گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ماءمون و فضل بن ربيع



وقتى ماءمون خليفه عباسى از خراسان به بغداد آمد و در مركز خلافت استقرار يافت ، فضل بن ربيع وزير و ابراهيم بن مهدى عموى وى ، متوارى شدند.
ماءمون دستور داد اعلان كنند هر كس ابراهيم بن مهدى را پيدا كند و به ما تسليم نمايد صد هزار دينار طلا به وى عطا خواهم كرد، و هر كس فضل بن ربيع را بياورد، صد هزار درهم نقره به او مى دهم . سپس شاهك بن سنيد را ماءمور كرد تا به جستجوى آنان بپردازد.
(شاهك بن سندى ) پس از مدتى فضل بن ربيع را كه در خانه سوداگرى پنهان شده بود، گرفته و به نزد ماءمون برد.
فضل بن ربيع براى آزادى خود داستانها در فضيلت عفو و گذشت نقل كرد و نزد ماءمون التماس فراوان نمود، تا اينكه ماءمون گفت : از كشتن تو گذشتم ، اما بايد بگوئى كه در ايام پنهانى چگونه به سر مى بردى و چه شد كه دستگير شدى ؟
فضل گفت : بعد از مدتى از خانه اى كه در آن پنهان بودم بيرون آمدم ، و خود را به شكل ساربانها در آوردم و جوالى بدوش گرفته ، بدون اين كه هدفى داشته باشم در كوچه ها و محله ها به راه افتادم ، به اين اميد كه آشنائى پيدا كنم و به خانه او پناه برم .
در آن اثناء سوارى و پياده اى به من برخوردند، پياده مرا شناخت و به سوار خبر داد. سوار براى گرفتن من اسب خود را به حركت در آورد. من هم جوالى را كه به دوش داشتم به گردش در آوردم . بر اثر اين كار اسب او رميد و سوار را به زمين زد. من هم از فرصت استفاده نمودم و با سرعت هر چه تمامتر شروع به دويدن كردم .
پس از طى مسافتى به در خانه اى رسيدم كه پيرزنى در آنجا نشسته بود. گفتم اى مادر مى توانى يك لحظه مرا در خانه خود جاى دهى ؟ پير زن اشاره به بالا خانه كرد و گفت برو آنجا! من هم وارد بالاخانه شدم ولى هنوز نشسته بودم كه سوار به در خانه رسيد و از پيرزن پرسيد شخصى با اين شكل از اين جا نگذشت ؟
پيرزن گفت : من كسى را نديدم . سوار دستها را بهم كوفت و گفت : اى مادر! امروز فضل بن ربيع را كه خليفه براى دستگيريش صد هزار درهم نقره تعيين نموده است ، در اين كوچه ها پيدا كردم ، ولى موقعى كه مى خواستم او را دستگير سازم اسب مرا به زمين زد و او توانست بگريزد.
در اين موقع به قدرى هول و هراس به دلم راه يافت كه بى اختيار سرفه ام گرفت ! سوار صداى سرفه مرا شنيد و پرسيد در اين بالاخانه كيست ؟ پيرزن گفت : برادر زاده من است كه مدتى به سفر دريائى رفته بود و هنگام بازگشت دزدان او را غارت كرده اند، و اكنون در اين بالاخانه است . سوار گفت . بگو بيايد تا او را ببينم ، پيرزن گفت : دزدان بكلى او را لخت كرده اند و شرم مى كند كه برهنه نزد مردم ظاهر شود. سوار جامه خود را بيرون آورد و گفت : اين را بده بپوشد و بيايد! پيرزن گفت : مادر سه روز است كه او چيزى نخورده است . من كه در اينجا نشسته ام منتظرم كسى را پيدا كنم قدرى غذا خريده براى او بياورد.
اگر مى توانى انگشتر مرا بگير و به من منت نهاده ، قدرى غذا براى او خريده بياور تا تو را به نزد او ببرم .
سوار انگشتر پيرزن را گرفته و براى خريد غذا رفت . پيرزن هم آمد به نزد من و گفت : آن مرد گريخته تو نباشى ؟ گفتم : آرى ، منم ، گفت : برخيز و بلادرنگ فرار كن .
من هم برخاستم به سرعت از خانه بيرون رفتم . مدتى در كوچه ها بلا هدف مى گشتم و نهانخانه اى نيافتم . سرانجام به در خانه اى بزرگ و مجلل رسيدم . با خود گفتم نمى بايد كسى مرا بشناسد، چه بهتر كه در اين دهليز بنشينم تا لحظه اى خستگى خود را بر طرف سازم . آنگاه بيرون آمده محل امنى پيدا كنم و به آنجا پناه ببرم .
لحظه اى نگذشت كه صداى سم اسبانى شنيدم . وقتى به دم در نگاه كردم (شاهك بن سندى ) كه خليفه او را ماءمور دستگيرى من نموده بود در مقابل خود ديدم ، معلوم شد آن خانه ، تعلق به او دارد! از اينرو بخود گفتم به آنچه واهمه داشتم رسيدم !
وقتى (شاهك ) به دهليز خانه رسيد، من پشت به ديوار ايستاده بودم . همين كه نظرش به من افتاد گفت : اى فضل چه شد كه به اينجا آمدى ؟ گفتم : پناه به تو آورده ام ! گفت آفرين ، خوش آمدى ! رسيدن به خير! سپس ‍ مرا به خانه برد و سه روز نگاه داشت و پذيرائى كرد. روز چهارم گفت : اى فضل ! آزادى هر جا مى خواهى برو! من از خانه (شاهك ) بيرون آمدم . به سراغ سوداگرى رفتم كه در ايام اعتبار من ، سودها برده بود. وقتى مرا ديد اظهار شادى نمود. سپس مرا به خانه خود برد و لحظه اى بعد از خانه بيرون رفت و به شاهك خبر داده ، او هم آمد و مرا به نزد خليفه آورد!
ماءمون دستور داد، هزار درهم به آن پپرزن عطا كنند، شاهك را نيز به واسطه جوانمردى كه نشان داده بود به نيكى نواخت و مقام او را بالا برد. آنگاه حكم كرد هشتاد تازيانه به سوداگر بزنند و از بغداد بيرونش ‍ كنند