گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
نامه رسان رشيد


بعد از سانحه جنگ جمل كه در نزديكى شهر بصره ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام و آشوبگران داخلى به وقوع پيوست ، و طى آن طلحه و زبير آتش افروزان آن جنگ كشته شدند و سرانجام با پيروزى كامل اميرالمؤمنين على عليه السلام پايان يافت ، معاويه حكمران شامات كه با روى كار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانى برداشته بود و دم از استقلال و برابرى با اميرالمؤمنين مى زد، نامه زير را براى آن حضرت نوشت و به كوفه فرستاد.
اى پسر ابوطالب ! راهى در پيش گرفته اى كه به زيان تو است ، آنچه را برايت سودمند بود ترك گفتى و برخلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى ! تا آنجا كه با صحابه پيغمبر طلحه و زبير جنان كردى . به خدا قسم تير آتشينى به سويت رها كنم كه نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تير رها شود به هدف اصابت كند و چون در هدف جاى گيرد به خوبى كارگر شود و چون كارگر شود، شعله ور گردد. فريفته لشكرهاى خود مباش ، و آماده جنگ شو، كه من با سپاهى به ملاقات تو خواهم آمد كه تاب ديدار آنرا نداشته باشى .
چون نامه به حضرت امير رسيد، پاسخ آنرا بدين گونه نوشت : اين نامه ايست از بنده خدا على بن ابيطالب برادر خوانده پيامبر، و پسر عم ، و جانشين ، و غسل دهنده ، و كفن كننده او، و ادا كننده قرض وى ، و داماد، و پدر فرزندانش حسن و حسين ، كه براى معاويه پسر ابوسفيان فرستاده مى شود...
اى معاويه ! من همانم كه در جنگ بدر (نخستين جنگ اسلام و كفر) خويشان بت پرست تو را از دم شمشير گذراندم و به ديار عدم فرستادم ، و پدر و عموى مادرت (عتبه و شيبه ) و دائيت وليد بن عتبة و برادرت حنظله را به قتل رساندم . هنوز شمشيرى كه آنها را به وسيله آن نابود ساختم ، در دست من است . من امروز هم مانند روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم آنرا به دست من داد، قويدل و نيرومند و با يارى خداوند پيروزم .
به خدا قسم من مانند شما هيچگاه بت نپرستيدم ، و چيزى را از اسلام ، و كسى را از پيغمبر خدا محمد صلى الله عليه و آله وسلم برتر نداشتم ، و شمشيرى جز آنكه پيغمبر به من داد، انتخاب نكردم . پس خوب بينديش و هر چه مى خواهى بكن ! من به خوبى مى دانم كه شيطان بر تو چيره گشته و دستخوش نادانى و سركشى شده اى . درود بر آنكس كه از حقيقت پيروى كند و در انديشه عواقب وخيم فردا باشد!
سپس حضرت نامه را مهر فرمود و به يكى از ياران خود بنام طرماح بن عدى تسليم نمود كه رهسپار شود و شخصا آنرا به دست معاويه بدهد. طرماح مردى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور بود، و از ياران فداكار مولاى متقيان عليه السلام به شمار مى آمد.
طرماح از حضور اميرالمؤمنين عليه السلام رخصت طلبيد، آنگاه سوار شتر خود شد و راه شام را در پيش گرفت . وقتى وارد شام شد يكراست به ملاقات معاويه رفت .
دربان از وى پرسيد: كيستى و از كجائى و كرا مى خواهى ؟
طرماح گفت : در مرتبه اول با ياران نزديك معاويه عمروعاص و ابوهريره و ابوالاعور اسلمى و مروان حكم ، كار دارم و سپس با خود معاويه .
دربان گفت : اينان در باب الخضراء مى باشند. طرماح براى ديدار آنها به باب الخضراء رفت . چون نامبردگان طرماح را با آن هيكل درشت و اندام بلند مشاهده كردند با خود گفتند: خوب است كه اين مرد را بخواهيم و لحظه اى را با وى به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم .
موقعى كه طرماح نزديك آنها رسيد، پرسيدند: اى اعرابى ! آيا از آسمانها خبر دارى كه به اطلاع ما برسانى ؟ طرماح گفت : آرى ! بى خبر نيستم ! خداوند در سما، و ملك الموت در هوا، و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب در فقاست ! پس اى مردم بدبخت منتظر بلائى باشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مى آيد!!
پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از نزد آزاد مردى پاك و پاكيزه و نيكو خصال و با ايمان مى آيم . گفتند: با كى كار دارى ؟ گفت : مى خواهم اين بد گوهرى كه شما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم !
