.فصل چهارم وضع ادبي ايران در قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم
1- وضع عمومي زبان و ادب فارسي
دورهيي كه مورد مطالعه ماست يعني عهدي كه با قدرت شاهان ساماني در ماوراء النهر و خراسان آغاز شده و بتسلّط سلاجقه بر بغداد ختم گرديده است، با آنكه ابتداي ترقي ادب فارسي است يكي از مهمترين ادوار ادبي ما محسوب ميگردد. در ابتداي اين عهد رودكي استاد شاعران، و در اواخر اين دوره فردوسي و عنصري دو استاد مسلّم شعر پارسي زندگي ميكردهاند. شاعران ديگري كه درين دوره بسر ميبردند نيز هريك صاحب شهرت و اهميت خاص در تاريخ ادبيات فارسي هستند. كمتر دورهيي از ادوار ادبي فارسي است كه اينهمه شاعر استاد و بزرگ، آنهم از يك ناحيه محدود، در آن زندگي كرده باشند و كمتر عهديست كه فصاحت و جزالت كلام تا اين حدّ فطري و ملكه گويندگان آن باشد. كثرت شعر و تعدّد آثار گويندگان چنانكه خواهيم ديد يكي از خصائص عمده اين عهدست. علّت عمده اين توسعه و رواج روزافزون شعر در عهد مورد مطالعه ما تشويق بيسابقه شاهان نسبت بشعرا و نويسندگانست. همه امرا و شاهان مشرق درين عهد نسبت بگويندگان پارسيزبان و نويسندگان و شعراي
ص: 357
تازيگوي ايراني رعايت كمال احترام را ميكردهاند و اگر هم اتفاقا واقعهيي نظير حادثه ميان سلطان محمود و فردوسي درين عهد بميان ميآمد معلول جريانات اجتماعي و سياسي خاص بود نه معلول بيحرمتي شعرا و گويندگان در نزد اين سلاطين. صلات گران و نعمتهاي جزيل و اموال كثيري كه امرا و سلاطين درين دوره در راه تشويق شاعران صرف ميكردهاند بحدّي بود كه آنانرا بدرجات بلندي از ثروت و تنعّم ميرسانيد.
درباره رودكي گفتهاند كه بنه او را چهار صد شتر ميكشيد «1» و درباره عنصري گفته شده است كه از نقره ديكدان و از زرآلات خوان ترتيب داد «2» و بعضي از شاعران درين عهد چنان ثروتمند ميشدند كه حتي محسود معاصران خويش ميگرديدند «3» و گروهي از گويندگان چندان تنعّم و جلال داشتند كه با غلامان سيمينكمر و زرّينكمر حركت ميكردند «4» و در حقيقت مانند شاهان با موكب خاص از معابر ميگذشتند.
اين وضع نتيجه مستقيم تشويق پادشاهان نسبت بگويندگان مذكور و اعزاز و اكرام آنان بود و اين حال هرگز پديد نميآمد مگر بر اثر علاقه خاصّ شاهان و اميران و وزيران نسبت بادب و شعر.
در ميان سلاطين و امرا و وزراي اين عهد بسيار كسان داريم كه يا خود شاعر و نويسنده بودهاند (مانند شمس المعالي قابوس و آغاجي و طاهر بن فضل چغاني و امير ابو المظفّر چغاني و ابن العميد و صاحب بن عبّاد و عتبي و جيهاني و ابو الفضل بلعمي و ابو علي بلعمي و نظاير آنان) و يا از تشويق و بزرگداشت نويسندگان و شاعران پارسيگوي و تازيگوي بهيچروي غفلت نداشتند.
______________________________
(1)- چهار مقاله نظامي عروضي چاپ ليدن ص 33
(2)- اشاره است باين بيت از خاقاني:
شنيدم كه از نقره زد ديكدانز زر ساخت آلان خوان عنصري
(3)- اشاره است بشعر ابو زراعه معمري درباره رودكي. رجوع شود بشرح حال رودكي.
و نيز اشاره است باين بيت فرخي:
محسود بزرگان شدم از خدمت محمودخدمتگر محمود چنين بايد هموار
(4)- چهار مقاله چاپ ليدن ص 40
ص: 358
سامانيان خصوصا بنثر و نظم پارسي توجّه خاص مبذول ميداشتند. بسبب همين توجّه بود كه شاعران را آنهمه تشويق و تكريم ميكردند و مستقيما براي ايجاد منظومهايي مثل شاهنامه يا ترجمه كتبي مانند كليله و دمنه ابن المقفّع «1» و تاريخ طبري و تفسير كبير طبري «2» فرمانهايي صادر ميكردند و برخي از وزيران آنان مانند ابو الفضل بلعمي مشوّق شاعران در نظم داستانها و كتبي از قبيل كليله و دمنه ميشدند يا افرادي از قبيل ابو علي بلعمي خود بتأليف كتبي بزبان پارسي همّت ميگماشتند.
شايد يكي از علل بزرگ ترويج نثر و نظم پارسي بوسيله سامانيان تعقيب فكر استقلال ادبي ايرانيان و دنبال كردن نظر يعقوب بن ليث درين زمينه بوده است و علّت ديگر آنكه سامانيان ميكوشيدند دربار آنان همان مرتبت و مقامي را يابد كه بغداد در زير تسلّط خلفاي عبّاسي دارا بود و گويا اين فكر بود كه شاعران را بسرودن نظير اين بيت برميانگيخته است كه:
امروز بهرحالي بغداد بخاراستكجا مير خراسانست پيروزي آنجاست غير از بخارا كه مهمترين مركز ادبي ايران در قرن چهارم بود، در عهدي كه مورد مطالعه ماست مراكز مهم ديگري مانند سيستان و غزنين و گرگان و چغانيان و نيشابور و ري و سمرقند براي ادب فارسي وجود داشت و در مراكز ادبي مشرق رونق شعر و نثر پارسي بيش از ساير مراكز بوده است و بر رويهم در مراكز غربي ايران تا اوايل قرن پنجم شعر و نثر فارسي رونق و رواجي چنانكه بايد نداشت زيرا اولا هنوز زبان و ادبيات دري در آن نواحي كاملا انتشار نيافته بود و ثانيا رقابتي كه ميان امراي بويي و ساماني وجود داشت مانع آن بود كه زبان ادبي دربار آل سامان در قلمرو حكومت آل بويه رونق بسيار يابد و اين امر يعني توجّه امراي عراق بنثر و نظم دري بيشتر از اوايل قرن پنجم ببعد و علي الخصوص اواخر ايام امراي بويي ري و از دربار علاء الدوله كاكويه در اصفهان آغاز شد و بجاي زبان دري درين نواحي بيشتر لهجههاي محلّي براي
______________________________
(1)- مقدمه شاهنامه ابو منصوري (كتاب بيست مقاله مرحوم قزويني ج 2 ص 22)
(2)- در مقدمه هردو ترجمه اخير شرح فرمان پادشاه ساماني مبني بر ترجمه دو كتاب مذكور بتوضيح آمده است.
ص: 359
شاعري معمول بوده است چنانكه در تاريخ ابن اسفنديار بوجود دو شاعر طبري در دربار عضد الدوله اشاره شده است كه با حرمت بسيار در آنجا بسر ميبردهاند «1»، و بندار رازي شاعر مشهور اين عهد در ري بلهجه محلّي خود شعر ميسرود.
زبان فارسي دري در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم بر اثر آميزش بيشتر با زبان عربي و قبول مقداري از اصطلاحات علمي و ادبي و ديني و سياسي و بكار رفتن آن براي بيان مفاهيم و مضامين مختلف شعري و مقاصد علمي و غيره نسبت بقرن سوم تكامل و توسعه بيشتري يافت با اينحال اگر آنرا با ادوار ادبي بعد بسنجيم تعداد لغات عربي را بنسبت محسوسي كمتر و غلبه لغات اصيل پارسي را بيشتر ميبينيم و علي الخصوص اين نكته قابل توجّه است كه شاعران و نويسندگان اين عهد كمتر تحت نفوذ قوانين دستوري زبان عربي بودند و رعايت قواعد پارسي را بيشتر ميكردند و مثلا بندرت از اوزان جمع عربي در كلمات تازي اين عهد اثري مييابيم و تركيبات عربي را در زبان پارسي نافذ و وارد نميبينيم. اين نكته قابل ذكرست كه شاعران و نويسندگان اين عهد خلاف آنچه برخي ميانديشند تعمّدي درآوردن كلمات پارسي بجاي عربي نداشتند بلكه چون زبان فارسي درين عهد هنوز بنسبت كمي با زبان عربي آميخته بود و شاعران و نويسندگان هم از لهجه عمومي در كار خود پيروي ميكردند طبعا لغات عربي را كمتر بكار ميبردند مگر در موارديكه ضرورت اقتضا ميكرد.
2- شعر فارسي و شاعران پارسيگوي در قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم
خصائص شعر فارسي
قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم بوجود شاعران بزرگ و رواج اشعار گوناگون آراسته است. فزوني عدد شاعران يكي از خصائص عمده شعر درين عهدست. عده گويندگاني كه نام آنان بما رسيده و در جنگها و تذكرهها و فرهنگها و كتب
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب ص 150
ص: 360
ادب اين عهد يا عهد قريب بآن ثبت شده بسيارست، با آنكه محيط شعر فارسي دري تقريبا از حدود مشرق ايران تجاوز نميكرده است و هنوز در سراسر ايران مانند قرن ششم گويندگاني ظهور نكرده بودند.
مهارت گويندگان و قدرت آنان در تلفيق كلام و بيان مضامين و افكار بديع و فصاحت خود از مسائل بسيار مهم و قابل توجّه درين عهدست چنانكه شاعران اين دوره همواره سرمشق سخنوران عهود تاليه بودهاند و استادان نامآوري كه درين عهد ظهور كردهاند مانند رودكي و ابو شكور و دقيقي و فردوسي و عنصري و فرّخي و منوچهري هنوز هم افصح و ابلغ شعراي پارسيگوي محسوب ميشوند. علّت عمده اين امر را علاوه بر آمادگي محيط براي بيان افكار تازه و بديع و روشني ذهن و فكر بايد طبيعي بودن زبان براي گويندگان بدانيم يعني شاعران اين عهد براي آموختن زبان دري و آگاهي از رموز آن بتحصيل و ممارست بسيار كمتر حاجت داشتند و خلاف سخنوراني بودند كه مانند شاعران قرن ششم در عراق و آذربايجان و ديگر نواحي براي اطلاع از دقايق زبان پارسي دري بمطالعه و دقت در ديوانهاي شاعران خراسان و ماوراء النهر حاجت داشتهاند.
كثرت شعر درين عهد هم از مسائل قابل توجّه است. عدد ابياتي كه برودكي نسبت دادهاند بقولي يك ميليون و سيصد هزار و بقول معقولتر صد هزار بيت بوده و عدد اشعار فردوسي شصت هزار بيت بوده و براي ديگر شاعران اين عهد هم اشعار كثير در تذكرهها ياد شده است كه از آنجمله مقداري بعنوان استشهاد در كتب مختلف نقل شده و برخي هم با اشعار شعراي ديگر درآميخته و مقدار فراواني از ميان رفته است.
از علل عمده مفقود شدن بيشتر منظومها و اشعار اين عهد يكي كهنه بودن زبان و تركيبات و نامأنوس بودن غالب آنها براي مردم ايران در ادوار متأخرست و ديگر آنكه مراكز عمده رواج اين اشعار مانند ماوراء النهر و خراسان دچار مهاجمات پياپي وحشيان زردپوست و قتل و غارت و نهب و تاراج و ويراني و نابساماني شد و هزاران كتاب و ديوان و صدها كتابخانه درين گيرودار از ميان رفت و لامحاله بسياري از ديوانهاي شاعران آن عهد هم در جزو اين اشعار بود. عوفي صاحب لباب الالباب كه اندكي پيش
ص: 361
از حمله تاتار در ماوراء النهر بود گويد ديوان رودكي بصد دفتر برميآيد «1». و چندي پيش ازو رشيدي سمرقندي شاعر دربار خضر خان خاقان سمرقند نسخه يا نسخي از ديوان آن شاعر بزرگ را بتمامي ديده و عدد ابيات آنرا بعد از چندبار شمردن در يكي از قطعات خود معلوم كرده بود «2» ولي بعد از حمله مغول اثري ازين ديوان جز آنچه در كتب ادب از آن نقل شده مشهود نماند و نظير اين سرنوشت را ميتوان براي بسياري ديگر از شاعران عهد ساماني هم تصوّر كرد.
از اواخر عهد ساماني تا پايان دوره اول غزنوي بنام و آثار چند تن از شاعران كثير الشعر و استاد بازميخوريم كه بر اثر شهرت و عظمت مقام و فصاحت و جزالت كلام آثار آنها كمتر از ديگر شعرا دستخوش تطاول زمان شد و از آن قبيلاند فردوسي و عنصري و فرّخي و منوچهري، ليكن اين چند تن در برابر شاعران متعدد استاد ديگري كه مورّخان از وجود ايشان در دربار محمود و مسعود غزنوي خبر دادهاند كماند و مثل آنست كه تنها چيزي كه توانست ضامن بقاء مقداري از اشعار شعراي اين عهد در برابر حوادث و مصائب پياپي روزگاران بعد شود، شهرت و فصاحت و مطبوع بودن كلام در قسمتي از آنها و اقبال و توجّه آيندگان بدانها بوده است. با اينحال آنچه از اشعار اين عهد بما رسيده بسيارست و ما بوسيله آن مايه شعر ميتوانيم در سبك و روش اغلب گويندگان بتحقيق و مطالعه پردازيم و بر رويهم از چگونگي حالت شعر و شعرا اطلاعات كافي بدست آوريم.
از خصائص عمده شعر پارسي درين عهد سادگي و رواني كلام و فكر درآنست.
از تعقيد و ابهام و خيالات باريك دور از ذهن و ذوق در آن كمتر اثري مييابيم، اگر كلمات متروك پارسي دري را كه بتناسب محيط و دوره در اشعار آن عهد آمده و براي مردم مشرق در آن روزگار قابل فهم بوده است، در نظر نگيريم، آثار سادگي و رواني كلام را در سراسر اشعار آن دوره مشاهده ميكنيم و كمترين آشنايي با لهجه كهنه قرن چهارم و آغاز قرن پنجم ما را در فهم زيبايي و فصاحت معجزهآساي اشعار آن عهد ياوري
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 7
(2)- شعر او را برشمردم سيزده ره صد هزار ...
ص: 362
خواهد كرد.
تحوّل اوزان شعري و تكامل آنها در اشعار فارسي اوايل قرن چهارم نسبت بقرن سوم آشكارست و اين سير تكاملي را در اشعار تمام قرن چهارم و آغاز قرن پنجم مشاهده ميكنيم. بر اثر اين سير تكاملي گنجيدن الفاظ در بحور سهلتر گشت و اوزان مطبوعتر و دلنشينتر شد. با اينحال درين دوره اوزاني از شعر ميبينيم كه در ادوار بعد متروك ماند، مانند:
ميآرد شرف مردمي پديدآزادهنژاد از درم خريد (رودكي)
بر وزن «مفاعيل مفاعيل فاعلان» (از متفرّعات بحر قريب)
ترك از دَرم درآمد خندانَكآن خوبروي چابك مهمانَك (رابعه بنت كعب)
بر وزن «مفعول فاعلاتن مفعولن» (از متفرّعات بحر هزج)
چنان داني كم خواستار نيستيا شهرِ مرا جز تو يار نيست (خسروي)
بر وزن «مفاعيلن مفعول فاعلان» (از متفرّعات بحر قريب)
اي باد ز بهر غريب رادرودي ببر از من حبيب را (بلحسن اورمزدي)
مفعولن مفاعيلن فاعلن (از متفرّعات بحر قريب)
مجلس بساز اي بهار پدرامباده درافگن بيك مني جام (فرّخي سيستاني)
مستفعلن فع مستفعلن فاع (از متفرّعات بحر رجز)
و نظاير اين ابيات و اوزان كه در شعر دوره ساماني و دوره اول غزنوي كم نيست و در ادوار بعد ميان اشعار شاعران ديده نميشود.
گويا يكي از علل بزرگ وجود اينگونه اوزان در شعر فارسي قرن چهارم و اوايل قرن پنجم آن بوده است كه درين روزگار غالبا اشعار با الحان موسيقي همراه بوده
ص: 363
و همراه ساخته ميشده است و وجود برخي از روايات اين معني را تا حدّي روشن ميسازد «1» و استفاده صوفيه از ترانهها و ابيات دلانگيز در مجالس سماع بوسيله قوّالان خود مشهور است «2» و پيداست كه در چنين حال خواندن ابيات بهر وزن خواه سهل و خواه صعب اشكالي نداشت.
ديگر از خصائص شعر فارسي درين عهد تازه بودن مضامين و افكار در آنست زيرا شاعران با موضوعات تازهيي سروكار داشتهاند كه پيش از آنان ساخته نشده بود مگر آنچه از ادب عربي اقتباس ميشده است و پيداست كه در چنين حال گوينده ناگزير است بجاي تقليد و متابعت از پيشينيان بابتكار دست زند. اثر روحي اين وضع تقويت قوّه ابتكار در شاعر و مهيّا كردن اوست براي ورود در موارد و مضايق گوناگون و خروج از آنها بيآنكه دچار ضعف و خطا شود.
همين تازگي مواضيع و مطالب و مضامين است كه شاعران عهد را قادر بآوردن تشبيهات تازه بديع كرد و اصولا در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم مهارت شاعران در انواع تشبيهات اعمّ از تشبيهات محسوس و معقول و خيالي و وهمي و نظاير آنها بسيارست منتهي شاعران بيشتر كوشيدهاند كه مواد تشبيه خود را از عالم خارج گيرند و در نتيجه تشبيهات آنان محسوس يا تشبيهات مركّبي شده است كه اساس آنها بر محسوسات نهاده شده باشد. استفاده از موارد جزئي موجود در عالم خارج يا در عرف عادت نيز براي قرار دادن آنها در يكي از طرفين تشبيه علي الخصوص در طرف مشبه به بسيار معمول بوده است و همين امورست كه به تشبيهات بيشتر جنبه وصف بخشيده و يا آنها را توأم با وصف كرده است. براي توضيح موارد مذكور نقل اين ابيات را از عهد ساماني درينجا لازم ميدانيم:
نيكو گلِ دورنگ را نگه كندُرّست بزير عقيق ساده
با عاشق و معشوق روز خلوترخساره برخساره برنهاده (منجيك)
______________________________
(1)- رجوع شود به شرح احوال رودكي (ص 33) و فرخي (ص 39) از چهار مقاله نظامي عروضي چاپ ليدن.
(2)- مخصوصا رجوع شود به اسرار التوحيد موارد مختلف متعدد از آن كتاب
ص: 364 ساقيا مر مرا از آن مي دهكه غم من بدو گسارده شد
از قنينه برفت چون مه نودر پياله مه چهارده شد (بوشكور)
شاخ بيد سبز گشته روز بادچون يكي مست نوان سرنگون
لاله برگ لعل بنگر بامدادچون سرِ شمشير آلوده بخون (عماره مروزي)
نبيدي كه نشناسي از آفتابچو با آفتابش كني مقترَن
چنان تابد از جام گويي كه هستعقيقِ يمن در سهيلِ يمن (رونقي بخاري)
بگشاي چشم و ژرف نگه كن بشنبليدتابان بسانِ گوهر اندر ميان خويد
برسان عاشقي كه ز شرم رخان خويشديباي سبز را برخِ خويش دركشيد (كسائي مروزي)
در اواخر اين دوره منوچهري از ميان گويندگان مختلف عهد خود بداشتن تشبيهات دقيق از انواع مختلف ممتازست و او مخصوصا در آوردن تشبيهات مركّب و خيالي هنرنمايي كرده است مثلا درين ابيات:
همي گرديد گردِ قطب جُدَّيچو گرد بابزن مرغ مسمّن
بنات النعش گردِ او همي گشتچو اندر دست مردِ چپ فلاخن
همي راندم فرس را من بتقريبچو انگشتانِ مردِ ارغنونزن
ز صحرا سيلها برخاست هرسودرازآهنگ و پيچان و زمينكن
چو هنگامِ عزايم زي معزّمبتك خيزند ثعبانان ريمن
پديد آمد هلال از جانبِ كوهبسان زعفران آلوده محجن
چنان چون دو سر از هم باز كردهز زرّ مغربي دستآورنجن ملاحظه ميكنيد كه قدرت تصوّر و دقت خيال درين تشبيهات كه همه آميخته با وصف هستند تا كجاست و نظاير اين تشبيهات در اشعار آن شاعر استاد بسيار ديده ميشود.
وصف در شعر فارسي قرن چهارم و آغاز قرن پنجم از مهمترين موارديست كه
ص: 365
هنرنماييهاي شاعران اين عهد در آن مشهود ميشود، اشعار اين دوره پر است از توصيفات مطبوع درباره ميدانهاي جنگ، مجالس و محافل سلاطين، معشوقگان، جشنها، مناظر طبيعي، پهلوانان و جنگاوران و چيزهاي گوناگوني از قبيل اسب و شمشير و زلف معشوق و جز آنها. در هريك ازين مسائل هنرنماييهاي شاعراني از قبيل رودكي، لبيبي، دقيقي، فردوسي، فرّخي، عنصري و منوچهري بسيار و گاه بحدّ اعجازست. وصفهاي همه اين شعرا جاندار و زنده و طبيعي است و بحدّي درين مورد از عالم خارج و واقع تقليد شده است كه حتي در مواردي از قبيل وصف عجايب اعمال رستم و يا بدايع اعمال سلاطيني از قبيل سلطان محمود، خواننده خود را با عالم غير طبيعي و خارج از حقيقت مواجه نميداند.
از خصائص اشعار اين عهد يكي آنست كه وضع زندگي شعرا و اوضاع اجتماعي و احوال مختلف اجتماعات و دربارها و جريانات نظامي و سياسي در آن منعكس است و علّت اساسي اين امر همان واقعبيني و آشنايي شاعران با محيط مادّي و خارجي و توجّه كمتر بعوالم خيالي و اوهام و خيالاتست. اينست كه بيان لشكركشيهاي سلاطين و سخن از زندگي خصوصي شعرا و افراد و ورود در مسائل مختلف حياتي بيشتر طرف توجّه قرار ميگرفته است تا پيچيدن باوهام و خيالات باريك مگر در اشعار غنائي و غزلي.
در پايان اين عهد شعرا باستخراج معاني دقيق و آوردن تركيبات تازه و مضامين مبتكر و تشبيهات نادر توجّه خاص كردند و بهمين سبب است كه در سبك شعر آنان نسبت بسبك اوايل عهد ساماني تغييراتي حاصل شد و حتي در نزد دستهيي از شعرا مانند عنصري استفاده از افكار علمي براي ايجاد مضامين شعري هم معمول گرديد.
زندگاني مرفّه غالب گويندگان اين عصر و معاشرت با امرا و وزراء و رجال ثروتمند و خوشگذرانيهاي آنان در مجالس پرشكوه وسيله بزرگي شده است براي آنكه در شعر اين عهد همواره صحبت از كامرانيها و عيشها و عشرتها شود و كمتر از ناكامي و نامرادي و يأس و بدبيني و انزوا و انقطاع از خلق و نظاير اين مسائل در آن سخن رود. ازينجاست كه خواننده با قراءت اشعار اين عهد از حالتي مقرون بنشاط بيشتر بهره ميبرد تا از يك رخوت و خلسه كه نتيجه خواندن اشعار خيالانگيز يا غمآورست و حتي
ص: 366
در مواردي كه سخن از بيوفايي جهان و نامرادي آدميان رود نيز شاعران نتايج مثبت از سخنان خود ميگيرند.
انواع شعر فارسي و موضوعات آن
اشاره
شاعران اين عهد در انواع مختلف شعر از مثنوي و قصيده و غزل و مسمط و ترجيعبند و رباعي و دوبيتي و قطعه و غيره طبع آزمايي كردهاند. بعضي ازين انواع مانند ترجيعبند و مسمط را در اواخر اين عهد ميبينيم و مبتكر مسمط منوچهري شاعر پايان اين دوره است. مواد و مطالب اين اشعار هم خالي از تنوّع نبوده است چنانكه مدح و وعظ و وصف و غزل و حماسه و هجو و هزل و داستان و قصه همگي در اشعار اين دوره بوده و برخي از آنها بما رسيده و برخي نيز از ميان رفته است.
مهمترين دوره حماسهسرايي در ايران همين عهدست. رونق حماسههاي ملّي درين دوره بدرجهييست كه مهمترين آثار حماسي ايران و يكي از بهترين حماسههاي ملّي عالم يعني شاهنامه در همين دوره بوجود آمده است. در اوايل اين عهد مسعودي مروزي و در اواسط اين دوره دقيقي و در اواخر آن استاد بزرگ ابو القاسم فردوسي سه اثر حماسي خود را پديد آوردند و نظم داستانهاي منثور قهرماني و ملّي را متداول كردند و بعد از آنان در عصر سلجوقي چندين داستان حماسي ديگر بنظم درآمد.
غزل و اشعار غنائي اين عهد دنبالهييست از آنچه در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم ميبينيم. در آغاز اين قرن دو غزلسراي مشهور بودند كه شاعران بعد آنانرا باستادي درين نوع شعر ستودهاند و از آندو يكي رودكي و ديگر شهيدست. قدرت رودكي در غزل بدرجهيي بود كه عنصري با همه دقت خيال غزلهاي او را ستوده و خود را از آوردن مضامين دقيق آنها عاجز دانسته است «1». لطف سخن شهيد و رقّت احساسات او و دلانگيزي آنها نيز بحدّي بود كه فرّخي با همه شيرينبياني و دلانگيزي كلام آنها را مثل خوبي و دلاويزي شمرده است «2».
______________________________
(1)-
غزل رودكيوار نيكو بودغزلهاي من رودكيوار نيست
اگرچه بكوشم بباريك وهمبدين پرده اندر مرا بار نيست
(2)-
از دلارامي و نغزي چون غزلهاي شهيدوز دلاويزي و خوبي چون ترانه بو طلب
ص: 367
تغزلاتي كه در آغاز قصائد اين عهد ديده ميشود نوعي از اشعار غنائي بسيار دلانگيزست كه مخصوصا از اواسط عهد ساماني ببعد رائج بود. اولين شاعري كه توانست از عهده سرودن تغزلات شيرين در آغاز قصائد بخوبي برآيد و در ايجاد ارتباط ميان تغزل و مدح مهارت و قدرت نشان دهد دقيقي است و چند غزلي هم كه ازو بدست آمده لطف خاص دارد. تغزلات قصيدهسرايان ميدان وسيعي براي وصف معاشقات شعرا با معشوقگان خود ايجاد كرده و هريك از گويندگان درين ميدان بنحوي جلوهگر شدهاند و مبالغه نيست اگر بگوييم عاليترين و مطبوعترين تغزلات اين عهد را در قصائد فرّخي سيستاني ميبينيم زيرا او رواني كلام و سادگي فكر و صراحت گفتار خود را با احساسات رقيق طوري آميخته و با چنان ملاحت سخن گفته است كه هرخواننده را در هر عصر و زمان كه باشد مجذوب ميكند و لذّت ميبخشد.
در اواخر عهدي كه مورد مطالعه ماست چند شاعر غزلسراي خوب مانند عنصري و فرّخي داريم. در آثار ديگر شعراي قرن چهارم و پنجم مانند فردوسي و خسروي و رابعه بنت كعب قزداري و لوكري و خسرواني و معروفي بلخي و آغاجي بخارايي و نظاير آنان نيز غزل و ابيات غنائي بسيار مييابيم.
غزلهاي قرن چهارم و آغاز قرن پنجم اگرچه حاوي معاني ساده و دلانگيز عاشقانهاند اما از كلمات خشن و بعضي تركيبات مطنطن كه بيشتر شايسته قصايدست خالي نيستند و ذكر نام شاعر در پايان غزلها كمتر معمول است و غزلها معمولا كوتاهست.
مديحهسرايي از آغاز ادب فارسي بپيروي از شعر عربي معمول بود. در تمام اين عهد شعراي بزرگ درباري بمدح پادشاهان و سلاطين و رجال درباري آنان سرگرم بودند. معمولا هرشاعر مدّاح وظيفه و راتبهيي داشت و در برابر آن موظف بود پادشاه را در اعياد و ايام رسمي و فتوحات و غيره مدح گويد. پيداست كه با هرمدحي ممكن بود صلات جديد نيز دريافت دارد. صلات وزرا و امراء بزرگ هم عوايد تازهيي براي شاعران تشكيل ميداد. شاهان ساماني و بعد از آنان سلاطين غزنوي با تموّل سرشار خود انعام جزيل و صلاتگران بمدّاحان خود ميدادند و از ميان آنان خصوصا
ص: 368
سلطان محمود غزنوي از ثروت بيكراني كه گرد آورده بود صلتهاي بيسابقه بشاعران ميداد. اين نكته هم شايان توجّه است كه يكي از علل بخشيدن مال فراوان در برابر مدايح شعرا علاقهيي بود كه شاهان ببقاي نام و كسب شهرت و اهميت در ميان مردم داشتند و نيز درين كار از رسمي كه در دربار خلفا معمول بود پيروي ميكردند. مديحه سرايي در دربار محمود و مسعود غزنوي علي الخصوص بوسيله سه شاعر تواناي نامبردار يعني عنصري و فرّخي و منوچهري بحدّ كمال رسيد و پيش ازين سه رودكي و دقيقي در عهد سامانيان از ديگر شاعران گوي سبقت ربوده بودند. مدايح شاعران دربار سلطان محمود در برخي از موارد از مدح گذشته و بشعر حماسي نزديك شده است. علّت آنست كه ممدوح آنان بواقع قهرمان عصر خود در كشورگيري و كشورداري بود.
ميدانهاي بزرگ جنگ، لشكركشيهاي عظيم و طولاني و فتوحات پياپي سلطان محمود چنان در شاعران عهد او مؤثر افتاده و آنقدر مضمون عالي و تازه حماسي براي آنان فراهم آورده بود كه شعرا با مختصر استفاده از مبالغات شاعرانه و تصوّرات خود ميتوانستند صحنههاي بديعي از آنها در قصايد خود ترتيب دهند و ازين قبيل صحنهها در قصائد عنصري و فرّخي و علي الخصوص شاعر اخير بسيار ديده ميشود.
نخستين كسي كه ساختن قصائد كامل و تمام را با تشبيب و مدح و دعا معمول كرد رودكي است و ديگران درين باب همه تابع او شمرده ميشوند و او همچنانكه در بسياري از ابواب شعر پيشواي گويندگان قديم بود درين فن هم راهنماي آنان شمرده شده است.
موضوع ديگري كه از شعر اين عهد شروع شده و در دوره سلجوقي تكامل يافته است حكمت و وعظ است. آوردن مواعظ و نصايح از اوايل قرن چهارم در شعر فارسي معمول گرديده و شعرا شروع بسرودن قطعات كوچك و كوتاه درين باب كردند ليكن كسي كه واقعا باين كار همّت گماشت و قصائد تمام و كامل درين موضوع ساخت كسائي مروزي است و روشي كه او ايجاد كرده بعد ازو طرف تقليد شاعر بزرگ عهد سلجوقي يعني ناصرخسرو قبادياني قرار گرفته است.
بر روي هم زندگاني مرفّه و خوشگذرانيهاي شعراي اين عهد بيشتر آنانرا بطرف
ص: 369
لهو و آوردن افكار و مضاميني كه لازمه آن باشد كشانيده است. ازين روي در اشعار شعراي اين دوره غالبا بقطعات يا تشبيهاتي كه نماينده اين فكر باشد بازميخوريم علي الخصوص در پارهيي از ابيات بازمانده رودكي و در اشعار منجيك و فرّخي.
داستانسرايي و قصهپردازي و آوردن حكايات و امثال هم در اشعار اين عهد معمول بوده است. رودكي غير از منظومه كليله و دمنه كه نخستين منظومه حكمي اين عهد و شامل قصص و مواعظ بود شش منظومه ديگر نيز داشته كه بوزنهاي مختلف مانند متقارت و هزج و خفيف و غيره سروده و معلومست كه برخي از آنها منظومههاي عاشقانه بوده است. غير ازين منظومها، داستانهاي عاشقانه منظوم ديگري هم درين عهد داشتهايم كه از برخي تنها ابيات پراگندهيي و از برخي ديگر نام و نشاني در دست است مانند مثنوي يوسف و زليخا منسوب بابو المؤيد بلخي و مثنوي آفريننامه از ابو شكور بلخي و مثنويهاي ديگري ازو ببحر هزج مسدس و بحر خفيف و مثنويهاي «وامق و عذرا» و «شادبهر و عين الحيوة» و «سرخبت و خنگبت» از عنصري.
*** اينك براي تتميم فائده بذكر شاعران بزرگ اين دوره و اشعار آنان مبادرت ميجوييم. اگرچه عدد شاعران پارسيگوي درين دوره بسيارست چنانكه ذكر نام و اشعار آنان خود حاجت بتأليف كتابي مفرد دارد، ليكن ما از ميان شاعران آن دوره بذكر كساني كه از همه مشهورتر و نامآورترند درين مبحث اكتفا ميكنيم:
1- مسعودي مروزي
مسعودي مروزي يكي از شاعران اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم است كه اطلاعات ناقصي از احوال او در دست داريم.
وي نخستين كسي است كه شروع بنظم روايات تاريخي و حماسي ايران كرد و شاهنامه منظومي پديد آورد. از شاهنامه او اطلاع زياد در دست نيست. در كتاب «البدء و التأريخ» تأليف مطهّر بن طاهر المقدسي كه از كتب معتبر تاريخ و مؤلّف بسال 355 هجريست دوبار ازين منظومه ياد شده است يكي در پادشاهي گيّومرث بدين عبارت «و قد قال المسعودي في قصيدته المحبّرة بالفارسية:
ص: 370 نخستين گَيّومرث آمذ بشاهيبگيتي درگرفتش پيش گاهي «1»
چو سي سالي بگيتي پاذشا بوذكي فرمانش بهرجايي روا بوذ و انما ذكرت هذه الابيات لانّي رأيت الفرس يعظّمون هذه الابيات و القصيدة و يصوّرونها و يرونها كتاريخ لهم «2»»
يكجاي ديگر در پايان سلطنت پادشاهان ساساني گويد: «و انقضي امر ملوك الفرس و اظهر اللّه دينه و انجز وعده ... و يقول المسعودي في آخر قصيدته بالفارسية:
سپري شذ زمان خسرواناكه كام خويش راندند در جهانا» «3» چنانكه از سخنان منقول مطهّر بن طاهر دريافتهايم اين قصيده (يعني منظومه) فارسي منظومهيي مزيّن (- محبّر) و ممتاز و نزد ايرانيان محترم و عزيز بود زيرا آنرا بمنزله تاريخ ملّي خويش تصوّر ميكردند و تصاويري بر آن ميافزودند. وزن اين منظومه ببحر هزج مسدس بود و تاريخ آنرا محققا از اوايل قرن چهارم فروتر نميتوان آورد زيرا نام آن در كتاب البدء و التأريخ كه در وسط قرن چهارم تأليف شده، آمده است و درين هنگام آن منظومه مشهور و طرف توجّه و داراي تصاوير بود. پس گوينده آن ناگزير در اواخر قرن سوم و اوايل قرن چهارم ميزيسته است و منظومه خود را در حدود سال 300 يا اندكي بيشتر يا كمتر ساخته و خشونت الفاظ و عدم انسجام و قلّت لطفي كه در برخي از كلمات ابيات سهگانه آن ميبينيم دليل روشني بر كهنگي اين منظومه و نشانهيي از اشكال كار شاعر در تطبيق كامل كلمات پارسي با اوزان عروضي است و بنابرين بايد قبول كرد كه اين اشعار بسيار كهنه و حتي كهنهتر از اشعار شعراي دربار نصر بن احمد ساماني و بدين طريق متعلّق باواخر قرن سوم است.
شاهنامه مسعودي مروزي در اوايل قرن پنجم هم شهرت و اهميت داشت و طرف
______________________________
(1)- اين بيت در اصل چنينست:
نخستين كيومرث آمذ بشاهيكرفتش بكيتي درون بيش كاهي و تصحيح قياسي است.
(2)- البدء و التأريخ چاپHuart ج 3 ص 138
(3)- ايضا ج 3 ص 173
ص: 371
توجّه بود و نام آنرا در يكي از آثار معروف همان دوره يعني غرر اخبار ملوك الفرس ثعالبي (كه تأليفش پيش از سال 412 صورت گرفت) ميبينيم. ثعالبي در شرح سلطنت طهمورث گويد «و زعم المسعودي في مزدوجته بالفارسية انّ طهمورث بني قهند زمرو» «1» و در شرح سلطنت بهمن پسر اسفنديار و لشكركشي او بسيستان و جنگ با زال گويد:
«فعفا عنه (اي عن زال) و امر بردّه الي منزله و الافراج له عن مسكة من مساله و ذكر المسعودي المروزي في مزدوجته الفارسية انّه قتله و لم يبق علي احد من ذويه» «2».
2- رودكي
رودكي شاعر استاد آغاز قرن چهارمست كه او را استاد شاعران و مقدّم شعراي عجم خواندهاند. كنيه و نام و نسبش در الانساب سمعاني ابو عبد اللّه جعفر بن محمد بن حكيم بن عبد الرحمن بن آدم ياد شده و در تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي «3» و آتشكده آذر بيكدلي «4» و مجمع الفصحاء هدايت «5» ابو الحسن آمده و قول سمعاني را بسبب قدمت صحيحتر ميتوان پنداشت.
لقب شاعري او يعني «رودكي» مقبول همگنانست و خود نيز چندبار خود را بهمين لقب خوانده است «6» و معاصران و شعراء قريب العهد بوي نيز او را بهمين نام خواندهاند «7».
در وجه اشتهار شاعر باين لقب برخي بغلط گفتهاند كه چون رود نيك مينواخته
______________________________
(1)- غرر اخبار ملوك الفرس چاپ پاريس ص 10
(2)- ايضا ص 388
(3)- چاپ هند ص 13
(4)- چاپ بمبئي ص 320
(5)- ج 1 ص 236
(6)- از جمله درين دو بيت:
رودكي چنگ برگرفت و نواختباده انداز كاو سرود انداخت
رودكيا بر نورد مدح همه خلقمدحت او گوي و مهر دولت بستان
(7)- ابو زراعه معمري گفته است:
اگر بدولت با رودكي نميمانمعجب مكن سخن از رودكي نه كم دانم و كسائي گفته است:
رودكي استاد شاعران جهان بودصد يك از وي تويي كسائي يرگست
ص: 372
رودكي خوانده شد «1». در صورتيكه اگر چنين ميبود ميبايست «رودي» گفته شود نه بتصغير ليكن در برابر اين وجه تسميه غلط قول درست ديگري است بر اينكه ويرا بسبب انتساب به رودك سمرقند رودكي گفتهاند «2».
مولد رودكي در قريه بنج از قراء رودك سمرقند بود. سمعاني در الانساب يكبار هنگام ذكر نسبت بنجي و بار ديگر هنگام ذكر نسبت روذكي ازين امر سخن گفته است. بنج از قراء بزرگ رودك و مركز آن بوده و بهمين سبب به بنج رودك شهرت داشته است. ياقوت حموي نيز در معجم البلدان ازين قريه ياد كرده و رودكي را منسوب بدانجا دانسته است. بنج دو فرسنگ از سمرقند مسافت داشت. نسبت رودكي را برودك سمعاني صراحة در ذكر كلمه رودكي بيان داشته و گفته است: «الروذكي بضمّ الراء و سكون الواو و فتح الذال المعجمة و في آخرها الكاف، هذه النسبة الي روذك و هي ناحية بسمرقند و بها قرية يقال لها بنج و هذه القرية قطب روذك».
رودكي را شاعران اغلب بنعوتي از قبيل استاد شاعران «3» و سلطان شاعران «4» ياد كردهاند و ذكر اين نعوت تنها از راه احترام و بزرگداشت آن استادست نه طريق ديگر.
ولادت رودكي بحدس بايد در اواسط قرن سوم اتفاق افتاده باشد. از آغاز حيات او و كيفيت تحصيلاتش اطلاع دقيق در دست نيست. عوفي گفته است كه «چنان ذكي و تيزفهم بود كه در هشت سالگي قرآن تمامت حفظ كرد و قراءت بياموخت و شعر گفتن گرفت و معاني دقيق ميگفت چنانك خلق بر وي اقبال نمودند و رغبت او زيادت شد و او را آفريدگار تعالي آوازي خوش و صوتي دلكش داده بود و بسبب آواز در مطربي افتاده بود و از ابو العبك بختيار كه در آن صنعت صاحباختيار بود بربط بياموخت و در آن ماهر شد و آوازه او باطراف و اكناف عالم برسيد و امير نصر بن احمد ساماني كه امير خراسان بود او را بقربت حضرت خود مخصوص گردانيد و كارش بالا گرفت ...» «5».
______________________________
(1)- اين قول را دولتشاه و آذر و هدايت آوردهاند. رجوع شود بصحائف مذكور در حاشيه صفحه پيشين
(2)- سمعاني در الانساب او را بسبب انتساب برودك «رودكي» دانسته است.
(3)- كسائي در شعر مذكور در حاشيه صفحه قبل
(4)-
از رودكي شنيدم سلطان شاعرانكاندر جهان بكس مگر و جز بفاطمي
(5)- لباب الالباب ج 2 ص 6- 7
ص: 373
عوفي در مقدمه همين سخنان نوشته است كه «از مادر نابينا آمده» ليكن سمعاني و نظامي عروضي و صاحب تاريخ سيستان كه هريك سخناني درباره رودكي گفتهاند هيچيك بكوري او اشارتي ندارند اما از شاعران قريب العهد باو اشارت صريح درين باره در دست است مانند قول ابو زراعه درباره او:
اگر بكوري چشم او بيافت گيتي راز بهر گيتي من كور بود نتوانم و مانند اشارهيي كه ابو حيّان توحيدي در كتاب الهوامل و الشوامل درباره كوري او كرده و گفته است: رودكي را كه اكمه بود و از مادر كور بزاد، گفتند رنگ در نزد تو چگونه است؟ گفت: مانند شتر! «1». از شاعران بعد از رودكي هم اشاراتي بكوري آن استاد داريم مانند:
استاد شهيد زنده بايستيو آن شاعرِ تيرهچشم روشنبين
تا شاه مرا مديح گفتنديبالفاظ خوش و معاني رنگين (دقيقي)
اشعار زهد و پند بسي گفتستآن تيرهچشم شاعر روشنبين (ناصرخسرو)
و استاد ابو القاسم فردوسي آنجا كه سخن از نظم كليله و دمنه گفته بنحوي سخن رانده است كه كوري رودكي از گفتار او دريافته ميشود:
گزارنده را پيش بنشاندندهمه نامه بر رودكي خواندند
بپيوست گويا پراگنده رابسفت اينچنين درّ آگنده را از طرفي ديگر در اشعار شاعر باشاراتي بازميخوريم كه دلالت بر بينايي او در يك زمان ميكند «2» و اين اشارات مايه حيرت خواننده ميشود چنانكه يا بايد در صحّت نسبت اين ابيات و يا در صحّت نقل آنها ترديد كرد و يا پنداشت كه رودكي در قسمتي از زندگاني خود بينا بود و بعد كور شد. اشاره محمود بن عمر نجاتي صاحب كتاب بساتين الفضلا
______________________________
(1)- الهوامل و الشوامل چاپ قاهره سال 1951 ص 80
(2)-
هميشه چشمش زي زلفكان خوشبو بودهميشه گوشش زي مردم سخندان بود ...
چادركي ديدم رنگين بر اورنگ بسي گونه بر آن چادرا ...
ص: 374
و رياحين العقلا في شرح تاريخ العتبي (مؤلّف بسال 709 هجري) چنين است كه رودكي در آخر عمر خود كور شد (و قد سمل في آخر عمره).
رودكي بر اثر تقرّب بامير نصر و صلات و جوائز او و وزيران و رجال دربارش ثروت و مكنت فراوان تحصيل كرد چنانكه بقول نظامي عروضي هنگامي كه همراه نصر بن احمد از هرات ببخارا ميرفت چهار صد شتر زير بنه او بود «1». اشارات ديگري نيز كه از شعرا بما رسيده مؤيد اين مدّعاست و چنانكه خواهيم ديد صلاتي كه از امرا ميگرفت گاه بمبالغ هنگفتي بالغ ميشد مثلا در پاداش قصيدهيي كه بنام امير ابو جعفر احمد بن محمد صفّاري ساخت ده هزار دينار (؟ شايد درهم) گرفت «2» و چنانكه خود گفته چهل هزار درهم از امير نصر و پنج هزار درهم از امير ماكان بن كاكي و شصت هزار درم از امراي مختلف دربار ساماني گرفت:
بداد ميرِ خراسانش چل هزار درموزو فزوني يك پنج مير ماكان بود ...
وز اولياش پراگنده نيز شصت هزاربمن رسيد و بدان وقت حال چونان بود و عوفي گفته است كه «او را دويست غلام بود» «3». ظاهرا اين ثروت رودكي تا پايان عمر شاعر باقي نماند و او در پيري تهيدست شد و بمؤنت زن و فرزند درماند.
وفات رودكي را هدايت «4» بسال 304 نوشته و معلوم نيست اين اشتباه از كجا براي او پيدا شده است زيرا رودكي شهيد را كه در سال 325 درگذشته مرثيت گفت.
سمعاني در الانساب تصريح كرده است كه رودكي بسال 329 هجري در مولد خود يعني قريه بنج درگذشت و همانجا بخاك سپرده شد.
ممدوحان رودكي- چنانكه پيش ازين گفتيم رودكي بدربار آل سامان و از ميان سامانيان به امير سعيد نصر بن احمد بن اسمعيل (301- 331) اختصاص داشت امّا بعيد نيست كه پيش از امير نصر دربار پادشاه ديگر يعني مثلا احمد بن اسمعيل (م. 301)
______________________________
(1)- عوفي نيز همين سخن را تأييد و تكرار كرده است. لباب الالباب ج 2 ص 7
(2)- تاريخ سيستان ص 324
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 7
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 237
ص: 375
را نيز درك كرده باشد. تقرّب رودكي با مير نصر از حكايتي كه نظامي عروضي در چهار مقاله نقل كرده است آشكار ميشود «1» ولي برخي از اجزاي آن حكايت علي الخصوص توقف چهار ساله امير نصر در هرات درست بنظر نميآيد «2» و گويا قصيده: «بوي جوي موليان آيد همي ...» كه اساس حكايت مذكور شده در بازگشت امير نصر ببخارا از يكي از سفرهاي پياپي و متعدد او سروده شده باشد.
ديگر از ممدوحان رودكي امير شهيد ابو جعفر احمد بن محمد بن خلف بن الليث معروف به «بانويه» از امراي صفّاري بود كه از سال 311 تا 352 حكومت ميكرد. وي مردي دانشمند و مطّلع از علوم اوايل و علوم مذهبي و ادبي و از مشوّقان بزرگ علما و ادبا و شعرا در عهد خود بوده است. اين امير بر اثر رفتار نابهنجاري كه ماكان بن كاكي با رسول او كرده بود، هنگامي كه آن امير ديلمي بعد از قطع روابط خود با امير نصر ابن احمد در كرمان بسر ميبرد، ناگهان بر او تاخت و او را مقيّد ساخت و بسيستان برد و بعد از چندي رها كرد. امير نصر بعد از استماع اين خبر مجلسي بياد ابو جعفر بانويه ترتيب داد و هدايايي براي او فرستاد و رودكي همراه آن هدايا قصيدهيي در وصف مجلس امير خراسان و مدح ابو جعفر فرستاد بدين مطلع:
مادر مي را بكرد بايد قربانبچه او را گرفت و كرد بزندان اين قصيده كه در بعضي از نسخ ديوان ابو منصور قطران تبريزي نيز ثبت شده بتمامي در تاريخ سيستان آمده است «3» و وصفي كه شاعر در تشبيب آن قصيده از شراب كرده از زيباترين خمريات شعراي پارسي زبانست.
ديگر از ممدوحان رودكي ماكان بن كاكي است كه ذكر او پيش ازين گذشت «4» و رودكي چنانكه خود گفته است «5» ازو صلات و جوائزي گرفت.
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 22- 33
(2)- رجوع شود به تاريخ ادبيات تأليف آقاي فروزانفر ص 12
(3)- تاريخ سيستان ص 317- 323
(4)- رجوع شود بهمين كتاب ص 210- 211
(5)- همين كتاب ص 374
ص: 376
ديگر از ممدوحان رودكي ابو الفضل بلعمي وزير معروف سامانيست كه نام او را بعد ازين در ذكر تاريخ بلعمي كه از پسر اوست خواهيم آورد. اين وزير دانشمند برودكي اعتقادي وافر داشت و بنابر وايت سمعاني او را در ميان شاعران عرب و عجم بينظير ميدانست و صلات و جوايز گرانبها بوي ميبخشيد چنانكه انعام جزيل او برودكي زبانزد شاعران بعد بود «1» و ظاهرا مشوّق رودكي در نظم كليله و دمنه همين وزير دانشمند بوده است.
اشعار و آثار رودكي- رودكي يكي از بزرگترين شاعران ايرانست. سمعاني در وصف او گفته است «قيل أنّه اوّل من قال الشعر الجيّد بالفارسية و قال ابو سعد الادريسي الحافظ، ابو عبد اللّه الروذكي كان مقدّما في الشعر بالفارسية في زمانه علي اقرانه» و باز گويد «و كان ابو الفضل البلعمي وزير اسمعيل بن احمد والي خراسان يقول ليس للروذكي في العرب و العجم نظير». توجّهي كه شعراي بزرگ ايران بسخن رودكي داشته و اغلب بتضمين اشعار او يا ذكر عظمت وي در شاعري مبادرت ورزيدهاند، جملگي مؤيّد سخن سمعانيست.
ابو الحسن شهيد بلخي شاعر استاد و معاصر رودكي در باب وي چنين گفته است:
بسخن مانَد شعرِ شعرارودكي را سخنش تلونُبيست
شاعرانرا خَه و احسنت مديحرودكي را خَه و احسنت هجيست كسائي چنانكه ديدهايم او را استاد شاعران شمرده و دقيقي علاوه بر ذكر او و شهيد در دوبيتي كه قبلا نقل شده است در دو بيت ذيل او را ببزرگي ستوده و بر خويشتن ترجيح داده و گفته است:
كرا رودكي گفته باشد مديح،امامِ فنونِ سخن بود ور،
دقيقي مديح آورد پيش اوچو خرما بود برده سوي هَجَر نظامي عروضي صاحب چهار مقاله وي را صاحبقران شاعري شمرده است:
اي آنكه طعن كردي در شعر رودكياين طعن كردنِ تو ز جهل وز كودكيست
كانكس كه شعر داند داند كه در جهانصاحبقران شاعري استاد رودكيست
______________________________
(1)-
رودكيوار يكي بيت ز من بشنيدستبلعميوار بدان ده صِلتم فرمودست (سوزني)
ص: 377
و عنصري با همه استادي خويش بقصور خود در غزلسرايي نسبت برودكي اعتراف نموده و گفته است:
غزل رودكيوار نيكو بودغزلهاي من رودكيوار نيست
اگرچه بپيچم بباريك وهمبدين پرده اندر مرا بار نيست استاد علي بن جولوغ فرّخي سيستاني يك بيت از اشعار رودكي را بصورت ذيل تضمين نموده است:
يك بيت شعر ياد كنم ز آنكه رودكيگرچه ترا نگفت سزاوارِ آن توي
جز برتري نجويي گويي كه آتشيجز راستي نخواهي مانا ترازوي و سوزني يك بيت از قصيدهيي را كه رودكي در مدح ابو الفضل بلعمي سروده بود در يكي از قصائد خويش آورده:
در مدح تو بصورت تضمين ادا كنميك بيت رودكي را در حقّ بلعمي
صدرِ جهان جهان همه تاريك شب شدستاز بهر ما سپيده صادق همي دمي و گويا تضمين معروفي بلخي نيز از همين قصيده رودكي صورت گرفته باشد درين بيت كه ضمنا دلالت بر تعلّق رودكي بمذهب اسمعيليان مينمايد:
از رودكي شنيدم سلطانِ شاعرانكاندر جهان بكس مگرو جز بفاطمي ابيات ذيل كه يكي از شاعران معاصر استاد رودكي در مرگ او سروده است دليل قاطعي بر علوّ مقام آن شاعر در نزد معاصران و استادان سخن عهد اوست:
رودكي رفت و ماند حكمت اويمي بريزد نريزد از مي بوي
شاعرت كو كنون كه شاعر رفتنبود نيز جاودانه چنوي
خون گشت آب چشم از غمِ ويز اندهش موم گشت آهن و روي
ناله من نگر شگفت مدارشو بشب زارزار نال بر اوي
چند جويي چنو نيابي بازاز چنو در زمانه دست بشوي «1» از ابيات و قطعات و قصائد و غزلهاي معدودي كه از رودكي باقي مانده بنيكي ميتوان دريافت كه اين شاعر در فنون مختلف شعر استاد و ماهر بود و سخنان وي در قوّت
______________________________
(1)- المعجم في معايير اشعار العجم چاپ تهران ص 189
ص: 378
تشبيه و نزديكي معاني بطبيعت و وصف كمنظيرست و لطافت و متانت و انسجام خاصي در ابيات وي مشاهده ميشود كه مايه تأثير كلام در خواننده و شنونده است. از غالب اشعار او روح طرب و شادي و عدم توجّه بآنچه مايه اندوه و سستي باشد مشهودست و اين حالت گذشته از اثر محيط زندگي و عصر حيات شاعر نتيجه سعه عيش و فراغت بال وي نيز بوده است.
