گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد اول
وفا


در يكى از روزهاى بسيار گرم تابستان معاويه بن ابى سفيان ، خليفه مشهور اموى در كاخ خود واقع در دمشق نشسته بود. اين كاخ كه قبلا مقر سلاطين روم و از بناهاى تاريخى و با شكوه آن عصر بود، بعد از فتح شامات توسط سپاه اسلام نيز به واسطه استحكام بنا و شكوهى كه داشت مورد توجه معاويه واقع شد و آنرا قصر اختصاصى و بعدها مقر سلطنت خود قرار داد.
سبك ساختمان كاخ طورى بود كه سلاطين مى توانستند از چهار سو، اطراف بيابان و راه هايى را كه از خارج به شهر منتهى مى شد ببينند و آمد و رفت كاروانها را زير نظر بگيرند. بعلاوه از چهار سوى آن نيز نسيمهاى ملايم و مطبوع داخل و خارج مى گرديد.
آن روز معاويه در اين قصر نشسته بود و از يك طرف كاخ بيابان را مى نگريست . موقع ظهر و لحظه بسيار گرمى بود، به طورى كه نسيمى نمى وزيد و بى نهايت ناراحت كننده بود.
در آنحال نظر معاويه به مردى عرب افتاد كه با ناراحتى فوق العاده ، از بيرون شهر به طرف قصر او مى آمد و از شدت گرما و سوز تشنگى منقلب ، و با پاى برهنه روى شنهاى سوزان بيابان در حركت بود.
معاويه لحظه اى به تماشاى او پرداخت ، سپس رو كرد به حضار مجلس و گفت : آيا بدبخت تر از اين مرد عرب كه در اين موقع روز ناگزير شده در بيابان براه افتد، هم خلق شده است ؟ يكى از حضار گفت : شايد او براى ملاقات اميرالمؤمنين ! اقدام به اين مسافرت و حركت طاقت فرسا نموده و كار مهمى برايش روى داده است .
معاويه گفت : به خدا اگر او كارى به من داشته باشد، منظورش را عملى مى سازم ، و چنانچه ظلمى به وى رسيده است ياريش مى كنم . آنگاه به يكى از غلامان مخصوص كاخ دستور داد بود درب قصر بايستد تا اگر عرب خواست به حضور او بار يابد مانع ورودش نشوند.
غلام مخصوص آمد بيرون در ايستاد و چون مرد عرب رسيد پرسيد: چه مى خواهى ؟ عرب گفت : مى خواهم اميرالمؤمنين ! معاويه را ملاقات كنم .
غلام مخصوص هم او را به نزد معاويه آورد.
معاويه گفت : ها! برادر عرب كيستى ؟
مرد عرب : از قبيله ابى تميم هستم .
معاويه : چه شده كه در اين موقع روز آهنگ ما كرده اى ؟
مرد عرب : براى شكايت آمده ام و پناه به تو آورده ام !
معاويه : از چه كسى شكايت دارى ؟
ورد عرب : از مروان حكم والى تو در مدينه .
سپس مرد عرب اشعارى را كه متضمن موضوع شكايت خود از مروان بود خواند، و به طور اجمال گفت : اى معاويه ! والى تو در مدينه به زور زن مرا طلاق داده و به همسرى خود گرفته و بلائى به سرم آورده است كه حداقل آن نقشه قتل من مى باشد. از اين رو پناه به تو آورده ام تا به داد من برسى و انتقام مرا بگيرى .
وقتى معاويه سخنان مرد عرب را شنيد و ديد كه آتش غضب و ناراحتى از زبانش زبانه مى كشد، گفت : اى برادر عرب ! داستان خود را آزادانه نقل كن و آنچه برايت روى داده صريحا بگو!
مرد عرب گفت : يا اميرالمؤمنين ! من زنى دارم كه او را بسيار دوست مى دارم . چنان به وى دل بسته ام كه نمى توانم از او دست بردارم ، او هم نسبت به من وفادار است و مرا سخت دوست مى دارد. من تا سرحد توانائى در نگهدارى و تاءمين زندگى او مى كوشيدم ، تا اينكه سالى روزگار از من برگشت و آنچه داشتم از دست دادم و ديگر چيزى برايم نماند.
و در آن موقع زن باوفايم با كمال فداكارى با من گذرانيد و با سختى و ناراحتى ، زندگى با من را تحمل مى كرد، ولى وقتى پدرش از وضع او و پريشانى و تهى دستى من آگاه شد، دخترش را از من گرفت و ازدواج ما را انكار كرد، مرا از خود راند و سخت مورد خشم و بى اعتنائى قرار داد. من هم رفتم نزد والى تو مروان حكم و از پدر زنم شكايت نمودم ، به اين اميد كه مروان در اين ماجرا به من كمك كند و زنم را به من بسپارد.
مروان پدر زنم را احضار كرد و جريان را از وى جويا شد. پدر زنم به كلى منكر ماجرا شد و گفت : به هيچ وجه اين مرد را نمى شناسم ! من هم چون چنين ديدم گفتم : خداوند سايه امير را پاينده دارد، خود زن را احضار كنيد و سخنان پدرش را از او بپرسيد تا همين كه حقيقت امر روشن شود همين كه زنم آمد و نظر مروان به او افتاد، بى نهايت تحت تاءثير زيبائى او واقع شد. از همان طرز گفتار مروان با من تغيير كرد! ادعاى مرا بدون جهت رد نمود و با حالى خشمگين دستور داد مرا به زندان بيفكنند. چنان از اين منظره گيج و ناراحت شدم كه گفتى از آسمان به زمين افتادم ، يا تندبادى به جاى دورى پرتابم كرد!
مروان به پدر زنم گفت : ممكن است اين زن را به كابين هزار دينار طلا و ده هزار درهم نقره به عقد من درآورى ، تا من او را از دست اين عرب باديه نشين نجات دهم ؟! پدر زنم نيز از پيشنهاد او كه حاكم شهر بود استقبال كرد و جواب مثبت داد!
روز بعد مروان مرا از زندان بيرون آورد و مانند شيرى غضبناك مخاطب ساخت و گفت : سعاد زنت را طلاق مى دهى يا نه ؟! گفتم : نه ! مروان دستور داد عده اى از غلامانش مرا گرفتند و آنقدر زدند و شكنجه دادند كه ناگزير شدم زنم را طلاق بدهم ! دوباره مرا به زندان بردند و تا پايان عده زنم ، در زندان نگاهم داشتند، سپس مروان با زنم ازدواج نمود و چون ديگر آبها از آسياب افتاده بود مرا هم آزاد كردند...!
اى معاويه ! اينك رو به درگاه تو آورده ام ، تا مرا در پناه خود نگاهدارى و من دادخواهى كنى و همسرم را به من بازگردانى - آنگاه سه بيت شعر به اين مضمون خواند:
- قلبم از آتش عشق او مى سوزد، و بدنم با اين اصابت اين تير بلا زخمى برداشته كه طبيبان از مداواى آن حيرانند!
- آتشى در دلم روشن گشته كه پيوسته شعله ور است ، و سيلاب اشكم مانند قطره هاى باران از ديدگانم فرو مى ريزد،
- اكنون غير از خدا و تو! كسى نيست كه مرا از اين گرفتارى نجات دهد.
در اين موقع حال عرب بيچاره دگرگون شد و مانند مار به خود پيچيد، لحظه اى بعد به كلى از حال رفت و نقش بر زمين شد!
چون معاويه سخنان او را شنيد و حال او را بدينگونه ديد دستور داد او را به هوش آوردند،سپس گفت مروان پسر حكم از حدود دستورهاى الهى تجاوز كرد و بر تو ستم نموده و ناموس مسلمانان را هتك كرده است ! اى مرد! داستانى براى من نقل كردى كه تاكنون نظير آنرا نشنيده ام .
سپس قلم و دوات و كاغذ طلبيد و دستور داد نامه به اين مضمون براى مروان حكم نوشتند:
به من اطلاع داده شده تو در امور دينى نسبت به زيردستان خود ظلم كرده اى ، با اينكه سزاوار است كسى كه والى شهرى شد، چشم خود را از شهوترانى بپوشاند و نفس خود را سركوب كند!
آنگاه در پايان نامه چند شعرى هم مشعر بر سرزنش مروان و عمل شنيع منافى عفت كه مرتكب شده بود نوشته ، و تاءكيد كرد كه با رسيدن اين نامه سعاد را طلاق داده ، همراه فرستادگان وى به شام بفرستد. سپس نامه را مهر و موم كرد و بدو تن از اشخاص مورد اعتماد خود به نام كميت و نصر بن ذبيان كه هميشه آنها را دنبال كارهاى مهمى مى فرستاد داد و روانه مدينه كرد.
فرستادگان معاويه وارد مدينه شدند و نامه را به مروان حكم تسليم كردند. مروان نامه را كه مضمون آن از هر جهت برايش غير منتظره بود مى خواند و مى گريست ! چون نمى توانست از فرمان معاويه سرپيچى كند ناگزير شد كه آن صيد گرفتار را رها سازد، مروان سعاد را در حضور فرستادگان معاويه طلاق داد، و براى رفتن به شام آماده ساخت .
آنگاه نامه اى در جواب معاويه نوشت كه مضمون چند شعر آن بدين قرار است :
- اى معاويه تند مرو! روزى كه زيبائى اين زن مرا به شگفت آورد و او را طلاق دادم و به عقد خود در آوردم فعل حرامى نكردم ! كه تو در نامه خود مرا خائن و زناكار خواندى !
