گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
حقيقت و مجاز


خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازى سر آمد غزلسرايان ايران است ، و با اينكه استاد غزل سعدى است ، اما غزليات حافظ گذشته از روانى و شيوائى داراى معانى بديع و بسيار بلند است ، چندانكه به گفته (جامى ) نامى ترين شاعرى كه بعد از او آمده است (وى را لسان الغيب لقب كرده اند).
(حافظ) بنابر مشهور حافظ قرآن مجيد بوده و به همان جهت (حافظ) را تخلص خود قرار داده است . حتى قرآن را با چهارده روايت هفت قارى مشهور، و هفت راوى آنها، روايت مى كرده است ، چنانكه خود گويد:

عشقت رسد به فرياد گر خود بسان حافظ


قرآن ز بر بخوانى با چارده روايت

و مدعى است كه : هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم ، و صريح تر هم گفته است :

نديدم بهتر از شعر تو حافظ


به قرآنى كه اندر سينه دارى

و نيز


ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد


لطائف حكمى با نكات قرآنى

حافظ در زندگى پر ماجراى زمان خود دوران گوناگونى را پشت سر نهاده است . به طورى كه از مورد كه از موارد مختلف غزليات او ديده مى شود، وى در اوائل جوانى چنانكه اتفاق افتد و دانى ، دنبال انسان كامل مى گشته كه او را به مقام عالى نائل گرداند، و چون در آن روزگار بازار خرقه و خانقاه و دعوى كشف و كرامات مشايخ صوفيه رواج داشته ، او هم نخست دست ارادات به شيخ خانقاه و پير طريقت يا پير مغان و مراشد و اقطاب صوفيه داده و با طنز به ديگران مى گفت :

تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون


كجا بكوى حقيقت گذر توانى كرد

و حتى مانند اكثر راهيان اين راه باطل باورش شده بود كه از راه سير و سلوك خاص صوفيان و دربانى ميكده وحدت ، چيزها بو او كشف شده است :

تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك


بر در ميكده با بربط و پيمانه روم

و با افتخار و طنز به شيخ شهر مى گفت :

غلام پير مغانم ز من مرنج اى شيخ


چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد

و انتظار داشته (نعمت الله ولى ) مرشد معروف صوفيه كه در يكى از ابيات خود گفته بود: (ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم )، گوشه چشمى هم به جانب او كند:

آنان كه خاك راه به نظر كيميا كنند


آيا شود كه گوشه چشمى بما كنند

و به طور خلاصه چنان فريفته دعوى هاى باطله صوفيه و شايعه كشف و شهود و كرامات سران آنها بوده كه تصور مى كرد عيساى مسيح كار مهمى نكرده كه مرده زنده مى نموده است ، بلكه وقتى انسان در راه طلب دست به دامن مرشد زد و در سير و سلوك به تكامل رسيد، فيض روح القدس به او مى رسد، و او هم كار عيسى خواهد كرد!

فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد


ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مى كرد

ولى هر چه بيشتر دل به خرقه و خانقاه داد و همنشين خراباتيان گشت و چشم به كشف و كرامات مشايخ و اقطاب صوفيان دوخت ، كوچكترين اثرى نديد.
از آنجا كه او اهل دوز و كلك و ريا و سالوس نبود سرانجام به خود آمد و ديد كه رندان قدحنوش و وادى تصوف و لاقيدى بالطائف الحيل به نان و نوائى رسيدند، و نزد عام و خاص و شاه و گدا اسم و رسمى پيدا كردند، ولى تنها اوست كه از اين رهگذر جز بدنامى ، چيزى نيافت :

صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولى


زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

در آخر كه پس از آن همه دم زدن از پير مغان و خرقه و خانقاه و ادعاهاى واهى صوفيه ، حوصله اش به سر آمد، بى محابا گفت :

آتش و زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت


حافظ اين خرقه پشمينه بيندازد و برو


نقد صوفى نه مه صافى بيغش باشد


اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد


صوفى ما كه ز ورد سحرى مست شدى


شامگاهش نگران باش كه سر خوش ‍ باشد


خوش بو گر محك تجربه آيد به ميان


تا سيه روى شود هر كه در او غش ‍ باشد


صوفى شهر بين كه چون لقمه شبهه مى خورد


پاردمش دراز باد اين حيوان خوش علف

حافظ مى ديد مدعيان تصوف و ظاهر سازان عوام فريب با همه ادعائى كه دارند، جز مشتى ثناگويان شاهان و ارباب زور و زر بيستند و اندوخته بود و با جذبه و شوقى كه داشت مى ترسيد با يك نگاه و برخورد جادوئى به يغما برود، با تاءثر مى گفت :

علم و فضلى كه به چل سال دلم جمع آورد


ترسم آن نرگس مستانه به يغما ببرد

و عقيده داشت :

كس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب


تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

و چنان از آن اميدها و آرزوها زده شد كه مى گفت :

فلك به مردم نادان دهد زمام مراد


تو اهل دانش و فضلى همى گناهت بس

و از اينكه مردم سفله و نادان گوهر ناشناس فقط با چشم سر به ظواهر مى نگرند، با اندوه فراوان ناله سر مى داد كه :