در كثرت اشعار رودكي بحثي نيست و حدّاقل اشعار او را بصد هزار بيت تخمين زده و برخي تا حدود 1300000 بيت گفتهاند و اين اختلاف از آنجاست كه دو بيت ذيل از سيّد الشعرا رشيدي سمرقندي از معاصران آل افراسياب را كه عوفي در شرح حال رودكي نقل كرده است بدو گونه معني كردهاند:
گر سري يابد بعالم كس بنيكو شاعريرودكي را بر سر آن شاعران زيبد سري
شعر او را برشمردم سيزده ره صد هزارهم فزون آيد اگر چونانكه بايد بشمري نجاتي در بساتين الفضلا گفته است «و اشعاره الف الف و ثلثمائة الف بيت كذا قاله الرشيدي في قصيدة له انشدها في كتابه الموسوم بسعدنامه، گرسري ...» و عوفي در لباب الالباب گفته است: «و چنين گويند و العهدة علي الراوي كه اشعار او صد دفتر برآمده است» «1» و اين قول هم دليل بر كثرت اشعار آن استادست اما اكنون از آنهمه اشعار جز چند قطعه و قصيده كه در كتب قديم نقل شده و بعضي ابيات پراگنده كه در جنگها و كتب لغت و تذكرهها آمده است چيزي در دست نيست. مقداري از اشعار رودكي در ديوان قطران تبريزي راه جسته و ديواني هم كه از رودكي بطبع رسيده حاوي اشعاري از قطرانست. شايد يكي از علل اين اختلاط آن باشد كه نام ممدوح رودكي (نصر) با كنيه ممدوح قطران (ابو نصر مملان پسر ابو منصور و هسودان حكمران آذربايجان) اشتباه شده است.
مهمترين اثر رودكي كه اكنون جز ابيات پراگندهيي از آن باقي نمانده كليله و دمنه منظومست. ترجمه عربي اين كتاب در عهد امير نصر بن احمد و بفرمان او بدست ابو الفضل محمد بلعمي صورت گرفت. در مقدمه شاهنامه ابو منصوري بعد از آنكه از
______________________________
(1)- لباب الالباب عوفي ج 2 ص 7
ص: 379
داستان ترجمه كليله و دمنه از پهلوي بعربي سخن رفته چنين آمده است «1»: «پس امير سعيد نصر بن احمد اين سخن بشنيذ، خوش آمذش. دستور خويش را خواجه بلعمي بر آن داشت تا از زبان تازي بزبان پارسي گردانيذ تا اين نامه بدست مردمان اندر افتاذ و هركسي دست بذو اندر زذند و رودكي را فرموذ تا بنظم آورذ و كليله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاذ و نام او بذين زنده گشت و اين نامه ازو ياذگاري بماند. پس چينيان تصاوير اندر افزوذند تا هركسي را خوش آيذ ديذن و خواندن آن». اگرچه ازين سخن معلومست كه نظم كليله هم بفرمان امير نصر انجام شد ولي گويا ابو الفضل بلعمي درين كار بيتأثير نبود. رودكي هنگام نظم كليله و دمنه مسلما كور بود زيرا چنانكه از گفتار فردوسي برميآيد براي نقل كليله و دمنه بشعر آنرا بر رودكي ميخواندند:
بتازي همي بود تا گاهِ نصربدانگه كه شد در جهان شاه نصر
گرانمايه بو الفضل دستورِ اويكه اندر سخن بود گنجور اوي
بفرمود تا پارسيِ دَريبگفتند و كوتاه شد داوري
وزان پس بدو رسم و راي آمدشبر او بر خرد رهنماي آمدش
همي خواستي آشكار و نهانكه زو يادگاري بود در جهان
گزارنده را پيش بنشاندندهمه نامه بر رودكي خواندند
بپيوست گويا پراگنده رابسفت اينچنين در آگنده را ازين منظومه امروز ابيات پراگندهيي در فرهنگها ضبط است «2». اين مثنوي ببحر رمل
______________________________
(1)- بيست مقاله قزويني ج 2 ص 22- 23
(2)- آقاي سعيد نفيسي غالب آن ابيات را در كتاب احوال و اشعار ابو عبد اللّه جعفر بن محمد رودكي سمرقندي گرد آورده است (ص 1076- 1095) و قسمتي ديگر نيز در كتاب تحفة الملوك آمده است.
* برخي پنداشتهاند كه رودكي در پاداش اين خدمت چهل هزار درم از امير نصر گرفت و باين بيت عنصري استناد كردهاند كه:
چهل هزار درم رودكي ز مهتر خويشبيافته است بنظم كليله در كشور ولي اولا مصراع دوم از همين بيت عنصري بنحو ديگري ضبط شده است «بيافته است بتوزيع ازين-
ص: 380
مسدّس سروده شده و از جمله ابيات خوب آن اين چهار بيت است كه در كتاب تحفة الملوك نقل شده است «1»:
تا جهان بود از سرِ آدم فرازكس نبود از راز دانش بينياز
مردمانِ بخرد اندر هرزمانراز دانش را بهرگونه زبان
گرد كردند و گرامي داشتندتا بسنگ اندر همي بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنستوز همه بد بر تن تو جوشنست رودكي غير از منظومه كليله و دمنه مثنويهاي ديگري نيز داشت و از آنجمله است يك مثنوي ببحر متقارب (فعولن فعولن فعولن فعول) و يك مثنوي ببحر خفيف (فاعلاتن مفاعلن فعلن) و يك مثنوي ببحر هزج مسدّس (مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل) و يك مثنوي ديگر ببحر سريع (مفتعلن مفتعلن فاعلات) كه از همه ابيات پراگندهيي در دست داريم «2».
غير ازين مثنويها رودكي انواع ديگر شعر از قبيل قصيده و قطعه و غزل و رباعي در موضوعات مختلف مدحي و غنائي و هجو و وعظ و هزل و رثاء و غيره داشته است كه همچنانكه گفتيم اكنون اندكي از آنها در دست است «3».
از جمله اشعار اوست:
آمد بهار خرّم با رنگ و بوي طيببا صد هزار زينت و آرايش عجيب
______________________________
- در و آن در» و ثانيا گفتار رودكي آنجا كه از صلات امير خراسان و اولياء او سخن ميگويد ميرساند كه مجموع صلات آن امير باو چهل هزار درم بوده است نه تنها صله نظم كليله و دمنه:
بداد مير خراسانش چل هزار درموزو فزوني يك پنج مير ماكان بود تاريخ نظم كليله و دمنه را قدما از سال 320 تا سال سيصد و سي و اند معلوم كردهاند رجوع شود به «شرح احوال و آثار رودكي» حاشيه ص 1076
(1)- تحفة الملوك چاپ كتابخانه طهران، 1317 شمسي ص 12
(2)- شرح احوال و آثار رودكي ص 1096- 1112
(3)- آقاي سعيد نفيسي تمام اشعار منسوب برودكي و اشعاري را كه واقعا ازوست در ج 3 احوال و آثار رودكي گرد آورده است.
ص: 381 شايد كه مرد پير بدين گَه جوان شودگيتي بَديل يافت شباب از پي مَشيب «1»
چرخ بزرگوار يكي لشكري بكردلشكرش ابر تيره و باد صبا نقيب «2»
نَفّاط «3» برق روشن و تُنْدَرش طبلزنديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب
آن ابر بين كه گريد چون مردِ سوگوارو آن رعد بين كه نالد چون عاشق كَئيب «4»
خورشيد ز ابر تيره دهد روي گاهگاهچونان حصاريي كه گذر دارد از رقيب «5»
يك چند روزگار جهان دردمند بودبِه شد كه يافت بوي سمن را دواي طيب «6»
بارانِ مُشك بوي بباريد نو بنووز برف بركشيد يكي حلّه قصيب
گنجي كه برف پيش همي داشت گُل گرفتهرجو يكي كه خشك همي بود شد رطيب «7»
لاله ميان كشت درخشد همي ز دورچون پنجه عروس بحنّا شده خضيب
بلبل همي بخواند در شاخسار بيدسار از درخت سرو مر او را شده مُجيب
صلصل بسر و بُن بربا نغمه كهنبلبل بشاخ گل بربا لحنك غريب
اكنون خوريد باده و اكنون زييد شادكاكنون بَرَد نصيب حبيب از برِ حبيب ...
***
گلِ صدبرگ و مشك و عنبر و سيبياسمين سپيد و موردِ بزيب
اينهمه يكسره تمام شدستنزد تو اي بت ملوك فريب
شب عاشقت ليلة القدرستچون تو بيرون كني رخ از جِلبيب «8» ***
______________________________
(1)- مشيب: پيري
(2)- نقيب: رئيس و بزرگ قوم
(3)- نفّاط: نفتانداز
(4)- كئيب: غمگين، اندوهناك
(5)- رقيب: نگهبان
(6)- در نسخ ديگر: بوي سمن را دوا طبيب
(7)- رطيب: نمناك
(8)- جلباب: روپوش فراخ و جلبيب ممال آنست.
ص: 382 اين جهان پاك خواب كردارستآن شناسد كه دِلش بيدارست
نيكي او بجايگاه بديستشادي او بجاي تيمارست
چه نشيني بدين جهان همواركه همه كارِ او نه هموارست
كنشِ او نه خوب و چهرش خوبزشتكردار و خوبديدارست ***
مادرِ مي را بكرد بايد قربانبچه او را گرفت و كرد بزندان
بچه او را ازو گرفت ندانيتاش نكوبي نخست وزو نكشي جان
جز كه نباشد حلال دور بكردنبچه كوچك ز شير و مادر و پستان
تا بخورد شير هفت مه بتمامياز سرِ ارديبهشت تا بنِ آبان
آنگَه شايد ز روي دين و ره دادبچه بزندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاري بحبس بچه او راهفت شباروز خيره ماند و حيران
باز چو آيد بهوش و حال ببيندجوش برآرد بنالد از دل سوزان
گاه زبر زير گردد از غم و گه باززيروزبر همچنان ز اندُه جوشان
زرّ بر آتش كجا بخواهي پالودجوشد ليكن ز غم نجوشد چندان
باز بكردار اشتري كه بود مستكفك برآرد ز خشم و راند سلطان
مرد حَرَس «1» كفكهاش پاك بگيردتا بشود تير گيش و گردد رخشان
آخر كآرام گيرد و نچخد «2» نيزدرْش كند استوار مرد نگهبان
چون بنشيند تمام و صافي گرددگونه ياقوت سرخ گيرد و مرجان
چند «3» ازو سرخ چون عقيقِ يمانيچند ازو لعل چون نگين بدخشان
وَرْش ببويي گمان بري كه گل سرخبوي بدو داد و مشك و عنبر بابان «4»
______________________________
(1)- حرس: نگهبان
(2)- چخيدن: غوغا كردن
(3)- چند: قسمتي، مقداري
(4)- بان: مشك بيد
ص: 383 هم بخُم اندر هميگذارد «1» چونينتا بگَهِ نوبهار و نيمه نيسان
آنگه اگر نيم شب درش بگشاييچشمه خورشيد را ببيني تابان
ور ببلور اندرون ببيني گوييگوهرِ سُرخست بكفّ موسي عمران
زُفت «2» شود رادمرد و سست دلاورگر بچشد زوي و رويِ زرد گلستان
و آنكْ بشادي يكي قدح بخورد زويرنج نبيند از آن فراز «3» و نه احزان
بامي چونين كه سالخورده بود چندجامه بكرده فراز پنجَه خُلقان «4»
مجلس بايد بساخته ملكانهاز گل و از ياسمين و خيري الوان
نعمت فردوس گستريده بهرسوساخته كاري كه كس نسازد چونان
جامه زرّين و فرشهاي نوآيينشهره رياحين و تختهاي فراوان
يك صف ميران و بلعمي بنشستهيك صف حُرّان و پير صالح دهقان
خسرو بر تخت پيشگاه نشستهشاهِ ملوكِ جهان اميرِ خراسان
تُرك هزاران بپاي پيش صف اندرهريك چون ماهِ بر دو هفته درفشان
هريك بر سر بساكِ «5» مورد نهادهلَبْشْ مي سرخ و زلف و جعدش ريحان
بادهدهنده بتي بديع ز خوبانبچه خاتون ترك و بچه خاقان
چونش بگردد نبيد چند بشاديشاه جهان شادمان و خرّم و خندان
از كف تركي سياهچشم پريرويقامت چون سرو و زلفكانش چوگان
ز آن مي خوشبوي ساغري بستاندياد كند روي شهريار سجستان
خود بخورد نوش و اولياش هميدونگويد هريك چو مي بگيرد شادان
شادي بو جعفر احمد بن محمد «6»آن مِه آزادگان و مفخر ايران
______________________________
(1)- گذاردن: بسر بردن
(2)- زفت: لئيم
(3)- از آن فراز: از آن پس
(4)- خلقان، خلق: كهنه
(5)- بساك: تاجي كه از برگ درختان يا از گل كنند
(6)- مراد ابو جعفر احمد بن محمد معروف به ابو جعفر بانويه پادشاه شجاع و دانشمند-
ص: 384
***
ميآرد شرف مردمي پديدو آزادهنژاد از درم خريد
مي آزاده برون آرد از بَدْاصلفراوان هنرست اندرين نبيد
هرآنگَه كه خوري مي خوش آنگهستخاصه چو گل و ياسمين دميد
بسا حصن بلندا كه ميگشادبسا كره نوزين كه ميكشيد
بسا دون بخيلا كه مي بخوردكريمي بجهان در پراگنيد ***
مرا بسود و فروريخت آنچه دندان بودنبود دندان لابل چراغ تابان بود
سپيد سيمِ زده بود و درّ و مرجان بودستاره سحري بود و قطره باران بود
يكي نماند كنون ز آن همه بسود و بريختچه نحس بود همانا كه نحس كيوان بود
نه نحس كيوان بود و نه روزگار درازچه بود مَنْتْ بگويم قضاي يزدان بود
جهان هميشه چنينست گِرد گَردانستهميشه تا بود آيينگِرد گَردان بود
همانكه درمان باشد بجاي درد شودوُ باز درد همان كز نخست درمان بود
كهن كند بزماني همان كجا نو بودو نو كند بزماني همانكه خُلقان بود
بسا شكسته بيابان كه باغ خرّم بودوُ باغ خرّم گشت آن كجا بيابان بود
همي چه داني اي ماهروي مشكينمويكه حالِ بنده ازين پيش برچه سامان بود
بزلف چوگان نازش همي كني تو بدونديدي آنگَه او را كه زلف چوگان بود
شد آنزمانه كه رويش بسان ديبا بودشد آنزمانه كه مويش بسان قطران بود
چنانكه خوبي مهمان و دوست، بود عزيزبشد كه باز نيامد، عزيز مهمان بود
بسا نگار كه حيران بُدي بدو در چشمبروي او در چشمم هميشه حيران بود
شد آنزمانه كه او شاد بود و خرّم بودنشاط او بفزون بود و بيم نقصان بود
______________________________
- صفاري است. اين قصيده را رودكي در وصف مجلسي ساخت كه امير نصر بن احمد پادشاه ساماني بافتخار غلبه ابو جعفر بر ماكان كاكي ديلمي ترتيب داد، در آن مجلس بشادي امير ابو جعفر شراب نوشيد و جامي سر بمهر براي او فرستاد و رودكي اين قصيده را همراه آن جام سر بمهر بخدمت ابو جعفر گسيل داشت.
ص: 385 همي خريد و همي سخت بيشمار درمبشهر هرگَه يك ترك نار پستان بود
بسا كنيزك نيكو كه ميل داشت بدوبشب زياري او نزد جمله پنهان بود
بروز چونكه نيارست شد بديدنِ اونهيب خواجه او بود و بيم زندان بود
نبيد روشن و ديدار خوب و روي لطيفاگر گران بُد زي من هميشه ارزان بود
دلم خزانه پرگنج بود و گنج سخننشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود
هميشه شاد و ندانستمي كه غم چه بوددلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بود
بسا دلا كه بسانِ حرير كرده بشعراز آن سپس كه بكردار سنگ و سندان بود
هميشه چشمم زي زلفكانِ چابك بودهميشه گوشم زي مردم سخندان بود
عيال نه زن و فرزند نه مؤنت نهازين ستم همه آسوده بود و آسان بود
تو رودكي را اي ماهرو كنون بينيبدان زمانه نديدي كه اين چنينان بود
بدان زمانه نديدي كه در جهان رفتيسرودگويان گويي هزاردستان بود
شد آن زمان كه باو انس رادمردان بودشد آن زمانه كه او پيشكارِ ميران بود
هميشه شعر وُرا زي ملوك ديوانستهميشه شعر وُرا زي ملوك ديوان بود ...
***
روي بمحراب نهادن چه سوددل ببخارا و بتان طراز
ايزدِ ما وسوسه عاشقياز تو پذيرد نپذيرد نماز ***
شاد زي با سياه چشمان شادكه جهان نيست جز فسانه و باد
ز آمده تنگدل نبايد بودوز گذشته نكرد بايد ياد
من و آن جعد موي غاليه بويمن و آن ماهروي حورنژاد
نيكبخت آن كسي كه داد و بخوردشوربخت آنكه او نخورد و نداد
باد و ابرست اين جهان افسوسباده پيشآر هرچه بادا باد ***
زمانه پندي آزادوار داد مرازمانه را چو نكو بنگري همه پندست
بروز نيك كسان گفت تا تو غم نخوريبسا كساكه بروز تو آرزومندست
ص: 386
***
زندگاني چه كوته و چه درازنه بآخر بمرد بايد باز؟
هم بچنبرگذار خواهد بوداين رَسَن را اگرچه هست دراز
خواهي اندر عنا و شدّت زيخواهي اندر امان بنعمت و ناز
خواهي اندكتر از جهان بپذيرخواهي از ري بگير تا بطراز
اينهمه باد و بود تو خوابستخواب را حكم ني مگر بمجاز
اينهمه روز مرگ يكسانندنشناسي ز يكدگرشان باز ***
دير زياد آن بزرگوار خداوندجانِ گرامي بجانش اندر پيوند
دايم بر جان او بلرزم از يراكمادرِ آزادگان كم آرد فرزند
از ملكان كس چنو نبود، جوانيراد و سخندان و شيرمرد و خردمند
كس نشناسد همي كه كوشش او چونخلق نداند همي كه بخشش او چند
دست و زبان زرّ و در پراگَنَد او رانام بگيتي نه از گزاف پراگند
در دلِ ما شاخ مهرباني بنشاست «1»دل نه بِبازي ز مهر خواسته بركند
همچو معمّاست فخر و همّت او شرحهمچو ابستاست فضل و سيرتِ او زَند
گرچه بكوشند شاعران زمانهمدح كسي را كسي نگويد مانند
سيرتِ او تخم گشت و نعمت او آبخاطرِ مدّاح او زمين بَرومند
سيرتِ او بود وحينامه بكسريچونكه بآئينش پندنامه بياگند
سيرتِ آن شاه پندنامه اصليستز آنكه همي روزگار گيرد ازو پند
هركه سر از پندِ شهريار بپيچدپاي طرب را بدام گُرم درافگند
كيست بگيتي؟ خميرمايه ادبارآنكه باقبال او نباشد خرسند
هركه نخواهد همي گشايش كارشگو بشو و دست روزگار فروبند
اي ملك از حال دوستانش همي نازاي فلك از حال دشمنانش همي خند
آخر شعر آن كنم كه اول گفتمدير زياد آن بزرگوار خداوند
______________________________
(1)- نشاستن: نشاندن
ص: 387
***
بسراي سپنج مهمان رادل نهادن هميشگي نه رواست
زير خاك اندرونت بايد خفتگرچه اكنونت خواب بر ديباست
با كسان بودنت چه سود كندكه بگور اندرون شدن تنهاست
يارِ تو زير خاك مور و مگسبَدَلِ آنكه گيسوت پيراست
آنكه زلفين و گيسوت پير استگرچه دينار يا درمش بهاست
چون ترا ديد زردگونه شدهسرد گردد دلش نه نابيناست ***
مهترانِ جهان همه مردندمرگ را سر همه فروكردند
زير خاك اندرون شدند آنانكه همي كوشكها برآوردند
از هزارانهزار نعمت و نازنه بآخر جز از كفن بردند
بود از نعمت آنچه پوشيدندو آنچه دادند و آنچه را خوردند ***
مُرد مرادي «1» نه همانا كه مُردمرگ چنان خواجه نه كاريست خرد
جان گرامي بپدر باز دادكالبد تيره بمادر سپرد
آنِ مَلَك با مَلَكي رفت باززنده كنون شد كه تو گويي بمرد
كاه نَبُد او كه ببادي پريدآب نَبُد او كه بسرما فسرد
شانه نبود او كه بمويي شكستدانه نبود او كه زمينش فشرد
گنج زري بود درين خاكدانكو دو جهان را بجوي ميشمرد
قالبِ خاكي سوي خاكي فگندجان و خرد سوي سموات برد
صاف بُد آميخته با دُرد ميبر سر خُم رفت و جدا شد ز دُرد
در سفر افتند بهم اي عزيزمروزي و رازي و رومي و كُرد
______________________________
(1)- ابو الحسين محمد بن محمد مرادي بخارايي از مشاهير شاعران پارسيگوي و تازيگوي معاصر نصر بن احمد بود. رجوع شود به يتيمة الدهر ثعالبي چاپ دمشق ج 4 ص 12- 13 و شرح احوال و آثار رودكي ج 2 ص 512- 514
ص: 388 خانه خود باز رود هريكياطلس كي باشد همتاي بُرد
خامُش كن چون نقط ايراملكنام تو از دفتر گفتن سترد ***
نگارينا شنيدستم كه گاه محنت و راحتسه پيراهن سلب بودست يوسف را بعمر اندر
يكي از كَيد شد پرخون دوم شد چاك از تهمتسوم يعقوب را از بوش روشن گشت چشمتر
رخم ماند بدان اوّل دلم ماند بدان ثانينصيب من شود در وصل آن پيراهن ديگر ***
با آنكه دلم از غم هجرت خونستشادي بغم توام ز غم افزونست
انديشه كنم هرشب و گويم يا ربهجرانش چنين است وصالش چونست ***
بيروي تو خورشيد جهانسوز مبادهم بيتو چراغ عالمافروز مباد
با وصل تو كس چون من بدآموز مبادروزي كه ترا نبينم آنروز مباد ***
زلفش بكَشي شب دراز اندازدور بگشايي چنگلِ بازاندازد
ور پيچ و خمش ز يكدگر بگشاينددامن دامن مشك طراز اندازد ***
چون كشته ببينيام دو لب گشته فرازاز جان تهي اين قالب فرسوده بآز
بر بالينم نشين و ميگوي بنازكاي كشته ترا من و پشيمان شده باز ***
در جستن آن نگار پركينه و جنگگشتيم سراپاي جهان با دل تنگ
شد دست ز كار و رفت پا از رفتاراين بسكه بسر زديم و آن بسكه بسنگ ***
ص: 389 چون كار دلم ز زلف او ماند گرهبر هررگ جان صد آرزو ماند گره
اميد ز گريه بود افسوس افسوسكآن هم شب وصل در گلو ماند گره
3- شهيد بلخي
ابو الحسن شهيد بن حسين جهودانكي بلخي شاعر استاد عهد خود و مورد احترام و اعتقاد رودكي بوده است «1». وي از بزرگان متكلمين و حكماي عهد خود و در علوم اوايل استاد بوده است. ابن النديم گويد ابو الحسن شهيد بن الحسين تأليفاتي دارد و او را با رازي مناظراتي بوده و هريك بر ديگري نقضي و ردّي داشته است. اسم او را سهيل «2» و علي «3» نيز نگاشتهاند ولي در همين مآخذ نام و كنيت او را بهمان نحوي كه مذكور داشتهايم ذكر كردهاند. ياقوت حموي نام او را ذيل كلمه جهوذانك در معجم البلدان ابو [الحسن] شهيد بن الحسين البلخي الورّاق المتكلّم،. و در معجم الادبا «4» ابو الحسين شهيد البلخي آورده است. همچنانكه گفتيم شهيد با ابو بكر محمد بن زكرياء رازي در مسائل فلسفي مناظراتي داشت و از آن جمله است در باب لذّت و علم الهي و سكون و حركت و معاد و او درين مسائل نقوضي بر رازي داشت و رازي نيز كتبي در ردّ او نوشت. «5» عقيده شهيد در لذت در كتاب صوان الحكمة ابو سليمان منطقي آمده بود و در اختصاري كه از آن در دست است نيز نقل شده و آن چنين است «6»: «شهيد بن الحسين در كتاب: تفضيل لذّات النفس التي هي لذّات بالحقيقة، علي لذّات البدن التي هي اذا حصلت آلام، گفته است: نخستين فضيلت لذّات نفساني بر لذّات جسماني دوام و اتصال آنهاست زيرا لذّات نفس در نتيجه مسرّتي كه او با وجود مطلوب خود مانند حكمت و علم بدست ميآورد و بسبب ايقاني كه بفضيلت آن بر امور ديگر دارد، دائم و متصّل است و سپري
______________________________
(1)-
شاعر شهيد و شهره فرالاويو آن ديگران بجمله همه راوي
(2)- الفهرست چاپ مصر ص 418
(3)- طبقات الاطبا ج 1 ص 319 و 320
(4)- معجم الادبا چاپ مصر ج 3 ص 68 و 80
(5)- رسالة للبيروني في فهرست كتب محمد بن زكريا الرازي ص 11 و 18. الفهرست ص 418- 419. طبقات الاطبا ج 1 ص 319 و 320
(6)- منقول از: رسائل فلسفية لابي بكر محمد بن زكريا گردآورده پول كراوس ج 1 ص 147
ص: 390
نميشود و انقطاع نميپذيرد. امّا لذّت بدن بستگي بوجود قوّت حاسه دارد و بهمين سبب منقضي و زائل است و بسرعت تبدّل و استحاله ميپذيرد. دومين فضيلت لذّت نفساني بر لذّت جسماني وجود نهايت و غايت براي آنست بدين معني كه چون نفس در تكاپوي وصول بمطلوب خود برآمد همينكه بدان رسيد سعي او پايان ميپذيرد و عملش بانجام ميرسد و از شغل خود فراغت حاصل ميكند اما بدن هرگاه آرزوي محسوس خود را يافت از آن بهره برميگيرد و باز صاحب او بحالتي كه بود بازميگردد. ازينروي حركت آن دائم و حاجت آن هميشگي است. سومين وجه برتري لذّت نفساني بر جسماني قوّت و ازدياد آنست زيرا نفس چون بر فضيلتي از فضائل دست يافت و يا لذّتي از لذّات نفساني را حاصل كرد بوسيله آن نيرومندتر ميگردد و بر آن ميشود كه بر نظير آن دست يابد و لذّتي را كه بالاتر از آنست بر آن بيفزايد اما چون بلذّت محسوس رسيد بر قوّت خويش ميافزايد تا بنظير آن برسد ليكن آنچه بدان ميرسد برتر از لذّت نخستين نيست بلكه در جنس ضعيفتر و پستتر است. فضيلت چهارم لذّت نفساني كمال آنست يعني هرچه نفس بيشتر بلذّات خود نائل شود بيشتر بكمال طبع انساني نزديك ميگردد ولي بدن هرچه بيشتر در لذّات جسماني منغمر و منهمك شود بر قوّت بهيمي كه در انسان موجودست بيشتر افزوده ميگردد و او را از كمال طبع انساني و شرائط آدميت دورتر ميسازد.»
بسبب همين شهرت و تسلّط شهيد در حكمت بوده است كه رودكي او را در شمار خرد از هزاران تن بيشتر ارج مينهاده است «1».
شهيد در خط نيز استاد بوده و فرّخي او را بدين هنر ستوده است:
خط نويسد كه بنشناسند از خط شهيدشعر گويد كه بنشناسند از شعر جرير علاوه برين عوفي نظم اشعار عربي را هم بوي نسبت داده و قطعهيي ازو بتازي نقل كرده است:
يا من رأي حرجا عليه رعايتيلمّا استبان له عظيم كفايتي
ايقنت انّي كاذب في مدحكمفلذاك لم يعجبك حسن روايتي
______________________________
(1)-
از شمار دو چشم يك تن كموز شمار خرد هزاران بيش
ص: 391 و يسلّياني انّني لا التقيالا الّذي يشكوك مثل شكايتي بهرحال شهيد چه در عهد خود و چه بعد از خود بوفور دانش و حسن خط و قدرت طبع و لطف ذوق مشهور بوده و در استادي همرديف و همانند رودكي شمرده ميشده و علي الخصوص غزلهاي وي شهرت داشته است. ثعالبي او را يكي از چهار تن بزرگاني دانسته است كه از بلخ بيرون آمده و در همهجا مشهور بودهاند و آن چهار تن عبارتند از ابو القاسم كعبي متكلّم بزرگ معتزلي در كلام، ابو زيد البلخي در بلاغت و تأليف و شهيد بن حسين در شعر فارسي و محمد بن موسي در شعر عربي.
از شرح احوال شهيد اطلاع كافي در دست نيست ولي بنابر نقل ياقوت حموي وي با ابو زيد احمد بن سهل بلخي معاصر بوده و با او ارتباط داشته و ابو سهل احمد بن عبيد اللّه ابن احمد كتابي در اخبار ابو زيد بلخي و شهيد بلخي نوشته بود «1». بعد از آنكه شهيد از بلخ بچغانيان نزد ابو علي محتاج رفت چند نامه بابو زيد نوشت ليكن ابو زيد جوابي بدانها نداد و شهيد دو بيت ذيل را بدو فرستاد:
امنّي النفس منك جواب كتبيو اقطعها لتسكن و هي تأبي
اذا ما قلت سوف يجيب قالتاذا ردّ المنيرّي الجرابا «2» از جمله ممدوحان شهيد نصر بن احمد ساماني و ابو عبد اللّه محمد بن احمد جيهاني را ذكر كردهاند «3». وفات او در شاهد صادق بسال 325 نوشته شده است و رودكي در مرثيه او گفت:
كاروان شهيد رفت از پيشزان ما رفته گير و ميانديش
از شمار دو چشم يك تن كموز شمار خرد هزاران بيش
______________________________
(1)- معجم الادبا ج 3 ص 68
(2)- معجم الادبا ج 3 ص 80
جراب بكسر انبان. داستان آنست كه ابو زيد احمد بن سهل در اوايل زندگي كه تهيدست بود از ابو علي المنيري گندم خواست و او موافقت كرد بدان شرط كه انبان بفرستد و ببرد، ابو زيد انباني فرستاد ليكن منيري آنرا نزد خود نگاهداشت و بازنفرستاد.
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 3- 4
ص: 392
شهيد مانند رودكي نزد شعراي بعد از خود مورد احترام بود و او را معمولا در رديف رودكي قرار ميدادهاند چنانكه در دو بيت منقول از دقيقي ديدهايم و درين بيت فرّخي ميبينيم:
شاعرانت چو رودكي و شهيدمطربانت چو سركش و سركب و درين بيت از خاقاني:
گرچه بُدست پيش ازين در عرب و عجم روانشعر شهيد و رودكي نظم لبيد و بحتري
در صفت يگانگي آن صف چارگانه رابنده سه ضربه ميزند در دو زبان شاعري از اشعار شهيد اين ابيات نقل ميشود:
اگر غم را چو آتش دود بوديجهان تاريك بودي جاودانه
درين گيتي سراسر گر بگرديخردمندي نيابي شادمانه ***
دانش و خواسته است نرگس و گلكه بيكجاي نشكفند بهم
هر كرا دانش است خواسته نيستو آنكه را خواسته است دانش كم ***
مرا بجان تو سوگند و صعب سوگنديكه هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندي
دهند پندم و من هيچ پند نپذيرمكه پند سود ندارد بجاي سوگندي
شنيدهام كه بهشت آن كسي تواند يافتكه آرزو برساند بآرزومندي
هزار كبك ندارد دل يكي شاهينهزار بنده ندارد دل خداوندي
ترا اگر ملك چينيان بديدي روينماز بردي و دينار بر پراگندي
ترا اگر ملك هندوان بديدي مويسجود كردي و بتخانهاش بركندي
بمنجنيق عذاب اندرم چو ابراهيمبآتش حسراتم فگند خواهندي
ترا سلامت باد اي گل بهار و بهشتكه سوي قبله رويت نماز خوانندي ***
ص: 393 يري محني ثمّ يخفض البصرافدته نفسي تراه قد سفرا
داند كز وي بمن همي چه رسدديگرباره ز عشق بيخبرا
اما يري و جنتي من عصرة (؟)وسايلا كالجمان مبتد را
چو سَدّ يأجوج بايدي دل منكه باشدي غمزگانش را سَپَرا
فضاع حِلمي و خانني جَلَديو مَن يُطيقُ القضاء و القَدَرا
وگر بدانستمي كه دل بشودنكردمي بر ره بلا گذرا «1» ***
عذر با همّت تو نتوان خواستپيش تو خامش و زبان كوتاه
همّت شير از آن بلندترستكه دلآزرده باشد از روباه «2» ***
چند بردارد اين هريوه «3» خروشنشود باده بر سرودش نوش
راست گويي كه در گلوش كسيپوشَكي «4» را همي بمالد گوش «5»
4- ابو طيّب مصعبي
ابو طيّب محمد بن حاتم المصعبي مدتي صاحب ديوان رسالت نصر بن احمد و از كتّاب مشهور بود كه ظاهرا بعد از عزل ابو الفضل بلعمي در سال 326 چندي نيز منصب وزارت داشت و بنقل ثعالبي در يتيمة الدهر بفرمان آن پادشاه كشته شد «6».
وي از شاعران چيرهدست در عربي و فارسي بود. اين قطعه از اشعار اوست:
جهانا همانا فسوسي و بازيكه بر كس نپايي و با كس نسازي
چو ماه از نمودن چو خور از شنودنبگاه ربودن چو شاهين و بازي
______________________________
(1)- ترجمان البلاغة ص 107
(2)- ايضا ترجمان البلاغة ص 84
(3)- هريوه: هروي
(4)- پوشك: گربه
(5)- لغت فرس اسدي ص 221
(6)- يتيمة الدهر چاپ دمشق ج 4 ص 15
ص: 394 چو زهر از چشيدن چو چنگ از شنيدنچو باد از بَزيدن چو الماس گازي «1»
چو عود قَماري «2» و چون مشك تبّتچو عنبر سرشته يمان و حجازي
بظاهر يكي بيت «3» پرنقش آزربباطن چو خوك پليد و گُرازي
يكي را نعيمي يكي را جحيمييكي را نشيبي يكي را فرازي
يكي بوستاني پراگنده نعمتبرين سخت بسته بر آن نيك بازي
همه آزمايش همه پرنمايشهمه پُردَرايش «4» چو گرگ طرازي
چرا زيركانند بس تنگ روزيچرا ابلهان راست بس بينيازي
چرا عمر طاوس و درّاج كوتهچرا مار و كركس زيَد در درازي
صد و اند ساله يكي مرد غَرچهچرا شست و سه زيست آن مرد تازي
اگرنه همه كار تو باژگونهچرا آنكه ناكستر او را نوازي
جهانا همانا ازين بينيازيگُنهكار ماييم تو جاي آزي «5»
5- فرالاوي
عوفي گفته است: «ابو عبد اللّه محمد بن موسي الفرالاوي از شعراي معروف بوده است و بحسن نظم موصوف و او با شهيد در يك قرن بودهاند و در يك مرتبه، رودكي هردو را در يك سلك كشيده است و ذكر هردو بيكجا آورده چنانكه ميگويد:
شاعر شهيد و شهره فرالاويوين ديگران بجمله همه راوي ذكر ايشان در طبقات شعرا بسيارست اما نظم ايشان بسبب تقادم چون كبريت احمر و ياقوت اصفر كميابست. اين دو بيت از شعر فرالاوي بر خاطر بود تحرير افتاد:
چه شغل باشد واجبتر از زيارت آنكاگرچه نيك بكوشم بواجبش نرسم
همي شفيع نيابم ازو بعذر گناهكريمطبعي او نزد او شفيع بسم» «6»
______________________________
(1)- گاز: مقراض
(2)- قمار: بفتح اول نام محلي در هندوستان
(3)- ظاهرا «بت» و البته در اين صورت ضمه باء را بايد ممدود خواند تا تقطيع دشوار نشود
(4)- درايش: از دراييدن بمعني بانگ كردن و آواز برآوردن
(5)- تاريخ بيهقي چاپ مرحوم دكتر غني و آقاي دكتر فياض، ص 377- 378
(6)- لباب الالباب ج 2 ص 5
ص: 395
هدايت ابيات ديگري ازو نقل كرده است «1» كه از آنجمله اين قطعه را ميآوريم:
جوديّ چنان رفيع اركانعمان چنان شگرف مايه
از گريه و آه آتشينمگاهي پره است و گاه پايه «2»
6- ابو شعيب هروي
ابو شعيب صالح بن محمد هم از شعراي قديم دوره ساماني بوده است. عوفي او را در رديف شعراي متقدّم آن عهد آورده و هدايت «3» گفته است كه او اواخر زمان رودكي را دريافته.
از اشعار او اين غزل را آوردهاند:
دوزخي كيشي بهشتي روي و قدّآهوچشمي حلقه زلفي لاله خدّ
سلسله جعدي بنفشه عارضيكش سياوش افدَر «4» و پرويز جد
لب چنان كز خامه نقّاش چينبرچكد از سيم بر شنگرف مدّ
گر ببخشد حُسنِ خود بر زنگيانتُرك را بيشك ز زنگ آيد حسد
بينيي چون تارَك «5» ابريشمينبسته بر تارَك «6» ز ابريشم عقد
از فروسو گنج و از برسو بهشتسوزني سيمين ميان هردو حدّ علاوهبرين غزل ابيات ديگري نيز از ابو شعيب هروي در فرهنگها شاهد بعضي از لغات آورده شده است.
7- ابو العباس ربنجني
ابو العبّاس فضل بن عبّاس ربنجني از شاعران استاد عهد ساماني و بنابر نظر عوفي «شعر او در غايت دقّت و نهايت رقّت» بود.
مولد او ربنجن (يا: ربنجان) «7» از مضافات سمرقند بوده است.
تاريخ ولادت و وفاتش معلوم نيست ولي چون عوفي قطعهيي ازو در مرثيت نصر بن احمد
______________________________
(1)- مجمع الفصحاء ج 1 ص 65
(2)- پايه: پاياب، آنجا كه پاي بقعر آب رسد
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 66
(4)- افدر: عمّ، مركب است از دو جزء «ا» از ادات نفي و «پدر»
(5)- تارك بفتح راء: مصغر تار
(6)- در اصل لباب الالباب (ص 5): بيني آن تاري
(7)- احسن التقاسيم، ليدن 1906، ص 266. اين اسم در معجم البلدان ربيخان ضبط شده است.
ص: 396
نقل كرده معلوم ميشود كه از معاصران آن پادشاه و جانشين او نوح بوده و مسلما در سال 331 كه سال فوت نصر بن احمد است حيات داشته. از قصيده مشهوري كه در رثاء نصر بن احمد گفته بود چند جا ياد شده است از جمله در قصيده فرّخي در تهنيت جلوس امير محمد بمطلع ذيل:
هركه بود از يمين دولت شاددل بمهر امين ملّت داد كه از آن قصيده سه بيت را تضمين كرده است:
سخت خوب آيد اين سه «1» بيت مراكه شنيدم ز شاعري استاد:
«پادشاهي گذشت پاكنژادپادشاهي نشست فرّخزاد
بر گذشته همه جهان غمگينبر نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغي ز ما گرفت جهانباز شمعي بپيش ما بنهاد» ابو الفضل بيهقي هم همين سه بيت را بتناسب آورده «2» و عوفي «3» قسمتي از قصيده مذكور ابو العبّاس را بدينترتيب نقل كرده است:
پادشاهي گذشت خوبنژادپادشاهي نشست فرّخزاد
ز آن گذشته زمانيان غمگينزين نشسته جهانيان دلشاد
بنگر اكنون بچشم عقل و بگوهرچه برما ز ايزد آمد داد
گر چراغي ز پيش ما برداشتباز شمعي بجاي او بنهاد
ور زُحَل نحس خويش پيدا كردمشتري نيز داد خويش بداد علاوه برين ابيات مقداري از اشعار ابو العباس ربنجني در فرهنگها شاهد لغات آورده شده است.
8- ابو اسحق جويباري
ابو اسحق ابراهيم بن محمد البخاري الجويباري بنابر روايت عوفي زرگري استاد و شاعري كامل بود و از غزل لطيفي كه
______________________________
(1)- در نسخ معمول ديوان فرخي «دو» بجاي «سه» آمده ليكن با مراجعه بابيات بعد معلوم ميشود «سه» درست است.
(2)- تاريخ بيهقي ص 378
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 9
ص: 397
عوفي بدو نسبت داده لطف طبع و مهارتش درين نوع از شعر آشكار ميشود و آن غزل اينست:
بابر پنهان كرد آفتاب تابان رابسبزه بنهفت آن لاله برگ خندان را
بروي «1» هردو مهش بر دو شاخ ريحان بودبشاخ مورد بپيوست «2» شاخ ريحان را
بتي كه خستهدلان را ببوسه درمانستدريغ دارد ازين درد ديده درمان را
بابر نيسان مانم كنون من از غم اوسزد كه صنعت خوبست ابر نيسان را
بيك گذر كه سحرگاه بر گلستان كردبهشت كرد سراسر همه گلستان را
9- ابو زراعه معمّري
ابو زراعه معمّري جرجاني از شاعران قريب العهد رودكي بوده است. گويند كه «امير خراسان او را گفت شعر چون رودكي گويي؟ او گفت حسن نظم من از آن بيش است اما احسان و بخشش تو در ميبايد! كه شاعر مرضيّ همگنان آنگاه گردد كه نظر رضاي مخدوم بوي متصّل شود. پس اين سه بيت در آن معني نظم داد:
اگر بدولت با رودكي نميمانمعجب مكن سخن از رودكي نه كم دانم
اگر بكوري چشم او بيافت گيتي راز بهر گيتي من كور بود نتوانم
هزار يك ز آن كو يافت از عطاء ملوكبمن دهي سخن آيد هزار چندانم» «3» از اشعار اوست:
هرآنكسي كه نباشد ز اخترش اقبالبود همه هنر او بخلق نامقبول
شجاعتش همه ديوانگي، فصاحت حشوسخا گزاف و كريمي فساد و فضل فضول ***
جهان شناخته گشتم بروزگار درازنياز و ناز بديدم درين نشيبوفراز
نديدم از پس دين هيچ بهتر از هستيچنانكه نيست پس از كافري بتر ز نياز
______________________________
(1)- در نسخه لباب الالباب، بسوي
(2)- در نسخه لباب الالباب، ولي پوست
(3)- لباب الالباب عوفي ج 2 ص 10
ص: 398
10- خسرواني
ابو طاهر طيّب بن محمد خسرواني از شاعران عهد ساماني در خراسان بوده است. محمد عبده (و بقولي فردوسي) ازو بيتي را در قطعهيي تضمين كرده است:
بياد جواني كنون مويه دارمبر آن بيت بو طاهر خسرواني
جواني ببيهودگي ياد دارمدريغا جواني دريغا جواني و تضمين اين شعر ازو مسلّم ميدارد كه شاعر پيش از اواخر نيمه دوم قرن چهارم ميزيسته است. عوفي گفته است كه او «از اماثل شعراي آل سامان بوده و در دولت ايشان با عيشي تنآسان». از اشعار اوست:
فغان زان درنگت بهنگام صلحفغان ز آن شتابت بهنگام جنگ
درنگم براحت همه ز آن شتابشتابم بمردن همه ز آن درنگ
نبودست عشق تو بيهجر هيچبيكديگر اندر ز دستند چنگ
نهنگي است هجران و درياست عشقبدريا بود جاودانه نهنگ
رُخَت ديد نتوانم از آب چشمسخن گفت نتوانم از بس غرنگ «1»
رخ تست خورشيد و، خورشيد خاكلب تست ياقوت و، ياقوت سنگ
نه چون خسرواني نه چون تو، بتابت و برهمن ديد مشكوي و گنگ ***
عجب آيد مرا ز مردم پيركه همي ريش را خضاب كند
بخضاب از اجل همي نرهدخويشتن را همي عذاب كند «2» ***
تا باز كردم از دل زنگار آز و طَمْعزي هردري كه روي نهم در فراز نيست
جاهست و قدر و منفعه آنرا كه طمع نيستعزّست و صدر و مرتبه آنرا كه آز نيست ***
چهارگونه كس از من بعجز بنشستندكزان چهار بمن ذرهيي شفا نرسيذ
______________________________
(1)- غرنگ: غريو و فرياد
(2)- المعجم ص 343
ص: 399 طبيب و زاهد و اخترشناس و افسونگربدارو و بدعا و بطالع و تعويذ ***
شب وصال تو چون باد بيوصال بودغم فراق تو گويي هزار سال بود
شب دراز و غمان دراز و جنگ درازدرين سه كار بگو تا مرا چه حال بود
بسا شبا كه فراق ترا نديم شدماميد آنكه مگر با توام وصال بود
خيال تو همه شب زي من آيد اي عجبيروان من همه شب خادم خيال بود
مرا ز خال سه بوسه تو وعده كرده بُديبپاي تا بدهم پيش كت و بال بود
سياه چشما ماها من اين ندانستمكه ماه چارده را غمزه از غزال بود
ترا مطيعم نامردمي مكن صنماز خوبرويان نامردمي محال بود
مگر بنامه عشق اندرون نخوانده بويكه خون دلشدگان پيش تو حلال بود
طمع بجان كني و خيره قيل و قال كنيچو جانودل بتو دادم چه قيل و قال بود
وفاي و مردمي امروز كن كه دسترسستبود كه فردا اين حال را زوال بود «1»
11- شاكر بخاري
شاكر بخاري از شاعران قديم ايرانست كه در اوايل قرن چهارم در ماوراء النهر ميزيست. نام او را رادوياني «2» و اسدي طوسي «3» و شمس قيس «4» گاه «شاكر» و گاه «شاكر بخاري» آوردهاند.
نزديكترين كسي بوي كه نام او را ذكر كرده ابو طاهر طيّب بن محمد خسرواني شاعر بزرگ قرن چهارمست كه نام او را بصورت ساده «شاكر» همراه نام دو معاصر ديگر خود بو المثل و جلّاب آورده است درين بيت:
همي حسد كنم و سال و ماه رشك برمبمرگ بو المَثَل و مرگ شاكر [و] جُلّاب «5»
______________________________
(1)- نقل از مجله شرق سال اول ص 136
(2)- ترجمان البلاغة ص 17، 29، 34
(3)- لغت فرس ص 60، 61، 66، 80، 93، 132، 173، 179، 205، 216، 217، 287، 299، 350، 363، 378، 407، 441، 459، 498، چاپ مرحوم اقبال.
(4)- المعجم ص 189
(5)- در اصل شاكر جلّاب. لغت فرس چاپ مرحوم عباس اقبال ص 30
ص: 400
اگرچه نام اين شاعر در تذكرهها نيامده و از احوال او اطلاعي در دست نيست، ليكن چون خسرواني از مرگ او و جلّاب و بو المثل بخاري در شعر خود سخن گفته و بر آسايشي كه آنان بياري مرگ از تحمّل اعباء حيات يافتهاند رشك برده، معلوم ميشود كه او همزمان خسرواني بوده يعني در اواسط قرن چهارم يا اوايل نيمه دوم آن قرن ميزيسته است.
دليل بزرگ شهرت اين شاعر باستادي و اشعار رائع، ذكر نام وي در كتب بلاغت و لغت و استشهاد اشعار اوست در آنها. با اينحال اشعار وي نيز مانند آثار بسياري از شاعران بزرگ قرن چهارم در كام حوادث فرورفت و جز اندكي از آن چيزي بما نرسيد.
چون در لغت فرس هنگام آوردن بيت مذكور از ابو طاهر خسرواني «واو» عطف باشتباه از ميان «شاكر» و «جلّاب» افتاده و اسم اين دو شاعر بصورت نام واحدي دنبال اسم بو المثل و در ذيل نام جلّاب بخاري (شاعر معاصر شاكر) آورده شده است براي مصحح و ناشر فاضل لغت فرس اين انديشه حاصل شد كه «شاكر جلّاب بخاري» نام يك شاعرست و مسوّد اين اوراق نيز بچنين اشتباهي دچار شده و اين اشتباه در مقاله دو شاعر گمنام كه در شماره 3 از سال 2 مجله دانشكده ادبيات درج شده، منعكس گرديده است؛ ليكن بعد از تأمل كافي معلوم شد كه «جلّاب» نام شاعري از اهل بخارا و شاكر نام شاعري ديگر از همان شهرست و اين حدس مخصوصا از آنراه تأييد ميشود كه در مآخذي كه اشعار اين دو گوينده در آنها نقل شده نام جلّاب و ابيات او «مجموعا چهار بيت» جدا و نام شاكر با ابيات او جدا ذكر شده، حتي در نسخه چاپي لغت فرس كه اين اشتباه از آنجا ناشي شده است.
از اشعار موجود شاكر بخاريست:
سردست روزگار و دل از مهر سرد نيمي سالخورده بايد و ما سالخورد ني
از صد هزار دوست يكي دوستِ دوست نيوز صد هزار مرد يكي مردِ مرد ني ***
همه عشق وي انجمن گرد منهمه نيكوي گرد وي انجمن
ص: 401 براديّ او راد ماند بزُفتبمرديّ او مرد ماند بزن ***
نفرين كنم ز درد فعال زمانه راكو كبر داد و مرتبت اين كوفشانه «1» را
آنرا كه با مكوي «2» و كلابه «3» بود شماربربط كجا شناسد و چنگ و چغانه را ***
خوشا نبيد غارَجي «4» با دوستان يكدلهگيتي بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله
مجلس پراشيده «5» همه ميوه خراشيده همهنُقل بپاشيده همه بر چاكران كرده يله ***
اندام دشمنان تو از تيرِ ناوكيمانند سوك «6» خوشه جَوباد آژده «7»
زيبا نهاده مجلس و عالي گزيده جايساز شراب پيش نهاده رده رده
12- ابو المؤيّد بلخي
ابو المؤيّد بلخي كه نام او را در شمار نويسندگان قرن چهارم هم خواهيم ديد از شاعران مشهور آن قرن نيز شمرده ميشود.
كنيه او بهمين صورت در لباب الالباب عوفي و مجمع الفصحا و بعضي از كتب قديم مانند ترجمه تاريخ طبري و مجمل التواريخ و القصص و تاريخ سيستان و لغت فرس اسدي و قابوسنامه «8» و غيره آمده و در تاريخ طبرستان ابن اسفنديار «مؤيد» تنها ذكر شده است. مولد او بلخ است و علاوه بر اشارات تذكرهنويسان اين بيت از مقدّمه بعض نسخ منظومه يوسف و زليخا هم همين دعوي را تأييد ميكند:
______________________________
(1)- كوفشانه: جولاهه
(2)- مكوي: افزار جولاهكان كه ماسوره را در ميان آن نصب كنند
(3)- كلابه: از افزارهاي جولاهكان
(4)- غارجي: بامدادي، صبوحي
(5)- پراشيده: پريشان شده
(6)- سوك: خار خوشه گندم و جو
(7)- آژدن: چين و موج دادن
(8)- ترجمه تاريخ طبري ص 40. مجمل التواريخ ص 2. تاريخ سيستان ص 35.
قابوسنامه ص 2.
ص: 402 يكي بو المؤيد كه از بلخ بودبدانش همي خويشتن را ستود هدايت گفته است كه او رونقي تخلّص ميكرده «1» و بدين نحو او را با ابو المؤيّد رونقي بخارايي اشتباه كرده است.
