گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
پرهيزكار


(يكى از داستانهاى شگفت انگيز و آموزنده ، داستانى است كه از امير بدرالدين ابوالمحاسن يوسف مهماندار معرفت به (مهماندار عرب ) نقل شده است . بدر الدين مهماندار گفت است : امير محمد شجاع الدين شيرازى كه در زمان (ملك كامل ) والى قاهر بود، در سال 630 هجرى حكايت مى كرد، و مى گفت : شبى در (صعيد مصر) وارد خانه مرد بزرگوارى شديم ، و او پذيرائى شايانى از ما به عمل آورد.
در آن شب ديديم فرزندان وى كه به عكس خود او همه سفيد پوست و خوش سيما بودند آمدند و پهلوى او نشستند. ما پرسيديم اينها فرزندان خودت هستند؟ گفت : آرى . سپس گفت : گويا شما تعجب مى كنيد كه چگونه آنها اولاد من مى باشند؟ زيرا مى بينيد آنها سفيد پوست هستند و من سياه چرده ام ، گفتم : آرى اختلاف رنگ و شكل شما موجب تعجب ماست .
ميزبان علت آنرا توضيح داد و گفت : مادر اين بچه ها فرنگى است . من او را در زمان (ملك ناصر) پادشان سوريه كه مرد جوانى بودم به عقد همسرى خود در آوردم .
پرسيديم : چطور شد كه با اين زن مسيحى ازدواج نمودى ؟ گفت : داستان ما بسيار شگفت انگيز و شنيدنى است . گفتم : خواهش مى كنم ماجرا را براى ما نقل كن و آنرا به ما هديه نما.
ميزبان گفت : من در اينجا (كتان ) مى كاشتم . يكسال محصول خود را كه پانصد دينار خرج آن كرده بودم ، آماده ساخته و در معرض فروش قرار دادم ، ولى هنگام فروش بيش از پانصد دينار كه خرج آن كرده بودم ، خريدار پيدا نكرد.
ناگزير كتانها را به (قاهره ) حمل كردم ، در آنجا هم زائد بر آن مبلغ به فروش نرسيد. در قاهره شخصى به من گفت : محصول خود را به شام ببر كه بازار خوبى دارد. من نيز كالا را بر شام بردم ولى در آنجا هم چيزى بر قيمت آن افزوده نگشت .
سرانجام به شهر (عكا) رفتم و قسمتى را به طور نسيه فروختم ، آنگاه مغازه اى اجاره كردم و كالاى خود را در آن گذاشتم ، تا در فرصت مناسب تدريجا بقيه آنرا بفروشم .
در يكى از روزها در مغازه خود نشسته بودم كه ناگاه يك زن جوان فرنگى آمد و از جلو مغازه ام گذشت ، با يك نگاه مرا فريفته خود كرد. زنان فرنگى در عكا با روى باز در كوچه و بازار مى گردند. زن جوان براى خريد كتان به مغازه من آمد. ديدم زنى زيباست و رخسارى خيره كننده دارد، به طورى كه سخت مرا تحت تاءثير قرار داد.
من مقدارى كتان ارزانتر از قيمت معمولى كشيده به وى فروختم . چند روز بعد دوباره آمد و مقدارى ديگر خريد. اين با نيز بيش از دفعه اول با وى مسامحه نمودم . يك روز ديگر براى سومين بار آمد و من هم مانند آن دو نوبت با وى معامله كردم .
در اثناى اين آمد و رفت و داد و ستد، احساس كردم كه او را از صميم قلب دوست مى دارم . ناچار روزى به پيرزنى كه همراه او بود گفتم : من چشم به اين زن دوخته و دل به وى باخته ام و او را دوست مى دارم ، ممكن است وسيله ملاقات ما را فراهم كنى ؟ پيرزن رفت و راز دل مرا به او گفت ، سپس ‍ برگشت و آمادگى او را اعلام داشت و گفت : او هم مى گويد: از اين ملاقات و آشنائى ، هر سه نفر خشنود خواهيم شد!
به پيرزن گفتم : من قبلا هنگام معامله با وى نرمش نشان دادم و اكنون هم پنچاه دينار طلا به رايگان در اختيارش مى گذارم . پيرزن آن مبلغ را از من گرفت و گفت : ما امشب نزد تو خواهيم بود. من هم رفتم و آنچه برايم امكان داشت و شايسته بزم آنشب بود تهيه نمودم .