حضار دانستند كه وى فرستاده امير مؤمنان است . از اين رو گفتند: اى اعرابى ! امير ما معاويه در اين ساعت با اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است ، و امروز نمى توانى به حضور او باريابى . طرماح گفت : خاك بر سر او كنند، او را با رسيدگى به امور مسلمين چكار؟
ناچار نامه اى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب و رشيد از كوفه آمده ، و از طرف على بن ابيطالب حامل نامه اى براى تو است ، به هوش باش كه در جواب او چه خواهى گفت !
سپس از طرماح خواستند كه از شتر فرود آيد و نزد آنها بماند تا از طرف معاويه جواب برسد. چون نامه آنها به معاويه رسيد و از موضوع مطلع گرديد، فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى بيارايد و آنچه لازمه شوكت و حشمت دربار يك سلطان مقتدر است فراهم سازد.
يزيد بن معاويه مردى زشت رو و بدمنظر بود، صدائى گوش خراش ‍ داشت و روى بينى و چهره اش علامت زخمى بر جا مانده بود. چون مجلس آراسته شد طرماح را بار دادند تا به مجالس درآيد. وقتى به در كاخ رسيد و ديد كه تمام كاركنان كاخ لباس سياه به تن كرده اند گفت اينها كيستند كه مثل موكلين جهنم در تنگناى راه دوزخ ايستاده اند؟ و چون چشمش به يزيد افتاد گوئى او را شناخت ، به همين جهت گفت : اين تيره بخت گردن كلفت بينى بريده كيست ؟
كاركنان كاخ گفتند: اى اعرابى ! ساكت باش ! اين يزيد شاهزاده ماست . طرماح گفت : يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند! اى واى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند، ولى امروز بر تخت خلافت اسلامى نشسته اند!!
يزيد از شنيدن اين سخنان به قدرى خشمناك شد كه خواست او را به قتل رساند، ولى چون از پدرش اجازه نداشت خشم خود را فرو برد و گفت : اى اعرابى ! حاجت خود را بخواه كه اميرالمؤمنين معاويه ! به من دستور داده حاجت تو را برآورم . گفت حاجت من آنست كه پدرت معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت مسلمين را به كسى كه شايسته آنست واگذارد.
يزيد گفت : اين حرفها فايده ندارد حاجت خود را بگو، طرماح گفت : حاجت من اينست كه معاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على عليه السلام را به او برسانم . سرانجام ناگزير او را به مجلس معاويه آوردند. طرماح با كفش وارد مجلس شد و دم در نشست ! گفتند: كفشت را از پا در آور. گفت : مگر اينجا وادى ايمن و سرزمين مقدس طور سينا است كه بايد مانند حضرت موسى كفش از پاى در آورم ؟!
سپس چون معاويه را ديد گفت : اى پادشاه گناهكار سلام ! عمروعاص ‍ مشاور معاويه گفت : اى اعرابى ! چرا معاويه را پادشاه بزه كار خواندى و اميرالمؤمنين ! نگفتى ؟ گفت : مادرت به عزايت نشيند! مؤمنين ما هستيم ، چه كسى او را امير ما نموده است ؟ در اين موقع معاويه با خونسردى مخصوص به خود گفت : اى اعرابى ! چه پيامى براى من آورده اى ؟
طرماح گفت : نامه مختومى از طرف امام معصومى آورده ام . معاويه گفت : آنرا به من بده . طرماح گفت : نمى خواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ! معاويه گفت به وزير من عمروعاص بده تا به من بدهد طرماح گفت : نه ! نه ! نمى دهم ، زيرا وزير پادشاه ظالم ، خائن است ! معاويه گفت : به فرزندم يزيد تسليم كن تا به من برساند طرماح گفت : ما كه از شيطان خشنود نيستيم ، چگونه مى توانيم به فرزندش دلخوش باشيم ؟!
معاويه گفت : غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا به من برساند طرماح گفت : اين غلام را با پول حرام خريده اى و به كار حرام گماشته اى ، به او هم نمى دهم . معاويه حيران شد و گفت : پس چگونه بايد اين نامه به دست من برسد؟ طرماح گفت : بايد از جاى برخيزى و بدون رنجش با دست خود آن را از من بگيرى ! زيرا اين نامه مردى كريم و آقائى دانا و بردبار است كه نسبت به مؤمنين رئوف و مهربان مى باشد.
معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و آنرا گشود و خواند. آنگاه طرماح را مخاطب ساخت و گفت : خوب ! على را در چه حالى وداع نمودى ؟ گفت در حالى كه مانند شب چهارده بود و يارانش ‍ همچون ستارگان فروزان پيرامنش را گرفته بودند. يارانى كه هر گاه آنها را به كارى فرمان دهد، بر يكديگر پيشى گيرند، و چون از چيزى بر حذر دارد، همگى دورى كنند.
