گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
دختر ساطرون


در كرانه رود فرات واقع در كشور عراق ، قلعه عظيمى بود به نام حضر كه از نظرى حكم يك شهر داشت .
اين دژ نيرومند متعلق به پادشاهى به نام (ساطرون ) بود.
ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حيره است كه از جانب شاهان ساسانى بر آن سرزمين حكومت مى كرد، و از ملوك عرب به شمار مى رفت .
قلعه حضر به طرزى بسيار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.
اين قلعه تا آنجا كسب اهميت كرده بود كه ساكنان آن ، خود را در پناه آن بناى عظيم از هر گونه خطر و سانحه اى در امان مى دانستند. به طورى كه تصور نمى كردند روزى دشمن بتواند در آن نفوذ كند، حتى مردم باور نمى كردند شكوه و جلال حضر زمانى دستخوش فنا و نابودى گردد.
يكى از شعراى عرب در شعر خود مى گويد: شكوه و عظمت حضر به جائى رسيده است كه انديشه مرگ هم در آن راه ندارد!
هنگامى كه ساطرون در حضر در گذشت ، يكى از شعراى عرب سرود:
مى بينم مرگ سرانجام سايه مخوف خود را بر (ساطرون ) صاحب قلعه حضر هم افكند!
شاهپور ذوالاكتاف پادشاه ساسانى براى جنگ با ساطرون لشكر كشيد و قلعه (حضر) را محاصره نمود. حضر دو سال در محاصره شاهپور بود.
در اثناى محاصره روزى شيطره دختر ساطرون از بلندى قصر خود نگاهش به شاهپور افتاد. دختر ساطرون ديد كه شاهپور لباس ديبائى پوشيده و تاجى مكلل به زبر جد و ياقوت و لؤ لؤ بر سر نهاده است و اندامى معتدل و رخسارى زيبا و خيره كننده دارد.
دختر ساطرون با هر نيرنگى بود به شاهپور پيغام داد كه اگر در قلعه حضر را برايش گشود و او توانست قلعه را فتح كند، حاضر است او را به همسرى بگيرد. شاهپور نيز به وى پاسخ مثبت داد.
شب هنگام ساطرون طبق معمول چندان شراب نوشيد كه مست و از خود بى خود شد. او عادت داشت كه شبها را با مستى و بى هوشى به صبح آورد.
وقتى ساطرون از هوش رفت ، دخترش كليدهاى قلعه حضر را از زير سر پدر برداشت و به وسيله غلام خود به شاهپور رسانيد.
در گشوده شد و شاهپور با سپاهيان خود به درون قلعه ريختند و ساطرون را به قتل رساندند. سپس دستور داد قلعه را تاراج كنند و پس ‍ از قتل و اسارت ساكنانش ، آنرا ويران نمايند، تا چنان دژ نيرومندى در آن نواحى نباشد.
آنگاه طبق وعده اى كه داده بود دختر ساطرون را به همخوابگى گرفت ، و با خود به پايتخت آورد.
در يكى از شبها كه دختر ساطرون خوابيده بود، پهلو به پهلو مى گشت و خوابش نمى برد. وقتى شاهپور ناراحتى او را ديد، دستور داد شمعى بياورند تا ببيند در رختخواب او چيست كه آرام نمى گيرد و بخواب نمى رود.
هنگامى كه اتاق روشن شد و در بستر وى به جستجو پرداخت ، يك برگ درخت آس را در رختخواب او ديد. شاهپور پرسيد: اين برگ نرم بود كه نمى گذاشت آسوده باشى و خواب را از چشمت ربوده بود؟
دختر ساطرون گفت : آرى .
شاهپور پرسيد: پدرت تو را چگونه پرورانيده است كه يك برگ ريز درخت آس آرامش و خواب و قرار را از تو برده است ؟
دختر ساطرون گفت : پدرم رختخواب ديبائى براى خواب من تهيه كرده بود، و به من لباس ابريشمى و نرم مى پوشانيد، و اغلب اوقات مغز سر گوسفند مى خورانيد، و از باده ناب سرمست مى كرد.
شاهپور چون اين سخنان را شنيد گفت : آيا پاداش چنين مهر و محبت پدرى اين بود كه براى رسيدن به وصال من مقدمات قتل او را به دست خود فراهم كنى ؟!
تو كه نسبت به پدرت اينگونه رفتار ناهنجار نمودى اگر دستت برسد، درباره من زودتر انجام خواهى داد.
سپس شاهپور دستور داد گيسوان دختر ساطرون را به اسبى بستند، آنگاه اسب را به حركت در آوردند، اسب آنقدر دختر را به زمين كشيد كه بدنش پاره پاره شد و جان داد