گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد سوم
امير كبير و سماور ساز


فصل بهار و ايام پر نشاط عيد نوروز بود. جمعى در باغ چهل ستون اصفهان دور هم نشسته و مشغول تفريح و سرگرم گفتگو بودند. در آن اثنا سائلى جلو آمد و از حضار تقاضاى مساعدتى كرد.
چون ايام عيد بود هر يك از جمع حاضران مبلغ معتنابهى به سائل مزبور كمك كردند. در اين هنگام سائل جمعيت را مخاطب ساخت و اظهار داشت :
من فقير حرفه اى نيستم و اهل تكدى نبوده ام . اين مبلغ كه به من داديد مخارج چند روز مرا تاءمين مى كند. اگر حال شنيدن داريد، سرگذشت جالب خود را كه تا حدى شگفت آور است براى شما نقل كنم . چون حضار روى خوش نشان دادند. سائل هم شروع به گفتن كرد و سرگذشت خود را بدين گونه شرح داد: چندين سال پيش از اين يك روز حاكم اصفهان فرستاد و دوات گران را كه من هم يكى از آنها بودم احضار نمود و خطاب به آنها گفت : هر كدام كه ميان شما استادتر است به من معرفى كنيد. دوات گران دو نفر را كه يكى من بودم از بين خود معرفى نموده و گفتند: اين دو نفر از همه ما در فن خود استادترند.
حاكم سايرين را مرخص كرد و بعد به ما گفت : كدام يك از شما دو نفر برازنده تر هستيد؟ همكار من ! مرا معرفى كرد و افزود كه اين شخص در فن خود سرآمد همگان است و يكى از صنعتگران خوب اصفهان مى باشد.
حاكم او را هم مرخص كرد، آنگاه رو به من كرد و گفت : ميرزا تقى خان امير كبير صدراعظم براى انجام كار مهمى تو را به تهران احضار نموده است . سپس خرج راه كافى به من داد و فورا مرا به سوى تهران گسيل داشت . بعد از اينكه وارد تهران شدم به حضور امير كبير صدراعظم رسيدم و خود را معرفى كردم .
امير كبير پس از استحضار كافى از حال من و بعد از آنكه تشخيص داد كه در فن دوات گرى استادم ، سماورى كه جلويش گذاشته بود برداشت و به من نشان داد، آنگاه از من پرسيد: آيا مى توانى مانند اين سماور بسازى ؟
اولين بارى بود كه در اوائل سلطنت ناصرالدين شاه ، سماور (از روسيه ) به ايران آورده بودند.
من تا آن روز چنين نديده بودم . قدرى به آن نگاه كردم و از طرز ساختمان آن آگاهى حاصل نمودم ، سپس گفتم : آرى . امير كبير گفت : اين سماور را به عنوان نمونه ببر و مانندش را بساز و بياور.
من از نزد صدراعظم خارج شدم . رفتم بازار و دكان دولت گرى پيدا كرده مشغول ساختمان سماور گرديم . بعد از اتمام كار سماور را برداشتيم و نزد امير كبير بردم . كار من مورد نظر امير واقع شد و تز من پرسيد: اين به چه قيمت تمام شده است ؟
من در پاسخ گفتم : روى هم رفته 15 قرآن اميركبير با قيافه گشاده و در حالى كه تبسم بر لب داشته به منشى خود دستور داد، امتياز نامه اى برايم بنويسد كه فن سماورى سازى به طور كلى براى مدت 16 سال ذر انحصار من باشد، و بهاى فروش هر سماور را 25 قرآن تعين كرد.
بعد از صدور فرمان و اعطاى امتيازنامه اميركبير رو گرد به من و گفت : برو به اصفهان كه دستور كار تو را به حاكم اصفهان داده ام تا وسائل كارت را از هر جهت فراهم نمايد.
من هم از تهران حركت كرده وارد اصفهان شدم . بلافاصله پس از ورود حكومت اصفهان مرا احضار نمود و گفت : بايد فورا دكانى با چند شاگرد تهيه كنى و هر چه مخارج آن مى شود نقدا از خزانه دولت دريافت نمائى و مشغول سماور سازى شوى .
طبق بين دستور من هم فورا چند دكان كه خراب بود از صاحبش اجازه كردم و آنها را به يكديگر راه دادم و بر حسب موقيت و لزوم احتياجات در هر يك از دكانها بنائى نمودم .
در يكى از دكانها كورهاى جهت ريخته گرى ساختم و در ديگرى لوازم دوات گرى و در سومى سكوئى بستم كه شاگردان بنشينند، تا بدين وسيله بتوانم به خوبى سماور سازى كنم . جمعا مبلغ دويست تومان مخارج بنا و دكان ها و فراهم كردن اسباب كار شد.
اما بدبختانه هنوز مشغول كار نشده بودم كه يك نفر فراش حكومتى مثل اجل معلق آمد و مرا با حالت خاصى مانند اين كه دزدى را گرفته باشد، نزد حاكم برد. به محض اين كه حاكم چشمش به من افتاد، و اين مبلغ دويست تومان هم متعلق به دولت است ، بايد بدون چون و چرا تمام آن را پس بدهى !
ولى چون آن پول خرج بنائى دكانها و ساير مايحتاج شده بود و من نيز از خود اندوخته اى نداشتم كه وجه مزبور را ادا نمايم ، به دستور حكومت تمام هستى مرا كردند كه جمعا به 170 تومان نرسيد.
چون سى تومان ديگر باقى مانده را نداشته بپردازم ، مرا مى بردند سربازارها و در انظار مردم چوب مى زدند تا مردم به حال من ترحم كنند و آن پول وصول شود. بدين گونه آن سى تومان هم به مرور پرداخت شد!
در نتيجه آن چوبها و صدمات بدنى كه به من وارد شد، امروز چشمهايم تقريبا نابينا شده و ديگر نمى توانم به كارگرى مشغول شوم . از اينرو به گدائى افتادم . در صورتى كه اگر امير كبير را نگرفته بودند و من همچنان مشغول كار بودم ، امروز يكى از بزرگترين متمولين اين شهر بودم