.[32] داستان غیاث الدین محمد خراسانی «1»
اشاره
در بلده «2» پرك كه یكی از مواضع ییلاق آن حضرت بود، جمعی از افاضل ولایت «3» بخارا مجتمع بودند. آن حضرت خطاب به این كمینه نموده فرمودند كه: شیخ العالم شیخ میفرمودند كه: شما را در خراسان خویشاوندی بوده كه امور غریبه از وی به ظهور آمده بوده «4» اما: حكمت شنیدن از لب لقمان صوابتر.
معروض داشته شد كه: این كمینه را در خراسان پسرخالهای بود او را غیاث الدین محمد نام در جمیع علوم و فنون او را مهارت تمام خصوصا در منطق و معانی [و] بیان در مباحثه و مناظره او را نظیر و عدیل نبود و از جمیع علوم غریبه بهرهای تمام داشت، در علم موسیقی كمالش)165 B( به مرتبهای بود كه در هر آهنگ و آوازه و مقام و شعبه و صوت و نقش و عمل و قول كه گفتندی كاری در بدیهه بربستی كه استادان این فن را در دایره حیرت افكندی و علم شعبده را نوعی میدانست كه هرگاه بر كنار معركه یكی
______________________________
(1)- در اینجا افتادگی نسخهB تمام و دنباله مطلب در این نسخه آغاز میگردد
(2)-B 2 ,P ,C ,A : بلدی
(3)-P : فاخره؛T : و سمرقند
(4)- نسخ دیگر: و امور غریبه از وی نقل میكردند
ص: 220
از مشعبدان گذشتی و آن مشعبد خبر مییافت، دویده پیش وی آمده سر بر زمین نهاده تخم نیاز میپاشید كه خدا را مرا رسوا مساز و در فتنهگری و شهرآشوبی به مرتبهای بود كه در هر مجلسی و محفلی كه وی بودی، گریبان پاره نشدی و سرو دندان نشكستی ممكن نبود؛ یك نوبت در مجلسی به تحریك وی جنگی واقع شد كه هفت كس كارد خورد و چهار تن مرد و سه كس به مرتبه مردن رسید و چهار كس زن ایشان مطلقه ثلاثه شد و گریبان و جامه پاره را حد و حسابی نبود. وی میگفت آدمی به شر است هركه به شر نیست بشر نیست و همواره [مرا] طعن و تشنیع میكرد كه تا كی مثل دختران در خانه خواهی بود؟ تا سیروسفری نكنی، آدمی نخواهی شد، چنانكه گفتهاند: [رباعی]:
تا به دكان و خانه در گرویهرگز ای خام آدمی نشوی «*»
برو اندر جهان تفرج كن «**»پیش از آن وقت كز جهان بروی «1» و گفت مرا دغدغه طوف سلطان خراسان «2» است، تو برادر منی به من همراه شو كه من ترا غنیمتم؛ القصه به وی همراه شده به مزار سلطان خراسان رفتیم، و در درون مسجد جامع پایابی است كه مردم آنجا وضو میسازند، جهت وضو ساختن در آنجا درآمدیم و به وضو ساختن مشغول بودیم كه آوازی آمد كه اینك دو خراسانی آمده [در این پایاب] خود را افسار «3» میكنند [كه در وضو مسخ گوش و گردن میكشند، رافضیان به ظرافت میگویند كه خود را افسار میكنند] غیاث الدین محمد را دیدم كه دامن قبا را بر میان محكم كرده
______________________________
(1)-T : مصرع: سفر كورما كان آدمی خام ایرور
(2)-P : طواف امام سلطان خراسان،B : طواف؛B 2 : طواف سلطان محمد خراسانی
(3)-C ,A : افتار
(*) س 12:
هرگز ای خادم آدمی نشوی (**) س 13:
برو در جهان ... ص: 221
و در زیر جامه یكآویزی داشت، آنرا گرفته از غلاف نیمكش كرد. من گفتم كه: چرا چنین كردی؟ گفت كه: این حرامزاده رافضی را مثل بزغاله سر میبرم. گفتم كه: تو دیوانه شدهای و از عقل و خرد بیگانه گشتهای؟ جماعت رفضه ترا پارهپاره میسازند. گفت: من پروای مردن خود ندارم، دیدم كه بغایت به جد است. بنیاد زاری كردم و گفتم: ای برادر از برای خدا بر حال من رحم كن كه من به تو «1» اعتماد كرده به غربت افتادهام و غیر از تو كسی ندارم، مرا خوار «*» و زار و اسیر و گرفتار مگردان، باری قبول كرد. چون از پایاب بیرون آمدیم دیدیم كه قریب به پنجاه كس از رفضه بر سر پایاب جمع شدهاند و تعرض میكنند و میخندند، فقیر غیاث الدین محمد را زاری كرده تسكین دادم تا از مسجد جامع بیرون آمدیم.)168 A( و فقیر را مصاحبی بود در خراسان، خواجه نصیر نام كه هفت قلم را در خراسان بلكه در هفت اقلیم كسی مقدار «2» او نمینوشت، خصوصا خط تعلیق را محقق گشته بود كه خوشنویسان ثلث او نمینوشتند و فقیر باوی در ملازمت فریدون حسین میرزا میبودم و او بر منصب كتابداری انتساب داشت و منشور كتابداری او را این فقیر انشا كرده بود و آن منشور این است «3».
چون حضرت علیم وهاب الذی عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ «4» كتابداری «**» كتابخانه إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ «5»، كِتابٌ مَرْقُومٌ «6»، یَشْهَدُهُ «***» الْمُقَرَّبُونَ «7» را به كتابدار [ان] كِراماً كاتِبِینَ «8» یَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ «8» تفویض فرمود و كتب سماویه و صحف قدسیه را بر صحیفه كُنْ فَیَكُونُ* «9» از قلم «10» بدایع رقم ن وَ الْقَلَمِ
______________________________
(1)-B 2 ,B : بر
(2)-P : برابر
(3)-T : متن منشور را ندارد
(4)- قرآن، سوره 13 آیه 39
(5)- قرآن، سوره 83 آیه 18
(6)- قرآن، سوره 83 آیه 20
(7)- قرآن، سوره 83 آیه 21
(8)- قرآن، سوره 82 آیه 11، 12
(9)- قرآن، سوره 2 آیه 117؛ سوره 3 آیه 47، 59؛ سوره 6 آیه 73؛ سوره 16 آیه 40؛ سوره 19 آیه 35؛ سوره 36 آیه 82؛ سوره 40 آیه 68
(10)-C ,A : بقلم
(*) س 7: خار
(**) س 16: كتاب
(***) س 17: یشهده
ص: 222
وَ ما یَسْطُرُونَ «1» به دیباچه یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ «2» و خاتمه جف القلم بما هو كاین إلی یوم الدّین آراسته در دبیرستان عَلَّمَ بِالْقَلَمِ «3» عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ به مقتضای مؤدای «*» فَاحْكُمْ بین النّاس بِالْقِسْطِ «4» ما را به مطالعه كتاب معدلتنامه رعیتپروری و رساله سعادت خاتمه مرحمت گستری كه مقصد اقصی و مطلب اعلی كتاب سیر الملوك و رساله منهاج السلوك اساطین «5» عدالتآثار و خواقین نصفت مقدار است امر فرمود. چون دانستن قواعد و ضوابط تقلید و پیروی ایشان به تتبع و تصفح «6» كتب قصص و تواریخ كه مخبر از كیفیات حالات و منبی از حكایات و واقعات ایشان است منوط و مربوط بود، همگی همت عالی نهمت بر جمع و احراز آن كتب مقصور و محصور گردید؛ بعد از حصول آن مطلوب و وصول آن نفایس محبوب القلوب مضمون ارقام سعادت انجام آنها بر وجهی دستورالعمل اقوال و افعال ما آمد كه كتاب ظفرنامه حشمت و جهانگشائی و تاریخ گزیده سلطنت و مملكتآرائی ما بهعنوان إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِ «7» وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوی «8» و دیباچه إِنِّی جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً «9» موشح و موضع است؛ شاهنامه كتابخانه پادشاهان نامدار و خسروان عالیمقدار آمد الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ «10» و چون یوما فیوما این تحف و هدایا مانند دولت روزافزون در تزاید و تضاعف بود و خاطر انور را به مطالعه و مكاشفه آنها ساعة فساعة میل و رغبت)166 B( تمام میافزود، واجب «11»
______________________________
(1)- قرآن، سوره 68 آیه 1
(2)- قرآن، سوره 13 آیه 39
(3)- قرآن، سوره 96 آیه 4، 5
(4)- قرآن، سوره 5 آیه 42؛ در قرآن بهجای «الناس»، «بینهم» آمده است
(5)-B 2 : سلاطین
(6)-C ,A : تفحص،P : تصیفع (همینطورا)
(7)- تمام نسخ: بالقسط
(8)- قرآن، سوره 38 آیه 26
(9)- قرآن، سوره 2 آیه 124
(10)- قرآن، سوره 7 آیه 43
(11)- در تمام نسخ: و واجب
(*) س 3: موادی
ص: 223
و لازم نمود، تعهد «1» و محافظت آنرا به عهده امینی گذاریم «2» كه صحایف كتاب احوالش از رقوم خیانت و تصرف مانند كتب صحیحه و رسایل مصححه از وصمت نقص و خلل مصون و محروس باشد تا شیرازهداران «3» كتب را در جلد محافظت درآورده ضبط نماید و عند الاحتیاج به اشارت و ایمای آنچه مقصود و مطلوب باشد به مطالعه عالی رساند. و چون جناب فضایل مآب «4» قدوة الكتاب خواجه نصیر خطاط بدین صفات حمیده و خصال پسندیده موصوف و معروف بود، مدت مدید و عهد بعید است كه مانند قلم سر اطاعت بر خط فرمان نهاده و خود را به انامل اختیار و اقتدار ما كقلب المؤمنین بین الإصبعین من أصابع الرّحمن باز داده كتابداری كتابخانه همایون را به وی تفویض نمودیم و من حیث الاستقلال او را متصدی این امر گردانیدیم؛ سبیل برادران نامدار نصرتشعار و فرزندان كامگار سعادتدثار «5» و امرای دولت فرجام و صدور ذوی الاحترام و وزرای عالیمقام و اركان دین و دولت و اعیان ملك و ملت و جمهور انام و قاطبه خواص و عوام ممالك محروسه آنكه مولانای مشار الیه را متقلد و متصدی این امر شناسند [و آنچه از مراسم و لوازم این امر است برای وی مفوض شناسند «6»] و هیچكس را به وی شریك و سهیم ندانند و چون به توقیع وقیع «7» اشرف اعلی مزین گردد اعتماد نمایند.
و وی در مشهد رضویه در مدرسه امیر ولی بیك ساكن بود با غیاث الدین محمد به خانه وی متوجه شدیم. جمعی از فضلا و ظرفا و شعرا حاضر بودند، غیاث الدین محمد از تعرضات روافض بسیار مقبوض و مكدر بود و به هیچ وجه خاطرش نمیگشود. خواجه نصیر چون منشأ [آن] كلفت دانست، گفت:
مخدوم، این ولایتی است كه حالا از جهة ضبط و سیاست سلطان حسین میرزا
______________________________
(1)-C ,A : آنرا
(2)-B 2 ,B ,T : نمایم
(3)-B : شیرازه داران؛B 2 : دوران
(4)-C :+ جناب قدوة ...
(5)-A : آثار
(6)- در تمام نسخ فقط كلمه «دانند» آمده است.
(7)-A : رفیع
ص: 224
خلد ملكه به این نوع شده و الا در قدیم الایام سنیان اینجا كجا میتوانستند بود [و] گفت: منقول است كه سیستانیی در این ولایت آمده بود و در روز عاشورا روافض مجمعی ساخته بودند و سیستانی اتفاقا در آن مجلس بود، دید كه كلانتر رافضیان بر سر تكیه نشسته و بروتها فرو هشته و همه مبتهج و از دایره ایمان و اسلام خارج، چون از طعام فارغ شدند و از لعنتهائی كه داشتند واپرداختند، كلانتر روافض گفت كه: آن بیادب ظالم را بیاورید خاك بر دهانش «1»)167 A( ناگاه صورتی آوردند از چوب، شكل آدم «2» پیری و گفتند كه این ابابكر است. مهتر رفضه روی به وی آورده گفت: شرم نداشتی و [ترا] حیا مانع نآمد «3» [كه] خلافت را كه حق مرتضی علی بود بناحق از او گرفتی و بر وی تغلب كردی؟ شخصی كه آن [صورت] به دست او بود، سرش فرود آورد یعنی بد كردهام. پس بفرمود كه او را به ضرب چوب پارهپاره كردند. بعد از آن فرمود كه صورت دیگر حاضر ساختند كه این عمر است. به وی عتاب آغاز كرد كه آن پیر میگفته باشد كه من پیرم و محاسن سفید دارم فی الجمله او را مناسبتی به این امر بود، تو چه میگوئی؟ او را نیز [به ضرب چوب] درهم شكستند. بعد از آن صورت حضرت «4» عثمان را آوردند، او را نیز به همین طریق از هم گذرانیدند. از آن پس صورتی آوردند از همه خوبتر و بزرگتر كه این علی است. گفت ترا خدای شیر خود خوانده و ترا صاحب ذوالفقار ساخته و اسد الله الغالب نام كرده، ترا چه شد كه زبون آن جماعت شدی و به ناحق كردن این جماعت تن دردادی؟ او را نیز فرمود كه به ضرب چوب درهم شكستند. صورت دیگر آوردند كه مصطفی است صلی اللّه علیه و سلم گفت خدای تعالی همه موجودات را به طفیل «5» تو خلق
______________________________
(1)- سه كلمه اخیر فقط درA آمده است
(2)-C ,A : آدمی
(3)- نسخ دیگر: نشد
(4)- چنین است درA
(5)-A : تفیل
ص: 225
كرده «1» كه: لو لاك لما خلقت الافلاك و ترا داماد و پسرعمی بود كه در حق او گفته كه لحمك لحمی و دمك دمی، چرا در وقت رفتن حكم نفرمودی كه به غیر وی كسی در خلافت دخل نكند؟ بفرمود كه آن صورت را نیز پاره پاره كردند. پس از آن صورتی آوردند كه این خداست، آن رافضی روی به وی آورده گفت: تو خدائی و عالم «2» به فرمان تو است چرا تقدیر نكردی كه خلافت به غیر علی نصیب كس دیگر نشود. سیستانی دید كه به این صورت نیز همین نوع معامله سازند، در پیش وی سنگی نهاده بود برداشت و بر پیشانی آن رافضی زد كه مغزهای او پریشان شد، آن جماعت بهم در افتادند؛ سیستانی آن صورت را در زیر بغل گرفته از آن معركه بیرون دوید و جمعی درپی وی دوان، خود را در سرائی انداخت و در آن را محكم كرد «3» اتفاقا در آن سرای جمعی از سیستانیان بودند او را كه دیدند پرسیدند «4» كه ترا چه حال است؟ او تمامی احوال را «5» شرح داد)167 B( گفتند عجب كار خطرناك كردی ترا خدای خلاص كرد. [سیستانی] گفت: خوب میفرمائید من نیز «6» خدای را خلاص كردم [و] آن صورت را از زیر بغل بیرون آورد.
خواجه نصیر چون این حكایت گفت و این در معرفت سفت غلغله خنده حضار مجلس به ثریا رسید و غنچه نشاط غیاث الدین محمد شكفته گردید و هریك از افاضل در شكست روافض حكایتی گفتن گرفتند «7». یكی گفت:
سلطان محمد خدایبنده «8» كه یكی از اولاد چنگیز خان بود شخصی او را رافضی ساخته بوده و مولانا ارشد كه در لطافت و ظرافت مشهور [و معروف] است در ملازمت او میبوده و آن پادشاه را به مولانا مباسطتی میبوده «9»، یك نوبت «10»
______________________________
(1)- چنین است نسخT ,A : نسخ دیگر: آفریده
(2)-C ,B 2 : عالم موجودات
(3)- نسخ دیگر: ساخت
(4)- نسخ دیگر: پرسیدند و گفتند
(5)-A : حال را
(6)- این كلمه فقط درB 2 ,B : آمده است
(7)-A : گفتند
(8)-T : خدابنده
(9)-A : بود
(10)-A : روزی
ص: 226
پرسیده كه مولانا شپش كافر است یا مسلمان! مولانا ارشد فرمودهاند كه نشاید كه گویم مسلمان است زیرا كه او را میكشند [و] كشتن مؤمن روا نیست، و نشاید كه گویم كافر است از آن سبب «1» كه كافر را خدای تعالی نجس گفته كه إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ «2» پس با وی نماز گزاردن روا نباشد، غالبا كه آن [بدبختك] رافضی است. چنین گویند كه آن پادشاه به همین [سخن] «3» از رفض برگشت و به دین اهل سنت و جماعت درآمد. كسی نقل نمود كه همین پادشاه در تسنن به مرتبهای رسید كه چون به سبزوار آمد حكم كرد كه عمر نامی پیش من آرید و الا شمایان را قتلعام میكنم. آن جماعت بسی گشتند در گلخن حمام پیر مفلوك مریضی یافتند كه او را از حیات رمقی بیش نبود. او را در زمبری نهاده پیش پادشاه آوردند. پادشاه در غضب شد كه ای مردكان از این ولایت این نوع عمر پیش من میآرید؟ در میان رفضه ظریفی بود گفت:
شاها معذور دارید كه در این آبوهوا عمر بهتر از این نمیشود. پادشاه در خنده شد و ایشان را بخشید.
شخصی دیگر چنین نقل كرد كه سنئی از ولایت خراسان به سبزوار آمده [بود و شخصی] بود از غلاة رفضه نام [امیر المؤمنین] «4» عمر را در كف پای خود به سوزن و نیل كنده بود و پای خود را بر نجاستها مینهاد. روزی همین شخص دیوار میزد و خراسانی را مزدور گرفته بود، رافضی بر سر دیوار نشسته بود و سنی به وی گل میداد، نگاه كرد بر كف پای وی نام حضرت «5» عمر را نوشته دید. بیل را محرف كرده تیغوار چنان بر ساق پای او زد كه پایش قلم گردید. آن رافضی بیفتاد و بیهوش)168 A( شد. جمعی این سنی را گرفتند [و گفتند]: چرا اینچنین كردی؟ گفت: نام كسی را بر كف پای
______________________________
(1)- نسخ دیگر: زیرا كه
(2)- قرآن، سوره 9 آیه 28
(3)-C ,B 2 : مقدار
(4)- از نسخهA افزوده شد
(5)- چنین است در نسخهA
ص: 227
خود نقش كرده كه من هربار كه میبینم تصور میكنم كه تیری است كه بر چشم من میخورد. آن جماعت رفضه گفتند كه: ای عزیز تو از ما بسیار در پیش بودی، ما به گرد پای تو نمیرسیم [و او را] تعظیم و تكریم بسیار كردند.
القصه آن شب از این نوع حكایات بسیار گذشت تا به وقت نقاره «1» نشسته بودند و میادین حكایات میپیمودند. غیاث الدین محمد گفت: مخادیم شب بیگاه شد و مرا داعیه سر آب است، خواجه نصیر گفت: حمامهای مشهد بهترین حمامهای ربع مسكون است و حمام خلیل نیزهچی «2» بهترین حمامهای مشهد است و در ترجیح وی این گفت كه: مولانا سلطانعلی مشهدی یك قطعه و دو بیت به خط جلی نوشته و آنرا در سر حمام بر دیوار چسفانیده كه مولانا میفرموده [اند] كه: هرگز از قلم من مثل آن قطعه و آن دو بیت بیرون نیامده.
و آن قطعه این است:
صحن حمام همچو فردوس استگرچه باشد بنایش از گل و خشت
خوبرویان در او چو حورانند «3»فوطهها پر ز زلههای بهشت و آن دو بیت این است:
تا به حمام خرامد مه من پیوستهطاس آبی است مرا دیده و ابر و دسته
از پی خدمت آن ترك چگل دیده منهست هندو بچهای لنگ سفیدی بسته غیاث الدین محمد به فقیر گفت كه: برخیز كه خود را زودتر به مطالعه آن
______________________________
(1)-C : نقاره سحر
(2)-A : نیز، ص169 A نیزچی:B 2 : خلیل خان
(3)-T : غلمانند
ص: 228
ابیات رسانیم و دیده رمد دیده خود را به مشاهده آن خطوط منور گردانیم.