از احوال او اطلاع كاملي در دست نيست و تنها ميدانيم كه چون نامش در تاريخ بلعمي كه مقارن سال 352 تأليف شده است آمده، ناگزير پيش ازين يعني در نيمه اول قرن چهارم زندگي ميكرده است.
ابو المؤيّد بلخي داراي آثار منظوم و منثور هردو بوده و او را بايد يكي از شاعران و نويسندگان پركار عهد ساماني دانست. بآثار منثور او بعد ازين اشاره خواهد شد و اينك تحقيق در آثار منظوم او:
در مقدّمه بعضي از نسخ منظومه يوسف و زليخا در ذكر سابقه نظم اين داستان چنين آمده است:
مر اين قصه را پارسي كردهاندبدو در معاني بگستردهاند
باندازه دانش و طبع خويشنه كمتر از آن گفتهاند و نه بيش
دو شاعر كه اين قصه را گفتهاندبهرجاي معروف و ننهفتهاند
يكي بو المؤيد كه از بلخ بودبدانش همي خويشتن را ستود
نخست او بدين در سخن بافتستبگفتست، چون بانگ دريافتست
پس از وي سخنباف اين داستانيكي مرد بُد خوبروي و جوان
نهاده ورا بختياري لقبگشادي بر اشعار هرجاي لب
بچاره برِ مهتران برشديبخواندي ثنا و عطا بستدي ...
بنابرين محقق ميشود كه ابو المؤيّد بلخي نخستين كسي است كه يوسف و زليخا را بنظم آورده بود ولي معلوم نيست بچه وزن، و از اشعار يوسف و زليخاي او چيزي در دست نداريم مگر آنكه بيت اخير را كه در فرهنگ شعوري آمده و محققا از منظومهيي بوده متعلّق باين منظومه او بدانيم:
دليري كه ترسد ز پيكار شيرزن زاج خوانش نه مرد دلير
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 81
ص: 403
و در صورت صحّت اين حدس يوسف و زليخاي او نيز ببحر متقارب بوده است.
غير از يوسف و زليخا ابو المؤيّد اشعار ديگري داشته است كه معدودي از آنها در لباب الالباب و مجمع الفصحاء و لغت فرس اسدي ذكر شده و از آنجمله است:
انگشت را ز خون دل من كند خضابكفّي كزو بلاي تن و جان هركس است
عنّاب و سيم اگر نبودمان روا بودعنّاب بر سبيكه سيمين او بس است ***
نبيدي كه نشناسي از آفتابچو با آفتابش كني مقترَن
چنان تابد از جام گويي كه هستعقيق يمن در سهيل يمن ***
صفراي مرا سود ندارد نِلكا «1»دردِ سرِ من كجا نشاند عِلكا
سوگند خورم بهرچه دارم مِلكاكز عشق تو بگداختهام چون كِلكا «2» تاريخ ادبيات در ايران ج1 403 13 - بوشكور بلخي ..... ص : 403
13- بوشكور بلخي
نام اين شاعر در هيچيك از مآخذ ذكر نشده و كنيه او از قديمترين مآخذ يعني اين بيت منوچهري:
از حكيمان خراسان كو شهيد و رودكيبوشكور بلخي و بو الفتح بستي هكذي گرفته تا لغت فرس اسدي و ترجمان البلاغة و لباب الالباب و المعجم و تذكرههاي اخير همهجا بهمين صورت ثبت شده است.
عصر او محققا مصادف با اواخر عهد رودكي و اوايل عهد فردوسي است و بعبارت ديگر اواخر ايّام حيات شاعر نخستين و اوايل عمر شاعر دوم را درك كرده است زيرا صاحب المعجم ميگويد بوشكور مضمون اين بيت خود:
مگر پيش بنشاندت روزگاركه به زو نيابي تو آموزگار را از بيت ذيل از رودكي:
هركه نامُخت از گذشت روزگارنيز ناموزد ز هيچ آموزگار
______________________________
(1)- نلك: آلوي كوهي
(2)- لغت فرس ص 286
ص: 404
گرفته و باصطلاح سلخ كرده است «1» و ازينجا معلوم ميشود كه ابو شكور بايد اقلّا اواخر ايّام رودكي را درك كرده و پس از نظم كليله (حدود سال 325) بيت مذكور را گفته باشد و از جانب ديگر چون ميدانيم كه فردوسي مضمون ابيات ذيل:
درختي كه تلخست ويرا سرشتگرش برنشاني بباغ بهشت ...
سرانجام گوهر بكار آوردهمان ميوه تلخ بار آورد را از ابيات ذيل ابو شكور اقتباس نموده:
درختي كه تلخش بود گَوْهَرااگر چرب و شيرين دهي مرو را
همان ميوه تلخ آرد پديدازو چرب و شيرين نخواهي مزيد بايد قبول كرد اين اشعار بوشكور بلخي بايست متعلّق بپيش از نظم شاهنامه فردوسي باشد كه در حدود سال 370 شروع شده بود. از طرفي چنانكه خواهيم ديد ابو شكور در حدود سال 333 يا 336 بنظم آفريننامه مشغول بوده و بدين طريق مسلّم ميشود كه او محققا در نيمه اوّل قرن چهارم زندگي ميكرده است.
مولد او چنانكه در همه مآخذ اشاره شده است بلخ بوده. از احوال وي در آغاز حيات هيچگونه اطلاعي در دست نيست و تنها محقق است كه از موطن خود بلخ در روزگاري ظاهرا ببخارا مهاجرت كرده و درين شهر غريب بوده است و يك بيت از قصيدهيي كه بشاه ساماني خطاب نموده اين مدّعي را ثابت ميكند:
ادب مگير و فصاحت مگير و شعر مگيرنه من غريبم و شاه جهان غريبنواز «2» و از بعض ابيات پراگنده او چنين برميآيد كه زندگي را بمدحگويي ميگذرانده است مانند اين ابيات:
چنانكه مرغ هوا پَرّ و بال برهنجدتو بر خلايق بَر پَرِ مردمي برهنج
راعي عدل ملكپرور اوگرگ را داد منصب نَخراز «3»
______________________________
(1)- المعجم في معايير اشعار العجم ص 343
(2)- المعجم ص 330. اين بيت را بآغاجي هم نسبت دادهاند
(3)- نخراز: پاسبان
ص: 405 چو دينار بايد مرا يا درمفراز آورم من ز نوك قلم كه همه دليل برآنست كه شاعر بمدحگويي و تحصيل معاش ازين طريق مشغول بوده است.
از آثار او ابيات پراگندهيي موجودست كه بعضي از آنها متعلّق بقصائد ابو شكور بوده و ما بقي اشعاريست ببحر متقارب كه گويا از منظومهيي بوده و اين منظومه همانست كه عوفي بنام آفريننامه بابو شكور نسبت داده است.
بنابروايت عوفي آفريننامه در سال 336 بپايان رسيد «1» اما در يكي از ابيات ابو شكور بسال 333 اشاره ميشود بدين نحو:
مر اين داستان كش بگفت از فيال «2»ابر سيصد و سي و سه بود سال «3» و بعيد نيست كه اين بيت هم از آفريننامه او باشد و با قبول اين فرض و نيز با قبول صحّت نسخه و عدم تغيير سي و شش به سي و سه ميتوان چنين پنداشت كه آفريننامه در سال 333 شروع شده و بسال 336 تمام گرديده است و همين امر يعني ختم آفريننامه در 336 باعث شده است كه هدايت اشتباها ظهور ابو شكور را در حدود 336 تصوّر كند «4». از جمله اشعار آفريننامه ميتوان ابيات ذيل را ذكر كرد:
بدشمن برت استواري مبادكه دشمن درختي است تلخ از نهاد
درختي كه تلخش بود گَوْهَرااگر چرب و شيرين دهي مرو را
همان ميوه تلخت آرد پديدازو چرب و شيرين نخواهي مزيد
ز دشمن گرايد ونكه يابي شكرگمان بر كه زهرست هرگز مخور ***
خردمند گويد خرد پادشاستكه بر خاص و بر عام فرمانرواست
خرد را تن آدمي لشكرستهمه شهوت و آرزو چاكرست
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 21
(2)- فيال: ابتدا، زميني كه اول بايد بكارند
(3)- لغت فرس اسدي چاپ تهران ص 320
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 25
ص: 406 جهان را بدانش توان يافتنبدانش توان رشتن و بافتن ***
زدن مرد را چوب بر تار خويشبه از بازگشتن ز گفتار خويش
ز دانا شنيدم كه پيمانشكنزن جاف جافست «1» بل كم ز زن ***
سخن گرچه باشد گرانمايهترفرومايه گردد ز كم پايهتر
سخن كز دهان بزرگان رودچو نيكي بود داستاني شود
نگين بدخشي بر انگشتريز كمتر بكمتر خرد مشتري
سخن كاندرو سود نه جز زياننبايد كه رانده شود بر زبان
شنيدم كه باشد زبان سخنچو الماس برّان و تيغ كهن
سخن بفگند منبر و دار راز سوراخ بيرون كشد مار را
سخن زهر و پازهر و گرمست و سردسخن تلخ و شيرين و درمان و درد
سخن كز دهان ناهمايون جهدچو ماريست كز خانه بيرون جهد
نگهدار خود را ازو چون سزدكه نزديكتر را سبكتر گزد ***
بدان كوش تا زود دانا شويچو دانا شوي زود والا شوي
نه داناتر آنكس كه والاترستكه والاترست آنكه داناترست
نبيني ز شاهان كه بر تختگاهز دانندگان بازجويند راه
اگرچه بمانند دير و درازبدانا بودشان هميشه نياز
نگهبان گنجي تو از دشمنانوُ دانش نگهبان تو جاودان
بدانش شود مرد پرهيزكارچنين گفت آن بخرد هوشيار
كه دانش ز تنگي پناه آوردچو بيراه گردي براه آورد غير از مثنوي آفريننامه ابو شكور را ظاهرا مثنويهاي ديگري نيز بوده است زيرا از ابيات پراگندهيي كه در فرهنگها بدو منسوب داشتهاند ابياتي بر وزن بحر هزج
______________________________
(1)- جاف جاف: روسبي، قحبه
ص: 407
مسدّس و بحر خفيف مييابيم كه ظاهرا از دو منظومه جداگانه است و اين ابيات نيز غالبا متضمّن وعظ و نصيحت است مانند:
درستيِ عمل گر خواهي اي يارز الفنجيدن «1» علمست ناچار
ز روز واپسين آنكش خبر نيستجز او رنديدنش «2» كار دگر نيست ***
ديو بگرفته مر ترا بفسوستو خوري بر زيان مال افسوس
همه دعوي كني و خايي ژاژدر همه كارها حقيري و هاژ «3» ابو شكور غير از مثنويهاي خود قطعات و قصايدي داشت كه اكنون بعضي ابيات از آنها باقي مانده و از آنجمله است:
از دور بديدار تو اندر نگرِستممجروح شد آن چهره پرحُسن و ملاحت
از غمزه تو خسته شد آزرده دل منوين حكم قضاييست جراحت بجراحت ***
اي گشته من از غم فراوان تو پستشد قامت من ز درد هجران تو شست «4»
اي شُسته من از فريب و دستان تو دستخود هيچكسي بسيرت و سان تو هست ***
چون بچه كبوتر منقار سخت كردهموار كرد موي و بِيَوْگَند «5» مويِ زرد
كابوك «6» را نشايد شاخ آرزو كندوز شاخ سوي بام شود باز گَرد گَرد ***
______________________________
(1)- الفنجيدن: اندوختن
(2)- اورنديدن: فريفتن و حيله كردن
(3)- هاژ: متحير، درمانده، هاج
(4)- شست: خميده، چفته.
(5)- اوگندن: بفتح اول، افگندن
(6)- كابوك: جاي مرغ خانگي
ص: 408 جان «1» راسه گفت هركس وزي من يكيست جانورجان گسست باز چه بر برنهد روان «2»
جان و روان يكيست بنزديك فيلسوفورچه ز راه نام دو آيد روان و جان ***
يكي رهيست امير مرا گنهكارستگناه او را با عفو مير پيكارست
گناهِ چيرهتر از عفو مير زشت بودكه عفو مير فزون از گناه بسيارست
مر آدمي را ز آدم گناه ميراثستعجب مدار كه فرزند با پدر يارست
نه من رسولِ گنهكارم و نه نيز شفيعنه مر مرا بچنين جاي جاي گفتارست
و ليكن آنكه بجاي امير زَلَّت كردبجاي بنده ميرش هزار كردارست
14- دقيقي
استاد ابو منصور محمد بن احمد «3» دقيقي از فحول شعراي عهد ساماني و دومين شاعريست كه بنظم شاهنامه قيام كرد. عوفي گويد: «او را بسبب دقت معاني و رقت الفاظ دقيقي گفتندي» و قبول اين گفتار مستلزم تصوّر اين نكته است كه او پيش از كسب مهارت و وصول بمرتبه استادي لقب شعري نداشته و اين تصوّري باطلست. سال ولادت او را بتحقيق نميتوان معلوم كرد ولي باحتمال اقوي در اواسط نيمه اول از قرن چهارم بوده است زيرا يكي از ممدوحان او منصور بن نوح بوده كه از 350 تا 365 سلطنت ميكرده
______________________________
(1)- جان: نفس
(2)- روان: روح
(3)- لباب الالباب ج 1 ص 11
ص: 409
و اگر تصوّر كنيم كه دقيقي مثلا در حدود سال 360 بدربار او راه يافته ميبايست درين تاريخ اقلا سي سال داشته باشد و درين صورت ولادت او باقلّ احتمالات در حدود سال 330 اتفاق افتاده است و از طرفي ديگر چون ميدانيم در جواني كشته شده و قتل او بعد از سال 365 و پيش از 370 (چنانكه خواهيم ديد) اتفاق افتاده است، نميتوان سال ولادت او را از حدود 320 فراتر برد.
در مولد او اختلافست. عوفي او را طوسي دانسته و هدايت گفته است: «برخي بلخي و چندي سمرقندي دانندش» «1» و لطفعلي بيك آذر ويرا سمرقندي شمرده است و درينباره روايات ديگر نيز هست و راجع بهيچيك بصراحت نميتوان رأيي داد.
نكتهيي كه درباره او قابل ذكرست آنكه برخي ويرا همان ابو علي محمد بن احمد بلخي شاعر دانستهاند كه ابو ريحان باو و شاهنامهاش اشاره كرده است «2» ولي هيچيك از دلايلي كه درينباره گفته شده قانعكننده نيست، مثلا شاعر بودن ابو علي بلخي و نوشتن شاهنامه از روي منابع مختلفي كه پيش ازين گفتيم دليل آن نميشود كه او همان دقيقي باشد كه شاهنامه ابو منصوري را بنظم درآورده و بحثي هم كه ابو ريحان در باب شاهنامه ابو علي كرده معلوم ميدارد كه آن بنثر پارسي بوده است نه نظم.
دقيقي بر آيين زرتشتي بوده و خود برين گفته دلايلي دارد كه ذكر خواهيم كرد.
برخي بسبب آنكه وي اسم و كنيه مسلماني دارد در زرتشتي بودن او ترديد كردهاند ليكن اين دليل قاطعي نيست زيرا ما كساني را در سه چهار قرن اول داريم كه اسم خود و پدرشان اسامي مسلماني بوده ولي در زرتشتي بودنشان ترديدي نيست مانند علي بن عبّاس مجوسي اهوازي طبيب مشهور. چنانكه گفتيم در اشعار شاعر دلايلي بر زرتشتي بودن او موجودست و از آنجمله است:
دقيقي چار خصلت برگزيدستبگيتي از همه خوبي و زشتي
لب ياقوترنگ و ناله چنگمي خونرنگ و كيش زردهشتي
______________________________
(1)- مجمع الفصحاء ج 1 ص 214
(2)- آقاي سعيد نفيسي در شرح احوال و آثار رودكي ص 1260. و همين نظر را در كتاب تاريخ ادبيات از مرحوم فروغي نيز ديدهام
ص: 410 يكي زردشت وارم آرزويستكه پيشت زند را برخوانم از بر **
بيزدان كه هرگز نبيند بهشتكسي كاو ندارد ره زردهشت **
ببينم آخر روزي بكام دل خود راگهي ايارده «1» خوانم شها گهي خُرده «2» **
برخيز و برافروز هلا قبله زردشتبنشين و برافگن شكم قاقم بر پشت
بس كس كه ز زردشت بگرديد و دگربارناچار كند رو بسوي قبله زردشت «3» چنانكه از مطالعه در احوال دقيقي برميآيد اين شاعر در جواني بشاعري دست زد و هم در جواني مقتول شد. فردوسي آنجا كه از موضوع نظم شاهنامه ابو منصوري سخن گفته او را جوان معرفي كرده است:
جواني بيامد گشاده زبانسخن گفتن خوب و طبع روان چون پرداختن بكار نظم شاهنامه در اواخر عمر دقيقي صورت گرفت و او در آن وقت شاعري مشهور بود ناگزير بايد قبول كرد كه در آغاز جواني دست بكار شاعري زد و قصائد و قطعات و غزلهايي كه مطبوع طبع همگنان بود سرود و ازينجا نبوغ دقيقي در شعر بخوبي آشكار ميشود.
قتل دقيقي در جواني بدست غلامي صورت گرفت و فردوسي علّت و واقعه قتل او را چنين ياد ميكند:
جوانيش را خوي بد يار بودهمه ساله تا بُد بپيكار بود
بَرو تاختن كرد ناگاه مرگنهادش بسر بر يكي تيره ترگ
بدان خوي بد جان شيرين بدادنبود از جهان دلش يك روز شاد
______________________________
(1)- ايارده: پازند
(2)- خرده: مراد خرده اوستاست
(3)- اين دو بيت با دو بيت ديگر در ديوان سنائي چاپ آقاي مدرس رضوي ص 770 باسم سنائي آمده است.
ص: 411 يكايك ازو بختبرگشته شدبدست يكي بنده بركشته شد اين واقعه محققا پيش از سال 370- 371 اتفاق افتاد زيرا چنانكه در شرح احوال فردوسي خواهيم ديد استاد طوس در حدود سال 370 يا 371 بنظم شاهنامه ابو منصوري شروع كرد و درين هنگام چنانكه از سخنان فردوسي برميآيد دقيقي كشته شده بود و فردوسي بر آن بود كه كار ناتمام وي را تمام كند. از طرفي ديگر ميدانيم كه دقيقي نوح بن منصور (365- 387) را مدح گفته است و بنابرين در سال 365 زنده بود و باز ميدانيم كه نظم شاهنامه بامر همين نوح بن منصور صورت گرفت و بنابرين بحكم عقل بايد قتل دقيقي را در حدود سالهاي 367- 369 تصوّر كرد.
دقيقي با امراي ساماني و چغانيان هردو معاصر بوده و آنانرا مدح گفته است و ممدوحان معروف او اينانند:
1- امير سديد ابو صالح منصور بن نوح ساماني (350- 365) كه عوفي در لباب الالباب ابياتي از دقيقي در مدح او ذكر ميكند.
2- امير رضي ابو القاسم نوح بن منصور بن نوح (365- 387) كه باز عوفي ابياتي از دقيقي را در مدح اين امير ذكر كرده است و علي الظاهر دقيقي بامر همين نوح بن منصور بنظم شاهنامه دست زده بود.
3- امير فخر الدولة احمد بن محمد از آل محتاج، امير چغانيان كه ممدوح منجيك و فرّخي و خود مردي شاعر و شعرشناس بوده است. دقيقي در خدمت آل محتاج تقرّب و حرمت وافر داشت و صلات جزيل ميگرفت. امير معزّي درين باب گويد:
فرخنده بود بر متنبّي بساط سيفچونانكه بر حكيم دقيقي چغانيان و فرّخي در قصيدهيي كه مدح ابو المظفّر در آن آمده است ذكر دقيقي و مدح او را ازين امير نموده است:
تا طرازنده مديح تو دقيقي درگذشتز آفرين تو دل آگنده چنان كز دانه نار
تا بوقت اين زمانه مرو را مدت نماندزين سبب گر بنگري ز امروز تا روزشمار
هر نباتي كز سر گورِ دقيقي بر دمدگر بپرسي ز آفرين تو سخن گويد هزار و باز در چهار مقاله آمده است كه خواجه عميد اسعد كدخداي ابو المظفّر هنگام معرفي
ص: 412
فرّخي بآن امير چنين گفته بود: «اي خداوند ترا شاعري آوردهام كه تا دقيقي روي در نقاب خاك كشيده است كس مثل او نديده است.» «1»
4- امير ابو سعد مظفّر كه دقيقي چندجا در اشعار خود بنام او اشاره كرده است و ظاهرا او نيز از امراي چغاني بوده و حتي بعضي او را همان ابو المظفّر احمد بن محمد يا محمد بن محمد پنداشتهاند «2». قصيده معروف دقيقي بمطلع: «پريچهره بتي عيّار و دلبر ...» در مدح همين اميرست.
5- ابو نصر كه دقيقي در مرثيه او دو بيت دارد:
دريغا مير بو نصرا دريغاكه بس شادي نديدي از جواني
و ليكن رادمردان جهاندارچنين باشند كوته زندگاني و اين مير بو نصر، امير ابو نصر بن ابو علي احمد چغاني است «3».
آثار و اشعار دقيقي: از دقيقي قصائد و غزلها و قطعات و ابيات پراگندهيي در كتب تذكره خاصه لباب الالباب و مجمع الفصحا و كتب تاريخ و ادب مانند تاريخ بيهقي و ترجمان البلاغة و حدائق السحر و المعجم و كتب لغت خصوصا لغت فرس اسدي باقي مانده و همه آنها دلالت تام بر استادي و مهارت و دقت خيال و لطافت معني و رواني الفاظ اين شاعر استاد ميكند اما اثر جاويد و مهم او گشتاسپنامه يعني قسمتي از شاهنامه است در شرح سلطنت گشتاسپ و ظهور زردشت و جنگ مذهبي ميان گشتاسپ و ارجاسپ توراني.
شروع بنظم شاهنامه پس از تأليف شاهنامه ابو منصوري (346 هجري) و اشتهار آن صورت گرفت بدين معني كه علي الظاهر اين شاهنامه كه سومين شاهنامه منثور فارسي و متقنتر و جامعتر از همه آنها بود بتدريج در خراسان مشهور شده و در دربار ساماني طرف توجّه قرار گرفته و فكر نظم آن در ميان بود تا سرانجام در عهد نوح بن منصور كه جلوسش در سال 365 واقع شده است دقيقي عهدهدار نظم آن گشت و هنوز
______________________________
(1)- چهار مقاله چاپ ليدن ص 39
(2)- آقاي تقيزاده در شماره 4 و 5 از سال پنجم مجله كاوه ص 18
(3)- شرح احوال و آثار رودكي ص 1265
ص: 413
هزار بيت نسروده بدست غلام خود كشته شد. فردوسي دنبال داستان گردآوري شاهنامه ابو منصوري گويد:
چو از دفتر اين داستانها بسيهمي خواند خواننده بر هركسي
جهان دل نهاده برين داستانهمان بخردان و همان راستان
جواني بيامد گشادهزبانسخن گفتن خوب و طبع روان
بنظم آرم اين نامه را گفت منازو شادمان شد دل انجمن
جوانيش را خوي بديار بودهمهساله تا بُد بپيكار بود
بر او تاختن كرد ناگاه مرگنهادش بسر بر يكي تيره ترگ
بدان خوي بدجان شيرين بدادنبود از جهان دِلشْ يك روز شاد
يكايك ازو بختبرگشته شدبدست يكي بنده بركشته شد
ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزاربگفت و سرآمد بر او روزگار
برفت او و اين نامه ناگفته ماندچنان بخت بيدار او خفته ماند و باز در آغاز داستان گشتاسپ و ارجاسپ در حكايت خواب خويش از قول دقيقي گفته است:
بدين نامه ار چند بشتافتيكنون هرچه جستي همه يافتي
ازين باره من پيش گفتم سخُناگر بازيابي بخيلي مكن
ز گشتاسپ و ارجاسپ بيتي هزاربگفتم سرآمد مرا روزگار و در پايان گفتار دقيقي پس از نقل هزار بيت او چنين آورده است:
دقيقي رسانيد اينجا سخُنزمانه برآورد عمرش ببُن
ربودش روان از سراي سپنجاز آن پس كه بنمود بسيار رنج
بگيتي نماندست ازو يادگارمگر اين سخنهاي ناپايدار
نماندي كه بردي بسر نامه رابراندي بر او سربسر خامه را ***
يكي نامه ديدم پر از داستانسخنهاي آن بَر مَنِش راستان
فسانه كهن بود و منثور بودطبايع ز پيوند او دور بود
ص: 414 نبردي بپيوند او كس گمانپرانديشه گشت اين دل شادمان
گذشته بر او ساليان دو هزارگرايدون كه برتر نيايد شمار
گرفتم بگوينده بر آفرينكه پيوند را راه داد اندرين
اگرچه نپيوست جز اندكيز بزم و ز رزم از هزاران يكي
هم او بود گوينده را راهبركه شاهي نشانيد بر گاه بر
ستاينده شهر ياران بُديبمدح افسرِ تاجداران بُدي
بنقل اندرون سست گشتش سخنازو نو نشد روزگارِ كهن
من اين نامه فرّخ گرفتم بفالهمي رنج بردم در او ماه و سال هزار بيت دقيقي، كه فردوسي در شاهنامه خود آورده است، باين بيت آغاز ميشود:
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تختفرود آمد از تخت و بربست رخت و بدين بيت ختام ميپذيرد:
بآواز خسرو نهادند گوشسپردند او را همه گوش و هوش رشته مطالب دقيقي همينجا يعني آهنگ ارجاسپ توراني بجنگ دوم خود و گردآوردن صد هزار سپاهي، يكباره قطع ميشود و قطع شدن كلام بنحويست كه وقوع حادثهيي نامترقب را براي شاعر ميرساند. تنها همّت و جوانمردي استاد بزرگ طوس توانست اين منظومه ابتر را محفوظ و از دستبرد زمانه ايمن دارد.
مطالب اين هزار بيت جز در بعض موارد همواره منطبق بر كتاب حماسي «اياتكار زريران» است كه ظاهرا هنگام نگارش داستان گشتاسپ در شاهنامه ابو منصوري از آن استفاده شد و اگرچه ناقدان جديد ايراداتي برين شاعر وارد كردهاند ولي حقا گشتاسپنامه او پس از شاهنامه فردوسي از بدايع آثار حماسي شمرده ميشود.
عدد ابيات گشتاسپنامه را فردوسي هزار و عوفي بيست هزار «1» و حمد اللّه مستوفي سه هزار گفتهاند و بعيد نيست كه دقيقي غير ازين هزار بيت ابيات ديگري ببحر متقارب در يك موضوع حماسي و شايد همين شاهنامه سروده باشد زيرا در ميان ابيات پراگنده او بيتهاي حماسي ببحر متقارب پيدا ميشود كه در هزار بيت گشتاسپنامه نيست.
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 33
ص: 415
دقيقي بيترديد يكي از بزرگترين شاعران قرن چهارمست. ورود او در انواع مختلف از شعر و قدرتي كه در همه ابواب آن نشان داده دليل بارزيست بر فصاحت كلام و رواني طبع و قوّت بيان و دقت ذهن او. تغزّلات بديع و غزلهاي لطيف و مدايح عالي و اوصاف رايع او با معاني باريك و مضامين تازه و دلانگيزي كه در همه آنها بكار برده بشعر او دلاويزي و رونق و جلاي خاص ميبخشد و بيهوده نيست كه فردوسي او را به «گشادگي زبان» و «سخن گفتن خوب» و «رواني طبع» وصف ميكند و ميگويد كه «بمدح افسر تاجداران» بود. وي مخصوصا قصائد مدحي را كمال بخشيد و خود هم متوجّه مهارت خويش درين باب بوده و گفته است:
مديح تا ببرِ من رسيد عريان بودز فرّ و زينت من يافت طيلسان و ازار «1» و بعضي از قصائد او بعدها چندين بار مورد استقبال شاعران استاد قرار گرفت مانند قصيدهيي كه چنين شروع ميشود: «اي كرده چرخ تيغ ترا پاسبان خويش» «2»
شاعران بعد ازو هميشه او را در رديف گويندگان بزرگي مانند فرّخي آورده و شعر او را برواني ستودهاند. اديب صابر با همه شيرينبياني و لطافت سخن خود گفته است:
كر نيستم بطبع دقيقي و فرّخيهستم كنون مقدّمه كاروان خويش از اشعار اوست:
پريچهره بتي عيّار و دلبرنگاري سروقدّ و ماهمنظر
سيهچشمي كه تا رويش بديدمسرشكم خون شدست و بَر مُشَجَّر
اگرنه دل همي خواهي سپردنبدان مژگان زهرآلود منگر
______________________________
(1)- ترجمان البلاغة چاپ تركيه 1949 ص 133
(2)- عوفي اين مصراع را چنين نقل كرده:
اي كرده چرخ تيغ ترا پاسبان ملكوي كرده جود كف ترا پاسبان خويش ليكن اديب صابر كه اين قصيده را استقبال كرده مصراع اول را بدين صورت آورده است:
آنكس كه در ستايش ممدوح خويش گفت«اي كرده چرخ تيغ ترا پاسبان خويش»
ز آسيب چرخ اگر برهيدي روان اوكردي بنام تو همه شعر روان خويش
ص: 416 وگرنه بر بلا خواهي گذشتنبر آتش بگذر و بر دَرْش مگذر
بسان آتش تيزست عشقشچنان چون دو رخش همرنگ آذر
بسان سرو سيمينست قدّشو ليكن بر سرش ماهِ منوّر
فريش آن روي ديبارنگ چينيكه رشك آرد بر او گلبرگ تربر
فريش آن لب كه تا ايدر نيامدز خُلد آيين بوسه نامد ايدر
از آن شكّرلبانست اينكه دايمگدازانم چو اندر آب شَكَّر
از آن لاغر ميانست اينكه عشقمچنين فربي شدست و صبر لاغر
بچهره يوسف ديگر و ليكنبهجرانش منم يعقوب ديگر
اگر بتگر چنو پيكر نگاردمريزاد آن خجسته دست بتگر
وگر آزر چنو دانست كردندرود از جان من بر جان آزر
صنوبر ديدم و هرگز نديدمدرخت سيمكش بر سر صنوبر
مرا گويد ز چندين شعر شاهانوُ چندين عاشقانه شعر دِلبر
كم از شعري كه سوي ما فرستينهام اندر خور گفتار وزدر «1»؟
مگر خود شعر بر من برنزيبدمگر خود نيستم اي دوست درخور
چرا ننويسيم باري مديحيز مير نامداران شاه مهتر
بمن ده تا بدارم يادگاريبپرده چشم بنويسم بعنبر
بحلقه زلفك خويشش ببندمچو تَعويذي فروآويزم از بر
چو نام آن نگار آمد بگوشمفروباريدم از چشم آب احمر
فراقم صورتي شد پيشم اندرخيالي ديدمش مكروه و منكر
بترسيدم كه ناگاهان كنارمتهي گرداند از بستان عبهر
چو از من بگسلد كي بينمش بازكي آيد اين گذشته رنج را بر
فروباريد ابر ديدگانمبر آن خورشيد كش بالا صنوبر
همي بگريستم تا ز آب چشممچو روي يار من شد روي كشور
چو روي يار من شد دهر گوييهمي عارض بشويد بآب كوثر
______________________________
(1)- ازدر: لايق. يعني آيا لايق گفتار نيستم؟
ص: 417 بكردار درفش كاويانيبنقش وَشَي و كوفي سراسر
بپوشيده لباس فرودينيبيفگنده لباس ماه آذر
گل اندر بوستانان بشكفيدهبسان گلبنان باغ پُربَر
تو گويي هريكي حور بهشتيستبدست هريك از ياقوت مِجْمَر
بصد گونه نگار آراسته باغبنقش وَشّي و نقش مسطّر
بكاخ مير ما ماند بخوبيگشاده بر همه آزادگان در
سحرگاهان كه باد نرم جنبدبجنباند درخت سرخ و اصفر
تو پنداري كه از گردون ستارههمي باريد بر ديباي اخضر
نگار اندر نگار و لون در لونهزاران در شده پيكر بپيكر
بزير ديبَهِ سبز اندر اينكترنج سبز و زرد از بار بنگر
يكي چون حقهيي از زرّ خفچه استيكي چون بيضهيي بيني ز عنبر
درخت سبز تازه شام و شبگيركه ماه از بر هميتابد بر او بر
درفش مير بو سعدست گوييفروزان بر سرش بر تاج گوهر ...
***
شب سياه بدان زلفكان تو ماندسپيد روز بپاكي رخان تو ماند
عقيق را چو بسايند نيك سودهگرانگر آبدار بود با لبان تو ماند
ببوستان ملوكان هزار گشتم بيشگل شكفته برخساركان تو ماند
دو چشم آهو و دو نرگس شكفته بباردرست و راست بدان چشمكان تو ماند
كمان بابليان ديدم و طرازي تيركه بركشيده بود بابروان تو ماند
ترا بسرو اين بالا قياس نتوان كردكه سرو را قد و بالا بدان تو ماند ***
بدو چيز گيرند مر مملكت رايكي پرنياني يكي زعفراني
يكي زَرِّ نام مَلِك برنبشتهدگر آهن آب داده يماني
كرا بويه وصلت ملك خيزديكي جنبشي بايدش آسماني
زباني سخنگوي و دستي گشادهدلي هَمْشْ كينه هَمَش مهرباني
ص: 418 كه مُلْكَت شكاريست كاو را نگيردعقاب پرنده نه شير ژياني
دو چيزَست كاو را ببند اندر آرديكي تيغ هندي دگر زرِّ كاني
بشمشير بايد گرفتن مر او رابدينار بَسْتَنْش پاي ار تواني
كرا بخت و شمشير و دينار باشدنبايد تنِ تير و پشت كياني
خرد بايد آنجا وجود و شجاعتفلك مملكت كي دهد رايگاني ***
برافگند اي صنم ابر بهشتيزمين را خلعت ارديبهشتي
بهشت عدن را گلزار مانددرخت آراسته حور بهشتي
زمين برسان خونآلوده ديباهوا برسان نيل اندوده وَشتي «1»
بطعم نوش گشته چشمه آببرنگ ديده آهوي دشتي
چنان گردد جهان هَزْمان كه گوييپلنگ آهو نگيرد جز بكشتي
بتي بايد كنون خورشيد چهرهمهي كاو دارد از خورشيد پشتي
بتي رخسار او همرنگ ياقوتميي بر گونه جامه كنشتي
جهان طاوسگونه شد بديداربجايي نرمي و جايي درشتي
بدان ماند كه گويي از مي و مشكمثال دوست بر صحرا نوشتي
ز گِل بوي گُلاب آيد بدانسانكه پنداري گُل اندر گِل سرشتي
دقيقي چار خصلت برگزيدستبگيتي از همه خوبي و زشتي
لبِ ياقوترنگ و ناله چنگمي خونرنگ و دين زردهشتي ***
كاشكي اندر جهان شب نيستيتا مرا هجران آن لب نيستي
زَخْمِ عقرب نيستي بر جان منگرو را زلف مُعَقْرَب نيستي
ور نبودي كوكبش در زير لبمونسم تا روز كوكب نيستي
ور مركّب نيستي از نيكويجانم از عشقش مركّب نيستي
ور مرا بييار بايد زيستنزندگاني كاش يا رب نيستي
______________________________
(1)- وشتي: وشي. در پارهيي نسخ «مشتي» ثبت شده است.
ص: 419
***
چو يكچندگاهي برآمد بريندرختي پديد آمد اندر زمين
از ايوان گشتاسپ تا پيش كاخدرختي كَشَن بيخ و بسيار شاخ
همه برگ او پند و بارش خردكسي كو چنان برخورد كي مِرَد
خجسته پيي نام او زردهشتكه آهرمن بدكنش را بكشت
بشاه جهان گفت پيغمبرمترا سوي يزدان همي رهبرم
يكي مجمر آتش بياورد بازبگفت از بهشت آوريدم فراز
جهانآفرين گفت بپذير ايننگه كن بدين آسمان و زمين
كه بيخاك و آبش برآوردهامنگه كن بدو تاش چون كردهام
نگر تا تواند چنين كرد كسمگر من كه هستم جهاندار و بس
گرايد و نكه داني كه من كردم اينمرا خواند بايد جهانآفرين
ز گوينده بپذير بِه دين اويبياموز ازو راه و آيين اوي
نگر تا چه گويد برين كار كنخرد برگزين اين جهان خوار كن
بياموز آيين دين بهيكه بيدين نه خوبست شاهنشهي
چو بشنيد ازو شاه به دين بِهپذيرفت ازو دين و آيين بِه
نَبرده برادَرْش فَرّخ زَريركجا ژَندهپيل آوريدي بزير
پدَرْشْ آن شه پير گشته ببلخكه گيتي بدِلش اندرون بود تلخ
سران بزرگ از همه كشورانپزشكان دانا و گندآوران
همه سوي شاه زمين آمدندببستند كُشتي بدين آمدند
پديد آمد آن فَرَّهِ ايزديبرفت از دل بدسگالان بدي
15- معروفي بلخي
ابو عبد اللّه محمّد بن حسن معروفي بلخي از شاعران عهد ساماني بوده و بنقل عوفي «1» امير رشيد عبد الملك بن نوح (343- 350) را مدح گفته و بنابرين در نيمه اول قرن چهارم ميزيسته است.
از اشعار اوست:
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 16
ص: 420 اي آنكه مر عدو را صبري و حنظليوي آنكه مرولي را شهدي و شكّري
آنجا كه پيشبيني بايد موفّقيو آنجا كه پيشدستي بايد مظفّري ***
دوست با قامت چون سرو بمن بربگذشتتازه گشتم چو گل و تازه شد آن مهر قديم
ميّ بر ساعدش از ساتگِني سايه فگندگفتي از لاله پشيزستي بر ماهي شيم «1»
و آن دو زلفين بر آن عارض او گويي راستبر گل خيريست از غاليه سرتاسر سيم
كشت پركشت سيه جعد چو عين اندر عينگشت پرتاب سيه زلف چو جيم اندر جيم
مردمان گويند اين عشق سليم است آريبزبان عربي مار گَزيدست سليم
من همي خندم جايي كه حديث تو كنندو اندرونِ دل دردي كه هُوَ اللّهُ عليم «2» ***
اين دل مسكين من اسير هوا شدپيش هزارانهزار گونه بلا شد
جادو كي بند كرد و حيلت بر مابندش بر ما برفت و حيله روا شد
حكم قضا بود، وين قضا بدلم برمحكم از آن شد كه يار يار قضا شد
هرچه بگويم ز من نگر كه نگيريعقل جدا شد ز من كه يار جدا شد «3»
______________________________
(1)- اين يك بيت در لباب الالباب نيست و از ترجمان البلاغة (چاپ استانبول 1949) ص 44 نقل شده است.
(2)- در لباب الالباب (ج 2 ص 16): نه اللّه عليم، تصحيح قياسي است.
(3)- المعجم شمس قيس ص 105
ص: 421
16- ولوالجي
ابو عبد اللّه محمّد بن صالح ولوالجي «1» از شاعران مشهور عهد سامانيست- نسبت او را مرحوم قزويني نوايحي دانسته و استناد كرده است باين مصراع از منوچهري: «آنكه آمد از نوايح و آنكه آمد ازهري» «2» ليكن اگر استناد بشعر منوچهري دليل اين عقيده باشد بهتر است باين بيت او استناد كنيم كه بدو تن بنام «ولوالجي» اشاره كرده است:
آن دو گرگاني و دو رازي و دو ولوالجيسه سرخسي و سه كاندر سغد بوده معتكن كه از آن دو ولوالجي تنها همين ابو عبد اللّه را ميشناسيم و از ديگري خبر و اثري در دست نيست. عوفي ميگويد: «در عهد سلطان يمين الدوله محمود جملگي فضلا خواستند كه دو بيت فارسي او را بتازي ترجمه كنند كس را ميسّر نشد تا آنگاه كه خواجه ابو القاسم پسر وزير ابو العبّاس اسفرايني آنرا بتازي ترجمه كرد چنانكه همه فضلا بپسنديدند و آن دو بيت محمّد صالح اينست:
سيم دندانك و بس دانَك و خندانك و شوخكه جهان آنك بر ما لب او زندان كرد
لب او بيني گويي كه كسي زير عقيقيا ميان دو گل اندر، شكري پنهان كرد» «3» هم او راست.
جعد بر سيمين پيشانيش گويي كه مگرلشكر زنگ همي غارت بغداد كند
و آن سيه زلف بر آن عارض گويي كه مگربپر زاغ كسي آتش را باد كند
17- لوكري
ابو الحسن علي بن محمد غزواني «4» لوكري از لوكر نزديك مروست. وي از معاصران امير رضي ابو القاسم نوح بن منصور ابن نوح (365- 387) بوده و بنابرين در نيمه دوم قرن
______________________________
(1)- ولوالج: از اعمال بدخشان بوده است (معجم البلدان).
(2)- حواشي چهار مقاله ص 127
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 22
(4)- نسبت او در لباب الالباب (ج 2 ص 15) غزالي است و در المعجم ص 195 و ص 197 غزواني و اين بنظر صحيحتر ميآيد و غزوان نام محلي بود در هرات.
ص: 422
چهارم ميزيسته است و علاوه بر نوح بن منصور وزيرش ابو الحسن عبيد اللّه بن احمد عتبي (م 372) را هم مدح كرده است.
ابيات قليلي كه ازو در دست داريم نشانه بارزيست ازينكه در تغزّل و قصيده استادي چيرهدست بود. از اشعار اوست:
ساقي بده آن گلگون قَرْقَف «1» رانايافته از آتَش گز تف را
نزديك امير نوح بِن منصور «2»بر كوشك بر اين شعر مُرَدَّف را «3» ***
ز عنبر زره دارد او بر سمنز سنبل گره دارد او بر قمر ...
چو برداشت جوزا سحرگه كمربجست و ببست از فلاخن كمر
برون برد از چشم سوداي خوابدرآورد در دل هواي سفر
بتابيد سخت و بپيچيد سستبگرد كمرگاه دستارِ سر
شتابان بيامد سوي كوهساربآهستگي كرد هرسو نظر
برآورد از آن وهم پيكر ميانيكي زرد گوياي ناجانور
نه بلبل ز بلبل بدستان فزوننه طوطي ز طوطي سخنگويتر
چو دوشيزگان زير پرده نهانچو دوشيزه سفته همه روي و بر
بريده سر و پاي او بيگنهز ناليدنش شادمانه بشر
ز بُسّد بزرّينه ني در دميدبارسالِ ني داد دم را گذر
برخ برزد آن زلف عنبرفروشبني برزد انگشت وقت سحر
همي گفت در ني كه اي لَوكَريغم خدمت شاه خوردي مخور
18- بديع بلخي
ابو محمّد بديع بن محمّد بن محمود بلخي از شاعران معاصر ابو يحيي طاهر بن فضل بن محمّد چغاني (م. 381) و معاصر منجيك و دقيقي بوده و در نيمه دوم قرن چهارم ميزيسته است.
______________________________
(1)- قرقف: شراب
(2)- در اصل المعجم (ص 196) امير احمد منصور، ولي چون وزن با قبول صحت متن المعجم صحيح بنظر نميرسد و هم از آنجا كه شاعر مداح نوح بن منصور بوده مصراع را قياسا بترتيبي كه آورده شد تصحيح كردهايم.
(3)- المعجم ص 196
ص: 423
هدايت نام او را بدايعي نوشته و گفته است كه معاصر سلطان محمود غزنوي بوده و پندنامه انوشيروان را بنظم درآورده است بعيد نيست كه بدايعي و بديع دو تن بودهاند زيرا پندنامه انوشيروان كه ببدايعي منسوبست باشعار قرن پنجم شبيهترست و بايد گوينده آن در عهد غزنوي بوده باشد، هدايت قسمتي ازين منظومه را در تذكره خود آورده «1» و شفر «2» آن را بنام «راحة الانسان» بتمامي (409 بيت) در منتخبات فارسي خود «3» گنجانيده و آقاي سعيد نفيسي هم آن را با ترجمه پارسي پندنامه انوشيروان در مجلّه مهر نقل كرده است «4».
از اشعار اوست:
هوا روي زمين را شد مطّرِزبصافي آب درياي بقرمز «5»
نفيرِ ابر فَروَردي برآمدز بانگ مرغ بانگ رود عاجز
بدان منگر كه مي منعست ميخورلوقتِ الوردِ شُربُ الخَمْرِ جايز
نگاري بايد اكنون خلّخي زادبرخساره بت چين را مجاهز
بميدان نشاط اندر خرامدنِبشتِه بر قدح هَل مِن مبارز
بياد سيّد حُرّان عالمابو يحيي الّذي يُحيي بهِ العزّ
هميشه نام او را آفرين جفتهميشه عِرض او را مال مُحرِز
مگرد اي چرخ گردان جز بنيكيبرين رستم دل حاتم جوايز
همه امرش بكام دل روان بادهمه آهنگ او را دهر موجز
بقاي او بمعني قولِ باريبقاي دشمنان چون بيت راجز ***
چه پوشي جوشن غفلت كه روزيتو باشي تير محنت را نشانه
امل با عمرت اندر نه بمعيارنگه كن تا كجا گردد زمانه
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 174- 175
(2)-Charles Scheffer
(3)-Chrestomatie persane
(4)- مجله مهر سال دوم شماره 2 و 3
(5)- قرمز: نوعي حيوان و رنگ سرخي كه از آن گيرند. معني مصراع روشن نيست.
ص: 424
19- منجيك ترمذي
ابو الحسن علي بن محمّد منجيك ترمذي «1» از شاعران بزرگ نيمه دوم قرن چهارمست كه بعد از دقيقي در دربار چغانيان بسر ميبرده و مدّاح آنان علي الخصوص امير ابو يحيي طاهر بن فضل بن محمّد بن محتاج چغاني و امير ابو المظفّر فخر الدوله احمد بن محمّد چغاني بوده است. هدايت او را مدّاح ملوك صفّاريه و غزنويه دانسته است ولي دليلي برين سخن در دست نداريم و اشعاري كه از منجيك در دست است در مدح دو امير مذكور ميباشد.
منجيك شاعري زبانآور و سخنپرداز و نيكوخيال و بليغ و نكتهدان بود.
عوفي كلام او را از روي حقّ بدينگونه وصف كرده است: «شعري غريب و الفاظي خوب و معاني بكر و عباراتي بليغ و استعاراتي نادر» «2» و اين اوصاف كه عوفي برشمرده همه در شعر منجيك صادق است. ديوان منجيك در قرن پنجم در ايران مشهور و مورد استفاده اهل شعر و ادب بوده است چنانكه ناصرخسرو داستان استفاده قطران را از آن ديوان در سفرنامه خود آورده است. منجيك علاوه بر قدرتي كه در مدح و ساختن قصائد بزرگ مدحي داشت در هجو و هزل نيز سرآمد شاعران عهد خود شمرده ميشد و بقول هدايت «كسي از تير طعنش نرستي و از كمند هجوش نجستي» «3» اشعارش در جنگها و تذكرهها و كتب لغت پراگنده است خصوصا در لباب الالباب و هفتاقليم و لغت فرس اسدي و ترجمان البلاغه و المعجم شمس قيس و مجمع الفصحا و حدائق السحر.
از اشعار اوست:
نيكو گل دو رنگ را نگه كندُرَّست بزير عقيق ساده
يا عاشق و معشوق روز خلوترخساره برخساره بر نهاده ***
اي بدرياي عقل كرده شناهوز بد و نيك روزگار آگاه
______________________________
(1)- منسوب به ترمذ شهري بر ساحل جيحون (معجم البلدان). وي نام خود را درين بيت آورده است:
اي آنكه ز تاج تو بتابد مه و زهرهتا كي بود اين مسكين منجيك بحجره
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 13
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 506
ص: 425 چون كني طبع پاك خويش پليدچه كني روي سرخ خويش سياه
نان فروزن بآب ديده خويشوز دَرِ هيچ سفله شير مخواه «1» ***
در باغ گل فرستد هرنيمشب عبيروز شاخ عندليب بسازد همي صفير
رخسار آن نگار بگل برستم كندو آنروي را نماز برد ماه مستنير
اي آفتابچهره بت زاد سروقدكز زلف مشك باري وز نوك غمزه تير
بنگاشته چنين نبود در بهار چينتمثال روي يوسف يعقوب بر حرير
از برگ لاله دو لب داري فرازِ وييكمشت حلقه زره از مشك و از عبير
گويي كه آزر از پي زهره نگار كردسيمينْش عارضَين و بر او گيسوان چو قير
گويي كمند رستم گشت آن كمند زلفكز بوستان گرفته گل سرخ را اسير
گويي خدايش از مي چون لعل آفريديا دايگانش «2» داده ز ياقوت سرخ شير ***
گوگرد سرخ خواست ز من سبزه من پريرامروز اگر نيافتمي روي زردمي
گفتم كه نيك بود كه گوگرد سرخ خواستگر نان خواجه خواستي از من چه كردمي! ***
اي خوبتر ز پيكر ديباي ارمنياي پاكتر ز قطره باران بهمني
آنجا كه موي تو همه برزن بزير مشكو آنجا كه روي تو همه كشور بروشني
اندر فرات غرقم تا ديده با منستو اندر بهار حسنم تا تو برِ مني
ار انگبين لبي سخن تلخ مر چراست؟ور ياسمين بري تو بدل چونكه آهني؟
منگر بماه، نورش تيره شود زرشكمگذر بباغ، سرو سهي پاك بشكني
خرّم بهار خواند عاشق ترا كه تولاله رخ و بنفشه خط و ياسمن تني
ما را جگر بتير فراق تو خسته گشتاي صبر بر فراق بتان نيك جوشني «3»
______________________________
(1)- اين قطعه در ديوان انوري نسخه خطي كه نزد نگارنده است آمده و بيت دوم آن در مأخذ ديگر نيست
(2)- دايگان: دايه. مرضعه
(3)- ترجمان البلاغه ص 38، 50، 80
ص: 426
***
ما مي بخواستيم زدن دوش جام جامچون تو بيامديش بمانديم خام خام
از آدم اندرون ز تبارت كسي نماندكورا هجا نكردست منجيك نام نام «1» ***
اي خواجه مر مرا بهجا قصد تو نبودجز طبع خويش را بتو بركردم آزمون
چون تيغ نيك كش بسگي آزمون كنندو آنسگ بود بقيمت آن تيغ رهنمون «2» ***
مرا ز ديده گرفت آفتاب خواب زوالكجا «3» بتابد خيل ستارگان خيال
بخانه در بنشستم، بجايِ مي خوردمبجام ناله ميِ داغِ دوست مالامال
هزار دستان آواز داد و گفت چه بودمرا ز شاخ فگندي بناله بيش منال
جواب دادم و گفتم ترا مگر بنكشتقضا بدست فراق اندرون چراغ وصال
فغان من همه زان زلف كاندر آن نقشستهمه طراز ملاحت بر آستين جمال
چنان بنالم اگر دوست بارِ من ندهدكه خاره خون شود اندر شَخ و زرنگ «4» زُكال «5»
تبارك اللّه از آن چهره بديع و لطيفهمه سراسر فهرست فتنه را تمثال
بزلف تنگ «6» ببندد بر آهوي تنگيبديده ديده بدوزد ز جادوي محتال
هواي او بدلم بر همه تباهي كردهواي خوبان جستن همه غمست و وبال
چرا بصبر نكوشم كه صبر دوست بودكسي كه بسته بود عقل او كمر بكمال
بتازو آن فرس تندسير پيش من آركه ساق او ز جنوبست و سُمّ او ز شمال
هر آنگهي كه ببيشه درون زند شيههز بيم شيهه او شير بفگند چنگال ...
______________________________
(1)- ترجمان البلاغة ص 113
(2)- ايضا ص 95
(3)- جايي كه، محلي كه
(4)- زرنگ: درخت كوهي بيباري كه هيزم را شايد و آتش بر او كم كار كند.
