گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
نماينده خدا

در يكى از سالها (هارون الرشيد) خليفه مقتدر عباسى به زيارت خانه خدا و حج بيت الله رفت . هنگام طواف به دستور هارون از هجوم حاجيان جلوگيرى نمودند تا خليفه بتوانند با آزادى طواف كند. ولى درست وقتى (هارون ) خواست طواف نمايد، مرد عربى سر رسيد و پيش از وى به طواف پرداخت !
اين موضوع بر هارون خليفه پرنخوت و جاه طلب گران آمد و با خشم به حاجب خود اشاره نمود كه مرد عرب را دور كند تا وى طواف نمايد. حاجب (رئيس تشريفات ) به عرب گفت : لحظه اى صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد.
عرب گفت : مگر نمى دانى خداوند در اين محل مقدس پادشاه و گدا را برابر دانسته و در قرآن مجيد فرموده است : (مسجدالحرام كه آنرا براى استفاده همه مردم قرار داده ايم ، مقيم و مسافر در آن يكسانند پس اگر كسى بخواهد در آنجا ظلم كند يا كفر ورزد، عذاب دردناك را به وى مى چشانيم ).
چون هارون اين سخن را از عرب شنيد به حاجب دستور داد كه كارى به وى نداشته باشد و او را به حال خود بگذارد. آنگاه بطرف (حجرالاءسود) رفت تا مطابق معمول آنرا استلام كند، يعنى دست روى آن را دست بكشد، ولى ناگهان در آنجا نيز عرب پيشدستى نمود و قبل از وى (حجرالاءسود) را استلام كرد!
آنگاه هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بگزارد. اما قبل از وى عرب به آنجا رسيد و شروع به نماز كرد. همينكه هارون از نماز فارغ شد به حاجب دستور داد كه عرب را نزد وى بياورد. حاجب آمد و به عرب گفت : خليفه تو را مى طلبد؛ برخيز و امر تو را اطاعت كن ! عرب گفت : من كارى به خليفه ندارم ، اگر او با من كارى دارد بهتر است كه از جا برخيزد و به اين كار مبادرت ورزد.
هارون ناگزير از جاى برخاست و آمد مقابل عرب ايستاد و به وى سلام كرد. عرب هم جواب سلام او را داد. سپس هارون عرب را مخاطب ساخت و گفت اى برادر عزيز! اجازه مى دهى در اينجا بنشينم ؟ عرب گفت : اينجا خانه من نيست ، ما همه در اينجا يكسان هستيم ، اگر مى خواهى بنشين و اگر مى خواهى برو!
هارون الرشيد از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد، زيرا سخنانى از وى شنيد و با منظره اى مواجه گرديد كه از هر جهت برايش تازگى داشت . به همين جهت با خشم روى زمين نشست و به عرب گفت : مى خواهم يك مسئله دينى از تو بپرسم ، اگر درست جواب دادى معلوم مى شود ساير پرسشها را نيز مى توانى جواب بدهى ، و چنانچه در پاسخ آن فروماندى ، حتما از جواب بقيه فروتر خواهى ماند.
عرب گفت ، آيا سؤ ال تو براى اين است كه چيزى ياد بگيرى ، يا مى خواهى مرا اذيت كنى ؟ هارون از جواب سريع وى تعجب كرد و گفت : البته منظور چيز ياد گرفتن است . عرب گفت : بسيار خوب ، ولى بايد برخيزى و مانند شاگردى كه مى خواهد چيزى از استاد سؤ ال كند، بنشينى ! هارون هم برخاست و مقابل وى دو زانو روى زمين نشست !
در اين وقت عرب گفت : اكنون هر چه مى خواهى سؤ ال كن !
هارون پرسيد: خداوند چه چيزى را براى تو لازم گردانيده است ؟ عرب گفت : از كدام امر لازم سؤ ال مى كنى ؟ از يك واجب سؤ ال مى كنى ، يا پنج چيز واجب ، يا هفده چيز واجب ، يا سى و چهار چيز واجب ، يا هشتاد و پنج چيز واجب ، و آيا از يك چيز واجب در طول عمر سؤ ال مى كنى ، يا يك چيز از چهل ، يا پنج چيز از دويست !