فقیر گفتم كه: از برای مطالعه قطعهای این مقدار مشعوف بودن یعنی چه؟
غیاث الدین محمد به این قطعه رطب اللسان گردید كه:
میفزاید نور چشم آدمی «1» از هشت چیزگر میسر میشود در وی «2» نظر كن هرزمان
در زر و در مصحف و شیخ كبیر «3» و شاه عصر «4»روی خوب و خط خوب و سبزه و آب روان بعد از مطالعه آن قطعه به حمام درآمدیم و در درون گرمخانه نشسته در بر روی خود از غیر بستیم؛ لحظهای گذشت. شخصی در گرمخانه را گشاد و در ما نگاهی كرده گفت: افساریكان «5» خراسانی اینجا بودهاند؟ و صحابه كرام را «6» بسیار دشنام داد و زبان به سخنان نافرجام گشاد. غیاث الدین محمد گفت: ای واصفی به حق این جای پاكان «7» كه اگر دخل كنی و او را حمایت نمائی اول مهم ترا كفایت سازم و بعد از آن به وی پردازم. گفتم:
به آن سگ هیچكاری نیست)168 B( ما رابه آن خر «8» هیچ باری «9» نیست ما را آن مردك به گرمخانه درآمد و از پیش ما گذشته [متوجه] پرخاب «10» شد [چون] سر [در] درون آبخور كرد. غیاث الدین محمد خود را به دو قدم به او رسانیده دست در دو شاخ او «11» كرده سر او را در آب جوشان غوطه داد و دو سر پای او را گرفته نگاه داشت تا زمانی كه مضمون: أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا «*» ناراً «12» متحقق
______________________________
(1)-T : نور چشم آدمی افزون شود
(2)-T : با او
(3)-T : كبار
(4)-T ,B ,P : عدل
(5)-T : افساركی خراسانی لار؛C : سكسنیان (در حاشیه)
(6)-B 2 ,B ,C : كبار را
(7)-T : بو پاك لار جای حقی او چون
(8)-B 2 ,B : سك
(9)-B 2 ,B : كاری
(10)- چنین است در تمام نسخ
(11)-B : دو شاخه وی
(12)- قرآن، سوره 71 آیه 25
(*) س 19: فادخلوا
ص: 229
گشت. چون سر وی را بدرآورد او را در درون آبخور انداخت [و] مرا گفت:
چو آتش در زدی در بیشه بگریزبسان دود پیچان ز آتش تیز فی الحال از فوطهدار جامه طلبید، وی گفت: شما همین زمان [در] آمدید و سر و تن ناشسته بیرون میروید «1»؟ گفت: ما مردم مسافریم، راه دور در پیش داریم. به جامهخانه آمدیم، مرا حالتی طاری «2» شد كه بهجای گریبان پاچه تنبان بر سر میكشیدم و پیراهن را تنبان خیال كرده آستینهایش را در پای میكردم، در این حالت گلخنتاب در پس [در] حمام آمده فوطهدار را آواز داد كه آواز شرفه [آب] آمد غالبا كه سقف آبخور گرمخانه افتاده از كناره دیگ آب میچكد و آتش نمیافروزد «3». فوطهدار درون حمام درآمده فی الحال بیرون دوید و سر به گوش حمامی آورده حكایتی گفت. غیاث الدین محمد مزد حمام را به پیش حمامی نهاده عزم «4» بیرون كردیم. حمامی گفت:
جوانان ساعتی توقف نمائید كه اینجا كار غریبی «5» واقع شده، سیف سراج كه یكی از اعیان مشهد است در آبخور «6» گرمخانه مرده است و به غیر شما كس در حمام نیست. غیاث الدین محمد آغاز تندی و بیحیائی كرده گفت: گیدی خر، سیف سراج را به ما سپرده بودی؟
مرده باشد به كیر و خایه سگچیست در دهر قدر و پایه سگ در این گفتگوی بودیم كه مردم در حمام درآمدن گرفتند «7» و خبر به كسان سیف سراج رسید «8»، از مرد و زن و بنده و آزاد و سیاه و سفید قریب پنجاه كس جمع شدند و [آن] مرده را در سر حمام برآورده نهادند و آن جماعت ما
______________________________
(1)-B : برمیآیید
(2)-A : تاری
(3)-P : نمیسوزد
(4)-A : قصد
(5)-A : امر غریب
(6)- جز نسخهT : آخور
(7)-A : درآمدند
(8)-B : رسانیدند
ص: 230
را در لت كشیدند و آن مقدار زدند كه فوق آن متصور نباشد. بعضی [مردم] گفتند كه در این شهر حاكم و داروغه و قاضی هست تا برایشان ثابت نشود، ایشان را جفا كردن معنی ندارد. القصه دست و گردن ما را بستند و ما را كشانكشان به در خانه امیر محمد علی كرباسفروش [كه حاكم مشهد بود حاضر] گردانیدند «1» و واقعه را به عرض رسانیدند. داروغه گفت: راست گوئید كه این [واقعه] چگونه است)169 A( و الا به ضرب چوب پوست شما را پاره میسازم. غیاث الدین محمد گفت كه: ما در گرمخانه نشسته بودیم كه شخصی درآمد بغایت قصیر قامت میخواست كه آب بردارد، دستش به آب نرسیده سرنگون در آب افتاد و مرد. امیر محمد علی خندان شد و گفت: یاران این طرفه مردكی است، حكایت غریبی میگوید. در این اثنا پیكی درآمد و سیبی آورده در پیش میر نهاد و گفت: پسران امیر تنگری بردی سیونچی و پسران امیر خلیل نیزچی و اكثر میرزادهها در سر چارسو «2» جمع شدهاند و جهت طوی «3» به باغ دلپذیر میروند و انتظار شما میكشند. میر به اطراف و جوانب خود نگاه كرده دو مردك ستاده بودند: یكی را پهلوان علی و دیگری را پهلوان شمس میگفتند، كه در آن ولایت به زبردستی «4» و سرهنگی ایشان دیگری نبود. این هردو پیاده روان امیر محمد «5» علی «*» بودند، میر به ایشان گفت كه: حالا مجال «6» پرسش نیست، اینها را مضبوط نگاه میدارید تا من از آن طوی برگشته تحقیق نمایم. این گفت و سوار شد. آن دو شخص ما را به خانهای درآوردند كه قزناقی داشت و ما را در آنجا انداختند و محبوس ساختند و در را بر روی ما قفل كردند. من گریه و ناله میكردم و غیاث الدین محمد را به خدا حواله مینمودم و میگفتم كه: ای ظالم سنگیندل و ای بیرحم مهرگسل، این چه كار
______________________________
(1)-A : بردند
(2)-P : چهارسوق
(3)-A : توی
(4)-A : بضبردستی
(5)-B 2 ,B ,C : امیر محمد
(6)-T ,B : محل
(*) س 16: امیر علی
ص: 231
بود كه كردی و این چه عمل بود كه پیش آوردی؟ مرا از وطن جدا ساختی و در مهلكه و ورطه بلا انداختی. این نوع حكایات میگفتم و زارزار میگریستم. غیاث الدین محمد گفت: ای یار عزیز:
دو روز حذر كردن از مرگ روا نیستروزی كه قضا باشد و روزی كه قضا نیست
روزی كه قضا باشد كوشش نكند سودروزی كه قضا نیست در او مرگ روا نیست گفت: ای برادر من كار ناشایسته نكردم كه خلاف رضای خدا باشد، رافضی كافر بدبخت ملعونی كه صحابه پیغامبر را ناسزا میگفت او را كشتم، امید است «1» كه این سبب استخلاص من گردد در روز قیامت. قریب به نماز دیگر بود كه این دو پیاده لاعن ملعون در آن خانه درآمدند و یاران مصطفی را صلی اللّه علیه و سلم آن مقدار سب و لعن كردند كه حد و نهایت نداشت و الفاظ)169 B( و عباراتی پرداختند كه هرگز در عمر خود به آن هجنت و ركاكت نشنیده بودیم؛ بعد از آن به دشنام ما انتقال كردند كه ما به شومی این دو سگ سنی از صحبت آن طوی محروم شدیم و میر امشب نمیآید و ما را امشب این سگان سنی را نگاه باید داشت. غیاث الدین محمد آهسته به من گفت كه: ای برادر غم مخور كه من امشب خود را و ترا خلاص میگردانم و این دو كافر رافضی لعین را میكشم. من گفتم ای برادر مثل مشهور است كه:
تشنه در خواب آب میبیند
خلاصی چگونه ممكن باشد كه ما «2» دستهای بسته باشیم و این دو عفریت در بیرون در نشسته «3»، چون نماز شام شد و شمع روش كردند پهلوان علی
______________________________
(1)- نسخ دیگر: و امیدوار
(2)-B : دستهای ما بسته شد
(3)-A : بسته
ص: 232
به پهلوان شمس گفت كه: من در [خانه یك] شیشه شراب ناب «1» «*» دارم، آن را میآرم و به كوری چشم این دو سنی آنرا مینوشیم و به ایذاء و جفای ایشان میكوشیم. القصه صحبتی آراستند و به عیش و عشرت نشستند و به قصد آزار فقیران برخاستند «2»، هر پیاله زهر [وزقوم] كه نوش میكردند «3»، افتتاح و اختتام آن به دشنام صحابه كرام بود رضوان اللّه علیهم اجمعین. چون یك پاس از شب گذشت غیاث الدین محمد گفت: ای شیرمردان و ای كمربستگان شاه مردان چه شود اگر كرم نمائید و پیشتر آئید كه یكچند سخن داریم بنابر دولتخواهی به عرض شما رسانیم. نشأه شراب «**» ایشان را [بر آن] داشت كه پیشآمدند و گفتند كه: چه میگوئید؟ غیاث الدین محمد گفت كه: مقرر است كه شما از ملازمان میرید و شما را علوفه و مرسومی متعین است، میخواهم كه معلوم من شود كه سالی به شما چه مقدار واصل میگردد. گفتند: به هركدام ما یكصد تنگه میرسد. غیاث الدین محمد گفت كه: كدخدا هم باشید؟ گفتند: بلی، متعلقان بسیار هم داریم. گفت: وای بر شما چه حال پریشانی داشتهاید ای شیرمردان و حلقهبگوشان حضرت مرتضی علی. چه شود كه با ما معامله كنید كه فایده دنیا و آخرت شما در آن باشد. ای عزیزان معلوم باشد كه ما فقیران بیگناهیم و این در حق ما تهمت است. اگر ما به هركدام شما یكهزار تنگه رسانیم و شما در خلاصی ما سعی نمائید هم شما غنی و مستغنی شوید و هم ما فقیران مظلوم)170 A( از كشتن خلاص شویم. مقرر است كه روح مرتضی علی از شما خشنود «4» خواهد شد و اگر به خلاف این نمائید از كشتن ما شما را یك فلس حاصل نخواهد بود و در وبال و بزه آخرت خواهید ماند. گفتند: اگر سخن شما راست باشد شما را خلاص
______________________________
(1)-B : ناب
(2)-B 2 ,P ,A : برخواستند
(3)-A : در قدح كه میكردند
(4)- نسخ دیگر: راضی
(*) س 1: شراب خوب
(**) س 8: نشاء شراب
ص: 233
میسازیم «1»، گفت: روا باشد كه ما [در اینحال] به شما دروغ گوئیم؟ مقرر است كه تا آن را ادا نكنیم ما را نخواهید گذاشت. ایشان گفتند [كه] ما تأملی كنیم و شما را جواب گوئیم. من آهسته به غیاث الدین محمد گفتم كه:
ای برادر تو دیوانه شدهای این چه یاوههاست [كه] میگوئی، دو هزار تنگه در كجاست و كراست؟ گفت آن زمان كه در حمام بودیم تو از من پرسیدی كه در بازوی تو در آن چرم چیست؟ من گفتم كه: تعویذ «2» و بازوبند امیر المؤمنین علی است، معلوم تو است كه مادرم لعل پارهای داشت كه خدیجه «*» بیگم آنرا به دو هزار تنگه «3» خریداری مینمود و مادرم سه هزار خانی «4» میطلبید، همان لعل است «5» در آن چرم كه بر بازو بسته دارم و آنرا به ایشان میدهیم و دستهای خود را از بند میگشائیم و ایشان را میكشیم و آن لعل پاره را گرفته میرویم.
بعد از آن غیاث الدین محمد گفت: آ «6» پهلوانان بر سر قول خود هستید یا نه؟
القصه قفل را گشادند و ما را از قزناق بیرون آوردند. غیاث الدین محمد گفت:
در بازوی من پاره چرمی است بربسته، آنرا بگشائید. گشادند [و] آن لعل پاره را بیرون آوردند. پهلوان شمس گفت: از كجا معلوم «7» كه این لعل پاره به آن مقدار ارزد؛ غیاث الدین محمد خریداری خدیجه بیگم را گفت و قسم یاد كرد. پهلوان علی گفت: در جوهرشناسی مقدار وقوفی دارم، من هزار تنگه ترا قبول دارم «8» و آن لعل پاره را در تكبندی كه [در میان «9»] داشت بربست. بعد از آن دستهای ما را گشادند و گفتند كه: بروید هركجا كه خواهید. غیاث الدین محمد گفت مرا چیزی غریبی به خاطر میرسد، شما
______________________________
(1)-A : اگر شما راست میگویید كه شما را خلاص سازیم
(2)-A : تعویز
(3)-P : خانی
(4)-B 2 ,C : تنگه خانی
(5)-A : كه
(6)-T : ای
(7)-B : معلوم است
(8)-B : آن مقدار وقوفی دارم كه شرح ندارد بدو هزار تنگه قبول كردیم
(9)-B ,A : لعل پاره را گرفت در میان بربست
(*) س 7: خدیچه
ص: 234
به روحانیت شاه مردان ما را خلاص كردید، ما خود رفتیم، فردا كه میر آید و خونیان ما را از شما طلب نمایند چه جواب خواهید گفت؟ آن مردكان مست بودند، هوشیار شدند؛ در خواب بودند، بیدار گردیدند «1» و گفتند: رحمت بر تو باد، راست میگوئی، چه سازیم و چه حیله پردازیم؟ غیاث الدین محمد گفت در این امر تأملی در كار است، ایشان گفتند: ما را چیزی به خاطر نمیرسد؛ در این باب خود فكری كن. غیاث الدین محمد گفت: من تأملی كردهام اما گفتن آن خالی از اشكالی نیست،)170 B( به عرض رسانم اگر مقبول باشد فبها و الا رای عالی شما حاكم است. گفتند: بگوی. گفت: صورت حال میباید كه [این] باشد كه مایان در درون قزناق بوده باشیم و شما در بیرون، جمعی از یتیمان خراسانی بر سر شما ریخته باشند و شما را بربسته و قفل قزناق را شكسته ما را خلاص كرده برده باشند. چون حال بر این منوال باشد شما را معذور خواهند داشت. هردو گفتند: ای جوان خوب تدبیری كردی و طرفه حیلهای پیش آوردی، كار همین است و به غیر از این هیچ چاره نیست، برخیز و این حیله برانگیز. غیاث الدین محمد اول قفل قزناق را در زلفین «2» كرد و تاب داده درهم شكست و دستوپای [و دهان] پهلوانان را محكم بربست، پس از آن [از میان] یكی كاردی گرفت و سر هردو را گوش تا گوش برید و تكبندی كه لعل پاره در وی بود از میان پهلوان علی گشاد و گفت: ای واصفی چه محل اهمال است؟ رو به گریز نهادیم [و در] وقت صبح بود كه در لب آب طرق «3» كه در یك فرسنگی مشهد است به جانب خراسان رسیدیم و [به] بیراهه میرفتیم تا بعد از سه روز به خرگرد رسیدیم و مزار فایض الانوار امیر قاسم انوار را زیارت كردیم. ناگاه از جانب نیشابور كاروانی
______________________________
(1)-A : شدند
(2)-A : ذو الفین
(3)-B : طرق
ص: 235
رسید قریب به صد كس، به ایشان همراه شدیم و در میان آن جماعت زنی بود در غایت حسن و جمال و بر خری سوار، غیاث الدین محمد از آنجا كه خباثت و شرارت «1» او بود، به آن زن آغاز آمیزش كرد و به آنجا رسانید كه از [سیب] غبغبش شفتالو طمع نمود و نار پستانش را میسود «2»، مردم كاروان تعرض بنیاد كردند و شوهرش را حاضر ساختند. آن مردك را رگ غیرت [به حركت در] آمده غیاث الدین محمد را گفت كه: تو چهكارهای كه به زن مردم دستدرازی میكنی؟ گفت: ای مردك تو خود اعتراف نمودی «3» كه زن مردم است، مخصوص تو خود نیست. مردمان در خنده شدند و طرفگیها كرد كه شرح نتوان كرد. از آن مردك پرسید كه چندگاه است كه این زن تو است؟ گفت ده سال. گفت: ای ناانصاف تو ده سال است كه با او عیش میكنی «4» با ما یك زمان نمیرسد؟ القصه جنگ شد، غیاث الدین محمد مشتی بر «5» دهان او زد كه دو دندان او شكست. كاروانیان لت را در ما بستند و چندانی زدند كه ما را مجال جنبیدن نماند. دست و گردن بربسته زن زنان)171 A( و كش كشان نماز شامی بود كه به جام رسیدیم، آن مردك ما را پیش داروغه برد و واقعه را عرض كرد. غیاث الدین محمد منكر شد، آن مردك گفت: حالا «6» مردم متفرق شدهاند، علی الصباح همه را حاضر گردانم كه گواهی دهند. غلامی ایستاده بود، [داروغه] گفت كه: ای دلاور، اینها را امشب به تو میسپارم [كه] نغز نگاه داری و خوب محافظت كنی، حاصل كه ما را این غلام به چهار باغ میر آورد و به گوشه آن باغ به خانه خود برد و شمعی افروخت و در خانه را بر روی ما زنجیر كرد. غیاث الدین محمد بر اطراف و جوانب نگاه «7» مینمود و خنده میكرد. گفتم ای برادر، این چه خنده است.
______________________________
(1)-P :+ مزاج
(2)-P : میستود؛B : میبسود؛T : مساس قیلورایردی
(3)-A : میكنی
(4)-B 2 ,P ,C : میتوانی كرد؛B : كردی
(5)-A : در
(6)-B : حالا حالا
(7)-A : نكاهی
ص: 236 خنده كه بیوقت گشاید گره «1»گریه از آن خنده بیوقت «*» به
هر نفسی خنده زدن برقواركوتهی عمر دهد «2» چون شرار [نظم]:
دیدی آن قهقهه كبك خرامان حافظكه ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود ما را به حال خود میباید گریست. گفت: به این در نگاهی كن كه به یك ضرب هریك تخته او را به عالمی پریشان خواهم ساخت و هر جزو او را به جائی خواهم انداخت؛ در این سخن بودیم كه غلام زنجیری به دست از در خانه «3» درآمد [و] گفت: جوانان معذور دارید، میر به مهمانی به خانه كسی رفته و شما را به من سپرده، اگر اندك تقصیری واقع شود من در بلا میافتم. این زنجیر را بر پای شما میمانم «4». یك سر زنجیر بر پای غیاث الدین محمد و یكی سر زنجیر بر پای من نهاد و در خانه را مقفل ساخته «5» رفت.
چون پاسی از شب گذشت غیاث الدین محمد دوك پارهای بر روی دیوار دید، برخاست [و آنرا گرفت] و طاقیه خود را آستر پاره كرد و پختهها را بیرون آورد و به نوك دوك آنها را در قفل كرد و آن زنجیر را گشاد و به اندك عمل در را از پاشنه برداشت و مرا گفت از دنبال من جدا نشوی، و به جانب در چهارباغ روان گشت و من در عقب وی «6»؛ ناگاه از برابر ما سیاهی پیدا شد. غیاث الدین محمد برگشت [و به قصد همان خانه بر] گردید. اما در تاریكی راه غلط كرده به جانب دیگر، پارهای راه «7» رفتیم. ایوانی پیدا شد، در پیشان ایوان گنبد بزرگی، در ایوان ستاده بودیم، دیدیم كه آن سیاهی متوجه
______________________________
(1)- نسخ دیگر جزC ,B 2 : خنده كه بیوقت گشاید گره
(2)-T ,B : بود
(3)- نسخ دیگر: بخانه
(4)-A : نهم
(5)-A : قفل ساخت و
(6)-B : میدویدم
(7)-A : راهی
(*) س 1: خنده بیوقت نگشاید گره
ص: 237
ایوان است. غیاث الدین محمد گفت: من قنات خیمهای یافتم، در خود پیچیده در كنج ایوان خزید و من حیران شده به هر جانب میدویدم و پناه میطلبیدم. اتفاقا تنور تنوكپزی در گوشه ایوان نهاده بودند؛ خود را در درون آن انداختم و آن را پناه خود ساختم. ناگاه شخصی بر روی فرش ایوان برآمده بر پس در گنبد آمد، و اصل قضیه آن بود كه [در ولایت جام] سیدزادهای میر «1» قریش نام)171 B( به داروغه مصاحب بود و به زن او تعلقی داشت و هرچندگاه داروغه را به مهمانی به خانه خود میبرده و صحبت شربی میانگیخته و داروغه را در خانه خود مست طافح ساخته «2» به خانه داروغه آمده با زنش صحبت داشته، القصه میر قریش غلامی را فرستاده كه بیگه را خبر دهد از آمدن خود، آن غلام آوازی داد كه: ای سمنبر؛ از درون گنبد آوازی آمد كه: چه كسی؟ گفت: منم سنبل، مرا میر قریش فرستاده كه امشب محل است [و] داعیه ملازمت شما دارم. كنیزك گفت: زینهار امشب نیاید كه بیگه درد سر دارد میسر نمیشود. سنبل گفت: تو میدانی، من گفتم و رفتم. میر قریش البته خواهد آمد. من در درون تنور حال «3» غریبی [داشتم] «4» كه غیاث الدین محمد بر سر تنور آمد. و گفت كه: من امشب زن داروغه را میگایم. تو بر پس درآی و تفرج كن. گفتم: ای بدبخت این چه حركات است كه در خون خود سعی میكنی؟
گفت: نامعقول مگوی و بر پس درآمد و سمنبر را آواز داد، گفت: چهكسی؟
گفت: منم امیر قریش. گفت: هله من سنبل را گفته بودم «5» كه امشب محل نیست. گفت:
ای سمنبر برای خدا مرا هم طاقت نیست، جامه خوبی نیاز تو دارم، در را بگشای.
سمنبر در را بگشاد و غیاث الدین محمد به گنبد درآمد. سمنبر دست او را بگرفت و گفت كه: واقف باش كه در این خانه، خانه دختران «6» بسیاراند، پای بر كسی ننهی، او را بر سر بالین زن میر «7» رسانید «8». چون به صحبت مشغول شدند «9»، غیاث
______________________________
(1)-C ,P ,A : ندارد؛T : امیر قریش
(2)- نسخ دیگر: میساخته
(3)-A : بحال
(4)-C ,P ,B 2 ,B : دارم
(5)-P ,A : گفتم
(6)- نسخ دیگر: دختران
(7)-B : بیكه
(8)-A : آورد
(9)-A : شد
ص: 238
الدین محمد صاحب ذات العمود بود، چون آنرا به كار فرستاد. بیگه دید كه این چیز دیگر است و به هربار نمینماید «*»؛ دست بر روی وی دراز كرد. غیاث الدین محمد نوریش بود [و] میر قریش كثیف اللحیه بوده، آن زنك گفت: هی تو چهكسی؟ گفت: بیگه شما وصله «**» نوشید «1»، به اینها چهكار دارید. ایشان در «2» كار بودند كه كسی بر پس درآمد و سمنبر را آواز داد. گفت: چه كسی؟ گفت: منم میر قریش. سمنبر گفت: اوخ این كدام میر قریش است! در این گفتوگوی بودند كه از در باغ روشنائی پیدا شد و شعاع وی بر گوشه ایوان افتاد. این شخص كه با كنیزك سخن میگفت گریزان شد. من از تنور بیرون آمدم [و لگد بر در زدم] كه: هی غیاث الدین محمد بگریز كه بلا رسید.
