خود را آرايش كنى !
در اين جنگ ، نخست بت پرستان شكست خوردند و عقب نشستند، ولى در حمله بعد بر اثر غفلت و سستى بعضى از سربازان نومسلمان ، دشمنان از كمينگاه بيرون آمدند و يكباره بر مسلمين تاختند.
هند آن زن زيبا و طناز و كاركشته در دلبرى و رامشگرى از فرصت استفاده كرد و شخصى به نام وحشى ، غلام جبير بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد كه اگر پيغمبر اسلام يا على بن ابيطالب يا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزديك سازد و از مال دنيا بى نياز گرداند.
اين وعده چنان در وحشى كه در پرتاب نيزه مهارت داشت اثر كرد كه همانوقت در كمين حمزه نشست و از پشت سر نيزه اى به كتف وى زد و او را شهيد نمود. موقعى كه خبر شهادت حمزه به هند رسيد به قدرى خوشحال شد كه همانجا گردن بند و دست بندهاى زرين خود را بيرون آورد و به وحشى بخشيد و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمى كنم بلكه استخوانهايم در قبر نيز به ياد تو خواهد بود!
سپس با وحشى به بالين كشته حمزه آمد و شكم آن سردار رشيد اسلام را شكافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جويد!! آنگاه قسمتهائى از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند كرد و مانند گردن بند به گردن آويخت ! ساير زنان قريش هم از او پيروى نمودند و با بقيه شهداى اسلام چنين كردند!
بعد از اين جنگ ، نيز هند و شوهرش ابوسفيان همچنان در شرك و بت پرستى بسر بردند و پيوسته مشغول نقشه كشى بر ضد پيغمبر عاليقدر اسلام و افكار نورانى او بودند، ولى نقشه ها يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شد و كار مهمى از پيش نمى رفت ...
در سال هشتم هجرى پيغمبر با سپاه انبوهى از مدينه حركت كرد و به قصد فتح مكه به حوالى آن شهر مقدس رسيد. پيش از همه كس ‍ ابوسفيان از مشاهده سپاه انبوه و نيرومند اسلام به كلى خود را باخت و از سرنوشت خويش بيمناك شد.
ناچار عباس عموى پيغمبر را واسطه كرد كه او را نزد پيغمبر(ص ) ببرد و از وى شفاعت نمايد. عباس هم او را پيش پيغمبر برد و بعد از گفتگوى زياد پيغمبر با شروطى او را مورد عفو قرار داد.
ابوسفيان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فرياد گفت : اى اهل مكه ! اينك محمد با سپاهى انبوه و مجهز كه غرق در آهن و فولاد هستند فرا مى رسد، بدانيد كه هر كس سلاح بر زمين نگذارد يا به خانه خود، يا طبق تاءمين محمد به خانه من پناهنده نشود، جانش در معرض خطر است .
در اين موقع كه جمعيت دور او را گرفته بودند و جريان را از وى مى پرسيدند، هند خود را به ابوسفيان رسانيد و ريش او را گرفت و چند سيلى محكم و پياپى به گوش او نواخت و گفت : اى مردم ! اين مرد نگون بخت احمق را بكشيد تا از اين سخنان نگويد! ولى ديگر دير شده بود، زيرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مكه را در مقابل عمل انجام يافته قرار دادند. مردم مكه در برابر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هيچگونه مقاومتى تسليم گرديدند و از پيغمبر تقاضاى عفو كردند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها كه سخت مرعوب شده و دست و پاى خود را گم كرده بودند متاءثر شد، و روى همان شفقت و راءفت ذاتى ، سوابق سوء آنها را ناديده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد، و فرمود: شما همه آزاد هستيد! اسلحه خود را زمين بگذاريد و به هر جا كه مى خواهيد برويد! كه در امان مى باشيد.
سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با همراهى داماد و پسر عموى رشيد خود على عليه السلام بتهائى را كه مشركين در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شكست ، و فرو ريخت . آنگاه در محلى نشست تا از مردم مكه براى پذيرش دين حنيف اسلام بيعت بگيرد. مردان دسته دسته آمدند و به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دست دادند و ايمان آوردند، و انصراف خود را از اعمال جاهليت اعلام داشتند. به دستور پيغمبر ظرف آبى گذاشتند، تا هر زنى كه مى خواهد ايمان بياورد، دست خود را در آن فرو برد و بدين گونه با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بيعت كند!
