گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
نتيجه بدمستى



منصور خليفه عباسى فرزند خود محمد ملقب به (مهدى ) را به حكومت (رى ) منصوب داشت و (شرقى بن قطامى ) را كه مردى دانشمند و تاريخ دان و خوش محضر بود، به نديمى او گماشت .
منصور به مهدى توصيه كرده بود كه مكارم اخلاق و تاريخ گذشتگان و اشعار شعراى گذشته و حال را از او فرا گيرد.
در يكى از شبها (مهدى ) به شرقى گفت : مى خواهم داستانى را رويدادهاى گذشتگان براى من نقل كنى كه بهجت و سرور مرا برانگيزد.
(شرقى ) گفت : اى امير! يكى از پادشاهان حيره دو نديم و همدم داشت كه هميشه با او بودند، و هيچگاه از وى جدا نمى شدند. پادشاه هم آنها را سخت دوست مى داشت .
يك شب پادشاه از كثرت ميگسارى و بازى و عياشى عنان عقل را از دست داد و بد مستى ها كرد و آن ميان شمشير كشيد و هر دو نديم را به قتل رسانيد.
فردا صبح كه سراغ نديمان خود را گرفت . گفتند: ديشب در عالم مستى با دست خود آنها را كشتى .
پادشاه از كشته شدن آنها و عمل خود فوق العاده ناراحت شد و بى تابى فراوانى نمود، و مدتى دست از خوردن و آشاميدن كشيد. سپس دستور داد آنها را به خاك سپارند و گنبدى بر روى مدفن آنها بنا كنند.
معماران دو گنبد كنار هم روى مدفن آنها ساختند، و (غريين ) نام نهادند آنگاه پادشاه دستور داد هر كسى از پهلوى (غريين ) مى گذرد، بايد در برابر بارگاه آنها به خاك بيفتد و سجده كند و هر كس ‍ امتناع ورزيد، نخست دو حاجت او را روا كنند و سپس سرش را از تن جدا سازند.
بدين گونه مدفن دو نديم مقتول پادشاه ، سجده گاه اجبارى مردم شده بود، و هر كس از آنجا مى گذشت عادت كرده بود كه به احترام (غريين ) به خاك بيفتد و آنها را سجده كند.
روزى گازرى (لباس شوئى ) در حالى كه لباسهاى زيادى با خود حمل مى كرد و چو بدستى كلفت لباس شوئى در دست داشت از آنجا عبور كرد. موكلين (غريين ) گفتند سر به خاك بگذار و طبق امر پادشاه سجده كن . گازر گفت سجده نمى كنم .
موكلين هم او را بردند نزد پادشاه و گفتند: اين مرد از دستور سلطان سر پيچى نموده و حاضر نشد (غريين ) را سجده كند، ناگزير او را به حضور آورديم .
پادشاه - چرا سجده نكردى .
گازر - اينها دروغ مى گويند، من سجده كردم .
پادشاه - نه ! ماءمورين من راست مى گويند، تو دروغگو هستى . زود باش ‍ دو حاجت خود را بخواه و مهياى كشته شدن شو!
گازر - حاجت اول من اينست كه با اين چوب دستى يك ضربه محكم بر گردن شما بزنم !
پادشاه - اى نادان احمق ! حاجت ديگرى بخواه كه براى خودت يا زن و فرزند و باز ماند گانت ثمر بخش باشد.
گازر - حاجت من همين است كه گفتم !
پادشاه رو كرد به وزيران خود و گفت : تكليف چيست ، و چطور حاجت اين نادان را عملى سازم ؟
وزراء گفتند: چاره اى نيست . اگر دست از سنت خود بردارى مايه ننگ و عار است . چون پادشاه بايد خود را به اجراى فرمانى كه صادر كرده است ملزم بداند.
پادشاه گفت : پس شما او را ببينيد و بگوئيد حاجت ديگرى بخواهد ولو نصف سلطنت من باشد، چون گردن من تاب تحمل ضرب چوب دستى او را ندارد.