غیاث الدین محمد بیرون دوید و منشأ روشنی، آنكه داروغه در خانه میر قریش هشیار شده و گفته كه: میر قریش كجاست؟)172 A( كه صبوحی كنیم. گفتهاند كه:
مست و بیخبر افتاده هرچند مبالغه كرده او را حاضر نیافته در قهر شده، مشعل افروخته متوجه خانه خود شده. و فقیر و غیاث الدین محمد به دنبال میر قریش شتافتیم و او را در گوشه باغ یافتیم. غیاث الدین محمد او را در لت كشید كه ترا میرسد كه به حرم میر ما آئی، ترا پیش میر میبریم. زاری بنیاد كرد كه خدای را من در این ولایت «3» اسم و رسمی دارم، مرا رسوا نكنید «4». القصه از دیوار باغ خود را انداختیم و گریختیم. بعد از سه روز به كوسو رسیدیم كه قصبهای است در پانزده فرسنگی خراسان، آنجا حافظی بود سلطان علی نام «5»، بغایت خوشخوان «6» و خوشالحان. هرچندگاه به هری میآمد و به پدر این فقیر اتحاد و اختصاص «7» تمام داشت، وی پیدا شد و مرا شناخت و ما را دریافت و به خانه
______________________________
(1)-B : وصیله
(2)-B : در عین
(3)-A : وقت
(4)-A : میكنید
(5)-P : و مبلغ یكهزار خانی دارم این نیاز شماست، زر را از او گرفتیم او را رخصت كردیم
(6)-A : خوشخان
(7)-A : اختصاصی
(*) س 2: نمینماند
(**) س 4: كذا: وصله؛ شاید: وصیله
ص: 239
خود مراعات كرد. اما چون به من آشنا بود و غیاث الدین محمد را نمیشناخت اول به من پرداخت. این كارش، غیاث الدین محمد را بسیار تفاوت كرد كه من كلانترم چون اول مرا در نیافت؟ حافظ از من پرسید كه ایشان چه كسند؟
غیاث الدین محمد از روی تعرض گفت: ما پسرخاله ایشانیم، باری به خانه حافظ درآمدیم. ما را به باغچهای درآورد «1» كه خربوزه كشته بود. بر كنار جوی آب گلیمی انداخت و ما حضری آورد و گفت شما به این فالیز درآئید و خربوزه مینوشید تا من به صحرا رسیده برگردم. بر اسپی سوار شد و به طلب گوسفند رفت. در این حالت كنیزكی سبوی بر دست در باغچه درآمد كه آب به خانه برد. غیاث الدین محمد گفت: ای واصفی این داهك شهوت انگیز شوخشنگی است مرا به وی عجب میلی [پیدا] شده. گفتم: ای بدبخت بیشرم و سختدیده بیآزرم، از خدا نمیترسی و از خلق شرم نمیداری و این چه خصلت و فعال است و این چه طریق و خصال؟ مرد عزیزی ما را به خانه خود آورده اعزاز و اكرام كرده، این چه مهمل است كه میگوئی و این چه طریقه است كه میپوئی؟ از جای جست و گفت: مهمل تو مگوی «2» و دوید و آن كنیزك را برگرفت و از جوی جست [و] در میان فالیز پشت «3» آن داه را بر زمین نهاد و [دو] پای او را برداشت و تخم خیار فالیز فسق را در مزرع قباحت كاشت و آن داه فریاد میكرد و من كلوخ به جانب)172 B( او میانداختم و دشنام میدادم. او پروائی نداشت. آن كنیزك را شوهری بود غلام گبری سطبری [كافری] بلای خدائی، از صحرا آمد بیلی «4» به دست، از خانه پرسید كه نارنج در كجاست؟ گفتند كه: مهمانان آمدهاند به باغچه، رفته كه آب آورد. غلام بیل «5» به دست به باغچه درآمد و بر لب جوی رسید
______________________________
(1)-A : برد
(2)-P : مهمل میكوئی؛ نسخ دیگر: ندارد
(3)-A : نشسته
(4)-A : بیل
(5)-A : بیلی
ص: 240
دید كه شخصی زن او را جماع میكند. دوید و تیغ آن بیل را چنان بر سر غیاث الدین محمد زد كه مقدار چهار انگشت در كاسه سر او نشست. آن بدبخت بیاعتدال نیز كاردی كشیده بر شكم آن غلام زد كه رودههای وی ریخت و غلام فی الحال مرد. آن داه فریاد برآورد «1» و به خانه درآمد. اهل آن خانه ناله و نفیر و غریو درگرفتند. در این وقت حافظ رسید و پرسید كه این چه حال است؟ گفتند: این نوع حادثه و واقعه دست داده. حافظ گفت: ای بدبختان فریاد و جزع و فزع و غوغا چه معنی دارد؟ صد همچنان غلام «2» فدای آن عزیزان. این گفت و به باغچه درآمد. دید كه غلام افتاده و مرده و چشمه خون از كاسه سر غیاث الدین محمد میجوشد. گفت: مخادیم معذور دارید كه آن غلام كافری بود به جزای خود رسید و به خانه درآمد و پارهای نمد و آتش گرفته نمد را سوخته خون سرش را خشك بند كرد و طاقیه و دستاری آورد و بر سر وی بست و غلامان را فرمود كه: آن غلام مقتول را بردند و در گوشهای دفن كردند. غیاث الدین محمد گفت: حافظ شما خاطر جمع دارید كه ما اول بهای غلام شما را بر خود قرار داده این كار كردهایم. دویست خانی نو در خانه داریم به مجرد رسیدن آنرا ارسال خواهیم نمود «3». حافظ گفت: از برای خدا این مفرمائید، هزار غلام چنان فدای مقدم شما باد. فقیر را حالتی شد كه از شرمندگی مرگ را از خدای میطلبیدم. آن شب عجب به حال غریبی گذرانیدم. صباح «4» حافظ طعامی آورد چون از آن فارغ شدیم پیادهروی آمد و [حافظ را] گفت: شما و مهمانان شما را داروغه طلب مینماید.
غیاث الدین محمد گفت: داروغه شما ماده خر كجاست؟ این پیادهرو میخواست كه متعرض شود. حافظ گفت [كه]: زینهار كه «5» خاموش باش، ترا به اینها
______________________________
(1)- نسخ دیگر: برداشت
(2)-A : صد همچو غلام مرد
(3)-C ,A : مینمائیم
(4)- نسخ دیگر: چون صباح شد
(5)- نسخ دیگر: تو
ص: 241
چه كار است، حافظ به پیش داروغه رفت و گفت كه: اینها از مخصوصان خدیجه بیگماند، عنایت فرموده جرمانهای كه خیال فرمودهاید ما به خدمت ستادهایم. داروغه گفت: البته ایشان را به نزد «1» ما میباید آورد. حافظ)173 A( آمده به همراهی او پیش داروغه رفتیم. گفت كه: كدام ایشان «2» آن غلام را كشته است «3»؟ غیاث الدین محمد گفت: سبحان اللّه! داروغه ما عجب مرد گولی «4» بوده است. گفتهاند كه: در همه كارها كسی را میباید كه فراستی و كیاستی باشد، این برادر مرا هیأتی «5» است كه مگس را از بینی خود نمیتواند پراند «6»، او را چه مجال كس كشتن است. داروغه گفت: این [چه] نوع كسی است، غیاث الدین محمد برخاست و گفت: عزیزان اصول نگاه دارید و رقاصیی بنیاد كرد كه ماه [بر فلك] از شرم وی دایره هاله در پیش رو «7» گرفت «8». داروغه حیران بماند و گفت: امشب با اینها «9» صحبتی میداریم.
دامادی داشت عبد المقیم نام در كمال حسن و لطافت و نهایت صباحت و ملاحت، مترشی «10» بود كه هركس صفحه جمالش مطالعه میكرد این مضمون را بر زبان میراند:
بر عارض چو ماهت مشكین خط «11» حواشیسهو القلم فتاده زان روی میتراشی داروغه به وی گفت: از اسباب عیش چه داری كه امشب میخواهیم با یاران صحبتی «12» داریم، گفت:
______________________________
(1)- نسخ دیگر: پیش
(2)-B ,P : ندارد
(3)-A : آن غلام را كه كشته است
(4)- نسخ دیگر: غریب كولی
(5)-P ,B 2 ,C : ماهیتی
(6)-A : راند
(7)-A : بر رو
(8)-T :+ و زهره كیم اوج لانجی سپهر معنی سیدور آنینك تفنی سی قاشیدا خجلتی دین اوز چنگی كیبی كوشال كورار ایردی
(9)-B 2 ,A : باینها
(10)-B : مخططی
(11)-A : خطی
(12)-A : صحبت
ص: 242 یك خم شراب ناب دارمیك لهجه «1» پی كباب دارم
از قند «2» و نبات و نقل و میوهبیصرفه «3» و بیحساب دارم «4» آن روز را به بازی شطرنج گذرانیدند. نماز شام كه جام زرین آفتاب از دست ساقی دوران بیفتاد و دامنش از شراب لالهگون شفق گلگون شد، داروغه عبد المقیم را فرمود كه: در شهر هركس را كه حسن و آواز و اصول و صلاحیتی بوده باشد، حاضر سازد «5». اما باوجود غیاث الدین محمد هیچكس به ایشان نپرداخت «6». داروغه در آخر شب به حرم درآمد و گفت: شما صحبت را قایم دارید كه صبح خواهم «7» آمده صبوحی خواهیم «8» كرد. اما شمع جمال عبد المقیم از آتش شراب به نوعی «9» افروخته بود كه مرغ جان صاحبنظر به مثابه پروانه سوخته بود. غیاث الدین محمد آهسته به من گفت كه: من امشب عبد المقیم را میسازم «10». گفتم: ای خبیث مردار و ای زشتسیرت بدكردار، تا كی در هلاك خود میكوشی و خود را در بازار رسوائی میفروشی؟ گفت:
دخل ندارد به كوری چشم تو مینهمش. در این مجلس نظر نام سر تراشی بود و از جمله متعلقان عبد المقیم بود و همواره نظر در او همیكرد «11» و عبد المقیم مست شده بالین طلبید و سر نهاد)173 B( و یك چند دیگر كه بودند
______________________________
(1)-B 2 ,C : بره؛A : لحجه؟؟؟ (؟)
(2)-A : و ونبات
(3)- دیگر نسخ: بیصرفه و بیحساب
(4)- بصورت شعر فقط در نسخهA آمده اما از نظر وزن مختل است
(5)- نسخ دیگر: بود حاضر ساخت
(6)-T : توضیحا افزوده: اما غیاث الدین محمد باوجود اولكیم آلار مونونك بیله ساز كیلما دیدیدلار هزارلاری ظاهر قیلدی و صنعت لاری كور كوزدی كیم بارچه تحیر بارماقین تیشلادیلار
(7)-A : ندارد؛ درC : خط زده شده
(8)- خواهم (؟)؛B : ندارد؛T : صبح قیلیب صبوحی قیلغوم دور
(9)- نسخ دیگر: چنان
(10)-C ,B : میشانم؛P : منشانم؛T : سانچه دورمین
(11)- چنین است در سایر نسخ
ص: 243
[همه] بیخود فتادند. غیاث الدین محمد گفت كه: وقت كار من شد. برخاست و بند تنبان نظر را گشاد و آلت وی را تر ساخت و شمع را كشت و نیم شمع كافوری در لگن سیمین نهاد «1» و عبد المقیم بیدار شد و فریاد برآورد كه: شمع بیارید. غیاث الدین محمد خود را به پهلوی من انداخت و به مستی برساخت.
چون شمع بیاوردند بر سر من و غیاث الدین محمد آمد از مایان گمان نبرد، چون بر سر نظر آمد و تنبان او را گشاده دید و آلت او را تر، یقین او شد كه او كرده، نوكران را طلبید و نظر فقیر بیگناه را [فرمود كه] صد چوب زدند.
چون صباح شد، داروغه آمد. پرسید كه: شب چه مشغله بود؟ گفتند: جمعی اقسام «2» شده بودند. داروغه جامه خود را به غیاث الدین محمد و عبد المقیم جامه [خود را] به این كمینه انعام فرمودند و از آنجا متوجه هرات شدیم.
چون این حكایت به نهایت رسید و این داستان به پایان انجامید، آن عالی حضرت اظهار نشاط و انبساط فرمودند.
در مجلس عالی و محفل متعالی افاضل و موالی اكابر و اعالی «3» بسیار بودند، سخن در ملاحظه و احتیاط كردن «4» و عاقبتاندیشی نمودن افتاد.
این دو بیت از حضرت شیخ نظامی قدس سره مذكور گشت «5»:
طعمه دل گرچه ز جان خوشتر استعاقبتاندیشی از آن خوشتر است
مرتبهای كش ز فلك بیشی «6» استمرتبه عاقبتاندیشی است «*»
______________________________
(1)- نسخ دیگر: نشاند
(2)-P : اقسوم؛T : آقسم (بطور یقین اقسم:
كلمه تركی، مراد است یعنی: هست)
(3)-A : اهالی
(4)-A : كردند
(5)- نسخ دیگر: شد كه
(6)-A : بیش
(*) س 16، 17: كذا؛ در مخزن الاسرار نظامی این دو بیت چنین آمده است:
كامه وقت ار چه ز جان خوشتر استعاقبتاندیشی از آن خوشتر است
منزل ما كز فلكش بیشی استمنزلت عاقبتاندیشی است (مخزن الاسرار، به تصحیح وحید دستگردی ص 117؛ و چاپ فرهنگستان علوم جمهوری آذربایجان شوروی ص 147)
ص: 244
آن حضرت فرمودند كه از میرزا بیرم خراسانی حكایتی میفرمودید در باب عاقبتاندیشی، اگر مذكور گردد دور نمینماید.
معروض داشته شد كه در ولایت خراسان در زمان سلطان حسین میرزا جوانی بود میرزا بیرم نام در كمال حسن و لطافت و نهایت خوبی و ملاحت، باوجود آنكه گلخنی «1» شده بود، در محفلی كه جوانان نامی خراسان با وی جمع میشدند هیچكس متوجه ایشان نمیشد و به زبان حال «2» به این ترانه مترنم بودند. [مصرع]: جائی كه تو باشی دگری را چه كند كس، و هفت قلم را به نوعی مینوشت كه در هفت اقلیم او را كسی نظیر و همتا نشان نمیدادند «3» و قانون را به قانونی مینواخت كه زهره چنگی [از رشك او] چنگ خود را بر زمین میانداخت. خواجه عبد اللّه مروارید كه در این دو فن بیمثل و عدیم النظیر)174 A( بود، بارها دست او را میگرفت و میبوسید و در دیده میمالید و میگفت [كه]: من هرگز به قابلیت این جوان در این دو فن كسی ندیدهام و تصور نكردهام، و علم سیاق را بغایت خوب میدانست و به آن وسیله «4» دیوان رقیه بیگم كه یكی از ازواج [طاهرات] سلطان ابو سعید میرزا بود، شده بوده و مهد علیا مستعدهای بود كه در اشعار به نوعی گفتوگوی میكرده كه مولانا بنائی و خواجه آصفی «5» میگفتند كه: ما هربار كه به مجلس مهد علیا میرویم از آنجا شرمنده بیرون میآئیم. و او را به میرزا بیرم میل عظیم پیدا شده بود و خود را آراسته كرده «6» به وی بارها «7» عرض میكرد و او استبعاد و استنكاف مینمود، و به این بیت ابو علی عمل میكرد كه:
______________________________
(1)-B : كلفتی
(2)-P : حال و مقال؛B 2 : بفرمان حال و مقال؛T : حال فرمانی بیرله
(3)-A : كس نشان و همتا نمیداد
(4)-A : واسطه
(5)-B 2 ,B ,C : ندارد
(6)-B ,P : ساخته؛ سایر نسخ: ندارد
(7)- چنین است در نسخهA
ص: 245 و ایاك ایّاك العجوز و وطیهافما هو الّا مثل سمّ الاراقم پنج نوبت از خراسان فرار نموده به نشاپور و استراباد و بلخ و سیستان و قندهار رفت و مهد علیا كس فرستاده او را آورد و بر وی تهمتی نهاد كه مبلغ سیصد هزار تنگه مرا تصرف نمودهای «1». روزی به خانه فقیر آمد و گفت ای یار عزیز، تو حلال مشكلات اهل عالمی و راهنمای و عقدهگشای فرزندان بنی آدمی، هیچ پروای من نداری و فكری به حال من نمیكنی! این گنده پیر فرهادكش مرا عجب «2» زبون ساخته و در كوره ریاضت انداخته و از محالات عقل است كه من با وی آمیزم و به رغبت خون خود را ریزم:
به بیرغبتی شهوت انگیختنبه رغبت بود خون خود ریختن و گفت حافظ خلیفه كه صدر وی بود از برای وی عجب یك بیت و رباعی گفته بود. آن را خواند بسیار خندیدیم. آن بیت این است:
تا مشك به كس كردی كشتی من مسكین رامثل تو ندیده كس، مشكینكس مسكینكش و آن رباعی این است
یاران ستم پیرهزنی كشت مراكاواك شده چو نی از او پشت مرا
در جامه خواب پشت سویش چو كنمبیدار كند به ضرب انگشت مرا گفتم ای برادر علاج این مرض این است كه تمارض پیشه «3» سازی و خود را
______________________________
(1)-P : جمله آتی را بهطور ناقص آورده است
(2)-B 2 ,B ,P : غریب
(3)- چنین است در نسخ 3392 و 1320 و ترجمه ازبكی؛ سایر نسخ: عارض یا عارضه؛B : ندارد
ص: 246
به بیماری اندازی و در تقلیل اكل و تكثیر ریاضت شاقه روزه و نماز شب و تلاوت كلام اللّه پردازی تا به قدر در جثه ضعف و نحافتی پیدا شود و مقرر است كه عشق مجازی او روی در تنزل خواهد نهاد. گفت: عجب خوب گفتی مرا نماز فوت شده بسیار است و روزه قضا شده «*» بیشمار، به روزه و نماز و تلاوت مشغول شد «1». اتفاقا)174 B( در این اثنا او را مرض سوء القنیة كه مقدمه استسقاست پیدا شد. كار به جائی رسید كه اطبا در معالجه او عاجز شدند و امید از حیات او منقطع گردانیدند و مرض وی منجر به دق شد.
مهد علیا او را [كه] بدین حال دید، مهره از وی برچید «2» و ورق مهر و محبت وی درهم پیچید. بعد از یك سال دیوان دیگر پیدا ساخت و از دفتر عشق میرزا بیرم بكلی واپرداخت. همین سبب صحت و استخلاص «3» او از آن مرض شد و نذر كرده بود كه «4» از این ورطه خلاص گردد به غیر طالب علمی دیگر كار نكند و این ابیات را همیشه ورد زبان داشت كه:
در كسب علم كوش كه كلب از معلمیآید برون ز منقصت سایر كلاب
بهتر ز كنج مدرسه نبود ترا پناهزین دهر پر حوادث و چرخ پر انقلاب [فرد]:
كس بیكمال هیچ نیرزد عزیز منكسب كمال كن كه عزیز جهان شوی همیشه با یكدیگر بودیم و وادی مصاحبت میپیمودیم؛ روزی در روی تخت [مدرسه] گوهرشاد بیگم سیر میكردیم، حسن علی مداح معركه گرفته بود
______________________________
(1)- نسخ دیگر: اشتغال نموده
(2)-A : مهرا را از وی درچید
(3)-A : خلاص
(4)- در هیچیك از نسخ كلمه لازم «چون» یا «اگر» نیامده؛T : خلاص بولسا
(*) س 4: فضا شده
ص: 247
و منقبتی میخواند. ناگاه بر زبان وی لعن یكی از اصحاب «1» پیغمبر گذشت.
میرزا بیرم متغیر گشته گفت: این كافر را میكشم یا در كشتن او سعی مینمایم.
فقیر گفتم: ای یار مثل این بدبخت در این شهر بسیارند و مانند ما و تو هم سنی بیشمار، چه لازم است كه ما و تو در كشتن این رافضی سعی نمائیم؟ و دیگر این زمانی است كه شاه اسماعیل «2» در عراق ظهور كرده عاقبتاندیشی تقاضای این میكند كه در مثل این امور كسی غلبه نكند. گفت این [از] قبیل ضعف اسلام و طول امل است. این گفت و در وی چسفید [و] جمعی دیگر با وی یار شده او را به پیش شیخ الاسلام بردند و رفض بر وی ثابت كرده او را از دروازه ملك از حلق بركشیدند. از این تاریخ پانزده سال گذشت. شبی در خانه با جمعی از یاران نشسته بودیم و گفتوگوی آمدن شاه اسماعیل در میان بود. یك پاس از شب گذشته بود كه كسی حلقه بر در زد. در را گشادیم.
