گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
دنياپرست


ثعلبه انصارى مردى از اهالى مدينه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگار مى گذرانيد. روزى آمد نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و گفت : يا رسول الله ! از خداوند بخواه كه مال و ثروتى به من موهبت فرمايد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى ثعلبه ! برو قناعت كن و به آنچه اكنون روزيت شده است بساز و خدا را شكر كن ، كه بهتر از مال بسيار است كه نتوانى شكر آنرا بجا آورى !
ثعلبه رفت ولى چند روز بعد آمد و درخواست خود را تكرار نمود و گفت : يا رسول الله ! دعا كن خداوند از فضل عميم خود به من عطا فرمايد. حضرت فرمود: مگر تو پيرو من نيستى ؟ به خدا اگر من از خدا بخواهم ، كوههاى زمين برايم سيم و زر مى شود، ولى چنانكه مى بينى به آنچه بر حسب تقدير روزى شده قانعم !
اين بار نيز ثعلبه رفت و مجددا چند روز ديگر براى سومين مرتبه به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شد و عرضكرد: يا رسول الله ! از خداوند منان مسئلت دار تا مرا مالدار گرداند. اگر خداوند از مال دنيا برخوردارم سازد، حق خدا را از آن ادا مى كنم و از مستمندان دستگيرى مى نمايم و به كسان و نزديكان محتاج خويش به قدر كفايت كمك مى كنم .
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ملاحظه نمود كه ثعلبه دست بردار نيست ، برايش دعا كرد و فرمود: پروردگارا از خزينه خود به ثعلبه روزى كن !
ثعلبه گوسفندى چند داشت . بعد از دعاى رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم بركت يافت و پيوسته بر گوسفندانش افزوده گشت ، تا آنجا كه از كثرت آن نتوانست در شهر بماند.
ثعلبه چون مردى دنياپرست و حريص و تنگ نظر بود، شخصا چوپانى گوسفندان را به عهده گرفته بود! قبل از آنكه گوسفندانش فزونى يابد، نمازهاى پنجگانه را با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در مسجد به جماعت مى گزارد.
ولى بعدها محلى در بيرون مدينه براى خود و نگاهدارى گوسفندانش ‍ ساخت و در آنجا سكونت گزيد و نماز مغرب و عشا و صبح را در همانجا به تنهائى مى خواند. كم كم گوسفندانش زياد شد و روزبروز بر تعداد آن افزوده گشت .
ثعلبه كه بيرون شهر را براى نگاهدارى آن همه گوسفند تنگ ديده ، ناگزير بيابان بزرگ وسيعى را كه با مدينه مسافت بسيار داشت انتخاب نمود و به آنجا كوچ كرد.
در آنجا خانه اى براى خود و جائى براى نگاهدارى گوسفندانش ساخت و با خاطرى آسوده به زندگى پرداخت . گوسفندان نيز از بركت دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم همچنان رو به افزايش بود.
ثعلبه ديگر نتوانست حتى نماز ظهر و عصر را هم در مدينه برگزار نمايد، و بدين گونه از ثواب و فضيلت نماز جماعت و اقتداى به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و درك محضر پرفيض آن حضرت محروم ماند. فقط هفته اى يك روز به شهر مى آمد و در نماز جمعه شركت مى جست .
چيزى نگذشت كه گرفتارى دنيا و سرپرستى گوسفندان اين فرصت را هم از او گرفت و بكلى از مدينه قطع علاقه كرد و در بيابان دوردست منزل گزيد، و هر گاه كسى از آنجا مى گذشت اخبار مدينه و پيغمبر را جويا مى شد!
مدتى گذشت ، روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم پرسيد: ثعلبه كجاست و كارش به كجا كشيد؟
عرض كردند: به قدرى گوسفندانش زياد شده كه اطراف شهر گنجايش ‍ آنها را نداشت ، لذا به فلان بيابان رفته است ، و در آنجا خانه اى ساخته و روزگار مى گذراند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با شنيدن اين موضوع سه بار فرمود: واى بر ثعلبه !.
هنگامى كه آيه زكوة نازل شد و خداوند دستور داد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از ثروتمندان زكوة بگيرد و به مصارف نيازمندان برساند، حضرت هم در ميان مبلغين و ماءمورينى كه براى اخذ زكوة به اطراف اعزام داشت ، از جمله دو نفر از قبيله جهنيه و بنى سليم را خواست و احكام زكوة گوسفند و شتر را به آنها آموخت .
سپس آن دو را با نامه اى مشتمل بر آيه زكوة كه فرمان خداوندى بود به سوى ثعلبه و مردى از قبيله سلمى فرستاد تا زكوة گوسفندان و شتران آنها را گرفته بياورند.
