گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
جوانمردان


در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مروان) مردى ثروتمند و كريم به نام خزيمه بن بشر در جزيره زندگى مى كرد.
(خزيمه ) سالها در آغوش نعمت و سعادت به سر مى برد و ميان خلق به نيكنامى و سخاوت طبع و جوانمردى معروف بود.
ديرى نپائيد كه آن همه مال و ثروت را از كف داد و يكباره دست دهنده اش كوتاه شد و از اوج عزت به خاك ذلت افتاد. آشنايان و دوستانى كه زمانى از عطا و احسان او برخوردار بودند، چند روزى به وى كمك نمودند، ولى چيزى نگذشت كه از دستگيرش سر باز زدند و ديگر روى خوش به وى نشان ندادند!
(خزيمه ) نيز چون بى وفائى مردم دنيا و نامهربانى دوستان و آشنا را ملاحظه كرد و مزه تلخ برگشت روزگار را چشيد، همسر خود را كه دختر عمويش بود مخاطب ساخت و گفت : بايد تن به مرگ داد و چشم به كمك و مساعدت مردم بى مروت دنيا و ياران بى وفا نداشت . آنگاه در خانه نشست و در به روى خود و خلق بست . مدتى از آنچه داشت استفاده كرد تا آنكه هر چه بود تمام شد و آه در بساطش نماند.
در آن موقع والى جزيره شخصى به نام (عكرمه فياض ) بود كه نظرى بلند و همتى عالى داشت . به طورى كه اغلب مردم از فيض وجود و خوان جودش بهره مند بودند، و به همين جهت نيز او را (فياض ) مى خواندند.
در يكى از روزها كه اعيان شهر در مجلس والى حضور داشتند، فياض به مناسبتى از خزيمه سخن به ميان آورد و سراغ او را گرفت . حاضران مجلس گفتند: مدتى است تهى دست شده و خانه نشين گشته ، به همين جهت نيز ديده نمى شود!
فياض از شنيدن اين سخن و اطلاع از پريشانى وضع خزيمه رادمردى كه از لحاظ مال و مكنت و جود و سخاوت شهره شهر بود، فوق العاده متاءثر گرديد و انتظار كشيد كه هر چه زودتر شب فرا رسد.
همينكه پاسى از شب گذشت دستور داد يكى از غلامانش اسبى را زين كند. سپس چهار هزار دينار زر سرخ از بيت المال برداشت و در كيسه اى ريخت و به دست غلام داد، آنگاه بدون اينكه بگذارد كسى حتى نزديكترين كسانش مطلع گردند، راه خانه خزيمه را در پيش ‍ گرفت .
وقتى نزديك خانه رسيد پياده شد و كيسه زر را از غلام گرفت ، و براى اينكه غلام نيز از اين ماجرا اطلاع پيدا نكند دستور داد كه از آن محل دور شود و در كنارى بايستد. سپس خود آهسته نزديك رفت و كوبه در را به صدا درآورد.
خزيمه از خواب بيدار شد و شخصا آمد در را باز كرد. فياض كيسه زر را به او داد و گفت : اين متعلق به شما است ! خزيمه پرسيد: شما كيستيد؟ فياض گفت : اگر مى خواستم مرا بشناسى در اين وقت شب نمى آمدم . خزيمه بر اصرار خود افزود و گفت : تا خود را معرفى نكنى عطاى تو را نمى پذيرم . فياض هم از روى ناچارى گفت : من دستگير جوانمردان زمين خورده ام !!