آه آه از دست صرافان گوهر ناشناس


هر زمان خر مهره را با در برابر مى كنند

آنهم در عصر و زمانى كه :

صحبدم از عرش مى آمد خروشى عقل گفت


قدسيان گوئى كه شعر حافظ از بر مى كنند

حافظ از رفتن به ميكده و حتى دربانى ميكده و دست ارادت به پير مغان دادن و آن همه رؤ ياهاى شيرين ، و نيل به كمالات معنوى و آموختن اسم اعظم ، و دهن كجى به واعظ و مفتى و شيخ شهر، طرفى نيست ، به تنهائى و خودسازى خو گرفت و از اين راه عالمى يافت ، و با خو مى گفت :

مرا كه منظر حور است منزل و ماءوى


چرا به كوى خراباتيان بود وطنم

و حتى در صدد برآمد كه ساير گمراهان بيابان طلب و راهيان وادى نامعلوم مقصود و عالم واهى شهود را از آنچه خود ديده و آموخته و كشف كرده بود، آگاه سازد:

تو را ز كنگره عرش مى زنند صفير


ندانمت كه در اين دامگه چه افتاد است

حافظ آزاده به دور از ريا و سالوس مى ديد كه بر اثر همين آزادى و رك و راست زيستن و سخن گفتن ، همه با او بد شده اند و شاه شجاع مظفرى كه اشعار نغز حافظ را كه (همه بيت الغزل معرفت است ) به هيچ مى گرفت ، بلكه ، چند بار قصد جان او كرد و ماءمورين به خانه اش ريختند و به بازرسى پرداختند، ولى همين شاه شجاع كه خود شاعرى توانا و اهل دخل و ربط هم بود، از دور فريفته عماد فقيه كرمانى مرشد رياكار معروف شده بود، كه از وى كراماتى نقل مى كردند!
شاه شجاع شبانه در سفر كرمان به خانقاه عماد فقيه وارد شد و ديد كه نماز مى گزارد و گربه او هم عابدانه در كنار وى به عبادت مشغول است ! چون شنيده بود كه عماد فقيه گربه اى تربيت نموده كه چون به نماز مى ايستاد گربه او هم به وى اقتدا مى كرد، و حركات و سكنات او را مرعى مى داشت ! و شاه شجاع و بسيارى از مردم اين را از كرامات او مى دانستند. در صورتى كه عماد فقيه مدتها زحمت كشيده بود تا گربه خاص خود را چنان تربيت كند كه چشم و دل ظاهر بينان را بيشتر به خود معطوف دارد!
آرى حافظ كه مى ديد كار صوفيان به جائى رسيده است كه درويشى به خانه دوستش رفت و تخم مرغى در غياب صاحب خانه برداشت و دزدانه و رندانه در كلاه خود گذاشت ، و آماده رفتن شد، غافل از آنكه صاحب خانه از لاى در و بخت بد، ناظر وى بوده است ، چون صوفى خواست خدا حافظى كند، صاحب خانه دست گذاشت به روى كلاه او و فشارى داد و گفت : درويش ! چه كلاه خوبى دارى ؟ فشار دادن همان و شكستن تخم مرغ (بيضه ) همان و جارى شدن سفيده و زرده تخم مرغ از دو طرف شقيقه هاى صوفى همان ، و چه رسوائى و حقه بازى ! و در عين حال همه صوفى و درويش و اهل دل و مورد نظر امرا و حكام و عوام كالانعام هستند! به خود مى گفت : راستى چه دوره و زمانى است ؟ اين است مسلمانى ، و صوفى صافى ، و تربيت عالى پير مغان و سالها صرف عمر در ميكده وحدت و نوشيدن شراب روحانى ؟!
از اين رو با طعنه خطاب به اين و آن مى گفت :

اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مى گفت


بدر ميكده اى بادف و نى ترسائى


گر مسلمانى از اينست كه حافظ دارد


واى اگر از پس امروز بود فردائى

پس چه بهتر كه مسئله را با كنايه كه بليغ ‌تر از تصريح است بازگو كرد تا در تاريخ بماند و اگر امروز تاءثير نبخشد، در سير زمانه كه نفوس مستعدى پديد مى آيند، مؤ ثر افتد، و آن داستان و پند اينست :

صوفى نهاد دام و در حقه باز كرد


بنياد مكر با فلك حقه باز كرد


بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه


زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد


ساقى بيا كه شاهد رعناى صوفيان


ديگر به جلوه آمد و آغاز ناز كرد


اين مطرب از كجاست كه ساز عراق ساخت


وآهنگ بازگشت به راه حجاز كرد


اى دل بيا كه ما به پناه خدا رويم


زانچ آستين كوته و دست دراز كرد


صنعت مكن كه هر كه محبت نه راست باخت


عشقش به روى دل در معنى فراز كرد


اى كبك خوش خرام كه چنين مى روى به ناز


غره مشو كه گربه عابد نماز كرد


فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد


شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد


حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل


ما را خدا ز زهد و ريا بى نياز كرد