گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
قصد گناه


رسم پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم اين بود كه هر وقت مى خواست عازم جهاد شوند، ميان هر دو نفر از ياران خود پيمان برادرى مى بستند، تا يكى به جهاد برود و ديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم او را انجام دهد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در غزوه تبوك كه در اردن ميان قواى اسلام و روم به وقوع پيوست ، بين سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى پيمان برادرى بست .
سعيد در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار كارهاى ضرورى خانواده او گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاج خانواده سعيد را مهيا مى كرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد راجع به كار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار نمود و با خود گفت : مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نظرى بينداز و ببين در پس پرده چيست و گوينده اين سخنان كيست !
خيالات شيطانى و هوسهاى نفسانى چنان او را تحريك نمود كه قادر بر حفظ خويشتن نبود. بهمين جهت به خود جراءت داد و پرده را كنار زد و ديد زنى زيباست كه هاله اى از حجب و حيا رخسار او را احاطه كرده است .
ثعلبه با همين يك نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد كه قدم پيش ‍ نهاد و به زن نزديك گرديد، آنگاه دست دراز كرد كه او را در آغوش گيرد! ولى در همان لحظه حساس و خطرناك زن فرياد زد و گفت : اى ثعلبه ! آيا سزاوار است كه پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟
آيا رواست كه او در راه خدا، پيكار كند، و تو در خانه وى نسبت به همسرش قصد سوء كنى ؟!
اين سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد! فريادى كشيد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد. ثعلبه در پاى كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى مى گذرانيد، و پيوسته مى گفت :
خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصوف به گناهم ...
مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها گريه و زارى مى نمود و عذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد، و طلب عفو و آمرزش مى كرد، تا اين كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم از سفر جهاد مراجعت فرمود، وقتى سعيد به خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد.
زن سعيد ماجرا را براى او شرح داد و گفت : هم اكنون در كوه و بيابان با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است .
سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه به هر طرف روى آورد. سرانجام او را ديد كه در پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گويد: واى بر پشيمانى ! واى بر شرمسارى ، واى به رسوائى روز قيامت !
سعيد نزديك آمده او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر! برخيز با هم نزد پيغمبر رحمت برويم ، اين درد را دوائى و اين رنج را شفائى بايد.
ثعلبه گفت : اگر لازم است حتما به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شوم ، بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريز پاى به خدمت پيغمبر ببرى ! سعيد ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گردنش افكند و بدين گونه روانه مدينه شدند.
ثعلبه دخترى به نام حمصانه داشت . چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان به سوى او شتافت . همين كه پدر را با آن حالت ديد اشك تاءثر از ديدگان فرو ريخت و گفت : اى پدر! اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟
ثعلبه گفت : اى فرزند! اين حال گناهكاران در دنياست ، تا شرمسارى و رسوائى آنها در سراى ديگر چگونه باشد؟!
همان طور كه مى آمدند از در خانه يكى از صحابه گذر كردند.
صاحبخانه بيرون آمد و چون از مطلب آگاه شد، ثعلبه را از پيش خود راند و گفت : دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى ! برو تا شومى عمل تو به من نرسد! همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد و از خود مى راند، تا اينكه به حضور اميرمؤمنان على عليه السلام رسيد.
حضرت فرمود: اى ثعلبه ! نمى دانستى كه توجهات الهى نسبت به مجاهدين و جنگجويان راه حق از هر كس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون اين كار مهم جز به وسيله پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم تدارك نمى شود.
ثعلبه با همان سر و وضع آمد در خانه پيغمبر ايستاد و با صداى بلند گفت : المذنب ! المذنب ! گناهكار! گناهكار!
حضرت اجازه داد وارد شود و پس از ورود پرسيد: اى ثعلبه ! اين چه وضعى است ؟
ثعلبه خلاصه ماجرا را عرضكرد. حضرت فرمود: گناهى بزرگ و خطائى عظيم از تو سرزده ، برو و با خدا راز و نياز كن تا چه فرمايد.