(5)- زكال: زغال
(6)- تنگ: دره كوه
ص: 427 بگاه پويه بر او بر تذرو خايه نهدبگاه شيب بدرد كمند رستم زال
بسان كشتي زرّين همي خرامد كَش «1»نه هيچ گرسنگي و نه هيچ رنج و كلال «2»
بُراق گام وره انجام و شادكام و تمامنه آدمي و همانند آدمي بخصال
عنان او نكشم تا جناب آن ملكيكه بو قُبَيس «3» بشاهين حلم او مثقال
ابو المظفّر شاه جهان كجا ببريدبتيز دشنه آزادگي گلويِ سؤال
كريم بارخدايي كزو هرانگشتيهزار حاتم و مَعن «4» است و صد هزار امثال
برآرد ابر شجاعت ز دل ببارد و زوبباغ عمر شكفته شود گل آجال
بدانگهي كه دو صف گَرد را برانگيزندفراخ بازنهد گامْ اژدهاي قتال
بچابكي بربايد چنانك نازاردز پوست روي مبارز بنوك پيكان خال
بهر كجا برسي باد خشم تو بوزدهمه جراحت بيني جوارح ابطال
بنام بندگي تو عدوت را هَزمان «5»چو طوق فاختگان طوق بردمد ز قذال «6»
پلنك گرسنه بيامر تو بر آن نشودرود بكوه و بصحرا همي بصيد غزال
خدايگانا فرخنده مهرگان آمدز باغ گشت بتحويل آفتاب احوال
سراي پرده صحبت كشيد سيب و ترنجبطبل رحلت برزد گل بنفشه دوال
بسان ماهي زرين كنون فروريزدز بيد برگ بيك زلزله بر آب زلال
كجاست آنكه پدرش آهنست و مادر سنگعدوي عنبر و عود و جزاي كفر و ضلال «7»
بطبع چون جگر عاشقان طپيده و گرمبرنگ چون علم كاويان خجسته بفال
بگوي تا بفروزند و برفروزانندبدو بسوزان دي را صحيفه اعمال
______________________________
(1)- كش: خوش، خوب
(2)- كلال: ضعف
(3)- ابو قبيس نام كوهيست در مكه
(4)- مراد معن بن زائده شيباني از اسخياي عربست
(5)- هزمان: هرزمان
(6)- قذال: پشت گردن ميان دو گوش
(7)- مراد آتش است.
ص: 428 كجا شد آن صنم ماهروي غاليه مويدليل هرخطري بر دل رهي بدلال
كجاست آنكه بدل قفل برفگند بخشمچرا همي نگشايد قنينه را قيفال «1»
بخواه آنكه بكردست تا بشيشه بودبگونه قرمز «2» باطل ببوي مشك محال
چو از چمانه بجام اندرون فروريزدهواي ساغر و صهبا كند دل ابدال
بياد جام فريدون گرفته رطل بدستبخيل جود گشاده حصار بيت المال
بقات بادا چندانكه تا چو مرزنگوشز روي آتش افروخته برويد نال
تو شادمانه و اعداي تو بدرد درونكفيده پوست بتن بر چو مغز كَفته سفال «3»
20- طاهر بن فضل چغاني
امير ابو يحيي «4» يا ابو الحسن «5» يا ابو المظفّر «6» طاهر بن فضل بن محمّد بن محتاج چغاني يكي از امراي آل محتاج چغانيان است. وي معاصر و پسر عمّ امير ابو المظفّر فخر الدوله احمد بن محمّد چغاني ممدوح منجيك و دقيقي و چندي با او در حال جنگ بوده است تا بسال 381 «7» از پسر عمّ خود شكست يافت و فراري و مقتول شد. اين امير مانند پسر عمّ خود مردي شاعردوست بود و منجيك را قصائدي در مدح اوست.
عوفي ميگويد كه «او را اشعار لطيف آبدارست» و چند بيت از اشعار او را نيز نقل كرده كه همه آنها دليل مهارت گوينده آنهاست و از آنجمله است:
آن ساقي مهروي صبوحي بر من خوردوز خواب دو چشمش چو دوتا نرگسِ خرّم
و آن جام مي اندر كف او همچو ستارهناخورده يكي جام دگر داده دمادَم
و آن ميغ جنوبي چو يكي مِطرف «8» خور بوددامن بزمين برزده همچون شب ادهم
بربسته هوا چون كمري قوسِ قزح رااز اصفر و از احمر و از ابيض معلَم
______________________________
(1)- قيفال: رگ بازو كه فصد كنند
(2)- قرمز: قرمزدانه، حيواني خرد كه بر روي نباتات زندگي كند و از آن رنگي سرخ بدست ميآيد و بهمين مناسبت رنگ سرخ را قرمز گويند.
(3)- كفته: بفتح اول، تركيده. سفال: پوست گردو و پسته و فندق و آنچه بدين ماند.
(4)- لباب الالباب ج 2 ص 22 و اين بنظر ما اصح است. رجوع شود بهمين كتاب ص 422 س 18
(5)- زين الاخبار چاپ تهران، 1315 شمسي، ص 41
(6)- لباب الالباب ج 1 ص 27 و ج 2 ص 13
(7)- زين الاخبار ص 41
(8)- مطرف: حجاب، پرده.
ص: 429 گويي كه دو سه پيرهنست از دو سه گونهوز دامن هريك ز دگر پارگكي كم ***
دلم تنگ دارد بدان چشمتنگخداوند ديباي فيروزه رنگ
بچشم گوزنست و رفتار كبكبكشّيِ گورست و كبر پلنگ
سخن گفتنش تلخ و شيرين دو لبچنانك از ميان دو شكّر شرنگ
كمان دو ابروش و آن غمزهايكايك بدل بر چو تير خدنگ
بدان ماند آن بت كه خون مراكشيدست بر بور تازيش تنگ
يكي فال گيريم و شايد بُدنكه گيتي بيكسان ندارد درنگ ***
چرا باده نياري ماه روياكه بي مي صبر نتوان بر قلق بر
بنرگس ننگري تا چون شكفتستچو رومي جام بر سيمين طبق بر؟ ***
يك شهر همي فسون و رنگ آميزندتا بر من و بر تو رستخيز انگيزند
با ما بحديث عشق ما چه ستيزند «1»هرمرغي را بپاي خويش آويزند ***
بر مملكت سوار نگشتي تو از گزافو آزادگانت بنده نگشتند خير خير
ايدون بموقعي بمداراي روزگاركز نيش نوش مكي و زباده شير شير
21- آغاجي
ابو الحسن علي بن الياس آغاجي بخارايي از امراي معروف عهد ساماني و از معاصران دقيقي بوده است. لقب او را آغجي هم ضبط كردهاند. ظاهرا اين كلمه تركيست بمعني حاجب و خاصه پادشاه كه وسيله رسانيدن مطالب و رسايل ميان سلاطين و اعيان دولت بود و در تاريخ بيهقي كرارا باين معني آمده و ظاهرا يكي از مصطلحات بسيار متداول دربارهاي مشرق ايران در قرن چهارم و پنجم بوده است. اين ابو الحسن آغاجي از امراي دربار سامانيان و با نوح بن منصور هفتمين پادشاه ساماني (366- 387) معاصر بود. تذكره-
______________________________
(1)- تلفظ شود: چستيزند، بكسر اول.
ص: 430
نويسان در حقّ وي قائل شدهاند كه در زمان سامانيان حكمراني و امارت كرمان داشت ولي در كتب تاريخ چنين اميري را در كرمان نام نبردهاند و ظنّ غالب آنست كه وي را كه ابو الحسن علي بن الياس نام داشته با ابو علي محمّد بن الياس سغدي سمرقندي كه در سال 315 بر كرمان استيلا يافت و از سرهنگان آل سامان بود اشتباه كردهاند. آغاجي در شعر پارسي و تازي هردو دست داشته است چنانكه ثعالبي در كتاب تتمة اليتيمة كه خاص شاعران تازيگوي است بشهرت او در شاعري اشاره كرده و گفته است ديوانش در خراسان متداول است «1». از اشعار اوست:
اگر شب از درِ شاديست و باده خسرويامرا نشاط ضعيفست و درد دل قويا
شبا پديد نيايد همي كرانه توبرادر غم و تيمار من مگر تويا ...
ثناء حُرّان نيكو بسر توانم بردهرآنگهي كه تو تشبيب شعر من بُويا «2» ***
اي آنكه نداري خبري از هنر منخواهي كه بداني كه نيمنعمت پرورد
اسب آرو كمند آرو كتاب آرو كمان آرشعر و قلم و بربط و شطرنج و مي و نرد ***
اگر از دل حصار شايد كردجز دل من ترا حصار مباد
مهربانيت را شماري نيستزندگانيت را شمار مباد ***
بهوا درنگر كه لشكر برفچون كند اندرو همي پرواز
راست همچون كبوتران سفيدراه گمكردگان ز هيبت باز ***
نان ناكس بتر ز مرگ فجيء «3»ذُلِّ تهمت بتر ز ذُلِّ نياز
______________________________
(1)- رجوع شود به: حواشي لباب الالباب ج 1 ص 297- 298. حواشي چهار مقاله چاپ ليدن ص 129- 130. شرح احوال و آثار رودكي ص 516- 517. لباب الالباب ج 1 ص 31- 32
(2)- المعجم شمس قيس رازي ص 182- 183
(3)- مرگ فجيء: مرگ ناگهان
ص: 431 هركِ بشتافت باز پستر ماندزود بيتير ماند تيرانداز «1» ***
ايا نشسته بانديشگان حزين و نژندهميشه اختر تو پست و همت تو بلند ...
دو چشم عبرتم از قدرت تو چند فرازدو گوش فكرت من چند سال مانده ز پند
گناه چند كنم چند عهد تو شكنمبزرگواريِ تو چند و اين وفايِ تو چند
كنون خدايا عاصيت با گناه گرانسوي تو آمد و اميد را ز خلق بكند
نه محنتي و نه دردي نه سختييست بر اوكه روزگار چو شهدست و زندگاني قند
و ليك آنكه خداوند چون تو يافت كريمازو بنعمت بسيار كي شود خرسند «2»
22- منطقي رازي
ابو محمّد منصور بن علي منطقي رازي از معاصران صاحب بن عباد و در شعر دري استاد بوده است و شايد بتوان او را قديمترين شاعر پارسيگوي عراق دانست. وي ظاهرا در بين سنوات 367 (ابتداي وزارت صاحب) و 380 يعني سالي كه بديع الزمان همداني بخدمت صاحب پيوسته بود فوت كرده است. عوفي گويد: «صاحب عباد پيوسته مطالعه اشعار او كردي و در آن وقت كه استاد بديع الزمان همداني بخدمت او پيوست دوازده ساله بود و شعر تازي سخت خوب ميگفت و طبعي فيّاض داشت. چون بخدمت صاحب در آمد او را گفت شعري بگوي! گفت امتحان فرماي، و اين سه بيت منطقي بخواند و گفت اين را بتازي ترجمه كن، گفت بفرماي كه بكدام قافيه، گفت طا، گفت بحر تعيين كن، گفت: اسرع يا بديع في البحر السريع! بيتأمل گفت:
سرقت من طرّته شعرةحين غدا يمشطها بالمشاط
ثمّ تدلّحت بها مثقلاتدلّح النمل بحبّ الحناط
قال ابي من ولدي منكماكلا كما يدخل سمّ الخياط «3» ترجمه بديع الزمان از اين قطعه منطقيست:
______________________________
(1)- ترجمان البلاغة ص 84
(2)- ايضا ص 35 و 128
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 17
ص: 432 يك موي بدزديدم از دو زلفتچون زلف زدي اي صنم بشانه
چو نانش بسختي همي كشيدمچون مور كه گندم كشد بخانه
با موي بخانه شدم پدر گفتمنصور كدامست ازين دوگانه! از ابيات ديگر اوست:
مه گردون مگر بيمار گشتستبناليد و تنش بگرفت نقصان
سپر كرد ار سيمين بود و اكنونبرآمد بر فلك چون نوك چوگان
تو گفتي خنگ صاحب تاختن كردفگند اين نعل زرّين در بيابان
درم گر جود او دانسته بوديزكانش نامدي بيرون بپيمان
بدين معني پشيمانست دينارنبيني زرد رويش چون پشيمان؟ ***
نگاري سمن بوي و ماهي سمنبرلبش جاي جان و رخش جاي آذر
بهار بتانست و محراب خوبيبروي دلارام و زلفين دلبر
بدان چنبرين زلف و بالاي سروينز چنبر كند سرو و از سرو چنبر
شنيدم كه در خُلد كَژْدُم نباشدچرا با رخ تُست دايم مجاور
مگر كژدم عنبرينست شايدكُجا كژدمِ خُلد باشد مُعَنْبَر
بانگُشت بنمايم ارْ دو رُخانَتهمي باده ز انگشتم آيد مُقَطَّر
فَري روي تابانْتْ چون رويِ دولتفَري قَدّ يازانْتْ چون عمر اختر
چو بنشيني از پاي گويي ز گردونهمي بر زمين آيدي جِرْمِ ازهر ***
شد آن مودّت و آن دوستي و آن ايّامكه بر مراد دل خويش مينهادم گام
بسا شبا كه بروي نگار كردم روزسپيد روز كه كردم بزلف خوبان شام
دو دست عادت كرده فروكشيدن زلفدو لب ببوسه خوبان گرفته خوي مدام
ازين پري بسوي من نويد بود و رسولوزان نگار بَرِ من درود بود و سلام
مرا ز جود سلاطين و مهتران زمينسرايِ زرّين ديوار بود و سيمينبام
هميشه خانهام از نيكوان زيبارويچو كعبه بود بهنگام كفر پراصنام
ص: 433 بهار تازه شكفته مرا هميشه بپيشچو نوبهار شكفته بباغ در بادام
من و جهان دو همال و قرين ساخته خويبمن زمانه و ياران من سپرده زمام
لگام بود مرا بر سر زمانه يكيكشيده گشت كنون و گسسته گشت لگام
كنونكه نَهمتم افزونترست و نعمت كمدلِ بشادي خو كرده كي گِرَد آرام
بباغبان نگرم كز يكي ضعيفك شاخبروزگاري سروي كند بلند قيام
همي ز بهر گلي كآورد بشيفته رنجببار دارد او را دوازده مه تام
نه بركندش ز جاي و نه بازگيرد آبنه بگسلاند از شاخ و ندهدش دشنام
بروزگار فزونتر شود درخت هميمرا كمي است بپيري همي درين هنگام
كرا هنر بفزايد چرا بكاهد مالاگرنه زين دو يكي هست بر حكيم حرام ***
يك لفظ نايد از دل من وَزْ دهان تويك موي نايد از تن من وَزْ ميان تو
شايَد بُدَن كه آيد جُفتي كمانِ خوبزين خم گرفته پشت من و ابروان تو
شيز و شبه نديدم و مشك سياه و قيرمانند روزگار من و زلفكان تو
ما ناعقيق نارد هرگز كس از يمنهمرنگ اين سرشك من و دو لبان تو «1»
23- خسروي سرخسي
ابو بكر محمّد بن علي خسروي سرخسي از شعراي دانشمند قرن چهارمست. عوفي او را بعنوان «الحكيم» ياد كرده است «2».
از اصطلاحات حكمي كه در اشعار خود بكار برده و استفادههايي كه از افكار فلسفي كرده چنين برميآيد كه از علوم اوائل بياطلاع نبوده است. وي شمس المعالي قابوس و صاحب بن عباد و امير ناصر الدوله ابو الحسن محمّد بن ابراهيم سيمجور (م. 377) را مدح گفته و از شمس المعالي و صاحب وظيفه ساليانه ميگرفته است «3». تاريخ وفات خسروي سرخسي معلوم نيست ولي چون ابو بكر خوارزمي قصيدهيي در مرثيه او گفته معلوم ميشود كه قبل از سال 383 يعني سال فوت خوارزمي درگذشته است «4».
______________________________
(1)- ترجمان البلاغة ص 55
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 18
(3)- سخن و سخنوران تأليف آقاي فروزانفر ج 1 ص 22. حواشي حدائق السحر از مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني ص 145
(4)- حواشي حدائق السحر ص 145
ص: 434
خسروي بهر دو زبان فارسي و عربي شعر ميگفته و عوفي قطعهيي از اشعار عربي او را نقل كرده است. از ابيات پارسي اوست:
چُنان داني كِمْ خواستار نيستيا شَهرِ مرا جز تو يار نيست
چُنان داني اي ماهروي دوستنگارين، كه جز از تو نگار نيست
مرا چون تو هزاران هزار هستو ليكن بتو بر اختيار نيست
دلي دادم، بنمودَمَت صحيحوُ گفتم كه مَرين را عَوار نيست
بمن بازش دادي چنان خَلَقمُسَلْسَل، كه برو پود و تار نيست
هميگويم برتر شو از دلمترا با دل من هيچ كار نيست «1» ***
بشگفتم از آن دو كَژدُم تيزكه چرا لاله را بجفت گُرُفت
با دو كژدم نكرد زُفتي هيچبا دل من چراش بينم زُفت «2» ***
همّتي دارد او كه پنداريآسمان زير و همّتش زبَرَست
او قضا گشت و دشمنانش حَذَروز قضا مرد را ره حَذَرست
ور فلك بسپرد شگفت مدارقدم همّتش فلك سَپَرست
كوه با حلم او بيك نسبستمرگ با بأس او ز يك گهرست
مَكْرُماتش بنوع ماند راستنوع باقي و شخص برگذرست ***
اي بسا خسته كز فلك بينمبيسلاحي هميشه افگارست
وي بسا بسته كز نوائب چرخبند پنهان و او گرفتارست
وي بسا كشتگان كه گرد و نر استندود خون و كشته بسيارست ***
______________________________
(1)- المعجم شمس قيس ص 125
(2)- زفت: بخيل. دو بيت مذكور از فرهنگ اسدي نقل شده است. چاپ تهران ص 45
ص: 435 مر خداوند را بعقل شناسكه بتوحيدْ وَهْم «1» نابيناست
آفريننده را نيابد وَهْمْگر بَوهْمْ اندَر آوريش خطاست
وَهْمِ ما يار جَوهر و عَرَض استوين دو بر كردگار نازيباست
كَيف گُفتَن خطاست ايزَد راكَيْفْ چون باشدش كه بياكْفاست
نيست مانند او مپرس كه چيستنامكان گير را مگو كه كجاست ***
مرده است ز مي، ابر بر اويست مسيحابيمار جهان، باد صبا داروي بيمار
تا ابر مسيحا شد، بلبل همه انجيلبرخوانَد و بر كوه پديد آيد زُنّار ***
از كيوان تا همّت تو چندانچند از قدم ماهي تا كيوان
مانا كه هزار گونه جان داريكين همّتِ چندين نكشد يكجان
گَهگاه بخواهي كه ببندي كفانگشت مر او را نبرَد فرمان
بر جودي كشتي بنيا سوديكر كفّ تو بودي سبب طوفان «2»
24- قمري جرجاني
ابو القاسم زياد بن محمّد القمري الجرجاني از شاعران معاصر قابوس وشمگير و مدّاح آن پادشاه بوده و بنابرين در نيمه دوم قرن چهارم ميزيسته است. عوفي نام و نسب او را بهمان نحو كه گفتهايم آورده «3» ولي هدايت نام او را در ذيل «قمري مازندراني» ابو القاسم زياد بن عمر الجرجاني ضبط كرده است «4». از اشعار اوست:
بتي كه سجده برد پيش روي او بت چينخيال او بود اندر بهشت حور العين
الف بقامت و ميمش دهان و نونش زلفبنفشه جعد و برخ لاله و ز نخ نسرين
______________________________
(1)- در لباب الالباب (ج 2 ص 19) كه اين قطعه از آنجا نقل شده بجاي وهم «عقل» آمده و غلط است.
(2)- ترجمان البلاغه ص 132
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 16
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 477
ص: 436 بزلفش اندر مشك و بمشكش اندر خَمبچينش اندر تاب و بتابش اندر چين
ميان حلقه زلفش معلّقست دلممثال آنكه ميان فلك هوا و زمين
ز باده لب او تلخي است عهده منروا بود، كه بود تلخ مي به از شيرين
خرد ستد ز من او چون شه از معاند جاندلم كَشَد ز من او چون شه از تَف مي كين ***
بوستانا تو چو من گشتي و من گشته چو توتو مگر تازه شدي همچون من از ابر دگر
تو چنان تازه بابري من چنين تازه بابرجز كه ابر تو دگر سانست و ابر من دگر
ابر من هنگام رادي شادمان و خند خندابر تو هنگام رادي سوگوار و ديده تر
ابر تو گهگاه بارد و آنچِ بارد آبِ نابابر من پيوسته بارد و آنچِ بارد سيم و زر
ابر تو چون رفت تو نابهرهور ماني ازوابر من هرجا كه باشد من ز جودش بهرهور
تو نداني خواند مدح ابر بارانبار هيچمن ز نور ابر مدح خويش برخوانم زبر «1» ***
پديدارست عدل و ظلم پنهانمخالف اندك و ناصح فراوان
ابَر ضحّاك چيره شد فريدونوز اهريمن ستد خاتم سليمان ***
جهان ما بمَثَل مي شدست و ما ميخوارخوشيش بسته بتلخي و خرّمي بخمار
جهان ما بدو نيكست و بدش بيش از نيكگل ايچ نيست ابي خار و هست بيگل خار
ز بهر آنكه همي گريد ابر بيسببيهمي بخندد بر روي لاله و گل نار ...
______________________________
(1)- ترجمان البلاغه ص 69- 70
ص: 437 اگر ز آتش رخسار تو نسوزد مُشكچرا ز دور بسوزد همي دل من زار
بگاه خنده نمايي همي دو صف گوهرتراست گوهر و چشم منست گوهربار ...
كلاه و تخت و بتان و دعا و دولت و عزّزبرت و زيرت و پيش و پس و يمين و يسار
شهان رهي ملكان بنده عمر خوشدل شادظفر معين طربافزون تو ايمن ايزد يار «1»
25- يوسف عروضي
از شاعران قرن چهارم هجريست كه اشعار او در لغت فرس اسدي و المعجم شمس قيس رازي آمده است. در آغاز كتاب ترجمان البلاغه سخن از اديبي بنام «ابو يوسف» آمده است كه عروضي بپارسي نوشته بود «2» و مسوّد اين اوراق در مقالهيي كه در شماره 3 سال دوم مجلّه دانشكده ادبيات نوشته، درباره اينكه ممكن است اين ابو يوسف مؤلّف كتاب عروض، و يوسف عروضي هردو يكي باشند، و اشتباها در نسخه ترجمان البلاغه رادوياني نام يوسف به ابو يوسف گردانده شده باشد، بحثي مستوفي كرده است. از اشعار يوسف عروضي است:
گر پارسا زني شنود شعر پارسيشو آن دست بيندش كه بدانسان نوازنست
آن زن ز بينوايي چندان نوازندتا هركسيش گويد كاين بينوا زنست «3» ***
گر بر دَرِ اين امير تو ببينيمردي كه بود خوار و سرفگنده
بشناس كه مرديست او بِهانديشفرهنگ و خرد دارد و نَوَنده «4» ***
با نيكوانِ برزن «5» اگر برزند بحسنهرچند برزنند هم او مير برزنست
او مير نيكوان جهانست و نيكويتاجست سال و ماه و مر او را چو گَرزَنست «6»
______________________________
(1)- اين چند بيت چنانكه ملاحظه ميشود ابيات پراگندهيي از يك قصيده است
(2)- ترجمان البلاغه ص 3
(3)- لغت فرس اسدي حاشيه ص 8
(4)- نونده: تيزهوشي. اين دو بيت در لغت فرس ص 475 آمده است.
(5)- برزدن: برابري كردن
(6)- لغت فرس ص 359
ص: 438
در كتاب المعجم «1» دو بيت از منجيك (اي خواجه مر مرا بهجا قصد تو نبود ...
كه در زمره اشعار آن شاعر در همين كتاب آوردهايم) بنام يوسف عروضي ثبت شده است.
26- استغنائي نيشابوري
ابو المظفّر نصر بن محمّد استغنائي نيشابوري را هدايت «2» از معاصران آل بويه و آل سامان دانسته و بنابرين در قرن چهارم ميزيسته است. از احوال او اطلاعي در دست نيست و اين دو بيت را ازو نقل كردهاند:
بماه ماندي اگر نيستيش زلف سياهبزهره ماندي اگر نيستيش مشكين خال
رخانش را بيقين گفتمي كه خورشيدستاگر نبودي خورشيد را كسوف و زوال
27- خبّازي نيشابوري
وي از شاعران قديمست كه نامش را عروضي «3» و عوفي «4» و هدايت «5» در شمار شعراي آل سامان آوردهاند و هدايت وفاتش را در سال 342 نوشته است. از ابيات اوست:
ميبيني آن دو زلف كه بادش همي بردگويي كه عاشقيست كه هيچش قرار نيست
يا ني كه دست حاجب سالار كشورستاز دور مينمايد كامروز بار نيست
28- ابو العلاء شوشتري
وي از كسانيست كه منوچهري نام او را در شمار شاعران قديم آورده است: «بو العلاء و بو العباس و بو سليك و بو المثل ...» و همين خود دليل آنست كه وي در عهد شاعران ديگري كه نامشان با او ذكر شده، يعني شعراي عهد ساماني، ميزيسته است، نام او در لغت فرس
______________________________
(1)- المعجم شمس قيس ص 270
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 88
(3)- چهار مقاله ص 28
(4)- لباب الالباب ج 2 ص 27
(5)- مجمع الفصحا ج 1 ص 199
ص: 439
اسدي نيز چندبار آمده و اين هم دليل آنست كه او پيش از قرن پنجم زندگي ميكرده است. علاوهبرين اشعاري ازو در ترجمان البلاغه و حدائق السحر شاهد آورده شده و ازينجا نيز معلوم ميشود كه او در قرن پنجم باستادي شهرت داشته است «1». گذشته ازين بنابر اشاره رادوياني كه پيش ازين نقل كردهايم، ابو العلاء از علماء ادب بوده و كتابي در عروض بپارسي داشته است و بنابرين او از اقدم كسانيست كه در علوم ادبي بزبان پارسي كتاب نوشتهاند. از اشعار اوست:
بياور آنكه گواهي دهد ز جام كه منچهار گوهرم اندر چهار جاي مدام
زُمُرُّدْ اندر تا كم عقيق اندر غژب «2»سهيلم اندر خم آفتابم اندر جام ***
همي گرِست و همي نرگسانش لاله گداختبزير لاله بگداخته نهفته زرير ...
خلق شود ز نشست دراز حُلّت مردكه گَنده گردد چون دير ماند آب غدير «3» ***
تيري و كماني و يكي نقش نشانهبنگار و بپيوند بسوفار يكي تير
نام بت من بازشناسي بتماميِآن بت كه بخوبيش قرين نيست بكشمير «4»
29- محمد عبده
محمّد بن عبده الكاتب از نويسندگان و شاعران مشهور اواخر قرن چهارمست كه دبير بغراخان (از پادشاهان خانيه ماوراء النهر متوفي بسال 383) بوده است. نظامي عروضي نام او را در شمار استاداني آورده است كه هردبير بايد نامههاي او را بخواند تا بلاغت آموزد «5»
______________________________
(1)- رجوع شود بمقاله ابو العلاء ششتري در مجله شرق سال اول ص 265- 268
(2)- غژب: دانه انگور
(3)- ترجمان البلاغه ص 49 و 82
(4)- حدائق السحر ص 70. اين شعر معمي است بنام علي
(5)- چهار مقاله ص 13
ص: 440
و راجع باو گفته است: «محمّد بن عبده الكاتب كه دبير بغراخان بود، و در علم تعمّقي و در فضل تنوّقي داشت، و در نظم و نثر تبحّري، و از فضلاء و بلغاء اسلام يكي او بود ...» «1» از اشعار او ابياتي در ترجمان البلاغه رادوياني «2» و حدائق السحر «3» آمده و از آنجمله است:
چنانكه نيست نگاري چو تو دگر نبودچو من صبور و چو من رازدار برنايي
ترا و من رهي و خواجه را كسي بجهانبحسن و صبر و سخاوت نديد همتايي ***
گويند مرا چرا گريزياز صحبت و كار اهل ديوان
گويم زيرا كه هوشيارمديوانه بود قرين ديوان رادوياني «4» تضمين معروف از شعر خسرواني را كه معمولا بفردوسي نسبت داده ميشود به محمّد عبده نسبت داده است و آنرا بدين نحو آورده:
بياذ جواني همي مويه دارمبر آن بيت بو طاهر خسرواني
جواني ببيهوذگي ياذ دارمدريغا جواني دريغا جواني و چون تأليف كتاب ترجمان البلاغه در قرن پنجم انجام شده، و استنساخ نسخه منحصر آن هم كه در استانبول بسال 1949 ميلادي طبع شده بسال 507 هجري صورت گرفته، و هم تأليف و هم استنساخ آن بيشتر از يك قرن بر تاريخ تأليف لباب الالباب (حدود سال 618) تقدّم دارد، قبول روايت رادوياني در برابر روايت عوفي اقرب بصواب است.
خاصه كه رادوياني يكجاي ديگر «5» بيتي را از همين قصيده يا قطعه در كتاب خود باسم محمّد عبده نقل كرده است. قطعهيي كه در لباب الالباب بنام فردوسي ثبت شده با تكميل آن بوسيله ابياتي كه در ترجمان البلاغه آمده چنين است:
سهي سروم از ناله چون نال گشتهسها مانده از غم سهيل يماني
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 24 و نيز رجوع شود به حواشي آن كتاب ص 99 و حواشي حدائق السحر ص 146
(2)- رجوع شود به ترجمان البلاغه ص 15، 24، 87، 104
(3)- چاپ مرحوم عباس اقبال ص 78
(4)- ترجمان البلاغه ص 103- 104
(5)- ترجمان البلاغه ص 15
ص: 441 بسي رنج ديدم بسي گفته خواندمز گفتار تازي و از پهلواني
بچندين هنر شست و دو سال بودمكه توشه برم ز آشكار و نهاني
بجز حسرت و جز وبال گناهانندارم كنون از جواني نشاني
بياد جواني همي مويه دارمبر آن بيت بو طاهر خسرواني
جواني ببيهودگي «1» ياد دارمدريغا جواني دريغا جواني
30- جنيدي
ابو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه الجنيدي از ادبا و فضلاي مشهور قرن چهارم و از شعراء صاحب بن عباد بوده است. ثعالبي ذكر او را در شمار شاعران صاحب آورده و دو بيت عربي و يك قطعه پارسي از او نقل كرده و آن قطعه اينست:
شبگير صبوح را ز سرگيربر بانگ خروس و ناله زير
خورشيد كه برزند سر از كوهآن به كه خورد ز جام تشوير
از جام بجامه رو شبانگاهوز جامه بجام رو بشبگير
شيرست غذاي كودك خُردشيره است غذاي مردم پير
31- كسائي مروزي
كنيه او بنابر نقل نظامي عروضي «2» ابو الحسن و بنابر نقل آذر و هدايت ابو اسحق و لقبش مجد الدين «3» و همه جا منعوت به «حكيم» است و نامش معلوم نيست. در علّت اشتهارش بكسائي هدايت گفته است: «گويند سبب اين تخلّص آنست كه كسوت زهد دربرداشته و كلاه فقر بر سر گذاشته» و پيداست كه اينگونه توجيهات خالي از دقّت و صحّت است و بعيد نيست كه بسبب حرفه خود يا اسلافش بدين نام خوانده شده باشد. مولد او چنانكه از تذكرهها برميآيد مرو بوده و خود نيز درين بيت اشاره كرده است:
زيبا بود ار مرو بنازد بكسائيچونانكه سمرقند باستاد سمرقند ولادتش بسال 341 اتفاق افتاده است بنابر ابيات ذيل:
______________________________
(1)- در لباب الالباب: من از كودكي
(2)- چهار مقاله ص 28
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 482
ص: 442 بسيصد و چهل و يك رسيد نوبت سالچهارشنبه و سه روز باقي از شوّال
بيامدم بجهان تا چه گويم و چه كنمسرود گويم و شادي كنم بنعمت و مال بنابرين ولادت او مدتها پس از فوت رودكي اتفاق افتاده و اينكه آذر و هدايت او را از معاصران رودكي دانستهاند اشتباه كردهاند.
كسائي بنابر بيت ذيل:
ايا كسائي پنجاه بر تو پنجه گذاشتبكند بال ترا زخم پنجه و چنگال تا سال 391 زنده بود و باز بنابر ابيات ذيل كه در لغت فرس بنام او ضبط است:
پيري مرا بزرگري افگند اي شگفتبيگاه «1» و دود از دم و همواره سُرف سُرف
زرگر فروفشاند كُرف «2» سيه بسيممن باز برنشانم سيم سره بكُرف و دو بيت ذيل از همان مأخذ:
نَوَرْدْ «3» بودم تا وَرد من مُوَرَّد بودبراي وَرد مرا ترك من همي پرود
كنون گران شدم و سرد و نانَوَرْد شدماز آن سبب كه بخيري همي بپوشم وَرد بپيري رسيده و عمر زياد كرده بود. ناصرخسرو هم همهجا بپيري و فرسودگي كسائي اشاره كرده است و گويا اواخر عمر كسائي با اوايل عمر ناصرخسرو (ولادت بسال 394) مصادف بوده است.
از مجموع اين شواهد چنين معلوم ميشود كه كسائي در اواخر عهد ساماني و اوايل عهد غزنوي ميزيسته و بهمين سبب هم عوفي او را در شمار شعراء آل سبكتكين نام برده است.
كسائي در آغاز كار شاعري مدّاح بود و از مدايح او قطعاتي در تذكرهها موجودست ولي در اواخر عمر ازينكار پشيمان شد و دو بيت ذيل اين معني را نيك ميرساند:
جواني رفت و پنداري بخواهد كرد پدرودمبخواهم سوختن دانم كه هم آنجا بپيهودم «4»
______________________________
(1)- گاه: كوره
(2)- كرف: شبه
(3)- نورد: درخور و زيبا
(4)- پيهود: پارچهيي كه از تابش حرارت و تف آتش زرد و نيمسوخته شده باشد (لغت فرس)
ص: 443 بمدحت كردن مخلوق روح خويش بشخودم «1»نكوهش را سزاوارم كه جز مخلوق نستودم «2» و ازينجا ميتوان گفت مواعظ كسائي مربوط بهمين دوره از زندگاني او بوده است.
از ممدوحان او يكي عتبي وزير سامانيان بود كه سوزني در بيت ذيل بانعام و احسان او نسبت بكسائي سخن گفته است:
كرد عتبي با كسائي همچنين كردار خوبماند عتبي از كسائي تا قيامت زنده نام اين عتبي عبيد اللّه بن احمد بن حسين است كه در سال 365 بوزارت نوح بن منصور رسيد و در سال 372 در همين مقام كشته شد. ديگر از ممدوحان كسائي سلطان محمود غزنوي است كه در لباب الالباب قطعهيي از كسائي در ستايش او نقل شده است.
كسائي بنابر آنچه از اشارات علما و نويسندگان قديم شيعه «3» و نيز از سخنان او لايحست بمذهب تشيّع معتقد بوده و تشيّع او ازين قطعه كه بوي منسوبست بنيكي برميآيد:
مدحت كن و بستاي كسي را كه پيمبربستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار
آن كيست بدينحال و كهبودست و كهباشدجز شير خداوند جهان حيدر كرّار
اين دين هُدي را بمثل دايرهيي دانپيغمبر ما مركز و حيدر خط پرگار
علم همه عالم بعلي داد پيمبرچون ابر بهاري كه دهد سيل بگلزار
______________________________
(1)- شخودن: خراشيدن
(2)- لغت فرس ص 113 و 476
(3)- رجوع شود به: بعض مثالب النواصب في نقض فضايح الروافض چاپ آقاي محدث، تهران 1331 ص 252 و 628
ص: 444
از اشعار كسائي چندان باقي نمانده و مجموع اشعارش عبارتست از آنچه در تذكرهها و كتب لغت و ادب آمده است. ابيات پراگنده او معمولا بازمانده از قصائديست كه اين شاعر استاد ساخته بود و يكي از ابيات او يعني:
اندر آن ناحيت بمعدن كوچكوچگه داشتند كوچ و بلوچ ميرساند كه وي مثنويي ببحر خفيف داشته است.
از اشعار موجود كسائي بخوبي ميتوان دريافت كه او از استادان مسلّم عهد خود بوده و در ابداع مضامين و بيان معاني و توصيفات و ايراد تشبيهات لطيف طبيعي مهارت و قدرت بسيار داشته است. كسائي گذشته از توصيفات و مدايح شيوايي كه ساخته، در موعظه و حكمت هم نخستين شاعريست كه توانست بمراحل مهمي از پيشرفت نائل شود و در حقيقت اين نوع از شعر را در اواخر قرن چهارم بكمال رساند و مقدّمه ظهور شاعراني از قبيل ناصر بن خسرو قبادياني شود.
عدهيي از قدما و معاصران قصيدهيي بمطلع ذيل:
جان و خرد رونده برين چرخ اخضرنديا هردوان نهفته برين گوي اغبرند كه قصيدهييست بتمام معني فلسفي و شامل بحث مفصّلي است در اثبات عقل و نفس و بعضي مواعظ، بكسائي نسبت داده و گفتهاند كه ناصرخسرو قصيده ذيل را:
بالاي هفت چرخ مدوّر دو گوهرندكز نور هردو عالم و آدم منوّرند كه آن نيز قصيدهيي فلسفي در همين بابست، در جواب آن ساخته است. نسبت قصيده نخستين بكسائي مورد ترديدست زيرا: اولا بهيچ روي سبك سخن كسائي از آن مشهود نيست و آنچه را از اشعار كسائي در دست داريم از حيث فكر و كيفيت بيان با آن مقايسه نميتوان كرد؛ و ثانيا سبك سخن درين قصيده بتمام معني شبيه بقصائد ناصرخسرو است و عين افكار فلسفي و مذهبي ناصرخسرو در آن ديده ميشود؛ و ثالثا وجود بيت ذيل:
اي حجّت زمين خراسان بسي نماندتا اهل جهل روز و شب خويش بشمرند و اين بيت:
تحقيق شد كه ناصرخسرو غلام اوستآنكو بگويدش كه دو گوهر چه گوهرند كه در آخر آن قصيده، آمده بتمام معني نسبت قصيده را بناصر خسرو اثبات مينمايد و حتي
ص: 445
ميتوان گفت كه قصيده دوم ناصرخسرو دنباله قصيده اوّل اوست. شايد علّت انتساب قصيده نخستين بكسائي آن باشد كه اين هردو بيك وزن و بحر و قافيه است و در نظر اول تصوّر استقبال در يكي از آن دو ميرود، و چون ناصرخسرو در قصائد خود بسيار از كسائي نام برده و او را با خود مقايسه نموده و گاه فروتر از خويش دانسته است، چنين تصوّر كردهاند كه قصيده دوم را ناصرخسرو باستقبال از قصيده نخستين (كه آن را از كسائي پنداشتهاند) سروده است.
ناصرخسرو در اشعار خويش چندين بار بنام كسائي اشاره كرده است و از همه آنها معلوم ميشود كه علّت ذكر نام اين شاعر در پايان قصائد حكمي ناصر، اشتهار كسائيست در مواعظ و نصايح، و شهرت آن قصائدست در ميان اهل مرو، كه ناصرخسرو قسمتي از زندگي خود را در آن گذرانده بود. مثلا درين دو بيت كاملا اين معني آشكار ميشود:
از حجّت گير پند و حكمتگر حكمت و پند را سزايي
با نَو سخنان او كهن گشتآن شُهره مقالت كسايي و حتي ناصر در بعضي ازين قصائد قصيدههاي كسائي را استقبال كرده و جواب گفته است مانند قصيده:
اين گنبد پيروزه بيروزن گردانچونست گلستان گه و گاهي چو بيابان كه استقبال است از يك قصيده كسائي، و ناصرخسرو خود در آخر آن قصيده باين امر اشاره كرده و گفته است:
پژمرد بدين شعر من اين شعر كسائي«اين گنبد گردان كه برآورد بدينسان» از مواعظ كسائي اين ابيات را كه در لغت فرس پراگنده است ميآوريم:
بشاهراه نياز اندرون سفر مسگالكه مرد كوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگر خلاف كني طمع را وهم برويبدرَّد ار بمَثَل آهنين بود هملَخت «1» ***
اي طبع ساز و ارچه كردم ترا چه بودبا من همي نسازي و دايم همي ژَكي «2»
______________________________
(1)- هملخت: تخت كفش
(2)- ژكيدن: چخيدن، شور و غوغا كردن و آوا برآوردن
ص: 446 ايدون فروكشي بخوشي آن مي حرامگويي كه شير مام ز پستان همي مَكي ***
چرا اين مردم دانا و زيركسار و فرزانهزيانشان مُول را باشد دو درشان هست يك خانه «1»
نباشد ميل فرزانه بفرزند و بزن هرگزببرّد نسل اين هردو ببرّد نسل فرزانه
طبايع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بُننگردد آن ستون فاني كش از طاعت زني فانه «2»
كنون جويي همي حيلت كه گشتي سست و بيطاقتترا ديدم ببرنايي فسار آهِخته و لانه «3»
اگر ابروش چين آرد سزد گر روي من بيندكه رخسارم پر از چيست چون رخسار پهنانه «4» ابيات ذيل كه در وصف طلوع آفتاب ساخته شده است قوّت شاعر را در وصف و مهارت او را در ايراد تشبيهات بديع ميرساند:
روز آمد و علامتِ مصقول بركشيدوز آسمان شمامه كافور بردميد
گويي كه دوست قرطه شَعرِ كبودِ خويشتا جايگاهِ ناف بعَمدا فرودَريد
خورشيد با سُهَيل عروسي كند هميكَز بامداد كِلّه مَصقول بَركشيد
و آن عكس آفتاب نگه كن عَلَم عَلَمگويي بلا جورد مي سرخ برچكيد
يا بر بنفشهزار گل نار سايه كرديا برگ لالهزار همي برفتد بخويد
يا آتش شعاع ز مشرق فروختنديا پرنيان لعل كسي بازگستريد
______________________________
(1)- مول: درنگ و كندي (زنانشان مولهها باشند دو درشان هست يك خانه. لغت فرس ص 463. در اين صورت مول و موله يعني فاسق. حرامزاده)
(2)- فانه: آنچه در چوب زنند تا زود شكافد.
(3)- لانه: بيكاره و تنبل
(4)- پهنانه: بوزينه
ص: 447 چون خوش بود نَبيد بر اين تيغ آفتابخاصه كه عكس آن نبيد اندرون پديد
جام كبود و سرخ نبيد آر كآسمانگويي كه جامهاي كبودست پرنبيد
جام كبود و سرخ نبيد و شعاع زردگويي شقايقست و بنفشه است و شنبليد
آن روشني كه چون بپياله فروچكَدگويي عقيق سرخ بلؤلو فروچكيد
و آن صافيي كه چون بكف دست برنهيكف از قَدَح نداني، ني از قَدَح نَبيد **
نيلوفرِ كبود نگه كن ميانِ آبچون تيغِ آبداده و ياقوت آبدار
همرنگ آسمان و بكِردارِ آسمانزرديش بر ميانه چو ماهِ دَه و چهار
چون راهبي كه دو رُخ او سال و ماه زردوز مِطرَف «1» كبود رِدا كرده و ازار **
گل نعمتيست هديه فرستاده از بهشتمردم كريمتر شود اندر نَعيمِ گُل
اي گلفروش! گل چه فروشي بجاي سيموز گل عزيزتر چه ستاني بسيمِ گل؟ **
بر پيلگوش قطره باران نگاه كنچون اشكِ چشمِ عاشقِ گريان همي شده
گويي كه پرِّ بازِ سپيدست برگ اومنقارِ باز لؤلؤ ناسفته بر چِده **
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپيدگفتي از ميغ همي تيغ زند زهره و ماه
پشت دستش بمَثَل چون شكمِ قاقُم نرمچون دُمِ قاقُم كرده سَرِانگشت سياه **
نرگس نگر چگونه همي عاشقي كندبر چشمكان آن صنم خَلُّخينژاد
گويي مگر كسي بشد 4 از آب زعفرانانگشت زرد كرد و بكافور برنهاد **
از خضاب من و از موي سيه كردن منگر همي رنج خوري بيش مخور، رنج مبر!
غرضم زو نه جوانيست بترسم كه ز منخرد پيران جويند و نيابند اثر
______________________________
(1)- مطرف: ردا
ص: 448
**
اي ز عكسِ رخِ تو آينه ماهشاه حسني و عاشقانت سپاه
هر كجا بنگري دَمَد نرگسهركجا بگذري برآيد ماه
روي و موي تو نامه خوبيستچه بود نامه جز سپيد و سياه
بلب و چشم راحتي و بلابرخ و زلف توبهيي و گناه
دست ظالم ز سيم كوته بهاي برخ سيم زلف كن كوتاه **
دو ديده من و از ديده اشك ديده منميان ديده و مژگان ستارهوار پديد
بجزع ماند يك بر دگر سپيد و سياهبرشته كرده همه گرد جزع مرواريد **
باد صبا درآمد فردوس گشت صحراو آراست بوستان را نيسان بفرش ديبا
آمد نسيم سنبل با مشك و با قَرَنفُلو آورد نامه گل باد صبا بصهبا
آب كبود بوده چون آينه زدودهصَندَل شدَست سوده كرده بمي مُطَرّا
نارو بنارون بر سارو بنسترن برقُمري بياسمن بر برداشتند آوا
كُهسار چون زُمُرّد نقطه زده ز بُسّددر نعت او مُشَعْبِد حيران شدَست و شَيدا
ابر آمد از بيابان چون طَيلَسان رُهبانبرق از ميانش تابان چون بُسّدين چليپا
آهو همي گُرازد گردن همي فرازدگه سوي كوه تازد گه سوي باغ و صحرا
باغ از حرير و حُلّه بر گل زند مِظَلَّهمانند سَبْز كِلّه بر تكيهگاهِ دارا
گل باز كرده ديده باران بر آن چكيدهچون خُوَي فرودويده بر عارض چو ديبا
سرخ و سيه شقايق هم ضدّ و هم موافقچون مؤمن و منافق پنهان و آشكارا
سُوسَن لطيف و مشكين چون خوشَهاي پروينشاخ و سِتاك نسرين چون برج ثَور و جوزا
و آن ارغوان بكَشّي با صد هزار خُوشيبيجاده بدخشي برساخته بمينا
ياقوتوار لاله بر برگ لاله ژالهكرده بدو حواله غَوّاص دُرِّ دريا ... «1»
______________________________
(1)- بعض ابيات اين قصيده در لغت فرس اسدي آمده (ص 442) و بيشتر آنرا هدايت در مجمع الفصحاء نقل كرده است.
ص: 449
***
بسيصد و چهل و يك رسيد نوبت سالچهارشنبه و سه روز باقي از شوّال
بيامدم بجهان تا چه گويم و چه كنمسرود گويم و شادي كنم بنعمت و مال
ستوروار بدينسان گذاشتم همه عمركه بَرده گشته فرزندم و اسير عيال
بكف چه دارم ازين پنجَهِ شمرده تمامشمارنامه با صد هزار گونه وبال
من اين شمار بآخر چگونه فصل كنمكه ابتداش دروغست و انتهاش خجال
درم خريده آزم ستم رسيده حرصنشانه حدثاتم شكار ذلّ سؤال
دريغ فرّ جواني دريغ عمر لطيفدريغ صورت نيكو دريغ حسن و جمال
كجا شد آنهمه خوبي كجا شد آنهمه عشقكجا شد آنهمه نيرو كجا شد آنهمه حال
سرم بگونه شيرست و دل بگونه قيررخم بگونه نيلست و تن بگونه نال
نهيب مرگ بلرزاندم همي شب و روزچو كودكان بدآموز را نهيب دوال
گذاشتيم و گذشتيم و بودني همه بودشديم و شد سخن ما فسانه اطفال
ايا كسائي پنجاه بر تو پنجه گذاردبكند بال ترا زخم پنجه و چنگال
تو گر بمال و امل بيش ازين نداري ميلجدا شو از امل و گوش وقت خويش بمال
32- رابعه قزداري
رابعه بنت كعب قزداري بلخي از شاعران مشهور قرن چهارم هجريست كه سخن او در لطافت و اشتمال بر معاني دلانگيز و فصاحت و حسن تأثير معروفست. عوفي گفته است او «فارس هر دو ميدان و والي هردو بيان، بر نظم تازي قادر و در شعر پارسي بغايت ماهر، و با غايت ذكاء خاطر و حدّت طبع پيوسته عشق باختي و شاهدبازي كردي، و او را مگس رويين خواندندي و سبب اين نيز آن بود كه وقتي شعري گفته بود:
خبر دهند كه باريد بر سر ايّوبز آسمان ملخان و سر همه زرّين
اگر ببارد زرّين ملخ بر او از صبرسزد كه بارد بر من يكي مگس رويين «1»» جامي «2» نام او را در شمار زنان زاهد و صوفي آورده و از قول ابو سعيد ابو الخير گفته است
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 61- 62
(2)- نفحات الانس چاپ هند ص 564
ص: 450
كه دختر كعب عاشق بود بر غلامي اما عشق او از قبيل عشقهاي مجازي نبود. هدايت «1» نوشته است كه او از «ملكزادگانست، پدرش كعب نام در اصل از اعراب بود و در بلخ و قزدار و بست در حوالي قندهار و سيستان و حوالي بلخ كامرانيها نمود. كعب پسري حارث نام داشته و دختري رابعه نام كه او را زين العرب نيز ميگفتند، رابعه مذكوره در حسن و جمال و فضل و كمال و معرفت و حال وحيده روزگار و فريده دهر وادوار، صاحب عشق حقيقي و مجازي و فارس ميدان فارسي و تازي بوده ... او را ميلي به بكتاش نام غلامي از غلامان برادر خود بهمرسيده و انجامش بعشق حقيقي كشيده بالاخره ببدگماني برادر او را كشته. حكايت او را فقير نظم كرده نام آن مثنوي را گلستان ارم نهاده. معاصر آل سامان و رودكي بوده.»
از اشعار اوست:
فشاند از سوسن و گل سيم و زر بادزهي بادي كه رحمت باد بر باد
بداد از نقش آزر صد نشان آبنمود از سِحْر ماني صد اثر باد
مثال چشم آدم شد مگر ابردليل لطف عيسي شد مگر باد
كه دُرّ باريد هردم در چمن ابركه جان افزود خوش خوش در شجر باد
اگر ديوانه ابر آمد چرا پسكند عرضه صبوحي جام زر باد
گل خوشبوي ترسم آورد رنگازين غمّاز صبح پرده در باد (؟)
براي چشم هرنااهل گوييعروس باغ را شد جلوهگر باد
عجب چون صبح خوشتر ميبرد خواب (؟)چرا افگند گل را در سهر باد «2» ***
عشق او باز اندر آوردم ببندكوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايي كرانه ناپديدكي توان كردن شنا اي هوشمند
عشق را خواهي كه تا پايان بريبسكه بپسنديد بايد ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خوبزهر بايد خورد و انگاريد قند
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 222
(2)- مجله شرق سال اول ص 182
ص: 451 توَسَني كردم ندانستم هميكز كشيدن تنگتر گردد كمند ***
دعوت من بر تو آن شد كايزدت عاشق كنادبر يكي سنگين دلي نامهربان چون خويشتن
تا بداني درد عشق و داغ مهر و غم خوريتا بهجر اندر بپيچي و بداني قدر من ***
مرا بعشق همي محتمل كني بحيلچه حجّت آري پيش خداي عزّ و جلّ
بعشقت اندر عاصي همي نيارم شدبدينم اندر طاغي همي شوم بمَثَل
نعيم بيتو نخواهم جحيم با تو رواستكه بيتو شكّر زهرست و با تو زهر عسل
بر وي نيكو تكيه مكن كه تا يكچندبسنبل اندر پنهان كنند نَجْمِ زُحَل
هر آينه نه دروغست آنچه گفت حكيمفمَن تَكَبَّرَ يوما فبعد عِزِّ ذَلّ ***
ز بس گل كه در باغ مأوي گرفتچمن رنگ ار تنگ ماني گرفت
مگر چشم مجنون بابر اندرستكه گل رنگ رخسار ليلي گرفت
همي مانَد اندر عقيقين قَدحسرشكي كه در لاله مأوي گرفت
سَرِ نرگس تازه از زرّ و سيمنشانِ سَرِ تاج كِسري گرفت
چو رُهبان شد اندر لباس كبودبنفشه مگر دين ترسي گرفت ***
كاشك تنم بازيافتي خبرِ دلكاشك دلم بازيافتي خبرِ تن
كاشك من از تو بَرَستَمي بسلامتايّ فسوسا كجا توانم رَستَن
33- بشّار مرغزي
از احوال او اطلاعي در دست نيست. نامش را هدايت «1» در شمار شعراي قديم آورده و گفته است كه بپارسي و عربي شعر ميسروده
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 171
ص: 452
است و «در قيد اسارت ببصره افتاده و اشعار عربي ازو مانده». اين اشاره اخير بگمان ما نتيجه اشتباه اين شاعر پارسيزبان با بشّار بن برد طخارستاني شاعر ايراني تازيگويست كه در قيد اسارت ببصره افتاد و بسال 167 درگذشت. از شعر بشّار مرغزي اين قصيده را نقل كردهاند:
رَز را خداي از قِبَلِ شادي آفريدشادي و خُرّمي همه از رَز بود پديد
از جوهر لطافتِ محض آفريد رزآنكو جهان و خلق جهان را بيافريد
از رَز بود طعام و هم از رز بود شراباز رَز بودت نقل و هم از رز بود نبيد
شادي فُرُخْت و خُرّمي آنكس كه رَز فُرُخْتشادي خريد و خُرّمي آنكس كه رَز خريد
انگور و تاك او نگر و وصف او شنووصفِ تمام گفتْ ز من بايَدَت شنيد
آن خوشه بين فتاده بر او برگهاي سبزهم ديدنش خُجَسته و هم خوردنش لذيذ
ديدم سياهروي عروسان سبزپوشكز غم دلم بديدن ايشان بيارميد
گفتي كه شاهِ زنگ يكي سبزچادريبر دختران خويش بعمدا بگُستريد
آگَه نبودم ايچ كه دهقان مرا ز دوربا آن بزرگوار عروسان همي بديد ...
