گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
تاءثير همنشينى

سر سلسله صفويه ، شاه اسماعيل اول در سال 905 هجرى كه چهارده ساله بود به سلطنت رسيد، و در سال 928 كه سى و دو سال بيشتر از عمرش نمى گذشت ، رخت از جهان فروبست .
شاه اسماعيل بى گمان يكى از فرماندهان بزرگ نظامى و مردان سلحشور روزگار بود، كه در سايه رشادت و از جان گذشتگى خود توانست پس از ده قرن كشور ايران را با يك حكومت ايرانى نژاد و اصيل مستقل سازد و مذهب شيعه را در اين مرز و بوم رسمى اعلام كند.
اى كار به آسانى انجام نگرفت . بلكه مديون دلاورى ها و جنگهاى اين پادشاه جوان و جانبازى ايرانيان شيعى بود كه در آغاز روى كار آمدن اين دولت ، پايه تشيع را محكم نمودند و آنرا در سراسر ايران بزرگ آن روز رسمى كردند و موانع را از سر راه برداشتند.
بعد از مرگ وى شاه طهماسب فرزند او نيز در بزرگداشت مذهب شيعه كه خونبهاى قيام و نهضت پدرش شاه اسماعيل بود، سعى بليغ به عمل آورد. در آن ايام علما و فقهاى ايرانى و عرب از عراق و سوريه و لبنان روى به ايران آوردند كه تازه از زير يوغ بيگانگان آزاد شده بود.
رفته رفته تشيع و پيروى خاندان پيغمبر (ص ) مذهب رسمى شاه و دولت و خاص و عام شد، و مردم ايران كه اكثرا طى ده قرن به مذهب تسنن خو گرفته بودند، به خلافت بلافصل مولاى متقيان گردن نهادند و مهر خلفا را از دل بركندند و به مذهب شيعه اثنى عشرى دل بستند.
علما و مجتهدين شيعه هميشه و همه جا از حمايت كامل شاه اسماعيل و شاه طهماسب كه مردمى ديندار و نسبت به اهلبيت عصمت و مذهب شيعه اخلاص مى ورزيدند، برخوردار بودند، و اين خود موجب شد كه ايران به كلى از قيد و بند مذاهب چهارگانه اهل تسنن آزاد گردد، و مذهب اهلبيت جاى آنرا بگيرد.
تمام سنيان ايران در آن مدت دسته دسته شيعه شدند ولى باز در ميان علما و مردم عادى كم و بيش افرادى بودند كه در باطن سنى ولى در ظاهر تظاهر به تشيع مى كردند.
بعد از شاه طهماسب فرزندش شاه اسماعيل دوم به تخت سلطنت نشست . شاه اسماعيل بيشتر اوقات خود را با چند تن از علماى مشهور و متهم به تسنن مى گذرانيد، مانند ميرزا مخدوم شريفى و ملا ميرزا جان باغ نوى شيرازى و مير مخدوم لاله كه هر سه قبل از صفويه از علماى مشهور سنى بودند.
اين عده كه در باطن از سقوط دولت سنى و روى كار آمدن سلطنت صفوى شيعى رنج مى بردند و پيوسته منتظر فرصت بودند، چنان شاه اسماعيل دوم را احاطه كردند و او را اغوا نمودند كه رفته رفته منحرف گرديد و تمايل به مذهب تسنن و خلافت خلفاى سه گانه پيدا كرد.
شاه اسماعيل دوم در شرب خمر و استعمال افيون افراط مى كرد، و اين بى بند و بارى نيز بيشتر او را از صراط مستقيم دور ساخت و به گمراهى و تباهى سوق داد.
شاه اسماعيل دوم گاه و بيگاه سخنانى به زبان مى آورد كه امراى قزلباش ‍ كه خاصان درگاه او و همه شيعيان با اخلاص بودند، احساس كردند كه وى چنان پايبند مذهب شيعه نيست و به مذهب اهل تسنن دل بسته است .
مير مخدوم شريفى هم كم كم پرده را كنار زد و علنا در رواج مذهب سابق مردم ايران يعنى (تسنن ) مى كوشيد و مردم را دعوت به آن مذهب مى كرد.
