گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
ماجراى حكمين

يكى از حوادث بزرگ و اسف انگيز دوران خلافت اميرالمؤمنين (ع ) ماجراى جنگ معروف صفين است كه بر اثر نادانى و لجاجت گروهى از لشگريان آن حضرت ، و حكميت غلط ابوموسى اشعرى و خدعه و نيرنگ عمروعاص نمايندگان سپاه عراق و شام بدون اخذ نتيجه پايان يافت ؛ و مسير حق و باطل را منحرف ساخت .
جنگ صفين كه در سال 36 هجرى ميان سپاه به سركردگى معاويه بن ابى سفيان و سپاه عراق به فرماندهى على (ع ) روى داد دومين جنگى است كه بعد از روى كار آمدن آن پيشواى عاليقدر اسلام به وقوع پيوست .
علت وقوع جنگ مزبور اين بود كه چون جنگ نخست (جمل ) كه در نزديكى بصره ميان آن حضرت و آشوبگران داخلى به تحريك طلحه و زبير و عايشه زوجه پيغمبر درگرفت و سرانجام با پيروزى على (ع ) و شكست آشوبگران خاتمه يافت ، معاويه كه در زمان عثمان به حكومت سوريه رسيده بود، از آينده خود و نضج گرفتن كار امير مؤمنان سخت بيمناك شد.
زيرا امير مؤمنان (ع ) بعد از آنكه زمام امور مسلمين را به دست گرفت ، بلافاصله تمام حكام ستمگر عثمان را كه داراى سوابق سوء و فساد اخلاق بودند، از كار بركنار ساخت .
معاويه چون از بيعت مردم با على (ع ) و فرمان عزل خود اطلاع يافت ، از اطاعت امير مؤمنان سرپيچيد و با آن حضرت درباره خلافت اسلامى به رقابت برخاست و تجزيه ايالت سوريه را از قلمرو حكومت على (ع ) اعلام داشت .
معاويه كه در حيله و تزوير و نيرنگ مشهور و زبانزد خاص و عام بود، براى اين كه پايه هاى لرزان تخت حكومت خود را محكم كند، پيراهن خون آلود عثمان را كه نعمان بن بشير از مدينه آورده بود بهانه كرد، و با نشان دادن آن به مردم نادان و لاابالى شام كه كوركورانه از وى پيروى مى كردند، آنها را بر ضد اميرمؤمنان (ع ) شورانيد، و چنين وانمود كرد كه آن حضرت در واقعه قتل عثمان دست داشته است . در صورتى كه عثمان را مسلمانان و جيره خواران خود وى كه از ظلم و تعدى حكومت او و اجحاف حكام و بستگانش به ستوه آمده بودند، به قتل رسانيدند، و على (ع ) كوچكترين دخالتى در قتل وى نداشته است .
بر سر اين موضوع ميان آن حضرت و معاويه نامه ها و فرستادگانى رد و بدل شد، و چون سودى نبخشيد و معاويه آن پيشواى عادل را به جنگ تهديد كرد، على (ع ) نيز تصميم گرفت كه با وى كه يك فرد فتنه انگيز و مفسده جو بود پيكار كند.
معاويه پس از تهيه مقدمات كار، همراه عمروعاص كه از مردان زيرك و نيرنگ باز زمانه بود، و او را با رشوه هاى كلان و وعده حكومت مصر فريفته و با خود همراه كرده بود، با يكصد و بيست هزار سپاهى از شام حركت نموده و در سرزمين صفين واقع در كنار نهر فرات نزديك مرز شام و عراق فرود آمد.
چند روز بعد على (ع ) نيز از مقر خود كوفه ، با يكصد هزار سپاه كه در ميان آنها جمعى از ياران نيك نام و بزرگوار پيغمبر و مردان پرهيزكار اسلام مانند عمارياسر، عبدالله بن عباس ، حجر بن عدى ، و عدى بن حاتم طائى و مالك اشتر وجود داشت ، وارد صفين شد.
اين دو سپاه قريب يكسال و نيم سرگرم زد و خورد رزم بودند.در اين مدت هنگام مبارزات تن بتن گروهى از آن بدست نيامد. سرانجام در يكى از روزهاى آخر امير مؤمنان (ع ) دستور صادر فرمود كه با يك حمله همگانى و سريع كار آن سپاه آشوبگر را يكسره نمايند، و شخصا نيز با حملات پى در پى جناح راست و چپ لشكر شام را در هم شكافت ، و آنها را پراكنده ساخت ، و تا قلب لشكر پيش تاخت .
مالك اشتر سردار معروف آن حضرت و ستون تحت فرماندهى وى نيز در آن روز جانفشانيها كردند و حملات سهمناكى را بر ضد سپاه خصم آغاز نمودند.