آن گَردن لطيف عروسان همي گرفتپيوندشان بتيغ بُرنده همي بُريد
زير لگد بجمله همي كشتشان بزورچونان كه پوست بر تن ايشان همي دريد
اندر ميان سنگ نهان كرد خونشاندهقان و لب ز خشم بدندان همي گَزيد
تا پنج ماه ياد نكرد ايچگونه زواز روي زيركي و خرد همچنين سزيد
چون نوبهارْ باغ بياراست چون بهشتاز سوسن سفيد و گل سرخ و شنبليد
اندر ميان سبزه بدشت و بكوهسارمشكين بنفشه و سمن و لاله بردميد
برزد شعاع زهره و بوي گلاب ازواز بوي او گل طرب و لهو بشكُفيد
دانا كليد قفلِ غمش نام كرد از آنكجزمَي نديد قفل غم و رنج را كليد
زينَست مهر من بمي سرخ بَرْ كزوشد خُرّمي پديد و رخ غم بپژمريد
34- عماره مروزي
ابو منصور عمارة بن محمّد مروزي از شعراي معروف اواخر عهد ساماني و اوايل دوره غزنويست. از مجموع اطلاعاتي كه نسبت باحوال او در دست داريم معلوم ميشود كه وي آخر عهد ساماني را درك كرده و با
ص: 453
امير ابو ابراهيم اسمعيل بن نوح بن منصور ساماني ملقّب به «المنتصر» معاصر بود كه بعد از برافتادن دولت ساماني چندي در ماوراء النهر و خراسان با عمّال سلاطين ايلك خاني و غزنوي زدوخورد ميكرد و آخر در سال 395 در بيابان مرو بدست باديهنشينان عرب كشته شد و عماره در همين هنگام اين قطعه را در رثاء آن امير جنگجو ساخت:
از خون او چو روي زمين لعلفام شدروي وفا سيه شد و چهر اميد زرد
تيغش بخواست خورد همي خون مرگ رامرگ از نهيب خويش مر آن شاه را بخورد بعد از آن امير محمود بن سبكتكين را مدح گفته و از مدايح آن امير اين قطعه در لباب الالباب آمده است:
از كفّ شاه نور بود بر جبين خورجودش مرا سهيل نمودست بر جبين
گر بر كران دجله كسي نام او بردآب انگبين ناب شود گِل گُل انگبين ازينكه عماره در رثاء منتصر و مدح محمود سخن گفته معلوم ميشود بعد از سال 395 و شايد تا حدود اوايل قرن پنجم ميزيسته است. ليكن چنانكه خواهيم ديد در اواخر ايام ابو سعيد ابو الخير (375- 440) در قيد حيات نبود. بنابرين قول هدايت كه وفات او را در 360 دانسته باطلست و چنانكه از اشاره محمّد بن علي بن محمّد شبانكارهيي در كتاب مجمع الانساب برميآيد هميشه ساكن مرو بوده و از آنجا بيرون نرفته است «1».
اشعار عماره بعد ازو مورد توجّه استادان فنّ بوده و «شعراء عصر او را مقتداي خود دانسته و شعر او را بجودت صفت كرده چنانكه شاه بو علي رجائي گويد، مصراع: من خود ترا بشعر گرفتم عماره» «2». شهرت و لطف غزلهاي عماره ازينجا معلوم ميشود كه: «روزي قوّال در خدمت شيخ [ابو سعيد ابو الخير] اين بيت برميگفت كه:
______________________________
(1)- رجوع شود بمقاله عماره مروزي بقلم مرحوم مغفور عباس اقبال استاد فقيد دانشگاه در سال اول مجله شرق ص 8- 15 و حكايتي كه در آنجا از كتاب مجمع الانساب نقل شده و معلومست كه شبانكارهيي آنرا از منابع قديمتري بدست آورده است.
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 24
ص: 454 اندر غزل خويش نهان خواهم گشتنتا بر لب تو بوسه دهم چونش بخواني شيخ از قوّال پرسيد كه اين بيت كراست؟ گفت: عماره گفته است. شيخ برخاست و با جماعت صوفيان بزيارت خاك عماره شد» «1».
نقل بسياري از ابيات عماره در لغت فرس و در كتب ادب بعنوان شاهد دليل شهرت اين شاعر در قرن پنجم و ششم است.
از اشعار اوست:
بنفشه داد مرا لعبت بنفشه قبايبنفشه بوي شد از بوي آن بنفشه سراي
بنفشه هست و نبيد بنفشه بوي خوريمبياد همّت محمود شاه بارخداي «2» **
سوگند خورم كز تو برد حورا خوبيخوبيت عيانست چرا بايد سوگند
جاي كمرت شعر عماره است هماناكز يافتنش خيره شود و هم خردمند «3» **
آهو مر جفت را بغالد برخويدعاشق معشوق را بباغ بغاليد «4»
اي تو مَكآسا «5» بيار باز قدح راكآنت مَكاكَفت «6» ازين سراي بگاليد «7»
باد برآمد بشاخ بيد شكفتهبر سر ميخواره برگ گل بفتاليد «8» **
نَبُوَد ايچ مرا با بتم عتيبمرا بيگنهي كرد شيب شيب «9»
______________________________
(1)- اسرار التوحيد، چاپ دكتر صفا، ص 280
(2)- مجمع الانساب نقل از مقاله مذكور مرحوم اقبال
(3)- ترجمان البلاغه ص 28 و 45
(4)- غاليدن: جستجو كردن
(5)- مكآسا: اندوهگين
(6)- مكاكفت: آفت و رنج
(7)- گاليدن: گريختن، گريزاندن
(8)- فتاليدن: از هم گسستن و فرودريدن. اين ابيات از لغت فرس جمع شده است.
(9)- شيب شيب: آشفته
ص: 455 ندارد بَرِ آن زلف مشك بويندارد بَرِ آن روي لاله زيب
چنان تافته برگشتم از غمانكه گشتم از غم و انديشه ناشكيب **
جهان ز برف اگر چندگاه سيمين بودزمُرُّدْ آمد و بگرفت جاي توده سيم
بهار خانه كشميريان بوقت بهاربباغ كرد همه نقش خويشتن تسليم
بدور باد همه روي آبگير نگرپشيزه ساخته بر شكل پشت ماهي شيم **
با چنگ سغديانه و با بالغ «1» شرابآمد بخان چاكر خود خواجه با صواب
آتش بديدي اي عجب و آب ممتزجاينك نگاه كن تو بدان جام و آن شراب
جام سپيد و لعل مي صاف اندروگويي كه آتشي است برآميخته بآب «2» **
بر روي او شعاع مي از رطل برفتادروي لطيف و نازكش از نازكي بخست
مي چون ميان سيمين دندان او رسيدگويي كران ماه بپروين درون نشست
35- ايلاقي
عوفي نام او را «تركي كشي ايلاقي» آورده «3» و هيچگونه اطلاعي از حال او در دست نيست. شايد «بو ذر ترك كشي» كه منوچهري در قصيده خود باو اشاره كرده است «4» همين شاعر باشد و نيز شايد «حسين ايلاقي» كه رادوياني بنام و شعر او اشاره كرده است «5» همين ايلاقي، منسوب بايلاق نزديك چاچ در ماوراء النهر، باشد. اين ابيات از اوست:
امروز اگر مراد تو برنايدفردا رسي بدولت آبا بر
چندين هزار اميد بني آدمطوقي شده بگردن فردا بر
______________________________
(1)- بالغ: قدح
(2)- بيت اول ازين ابيات سهگانه از لغت فرس و دو بيت ديگر از لباب الالباب نقل شده است.
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 26
(4)-
در خراسان بو شعيب و بو ذر آن ترك كشيو آن صبور پارسي و آن لَوْكَري چنگزن
(5)- ترجمان البلاغه ص 108- 109
ص: 456
**
رادمردي ز مردداني چيستباهنرتر ز خلق گويم كيست
آنكه با دوستان بداند ساختو آنكه با دشمنان بداند زيست ابيات ذيل در ترجمان البلاغه آمده (ص 109) و به «حسين ايلاقي» كه مسلما در قرن چهارم ميزيسته منسوبست و ما آنرا درينجا نقل ميكنيم خواه حسين ايلاقي همان تركي ايلاقي باشد يا نه. اين ابيات در حدائق السحر رشيد وطواط (ص 65- 66) و مجمع الفصحاء هدايت آمده است. در حدائق گوينده آن معلوم نيست و در مجمع الفصحاء به منجيك ترمدي نسبت داده شده و درين هردو مأخذ يك بيت كه در آخر اين ابيات آوردهايم بيشتر دارد:
زلفينِ برشكسته و قدِّ صنوبريزير دو زلف جعدش دو خط عنبري
دو لب عقيق و زير عقيقش دو رَسته دُرّنرگس دو چشم وزير دو نرگس گل طري
چشم و دو زلف و دو رخ جمله مشعبدندوز يك دگر گرفته همه سحر و دلبري
خلد برين شدست نگه كن بكوه و دشتصدگونه گل شكفته بهرسو كه بنگري
سرخ و سپيد و لعل و كبود و بنفش و زردنوروز كرد بر گل صد برگ زرگري
خيره شود دو چشم كه چون بنگري بدوكوشي كه بگذري ندهد ره كه بگذري
گويي كه مشتريست بهر نرگسي درونرخشنده همچو دو رخِ معشوق سَعْتَري «1»
______________________________
(1)- سعتر، نوعي گياه خوشبوي. سعتري: كريم، شجاع، شاطر
ص: 457
36- ابو الفتح بستي
نظام الدين «1» عميد ابو الفتح علي بن محمد بن الحسين بن يوسف بن محمّد بن عبد العزيز الكاتب البستي «2» از مشاهير مترسّلان و شاعران ذو اللسانين آغاز عهد غزنويان و اواخر قرن چهارم هجريست.
وي در آغاز كار در خدمت «بايتوز» امير بست بسر ميبرد و سمت دبيري وي داشت.
هنگامي كه ناصر الدين سبكتكين بر بايتوز غلبه يافت ابو الفتح از بيم او متواري شد ليكن سبكتكين كه بر مرتبه او در دانش وقوف داشت ويرا بخدمت خواند و بدبيري برگزيد. ابو الفتح تا پايان عمر سبكتكين صاحبديوان رسائل او بود و در اوايل سلطنت محمود نيز همچنان در شغل خويش باقي ماند تا عاقبت بجهاتي سلطان بر او متغيّر شد و ظاهرا اين ابيات را در همين اوقات سروده باشد:
قل للامير ادام ربّي عزّهو اناله من فضله مكنونه
انّي خبيث و لم يزل اهل النّهييهبون للخدّام ما يجنونه
و لقد جمعت من العيوب فنونهافاجمع من العفو الكريم فنونه
من كان يرجو عفو من هو فوقهعن ذنبه فليعف عمّن دونه علّت تغيّر سلطان بر ابو الفتح معلوم نيست ولي مسلّمست كه اعتذار او بفايدهيي نينجاميد و او بنابر عبارت ترجمه تاريخ يميني «بديار ترك افتاد و در آن غربت فروشد».
ابن خلّكان ميگويد كه در سال 400 يا 401 در بخارا درگذشت ليكن هدايت وفات او را بسال 403 نوشته است.
ابو الفتح در شعر و نثر عربي مهارت بسيار و در هردو شهرت داشت و بقول عوفي «3» او را دو ديوان بود يكي بتازي و ديگري بپارسي و عوفي گفته است كه من آن هردو ديدهام. از اشعار عربي او يكي قطعه ذيلست:
رميتك عن حكم القضاء بنظرةو مالي عن حكم القصاص مناص
فلمّا جرحت الخدّ منك بمقلتيجرحت فؤادي و الجروح قصاص
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 70
(2)- وفيات الاعيان چاپ مصر، ج 2 ص 508- 509 و ترجمه تاريخ يميني ص 29- 33
(3)- لباب الالباب ج 1 ص 64- 66
ص: 458
كه ترجمه اين دو بيت است از ابو شكور:
از دور بديدار تو اندر نگرِستممجروح شد آن چهره پرحسن و ملاحت
وز غمزه تو خسته شد آزرده دل منوين حكم قضائيست جراحت بجراحت «1» از اشعار فارسي او اين قطعه را عوفي در لباب الالباب و هدايت در مجمع الفصحا آورده است:
يكي نصيحت من گوشدار و فرمان كنكه از نصيحت سود آن كند كه فرمان كرد
همه بصلح گراي و همه مدارا كنكه از مدارا كردن ستوده گردد مرد
اگرچه قوّت داري و عُدَّت بسياربگرد صلح گراي و بگرد جنگ مگرد
نه هركه دارد شمشير حرب بايد رفتنه هركه دارد پازهر زهر بايد خورد
37- فردوسي «2»
اشاره
استاد ابو القاسم فردوسي شاعر بزرگ حماسهسراي ايران و يكي از گويندگان مشهور عالم و از ستارگان درخشنده آسمان ادب فارسي و از مفاخر نامبردار ملّت ايرانست و بسبب همين عظمت مقام و مرتبت زندگي او مانند بزرگان درجه اول ايراني با افسانها و روايات مختلف آميخته شده و ما اگر بخواهيم اين افسانها و داستانها را كه غالبا ارزش تاريخي ندارد مانند شرح واقعي احوال او درينجا نقل كنيم از روش كار خود دور ميشويم.
نام او و پدرش در ترجمه البنداري كه در حدود سال 620 هجري از شاهنامه بعربي شده منصور بن حسن آمده و در مآخذ ديگر مانند: تاريخ گزيده «حسن بن علي»؛ و در تذكرة الشعراء دولتشاه و آتشكده آذر «حسن بن اسحق بن شرف شاه»؛ و در مجمع- الفصحاء هدايت بشكل غلط و مغشوش «حسن بن اسحق بن شرف شاه محمد بن منصور بن فخر الدين احمد بن حكيم مولانا فرّخ (؟)» آمده و ازين روايات متشتّت ميتوان بقول البنداري كه اقدمست بيشتر اعتماد كرد. كنيه و لقب شاعري او همهجا از قديمترين
______________________________
(1)- و السنّ بالسنّ و الجروح قصاص.
(2)- كليه مآخذ مربوط بفردوسي در آخر احوال و آثار او ذكر خواهد شد و ازينرو ممكن است در ضمن اين مقال از ذكر جزئيات مآخذ خودداري شود مگر در مورد حاجت.
ص: 459
مآخذ يعني تاريخ سيستان و چهار مقاله نظامي عروضي گرفته ببعد ابو القاسم فردوسي آمده و درين ترديدي نيست. مولد او را نظامي عروضي قريه «باژ» از ناحيه طابران طوس نوشته و دولتشاه سمرقندي قريه رزان طوس، و البته قول عروضي را بسبب قدمت بيشتر بايد مورد قبول و اعتقاد قرار داد.
سال ولادت استاد معلوم نيست و اگر بخواهيم از روي تاريخ ختم شاهنامه و مقايسه آن با سن فردوسي مطلب را معلوم كنيم دچار اشكالات عجيب خواهيم گشت مثلا فردوسي از پنجاه و هشت سالگي تا هفتاد و شش سالگي خود را در شاهنامه نشان داده است. در نسخ معمول شاهنامه تا هفتاد سالگي شاعر را مييابيم و آن در پايان شاهنامه است آنجا كه از خاتمه كار يزدگر سخن گفته است:
چو سال اندر آمد بهفتاد و يكهمي زير شعر اندر آمد فلك ...
و تنها نسخي كه در آنها از 76 سالگي شاعر سخن رفته دو نسخه خطي شاهنامه يكي متعلّق بكتابخانه ليدن از بلاد هلند و ديگر نسخه خطي متعلّق بكتابخانه استرازبورگ از بلاد آلمانست كه در آنها اين بيت يافته ميشود:
كنون سالم آمد بهفتاد و شَشغنوده همي چشم ميشارفَش و شايد نزديك شدن عمرش بهشتاد هم اشاره بهمين سال باشد:
كنون عمر نزديك هشتاد شداميدم بيكبار بر باد شد «1» اگر اين بيت را محققا از فردوسي بدانيم، و با آنكه در نسخ ديگر موجود نيست اصلي بشماريم، و سال ختم شاهنامه را از 401 تا 402 چنانكه خواهيم گفت تصوّر كنيم، تولد فردوسي در حدود 325 يا 326 اتفاق افتاده است. «نلدكه» «2» تصوّر ميكند فردوسي در اواخر كار شاهنامه 76 يا 77 سال داشت و تولد او را با تصوّر اينكه شاهنامه در سال 400 تمام شده باشد، در سال 323 يا 324 فرض ميكند «3».
اما اگر حكم خود را مبتني بر نسخ معمول شاهنامه كنيم ذهن ما در باب سال
______________________________
(1)- مجله كاوه شماره 10 سال 2 دوره جديد ص 13
(2)-NoldeRe
(3)-Das Iranische Nationalepos چاپ دوم ص 25
ص: 460
تولد فردوسي بيشتر بسال 329 متوجه ميگردد و حدود سال 329 يا 330 را ميتوانيم بتحقيق سال تولد فردوسي بشماريم زيرا:
1- فردوسي در سال 387 يعني سال جلوس سلطان محمود بجاي پدر، پنجاه و هشت ساله بود بحكم ابيات ذيل از شاهنامه:
بپيوستم اين نامه باستانپسنديده از دفتر راستان
كه تا روز پيري مرا بردهدبزرگي و دينار و افسر دهد
نديدم جهاندار بخشندهييبگاه كيان بر درخشندهيي
هميداشتم تا كي آيد پديدجوادي كه جودش نخواهد كليد
چنين سال بگذاشتم شصت و پنجبدرويشي و زندگاني و رنج
بدانگه كه بُد سال پنجاه و هشتجوان بودم و چون جواني گذشت
خروشي شنيدم ز گيتي بلندكه انديشه شد پير و من بيگزند
كه اي نامداران و گردنكشانكه جست از فريدون فرّخ نشان
فريدون بيداردل زنده شدزمين و زمان پيش او بنده شد
بداد و ببخشش گرفت اينجهانسرش برتر آمد ز شاهنشهان
فروزان شد آثار تاريخ اويكه جاويد بادا برو بيخ اوي
از آن پس كه گوشم شنيد اين خروشنخواهم نهادن بآواز گوش
بپيوستم اين نامه بر نام اويهمه مهتري باد فرجام اوي
كه باشد بپيري مرا دستگيرخداوند شمشير و تاج و سرير
همي خواهم از كردگار بلندكه چندان بماند تنم بيگزند
كه اين نامه بر نام شاه جهانبگويم نماند سخن در نهان ازين ابيات و فحواي آنها (كه در 58 سالگي شنيدم كه شاهي بزرگ بر تخت كيان نشسته است و من چون آوازه او شنيدم نامه بر نام او نظم كردم)، و با توجّه بابيات پيشين كه نام محمود و نخستين وزير او ابو العباس فضل بن احمد را برده است، و نيز با توجّه باين نكته كه محمود در خراسان بسلطنت نشست و آوازه پادشاهي او برفور بفردوسي كه در طوس بود ميرسيد، بصراحت ميفهميم كه جلوس محمود بر تخت سلطنت غزنويان در
ص: 461
58 سالگي شاعر اتفاق افتاد، يعني در سال 387 فردوسي 58 سال داشت، و بنابرين در سال 329 تولد يافت.
2- در پايان اغلب نسخ چاپي و خطي شاهنامه اين ابيات آمده است:
چو سال اندر آمد بهفتاد و يكهمي زير شعر اندر آمد فلك
سي و پنج سال از سراي سپنجبسي رنج بردم باميد گنج
چو بر باد دادند رنج مرانَبُد حاصلي سي و پنج مرا
كنون عمر نزديك هشتاد شداميدم بيكبار بر باد شد
سرآمد كنون قصه يزد گردبماه سپندار مَذ روز ارد «1»
ز هجرت شده پنج هشتاد باركه گفتم من اين نامه شاهوار
تن شاه محمودآباد بادسرش سبز بادا دلش شاد باد از ميان اين ابيات بيت دوم و سوم و چهارم محققا الحاقي و بعدي است زيرا در آنها سخن از برباد رفتن رنج سي و پنج ساله ميرود و اين يقينا مربوط ببعد از واقعه تقديم شاهنامه و ضنّت محمود است كه با مدح محمود و ستايش وي در ابيات بعد سازگار نيست.
پس اين ابيات را يا فردوسي در تجديدنظري كه چهار و پنج سال بعد از حدود 400 هجري (يا اندكي بيشتر) در شاهنامه كرد، بر ابيات اصلي افزود، و يا از ابيات هجونامه است كه درينجا راه يافت و گويا نظم اصلي ابيات بصورت ذيل بوده است: (چو سال ...
سرآمد كنون ... ز هجرت شده ...) و بنابرين محقق ميشود كه در حدود سال 400 هجري (يا اندكي بيشتر) فردوسي 71 سال داشت و اين درست مقارنست با سال ششم از نخستين آشنايي و رابطه فردوسي با دربار محمود و چون هفتاد و يك از 400 كم شود سال 329 يعني سال تولد فردوسي بدست ميآيد و اين نيز با نتيجه نخستين سازگار و همانندست.
با توجّه باين مقدمات تقريبا ميتوان از روي تحقيق سال تولد فردوسي را حدود سنين 329 و 330 فرض نمود و بنابرين 76 سالگي شاعر و يا نزديك هشتاد سالگي او كه يكي دوبار در اشعار فردوسي آمده، بايد در آخرين دفعهيي كه فردوسي در شاهنامه تجديدنظر ميكرد افزوده شده باشد، و با اين فرض هم چنانكه خواهيم ديد اختلاف
______________________________
(1)- ارد: نام روز بيست و پنجم از هرماه
ص: 462
سي سال و سي و پنج سال رنجي كه فردوسي براي سرودن شاهنامه بدان اشاره ميكند از ميان ميرود و محقق ميشود كه فردوسي در حدود 76 سالگي سي و پنج سال براي شاهنامه كار كرده بود نه در حدود 71 سالگي.
فردوسي از خانوادهيي دهقان بود، و نظامي عروضي او را از دهاقين طوس دانسته است «1». راجع باهميت دهقانان در قرن چهارم و پنجم پيش ازين سخن گفتهايم و تعلّق فردوسي باين طبقه طبعا بعضي نكات را راجع باحوال او روشن ميكند و از آن جمله ثابت ميشود كه:
1- خاندان فردوسي صاحب مكنت و ضياع و عقار بود. اين مطلب گذشته از آنكه با توجّه باصل فوق عقلا ثابت است، از اشارات مختلف تاريخي و اقوال گوينده در موارد متعدد نيز مدلّل و ثابت ميگردد. نظامي عروضي گويد كه فردوسي در ديه باز «شوكتي تمام داشت و بدخل آن ضياع از امثال خود بينياز بود» و فردوسي خود هم برفاه حال و سعه عيش خود در جواني اشاره كرده و گفته است:
الا اي برآورده چرخ بلندچه داري بپيري مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتيبپيري مرا خوار بگذاشتي ...
بجاي عنانم عصا داد سالپراگنده شد مال و برگشت حال اما چنانكه از همين ابيات و ابيات متعدد ديگر شاهنامه بخوبي برميآيد شاعر استاد بر اثر نظم شاهنامه و گذراندن عمر درين راه ثروت خود را از دست داد و در پيري تهيدست و بيچيز شد و ابيات ذيل از شاهنامه گواه مدّعاي ماست:
نماندم نمكسود و هيزم نه جونه چيزي پديدست تا جو درو ...
نه چون من بود خوار و برگشته بختبدوزخ فرستاده ناكام رخت
نه اميد عقبي نه دنيا بدستزهر دو رسيده بجانم شكست ...
دو گوش و دو پاي من آهو گرفتتهيدستي و سال نيرو گرفت 2- فردوسي مردي وطنپرست و در ميهنپرستي استوار بود. اين مطلب نيز گذشته از آنكه نتيجه مقدمات مذكور ميتواند بود از جاي جاي شاهنامه و خصوصا
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 47
ص: 463
از شور فردوسي در ستايش ايران و نژاد ايراني بخوبي آشكارست. علاوهبرين چگونه ممكنست شاعري سي و پنج سال رنج برد و مال و مكنت خود را از دست بدهد براي آنكه تاريخ نياكان خود را جاويد سازد، و با همه اين احوال عرق وطنپرستي در او نباشد.
3- فردوسي از تاريخ نياكان خود و از داستانها و افسانها و تاريخ ايران اطلاع و يا بدانستن آنها شوق و علاقه داشت و تربيت خانوادگي او وي را برين ميداشت و بهمين سبب است كه بدون مشوّق و محرّك خود باين كار عظيم دست زد و چنانكه خواهيم ديد تا موقعي كه گرفتار فقر و تهيدستي نگشت يعني مال و ثروت اجدادي را بر سر كار شاهنامه نگذاشت، بدربار شاهان و جوائز ايشان توجهي ننمود.
در باب كيفيت تحصيلات و معلومات فردوسي اطلاع صريح و درستي نداريم ولي اين نكته محقق است كه او در ادب فارسي و عربي دست داشته است.
نظم داستانهاي حماسي: فردوسي ظاهرا در اوان قتل دقيقي (در حدود 367- 369) بنظم داستانهايي مشغول بوده و آنها بعضي از داستانهاي منفردند كه داستان «بيژن و گرازان» را بايد در رأس همه قرار داد.
داستان بيژن و گرازان يا رزم بيژن و گرازان و يا داستان منيژه و بيژن از داستان هاي مشهور قديم بود كه غير از فردوسي از بعض شعراي ديگر عهد غزنوي نيز اشاراتي در باب آن ديده ميشود و اين ابيات منوچهري يكي از آن اشاراتست:
شبي چون چاه بيژن تنگ و تاريكچو بيژن در ميان چاه او من
ثريا چون منيژه بر سر چاهدو چشم من بر او چون چشم بيژن و در يك قطعه منسوب بفردوسي نيز اشاراتي بداستان بيژن ميبينيم:
در ايوانها نقش بيژن هنوزبزندان افراسياب اندرست و اين بيت اخير از شهرت فراوان داستان منيژه و بيژن حكايت ميكند تا بدانجا كه تصاوير آنان را در ايوانها و بر ديوار خانها نيز نقش ميكردهاند.
فردوسي ظاهرا و بنابر آنچه از تحقيق در سبك كلام وي در داستان بيژن و گرازان برميآيد اين داستانرا در ايام جواني ساخته بود. يكي از دلايل اين مدّعاي ما استعمال
ص: 464
الفهاي اطلاقي فراوانيست كه علي التوالي و زياده از حدّ لزوم درين داستان مشاهده ميگردد و دليل آنست كه فردوسي چنانكه در ديگر موارد شاهنامه ديده ميشود، هنوز بنهايت پختگي و مهارت خود نرسيده بود. مثلا در ميان نود بيت از يك قسمت اين داستان ابيات ذيل داراي الفهاي اطلاقيست:
بپيچيد بر خويشتن بيژناكه چون رزم سازم برهنه تنا
ز تورانيان من بدين خنجراببّرم فراوان سرانرا سرا
بپيمان جدا كرد ازو خنجرابچربي كشيدش ببند اندرا
چو آمد بنزديك شاه اندراگو دستبسته برهنهسرا
يكي دستبسته برهنهتنايكي را ز پولاد پيراهنا
نبيني كه اين بدكنش ريمنافزوني سگالد همي بر منا
گر ايزد بمن برنبخشايداتن رزمجويم نفرسايدا
ز نامردي خويش ترسيدياز جان و روانم تو ببريد يا
بزد اسب و آمد بَرِ بيژناجگر خسته ديدش برهنه تنا يعني ده درصد ابيات با قافيههايي كه الفهاي زائده دارد استعمال شده و اين وضع در اشعار ديگر فردوسي كمتر مشهودست.
علاوهبرين مقدّمه داستان منيژه و بيژن و شرحي كه فردوسي در ذكر مقدمات نظم آن بيان ميكند بصراحت تمام منفرد بودن داستان و ابتداي كار شاعر را در سرودن منظومهيي كه تاكنون بنظير آن دست نزده بود، ميرساند. جواني فردوسي و تمكّن او در ابتداي حيات نيز ازين مقدّمه بخوبي برميآيد و ازينجا ثابت ميگردد كه فردوسي در جواني و اوايل عهد خود بسرودن منظومه بيژن و منيژه دست زد و حتي چنين بنظر ميرسد كه اين داستان از شاهنامه ابو منصوري گرفته نشده (خاصه كه در غرر اخبار ملوك الفرس هم اثري از آن نيست) و دست يافتن شاعر بر نسخه شاهنامه ابو منصوري و نظم آن چند سال بعد و پس از مرگ دقيقي صورت گرفت و حتي در عين استفاده از شاهنامه ابو منصوري نيز بايد چنين پنداشت كه فردوسي داستانهاي مهم و منفرد ديگري مانند داستان سهراب- اكوان ديو- رزمهاي رستم را كه هريك در عهد او شهرت و رواجي
ص: 465
فراوان داشتند، در اختيار داشت و آنها را جداجدا نظم ميكرد. اما تاريخ اين داستانها مشخص نيست و تنها بعضي از آنها داراي تاريخ نسبة روشن و آشكاريست مانند داستان سياوش كه گويا در حدود سال 387 سروده شده باشد «1»؛ و مانند داستان كيخسرو كه بلافاصله بعد از آن شروع شد «2»؛ و داستان نخجير رستم با پهلوانان بشكارگاه افراسياب كه چند هزار بيت پيش از داستان سياوش در شاهنامه جاي گرفته دو سال بعد از آن ساخته شده است «3».
آغاز نظم شاهنامه- نظم شاهنامه ظاهرا بر اثر شهرت كار دقيقي در دهه دوم از نيمه دوم قرن چهارم هجري در خراسان، و رسيدن نسخهيي از گشتاسپنامه دقيقي در اواخر همين دهه بفردوسي، صورت گرفته است. فردوسي كه گويا طبع خود را تا اين هنگام در نظم داستانهاي كهن چندبار آزموده بود، بفكر افتاد كه كار شاعر جوان دربار ساماني را بپايان برد، ولي مأخذي را كه دقيقي در دست داشت مالك نبود و ميبايست چندي در راه يافتن آن رنج برد. اتفاق را يكي از دوستان او درين كار با وي ياري كرد و نسخهيي از شاهنامه منثور ابو منصوري را بدو داد و فردوسي از آن هنگام واقعا بنظم شاهنامه دست برد، بدين قصد كه كتاب مدوّن و مرتبي از داستانها و تاريخ كهن ترتيب دهد:
دل روشن من چو برگشت از وي «4»سوي تخت شاه جهان كرد روي
______________________________
(1)- فردوسي در پايان داستان سياوش از پنجاه و هشت سالگي خود سخن ميگويد:
چو برداشتم جام پنجاه و هشتنگيرم بجز ياد تابوت و دشت و با فرض تولد فردوسي در 329 پنجاه و هشت سالگي او مصادف بود با سال 387.
(2)- در آغاز اين داستان فردوسي ميگويد:
ز خون سياوش گذشتم بكينبآوردن شه ز توران زمين ...
چو شد داستان سياوش ببنز كيخسرو آريم اكنون سخن
(3)- فردوسي در مقدمه اين داستان از شصت سالگي خود سخن ميگويد:
ز كاوس كي باز پرداختمكنون رزم گردنكشان ساختم ...
مرا عمر بر شصت شد ساليانبرنج و بسختي ببستم ميان و بر فرض تولد فردوسي در سال 329 تاريخ نظم اين داستان سال 389 است.
(4)- يعني از دقيقي
ص: 466 كه اين نامه را دست پيش آورمز دفتر بگفتار خويش آورم
بپرسيدم از هركسي بيشماربترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسيببايد سپردن بديگر كسي
دو ديگر كه گنجم وفادار نيستهمان رنج را كس خريدار نيست
زمانهسرايي پر از جنگ بودبجويندگان بر جهان تنگ بود
بشهرم يكي مهربان دوست بودتو گفتي كه با من بيك پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي توبنيكي خرامد مگر پاي تو
نوشته من اين نامه پهلويبپيش تو آرم مگر بغنوي
گشاده زبان و جوانيت هستسخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه خسروي بازگويبدين جوي نزد مهان آب روي
چو آورد اين نامه نزديك منبرافروخت اين جان تاريك من ...
... يكي نامه ديدم پر از داستانسخنهاي آن بر منش راستان
فسانه كهن بود و منثور بودطبايع ز پيوند آن دور بود
نبردي بپيوند او كس گمانپرانديشه گشت اين دل شادمان
گذشته بر او ساليان دو هزارگر ايدونكه برتر نيايد شمار ...
... من اين نامه فرّخ گرفتم بفالهمي رنج بردم ببسيار سال تاريخ اين واقعه يعني شروع نظم شاهنامه درست معلوم نيست ولي از چند اشاره فردوسي ميتوان تاريخ تقريبي آنرا معيّن كرد.
1- از همين چند بيت چنين برميآيد كه آنگاه كه فردوسي بنظم شاهنامه دست پيش آورده بود اوضاع خراسان آشفته و پريشان و زمانهسرايي پر از جنگ بود.
اين وقايع ظاهرا مربوطست بسال 371 و خلافهاي ميان ابو الحسن و ابو علي سيمجور و فائق الخاصه با ابو العباس تاش (سپهسالار خراسان بعد از ابو الحسن سيمجور)، و قتل عتبي وزير، و جنگهاي سخت سپاهيان ساماني با امراي آل بويه، و هجوم احتمالي ديالمه بخراسان كه بر اثر اطلاع از مرگ ابو شجاع فنا خسرو عضد الدوله از آن كار و تعقيب
ص: 467
سپاهيان شكست خورده ساماني فروايستادند «1». پس با همين يك اشاره ميتوان سال احتمالي شروع كار فردوسي را بنظم شاهنامه ابو منصوري پيدا كرد و آن حدود سالهاي 370 و 371 هجريست.
2- در پايان كار يزدگرد چنانكه قبلا ديدهايم فردوسي گفته است كه شاهنامه او در سال 400 هجري بانجام رسيد و در همان حال از رنج سي ساله خود سخن گفته است و بنابرين بايد نظم شاهنامه در حدود سال 370 يا اندكي بعد از آن آغاز شده باشد.
3- فردوسي در مقدّمه تاريخ اشكانيان از قحط و غلاي بزرگ خراسان و بخشيدن خراج يكساله سخن ميگويد و اين واقعه بنابر اشاره عتبي مربوطست بسال 401 تا هنگام برداشت محصول سال 402 «2». پس بايد قبول كرد كه سال 400 در ابيات مذكور تقريبي است نه تحقيقي و بنابرين بايد در انتخاب سال كامل 370 اندكي احتياط كرد و تا يكي دو سال بعد از آنرا نيز در نظر داشت.
از وقتي كه فردوسي شروع بنظم شاهنامه كرد ظاهرا تحت حمايت و نگاهداشت يكي از امراي طوس قرار گرفت. در عناوين نسخ معمول شاهنامه نام اين امير را منصور يا ابو منصور يا ابو منصور عبد الرزاق، نگاشتهاند ولي پيداست كه اين قول باطلست زيرا ميان آغاز شاهنامه و وفات ابو منصور محمّد بن عبد الرزاق نزديك بيست سال فاصله بود.
اشعاري كه بدان امير اشاراتي دارد اينهاست:
بدين نامه چون دست بردم فرازيكي مهتري بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوانخردمند و بيدار و روشنروان
خداوند راي و خداوند شرمسخن گفتن خوب و آواي نرم
مرا گفت كز من چه آيد هميكه جانت سخن برگرايد همي
بچيزي كه باشد مرا دسترسبكوشم نيازت نيارم بكس
همي داشتم چون يكي تازه سيبكه از باد نامد بمن بر نهيب
______________________________
(1)- تاريخ گرديزي چاپ تهران ص 37 ببعد
(2)- ترجمه تاريخ يميني ص 325- 331
ص: 468 بكيوان رسيدم ز خاك نژنداز آن نيكدل نامور ارجمند ...
چنان نامور گم شد از انجمنچو در باغ سرو سهي از چمن ...
اين مرد كه بفحواي بيت اخير و ابيات بعد بوضع نامعلومي ناپديد شد فردوسي را نيكو ميداشت و در آغاز كار مايه تشويق شاعر بود و بعد ازو نام حييّ قتيبه يا حسين قتيبه عامل طوس «1» در شاهنامه ميآيد كه باز حمايت فردوسي و نگاهداشت او را برعهده گرفته بود:
حُيَيِّ قُتيبه است از آزادگانكه از من نخواهد سخن رايگان
ازويم خور و پوشش و سيم و زربدو يافتم جنبش و پا و پر
نيم آگه از اصل و فرع خراجهمي غلطم اندر ميان دواج «2» گذشته ازين، دو تن ديگر از نامداران موطن فردوسي در كار نظم شاهنامه با او ياري ميكردند و فردوسي نام آندو را نيز در شاهنامه خود آورده است:
درين نامه از نامداران شهرعلي ديلم و بودلف راست بهر ولي در بعضي ديگر از نسخ چنين آمده:
از آن نامور نامداران شهرعلي ديلمي بود كو راست بهر
كه همواره كارم بخوبي روانهمي داشت آنمرد روشنروان و ازين دو بيت اخير مسلّم ميشود كه كلمه «بودلف» الحاقيست نه اصلي. بهرحال اگر هم اسم اين هردو تن اصلي باشد كيفيت ياري آن دو بفردوسي معلوم نيست و چنانكه خواهيم ديد نظامي عروضي يكي را ناسخ و ديگري را راوي شاهنامه ميداند ولي قبول روايت او هم خالي از اشكال بنظر نميآيد.
فردوسي از امراي نزديك كسي را لايق آن نميدانست كه اثر عظيم و جاودان خود را بدو تقديم كند و همواره در پي بزرگي ميگشت كه سزاوار آن اثر بديع باشد و سرانجام محمود غزنوي بزرگترين پادشاه عصر خود را شايسته اين امر يافت:
من اين نامه فرّخ گرفتم بفالهمي رنج بردم ببسيار سال
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 48
(2)- دواج: بستر
ص: 469 نديدم سرافراز بخشندهييبگاه كيان بر درخشندهيي
همم اين سخن بر دل آسان نبودجز از خامشي هيچ درمان نبود
يكي باغ ديدم سراسر درختنشستنگه مردم نيكبخت
بجايي نبود ايچ پيدا درشجز از نام شاهي نبود افسرش
كه اندر خور باغ بايستمياگر نيك بودي بشايستمي
سخن را نگهداشتم سال بيستبدان تا سزاوار اين گنج كيست
جهاندار محمود با فرّ وجودكه او را كند ماه و كيوان سجود
بيامد نشست از بر تخت دادجهاندار چون او ندارد بياد
سر نامه را نام او تاج گشتبفرّش دل تيره چون عاج گشت ازين ابيات بخوبي ثابت ميشود كه فردوسي همواره در فكر آشنايي با پادشاهي بزرگ بود كه شاهنامه خود را بنام وي كند و آخر كار قرعه فال بنام محمود زد و اين شرف او را ارزاني داشت. ظاهرا اين امر در شصت و پنج يا شصت و شش سالگي شاعر يعني حدود سال 394 يا 395 اتفاق افتاد چه درين روزگار فقر و تهيدستي او بنهايت رسيده و ضياع و عقار موروث در راه نظم حماسه ملّي ايران از دست رفته بود. ابيات ذيل از شاهنامه مؤيّد مدّعاي ماست:
بپيوستم اين نامه باستانپسنديده از دفتر راستان
كه تا روز پيري مرا بردهدبزرگي و دينار و افسر دهد
نديدم جهاندار بخشندهييبگاه كيان بر درخشندهيي
همي داشتم تا كي آيد پديدجوادي كه جودش نخواهد كليد
چنين سال بگذاشتم شصت و پنجبدرويشي و زندگاني و رنج
چو پنج از بر سال شصتم گذشتبدانسان كه باد بهاري بدشت
من از شصت و شش سست گشتم چو مستبجاي عنانم عصا شد بدست و در پايان شاهنامه ابيات ذيل ثبت شده است:
چو بگذشت سال از برم شصت و پنجفزون كردم انديشه درد و رنج
بتاريخ شاهان نياز آمدمبپيش اختر ديرساز آمدم
ص: 470 بزرگان و با دانش آزادگاننبشتند يكسر سخن رايگان
نشسته نظاره من از دورشانتو گفتي بُدم پيش مزدورشان
جز احسنت ازيشان نبد بهرهامبكَفت اندر احسنتشان زهرهام
سر بدرههاي كهن بسته شدوزان بند روشن دلم خسته شد اين ابيات چنين ميرساند كه تا اين هنگام يعني حدود سالهاي 394- 395 شهرت داستانهاي منظوم فردوسي بسيار شده بود و بزرگان و دانشمندان از منظومه او نسخها برگرفتند اما كسي در پاداش اين كار بزرگ دست او نگرفت و اين دهقان دانشمند بزرگوار در پيري تهيدست و باثر گرانبهاي خود نيازمند گشت و بر آن شد كه مگر با درآوردن آن بنام سلطان محمود بمال و ثروتي رسد. در همين سال يعني در حدود 394- 395 ميان او و دربار سلطان محمود رابطهيي پديد آمد و دور نيست كه وسيله اين ارتباط ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني وزير سلطان محمود بوده باشد زيرا در مقدّمه ابيات منقول (بپيوستم اين نامه ... الخ) و در ضمن مدح محمود (در مقدّمه داستان جنگ كيخسرو و افراسياب) نام ابو العباس بدينگونه آمده است:
كجا فضل را مسند و مرقدستنشستنگه فضل بن احمدست
نَبُد خسرو انرا چنان كدخدايبپرهيز و داد و بدين و براي
كه آرام اين پادشاهي بدوستكه او بر سر نامداران نكوست
گشادهزبان و دل و پاكدستپرستنده شاه و يزدانپرست
ز دستور فرزانه دادگرپراگنده رنج من آمد بسر
بپيوستم اين نامه باستانپسنديده از دفتر راستان ازين ابيات چنين مستفاد ميشود كه فضل بن احمد وزير دانشمند محمود بر اثر علاقهيي كه بزبان فارسي داشت بفردوسي و شاهنامه وي اقبالي تمام كرد و او را با تمام آن برانگيخت و بنعمت و مال نويد داد.
ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني (م. 404) نخستين وزير محمود است. در ابتداي كار خويش از دبيران ابو الحسن فائق بن عبد اللّه معروف بفائق الخاصه (متوفي بسال 398) و سپس چندگاهي صاحب بريد مرو بود و در سال 384 كه سبكتكين بر
ص: 471
ابو علي سيمجور و فائق كه در خراسان بطغيان برخاسته بودند غلبه يافت، ابو العباس را از امير نوح ساماني بوزارت محمود خواست. محمود درين هنگام با لقب سيف الدوله سپهسالار خراسان شده بود. ابو العباس از سال 384 تا 401 وزارت محمود ميكرد و درين سال بر اثر نقاري كه ميان او و محمود پديد آمده بود بپاي خود بقلعه غزنين رفت و نامهيي بمحمود نگاشت و خويش را محبوس خواند. محمود نيز كه منتهز فرصت بود وي را مصادره كرد و خانه و ضياع و عقار او را فروگرفت «1». يكي از آثار مرضيه ابو العباس درآوردن مكاتيب و مناشير و دفترهاي ديوانيست از تازي بپارسي كه پس از عزل او و آمدن احمد بن حسن ميمندي بر سر كار بحالت نخستين بازگشت.
چنانكه خواهيم ديد پيش از حدود سال 394 يا 395 كه علي الظاهر نخستين سال آشنايي فردوسي با دربار محمودست، نظم شاهنامه يكبار بپايان رسيده بود (سال 384)، و اينبار دوم بود كه فردوسي در شاهنامه تجديدنظر ميكرد و ميخواست كه آنرا كامل سازد و بنام سلطان محمود درآورد.
بنابرين لازمست اينجا تحقيقي در باب سنين ختم شاهنامه و كيفيت تقديم داشتن آن بسلطان محمود كنيم و آنگاه بشرح باقي احوال شاعر بپردازيم:
تاريخ ختم شاهنامه و درآوردن آن بنام محمود- فردوسي در شاهنامه ظاهرا چندبار از رنج سي ساله:
بسي سال اندر سراي سپنجبسي رنج بردم باميد گنج
بسي رنج بردم درين سال سيعجم زنده كردم بدين پارسي
چو سي سال بردم بشهنامه رنجكه شاهم ببخشد بپاداش گنج و يكبار از سي و پنج سال:
سي و پنجسال از سراي سپنجبسي رنج بردم باميد گنج
چو برباد دادند رنج مرانبد حاصلي سي و پنج مرا و همچنين از تاريخ چهار صد هجري:
ز هجرت بشد پنج هشتاد باركه گفتم من اين نامه شاهوار
______________________________
(1)- تاريخ يميني ص 356- 361
ص: 472
و يكجا از واقعهيي كه مربوط بسال 401 و 402 هست (واقعه بخشيدن خراج يكساله چنانكه درين ابيات از مقدّمه داستان اشكانيان مييابيم:
گذشته ز شوّال ده با چهاريكي آفرين باد بر شهريار
ازين مژده دادند بهر خراجكه فرمان بُد از شاه با فرّ و تاج
كه سالي خراجي نخواهد ز پيشز ديندار و بيدار و زمرد كيش
ازين نامه شاه دشمنگدازكه بادا همي ساله بر تخت ناز
همه مردم از خانها شد بدشتنيايش همي ز آسمان برگذشت
كه جاويد بادا سر تاجدارخجسته بر او گردش روزگار و نتيجه قحط و غلائيست كه در سال 401 و اوايل 402 در خراسان پديد آمده بود)، سخن ميگويد و باز در بعضي از نسخ چنانكه خواهيم ديد سخن از سال 384 آمده و آن تاريخ سال ختم شاهنامه دانسته شده است.
اين اشارات مختلف مايه حيرت خواننده ميگردد. اما دو سال را بواقع تاريخ ختم شاهنامه در دو موقع ميتوان دانست يكي 384 و ديگري حدود سالهاي 401- 402 در تاريخ نخستين نسخه اول شاهنامه بپايان رسيد و در تاريخ ثانوي نسخه دوم. اما سخن از رنج سي و پنج ساله يا هشتاد سالگي شاعر مربوط ببعد از سال 402 است كه فردوسي آخرين تجديدنظر خود را در شاهنامه مينمود.
اتمام اولين نسخه شاهنامه- چنانكه گفتهايم فردوسي مدّتي پيش از بدست آوردن نسخه شاهنامه ابو منصوري (در حدود سال 370- 371) بنظم بعضي از داستانهاي حماسي ايران قديم مشغول بوده است و بعدها نيز كه بنظم نسخه ابو منصوري پرداخت با رعايت ترتيب پيش نيامد يعني از آغاز تا انجام آنرا بترتيب نظم نكرد بلكه هر قسمت را بنابر ميل خويش و بحكم طبع و ذوق جداجدا انتخاب كرد و آخر كار آنها را نظم و ترتيبي داد و ابياتي را براي ارتباط آن داستانها بيكديگر سرود و اين مطلب از بحثي كه قبلا در باب بعضي از داستانهاي شاهنامه و تاريخ نظم آنها كردهايم بخوبي برميآيد.
گذشته از اين با مطالعه دقيق در شاهنامه و مقايسه آن با «غرر اخبار ملوك الفرس» كه
ص: 473
قسمت اعظم آن از شاهنامه ابو منصوري عينا ترجمه شده است «1» ثابت ميشود كه فردوسي بعضي از داستانها را بيرون از شاهنامه ابو منصوري تهيه كرده و بنظم درآورده است، مانند داستان بيژن و منيژه و رستم و سهراب و رستم و اكوان ديو و بسي از داستانهاي ديگر رستم كه علي الظاهر از كتاب «آزاد سرو» برداشته شده بود.
اما نسخه ابو منصوري را كه فردوسي از حدود سال 370 يا سال 371 بنظم آن آغاز كرده بود ظاهرا يكبار پس از سيزده چهارده سال در حدود سال 384 يعني ده سال پيش از آشنايي با دربار محمود بپايان رسانيد. در دو نسخه از شاهنامهاي موجود در لندن اين ابيات آمده است:
سرآمد كنون قصه يزدگردبماه سفندار مَذ روز ارد
ز هجرت شده سيصد از روزگارچو هشتاد و چار از برش برشمار و باز:
ز هجرت سه صد سال و هشتاد و چاربنام جهان داور كردگار «2» و در نسخهيي متعلّق بكتابخانه بودلين بجاي هشتاد و چار هفتاد و چار ديده ميشود «3» و اين تاريخ بصورت ذيل در نسخه كتابخانه استرازبورگ ضبط شده است:
گذشته از آن سال سيصد شماربرو برفزون بود هشتاد و چار «4» و در ترجمه فتح بن علي بن محمّد البنداري الاصفهاني (ترجمه در حدود 620- 624) نيز تاريخ ختم شاهنامه 384 است و از مقايسه ترجمه البنداري با نسخ معمول شاهنامه بخوبي ثابت ميشود نسخهيي كه در دسترس البنداري بوده بسياري از مطالب نسخ متداول شاهنامه را نداشته و بنابرين نسخهيي كوتاهتر و مختصرتر بوده است.
اين مطالب بجملگي مؤيّد اين معني است كه پيش ازين نسخ معمول نسخه مختصرتر و كوتاهتري از شاهنامه در سال 384 تهيه و تدوين شده بود كه علي الظاهر
______________________________
(1)- رجوع شود بكتاب «حماسهسرايي در ايران» تأليف دكتر صفا، چاپ اول ص 101- 103
(2)- رجوع شود به ضميمه فهرست نسخ فارسي كتابخانه موزه بريتانيا تأليف ريو ص 132
(3)- فهرست كتابخانه بودلين ص 451
(4)- مجله كاوه شماره 10 سال 2 دوره جديد ص 15
ص: 474
فردوسي آنرا بنام كسي نكرد.
در پايان يكي از نسخ شاهنامه محفوظ در موزه بريتانيا (بشمارهor 1403 ( و همچنين در مقدّمه نسخ معمول يوسف و زليخا ابياتيست كه بر روي هم ايجاد اين تصوّر را ميكند كه فردوسي پس از سال 384 سفري باصفهان و «خان لنجان» و بغداد كرد و منظومه يوسف و زليخا را در بغداد بامير عراق تقديم نمود و نسخهيي از شاهنامه را در 25 محرّم 389 در اصفهان بحاكم خان لنجان داد.