میرزا بیرم ترسان و لرزان آمد و گفت كه: شما خبر ندارید كه شاه اسماعیل شیبك خان را زیر كرده و كشته و قلی جان «3» «*» نام خواهرزاده امیر نجم ثانی فتح نامه شاه اسماعیل «4» آورده با جمعی یاران اتفاق نموده به مدرسه امیر فیروز شاه كه در سر چارسوق «5» میرزا علاء الدین «6» است آمدیم. طالب علمان آنجا را به حالی دیدیم كه: لا یَمُوتُ فِیها وَ لا یَحْیی «7» «**» از آن خبر میداد. گفتم ای یاران مترسید:
اگر تیغ عالم بجنبد ز جاینبرد رگی)175 A( تا نخواهد خدای وَ عَلَی اللَّهِ فَتَوَكَّلُوا إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ «8» شب در آن مدرسه بودیم، صباح
______________________________
(1)-C ,A : صحابه
(2)-A : اسمعیل
(3)- چنین است درT ,P : سایر نسخ: قلی جان
(4)-A : اسمعیل
(5)- سایر نسخ: سوی
(6)-A : علاو الدین
(7)- قرآن، سوره 20 آیه 74
(8)- قرآن، سوره 5 آیه 23
(*) س 13: قلیخان
(**) س 16: فیها، یحیا
ص: 248
منادی كردند كه اكابر و اشراف و اهالی و اعالی و موالی به مسجد [جامع] ملكان هرات جمع شدند و منبر خطیب را بر كنار ایوان مقصوره بر جانب شمالی نهادند و شیخ الاسلام و امیر محمد امیر یوسف و سید عبد القادر و امیر ابراهیم و امیر خلیل و امیر جمال الدین و امیر خصال الدین و امیر ابراهیم مشعشع و امیر مرتاض و قاضی اختیار و مولانا عصام الدین ابراهیم و امیر عطاء اللّه «1» و سایر موالی و اهالی در پهلوی ممبر جای گرفتند و كثرت خلق بر بام و روی زمین به مثابهای بود كه اگر سوزنی انداختی بر زمین نمیآمد و حافظ زین الدین كه از اولاد مولانا شرف الدین «2» زیارتگاهی بود به خواندن فتحنامه مقرر گردید و خوانی پر از زر سرخ كرده و چارقبی با تكمههای طلا بر بالای آن گذاشته بر پهلوی ممبر نهادند از برای خطیب؛ اما میان حافظ حسن علی و حافظ زین الدین نزاع شد كه بیشتر اكابر به جانب حافظ زین الدین بودند و بعضی به جانب حافظ حسن علی سعی «3» میكردند. القصه حافظ زین الدین بر ممبر برآمد و فتحنامه را بنیاد كرد كه «4»: قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِی الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ «5». خواجه عبد اللّه صدر میفرمودند كه: هرگز به این آب و تاب انشائی ندیدهایم. چون فتحنامه به آنجا رسید كه: فرمودهاند كه بر هفده كس از صحابه لعن كنند؛ حافظ زین الدین به جانب شیخ الاسلام و اكابر نگاه كرد «6». شیخ الاسلام گفت كه: آ حافظ فتنه مانگیز و خون خلایق را مریز و هرچه میگویند بگوی. حافظ زین الدین قریب به ده سطر كه در باب [امر] لعن بود [در میان] گذاشت. قلی جان «7» «*» آشفته گردید و گفت این چه كس است كه در نشان شاه خیانت كرده؟! حافظ حسن علی گفت: وی چگونه لعن كند
______________________________
(1)-A : عطا و اللّه
(2)-A : شرف الدین علی
(3)-A : توجه
(4)-P : كه اینست
(5)- قرآن، سوره 3 آیه 26
(6)- نسخ دیگر: متوجه شد
(7)- جزC ,B ,A : قلی خان
(*) س 19: قلیخان
ص: 249
[كه] نام وی زین الدین ابو بكر است و پدر كلان وی شرف الدین عثمان است.
امیر محمد امیر یوسف گفت: ای حافظ چه بدبخت كسی تو! چرا دروغ میگوئی؟
نام وی زین الدین علی است «1». ملا یادگار استرابادی گفت: ای امیر [محمد] تا به كی مداهنه توان كرد حافظ حسن علی)175 B( راست میگوید. فی الحال میر قلی جان «2» «*» برخاست و حیدر علی مداح را بر منبر فرستاد تا ریش و گریبان او را گرفته گفت: هی خارجی، زود باش لعن كن و او را مجال سخن هم نداد و و از ممبر فرو كشید، هنوز بر زمین [قدم] ننهاده بود كه قزلباشی شمشیر «3» [بر سر او] «4» زد كه تا میان ابروی وی شكافت. قریب به ده قزلباش او را به شمشیر در پای ممبر پارهپاره كردند «5». [در مسجد جامع «6»] در آن دم روز رستاخیز برخاست «7». حافظ خوش [كس] متعین بود از مریدان مولانا [نور الدین] عبد الرحمن جامی، گفت «8» كه مسكین «9» حافظ زین الدین شهید شد. میخواستند كه او را نیز پارهپاره كنند. جمعی درخواست كردند و چهار هزار خانی قبول كردند «10» و خلاص شد. و پسر عالیحضرت معالی منقبت مولانا نور الدین عبد الرحمن جامی، [خواجه] ضیاء الدین یوسف در مسجد جامی بیهوش شد؛ او را بر دوش بیرون بردند و شیخ الاسلام و بعضی [از] اكابر را به همین حال بیرون بردند و حیدر علی مداح چهارقب را پوشید و اشرفیها را گرفت و مردمی كه بر بالای بام بودند بسیاری «11» خود را انداختند و دست و پای ایشان شكست و قریب به هفت كس هلاك شدند، و فقیر و میرزا بیرم و بسیاری چنان سراسیمه شده
______________________________
(1)- سایر نسخ: وی زین الدین علی نام دارد
(2)- نسخهT : قلی خان
(3)-A : شمشیری
(4)-A : بوی
(5)-A : پارهپاره كرده پرتافتند رحمة اللّه علیه
(6)-P :+ مصرع
(7)-P : برداشت
(8)-A : شخصی گفت؛T : اول جماعه دین برو دیدیكم
(9)-T ,C ,B 2 ,B : ندارد
(10)- تمام نسخ: كردT : قبول قیلیب خلاص كیلدیلار
(11)-A : بسیار بیهوش شده
(*) س 5: قلیخان
ص: 250
بودیم كه بر در مسجد كه میرسیدیم آن مقدار شعور نمانده بود كه [دانیم كه] بیرون میباید رفت و از پیش در بازمیگشتیم و به در دیگر میرفتیم و آنجا حال نیز همین بود؛ از بالای مسجد جمعی از قزلباش اشرفیها بر سر مردم میریختند و هیچكس پروای آن نداشت و از زمین برنمیداشت. یاری پیدا شد و ما را از آنجا بیرون برد و هیچ نمیدانستیم كه به كجا میرویم، به پیش مدرسه و خانقاه سلطان حسین میرزا رسیدیم «1»، دانستیم كه در كجائیم. از مسجد جامع تا به آنجا رسیدن قریب به پنجاه سر دیدیم كه بر سر نیزهها كرده میبردند و میگفتند كه: ای سنی سگان خارجی عبرت گیرید؛ و میر شانهتراش رافضی مشهوری بود، در لعن اصحاب صوتی بسته بود در آهنگ عراق و قریب به هزار كس به وی جمع شده بود [و آن صوت را میگفتند و به جانب سر خیابان متوجه بودند و هركس به ایشان همراه میشد او را مجال برگشتن نبود و هر زمان سر بر نیزه میگذرانیدند تا بر سر مزار مولانا نور الدین عبد الرحمن جامی رسیدند؛ قریب به ده هزار كس جمع شده بود] «2» در آن دیار هركجا در [و پنجره] و كرسی و تخته [كه] بود همه را بر بالای)176 A( قبر مولوی انداختند و بلندی آن مقدار سر ایوان مزار «3» بود، بعد از آن آتش زدند؛ چون آتش درگرفت، از یك تیر پرتابی نزدیك نمیشد رفتن؛ از آتش نمرود یاد میداد. فقیر و میرزا بیرم از یكدیگر جدا افتادیم، در سر محله مقریان جمع كثیری لعن میكردند. طالب علمی كه سالها بههم مصاحب بودیم و او را سنی و مسلمان اعتقاد داشتیم پیدا شد، به او گفتم: ای یار «4» چه ایستادهایم و این مهملات را تا چند شنویم، بیا تا برویم «5». آن بدبخت فریاد برآورد كه [ای یاران] بیایید،
______________________________
(1)-B : كه رسیدیم
(2)- كلمات داخل قلاب فقط در نسخههایP ,A : 5858، 1440 آمده است
(3)-T ,C ,B 2 ,B : هزار كز
(4)-A : برادر
(5)-P : از اینجا رویم
ص: 251
اینك خارجی؛ اینچنین «1» سخن كه گفت آن معركه برهم خورد و من فی الحال سر خود را فرود آورده در میان معركه درآمدم و خود را از آن حرامزاده دور انداختم، در تفحص یافتن من شدند. در سر آن محله كوچهای بود تنگ و طولانی كه آنرا كوچه شفتالو میگفتند، در آن كوچه درآمدم به مجرد درآمدن، آن حرامزاده «2» مرا دید و فریاد برآورد كه: ای یاران اینك آن خارجی، خلایق همه به دنبال من متوجه شدند و سنگ و كلوخ به مثابه باران بر سر من میبارید و من در آن كوچه میدویدم. ناگاه از پیشان «3» كوچه كسی پیدا شد.
از دنبال فریاد برآورد و گفتند او را بگیر؛ وی دو دست خود را به دو طرف دیوار كوچه رسانید، من دامن خود را برزدم، او خیال كرد كه من كاردی دارم، بترسید و سینه خود را بر دیوار نهاد و گفت من با تو كاری ندارم برو هركجا كه خواهی. از وی درگذشتم و به جوی آبی رسیدم در غایت بزرگی كه آن آب در باغی می درآمد و آب مورئی داشت، خود را در آن جوی آب انداختم و در آن آب موری درآمدم. در میان آن میخها بود كه گذشتن ممكن نبود. سینه بر یك چوب نهاده زور كردم، [آن چوب] شكست. بیرون رفتم و خود را بر كنار آب گرفتم. چون خود را در آن آب انداختم، در تگ جوی «4» استخوانی بوده در كف پایم خلید «5»؛ خون از وی میرفت، به خاطرم رسید كه این جماعت از پی من آیند این راهنمای ایشان میشود. [مصرع]:
عاقبت وقتی همین خونم گرفتار آورد
فی الحال تنبان خود را بیرون آوردم، محكم بر جراحت «*» [پای] خود پیچیدم «6» و به یك جانب روان شدم. عمارت ویرانی «7» «**» به نظر درآمد. به آنجا
______________________________
(1)- سایر نسخ: همچنین
(2)-B : همان طالبعلم برادر خوانده
(3)- سایر نسخ: از پیش
(4)-A : آب
(5)-B : خزید
(6)-A : بستم
(7)-B : عمارت ویرانه
(*) س 19: جراهت
(**) س 20: عمارتی ویرانی
ص: 252
درآمدم، خانهای بود پر هیزم، به هر نوع [كه بود] خود را در زیر هیزمها جا كردم، آن طالب علم [آن جماعت را] گفت كه: ای عزیزان اگر فی المثل یزید را بكشید)176 B( معلوم نیست كه آن مقدار ثواب یابید. این شخصی است كه شاه اسماعیل «1» و تمام سلسله او را هجو كرده، تحفهای برای شاه مثل او نیست. آن جماعت را به كشتن من ترغیب و تحریص كرده در این باغ درآورد. بر در این هیزمخانه رسیدند. جمعی گفتند میتواند بود [كه] آن شخص در زیر این هیزمها خزیده باشد و بعضی استبعاد كردند. شخصی گفت: اگر [وی] در زیر [این] هیزمها نباشد من غلام علی نباشم. بر این قرار دادند كه در این هیزمها آتش زنند «2»، كسی از پی آتش رفت. در این اثنا غوغائی برآمد، سبب آنكه شخصی در این باغ بوده، این جماعت كه درآمدهاند «3» از ترس در گریز شده «4» جمعی از پی او دویده او را گرفته سر بریده سر او را در سر نیزه كرده فریاد برآوردند كه: اینك او را یافتیم؛ این جماعت كه بر در هیزمخانه بودند همه برگشتند و از باغ بیرون رفتند.
بعد از مدتی از زیر هیزم برآمدم اما «5» نمیدانستم كه به كدام طرف میباید رفت. دیدم كه بر یك جانب باغ عمارتی است و عورتی مرا اشارت میكند، به جانب وی متوجه شدم. آن عورت مرا گفت: جان مادر عجب خلاص شدی، بیا به این خانه درآی. مرا به خانه درآورد [و] پیش من ماحضری از نان و جغرات حاضر كرد و گفت: جان مادر این را خور و رو به قزناق آور «6» كه شوهر من سبزواری است، مبادا كه ترا بیند دیگر خلاصی محال است «7». من برخاستم و گفتم: ای مادر مرا پنهان كن كه از ترس هلاك میشوم؛
______________________________
(1)-A : اسمعیل
(2)-A : زدند
(3)-A : درآمدند
(4)- سایر نسخ: ترسیده روی بگریز نهاده
(5)-A : و
(6)-P : و بقزناق درآی
(7)-B : ممكن نیست
ص: 253
مرا در قزناق درآورد. زنبیلها نهاده بود، در زیر آن [زنبیلها] مرا پنهان كرد.
چون از قزنان بیرون آمد «1» شوهر او رسید، گفت: در سر مزار آن خارجی بودم. آن خوارج «2» را عجب سوختند و در این باغ هم شنیدم كه خارجیی را گرفته كشته بودهاند «3». اما دریغ كه من به این ثواب مشرف نشدم. آن زن واقعه را تمام به شوهر خود حكایت كرد. بعد از زمانی آن مردك از خانه بیرون رفت.
اما میرزا بیرم كه از این فقیر جدا افتاده در سر مزار [حضرت] مولوی بوده شنید كه این فقیر را در آن چهارباغ به قتل رسانیدهاند، گریان و گریبان پاره خبر به خانه ما رسانید. قریب به پنجاه عورت را سر كرده به آن چهارباغ آورد. آن كشته را كه دیدند برهنه افتاده غریو بركشیدند و گریبانها بردریدند [و] بر بالای آن مرده افتادند. آن مرده بر روی افتاده بود، خواهر این فقیر گفته كه این بدن برادرم نیست، زیرا كه در میانه شانه برادرم خال سیاهی بود «4» [و] در این بدن)177 A( آن [خال] نیست و اینرا خاطرنشان ایشان ساخت. بر اطراف و اكناف آن باغ میدویدند و میپرسیدند تا به آن خانه رسیدند. آن عورت ایشان را مراعات كرده به آن خانه درآورد و فقیر آواز آن جماعت را شناختم «5» و فریادكنان از قزناق بیرون دویدم و یكیك مرا در «6» كنار میگرفتند و روی به روی من میمالیدند و فریاد میكردند، همشیرهها و خویشان حلقهها و انگشتریها [كه] داشتند پیش آن عورت نهادند. نماز شام كه سر خورشید انور را بر نیزههای نور در شهرستان مغرب نهان ساختند و دوشیزگان گردون حلقهها و انگشتریهای كواكب را در دامن زال فلك انداختند، متوجه به جانب شهر شدیم و نماز خفتن بود كه به خانه خود رسیدیم بالخیر و السعادة فی الامن و الامان.
______________________________
(1)-B : همچنین كه از قزناق بیرون آمد
(2)-B : خارجی
(3)- سایر نسخ: كشتهاند
(4)-A : خالی بود سیاه
(5)-A : شنیدم
(6)- چنین است درA
ص: 254
بعد از چند روز جمعی از مهمانان به خانه فقیر آمدند، اتفاقا در خانه حلیم پخته بودند و موی سبلت این فقیر «1» [رسیده بود] به حلیم آلوده شده.
یكی از مهمانان اظهار «2» كرد. فقیر فی الحال مقراض برداشتم و شارب خود را كوتاه ساختم «3». آن جماعت گفتند. این را [نه] خوب كردید مگر مدت مدید از خانه بیرون نروید و الا «4» سر در معرض این است «5». بعد از دو روز ضرورتی پیشآمد كه البته بیرون بایستی رفت، آستین بر دهان نهاده «6» میرفتم. چون این امری است غیر معتاد [یكبار] «7» دست از دهان برداشتم، قزلباشی بر آن مطلع شد؛ گفت: هی یزید، سبلت خود را بریدهای، در بدیهه این دفعیه به خاطر رسید، گفتم كه: غازی به محل رسیدید كه من به طلب مثل شما كسی بیرون آمده بودم، للّه الحمد مرادم میسر «8» شد. معلوم شما بوده «9» باشد كه جمعی از خواجهزادههای زیارتگاهی «10» در خانهای نشستند و فقیر نیز در میان ایشان بودم، ظرافت ایشانرا بر این داشته كه مرا گرفته موی لب مرا گشادند «11»، آن جماعت ده كس «12» اند كه از هركدام اقل «13» مرتبه هزار «14» تنگه میتوان گرفت. شما كرم نموده از پی من میآیید، من در هر سرای كه میدرآیم شما از پی من درآیید. من میرفتم و نگاه «15» میكردم كه خود را به كجا توانم انداخت و از چنگ این كافر خود را «16» خلاص ساخت. گذر من به لب خای گازران افتاد، بر آن كنار خای در سرایی گشاده دیدم، رفتهرفته چون نزدیك رسیدم، به دو گام خود را به دالان انداختم و تنبه را در پس در محكم كردم و بر بام دویدم و از آنجا به خانه)177 B( همسایه فرود آمدم «17» و از آن طرف
______________________________
(1)-A : كمینه
(2)-T ,P : اشارة
(3)-A : كردم
(4)-C ,B 2 : وگرنه
(5)-T : باش معرضی فنادا دور
(6)- سایر نسخ: گرفته
(7)- چنین است در نسخهA
(8)-A : حاصل شد
(9)- چنین است درA
(10)-C ,B 2 ,B : زیارت؛P : زیارتگاه
(11)-A : داشته كه موی لب مرا گرفتند
(12)-A : كش
(13)-A : اول؛B : عقل
(14)-A : ده هزار
(15)-P ,A : نگاهی
(16)- چنین است درA
(17)- سایر نسخ: دویدم
ص: 255
كوچه بیرون رفتم. آن قزلباش به آن در سرا آمد و غوغا كردن گرفت كه زیارتگاهیان در این سرایند. محلتیان آمده گفتند كه: این غلط است، آن شخص شما را بازی داده؛ الحاصل كه سیر این فقیر به مزار خواجه رخبند افتاد، به مدرسه قاضی نور الدین درآمدم. طالب علمان در سر صفه نشسته بودند، در پیش ایشان نشستم، دیدم كه همان قزلباش به دالان این مدرسه درآمد، فی الحال فرجی [خود را] بر سر پوشیده و خود را در پس پشت طالب علمان انداختم و ناله آغاز «1» كردم [كه] اللّه چشمم. این قزلباش آمد و بر سر صفه نشست و كسی را پرسید كه اینجا آمده بود؟ گفتند كه: نی. گفت: این شخص چه حال دارد كه ناله میكند؟ گفتند: درد چشم دارد. گفت: دارویی دارم و به صدقه شاه «2» به چشم دردمندان میكشم. [من] فریاد برآوردم كه مرا این دارو نمیباید، چند نوبت مردم دارو به چشم من كشیدند، [بسیار] زیان داشت. آن قزلباش در قهر شده دشنام داد و برخاست و بیرون رفت.
برخاستم و كیفیت حال را به طلبه وانمودم «3». بسیار خنده كردند و تعجب نمودند.
چون شش ماه از زمان شاه اسماعیل گذشت «4»، شبی جمعی یاران در بندهخانه فقیر بودند، میرزا بیرم قانون ساز كرده بود و خانزاده بلبل دایره مینواخت و سیهچه خوانندگی میكرد و ملا «5» فضلی «6» و ملا «7» اهلی و مولانا امانی و مولانا مقبلی بدیهه میگفتند و طاهرچكه و ماه چوچك «8» رقاصی میكردند كه [از در خانه] شاه قاسم كوكلتاش میرزا بیرم درآمد، گریبان دریده و سینه خراشیده [و] گفت: نماز دیگر به سر مزار امام فخر رازی رسیدم «9»، جمعیتی بود، پرسیدم.
