گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
ميرزاى قمى و ملاسبز على


ميرزا ابوالقاسم قمى از دانشمندان بزرگ سده دوازدهم هجرى و مؤ لف كتاب نامدار (قوانين ) در علم و اصول فقه است كه از كتابهاى ارجدار و گرانمايه اين علم محسوب مى شود.
ميرزاى قمى اصلا گيلانى و از شفت رشت است ، ولى چون ساليان دراز تا پايان زندگانى در شهر مذهبى قم سكونت داشته معروف به ميرزاى قمى شده است .
ميرزاى قمى همراه پدرش در (جاپلق ) به سر مى برد، مقدمات علمى را همانجا طى كرد و سپس براى ادامه تحصيل به (خونسار) رفت و از محضر علامه فقيه سيد حسين خونسارى دروس خود را در رشته فقه و اصول تكميل نمود و همانجا با خواهر استادش ازدواج كرد.
ميرزا قمى آنگاه به اعتاب مقدسه شرفياب شد و در (كربلا) از حوزه درس استاد كل آقا محمد باقر وحيد بهبهانى سرآمد دانشمندان شيعه در سده دوازدهم هجرى و ديگر استادان بزرگ ، ساليان دراز استفاده هاى كامل نمود و در علوم گوناگون به مقام عالى رسيد و از لحاظ ملكات نفسانى و خصال روحى مدارج كمال را طى كرد.
سپس به موطن پدرش (جاپلق ) مراجعت نمود و در قريه (دره باغ ) به رتق و فتق امور مردم پرداخت . چون (قره باغ ) روستائى كوچك و قابل سكونت وى نبود، و ميرزا با نهايت سختى مى گذرانيد، به خواهش ‍ حاج محمد سلطان كه از اعيان آنجا و مردى خيرانديش بود به روستاى ديگرى به نام (قلعه بابو) كه از دهات جاپلق و نزديك دره باغ بود، منتقل گرديد و مشغول درس و بحث شد.
ولى در آنجا هم چندان به ميرزا آن دانشمند عاليمقام و مجتهد بزرگ خوش نگذشت . زيرا جز برادرش ميرزا هدايت الله ، و على دوست خان پسر حاج طاهر، كسى نبود كه از دانش گوناگون وى استفاده كند.
بعلاوه جز چند كتاب علمى و استدلالى كه بتواند مورد مطالعه قرار دهد، كتاب ديگرى در اختيار نداشت !
اهل ده هم بقدرى از معرفت دور بودند، كه ميان او و آخوند مكتبى ده به نام ملا سبزعلى فرق نمى گذاشتند، بلكه ميان او و (ملاشاه مراد) كه از ملا سبزعلى هم پست تر بود تميز نمى دادند.
چون ميرزا قمى زمينه را براى توقف بيشتر در آن محيط خفقان آور، مناسب نديد و شدت استيصال هم او را كاملا رنج مى داد و مخصوصا فقدان كتاب كه غذاى روح وى بود او را به ستوه آورده بود، ناگزير به اصفهان مسافرت كرد و مدتى در (مدرسه كاسه گران ) توقف نمود، و چون اهانتى از بعضى از مدعيان فضل نسبت به خود ديد به شيراز كه در آن موقع مقر كريم خان زند بود سفر كرد و دو سه سال در شيراز گذرانيد. در آنجا دانشمند محترمى به نام شيخ عبدالنبى و پسرش شيخ مفيد شيرازى (استاد فرصت الدوله مؤ لف آثار العجم ) از وى پذيرائى نمودند. آن دانشمند عالم دوست مبلغ هفتاد تومان و به نقلى دويست تومان براى امرار معاش ميرزا مجتهد عاليمقام تقديم داشت .
ميرزا به اصفهان برگشت و از آن پول قسمتى از كتب فقهى و استدلالى و لغت و حديث را كه مورد لزوم و اساس كارش بود، خريدارى نمود، سپس به وطن خود در جاپلق مراجعت كرد. در بازگشت چون مختصر سرمايه اى داشت و كتب مورد لزوم را با خود آورده بود، عده اى از طلاب نزد وى شروع به تحصيل علم كردند.
با اين وصف محل از وجود اهل فضل و دانش خالى مانده بود. نه شهرى مانده بود و نه اهل شهرى . فقط عده اى دهاتى كم مايه كه ميان خوب و بد فرقى نمى گذاشتند و هر را از بر تشخيص نمى دادند در آنجا گرد آمده بودند. به همين جهت رفته رفته وضع نامساعد محيط و تنگى معيشت بر ميرزا فشار آورد. خاصه كوتاه فكرى مردم ده روح بلند پروازش را بى نهايت مى آزرد.