ابيات سست و بيمايه نسخه مذكور كه در آخر آن آمده چنين است:
چو شد اسپري داستان بزرگسخنهاي آن خسروان سترگ
بروز سيم شنبدي چاشتگاهشده پنج ره پنج روزان ز ماه
كه تازيش خواند محرّم بنامكه از ارجمنديش ماه تمام
اگر سال نيز آرزو آمدستنهم سال و هشتاد با سيصدست
ز تاريخ دهقان بگويَمْت نيزز انديشه دل را بشويَمْت نيز
مه بهمن و آسمان روز «1» بودكه حاكم بدين نامه پيروز بود
چو خواهشگري و نيازم نمودبدين پرسشم بر زبان برگشود
همايون نهاد پسنديده گلخردمند و ارميده و نيكدل
گرانمايه احمد كه همسال اوبجويد بهرجا ازو آل او
ز باباش جويي تو نام درستابو بكرش آخر محمد نخست
سپاهاني و خان نشستنگهشبنزد بزرگان ستوده دهش (ظ: رهش)
چو درخان لنجان فراز آمدمبهرچ آن بگويي نياز آمدم
مرا سوي خان خودش راه دادچو با من بديد او بخرگاه داد
خداوند اين دفترم بنده كردلب هرمرا دم پر از خنده كرد
ز پوشيدني وز گستردنيز افگندني و هم از خوردني
پسنديده و پاك درخورد منبدادي بشستي ز دلدرد من
بدانديش بر من زبان برگشودچو خر ژاژهر زشتيي ميسرود
بگوشم رسيد و گرفتم كرانكه تا دلش بر من نگردد گران
مرا خواند و از من نيوشيد چيزچو بايدت گفتا ببخشم بنيز
چو بدگوي دانم كه بدخواه تستبدانديش بر شيوه و راه تست
______________________________
(1)- آسمان روز: نام روز بيست و هفتم از هرماه شمسي
ص: 475 تو بيبيم باش و مشو دور ماكه بدگو نشايد بمزدور ما
كه همواره رنجور بادا تنشچو مادرش بدنام هرجا زنش
چو از پردگيش آگهي يافتمسوي خدمتش تيز بشتافتم
بهر كار فرمانبر او شدمبنيكو نهاديش خستو شدم
بفرزند او گرچه شاگرد هستنگر تا كجا مهربانيش هست (كذا)
بهاران سوي رود زرّين شدمز بهر نشاط و باين شدم (كذا)
بآب اندر افتادم از ناگهانز ياران بپيشم كهان و مهان
بماندم گرفتار گرداب سختتو گفتي كه برگشت بيدار بخت
چو آگاه شد بر سر من دويدبمويم گرفت و مرا بركشيد
دلش گشت بر ديدنم نيك شادسبك گوسفندي بدرويش داد
پس از خواست دادار يزدان پاكشد ايمن ازو جان من از هلاك
كنون گر بدستم بود جان و تنندارم دريغ ار بخواهد ز من
كه يزدان نيكي دهش يار بادبدانديش و بدگوي او خوار باد «1» اين اشعار سست نه تنها از فردوسي نيست و براي تقديم شاهنامه بحاكم خان لنجان بر «شاهنامه» افزوده نشده است بلكه از تأمل درين بيت:
خداوند اين دفترم بنده كردلب هرمرا دم پراز خنده كرد و بيت ذيل:
بفرزند او گرچه شاگرد هستنگر تا كجا مهربانيش هست (كذا) در نهايت وضوح ثابت ميشود كه: اولا اين ابيات در شكرگزاري از احسان احمد يا پدرش ابو بكر محمّد حكمران يا ساكن «خان لنجان» بر آخر نسخهيي متعلّق باو اضافه شد و درين ابيات شاعر او را «خداوند اين دفتر» يعني صاحب اين نسخه ذكر كرده است. و ثانيا مسلّم ميشود كه اين اشعار متعلّق است بكسي كه معلّم احمد بن ابو بكر محمّد بوده (مگر آنكه كلمه شاگرد را غلط و مصحّف بدانيم) و در خدمت وي مدّتها زيسته و انعام و آسايش يافته است و معلوم نيست چرا محققاني كه علي العميا صحّت انتساب اين ابيات را بفردوسي پذيرفتهاند در سستي آن ابيات و ناروايي آنها دقت نكردهاند.
______________________________
(1)- نقل از شماره 10 سال دوم دوره جديد كاوه ص 16
ص: 476
گذشته ازين، بنابر دلايلي كه بموقع اقامه خواهد شد، ثابت خواهد گرديد كه منظومه يوسف و زليخا خلاف مشهور اصلا متعلّق بفردوسي نيست و بنابرين سفر او ببغداد و نظم داستان يوسف و زليخا در حدود سال 386 بنام موفق ابو علي حسن بن محمّد وزير بهاء الدوله ديلمي (كه در 387 از وزارت معزول و در 390 محبوس شده) و بازگشت از آنشهر و توقف در «خان لنجان» و تقديم شاهنامه بابو بكر محمد و امثال اينها افسانههاي تازهيي است كه در نتيجه اعتماد بر بعضي از نسخ شاهنامه و يوسف و زليخا در باب اين شاعر ابداع شده است.
ختم دومين نسخه و درآوردن آن بنام محمود غزنوي- چنانكه ديدهايم نخستين نسخه شاهنامه در سال 384 بپايان رسيد ولي اين نسخه بنابر آنچه تحقيق كردهايم بسي كوتاهتر از نسخه حاضر بوده و ظاهرا مأخذ كار البنداري در ترجمه شاهنامه قرار گرفته است. اما فردوسي محققا پس ازين سال دائما در تكميل شاهنامه رنج ميبرد و كار ميكرد و درين حال شاهنامه او شهرت مييافت و از آن چنانكه گفتهايم نسخهها برميداشتند تا بجايي كه آوازه شهرت فردوسي بدربار محمود رسيد و فردوسي علي الظاهر بوسيله نصر بن ناصر الدين سبكتكين برادر محمود (متوفي بسال 412) يا بوسيله ابو العباس فضل بن احمد با اين پادشاه آشنايي يافت (حدود سال 394 يا 395) و بر آن شد كه يكبار ديگر در شاهنامه نظر كند و در موارد لازم مدح محمود و بيان مآثر او را بيفزايد و اثر جاويد خود را بشاه غزنين تقديم كند تا بدينوسيله هم از فقر و تهيدستي رهايي يابد و هم شاهنامه خود را از دستبرد حوادث مصون نگاه دارد. اين كار شش هفت سال بطول انجاميد و چنانكه شاعر در پايان شاهنامه آورده است در سال چهار صد هجري انجام گرفت
ز هجرت بشد پنج هشتاد باركه گفتم من اين نامه شاهوار ليكن چنانكه ديدهايم چون در آغاز داستان اشكانيان سخن از حادثه بخشيدن خراج يكساله ميرود كه مربوطست بحادثه قحط خراسان (401 تا اوايل سال 402) و مدح و ستايش محمود نيز با آن همراهست، معلوم ميشود كه يا سال 400 آخرين سال تجديد نظر در شاهنامه نبود و يا اين سال بتقريب ذكر شده و مراد از آن حوالي سال 400 است.
ص: 477
بهرحال فردوسي ظاهرا پس از سال 401- 402 شاهنامه را بدربار محمود تقديم كرد و درين وقت حامي او فضل بن احمد اسفرايني معزول و مطرود شده بود و فردوسي طرفداري در دربار محمود غزنوي نداشت و شاهنامه بنظر قبول نگريسته نشد.
اختلاف با محمود غزنوي- پس از ختم شاهنامه چنانكه نظامي عروضي گفته است: علي ديلمي آنرا در هفت مجلّد نوشت «1». اين علي ديلمي يا علي ديلم در شاهنامه از نامداران شهر طوس دانسته شده و از كسانيست كه بفردوسي نيكويي و احسان ميكردهاند و بنابرين بعيدست كه ناسخ شاهنامه بوده باشد. و نيز اگر قول نظامي عروضي را راست پنداريم بايد كار استنساخ مدتي پس از سال 402 هم ادامه يافته باشد زيرا استنساخ شصت هزار بيت در هفت مجلّد كار آساني نيست. نظامي عروضي بازگفته است كه «بودلف» راوي فردوسي بود و با وي بغزنين رفت. اين اسم اگرچه در بعضي از نسخ شاهنامه پس از نام علي ديلمي آمده اما اگر حقيقي و واقعي باشد نبايد سمت روايت بدو داد زيرا او هم در آن نسخ از حاميان فردوسي است نه از زيردستان او «2».
بهرحال فردوسي پس از ختم شاهنامه آنرا از طوس بغزنين برد و بمحمود تقديم كرد. در باب كيفيت سفر فردوسي بغزنين و تقديم شاهنامه بمحمود غزنوي، از كتاب او چيزي برنميآيد و درين باب بايد از روايات مختلف استفاده كرد، اما اين روايات متشتّت و اغلب غير قابل قبولست و تنها ميتوان از روي آنها سفر فردوسي را بغزنين درست دانست.
فردوسي پس از مسافرت باين شهر خلاف انتظار خود مورد توجّه و محبّت پادشاه غزنوي قرار نگرفت و با آنكه بنابروايات مذكور پادشاه غزنوي تعهّد كرده بود كه در برابر هربيت يك دينار بدو دهد بجاي دينار درهم داد و اين كار مايه خشم فردوسي گشت چنانكه بنابر همان روايات همه دراهم محمود را بحمّامي و فقّاعي بخشيد.
درين باب نخست بايد از گفتار فردوسي در شاهنامه و هجونامه استفاده كرد و آنگاه بذكر دلايل اين امر پرداخت:
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 48 تاريخ ادبيات در ايران ج1 477 37 - فردوسي ..... ص : 458
(2)- و نيز رجوع شود بهمين كتاب ص 468
ص: 478
فردوسي در شاهنامه اشاراتي دارد كه دليل تيرگي روابط ميان او و محمودست و از آنجمله است ابيات ذيل از هجونامه:
نكردي درين نامه من نگاهبگفتار بدگوي گشتي ز راه
هرآنكس كه شعر مرا كرد پستنگيردش گردون گردنده دست ...
نه زينگونه دادي مرا تو نويدنه اين بودم از شاه گيتي اميد
بدانديش كش روز نيكي مبادسخنهاي نيكم ببد كرد ياد
بر پادشا پيكرم زشت كردفروزنده اختر چو انگِشت كرد ...
جهاندار اگر نيستي تنگدستمرا بر سر گاه بودي نشست
كه سفله خداوند هستي مبادجوانمرد را تنگدستي مباد
بدانش نَبُد شاه را دستگاهوگرنه مرا برنشاندي بگاه
چو ديهيم دارش نبد در نژادز ديهيمداران نياورد ياد ...
چو اندر تبارش بزرگي نبودنيارست نام بزرگان شنود ...
چو سي سال بردم بشهنامه رنجكه شاهم ببخشد بپاداش گنج
مرا زين جهان بينيازي دهدميان مهان سرفرازي دهد
بپاداش گنج مرا درگشادبمن جز بهاي فقاعي نداد
فقاعي بيرزيدم از گنج شاهاز آن من فقاعي خريدم براه ...
اين ابيات دليلست بر آنكه: محمود هنگام خواندن فردوسي او را بانعام و صله جزيل نويد داده بود ولي فردوسي بر اثر اختلاف عقيده با محمود در بزرگداشت شاهان و پهلوانان عجم، و در نتيجه بدگويي بدانديشان، مورد بيلطفي پادشاه غزنوي قرار گرفت و در برابر نظم شاهنامه و درآوردن آن بنام محمود صلتي حقير و ناچيز بدو رسيد چنانكه شاعر همه آنرا بفقّاعي در راه بخشيد.
ابيات ديگري در شاهنامه مييابيم كه بنابر آنها محقق ميشود فردوسي بر اثر حرمان از مراحم محمود ببرادر او نصر بن ناصر الدين سبكتكين متوسّل شده است. در مقدمه داستان شيرين و خسرو چنين گفته است:
چنين شهرياري و بخشندهييبگيتي ز شاهان درخشندهيي
ص: 479 نكرد اندرين نامه من نگاهز بدگوي و بخت بد آمد گناه
حسد برد بدگوي در كار منتبه شد برِ شاه بازار من
چو سالار شاه اين سخنهاي نغزبخواند، ببيند بپاكيزه مغز،
ز گنجش من ايدر شوم شادمانكزو دور بادا بدِ بدگمان
وزان پس كند ياد بر شهريارمگر تخم رنج من آيد ببار
كه جاويد باد افسر و تخت اوز خورشيد تابندهتر بخت او ازين ابيات بصراحت تمام معلوم ميشود كه فردوسي پس از تقديم شاهنامه بر اثر بدگويي حاسد از چشم محمود افتاد و سپس به نصر بن ناصر الدين سبكتكين متوسّل شد كه اولا وي را بگنج خويش شادمان دارد، و ثانيا نزد محمود ازو شفاعت كند و رنج او را بثمر رساند.
با توجه باين سخنان صحّت كلي گفتار نويسندگان مقدمه بايسنقري و صاحبان تذكرهها در اينكه محمود فردوسي را چنانكه بايد نيكو نداشت، ثابت ميشود اما صحّت اجزاء سخنان ايشان مانند: پرداختن شصت هزار درهم بجاي شصت هزار دينار، و رفتن فردوسي بحمّام و تقسيم شصت هزار درهم ميان فقّاعي و حمّامي، و نگاشتن اين ابيات معروف:
حكيم گفت كسي را كه بخت والا نيستبهيچ روي مر او را زمانه جويا نيست
برو مجاور دريا نشين مگر روزيبدستت آيد دُرّي كجاش همتا نيست
خجسته درگه محمود ز اولي درياستكدام دريا كاو را كرانه پيدا نيست
شدم بدريا غوطه زدم نديدم دُرّگناه بخت منست اين گناه دريا نيست و بدست آوردن نسخه شاهنامه از خزينه محمود، و نگاشتن ابيات هجونامه بر مقدمه آن، و امثال اين سخنان، اصلا معلوم نيست.
اما علل نقار و كدورت فردوسي و محمود را ميتوان بدينگونه ياد كرد:
1- اختلاف مذهبي ميان فردوسي كه بمذهب تشيّع، و محمود كه بتسنّن معتقد بود، و هردو در عقيده خود راسخ بودند. اين معني از هجونامه بخوبي برميآيد:
مرا غمز كردند كآن پرسخنبمهر نبي و علي شد كهن ... الخ
ص: 480
و همچنين از سخنان نظامي عروضي كه از قول معاندان فردوسي چنين نگاشته است:
«او مردي رافضي است و معتزلي مذهب و اين بيت بر اعتزال او دليل كند كه او گفت:
ببينندگان آفريننده رانبيني مرنجان دو بيننده را و بر رفض او اين بيتها دليلست كه او گفت:
خردمند گيتي چو دريا نهادبرانگيخته موج ازو تندباد
چو هفتاد كشتي درو ساختههمه بادبانها برافراخته
ميانه يكي خوب كشتي عروسبرآراسته همچو چشم خروس
پيمبر بدو اندرون با عليهمه اهل بيت نبي و وصي
اگر خلد خواهي بديگر سرايبنزد نبي و وصي گير جاي
گرت زين بد آيد گناه منست؟چنين دان و اين راه راه منست
برين زادم و هم برين بگذرميقين دان كه خاك پي حيدرم و سلطان محمود مردي متعصّب بود و در او اين تخليط بگرفت و مسموع افتاد.» «1» و علي الظاهر او را بددين و بدكيش خوانده بود:
كه بددين و بدكيش خواني مرامنم شير نرميش خواني مرا
مرا غمز كردند كآن پرسخنبمهر نبي و علي شد كهن
من از مهر اين هردو شه نگذرماگر تيغ شه بگذرد بر سرم
مرا سهم دادي كه در پاي پيلتنت را بسايم چو درياي نيل
نترسم كه دارم ز روشندليبدل مهر جان نبي و علي ...
اگر شاه محمود ازين بگذردمر او را بيكجو نسنجد خرد 2- اينكه فردوسي ابو العباس فضل بن احمد را مدح گفته و او را بشاهنامه ستوده است، و چو شاهنامه را علي التحقيق پس از عزل ابو العباس بمحمود تقديم كرد ناگزير معاندان درباري ابو العباس فضل بن احمد مدّاح او را آزار كردند و بسعايت و تخليط پرداختند. موضوع تخليط معاندان و حاسدان از جاي جاي شاهنامه بخوبي آشكار ميشود. در چهار مقاله چنين آمده است كه فردوسي «بپايمردي خواجه بزرگ احمد
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 49
ص: 481
حسن كاتب عرضه كرد و قبول افتاد و سلطان محمود از خواجه منّتها داشت اما خواجه بزرگ منازعان داشت كه پيوسته خاك تخليط در قدح جاه او همي انداختند. محمود با آن جماعت تدبير كرد كه فردوسي را چه دهيم؟ گفتند پنجاه هزار درم، و اين خود بسيار باشد كه او مردي رافضيست ...» «1» اين عبارات بعقيده ما تنها با تغيير نام «احمد حسن» به «فضل بن احمد» از نظر تاريخي درست و قريب بحقيقت ميگردد زيرا از قرائن چنين برميآيد كه بر اثر مخالفت گروهي با ابو العباس دوستان او نيز طبعا مورد حسد و بدسگالي آنان قرار ميگرفتند و مسلما در حدود 402 تا چند گاهي هنوز معاندان احمد بن حسن قوّتي نداشتهاند تا مايه آزار شاعر شده باشند.
3- اختلاف عقيده محمود و فردوسي بر سر مسائل نژادي و ملّي. فردوسي محققا ايراني ميهنپرستي بوده و در شاهنامه نيز بحكم شرايط حماسه ملّي ناگزير همواره دشمنان ايران را مانند تازيان و تركان ببدي ياد مينموده است (و محققا متن شاهنامه ابو منصوري هم ويرا بچنين امري وادار ميكرد) و بالعكس از ايرانيان همواره بنيكي سخن ميگفت و اين امر ظاهرا مايه كدورت خاطر محمود، كه گويا مانند هرپادشاه اجنبي ايران و ممالك اسلامي ببيان افتخارات ملل خوشدل نبود، گرديده و اين مطلب هم از اشعار فردوسي و هم از يك حكايت تاريخ سيستان بخوبي مدلل ميگردد و آن چنين است «2»: «و حديث رستم بر آن جمله است كه بو القسم فردوسي [به] شاهنامه بشعر كرد، و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همي برخواند، محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست، بو القسم گفت زندگاني خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما اين دانم كه خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد! اين بگفت و زمين بوسه كرد و برفت. ملك محمود وزير را گفت اين مردك مرا بتعريض دروغزن خواند، وزيرش گفت ببايد كشت، هرچند طلب كردند نيافتند.
چون بگفت رنج خويش ضايع كرد و برفت هيچ عطا نايافته، تا بغربت فرمان يافت»
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 48- 49
(2)- تاريخ سيستان ص 7- 8
ص: 482
و اين حكايت درست يادآور بيت ذيل از فردوسي است كه:
چو اندر تبارش بزرگي نبودنيارست نام بزرگان شنود 4- خسّت ذاتي محمود كه فردوسي بآن اشاره كرده است او را از دادن صله جزيلي كه فردوسي توقع داشت مانع شد چنانكه صله و انعامي كه در برابر رنج سي ساله شاعر حقير مينمود بفردوسي داد كه بقول شاعر ببهاي فقاعي ميارزيد:
بپاداش گنج مرا درگشادبمن جز بهاي فُقاعي نداد
فُقاعي بيرزيدم از گنج شاهاز آن من فُقاعي خريدم براه
پرستارزاده نيايد بكاراگر چند دارد پدر شهريار از مجموع آنچه گفتيم چنين برميآيد كه: فردوسي پس از حضور در غزنين و تقديم شاهنامه بدربار محمود، بر اثر مخالفتي كه محمود با رافضيان داشت، و نيز در نتيجه تعصّبي كه فردوسي در اعتقاد ببزرگان ايران اظهار ميكرد، و همچنين در نتيجه سعايت مخالفان ابو العباس فضل بن احمد و شايد بر اثر تضريب برخي از شعرا و امثال اين امور مورد بيمهري محمود واقع شد و صله حقير و ناچيزي دريافت و كار نقار بجايي كشيد كه محمود قصد قتل فردوسي كرد و فردوسي از ترس جان از غزنين گريخت.
داستانهايي كه قصهپردازان بصورت شرح احوال فردوسي نگاشته و بنابر آنها:
فردوسي ناشناس بغزنين وارد شد، و در باغي كه شعرا مجلس انس در آن ترتيب داده بودند درآمد، و با آنان مشاعره كرد، و سپس بر اثر اعجاب آنان بشاه معرفي شد، و مأمور نظم شاهنامه گرديد، و شاه بدو وعده داد كه بجاي هربيت يك دينار بدهد، و سپس درهم داد «1» و او آنرا ميان حمّامي و فقاعي قسمت كرد، و سپس نسخه شاهنامه را كه بخزانه محمود داده بود بدست آورد و هجونامه را بر آن نگاشت و از غزنين گريخت ...، چون مأخذ صريح تاريخي ندارد فعلا بصورت وقايع صحيح در اينجا ذكر نميشود.
______________________________
(1)- نظامي عروضي يكجا مقدار صله محمود را پنجاه هزار درهم و يكجا بيست هزار گفته و ديگران شصت هزار.
ص: 483
بنابر قول نظامي عروضي چون «بيست هزار درم بفردوسي رسيد بغايت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد، فقّاعي بخورد و آن سيم ميان حمّامي و فقّاعي قسم فرمود، سياست محمود دانست، بشب از غزنين برفت و بهري بدكان اسمعيل ورّاق پدر ازرقي فرود آمد، و شش ماه در خانه او متواري بود تا طالبان محمود بطوس رسيدند و بازگشتند، و چون فردوسي ايمن شد ازهري روبطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزديك سپهبد شهريار كه از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود، و آن خاندانيست بزرگ، نسبت ايشان بيزدگرد شهريار پيوندد، پس محمود را هجا كرد در ديباچه بيتي صد و بر شهريار خواند و گفت من اين كتاب را از نام محمود با نام تو خواهم كردن كه اين كتاب همه اخبار و آثار جدّان تست. شهريار او را بنواخت و نيكوييها فرمود و گفت يا استاد محمود را بر آن داشتند و كتاب را بشرطي عرضه نكردند و ترا تخليط كردند و ديگر تو مردي شيعييي و هركه تولّي بخاندان پيامبر كند او را دنياوي بهيچ كاري نرود كه ايشان را خود نرفته است. محمود خداوندگار منست، تو شاهنامه بنام او رها كن و هجو او بمن ده تا بشويم و ترا اندك چيزي بدهم، خود ترا خواند و رضاي تو طلبد و رنج چنين كتاب ضايع نماند. و ديگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت هربيتي بهزار درم خريدم آن صد بيت بمن ده و با محمود دل خوش كن. فردوسي آن بيتها فرستاد، بفرمود تا بشستند، فردوسي نيز سواد بشست و آن هجو مندرس گشت و از جمله اين شش بيت بماند:
مرا غمز كردند كان پرسخنبمهر نبي و علي شد كهن
اگر مهرشان من حكايت كنمچو محمود را صد حمايت كنم
پرستار «1» زاده نيايد بكاروگر چند باشد پدر شهريار
ازين در سخن چند رانم هميچو دريا كرانه ندانم همي
بنيكي نبد شاه را دستگاهوگرنه مرا برنشاندي بگاه
چو اندر تبارش بزرگي نبودندانست نام بزرگان شنود» «2»
______________________________
(1)- پرستار و پرستنده: خدمتكار، بنده
(2)- چهارمقاله ص 49- 50
ص: 484
داستان سفر فردوسي از مازندران ببغداد و نظم يوسف و زليخا در آنجا، چنانكه خواهيم گفت، كاملا مجعول و خلاف حقيقت است و بنابرين تحقيق در باب اين سفر و كيفيت بازگشت او بخان لنجان و تقديم شاهنامه بابو بكر محمّد درينجا بكلي زائد و بيحاصل بنظر ميآيد.
فردوسي از مازندران بخراسان بازگشت و مدتي در موطن خود با خاطر افسرده و در پريشاني و تنگدستي زندگي ميكرد و بعيد نيست در همين ايام بنابر فحواي ابياتي كه بنصر بن ناصر الدين سبكتكين خطاب كرده باو متوسّل شده باشد تا مگر از وي نزد محمود شفاعت كند ولي ظاهرا تا پايان حيات وي محمود با او بر سر مهر نيامد.
نظامي عروضي مدّعيست كه احمد بن حسن ميمندي همواره مترصّد شفاعت از فردوسي نزد محمود بود و آخر در يكي از سفرهاي هند بدين كار توفيق يافت و سلطان را واداشت تا هنگام ورود بغزنين انعام و صله شاعر را بدو بازفرستد و اتفاقا اين صله و انعام را هنگامي كه از دروازه رودبار طبران ميآوردند جنازه فردوسي را از دروازه رزان بيرون ميبردند.
برفرض صحّت اين داستان هم بايد در نظر داشت كه فردوسي در اواخر عمر تهيدست و نااميد بود و از بيت ذيل او چنين برميآيد كه نااميدي وي تا يكي دو سال بآخر عمر او مانده يعني تا هشتاد سالگي نيز ادامه داشت:
كنون عمر نزديك هشتاد شداميدم بيكباره برباد شد تجديدنظر نهايي- مطلبي كه ذكر آن درينجا لازم بنظر ميآيد آنست كه فردوسي در سنين نزديك بموت ظاهرا مشغول تجديدنظر نهايي در شاهنامه بود و در همين اوقاتست كه بعضي ابيات بر آن افزود و يا برخي از ابيات را تصحيح كرد و تغيير داد و اين آخر تجديدنظر شاعرست كه در شاهنامه نموده و اكنون نسخ معمول و مشهور شاهنامه مأخوذ از همان آخرين نسخهييست كه نزد فردوسي بوده و در همين نسخه بود كه هجونامه محمود وجود داشت و بعد از مرگ فردوسي منتشر گشت و بنابرين نبايد قول نظامي را كه گفته است هجونامه فردوسي مندرس شده و از آن جز شش بيت نمانده، كاملا قبول كرد بلكه بايد درين باب بحدس «نولدكه» بيشتر اعتماد نمود كه معتقد
ص: 485
است فردوسي هجونامه محمود را تا پايان حيات خود منتشر نساخت و من چنين عقيده دارم كه برفرض وجود ابيات الحاقي و مجعول در هجونامه عده آنها از چند بيت معدود تجاوز نمينمايد و بقيه همه اصلي و آثار اصالت از آنها آشكارست.
وفات فردوسي بقول حمد اللّه مستوفي در سال 416 و بقول دولتشاه سمرقندي «در شهور سنه 411 احدي عشر و اربعمأئة» اتفاق افتاد، صحّت يا سقم مآخذ هيچيك ازين دو مؤلّف بر ما معلوم نيست ولي چنانكه از شاهنامه و ابيات هجونامه برميآيد بعد از حدود سال 409 و 410 از فردوسي اثر و خبري در شاهنامه نيست زيرا چنانكه ميدانيم آخرين اشارهيي كه بسن شاعر در دست داريم بيتي است كه در آن از نزديكي عمر خود بهشتاد سخن گفته است، و اگر ولادت فردوسي را چنانكه گفتيم در حدود سال 329- 330 بدانيم هشتاد سالگي او مصادف با سال 409- 410 بود منتهي بايد در نظر داشت كه فردوسي در بيت مذكور از نزديكي عمر خويش بهشتاد سخن گفته نه از هشتاد سالگي تمام. با توجه باين مقدمه ميتوان قول دولتشاه را بيشتر باور داشت و بحقيقت نزديكتر شمرد.
پس از مرگ فردوسي بنابر نقل نظامي عروضي مذكّري كه در طابران بود از تدفين فردوسي در قبرستان مسلمانان جلوگيري كرد «و گفت من رها نكنم تا جنازه او در گورستان مسلمانان برند كه او رافضي بود، و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگرفت، درون دروازه باغي بود ملك فردوسي، او را در آن باغ دفن كردند. امروز هم در آنجاست و من در سنه عشر و خمسمأئة آن خاك را زيارت كردم» «1». دولتشاه امتناع از خواندن نماز را بر جنازه شاعر بيكي از مشايخ صوفيه بنام ابو القاسم علي بن عبد اللّه گرگاني نسبت داده است «2» كه در اواسط قرن پنجم ميزيست و در استواري قول او ترديدست.
قبر فردوسي چنانكه ديدهايم بقول نظامي عروضي در درون دروازه طبران بود و او خود در سال 510 آنرا زيارت كرد. دولتشاه محل آنرا در شهر طوس پهلوي مزار
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 51
(2)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 30
ص: 486
عباسيه دانسته و گفته است كه تا زمان او معروف و محل زيارت بوده است «1».
فريزر انگليسي در 1236 هجري جاي قبر را كه مزار محقّري بوده نزديك گنبد نقارهخانه نشان داده «2» و آن همانجاست كه اكنون آرامگاه جديد را بر آن ساختهاند.
فرزندان فردوسي- نظامي عروضي گويد: «از فردوسي دختري ماند سخت بزرگوار، صلت سلطان خواستند كه بدو سپارند قبول نكرد و گفت بدان محتاج نيستم.
صاحت بريد بحضرت بنوشت و بسلطان عرضه كردند، مثال داد ... آن بخواجه ابو بكر اسحق كرّامي دهند تا رباط چاهه كه بر سر راه نشابور و مروست در حدّ طوس عمارت كند.» «3»- و باز در آغاز حكايت فردوسي گويد كه «از عقب يك دختر بيش نداشت و شاهنامه بنظم همي كرد و همه اميد او آن بود كه از صله آن كتاب جهاز آن دختر بسازد.» «4»- نويسندگان ديگر نيز باين امر اشاره كردهاند و يقينا مأخذ قول ايشان همين سخنان نظامي عروضي بود ولي ما از وجود اين دختر در شاهنامه استاد طوس اثري نمييابيم.
در شاهنامه يكجا فردوسي بمرگ پسر خود كه در سي و هفت سالگي مرده بود اشاره ميكند و آن در ضمن داستان بهرام چوبين است. بنابرين اشاره در شصت و پنج سالگي شاعر يعني در حدود 394 يا 395 پسر او كه در آن هنگامي سي و هفت ساله بود (و بنابرين تولد او در حدود 358 اتفاق افتاده بود) درگذشت و پدر را دردمند و متأثر ساخت.
مرا سال بگذشت بر شصت و پنجنه نيكو بود گر بيازم بگنج
مگر بهره برگيرم از پند خويشبرانديشم از مرگ فرزند خويش
مرا بود نوبت برفت آن جوانز دردش منم چون تن بيروان
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 30
(2)- مجله كاوه شماره 12 سال دوم دوره جديد مقاله فردوسي بقلم آقاي تقيزاده ص 24
(3)- چهار مقاله ص 51
(4)- ايضا ص 47
ص: 487 جوانرا چو شد سال بر سي و هفتنه بر آرزو يافت گيتي و رفت
همي بود همواره با من درشتبرآشفت و يكباره بنمود پشت مذهب و عقيده فردوسي- چنانكه از ابيات منقول و نيز از آنچه فردوسي در آغاز شاهنامه آورده است، برميآيد شاعر ما مردي شيعيمذهب و در اصول عقايد نزديك بطريقه معتزله بوده است. بنابر آنچه نظامي عروضي نيز گفته بيت ذيل بر اعتزال او دلالت ميكند:
ببينندگان آفريننده رانبيني مرنجان دو بيننده را و با آنكه شاعر در ابيات ذيل نام خلفاي ثلاث را پيش از علي عليه السلام ذكر كرده:
كه خورشيد بعد از رسولان مهنتابيد بر كس ز بو بكر به
عُمَر كرد اسلام را آشكاربياراست گيتي چو باغ بهار
پس از هردوان بود عثمان گُزينخداوند شرم و خداوند دين ولي چون در مدح و نعت علي بن ابيطالب بيش از ديگران مبالغه كرده و نيز در دو بيت ذيل بصراحت بتشيّع خود اعتراف نموده است:
اگر چشم داري بديگر سرايبنزد وصي و نبي گير جاي
گرت زين بدآيد گناه منستچنين است و آيين و راه منست و اين اعترافات او را ابيات متعددي از هجونامه نيز كاملا تأييد نموده است، پس بنابرين مقدمات حكم اوّلي ما درينكه فردوسي شيعي و نزديك بطريقه معتزله بود ثابت ميشود «1».
علاوه برين بايد دانست كه فردوسي در عقيده ديني خود ثابتقدم بود و خلاف آنچه بعضي انديشيدهاند بآيين زرتشت ميل و علاقهيي نداشت و بعبارت ديگر وطن دوستي وي دليل تعلّق او بآيين زرتشت نبود.
فردوسي مردي موحّد بوده و بصورتهاي مختلف در شاهنامه خود در ستايش يزدان و اثبات وجود و تجرّد واجب سخن گفته است. مهمترين ستايش وي از خالق در آغاز شاهنامه است كه ابيات مشهور آن گواه اعتزال فردوسي است و بيت ذيل از آن:
______________________________
(1)- و نيز رجوع شود بكتاب النقض ص 252
ص: 488 جهانرا بلندي و پستي تو ايندانم چه اي هرچه هستي تو اي نماينده كمال توحيد در نظر اوست.
در شاهنامه چندين بار بعقايد حكيمانهيي بازميخوريم كه محققا نتيجه فكر و ذوق شخص شاعرست. درين موارد گاه عقايد فلاسفه باثبات آمده است مثلا در موضوع خلق جهان و چگونگي تشكيل زمين و عناصر افلاك از عقايد فلاسفه پيروي شده است ولي فردوسي گاه ازين قوم بزشتي ياد كرده و آنانرا بسيار گوي و غير قابل تبعيت و تقليد شمرده و در آغاز داستان اكوان ديو گفته است:
ايا فلسفهدان بسيار گوينپويم براهي كه گويي بپوي
سخن هيچ بهتر ز توحيد نيستبنا گفتن و گفتن ايزد يكيست ... الخ فردوسي در شاهنامه هرجا مناسب ديده بموعظه و نصيحت و اراءه طريق پرداخته و ازين باب هم يكي از شعراي خوب ايرانست. از نصايحي كه در شاهنامه مييابيم برخي متعلّق بمتون اصلي و جزء داستانهاست و از آن جمله است نصايح بزرگمهر كه در رأس همه نصايح شاهنامه واقعست. اما پندها و مواعظي كه بر زبان فردوسي جاري شده و متعلّق بمتون اصلي داستانها و شاهنامه منثور نبوده است، در پايان داستانهاي شاهان و پهلوانان و هنگام قتل و مرگ آنان و امثال اين موارد ديده ميشود. نخستين امري كه با مرگ و قتل پهلواني بخاطر فردوسي راه ميجست بيوفايي و بياعتباري جهان بود اما فردوسي ميگويد در جهاني كه همه چيز در آن ناپايدارست بايد بنيكي كوشيد و كردار و گفتار و انديشه را بصلاح آورد:
چنينست گيهان ناپايدارتو در وي بجز تخم نيكي مكار و ازينطريق درمييابيم كه فردوسي از تحسّر خود بر ناپايداري و بياعتباري جهان نتيجه مثبت عملي ميگيرد و بافكار كژ و بيراه متوجه نميشود.
آثار فردوسي- آثار فردوسي عبارتست از شاهنامه و بعضي ابيات پراگنده و علاوه برين چنانكه خواهيم گفت بغلط از حدود قرن هشتم و نهم منظومه يوسف و زليخا را كه متعلّق بشاعري از درباريان طغانشاه است باو نسبت دادهاند.
ابيات پراگنده فردوسي عبارتست از قطعات و ابيات و غزلهايي كه در جنگها
ص: 489
و تذكرها باو نسبت داده شده و دكتر اته همه آنها را جمعآوري كرده است ولي در انتساب غالب اين ابيات بفردوسي ترديدست و از شاعر استاد ما جز چند قطعه و يك غزل بمطلع:
شبي در برت گر برآسودميسر فخر بر آسمان سودمي كه علي الظاهر متعلّق باوست چيزي باقي نمانده.
اما شاهنامه چنانكه ميدانيم منظومه بسيار مفصلي است كه: «ز ابيات غرّا دوره سي هزار» در آنست يعني مجموع ابياتش بشصت هزار ميرسد ولي نسخ معمول گاه كمتر و گاه بر اثر الحاق ابيات غير اصلي زيادتر ازين شمار دارد.
موضوع شاهنامه تاريخ ايران قديم از آغاز تمدّن نژاد ايراني تا انقراض حكومت آن بدست عربست. اين دوره ممتد تاريخي به پنجاه پادشاهي تقسيم ميشود كه از حيث طول زمان و تفصيل يا اختصار مطالب با يكديگر متفاوتند.
در شاهنامه سه دوره متفاوت ميتوان تشخيص داد: اول دوره اساطيري، دوم عهد پهلواني، سوم دوران تاريخي. دوره اساطيري از عهد گيّومرث تا ظهور فريدون، و دوره پهلواني از قيام كاوه تا قتل رستم، و دوره تاريخي از اواخر عهد كيان ببعدست و ليكن اين قسمت نيز آميختگي تمام با افسانها و داستانهاي حماسي دارد.
چنانكه تاكنون چندبار گفتهايم فردوسي در نظم شاهنامه از مآخذي استفاده كرده است. ازين مآخذ در درجه اول بايد شاهنامه ابو منصوري را نام برد و سپس داستانهايي را كه در باب رستم و خاندان كرشاسپ وجود داشته و گويا جامع و راوي آنها آزاد سرو نامي بوده كه پيش ازين راجع باو سخن گفتهايم و ديگر بعضي از داستانهاي متفرق آن عهد مانند داستان رزم بيژن و گرازان و كتابي كه در شرح داستان اسكندر متداول بوده است.
يوسف و زليخا و ردّ انتساب آن بفردوسي- در آغاز و انجام نسخ معمول يوسف و زليخا ببحر متقارب معمولا نسّاخ آنرا بفردوسي نسبت دادهاند و بهمين سبب هم محققان اروپايي و بسياري از محققان ايراني در نهايت اشتباه برين عقيده رفته و خواستهاند ثابت كنند كه منظومه يوسف و زليخا از فردوسي ميباشد و از همين طريق
ص: 490
قسمتي از تاريخ حيات فردوسي يعني رفتن او ببغداد و وصول بحضور موفق و بهاء الدوله و مأموريت بنظم قصه يوسف و زليخا جعل شده است.
علّت جعل اين داستان آنست كه از مقدّمه يكي از نسخ داستان يوسف و زليخا متعلّق بكتابخانه موزه بريتانيا چنين برميآيد كه صاحب آن منظومه سفري بعراق عرب كرده و مدتي در بغداد متوقف بوده و در مدت توقف در بغداد بخواهش موفق ابو علي حسن بن محمد بن اسمعيل (م. 394) وزير ديالمه بنظم داستان يوسف و زليخا مبادرت كرده و در آن مقدّمه موفق و امير عراق را مدح گفته و در آن ضمن اشاره كرده است كه پيش ازو دو تن ديگر يعني ابو المؤيّد بلخي و بختياري شاعر هم اين قصه را بشعر پارسي درآوردهاند و او سومين كسيست كه بنظم اين داستان مبادرت كرده است «1». اين شاعر سوم را غالب محققان معاصر، فردوسي دانستهاند.
نسخهيي كه ابيات مذكور را در آن مييابيم متعلّقست بكتابخانه موزه بريتانيا و آن ابيات در نسخ معمول چاپي موجود نيست ولي غالب نسخ خطي و چاپي يوسف و زليخاي بحر متقارب بوسيله نسّاخ بفردوسي نسبت داده شده و همه محققان حتي دكتر اته و نلد كه و برون اين نسبت را قبول كرده و در صحت آن اصرار ورزيدهاند ولي اين نسبت كاملا غلط و بيمعني است زيرا:
1- سبك شاعري، استعمال كلمات عربي زياد، سستي اشعار و تعلّق آنها بسبكي كه علي التحقيق اصلا در عهد فردوسي يعني اواخر عهد ساماني وجود نداشته خود دليل واضح و آشكاريست بر آنكه داستان منظوم مذكور متعلّق بفردوسي نيست.
2- مذهب گوينده اين داستان محققا تشيّع نبود چنانكه در گفتاري كه راجع بستايش پيامبر و اصحاب او دارد از چهار خليفه بنيكي ياد ميكند و درين امر
______________________________
(1)-
فضا را يكي روز اخبار آنهمي راندمش بيغرض بر زبان
بنزديك تاج زمانه اجلموفق سپهر وفا و محل
ز من اين حكايت بواجب شنيدپس آنگه سوي من يكي بنگريد
مرا گفت خواهم كه اكنون تو نيزبباشي بگفتار و شغلي بنيز
هم از بهر اين قصه ساز آوريز هرگوشه معني فراز آوري
ص: 491
برخلاف فردوسي كه در باب علي عليه السلام غلوّ كرده راه اعتدال پوييده و هرچهار يار را بيك چشم نگريسته و گفته است:
صحابان او جمله اخْيَر بُدندهمه هريكي همچو اختر بُدند
و ليكن ازيشان چهار آمدندكه در دين حقّ پايدار آمدند
ابو بكر صدّيق شيخ عتيقكه بُد روز و شب مصطفي را رفيق
پس از وي عمر بُد كه قيصر برومز سهمش نيارست خفتن ببوم
سيم مير عثمان ديندار بودكه شرم و حيا زو پديدار بود
چهارم علي ابن عمّ رسولسرِ شيرمردان و جفتِ بتول
از آزار اين چار دل را بتابكه آزارشان دوزخ آرد بتاب اما فردوسي در عين آنكه ازين چهار يار بنيكي سخن گفته چون بعلي عليه السلام رسيده راه افراط در پيش گرفته و سرانجام باعتقاد شديد خويش بدو اقرار كرده و حتي كار را بجايي كشانده كه گفته است:
نباشد جز از بيپدر دشمنشكه يزدان بسوزد بآتش تنش 3- سومين دليل بزرگ آنست كه در مقدمه اين كتاب مدح شمس الدوله ابو الفوارس طغانشاه محمد بن البارسلان برادر ملكشاه و ممدوح ازرقي شاعر آمده است كه در هرات حكومت ميكرد:
نخست از خداوند باداد و دينگشايم زبان را ابر آفرين
سخن كابتدا مدح خسرو بودهمايون همه چون مه نو بود
سپهر هنر آفتاب املوليّ النعم شاه شمس الدول
جهان فروزنده فخر ملوكمنزّه دل پاكش از رنج سوك
ملك بو الفوارس پناه جهانطوغَنشاهِ خسرو البارسلان گوينده اين داستان كه علي التحقيق غير از فردوسي و يكي از معاصران طغانشاه پسر البارسلانست درست معلوم نيست. اين شاعر چنانكه از مقدمه داستان او برميآيد آثار ديگري نيز داشته و خود گفته است:
من از هردُري سفته دارم بسيشنيدند گفتار من هركسي
ص: 492 سخنهاي شاهان بيداد و دادبسخت و بسست و ببند و گشاد
ببزم و برزم و بكين و بمهريكي از زمين و يكي از سپهر
بسي گوهرم داستان سفتهامبسي نامه دوستان گفتهام
سپردم بسي راه دل خستگانزدم پرده مهر پيوستگان
هميدون بسي راندهام گفتگويز خوبان شكّر لب و ماهروي
ببازار ايشان بمهر و درودبسي گفتهام سرگذشت و سرود
اگر نيز از آن يافتي دل مزههمي كاشتم تخم رنج و بزه
من از تخم كشتن پشيمان شدمزبان را و لب را گره برزدم
نگويم دگر نامهاي دروغسخن را ز گفتار ندهم فروغ
نكارم دگر تخم شوره گياهكه آمد سفيدي بجاي سياه
بجستم ز بهزاد و اسفنديارنشستم برين چرمه راهوار
....................
نگويم كنون داستانهاي مهربگردانم از نامه مهر چهر
كه آن داستانها دروغست پاكصد از آن نيرزد بيك مشت خاك و اين آثار محققا عبارت بوده است از داستانهاي عاشقانه، و ممكنست بعضي از اين داستانها راجع بوده باشد بپهلوانان داستاني ايران كه شاعر در آخر كار دست از آنها برداشت و بداستاني كه منشاء آن قرآن مجيد بود متوجه گشت.
اين امور هيچيك بفردوسي مربوط نيست و اگر در بعضي نسخ نام رستم و يا پهلوانان ديگر را مييابيم كه شاعر از گفتن داستان آنان توبه و تبرّي ميكند ممكنست تصوّر كنيم كه يا اين ابيات جعلي و بعديست و يا آنكه گوينده همين داستان بعضي از داستانهاي حماسي را نيز بنظم درميآورده است «1».
اهميت شاهنامه و ترجمهها و تحقيقات- شاهنامه فردوسي بر اثر نفوذ شديدي
______________________________
(1)- درباره منظومه يوسف و زليخا و ردّ انتساب آن بفردوسي پيش ازين نيز در كتاب حماسه سرايي در ايران كه طبع آن در اسفندماه 1324 انجام پذيرفته است بحث كردهام. رجوع شود به آن كتاب، چاپ اول حاشيه ص 166- 167
ص: 493
كه در ميان طبقات مختلف ايرانيان يافت، در تمام ادوار تاريخي بعد از قرن پنجم مورد توجّه بود و توجّه عموم طبقات و اهميت مقام ادبي آن باعث شد كه بسياري از شاعران باستقبال و ساختن منظومهيي نظير آن همّت گمارند و بهمين سبب از اواخر قرن پنجم تا چند قرن گروه بزرگي از شاعران منظومهاي حماسي (ملّي يا تاريخي يا ديني) بتقليد از آن پديد آوردهاند ولي هيچيك نتوانستهاند چون فردوسي از عهده اين كار شگرف برآيند.
علاوهبرين شاهنامه در ادبيات ديگر كشورهاي جهان نيز بسرعت مؤثر گشت و آثاري ازين تأثير برجاي ماند. قديمترين ترجمه شاهنامه بدست فقيه اجلّ قوام الدين فتح بن علي بن محمد البنداري الاصفهاني ميان سالهاي 620- 642 بامر الملك المعظّم عيسي بن الملك العادل ابو بكر بن ايوب (م 624) در دمشق از روي نخستين نسخه شاهنامه انجام گرفت- ترجمه منظومي هم بتركي بسال 916 بدست علي افندي از شاهنامه شده و در دست است- بزبانهاي ارمني، گرجي، گجراتي، انگليسي، فرانسوي، آلماني، روسي، اسپانيولي، ايتاليايي، دانماركي، لاتيني، لهستاني، مجارستاني، سوئدي، هريك ترجمهيي از تمام يا قسمتي از شاهنامه شده است كه ذكر همه آنها مقدور نيست «1» و از ميان همه آنها مشهورتر يكي ترجمه شاك «2» است بآلماني و ديگر ترجمه ژول مول «3» است بفرانسوي و ترجمه «فريدريش روككرت» «4» از داستان رستم و سهراب بنظم آلماني و ترجمه «اتكينسن» «5» از همين داستان بنظم انگليسي و ترجمه «پيتزي» «6» از تمام شاهنامه بنظم ايتاليايي و ترجمه «ژوكوفسكي» «7» از داستان رستم و سهراب بشعر روسي و جز آنها.
______________________________
(1)- براي اطلاع از همه اين ترجمهها رجوع شود بكتاب حماسهسرايي در ايران چاپ اول ص 205- 212
(2)-SchacR
(3)-J .Mohl
(4)-Friedrich RucRert
(5)-AtRinson
(6)-Pizzi
(7)-JouRovsRy
ص: 494
تحقيقات محققان خارجي خاصه متتبّعان اروپايي درباره شاهنامه و فردوسي نيز بسيارست چنانكه بيان همه آنها درينجا موجب بسط مقال خواهد شد «1» و از جمله مهمترين آنها يكي تحقيق «ژول مول» است در مقدمه ترجمه شاهنامه و ديگر تحقيق مشهور «نلدكه» «2» است بآلماني در رساله «حماسه ملي ايران» «3» كه نخست آنرا در «كتاب فقه اللغه ايراني» «4» و سپس جداگانه در سال 1920 بهمان نام در برلين و لايپزيك منتشر كرده است و از جمله تحقيقات عميق كه در زبان فارسي راجع بفردوسي شده مقاله آقاي سيد حسن تقيزاده است در مجله كاوه بعنوان شاهنامه و فردوسي.
خصائص شاهنامه- درباره اختصاصات فنّي و شعري شاهنامه بحثي مفصل و مشبع لازمست و ما بر اثر درازي مقال درباره فردوسي فرصت اين كار را درينجا نداريم و خواننده را بتحقيقي كه درينباره در كتاب حماسهسرايي در ايران (چاپ دوم ص 229- 289) كردهايم راهبري ميكنيم.
از مهمترين مسائلي كه ذكر آن درباره گوينده شاهنامه لازمست آنكه:
1) اين شاعر در نظم اين منظومه بزرگ از رعايت جانب امانت و حفظ روايات كهن خودداري نكرده و آنچه از منابع و مآخذ مختلف بدست آورده بيكموكاست و گاه بنحو انتخاب بشعر نقل كرده است.
2) در وصف مناظر طبيعي، ميدانهاي جنگ، پهلوانان، جنگهاي تن بتن، لشكركشيها و نظاير اينها كمال مهارت و قدرت را بكار برده و همه شرايط وصف را در موارد مختلف رعايت نموده و مخصوصا در توصيف پهلوانان و نشان دادن قدرت و چالاكي آنان بمراتب عالي قدرت رسيده است.
3) در شاهنامه مانند همه منظومهاي حماسي خواننده بخوارق عادات، مبالغات مطبوع، ذكر انتقام و كينهكشي و غرور ملّي و عشق و نظاير اينها بازميخورد و مخصوصا
______________________________
(1)- رجوع شود به حماسهسرايي در ايران چاپ دوم ص 222- 225
(2)-NoldeRe
(3)-Das Iranische Nationalepos
(4)-Grundriss der Iranischen Philologie
ص: 495
داستانهاي عشقي شاهنامه كه با عناصر حماسي آميخته است لطف و زيبايي خاصي دارد.
4) فردوسي در مقدمه شاهنامه و آغاز داستانها مطالبي در حكمت و موعظه و عبرت از خود افزوده و ضمن سرودن داستانها در همان حال كه رعايت امانت و صحت نقل را ميكرده تصرّفاتي براي زيبا كردن بيان و فصاحت كلام و بلاغت آن در بيان وقايع مينموده و ازين راه بر زيبايي منظومه خود بسيار فزوده است. تصرّف شاعر در بيان اوصاف و وصف حال خود و مدايح شاهان هم آشكارست و اگر ازينگونه موارد بگذريم آثار عدم تصرّف او در ذكر وقايع و امانت در نقل از همه جاي شاهنامه آشكارست.
5) زبان و اسلوب بيان فردوسي نيز قابل توجهست. اين شاعر استاد عديم النظير در بيان افكار، و نقل معاني از نثر بنظم، و رعايت سادگي زبان و فكر، و صراحت و روشني سخن، و انسجام و متانت كلام، بدرجهيي از قدرت و مهارتست كه سخن او همواره در ميان استادان بمنزله سخن سهل و ممتنع تلقّي ميشده و عنوان نمونه اعلاي فصاحت و بلاغت داشته است. آنكس كه از رموز زبان و ادب فارسي آگهي داشته باشد، و صحيح و سالم آنرا از مغشوش و معلول تفاوت نهد، و ذوق خداداده با انديشه سليم در نهاد او همراه باشد، و بقياس كلام استاد و مضامين و افكار او و طريق بيان آنها با آنچه ديگر استادان سخن فارسي گفتهاند همّت گمارد، درمييابد كه فردوسي «الحق هيچ باقي نگذاشت و سخن را بآسمان عليين برد و در عذوبت بماء معين رسانيد» «1» و بلطف و جمال از نسيم سحرگاهي و بساط فروديني درگذرانيد. نظامي عروضي درباره سخن او گفته است: «من در عجم سخني باين فصاحت نميبينم و در بسياري از سخن عرب هم» «2».
زبان فردوسي در بيان افكار مختلف ساده و روان و در همان حال بنهايت جزل و متين است و بيان مقصود در شاهنامه عادة بسادگي و بدون توجّه بصنايع لفظي صورت ميگيرد زيرا علوّ طبع و كمال مهارت گوينده بدرجهييست كه تصنّع را مغلوب رواني و انسجام ميكند و اگر هم شاعر گاه بصنايع لفظي توجّه كرده باشد (و اين توجه در شاهنامه نادر نيست)، قدرت بيان و شيوايي و رواني آن خواننده را متوجه آن صنايع
______________________________
(1)- چهار مقاله چاپ ليدن ص 47- 48
(2)- ايضا چهار مقاله ص 47- 48
ص: 496
نمينمايد. با اينحال برخي از صنايع لفظي شاهنامه مانند لفّ و نشر «1» و طباق يا تضاد «2» و جناس «3» و اشتقاق «4» و نظاير آنها قابل دقت است، و با توجّه بآنها بنيكي معلوم ميشود كه سخن فردوسي حتي در حال آوردن صنايع هم بحليه سادگي و رواني آراسته است.
تشبيهات و استعارات فردوسي از سنخ تشبيهات و استعارات شعراي دوره سامانيست و در عين آنكه قوّت خيال از آنها آشكار ميباشد مقرون بكمال سادگي و سازش با طبيعت و ذوق اهل زبانست.
در كلام اين شاعر استاد اصطلاحات علمي و فلسفي كمتر بكار رفته است زيرا سبك سخن او كه بسادگي و تناسب با خارج مقترنست، با استمداد از اصطلاحات علمي كه كار متصنّعانست سازش ندارد. بهمين سبب فردوسي در شاهنامه كمتر باصطلاحات فلسفي و علمي توسّل جسته است و اين امر بيشتر در نعت يزدان و خطب داستانها و يا در بحثهاييست كه بنابر اغلب در پايان داستانها پيش گرفته است و در موارد ديگر استفاده حكيم طوس از حكمت و فلسفه و علوم زمان نادر و منحصر در چند اصطلاحست.