هارون به شدت خنديد و عرب را به مسخره گرفت و گفت : من از يك امر كه خداوند بر تو واجب نموده سؤ ال كردم ، تو حساب دنيا را به رخ من مى كشى ؟
عرب گفت : اى هارون ! اگر دين خدا بر پايه حساب استوار نبود، خداوند در روز رستاخيز از مردم حساب نمى نمود و نمى فرمود: (و ما مى گذاريم ترازوهاى عدالت را براى روز رستاخيز، در آن روز به هيچكس ستم نمى شود، اگر اعمال بندگان به اندازه يك مثقال دانه ارزن باشد، آنرا به حساب مى آوريم و كافى است كه ما خود به حساب بندگان برسيم ) l
در اين هنگام كه عرب خليفه را به نام خواند: هارون سخت برآشفت ، به طورى كه ديدگانش برافروخته گرديد. زيرا به نظر خليفه تمام افراد مملكت بايد او را (اميرالمؤ منين ) بخوانند. از اينرو در حالى كه آثار خشم در چهره اش آشكار بود گفت : اى عرب بيابانى ! اگر آنچه را گفتى توضيح دادى و معلوم شد سخنانت بيهوده نيست ، آزاد هستى ؛ وگرنه دستور مى دهم بين (صفا) و (مروه ) گردنت را بزنند.
چون حاجب ، خليفه را منقلب ديد، به ميان دويد و گفت يا اميرالمؤ منين ! او را عفو فرما و براى خدا و به خاطر اين محل مقدس از وى درگذر!
عرب از سخنان خليفه و حاجب خنديد. هارون كه بيشتر ناراحت شده بود پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : از عقل شما مى خندم و در اين فكر هستم كه كداميك نادان تر هستيد؟ زيرا اگر مرگ من نرسيده باشد، سوء قصد تو به من چه تاءثيرى دارد؟ و چنانچه مرگ من رسيده باشد عفو و بخششى كه حاجب براى من مى خواهد چه سودى مى تواند داشته باشد؟ هارون از شنيدن اين سخن ، به هراس افتاد و دلش فرو ريخت .
سپس عرب گفت : اينكه از من پرسيدى : آنچه بر من واجب نموده چيست ؟ جواب آن اينست كه خداوند خيلى چيزها را بر من واجب كرده است و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب سؤ ال مى كنى ، مقصودم دين اسلام است كه قبل از هر چيز بر بندگان خدا واجب است پيرو آن باشند.
همچنين منظورم از پنج چيز، نمازهاى پنجگانه ، و قصدم از سى و چهار چيز، سجده هاى نمازها، و هشتاد و پنج چيز هم ، تكبيرات نمازهائى است كه شبانه روز مى خوانيم .
و اينكه پرسيدم : آيا از يك چيز واجب در طول عمر مى پرسى ؟ مقصودم حج خانه خداست كه در تمام مدت عمر يكبار بر مسلمانان با استطاعت و متمكن واجب است ، و اينكه پرسيدم : يك چيز از چهل ، مقصود زكوة گوسفند است ، كه تا نصاب آن به چهل تا رسيد، زكوة آن يك گوسفند است . و اينكه گفتم : پنج از دويست ، منظورم زكوة طلا است كه هر دويست مثقال طلا پنج مثقال زكوة دارد!
وقتى سخن مرد عرب به پايان رسيد، هارون الرشيد از تفسير و بيان مسائل و حسن كلام عرب بى نهايت مسرور شد، و آن مرد ناشناس در نظرش بزرگ آمد و خشمش تبديل به مهربانى با وى گرديد. آنگاه عرب به هارون گفت : تو چيزهائى از من پرسيدى و من جواب دادم .
اكنون من نيز از تو سؤ ال مى كنم و تو بايد جواب بدهى ! هارون آمادگى خود را اعلام داشت .
عرب پرسيد: مردى در اول صبح ، نگاهى به زنى كرد كه بر او حرام بود، ولى چون ظهر شد زن بر وى حلال گشت . باز موقع عصر زن بر او حرام گرديد، اما همينكه مغرب شد حلال شد، چون شب فرا رسيد مجددا حرام گشت ، ولى بامداد فردا حلال شد. و نيز در وقت ظهر بر وى حرام گرديد، و چون عصر شد حلال ، و در موقع مغرب حرام ، اما شامگاهان باز حلال گشت ؟!
اكنون بگو بدانم اين مسائل را چگونه بايد حل كرد؟ هارون گفت : اى برادر عرب مرا به دريائى افكندى كه جز تو هيچكس نمى تواند از غرقاب آن نجاتم دهد!!
عرب گفت : يعنى چه ؟ تو امروز خليفه مسلمين و شخص اول مملكت هستى و مافوق ندارى ، شايسته نيست كه از حل مسئله اى فرو مانى !! آنهم سؤ ال مرد ناتوانى چون من !
هارون گفت : اى برادر! علم و دانش مقام تو را بزرگ و نامت را بالا برده است ، و بهمين جهت ميل دارم بخاطر من و اين مكان مقدس ، خودت اين مسئله را توضيح بدهى و آنرا حل كنى !
عرب گفت : حاضرم ولى به شرط آنكه تو هم قول بدهى شكسته دلان را دستگيرى نمائى و بى نوايان را مورد تفقد قرار دهى و بر زيردستان سخت نگيرى . هارون هم پذيرفت و گفت : با كمال ميل حاضرم !
عرب گفت : آن مرد كه موقع صبح نگاه كرد بزنى كه بر وى حرام بود، آن كنيز زر خريد شخص ديگرى بوده است ولى موقع ظهر آن را از صاحبش ‍ خريد و بر وى حلال گشت . چون عصر شد كنيز را آزاد ساخت و بر او حرام گرديد، و در موقع مغرب با وى ازدواج كرد و بدين گونه بر او حلال گرديد. همين كه شب فرا رسيد او را طلاق داد و بر وى حرام گرديد. اما بامداد فردا رجوع كرد و حلال گشت . هنگام ظهر ظهار كرد و بر وى حرام گشت . اما عصر به عوض اين كار بنده اى آزاد كرد و زن بر وى حلال گرديد، هنگام مغرب مرتد شد و از دين اسلام برگشت و بر شوهر حرام شد ولى شب توبه كرد و مجددا دين اسلام را پذيرفت و حلال گرديد!
هارون الرشيد از شنيدن سخنان عرب در شگفت ماند، و در عين حال بسيار خوشحال شد، سپس دستور داد، ده هزار درهم به وى بدهند، چون پولها را آماده ساختند، عرب گفت : من احتياج به آن ندارم به كسانى كه استحقاق آنرا دارند بدهيد، هارون گفت : مى خواهى برايت مقررى تعيين كنم كه مادام العمر از آن استفاده كنى ؟
عرب گفت : آنكس كه روزى تو را مى رساند، براى من هم مقرر مى دارد. هارون گفت : اگر قرض دارى بگو تا آنرا بپردازم ! گفت : نه ، قرض ندارم ، و سرانجام نيز چيزى از وى قبول نكرد.
در پايان هارون كه فوق العاده تحت تاءثير علم و زهد و زبان گويا و شخصيت نافذ و شهامت مرد عرب واقع شده بود، از وى پرسيد نامت چيست و اهل كجائى ؟ گفت : موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على ابيطالب هستم .
هارون از شنيدن اين سخن ، تكانى خورد و متوجه شد آن مرد بزرگ امام موسى كاظم (ع ) است كه در لباس اعراب بيابانى ظاهر گشته تا اهل دنيا او را نشناسند و از مردم كناره گرفته تا اعمال حج را با فراغت انجام دهد. از اين رو برخاست و ميان ديدگان حضرت را بوسيد و اين آيه شريفه را قرائت نمود: الله اعلم حيث يجعل رسالته يعنى : خداوند بهتر مى داند كه رسالت و نمايندگى خود را در چه خاندانى قرار دهد!!
جاه طلب
سفيان بن نزار مى گويد: روزى به حال احترام پشت سر (ماءمون ) خليفه معروف بنى عباس ايستاده بودم . ماءمون حاضران مجلس را مخاطب ساخت و گفت : آيا مى دانيد چه كسى مرا شيعه نمود؟
حضار گفتند: نه ! نمى دانيم . ماءمون گفت : پدرم (هارون الرشيد) باعث شد كه من شيعه شوم !
حاضران پرسيدند چطور؟ هارون مردان اهل بيت را مى كشت و با اين وصف چگونه ممكن است او شما را شيعه كرده باشد؟!
ماءمون گفت : پدرم به خاطر پيشرفت كار خود و تحكيم پايه سلطنتش ‍ اقدام به كشتن اولاد پيغمبر (ص ) مى كرد. زيرا كه گفته اند: (الملك عقيم ) ملك و سلطنت همه چيز را عقيم مى گذارد، و در خود هضم مى كند.
سپس ماءمون ماجراى تشيع خود را اين طور شرح داد:
در يكى از سفرهاى حج پدرم هارون الرشيد همراه او بودم . چون به مدينه رسيديم جلوس نمود و به مردم بار غام داد و به درباريان خود گفت : به هر يك از فرزندان مهاجرين و انصار و رجال مكه و مدينه و بنى هاشم و ساير قريش كه به ملاقات من مى آيند بگو وقتى وارد مى شوند قبل از هر چيز خود را معرفى كنند تا من نسب آنها را بشناسم .
