گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
بزرگ زاده


نام حاتم طائى را همه شنيده اند. حاتم از بزرگان عرب و مردى بلندنظر و بسيار سخى الطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور مى داد شترى طبخ كنند تا هر كس از راه مى رسد از طعام او سير شود و از در خانه اش گرسنه برنگردد. هرگز ديده نشد كه حاجتمندى از وى چيزى بخواهد و از اعطاى آن امتناع ورزد.
گويند روزى در ميدان جنگ با شمشير كشيده به دشمن حمله برد. دشمن كه از سخاوت طبع حاتم اطلاع داشت ، گفت حاتم ! چه شمشير خوبى دارى آيا ممكن است آنرا به من بدهى ؟! حاتم فى الحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشير را به وى تسليم نمود! گفتند: اى حاتم ! چرا شمشير برهنه به دست دشمن دادى ؟ گفت : چكنم ؟ نتوانستم دست رد به سينه او بزنم ؟
حاتم از اين كه مردم نيازمند و گرسنه را سير مى نمود لذت مى برد. او اين كار را از صميم قلب انجام مى داد، به همين جهت نيز جود و سخاوت او ضرب المثل شده است .
حاتم پيش از آنكه به شرف ملاقات پيغمبر گرامى فائز گردد، از جهان رفت . بعد از مرگ او رياست قبيله طى به فرزندش عدى رسيد.
عدى پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظرى و نجابت آئينه تمام نماى پدرش حاتم بود.
روزى شخصى از وى صد درهم طلب نمود. عدى گفت : من پسر حاتم طائى هستم ، فقط صد درهم مى خواهى ؟! به خدا اين مبلغ ناچيز را به تو نخواهم داد، بيشتر بخواه ؟. روزى ديگر شاعرى به وى گفت : اى عدى ! قصيده اى در مدح تو گفته ام و هم اكنون مى خوانم ، عدى گفت : صبر كن تا نخست آنچه مى خواهم به تو بدهم بگويم چيست ، و چقدر است ، سپس ‍ قصيده ات را بخوان ! آنگاه صله شاعر را كه مبالغ هنگفتى پول و يك اسب و يك گوسفند و چند خدمتكار بود به وى داد و گفت : اكنون بخوان ! بى جهت نيست كه شاعر گفته است :