______________________________
(1)-A : بنیاد
(2)-A : شاه اسماعیل
(3)- سایر نسخ: كفتم
(4)- نسخ دیگر: بعد از شش ماه از زمان شاه اسماعیل
(5)-B : مولانا
(6)-T : ندارد
(7)-B 2 ,B ,P ,C : مولانا
(8)-B 2 ,P ,C : چوچوك
(9)-A : بودم
ص: 256
گفتند: محب علی برادر حسن [علی] مداح از عراق آمده به قصد آنكه انتقام برادر خود را از میرزا بیرم كشد و ندا درداد كه هركس میرزا بیرم را به من تسلیم كند «1»، همسنگ سر او اشرفی به وی تسلیم مینمایم «2». این سخن كه مذكور شد، مجلس زیر و زبر گردید «3». مجلسی كه چون عقد ثریا جمع شده بودند، مانند بنات النعش منتشر گردیدند. میرزا بیرم گریان شد و مرا گفت: ای برادر مفارقت اقربا و خویشان و مصاحبان خراسان بر من آسان است، اما دل بر مفارقت تو نمیتوانم نهاد. گفتم: ای جان برادر از محالات عقل است كه من هم از تو جدا توانم بود. [بیت]:
گر بود روزی معاذ اللّه كه نتوان دیدنت)178 A( واصف بیچاره را آن روز جان در تن مباد حاصل كه فقیر و میرزا بیرم و شاه قاسم با یكدیگر عهد و بیعت نمودیم و گفتیم «4» كه تا زنده باشیم به اختیار از یكدیگر جدا نگردیم، متعلقان و اقربا و خویشان خود را وداع و خیربادی كردیم و گفتیم [كه:] هیچ سفر به صرفهتر از سفر مكه و مدینه نیست و متوجه شدیم. وقت صبحدم «5» بود كه به مزار خواجه ابو الولید رسیدیم و آن در یك فرسنگی شهر هرات است و به هر محنت و مشقت «6» كه بود، بعد از پنج روز به مشهد منوره «7» امام رضا رسیدیم، نماز پیشینی بود كه در سرسنگ مشهد معركهای دیدیم قریب به هزار آدم و لولی در نهایت «8» حسن معركه گرفته- و نقشی مشهور شده بود در آهنگ بیاتی و آن را منسوب به خواجه عبد اللّه مروارید میداشتند و ورد زبان خلایق گشته بود- و آن لولی آنرا به نوعی میگفت كه: هركسی میشنید او را كیفیت و رقتی بدایع الوقایع ج2 256 [32] داستان غیاث الدین محمد خراسانی ..... ص : 219
______________________________
(1)-A : نماید
(2)-B ,P : اشرفی میدهم
(3)-A : شد
(4)- چنین است درA
(5)-A : صبح
(6)-A : مشفقت
(7)- این كلمه فقط درB 2 ,A : آمده؛B 2 : منوره مقدسه
(8)- سایر نسخ: غایت؛P : قریب بهزار كس جمع شده بود و معركهگیر در غایت حسن معركه گرفته
ص: 257
میشد. میرزا بیرم گفت: ای یاران از این معركه برگذشتن به غایت «1» بیصورت مینماید. لحظهای محظوظ شویم و كوفت راه از ما زایل گردد بعد از آن فكر مسكن كنیم. در «2» این كثرت «3» كه درآمدیم، شاه قاسم از ما غایب گردید، ما در كنار معركه ایستاده بودیم [كه] از روبهروی ما «4» دیدیم كه شخصی [به جانب] ما اشارت میكند. فقیر به میرزا بیرم گفتم: میبینی شخصی روبهروی ما ایستاده اشارتی میكند؟ گفت: شاید به كس دیگری اشارت میكرده باشد.
در این گفتوگو بودیم كه از قفای ما جمع كثیری پیدا شدند و دستهای ما را بر قفا بستن گرفتند «5». ما گفتیم: ای عزیزان این چه حالت است؟ شخصی پرسید كه با اینها چه دارید به مجرد پرسیدن او را درلت كشیدند «6» و سر و روی او را شكستند و گفتند كه: اینها خونیان مااند و برادر ما را كشتهاند و ما از عراق به خراسان رفتهایم و از آنجا به دنبال ایشان آمدهایم؛ شما اینها را حمایت میكنید؟ مردم گفتند: ما را به اینها كاری نیست.
القصه دست فقیر و میرزا بیرم را بربستند و سر و روی ما را درهم شكستند و ما را به در خانه حاكم مشهد كه عین القضاة نام داشت بردند و او مردكی بود كه در سلسله شاه اسماعیل «7» به قد و قامت و عظمت جثه «8» او دیگری نبود. جامه زربفت دربر و تاج شاهی بر سر و فوطه زردوزی پیچیده، تو گویی زبانهای آتشین از وی ظاهر گردیده؛ محب علی پیش وی به زانو درآمد)178 B( و گفت: ای خلیفه این دو كس كشنده برادرم حسن علی مداحاند و مدت پانزده سال است كه از غصه اینها [كاسههای] خون خوردهام. اكنون محل
______________________________
(1)-A : بسیار
(2)-B : اما در
(3)-T ,B 2 ,B ,C : شهر
(4)-A : از روی ما
(5)-A : كرفتند؛B 2 : بستند و گرفتن
(6)-A : كرفتند
(7)-A : اسمعیل
(8)-A : عظمت و جثه؛P : بقد و قامت عظیم بمثل جثه او؛B و عظیم جثه بمثل او؛B 2 : و عظیم جثه او؛T : عظیم جثه لیك دا
ص: 258
آن آمد كه خون اینها را لاجرعه دركشم «1» و محنت و جفای دور بوقلمون را فراموش سازم. عین القضاة گفت اول دوازده چوب دستور شاهی را كار فرمایم بعد از آن تحقیق نمایم. چوب یك گزی را خراطی كرده تسمهای در دنباله «2» آن كشیدهاند، هر گناهكاری كه آوردند اول دوازده از این «3» میزنند، بعده تحقیق میكنند. میرزا بیرم را دوازده از آن زدند. چون نوبت به من رسید آواز بركشیدم «4» كه به روحانیت حضرت مرتضی علی كه تحقیق حال من كنید و به ناحق [بر من] جفا نكنید. دو كس از آن جماعت كه به محب علی همراه بودند، گفتند كه:
ما چنان میدانیم كه این شخص آن یك را بسیار منع كرد و مبالغه نمود و آن یك قبول نكرد. عین القضاة گفت پس او را كه گناهی نباشد وا «5» گذارید.
مرا گذاشتند و میرزا بیرم را حكم شد كه در سر سنگ پارهپاره سازند. محب علی به زانو درآمد و گفت من از سبزوار از پیش نور القضاة كه برادر شماست از برای آن آمدهام كه این شخص را به پیش وی برم كه هیچ تحفه پیش وی برابر این نیست. عین القضاة گفت تو میدانی. جمعی از نوكران عین القضاة ستاده بودند. محب علی گفت: یاران یك دو روز این [شخص] را نگاه دارید كه من بعضی مهمها «6» دارم، از آنها واپردازم [و] میرزا بیرم را به آنها سپرد و خانهای بود در پهلوی دیوانخانه وی را در آنجا انداختند و در آنرا مقفل ساختند.
فقیر از آنجا بیرون آمدم با گریبان و جگر پاره به مدرسه امیر ولی بیگ رسیدم. شاه قاسم پیدا شد. گفت: میرزا بیرم كجاست؟ كیفیت حال را به وی گفتم. شاه قاسم گفت: باكی نیست، آن خانه كه میرزا بیرم در آن محبوس است، به من نمای. گفتم: مرا در «7» در خانه میشناسند، اگر آنجا مرا بینند میگیرند. در این فكر بودیم كه غوغایی برآمد كه بقالی بر پیادهروی «8»
______________________________
(1)- سایر نسخ: نوش كنم
(2)-A : دنبال
(3)-C : از آن؛ تمام نسخ: از آن چوب
(4)-A : برداشتم
(5)-B 2 ,P ,C : او را؛B : ندارد
(6)-B : مهماتی
(7)-B : در آن
(8)-A : پیادهرو
ص: 259
عین القضاة جنگ كرده مشتی بر «1» دهان وی زده دندان وی را شكسته و آن پیادهرو به سر شاه اسماعیل «2» سوگند خورده كه تا او را پیش عین القضاة نبرم نگذرم. خلق بسیار به در خانه عین القضاة متوجه «3» شدند، فقیر و شاه قاسم هم در میان آن جماعت آمیخته به در خانه رفتیم؛ فقیر به شاه قاسم گفتم كه: آن خانهای كه روی به قبله در)179 A( زعفرانی دارد، مقصود درون وی است. وی به اطراف و جوانبش نگاه «4» كرد و خندهای زد؛ من گفتم چرا خنده كردی «5»؟
گفت: خلاص كردن میرزا بیرم در غایت «6» آسانی است، اما میباید كه [ما] امشب «7» از این حویلی بیرون نرویم؛ بر هر طرف میگشتیم و جای میطلبیدیم، دری به نظر درآمد. در آنجا درآمدیم، باغچهای بود، بر یك جانب روان شدیم، به در طویلهای «8» رسیدیم، قریب نماز شام بود كه سایسان اسپان را جو ریخته بودند و میراخور مست افتاده و هركس به گوشهای رفته، از یك جانب آواز پای جماعتی پیدا شد، شاه قاسم گفت: به غیر از آنكه در این طویله باید درآمد هیچ چاره نیست، هردو درآمدیم و در پیشان طویله انبار اسپ انباشته بودند جهت خشكی، در پس انبارها «9» نشستیم. چون پاسی «10» از شب گذشت، شاه قاسم گفت: بیا تا برویم و میرزا بیرم را بیرون آریم. گفتم: چگونه بیرون میآری قفل در غایت محكمی بر در و در به نهایت «11» استحكام؟ گفت:
من آن در را كه دیدم خندیدم، شما پرسیدید كه خنده شما برای چیست «12»، خنده من بهواسطه آن بود كه بر سر در تا بدانی دارد و پنجره در آن نشانیدهاند «13»
______________________________
(1)-A : در
(2)-A : اسمعیل
(3)-B ,A : جمع
(4)-A : نگاهی
(5)-B 2 ,B : میكنی
(6)-A : نهایت؛B 2 : كمال
(7)-A : شب
(8)-B : طویله اسبان
(9)-A : انبار
(10)- صورت متن ازB 2 : است؛ سایر نسخ: پاس
(11)-B 2 ,B ,P ,C : كمال
(12)-B 2 ,P : چرا خنده كردی؛B : شما سبب خنده را پرسیدید؛T : سیز كولكو سببین سوردینكین
(13)-B 2 ,P ,C : و پنجره دارد؛P : و پنجره؛T : ایشیك اوزره پنجره لیغ تا بدان كوردوم
ص: 260
درآمدن را، از آنجا خیال كردم.
باری از آن ورطه بیرون آمدیم و به دیوار خانه رسیدیم. شخصی در پیش عین القضاة قصه میخواند، صبر كردیم تا عین القضاة و قصهخوان در خواب شدند، به در آن خانه آمدیم. شاه قاسم مرا [برگرفته] بر كتف خود گذاشت و كاردی به دست من داد و گفت یك چوب این پنجره را بتراش، چنان كردم بقیه از هم فرو پاشید «1». در درون آن تابدان نشستم و سر در درون خانه كردم و میرزا بیرم را آواز دادم، جوابی نشنیدم. شاه قاسم را گفتم: مبادا میرزا بیرم را از این خانه بیرون آورده باشند، گفت: از این چوبهای پنجره بر اطراف و جوانب خانه انداز شاید كه در خواب باشد چنان كردم. [باری] بیدار شد و آواز داد. از تا بدان خود را به خانه انداختم و دستهایش چنان شخ «2» شده بود كه پیش نمیآمد «3». كتف و بازوی او را مالیده ملایم ساختم [و] از تابدان بیرون آمدیم. در میان حویلی جمعی خفتیده بودند، در پس در حویلی آمدیم، در مقفل [و آنگاه] خروج متعذر نمود، راهی به بام ظاهر شد «4»، برآمدیم و دستارها و فوطهها را درهم بستیم، اول میرزا بیرم را به كوچه فرو گذاشتیم و بعد از آن شاه قاسم فرود آمد. فقیر بر)179 B( بالای بام حیران ماندم.
شاه قاسم در كوچه پارهای [راه] رفت، استخوانی «5» یافت و بر بالای بام انداخت و مرا گفت سر خم شده استخوان را بر دیوار گذار و پایان آنرا گرفته [خود را] فرو گذار، چنان كردم، در نهایت «6» سهولت فرود آمدم.
شاه قاسم گفت: من وجببهوجب [زمین] این دیار را میدانم. شما تابع «*» من باشید؛ و مصلحت آن است كه به جانب نیشاپور رویم، قریب به نیمشب بود كه به كوه سنگین رسیدیم كه در یك فرسخی مشهد است و آن
______________________________
(1)-A : از هم پاشیدند
(2)-A : سخت
(3)-B : و دستهای ویرا چنان سخت بسته بودهاند كه شخ شده به پیش نمیآمد
(4)-A : راهی ظاهر شد بجانب بام
(5)-A : استخوانها
(6)- سایر نسخ: غایت
(*) س 20: طابع
ص: 261
سیرگاه مردم آنجاست. در بالای آن كوه میرزا بابر قلندر سنگبران را فرموده كه خانهای «1» ساخته [اند] و با جوانان آنجا به سیر میآمده، بر بالای آن كوه [برآمده] «2» درون آن خانه درآمدیم، دیدیم كه دو كس در كنج آن خانه نشستهاند. چون ما را دیدند مضطرب شدند و گفتند چه كسانید؟ گفتیم: ما مسافرانیم، ما هم پرسیدیم، ایشان همین گفتند. گفتیم: یاران عجب خوبی واقع شد، امشب باهم صحبتی میداریم «3»، چون نشستیم ملاحظه كردیم معلوم شد یكی از این دو جوان «4» صاحب حسن است در غایت لطافت «5»؛ آن جوان پرسید كه: شما از كجایید و به كجا میروید؟ گفتیم: از خراسان به عزیمت مكه «6» بیرون آمدهایم. گفتند: ما هم تا استراباد همراه شماییم- و اصل قصه آن بوده كه آن بقال پسری «7» بوده در مشهد در میان خوبان ضرب المثل [بود] و میر قانونی چندگاه در مشهد بود، این جوان شاگرد وی است و میر قانونی به استراباد رفته و عاشق این جوان وی را بد راهی داده كه ترا به پیش استاد تو میبرم، و او را از مشهد بیرون آورده- آن جوان به عاشق خود گفت كه: آن طعام را پیش آر كه با یاران تناول كنیم، رویمالی آورد، در وی چند [نان] تنك و كباب شامی «8»، در كمال گرسنگی بودیم، به رغبت هرچه تمامتر تناول كردیم و سر نهاده به خواب رفتیم. در میان خواب و بیداری بودیم [كه] جمعی درآمدند چوبها به دست [و] ما را زدن گرفتند؛ تا بر خود جنبیدیم دستهای ما را بر قفا بستند و سرهای ما را شكستند و از آن غار بیرون آوردند و از بلندی در پایان غلطانیدند [و] به جانب شهر كشانكشان متوجه شدند، و این جماعت پدر و برادر و خویشان این پسر بودند كه خبر یافته
______________________________
(1)-A : خانهای آنجا
(2)- ازB آورده شد؛T : اول تاغ اوستكا چیقرب
(3)-B : داریم
(4)-A : جوانی
(5)-A : خوبی
(6)-B : كعبه
(7)-A : پسر بقالی
(8)-T : و پاره ماهی كباب
ص: 262
از پی آمده بودند، ما زاری بنیاد كردیم [و گفتیم] كه ما اصلا از پسر شما خبر نداشتیم در این غار كه درآمدیم ایشان را اینجا دیدیم. اینها گفتند كه تا شما را به پیش عین القضاة نمیبریم نمیگذاریم. گفتیم: آه چه بلائی [پیش آمد] «1»! از آنچه میترسیدیم، به آن گرفتار آمدیم، اگر صد جان داشته باشیم یكی به سلامت نمیبریم. آن جوان به پدر خود گفت:)180 A( بابا این فقیران راست میگویند و ایشان از ما هیچ خبر نداشتند، از آن چه حاصل كه این فقیران را در بلا اندازی و به دست آن كافران گرفتار سازی؟ او را معقول افتاد و دستهای ما را گشاد و ما را رها كرد «2». خدای را شكر بسیار گفتیم و از بیراهه متوجه نیشاپور شدیم.
بعد از سه روز به وقت چاشت «3» به بازار نیشاپور درآمدیم. میرزا بیرم گفت: عجب گرسنهایم، ما را میل بریانی شد. به دكان بریانپزی درآمدیم، چون [بر زمین] نشستیم از بازار آواز غوغایی برآمد و ندای منادی به گوش رسید كه سه كس به این صفت «4» و كسوت به «5» نیشاپور درآمدهاند، ایشان را پوشیده و پنهان ندارند و در هركجا كه ایشانرا یابند كه پوشیده داشته باشند آن كوی و آن محله را غارت كنند و اهل آنرا به قتل رسانند. این را كه شنیدیم از بالاخانه فرود «6» آمدیم. بریانپز گفت: از پیشان دكان دری است، روی به گورستان، از آنجا بیرون روید. چون بیرون رفتیم، فقیر راتب محرق عارض شد [كه] مجال رفتن نماند. میرزا بیرم و شاه قاسم در زیر دوش درآمده پارهای راه رفته در سایه قبری مرا خوابانیدند و در پیش من نشستند. هرزمان از بازار آواز غوغایی و مشغلهای برمیخاست. گفتم: آ «7» یاران، شما را مصلحت كه اینجا باشید نیست، یكدیگر را به خدای سپریم، بهطرف استراباد متوجه
______________________________
(1)- درA چنین است؛T : ایردیكیم
(2)-T : مرخص قلیدی؛ سایر نسخ: سر داد
(3)- سایر نسخ: وقت چاشت بود كه
(4)-A : نسبت
(5)-B 2 : در صورت
(6)-A : فروز
(7)-T : ای
ص: 263
شوید؛ اگر زندگی باشد بههم ملحق خواهیم شد، و الا وعدهگاه صحرای محشر است. این گفتیم و گریه بسیار كردیم و یكدیگر را وداع كردیم [و] به این گفتار مترنم شدیم:
بگذار تا بگریم چون ابر نوبهارانكز سنگ ناله خیزد «1» روز «2» وداع یاران
با ساربان بگوئید احوال «3» آب چشممتا بر شتر نبندد محمل به روز باران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دلنتوان ز دل برون كرد الا به روزگاران فقیر در سایه [آن] قبر افتاده بودم و دل بر مرگ نهاده كه آواز نوحه به گوش رسید كه «4» میگفت:
كاش آن روز كه در پای تو زد خار اجلدست گیتی بزدی سنگ هلاكم بر سر
تا در اینروز جهان بیتو ندیدی چشمماین منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
[رباعی]
رفتی كه دلم ز بار غم رنجه كنییا خاطرم از خار «5» ستمرنجه كنی
من بیتو نمیزیم چو آیی روزیزنهار به خاك من قدمرنجه كنی
[نظم]
______________________________
(1)-T : لاله خیزد
(2)-A : وقت
(3)-T : ز احوال
(4)-A : كه بآواز حزین
(5)-A : بار
ص: 264 فارقت و لا حبیب لی إلّا انتاحباب چنین كنند احسنت احسنت
ظن میبردم كه در فراقم بكشیو اللّه لقد «1» فعلت ما كنت ظننت در میان [این] گریه و اندوه مرا خواب برد، چون بیدار شدم عورت صاحب جمالی دیدم كه بر سر من نشسته و به رویمالی اشك)180 B( از روی من پاك میكند، مرا گفت ای جان مادر از كجایی و اینچنین كلفتمند و خوار «*» و زار چرائی؟ گفتم: ای مادر مهربان از خراسانم به غربت افتاده و بیچاره «2» و ناتوانم و هیچكسی ندارم كه تیمار من نماید. گفت: ای جان مادر غم مخور من مادر تو، [ترا] غمخوارگی نمایم و بیمارداری كنم، اینك از برای تو كسی فرستم. بعد از زمانی غلامی آمد. استری آورد و به خانه برد. اما مرض من اشتداد یافت «3» و آتش تب تنور تنم را بتافت به مثابهای كه كسی را نمیشناختم؛ تا چهل روز بر این منوال گذشت «4»، بعد از آن عرق آبی بر آتش [من] ریخت و مرض همچون دود از آتش گریخت.
چون به حال خود آمدم و قوت سیر و رفتار پیدا شد به سر چهارسوی نیشاپور آمدم، دكان حلواگریی دیدم كه به آن آراستگی هرگز ندیده «5» بودم، فلك از برای طوافیش باركش زرین آفتاب را بر سر نهاده طواف صفت به گرد دكانش میگردید «6» و اطفال كواكب نعل ماه نو را از برای حلوایش به هر سو میكشید، بر در آن دكان نشستم و تفرجی میكردم كه استاد حلواگر
______________________________
(1)-A : فقد
(2)- نسخ دیگر: بیمار
(3)-B : پذیرفت
(4)-A : بود
(5)-T : كورمامیش ایردیم، سایر نسخ: تصور نكرده
(6)-T :+ و آی قرص لیموسین و انجم نقل دانه لارین سپهر اطباقیغه سالیب زوار یا نكلیغ آنی طواف قیلور ایردی
(*) س 7: خار
ص: 265
طبقچهای از حلوا پیش من آورد. من به خوردن آن مشغول بودم كه از میانه چارسو غلغله و مشغلهای برآمد. نظر كردم، جوانی دیدم كه آفتاب و ماه استعاره نور از روی او میكردند و گل و ریاحین از رشك عارض او عرق شبنم بر روی میآوردند؛ خلقی بیپایان از پیش من دوان گذشتند، مرا حالتی دست داد كه پاره حلوا كه در دست داشتم بر زمین افتاد. استاد حلواگر پیش [من] آمد و گفت: ای جوان و ای بر جان تو، واقف حال خود باش، این «1» جوانی است كه در عشق وی بسیار همچو تو سر [در] باختهاند و جان در معرض بلا انداخته، این پسر سید «2» زین العابدین نیشاپوری است لا تحصیل وصاله «3» حَتَّی یَلِجَ الْجَمَلُ فِی سَمِّ الْخِیاطِ فقیر برخاستم و از پی او روان شدم، كوچهای پیدا شد، در دو جانب جوی آب روان و بر كنار هر جوی درختان و سنگریزهها در تك جوی به مثابه مروارید، در میان این كوچه ایوانی دیدم كه سر به كیوان كشیده، از آنجا درگذشتم، در نهایت آن كوچه پیری دیدم كه وضو میساخت، مرا دید، پیش دوید و مرا دریافت و پرسش نمود و گفت:
خیرمقدم، شما مسافر مینمایید، از كجا قدمرنجه فرمودهاید؟ گفتم: از خراسان، فقیر را مراعات كرده به خانه درآورد و بر كناره حوض گلیمی انداخت و ماحضر حاضر ساخت.