ثعلبه از خانه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بيرون آمد و روى به صحرا نهاد. دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر! دلم سخت به حالت مى سوزد، مى خواهم هر جا مى روى همراهت باشم ، ولى چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم تو را از پيش خود رانده است من هم ديگر بتو نمى پيوندم !
ثعلبه در بيابانها مى ناليد و روى زمين مى غلتيد و پى در پى مى گفت : خدايا!! همه كس مرا از پيش خود راندند و دست نااميدى بر سينه ام زدند، اى مونس بيكسان ، اگر تو دستم نگيرى كه دست گيرد؟ و اگر تو عذرم نپذيرى كه پذيرد؟! چندين روز بدين حال در سوز و گداز به سر برد و شبى چند را به گريه و نياز بپايان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پيك حق آمد و اين آيه روحبخش را بر حضرت ختمى مرتبت خواند: والذين اذافعلوا فاحشة اوظلوا انفسهم ذكروا الله فاستغفر والذنوبهم و من يغفر الذنوب الا الله ولم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون يعنى : نيكان كسانى هستند كه هر گاه كار ناشايستى از آنها سر زند، خدا را به ياد آورند، و از گناه خود توبه و استغفار كنند. كيست جز خداوند كه گناهان را بيامرزد؟ آنها كسانى هستند كه بر كارهاى زشت خود اصرار نورزند، زيرا به زشتى گناهان آگاهند.
جبرئيل عرضكرد: يا رسول الله خداوند مى فرمايد: از ما بخواه تا ثعلبه را بيامرزيم . پيغمبر اكرم حضرت على عليه السلام و سلمان فارسى را به جستجوى ثعلبه فرستادند. در ميان راه شبانى به آنها رسيد. حضرت على عليه السلام سراغ ثعلبه را از او گرفت . چوپان گفت : شبها شخصى به اينجا مى آيد و در زير اين درخت مى نالد.
حضرت على عليه السلام و سلمان صبر كردند تا شب فرا رسيد. ثعلبه آمد و در زير آن درخت دست نياز به سوى خداوند بى نياز دراز كرد، و عرض كرد: خداوندا! از همه جا محرومم ، اگر تو نيز مرا برانى به كه رو آورم ؟ و چاره كار را از كجا بخواهم ؟!..
در اين هنگام مولاى متقيان گريست ، آنگاه ، نزديك آمده و فرمود: اى ثعلبه ! مژده ! مژده ! خداوند تو را آمرزيد و اكنون پيغمبر تو را مى خواند. آنگاه آيه شريفه ياد شده را كه راجع به توبه او نازل شده بود قرائت نمودند.
ثعلبه برخاست و همراه حضرت امير عليه السلام به مدينه آمده و يكراست وارد مسجد پيغمبر شدند - پيغمبر مشغول نماز عشا بود، حضرت امير عليه السلام و سلمان و ثعلبه نيز اقتدا كردند، بعد از سوره حمد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شروع به قرائت سوره تكاثر نمودند.
همين كه آيه اول را تلاوت فرمود: الهاكم التكاثر (شما را بسيارى مال و فرزند و غيره مشغول داشته است ) ثعلبه نعره اى زد، و چون آيه دوم را قرائت فرمود: حتى زرتم المقابر (تا آنجا كه بگور و ديدار اهل قبور رفتيد) فرياد بلندى كرد، و چون آيه سوم را شنيد: كلا سوف تعلمون (آن چنين است كه بزودى خواهيد دانست ) ناله اى دردناك برآورد و نقش بر زمين شد!
بعد از نماز پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دستور داد آب آوردند و بصورتش پاشيدند ولى ثعلبه بهوش نيامد و مانند چوب خشك روى زمين افتاده بود، چون درست ملاحظه كردند ديدند ثعلبه جان بجان آفرين تسليم كرده است