گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ايمان و شهامت


(حجاج بن يوسف ) يكى از ستمگران خونخوار روزگار است حجاج مدت بيست سال از طرف خلفاى بنى اميه با كمال استبداد، در شهر كوفه ، بر عراق و ايران حكومت مى كرد. اين مرد سنگدل تشنه خون مخالفين خود بود، به طورى كه از ريختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى كرد.
بهترين اوقات او لحظه اى بود كه محكومى را جلو چشمش به فجيع ترين وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بيچاره لذت ببرد!
حجاج گذشته از مردم بسيارى كه در جنگها كشته بود، صد و بيست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانيد. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او يافتند كه شانزده هزار نفر آنها برهنه و عريان بودند!
زندان او محوطه وسيع و بى ثقفى بود كه اطراف آن را ديوار كشيده بودند. هر گاه يكى از زندانيان مى خواست از گرماى كشنده به سايه ديوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بكشد.
غذاى اين زندانيان تيره بخت ، نانى بود كه از آرد جو و نمك و كمى خاكستر پخته بودند، و اين خود يك نوع شكنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود كه در اندك زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد: اگر تمام امتها، افراد فرومايه و فاسق خود را در روز رستخير بيرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهيم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد يافت !
حجاج از دشمنان سرسخت اميرالمؤ منين على عليه السلام و شيعيان آن حضرت بود. به همين جهت گروه بى شمارى از شيعيان را به قتل رسانيد. و مخصوصا هر جا به يكى از رجال بزرگ و رؤ ساى نامى شيعه دست مى يافت ، با وضعى دردناك شهيد مى كرد.
از جمله كميل بن زياد نخعى ، و قنبر غلام امير مؤ منان ، و سعيد بن جبير را مى توان نام برد كه هر سه از مردان بزرگ اسلام و شيعه بودند.
سعيد بن جبير از بزرگان تابعين يعنى طبقه بعد از اصحاب پيغمبر (ص ) و شاگرد عاليقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
سعيد در فقه و تفسير قرآن و ساير فنون دينى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسين به شمار مى رفت ، و يكى از پنج نفرى بود كه در آن روزگار تاريك ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
ايمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پيغمبر و شخص امير مؤ منان عليه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعيد بن جبير اين بود كه به امام چهارم ارادت مى ورزيد.
چون حجاج از راز عقيده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقيب كنند و دستگير نموده نزد وى ببرند. سعيد هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
حجاج كه از وجود سعيد در اصفهان اطلاع يافته بود، به حكمران اصفهان نوشت : سعيد را گرفته و نزد وى بفرستد. حكمران اصفهان پاس احترام سعيد را نگاهداشت و به وى پيغام داد هر چه زودتر اصفهان را ترك گويد، و در جاى امنى پنهان گردد.
سعيد از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربايجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زيست ، ولى چون توقف طولانى در آن محيط دور افتاده ، او را اندوهگين ساخت ، ناگزير به عراق آمد و در لشكر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث كه بر ضد حجاج قيام كرده بود، شركت جست .
چون عبدالرحمان شكست خورد، سعيد به مكه معظمه شتافت و با جمعى كه مانند او از بيم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيدند.
در آن ايام خالد بن عبدالله قصرى كه مردى بى رحم و بدانديش بود، از طرف خليفه (وليد بن عبدالملك مروان ) به حكومت مكه منصوب گشت . بعد از آنكه خالد در مكه استقرار يافت ، وليد به وى نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند، دستگيرى كن و نزد حجاج بفرست .
حاكم مكه سعيد را گرفت و به زنجير كشيد و به كوفه فرستاد. سعيد را با همان هيئت وارد كوفه نمودند و به درخواست او به خانه اش بردند.
با ورود وى تمام قاريان قرآن و دانشمندان كوفه به ملاقاتش شتافتند. سعيد هم از فرصت استفاده نمود، و در حاليكه تبسم بر لب داشت ، شروع به نقل حديث پيغمبر (ص ) كرد.
آنگاه او را به شهر (واسط) واقع در نزديكى بغداد كه آن موقع همه جا در جستجوى وى بودند، سخت برآشفت و پرسيد:
ها! نامت چيست ؟
سعيد گفت : نامم سعيد بن جبير است .
حجاج : نه ! تو شقى بن كسيرى
سعيد: مادرم بهتر مى دانست كه مرا سعيد ناميد!
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستيد.
سعيد: تنها ذات پاك خداوند عالم به غيب است .
حجاج : من تو را در همين دنيا به آتش دوزخ مى افكنم .
سعيد: اگر مى دانستم اين كار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
حجاج : عقيده تو درباره (محمد) چيست ؟
سعيد: محمد (ص ) پيغمبر رحمت است .
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آيا در بهشت است يا دوزخ ؟!
سعيد: اگر مى توانستم به بهشت يا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه كسى در بهشت و كى در جهنم است .
حجاج : درباره ابوبكر و عمر و عثمان چه مى گويى ؟
سعيد: به آنها چه كار دارى ؟ مگر تو وكيل آنها هستى ؟
حجاج : كدام يك نزد خداوند پسنديده ترند، على يا آنها؟
سعيد: اين را كسى مى داند كه از مافى الضمير آنها آگاه است .
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگويى ؟.
سعيد: نمى خواهم به تو دروغ بگويم .
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعيد: كسى كه از خاك آفريده شده و مى داند خاك هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خنديم ؟
سعيد: براى اين است كه دلهاى شما باهم صاف نيست .
حجاج : اين را بدان كه در هر حال من تو را خواهم كشت .
سعيد: در اين صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانكه مادرم نيز مرا سعيد ناميده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
سعيد: اى بدبخت ! تو خود بايد طرز آن را انتخاب كنى ، به خدا هر طور امروز مرا بكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو كنم ؟
سعيد: اگر اين عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد كه طبق معمول سعيد را نيز در جلويش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعيد را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعيد اين آيه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را آفريد، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، وقتى برگردانيدند، سعيد گفت : اينما تولوا فثم وجه الله ) هر جا روى بگردانيد باز به سوى خداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، همينكه سعيد را به رو خوابانيدند گفت : منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ) شما را از خاك آفريديم و به خاك باز مى گردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم .
حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد. سعيد كه دم واپسين خود را احساس كرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده كه بعد از من كسى را به قتل رساند. با اين سخن سر آن مرد بزرگ و باايمان را از تن جدا كردند.
سعيد در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعيد، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گرديد. پانزده شب بيشتر زنده نبود و در اين مدت فرصت نيافت كسى را بكشد.
چون به خواب مى رفت ، مى ديد سعيد با حالى خشمگين به وى حمله مى كند و مى گويد: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا كشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار بود؟