گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
نابيناى شجاع


واقعه جان سوز كربلا كه طى آن امام حسين عليه السلام سالار شهيدان كربلا و برادران و جوانان و ياران فداكارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاريخ انسانيت افزودند، به پايان رسيد.
قواى اهريمنى (يزيد) به فرمان حكمران عراق (عبيداللّه زياد) و فرماندهى (ابن سعد) با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر را در كنار نهر فرات با لب تشنه سر بريدند، تا راه براى خود كامگى جنايت كاران كه خود بودند، هموار گردد.
سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا به كوفه آوردند، تا پس از ارائه آنها به (ابن زياد) براى تماشاى يزيد به شام ببرند!
با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز در كوفه نگاه داشتند، و خاص ‍ و عام و زن و مرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند، صداى اعتراضى از كسى برنخاست .
چنان رعب و هيبت (ابن زياد) در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيز را خاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند.
پس از آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مى زد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش از جمله گفت :
خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آنرا آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او را پيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، و يك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته در مسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت :
اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و كسى است كه تو را به حكمت رسانده و پدر اوست .
اولاد پيغمبران را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان سخنان زشتى مى گوئيد؟!
ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : اين گوينده كى بود؟
عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا، دودمان پاك سرشتى كه خداوند هر گونه پليدى را از ايشان برطرف ساخته است مى كشى و خيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟
اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمى كنند و از ارباب سركش تو كه پيغمبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟
ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد!
ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند.
در آن گير و دار بزرگان قبيله (ازد) كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به هر نحو بود او را از دست ماءمورين نجات دادند، سپس از در مسجد بيرون بردند، و به خانه اش رساندند.
چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله (ازد)، كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد من بياوريد.
ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله (ازد) رسيد، براى نجات (عبداللّه عفيف ) گرد آمدند.
عده ديگرى هم از ساير قبايل (يمن ) به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى به عمل آورند.
وقتى اين خبر به (ابن زياد) رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براى مقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى او گسيل داشت .
دو دسته به جان هم افتادند، و زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب به قتل رسيدند.
اصحاب (ابن زياد) پس از شكست مخالفان به خانه عبدالله عفيف رسيدند. در خانه را شكستند و به طرف او هجوم بردند.
دخترش فرياد مى زد: و مى گفت : پدر آمدند! آمدند!!
عبدالله كه گفتيم از هر دو چشم نابينا بود مى گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده به دست من .
دختر شمشير را آورد و داد به دست پدر. عبدالله شمشير را به اطراف مى گردانيد و در حاليكه حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى كرد.
دختر فريادكنان مى گفت : اى پدر! كاش مى توانستم به تو كمك كنم ، و با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاكسرشت پيغمبر جنگ كنم .
مهاجمان عبدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آن نابيناى شجاع از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد. همينكه از يك گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! فلان سمت آمدند.
تا اينكه حلقه محاصره را تنگتر كردند و عبدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.
در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطه مى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!!
با اين وصف عبدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم يكنفر شما را باقى نمى گذاشتم .
سرانجام او را گرفتند و دست بسته به نزد (ابن زياد) بردند.
همين كه (ابن زياد) او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!.
عبدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟
به خدا اگر بينائى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟
ابن زياد: اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفان چه عقيده دارى ؟
عبدالله عفيف : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه كار به عثمان دارى كه خوب بود يا بد و مصلح بود يا مفسد؟
خداوند خود اختيار دار بندگانش هست و با حق و عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهد كرد.
اگر تو راست مى گوئى از خودت و پدرت و يزيد و پدرش حرف بزن !
ابن زياد: به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى .
عبدالله عفيف : خدا را شكر! كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !.
اى پسر زياد! اين را بدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى كردم ، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعون ترين خلق خود و دشمن تر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.
وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولى مثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راه خودش را به من روزى گرداند.
ابن زياد كه فوق العاده از شهادت و بى باكى آن نابيناى شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند.
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند