[33] گفتار در ذكر فضایل و كمالات مولانا صبحی كه نور صبح فضیلت از جبین او میتافت و مجلس افاضل از فضایل او زیب و زینت مییافت
در تاریخ سنه ثلاث «*» و ثلاثین و تسعمایه «1» بود كه عالیحضرت، معالی منقبت، سلطان الاعظم، مالك ملوك العرب و العجم، مظهر انوار السلطنه، ظل اللّه، یاوی إلیه كلّ مظلوم الّذی عنوان معدلته بكریمة إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ «2» موسوم السلطان بن السلطان، مظفر الدین سلطان محمد بهادر خان خلد ملكه از ییلاق بلدیپرك «3» متوجه به دار السلطنه تاشكند شده در نواحی شرابخانه جمعی كثیر از شعرا و فضلا در ركاب همایون همراه بودند؛ چنانكه داب آن حضرت بود ابیات شیرین و حكایات رنگین مذكور میگردید. شخصی بدین بیت مترنم شد «4» كه:
بود در دعوی ابرویت مه نوتیز و تنددید چون خورشید رویت كرد خود را گرد و غند
______________________________
(1)-T : توقوزیوز اوتوز اوچ
(2)- قرآن، سوره 16 آیه 90
(3)-A : ترك؛B 2 ,P : بدون نقطه؛T : بلائی بركه
(4)-A : گردید
(*) س 6: ثلاثه
ص: 295
جمعی از سواران روی به آن خواننده آوردند و از وی التماس اعاده [آن] كردند. آن حضرت فرمود كه: این بیت از كیست كه جمع ما را گرد و غند ساخت و همه را در گرداب حیرت انداخت. فقیر گفتم: صاحب این مطلع مولانا صبحی اوبهی [كه] این مطلع نیز از اوست [كه:
جبه بر پنبهای دارم من از فضل الهاوبهی را در میان پنبه میدارد نگاه و ایضا این مطلع از اوست كه]:
نسبت چشمت به نرگس كردم و شرمندهاماز خجالت همچو نرگس سر به پیش افكندهام و در این صوتی بسته در مقام چهارگاه كه مصنفان خراسان مسلم میدارند [كه] در غایت خوبی واقع شده. آن حضرت فرمود كه شیخ چبستری «1» مولانا صبحی را بسیار تعریف میكرد كه ندیم شیوه و مجلسآرایی «*» در خراسان مثل او نبود و میگفت كه: ملازمان شما را به وی خصوصیت تمام و اتحاد لا كلام میبوده، اگر از حالات و حكایات وی شمهای مذكور گردد، دور نمینماید.
معروض داشته شد كه: مولانا صبحی میفرمود كه: به مقتضی وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا «2»، و به حكم وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ یَأْتُوكَ رِجالًا «3»، مرا داعیه حج مصمم گردید.)190 B( اتفاقا به مولانا خیاطی كه خیاط ازلی خلعت فضیلت [را] به قامت او دوخته بود و مولانا ریحانی كه ریاض دانش از فوایح روایح انفاسش معطر مینمود، ملاقات واقع شد. ایشان را در این معنی از خود عازمتر یافتم، به دلالت هادی «**»
______________________________
(1)- چنین است سایر نسخ
(2)- قرآن، سوره 3 آیه 97
(3)- قرآن، سوره 22 آیه 27
(*) س 12: مجلسآرای
(**) س 21: دلالت هاوی
ص: 296
دین قویم و هدایت دلیل مستقیم متوجه شدیم. منازل و مراحل طی كرده تا به شهر شیروان رسیدیم. شاه شیروان پادشاهی بود در غایت فضل و كمال و نهایت حسن و جمال، اختلاط او مقصور و محصور به شعرا و فضلا بود و بجز این طایفه با كسی الفت نمیگرفت، به در كریاس او رفتیم. حاجبی بیرون آمد و پرسید كه: چه كسانید و از كجا میآیید؟ گفتیم: از خراسان میآییم و عزیمت «1» طواف كعبه داریم [و] اسامی خود را عرض نمودیم. حاجب برگردید و بعد از مدتی بیرون آمد و در ما نگاهی كرد. مولانا خیاطی در میان ما قویهیكل و طویلقامت و خوشمحاوره بود، [او را] گرفته به درون حرم برد. مدت مدید گذشت، هیچكس بیرون نیامد. قطعهای به خاطر آمد «*» آنرا نوشته به دست كسی پیش پادشاه فرستادیم و آن قطعه این بود:
ما سه كس آمدیم بر در شاههریكی را ز فضل پیرایه
چه سبب بود این نمیدانیمكان یكی كیر گشت و ما خایه پادشاه این قطعه را مطالعه نموده خنده بسیار كرده ما را طلبید و تعظیم بسیار كرده «2» در آخر مجلس هركدام ما را یك صد تنگه انعام فرمود و گفت كه:
شیفته و فریفته صحبت دلاویز شما شدیم و شما به عزیمت طواف بیت اللّه بیرون آمدهاید و مجلس [ما] غالبا مشتمل بر ملاهی و مناهی است، چگونه تواند بود؟ این رباعی به خاطر رسید [كه]:
راهی است ز كعبه تا به مقصد پیوستاز جانب میخانه رهی دیگر هست
______________________________
(1)-A : عزیمتخانه
(2)-A : نمود
(*) س 9: قطعه بخاطر آمد.
ص: 297 لیكن ره میخانه ز آبادانیراهی است كه كاسه میتوان داد به دست به مجرد خواندن این رباعی، شوری در مجلس افتاده و پادشاه را كیفیتی دست داد. فرمود كه انگیز صحبتی كردند و اسباب عیش و عشرت به مجلس آوردند. آن شب آن پادشاه به هركدام از ما یك هزار تنگه «1» انعام فرمود.
چون از آنجا برآمدیم، گذر ما به در خراباتی افتاد كه به آنجا درآمدیم و مدت ده روز آنجا مكث «2» متمادی شد. چون بیرون آمدیم در در خرابات یاری پیدا شد كه دستارهای ما [را] از رهن [شراب] بیرون آورد و این بیت را خواند كه:
ز راه میكده یاران عنان بگردانیدچرا كه حافظ از این راه رفت و مفلس شد)191 A( به یكدیگر گفتیم كه: یاران قباحت غریبی واقع شد، مبلغ مال را تلف كردیم، دیگر خود از پادشاه طمع كردن معنی ندارد. چه كار كنیم؟ فقیر گفتم مرا تدبیری به خاطر رسیده كه خالی از غرابتی نیست و آن، آن است كه مولانا ریحانی بسیار به مرگ نزدیك است و روز زندگانی او از غبار صرصر مرض بغایت تاریك، او را به مرض سكته «3» میمیرانیم و آتش سوگ دماغی درمیگیرانیم خبر به پادشاه میرسد. از برای تكفینش چیزی میفرستد، باز او را به حال میآریم. اتفاق براین افتاد. مولانا ریحانی بیحس و حركت گردید، به مرتبهای كه ما را تردد شد كه مگر واقع «4» باشد. مولانا صبحی میفرمود كه من و مولانا خیاطی پیازهای كوفته در آستینهای خود كشیدیم و آنرا بر دماغ داشتیم «5»؛ [به مرتبهای كه] كاسههای دیده ما به مثابه قدح پرخون
______________________________
(1)-P : از ما از هزار تنگه
(2)-A : مكث آنجا
(3)-B 2 ,B ,C : شكسته
(4)-A : مرده
(5)-A : پیازها در آستین گرفته و آن را فشرده بدماغ داشتیم
ص: 298
گردید. آوازه در شهر افتاد كه مولانا ریحانی سكته شده، خلق شهر هجوم نمودند، خبر به پادشاه رسید؛ گفت: حیف از مولانا ریحانی كه خوشیار [و] ندیمی «1» بود. صدر پادشاه آمد و جهت تكفین یك هزار تنگه آورد.
من گفتم كه: در ولایت ما رسم است كه یاران خود را خود غسل میدهند. خانه را خلوت ساختیم و بر بالای سر مولانا ریحانی نشستیم؛ و مشتی بر بینی او زدم كه خون به مثابه چشمه برجوشید. ریحانی برخاست و بنشست. آوازه در شهر افتاد كه: مولانا ریحانی زنده شده، نواب پادشاه همه آمدند [و] غریب غوغایی شد. پادشاه تخت روان خود را فرستاد كه مولانا ریحانی را بیاورند، چون او را به پیش پادشاه آوردند. گفت: ای ریحانی از آن دنیا میآیی از پدر من چه خبر داری؟ گفت: شاها معذور دارید كه فقیر به دوزخ نرسیدم و پدر شما را ندیدم. پادشاه بخندید [و] انعام و عنایت لاكلام در حق وی مبذول گردانید. بعد از چند روز رخصت طلبیده متوجه سفر حجاز شدیم.
چون به شماخی رسیدیم، بر در دروازه جوانی را دیدیم كه میخرامید و این ندا از سروش غیبی به گوش هوش میرسید كه:
زیر پا دامنكشان زلف دوتای او ببینزیر پا افتاده چندین سر به پای او ببین به یاران گفتم كه:
سوی كعبه چه روم جانب بطحا چه كنمیار اینجاست من دلشده آنجا چه كنم القصه یاران را وداع كردم و رو به سوی خانه آن جوان آوردم، در نزدیك خانهاش)191 B( مسجدی بود، آنجا معتكف شدم. نماز شامی «2» بود كه جماعتی آمدند و نماز را به جماعت گزارده رفتند. شخصی آمد و گفت كه:
______________________________
(1)-A :+ مجلسآرائی
(2)-B 2 : شام
ص: 299
شما را خواجه میطلبد. گفتم: ای عزیز از خانه خدا مرا به خانه مخلوقی چه میبری و به چشم گدایان «1» [به سوی من] چه نگری؟ آن شخص رفت و بعد از زمانی چراغی [به دست] به مسجد درآمد و از پیاش مردی خوشمحاوره لباسهای فاخر پوشیده پیش من آمد و مرا تعظیم كرد و قواعد تكریم بهجای آورد. بعد از آن غلامان و خادمان دستار خوانی و خوانی «2» بروی طبقهای طعام آماده «3» آوردند [و] پیش من نهادند. خواجه پرسش و تفقدی آغاز كرد و نوازشی به تقدیم رسانید كه هرگز از هیچكس مشاهده نیفتاده بود.
بعد از طعام دیدم كه همان جوان كه دل در محراب ابرویش در نماز است و جان حزینم در پیشش در سجده نیاز، از در مسجد درآمد و سر در گوش پدر آورده سخنی گفت. آن خواجه منبسط گردید و گفت: الحمد للّه الّذی اذهب عنّا «4» الحزن و دست مرا بوسیدن گرفت و گفت: ای عزیز، ورای این پسر مرا پسری است بغایت «5» به قابلیت و مقبول «6» و مدت مدید است كه بر بستر مرض صاحب فراش است و از وی مقطوع الطمع شده بودیم. حالا این برادرش نویدی رسانید كه برادرم عرق كرد و تب وی مفارقت نمود «7».
من این عطیه را از بركت قدوم «8» متبرك ملازمان دانستم، چه شود اگر به بندهخانه قدم رنجه فرمایید و سر مفاخرت و مباهات بندگان را به ذروه سپهر عزت رسانید. دعوتش را اجابت نمودم، مرا به مهمانخانه درآوردند و احترام بسیار كردند. صباح خواجه پیش من آمد و گفت: مرا ضرورتی واقع شده به فلان ده میباید رفت، و پسر خود را گفت: ای شاه قاسم خدمت درویشان را مغتنم دانی و ایشان را كما ینبغی محترم داری و به این بیت مترنم گردید كه:
______________________________
(1)-B 2 ,B ,C : گریان
(2)-B 2 ,C : دستارخانی و خانی؛B : دستارخانی و خوانی،P ,T : دستارخانی
(3)-B 2 ,C : طبقها آماده
(4)-A : عن
(5)-A : و بغایت
(6)-B : قابلیت و مقبولی
(7)-A : زایل گردید
(8)- سایر نسخ: قدم
ص: 300 روضه خلد برین صحبت درویشان استمایه محتشمی خدمت درویشان است و سفارش بسیار كرد و رفت. مولانا صبحی فرمودند كه بعد از رفتن خواجه من و این پسر در مهمانخانه به كام دل نشستیم «1» و با یكدیگر پیوستیم. آن جوان گفت ای مخدوم، عنایت نموده فرمایند كه شما از كدام درویشانید و از كدام سلسلهاید و نسبت شما به كدام یك «2» از مشایخ كرام قدس اللّه ارواحهم منتهی میشود؟)192 A( گفتم: ای شاه جوانان و ای ماه تابان، چه سلسله و كدام شیخ [مصراع]:
كدام یار، چه دل، خانه كه میپرسی؟
من یكی عاشق پیشه خبیثه واجب القتل كشتنی پارهپاره كردنی. و سر فرود آوردم و گفتم: بزن بر این ته سر من، آن جوان تقصیر ناكرده چنان آپونی «3» زد كه [بیت]:
مغز چون پنبه توپی «4» به درآمد ز سرمهمچنان زد سر آن سرو روان آپونی «5» از جای جستم و به آن جوان پیوستم و به یكدیگر به كشتی درآویختیم [و] چون جان و جسد بهم آمیختیم گاهی او را به آستان میانداختم و گاهی سینه خود را «6» فرش او میساختم [نظم]:
لب به لب میشدیم و كامبهكامچون دو مغز اندرون یك بادام
آخر از من ربود صبر و قراركاف الف دال و نون شد آخر كار
______________________________
(1)-A : نشسته
(2)-B 2 ,C : یكی
(3)-T : اوپونی؛ و در حاشیه: یعنی غواچه دور؛ نیز: پونی
(4)-T : پونی
(5)-T : اوپونی
(6)-A : او را
ص: 301
تا یك هفته كار همین بود و كردار اینچنین، بعد از آنكه پدرش آمد دیگر آنجا بودن مصلحت نبود، اجازت طلبیده متوجه خراسان شدم.
چون به هرات رسیدم، در وقتی بود كه امیر ذو النون ارغون در هرات بود و او كسی بود كه الوس جغتای و مردم زمین داور و قندهار او را به ولایت اعتقاد داشتند و تخم محبت «1» و ارادت او در زمین دل میكاشتند و منشأ اعتقاد آن بود كه مجرم و گناهكار را كه پیش او میآوردند میفرمود كه: تیری را در آتش سرخ میساختند و بر زمین میانداختند و آن متهم را میگفت كه:
آن تیر را بردار، اگر بیگناه میبود آن تیر سرخ را مانند برگ «2» لاله از زمین برمیداشت و اگر گناهكار [می] بود، مثل شعله آتش در «3» جان او علم میافراشت «4» و این كلام را طغرای نشان خود ساخته بود: هزبر اللّه الصایل هو ذو النون الكامل. به خاطر رسید كه این مردك خالی از كودنی و حماقتی نیست «5». قصیدهای در مدح او گفته شد و در تحمیق او درر معانی سفته گردید. صله آن قصیده مبلغ هزار شاهرخی انعام فرمود و گفت «6» كه: از ملازمت من مفارقت منمای كه سعادت دارین ترا در ضمن ملازمت من حاصل خواهد شد. اتفاقا او را در همینروز عزیمت زمین داور [و قندهار] مصمم گردید، یك قطار شتر و نه اسپ با زین و لجام و خیمه و خرگاه و پنج غلام انعام فرمود. اختلاط و امتزاج و مصاحبت درجهای اعلی یافت. چون به زمین داور رسیدیم، روزی بعد از نماز بامداد از خرگاه بیرون آمدم. دیدم كه عورتی از دور به تعجیل میآید، دانستم [كه] متوجه درگاه میر است. خود را در پس خرگاه كشیدم و چشم به روزنی نهادم. آن عورت درآمد [و] از كیسه خود لته كبودی برآورد و گفت: فلان آغاچه به درد ولادت گرفتار است و احوال او بغایت
______________________________
(1)-A : تخم مهر
(2)-P : برگ گل؛A : برگ گل و
(3)-A : بر
(4)-A : میزد
(5)-B : نخواهد بود
(6)- سایر نسخ: انعام كرد و فرمود
ص: 302
تنگ و تار، از برای ملازمان شما صد تنگه فرستاده [كه] از برای او فاتحه فایحه «1» بخوانید كه از نفس فرحبخش شما، خدای تعالی او را شفایی و گشادی كرامت فرماید.)192 B( میر فاتحه خواند و آن لته كبود را در كیسه انداخت و آن عورت برگشت. بر قفای [آن] خرگاه پشتهای بود قریب به دویست قدم، بر آن پشته برآمدم و روی به قبله سر به مراقبه فرو بردم. بعد از زمانی میر از خرگاه برآمد و پرسید كه: آن كیست كه بر بالای تل برآمده و سر به مراقبه در پیش افكنده؟ گفتند كه: مولانا صبحی است. گفت: او را طلب نمایید. چون آمدم، گفت: ای بچه شیطان [چه كار میكردی و باز] از مادر خود چه مكر و حیله میآموختی و چه آتش فتنه میافروختی؟ گفتم: بدایع الوقایع ج2 302 [33] گفتار در ذكر فضایل و كمالات مولانا صبحی كه نور صبح فضیلت از جبین او میتافت و مجلس افاضل از فضایل او زیب و زینت مییافت ..... ص : 294
میر همه عمر را در بطالت و خذلان نمیتوان گذرانید. گاهی توجه به جانب «2» قدس خداوندی «3» نیز میباید كرد. میر گفت: آری شما توجه فرمایید «4». باری امروز از واردات عالم غیبی به شما چه وارد گشته؟ گفتم:
[در] سجنجل ضمیر منیر من اینچنین تصویر پذیرفته كه امروز به شما از عالم غیب فتوحی رسیده؛ میر حیران شد چنانكه دهان او از حیرت باز ماند. گفت: هان گوی آن چه چیز است، اگر گویی آنرا به تو ارزانی دارم، ذكری چند گفتم و سر به صندوق سینه افكندم «5» و سر برآوردم و گفتم كه:
نقدهای است. میر گفت اگر گویی چند است آن مقدار دیگر بروی افزایم، باز به ذكر مشغول شدم و بعد از مراقبه گفتم كه: غالبا صد عدد است، میر گفت كه: اگر گویی در چه چیز بسته است باز آنرا مضاعف سازم. گفتم: همچنان كه دراهم كواكب در طیلسان كبود میباشد، آن دراهم در لته كبود است.
______________________________
(1)-T ,A : ندارد
(2)-T ,A : بجناب
(3)-T : اقدس الهی جنابیغه؛ سایر نسخ: آلهی
(4)-B 2 ,C : میفرمایید؛B : شما چه توجه كردید
(5)- نسخهB : از اینجا افتادگی دارد
ص: 303
میر دست در كیسه «1» [در] آورد و آن لته در پیش من انداخت از من بیاختیار خنده ظاهر شد. میر گفت: هی بچه شیطان تو از این معنی خبر داشتی؟ دخل ندارد از تو چیزی میپرسم اگر یافتی پانصد تنگه دیگر بر آن میافزایم و اگرنه از تو استرداد مینمایم. گفتم: بفرمایید. گفت: بگوی كه در دل من چه چیز است. گفتم در دل شما محبت خدای و رسول خدای.
گفت: هی بچه شیطان [مكار] مرا عجب جایی گرفتی [كه] دم نمیتوانم زد.
گفت: خوب قبول كردم، اما یك چیزی دیگر میپرسم اگر یافتی پانصد تنگه دیگر میافزایم «2» و اگرنه آنها را از تو میستانم. گفت: بگوی كه این زمان در دل من چه میگذرد. گفتم: در دل مبارك شما این میگذرد كه:
صبحی عجب مردك حرامزادهای است، ببینید «3» به چه مكر این زرها از من میگیرد؟ میر خندان شد و گفت: و اللّه كه راست میگویی كه بعینه همین بود [در خیال من،] و فرمود كه یك هزار تنگه و اسپ و سر و پا از برای من آوردند.
مولانا صبحی میفرمودند كه: میر فاضل نام كوكلتاشی داشت كه او را بسیار دوست میداشت و كزیو كه یكی از قصبات معموره زمین داور است به وی داده بود [و] وی آنرا به ظلم و تعدی بسیار ویران كرده هیچكس را حد آن نبود كه احوال خرابی آنرا به عرض میر رساند. مردم كزیو پیش من آمده عرض كردند و من پیش میر آمدم)193 A( و حكایتی انگیز كردم. میر گفت كه: [تو] این را دروغ میگویی تا سوگند نمیخوری از تو باور نمیكنم.
گفتم: به آن خدایی كه «*» هفده هزار و نهصد و نود و نه عالم در قبضه اختیار و اقتدار اوست كه راست میگویم. میر گفت: مردك هژده هزار عالم بود،
______________________________
(1)-A : بكیسه
(2)- سایر نسخ: بر آن زیاده میگردانم
(3)- تمام نسخ: به بینید؛T : كورونك
(*) س 20: آن خدای كه
ص: 304
یك عالم دیگر كو؟ گفتم. یك عالم دیگر كزیو بود كه خراب گشته، میر خندان و منبسط گردیده كزیو را صله این لطیفه به من بخشید «1».
______________________________
(1)-T ,P :+ و اللّه اعلم بالصواب
ص: 305
[34] گفتار در ذكر مولانا كاتبی نیشاپوری و بابا سودایی «*» باوردی
نماز شام كه فراشان شبستان فلك نیلیفام شادروان افراسیاب آفتاب را در شهرستان مغرب [بر] افراختند و گلیمهای محفوری شام را در پیش طاق رواق [ایوان] سپهر لاجوردی انداختند، حضرت سلطان الاعظم مولی ملوك العرب و العجم مالك رقاب الامم ناصر كلمة اللّه العلیا المترقی علی الدرجات العلی الممدوح بلسان العبد و الحر مظفر الدین سلطان محمد بهادر در دیوانخانه تخت كیكاوس فرمود كه: جشنی ساختند و طرح صحبتی انداختند، یكی از حضار مجلس [به] «1» این بیت كه:
درون اردوی آدم ندیده چون تو سوار «2»قضا، كه معركهآرای لشكر قدر است مترنم گردید. آن عالیحضرت از این كمینه پرسید كه این شاه بیت از كیست؟
كه از استماع آن بغایت متأثر شدیم. به عرض رسانیده شد كه این بیت از
______________________________
(1)- هیچیك از نسخ ندارند؛A : این بیت را خواندند؛T : بوبیت كا مترنم بولدی
(2)-T : سواری
(*) س 3: بابا سودای
ص: 306
مولانا كاتبی است كه در منقبت حضرت شاه اولیا سلطان اتقیاء اسد اللّه الغالب علی ابن ابی طالب گفته و مطلع آن قصیده این است:
به چشم عقل «1»، اقالیم سبعه گنج «2» زر استولی چو درنگری اژدهای هفت سر است آن حضرت فرمود كه كاتبی در كدام زمان بوده و از كدام پادشاه «3» تربیت یافته؟ به عرض رسید كه شاه بایسنغر بن شاهرخ میرزا «4» مربی او بود و ابتداء اختلاط او به آن پادشاه چنان بوده كه وی از نیشاپور به هرات آمده و كریاس سدره اساس آن پادشاه در باغ سفید میبوده، كاتبی در آن باغ درآمده متوجه حجرهای شده كه پادشاه با خواص و ندماء [زمره اختصاص] خود در آن حجره نشسته بودهاند. پادشاه ملاحظه كرد، شخصی دید [بغایت] قوی [هیكل] و طویلقامت، دستار پارهپاره بر سر و جامه ساربانانه در بر، پادشاه گفت: تو چه كسی و از كجایی، به چه كار میآیی؟ گفت: مرد شاعر پیشهام و از راه دور ولایت نیشاپور میآیم. پادشاه گفت: مناسب قامت و دستار خود بیتی گوی. گفت:
قد بلند دارم، دستار «*» پارهپارهچون آشیان لكلك بر كله مناره پادشاه خندان شد و او را طلبید و در سلك شاعران درگاه عالمپناه منخرط گردانید، بابا سودایی «**» كه از مخصوصان «5» و ندیمان آن آستان سپهر آشیان بود و خود را)193 B( از حلقه بگوشان و متعلقان آن سلسله [مینمود] و او شاعری بود بغایت پهلوان و او را در آن زمان ملك الشعرا مینامیدند و این بیت از ابیات اوست كه در مدح میرزا بایسنغر گفته:
______________________________
(1)-P : بچشم و عقل
(2)-B 2 : گنج و
(3)-B 2 ,C : كس
(4)- چنین است درT : سایر نسخ: میرزا شاهرخ
(5)- افتادگی نسخهB در اینجا به پایان میرسد
(*) س 15: دارم و دستار
(**) س 17: بابا سودای (در تمام موارد)
ص: 307 اختاچی جلال تو گوی سپهر رابر دم اسپ بسته چو خر مهره كبود بسیار متغیر شد؛ میرزا تغییر او را دریافت، كتاب شیخ سوزنی در پیش او بود، گشادند این بیت برآمد كه:
تا كی ز گردش فلك آبگینه رنگبر آبگینه خانه طاعت ز نیم سنگ میرزا فرمودند «1» كه این قصیده را یاران میباید كه جواب گویند، و فرمود كه در جوار دیوانخانه از برای مولانا كاتبی حجره تعیین فرمودند. بابا «2» سودایی در سیاه چاه غم گرفتار محنت و اندوه گردید. با خود گفت كه كاتبی از مشاهیر عالم است و مرا قوت سرپنجه او نیست [مصراع] «3»:
روباه را چه قوت سرپنجه اسد
تا كار من به او به كجا انجامد. در این فكر و اندیشه بود كه جمعی از جوانان كه پروانهصفت بر حوالی «4» شمع شبستان جاه و جلال آن پادشاه میبودند و به بابا سودایی محبتی داشتند، وی را در غایت آشفتگی دیدند.
پرسیدند، گفت: ای دوستان من و [ای] ریاحین بوستان جان من، تا غایت به ناموس زیستهام و در عمر خود مغلوب و ذلیل هیچكس نگردیدهام و هیچ كس بر من ظفر نیافته و سرپنجه ناموس مرا كسی نتافته، حالا غنیم غالبی پیدا شده و او را پادشاه با من در مقام معارضه و مقابله [در] آورده؛ جوانان گفتند كه: بابا شما غمگین نباشید كه مولانا كاتبی را امشب چنان مشغول سازیم كه وی اصلا به شعر نتواند پرداخت و كشتی اندیشه را در بحر شعر نتواند انداخت، و شما امشب آن قصیده را به دلخواه تمام سازید و صباح كاتبی را در مجلس پادشاه در دایره خجالت و شرمندگی اندازید؛ این گفتند و به خانه كاتبی درآمدند؛ در وقتی كه چهار بیت از آن قصیده در سلك نظم كشیده
______________________________
(1)-A : گفتند
(2)-B 2 ,C :+ به؛ در نسخ دیگر: تا كلمه «مشاهیر» حذف شده است
(3)-B : این كلمه را در حاشیه آورده است
(4)-A : حالی
ص: 308
بود [و آن ابیات] این است «1»:
ای راست رو قضا به كمان تو چون خدنگبر تركش تو چرخ «2» مرصع دم پلنگ
هم مهجه لوای ترا آسمان غلافهم لشكر علو ترا لامكان كرنگ
انجم برای پیشكشت ز «3» اطلس سپهربالای هم نهاده چو تجار تنگتنگ
مرغابیان جوهر دریای تیغ توهریك به روز معركه صیاد صد نهنگ «4» جوانان كه درآمدند، كاتبی را حیرتی دست داد كه دوشیزگان معانی كه از در دیوار خلوتخانه دل به مثابه صور صورتخانه چین به جلوهگری آمده بودند، از خجالت ایشان در پس پرده تواری مختفی گردیدند.)194 A( القصه تا وقت صبحدم كاتبی را مشغول داشتند و نگذاشتند كه به شعر مشغولی نماید. علی الصباح بعد از ادای ما وجب علی المسلمین حضرت [پادشاه] شعرا را طلبید «5». كاتبی و بابا سودایی به مجلس حاضر شدند «6». حكم شد كه اول كاتبی قصیده خود را انشا نماید. كاتبی كاغذی كه آن چهار بیت در آن نوشته بود خواندن گرفت، چون به سی بیت رسید جمعی كه در پهلوی او بودند، اظهار تعجب نمودند «7». پادشاه پرسید كه: چه میگویید؟ گفتند كه:
در این كاغذ چهار بیت بیش «8» نیست و این شخص قریب به سی بیت خواند
______________________________
(1)- در نسخهB : بقیه مطالب در حاشیه قید شده است
(2)- چنین است درB ,T : چتر
(3)-B 2 ,C : ندارد
(4)- درT این بیت پس از بیت اول آمده
(5)- دیگر نسخ: طلب فرمود
(6)- سایر نسخ: كاتبی و بابا سودای را مجلس حاضر آوردند
(7)-B : همچنان مطالب را در حاشیه آورده است
(8)- دیگر نسخ:+ نوشته
ص: 309
و هنوز میخواند، نمیدانیم كه این چه نوع سری است! پادشاه پرسید.
كاتبی گفت كه: بیگاه چهار بیت گفته شده بود كه جمعی از یاران «1» به رسم مهمانی به بندهخانه آمدند و دیگر مجال گفتن نماند، صباح كه پادشاه بنده را طلب نمودند، مجال عذر گفتن نبود. در بدیهه به این قصیده اشتغال نمودم.
بابا سودایی گریبان «2» انصاف گرفت و گفت [مصراع]:
انصاف گفتهاند «3» بالای طاعت است
[بیت]
گر ز تو انصاف آید در وجودبه كه عمری در ركوع و در سجود هرچه در حق تو میگفتهاند هزار چندان بودهای؛ [فرد]:
میشنیدم كه بهتر از جانی «4»چون بدیدم هزار چندانی «5» ابتداء «6» آشنایی «*» [و اختلاط] بابا سودایی و میرزا بایسنغر آن بوده كه جمعی از ظرفا در خیابان نشسته بودند و باهم مطایبه میكردهاند و بابا سودایی هم در گوشهای نشسته بود. ناگاه میرزا بایسنغر میگذشته «7» جماعت مردم همه از جای برجستهاند و میرزا را تعظیم كردهاند، اما بابا از جای برنخاسته «8» و تعظیم نكرده، آن جماعت «9» او را طعن كردهاند كه پادشاه میگذرد چرا تعظیم نكردی؟ بابا گفته كه مرا پروای پادشاهان عالم نیست.
آن جمع گفتهاند تو پسر كیستی؟ گفته كه: من پسر خدایم. آن جماعت گفته اند [كه]: هی مهمل مگوی. خدای تعالی از فرزند منزه است، تو كافر شدی،
______________________________
(1)-B :+ مهمان
(2)-P : ندارد
(3)-B : شیوهایست
(4)-T : كه مرد میدانی
(5)- با این كلمه متن نسخهB در حاشیه تمام میشود و پایینتر با جوهر قرمز نوشته: تمتمتم
(6)-T : گفتار بابا سودای بیله میرزا بایسنغر نینك اختلاط و آشنالیقی ابتداسی بیانیدا
(7)-A : گذشت
(8)-A : برنخواسته
(9)-B 2 ,C ,P : جمع
(*) س 11: آشنای
ص: 310
غوغایی شد؛ خبر به میرزا رسید. فرمود كه: او را حاضر ساختند. میرزا پرسید كه: [ای] دیوانه، از تو همچنین نقل میكنند كه گفتهای كه: من پسر خدایم.
گفت: بلی، گفتهام و میگویم. میرزا خندان شد و گفت: پس قدرتی نمای، گفت: هرچه فرمایید به تقدیم رسانم. میرزا را چهرهای بود بغایت صاحب جمال، اما عیبی داشت كه چشمهای او بسیار تنگ بود. میرزا گفت چشمهای این جوان بسیار تنگ است [قدرتی نمای و چشمهای] وی را «1» از این عیب بری ساز و گشاده گردان. گفت: شاها آنجا «2» گستاخی میشود، [آن] كار پدر من است اگر فرمایید [من] آن چشم دیگر وی را گشاده گردانم. میرزا خندان شد و گفت این لایق آن است كه همواره ملازم درگاه عالمپناه باشد.
فرمود كه او را به سر و پای مناسب ملبس گردانیده)194 B( بر اسپ تازینژادی مقرون ركاب همایون گردانند. روزبهروز ترقی و تقرب او به آن آستان عرش آشیان زیاده میشد.
چنین گویند كه میرزا بایسنغر كه یكی از اولاد ذوی الاحتشام میرزا شاهرخ بود، همواره اختلاط به اصحاب فضل و ارباب فضیلت میكرده طایفه اهل بینش و دانش رو به درگاه عالمپناه او میآوردند، و او را برادری بود میرزا جوكی نام كه در سلسله سپاهیان آن زمان به پهلوانی و بهادری، او را عدیل و همتا نبود، گویند كمان او را هیچ پهلوانی نمیتوانست كشید، و تیر هیچ سختكمانی به نشانه او نمیرسید. به وی گفتند كه: برادر شما همیشه به خوشطبعان و ظریفان صحبت میدارد و مؤانست او [مقصور و محصور] به اهل ادراك است و شما به مردم بیقابلیت و بیصلاحیت آمیزش مینمایید، [بیت]:
همنشین تو از تو به باید «3»تا ترا عقل و دین بیفزاید
______________________________
(1)-A : او را
(2)-A : این
(3)-B 2 ,T : باشد
ص: 311
برادر شما را ملازمی است بابا سودایی نام كه در معركه اهل فضل فص خاتم سروری است و نص دیباچه فضیلتگستری؛ میرزا جوكی قاصدی به پیش برادر فرستاد كه تعریف و توصیف بابا سودایی كه ملازم آن «1» آستان است بسیار شنیده میشود، اگر او را به این جانب رخصت فرمایند تا از «2» صحبت روح افزایش این كمینه نیز محظوظ شود «3»، دور نمینماید. بابا سودایی از رفتن ابا نمود و بهانهها و معذرتها پیش آورد. و چون خبر به میرزا جوكی رسید در خشم شد و فرمود كه جمعی در كمین شدند، در «4» وقتی كه از در خانه میرزا بایسنغر به خانه خود میرفت، او را گرفته كشانكشان به آن درگاه حاضر آوردند. بابا سودایی خود را ملول گرفت و سر در گریبان اندوه فرو برد. میرزا جوكی گفت: آن كسی را كه تعریف میكردند همین است یا خود كسی دیگر است، از این خود رایحه ادراك به مشام [طبع] نمیرسد.
گفتند: شاها همین است، اما در وادی ستیزه اظهار وفاداری مینماید. میرزا فرمود كه: شمشیر او را آوردند و سر و پای او را گرفتند و گفت به سر خودم كه این مردك را دو نیم میرم؟؟؟ «5» «*». سودایی گفت [از] برای خدا دست از من بدارید و صنع خدا را «6» مشاهده نمایید «7»؛ او را گذاشتند. برخاست [و] رقاصی و سماعی [در] پیوست كه زهره چنگی چنگ خود را بر فلك لاجوردی درهم شكست.
اتفاقا میرزا بایسنغر از این معنی خبر یافته كسی را فرستاد كه ببین كه سودایی چه [نوع سلوك] میكند. آن شخص خبرآورد كه: ای پادشاه سودایی همان نیست كه در ملازمت شما بود، اینجا حكم مردهای داشت،
______________________________
(1)-T ,P : )اول)
(2)-A : در
(3)-A : گردد
(4)- سایر نسخ: كه در
(5)- كذا در متن
(6)- سایر نسخ: آلهی را
(7)- سایر نسخ: فرمایید
(*) س 14: شاید: دو نیم میزنم (؟)
ص: 312
آنجا كارها مینماید و صنعتها میپردازد كه عقل عقلا حیران است. میرزا بایسنغر [را] «1» بسیار تفاوت كرد. فرمود كه: هرگاه كه سودایی اینجا حاضر شود، هیچكس متوجه او نشود و او را سلام)195 A( نكند «2» و جواب سلام [او] ندهد و هرگاه من دست به دستار خود رسانم، گریبان او را گرفته از پیش من برآرند كه ترا حكم كشتن شد [و] به نوعی مبالغه نمایند كه او را یقین شود كه واقع است [و] او را به در باغ برند و جلاد را طلبند و حیل و اهمال میكرده باشند تا من از در چهارباغ بیرون آیم. بعد از سه روز كه بابا سودایی به كورنش حاضر شد به مقتضای حكم عمل نموده در عرق بارگاه ستاده كسی نمیگوید كه بابا زنده است یا مرده، دست برآورد كه ارواح مزارات این دیار را و خفتگان بیدار را ثواب تكبیر فرستیم. حضار مجلس خندان شدند. میرزا دست به دستار رسانید، سرهنگی گریبان بابا را گرفته [او را] بیرون كشید كه ترا حكم كشتن كردهاند «3». یگانیگان پیش میآمدند «4» و میگفتند «5» كه این چه حال است؟ لعنت بر آنكس كه خدمت مخلوق كند، ببینید كه اینچنین كسی را كه در همه آفاق او را نظیر و همتا نیست، بیگناه او را حكم كشتن میفرمایند. بابا را حال غریبی دست داد و دل بر مرگ نهاد و او را به در باغ آورده خلایق گریه میكردند و تأسف میخوردند و جلاد چشمهای او را بسته شمشیر در دست بر گرد او میگشت، كه آواز هیاهویی «*» برآمد كه میرزا رسید و گفت: هنوز این مردك را نكشتهاند. چون بابا آواز میرزا را شنید برجست و گفت: شاها از برای خدا یك سخن دارم، از من بشنو، من خون «6» خود را «7» بحل كردم. میرزا گفت [كه] او را بیارید، چون او را پیش آوردند، گفت: بگوی چه سخن داری؟ گفت: شاها این