مير مخدوم كه شاه را با خود همعقيده كرده بود بارها در مجالس ، علماى شيعه را به مباحثه دعوت مى كرد و از حقانيت مذهب سنى سخن مى گفت . علماى شيعه هم چشم پوشى كرده و كمتر با وى طرف بحث مى شدند.
در آن ميان روزى شاه اسماعيل دوم رو كرد به (بلغار خليفه ) يكى از امراى شيعه كه با تازگى به مقام بزرگى منصوب شده بود و گفت : اگر كسى زن تو را در مجمع عوام به زشتى ياد كند و دشنام دهد ناراحت نمى شوى ؟
بلغار گفت : چرا ناراحت مى شوم . شاه اسماعيل دوم گفت : پس چرا مردم (عايشه ) زن محترم پيغمبر را لعنت مى كنند! بلغار گفت : دشنام دادن حرام است ولى لعنت كردن به معنى دورى از رحمت خدا و نفرين است . هر كس را نفرين كنند كار او را به خدا وا مى گذارند. و اشكالى هم ندارد.
شاه اسماعيل دوم ناراحت شد و گفت : تو ترك ساده اى هستى ، اين مطلب را چه كسى به تو آموخته است ؟
(بلغار) كه از انديشه بد شاه اسماعيل نسبت به علماى شيعه آگاه بود، گفت : در زمان شاه جنت مكان (شاه طهماسب ) از علما شنيده بودم ! خوش آمد گويان به شاه اسماعيل دوم رساندند كه وى خلاف مى گويد: چند روز قبل در ايوان شاهى در حضور سلطان ابراهيم ميرزا (برادر زاده شاه اسماعيل دوم ) اين موضوع در ميان علما مطرح شد، و مير سيد حسين مجتهد و خواجه افضل الدين تركه (دو تن از دانشمندان بزرگ شيعه ) اين جواب را به وى خاطر نشان كردند.
شاه اسماعيل دوم برآشفت و به قورچيان اشاره كرد كه وقتى خليفه به مرشد خود (شاه ) دروغ بگويد مستحق عقوبت است .
صوفيان هم هجوم نموده و او را لگد كوب كردند. شاه اسماعيل دوم منصب او را به ديگرى داد و زبان اعتراض به علماى شيعه گشود و گفت : حضرات همه روزه مجلس مى گيرند و با اين سخنان شناعت آميز عقيده قزلباش را نسبت به من فاسد مى كنند. اين علماء با شيادى و سالوس پدرم شاه طهماسب را بازى دادند، ولى من فريب آنها را نمى خورم . سپس ‍ علما و مجتهدين بزرگ شيعه مخصوصا مير سيد حسين مجتهد را كه نزد پدرش شاه طهماسب بسيار مقرب و بزرگ بود و علماى استرآباد را كه همه در دوستى خاندان پيغمبر و ائمه معصومين و دشمنى با مخالفان آنها راسخ و ثابت قدم بودند. به زشتى و سخنان زننده و اهانت آميزى ياد كرد.
در زمان شاه اسماعيل اول و شاه طهماسب به منظور رفع تقيه و رسمى كردن مذهب شيعه ، عده اى اجازه يافتند كه در كوچه و بازار گشته و در ضمن مدح و ستايش مولاى متقيان على (ع ) و ساير امامان عاليمقام ، از دوستى و احترام خلفا و طلحه و زبير و معاويه و ساير مخالفان اهلبيت دورى و تبرى جسته ، و به همين جهت معروف به (تبرائى ) شده بودند.
شاه اسماعيل دوم حكم كرد راه و رسم تبرائى و بيزارى جستن از خلفا ممنوع گردد و گفت : من با اين عده ميانه اى ندارم .
در نتيجه علماى شيعه به مرور ايام از نظر شاه افتادند و به عكس علمائى كه تهمت زده تسنن بودند، و اينكه راز درونى آنها آشكار مى گشت مورد تفقد و توجه قرار گرفتند و علنا به رواج مذهب تسنن پرداختند.
