گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
انتقام


هند) دختر نعمان يكى از زيباترين زنان عرب بود. وقتى اوصاف زيبائى او به اطلاع حجاج بن يوسف رسيد، از وى خواستگارى نمود، و با صرف اموال بسيارى او را به همسرى خود درآورد.
هنگام عقد، حجاج تعهد نمود كه علاوه بر مهريه ، دويست هزار درهم نيز به وى بدهد.
هند بعد از ازدواج ، به اتفاق حجاج به (معره ) شهر پدرش واقع در (سوريه ) رفت و مدتى طولانى در آنجا به بردند. هنگامى كه حجاج از طرف عبدالملك مروان به حكومت (عراقين ) يعنى عراق و ايران آن روز كه جمعا يك ايالت امپراطورى او را تشكيل مى داد، منصوب شد، هند نيز با حجاج به عراق رفت و در آنجا زندگى خود ادامه دادند.
هند از اين وصلت ناراضى بود و از زندگى با حجاج رنج مى برد ولى آن را پنهان مى داشت و سخنى بر لب نمى آورد.
روزى حجاج غفلتا وارد خانه شد و ديد كه هند خود را در آئينه تماشا مى كند. حجاج در گوشه اى ايستاد، و به طورى كه هند او را نبيند حركتش ‍ را زير نظر گرفت ، و گوش داد ببيند چه مى گويد.
هند در حاليكه رخسار زيبا و اندام دلرباى خود را در آئينه مى نگريست ، اشعارى بدين مضمون زير لب زمزمه مى كرد:
- هند يك زن شايسته عرب و از دودمان دلاورانست ، ولى افسوس كه با قاطرى جفت شده است .
- پس اگر انسانى بزايد، آفرين بر او!
و چنانچه قاطرى زائيد، آنرا از (قاطر) آورده است ، و جاى تعجب هم نيست !!
حجاج از شنيدن سخنان نيشدار هند سخت برآشفت و دانست كه وى از همسرى با او چقدر رنج مى برد و از زندگى خود در سراى او ناراضى است .
از اينرو بدون اينكه هند ملتفت شود، از همانجا برگشت و از آن روز ديگر با وى سخنى نگفت و همبستر نشد.
مدتى بعد به فكر افتاد هند را طلاق دهد. براى انجام اين كار شخصى به نام (عبدالله طاهر) از نزديكان خود را با وكالت نزد هند فرستاد، و دويست هزار درهم به او داد و گفت : اى پسر طاهر! بدون مقدمه و تشريفات ، هند را با دو كلمه طلاق بده ، سپس اين مبلغ را كه تعهد كرده بودم علاوه بر مهريه به وى بدهم ، به او تسليم كن و برگرد.
عبدالله هند را ملاقات كرد و گفت : حجاج مى گويد: مدتى نزد ما ماندى ، و زياد هم ماندى ! تو به خير و ما به سلامت ، اين هم دويست هزار درهمى كه از ما مى خواستى !
هند بلادرنگ گفت : اى پسر طاهر! گوش كن ! به خدا قسم ، آن روز كه من نزد حجاج بودم ، از همسرى با وى خدا را شكر نكردم ، و امروز هم كه از او جدا مى شوم پشيمان نيستم !
اين دويست هزار درهم را نيز به شكرانه مژده اى كه به من دادى ، كه از سگ خاندان (ثقيف ) خلاص شده ام ، يكجا به تو بخشيدم . برگرد و جريان را به او اطلاع بده !
بعد از چندى ماجراى طلاق هند دختر نعمان به گوش عبدالملك مروان رسيد، و از زيبائى او داستانها شنيد. عبدالملك دستور داد، هند را برايش ‍ خواستگارى كنند.
هند در جواب خليفه نامه اى نوشت كه بعد از عنوان چنين بود:
(اميرالمؤ منين ! بداند كه : سگ در اين ظرف زبان زده است !) وقتى عبدالملك نامه هند را خواند شيفته فهم و كمالش شد و از آن مضمون كه براى حجاج گفته بود خنديد. سپس نامه اى به وى بدين گونه نوشت :
(هرگاه سگ در ظرفى پوز كرد، بايد هفت مرتبه طبق دستور شرع ، آن را شست ، كه يك بار آن با خاك است ، و بعد از تطهير ظرف ، استعمال آن حلال است ) و با اين كنايه به هند خاطرنشان ساخت كه بعد از انقضاى عده طلاق ، زن هر كس بوده ، ازدواج او با ديگران بلامانع و گوارا است .