در موقع مقرر زن جوان و پيرزن آمدند و هر سه مجلس عيشى ترتيب داده و به خوشگذرانى پرداختيم . بعد از صرف شام كه پاسى از شب گذشت ناگهان در انديشه عميقى فرو رفتم ، با خود گفتم : از خدا شرم نمى كنى ؟ مرد مسلمان و گناه ؟! آنهم با زنى نصرانى ؟
سپس گفتم : خدايا گواه باش كه من مجلس عيش خود را بهم زده ، از اين زن و گناهى كه دامنم را آلوده مى سازد، دست مى كشم . آنگاه گرفتم و تا سپيده دم خوابيدم ! زن هم سحرگاه برخاست و در حاليكه آثار خشم از چهره اش آشكار بود بيرون رفت . منهم صبح به مغازه خود رفتم .
آن روز هم باز هر دو نفر آمدند و خشمگين از جلو مغازه ام گذشتند. آن روز زن زيبا بيش از پيش در نظرم جلوه كرد، به طورى كه با ديدن او دل از دست دادم و با خود گفتم : اى بدبخت ! تو هم آدمى ! چنين زن زيبائى را مفت از دست دادى ؟!
آنگاه برخاستم و خود را به پيرزن رساندم و گفتم : برگرد! ولى او سوگند ياد نمود و گفت : تا صد دينار ندهى بر نمى گردم ! گفتم : مى دهم بيا بگير؛ سپس رفتم و صد دينار شمردم و به وى دادم و بنا گذاشتم كه مجددا شب را با هم باشيم .
شب بعد زن زيباى دلفريب آمد و مجلس را آراستيم ، اما باز همان فكر شب نخست برايم پيدا شد! از ترس معصيت الهى خوددارى كردم و به او نزديك نشدم و همانجا كه نشسته بودم خوابيدم .
سحرگاه شب دوم نيز زن فرنگى كه سخت ناراحت و غضبناك بود برخاست و با حالت خشم و قهر بيرون رفت و من نيز طرف صبح به سر كار خود رفتم .
فرداى آنشب نيز آمد و از جلو مغازه من عبود كرد و مرا در حسرت و ناراحتى مخصوصى قرار داد.
ناچار او را صدا زدم ، ولى او گفت : به عيساى مسيح قسم بر نمى گردم ، مگر اينكه پانصد دينار به من تسليم كنى ! از اين پيشنهاد به وحشت افتادم ، اما چون فوق العاده به وى دل بسته بودم ، قصد كردم تمام پول كتان را در راه وصال او خرج كنم !
در اين انديشه بودم كه ناگهان جارچى نصارا جار زد و گفت : اى مسلمانان ! مدت متاركه جنگ كه ميان ما و شما بود به سر آمد از امروز تا جمعه آينده شما مهلت داريد كه به كار خود رسيدگى نموده و در موعد مقرر از (عكا) خارج شويد.
در آن موقع زن زيبا ميان جمعيت ناپديد شد. من هم سعى كردم كتانهاى باقى مانده را به هر قيمت كه خريدند بفروشم و با پول آن كالاى مرغوبى خريده و هر چه زودتر از عكا خارج شوم ، ولى باز از فكر آن زن غافل نبودم و همچنان او را دوست مى داشتم .
سپس به دمشق رفتم و كالائى كه از عكا آورده بودم به بهترين قيمت فروختم و سود سرشارى بردم و از پول آن شروع به خريد و فروش كنيز نمودم ، تا مگر از آن راه ياد آن زن از خاطرم برود.
سه سال بدين منوال گذشت تا اينكه (ملك ناصر) در كشاكش جنگهاى صليبى پادشاه نصارا را شكست داد و شهرهاى ساحلى و از جمله (عكا) را فتح كرد.
روزى گماشتگان (ملك ناصر) كنيزى براى شاه از من خواستند. من هم كنيز زيبائى براى او بردم و او هم به صد دينار خريد. نود دينار آن را به من دادند و ده دينارش باقى ماند. آن روز بيش از آن مبلغ در خزينه نيافتند. زيرا (ملك ناصر) تمام موجودى خزينه را صرف لشكركشى و سربازان خود نموده بود.