بابه اقتدى عدى فى الكرم


و من يشابه ابه فما ظلم

يعنى : عدى در جود و كرم از پدرش پيروى نموده ، و كسى كه از پدرش ‍ پيروى كند، جاى دورى نرفته است .
در سال نهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم گروهى از سربازان اسلام را به سردارى اميرالمؤمنين على عليه السلام به سوى قبيله طى نزديك سرزمين اردن كنونى فرستاد تا آنها را به آئين اسلام دعوت كند و بت معروف آنها به نام فلس را نابود سازد. امير مؤمنان عليه السلام نيز آنها را دعوت فرمود و چون نپذيرفتند با آنها پيكار نمود و بت فلس را شكست و دو شمشير قيمتى را به اسامى مخذم و رسوب كه بت پرستان به بتخانه هديه كرده و به پيكر فلس آويخته بودند با ساير غنائم و اسيران جنگى به مدينه آورد. در آن گير و دار عدى پسر حاتم طائى كه رئيس قبيله بود و پنهانى كيش نصرانى داشت با بستگانش گريخت و به افراد قبيله خود در شام پيوست . ولى خواهر او دختر حاتم نتوانست فرار كند و با زنان قبيله اسير گشت . سفانه دختر حاتم زنى با كمال و سخنور بود.
غنائم و اسيران را به مدينه آوردند و در جلو مسجد پيغمبر قرار دادند. لحظه اى بعد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم تشريف آورد و در حاليكه على عليه السلام در پشت سر حضرت ايستاده بود، به تماشاى غنائم و اسيران پرداخت .
در اين هنگام دختر حاتم برخاست و گفت . اى پيغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار (و مرا آزاد گردان ) خداوند بر تو منت بگذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو كيست ؟ گفت : عدى پسر حاتم طائى است . فرمود: همان كسى كه از خدا و پيغمبر گريخت ؟
دختر حاتم تصور كرد پيغمبر او را ناديده گرفته و لذا ماءيوس شد و نشست . ولى اميرالمؤمنين عليه السلام كه در پشت سر پيغمبر ايستاده بود به وى اشاره نمود كه برخيزد و تقاضاى خود را تكرار كند. سفانه نيز مجددا برخاست و گفته خود را تكرار نمود.
پيغمبر فرمود: تو آزاد هستى ، ولى صبر كن تا كسى كه مورد اطمينان باشد پيدا شود و ترا نزد كسانت ببرد.
چيزى نگذشت كه كاروانى كه چند تن از خويشان سفانه در آن بودند، وارد مدينه شد و سفانه توانست ورود آنها را به پيغمبر اطلاع دهد.
به دستور پيغمبر لباس نوى به دختر حاتم طائى پوشانيدند و توشه راه برايش گرفتند و به دين گونه با احترام زياد او را روانه شام كرد.
عدى در شام بود. هنگام ورود كاروان ، ديد كه خواهرش با جمعى از آشنايان از مدينه آمده است .
سفانه برادرش عدى را سرزنش كرد كه چرا او رها كرد و خود با ساير بستگان فرار نمود، سپس ماجراى اسارت و آزادى خود را از آغاز تا انجام شرح داد.
عدى از خواهرش پرسيد: اين مرد را چگونه مى بينى ؟ سفانه گفت : چنان مى بينم كه هر چه زودتر نزد او رفته به دين او درآئى . زيرا اگر او پيغمبر باشد، افتخار نصيب كسى مى شود كه زودتر به وى بگرود! و چنانچه پادشاه باشد، تو همچنان با عزت و احترام خواهى زيست . عدى راءى خواهر را پسنديد و بدون اين كه از طرف مسلمانان تاءمين جانى داشته باشد، به مدينه آمد و مستقيما براى ملاقات پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم به مسجد رفت .
آمدن عدى به مدينه قدرى غير منتظره بود، هر كس او را مى ديد با تعجب به وى مى نگريست ، آنگاه به يكديگر مى گفتند: اين عدى پسر حاتم طائى است !
هنگامى كه عدى به مدينه مى آمد از بس اوصاف نيك پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را از خواهرش و ديگران شنيده ، و نديده شيفته اخلاق پسنديده آنحضرت شده بود آرزو مى كرد كه وقتى به حضور مباركش ‍ توفيق يابد آن برگزيده خدا، به وى دست دهد.
همين كه وارد مسجد شد و خود را به پيغمبر معرفى نمود، حضرت با آن مقام منيع نبوت ، به احترام او كه بزرگ زاده نجيبى بود از جاى برخاست و دست او را گرفت ! و روانه خانه شدند. در ميان راه زن بى نوائى جلو آمد و مدتى پيغمبر را معطل كرد، و چنانكه رسم افراد نيازمند تهى دست است ، از هر درى سخن گفت . پيغمبر هم ايستاد و با مهربانى و دقت زياد به سخنان او گوش داد.
عدى كه خود زعيم قوم و رئيس قبيله بود، در دل گفت : اين مرد پادشاه نيست ، او حتما پيغمبر است كه با حوصله و بدون رنجش تا اين حد به سخنان بيهوده زنى بى نوا گوش مى دهد.
وقتى وارد خانه شدند، پيغبر صلى الله عليه و آله وسلم عدى را روى گليمى نشانيد و خود مقابل وى روى زمين نشست !
عدى گفت : براى من ناگوار است كه شما روى زمين نشسته باشيد. فرمود: تو مهمان هستى و من در منزل خود مى باشم ! در اينجا نيز عدى پيش خود گفت : اين خوى پادشاهان نيست ، اين شيوه انبياء است !
در اين هنگام پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى عدى اسلام بياور تا رستگار شوى ! عدى گفت : من خود دينى دارم كه معتقد به آن مى باشم . فرمود: مى دانم چه دينى دارى من از خودت آشناتر به آئينت هستم . آيا تو پيرو مذهب ركوسى نيستى و به شيوه جاهليت يك چهارم غنائم را به عنوان حق زعيم قوم نمى گيرى ؟
عدى گفت : بله مى گيرم . فرمود: اين عمل در دين تو حرام است !
اى عدى ! يهود مورد خشم خداوند واقع شدند، نصارا نيز گمراه گشتند، اسلام بياور تا رستگار شوى !
اى عدى ! شايد به اين علت اسلام نمى آورى كه مى بينى امروز ما فقيريم و دشمنان زياد داريم و باور نمى كنى كه با اين كيفيت ما پيشرفت كنيم ؟ ولى به خدا سوگند به زودى خواهى ديد چنان مال دنيا در ميان مسلمانان زياد شود كه نيازمندى براى گرفتن آن پيدا نشود، به خدا مى شنوى كه زنى سوار شتر است و از قادسيه به زيارت خانه خدا مى رود، و در راه طولانى جز از خدا، از كسى ترسى ندارد، به خدا چندان زنده مى مانى كه ببينى بابل فتح شده و كاخهاى سفيد آن ، به دست سربازان اسلام افتاده است .
عدى از مشاهده پيغمبر و اخلاق پسنديده و ملكات فاضله آن حضرت اسلام آورد و چندان در جهان زيست كه ديد كاخهاى سفيد بابل به دست سربازان مسلمان افتاده ، و ديد كه زنى سوار شتر است و عازم حج بيت الله مى باشد و از كسى هراسى به دل راه نمى دهد.
روزى عدى اين ماجرا را نقل كرد در پايان گفت : به خدا عنقريب سومين وعده پيغمبر نيز به وقوع مى پيوندد و چندان اموال دنيا در اختيار مسلمانان قرار گيرد كه محتاجى نباشد به سراغ آن بيايد.
عدى عمرى بسيار طولانى داشت و به سال (60) هجرى بدرود حيات گفت . وى مردى رشيد، خوش اندام و دلاور و از ياران بزرگ اميرالمؤمنين عليه السلام به شمار مى رفت . در جنگهاى جمل و صفين و نهروان رشادتها نمود و در دوستى و طرفدارى از پيشواى بزرگ خود ثابت قدم و فداكار ماند. و چون خود بزرگ زاده بود، هواخواه بزرگان بود؟
بعد از شهادت آنحضرت ، روزى به شام آمد و به ملاقات معاويه رفت . معاويه از راه سرزنش پرسيد: اى عدى ! پسرانت طريف و طراف و طرفه را چه كردى كه با خود نياوردى ؟ گفت : همه در ركاب على عليه السلام در جنگها كشته شدند.
معاويه گفت : پسر ابوطالب با تو منصفانه رفتار نكرد. زيرا پسران خود را سالم نگاه داشت اما فرزندان تو را به كشتن داد. عدى آن بزرگ زاده با شخصيت كه انتظار چنين سخنى را نداشت ، بى درنگ گفت : نه ! من با على عليه السلام انصاف نورزيدم كه او شهيد شد و من زنده ماندم !

دور از حريم كوى تو شرمنده مانده ام


شرمنده ام كه چرا زنده مانده ام