هند زن ابوسفيان هم كه روزى در شهر مكه نخود هر آشى بود، با همه دشمنى كه با پيغمبر اسلام داشت ، در اين هنگام كه جز تسليم و اظهار مسلمانى چاره اى نبود؛ ولى بعد از كشتن حمزه ، از طرف پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس ‍ خود را مخفى ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانى كه مى خواستند ايمان بياورند قرار گرفت ، تا او نيز ايمان بياورد!
هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ايمان شما قبول است به شرط اين كه دزدى نكنيد. هند كه مى خواست در هر جا نطق كند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در اين موقع هم نتوانست آرام بگيرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت : يا رسول الله ! شوهر من ابوسفيان مرد بخيلى است ، من هم پنهانى از مال او بر مى دارم ، آيا حلال است ؟ ابوسفيان در آنجا حاضر بود، وقتى سخن هند را شنيد گفت : آنچه تاكنون برداشته اى حلال ولى از اين به بعد حرام است !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از گفتگوى آنها خنديد و هند را شناخت سپس پرسيد: تو هند دختر عتبه هستى ؟ گفت ، آرى ، يا رسول الله ! گذشته ها را فراموش كن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشايد! پيغمبر مهربان به خاطر پيشرفت دين خداوند و هدايت خلق سوابق او را ناديده گرفت و از تقصيرهاى او درگذشت .
آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط ديگر اينكه فرزندان خود را نكشيد. هند گفت : ما فرزندان خود را در كوچكى پرورش ‍ داديم و شما در بزرگى آنها را در جنگ بدر كشتيد!
باز پيغمبر فرمود: شرط ديگر اينست كه از اين پس مرتكب عمل زنا نشويد. هند كه تمام حضار به خوبى او را مى شناختند درين هنگام با كمال پرروئى گفت : يا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن به عمل زنا هم مى دهد،؟
از اين گفتگو، حضار كه از سوابق او كاملا اطلاع داشتند خنديدند، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم هم رو به عمر كرد و خنديد!! و بدين گونه مراسم ايمان آوردن مردم مكه پايان يافت . ابوسفيان و همسرش از روى ناچارى با همه بى ميلى اسلام آوردند، ولى فعاليتهاى آنها كه دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امكان ، روز و شب بر ضد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و براى محو و نابودى اسلام نقشه مى كشيدند، به همين جا خاتمه نيافت و همچنان ادامه داشت ...
دشمنيهاى ديرين اين زن و مرد با پيغمبر خدا، دسيسه بازيهاى فرزند مفسدش معاويه با امير مؤمنان على عليه السلام ، و جنايتهاى نوه جنايتكار و فرومايه اش يزيد پليد، با اولاد پيغمبر و حضرت امام حسين عليه السلام آنچنان آثار شومى براى عالم اسلام به بار آورد كه مسير مسلمانان را براى نيل به هدفهاى تعاليم عالى اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف انگيزى سوق داد كه نه تنها جهان اسلام را از جهش بيشتر به سوى معنويت و حقيقت باز داشتند، بلكه روى تاريخ عالم انسانى را سياه كردند
به گفته حكيم سنائى در جواب غزالى كه لعن يزيد را جايز نمى دانست :

داستان پسر هند مگر نشنيدى


كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد؟


پدر او در دندان پيمبر شكست


مادر او جگر عم پيمبر بمكيد


او بناحق ، حق داماد پيمبر بگرفت


پسر او سر فرزند پيمبر ببريد


بر چنين كسى نكنى لعنت و شرمت بادا


لعن الله يزيد و على آل يزيد