جمل و عبارات شاهنامه در نهايت سادگي و بيهيچگونه تعقيد و ابهام بهم پيوسته است. مفردات شاهنامه هريك بحد اعلاي فصاحت و در جاي خود در درجه نهايي لزوم و زيباييست. شاهنامه فردوسي مايه حفظ عده كثيري از مفردات كهن زبان فارسي شده است كه در قرون بعد ميان شاعران فارسيزبان متروك مانده مانند: سفت (دوش)- كشن (انبوه)- پاداشن- بادافراه- پتياره (زشت، اهريمني، بد)- كَرگ (كرگدن)- بيور- انوشه- كيميا (چاره)- ناورد- آويز (جنگ)- تنبل (مكر و افسون)- ناهار (گرسنه- ناشتا)- اگر (يا)- غو- گو- بسيچ- بوش (قضا و سرنوشت)- فش (دم) و صدها لغت از امثال آنها.
______________________________
(1)-
فرورفت و بررفت روز نبردبماهي نم خون و بر ماه گرد
فروشد بماهي و برشد بماهبن نيزه و قبه بارگاه
(2)-
كه از آتش و آب و از باد و خاكشود تيره روي زمين تابناك
(3)-
ترا اي پسر پند من ياد بادبجز گفت مادر همه باد باد
همي رخ چو ديباي رومي برنگخروشان ز چنگ پريزاده چنگ
(4)-
چنان رنجه شد رستم از رنج راهكه بر سرش بر رنج بود از كلاه
ص: 497
هنگام مطالعه در شاهنامه با آنكه نزديك بتمام الفاظ آن كلمات عذب دريست، باز هم بيك دسته از مفردات عربي بازميخوريم اين مفردات عادة ساده و مستعمل و متداولست و در آثار شعراي پيش از فردوسي و دوره او نيز بوفور ديده ميشود. الفاظ مهجور عربي در شاهنامه يا اصلا راه نيافته و يا بحدّي نادرست كه حكم معدوم دارد.
اما الفاظ ساده عربي همچنانكه گفتهايم كم نيست مانند: سنان، ركيب، عنان، غم، قطره، هزيمت، جوشن، سلاح، منادي، قلب، نعره، مريخ، نظاره، ثريا، نبات، حصار، سحاب، عقاب، برهان، فلك، حمله، مبتلي، درج، صف، ميمنه، جاثليق، صليب و امثال آنها.
در داستان اسكندر از شاهنامه فردوسي نفوذ مفردات و حتي تركيبات عربي (مانند: محب الصليب، قرطاس، حرير، جزع، اللّه اكبر، عمود، نعم، بؤس و جز آنها) بيشتر از موارد ديگر مشهودست و علّت اين امر آنست كه مأخذ كار استاد طوس درين مبحث اصل يا ترجمه اسكندرنامه عربي بود كه اصلا بيوناني نگارش يافته و سپس بپهلوي و سرياني و عربي گردانده شده و از راه زبان عربي بزبان پارسي درآمده بود.
مطالعه در شاهنامه و علاقه فردوسي بآوردن مفردات پارسي و عدم افراط در ايراد مفردات عربي، بر خواننده ثابت ميكند كه شاعر زبان عادي و عمومي اهل زمان را كه در خراسان رائج بوده است مورد استفاده خود در شاعري قرار داده بود، و ابدا تعمّدي درآوردن كلمات پارسي يا خودداري از ايراد مفردات عربي نداشته و ضمنا تحت تأثير مآخذ كار خود نيز قرار داشته است و بهمين سبب در داستان اسكندر تحت تأثير يك مأخذ عربي يا ترجمه آن، كه طبعا حاوي مفردات بيشتري از عربي بوده، لغات تازي بيشتر بكار برده است «1».
______________________________
(1)- براي اطلاع از احوال و آثار فردوسي به مآخذ ذيل مراجعه شود:
حماسهسرايي در ايران، دكتر صفا، چاپ تهران 1324 و 1332 J. Mohl: Liver des Rois. tome I: Paris 1883 NoldeRe: Das Iranische Nationalepos, zweite auflage, Berlin und Leipzig 1920, s. 19- 34 Henri Masse: Firdousi et l'epopee nationale Paris, 1935 ص: 498
اينك بذكر بعضي از اشعار فردوسي درينجا مبادرت ميشود:
______________________________
-
Huart: Encyc. de l'Islam, Vol. 2, Art. Firdowsi, et La Grande
26.
Encyclopedie, Vol Hermann Ethe: Firdausi als LyriRer, Munchen, 1872- 1873, und:
.dnaB II eigololihP nehcsinarI red ssirdnurG mi erutarettiL ehcsisreP ueN
132 -922 .s 4091 -6981 grubssartS
مجله كاوه سال 2 دوره جديد شمارهاي 10- 11- 12 مقاله آقاي تقيزاده راجع بفردوسي.
فردوسينامه مهر (سال دوم مجله مهر).
مجله باختر، مقاله فردوسي بقلم مرحوم ملك الشعراء بهار شماره 12 سال اول.
چهار مقاله نظامي عروضي چاپ ليدن با حواشي مرحوم ميرزا محمد خان قزويني ص 47- 51.
تذكرهاي متداول مانند: هفت اقليم امين احمد رازي، مجمع الفصحاء رضا قلي خان هدايت ج 1، تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي (چاپ هند)، لباب الالباب عوفي ج 2 ص 32 و غيرها.
شاهنامه فردوسي موارد مختلف.
مقدمه شاهنامه بايسنقري.
تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي چاپ برون ص 828.
هزاره فردوسي چاپ تهران.
تاريخ طبرستان ابن اسفنديار ج 2 ص 21- 25.
مقدمه «الشاهنامه» (ترجمه البنداري چاپ مصر 1932) بقلم استاد عبد الوهاب عزام و متن همان كتاب.
حماسه در ايران اسلامي بقلم برتلسBerthels خاورشناس روسي در ج 3 دائرة المعارف اسلامي ذيل عنوان ايران.
تاريخ سيستان چاپ تهران بتصحيح مرحوم ملك الشعراء بهار.
مقاله فردوسي از كاستن ويتGaston Wiet در شماره 227 از مجله آسيايي سال 1935 ص 101- 22
مقاله ب. نيكيتينB .NiRitine در باب نشريه مؤسسه خاورشناسان آكادمي علوم روسيه بافتخار فردوسي در سال 1934 مجله آسيايي شماره 228 ص 162- 164
مقاله رستوميانيRostomiani بقلم ش. بريدزهCh .Beridze در مجله آسيايي شماره 228 ص 509- 510
مقاله «شاهنامه و زبان ارمني» بقلم فردريك ماكلرFrederic Macler در مجله آسيايي جلد مذكور ص 549- 559
ص: 499 شبي در برت گر برآسودميسر فخر بر آسمان سودمي
قلم در كف تير بشكستميكلاه از سر ماه بر بودمي
جمال تو گر ز آنكه من دارميبجاي تو گر ز آنكه من بودمي
ببيچارگان رحمت آوردميبدلدادگان بر ببخشودمي
كشته شدن ايرج بدست سلم و تور
چو برداشت پرده ز پيش آفتابسپيده برآمد بپالود خواب
دو بيهوده را دل بر آن كارگَرمكه ديده بشويند هردو ز شَرم
برفتند هردو گُرازان ز جاينهادند سر سوي پردهسراي
چو از خيمه ايرج بره بنگريدپر از مهر دل سوي ايشان دويد
برفتند با او بخيمه درونسخن بيشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تُور ارتو از ما كِهيچرا برنهادي كلاه مِهي
ترا بايد ايران و تخت كيانمرا بر دَرِ تُرك بسته ميان
برادر كه مهتر بخاور برنجبسر بر ترا افسر و زير گنج
چنين بخششي كآن جهانجوي كردهمه سوي كهتر پسر روي كرد
چو از تور بشنيد ايرج سَخُنيكي خوبتر پاسخ افگند بُن
بدو گفت كاي مهترِ نامجوياگر كام دل خواهي آرام جوي
نه تاج كيي خواهم اكنون نه گاهنه نام بزرگي نه ايران سپاه
من ايران نخواهم نه خاور نه چيننه شاهي نه گسترده روي زمين
بزرگي كه فرجام او تيرگيستبر آن مهتري برببايد گريست
سپهر بلند ار كشد زينِ توسرانجام خشتست بالين تو
مرا تخت ايران اگر بود زيركنون گشتم از تخت و از تاج سير
سپردم شما را كلاه و نگينمداريد با من شما نيز كين
مرا با شما نيست جنگ و نبردنبايد بمن هيچ دلرنجه كرد
زمانه نخواهم بآزارتانوگر دور مانم ز ديدارتان
جز از كهتري نيست آيين مننباشد جز از مردمي دين من
ص: 500 چو بشنيد تور اينهمه سربسربگفتارش اندر نياورد سر
نيامَدْش گفتار ايرج پسندنه نيز آشتي نزد او ارجمند
ز كرسي بخشم اندر آورد پايهمي گفت و ميجَست هَزْمان ز جاي
يَكايَك برآمد ز جاي نشستگرفت آن گران كرسي زر بدست
بزد بر سر خسرو تاجدارازو خواست ايرج بجان زينهار
نيامَدْتْ گفت ايچ ترس از خداينه شرم از پدر، خود همينست راي؟
مكش مر مراكت سرانجام كاربگيرد بخون منَت روزگار
مكن خويشتن را ز مردم كُشانكزين پس نيابي خود از من نشان
پِسندي و همداستاني كنيكه جان داري و جانستاني كني!
بسَنده كنم زين جهان گوشهييبكوشش فراز آورم توشهيي
ميازار موري كه دانه كَشستكه جان دارد و جان شيرين خُوَشست
سياه اندرون باشد و سنگدلكه خواهد كه موري شود تنگدل
بخون برادر چه بندي كمرچه سوزي دل پير گشته پدر
جهان خواستي، يافتي، خون مريزمكن با جهاندار يزدان ستيز
سخن چند بشنيد پاسخ نداددلش بود پرخشم و سر پر ز باد
يكي خنجر از موزه بيرون كشيدسراپاي او چادر خون كشيد
بدان تيز زهر آبگون خنجرشهمي كرد چاك آن كياني برش
فرود آمد از پاي سرو سَهيگسست آن كمرگاه شاهنشَهي
دوان خون بر آن چهره ارغوانشد آن نامور شهريار جهان
سر تا جور از تن پيلواربخنجر جدا كرد و برگشت كار
جهانا بپرورديش در كناروز آن پس ندادي بجان زينهار
نهاني ندانم ترا دوست كيستبر آن آشكارت ببايد گريست
چو شاهان بكينهكُشي خير خيراز اين دو ستمكاره اندازهگير
نخستين جنگ رستم با افراسياب
چو رستم بديد آنكه قارن چه كردچگونه بود ساز جنگ و نبرد
ص: 501 بپيش پدر شد بپرسيد ازويكه با من جهان پهلوانا بگوي
كه افراسياب آن بدانديش مردكجا جاي گيرد بدشت نبرد
چه پوشد كجا برفرازد درفشكه پيداست تابان درفش بنفش
نشان ده كه پيكار سازم بدويميان يلان سرفرازم بدوي
بدو گفت زال اي پسر گوش دار «1»يك امروز با خويشتن هوش دار
كه آن تُرك در جنگ نر اژدهاستدَم آهَنج و در كينه ابر بلاست
درفشش سياهست و خَفتان سياهز آهنش ساعد ز آهن كلاه
همه روي آهن گرفته بزردرفش سيه بسته بر خُود بر
بيكجاي ساكن نباشد بجنگچنينست آيين پور پشنگ
نهنگ او ز دريا برآرَد بدَمز هشتاد رَش نيست بالاش كم
ازو خويشتن را نگهدار سختكه مرد دليرست و پيروزبخت
شود كوه آهن چو درياي آباگر بشنود نام افراسياب
بدو گفت رستم كه اي پهلوانتو از من مدار ايچ رنجه روان
جهان آفريننده يار منَستدل و تيغ و بازو حصار منست
اگر اژدها باشد و ديوِ نَربيارَمْشْ بگرفته بند كمر
ببيني كنون در صفِ كارزاركز آن شاه جنگي برآرم دمار
بدانگونه با وي برآيم بجنگكه بر وي بگريد سپاه پشنگ
برانگيخت آن رخش رويينه سُمبرآمد خروشيدن گاودُم
دمان رفت تا سوي توران سپاهيكي نعره زد شير لشكر پناه
چو افراسيابش بهامون بديدشگفتيد زان كودك نارسيد
ز گردان بپرسيد كاين اژدهابدينگونه از بند گشته رها
كدامست كاين را ندانم بناميكي گفت كاين پوردستانِ سام
بود رستمش نام و بس سركشستگَهِ جنگ چون آب و چون آتشست
نبيني كه با گرز سام آمدَستجوانست و جوياي نام آمدَست
______________________________
(1)- گوش داشتن: مراقبت كردن، مواظب بودن.
ص: 502 بپيش سپه آمد افراسيابچو كشتي كه موجش برآرد ز آب
چو رستم وُرا ديد بفشارد رانبگردن برآورد گُرزِ گَران
چو تنگ اندر آورد با او زمينفرو كرد گُرز گران را بزين
چو افراسيابش بدانگونه ديدبزد چنگ و تيغ از ميان بركشيد
زماني بكوشيد با پور زالتهمتن برافراخته چنگ و يال
ببند كمرش اندر آويخت چنگجدا كردش از پشت زينِ خَدَنگ
همي خواست بردن بپيش قَباددهد جنگ روز نخستينشْ ياد
زهنگِ سپهدار و چنگِ سَوارنيامد دَوال كمر پايدار
گُسست و بخاك اندر آمد سَرَشسواران گرفتند گرد اندَرَش
تهمتن فروبرد چنگِ درازربود از سرش تاج آن سرفراز
بيك دستِ رستم كمر مانده بودبدستِ دگر تاجش از سر ربود
سپهدار تركان چو شد زير دستيكي باره تيزتگ برنشست
پس آنگاه را بيابان گرفتسپه را رها كرد و خود جان گرفت
يكي هفته بنشست نزديك رود «1»بهشتم برآراست با خشم و دود
برفت از لَبِ رود نزد پشنگزبان پر ز گفتار و كوتاه چنگ
بدو گفت كاي نامبُردار شاهترا بود اين رزم جُستَن گناه
رستم
سواري پديد آمد از پشت سامكه دَستانْش رُستَم نهادَست نام
بيامد بسان نهنگ دُژَمكه گفتي زمين را بسوزد بدَم
همي تاخت اندر فرازونشيبهمي زد بگرز و بتيغ و رِكيب
نيرزيد جانم بيك مشت خاكز گرزش هوا شد پر از چاكچاك
همه لشكر ما ز هم بردَريدكس اندر جهان آن شگفتي نديد
درفش مرا ديد بر يك كرانبزين اندر افگند گرز گران
بيامد گرفتش كمربند منتو گفتي كه بگسست پيوند من
______________________________
(1)- يعني رود جيحون
ص: 503 چنان برگرفتم ز زين خدنگكه گفتي ندارم بيك پشه سنگ
كمربند بگسست و بند قبايز چنگش فتادم نگون زير پاي
بدان زور هرگز نباشد هِزَبردو پايش بخاك اندرون سر بابر
سواران جنگي همه همگروهكشيدندم از چنگ آن لخت كوه
تو داني كه شاهي دل و چنگ منبجنگ اندرون زور و آهنگ من
بدستِ وي اندر يكي پشهاموزين آفرينش پرانديشهام
يكي پيلتن ديدم و شير چنگنه هوش و نه دانش نه راي و نه هَنگ
عنانش سپرده بدان پيل مستهمش كوه و هم غار و هم راه پست
دليران و شيران بسي ديدهامعنان پيچ از آنگونه نشنيدهام
همانا كه كوپال سيصد هزارزدندش بر آن تارَك نامدار
تو گفتي كه از آهنش كردهاندبروي و بسنگش برآوردهاند
چه درياش پيش و چه ببر بيانچه درنده شير و چه پيل ژيان
همي تاخت يكسان چو روز شكارببازي همي آمدش كارزار
چُنو گر بُدي سام را دستبُردز تركان نماندي سرافراز گرد
جنگ ايرانيان و تورانيان
برآمد خروشيدن داروگيردرخشيدن خنجر و زخم تير
تو گفتي كه ابري برآمد ز گنجز شنگرف نيرنگ زد بر ترنج
دو لشكر بيكديگر آويختندتو گفتي بهم اندر آميختند
غريويدن مرد و غُرّنده كوسهمي كرد بر رعد غُرّان فسوس
ز آسيب شيران پولاد چنگدريده دل شير و چرم پلنگ
زمين كرده بُد سُرخ رستم بجنگيكي گُرزه گاو پيكر بچنگ
بهرسو كه مركب برانگيختيچو برگ خزان سر فروريختي
بشمشير بُرّان چو بگذاشت دستسر سرفرازان همي كرد پست
اگر برزدي بر سر آن سرفرازبدو نيمه كرديش با اسب و ساز
چو شمشير برگردن افراختيچو كوه از سواران سرانداختي
ص: 504 ز خون دليران بدشت اندرونچو دريا زمين موجزن شد ز خون
همه روي صحرا سر و دست و پايبزير سُمِ اسبِ جنگآزماي
ز سُمِّ ستوران در آن پهن دشتزمين شد شش و آسمان گشت هشت
فرورفت و بررفت روز نبردبماهي نم خون و بر ماه گرد
بروز نبرد آن يَلِ ارجمندبشمشير و خنجر بگرز و كمند
بريد و دريد و شكست و ببستيلانرا سر و سينه و پا و دست
هزار و صد و شصت گُردِ دليربيك زخم شد كشته در چنگ شير
برفتند تركان ز پيش مغانكشيدند لشكر سوي دامغان
وز آنجا بجيحون نهادند رويخَليده دل و با غم و گفتوگوي
شكسته سِليح و گسسته كمرنه بوق و نه كوس و نه پاي و نه پَر
شب
شبي چون شبه روي شسته بقيرنه بهرام پيدا نه كيوان نه تير
دگرگونه آرايشي كرد ماهبَسيج گذر كرد بر پيشگاه
شده تيره اندر سراي دورنگميان كرده باريك و دل كرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاجوردسپرده هوا را بزَنگار گرد
سپاه شب تيره بر دشت و راغيكي فرش افگنده چون پرّ زاغ
چو پولادِ زَنگارخورده سپهرتو گفتي بقير اندر اندوده چهر
نمودم ز هرسو بچشم اهرِمنچو مارِ سيه باز كرده دهن
هر آنگَه كه برزَد يكي باد سردچو زنگي برانگيخت ز انگِشت گَرد
چنان گشت باغ و لبِ جويباركجا موج خيزد ز دريايِ قار
فروماند گردونِ گردان بجايشده سست خورشيد را دست و پاي
زمين زيرِ آن چادر قيرگونتو گفتي شدستي بخواب اندرون
جهانرا دل از خويشتن پرهراسجَرَس برگرفته نگهبانِ پاس
نه آواي مرغ و نه هَرّاي دَدزمانه زبان بسته از نيك و بَد
ص: 505
رفتن زال نزد رودابه
چو خورشيد تابنده شد ناپديددر حجره بستند و گم شد كليد
پرستنده «1» شد سوي دستان سامكه شد ساخته كار، بگذار گام
سپهبَد سوي كاخ بنهاد رويچنان چون بود مردم جُفتجوي
برآمد سيهچشمْ گُلرُخ ببامچو سرو سَهي بر سرش ماهِ تام
چو از دور دَستان سامِ سوارپديد آمد، آن دختر نامدار
دو بيجاده بگشاد و آواز دادكه شاد آمدي اي جوانمرد، شاد
درود جهانآفرين بر تو بادخَم چرخ گردان زمينِ تو باد
پرستنده خرّمدل و شاد بادچناني سراپاي كاو كرد ياد
پياده بدينسان ز پردهسرايبرنجيدت آن خسرواني دو پاي
سپهبد چو از باره آوا شنيدنگه كرد و خورشيد رخ را بديد
شده بام ازو گوهر تابناكز تاب رخش سرخ ياقوت خاك
چنين داد پاسخ كه اي ماه چهردرودت زمن، آفرين از سپهر
چه مايه شبان ديده اندر سماك «2»خروشان بُدَم پيش يزدان پاك
همي خواستم تا خداي جهاننمايد بمن رويت اندر نهان
كنون شاد گشتم بآواز توبدين چرب گفتارِ با نازِ تو
يكي چاره راهِ ديدار جويچه باشي تو بر باره و من بكوي
پريچهر گفت و سپهبد شنودز سر شَعْر شبگون سبك برگشود
كمندي گشاد او ز سروِ بلندكس از مشك ز آنسان نپيچد كمند
خم اندر خم و مار بر مار بربر آن غَبغَبش تار بر تار بر
فروهشت گيسو از آن كنگرهبدل گفت زال اين كمندي سَرَه
پس از باره رودابه آواز دادكه اي پهلوان بچه گُرد زاد
______________________________
(1)- پرستنده: خدمتكار
(2)- مراد يكي از دو مجموعه سماك رامح يا عاذل است. ديده اندر سماك، يعني ديده بجانب آسمان كه جاي سماكين است.
ص: 506 كنون زود برتاز و بركش ميانبَرِ شير بگشاي و چنگ كيان
بگير اين سر گيسو از يك سُوَمز بهر تو بايد همي گيسُوَم
نگه كرد زال اندر آن ماهرويشگفت آمدش ز آنچنان گفتوگوي
بساييد مشكين كمندش ببوسكه بشنيد آواز بوسش عروس
چنين داد پاسخ كه اين نيست دادبدينروز خورشيد روشن مباد
كه من دست را خيره در جان زنمبرين خستهدل تيز پيكان زنم
كمند از رَهي بستد و داد خَمبيفگند خوار و نزد هيچ دَم
بحلقه درآمد سر كنگرهبرآمد زبن تا بسر يكسره
چو بربام آن باره بنشست بازبيامد پريروي و بردش نماز
گرفت آنزمان دست دستان بدستبرفتند هردو بكردار مست
فرود آمد از بام كاخ بلندبدست اندرون دست شاخ بلند
سوي خانه زرنگار آمدندبدان مجلس شاهوار آمدند
بهشتي بُد آراسته پر ز نورپرستنده برپاي بر پيشِ حور
شگفت اندر و مانده بُد زال زربدان روي و آن موي و آن زيب و فرّ
ابا ياره و طوق و با گوشوارز ديباي و گوهر چو باغ بهار
دو رخساره چون لاله اندر چمنسر جَعد زلفش شِكَن برشِكَن
همان زال با فرّ شاهنشهينشسته بَرِ ماه با فَرَّهي
حمايل يكي دَشنه اندر برشز ياقوتِ سرخ افسري بر سرش
ز ديدَنش رودابه مي نارميدبدزديده در وي همي بنگريد
بدان شاخ و يال و بر آن فرّ و بُرزكه خارا چو خار آمدي زو بگرز
فروغ رخش را كه جان برفروختدَرُو بيش ديدي دلش بيش سوخت
همي بود بوس و كنار و نبيدمگر شير كوُ گور را نَشكَريد «1»
سپهبَد چنين گفت با ماهرويكه اي سروِ سيمين بَرِ مشكبوي
منوچهر چون بشنود داستاننباشد برين گفته همداستان
______________________________
(1)- شكردن: شكار كردن، شكستن حيوان درنده شكار را.
ص: 507 همان سامِ نيرَم برآرد خروشكف اندازد و بر من آيد بجوش «1»
و ليكن نه پُرمايه جانست و تنهمان خوار گيرم بپوشم كفن
پذيرفتم «2» از دادگر داورمكه هرگز ز پيمان تو نگذرم
شوم پيش يزدان ستايش كنمچو يزدانپرستان نيايش كنم
مگر كوُ دل سام و شاه زمينبشويد ز خشم و ز پيكار و كين
جهانآفرين بشنود گُفتِ منمگر كآشكارا شوي جفت من
بدو گفت رودابه من همچنينپذيرفتم از داور كيش و دين
كه بر من نباشد كسي پادشاجهانآفرين بر زبانم گُوا
جز از پهلوان جهان زالِ زَركه با تاج و گنجست و با نام و فرّ.
همي مهرشان هرزمان بيش بودخرد دور بود آرزو پيش بود
چنين تا سپيده برآمد ز جايتبيره برآمد ز پرده سراي
پس آن ماه را شاه پِدرود كردتن خويش تار و بَرَش پود كرد
سَرِ مژه كردند هردو پرآبزبان بركشيدند بر آفتاب
كه اي فرّ گيتي يكي لَخت نيزنبايست آمد چنين در ستيز
ز بالا كمند اندر افگند زالفرود آمد از كاخِ فَرُّخ هَمال
كشته شدن سهراب
چو رستم ز چنگ وي «3» آزاد گشتبسانِ يكي كوهِ پولاد گشت
خَرامان بشد سويِ آب روانچو جان رفته كو بازيابد روان
بخورد آب و روي و سر و تن بشستبپيش جهانآفرين شد نُخُست
همي خواست پيروزي و دستگاهنبود آگَه از بَخشِ خورشيد و ماه
كه چون رفت خواهد سپهر از بَرَشبخواهد ربودن كلاه از سرش
شنيدم كه رستم ز آغاز كارچنان يافت نيرو ز پروردگار
______________________________
(1)- علت پيشبيني اين مخالفتها آن بود كه رودابه دختر مهراب پادشاه كابل از اعقاب ضحاك بود
(2)- پذيرفتن از ...: عهد كردن با ... پذيرفتن: قول دادن
(3)- يعني سهراب
ص: 508 كه گر سنگ را او بسر برشديهمي هردو پايش بدو دَرشدي
از آن زور پيوسته رنجور بوددل او از آن آرزو «1» دور بود
بناليد بر كردگار جهانبزاري همي آرزو كرد آن
كه لختي ز زورش ستاند هميكه رفتن برَه برتواند همي
بدانسان كه از پاك يزدان بخواستز نيروي آن كوهپيكر بكاست
چو باز آنچنان كار پيش آمدشدل از بيم سهراب ريش آمدش
بيزدان بناليد كاي كردگاربدين كار اين بنده را پاسدار
همان زور خواهم كز آغاز كارمرا دادي اي پاك پروردگار
بدو باز داد آنچنان كش بخواستبيفزود در تن هرآنچش بكاست
وز آن آبخور شد بجاي نبردپرانديشه بودش دل و روي زرد
همي تاخت سهراب چون پيلِ مستكمندي ببازو كماني بدست
گُرازان و چون شير نعرهزنانسمندش جَهان و جِهانرا كَنان
بر آنگونه رستم چو او را بديدعجب ماند و در وي همي بنگريد
غمين گشت و زُو ماند اندر شگفتز پيكارش اندازها برگرفت
چو سهراب بازآمد او را بديدز باد جواني دلش بردميد
چنين گفت كاي رَسته از چنگ شيرچرا آمدي باز نزدم دلير
دگرباره اسبان ببستند سختبسر بَر همي گشت بدخواه بخت
هر آنگَه كه خشم آورد بخت شومشود سنگ خارا بكردار موم
بكشتي گرفتن نهادند سرگرفتند هردو دوال كَمر
سپهدار سهراب آن زور دستتو گفتي كه چرخ بلندش ببست
غمين گشت رستم بيازيد چنگگرفت آن سر و يال جنگي پلنگ
خم آورد پشت دلاور جوانزمانه سرآمد نبودش تَوان
زدش بر زمين بَر بكردار شيربدانست كو هم نماند بزير
سبك تيغ تيز از ميان بركشيدبَرِ پورِ بيدار دل بردريد
______________________________
(1)- يعني آرزوي آن زور نخست.
ص: 509 هرآنگَه كه تو تشنه گشتي بخونبپالودي اين خنجر آبگون
زمانه بخون تو تشنه شودبر اندام تو موي دَشنه شود
بپيچيد از آن پس يكي آه كردز نيك و بد انديشه كوتاه كرد
بدو گفت كاين بر من از من رسيدزمانه بدست تو دادم كليد
تو زين بيگناهي كه اين گوژپشتمرا بركشيد و بزودي بكشت
ببازي بگويند همسال منبخاك اندر آمد چنين يال من
نشان داد مادر مرا از پدرز مهر اندر آمد روانم بسر
همي جستمش تا ببينَمش رويچنين جان بدادم درين آرزوي
دريغا كه رنجم نيامد بسرنديدم درين رنج روي پدر
كنون گر تو در آب ماهي شويوُ يا چون شب اندر سياهي شوي
وگر چون ستاره شوي بر سپهرببرّي ز روي زمين پاك مهر
بخواهد هم از تو پدر كين منچو بيند كه خشتست بالين من
از آن نامداران گردنكَشانكسي هم برد نزد رستم نشان
كه سهراب كُشتَست و افگنده خوارهمي خواست كردن ترا خواستار
چو بشنيد رستم سرش خيره گشتجهان پيش چشم اندرش تيره گشت
همي بيتن و تاب و بيتوش گشتبيفتاد از پاي و بيهوش گشت
بپرسيد از آن پس كه آمد بهوشبدو گفت با ناله و با خروش
بگو تا چه داري ز رستم نشانكه گُم باد نامش ز گردنكشان
كه رستم منم كم مماناد نامنشيناد بر ماتمم پورِ سام
بزد نعره و خونش آمد بجوشهمي كند موي و همي زد خروُش
چو سهراب رستم بدانسان بديدبيفتاد و هوش از سرش برپريد
بدو گفت گر ز آنكه رستم تويبكُشتي مرا خيره بر بدخوي
ز هرگونه بودم ترا رهنماينجنبيد يك ذره مهرت ز جاي
كنون بند بگشاي از جوشنمبرهنه ببين اين تن روشنم
چو برخاست آواز كوس از درمبيامد پر از خون دو رُخ مادرم
ص: 510 همي جانش از رفتن من بخَستيكي مُهره بر بازوي من ببست
مرا گفت كاين از پدر يادگاربدار و ببين تا كي آيد بكار
چو بگشاد خفتان و آن مهره ديدهمه جامه بر خويشتن بردريد
همي گفت كاي كُشته بر دست مندلير و ستوده بهر انجمن
همي ريخت خون و همي كند مويسرش پر ز خاك و پر از آب روي
چو خورشيد تابان ز گنبد بگَشتتهمتن نيامد بلشكر ز دشت
ز لشكر بيامد هُشيوار بيستكه تا اندر آوَرد گَه كار چيست
دو اسب اندر آن دشت بر پاي بودپر از گَردو، رستم دگر جاي بود
گَوِ پيلتن را چو بر پشت زيننديدند گُردان در آن دشت كين
چُنين بُدگُمانشان كه او كشته شدسَرِ نامداران همه گَشته شد
بكاوُسِ كي تاختند آگهيكه تختِ مِهي شد ز رستم تهي
ز لشكر برآمد سراسر خروشبرآمد زمانه يَكايَك «1» بجوش
چو آشوب برخاست از انجمنچُنين گفت سهراب با پيلتن
كه اكنون چو روز من اندر گذشتهمه كار تُركان دگرگونه گشت
همه مهرباني بدان كُن كه شاهسوي جنگ توران نراند سپاه
كه ايشان بپشتيّ من جنگجويسوي مرز ايران نهادند روي
بَسي روز را داده بودم نَويدبسي كرده بودم ز هردَر اميد
بگفتم اگر زنده بينم پدربگيتي نمانم يكي تاجوَر
چه دانستم اي پَهلَو ناموَركه باشد روانم بدست پدر
نبايد كه بينند رنجي براهمكن جز بنيكي دَريشان نگاه
درين دژ دليري «2» ببندِ منستگرفتار خَمّ كمند منست
بسي زو نشان تو پرسيدهامهمه بُد خيالِ تو در ديدهام
جز آن بود يكسر سخنهاي اوازو بازماند تهي جاي او
چو گشتم ز گفتار او نااميدشدم لاجَرَم تيره روز سپيد
______________________________
(1)- يكايك: يكباره
(2)- مراد هژير است
ص: 511 ببين تا كدامست از ايرانياننبايد كه آيد بجانش زيان
نشاني كه بُد داده مادر مرابديدم نبُد ديده باوَر مرا
چنينم نوشته بُد اختر بسركه من كشته گردم بدست پدر
چو برق آمدم رفتم اكنون چو بادبمينو مگر بينمت باز شاد
رزم رستم با اسفنديار
چو شد روز رستم بپوشيد گَبر «1»نگهبان تن كرد بر گبر ببر «2»
كمندي بفتراك زين برببستبر آن باره پيلپيكر نشست
بفرمود تا شد زواره برشفراوان سخن راند از لشكرش
بدو گفت رو لشكر آراي باشبر آن كوهه «3» ريگ برپاي باش
زواره بيامد سپه گرد كردبميدان، كه آرد بدشت نبرد
تهمتن همي رفت نيزه بدستچو بيرون شد از جايگاه نشست
سپاهش بر او خواندند آفرينكه بيتو مباد اسپ و كوپال و زين
همي رفت رستم زواره پسشكه او بود در پادشاهي كسش
بيامد چنين تا لب هيرمندهمه لب پر از باد و جانش نژند
گذشت از بر رود و بالا گرفتهمي ماند از كار گيتي شگفت
خروشيد و گفت اي يل اسفنديارهم آوردت آمد بر آراي كار
چو بشنيد اسفنديار اين سخناز آن شير پرخاشجوي كهن
بخنديد و گفت اينك آراستمبدانگه كه از خواب برخاستم
بفرمود تا جوشن و خود اويهمان نيزه و گرزه گاو روي
ببردند و پوشيد روشن برشنهاد آن كلاه كيان بر سرش
بفرمود تا زين بر اسپ سياهنهادند و بردند نزديك شاه
چو اسپ سيه ديد پرخاشجويز زور و ز مردي كه بود اندروي
______________________________
(1)- گبر: خفتان و خود
(2)- مراد خفتانيست كه رستم از پوست ببر بيان كرده بود
(3)- كوهه: تپه و پشته
ص: 512 نهاد او بن نيزه را بر زمينز روي زمين اندر آمد بزين
بسان پلنگي كه بر پشت گورنشيند برانگيزد از گور شور
سپاه از شگفتي فروماندندبر آن نامور آفرين خواندند
همي شد چو نزد تهمتن رسيدمر او را بر آن باره تنها بديد
پس از بارگي با پشوتن بگفتكه ما را نبايد بدو يار و جفت
چو تنهاست ما نيز تنها شويمز پستي بر آن تند بالا رويم
بدانگونه رفتند هردو برزمكه گفتي كه اندر جهان نيست بزم
چو گشتند نزديك پير و جواندو شير سرافراز و دو پهلوان
خروش آمد از باره هردو مردتو گفتي بدرّيد دشت نبرد
چنين گفت رستم بآواز سختكه اي شاه شاداندل و نيكبخت
بدينگونه مستيز و تندي مكوشبداننده بگشاي يكباره گوش
اگر جنگ خواهي و خون ريختنبدينسان تكاپوي و آويختن
بگو تا سوار آورم زابليكه باشند با جوشن كابلي
تو ايرانيان را بفرماي نيزكه تا گوهر آيد پديد از پشيز
بباشد بكام تو خون ريختنبدينگونه سختي برآويختن
چنين پاسخ آوردش اسفندياركه چندين چه گويي همي نابكار
از ايوان بشبگير برخاستياز آن تند بالا مرا خواستي
چرا ساختي بر من اكنون فريبهمانا بديدي بتنگي نشيب
چه بايد مرا جنگ زابلستانهمان جنگ ايران و كابلستان
مبادا چنين هرگز آيين منسزا نيست اين كار در دين من
كه ايرانيان را بكشتن دهيمخود اندر جهان تاج بر سر نهيم
ترا گر همي يار بايد بيارمرا يار هرگز نيايد بكار
مرا يار در جنگ يزدان بودسروكار با بخت خندان بود
توي جنگجوي و منم جنگخواهبگرديم يك بادگر بيسپاه
ببينيم تا اسپ اسفنديارسوي آخر آيد همي بيسوار
ص: 513 و يا باره رستم جنگجويبايوان نهد بيخداوند روي
نهادند پيمان دو جنگي كه كسنباشد در آن جنگ فريادرس
فراوان بنيزه برآويختندهمي خون ز جوشن فروريختند
چنين تا سنانها بهم برشكستبشمشير بردند ناچار دست
بآورد گردن برافراختندچپ و راست هرسو هميتاختند
ز نيروي گردان و زخم سرانشكسته شد آن تيغهاي گران
برافراختند آن زمان يال راز زين بركشيدند كوپال «1» را
همي ريختند اندر آورد گُرزچو سنگ اندر آيد ز بالاي بُرز «2»
چو شير ژيان هردو آشوفتنداز آن زخم اندامها كوفتند
هم از دسته بشكست گُرز گرانفروماند از كار دست سران
گرفتند از آن پس دوال كمردو اسپ تكاور برآورده پر
يكي بُد بدست يل اسفندياردگر بُد بدست گَوِ نامدار
بنيرو كشيدند زي خويشتندو گُرد سرافراز و دو پيلتن
همي زور كرد اين بر آن آن بريننجنبيد يك شير از پشت زين
پراگنده گشتند از آوردگاهغمي گشته گردان و اسپان تباه
كف اندر دهانْشان شده خون و خاكهمه گبر و برگستوان چاكچاك
كمان برگرفتند و تير خدنگهمي گم شد از روي خورشيد رنگ
ز پيكان همي آتش افروختندبتن بر زره را همي دوختند
چو تير از كف شاه رسته شديتن رستم و رخش خسته شدي
بدو تير رستم نيامد بكارفروماند رستم از آن كارزار
بگفت آنگهي رستم نامداركه رويين تنست اين يل اسفنديار
تن رخش از آن تيرها گشت سستنبُد باره و مرد جنگي درست
چو مانده شد از كار رخش و سواريكي چاره سازيد بيچارهوار
______________________________
(1)- كوپال: گرز
(2)- برز: بلندي، كوه، قامت و اندام بلند
ص: 514 فرود آمد از رخش رخشان چو بادسر نامور سوي بالا نهاد
همان رخش خسته سوي خانه شدچنين با خداوند بيگانه شد
ز اندام رستم همي رفت خونشده سست و لرزان كُه بِيستون
بخنديد چون ديدش اسفندياربدو گفت كاي رستم نامدار
چرا كم شد آن نيروي پيل مستز پيكان چرا كوه آهن بخست
كجا رفت آن مردي و گُرز توبرزم اندرون فرّه و بُرز تو
گريزان ببالا چرا بَرشدي؟چو آواز شير ژيان بشنِدي
نه آني كه ديو از تو گريان شديدد از تَفِّ تيغ تو بريان شدي؟
چرا پيل جنگي چو روباه گشتز جنگش چنين دست كوتاه گشت؟
وز آن روي چون رخش خسته برفتسوي پايگه «1» ميخراميد تفت
زواره پي رخش رخشان بديدكه از دور با خستگي دررسيد
سيه شد جهان پيش چشمش برنگخروشان همي رفت تا جاي جنگ
تن پيلتن را چنان خسته «2» ديدهمه خستگيهاش «3» نابسته ديد
بدو گفت خيز اسپ من برنشين «4»كه پوشم ز بهر تو خفتان كين
بدو گفت رو پيش دستان بگويكه از دوده «5» سام شد رنگ و بوي
نگه كن كه تا چاره كار چيستبرين خستگيها پرآزار كيست
چو رفتي همه چاره رخش سازمن آيم ز پس گر بمانم دراز
زواره ز پيش برادر برفتدو ديده سوي رخش بنهاد تفت
زماني همي بود اسفنديارخروشيد كاي رستم نامدار
ببالا چنين چند باشي بپايكه خواهد بدن مر ترا رهنماي
______________________________
(1)- پايگه، پايگاه: طويله، اصطبل
(2)- خسته: مجروح
(3)- خستگي: جراحت
(4)- برنشستن: سوار شدن
(5)- دوده: نژاد
ص: 515 كمان بفگن از دست و ببر بيانبر آهيخ «1» و بگشاي بند از ميان
پشيمان شو و دست را ده ببندكزين پس نيابي تو از من گزند
بدين خستگي پيش شاهت برمز كردارها بيگناهت برم
وگر جنگ سازي تو اندرز «2» كنيكي را نگهبان اين مرز كن
گناهي كه كردي ز يزدان بخواهبپوزش سزد گر ببخشد گناه
مگر دادگر باشدت رهنمايچو بيرون شدي زين سپنجي سراي
چنين گفت رستم كه بيگاه گشتز نيك و ز بد دست كوتاه گشت
تو اكنون سوي لشكرت بازگردشب تيره كس مي نجويد نبرد
من اكنون همي سوي ايوان شومبياسايم و يك زمان بغنوم
ببندم همه خستگيهاي خويشبخوانم كسي را ز خويشان بپيش
بسازم كنون هرچه فرمان تستهمه راستي زير پيمان تست
بدو گفت رويينتن اسفندياركه اي پرمنش پير ناسازگار
تو مردي بزرگي و زورآزمايبسي چاره داني و نيرنگ و راي
بديدم سراسر فريب ترانخواهم كه بينم نشيب ترا
بجان امشبي دادمت زينهاربايوان رسي كام كژي مخار
سخن هرچه پذرفتي از من بكنوزين پس مپيماي با من سخن
بدو گفت رستم كه ايدون كنمكه بر خستگيها بر افسون كنم
چو برگشت از پيش اسفنديارنگه كرد تا چون شود نامدار
گذر كرد پر خستگيها بر آباز آن زخم پيكان شده پرشتاب
چو بگذشت رستم چو كشتي ز رودز يزدان همي داد تن را درود
همي گفت كاي داور داد پاكگر از خستگيها شوم من هلاك
كه خواهد ز گردنكشان كين منكه گيرد دل و راي و آيين من
چو اسفنديار از پسش بنگريدبر آن سوي رودش بخشكي بديد
______________________________
(1)- برآهيختن: بركشيدن
(2)- اندرز: وصيت
ص: 516 همي گفت كآن را نخوانند مرديكي ژنده پيلست بادار و برد
شگفتي فروماند اسفنديارهمي گفت كاي داور كردگار
چنان آفريدي كه خود خواستيزمان و زمين را بياراستي
چو گفت اين سخن شاه شد باز جايخروشيدن آمد ز پردهسراي
چنين گفت پس با پشوتن كه شيربپيچد ز چنگال مرد دلير
برستم نگه كردم امروز منبدان بُرز و بالاي آن پيلتن
ستايش گرفتم بيزدان پاككزويست اميد و زويست باك
كه پروردگارش چنان آفريدبر آن آفرين كاو جهان آفريد
چنين كارها رفت بر دست اويرسيده بدرياي چين شست اوي
بدان سان بخستم تنش را بتيركه از خون او خاك گشت آبگير
پياده ز هامون ببالا برفتسوي رود با گبر و شمشير تفت
برآمد چنان خسته از آبگيرسراسر تنش پر ز پيكان تير
برآنم كه او چون بايوان شودز ايوان روانش بكيوان شود
نامه رستم فرّخزاد
يكي نامه سوي برادر بدَرْدْنبشت و سخنها همه ياد كرد
نخست آفرين كرد بر كردگاركزويست نيك و بد روزگار
دگر گفت كز گردش آسمانپژوهنده مردم شود بدگمان
گنهكارتر در زمانه منماز ايرا گرفتار اهريمنم
كه اين خانه از پادشاهي تهيستنه هنگام پيروزي و فرّهيست
ز چارم همي بنگرد آفتاببجنگ بزرگانش آيد شتاب
ز بهرام و زهره است ما را گزندنشايد گذشتن ز چرخ بلند
همان تير و كيوان برابر شدستعطارد ببرج دو پيكر شدست
چنينست و كاري بزرگست پيشهمي سير گردد دل از جان خويش
همه بودنيها ببينم هميوز آن خامشي برگزينم همي
چو آگاه گشتم ازين راز چرخكه ما را ازو نيست جز رنج بَرخ
ص: 517 بايرانيان زار و گريان شدمز ساسانيان نيز بريان شدم
دريغ آن سرو تاج و او رنگ و تختدريغ آن بزرگي و آن فرّ و بخت
كزين پس شكست آيد از تازيانستاره نگردد مگر بر زيان
بدين ساليان چارصد بگذردكزين تخمه گيتي كسي نسپرد
نداند كسي راز گردان سپهردگرگونه گشته است با ما بچهر
چو نامه بخواني تو با مهترانبرانداز «1» و برساز لشكر روان
همه گرد كن خواسته هرچه هستپرستنده و جامهاي نشست «2»
همي تاز تا آذر آبادگانبجاي بزرگان و آزادگان
ز زابلستان گر «3» ز ايران سپاههرآنكس كه آيند زنهار «4» خواه
بدار و بپوزش بياراي مهرنگه كن بدين كارگردان سپهر
كزو شادمانيم وزو پرنهيبزماني فراز و زماني نشيب
سخن هرچه گفتم بمادر بگوينبيند همانا مرا نيز روي
درودش ده از ما و بسيار پندبدان تا نباشد بگيتي نژند
ور از من بدآگاهي آرد كسيمباش اندرين كار غمگين بسي
چنان دان كه اندر سراي سپنجكسي كو نهد گنج با دسترنج
ز گنج جهان رنج پيش آورداز آن رنج او ديگري برخورد
هميشه بيزدان ستايش كنيدجهانآفرين را نيايش كنيد
كه من با سپاهي بسختي درمبرنج و غم و شوربختي درم
رهايي نيابم سرانجام ازينخوشا باد نوشين ايرانزمين
چو گيتي شود تنگ بر شهريارتو گنج و تن و جان گرامي مدار
كز آن تخمه نامدار ارجمندنماندست جز شهريار بلند
______________________________
(1)- انداختن: راي زدن
(2)- جامه نشست: فرش
(3)- اگر: يا
(4)- زنهار: امان
ص: 518 نگهدار او را بروز و بشبكه تا چون بود كار من با عرب
ز كوشش مكن ايچ سستي بكاربگيتي جز او نيست پروردگار
ز ساسانيان يادگارست و بسكزين پس نبينند ازين تخمه كس
دريغ آن سرو تاج و آن مهرودادكه خواهد شدن تخت شاهي بباد
تو بدرود باش و بيآزار باشهميشه بپيش جهاندار باش
گر او را بد آيد تو سر پيش اويبشمشير بسپار و ياوه مگوي
چو با تخت منبر برابر شودهمه نام بو بكر و عمّر شود
تبه گردد اين رنجهاي درازنشيبي درازست پيش فراز
نه تخت و نه ديهيم بيني نه شهرز اختر همه تازيان راست بهر
چو روز اندر آيد بروز درازشودشان سر از خواسته بينياز
بپوشند ازيشان گروهي سياهز ديبا نهند از بر سر كلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرّينهكفشنه گوهر نه افسر نه رخشان درفش
برنجد يكي ديگري برخوردبداد و ببخشش كسي ننگرد
شتابان همه روز و شب ديگرستكمر بر ميان و كُلَه بر سرست
ز پيمان بگردند وز راستيگرامي شود كژي و كاستي
پياده شود مردم رزمجويسوار آنكه لاف آرد و گفتوگوي
كشاورز جنگي شود بيهنرنژاد و بزرگي نيايد ببر
ربايد همي اين از آن آن ازينز نفرين ندانند بازآفرين
نهاني بتر ز آشكارا شوددل مردمان سنگ خارا شود
بدانديش گردد پدر بر پسرپسر همچنين بر پدر چارهگر
شود بنده بيهنر شهريارنژاد و بزرگي نيايد بكار
بگيتي نماند كسي را وفاروان و زبانها شود پرجفا
از ايران و از ترك و از تازياننژادي پديد آيد اندر ميان
نه دهقان نه ترك و نه تازي بودسخنها بكردار بازي بود
همه گنجها زير دامن نهندبكوشند و كوشش بدشمن دهند
ص: 519 چنان فاش گردد غم و رنج و شوركه رامش بهنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نامبكوشش ز هرگونه سازند دام
زيان كسان از پي سود خويشبجويند و دين اندر آرند پيش
نباشد بهار از زمستان پديدنيارند هنگام رامش نبيد
ز پيشي و بيشي ندارند هوشخورش نان كشكين و پشمينهپوش
چو بسيار زين داستان بگذردكسي سوي آزادگان ننگرد
بريزند خون از پي خواستهشود روزگار بد آراسته
دل من پر از خون شد و روي زرددهان خشك و لبها پر از باد سرد
كه تا من شدم پهلوان از ميانچنين تيره شد بخت ساسانيان
چنين بيوفا گشت گردان سپهردُژم گشت و از ما ببرّيد مهر
اگر نيزه بر كوه قارن زنمگذاره كنم «1» ز آنكه رويين تنم
كنون تير و پيكان آهنگذارهمي بر برهنه نيايد بكار
همان تيغ كآن گردن پيل و شيرفگندي بزخم اندر آورد زير
نبرّد همي پوست بر تازيانز دانش زيان آمدم بر زيان
مرا كاشكي گر خرد نيستيگر آگاهي روز بد نيستي
بزرگان كه در قادسي با مننددرشتند و با تازيان دشمنند
گمانند كاين بيشه پرخون شودز دشمن زمين رود جيحون شود
ز راز سپهري كس آگاه نيستندانند كاين رنج كوتاه نيست
چو بر تخمهيي بگذرد روزگارچه سود آيد از رنج و از كارزار
ترا اي برادر تن آباد باددل شاه ايران بتو شاد باد
كه اين قادسي دخمهگاه منستكفن جوشن و خون كلاه منست
چنين است راز سپهر بلندتو دل را بدرد من اندر مبند
تو ديده ز شاه جهان برمدارفدا كن تن خويش در كارزار
كه زود آيد اينروز اهريمنيچو گردون گردان كند دشمني
______________________________
(1)- گذاره كردن، گذاردن: عبور دادن، عبور كردن
ص: 520
مواعظ و حكم
ببازيگري ماند اين چرخ مستكه بازي نمايد بهفتاد دست
زماني بباد و زماني بميغزماني بخنجر زماني بتيغ
زماني دهد تخت و تاج و كلاهزماني غم و خواري و بند و چاه
هميخورد بايد كسي را كه هستمنم تنگدل تا شدم تنگدست **
اگر خود نزادي خردمند مردنديدي بگيتي همي گرم و سرد
بزاد و بسختي و ناكام زيستبر آن زيستن زار بايد گريست
سرانجام خاكست بالينِ اويدريغ آن دل و راي و آيينِ اوي **
هرآنگه كت آمد ببد دسترسز يزدان بترس و مكن بد بكس
بنزد كهان و بنزد مهانبآزار موري نيرزد جهان
درازست دست فلك بربديهمه نيكوي كن اگر بخردي
چو نيكي كني نيكي آيد برتبدي را بدي باشد اندر خورت **
چو گويي كه وام خرد تو ختمهمه هرچه بايستم آموختم
يكي نغز بازي كند روزگاركه بنشاندت پيش آموزگار **
بزرگان پيشين بآيين و كيشگرامي نديدند كس را چو خويش
ندادند بيهوده دل را ز دستنگشتند از باده مهر مست
شد آهوي مشكين بخمّ كمندگرفتند و دل را نكردند بند
فريب پري پيكران جواننخواهد كسي كو بود پهلوان
كسي را رسد گُردي و مهتريكه مِهر فلك را كند مشتري
نه رسم جهانگيري و مهتريستكه از مهر ماهي ببايد گريست **
ص: 521 سخن چون برابر شود با خردروان سراينده رامش برد
كسي را كه انديشه ناخُوَش بودبدان ناخوشي راي او كَش بود
همي خويشتن را چليپا كندبپيش خردمند رسوا كند
و ليكن نبيند كس آهوي خويشترا روشن آيد همي خوي خويش
چو دانا پسندد پسنديده گشتبجوي تو در آب چون ديده گشت
تو چندان كه باشي سخنگوي باشخردمند باش و جهانجوي باش
چو رفتي سروكار با ايزدَستاگر نيك باشدت كار ار بدَست **
كسي كو خرد جويد و ايمنينيازد سوي كيش اهريمني
تو بيرنج را رنج منماي هيچهمه مردي و داد دادن بسيچ
كه گيتي سپنجست و جاويد نيستفري برتر از فرّ جمشيد نيست
سپهر بلندش بپاي آوريدجهان را جز او كدخداي آوريد **
زمين گر گشاده كند راز خويشنمايد سرانجام و آغاز خويش
كنارش پر از تاجداران بودبرش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنشپر از خوبرخ جَيب پيراهنش
بنيكي ببايد تن آراستنكه نيكي نشايد ز كس خواستن **
ز نادان بنالد دل سنگ و كوهازيرا ندارد بَرِ كس شُكُوه
نداند از آغاز انجام رابه از ننگ داند همي نام را
نكوهيده در كار نزد گروهنكوهيدهتر نزد دانشپژوه
38- ابو الهيثم «1»
خواجه ابو الهيثم احمد بن حسن جرجاني از فضلا و شعراي اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم بوده است. از احوال و دوره زندگاني او اطلاع كافي در دست نيست. ناصرخسرو
______________________________
(1)- رجوع شود به تحقيقات آقايان: هانري كربن و دكتر محمد معين در مقدمه فارسي-
ص: 522
در كتاب جامع الحكمتين «1» ازين مرد نام برده و قصيدهيي را ازو كه بعد ازين شرح خواهيم داد آورده است. ابو الحسن بيهقي «2» ذكر اين حكيم ابو الهيثم را آورده و گفته است كه ازو اثري در حكمت نيافت مگر قصيدهيي فارسي از وي كه محمّد بن سرخ نيشابوري آنرا شرح كرده است. در بعضي از نسخ تتمة صوان الحكمة نام ابو الهيثم باشتباه ابو علي بن الهيثم نوشته شده است. اين اشتباه نتيجه آنست كه نسّاخ ميان او و ابو علي بن الهيثم (ابن الهيثم) رياضيدان معروف فرق نگذاشتهاند. نسبت او نيز در بعضي از نسخ تتمة صوان الحكمة البوزجاني و در بعضي ديگر الجوزجاني و در نسخه جامع الحكمتين الجرجاني آمده است.