در اين لحظات حساس ، معاويه كه از هر سو خطر را جدى مى دانست و مرگ را در يك قدمى خود مى ديد، با آنجا كه سوار اسب شد و آماده فرار بود، متوسل به عمر و عاص شد و از وى خواست كه آخرين حيله خود را به كار برد. عمر و عاص كه با تردستى خنده آورى از ميدان على (ع ) گريخته بود، چون از سادگى و نفاق و اختلاف مردم عراق اطلاع داشت ، به معاويه پيشنهاد كرد دستور دهد بدون فوت وقت ، هر كس قرآن همراه دارد، آنرا به نيزه زده جلو سپاه عراق نگاه دارد.
سپاه شام نيز قرآنها را به نيزه كردند و گفتند: اى مردم عراق ! چرا ما مسلمانها! بى جهت خون يكديگر را بريزيم ؟ اين كتاب كه بين ما و شما حكم مى كند! بيائيد به حكم قرآن هر كس را بهتر دانستيم ، زمامدار مسلمين بدانيم و از وى پيروى كنيم !!
با اين حيله كه عمر و عاص به كار بست و بايد گفت از نظر روانى در آن موقع حساس جالب بود، شور و هيجان لشكر على (ع ) يكباره فرو نشست ، و گروهى از افراد نادان و خودسر و متظاهر مانند اشعث قيس و عبدالله كواء، به نزد امير مؤمنان (ع ) آمدند و با گستاخى گفتند: چون مردم شام به خود آمده اند و دم از پيروى كتاب خدا مى زنند، ما دست از جنگ مى كشيم . حتى خود حضرت را از جنگ منع كردند، و از وى خواستند كه جلو مالك اشتر را فورا بگيرد تا خون مسلمانان را نريزد!
على (ع ) آنها را از نيرنگ عمر و عاص و توطئه معاويه برحذر داشت و فرمود: آنها قرآنها را بهانه كرده اند و در حقيقت مايل به قبول حق و عدالت و پيروى واقعى قرآن نيستند. دست از اختلاف و نفاق برداريد كه تا مرز پيروزى فاصله اى نداريم و با عمل خودسرانه خود دشمن را تقويت نكنيد.
ولى اشعث قيس و همفكران تندرو و افراد خودسر نادان ، سخنان آن پيشواى دل آگاه را نشنيدند، و همچنان در اصرار خود براى متاركه جنگ پافشارى نمودند.
سرانجام حضرت چون ملاحظه نمود كه لحظه به لحظه شكاف و دودستگى در داخله سپاهش دامنه پيدا مى كند، و بيم آن مى رود كه يكباره تمام سپاه سر به شورش بردارند ناگزير شد دست از جنگ بكشد، و مالك اشتر را نيز احضار كند.!! بدين گونه طرفين به جاى خود بازگشتند و در انتظار مذاكره و يافتن راه حل براى تعيين زمامدار لايق نشستند!
على (ع ) اشعث قيس را كه رياست گروهى افراطى را داشت نزد معاويه فرستاد تا نظر او را در خصوص يافتن راه حل بداند. اشعث برگشت و گفت معاويه مى گويد: ما و شما به آنچه خدا در كتاب خود فرمان داده است گردن نهيم ! شما يك تن را به نمايندگى تعيين كنيد، ما نيز كسى را معرفى مى كنيم تا آنها مطابق قرآن مجيد و آنچه شايسته حق و عدالت است حكم كنند و تكليف مسلمانان را روشن سازند.
معاويه با همكارى عمر و عاص و استفاده از اختلاف اهل عراق نقشه را خوب طرح كرده بود، ولى مشكل كار در اين بود كه آن حضرت چگونه مردم عراق و جناح شورشى سپاه خود را كه سر به نافرمانى برداشته بودند و دم از صلح و مذاكره با معاويه مى زدند، از خطر نيرنگ وى باز دارد؟!
شورشيان لشكر على (ع ) جدا از حضرت خواستند كه هر چه زودتر از جانب خود نماينده اى معين نمايد تا با نماينده سپاه شام درباره سرنوشت مسلمانان راجع به خليفه آينده ، مذاكره كند!
على (ع ) فرمود: من ترك جنگ و صلح با معاويه را به صلاح اسلام نمى دانم و از توطئه آنها به خوبى آگاهم . ولى اشعث قيس و گروه او گفتند: چاره جز ترك جنگ و حكميت نيست و به غير آن رضا نمى دهم .
حضرت فرمود: در اين صورت من عبدالله بن عباس را براى حكميت انتخاب مى كنم . زيرا وى مى داند جلو نيرنگهاى عمر و عاص را چگونه بگيرد.
