گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
بهلول عاقل



بهلول ) از شاگردان حضرت صادق (ع ) بود. در زمان منصور خليفه عباسى مى زيست . در آن روزها منصور دنبال بهانه اى مى گشت تا بدان وسيله حضرت صادق (ع ) را به قتل رسانده ، اصحاب و شاگردان آن پيشواى عاليقدر اسلام را متفرق سازد. يكى از اين بهانه جوئيها اين بود كه از (بهلول ) خواستند گواهى دهد كه امام صادق (ع ) قصد دارد بر ضد بنى عباس قيام كند و خلافت را تصاحب نمايد تا اين كه با اين تهمت حضرت را بازداشت نموده و شهيد كنند، و بدين گونه بزرگترين مانع حكومت بنى عباس را از ميان بردارند.
(بهلول ) از حضرت كسب تكليف كرد امام صادق (ع ) هم دستور داد خود را به ديوانگى بزند و بى وقار نشان دهد. او نيز چنين كرد و به (ديوانه ) مشهور شد، ولى در حقيقت عاقل ترين مردم عصر بود.
(بهلول ) با (ابوحنيفه ) امام اعظم اهل تسنن گفتگو داشته كه همه جالب و خواندنى است . از جمله داستان زير است :
روزى بهلول مطابق معمول (در شهر كوفه ) سوار چوبدستى خود شده و در كوچه و بازار مى گشت . در ميان راه از در مسجد (ابوحنيفه ) گذشت و ديد كه ابوحنيفه بر منبر نشسته و مردم را موعظه مى كند.
او نيز همانجا ايستاد و لحظه اى به سخنان ابوحنيفه گوش داد. بهلول شنيد كه ابوحنيفه مى گويد: جعفر بن محمد (حضرت صادق ) عقيده دارد كه كارها با اختيار از بندگان خدا سر مى زند، در صورتى كه آنچه بندگان انجام مى دهند در حقيقت خواسته خداست ، و آنها از خود اختيارى ندارند!
ديگر اين كه وى مى گويد: خداوند موجود است ولى نمى شود او را ديد، در صورتى كه اين نيز دروغ است و هر موجودى ديدنى است !
همين كه بهلول اين سخنان را شنيد دست برد و كلوخى از زمين برداشت و سر ابوحنيفه را هدف گرفت و به سوى او پرتاب نمود.
كلوخ به سر وى اصابت كرد و آنرا شكست و خون بر رويش جارى گشت ! سپس سوار چوب خود شد و با بچه ها به ميان كوچه ها دويد.
ابو حنيفه از حركت ناهنجار بهلول خشمگين شد. آنگاه از منبر به زير آمد و يكراست رفت نزد خليفه و از وى شكايت نمود.
وقتى خليفه (ابوحنيفه ) را با آن حال ديد، ناراحت شد و فى الحال دستور داد (بهلول ) را هر كجا هست پيدا كنند و بياورند.
چون بهلول را حاضر كردند، خليفه پرسيد: چرا با پيشواى مسلمين چنين كردى ؟
بهلول گفت : از خود وى علت آنرا سؤ ال كن !! او مى گويد، جعفربن محمد عقيده دارد كه بندگان از خود اختيار دارند، در صورتى كه دروغ است و تمام كارها از خداست . اگر اعتقاد امام اعظم اين باشد، پس سر او را خداوند با اين كلوخ شكسته است ، تقصير من چيست ؟!
و نيز مى گويد: جنس از هم جنس خود متاءثر نمى شود و عذاب نمى بيند، وقتى (ابوحنيفه ) خود از خاك است و اين كلوخ نيز از خاك مى باشد، چرا بايد از هم جنس خود متاءثر و ناراحت شود؟!
همچنين او معتقد است كه : هر موجودى بايد ديده شود، خليفه از وى سؤ ال كند، آيا اين درد كه او از اين زخم احساس مى كند، و امام اعظم را رنج مى دهد، ديده مى شود؟! اين را گفت و از نزد خليفه بيرون رفت