گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
شعرباف و نويسنده


نفطويه دانشمند نحوى معروف مى گويد: پس از آنكه (مهدى ) خليفه عباسى از بناى قصرش فراغت يافت ، سوار شد و به تماشاى آن رفت .
(مهدى ) غفلتا وارد قصر شد و به تماشاى آن رفت .
دو نفر باقى ماندند كه خود را از ديدگاه ملازمان خليفه پنهان نمودند.
خليفه يكى از آنها را كه سخت پريشان و دست و پاى خود را گم كرده بود ديد و از وى پرسيد:
- تو كيستى ؟
- من منم !
- واى بر تو! چه مى گوئى ، من منم يعنى چه ؟
- عرض كردم ، من منم !
- كارى به من دارى ؟
- نه !
مهدى دستور داد او را بيرون كنند، و گفت : خدا به او مرگ بدهد. اين ديگر كيست ؟ ملازمان او را از قفا گرفته كشان كشان از قصر خارج ساختند.
وقتى بيرونش كردند، خليفه به يكى از غلامان خود گفت :
بدون اينكه بفهمد، او را دنبال كن تا به خانه اش برسد سپس سؤ ال كن چه كاره است ؟ چون گمان مى كنم جولا باشد!
سپس دومى كه خود را از خليفه پنهان كرده بود به نزد خليفه آوردند. خليفه سؤ الاتى از او كرد، ولى او به عكس اولى با دلى قوى و زبانى گويا جواب داد، بدين گونه :
- من مردى از يكى از پذيرندگان خليفه ام .
- براى چه به اينجا آمده اى ؟
- آمده بودم كه اين بناى زيبا را تماشا كنم ، و از ديدن آن لذت ببرم ، و براى خليفه دعاى بيشترى بكنم كه خداوند عمر و عزت او را پايدار بدارد و دشمنانش را نابود كند.
- آيا حاجتى به من دارى ؟
- بله ! من از دختر عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمويم دست رد به سينه من زد و گفت : تو چيزى ندارى و تهى دست هستى ، ولى من عاشق دختر عمويم هستم و به او دل بسته ام .
- دستور مى دهم براى رسيدن به معشوقت پنجاه هزار درهم به تو بدهند.
- خدا مرا فداى شما كند، بخششى شايسته ، و منتى عظيم بر من نهادى ، خداوند عمر تو را بيش از پيش و انجام كارت را بهتر از آغاز گرداند، نعمتت را افزونتر و شوكتت را بيشتر كند.
(مهدى ) دستور داد جايزه او را زود به وى تسليم كنند سپس غلام ديگرى نيز به دنبال او فرستاد و گفت : تحقيق كن ببين كار او چيست ؟ چون تصور مى كنم نويسنده باشد!
غلامها برگشتند و اولى گفت : همانطور كه خليفه گفته بود كار آن مرد، شعربافى است . تا آخرين لحظه قلبش از ترس همچنان مى تپيد و بيمناك بود.l
غلام دومى گفت : اين مرد هم نويسنده است .
خليفه گفت : ديديد. من پسر منصور هستم كه با فراست ، گفتگوى جولا و نويسنده بر من پوشيده نمى ماند