ولى شورشيان خودسر گفتند: عبدالله عباس خويش تو است ، نماينده ما ابو موسى اشعرى است . فرمود: اگر عبدالله عباس را قبول نداريد، مالك اشتر را انتخاب مى كنم . گفتند او را هم نمى پذيريم ، زيرا هنوز از شمشير او خون مى ريزد!
ابو موسى اشعرى پيرمردى سخيف و بى اراده و از جنگ كنار گرفته بود. ولى عبدالله عباس شاگرد بزرگ على (ع ) و از جانب حضرت فرماندار بصره و از دانشمندان و خردمندان عصر به شمار مى رفت . مالك نيز از مردان با اراده سپاه حضرت و داراى شخصيت بسيار ممتاز بود. حضرت فرمود: اكنون كه سخنان مرا نمى شنويد و نماينده مرا نمى پذيريد هر كس ‍ را خواهيد خود انتخاب كنيد؛ ولى بدانيد ابو موسى شايسته اين كار بزرگ نيست . سرانجام بر اثر خودسرى و لجاجت گروهى از سپاه عراق ، ابوموسى اشعرى را احضار كردند و به عنوان نماينده لشكر آن حضرت ! انتخاب نمودند. از طرف معاويه عمروعاص سياستمدار كهنه كار و حيله گر انتخاب شد.
ابوموسى با چهارصد نفر از سپاه على (ع ) به سركردگى شريح بن هانى و عبدالله بن عباس كه امير مؤمنان تعيين فرموده بود، و عمروعاص نيز با چهارصد نفر از لشكر شام حركت نموده در محلى بنام دومة الجندل واقع در مرز شام حضور بهم رسانيدند.
در ميان راه شريح بن هانى و عبدالله بن عباس ، به ابوموسى گفتند: اى ابوموسى ! اگر چه على (ع ) به حكميت تو رضا نداد و تو را انتخاب نكرد؛ ولى سابقه ايمان و شخصيت بزرگ على (ع ) را در نظر بگير و هنگام مذاكره با اين مرد سياستودار باتجربه ، متوجه حق و عدالت باش .
معاويه به عمروعاص گفت : اى عمرو! مردم عراق على را مجبور به انتخاب ابوموسى ساختند، ولى من و اهل شام با ميل و رغبت تو را براى حكميت انتخاب كرديم ، متوجه باش كه با مردى زبان دراز و كوتاه فكر (يعنى ابوموسى ) سر و كارى دارى !
عمر و عاص چند روز از ابوموسى به (دومة الجندل ) رسيد. وقتى خبر ورود ابوموسى نماينده عراق را شنيد، از خيمه بيرون آمد و به پيشواز او شتافت و با احترام زياد و چهره گشاد و مسرت و شادمانى او را در آغوش ‍ گرفت ! سپس به خيمه خود آورد و در صدر مجلس جاى داد!
حكيمى هر روز در حضور از بزرگان دو لشگر مذاكره نموده ، و از هر درى سخن مى راندند. خردمندان سپاه على (ع ) از جريان كار و سخنان آن دو متوجه شدند كه سرانجام كار چيست و به همين جهت روزى عدى بن حاتم طائى كه از ياران على (ع ) بود به ابوموسى گفت : اى موسى ! چنان مى بينيم كه از عهده اينكار بزرگ برنمى آيى . و در جريان كار راءيت ضعيف و قوايت به تحليل رود.
عمروعاص چون سخن عدى را شنيد به ابوموسى گفت : مناسبت نيست كار مهم خود را در جلسات علنى مطرح كنيم كه همه از گفتگوى ما مطلع شوند، بايد جلسه را سرى نمائيم و در محل خلوت كه با ما دو نفر كسى نباشد درباره سرنوشت مسلمانان گفتگو كنيم . ابوموسى هم پذيرفت ، و به اين ترتيب جلسات سرى شد. قريب دو ماه نماينده عراق و شام مشغول مذاكره بودند.
در يكى از روزهاى آخر، عمروعاص از ابوموسى خواست كه به معاويه يا فرزند خود او عبدالله بن عمرو راءى دهد، و به خلافت برگزيند، ولى ابوموسى هيچكدام را مناسب نديد؛ و قلبا مايل به انتخاب عبدالله بن عمرو فرزند خليفه دوم بود.