خواجه ابو الهيثم از معتقدان مذهب اسمعيلي بوده و ناصرخسرو برين نكته در كتاب جامع الحكمتين (ص 86 و 217) تصريح دارد.
چنانكه درباره احوال محمّد بن سُرخ خواهيم ديد وي از شاگردان ابو الهيثم بوده و بقول خود نه سال در خدمت اين استاد تلمّذ ميكرده است. اين محمّد بن سُرخ چنانكه خواهيم گفت پدر ابو جعفر نسوي يا نيشابوري استاد نظامي عروضي بود و بنابرين بايد دوره زندگاني او را اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم دانست و چون او نه سال نزد ابو الهيثم شاگردي كرده بود پس ابو الهيثم ميبايست در اواخر قرن چهارم زيسته باشد و سبك سخن او در قصيدهيي كه از وي بازمانده است خود گواهي بر راستي گفتار ماست.
از اشعار ابو الهيثم تنها قصيدهيي در هشتاد و هشت بيت باقي مانده است مشتمل بر سؤالاتي درباره بسياري از مسائل، بيآنكه خود آنها را جواب گفته باشد. و بعد ازو دو تن آنرا شرح كردهاند يكي ابو معين ناصر بن خسرو قبادياني بلخي شاعر و نويسنده مشهور اسمعيلي مذهب كه بخواهش عين الدوله ابو المعالي علي بن اسد بن حارث امير
______________________________
- و فرانسه جامع الحكمتين (چاپ تهران 1332 شمسي) و شرح قصيده فارسي خواجه ابو الهيثم (چاپ تهران 1334 شمسي) و مقاله آقاي دكتر غلامحسين صديقي در مجله يغما سال چهارم و مقاله آقاي مجتبي مينوي در شماره 8 از سال 2 مجله يادگار و مقدمه مرحوم عباس اقبال آشتياني بر مقاله اخير در همان مجله.
(1)- چاپ آقاي هانري كربن و آقاي دكتر محمد معين ص 17، 19، 86، 217، 313
(2)- تتمة صوان الحكمة چاپ هند ص 132
ص: 523
بدخشان كتاب جامع الحكمتين را درين باب نوشت و پيش ازو محمّد بن سُرخ نيشابوري كه در اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم ميزيسته و كتابي مفصّل در شرح هفتاد و شش بيت ازين قصيده ترتيب داده است.
اين قصيده سراسر سؤالاتيست بر مذاق فلسفيان كه بايد هريك را جواب گفت.
چنانكه ميدانيم نخستين كار اسمعيليان در تبليغ آن بود كه مدعوّ را با سؤالاتي درباره حقايق علم و دين بتنگنا ميافگندند و آنگاه خود براي مجذوب كردن او بجواب دادن آنها مبادرت ميكردند.
قصيده ابو الهيثم پر است از همينگونه سؤالات و از كجا كه او اين قصيده را بآن قصد نساخته باشد تا همكيشان خود را از سؤالات دشواري كه بايد بهنگام تبليغ كنند آگاه سازد. و بهرحال تربيت مذهبي او در طرح اين سؤالات دشوار و بيجواب گذاشتن آنها بيتأثير نبوده است. اينك آن قصيده:
يكيست صورت هرنوع را و نيست گذارچرا كه هيئت هرصورتي بود بسيار
ز بهر چيست كه جوهر يكي و نُه عرض است «1»بدَه نرفت و نه بر هشت كرد نيز قرار
چرا كه آبا «2» هفت و دوازده است بناموُ امَّهات «3» بگفتار و اتفاق چهار
چرا كه بخش مواليد «4» از سه برنگذشتچه چيز كز يك مايه است و بيشمار نگار
چرا چو تن ز غذا پر شود نگنجد نيزالم رَسدْشْ گر افزون كني تو بر مقدار
______________________________
(1)- اعراض نهگانه عبارتند از: كم، كيف، اضافه، جده، نصيبه، مكان، زمان، فاعل، منفعل
(2)- مراد كواكب سبعه است
(3)- مراد عناصر اربعه است
(4)- مواليد: معدن. نبات. حيوان
ص: 524 وُ گَوهري دگر اينجا كه پُر نگردد هيچ «1»نه از نُبيّ و نه از پيشه و نه از اشعار
چه چيز آن و چه چيز اين و از پي چه چنينچه چيز آنكه برين هردو بربود سالار «2»
نشانش آنكه بغائب برد ز حاضر چيزدليل گيرد و هستش بعاقبت ديدار
وُ هفت نور بتابد چنانك هريك راازو پذيرد باندازه «3» لطافت بار
نخست دهر چه چيزست و باز حقّ و سرورو باز برهان، آنگَه حياتِ زودگذار
كمال و غيبت «4»، كاين از همه لطيفترستكه چاره باشد جايي كجا نباشد چار
اگر طبيعت كلّي باوَّليّتِ حالبمن نمايي دانم كه هستي از ابرار
مثالش و صفتش بازگوي زود بمنكه دوستر سوي من صدره اين ز موسيقار
فرشته و پري و ديو را بدانستيمكه هست و نيز ببايد بهست بر تَكرار
______________________________
(1)- مراد ازين گوهر نفس ناطقه است
(2)- يعني عقل
(3)- تلفظ شود بندازه
(4)- اسمعيليه اين هفت نور را كه «افاضت الهي» ميگفتند بدينگونه تعبير ميكردند: دهر بنظر آنان افاضت عقل بر نفس است و چون اين افاضت حاصل شد نفس از متلاشي شدن ايمن گردد.
حق افاضتي است از عقل بر نفس كه او را از افتادن در باطل بازدارد. سرور يعني شادي علم و رهايي از غم جهل. برهان قدرت نفس است بر اقامه براهين در هرحال. حيات يعني رهايي از موت نفساني و غيبت آن حالت نفس كه بدون تعلم و سؤال بر حقايق امور آگاه شود.
ص: 525 ز ما و كيف بگوي و برسم برهان گويگر آمدست برون اين سخَنْتْ از استار
يكي كدام كه بسياري اندرو موجود «1»يكيِّ محض چرا گفت خالق جَبّار «2»
يكي كه نه تضعيفش روا و نه تنصيففزون نگردد و نقصانش ني ز روي شمار
باضطرار و بتقريب يك نه بر تحقيقچگونه بايد دانستن اينچنين گفتار
كدام جنس نه نوع «3» و كدام نوع نه جنس «4»كدام جنس يكي بار و نوع ديگربار «5»
چه بود عالم وقتي همه سعادت بودو هردو نحس فروايستاده از رفتار
كنون جهان همه نحسست و هردو سعد بجايهمان طلوع و غروب و همان مسير و مدار
وُ باز فردا چون دي شود، چنين خبرستاز انبيا و حكيمان و ذِمّيان هموار
چه بود ديّ و چه امروز و باز فردا چيستازين چنين ز چه روي و از آنچنان ز چه كار
شكستن سُرُب الماس و سنگِ آهن كشچه علّتست مر اين هردو را چنين كردار
______________________________
(1)- مراد واحد متكثر يعني مبدع نخستين است
(2)- اشاره است بقول باري عز اسمه: و ما امرنا الا واحدة
(3)- آن جنس كه نوع نيست جوهر مطلقست كه او را جنس الاجناس خوانند
(4)- نوع الانواع يعني انسان كه جنس چيزي ديگر نيست
(5)- مراد جسم است
ص: 526 وُ رفع كردن ياقوت مر وَبارا چيستزُمُرُّدْ از چه همي بركند دو ديده مار
پلنگ اگر بگزد مرد را ز بهرچه موشبحيله بر وي ميزَد ز بام و از ديوار
بشهر اهواز از تب كسي جدا نبودبتبت اندر غمگين نديد كس دَيّار
ز طبع نيست چه خاصيت است گويند اينچه اصل گفت بخاصيت اندرين هشيار
ميان نطق و ميان كلام و قول چه فرقكه پارسي يكي و معني اندرو بسيار
ازل هميشه و دَيمُومَت «1» و خُلُود و ابَدميان هريك چون فرق كرد زيركسار
سخن چرا كه چهارست: امر و باز نداسديگرش خبرست. و چهارم استخبار
ز حال هيأت وز خاصه «2» وز رسم و ز حدّخبر چه داري و چه شنيدهاي «3» بيا و بيار
جهانيان همه خود را به «من» مضاف كنندابر چه اوفتد اين «من» بگوي و ريش مخار
تنست يا دل يا عقل يا روان كه «من» استو يا چو حاضر گشت اسب مرد گشت سوار
غلط شمرد كسي كاو چنين گماني بردبسا سوار كه بستن نداند او شلوار
______________________________
(1)- ديمومت: جاوداني بودن
(2)- يعني خصوصيت. خنده و گريه خاصه انسانست
(3)- خوانده شود: چشنيدهاي
ص: 527 كسوف شمس بجرم قمر بود بيقينقمر كه علوي و نوراني از چه گشت چو قار
چرا كه نور فرونگذرد ز شمس بماهچو آبگينه كه بيرون گذاشت نور از نار
هر آينه كه مه از آبگينه صافيترچرا كه غوص شعاعش درو بود دشوار
قويترست بهرحال مردم از حيوانبحيله بيش و بهر دانشي مشعبدوار
چرا تعاهد بايدش و دايه و تدبيربگاه خفتن و برداشتن بدوش و كنار
سباع و مرغ و دده زو بسي ضعيفترستبكسب خويش بكوشد بخورد و بخفتار
درخت باز فروتر بقوّه از حيوانچرا برآيد بيده ستون بر آن يك دار
روا بود كه يكي مردم آفريد خدايوُهَم ز تنش يكي جفت كردانده خوار
پس از ميانشان نسل آفريد و فرزنداننبيرگان فراوان و بيشمار تبار
اگر مقرّ نشوي سورة النساست دليلكه آفريدم يَكّيّ و زو هزار هزار
وگر مُقِرّ شوي شخص پيش و نوع ز پسچگونه شايد بودن خرد برين بگمار
نخست جنس و پس آنگاه نوع و ز پس شخصطريق حكمت اين بيجدال و بيپيكار
ص: 528 تفاوت از چه در اشخاص بد سياه و سپيدبلند و كوته و فربيّ و سخت و خشك و نزار
زمانه داني وز اختلاف هراثريچو طعم شكّر و رنگ عقيق و بوي بخار
خلاف نفس چو نيك و بد وضيع و شريفوُ علم و جهل خداوندِ كُشتي و زنّار
چراست آنك خلاف اندر آنكه مايه اوستاگر بگويي كندي تو قاعده از «1» بن و بار
وگر تفاوتش از روي شخص داني نيستخمار چون سر باشد، نه سر چنان چو خمار
نكرد راست كسي دست را بآلتهاچو دست سازد هركس هميشه دستافزار
اگر بخواهم از تو دليل بر ابداعچه آوري كه عيانم كني بدين اخبار
چه چيز بود، نه از چيز چون نمايي چيزچگونه داني كرد آشكار اين اسرار
يكي سؤال كه قايم شدست چون شطرنجز بسكه هركس جست اندرين سخن بازار
كه علم برتر يا عقل، فضل ازين دو كراستبدين درون بشنودم فضول صد خروار
چگونه داند علم آنكسي كه نامُختستز كَرِّ مادر زادي سخن اميد مدار
كسي كه رنج نه برداشتست از تعليمبعزّ علم نباشد بسيش دستگذار
______________________________
(1)- خوانده شود: قاعدز
ص: 529 چو حدّ علم ندانند و حدّ عقل كه چيستسخن گزافه بگويند شرم نيّ و نه عار
ز علم باري بر علم خود قياس كنندشدند لاجرم از راه راستي بيزار
ميان مُدرِك و ادراك فرق بايد كرداگر شدستي از خواب غافلي بيدار
روا بود كه نخست آسمان پديد آمدكه او قويتر و آنگَه زمين و كوه و بحار
و يا نخست زمين بود كاوست مركزِ دَوروُ دايره نبود جز بنقطه پرگار
پس ار چنين شمري چون بايستاد زمينوُ گِرد گِردش خالي ز دايره دَوّار
وجود كلّ روا هست و جزوِ او معدوم؟اگر رواست ابا حجتي بمن بسپار
وگر رواست نه، پس جنس بايد آنگَه نوعوُ شخص از پس هردو بكرده راست چو تار
چرا كواكب را اول از حمل گفتندبطبع آتش از بهر چيست تخم بهار
چرا كه خانه خورشيد شير و خانه اوز برج سرطان كردند استوار حصار
چرا كه خانه اين هردوان يكان بس بودوُ ديگران را خانه دو از يمين و يسار
ازين كواكب دو نحس محض چون و دو سعدسه ماند آنجا از سعد و نحسشان آثار
ص: 530 چرا كه ترّي بر آب بر پديدترستبدو كنند همه چيز خشك را فرغار «1»
هوا ز روي حقيقت از آب ترّ ترستز روي طبع بترّي هوا شدست مشار
سخن دراز شد اين جايگه فروهشتمگران شد و شُكُهانم «2» من از گرانيِ بار
سؤال كردم قصدم ازين تَعَنُّت نيستز بهر فايده آوردم اين بزرگ نثار
جواب خواهم كردن بنظم اگرنه بودچنين كه هست گرفته، مكان خرما خار
وگر بنظم نگويم بنثر و بتشجير «3»چنانكه بخرد ميوه چِنَد از آن اشجار
سخن بحجّت گويم پس آنگَه از برهانرداش سازم يَكّيّ و از دليل ازار
بجوي و بنويس آنگَه بخوان و بازبپرسپسش بياموز آنگَه بدان و بر دل كار
شكار شير گوزنست و آنِ يوز آهووُ مرد بخرد را علم و حكمت است شكار
كه مرد علم بگور اندرون نه مرده بودوُ مرد جهل ابَرتخت بربود مردار
وگر جوابش گويند شاد باشم سختكسي كه باشد برهان نماي و دعويدار
______________________________
(1)- فرغار: خيسانيده، سرشته
(2)- شكوهيدن: ترسيدن
(3)- تشجير: منقش كردن باشجار، مصور كردن
ص: 531 نگويد آنكه نياموختست و اصلش نيستسخن بيارد سَخته بوزن و بمعيار
ايا مُقَدِّر تقدير و مُبدِعَ الاشياءبحقّ حرمت و آزرم احمد مختار
كه مر مرا و مر آنرا كه علم دين طلبدز چنگ محنت برهانمان ايا غَفّار
وُ هركه بد كند او با كسي كه بد نكندبلعنتش كن يا رب وزو برآر دمار
39- فرّخي سيستاني
ابو الحسن علي بن جولوغ فرّخي سيستاني شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم و از جمله سرآمدان سخن در عهد خويش و در همه ادوار تاريخ ادبي ايرانست. صورت صحيح اسم پدرش معلوم نيست جز آنكه برخي مانند عوفي و دولتشاه آن را «جولوغ» و بعضي مانند آذر و هدايت «قلوع» نوشتهاند. موطن وي سيستان بود و خود نيز در قصيدهيي بدين امر اشاره ميكند:
من قياس از سيستان دارم كه او شهر منستوز پي خويشان ز شهر خويشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمينش نامدارمردمان شهر من در شيرمردي نامور و بنابرين سخن دولتشاه سمرقندي «1» كه ويرا از اهل «ترمذ» دانسته باطلست.
پدر فرّخي چنانكه نظامي عروضي «2» گفته است «غلام امير خلف بانو» يعني خلف بن احمد بن محمّد بن خلف بن الليث صفّاري بود. از آغاز حيات شاعر همينقدر معلوم است كه «شعر خوش گفتي و چنگ تر زدي و خدمت دهقاني كردي از دهاقين سيستان، و اين دهقان او را هرسال دويست كيل پنج مني غله دادي و صد درم سيم نوحي» «3».
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 30
(2)- چهار مقاله ص 36
(3)- ايضا همان صحيفه
ص: 532
دولتشاه او را شاگرد عنصري دانسته است «1» و اين گفتاري نادرستست چه عنصري بلخي هيچگاه در سيستان مقيم نبوده است تا فرّخي در خدمت وي تلمّذ كند و پس از آنكه با عنصري در دربار محمود آشنايي يافت هم شاعري استاد بود و باستادي عنصري حاجتي نداشت.
بهرحال مسلّمست كه فرّخي در عنفوان شباب در شاعري مهارت يافت و بعد از آنكه «زني خواست هم از موالي خلف و خرجش بيشتر افتاد ... بيبرگ ماند ...
قصه بدهقان برداشت كه مرا خرج بيشتر شده است، چه شود كه دهقان از آنجا كه كرم اوست غلّه من سيصد كيل كند و سيم صد و پنجاه درم ... دهقان بر پشت قصه توقيع كرد كه اينقدر از تو دريغ نيست و افزون ازين را روي نيست. فرّخي چو بشنيد مأيوس گشت و از صادر و وارد استخبار ميكرد كه در اطراف و اكناف عالم نشان ممدوحي شنود تا روي بدو آرد، باشد كه اصابتي يابد. تا خبر كردند او را از ابو المظفّر چغاني بچغانيان كه اين نوع را تربيت ميكند و اين جماعت را صله و جايزه فاخر همي دهد و امروز از ملوك عصر و امراء وقت درين باب او را يار نيست، قصيدهيي بگفت و عزيمت آن جانب كرد:
با كاروان حلّه برفتم ز سيستانبا حلّه تنيده ز دل بافته ز جان ... پس برگي بساخت و روي بچغانيان نهاد و چون بحضرت «2» چغانيان رسيد بهارگاه بود و امير بداغگاه ... و عميد اسعد كه كدخداي امير بود بحضرت بود ... فرّخي بنزديك او رفت و او را قصيدهيي خواند و شعر امير بر او عرضه كرد. خواجه عميد اسعد مردي فاضل بود و شاعردوست، شعر فرّخي را شعري ديد تر و عذب، خوش و استادانه، فرّخي را سگزي ديد بياندام، جبّه پيش و پس چاك پوشيده، دستاري بزرگ سگزيوار در سر، و پاي و كفش بس ناخوش و شعري در آسمان هفتم. هيچ باور نكرد كه اين شعر آن سگزي را شايد بود، بر سبيل امتحان گفت امير بداغگاه است و من ميروم پيش او و ترا با خود ببرم بداغگاه كه عظيم خوش جايي است ... قصيدهيي گوي لائق وقت،
______________________________
(1)- تذكره دولتشاه ص 30
(2)- حضرت: پايتخت
ص: 533
و صفت داغگاه كن تا ترا پيش امير برم، فرّخي آن شب برفت و قصيدهيي پرداخت سخت نيكو و بامداد در پيش خواجه عميد اسعد آورد و آن قصيده اينست:
چون پرند نيلگون بر روي پوشد مرغزارپرنيان هفت رنگ اندر سر آرد كوهسار ...
چون خواجه عميد اسعد اين قصيده بشنيد حيران فروماند كه هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جمله كارها فروگذاشت و فرّخي را برنشاند و روي بامير نهاد و آفتاب زرد پيش امير آمد و گفت اي خداوند ترا شاعري آوردهام كه تا دقيقي روي در نقاب خاك كشيده است كس مثل او نديده است و حكايت كرد آنچه رفته بود. پس امير فرّخي را بارداد، چون درآمد خدمت كرد، امير دست داد و جاي نيكو نامزد كرد و بپرسيد و بنواختش و بعاطفت خويش اميدوارش گردانيد، و چون شراب دوري چند درگذشت فرّخي برخاست و بآواز حزين و خوش اين قصيده بخواند كه: «با كاروان حلّه برفتم ز سيستان ...» چون تمام برخواند امير شعرشناس بود و نيز شعر گفتي، ازين قصيده بسيار شگفتيها نمود، عميد اسعد گفت اي خداوند باش تا بهتر بيني! پس فرّخي خاموش گشت و دم دركشيد تا غايت مستي امير، پس برخاست و آن قصيده داغگاه برخواند. امير حيرت آورد، پس در آن حيرت روي بفرّخي آورد و گفت هزار سر كره آوردند، همه روي سپيد و چهار دست و پاي سپيد، ختلي، راه تراست، تو مردي سگزي و عياري، چندانكه بتواني گرفت، بگير، ترا باشد. فرّخي را شراب تمام دريافته بود و اثر كرده، بيرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت و خويشتن را در ميان فسيله «1» افگند و يك گله در پيش كرد و بدان روي دشت بيرون كرد و بسيار بر چپ و راست و از هرطرف بدوانيد كه يكي نتوانست گرفت. آخر الامر رباطي ويران بر كنار لشكرگاه پديد آمد، كرّگان در آن رباط شدند، فرّخي بغايت مانده شده بود، در دهليز رباط دستار زير سر نهاد و حالي در خواب شد، از غايت مستي و ماندگي، كرّگان را بشمردند، چهل و دو سر بودند، رفتند و احوال با امير بگفتند، امير بسيار بخنديد و شگفتيها نمود و گفت مردي مقبل است، كار او بالا گيرد، او را و كرّگان را نگاه داريد
______________________________
(1)- گله اسبان
ص: 534
و چون او بيدار شود مرا بيدار كنيد. مثال پادشاه را امتثال كردند، ديگر روز بطلوع آفتاب فرّخي برخاست و امير خود برخاسته بود و نماز كرده، بارداد و فرّخي را بنواخت و آن كرّگان را بكسان او سپردند و فرّخي را اسب با ساخت خاصه فرمود، و دو خيمه و سه استر و پنج سر برده و جامه پوشيدني و گستردني، و كار فرّخي در خدمت او عالي شد و تجمّلي تمام ساخت ...» «1»
ورود فرّخي در خدمت ابو المظفّر احمد بن محمد چغاني، امير فاضل و شاعر و شاعرپرور چغانيان چنانكه از اشاره او درباره دقيقي: «تا طرازنده مديح تو ...» «2» برميآيد مدتي بعد از قتل دقيقي و بنابرين چندين سال بعد از حدود 367- 369 اتفاق افتاد، و مثلا بعد از حدود سال 380 يا 381 و غلبه ابو المظفّر احمد بر پسر عمّ خود ابو يحيي طاهر بن فضل چغاني، كه دوره دوم امارت ابو المظفّر بوده است، و چون ورود فرّخي بدربار محمود مصادف با دوره قدرت و اهميت آن پادشاه بوده است، بايد تاريخ آن مربوط ببعد از سال 390 بوده باشد، و چون خدمت او در دربار ابو المظفّر براي فرّخي تجمّل و جلالي فراهم آورده بود سلطان محمود در او بديده حشمت نگريست. از يك بيت فرّخي كه در مرض محمود گفته است:
كاشكي چاره دانمي كردنكه بدو بخشمي جواني و جان معلوم ميشود در اواخر عمر محمود غزنوي (متوفي بسال 421) فرّخي هنوز در مراحل شباب سير ميكرده، و نيز از تأسفي كه لبيبي بر فوت فرّخي دارد، معلوم ميشود وي حتي هنگام مرگ خود جوان بوده است:
گر فرّخي بمرد چرا عنصري نمردپيري بماند دير و جواني برفت زود
فرزانهيي برفت و ز رفتنش هرزيانديوانهيي بماند و ز ماندنش هيچ سود «3» با اين حال فرّخي بر اثر قدرت خود در شاعري و مهارتي كه در موسيقي داشت، نزد سلطان محمود قربت و مكانت يافت و در دستگاه او بثروت و ضيعت و نعمت بسيار رسيد و اجازت
______________________________
(1)- چهار مقاله نظامي عروضي ص 36- 40
(2)- رجوع شود بهمين كتاب ص 411
(3)- ترجمان البلاغة ص 32
ص: 535
حضور در موكب و مجلس او حاصل كرد «1» و علاوهبرين بخششها از محمود اجري مرتب داشت و در حضر و سفر و حتي در سفرهاي جنگي در خدمت سلطان بسر ميبرد «2» و اگر وقتي اجازت سفر نمييافت از در خواهشگري درميآمد «3» زيرا ازين سفرها غنائم فراوان بهمراهان محمود ميرسيد و گاه كار بجايي ميكشيد كه گرانترين اشياء ببهاي اندك
______________________________
(1)- چنانكه در قصيدهيي گفته است:
از فضل خداوندي و از دولت سلطانامروز من از دي به و امسال من از پار
با ضيعت آبادم و با خانه آبادبا نعمت بسيارم و با آلت بسيار
هم با رمه اسبم و هم با گله ميشهم با صنم چينم و هم با بت فرخار
ساز سفرم هست و نواي حضرم هستاسبان سبكبار و ستوران گرانبار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمودخدمتگر محمود چنين بايد هموار
با موكبيان جويم در موكب او جايبا مجلسيان يابم در مجلس او بار
دوبار نه دهبار نه صدبار فزون كرددر دامن من بخشش او بدره دينار **
توانگرم بغلام و توانگرم بستورتوانگرم بنشاط و توانگرم بسرور
لباس من ببهاران ز توزي و قصب استبتيرماه خز قيمتي و قزّ و سمور
(2)-
سيزده سالست امسال و فزون خواهد بودكه من اي شاه بدين درگه معمور درم
تا تو اندر حضري من بحضر پيش توامتا تو اندر سفري با تو من اندر سفرم
اين بدان گفتم تا خلق بدانند كه منچند سالست كه پيوسته بدين خانه درم **
سه بار با تو بدرياي بيكرانه شدمنه موج ديدم نه هيبت و نه شور و نه شر **
بارخدايا خدايگانا شاهاشعر مرا سهل برگذاره كن اينبار
ز آنكه مرا رنج و خستگي ره قنوحكوفته كردست و خيره مغز و سبكبار **
من ملك محمود را ديدستم اندر چند جنگپيش لشكر خويشتن كرده سپر هنگام كار
(3)-
بر عزم رفتني و مرا راي رفتنستاز بهر خدمت تو ملك با سپاه تو
با بندگان مرا بره اندر عديل كنتا در دو ديده سرمه كنم خاك راه تو
ص: 536
فروخته ميشد «1» و گويا خوي عياري او را بر آن ميداشت كه درين سفرها گاه خود نيز قصد دخالت در مخاصمات كند «2».
با اين حال روابط ميان فرّخي و محمود ظاهرا براي آنكه او بياجازت با يكي از غلامان خاص بشرابخوارگي نشسته بود تيره شد و ببيرون راندن شاعر از درگاه پادشاه منجر گشت تا باز اجازت ورود بدرگاه يافت و خود ازين داستان در قصيده ذيل حكايت ميكند:
اي نديمان شهريار جهاناي بزرگان درگَهِ سلطان ...
پيش شاه جهان شما گوييدسخن بندگان شاه جهان ...
از نزديكان محمود فرّخي علي الخصوص بامير عضد الدوله يوسف بن ناصر الدين سبكتكين برادر محمود و سپهسالار او ارادت داشت و اين نزديكي مدتي پس از زندگي فرّخي در درگاه محمود صورت گرفت. فرّخي در خدمت اين شاهزاده ممارست ميكرد و در غالب مجالس او حضور داشت و اين اميرزاده با نهايت مهرباني و بخشندگي با فرّخي رفتار مينمود و فرّخي خود چند جا باين امر اشاره كرده است «3». ظاهرا در سفر كشمير ميان امير يوسف و فرّخي نقاري پديد آمد و امير او را در كنار رود جيلم مأمور فربه
______________________________
(1)-
يك توده شارههاي نگارين بده دُرُستيك خيمه بردگان نوآيين بده درم
هر سال كاو بغزو رود قوم خويش رازينگونه عالمي بوجود آرد از عدم
(2)-
شاهيست بكشمير اگر ايزد خواهدامسال نيارامم تا كين نكشم زوي
غزوست مرا پيشه و همواره چنين بادتا من بوم از بدعت و از كفر جهان شوي
كوه و دره هند مرا ز آرزوي غزوخوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوي
خاري كه بمن در خلد اندر سفر هندبه چون بحضر در كف من دسته شببوي
با دشمن دين تا نزنم بازنگردمور قلعه او آهن چيني بود و روي ...
(3)-
اي من ز دولت تو شده مردموز جاه تو رسيده بآب و نان
ما بشب خفته و از تو همي آرند بماكيسهها پر درم و بر سر هركيسه نشان
چو بزم كردي گفتا بيا ورود بزنچو جشن بودي گفتا بيا و شعر بخوان
در خزانه او پيش من گشاده و منگشادهدست و گشادهدل و گشادهزبان
ص: 537
كردن چند پيل ضعيف كرد «1» و گويا نقار ميان او و يوسف سه سال امتداد يافت و فرّخي ناگزير با مير محمّد بن محمود پناه برد و ازو تقاضاي شفاعت كرد «2». اين امير يوسف كه پس از مرگ نصر بن ناصر الدين سبكتكين (412 هجري) سپهسالار محمود بود، چون در حيات محمود بمحمّد توجّه بيشتري ميكرد، و در مدت كوتاه سلطنت محمّد سپهسالاري وي را برعهده داشت، بعد از اسارت محمّد گرفتار شد و بسال 423 در حبس مسعود جان داد.
ديگر از نزديكان محمود كه بسيار مورد تعظيم و بزرگداشت فرّخي بوده امير محمّد پسر كوچك سلطان محمودست كه بعد از فوت محمود در سال 421 بسلطنت نشست و بعد از پنج ماه معزول و مقيّد و كور شد و چون سلطان مسعود در سال 432 بدست غلامان خود بقتل رسيد باز محمّد را بر تخت سلطنت نشاندند و اينبار سه ماه سلطنت كرد تا بدست مودود بن مسعود مغلوب و مقتول شد. فرّخي از امير محمّد، چه در حيات سلطان محمود و چه در دوره سلطنت وي، عطاياي جزيل يافت و شرح اين صلات و جوايز كثير در قصايدي كه فرّخي در مدح محمّد ساخته آمده است.
بعد از عزل محمّد فرّخي همچنان در دربار غزنويان باقي ماند و بدربار سلطان مسعود (421- 432) اختصاص يافت و دوران زندگي او در عهد همين پادشاه بپايان رسيد.
امير نصر بن ناصر الدين برادر سلطان محمود كه تا سال 412 سپهسالار خراسان
______________________________
(1)-
بگذاشتي مرا بلب جيلمبا چند پيل لاغر بيپالان
گفتي مرا كه پيلان فربه كنبايشان همي رسان علف ايشان
آري من آن كنم كه تو فرماييليكن بحد مقدرت و امكان
پيلي بپنج ماه شود فربيكآن پنج ماه باشد تابستان
من پنج مه جدا نتوانم بوداز درگه مبارك تو زينسان
(2)-
چو پير گشتم و نوميد گشتم از همه خلقاميد خويش فگندم بدستگير جهان
جلال دولت عالي محمد محمودكه عون و ناصر او باد جاودان يزدان
بنزد او شدم و حال خويش گفتم بازچنانكه بود نكرده زياده و نقصان
چنانكه گفت و زبان داد شاد كرد مرابدستبوس سپهدار خسرو ايران
معين دولت و دين يوسف بن ناصر دينامير عالم و عادل برادر سلطان
ص: 538
و مورد عنايت و علاقه خاص سلطان بود، نيز از جمله ممدوحان فرّخي است.
غير از شاهان و شاهزادگان غزنوي، فرّخي عدهيي از رجال بزرگ دربار غزنوي را نيز مدح گفته و نزد آنان تقرّب داشته است و از آن جملهاند:
1- خواجه بزرگ شمس الكفاة احمد بن حسن ميمندي كه از سال 401 تا 416 وزير سلطان محمود بود و درين سال مغضوب محمود و معزول شد تا باز مسعود او را در اوايل سلطنت خود وزارت داد و او درين مقام بود تا بسال 424 درگذشت. فرّخي در مدح اين وزير قصايد متعدد دارد و چنانكه گويد در خدمت او و پسرانش پير شده بود «1» و از ميان متعلّقان او خصوصا بپسرش ابو الفتح عبد الرزاق بيشتر ارادت ميورزيد.
2- ابو علي حسن بن محمّد ميكالي معروف به حسنك نيشابوري كه در اواخر عهد محمود چندي وزير او بود و بر اثر اختلافي كه ميان او و مسعود وجود داشت در آغاز سلطنت آن سلطان بقتل رسيد.
3- خواجه ابو بكر عبد اللّه بن يوسف سيستاني معروف بابو بكر حصيري از ندماي محمود كه مردي فاضل و شعردوست بود.
4- ابو سهل احمد بن حسن حمدوي (يا: حمدوني) از رجال معروف عهد محمود و مسعود كه مدتي وزارت و كدخدايي ري و جبال داشت و او را با علاء الدوله كاكويه جنگهايي بوده است.
5- ابو سهل زوزني كه مدتي صاحبديوان عرض و صاحبديوان رسالت مسعود بود (بعد از وفات ابو نصر مشكان در سال 430).
6- ابو الحسن علي بن ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني كه مردي اديب و شاعر بود و اشعار عربي خوب داشت و از رجال بزرگ عهد غزنويان شمرده ميشد.
فرّخي در موسيقي مهارت داشت و اين امر علاوه بر تصريح نظامي عروضي از اشارات متعدد شاعر نيز برميآيد و يكي از علل تقرّب او در نزد سلاطين نيز همين بوده است «2».
______________________________
(1)-
در سراي پسران تو و در خدمت توپير گشتم تو بدين موي سياهم منگر
(2)-
چو بزم كردي گفتي بيا ورود بزنچو جشن كردي گفتي بيا و شعر بخوان
شه روم خواهد كه تا همچو مننهد پيش او بربطي در كنار
گاه گفتي بيا و رود بزنگاه گفتي بيا و شعر بخوان
ص: 539
از اطلاعات او در ساير علوم خبري نداريم و از بسكه شعرش روان و ساده و مبتني بر عواطف رقيقست تبحّر او را در علوم از شعرش نميتوان درك كرد. نسبت تأليف كتاب ترجمان البلاغه را كه بعضي باو دادهاند «1»، پيدا شدن نسخه قديم آن كتاب كه تاريخ تحرير آن سال 507 هجريست، باطل كرده است زيرا اين كتاب تأليف يكي از ادباي اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم بنام محمّد بن عمر الرادوياني است.
فرّخي يكي از بهترين شاعران قصيدهسراي ايرانست. سخنان وي در ميان قصيده سرايان بسادگي و رواني و استحكام و متانت ممتازست. وي در استفاده از افكار و احساسات عادي و بيان آنها بزبان ساده روشن و روان چندان مهارت بكار برده كه ازين حيث گاه درست بپايه سعدي شاعر بزرگ دو قرن و نيم بعد از خود ميرسد، يعني همان سادگي و لطف ذوق و رقت احساسات و شيريني بيان را كه سعدي در ميان غزل سرايان دارد فرّخي در ميان قصيدهگويان عهد خود داراست، و چنانكه گفتهاند سخن سهل ممتنع در عربي خاص ابو فراس الحمداني (320- 357) و در پارسي خاص فرّخي بود.
تغزّلات فرّخي از حيث اشتمال بر معاني بديع عشقي و احساسات و عواطف بيپيرايه شاعر، كه گاه بيپرده اظهار شده، مشهورست و او درين تغزّلات انواع احساساتي را كه بر عاشق در احوال مختلف دست ميدهد، بيان داشته و در مدح نيز قدرت خلّاقه خود را در اوصاف رايع ممدوحان بكار انداخته است. همه جا از سخن او چيرهدستي در وصف آشكارست و در انواع توصيفات او از قبيل اوصاف طبيعت و معاشيق و ممدوحان و اعمال آنها و ميدانهاي جنگ و نظاير اينها اين مهارت مشهودست. شوخطبعي شاعر و گستاخي او در برابر ممدوحان خويش نيز رونقي خاص باشعارش بخشيده است.
غزلهاي فرّخي هم در ميان شاعران همعهد وي خالي از لطافت نيست و گويا اين غزلها مورد قبول و علاقه محمود و تشويق آن پادشاه نيز بوده است «2».
وفات او بسال 429 اتفاق افتاده و چنانكه از شعر لبيبي، كه پيش ازين نقل كردهايم، برميآيد وي در هنگام مرگ پير نبوده است. ديوانش در حدود نه هزار بيت دارد و بطبع
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 32
(2)-
بغزل يافتم همي احسنتبثنا يافتم همي احسان
ص: 540
رسيده. از اشعار اوست:
آشتي كردم با دوست پس از جنگ درازهم بدان شرط كه با من نكند ديگر ناز
آنچه كردست پشيمان شد و عذر همه خواستعذر پَذرُفتم و دل در كف او دادم باز
گر نبودم بمرادِ دل او ديّ و پَريربمراد دل او باشم امروز و فراز
دوش ناگاه رسيدم بدر حجره اوچون مرا ديد بخنديد و مرا برد نماز
گفتم اي جانِ جهان خدمتِ تو بوسه تستچه شوي رنجه بخم دادن بالايِ دراز
تو زمين بوسه مده خدمتِ بيگانه مكنمر ترا نيست بدين خدمتِ بيگانه نياز
شادمان گشت و دو رخساره چون گل بفروختزير لب گفت كه احسنت و زِه اي بندهنواز
بدِلِ نيك تو دادَست خداوند بتواينهمه نعمتِ سلطان جهان وين همه ساز
خسرو گيتي مسعود كه مسعود شودهركه يك روز شود بر در او باز فراز «1» **
ياد باد آن شب كآن شَمسه خوبانِ ترازبطرب داشت مرا تا بگَهِ بانگِ نماز
من او هردو بحجره در و مي مونس ماباز كرده دَرِ شادي و در حجره فراز
گَه بصحبت بَرِ من با بَرِ او بستي عهدگه ببوسه لب من با لب او گفتي راز
من چو مظلومان از سلسله نوشرواناندر آويخته ز آن سلسله زلف دراز
خيره گشتي مه كآنماه بمَي بردي لبروز گشتي شبْ كآن زلف برخ كردي باز
او هواي دل من جسته و من صحبت اومن سراينده او گشته و او رودنواز
بيني آن رودنوازيدن با چندين كبربيني آن شعر سراييدن با چندين ناز
در دل از شادي سازي دگر آراست هميچون رهِ نوزدي آن ماه و دگر كردي ساز
گر مرا بخت مساعد بود از دولتِ ميرهمچنان شب كه گذشتست شبي سازم باز
جفت غم بودم و انباز طرب كرد مرايوسف ناصر دين آن ملك بيانباز
آنكه از شاهان پيداست بفضل و بهنرچون فرازي ز نشيبي و حقيقت ز مجاز **
______________________________
(1)- ازين تغزل آثار عشقبازي با مماليك كه پيش ازين بدان اشاره كردهايم بسختي مشهودست.
ص: 541 چون پرند نيلگون بر روي پوشد مرغزارپرنيان هفترنگ اندر سرآرد كوهسار
خاك را چون ناف آهو مشك زايد بيقياسبيد را چون پرّ طوطي برگ رويد بيشمار
دوش وقت نيمشب بوي بهار آورد بادحبّذا باد شمال و خرّما بوي بهار
باد گويي مشك سوده دارد اندر آستينباغ گويي لعبتان ساده دارد در كنار
ارغوان لعل بدخشي دارد اندر مرسلهنسترن لؤلوي مكنون دارد اندر گوشوار
تا ربايد جامهاي سرخرنگ از شاخ گلپنجهها چون دست مردم سر برآورد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمايآب مرواريدرنگ و ابر مرواريدبار
راست پنداري كه خلعتهاي رنگين يافتندباغهاي پرنگار از داغگاه شهريار «1»
داغگاه شهريار اكنون چنان خرّم بودكاندرو از نيكوي حيران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بيني چون سپهر اندر سپهرخيمه اندر خيمه بيني چون حصار اندر حصار
سبزهها با بانگ رود مطربان چربدستخيمهها با بانگ نوش ساقيان ميگسار
هر كجا خيمه است خفته عاشقي با دوست مستهركجا سبزه است شادان ياري از ديدار يار
عاشقان بوس و كنار و نيكوان ناز و عتابمطربان رود و سرود و ميكشان خواب و خمار
روي هامون سبز چون گردونِ ناپيدا كرانروي صحرا ساده چون دريايِ ناپيدا كنار
اندر آن دريا سماري «2» و آن سماري جانورو اندر آن گردون ستاره و آن ستاره بيمدار
هر كجا كهسار باشد آن سماري كوهبُرهركجا خورشيد باشد آن ستاره سايهدار
معجزه باشد ستاره ساكن و خورشيد پوشنادره باشد سماري كُه بُرو صحراگذار
بر در پردهسراي خسرو پيروز بختاز پي داغ آتشي افروخته خورشيدوار
بركشيده آتشي چون مطرد «3» ديباي زردگرم چون طبع جوان و زرد چون زرّ عيار
داغها چون شاخهاي بُسَّد ياقوترنگهريكي چون ناردانه گشته اندر زير نار
ريدكان «4» خوابناديده «5» مصاف اندر مصافمركبان داغ ناكرده قطار اندر قطار
______________________________
(1)- مراد داغگاه امير ابو المظفر چغاني است
(2)- سماري: نوعي از كشتي است
(3)- مطرد: درفش
(4)- ريدك: كودك
(5)- خوابناديده: نابالغ
ص: 542 خسرو فرّخسير برباره دريا گذربا كمند اندر ميان دشت چون اسفنديار
اژدها كردار پيچان در كف رادش كمندچون عصاي موسي اندر دست موسي گشته مار
همچو زلف نيكوان خردساله تاب خوردهمچو عهد دوستان سالخورده استوار
گردن هرمركبي چون گردن قمري بطوقاز كمند شهريار شهرگير شهردار
هركه را اندر كمند شصت يازي درفگندگشت داغش بر سرين و شانه و رويش نگار
هرچه زينسو داغ كرد از سوي ديگر هديه دادشاعران را با لگام و زائران را با فسار
فخر دولت بو المظفّر شاه با پيوستگانشادمان و شادخوار و كامران و كامكار ...
**
دل من همي داد گويي گُواييكه باشد مرا از تو روزي جدايي
بلي هرچه خواهد رسيدن بمردمبر آن دل دهد هرزماني گُوايي
من اينروز را داشتم چشم و زين غمنبودَست با روز من روشنايي
جدايي گُمان برده بودم و ليكِننه چندانكه يكسو نهي آشنايي
بجرم چه راندي مرا از دَرِ خودگناهم نبودَست جز بيگُنايي
بدين زودي از من چرا سير گشتينگارا بدين زود سيري چرايي
كه دانست كز تو مرا ديد بايدبچندان وفا اينهمه بيوفايي
سپردم بتو دل ندانسته بودمبدينگونه مايل بجور و جفايي
دريغا دريغا كه آگَه نبودمكه تو بيوفا در جفا تا كجايي
همه دشمني از تو ديدم و ليكننگويم كه تو دوستي را نَشايي
نگارا من از آزمايش بِه آيممرا باش تا بيش ازين آزمايي
مرا خوار داري و بيقدر خواهينگر تا بدين خو كه هستي نپايي
ز قدر من آنگاه آگاه گرديكه با من بدرگاه صاحب درآيي
وزير ملك صاحب سيد احمد «1»كه دولت بدو داد فرمانروايي **
______________________________
(1)- مراد احمد بن حسن ميمندي است.
ص: 543 ز باغ اي باغبان ما را همي بوي بهار آيدكليد باغ ما را ده كه فردامان بكار آيد
كليد باغ را فردا هزاران خواستار آيدتو لختي صبر كن چندانكه قمري بر چنار آيد
چو اندر باغ تو بلبل بديدار بهار آيدترا مهمان ناخوانده بروزي صد هزار آيد
كنون گر گلبني را پنج شش گل در شمار آيدچنان داني كه هركس را همي زو بوي يار آيد
بهار امسال پنداري همي خوشتر ز پار آيدازين خوشتر شود فردا كه خسرو از شكار آيد
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني با دو نوروزي
كنون در زير هرگلبن قنينه در نماز آيدنبيند كس كه از خنده دهان گل فراز آيد
ز هربادي كه برخيزد گلي بامي براز آيدبچشم عاشق از مي تابمي عمري دراز آيد
بگوش آواز هرمرغي لطيف و طبع ساز آيدبدست مي ز شادي هرزمان بانگ جواز آيد
هوا خوش گردد و بر كوه برف اندر گداز آيدعلمهاي بهاري از نشيبي برفراز آيد
كنون ما را بدان معشوق سيمين بر نياز آيدبشادي عمر بگذاريم اگر معشوق بازآيد
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
زمين از خرمي گويي گشاده آسمانستيگشاده آسمان گويي شكفته بوستانستي
بصحرا لاله پنداري ز بيجاده دهانستيدرخت سبز را گويي هزار آوا زبانستي
بشب در باغ گويي گل چراغ باغبانستيستاك نسترن گويي بت لاغر ميانستي
درخت سيب را گويي ز ديبا طيلسانستيجهان گويي همه پر وَشّي و پرپر نيانستي
مرا گر دل نه اندر دست آن نامهربانستيبدو دستم بشادي بر مي چون ارغوانستي
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
دلا بازآي تا با تو غم ديرينه بگسارمحديثي از تو بنيوشم نصيبي از تو بردارم
دلا گر من بآساني ترا روزي بچنگ آرمچو جان دارم ترا زيرا كه بيتو خوارم و زارم
دلا تا تو ز من دوري نه در خوابم نه بيدارمنشان بيدلي پيداست از گفتار و كردارم
دلا تا تو ز من دوري ندانم برچه كردارممرا بيني چنان بيني كه من يكساله بيمارم
دلا با تو وفا كردم كزين بيشت نيازارمبيا تا اين بهارانرا بشادي با تو بگذارم
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
ص: 544 چه كرد آن سنگدل با تو بسختي صبر چون كرديچرا يكبارگي خود را چنين خوار و زبون كردي
چنين خو داشتي همواره يا اين خو كنون كرديدو بهر از خويشتن بگداختي يك بهر خون كردي
نمودي خوار خود را و مرا چون خود زبون كرديترا هرچند گفتم كم كن اين سودا فزون كردي
نخستم برگراييدي و لختي آزمون كرديچو گفتم هرچه خواهي كن فسار از سر برون كردي
برفتي جنگجويي را سوي من رهنمون كرديچو گل خندنده گشت اي بت مرا گرينده چون كردي
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
ترا گر همچنين شايد بگو آن سرو سيمين رابگو آن سرو سيمين را بگو آن ماه و پروين را
بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرين رابگو آن فخر خوبان را نگار چين و ماچين را
كه دل بردي و دعوي كردهاي مرجان شيرين راكم از رويي كه بنمايي من مهجور مسكين را
بيا تا شاد بگذاريم ما بستان غزنين رامكن بر من تباه اين جشن نوروز خوشآيين را
همي بر تو شفيع آرم ثناي گوهر آيين راثناي مير عالم يوسف بن ناصر الدين را
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
نبيني باغ را كز گل چگونه خوب و دلبر شدنبيني راغ را كز لاله چون زيبا و درخور شد
زمين از نقش گوناگون چون ديباي ششتر شدهزار آواي مست اينك بشغل خويشتن درشد
تذرو جفت گم كرده كنون با جفت همبر شدجهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگر شد
درخت ساده از دينار و از گوهر توانگر شدكنون با لاله اندر دشت همبالين و بستر شد
ز هربيغوله و باغي نواي مطربي برشددگر بايد شدن ما را كنون كآفاق ديگر شد
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
مي اندر خم همي گويد كه ياقوت روان گشتمدرخت ارغوان بشكفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زين پيش تن بودم كنون پاكيزه جان گشتمبمن شادي كند شادي كه شاديرا روان گشتم
مرا زين پيش ديدستي نگه كن تا چسان گشتمنيم ز آنسان كه من بودم دگر گشتم جوان گشتم
ز خوشرنگي چو گل گشتم ز خوشبويي چوبان گشتمز بيم باد و برف دي بخم اندر نهان گشتم
بهار آمد برون آيم كه از دي با امان گشتمروانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي
ص: 545 مي اندر گفتوگو آمد پس از گفتار جنگ آمدخم و خانه بچشم من همه تاريك و تنگ آمد
بگوش من همي از باغ بانگ ناي و چنگ آمدكس ار مي خورد بيآواز ني بر سرش سنگ آمد
مرا باري همه مهر از مي بيجاده رنگ آمدزُمُرُّدْ را روان خواهم چو از روي پرنگ «1» آمد
بخاصه كز هوا شبگير آواز كلنگ آمدز كاخ مير بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
كنون هرعاشقي كو را مي روشن بچنگ آمدبطرف باغ همدم با نگاري شوخوشنگ آمد
بدين شايستگي جشني بدين بايستگي روزيملك را در جهان هرروز جشني باد و نوروزي **
خواستم از لَعلِ او دو بوسه و گفتمتربيتي كن بآب لطف خسي را
گفت يكي بس بود و گر دوستانيفتنه شوي آزمودهايم بسي را
عمرِ دوباره است بوسه من و هرگزعمر دوباره ندادهاند كسي را **
دلِ مردم بنكويي بتوان برد از راهبر نكوكاري هرگز نكند خلق زيان
مردمانرا خرد و عقل بدان داد خدايتا بدانند بد از نيك و سرود از قرآن
نيك و بد هردو توان كرد و ليكن سخنيستنيك دشوار توان كردن و بد سخت آسان
تو همي رنج نهي بر تن تا هرچه كنيهمه نيكو بود احسنت وزِهاي نيكودان **
شرف و قيمت و قدر تو بفضل و هُنَرستنه بديدار و بدينار و بسود و بزيان
هر بزرگي كه بفضل و بهنر گشت بزرگنشود خُرد ببد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسيار بماند بنيام اندر تيغنشود كُند و نگردد هنر تيغ نهان
ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر ميغنشود تيره و افروخته باشد بميان
شير هم شير بود گرچه بزنجير بودنَبَرد بند و قِلاده شرفِ شير ژيان
باز هم باز بود گرچه كه او بسته بودشرف بازي از بازفگندن نتوان **
باز يا رب چونَم از هجران دوستباز چون گُم گشتهام جويان دوست
______________________________
(1)- پرنگ: پشته و تپه
ص: 546 تا همي خايم لب و دندان خويشز آرزوي آن لب و دندان دوست
ديدگانم ابرِ دُرافشان شدستز آرزوي لفظ دُرافشان دوست
من نخُسبم بيخيال روي يارمن نخندم بيلب خندان دوست
من بجان با دوست پيمان كردهامنشكنم تا جان بود پيمان دوست **
سَرِ زلف تو نه مُشكست و بمشكِ ناب ماندرخ روشن تو اي دوست بآفتاب ماند
همه شب ز غم نخسبم كه نخسبد آنكه عاشقمنم آن كسي كه بيداري من بخواب ماند
ز فراق روي و موي تو ز ديده خون چكانمعجبست سخت خوني كه بروشن آب ماند
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابيكه در آن دو زلف ناتافتگي بتاب ماند
تو بآفتاب ماني و ز عشق روي خوبترخ عاشق تو اي دوست بماهتاب ماند **
اي دوستي نموده و پيوسته دشمنيدر شرط ما نبود كه با من تو اين كني
دل پيش من نهادي و بفريفتي مراآگه نبودهام كه همي دانه افگني
پنداشتم همي كه دل از دوستي دهيبر تو گُمان كه برد كه تو دشمن مني
دل دادن تو از پي آن بود تا مرااندر فريبي و دلم از جاي بركني
كشتي مرا بدوستي و كس نكشته بودزين زارتر كسي را هرگز بدشمني
بستي بمهر با دل من چندبار عهداز تو نميسزد كه كنون عهد بشكني
با تو رَهيت را چو بدل ايمِني نبودزينپس بجان چگونه بود بر تو ايمِني
خَرمَن ز مرغ گرسنه خالي كجا بودما مرغكان گرسنهايم و تو خَرمَني
ص: 547
ص: 647