گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
عمروليث صفارى و زن بيوه


چون عمروليث به نيشابور آمد، لشكريان او در منازل مردمان فرود مى آمدند، و كار بر اهل شهر تنگ شده بود. در آن اثنا زنى به تظلم نزد وى رفت و گفت : زنى بيوه ام و چهار طفل نارسيده دارم ، و مرا در اين شهر چهار سراى است كه همه را لشكريان تو فرو گرفته اند، و من با طفلان خود در ميان كوچه مانده ايم ، و خوارى و رسوائى مى كشيم . اگر حكم كنى كه يك سراى از آن جمله به ما باز گذارند از عدل و احسان تو بديع و بعيد نخواهد بود.
(عمرو) در غضب شد و گفت : لشكريان من از سيستان خانه و سرا باز نكرده اند و بدين ديار نياورده كه مردم را تشوش ندهند. مگر در قرآن نخوانده اى كه : (ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة ) يعنى : بدرستى كه پادشاهان چون در آيند به ديهى يا شهرى كه به قهر گيرند، تباه سازند. يعنى خراب گردانند آنرا، و گردانند عزيز آن موضع را خوار و بى مقدار.
زن گفت : اى ملك ! مگر آيه ما بعد را فراموش كرده اى ؟ كه در حق ظالمان و منازل ايشان مى فرمايد: (فتلك بيوتهم خاوية بماظلموا) يعنى : اينست خانه هاى ايشان ، يعنى ديار قوم (ثمود)، بنگريد آنرا در حالتى كه خاليست از مردمان و خرابست سقفها و ديوارهاى آن به سبب ظلمى كه كردند.
(عمروليث ) از استماع اين آيه چنان متاءثر شد كه آب از چشمش روان گرديد، و فى الفور حكم كرد كه تمام لشكر از شهر بيرون روند، و در صحرا خيمه و خرگاه زنند، و چاووشان و ملازمان را گفت تا چوگانها گرفته و فرو تاختند، و در سه چهار ساعت نجومى شهر را از سپاهى بپرداختند