دربان هم اين معنى را به مردم گوشزد مى كرد و هر كس داخل مى شد، مى گفت : من فلان فرزند فلانم و نسب خود را تا جد اعلايش كه از صحابه پيغمبر بوده است مى شمرد.
پدرم هارون نيز به هر يك به ميزان شرافت و سابقه مهاجرت و خدمات نياكان آنها به اسلام ، از دويست تا پنج هزار دينار طلا مى داد.
روزى من پهلوى پدرم هارون ايستاده بودم ، (فضل بن ربيع ) رئيس ‍ تشريفات آمد و به پدرم گفت : شخصى آمده و مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على ابيطالب (ع ) هستم .
پدرم فى الفور رو كرد به من و برادرانم (محمد امين ) و (ابراهيم مؤ تمن ) و افسرانى كه پشت سر او ايستاده بودند و گفت : مواظب خود باشيد، مبادا حركات ناشايسته اى از شما سربزند!
سپس به فضل بن ربيع گفت : بگو همانطور كه سوار است وارد شود. ناگاه بزرگ مردى را كه از كثرت عبادت و شب زنده دارى چهره اى زرد و بدنى لاغر داشت در مقابل خود ديديم .
وقتى ديدگان وى به پدرم (هارون ) افتاد خواست از الاغى كه سوار آن بود پياده شود، ولى پدرم بانگ زد و گفت : نه به خدا نمى گذارم پياده شويد، بايد سواره جلو آمده و بر فرشهاى گرانقيمت من فرود آئيد! دربانان نيز از پياده شدن او جلوگيرى نمودند. همه با ديده عظمت به وى مى نگريستيم و او همچنان سواره مى آمد تا به روى فرش رسيد، و افسران دور او را گرفتند و با اين تشريفات پياده شد.
در اين پدرم از جاى برخاست و جلو رفت و از وى استقبال نمود و صورت و ديدگانش را بوسيد. آنگاه دستش را گرفت و پهلوى خود نشانيد و با او به گفتگو پرداخت . از جمله پرسيد: كسانى كه از پرتو وجود شما نان مى خورند چند نفر مى باشند؟
فرمود: بيش از پانصد نفر هستند. پرسيد: اينها همه فرزندان شما هستند؟ شما هستند؟ فرمود: نه ، اكثر آنها افراد نيازمند مى باشند. فرزندان من تعدادى پسر و دختر هستند.
هارون گفت : چرا دخترهايت را به پسر عموهاشان شوهر نمى دهى ؟ فرمود: وسيله آنرا ندارم . پرسيد:ملك و مزرعه شما چه وضعى دارد؟ فرمود: گاهى حاصل مى دهد و گاهى نمى دهد.
هارون گفت : هيچ قرض داريد؟ فرمود: آرى . پرسيد: چقدر است ؟ فرمود تقريبا ده هزار دينار. هارون گفت : پسر عمو! آنقدر مال و ثروت به شما خواهم داد كه پسران را داماد و دختران را شوهر دهى و مزرعه خود را آباد كنى .
فرمود: خداوند بر واليان و سران قوم واجب كرده است كه تهى دستان را از خاك بردارند، وامهاى آنها را بپردازند و صاحبان عيال را دستگيرى و برهنگان را بپوشانند و به آنها كه گرفتار محنت و تنگدستى هستند، نيكى و محبت كنند و اين كارها بيش از هر كس امروز از تو انتظار مى رود كه انجام دهى ، هارون گفت : قول مى دهم كه آنچه فرمودى انجام دهم .
چون حضرت برخاست كه مراجعت نمايد، پدرم نيز برخاست و ديدگان و روى او را بوسيد. آنگاه به من و امين و مؤ تمن گفت : برويد ركاب بگيريد و آقا و عموى خود را سوار كنيد و لباسش را مرتب نمائيد و تا در منزلش ‍ بدرقه كنيد.ما چنين كرديم . در ميان راه حضرت پنهانى رو به من نمود و فرمود: تو بعد از پدرت (هارون ) به سلطنت مى رسى ، وقتى زمامدار شدى نسبت به فرزندان من نيكى كن ! سپس او را به منزل رسانيده و برگشتيم .
من در نزد پدرم هارون بيش از ساير برادرانم دل و جراءت داشتم ، به همين جهت وقتى مجلس خلوت شد، گفتم : يا اميرالمؤ منين ! اين مرد، كى بود كه اين قدر او را بزرگ و گرامى داشتى و به احترام او از جا برخاستى و به استقبالش شتافتى و او را در صدر مجلس نشاندى و از وى پائين تر هم نشستى و به ما دستور دادى ركاب بگيريم و او را سوار كرده تا در خانه اش ‍ بدرقه كنيم ؟
هارون گفت : اى فرزند! اين آقا موسى بن جعفر امام مردم و حجت خداوند بر مردم روى زمين و نماينده او در ميان بندگان است .
