گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
عشق پيرى


يكى از پيران جهانديده مى گفت : روزى به يكى از قبايل عرب سر زدم ، در آنجا زنى خوش تركيب ديدم كه قامتى موزون و دلفريب داشت .
از تماشاى قد و بالاى او دل از دست دادم ، به طورى كه گفتم :
اى زن ! اگر شوهر دارى خدا او را به تو ارزانى بدارد ولى ...
زن زيبا گفت : ولى چى ...؟ آيا در غير اين صورت ، تو خواستگار من هستى ؟
گفتم آرى ! زن گفت : تو قد و بالاى مرا ديدى ، ولى موى سر مرا نديده اى كه همگى سفيد است ! آيا حاضرى با زن گيس سفيدى ازدواج كنى ؟!
با شنيدن اين سخن افسار مركبم را گرفتم كه بر گردم و از پيشنهاد خود پشيمان شدم .
زن گفت : كجا مى روى ؟ صبر كن چيزى را به يادت بياورم .
گفتم : چه چيزى ؟
گفت : من هنوز به سن بيست سالگى نرسيده ام ، ولى خواستم به تو بفهمانم كه من همان نفرتى را از تو دارم كه تو از من پيدا كردى !!
سپس زن از من روى برتافت و رفت ، در حاليكه مى گفت :

ارى شيب الرجال من الفوانى


بموضع شيبهن من الرجال

يعنى : مى بينم كه پيرى مردان در نظر زنان جوان در حكم پيرى زنان در نظر مردان است