______________________________
(1)-P ,A : ندارد
(2)-A : نگوید
(3)-A : كردند
(4)-T :+ خلایق
(5)-P : پیشآمده میگویند
(6)-B 2 : خود
(7)-P ,B 2 ,C : ترا
(*) س 18: هیاهوی
ص: 313
سخنی نیست كه آشكارا توان گفت به غیر آنكه به گوش مبارك شما گویم «1» امكان ندارد. پادشاه خندان شد و گفت او را بردارید و بر پس اسپ نشانید تا سخن خود را بگوید، چون او را بر پس اسپ نشانیدند لب به گوش میرزا رسانید و گفت سخن این است كه اسپ خود را تیزتر بران كه اگر یك لحظه دیرتر میآمدی این قلتاقان «2» تمام مرا كشته بودند. میرزا خنده زنان به باغ درآمد و فرمود كه بزم عیشانگیز كردند، بذلهگویان «3» و مجلسآرایان جمع گردیدند؛ میرزا به بابا سودایی گفت: امروز ابواب الطاف و عنایات ما بر روی تو مفتوح است، طلب كن از ما هرچه میخواهی. گفت: شاها از تو میطلبم كه امروز تا وقتی كه پادشاه تخت فلك لاجوردی به سراپرده مغرب درآید پادشاهی خود را به من تفویض نمایی «4». میرزا قبول نمودند و از اریكه پادشاهی برخاسته به درون «5» حرمسرا درآمدند. بابا سودایی بر تخت پادشاهی نشست و قاعده حكومت و فرمانروایی در)195 B( پیوست.
از هركس در سینه عداوت و كینهای داشت او را درهم شكست [و] در خزینه پادشاهی را گشاد و به هركس هرچه خواست داد. اسپان خاصه طویله پادشاهی را به جوانان و چهرههای خواص «6» بخشید و گفت كه [مصراع]:
سلطنت گر همه یك لحظه بود مغتنم است
چه معنی دارد كه پادشاهی یك روزه را در كنج خانه گذرانیم، مناسب چنان مینماید كه به «7» تخت آستانه كه بولی «8» گاه پادشاهان است «9» رویم و به طمطراق تمام باده نوشیم و تعظم «10» و تحكم فروشیم، القصه به كوكبه و دبدبه
______________________________
(1)- تمام نسخ: گویند؛B 2 : گویم؛T : دیسام
(2)-B 2 : قلتبانان
(3)-A : بزلهگویان
(4)- سایر نسخ: نمایند
(5)-A : بر درون
(6)-P : میرزا؛B 2 ,C : ندارد؛T : پادشاه محرم چهره لاریغه
(7)-A : بر
(8)-A : لولی؛P : بول؛T : سیر كاهلار
(9)-A : شاهانست
(10)-P : تعظیم؛T : تعظیم و تكریم؛B 2 ,C : ندارند.
ص: 314
تمام سوار شدند و متوجه تخت آستانه گردیدند. به میرزا رسانیدند كه: ای پادشاه اگر توانید تفرج و نظاره سودایی نمایید و قاعده سلطنت یاد گیرید.
چنین گویند [كه] میرزا در لباس طالب علمان درآمده [اوحدی پوشید و] جزودانی در بغل انداخته دستاری آشفته [وار] بر سر بست چنانكه او را كسی نشناسد، به كنار معركه سودایی حاضر شد و در پس درختی مختفی گردید.
سودایی را كه نظر بر وی افتاد او را شناخت، كسی را كه در پیش سودایی بود و پیاله میداشت گفت كه فلان بر پس سر خود نظر كن و متوجه من باش كه ترا چه میگویم، در پس آن درخت چنار جوانی ایستاده و درخت را پناه خود ساخته، از معركه بیرون میروی و خود را بر قفای او میرسانی و او را مضبوط میگیری، همین اسپی كه بر وی سوارم به تو ارزانی میدارم.
آنكس از معركه بیرون رفته متوجه گرفتن میرزا شد. چون میرزا واقف گردید رو به گریز نهاد و آنكس در قفایش دوان تا به دیواری رسید، همچو «1» كبك دری [بر آن] دیوار «2» [بر] دوید و از وی خلاص شد.
چون پادشاه فلك نیلگون به سراپرده مغرب درآمد دولت پادشاهی بابا سودایی به سر آمد جمعیتش كه چون ثریا مجتمع بودند مانند بنات النعش متفرق گشتند. علی الصباح كه خسرو خاور سر از دریچه مشرق برآورد، شاه بر تخت خود قرار «3» یافت. اركان دولت و اعیان حضرت هركدام به مقام خود متمكن گردیدند. میرزا روی به بابا سودایی آورد «4» و گفت [كه]: ای سودایی ترا در این پادشاهی كردن چه چیز خوش آمد؟ گفت: ای پادشاه عالمیان در تخت آستانه كه صحبت میداشتیم جوانی همچون ماه تابان و
______________________________
(1)-A : همچون
(2)-A : بدیوار
(3)-P : چو؛ و جمله را به صورت مصرع آورده است
(4)-P : كرد؛B 2 ,C : كرده گفت.
ص: 315
آفتاب درخشان بر كنار معركه حاضر آمده بود، به گرفتن او متوجه شدیم بخت یاری و سعادت یاوری ننمود، آن جوان گریخت [كه] اگر او را میگرفتیم هم ما حضوری «1» میكردیم)195 A( و هم شما.
______________________________
(1)-A : حضور
ص: 316