گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
شرط آدميت نيست

ياد دارم كه شبى در كاروانى همه شب رفته بودم ، و سحر در كنار بيشه اى خفته ، شوريده اى كه در آن سفر همراه ما بود نعره اى برآورد و راه بيابان گرفت ، و يك نفس آرام نيافت . چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود؟ گفت : بلبلان را ديدم كه به نالش در آمده بودند از درخت ، و كبكان از كوه ، و غوكان در آب ، و بهائم از بيشه . انديشه كردم كه مروت نباشد همه در تسبيح و من در غفلت خفته .

دوش مرغى به صبح مى ناليد


عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش


يكى از دوستان مخلص را


مگر آواز من رسيد به گوش


گفت باور نداشتم كه تو را


بانگ مرغى چنين كند مدهوش


گفتم اين شرط آدميت نيست


مرغ تسبيح گوى و من خاموش