.
40- لبيبي
لبيبي شاعر مشهور اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم از معاصران و دوستان فرّخي و گويا از مردم خراسان بوده است.
چون دو بيت ازو در تأسف بر فوت فرّخي در ترجمان البلاغة (ص 32) آمده معلوم ميشود كه در سال 429 زنده بوده است و چون قصيدهيي ازو در مدح ابو المظفّر چغاني داريم شاعري او در پايان قرن چهارم مسلّم ميگردد و معلوم ميشود كه وي معاصر و همدوره فرّخي بوده است. عوفي او را در شمار شعراي عهد غزنوي آورده «1» و گفته است كه مدّاح ابو المظفّر يوسف بن ناصر الدين بوده است ليكن قصيدهيي كه ازو در مدح ابو المظفر داريم معلوم ميدارد كه مراد ازين امير، ابو المظفّر چغاني بوده است نه يوسف بن ناصر الدين برادر سلطان محمود و ممدوح فرّخي.
از مجمع الفصحا «2» هم مطلب تازهيي راجع بزندگي او برنميآيد جز اينكه هدايت قصيده مشهور لبيبي را كه در ذيل احوال او ميآوريم در جزو اشعار فرّخي آورده است.
اين قصيده را بنام منوچهري نيز ذكر كرده و در ديوان او آوردهاند.
لبيبي در ميان شعراي بعد از خود شهرتي داشته است و از آن جمله مسعود سعد قصيدهيي باستقبال او ساخته و در آن گفته است:
درين قصيده كه گفتم من اقتفا كردمباوستاد لبيبي كه سيّد الشعراست
بر آن طريق بنا كردم اين قصيده كه گفت«سخن كه نظم كنند آن درست بايد و راست» از اشعار او ابياتي در فرهنگها و ترجمان البلاغة و تاريخ بيهقي و مجمع الفصحا و لباب الالباب عوفي آمده و از آنجمله است:
كارواني همي از ري بسوي دسكره «3» شدآب پيش آمد و مردم همه بر قنطره «4» شد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 40- 41
(2)- ايضا ج 1 ص 494
(3)- دسكره يكي از قراء خراسان و نام چند قريه ديگر در ايران بود
(4)- قنطره: پل
ص: 548 گله دزدان از دور بديدند چو آنهريكي ز ايشان گفتي كه يكي قسوره «1» شد
آنچه دزدان را راي آمد همه بردند و شدندبُد كسي نيز كه با دزد همي يكسره شد؟
رهروي بود در آن راه درم يافت بسيچون توانگر شد گفتي سخنش نادره شد
هرچه پرسيدند او را همه اين بود جوابكارواني زده شد كار گروهي سره شد ***
«2» چو بركندم دل از ديدارِ دلبرنهادم مُهر خُرسندي بدل بَر
تو گويي داغ سوزان برنهادمبدل، كز دل بديده در زد آذر
شَرَر ديدم كه بر رويم همي جَستز مژگان همچو سوزان سُونِشِ زر
مرا ديد آن نگارين چشم گريانجگر بريان، پر از خون عارض و بَر
بچشم اندر شَرارِ آتش عشقبچنگ اندر عنان خِنگِ رَهبَر
مرا گفت آن دلارام اي بيآرامهميشه تازيان بيخواب و بيخُوَر
ز جابُلسا بجابُلقا رسيديهمان از باختر رفتي بخاور
سكندر نيستي ليكن دوبارهبگشتي در جهان همچون سكندر
ندانم تا ترا چند آزمايمچه مايه بينم از كارِ تو كَيفَر
مرا در آتش سوزان چه سوزيچه داري عيش من بر من مُكَدَّر
فغان زين بادپاي كوه ديدارفغان زين رَهْنَوَردِ هِجْر گُستَر
همانا از فراقست آفريدهكه دارد دور ما را يك ز ديگر
خرد زينسو كشيد و عشق ز آنسوفروماندم من اندر كار مُضطَرّ
بدلبر گفتم اي از جان شيرينمرا بايستهتر، وَز عُمر خوشتر
سفر بسيار كردم، راست گفتيسفرهايي همه بيسود و بيضَرّ
بدانم سرزنش كردي روا بودگذشتست از گذشته ياد ناوَر
مخور غم ميروم درويش زينجاو ليكن زود بازآيم توانگر
______________________________
(1)- قسوره: شير درنده
(2)- نقل از مجله مهر شماره 6 سال 8. اشعار لبيبي گردآورده آقاي دبرسياقي.