اى معاويه ! على مردى دلاور، و سرورى برومند است ، با هر سپاهى كه روبرو شود، آنرا در هم شكند و طومار زندگى آنها را درهم پيچد، و با هر دليرى كه مواجه گردد، به خاك هلاك افكند و به ديار نيستى فرستد، و اگر دشمنى را ببيند، طعمه شمشير آبدار خويش سازد.
معاويه گفت : حسن و حسين فرزندان على چگونه اند؟ طرماح گفت : آنها دو جوان پاكيزه و پاك سرشت ، سالم و نيكو خصال ، و دو آقاى پرهيزكار دانا و خردمند هستند كه سعى در اصلاح امور دنيا و آخرت مسلمين دارند.
معاويه سر به زير انداخت و لحظه اى به فكر فرو رفت ، سپس سر برداشت و گفت اى اعرابى ! راستى تو مرد سخنورى هستى ؟! طرماح گفت اى معاويه ! اگر به حضور اميرالمؤمنين على عليه السلام شرفياب شوى ، سخنوران بهتر از من زياد خواهى ديد. مردانى مى بينى كه آثار سجود در پيشانى آنها نمايان است . در عين حال همين كه آتش جنگ شعله ور شود، خود را در آتش مى اندازند و بسيار قويدل مى باشند. شبها تا صبح نماز مى گزارند و روزه مى دارند، و هيچگاه در راه خدا مورد ملامت قرار نمى گيرند. اى معاويه اگر آنها را ببينى ، در گرداب هلاكت فرو روى و راه نجات نيابى .
در اين هنگام عمروعاص آهسته به معاويه گفت : اگر اين مرد سخنور را مورد نوازش و بخشش قرار دهى ؛ بلند نظرى تو را به بهترين وجهى خواهد ستود. معاويه گفت : اى اعرابى ! اگر چيزى به تو بدهم قبول مى كنى ؟ طرماح گفت : من كه مى خواهم جانت را از كالبدت بيرون آورم ، چرا عطايت را نگيرم ! معاويه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، سپس ‍ گفت اگر كم است بگو تا بيشتر بدهم ؟ طرماح گفت : دستور بده بيشتر بدهند، زيرا تو كه از مال پدرت نمى دهى !
معاويه دستور داد ده هزار درهم ديگر بر آن افزودند. طرماح گفت : اى معاويه امر كن آنرا به سى هزار درهم افزايش دهند، تا اينكه تاق شود، زيرا خداوند تك و تنهاست ، و تك را دوست مى دارد!
معاويه دستور داد چنين كنند، ولى هر چه طرماح انتظار كشيد و به اطراف نگاه كرد از درهم ها خبرى نشد، از اين رو گفت : اى پادشاه ! با اين مقامى كه دارى مى خواهى مرا مسخره كنى ؟ معاويه پرسيد چطور؟ گفت : براى اينكه دستور دادى عطائى به من بدهند كه نه تو آنرا مى بينى و نه من ! گوئى بادى بود كه از فراز كوهى وزيد!
به دستور معاويه عطاى او را حاضر كردند و به وى تسليم نمودند. عمروعاص گفت : اى اعرابى جايزه اميرالمؤمنين را چگونه مى بينى ؟ طرماح گفت : اين مال مسلمانان است و مربوط به معاويه نيست ، و از خزينه الهى است كه نصيب يكى از بندگانش شده است !
در اين هنگام معاويه رو كرد به اطرافيان خود و گفت : اين مرد دنيا را در نظر من تاريك ساخت . سپس كاتب طلبيد و جواب حضرت امير عليه السلام را بدين گونه نوشت : اى على ! لشكرى از شام به جنگ تو خواهم فرستاد كه ابتداى آن كوفه و انتهايش ساحل دريا باشد! و هزار شتر با اين لشكر مى فرستم كه بار آنها ارزن باشد و به عدد هر ارزنى هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت : اى معاويه ! على را به جنگ تهديد مى كنى ، و مرغابى را از آب مى ترسانى ؟ به خدا قسم اميرالمؤمنين عليه السلام خروس بزرگى دارد كه تمام اين ارزنها را به آسانى از روى زمين مى چيند و در چينه دان خود انباشته مى كند! معاويه گفت : راست مى گويد: او مالك اشتر است !
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را بار كرد و به جانب كوفه شتافت . بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت : به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم ، ده يك خدمتى را كه اين مرد به على نمود، نسبت به من انجام نخواهيد داد.
عمروعاص گفت : آرى ! اگر آن فضيلت و نسبتى كه على با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دارد، تو هم مى داشتى ، ما به مراتب بيش از اين عرب براى تو فداكارى مى نموديم ! معاوية از اين سخن خشمگين شد و گفت : خدا دهنت را بشكند و لبهايت را پاره كند! به خدا اين حرف تو براى من گرانتر از سخنان آن عرب بيابانى است و شنيدن آن دنيا را بر من تنگ ساخت