چون فصلی حكایت گفته شد، پیر گفت: ای «4» مخدوم این بندهخانه جا و مقام شماست «5» و این كمینه پیر غلام و آن مقدار تملق كرد كه حد آن همان باشد. نام فقیر را پرسید. گفتم كه: واصفی. گفت: آن واصفی كه شاگرد مولانا حسین واعظ است؟ گفتم: آری. باز برخاست و فقیر را كنار گرفت و گفت: اشتیاق مردم نیشاپور به ملازمان شما به مرتبهای است كه معلوم نیست
______________________________
(1)- سایر نسخ: كه این
(2)-T ,B ,A : ندارد
(3)- قرآن، سوره 7 آیه 40
(4)-A : كه
(5)-B ,A : شما
ص: 266 ) 181 A (
كه به مهدی آن مقدار بوده باشد! عجب به محل رسیدید كه پسر امیر زین العابدین امیر رفیع الدین حسین كافیه تمام كرده و شرح ملا ابتدا كرده مختومه و مفتوحه را صحبتی ساختهاند و تمام افاضل نیشاپور را طلبیدهاند و اهل حسن و ارباب سازونواز همه آنجا حاضراند و مجلسی است كه تا بنای نیشاپور است اینچنین مجمعی كس یاد ندارد؛ و آن پیر به خانه میر متوجه شد. قریب به نماز خفتن بود كه با جمعی كثیر آمد و گفت: ذكر «1» شما آنجا گذشت، غریب غوغایی شد و گفتند كه: ایشان شاگرد مولانا حسین واعظاند و حیثیات شما را به مولانای مذكور «2» به مراتب ترجیح كردند و به آنجا رسانیدند كه از در روم تا اقصای هند امروز به جمعیت «3» و فضیلت ملازمان كسی نیست؛ و برادر امیر زین العابدین، امیر علی اصغر فرمودند كه: از این تاریخ دو «4» ماه شد كه من [در] هری بودم در خانه خواجه عبد اللّه صدر، شبی مولانا واصفی را طلبیدند، افاضل خراسان و عراق جمع بودند، نسبت وی را به آن افاضل، مثل سحبان وایل «5» به ژاژباقل یافتیم. فقیر گفتم: مخادیم خوب لطف فرموده و میفرمایید. [اما] فقیر در همین نیشاپور چهل روز مریض بودم و حالا ایام نقاهت است و من در كمال ضعف و نحافت، [اگر] امشب فقیر را معاف دارید میتواند بود. گفتند: حاشا للّه «6» كه شما را معذور دارند، اگر نمیروید جزم دانید كه امیر [علی] اصغر و امیر رفیع الدین حسین میآیند و شما را میبرند. چاره ندیدم و با آن جماعت متوجه گردیدم. چون به آن محفل رسیدیم. شمعها بر دست همه میان حویلی متوجه شدند. فقیر از روحانیت پیران و استادان خود استمداد همت طلبیدم. اهل آن مجلس در
______________________________
(1)-T ,B 2 ,B : ذكر خیر
(2)- نسخ دیگر: حسین واعظ
(3)-A : به حیثیت
(4)-P : ده
(5)- نسخهT در حاشیه آورده: وابل نام شهر (!)
(6)-T ,C ,A : حاش؛P : حاشا كه
ص: 267
تعظیم این كمینه مبالغه به حدی رسانیدند كه فوق آن متصور نباشد، امیر علی اصغر فرمودند [كه]: امشب سازونواز و گفتوگوی و همه امور را به گوشهای مانید كه مآثر و سوانح و فضایل مولانا واصفی مغتنم «1» است.
امیر زین العابدین فرمودند كه: سالهاست [كه] ما در آرزوی وعظ مولانا حسین واعظ بودیم [و] آن میسر نشد و این را نیز شنیدهایم كه مولانا حسین به شاگردی «*» ایشان فخر میكردهاند و میفرمودهاند كه: میان من و شاگرد من تفاوت همین است كه وی خوشآواز است و من خوشآواز نیستم. امشب میخواهیم كه از ایشان وعظ شنویم. به مجرد همین گفتن، جمعی رفتند و از مسجد جامع منبر را حاضر ساختند و بر كناره ایوان گذاشتند و مشاعل در میانه حویلی افروختند و خلق نیشاپور از مرد و زن قریب به پنجهزار كس بر بامها و سرهای دیوارها و سر درختان جمع شدند.
در آن شب [بر] فقیر)181 B( یقین شد كه مولانا حسین واعظ را مرتبه ولایت بوده، زیرا كه مرا ضعفی عارض شده بود كه از محالات میدانستم كه توانم قدم «2» بر منبر نهم، توجه به روحانیت آن عزیز كردم، [دیدم كه] در پیش من حاضر گردید و [مرا] گفت: [برخیز و] غم مخور كه ممد و معاون تو منم.
مرا «3» قوتی شد، برخاستم و به جرأت تمام بر منبر برآمدم. ایام عاشورا بود، حكایت امیر المؤمنین حسن و [امیر المؤمنین] حسین كه در روز عید غمگین بودند، به خاطر رسید.
و آن حكایت این است كه در روز عید حضرت رسالت صلی اللّه علیه و سلم میخواستند كه به عیدگاه روند، اثر ملال بر چهره «4» آن دو گوشواره عرش مشاهده نمودند. فرمودند كه: ای جگرگوشههای من، در اینروز همه
______________________________
(1)-T ,C ,B : منقسم؛T : یعنی اقسام لاری كما لایلاری نینك كوبدور
(2)-A : كه قدم
(3)-B : و فی الفور مرا
(4)-B : چهره مبارك
(*) س 6: مولانا حسین شاگردی
ص: 268
اطفال شادمان و خوشحالاند، شما «1» چرا غمگیناید «2»؟ گفتند: ای جد «3» بزرگوار همه عربزادهها جامههای نو دارند [و] جامههای ما كهنه است.
فی الحال حضرت جبرئیل نازل شد. دو جامه سفید آورد از حلههای بهشت، حضرت فرمودند كه: ای جانان پدر، اینك از جامه خانه الهی از برای شما جبرئیل جامه آورد. شاهزادهها هنوز ملول بودند. پرسیدند كه: اكنون سبب ملال چیست؟ گفتند: جامههای همه رنگین است و جامههای [ما] سفید.
حضرت رسالت حیران شدند. جبرئیل گفت: یا محمد، حیران مباش «4». ظرفی طلب «5» و آنرا پر آب كن «6» [و] قدرت خدای را مشاهده كن «7». تغارهای «8» را پر آب كردند، جبرئیل «9» گفت: از فرزندان پرسید كه هركدام را چه رنگ میباید «10»؟ امیر المؤمنین حسن رنگ سبز طلبید و امیر المومنین حسین رنگ سرخ [طلبید]. جبرئیل هردو جامه را در آب فرو بردند و هردو را گفتند كه:
دست در آب كنید و از برای خود جامه برآرید. به فرمان خدای تعالی جامه امیر المؤمنین حسن سبز و جامه امیر المؤمنین حسین سرخ از آب بیرون آمد.
جبرئیل آهسته به پیغامبر «11» گفت: یا محمد هیچ دانستی كه هركدام آن رنگ مخصوص را چرا اختیار كردند؟ سر آن این است «12» كه آنكه رنگ سبز اختیار كرد به زهر هلاك خواهند كرد و آنكه رنگ سرخ طلب نمود، جامههایش به خونش «13» سرخ «14» خواهند كرد.
القصه جامهها را پوشیدند و از خانه بیرون آمدند و هنوز اثر ملال بر «15» چهره ایشان ظاهر بود، حضرت رسالت فرمودند كه: هنوز چرا غمگینید «16»؟
______________________________
(1)-B : شمایان
(2)-B : مینمایید
(3)-T ,B 2 ,P ,C : پدر
(4)-B : چرا حیرانی
(5)- دیگر نسخ: طلب كن
(6)-P : ساز
(7)-P : نمای
(8)-T ,B : طقاره؛B 2 ,C : طغاره
(9)-A : حضرت جبرئیل
(10)-B : حضرت پرسیدند
(11)-B : بحضرت رسالت دستگاه
(12)-P : آن سر آن است
(13)-B 2 ,B ,C : بخون
(14)-B : و آغشته
(15)-B 2 ,B ,P ,C : در
(16)-P : غمگین شدید
ص: 269
گفتند: عربزادهها بر اشتران «1»)182 A( سوار ندوما «2» پیادهایم، حضرت فرمودند كه: من شتر شما، یكی را بر دوش راست و یكی را بر دوش چپ نشانیدند.
شاهزادهها گفتند: ای پدر شتران عربزادهها مهار دارند «3» و شتر ما مهار ندارد، آن حضرت یك گیسوی عنبرین [خود را] به دست امیر المومنین حسن دادند و دیگری را به دست امیر المومنین حسین. گفتند: شتران عربزادهها عف میكنند و شتر ما عف نمیكند، حضرت فرمودند كه عف عف «4»؛ جبرئیل آمد و گفت: یا «5» محمد، خدایت سلام میرساند و میگوید كه: به عزت و جلال ما كه دیگر عف «6» مگوی كه اگر دیگر عف گویی در كل كاینات یك ناآمرزیده نماند و آفریدن عفو «7» و عقوبت ما عبث میشود؛ اینكه مذكور شد، غلغله و فریادی برآمد كه گویا «8» زلزله در نیشاپور افتاد. امیر زین العابدین چكمن سقرلات عمل نباتی- كه جامه خاص شاه اسمعیل بوده، به رسم تحفه به میر فرستاده بود- به این كمینه انعام فرمودند، و امیر علی اصغر و امیر رفیع الدین حسین و امیر حسین هركدام اسپی به زین و لجام «9» انعام فرمودند. قریب یك هفته سادات و نقبای نیشاپور فقیر را مهمانداری كردند؛ بعد از آن امیر قوام الدین جعفر كه پسر كلان امیر زین العابدین [و] «10» به كورنش «*» شاه «11» رفته بود، از عراق آمد، و اختلاط او به این كمینه به نوعی درگرفت كه از مقوله لحمك لحمی و دمك دمی خبر میداد.
شبی در مهمانخانه نشسته بودم و از وسوسه عشق امیر رفیع الدین حسین گریه و نالهای داشتم، ناگاه دیدم كه از در خانه امیر قوام الدین جعفر درآمد، طاقیه بره سیاهی بر سر و لنگی دربر و شمشیر برهنهای در دست كه به مجرد
______________________________
(1)-A : شتران
(2)-B : مایان
(3)-A : دارد
(4)-B ,A ,P ,C : عفو
(5)-A : ای
(6)-B ,A ,P ,C : عفو
(7)-B 2 : عف
(8)-A : گویا روز رستاخیز شد و یا
(9)-B : لگام
(10)- از نسخهT افزوده شد
(11)-P : شاه اسماعیل
(*) س 15: كورنیش
ص: 270
دیدن بر دم آن شمشیر رشته حیات بریده میشد، من كه او را دیدم به خاطر رسید كه نشاید كه كسی خباثت كرده به قصد هلاك من او را برانگیخته باشد، صورت مرگ خود را در آئینه تیغش مشاهده نمودم. وی دید كه من ترسیدم خندان شد و گفت: مترسید، من امشب میخواهم كه به جایی روم و آن كسی «1» كه مقرر است به «2» همراهی من اینجا نیست و هیچكس اعتماد ندارم. از شما توقع آن است كه به من همراه شوید. به غیر قبول و اطاعت چاره ندیدم.
شبی بود در غایت سیاهی و تاریكی «3».
سقی اللّه لیلا كصدغ «*» الكواعب «4»شب عنبرین خال و مشكین ذوائب اندك بارانی میبارید، امیر قوام الدین به این بیت مترنم بود «5» كه:
صبح دم عزم «6» چمن كن كه هوا معتدل است)182 B( وز نم نیمشبی راه نه گرد و نه گل است «**» و اصل واقعه آن است كه به امیر قوام الدین جعفر «7» زن حاكم نیشاپور كه امیر حسین بازاری است، امشب كس فرستاده [او را] طلبیده، سوی چارباغ وی روان شدیم و به پای دیوارش رسیدیم، پای بر دوش من نهاده بر دیوار برآمد و مرا بالا كشید، هردو از دیوار باغ درآمدیم، چون نزدیك عمارتش رسیدیم، جمع كثیری رسیدند، كاردها و خنجرها و چوبها به دست، امیر قوام الدین جعفر رو به گریز نهاد و من از پی وی به دیوار رسیدیم، قدم بر دوش من نهاد و و به دیوار برآمد و گریخت، آن جماعت مرا در لت كشیدند و دستهای مرا بر قفا بستند؛ میخواستند مرا پیش امیر حسین برند، بعضی مصلحت ندیدند
______________________________
(1)-A : كس
(2)-A : با
(3)- دیگر نسخ: در غایت تاریكی
(4)-B : الكواكب
(5)- سایر نسخ: گردید
(6)-T : سیر
(7)- سایر نسخ: امیر قوام الدین جعفر را
(*) س 8: كصدغ (به فتح صاد)
(**) س 12: راه نگرد و ...
ص: 271
و گفتند كه: [این را] امشب نگاه میباید داشت و صباح پیش میر برد. مرا به بالاخانهای برآوردند، سه آشیانه بود در غایت بلندی كه سر سرو و سفیدار به كناره بامش نمیرسید و مرا در آن خانه انداختند و درش را مقفل ساختند و جمعی در بیرون ایوان خفتیدند. با خود اندیشه كردم كه صباح كه در خانه را گشادند «1»، در نیشاپور خود كسی نیست كه مرا نشناسد، مرا چه گویند؟ و من با ایشان چه گویم؟ و خواهند گفت «2» كه شما [خود] واعظ و شاگرد مولانا حسین واعظ باشید، دزدی و شبروی به شما چه نسبت دارد؟ مردن از این حال بهتر است، و مرا تكلیف خواهند كرد كه آنكس كه پا بر دوش شما نهاد و گریخت چهكس بود؟ اگر گویم فتنهها برخیزد و خونها ریزد و اگر نگویم چگونه تواند بود؟ دیوانهوار به گرد خانه میگردیدم و دست به دیوارها میكشیدم؛ معلوم شد كه این چهار در دارد، سه به جانب چهارباغ و یكی به جانب كوچه؛ آن در كه به جانب كوچه بود گشادم، در پس در پنجرهای بود، كارد فرنگی داشتم و آنرا به كارد از پیش برداشتم؛ اما بلندیش به مرتبهای بود كه خود را از آن نتوان انداخت. در تگخانه گلیم ابریشمی بود اندیشه كردم كه این را كمند میتوان ساخت. آنرا هشت پاره ساختم و بر سر یكدیگر گره كردم، اما چیزی كه یك سر وی را به او بندم نبود، بخاطر رسید كه در محاذی این در، یك در دیگر هست، آنرا گشادم و یك سر آنرا گره «3» كردم و در میان در انداختم و درها را پیش كشیدم، گره در پس در محكم شد،)183 A( آن سر دیگر از در «4» جانب كوچه پایان انداختم و به سهولت هرچه تمامتر از بالاخانه به كوچه فرود آمدم «5»، و خدای را شكر بسیار گفتم و به یك جانب روان شدم. پارهای راه رفتم، از كوچهبند نیشاپور برآمدم، شاهراهی
______________________________
(1)- دیگر نسخ: كشایند
(2)-A : خواهم گفت
(3)- سایر نسخ: گرهی
(4)-A : در بیرون
(5)-A : خود را بكوچه انداختم
ص: 272
پیدا شد، به سرعت تمام روان شدم، قریب به وقت صبح «1» بود كه به سر بلندی رسیدم. در پایان آن مردم صحرانشین بودند چون فرود آمدم، خیل سگان هجوم كردند و جامههای مرا از هم كندند و پایهای مرا مجروح ساختند «2»، فریاد كردم، مردم از خیمهها بیرون دویدند و مرا در لت كشیدند و دستهای مرا بر قفا بستند، جهت آنكه چند نوبت دزد خود را به خانههای ایشان زده، اموال ایشانان را «3» برده بوده، مرا نیز از جمله دزدان خیال كردند «4» [و] مرا در خیمه درآورده «5» پای مرا از ستون خیمه گذرانیدند [و] زنجیر به دو سر پای من گذاشتند؛ صباح یگانیگان میآمدند و مرا میزدند كه فلان [و] فلان، چیزهای ما را كه بردی چه كردی؟ راست بگوی. حال بر این منوال بود تا نیمروز، ناگاه از جانب سبزوار چهار سوار پیدا شدند، زهره من آب شد كه مبادا به طلب من میآمده باشند؛ اهل خیمه بیرون آمدند و پرسیدند، گفتند [كه]: ما از خراسان به سبزوار تحصیل برده بودیم، اكنون زر نو كرده «6» به خراسان میرویم ساعتی میخواهیم كه اسپان خود را آسایش بدهیم؛ ایشان را به خیمه درآوردند، نزدیك به این خیمهای كه فقیر در [وی] بند «7» بود، بعد از زمانی یكی از آن چهار كس به این خیمه درآمد و در فقیر بسیار نگاه كرد و گفت: شما از خراسان نیستید؟ گفتم: بلی، گفت: به میر شاه ولی كوكلتاش آشنایی داشتید؟ گفتم: من استاد پسر ویم. فریاد زد و پیش دوید گفت: شما ملا واصفیاید كه بدین حال گشتهاید [این چه حال است؟] «8» دست در گردنم كرد و گفت: مرا نمیشناسید؟ من سلطان مرادم زرگر میر شاه منصور، آن سه كس و اهل خیام [همه] آمدند و بر احوال من زارزار گریستند.
______________________________
(1)-A : بصبح
(2)-A : كردند
(3)- سایر نسخ: چیزهای ایشانرا
(4)-A : كرده
(5)-P : درآوردند و هردو پای مرا در خیمه استوار بستند ...
(6)-P : زره نو؛T : ندارد
(7)- سایر نسخ: محبوس
(8)-P ,A : ندارد
ص: 273
سلطان مراد آن مردم را گفت: ای كورباطنان آن مقدار شعور ندارید كه این مرد عزیز اهل این كار نیست و به وی اهانت و خواری میكنید؟ فی الحال زنجیر از پای من برداشتند و عذرخواهی بسیار كردند و از برای این محقر «1» سر و پای آوردند و گوسفندی كشته دعوتی ساختند.
چون از آن دعوت واپرداختند، سلطان مراد مرا گفت: مخدوما)183 B( شما را به هیچ حال نمیگذاریم و به خراسان میبریم و به قوم و قبیله [شما] میپیوندیم و از امیر شاه ولی هرچه میطلبیم مقصود ما حاصل است.
فقیر نیز راضی شدم، [قریب] نماز دیگر بود كه یكی از مردم صحرانشین از نیشاپور آمد و گفت: در شهر غریب [امری] واقع شده و شهر نیشاپور زیروزبر گردیده و واقعه را تمام نقل كرد؛ القصه سلطان مراد اسپ كتل «2» خود را به این فقیر داد و همین زمان متوجه شدیم و نماز شام بود كه به سقایهای كه در دو فرسخی نیشاپور بود فرود آمدیم [و] بعد از شش روز به خراسان رسیدیم، بالخیر و السعادة فی الامن و الامان.
