گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
احتجاج و اعتراف


منصور خليفه عباسى مردى دانشمند بود، و در فقه و احكام اسلامى دست داشت .
او خود را مردى اصولى مى دانست و مى خواست تمام كارهايش روى حساب و برنامه باشد.
حتى او هنگام وصول ماليات دولتى و صرف آنها تا دانه آخر را حساب مى كرد و صورت ريز آنرا منظور مى داشت ، به طورى كه از يك دانه آن هم صرفنظر نمى كرد.
روزى مردى آمد نزد وى و از شخصى نام برد و توضيح داد كه قسمتى از امانت هاى بنى اميه در نزد اوست .
منصور دستور داد مرد مزبور را احضار كنند. وقتى مرد آمد منصور گفت : امانت هاى بنى اميه را بيرون بياور و به ما تسليم كن .
مرد گفت : اى خليفه ! آيا تو وارث آنها هستى يا وصى و جانشين ايشان ؟!
منصور گفت : بنى اميه به مسلمانان خيانت كردند.
چون من امروز زمامدار مسلمين هستم ، از اين رو بايد به نمايندگى ايشان اين اموال ربوده شده را مسترد بدارم .
مرد مورد نظر گفت : خليفه بايد شاهد بياورد كه اين امانتها از آن اموالى است كه آنها مورد دستبرد قرار داده و خائنانه برده اند، وگرنه بهتر مى دانيد كه به صرف ادعا موضوع ثابت نمى شود! چون آنها اموال ديگرى هم داشته اند كه متعلق به خود آنها بوده است .
منصور مدتى سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت سپس سر برداشت و گفت : رهايش كنيد!
وقتى مرد مزبور ديد خليفه در پاسخ وى فرو ماند و مجاب شد گفت : به خدا قسم امانتى از بنى اميه در نزد من نيست ، ولى چون ديدم راه احتجاج و مناظره به مقصود نزديكتر است ، لذا از اين راه وارد شدم !
اين مرد كه از من سعادت نموده و گفته است اماناتى از بنى اميه در نزد من هست ، برده و زرخريد من است كه از نزد من گريخته و خواسته است بدين وسيله مرا گرفتار سازد.
خليفه مرد ساعى را تهديد كرد كه بايد حقيقت را بگويد. او هم اقرار نموده كه برده است و تعلق به آن مرد دارد. مرد گفت : اكنون كه اعتراف نمود، من هم او را آزاد مى كنم و ديگر تعلقى به من ندارد