گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
تجلى مولاى متقيان عليه السلام



در يكى از سالها معاوية بن ابى سفيان به حج رفت . وقتى وارد مكه شد، سراغ زنى را گرفت كه از قبيله بنى كنانه بود، و در حجون واقع در حومه مكه سكونت داشت و به وى دارميه حجونيه مى گفتند.
دارميه زنى فربه و سياه چرده بود. وقتى او را پيدا كردند معاويه دستور داد احضارش كنند. همين كه وارد شد، معاويه گفت :
- ها اى دختر حام حالت چطور است ؟
- اگر مى خواهى از من عيبجوئى كنى بدان كه من با حام نسبتى ندارم . من از طائفه بنى كنانه هستم كه پدرت هم به آنها مى پيوندد
- راستى مى دانى چرا فرستادم تو را بياورند؟
- نه ! جز خداوند كسى غيب نمى داند.
- فرستادم تو را بياورند و سئوال كنم براى چه على بن ابيطالب را دوست دارى ولى با من دشمن هستى ؟ محبت او را به دل گرفته اى ولى نسبت به من عناد مى ورزى ؟
- اگر علت آنرا بگويم مرا خواهى بخشيد؟
- نه ! تو را نمى بخشم !
- حال كه ابا دارى ، بدان كه من على را براى اين دوست دارم كه با مردم به عدالت رفتار مى كرد، و در صرف اموال خدا مساوات را رعايت مى نمود.
تو را هم كه دشمن مى دارم بدين جهت است كه با كسى جنگ كردى كه براى زمامدارى مسلمانان از تو شايسته تر بود، و چيزى را كه حق تو نبود طلب مى كردى .
على را دوست مى دارم به خاطر سفارشى است كه پيغمبر راجع به لزوم دوستى او نموده ، و به ملاحظه محبتى است كه به مسكينان داشت و احترامى است كه نسبت به مردم ديندار به عمل مى آورد.
ولى با تو كه دشمن هستم به لحاظ خونريزى ، و اختلافى است كه در ميان مسلمانان پديد آورده اى ، و استبداد راءى و هوى پرستى است كه از تو سر مى زند.
- پس به واسطه كينه اى كه از من به دل دارى است كه شكمت باد كرده است ، ها؟!
- نه به خدا من ياد دارم كه شكم گندگى مثلى بود كه مردم براى هند مادرت مى آوردند!
- خوب ناراحت نشو، منظورى نداشتم !
راستى تو على را ديده بودى ؟
- آرى والله ، على عليه السلام را ديدم .
- او را چگونه ديدى ؟
- به خدا ديدم كه سلطنت و شوكت دنيا كه چشم تو را خيره كرده ، ذره اى در وى اثر نبخشيده بود، و ناز و نعمتى كه تو را در خود غرق كرده او را به خود مشغول نمى داشت .
- سخن او را هم شنيدى ؟
- بله به خدا، هنگامى كه على عليه السلام سخن مى گفت ؛ دلها را از خواب گران بيدار مى كرد.
- راستى ، حاجتى دارى كه برآورده كنم ؟
- اگر حاجت خود را اظهار كنم ، انجام مى دهى ؟
- بله ، قول مى دهم ، حاجتت چيست ؟
- صد شتر سرخ نر و ماده به من عطا كن كه شتربان هم داشته باشد.
- صد شتر را مى خواهى چه كنى ؟
- مى خواهم خردسالان را با شير آن غذا دهم و بدانوسيله آبروى بزرگسالان را حفظ كنم و با داشتن آن ثروت ، كسب وجهه نمايم و بين عشاير صلح برقرار كنم .
- اگر اين تعداد شتر را به تو دادم ، همان مقام على را در نزد تو خواهم داشت ؟
- ممكن است چشمه داراى آب باشد، ولى هر آبى كه زلال نيست ! زمين هم گياه دارد، ولى هر گياهى مانند سعدانه مطلوب نيست ، و هر جوانى هم كه مثل مالك بن نويره نبوده است !
- بسيار خوب با حلم و بردبارى خود كه مثل منى را بعدها نخواهيد يافت از تو در مى گذرم و صد شتر سرخ به تو مى بخشم ولى به خدا قسم اگر على زنده بود يك شتر هم به تو نمى داد.
- آرى والله ، بلكه اگر على عليه السلام بود يك نخ پشم هم از مال مسلمانان بى جهت نمى بخشيد