گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
شكايت از فرماندار



بسر بن ابى ارطاة مردى سنگدل بود، به طورى كه تاريخ اسلام كمتر به ياد دارد. اين مرد خونخوار از دشمنان سرسخت اميرمؤمنان على عليه السلام و يكى از سران لشكر معاويه پسر ابوسفيان بود.
بعد از جنگ معروف صفين كه ميان سپاه كوفه و شام به وقوع پيوست و پس از يكيال و نيم با حكميت عمروعاص مشاور حيله گر معاويه ، و ابوموسى اشعرى پيرمرد سفيه ، بدون اخذ نمتيجه پايان يافت ، پيامبر بسربن ابى ارطاة را با سى هزار سرباز به حجاز و يمن كه جزو قلمرو حكومت اميرالمؤمنين (ع ) بود، فرستاد و گفت : در خط سير خود هر جا به شيعيان على دست يافتى ، همه را تار و مار كن و اموال آنها را به يغما ببر و در اين خصوص به بزرگ و كوچك آنها رحم مكن .
بسر نخست به مدينه آمد و از آنجا به مكه و طائف و يمن رفت و به هر شهر و قبيله اى كه رسيد جان و مال پيروان مولاى متقيان را مورد تعرض قرار داد. خانه هاى بسيارى را آتش زد و مردم زيادى را از زندگى ساقط نمود. تنها سى هزار تن از شيعيان بى گگناه را كه حاضر نبودند از حكومت ظالمانه معاويه اطاعت كنند، و گناهى جز پيروى مولا على عليه السلام نداشتند، از دم شمشير گذرانيد.
بعد از شهادت اميرالمؤمنين كه معاويه بلامنازع ، بر سراسر دنياى اسلام حكومت مى كرد و فعال مايشاء بود، در ميان جنايات زيادى كه مرتكب شد، از جمله همين بسربن ابى ارطاة را به حكومت قبيله (همدان ) كه تيره اى از مردم يمن بودند و در حوالى كوفه سكونت داشتند منصوب نمود.
قبيله همدان در سفرى كه اميرمؤمنان از جانب پيغمبر اسلام (ص ) براى تبليغ به يمن تشريف برد، در يكروز به دست آن حضرت مسلمان شدند.
به همين جهت مرد و زن اين قبيله و ساير نواحى يمن از شيعيان با اخلاص ‍ و صميمى . و فدائيان جانباز اميرالمؤمنين به شمار مى آمدند، و از اين لحاظ سابقه درخشانى در تاريخ اسلام و تشيع دارند. اويس قرنى ، مالك اشتر، كميل بن زياد و حارث همدانى از مردان مشهور آنجا هستند.
بسربن ابى ارطاة چون به محل ماءموريت خومد آمد، به واسطه كينه ديرينى كه با اميرمؤمنان (ع ) و شيعيان آن حضرت داشت ، و با اطلاع از سوابق تشيع مردم همدان ، از ارتكاب هر گونه اعمال ضد انسانى و بيرحمى خوددارى نكرد. مالياتهاى سنگينى بر آنها بست و تا مى توانست با زور سرنيزه انها را شكنجه داد، هر كس لب به اعتراض و شكايت مى گشود، اموالش را مصادره مى نمود و سپس گردن مى زد.
مردم بيچاره كه مى دانستند او از نزد معاويه با اختيارات تام آمده نخست ايستادگى نمودند، ولى كم كم از هر گونه دادخواهى ماءيوس و جز اينكه با خود وى بسازند و بسوزند چاره اى نديدند، كار به آنجا رسيد كه اغلب مردان در زير بار تحميلات ناروا و شكنجه هاى جانكاه به ستوه آمدند.
در آن زمان زنى شيردل به نام سوده دختر عماره كه از زنان خردمند و سخنور همدان بود و درياى دلش از مهر و محبت مولاى متقيان (ع ) موج مى زد، از مشاهده آن همه جنايات و بيدادگرى بسر، كاسه صبرش لبريز شد و طاقتش طاق گرديد. سوده مى ديد مردان و جوانان (همدان ) چنان مرعوب بيدادگريهاى بسر شده اند، كه انتظار هر گونه اقدام مثبتى از طرف آنها بيهوده است .