روزى مير مخدوم به شاه گفت : تبرائيان در مجلس وعظ من از خلفا تبرى مى كنند و به من سخنان كنايه آميز مى گويند.
شاه اسماعيل ده نفر قورچى فرستاد كه در مجلس وعظ مير مخدوم بنشينند و هر كس زبان به تبرى از خلفا گشود، تنبيه كنند. در شب جمعه كه مجلس وعظ منعقد شد و مير مخدوم به شيوه مخصوص خود در حمايت شاه وعظ مى كرد، در آخر مجلس (درويش قنبر تبرائى ) اين شعر را به آواز بلند كه همه شنيدند خواند.

على و آل را ز جان و دل صلوات


كه دشمنان على را مدام لعنت باد

با خواندن اين شعر، قورچيان ريختند و درويش قنبر را در ميان گرفته و كتك مفصلى زدند و چند جاى سرش را شكستند!
اين پيشامد ناگوار، مردم پايتخت (قزوين ) را سخت اندوهگين و شيعيان با اخلاص را كه دلهاشان مالامال از بغض و كينه دشمنان اهلبيت بود، بى نهايت افسرده و متاءثر ساخت . به طورى كه اشك حسرت از ديدگان فرو ريختند و نسبت به آينده خود و كشور ايران بيمناك گشتند.
ديگر جاى ترديد براى كسى نماند كه شاه اسماعيل دوم بر اثر همنشينى با علماى متعصب سنى مخصوصا مير مخدوم كه مدتها متهم به تسنن بود، به مذهب تسنن گرويده و مى خواهد كشور ايران را دوباره به آن مذهب سوق دهد.
اخبار حمايت شاه از مير مخدوم و جلوگيرى از تبرى و دشمنى با مخالفان مولاى متقيان ، در سراسر مملكت منتشر گشت ، و سر و صداى اعتراض و نارضايتى و نكوهش از شيوه شاه ، از همه جا بلند شد. عقيده افراد قشون (قزلباش ) كه حاميان تاج و تخت سلطنت بودند، نيز از وى نقصان پذيرفت ، ولى شاه اسماعيل با آن سطوت و هيبتى كه داشت ، كار خود را همچنان دنبال مى كرد و از كسى واهمه نداشت .
رفته رفته بر اثر سوء رفتار شاه ، و تحريكات علماى سنى ، شاه اسمعيل كه نسبت به علماى شيعه سخت بدگمان شده بود، بناى بد رفتارى نهاد.بعضى را از (اردو) خارج كرد. تمام كتابهاى علمى مير سيد حسين مجتهد جبل عاملى را در خانه اش مهر و موم كرد و از منزلى كه داشت بيرون نمود و خانه اش را نزول داد!
شاه اسمعيل به اين هم قناعت نكرد و دستور داد مبلغى را اختصاص دهند به افرادى كه تمام عمر به ده نفر از صحابه كه نزد اهل تسنن معروف به (عشره مبشره ) هستند، لعنت نكرده باشند، يعنى : ابوبكر، عمر، عثمان ، على ، طلحه ، زبير، سعد و قاص ، سعيد بن زيد، ابوعبيده جراح ، عبدالرحمن عوف كه سنيان مى گويند پيغمبر به همه اينان مژده بهشت داده است ! و انجام اين كار را به عهده مير مخدوم شريفى گذارد. مير مخدوم نيز افراد مزبور را در همه جا جستجو مى نمود.
بسيارى از مردم بى اطلاع و دنيا پرست هم به رنگ تسنن در آمدند، ولى مير مخدوم كه دوست و دشمن را مى شناخت از آنها نپذيرفت !! جمعى از مردم قزوين ، اسامى خود را صورت دادند كه در مدت عمر نسبت به خلفا و (عشره مبشره ) لعنت نكرده و آنها را به بدى يا ننموده اند.
چون در زمانهاى سابق گروهى از مردم قزوين شافعى مذهب بودند، و احتمال مى رفت كه بازمانده آنها باشند مير مخدوم نيز اعتراف آنها را تصديق كرد و نذوراتى بالغ بر دويست تومان به آن جماعت تعلق گرفت . ولى در زمان برادر شاه ، سلطان محمد خدابنده صفوى اين مبلغ را از آنها پس گرفتند و جز بدنامى نقدى در كيسه اعتبار آنها باقى نماند.
