گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
از فنون امنيتى !

روزى (ماءمون ) خليفه عباسى گفت : هيچكس مانند پيرزنى كه هزار دينار از من گرفت ، مرا فريب نداد.
موضوع اين است كه وقتى من از خراسان به بغداد آمدم ، عمويم ابراهيم بن مهدى كه مدعى خلافت بود متوارى شد، چندانكه او را طلب كرديم نيافتيم .
در آن اثنا روزى پيرزنى آمد نزد من و گفت : سخنى با خليفه دارم كه بايد در خلوت بگويم . من مجلس را خلوت كردم و از وى خواستم كه هر چه مى خواهد بگويد.
پير زن گفت : اگر عمويت ابراهيم را نشان دهم چه به من خواهى داد؟
گفتم : هزار دينار طلا!
گفت : اين هزار دينار را بده به يكى از گماشتگان خود تا وقتى من ابراهيم را به او نشان دادم آنرا به من بدهد.
من نيز هزار دينار را به حاجب (رئيس تشريفات خود) دادم و گفتم همراه اين پيرزن برو، وقتى ابراهيم را به تو نشان داد آنرا به وى تسليم كن .
حاجب و پيرزن از نزد من بيرون رفتند، و بعد كه حاجب برگشت ماجرا را بدين گونه تعريف كرده و گفت : پير زن مرا تا شامگاه در كوچه هاى بغداد مى گردانيد. شب هنگام مرا به خانه اى برد و صندوقى به من نشان داد و گفت : برو ميان اين صندوق كسى تو را نبيند تا من بروم ابراهيم را بياورم و به تو بسپارم . زيرا ابراهيم تا كسى نفرستد و اطمينان پيدا نكند كه خانه خالى است ، به منزل كسى نمى رود.
من در رفتن به صندوق ، كوتاهى مى ورزيدم . پيرزن گفت : اگر نمى روى برگردم و به خليفه بگويم كه به دستور وى عمل نكرده اى ؟
ناگزير رفتم در صندوق خوابيدم . پير زن سر صندوق را قفل كرد و بار برى آورد و آنرا بر پشت وى نهاد و برد. در حاليكه من نمى دانستم به كجا مى برد.
ساعتى بعد مرا در خانه اى به زمين گذاشت و در صندوق را گشود. ديدم خانه اى زيبا و با صفا و مجلسى آراسته است .
ابراهيم در صدر مجلس نشسته بود. جلو رفتم و تعظيم كردم .
ابراهيم گفت : بيا بنشين !
در اين موقع پيرزن رو كرد به من و گفت : من تعهدى را كه سپرده بودم به انجام رساندم . اكنون هزار دينار طلا را به من بده ! من آن مبلغ را طبق وظيفه اى كه داشتم تسليم نمودم .
سپس پياله هاى شراب يكى بعد از ديگرى به من خوراندند، و چون مست شدم ، مرا در همان صندوق نهادند و در چهار سوى بغداد گذاشتند. وقتى گزمه ها رسيدند صندوقى يافتند كه سر بسته بود. در آنرا گشودند و مرا ديدند.
سپس ماءمون گفت : گزمه ها حاجب را به نزد من آوردند و چنانكه گفتم حاجب ماجرا را از آغاز تا انجام نقل كرد و افزود: نفهميدم ابراهيم در كدام كوچه و محله بود! از آن پيرزن نيز اثرى پيدا نشد!
وقتى سرانجام ابراهيم خود را آشكار ساخت و به نزد من آمد، از او پرسيدم موضوع پير زن چه بود؟ گفت : مخارجم تمام شده بود، خواستم با اين حيله دينارى چند بدست آوردم