در حقيقت او بالعيان مى ديد ديگر مردى نيست كه بتواند از حقوق آنها دفاع كند، و شر اين فرماندار ستمگر را از سرشان برطرف سازد.
سوده بعد از فكر زياد با عزمى راسخ مردانه سوار شتر شد و راه طولانى شام را در پيش گرفت و يكراست وارد دربار (معاويه ) شد، و از دربان خواست كه براى ورود از معاويه اجازه بگيرد. همين كه معاويه نام سوده را شنيد، او را شناخت و اشعارى را كه وى براى تشجيع فرزندان خود در جنگ صفين سروده و خوانده بود به خاطر آورد، سپس اجازه داد كه او وارد شود.
معاويه به خاطر خواندن آن اشعار هيجان انگيز، از دير زمانى كينه آن شيرزن را به دل گرفته بود و اينك با كمال خوش وقتى مى ديد كه وى با پاى خودش به دام افتاده است !
معاويه پرسيد: هان اى سوده ! اين اشعار از تو است ؟
- اى فرزند عماره ! به هنگام رزم و در ميدان جنگ ، همچون پدر دلاورت به صفوف دشمن حمله كن !
- على و حسين و جبهه آنها را يارى نما، و بينى پسر هند جگرخوار (معاويه ) را به خاك مذلت بساى !
- پيشواى ما (على ) برادر پيغمبر (ص ) خداست ، و پرچمدار هدايت خلق و مجسمه ايمانست .
- اى فرزند! لشكر را پشت سر بگذار و پيشاپيش آن بايست ، و با شمشير كشيده و نيزه جگرسوز پيكار كن !
سوده گفت : آرى ! اى معاويه اين اشعار را من گفته ام . من كسى نيستم كه از حق و حقيقت منحرف گردم و از گفته خود پوزش بخواهم !
معاويه پرسيد: انگيزه تو در آن روز بحرانى جنگ صفين در خواندن اين اشعار و تهييج سپاه على به جنگ با ما چه بود؟ گفت : انگيزه محبت على (ع ) و پيروى از حق بود!
معاويه كه اين شهامت را از وى ديد گفت : به خدا من اثرى از پيروى على و محبت او در تو نمى بينم .
سوده چون ديد اين رشته سر دراز دارد گفت : اى معاويه ! جنگ صفين تمام شده و آن اوضاع فراموش گشته ، تو را به خدا از گذشته سخن به ميان نياور و آنرا ناديده انگار!
معاويه گفت : نه ! نه ! من كسى نيستم كه گذشته را فراموش كنم ، و سابقه تو و موقعيت على و آنچه را از وى ديدم ناديده بيانگارم .
سوده گفت : نمى گويم فراموش كرده اى ، ولى من به منظور ديگرى از عراق به شام آمده و رو به تو آورده ام .
معاويه گفت : خوب اكنون بگو براى چه نزد ما آمده اى ؟
سوده گفت : اى معاويه ! تو امروز زمامدار مردم هستى ، فكر نمى كنى فرداى قيامتى در كار است و خداوند درباره حقوق از دست رفته مردم از تو بازخواست خواهد كرد؟!
اى معاويه ! تو همواره ماءمورينى را به سوى ما مى فرستى كه با خوش رقصى هاى خود تو را بفريبند و با قدرت تو بر ما ظلم كنند، و همچون خوشه هاى گندم ما را درو نمايند و از حيات و هستى ساقط گردانند.
اين بسر پسر ابى ارطاة را كه اخيرا به حكومت ما منصوب داشته اى از وقتى به ميان ما آمده مردان ما را مى كشد، و به زور اموال ما را تصاحب مى كند.
اگر به ملاحظه تو نبود ما خود مى توانستيم دستجمعى قيام كنيم و حساب او را تصفيه نمائيم ، ولى من گفتم بهتر است كه مستقيما به تو مراجعه كنم و شكايت او را به نزد تو بياورم ، اكنون اگر او را عزل كنى از تو تشكر مى كنم وگرنه تو را خواهم شناخت .
