گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
خون به ناحق ريخته


در كتاب (خلق الانسان ) از مهلبى ) وزير نقل مى كند كه گفت : پيش ‍ از آنكه منصب وزارت به من واگذار شود، از بصره سوار كشتى شدم كه به بغداد بروم .
عده اى در كشتى بودند كه مرد ظريفى نيز با ايشان بود. آنها با مرد ظريف شوخى و مزاح مى كردند.
روزى او را گرفتند و دست و پايش را به زنجير بستند و كليد قفل آنرا برداشتند. پس از فراغت از شوخى و بازى كه خواستند قفل را باز كنند نتوانستند. كليد هم گم شد. هر كارى كردند فائده نبخشيد.
ظريف بيچاره همچنان دست بسته ماند تا آنكه به بغداد رسيديم . رفقايش ‍ از كشتى پياده شدند و رفتند بازار آهنگرى آوردند كه قفل با باز كند. ولى آهنگر پس از مشاهده گفت :
مى ترسم اين شخص دزد باشد! بايد داروغه شهر بيايد او را ببيند، تا بتوانم او را باز كنم .
رفتند داروغه را آوردند. عده اى كه با داروغه بودند همينكه او را ديدند، يكى از آنها فرياد زد، اين مرد برادر مرا در بصره كشته است ، و مدتى است كه در جستجوى او هستم .
سپس كاغذى كه مشتمل بر دعوى خود بود و مهر عده اى از اعيان بصره پاى آن بود، در آورد و به داروغه نشان داد. دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهى كردند.
داروغه نيز مرد دست بسته را به وى سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند.
برادر مقتول نيز او را به قتل رسانيد