هند بعد از خواندن نامه خليفه نتوانست پاسخ منفى بدهد، ناگزير نامه ديگرى به اين شرح به وى نوشت :... من از اينكه به همسرى خليفه درآيم حرفى ندارم ، ولى قبل از عقد شرطى مى كنم . اگر خليفه سؤ ال كند كه آن شرط چيست ؟ مى گويم : بايد حجاج مهار شترم با به دوش بگيرد و مانند روزگارى كه گمنام بود، پياده از (معره ) تا (شام ) نزد خليفه بياورد!
عبدالملك نامه را گشود و خواند و مدتى از ظرافت طبع و ذوق لطيف هند خنديد، آنگاه نامه اى براى حجاج به عراق نوشت و طى آن نامه آن او را ماءمور ساخت كه طبق درخواست هند نامزدى وى ! پياده و پا برهنه ، مهار شترش را گرفته و از معره به شام بياورد!!
حجاج بعد از اطلاع از ماجرا با همه سنگينى آن ماءموريت جانكاه ، چاره اى جز اطاعت امر خليفه نديد. ناگزير به هند پيغام داد كه حسب الامر خليفه خود را آماده سفر شام كند.
سپس با هيئتى مركب از شخصيتهاى بانفوذ عراق به معره رفت ، و آمادگى خود را براى بردن (هند) اعلام داشت .
(هند) هم بار سفر بست و مهياى حركت شد. آنگاه در كجاوه مخصوص نشست ، و در حالى كه كنيزان و نوكرانش در كجاوه هاى ديگر نشسته و اطراف شترش را گرفته بودند، (معره ) را به قصد (شام ) ترك گفت .
حجاج نگون بخت نيز مهار شتر هند زن زيبا و شيرين زبان سابق خود را به دست گرفته و با پاى برهنه آنرا مى كشيد. هند كه از اين تصادف و موفقيت از شادى در پوست نمى گنجيد، گاهى از ميان كجاوه سر بيرون مى آورد و با (هيفاء) دايه خود حجاج را ريشخند مى كردند، و به سيه روزى وى مى خنديدند!
هوا گرم و هند در كجاوه ناراحت شده بود. از اينرو به هيفاء گفت : پرده كجاوه را به يك سو بزن تا بتوانم از نسيم ملايمى كه مى وزد استنشاق كنم . دايه نيز پرده را به يك سو زد. در اين موقع نگاه هند به صورت حجاج افتاد و بى اختيار خنده اش گرفت !...
حجاج كه از اين خنده معنى دار سخت ناراحت شده بود فى الحال اين شعر را خواند:
- اى هند! هر چند امروز به من مى خندى ، ولى آن شبهائى را از ياد مبر، كه مانند لباس چاك چاكى تو را از خويش دور مى كردم !
هند نيز با دو شعر به مضمون زير به وى پاسخ داد:
- وقتى كه روح ما سالم باشد، از فقدان مال و ثروت چه باك داريم ؟
مال به دست مى آيد و عزت گذشته برمى گردد،
اما در صورتى كه خداوند انسان را از مهلكه نجات دهد!
هند در ميان راه پيوسته مى گفت و مى خنديد و حجاج را به مسخره مى گرفت : حجاج هم چاره اى جز سكوت و سوختن و ساختن نداشت ! همين كه به نزديك شام رسيدند، هند سر از كجاوه بيرون آورد و يك سكه طلا به زمين افكند، سپس حجاج را مخاطب ساخت و گفت : اى ساربان ! يك درهم نقره از دست من به زمين افتاد آنرا بردار و به من بده !
حجاج نگاهى به زمين كرد و به جاى درهم نقره يك سكه طلا ديد، از اين رو به هند گفت آنچه به زمين افتاده است يك سكه طلا است .
هند: نه ، يك درهم نقره بود.
حجاج : نه ، خير يك سكه طلا است !
هند كه منتظر فرصت بود، و مى خواست اين سخن را از زبان حجاج بشنود گفت : خدا را شكر مى كنم كه اگر من يك درهم نقره از دست دادم ، در عوض يك سكه طلا به من داد! و با اين سخن اشاره به طلاق خود از حجاج و ازدواج با خليفه عبدالملك مروان نمود، سپس وارد شام شد و به همسرى خليفه درآمد