گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم

استقامت


سراج الدين سكاكى يكى از دانشمندان بزرگ اسلام است كه در عصر خوارزمشاهيان مى زيسته و خود نيز از مردم (خوارزم ) بوده است .
اين دانشمند نامور با اينكه ايرانى است كتابى به نام (مفتاح العلوم ) مشتمل بر دوازده علم از علوم عربى و اسلامى نوشته است ، كه از شاهكارهاى بزرگ علمى و ادبى به شمار مى رود.
(سكاكى ) در علوم عربى هنوز هم ميان دانشمندان اسلام استادى خود را حفظ كرده و كسى جاى او را نگرفته است . همه او را به وفور دانش ‍ مى ستايند، و مبانب علميش را محترم مى شمارند.
(سكاكى ) نخست مردى آهنگر بود. روزى صندوقچه اى بسيار كوچك و ظريف از آهن ساخت كه چون در ساختن آن رنج بسيار كشيده و ابزار سليقه نموده بود و آنرا شاهكار خود مى دانست ، به رسم تحفه براى سلطان وقت برد. سلطان و اطرافيان به دقت صندوقچه را تماشا كردند و (سكاكى ) را مورد تحسين قرار دادند.
در اين اثنا كه وى ساكت و مؤ دب در گوشه مجلس ايستاده و منتظر نتيجه بود، دانشمند بزرگى وارد شد.
سلطان و تمام حاضران از جاى برخاستند، و چون مرد دانشمند نشست ، همه دو زانو پيش روى وى نشستند. (سكاكى ) كه سخت تحت تاءثير اين نشست و برخاست و تجليل و احترام واقع شده بود، پرسيد: اين شخص كيست ؟ گفتند: او يكى از علماء است .
(سكاكى ) از گذشته تاءسف بسيار خورد و پيش خود گفت : چرا من تحصيل علم نكنم تا به اين مقام بزرگ نائل شوم ؟ از آن همه رنج و زحمت كه براى ساختن اين صندوقچه ظريف كشيدم چه سودى بردم ؟ اين را گفت و از مجلس بيرون رفت و يكراست به طرف مدرسه شهر شتافت .
در آن هنگام سى سال از سنش گذشته بود، با اين وصف رفت نزد مدرس ‍ و گفت : من مى خواهم درس بخوانم تا عالم شوم ! مدرس گفت : گمان نمى كنم تو با اين سن و سال به جائى برسى ! بيهوده عمرت را تلف مكن كه چيزى نخواهى شد! ولى چون ديد (سكاكى ) دست بردار نيست ، و همچنان اصرار دارد كه درس بخواند تا عالم شود! ناچار يك مسئله بسيار ساده از فقه حنفى كه مردم شهر هم پيرو آن مذهب بودند، به او ياد داد و گفت .
اين مسئله را از حفظ كن و فردا وقتى پرسيدم بازگو نما، مدرس خواست بدين وسيله ميزان هوش و استعدادش را بسنجد تا اگر لايق ديد، او را بپذيرد.
مسئله اين بود: استاد گفت : پوست سگ با دباغى پاك مى شود.
(سكاكى ) هم براى اينكه شدت علاقه خود را به درس خواندن نشان دهد، صدها بار آنرا تكرار نمود تا بالاخره با همه كودنى كه داشت ازبر كرد!
روز بعد آمد و با غرور در مجلس درس ميان شاگردان نشست و آمادگى خود را براى پاسخ دادن به پرسش استاد اعلام داشت .
استاد پرسيد: خوب ! درس ديروز را بازگو كن !
(سكاكى ) كه از تكرار آن مسئله ساده بسيار خسته و گيج شده بود، بعلاوه مجلس درس و شخص استاد هم او را مرعوب ساخته بود، هواسش پرت شد و در آن هواس پرتى گفت :
سگ گفت : پوست استاد با دباغى پاك مى شود!!
با گفتن اين جمله غريو خنده حاضران مجلس برخاست ! شاگردان او را به باد مسخره گرفتند و سر بسرش گذاشتند و ريشخندش ‍ نمودند.
(سكاكى ) از ميدان در نرفت و روحيه خود را نباخت . اما پيدا بود كه باطنا از اين حواس پرتى و كودنى رنج مى برد.
استاد به حال او رقت برد و براى اينكه شرمنده نشود، شاگردان را ملامت كرد و جمله ديگرى به وى ياد داد تا آنرا بياموزد. بدين گونه ده سال عمر صرف كرد ولى پيشرفت قابل ملاحظه اى نصيبش نشد.
روزى از وضع خود بسيار دلتنگ شد و رو به كوه و صحرا نهاد و به موضعى رسيد كه قطره هاى آب از بلندى بروى تخته سنگى مى چكيد و بر اثر ريزش مداوم خود، سوراخى در دل سنگ پديد آورده بود. (سكاكى ) مدتى با دقت آن منظره را تماشا كرد. سپس با خود گفت : دل تو كه از اين سنگ سخت تر نيست ، اگر پشت كار و استقامت داشته باشى سرانجام موفق خواهى شد!
اين را گفت و بى درنگ به شهر برگشت ، و از همان سن چهل سالگى با اطمينان خاطر و توكل به خدا و جديت تمام سرگرم فرا گرفتن رشته هاى مختلف علوم متداول عصر گرديد. خدا هم او را در اين راه يارى كرد و درهاى علوم به رويش گشوده شد.
سرانجام به مقامى رسيد كه دانشمندان و فضلاى روزگار تا عصر حاضر از اندوخته علمى وى استفاده مى برند، و مهارت و استادى او را در علوم عربى و فنون ادبى با ديده اعجاب مى نگرند