سرانجام عموم مردم از ترك و تاجيك دريافتند كه شاه اسمعيل ثانى پادشاه شيعه ايران به مذهب تسنن گرويده است ! اما از سطوت و صلابتش ‍ كسى جرئت نمى كرد و در آن باره به وى اعتراض كند
بعضى از علماء كه در زمان شاه طهماسب مورد توجه بودند، و راه و رسم تبرى مرعى مى داشتند، خوار و بى اعتنا گشتند، و از ملازمت و مجالست مجلس شاه محروم و ممنوع گرديدند. ولى تنى چند كه از جمله خواجه افضل الدين تركه بودند، حزم و احتياط را از دست ندادند و مانند سابق آمد و رفت مى كردند و سخنان خود را سر بسته و در پرده به شاه گوشزد مى نمودند.
روزى خواجه افضل تركه در اثناى گفتگوى مذهبى ، در اثبات حقانيت مذهب اثنى عشرى و بطلان عقائد اهل تسنن داد سخن داد، ولى از نكوهش و مخالفت با خلفا و دشمنان اهلبيت چيزى نگفت .
عده اى از سكوت شاه و جرئت خواجه افضل استبعاد نموده و آنرا حمل بر سياست و مصلحت انديشى شاه كردند. روزى در مجلس شاه اسمعيل مير مخدوم موضوع خواندن و نوشتن شعر در مساجد را پيش كشيد و در پايان گفت : با اينكه حرام است مع الوصف در و ديوار مساجد پايتخت (قزوين ) پر از اشعار عاشقانه است كه مردم نوشته اند.
شاه اسمعيل هم مير زين العابدين محتسب كاشانى را كه مردى شيعى و بذله گو بود، ماءمور كرد تا آنها را از مساجد حك نمايد. مير زين العابدين هم ضمن انجام ماءموريت به خاطر خوش آمد شاه ، اسامى حضرت امير المؤ منين و بقيه ائمه معصومين عليهم السلام و اشعار مدح و منقبت آن ذوات مقدسه را به كلى از در و ديوار مساجد پاك و حك نمود!
اين موضوع هم مزيد بر علت شد و سوءظن مردم را نسبت به رفتار شاه تشديد نمود، و آنها را يكبار از تغيير حال شاه اسمعيل نااميد ساخت و موجب سر و صداى بيشترى گرديد.
چون كار بالا گرفت ، روزى عده اى از امرا و اعيان (قزلباش ) در باغ (سعادت آباد) قزوين موضوع را در ميان نهاد و پس از مذاكرات مفصل جمعى ماءمور شدند كه شاه را ملاقات نموده و به وى راهى كه بر ضد مذهب شيعه و علماى آن پيش گرفته اعلام خطر كنند.
اين هيئت به شاه گفتند: ما عقيده داريم كه اگر گاهى در باب مذهب مسامحه اى از شاه سر زده ، به خاطر تاءليف دلهاى مخالفان و مصالح ملك و ملت بوده است ، ولى چه كنيم كه مير مخدوم شريفى پرده از روى كار برداشته ، و شاه ما را بدنام كرده و صريحا به مردم مى گويد: شاه من ميل دارد به مذهب تسنن دارد، و با علماى شيعه در حقيقت آن مذهب مناقشه مى نمايد.
حال اگر شاه تهمت تسنن را از خود نفى مى كند، لازم است كه مير مخدوم را تنبيه كند!
شاه اسمعيل به جاى اين كه نصيحت سران سپاه (قزلباش ) را كه همه از نزديكان و دست پروردگان خودش بود بپذيرد، چند نفر از آنها را به زندان افكند، و عده اى را ماءمور كرد كه به تهران رفته و برادرش سلطان حسن را كه مى پنداشت محرك اين عده است و مى خواهند او را به جاى وى سلطان كنند، به قتل رسانند. در نتيجه نارضايتى و بدبينى ملت نسبت به شاه ، بيش از پيش افزايش يافت و كار به جاى باريكى كشيد.