فرستادگان نخست نزد ثعلبه رفتند و نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را بر وى خواندند و زكوة گوسفندانش را خواستند. ثعلبه گفت : يعنى چه ؟ مگر ما كافر هستيم كه بايد جزيه بدهيم ، اين ، همان جزيه است كه از يهود و نصارا مى گيرند!
برويد به سراغ ديگران تا من با فرصت كافى در اين باره فكر كنم و بتوانم تصميم بگيرم و هنگام بازگشت نظرم را به شما اعلام دارم !
مبلغين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ثعلبه را رها ساختند و به سراغ مرد مالدار قبيله سلمى رفتند و نامه حضرت را براى او قرائت نمودند.
مرد سلمى فرستادگان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را با خوشروئى و آغوش باز پذيرفت و گفت : اين شتران من است خودتان ببينيد هر كدام بهتر است ، انتخاب نموده براى زكوة ببريد. ماءمورين گفتند: پيغمبر به ما نفرموده كه به دلخواه خود بهترين مال را بستانيم ، تو خود حساب كن و هر كدام مى خواهى بده !
مرد سلمى گفت : نه ! ممكن نيست . من بهترين اموالم را به خدا و پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم مى دهم !
آنگاه زكوة خود را بهترين شتران جدا كرد، و فرستادگان آنها را گرفته به نزد ثعلبه آمدند و گفتند: تو چه مى دهى ؟ هر چه مى خواهى بده تا ما برگرديم ، و زياد معطل نشويم .
ثعلبه باز همان حرف اول خود را تكرار نمود و با خودسرى گفت : اين جزيه است ، فعلا به جاهاى ديگر برويد، وقتى از همه گرفتيد، و از همه جا فراغت يافتيد بيائيد نزد من . ماءمورين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رفتند و از سايرين هم گرفتند و باز آمدند نزد ثعلبه و از وى مطالبه زكوة نمودند.
ثعلبه خيره سر فكرى كرد و گفت : نامه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را به من بدهيد نامه را گرفت و براى دومين بار خواند، باز هم گفت : اين جزيه است . شما برويد تا من فكر كنم ببينم چه بايد كرد؟!
ماءمورين هم برگشتند و جريان را به عرض پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رساندند. حضرت فرمود: واى بر ثعلبه ! واى بر ثعلبه !
آنگاه براى مرد سلمى دعا فرمود. در همان موقع اين آيه شريفه درباره سرپيچى ثعلبه از پرداخت زكوة نازل شد: و منهم من عاهدالله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين . فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون .
يعنى : بعضى از مردم با خدا عهد كردند كه خداوند از فضل خويش به ما عطا كند، زكوة مى دهيم و از نيكوكاران خواهيم بود. ولى همين كه خدا از كرم خويش به آنها عطا كرد، بخل ورزيدند و روى بگردانيدند، و از فرمان الهى سرپيچى كردند.
پيغمبر اين آيه را براى اصحاب خواند. مردى از خويشان ثعلبه در آنجا حاضر بود. چون آنرا شنيد برخاست و رفت نزد ثعلبه و گفت : اى ثعلبه ! واى بر تو! خداوند درباره تمرد تو از اداى زكوة آياتى از قرآن فرستاده است .
ثعلبه از شنيدن اين معنى ناراحت شد. آنگاه برخاست و آمد نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و عرض كرد: هر طور مى فرمائيد من هم زكات خود را مى آورم ! حضرت فرمود: بعد از اين كه گفتى جزيه است ، خداوند به من امر فرموده كه زكات تو را نپذيرم .
ثعلبه برخاست و خاك به سر ريخت و ناله و فرياد راه انداخت ولى پيغمبر فرمود: من فرستادم و تو را از امر الهى آگاه ساختند، اما تو فرمان نبردى .
ثعلبه سرافكنده و با حالى زار و پريشان از نزد رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم بيرون رفت . كمى بعد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رحلت فرمود، و روح پرفتوحش به فردوس اعلا انتقال يافت . در زمان خلافت ابوبكر ثعلبه گوسفندانى چند به رسم زكوة آورد، و از وى خواست كه زكوة او را قبول كند، ولى ابوبكر گفت : چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از تو نپذيرفته من هم قبول نمى كنم .
چون عمر به خلافت رسيد، ثعلبه از او درخواست نمود كه اجازه دهد زكوة خود را بياورد، ولى عمر نيز نپذيرفت ! در ايام خلافت عثمان هم آمد و مورد قبول واقع نشد! و بدين گونه ثعلبه دنياپرست با خوارى زندگى مى كرد، تا در اواخر خلافت عثمان ، با تيره بختى از دنيا رفت