وقتى غنائم جنگ را براى او آوردند، به وى گفتند فلانى ده دينار طلب دارد. ملك ناصر هم گفت او را ببريد به خيمه اى كه اسراى فرنگى و كنيزان در آن هستند و آزادش بگذاريد تا يكى از آنها را در مقابل طلب خود ببرد.
به دستور سلطان مرا به خيمه اسيران بردند. با كمال تعجب همان زن جوان فرنگى را در ميان اسيران ديدم كه او نيز اسير شده بود! به گماشتگان شاه گفتم : من اين زن را مى خواهم و آنها هم او را به من سپردند و به اتفاق به خيمه خود آمديم .
آنگاه به وى گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : نه ! گفتم : من همان بازرگان و دوست تو هستم كه در (عكا) كتان از من خريدى و آن ماجرا ميان ما واقع شد. تو آن پولها را از من گرفتى و در آخر گفتى تا پانصد دينار ندهى نخواهم آمد، ولى امروز من تو را به ده دينار خريده ام و اينك در اختيار من هستى !!
وقتى زن مرا شناخت و سابقه خود را با من به ياد آورد، از اين تصادف عجيب خيلى تعجب كرد و گفت : نزديك بيا تا با تو دست داده و گواهى به يگانگى خداوند و رسالت محمد پيغمبر شما بدهم و مسلمان شوم ! او مسلمان شد و باتفاق نزد (ابن شداد) قاضى رفتيم و من سرگذشت خود را براى او نقل كردم و موجب تعجب فراوان او نيز شد. ابن شداد زن را براى من عقد بست و همان شب عروسى كرديم و چيزى نگذشت كه از من باردار شد!
بعد از آنكه لشكر كوچ كردند و به دمشق آمديم ، به دستور (ملك ناصر) اسيران را جمع آورى كردند. زيرا پادشاه نصارا با مسلمين صلح نموده بود و اسيران را بر مى گردانيدند. تنها زن من باقى مانده بود. ملك ناصر او را از من خواست ، من نيز همراه وى نزد (ملك ناصر) رفتم و گفتم اين زن مسلمان شده و فعلا از من حامله است !
(ملك ناصر) چون اين را شنيد در حضور نمايند پادشاه نصارا زن را مخاطب ساخت و گفت : مى خواهى به شهر خود برگردى يا نزد شوهرت بمانى ؟ ما تو را آزاد كرده ايم و مانعى براى مراجعت تو نيست .
زن گفت : اى پادشاه ! من مسلمان شده ام و اينك از اين مرد باردارم و اصولا ميل ندارم به شهر و ديار خود برگردم . من جز به آئين اسلام و شوهر مسلمانم به چيزى نظر ندارم .
نماينده نصارا از او پرسيد: تو شوهر مسيحى سابقت را بيشتر دوست مى دارى يا اين مرد مسلمان را؟ زن همان جواب را داد و گفت با شوهر مسلمانم وفادار مى مانم و اسلام را دين خود مى دانم و هرگز از اين هدف دست بر نمى دارم !
در اين موقع نماينده نصارا بقيه اسيران فرنگى را مخاطب ساخت و گفت : سخن اين زن را بشنويد و به موقع گواهى دهيد كه او حاضر به مراجعت نگرديد. آنگاه به من گفت : دست زنت را بگير و برو!
چند روز بعد مرا خواست و گفت : چون مادر اين زن از مراجعت دخترش ‍ ماءيوس شده ، اين بقچه لباس را براى او فرستاده و گفته است اين را به دخترم كه اسير شده تحويل دهيد. من هم بقچه را گرفته به خانه آوردم و در حضور زنم آنرا گشودم . ديدم همان لباسى است كه چند سال پيش او را در آن لباس ديده بودم !
جالبتر اين كه دو كيسه پول در بقچه بود، همين كه آن را باز كرديم ، با نهايت شگفتى ديديم در يك كيسه پنچاه دينار و در كيسه ديگر صد دينار طلا است كه من در آن ايام براى رسيدن به وصال او به وى داده بودم ؛ و از آن موقع تا آن روز دست نخورده و همچنان باقى مانده بود!!!اين بچه ها نتيجه زندگى چندين ساله ما است ، و اين غذا را نيز همان زن براى شما پخته است