وزيران موضوع را با (گازر) در ميان گذاردند، ولى گازر گفت : نه ! جز اين كه گردن شاه را با چوب دستى بكوبم ، به چيز ديگرى رضا نمى دهم .
پادشاه ديد چاره اى نيست ، و بايد به قول خود وفا كند، و تن به قضا بدهد. گازر چون پادشاه را مهياى ايفاى نقش خود ديد، چوبدستى را بلند كرد و محكم بر گردن پادشاه كوفت . ضربت همان و افتادن وغش كردن پادشاه همان !
شاه از صدمه آن ضربت بسترى شد و تا يك سال تحت معالجه بود. حال وى به قدرى و خيم شده بود كه آب را با پنبه به حلق او مى ريختند. وقتى اندكى بهبودى يافت و توانست غذا بخورد و آب بنوشد و بنشيند پرسيد (گازر) چه شد؟
گفتند: بعد از آن ماجرا او را به زندان افكنده ايم و هم اكنون محبوس است . پادشاه دستور داد احضارش كنند. گازر هم وارد شد.
پادشاه - خوب ، حاجت ديگر خود را بخواه كه مى خواهم هر چه زودتر تو را بكشم .
گازر - حاجت ديگر من اينست كه با همين چوبدستى ضربه ديگرى به آن طرف گردن پادشاه وارد سازم !
پادشاه - عجب آدم جاهلى هستى ! سپس از وحشت آن تكان سختى خورد و نقش بر زمين شد.
وزراء شاه را بلند كردند و به حال آورده سرجاى خود نشاندند. بعد از آنكه آرامش خود را حفظ كرد. گازر را مخاطب ساخت و با نرمش و مهربانى گفت :
- اى بيچاره ! اين چه حاجتى است ؟ چه سودى به حال تو دارد، اقلا حاجتى بخواه كه فائده اى داشته باشد.
گازر - عرض كردم حاجت فدوى همين است ! پادشاه مجددا با وزراء مشورت نمود ولى همگى گفتند براى حفظ موقعيت مقام سلطنت چاره نيست بايد تقاضاى او را بپذيرى و تسليم سرنوشت شوى .
شاه گفت : واى بر شما، من مدت يك سال از صدمه ضربت اول او بيمار و بسترى بودم ، وقطعا با ضربه دوم او جان خواهم داد، اين چه نظرى است كه اظهار مى داريد؟
وزراء گفتند: قربان ! راءى ما همين بود كه عرض كرديم و صلاح پادشاه خود را در آن ديديم ! اكنون صلاح مملكت خويش خسروان دانند! پادشاه حيران شد و به فكر فرو رفت . زيرا نه مى توانست حاجت دو گازر را اجابت كند و تسليم نظريه وزيران شود، و نه هم مى خواست كه صريحا مقررات خود را زير پا گذارد، وزير قول خود بزند.
بعد از مدتى فكر و تاءمل رو كرد به گازر و گفت : راستى روزى كه تو را نزد من آوردند نگفتى كه من سجده كرده ام و ماءمورين دروغ مى گويند؟
گازر گفت : قربان ! چرا من كه عرض كردم ، ولى اعليحضرت قبول نكردند.
پادشاه گفت : حالا راستش را بگوسجده كردى يا نه ؟!
گازر گفت : بله سجده كردم .
پادشاه كه منتظر اين جمله بود، فورا از جا برخاست و سر (گازر) را بوسيد و گفت : تصديق مى كنم كه تو راست مى گوئى و موكلين (غريين ) به من دروغ گفتند. اكنون آنها در اختيار تو هستند، برو هر بلائى كه مى خواهى به سر آنها بياور...!
مهدى عباسى از شنيدن اين داستان آنقدر خنديد كه پا به زمين مى سائيد و به (شرقى ) مى گفت : احسنت ، احسنت ! سپس جايزه شايسته اى به وى داد