گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم

نادان نيستم !



(به دستور هشام بن عبدالملك مروان ، حضرت امام محمد باقر (ع ) را از مدينه به شام آوردند. منظور هشام اين بود كه حضرت را مجبور سازد تن به آن مسافرت طولانى بدهد، و در شام و ميان مردمى كه درست او را مى شناختند و پاس احترام حضرتش را نگاه نمى داشتند، نگاه دارد.
در مدتى كه حضرت در شام به سر مى برد، با اهل شام نشست و برخاست مى كرد و آنها هم از حضرت پرسشهاى گوناگون مى نمودند، و جوابهاى كافى مى شنيدند. روزى امام باقر (ع ) در ميان شاميان نشسته بود و به سئوالات آنها جواب مى داد، ناگاه ديد گروهى از نصارى داخل كوهى مى شوند.
حضرت پرسيد: اينها كجا مى روند، آيا امروز عيدى دارند؟
حضار گفتند: نه ! اينان هر سال در مثل چنين روزى به اين كوه مى آيند و يكى از علماى خود را كه در اين كوه به سر مى برد بيرون مى آورند و هر چه مى خواهند از وى مى پرسند.
حضرت پرسيد: او دانشى هم دارد؟ اهل شام گفتند: وى بزرگترين عالم نصارى است ، عده اى از شاگردان حواريين حضرت عيسى را هم ديده است .
حضرت باقر (ع ) فرمود: خوب است سرى به او بزنيم . گفتند: اگر ميل داريد بفرمائيد.
در اين هنگام حضرت برخاست و با حاضران مجلس كه همه از اهل تسنن بودند، از كوه بالا آمده ، و در مجلس آنها نشستند.
در اين موقع نصارى فرش آوردند و براى عالم خود گستردند و متكاها در كنار آن قرار دادند، آنگاه رفتند و او را آوردند. عالم نصرانى همين كه در جاى خود قرار گرفت ، با ديدگانى كه مانند چشم افعى بود حضار را از نظر گذرانيد، و در آخر رو كرد به حضرت باقر (ع ) و گفت : شما از ما نصارى هستيد يا از امت پيغمبر اسلام ؟
حضرت فرمود: من از امت پيغمبر اسلام هستم .
عالم نصرانى گفت : از دانايان آنها هستى يا از نادانهاى آنان ؟
حضرت فرمود: نادان نيستم !
عالم نصرانى پرسيد: من از تو سؤ ال كنم يا تو از من سؤ ال مى كنى ؟
حضرت فرمود: نه ! تو از من سؤ ال كن !
عالم نصرانى رو كرد به اهل مجلس و گفت : اى نصارى ! ببينيد مردى از امت محمد از من مى خواهد كه از وى سئوال كنم . اكنون چه سئوالاتى از وى بنمايم ؟
سپس گفت : اى بنده خدا! آن لحظه كه نه جزو شب است و نه از ساعات روز به شمار مى آيد، كدام است ؟
حضرت فرمود: طلوع فجر و سپيده صبح صادق است .
عالم نصرانى پرسيد: اگر نه جزو شب است و نه از ساعت روز پس چه لحظه اى است ؟
حضرت فرمود: آن ساعتى است كه نسيم بهشتى مى وزد و از استنشاق آن بيماران ما شفاء مى يابند.
عالم نصرانى گفت : باز هم من از تو سئوال كنم يا تو از من سئوال مى كنى ؟
حضرت فرمود: نه تو بپرس ! عالم نصرانى گفت : اى نصارى ! با شما بگويم بايد از مثل چنين كسى سئوال كرد. اى مرد! چگونه ممكن است اهل بهشت خورد و خوراك داشته باشند، ولى مدفوع نداشته باشند؟ مثلى از آنها در دنيا براى من بياور.
حضرت فرمود: مثل آنها مانند جنين در شكم مادر است ، كه آنچه مادر مى خورد، او هم تغذى مى كند ولى مدفوع ندارد!
عالم نصرانى گفت : تو نگفتى كه من از دانايان امت پيغمبر اسلام نيستم ؟
حضرت فرمود: نه من اين را نگفتم . من گفتم : نادان نيستم
پرسيد اكنون تو از من مى پرسى يا باز هم من از تو سئوال كنم ؟ حضرت فرمود: نه تو بپرس !
عالم نصرانى پيروان خود را مخاطب ساخت و گفت : به خدا سئوالى از وى بكنم كه كاملا در جواب آنها فرو بماند.
حضرت فرمود: سئوال كن !
عالم نصرانى پرسيد آن كدام دو برادر بودند كه از يك مادر و در يك روز متولد شدند و يكروز از دنيا رفتند و در يك قبر هم مدفون شدند، ولى يكى پنجاه ساله بود و ديگر صد و پنجاه سال داشت ؟
حضرت فرمود: اين دو برادر عزيز و عزير پيغمبر بودند. عزيز در پنجاه سالگى مرد و بعد از صد سال خداوند او را زنده گردانيد ولى سرانجام هر دو در يك روز جان دادند، با اين فرق كه يك فقط پنجاه سال در جهان زيسته بود و ديگرى يكصد و پنجاه سال داشت .
در اينجا عالم كهنسال نصرانى كه دست و پاى خود را گم كرده بود، رو كرد به نصارى و گفت : اى مردم ! من تاكنون داناتر از اين شخص نديده ام . تا اين مرد در شام است چيزى از من نپرسيد. مرا برگردانيد به جاى خودم . نصارى هم او را به غارى كه محل سكناى او بود برگردانيدند و مردم هم متفرق شدند