چون این حكایت به عرض رسید، آن عالیحضرت فرمودند [كه]: جناب فضایل مآب معالی اكتساب مولانا قتیلی چنین نقل میكردند كه: [ملازمان را در خراسان] خویشاوندی «3» غیاث الدین محمد [نام بوده و] در زمان شیبك خان كارهای غریب كرده و امور عجیب به صفحه ظهور آورده، خاطر به استماع آن بسیار مشعوف [و مصروف] است، به عرض رسانیده شد كه در تاریخ سنه ثلاثة عشر و تسعمایه «4» در روز عاشورا در حویلی امیر شاه ولی كوكلتاش خدیجه بیگم كه در سلسله چغتای در در خانه سلطان حسین میرزا به كلانی و اعتبار و اختیار
______________________________
(1)- سایر نسخ: فقیر
(2)-A : كوتل
(3)-A : خویشاوند شما
(4)-B 2 ,B ,C : ثلاث عشر؛T : توقوز یوز یكرمه اوچ
ص: 274
او نبوده آن پادشاه میگفت كه: فرزندان حل «1» كوكلتاش در نزد «2» من از فرزندان من مقبولتراند و تمامی امرای [عظام] ذو الاحترام «3» سر انقیاد بر خط فرمان او داشتند و تخم امید در مزرع بندگی و اطاعت او میكاشتند. صحبتی بود كه در زیر گنبد كبود آنچنان محفلی كس ندیده بود، سلطان محمود «4» خواننده این غزل را میخواند كه:
این چه مجلس، چه بهشت، این چه مقام است اینجا «5»عمر باقی رخ «6» ساقی لب جام است اینجا
دولتی گر «7» همه بگذشت از این در نگذشتشادیی «*» گر «8» همه بگریخت غلام است اینجا دیگری بدین ترانه مترنم بود كه:
ما می همی خوریم و حریفان غم جهانروزی به قدر همت هركس مقدر است و جمله از آن غافل كه هر ساعت از بارگاه «9» غیب این ندا درمیدهند كه:
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقیگر فلكشان بگذارد كه قراری گیرند دیگری [این بیت را] «10» میخواند كه:
عالم آب كه بیرون برد از دل غم راغم نداریم اگر آب برد عالم را امیر شاه ولی باین بیت رطب اللسان بود كه:
______________________________
(1)-A : ندارد؛P : ولی؛B 2 : آن؛T : علی
(2)- سایر نسخ: پیش
(3)-P ,A : احتشام
(4)-P : محمد
(5)-A : سه مصراع بعد را ندارد
(6)- لب
(7)-T : از
(8)-T : كز
(9)-P : رازدان؛B 2 ,B ,C : هر ساعت را كارهای؛T : هر ساعت داغیب دین بوندا
(10)- چنین است درT ,A :
(*) س 9: شادی
ص: 275 من و جام شراب و روی نیكواگر جمشید میآید «*» بیا گو ناگاه شخصی از در درآمد و گفت: ای میر [این چه مهملات است؟] برخیزید و بگریزید اگر مجال دارید، خبر در نزد «1» خدیجه بیگم آمد كه شاه «2» بدیع الزمان و مظفر)184 A( حسین میرزا در ییلاق چهلدختران صحبتی آراسته بودند و مجلس آرایان به تزیین و ترتیب مجلس برخاسته كه خبر رسید كه شیبك خان از شهر نسف كه عبارت از قرشی است ایلغار كرده رسید، امیر ذو النون ارغون كه سپهسالار و بهادر آن سلسله بود با ده هزار مرد مكمل مسلح دلیر صاحب شمشیر كه در روز جنگ در طلب ناموس و ننگ ممات را بر حیات مقدم میداشتند، به قراولی سوار شدند در موضع ترناب «3» كه در یك فرسخی چهلدختران است بههم رسیدند و جنگ درپیوستند. لشكر شیبك خان به مثابه سیلی كه خاشاك را بردارد مردم ذو النون ارغون را برگرفتند «4» و او را فرود آورده كشته سرش را بر نیزه كردند «5». پادشاهان كه شنیدند [ما] بقیة السّیف كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ «6» متفرق شدند و خان با پنجاه هزار كس به نواحی شهر رسید. میر شاه ولی مست طافح بود. [چون] این سخن را شنید تو گویی طشت آتشی بر سر او ریختند! از روی اعراض گفت: ای قلتبان شومخبر و ای سیهزبان قبیحمنظر، این چه حكایت موحش و این چه خبر ناخوش بود كه آوردی و مجلس ما را فسرده كردی؟ شیبك اوزبك را چه مجال آنكه بر سر پادشاهان ما آید، و شمشیر كشید و قصد كشتن وی كرد، فقیر و جمعی [كه] با وی [طریق] گستاخی داشتیم گفتیم:
______________________________
(1)- دیگر نسخ: كه خبر آمد به پیش
(2)-A : میرزا
(3)-B 2 : پرتاب
(4)-P : نیز گرفتند
(5)-A : به نیزه گرفتند
(6)- قرآن، سوره 74 آیه 50- 51
(*) س 2: اگر جمشید میآمد
ص: 276 به تندی سبك دست بردن به تیغبه دندان گزی پشت دست از دریغ لحظهای صبر فرمایند اگر كذب وی ظاهر شود كشتن وی در غایت آسانی است. در این گفتوگوی بودیم كه آواز پای اسپان در سر كوچه «1» ظاهر شد، به صدمتی كه تو گفتی كه: إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَیْءٌ عَظِیمٌ «2» به ظهور پیوست و سقف فلك از طنطنه وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ «3» در «4» هم شكست. در نیم ساعت نجومی از هزار كس كه در آن مجلس گرامی «5» بودند به غیر فقیر و غیاث الدین محمد و میر شاه ولی و اهل حرمش هیچكس نماند. من و غیاث الدین محمد در دروازه را مضبوط كردیم و امیر شاه ولی دست در دامن فقیر زد و گریان شد و گفت: ای مخدوم شما مدت هفت سال است كه پیشوا و مقتدای منید و زر و جواهر را طفیل شما داشتم «6» و باوجود سوء مزاج و بدفعلی «7» كه مراست كه به پادشاهان سر فرود نمیآوردم، در اطاعت و انقیاد شما سعی به جان و دل به ظهور میرسانیدم و به پسر من كه شاگرد شماست «8» بارها میگفتم كه به فرموده حضرت)184 B( امیر المومنین علی رضی اللّه عنه «9» كه: انا عبد من علّمنی حرفا إن شاء باع [و إن شاء] «10» أعتق، وی غلامزاده شماست از شما توقع آن داریم كه در این واقعه هایله ما را دستگیری كنید و شما و برادر شما غیاث الدین محمد از ما نبرید؛ اگر از این ورطه زنده بر كنار آیم، عذرخواهی شما را نمایم و الا فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ «11».
فقیر با خود گفتم سبحان اللّه! زهی بزرگ خدائی كه اینچنین متكبری را «12»
______________________________
(1)- سایر نسخ: از كوچه
(2)- قرآن، سوره 22 آیه 1
(3)- قرآن، سوره 18 آیه 99
(4)-A : از
(5)- ازA نقل شد
(6)-A : كردم
(7)-A : بدفعالی
(8)-A : بود
(9)-B : كرم اللّه وجهه؛ نسخ دیگر: ندارد
(10)-T ,A : باعنی
(11)- قرآن، سوره 11 آیه 115
(12)-A : شخصی را؛B : متكبری را با چنین زاری انداخته؛P : نگاهداشت میكند
ص: 277
- كه یك نوبت شخصی كسی را كشته بود و در خانه وی مختفی گشته سلطان حسین میرزا سه نوبت به وی كس فرستاد كه آن خونی را به من فرست تا تحقیق نمایم، وی خبر فرستاد كه من تحقیق كردهام بر وی تهمت است- همچنین زار و زبون گردانیده [كه] به حكم: الغریق یتعلّق بكل حشیش به این فقیر كمینه كه اضعف عباد اللّه است آن مقدار كار میكند كه ما را بیرون میارید «*». پسر و زن و دخترش كه در ربع مسكون مثل ایشان در حسن و ملاحت و صباحت نبود، جمع شدند و دامن من و غیاث الدین محمد را گرفته گریه و فغان «1» درپیوستند كه ملائكه ملا «2» اعلی [از چشم اختران] بر ایشان خون گریستی، از كنیزكان و خانه دختران نیز ده نفر جمع آمدند و مصحفی در میان آورده سوگند خوردیم كه از شما به اختیار جدا نشویم. فقیر گفتم: از نقود و نفایسی كه دارید كه قابل انتقال است آن مقدار كه ممكن است میباید برداشت؛ به گنجینهخانه درآمدیم، ده صندوق نهاده بود، سرهای آنها را گشادیم، پنج صندوق پر از تنگه و دو پر از اشرفی و یكی پر از دستههای «3» كارد و خنجر و شمشیر و دو پر از لعل و زبرجد و یاقوت و زمرد «4» و مروارید بود. گفتم «5» كه: به غیر از «6» جواهر برداشتن بیصرفگی است «7». همیانهای تنگه را خالی كردیم و پر از جواهر گردانیدیم و آنچه زیاده آمد پر از اشرفی و دستههای مرصع گردانیدیم، و این افراد كه بودند از مرد و زن به قدر قوت بر میان بستند. فقیر گفتم كه: اگر حالی از حویلی [بیرون] میرویم «8» ممكن نیست كه به شهر درون توانیم رفت «9»؛ صبر باید كرد كه شب بر سر دست [در]
______________________________
(1)-A : زاری
(2)-P ,A : مله
(3)-T : دسته مكلل
(4)- درA : 5858، 1440 چنین است؛ سایر نسخ: زمرد و در؛ شاید از زمرد به در تبدیل یافته
(5)-A : با خود گفتم
(6)-A : از مروارید و
(7)-T : بیصرفه لیق
(8)-A : برویم
(9)-A : شهر غهكیرا آلغایمیز
(*) س 6: میآرید
ص: 278
آید «1»، من و غیاث الدین محمد در دروازه را تا به میانش خاكریز كردیم، نماز شام كه دوشیزگان بنات النعش همیان مجره را «2» پر از جواهر نحوم)185 A( و فلوری كواكب كرده به گرد كمر بستند به بام خانه همسایه برآمده از در سرایش برآمدیم، نماز خفتن بود كه به در دروازه ملك رسیدیم، دروازهبان آشنا بود، در را «3» گشاد، به شهر درآمدیم. امیر شاه ولی گفت: به خانه [ما] و متعلقان ما رفتن بغایت بیصورت است، اگرچه حویلی شما «4» همین حكم «5» دارد، اما شما را به اكابر و شیخ الاسلام اختصاص بسیار است، ظاهر حال آن است كه حویلی شما سالم و مصون و محروس ماند. القصه به خانه فقیر متوجه شدند. دو پاس از شب گذشته بود كه رسیدیم و ایشان را در مهمانخانه درآوردیم و همیانها را در میان «6» دیگی كه در نهایت بزرگی بود كردیم و فقیر و غیاث الدین محمد آنرا به نوعی مدفون ساختیم كه اگر فی المثل لشكر اوزبك آن مدفون را در آن حویلی دانستی بدر آوردن از آنجا نتوانستی.
امیر شاه ولی گفت كه بودن ما در این منزل مصلحت نیست، فقیر فكر «7» كردم یارانی كه دایم لاف [دوستی و] یگانگی و یك جهتی میزدند و میگفتند «8» كه:
یار مشمار آنكه «9» در نعمت زندلاف یاری و برادرخواندگی
یار «10» آن باشد كه گیرد دست دوستدر پریشانحالی و درماندگی دوازده كس «11» به خاطر رسید، متوجه ایشان شدم. بعضی رو پنهان كردند و
______________________________
(1)-A :+ چون شب بر سر دست آمد
(2)-B 2 ,C : پنجره؛T : ندارد
(3)-A : دروازه را
(4)-A : شما هم
(5)-P : صورت
(6)- چنین است درA
(7)-A : فكری
(8)-A : باین بیت مترنم بودند
(9)-P : یار آن باشد كه
(10)- سایر نسخ: دوست
(11)-A : و از آن مردم
ص: 279
بعضی عذر گفتند كه: شما را درون حدقه «1» خود جای میدهیم اما آن جماعت كه شما میگویید، جای دادن ایشان مستلزم اسیری «2» و غارت آن كوی و محله است «3» كه ایشان آنجا باشند، در برگشتن به پای بالاخانهای رسیدیم، جمعی نشسته بودند غالبا مجلس شربی بود. یكی میگفت كه: امیر محمد صالح از برای چغتای عجب رباعی [خوبی] گفته و آن رباعی را خواند كه:
مسكین چغتای كه كوندوزی تون دور آنغه «4»احوال پریشان و قرا كوندور آنغه «4»
مغرور بولوب یر یوزیغه «5» سیغماس ایدیسچقان توشكی «6» ایمدی مینك التون دور آنغه این رباعی را یاد گرفتم و بسیار گریستم و [گریان] به خانه آمدم، امیر شاه ولی گفت سبب گریه چیست؟ گفتم كه: این رباعی مرا به گریه آورد، و او و توابعش نیز گریه بسیار كردند و كیفیت یاران را گفتم. بغایت ملول گردیدند، گفتم كه:
لا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ «7» نومید مباشید كه خداوند مسبب الاسباب و مفتح الابواب است، سبب خواهد ساخت و دری خواهد گشاد. علی الصباح به حكم)185 B( من طلب شیئا وجد وجد و من قرع بابا و لجّ ولج از خانه بیرون آمدم، گذر من به پای حصار افتاد، شخصی پیشآمد و گفت: شما را متردد میبینم و پریشان مییابم. سبب چیست؟ گفتم كه: تو اول حال خود را گوی. گفت: پیش از این به هفت سال شبی در خانه حافظ نور ابریشمكار در محله ملكیان بودیم، شما تقلید مولانا حسین واعظ كردید بر وجهی كه اهل آن مجلس همه گریان شدند و گفتند كه: ما را در مجلس مولانا حسین واعظ هرگز این كیفیت دست نداده، از آن
______________________________
(1)-T ,P : حدقه چشم
(2)- سایر نسخ: اسیر
(3)- سایر نسخ: اند
(4)-T : آنكا
(5)-T : كا
(6)-T : توشوكی
(7)- تمام نسخ: الخاسرون؛ قرآن، سوره 12 آیه 87
ص: 280
وقت من بنده و مخلص و خدمتگار «1» شمایم. گفتم كه: حالا كجایی و در چه كاری؟ گفت: پسری داشتم طالب علم و حافظ بغایت خوشآواز، او را میخواستم كه كدخدا سازم؛ از برای او سراچهای ساختم كه از قصر بهشت یاد میداد. ناگاه قاضی قضا او را به حوری از حوران بهشت عقد بست و از دنیا نقل نمود «2». مرا گفت كه: شما حال خود را بیان فرمایید. گفتم كه: مرا جمع خویشانند «3» كه از [ولایت] سبزوار آمدهاند و در این غوغا هیچ جای ندارم كه ایشان را آنجا فرود آرم. گفت: اینك این سرای «4»، مرا پسر خردی است «*»، تا به سرحد كدخدایی او، خویشاوندان شما آنجا باشند منت عظیم میدارم. بغایت خوشحال شدم. با وی به آن سراچه رفتم. همچنان جای دیدم كه هركه در وی قدم مینهاد نمیخواست كه از آنجا بیرون رود.
آمدم با امیر شاه ولی گفتم و از برای وی و پسر وی اوحدی «5» پیدا كردم و هركدام دستاری به علاقه پایان به سر نهادند و جزودانی به طریق طالب علمان در بغل و عورات چادرهای كهنه بر سر، متوجه شدیم و گفتم: پراكنده یكدیگر میباید رفت «6». به این اسلوب به آن حویلی درآمدیم.
اما خدیجه بیگم در باغ شهر درآمد و تمام اكابر و اعالی و موالی و اعراف [و اشراف] و ارباب و كلانتران [هرات را] طلب نموده گفت:
شمایان سالها به دولت سلطان حسین میرزا دولتها دیدید و كامرانیها كردید، شمایان را «7» رعایتها و نوازشها كه وی كرد هرگز هیچ پادشاهی نسبت به امثال شمایان «8» نكرده، اكنون پسران وی را اینچنین حادثه و واقعهای روی «9» داده
______________________________
(1)- نسخ دیگر: معتقد
(2)- سایر نسخ: فرمود
(3)- سایر نسخ: است
(4)-B : اینك سرای مذكور
(5)-T : كهنه دلقی
(6)-C : پراكنده یكدیگر را میپایید و میروید؛P : نیز چنین است، یكدیگر میپایید ...؛B : میپایید» را ندارد؛B 2 : میباید
(7)- سایر نسخ: شما را
(8)-B : شما مردم و فقرا
(9)- سایر نسخ: دست؛T : یوز بیریب دور
(*) س 8: پسر خوردیست
ص: 281
ایشان اگرچه گریختهاند بنابر مصلحت است، باز [بر] گشته بر سر این شهر خواهند آمد و از شما مناسب چنان مینماید كه)186 A( حقیقت ورزید و حقوق پدر ایشان را منظور دارید و این شهر را محافظت نمایید و عیال و اطفال مردم هرات را به دست جماعه اوزبكان كه معاش ایشان به مردم سمرقند و [تمام] ماوراء النهر مشهور و معلوم است نیندازید.
شیخ الاسلام و امیر محمد «1» امیر یوسف و قاضی اختیار و امیر سید عبد القادر و سایر اكابر گفتند كه: ای بلقیس زمان و [ای] زبیده دوران، شما راست میفرمایید، این بر تقدیری است كه از شاهزادههای ما امیدواری باشد، شما خود میدانید كه شاه بدیع الزمان و فرزند شما مظفر حسین میرزا بعد از وفات پدر چگونه پادشاهی كردند، و خلق را از ایشان هیچگونه امیدواری نیست و شاعری قطعهای گفته كه تمام خلق «2» [آنرا] ورد زبان دارند كه:
سلطان حسین شاه جهان كز علو قدربودش فراز گنبد فیروزه بارگاه
رفت و بماند بر فلك سلطنت از اومانند مهر و ماه دو شاه جهانپناه
لیكن به هردو نسبت شاهی بود چنانكبر یك دو چوب پاره ز شطرنج نام شاه «3» دیگر [ایشان] «4» همچنین شكستی نیافتند كه ایشان را امكان معاودت باشد، اكثر امرای ایشان كشته شده و تمامی یراق ایشان از دست رفته و شیبك خان پادشاهی است در غایت غیوری، اگر سركشی نماییم بعد از فتح، یكی مایان را «5» زنده نمیگذارد و تمامی شهر را اسیر و غارت میكند، خود
______________________________
(1)-A : امیر محمد و
(2)-A : مردم
(3)-A : ز شطرنج پادشاه
(4)-B :+ نه
(5)-B : ما را
ص: 282
فرمایید كه این فایده داشته باشد كه ده روز یا یك ماه این كار كنیم و مآل كار این باشد.
خدیجه بیگم گریان شد و گفت: راست میگویید و از اكابر بحلی «1» خواست «2» و [ایشان را] اجازت داد. اكابر به مدرسه شیخ الاسلام متوجه شدند و مجمع ساختند و قرار دادند كه كلیدهای شهر را به پیش خان فرستند. قریب نیمروز سلطان علی نام درزی بود [در مدرسه] در دوید و گفت ای شیخ «3» و ای اكابر، مژدگانی و شادمانی «4» [مر] شما را، اینك ابو المحسن «5» و برادرش كیپك میرزا با پنجاه هزار سوار مسلح و مكمل از مشهد ایلغار كرده رسیدند، در سر خیابان نزدیك بند قارون بودم كه از جانب ساق سلمان گردی پیدا شد كه:
ز سم ستوران در آن پهن دشتزمین شش [شد] و آسمان گشت هشت من پیش دویدم، سواری پیش راند «6» و گفت تو چهكسی؟ گفتم: آه من فلان كسام، دریغ از خراسان دریغ از خراسان. گفت: پیشتر آی، و پاره نباتی «7» به دست من داد و گفت: من محمد ولی بیگام،)186 B( این نبات را به پیش شیخ الاسلام برو بگوی كه: غم مخورید، میرزا ابو المحسن و میرزا كیپك با پنجاه هزار سوار رسید. شیخ الاسلام «8» تبسمی كردند و گفتند كه: كذب این سخن اظهر من الشمس و ابین من الامس است. آن شخص گفت: مخدوم شما مرا بند ساخته نگاه دارید اگر غیرواقع باشد مرا پارهپاره سازید، نبیره ملازاده مولانا «9» عثمان سمرقندی «10» را به سر خیابان فرستادند كه خبری آرد، رفتوآمد و
______________________________
(1)-B 2 ,B ,C : بحیلی؛T : بحیللیق
(2)- سایر نسخ: طلبید
(3)-A : شیخ الاسلام
(4)-P : شادمانی باد
(5)-T : ابو المحسن میرزا
(6)-A : دوید
(7)-A : نبات
(8)- جزA : شیخ تبسمی
(9)-A : ملا
(10)-T : مولانا عثمان سمرقندی نبیره سین
ص: 283
گفت كه: تمام خیابان از اوزبكان مملو است «1» [و] از آنها اثری [پیدا] نیست. آن مردك را گفتند كه اكنون چه میگویی؟ گفت كه: در دروازه ملك شخصی به غلاظ و شداد سوگند خورد و این نبات را به من داد. [من] باور كردم. او را لت بسیار كردند و گذاشتند؛ مقرر شد كه علی الصباح كلید شهر را با تحف و هدایا [چنان] كه رسم میباشد به پیش خان برند. و خان از برای زن مظفر حسین میرزا كه دختر یكی از پادشاهان اوزبك بود و به حسن و خوبی شهره عالم بود، غزلی گفته و فرستاده بود. چون شب شد، خدیجه بیگم خود را «2» در قلعه اختیار الدین متحصن كرد «3» و زن مظفر حسین میرزا درنیامد.
چون صباح شد، اكابر شهر كلیدهای شهر را با «4» پیشكش و سوری «5» در [سر] خیابان به پیش خان بردند. خان شیخ الاسلام را به نوعی اعزاز و اكرام «6» كرد كه فوق آن متصور نباشد، و زن مظفر حسین میرزا را طلبید. گفتند كه: شوهر وی زنده است و این زن در نكاح وی است چگونه میشود؟ خان بغایت مضطرب گردید. میرمحمد امیر یوسف و قاضی اختیار گواهی دادند كه:
مظفر حسین میرزا او را مطلقه ثلاثه گردانیده است. این سخن راست بود، اما باز او را تحلیله كرده به نكاح درآورده بود، و این را از خان پنهان داشتند و حضرت خان در اولنك كهدستان «7» كه در یك فرسخی شهر هرات است، به جانب دروازه خوش بهطرف شرق بیگم [را] به جمیع توابع و لواحق به اساس و كوكبه تمام در لب آب كهدستان نهضت نزول فرمود «8»، به ساعتی كه تفاخر بدان كند ایام «9»، به حباله عقد نكاح «10» درآورد و میر یادگار كوكلتاش كه پدر امیر شاه ولی بود او را رعایت كردند [و] بر در خانه بیگم
______________________________
(1)-A : پرست
(2)- درA : چنین است
(3)- سایر نسخ: شد
(4)-A : به
(5)-C ,A : سورین؛T : سورون
(6)-A : اكرامی
(7)-A : كوهدستان؛T : كهدستان
(8)-T : بیكم نی آندا توشوردیلار؛P : ... فرمود كه
(9)- چنین است درP ,A : سایر نسخ: بآن انجم كند
(10)-P : و بحباله بعقد و نكاح؛B 2 ,B ,C : بحباله عقد در نكاح؛T : حباله عقد و نكاحیغه
ص: 284
بغایت معظم و صاحب)187 A( اختیار شد. چون امیر شاه ولی شنید كه امیر یادگار نزد «1» خانم اعتبار یافت، فقیر را گفت كه: شما روید و خبر سلامتی ما را به وی رسانید. با خود گفتم كه بیتغییر لباس رفتن مناسب نیست، به خانه یكی از خویشان خود رفتم و جامه چركین [پاره] كنیزكی را دربر كردم و فوطه پارهپاره غلامی را با طاقیهای كه لایق آن بود بر سر «2» تا به پیش ابرو پیچیدم و عصای شكسته بشونی بربسته به دست گرفتم و تفأل كردم كه به خانه خود میروم، اگر اهل خانه مرا نشناختند رفتنم میمون و مبارك است و اگر شناختند رفتن از دایره عقل و خرد بیرون است. چون به خانه درآمدم همه در فریاد شدند كه این گدا كیست كه اینچنین گستاخ در این خانه در میآید! چنانكه كنیزكان چوبها گرفته بر سر و رویم زدن گرفتند و مرا از خانه بیرون كردند، باز آمدم و گفتم كه راست گویید كه مرا شناختید یا نه! اكنون كه «3» دانستند چندانی خندیدند كه بر زمین غلطیدند و گفتند كه: این تلبیس [از] برای چیست. گفتم در آن مصلحتی است كه شما نمیدانید و متوجه كهدستان شدم و به در «4» خانه امیر یادگار كوكلتاش نشستم. در وقتی كه آش میكشیدند چشم امیر یادگار به من افتاد. گفت: به این گدا چیزی فرستید.