در اينجا معاويه كاسه صبرش لبريز شد و گفت : هان اى سوده ! آنقدر جراءت پيدا كرده اى كه در حضور من چنين كلماتى بر زبان مى رانى و مرا از انقلاب قوم خود مى ترسانى ؟ هم اكنون دستور مى دهم تو را با نهايت خوارى بر شترى چموش سوار كنند و نزد بسر بن ارطاة باز گردانند تا هر طور صلاح مى داند درباره ات حكم كند!
زن بيچاره با شنيدن اين كلمات سر به زير انداخت و لحظه اى سكوت كرد، سپس سر برداشت و در حالى كه مى گريست اين دو شعر عربى بسيار عالى را خواند كه ترجمه آن چنين است :
- درود حق به روح پر فتوحى باد كه چون قبر بدن او را در برگرفت ، عدالت نيز با وى دفن گشت .
- او به حق سوگند خورده بود كه جز حق و عدالت نپويد، و خود نيز با عدل و ايمان قرين بود.
معاويه پرسيد: اين شخص كه بود؟ گفت : او اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلام بود!
معاويه پرسيد:ها! چطور؟ چرا در اين موقع ياد على افتادى ؟
سوده گفت : اى معاويه ! يك سال على (ع ) شخصى را براى گرفتن زكوة به سوى قبيله ما اعزام داشت . گماشته نسبت به ما كمى اجحاف نمود. من براى شكايت از وى به نزد على عليه السلام رفتم ، ديدم ايستاده و مى خواهد شروع به نماز كند.
چون متوجه من شد و دانست كه ستمديده اى به دادخواهى آمده است ، وارد نماز نشد و با لطف و مهربانى مرا نزديك طلبيد و پرسيد آيا حاجتى دارى ؟
عرض كردم : آرى ، اين مرد كه به سوى ما فرستاده اى به ما اجحاف مى كند و من از وى شكايت دارم .
اى معاويه ! همين كه على (ع ) اين سخن را شنيد گريست ، آنگاه دست به سوى آسمان برداشت و گفت : پروردگارا! گواه باش كه من به اين قبيل گماشتگان و ماءمورين خطاكار دستور نداده ام كه بر بندگانت ستم روا دارند و از مسير حق و عدالت منحرف گردند!
سپس قطعه پوستى از جيب درآورد و اين آيات قرآنى را در آن نوشت :
به نام خداوند بخشنده مهربان . دليل روشنى از جانب خدايتان آمد. كم فروشى نكنيد و از حق مردم چيزى نكاهيد، و در روى زمين بعد از آنكه كارش به صلاح گرائيد فساد ننمائيد، صلاح شما همين است اگر بدانيد. )آنچه خداوند براى شما گذاشته است ، اگر ايمان داشته باشيد، براى شما بهتر است ، و من نگهدار شما نيستم
و در ذيل آن نوشت : چون نامه من به تو رسيد اموال بيت المال را نگاه دار تا ديگرى به جاى تو بفرستم و آنرا از تو بگيرد. على (ع ) با اين نامه سرگشاده كه به دست من داد حاكم خود را عزل كرد.
معاويه چون اين داستان را شنيد به كاتب خود گفت فرمانى براى اين زن تا بسر بن ابى ارطاه درباره او انصاف روا دارد و با وى به عدالت رفتار كند!
سوده گفت : اين فرمان را فقط براى من مى نويسى ، يا قوم من هم در آن سهيم هستند؟ معاويه گفت : فقط براى تو است .
سوده گفت اين براى من مايه ننگ و عار و بسيار زشت و ناروا است . اگر يك فرمان عادلانه و عمومى مى نويسى كه همه از آن برخوردار باشند من آنرا مى پذيرم ، وگرنه بگذار من هم در سرنوشت قوم خود شريك باشم !
معاويه به كاتب گفت : بنويس كه او و قومش مورد تعرض قرار نگيرند و آنچه از آنها برده اند پس دهند!
سپس در حالى كه از روى تعجب و ناراحتى به سوده مى نگريست گفت :
اى واى ! چقدر سخنان على شما را قويدل نموده و به شما جراءت و شهامت داده كه در حضور من بدين گونه سخن مى رانيد؟