گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
مكافات عمل


محمد بن عبدالملك زيات وزير (معتصم ) خليفه عباسى برادر ماءمون و پسر ديگر هارون الرشيد بود. وى پيش از آنكه وزير شود از نويسندگان و مستوفيان دربار خلافت به شمار مى آمد، و مردى فاضل و اديب بود.
روزى يكى از امراى خليفه نامه اى براى وى فرستاد. وزير او (احمد بن حماد بصرى ) نامه را براى معتصم مى خواند. از جمله كلمات آن لفظ (كلاء) بود.
معتصم كه از علم و ادب بى بهره بود، از وزير پرسيد كلاء چيست ؟ وزير گفت نمى دانم !
معتصم گفت : عجب ! خليفه بى سواد و وزير نادان ! آنگاه گفت : ببينيد از ادبا و نويسندگان چه كسى در بيرون است ؟ گفتند: (محمد بن عبدالملك زيات )
معتصم گفت : او را بياوريد. همين كه محمد بن عبدالملك وارد شد، خليفه پرسيد: كلاء چيست ؟
محمد بن عبدالملك گفت : (كلاء) مطلق گياه است . اگر گياه تر باشد آنرا (خلى ) گويند، و اگر خشك باشد حشيش مى نامند، ولى به هر دو (كلاء) مى گويند. سپس انواع گياهان را شرح داد.
وقتى خليفه پى به ميزان فضل و كمال او برد، احمدبن حماد را عزل و محمد بن عبدالملك را به جاى او منصوب داشت ، و تمام كارهاى مملكتى را به وى واگذار نمود. محمد بن عبدالملك در مدت خلافت معتصم و فرزندش (الواثق باللّه ) وزير مطلق العنان آنها مردى سنگدل و سختگير بود. براى مجازات دشمنان خود و متخلفين ، تنورى از آهن ساخته و اطراف آنرا ميخكوب كرده بود.
تنور مزبور بسيار تنگ بود، به طورى كه محكوم نمى توانست درست در آن تكان بخورد، يا بنشيند. محمد بن عبدالملك هركس را مى خواست مجازات كند دستور مى داد تنور را با چوب درخت زيتون روشن كنند و چون ميخها سرخ مى شد، محكوم بيچاره را در آن مى افكند، و آن تيره بخت از صدمه و شكنجه ميخها و تنگى جا و حرارت فوق العاده به فجيعترين طرزى جان مى داد!
زمانى كه او در اوج قدرت بود. خليفه الواثق بالله ، برادرش (جعفر متوكل ) را مورد خشم قرار داد و چون از وى بيم داشت او را از خود رانده و كسى را به محافظت از وى گماشته بود كه از حركات و رفتار وى به او خبر دهد.
روزى متوكل نزد وزير محمد بن عبدالملك آمد و از وى خواهش كرد ترتيبى بدهد كه برادرش خليفه از او خشنود گردد. متوكل مدتى در مقابل وزير كه نشسته و سرگرم كار بود ايستاد. وزير محمد بن عبدالملك هم اعتنائى به او نكرد و سخنى با وى نگفت ؛ ولى بعد با اشاره دستور داد بنشيند!
بعد از مطالعه و رسيدگى نامه هائى كه پيش رويش ريخته بود، نگاه تهديدآميزى به متوكل كرد و پرسيد:ها، براى چه كارى آمده اى ؟
گفت : آمده ام شما ترتيبى بدهيد كه خليفه از من خشنود گردد.
وزير رو كرد به اطرافيان خود و گفت : ببينيد! جعفر متوكل چگونه برادرش ‍ را خشمگين مى سازد، آنگاه از من مى خواهد كه رضايت او را برايش ‍ جلب كنم ؟ سپس گفت : برخيز و برو، هر وقت خود را اصلاح نمودى خليفه از تو راضى مى شود!!
بعد از رفتن متوكل ، وزير نامه اى به خليفه نوشت كه جعفر خود را به صورت زنان در آورده و موى سرش را به پشت رها ساخته و با اين حال آمده است كه از مقام خلافت برايش تقاضاى عفو كنم !
خليفه از مطالعه نامه بيش از پيش خشمگين شد و در جواب وزير نوشت : بفرست جعفر را بياورند و دستور بده موى سرش را بچينند!
وقتى فرستاده وزير به نزد جعفر متوكل آمد، او به خيال اين كه جواب مساعد رسيده و خليفه از وى خشنود گشته است ، بى درنگ به نزد وزير رفت . همين كه وارد شد، محمد بن عبدالملك دستور داد موى سرش را چيدند، و آنرا تاب داده و با آن ضرباتى چند به صورتش نواختند، سپس ‍ او را بيرون راندند:
هنگامى كه (الواثق بالله ) زندگى را بدرود گفت ، برادرش جعفر خليفه شد! و ملقب به (المتوكل على الله ) گرديد.
او همان (متوكل ) خليفه سنگدل و معروف بنى عباس است .
هنوز چند ماهى از خلافت متوكل نگذشته بود كه محمد بن عبدالملك را مورد خشم قرار داد، و تمام اموال و املاك او را مصادره نمود، و از وزارت معزولش كرد!
آنگاه دستور داد او را در همان تنور آهنى خودش افكنده و در آنجا زندانى كنند! محمد عبدالملك چند روزى در تنور معذب بود و چندان شكنجه ديد تا به سختى جان سپرد.
پيش از آنكه جان دهد شنيدند كه با خود مى گفت : اى محمد بن عبدالملك ! آن همه نعمت و روزى و چهارپايان و خانه نظيف و پوشش ‍ خوب كه با سلامتى از آنها استفاده مى كردى تو را قانع نساخت تا به اينكه هوس وزارت كردى ؟ اكنون آنچه را خود كرده اى بچش