پارهای گوشت در طبقی نهاده پیش من آوردند؛ آش آرنده را شناختم، به وی «5» گفتم كه: مرا میشناسی؟ گفت: اللّه ملا این چه حالت است!؟ گفتم:
خاموش [و] آهسته به میر گوی كه فلان آمده و از كسان شما خبرآورده، خیمه را خلوت ساختند و فقیر را آنجا درآوردند. امیر یادگار درآمد و مرا دید، بسیار بخندید و بعد از آن به گریه درآمد و احوال فرزندان پرسید.
به تفصیل گفتم. خدای را شكر بسیار بهجای آورد و گفت: ای مولانا كاسه ما
______________________________
(1)- سایر نسخ: پیش
(2)-A : بر سر نهادم
(3)- «كه» فقط درA آمده است
(4)- سایر نسخ: در نزدیك
(5)-A : و
ص: 285
به روی آب است. نمیدانم كه عاقبت ما چون خواهد بود. بیگم شما را بسیار یاد میكند و میطلبد همچنین معلوم كردهام كه میخواهد «1» كه خزینه خود را از میانه اوزبكان بیرون آرد و آن دختر كه دستوزه «2» سلطان «3» ولی ماست او را هم به گوشهای پنهان سازد كه بسیار كس قصد وی دارد.
جمالش باغ پر میوه است و غوریوش غرضناكانخدایا در پناه خویش دار از غارت غورش در این گفتوگوی بودیم كه گفتند)187 B( اینك بیگم آمد، در خیمه مرا كه دید از خنده صفرا كرد و گفت: ای ملا كجا بودی و از كوكم چه خبر داری. از احوال آنها مجملی شنید و خوشحال گردید و برخاست و دست مرا گرفت و به خرگاه درآورد. در غایت عظمت صندوقها بر بالای هم نهاده و در گوشه خرگاه یكی دختری پریپیكری نشسته كه آفتاب [و ماه] «4» از تاب جمال جهانآرایش «5» بیتاب [و توان] «6» میگردید. بیگم گفت كه این را میشناسی، كه این دختر «6» دستوزه «7» سلطان ولی كوكم است كه «8» دمبهدم این [دختر را] «9» میربایند و داغی بر جگر خسته «10» ما مینهند كه هیچ حكیم و جراحی آنرا علاج نتواند كرد و این صندوقها را كه میبینی اكثر پر از جواهر و یواقیت است، معاذ اللّه كه خان یا یكی از اوزبكان دانند كه در این صندوقها چیست «11»، درباره اینها چه فكر میكنی «12»؟ گفتم: اینها [را] به اتفاق غیاث الدین محمد میبریم، پدرم در حویلی خود سردابهای ساخته «13» و در آنرا در جایی ترتیب كرده كه مگر آن حویلی را تا روی آب بكنند
______________________________
(1)-A : میباید
(2)-B 2 ,T ,P ,C : دستوره
(3)-A : محمد
(4)- ازA : نقل شد
(5)- سایر نسخ: جمالش
(6)- چنین است درA
(7)-T ,B 2 ,P : دستوره
(8)- ازA : نقل گردید
(9)- از نسخهA : افزوده شد
(10)- جز نسخهA : بر جگر ما
(11)- سایر نسخ: چه چیز است
(12)-A : میكنپد
(13)-A : مرتب ساخته بود
ص: 286
كه آن ظاهر گردد، در این سخن بودیم كه دختر خانهای درآمد و گفت كه:
گدایی آمده و میگوید كه به قراگوز آنكه «1» سخنی دارم. من گفتم: كراماتی گویم، وی غیاث الدین محمد است، از آن دختر خانه پرسیدم كه آن گدا ریش زردی دارد؟ گفت: آری. گفتم: بیتردد «2» او را درآر، چون به خیمه درآمد، بیگم از خنده سست گردید؛ گفت: ای سارق ترا چه شد كه به گرد ما نمیگردی؟ گفت:
ای بیگم جهت ظاهر است. باری فقیر مخیل خود را به وی گفتم. گفت: احسنت، خوب خیالی كردی. فرمودم كه پارهای كرباس آوردند و [همیانها] و خریطهها دوختند، بیگم فرمود كه: هیچكس را به نزدیك این خرگاه نگذارند و سر یك صندوق را گشادند. [چهل صندوقچه از وی بیرون آمد همه پر جواهر، آنها را در همیانها و خریطهها كردم، صندوقهای جامه را گشادند] و جامه بیرون آوردند «3» از گریبان تا به دامن مرصع «4» به جواهر، میر یادگار گفت: در این جامه سی هزار تنگه خرج شده، جامه خود را بیرون كردم و آن جامه را دربر كردم «5» و دامن آنرا به گرد كمر محكم كردم و یك همیان جواهر را بر بالای دامن بر گرد كمر «6» بربستم و جزودان كهنهای داشتم، رختهای «7» طلا و [طلا] آلات را از دستوانه «8» [و خلخال] و انگشتری و گوشواره «9» در وی كرده در بغل نهادم و دست چپ خود را از سر دست تا زیر بغل به كرباس پیچیده در میان هر پیچ بر اطرافش جواهر تعبیه كرده)188 A( و رویمال چركینی را دو سر «10» گره كرده در گردن انداختم و دست خود را حمایل ساختم و آن مقدار كه گنجایش داشت جواهر در درون رویمال بر گرد دست نهادم و آن جامه كهنه را بر بالای آن پوشیدم و غیاث الدین محمد هم بر این نهج ساخته بی
______________________________
(1)-A ,B ,P : اینكه؛T : قراكوز كاسوزوم بار
(2)-A : برو و
(3)-A : جامه برآمد
(4)-B 2 ,B ,T ,C : مكلل
(5)-A : پوشیدم
(6)-A : بگرد كمر باطراف دامن
(7)- سایر نسخ: و رختهای؛T : ندارد
(8)-T : دستپانه
(9)-A : و غیره
(10)-A : در سر
ص: 287
آنكه دست حمایل كند قاید من شد؛ از آب كهدستان گذشتیم و من ناله میكردم و غیاث الدین محمد اوزبكان را میگفت كه: برای خدا بر این شكسته فقیر رحمی كنید [كه] وی حاجی و سید است و دست او شكسته، اوزبكان پول و تنگه میدادند. بر این منوال شب و روز مشغول بودیم، در عرض هفت روز آن سرانجام یافت. روز هشتم كه رفتیم امیر یادگار را دیدیم كه طاقیه چركین بر سر و فوطهای پارهپاره بر وی «1» پیچیده و جامه غریبی دربر، غیاث الدین محمد گفت: غالبا فلك ستیزهای «2» زده، پیش رفتیم و حال پرسیدیم گفت:
احوال درون خانه از من مطلب «3»خون بر در آستانه میبین و مپرس ای عزیزان:
چه گویم كه ناگفتنم بهتر استزبان در دهان پاسبان سر است بیگم قباحتی كرده كه اگر خاكدان دهر را به غربال فنا ببیزند علاج «4» آنرا نیابند، بیگم را به خاطر رسیده كه [تخم] مهرگیا را كه در هاون محبت به دسته مودت كوفته شده، به غربال شوق [ب] بیزد و زنان غر در حین جماع حركتی میكنند كه معاشران از آن به غلبیره تعبیر مینمایند، بیگم تقلید ایشان كرده، خان گفته كه: من ترا جماع میكنم یا تو مرا جماع میكنی؟
بو قحبهایمش گفته از پیش وی بیرون آمده و دیگر پیش وی نرفته و دستوزه «5» سلطان ولی را اوزبكی گرفته با مادرش به شهر برده. گفتم: الهی كمر بیگم بشكند، این چه حركت قبیح است كه كرده! میریادگار گفت: مخادیم چه
______________________________
(1)-P : بر بالای آن
(2)- چنین است درB 2 : دیگر نسخ (بهطور وضوح): شتره
(3)-A : میبین و مپرس
(4)-A : كه علاج
(5)-T ,B 2 : دستوره
ص: 288
ایستادهاید، روید و هركدام به گوشهای «1» پنهان شوید؛ [و لا علاج] «2» برگشته پیش امیر شاه ولی آمده «3» قضیه را عرض كردیم. روز قیامت شد! [بیت]:
با سینه ریش و چشم پر خونرفتیم از این سرای بیرون بعد از دو روز به پیش امیر شاه ولی «4» رفتم، سلطان ولی را دیدم كه گریبان چاك زده «5» و كاردی به دست گرفته و چندان گریسته كه چشمهای وی ورم كرده «6»، مرا كه دید فریاد برآورد كه مخدوم مرا بحل كنید كه من خود را میكشم:
مرا صد بار مردن به كه یك دم)188 B( زیستن بیاو، مرا طاقت فراق ماه چوچوك نیست. گفتم: ای فرزند به غیر از صبر و تحمل [هیچ] چاره نیست، غیاث الدین محمد آید با وی مصلحتی بینیم. روز دیگر غیاث الدین محمد را در بازار دیدم، به او گفتم كه قضیه این است، چه فكر میكنی؟ گفت: من خبر یافتهام كه ماه چوچوك را حسین «7» قنكرات «8» برده است «9» و او در لب خای «10» دیناران است و پای مادر او شكسته كه در راه كهدستان از اسپ افتاده و آن دختر كاردی به دست گرفته كه هركس پیش من میآید او را و «11» خود را میكشم، من در خلاصی «12» آن دختر تدبیری كردهام، شاید كه موافق تقدیر آید؛
آنچه سعی است من اندر طلبش بنمایم «*»اینقدر هست كه تغییر قضا نتوان كرد گفت برخیز كه: الوقت سیف قاطع، محل اهمال نیست، و به جانب دروازه ملك روان شدیم و در بیرون دروازه، مردم بلوكات انگور جهت فروختن آورده
______________________________
(1)-A : بگوشهای خود را كشیده
(2)- ازA : افزوده شد
(3)- سایر نسخ:
رفتیم و
(4)-A :+ كوكلتاش
(5)-A : پاره كرده
(6)-A : گرفته
(7)-B : حسین بی
(8)-B 2 ,C : قنقرات
(9)-B 2 ,B ,C : كرفته؛P : ندارد
(10)-A : جای
(11)-A : یا
(12)-A : خلاص
(*) س 16: آنچه سعی است من اندر طلبش نمایم
ص: 289
بودند، دو كواره انگور خرید یكی را بر پشت من بست و یكی را به پشت خود، به جانب لب خای «1» دیناران روان شدیم. به در سرایی «*» رسیدیم كه جماعت اوزبكان درون میرفتند و بیرون میآمدند. پرسیدیم، گفتند كه: این سرای امیر حسین قنگرات «2» است، در آن حویلی درآمدیم، دیدیم كه در سر صفه شخصی نشسته در غایت عظمت و قریب به پنجاه «3» اوزبك پیش او دست پیش گرفته [ایستادهاند] «4» و در پیشان ایوان خانهای است و در آن خانه عورتی است تكیه «5» كرده ناله میكند. من و غیاث الدین محمد كوارههای انگور را پیش آن اوزبك [بر زمین] نهاده در خانه دویدیم و در پای آن عورت افتادیم كه: ای بیگم ولینعمت ما این چه حال است و این چه اوقات است؟ ای كاش دیدههای ما نابینا شود كه شما را بدین حال نمیدیدیم «6»، امیر حسین گفت: شما چه كسانید؟ گفتیم: ما برزگران این بیگمایم، ایشان در غوسلان باغی دارند كه در تمام خراسان به خوبی و لطافت آنرا نظیر و همتا نیست، قریب به پانصد خروار انگور دارد «7» و آن انگورها همه تلف میشود. امیر حسین گفت: غم مخورید كه آن باغ تعلق به ما گرفته «8» و شما هم تعلق به ما دارید، شما را رعایت و تربیت خواهم كرد. انگورهای [آن] باغ را به ما شراب اندازید. بیگم را دیدیم كه به ما نگاه غریبی دارد و دانسته كه ما از برای كاری آمدیم. فقیر از خانه بیرون آمدم و یك كواره انگور را به اوزبكان بخش كردم و یك كواره)189 A( انگور را به خانه در آوردم و گفتم كه این انگور را نگاه دارید تا فردا وقت انگور آوردن.
______________________________
(1)-A : بجانب جای
(2)-B 2 ,C : قنقرات؛A : قنغرات
(3)-P : پنجاه هزار (!)
(4)- از نسخT ,A : افزوده شد
(5)-B 2 : تنك (!)
(6)-B ,A : نهبینیم
(7)- چنین است درP ,A ,B : ویست (؟)؛B 2 ,C : انگوریست؛T : باردور
(8)-P : بما قرار گرفته
(*) س 2: به در سرای
ص: 290
ماه چوچوك در پیشان خانه میگریست. گفتم: برخیز و در این كواره درآی چه محل گریه است. سلطان ولی خود را شاید كه كشته باشد، در كواره در آمد، برگهای تاك را «1» بر بالای وی انداختم. غیاث الدین محمد گفت [كه تو] این كواره را به من گذار كه قوت برداشتن آن نداری، كوارهای خالی بر پشت گیر، چنان كردیم و از میان اوزبكان بیرون آمدیم. نماز دیگر «2» بود كه به پیش امیر شاه ولی آمدیم. سلطان ولی را دیدیم [كه] زارزار میگریست و گریبان دریده و سینه خراشیده «3»، پیشتر آمدم و گفتم:
مژده ای دل كه مسیحا نفسی میآیدكه ز انفاس خوشش بوی كسی میآید گفتم غم مخور كه مقصود و مراد حاصل [شد]. غیاث الدین محمد كواره را بر زمین نهاد، ماه چوچوك مانند آفتاب كه از زیر ابر برآید از كواره بیرون آمد، غریو و غلغله از این جماعت برخاست.
چه خوش باشد كه بعد از انتظاریبه امیدی رسد امیدواری زن امیر شاه ولی عنبرچهای داشت كه در خراسان مثل آن نبود، از گردن برآورد به غیاث الدین محمد داد و دختران امیر شاه ولی «4» انگشتریها و گوشوارهها [ی خود را] به فقیر دادند. بعد از آن فقیر به غیاث الدین محمد گفتم كه: مصلحت نمیبینم كه ما با توابع و لواحق خود در این شهر باشیم؛ آتشی افروختهایم كه از روزی كه آتش از سنگ و آهن كُنْ فَیَكُونُ* «5» بیرون شتافته اینچنین التهاب [و اشتعال] نیافته، مناسب چنان مینماید كه: احمال و اثقال خود را پنهان سازیم و عیال و اطفال خود را به قصبه اوبه فرستیم. گفت: عجب خوب
______________________________
(1)-A : برگها را
(2)-P : شام
(3)-T :+ فغان تارتار ایردی
(4)-A : دختران او
(5)- قرآن سوره 2 آیه 117، سوره 3 آیه 47، 59 سوره 6 آیه 73؛ سوره 16 آیه 40؛ سوره 19 آیه 35؛ سوره 36 آیه 82؛ سوره 40 آیه 68
ص: 291
به خاطرت رسیده [مصرع:
در زبان بود ترا آنچه مرا در دل بود]
فی الحال به حویلی خود آمدیم [و] جواهر مدفونه كه [در] مهمانخانه بود برآورده در سردابه به جواهر خدیجه بیگم ملحق ساختیم و همین زمان «1» غیاث الدین محمد الاغان كرایه كرده والده و همشیرهها و [عشایر] و اقربا [از عمات «2» و خالات و جاریات] همه را گرفته متوجه اوبه شد «3»، و فقیر اشیا و امتعه خانه به خانههای خویشان كشانیدم و مولانا امانی كه از مشاهیر شعرای خراسان است «4» در پای حصار دكان نخود بریانگری داشت و در بالای دكان حجرهای ساخته بود «5» كه مجمع شعرا و فضلا بود. آنجا رفتم و گفتم كه:
یكچند روز بالاخانه را مخصوص این كمینه ساز و خانه پیشان دكان را از برای مهمانان گلیم انداز، فی الحال كلید بالاخانه را از سر دستار برآورده به این كمینه تسلیم كرد. به آنجا برآمدم و در خانه را به روی [خود] بستم و در پس پنجره نشستم، قریب نماز پیشین بود كه شخصی [طاقیه] توپی پاره بر سر و جامه كهنه چركین كوتاهی تا به سر زانو در بر، پای برهنه از در دكان درگذشت، به خاطرم رسید كه این امیر یادگار «6» [كوكلتاش را] میماند،)189 B( مولانا امانی را آواز دادم و گفتم كه: شخصی بدین صفت از در دكان گذشت، از پی او دوید و بینید كه كیست. رفت و گریان بازگشت و گفت: میر یادگار بود.
به وی رسیدم، مرا در بغل گرفت و بسیار بگریست و فوطه و كفش و فرجی خود را به وی دادم و گسیل كردم و گفت: ای مولانا واصفی بیوفائی و دغایی دنیا را ببینید، كه پارسال كه شما در قلعه نیرهتو بودید و من آنجا [آمده] بودم وی هزار نوكر مسلح و مكمل داشت و سر تكبر و گردن تجبر به ذروه
______________________________
(1)-A : ساعت
(2)-B 2 ,C : جماعت
(3)-P ,A : شدیم
(4)-T : دور؛ سایر نسخ: بود
(5)-A : حجره داشت
(6)-A : یادگار را
ص: 292
افلاك برمیافراشت و هزار جفت گاو زراعت وی [بود] «1» و سبزهزار فلك كمینه مزرعه از مزارع او مینمود. اكنون ببین كه كار او به كجا رسید و مهم او به چه جا انجامید!
همان منزل است این جهان خرابكه دیدهست ایوان افراسیاب
همان منزل است این بیابان دوركه گم شد در او لشكر سلم و تور روز دیگر وقت چاشت بود كه غلغله و مشغله از پای حصار برآمد، دیدم شخصی بر اسپ یابویی سوار دو دست در پیش بسته و كسی در قفای او نشسته، چون نیك نگه كردم امیر شاه ولی بود و قریب سیصد سوار اوزبك با وی همراه، مولانا امانی از پی رفت و بعد از زمان ممتدی «*» آمد در غایت تغییر و گفت: امر غریبی واقع شده، امیر شاه ولی دختر خانهای داشت در غایت حسن و جمال، او را محبوبی بوده، او را شب به خانه آورده بوده، امیر شاه ولی واقف شده فرموده كه: اتویی را در آتش سرخ ساخته و گریبان فرجی «2» مخمل قرمزی او را اوتوكش كردهاند، آن دختر خانه بیرون برآمده «3» و فریاد برآورده كه اینك امیر شاه ولی كوكلتاش در این سرای است، امیر اوروس «4» برادر امیر جان وفا در گذر بوده، حاصل «5» كه امیر شاه ولی و زن او را دستگیر كردند «6» و دیگران گریختهاند. به امیر شاه ولی گفتهاند [كه] مالهای خدیجه بیگم كجاست؟ او گفته كه: شما را به سر [آن] مالها برم، آن اوزبكان را به حویلی شما برده، من هم از پی رفتم، پس در حویلی خاكریز بوده به تبرزین شكستند و
______________________________
(1)- ازP : نقل شد؛T : و مینك جفت قوس اوكوز زراعتین قیلور ایردی
(2)-B 2 ,B ,P ,C : فریجی
(3)-B : دویده
(4)-A : اورس
(5)-A : كه حاصل
(6)- سایر نسخ: و زن ویرا گرفتهاند
(*) س 11: زمانی ممتدی
ص: 293
درآمدند و مهمانخانه را كافتند هیچ نیافتند، میر شاه ولی را در شكنجه كشیدند.
گفت: مرا شكنجه كردن هیچ فایده ندارد مگر آنكه مولانا واصفی را پیدا سازید. و حالا شما را خانهبهخانه و كویبهكوی میطلبند. مصلحت چیست؟
گفتم: اختصاص و امتزاج مرا به شما [در این شهر] همهكس میداند، اینجا بودن بلكه در این شهر بودن خود را مناسب نمیبینم. به خاطر میرسد كه به كوسو روم، آنجا یاران دارم كه مرا میتوانند نگاه داشت و صبر كردم كه نماز شام شد. مولانا امانی را وداع و خیرباد كردم و گفتم:
رفتیم ما و داغ «1» تو بردیم یادگاربر یاد ما «2» تو هم دل خود را «3» نگاه دار چون پارهای راه رفتم به خاطر رسید كه به حكم حدیث نبوی صلی اللّه علیه و سلم: أستر ذهابك و ذهبك و مذهبك)190 A( من بد كردم كه رفتن خود را به كوسو به مولانا امانی گفتم، اگر نعوذ باللّه او را گیرند [و] اندك جفایی كنند در اینكه هادی میشود و مرا به دست اوزبكان میاندازد، ترددی نیست. در فكر شدم كه كجا روم، ناگاه آوازی به گوشم آمد كه كسی میگفت:
ای حسن، نصر اللّه را بگوی [كه ما به سیستان رفتیم «4»] اگر میروی پسفردا ما را در سر پل مالان مییابی. با خود گفتم كه: این لسان الغیب بود، خاطر به رفتن سیستان قرار یافت. و از غرایب امور آنكه در سبزوار شنیدم «5» كه مولانا امانی را گرفته خانه او را غارت كردهاند [و او] اوزبكان را سر شده به كوسو رفته «6» و اللّه تعالی اعلم «7».
______________________________
(1)- نسخ دیگر: درد
(2)-P : ندارد
(3)-P ,A : ما را
(4)-P : میرویم
(5)-B : شنیده شد
(6)-B :+ و مرا نیافته و جفاهای عظیم دید
(7)-B : و اللّه اعلم بالصواب
ص: 294