عمرو عاص سپس با ابوموسى درباره ماجراى قتل عثمان و كشندگان او كه به عقيده وى در لشكر على (ع ) بودند، و على را هم شريك در آن كار مى دانست ؛ سخن گفت و چون در آن زمينه اعترافاتى از ابوموسى گرفت و زمينه را از هر جهت براى ايفاى نقش خود مناسب ديد، از ابوموسى خواست كه روز بعد تمام افراد طرفين و بزرگان عراق و شام را حاضر نموده ؛و هر دو على و معاويه را از خلافت خلع كنند و كار تعيين خلافت را به شورائى مركب از گروهى ديگر از مسلمانان واگذار نمايند، تا هر كس ‍ را خواستند به خلافت برگزينند و يا رسما طرفين عبدالله پسر عمر بن خطاب را انتخاب كنند. ابوموسى پيرمرد نادان اين نظريه را پسنديد و آمادگى خود را اعلام داشت .
روز بعد در يك مجمع عمومى ، عمروعاص از ابوموسى خواست كه برخيزد و راجع به مذاكرات دو جانبه سخن بگويد. ابوموسى تقاضا داشت كه عمروعاص ابتدا به اين كار كند، ولى عمرو با خدعه و نيرنگ و سخنان نافذ خود، ابوموسى را جلو انداخت و گفت : براى من زشت است كه قبل از مرد بزرگوارى چون شما، ابتدا به سخن كنم !
ابوموسى هم پذيرفت و در جايگاهى كه همه او را مى ديدند، نشست ولى پيش از آنكه لب به سخن بگشايد، عمروعاص بانگ زد و گفت : اى ابوموسى ! تو درباره قتل عثمان چه مى گويى ؟ او را به حق كشتند يا به ناحق ؟ ابوموسى گفت : عثمان مظلوم كشته شد!
عمروعاص گفت : درباره كشندگان عثمان چه مى گويى ؟ گفت : هر جا باشند بايد آنها را كشت و خون عثمان را قصاص كرد! عمروعاص گفت : آيا معاويه مى تواند خون عثمان را قصاص كند يا بيگانه است ؟ ابوموسى گفت : مى تواند! عمروعاص گفت : اى مردم گواه باشيد كه به عقيده ابوموسى معاويه حق دارد خون عثمان را قصاص كند.
ابوموسى از همانجا بانگ زد كه اى عمرو! اكنون تو برخيز معاويه را از خلافت خلع كن تا من هم على را خلع كنم ، ولى عمرو گفت : محال است كه من پيش از شما كه از ياران بزرگ پيغمبر هستيد، سخن بگويم .در اين موقع عبدالله بن عباس از ميان جمعيت فرياد زد و گفت : اى ابوموسى ! مواظب باش عمروعاص تو را فريب ندهد و پيش از او سخنى مگو! بگذار او پيشقدم شود. ابوموسى تعارفات عمروعاص را به ريش گرفت ، و سخنان عبدالله عباس را نشيند و گفت اى مردم ! من و رفيقم عمروعاص ‍ پس از مذاكراتى طولانى ؛ بنا گذارديم براى حفظ اين امت ، على و معاويه را مانند اين انگشتر كه از انگشتم بيرون مى آورم از خلافت خلع كنيم و كار مسلمانان را به شورايى مركب از بزرگان مسلمين واگذاريم . اين را گفت و انگشتر خود را از انگشت در آورده ! سپس از جايگاه خود به زير آمد.
بعد از عمروعاص در ميان اعتراضات شديد و سر و صداى خردمندان مجلس ، برخاست و گفت اى مردم سخنان ابوموسى نماينده على را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد، اينك من هم على را از خلافت خلع نمودم . ولى معاويه را به خلافت نصب كردم ، مانند اين انگشتر كه به انگشت خود مى كنم . و انگشتر خود را كه درآورده بود به انگشت كرد!
وقتى ابوموسى متوجه نيرنگ بزرگ عمروعاص شد، و ديد كه كلاه بدى به سرش رفته ، گفت اى سگ ! چنين گفتگوئى بين ما نرفت ! عمروعاص گفت : اى الاغ ! ساكت باش كه احمقى بيش نيستى ، و با اين سخن به زير آمد.
به دنبال اين حكميت مشعشع ! مجلس متشنج شد، طرفداران امير مؤمنان ابوموسى را لعنت كردند، و سخت سرزنش نمودند كه چگونه فريب عمروعاص را خورد و كينه ديرين خود را نسبت به حضرت آشكار ساخت ، و با تازيانه به عمروعاص حمله كرده سر و مغز او را زير ضربات خود گرفتند.
اهل شام هم به دفاع برخاستند، ولى كار گذشته بود. ابوموسى از ترس ‍ گريخت و به مكه رفت . عمروعاص هم پيروزمندانه به شام برگشت و به معاويه تبريك گفت ، و بدين گونه كار حكميت پس از چهار ماه با اين رسوائى و بدون اخذ نتيجه پايان يافت