گاه مى شد كه براى يك موضوع نامربوط و دور از نزاكت ، دهاتى ها سر و صدا راه مى انداختند، و در پايان قضاوت جر و دعواى خود را به آن دانشمند عاليمقام محول مى كردند، كه خود اين كار نيز بيشتر بر ملامت خاطر او مى افزود و بيش از پيش افسرده اش مى نمود. تازه مشكل اين بود كه ميرزا چگونه اظهار نظر كند كه نظر وى مورد پسند آنها واقع شود و كار بالا نگيرد!
مصيبت بيشتر اينجا بود كه با همه اين ناراحتى ها و محروميت ها كه ميرزا در آن محيط تنگ داشت ، آخوندهاى مكتبى ده ملا سبزعلى و ملا شاه مراد هم به وى رشك مى بردند، و توقف او را مايه بسته شدن دكان خود مى دانستند، با اينكه ميرزا مجتهد عاليقدر كارى به كار آنها نداشت .
ملا سبزعلى دنبال فرصت مى گشت تا مگر ميرزا را از نظر اهالى ده بيندازد و او را از قلمرو حكومت خود دور كند تا نانش خاك اره نشود.
سرانجام روزى اهل ده را جمع كرد و ضمن نكوهش و انتقاد زيادى كه از ميرزا نمود گفت : اين ملا كه او را مجتهد مى دانيد، هيچ سواد ندارد و بلد نيست چيز بنويسد: شما بيخود دور او را گرفته ايد و مرافعات خودتان را پيش او مى بريد و گوش به فرمان او مى دهيد.
براى اين كه بدانيد او سواد دارد يا نه من او را دعوت مى كنم و شما در حضور من از او بخواهيد كه بنويسد (مار) و بعد هم من مى نويسم و سپس قضاوت را به عهده خود شما كه فهميده هاى اين محل هستيد و عده اى ريش سفيد هم در ميان شماست وا مى گذارم !
دهاتى ها هم قبول كردند و ميرزا دانشمند عاليمقام را كه از توطئه ملا سبز على و شيادى او بكلى بى خبر بود، دعوت كردند در مجمع آنها شركت جويد. در آنجا دهاتى ها از ميرزا خواستند براى آنها بنويسد (مار) ميرزا هم چون گرفتار يك مشت عوام كالانعام شده بود چاره اى جز تسليم نديد و بى خبر از همه جا نوشت (مار).
در اينجا ملا سبزعلى بادى به گلو انداخت و سينه را صاف كرد و جلو آمد و گفت : مردم حالا من هم مى نويسم (مار) بعد خداوكيلى خودتان ببينيد، مار اينست كه من نوشته ام يا آنكه ميرزا نوشته است !
آنگاه ملا سبزعلى شكل مارى كشيد كه سر داشت و دنباله اش باريك و دراز و پيچ خورده بود. سپس مجددا از مردم و ريش سفيدان ده خواست كه درست به هر دو نگاه كنند و انصاف بدهند كه مار كدام است ؟
مردم احمق بى سواد هم مار كشيده ملا سبزعلى مكتبدار را ترجيح دادند و گفتند: مار اينست كه تو نوشته اى !!
ميرزاى قمى از اين واقعه و معركه اى كه ملا سبزعلى بر پا كرده بود. فوق العاده متاءثر گرديد و چون ديد كه كارش به اينجا كشيده و ملا سبزعلى هم سر به سر او مى گذارد و مردم كودن ده او را بر مرد محققى چون وى كه سالها عمر گرانبهاى خود را صرف انواع علوم عقلى و نقلى كرده است ، ترجيح مى دهند گريست و دست به آسمان برداشت و گفت : خدايا بيش از اين نگذار من ذلت بكشم و ميان اين مردم بمانم .
اندكى بعد از اين واقعه ميرزا رهسپار شهر قم شد، و در آنجا اقامت گزيد. كم كم مدرسه اى بنا كرد و شروع به تدريس نمود. فضلا و دانشمندان از سراسر ايران و عراق عرب به پيرامونش گرد آمدند و از خرمن علومش ‍ خوشه ها چيدند و كارش به جائى رسيد كه شخص اول روحانيت ايران گرديد. تا آنجا كه فتحعلى شاه قاجار هرگاه به قم مى آمد به ديدنش ‍ مى رفت . بدين گونه دانشمند عاليمقامى كه در محيط تنگ ده گرفتار ملا سبزعلى شده بود، در سواد اعظم قم مرجع تقليد ايران و بنيان گذار حوزه علميه شيعه گرديد