فشار افكار عمومى به حدى رسيد كه شاه اسمعيل را به وحشت انداخت و به آينده سلطنت خود بيمناك شد. ناچار براى حفظ تاج و تخت ، و رفع اتهام از خود، مير مخدوم را كه موجب آن سر و صداها شده بود، طلبيد و در مجلس عام مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا متهم به تسنن كرده اى ! و ملت را بر ضد من شورانده اى .
مردم كوچه و بازار هم چون از اين موضوع آگاه شدند، مير مخدوم را رسوا و مفتضح نمودند. اين معنى تا حدى احساسات مردم را فرو نشاند، موجب شد كه شاه ديگر از مذهب مطلقا سخن بميان نياورد. در اين ميان شاه اسمعيل كه تا آن روز بنام سكه نزده بود، خواست سكه ضرب كند. مير مخدوم در اينجا هم بيكار ننشست و آخرين تير تركش خود را رها ساخت ؛ هر چند آنهم به هدف نخورد.
مير مخدوم كه هنوز نزد شاه اعتبارى داشت و به شاه گفت : چون در يكروى سكه هاى قديم جمله لا اله الا الله محمد رسول الله على ولى الله است و به دست يهود و نصارا و كفار هند و غيره مى افتد و دست زدن آنها به اسم خدا (الله ) حرام است ، در سكه جديد اصولا اين اسامى را ضرب نكنيد! مسلم بود كه مير مخدوم مى خواست با اين بهانه جمله (على ولى الله ) از سكه رايج مملكت ايران كه شعار بزرگ شيعه بود، حذف شود!
شاه اسمعيل كه از راهنمائى و مصلحت انديشى مير مخدوم بر كنار نبود، اين معنى را پسنديد، ولى بعد ديد اين كار هم به آسانى انجام نمى گيرد و بايد براى آن فكرى كرد. روزى در مجلس عام گفت : چون ياران ما بد نام كرده اى ، در اين قضيه هم خواهند گفت : منظور از اين تصميم اين بود كه لفظ (على ولى الله ) در سكه ما نباشد.
ولى اين اظهار شاه سوءظن مردم را برطرف نساخت . ناگزير بعد از شور و مطالعه و تاءمل زياد قرار گذاشت ، وضع سابق را بر هم زند، و براى رفع اتهام از خود به جاى (على ولى الله ) اين شعر را ضرب كنند.

ز مشرق تا به مغرب گر امامى است


على و آل او ما را تمام است

اين شعر هم نتوانست هيجان عمومى و احساسات پر شور مردم را تسكين دهد و بدبينى امرا و اعيان را نسبت به شاه بر طرف سازد. چيزى نگذشت كه شاه به طرز مرموزى جان داد و مردم مملكت به جاى عزا و اظهار تاءسف ، دلشاد و مسرور شدند و به خاطر سوء رفتار و اعمال ناپسندى كه با مذهب شيعه و علما و مجتهدين آن پيش گرفته بود، و دشمنى كه بر ضد ملت خود در طول حكومت سياه و كوتاه يك سال و نيم سلطنت خود مى نمود، باعث شد كه هيچكس از مرگ وى اظهار تاءثر و تاءسف نكند!
با مرگ شاه اسماعيل دوم و روى كار آمدن برادر نابينايش سلطان محمد (پدر شاه عباس اول ) اوضاع برگشت . راه و رسم تشيع تجديد و تقويت شد، افراد فرومايه كه رنگ تسنن به خود گرفته بودند رسوا شدند. ملا ميرزا جان شيرازى به ماوراءالنهر گريخت و به ازبكان سنى پناه برد و از آنجا به هندوستان رفت و همانجا به ديار عدم شتافت .
مير مخدوم نيز كه قبلا به پادشاه عثمانى نوشته بود شاه ايران را منحرف كرده و سنى نموده ام ، و اخلالى در كار ملت شيعه پديد آورده ام و از دربار عثمانى تقويت مى شد، از ترس انتقام ملت شيعه ايران به بغداد گريخت و از طرف سلطان عثمانى به مكه رفت ، و بدين گونه همه چيز به حال اول برگشت