گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
مادر خردمند


(ربيعة الراءى ) فقيه و دانشمند مدينه بود. بسيارى از صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديده و از معلومات آنها بهره برده بود. وى در سخنورى نيز مهارت داشت و هنگام سخن گفتن شنونده را مجذوب مى نمود. با اينكه جوانى نورس بود، در مسجد پيغمبر مى نشست و براى انبوه شاگردانى كه پيرامونش را گرفته بودند درس مى گفت . يكى از شاگردان معروف او (مالك بن انس ) فقيه مشهور اهل تسنن و رئيس ‍ فرقه (مالكى ) است .
پدر ربيعه (عبدالرحمن فروخ ) در زمان حكومت بنى اميه با لشكرى به خراسان رفت و ساليان دراز در آن حدود ماند. هنگام رفتن او، همسرش ‍ حامله بود و چون زائيد و پسرى آورد، نامش را (ربيعه ) گذاشت . زن كه از عقل و درايت برخوردار بود، در غياب شوهر با كمال دقت به پرورش و تعليم و تربيت كودك خود پرداخت . در سايه توجهات مخصوص مادر هوشمند، فرزند لايق هم به تدريج مراحل كمال را پيمود، بطورى كه در ايام جوانى از دانشمندان نامى عصر به شمار آمد.
موقعى كه (فروخ ) مى خواست رهسپار خراسان شود، سى هزار دينار طلا موجودى خود را به زنش سپرد تا نگاهدارى نموده و در مراجعت به وى مسترد دارد. توقف (فروخ ) در خراسان بيست و هفت سال طول كشيد. بعد از اين مدت طولانى ، روزى در حالى كه سوار اسب بود و نيزه اى به دست داشت وارد مدينه شد. وقتى به در خانه اش رسيد با نيزه در را گشود. ولى همينكه خواست وارد خانه گردد، (ربيعه ) كه جوانى برومند بود و با مادرش زندگى مى كرد، جلو او را گرفت و گفت ، اى دشمن خدا! چرا به خانه من هجوم مى آورى ؟ فروخ گفت : دشمن خدا تو هستى كه داخل خانه من شده اى و به حريم خانواده ام تجاوز نموده اى ...!
بگو مگوى آنها بالا گرفت ، اندكى بعد با هم گلاويز شدند و يكديگر را زير ضربات مشت و گلد گرفتند. از سر و صدا و جر و دعواى آنها، همسايگان بيرون ريختند و به تماشاى زد و خورد آن ها پرداختند.
خبر به (مالك بن انس ) و بزرگان شهر رسيد، آنها نيز با شتاب به محل آمدند. در آن ميان جمعى به يارى (ربيعه ) كه باور نمى كردند دانشمندى چون او كار خلافى انجام داده باشد برخاستند، و بقيه نيز به تحقيق واقعه و جدا ساختن آن ها از يكديگر پرداختند.
در آن ميان (ربيعه ) با خشم گفت ، من اين مرد مزاحم را رها نمى كنم ، بايد او را نزد حاكم ببرم . (فروخ ) هم گفت : به خدا تا تو را پيش قاضى نبرم دست بردار نيستم ، زيرا تو مرد بيگانه را در خانه خود با همسرم ديده ام ! در اين موقع زن فروخ كه در خانه خود ايستاده بود، و با ناراحتى و حالى پريشان آنها را مى نگريست از گفته مرد ناشناس كه مى گفت (خانه ام ) و (همسرم ) به فكر افتاد، سپس نزديك آمد و اندكى در چهره وى خيره شد و او را شناخت . آنگاه فريادى كشيد و گفت : ايها الناس ! اين مرد شوهر من است ، و اين جوان هم فرزند من مى باشد كه موقع رفتن شوهرم آبستن به او بودم . همين كه پدر و پسر يكديگر را شناختند دست در گردن هم نمودند و گريه را سر دادند...
(فروخ ) وارد خانه شد و پس از لحظه اى كه استراحت نمود از همسرش پرسيد راستى اين فرزند من است ؟ گفت :
آرى ! فروخ گفت بسيار خوب ، حالا كه اين امانت را به خوبى حفظ كرده اى ، سى هزار دينارى را كه موقع رفتن به تو سپردم بياور اين هم چهار هزار دينار ديگر است كه با خود آورده ام روى آن بگذار.
زن گفت : پولها را از هنگامى كه به سفر رفتى در جاى مناسبى دفن كردم و هم اكنون بعد از ساليان دراز آنرا آورده و تسليم مى كنم .
در اين موقع ربيعه از خانه بيرون رفت و به مسجد پيغمبر آمد و طبق معمول در حوزه درس نشست . شاگردانش : مالك بن انس ، حسن بن زيد ابن ابى لهبى مساحقى ، و اشراف مدينه پيرامونش را گرفته و از بيانات نافذ و معلومات سرشارش استفاده مى نمودند.
بعد از بيرون رفتن (ربيعه ) زن به شوهرش گفت : خوب ! چون از راه رسيده اى برخيز برو به مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله و نماز بگذار، سپس بر گرد استراحت كن . وقتى فروخ وارد مسجدالنبى شد، مجلس ‍ درس باشكوهى ديد كه جماعت زيادى در اطراف جوانى حلقه زده نشسته اند. جوان مزبور نيز كه عروقچينى بر سر نهاده بود با وقار مخصوصى براى آنها درس مى گفت . فروخ جلو آمد و پشت سر جميعت ايستاد و به تماشاى مردم پرداخت .
(ربيعه ) با ديدن پدر سر به زير انداخت ، به همين علت فروخ هم پسر را نشناخت ، ولى از اينكه جوانى با اين سن و سال به چنين مقام والائى نائل گشته بود، سخت در شگفت ماند، سپس از آنها كه نزديك وى بودند پرسيد: اين جوان كيست ؟ گفتند: او ربيعه پسر عبدالرحمن فروخ است !!
(فروخ ) از شنيدن اين سخن بى نهايت شاد شد و با خود گفت : خداوند چقدر مقام فرزندم را بالا برده است !
سپس ذوق زده به خانه برگشت و به زنش گفت : فرزندم را در حالى ديدم كه هيچيك از علما و فقها را بدان حال نديده ام ، و تصور نمى كنم امروز كسى به پايه او برسد.
زن كه منتظر شنيدن اين سخن بود فورا گفت : بسيار خوب ! اكنون بگو بدانم آن سى هزار دينار طلا نزد تو عزيزتر است يا اين پسر با اين مقام و موقعيتى كه پيدا كرده است ؟ فروخ گفت : به خدا فرزندم را با داشتن اين مقام بزرگ عزيزتر دارم !
همين كه زن اين سخن را از وى شنيد، گفت : پس بدان كه من در غياب تو تمام آن سى هزار دينار را در راه تحصيل و پرورش اين پسر صرف كردم تا اين كه توانستم او را به اين مقام و سن و سال برسانم .
فروخ گفت : به خدا پولها را خوب جائى صرف نموده اى و ابدا آنرا تلف نكرده اى !!