- اكنون مرا معذوردار كه اگر تو نيز او را ببينى مانند من به هوس خواهى افتاد! به زودى خورشيد فروزانى در نظرت آشكار مى گردد كه اگر جن و انس در حضورت باشند، تاب نمى آورند يك لحظه در وى بنگرند!
سپس نامه را مهر كرد و به فرستادگان معاويه داد و آنها نيز به اتفاق سعاد كوچ كرده رهسپار شام شدند. وقتى معاويه نامه را خواند گفت : مروان خوب اطاعت كرد ولى اين زن را بسيار و بيش از حد ستوده است . سپس دستور داد سعاد را ببرند نزد وى ، تا از نزديك او را ببيند. همينكه نظر معاويه به سعاد افتاد رخسار زيبائى ديد كه تا آن روز نديده بود. تا آن روز زنى به آن زيبائى و جمال و تناسب اندام نديده بود! وقتى با او سخن گفت : ديد بعلاوه زيبائى رخسار، و تناسب اندام ، زبانى گويا و بيانى گيرا هم دارد!
معاويه دستور داد مرد عرب شاكى را حاضر كنند. وقتى عرب را آوردند ديد كه وى سخت منقلب و پريشانحال است ، با اين وصف او را مخاطب ساخت و گفت : اى مرد! ممكن است اين زن را رها سازى ، تا من او را در عقد خود درآورم ؟! و در عوض سه دوشيزه زيبا كه هر كدام چون ماه تابان باشند،با سه هزار دينار به تو بدهم و امر كنم كه در بيت المال حقوقى برايت مقرر دارند، تا مخارج سالت تاءمين شود و از هر حيث بى نياز شوى ؟!
همين كه مرد عرب اين سخنان را كه از هر جهت برايش تازگى داشت از معاويه شنيد، فريادى كشيد، و از حال رفت ، به طورى كه معاويه پنداشت ، در دم جان داد! ولى چون ديد نمرده است گفت : اى معاويه ! من از ظلم پسر حكم والى ستمگر تو، پناه به تو آوردم ، اكنون از ظلم تو به كه پناه ببرم ؟!
آنگاه مرد عرب اشعارى كه از وضع رقت بار خود و وفادارى به همسرش ‍ سعاد حكايت مى كرد خواند و سپس گفت : اى معاويه ! به خدا اگر منصب خلافت خود را به من بدهى ، با سعاد معاوضه نمى كنم ، دل من با عشق او پيوندى دارد كه به هيچوجه مال و مقام دنيا جاى آن را نمى گيرد!
معاويه كه سخت دلباخته سعاد شده بود و حاضر نمى شد به اين آسانى از وى چشم بپوشد، گفت : تو خود اقرار كردى كه سعاد را طلاق داده اى و مروان هم اقرار نموده كه او را طلاق گفته است . اكنون من او را مى گذارم ، اگر نظر به غير از تو داشت من او را براى خود تزويج مى كنم ، و چنانچه تو را خواست ، به تو واگذار مى نمايم ، مرد عرب گفت : بسيار خوب قبول دارم !
معاويه سعاد را مخاطب ساخت و گفت : چه مى گوئى و كدام يك را بيشتر دوست مى دارى ؟ معاويه اميرالمؤمنين را با عزت و شرافت و اين كاخهاى مجلل و مقام سلطنت و مال و منال دنيوى و آنچه در اينجا بچشم خود مى بينى ؟! يا مروان حكم والى ستمگر بى رحم ؟ يا اين عرب بيابانگرد گرسنه بى نوا را؟
سعاد در پاسخ دو بيت شعر خواند كه مضمون آن بدين قرار است :
- من اين عرب باديه نشين را با همه بى نوائى كه دارد مى خواهم .
- او نزد من از تمام اقوام و همسايگانم ، و از تو با اين دستگاه عريض و طويل سلطنت ،
- و از مروان حكم والى مدينه ، و از هر ثروتمند صاحب درهم و دينارى عزيزتر است !
اى معاويه ! هر چند پيشآمدهاى روزگار و ناملايمات ايام و سختى هاى زمانه او را در نظر مردم خوار گردانيده ، ولى پيوند محبت او با من ريشه دار و قديمى است ! عشق من و او چيزى نيست كه فراموش شود، هنوز دوستى ما كهنه نشده و به همان شور و شوق باقى است . من از هر كسى ديگر سزاوارترم كه ناراحتيهاى زندگى را با او تحمل كنم . من كه در دوران خوشى و سعادت با وى ساختم . اكنون نيز به او وفادارم !
معاويه از عقل و درايت و وفاى آن زن در شگفت ماند و در دل به او آفرين گفت و چون ديد كه اصرار بيشتر براى جلب رضايت او در حكم آهن سرد كوبيدن است ، ناچار بيست هزار درهم به آنها داد تا بروند و زندگى خود را از سر گيرند