گفتم : مگر اين اوصاف از آن شما و در وجود شما نيست ؟
گفت : اى فرزند! من با زور و قدرت به حكومت رسيده ام ! اما موسى بن جعفر(ع ) پيشواى واقعى مردم است .
اى فرزند! او از من و تمامى مردم براى جانشينى رسول خدا سزاوارتر است . با اين وصف به خدا قسم اگر تو كه فرزند من مى باشى درباره ملك و خلافت با من كشمكش كنى سرت را كه دو چشمت در آن قرار دارد، از تن جدا مى سازم زيرا كه ملك عقيم است (جاه طلبى هيچ را شرط هيچ مى داند).
سپس ماءمون به سخن خود ادامه داد و گفت : وقتى پدرم خواست از مدينه حركت كند، دستور داد دويست دينار در كيسه سياهى ريختند و به فضل بن ربيع گفت : اين را براى موسى بن جعفر ببر و بگو خليفه مى گويد: ما در اين ايام تنگدست هستيم و بعد از اين عطاى ما به شما خواهد رسيد!
چون چنين ديدم جلو رفتم و گفتم : پدر جان ! شما به فرزندان مهاجر و انصار و ساير افراد قريش و كسانى كه از حسب و نسب آنان بى اطلاع بوديد، تا پنجهزار دينار زر سرخ عطا نمودى ، ولى به موسى بن جعفر(ع ) كه از وى آن همه تجليل و احترام به عمل آوردى دويست دينار، يعنى حداقل بخشش خود مى دهى ؟ هارون گفت : ساكت باش ! بى مادر! اين حرفها به تو نيامده
ماءمون به پدرش هارون الرشيد اعتراض مى كرد كه چرا حق و حقيقت را فداى جاه طلبى و سلطنت دنيا مى كند، در صورتى كه خود نيز از همان راهى رفت كه ساير جاه طلبان روزگار رفتند.
در سال 192 هجرى هارون الرشيد به اتفاق ماءمون به ايران كه ايالت شرقى قلمرو امپراطورى عظيم او بود، آمد و سال بعد در سرزمين خراسان در گذشت . همين كه خبر مرگ وى به بغداد رسيد، درباريان و رجال بنى عباس محمد امين وليعهد را به خلافت نشانده و سكه به نامش زدند. ماءمون هم در خراسان دم از خلافت زد و تجزيه ايالت ايران را اعلام داشت . آنگاه لشكرى به سركردگى (طاهرذواليمينين ) سردار معروف ايرانى براى جنگ با امين به بغداد فرستاد.
طاهر لشكر امين را شكست داد و بغداد را فتح كرد و امين را گرفته به زندان افكند، سپس سر او را بريد و به خراسان آورده پيش روى ماءمون به زمين نهاد! ماءمون چنان از باده پيروزى سرمست و از كشتن برادر و سلطنت بلامنازع خود خشنود گرديد كه از شادى در پوست نمى گنجيد!
ماءمون دستور داد سر امين را به نيزه زدند و در صحن بزرگ خانه افراختند. سپس به عموم اهالى بار عام داد و گفت : هر كس مى خواهد از بخشش من بهره مند گردد، بايد مقابل اين سر بايستد و او را لعنت كند!
چند روزى بدين منوال گذشت ، هر روز هزاران نفر مى آمدند و به سربريده امين لعنت مى فرستادند! ماءمون هم شادمان مى شد و به هر كس ‍ به فراخور حالش جايزه مى داد!!
روزى پيرمرد بى نوائى در آن جمع ظاهر گشت و پرسيد چه خبر است ؟ گفتند: اگر مى خواهى به عطاى خليفه نائل گردى ، بايد بروى پهلوى او و روبروى آن سر بريده كه بالاى نيزه است بايستد و چند بار او را لعنت كنى .
پير مرد پرسيد: سر بريده متعلق به كيست ؟ گفتند: سر برادر خليفه است ! پير مرد هم جلو رفت و نزديك (ماءمون ) ايستاده و سر بريده (امين ) را مخاطب ساخت و با زبان محلى گفت : لعنت به خودت ، لعنت به مادرت ، لعنت به برادرت ، لعنت به تمام كسانت !!
با اين كلام غريو خنده از حاضران برخاست . ولى (ماءمون ) سخت شرمنده شد، و همين موضوع موجب گرديد كه سر برادر را پائين بياورد و به بغداد بفرستد تا در كنار بدنش به خاك سپارند