ص: 549 برفت از پيشم و پيش من آوردبيابان بُر ره انجامي مُشَمَّر
رهي دور و شبي تاريك و تيرههوا پيروزه و هامون مُقَيَّر
هوا اندوده رخساره بدودهسپهر آراسته چهره بگَوهَر
گُمان بردي كه باد اندر پراگندبروي سبز دريا برگِ عَبْهَر
خم شوله «1» چو خمّ زلف جانانمغرّق گشته اندر لؤلوءِ تر
مكلّل گوهر اندر تاج اكليل «2»بتارك برنهاده غفره «3» مغفر
مَجَرّه «4» چون بدريا راهِ موسيكه اندر قَعرِ او بگذشت لشكر
بناتُ النّعش چون طبطاب «5» سيميننهاده دسته زير و پَهنه از بَر
همي گفتي كه طبطاب فلك راچه گويي گوي شايد بودن ايدر
زماني بود مه برزد سر از كوهبرنگ روي مهجوران مُزَعْفَر
چو زراندود كرده گوي سيمينشد از انوار او گيتي مُنَوَّر
مرا چشم اندر ايشان خيره ماندهروان مدهوش و مغز و دل مُفَكّر
بريگ اندر همي شد باره ز آنسانكه در غرقاب مرد آشناوَر
برون رفتم ز ريگ و شكر كردمبسجده پيش يزدان گَروُگَر «6»
دمنده اژدهايي پيشم آمدخروشان و بيآرام و زمين دَر
شكممالان بهامون بر همي رفتشده هامون بزير او مُقَعَّر
گرفته دامن خاور بدنبالنهاده بر كران باختر سر
بباران بهاري بوده فَربيز گرماي حزيران گشته لاغر
ازو زادست هرچ اندر جهانستز هرچ اندر جهانست او جوانتر
______________________________
(1)- شوله: يكي از منازل قمرست كه دو ستاره روشن در دم عقرب است
(2)- اكليل از منازل قمر كه چهار ستاره است
(3)- غفره يكي ديگر از منازل قمرست
(4)- مجره: كهكشان
(5)- طبطاب: چوگان
(6)- گروگر: دادگر
ص: 550 شكوه آمد مرا و جاي آن بودكه حالي او خيالي بود منكَر
مديح شاه برخواندم بجيحونبرآمد بانگ ازو اللّه اكبر
تواضع كرد بسيار و مرا گفتز من مشكوه و بيآزار بگذر
كه من شاگرد كفّ راد آنمكه تو مدحش همي برخواني از بر
بفَرّ شاه ازو بيرون گذشتميكي موي از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدين درگاه گفتيگشادَستند مَر فردوس را در
همه بالا پر از ديباي روميهمه پستي پر از كالاي شُشتَر
كجا سبزه است بر فرقش مُعَقَّدكجا شاخه است بر شاخش مُشجَّر
يكي چون نامه ماني مُنَقَّشيكي چون صورت آزَر مُصَوَّر
تو گفتي هَيكَل زردشت گشتَستز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردي كه هرساعت برآيدفروزان آتش از درياي اخضر
بدين حضرت بدانگونه رسيدمكه زي فرزند يعقوب پيمبر
بدين درگاه عالي چون رسيدمرها كردم سوي جانان كبوتر
كبوتر سوي جانان كرد پروازبشارتنامه زير پرّش اندر
بنامه در نبشته كاي دلارامرسيدم دل بكام و كان بگوهر
بدرگاهي رسيدم كز بر اونيارد تند رفتن چرخ محور
سرايي مر سعادت پيشكارشزمانه چاكر و دولت كَديوَر
بصدر اندر نشسته پادشاهيظفر ياري بكُنيت بو المظفّر
بتاجش برنبشته عهد آدمبكينش درسرشته هول محشر
زن ار از هيبت او بار گيردچه خواهد زاد؟ تمساح و غضنفر
جهانرا خور كند روشن و ليكنز راي اوست دايم روشني خور
ز بار منّت او گشت گوييبدين كردار پشت چرخ چنبر
41- زينبي علوي محمودي
عبد الجبّار زينبي علوي محمودي «1» از شاعران استاد عهد سلطان محمود و سلطان مسعودست. نام او را عوفي «2» زينتي
______________________________
(1)- ترجمان البلاغه ص 8. تاريخ بيهقي چاپ دكتر فياض و دكتر غني صحائف 131 و 274 و 280
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 39
ص: 551
علوي محمودي ضبط كرده است و ازينجهت بعضي نام او را بجاي زينبي «زينتي» ميخوانند. ابو الفضل بيهقي نام او را در شمار شاعران بزرگ عهد آورده است كه مورد لطف و عنايت مسعود بودند چنانكه يكبار او را يك پيل با هزار هزار درم بخشيد كه بر پيل نهادند و بخانه او بردند «1» و يكبار ديگر هم پنجاه هزار درم بر پشت پيل بخانه علوي زينبي فرستادند «2» و ازين دو مورد بدرجه تقرّب زينبي پي ميبريم «3».
از استاد زينبي ابيات معدودي در ترجمان البلاغة و حدائق السحر و لغت فرس اسدي و لباب الالباب عوفي و مجمع الفصحا و المعجم آمده و از آنجمله است:
آن قطره باران بارغوان برچون خوي ببناگوش نيكوان بر
و آن فاخته بر شاخ او نشستهعاشق شده بر وصف اين و آن بر
و آن نرگس بين چشم باز كردهنازان بهمه باغ و بوستان بر
عطّار مگر وصل كرد عمداكافور رياحين بزعفران بر
برخويد چكيده سرشك بارانمانند ستاره بر آسمان بر **
«4» من و آشنا اندر آن جام بادهاز آن پس كه افتادم اين آشنايي ...
هر آنگه كجا آورد پارسيهانماند همي با كسي پارسايي
بنا رحمت آن خوب ترك نوآييندرآورد بيصبري و بينوايي ...
رهي گوي خوش يا بزن خوب راهيكه هرگز مبادم ز عشقت رهايي
زو صفت رسيده است شاعر بشَعريز نعتت گرفته است راوي روايي
هواي ترا ز آن گزيدم ز عالمكه پاكيزهتر از سرشك هوايي
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي ص 131
(2)- ايضا ص 274
(3)- براي كسب اطلاع بيشتر از احوالش رجوع شود به حواشي حدائق السحر بقلم مرحوم عباس اقبال ص 101- 103 و حواشي چهار مقاله بقلم مرحوم ميرزا محمد خان قزويني ص 132- 133
(4)- ازين قصيده چند بيت موجودست كه در ترجمان البلاغة صفحات 23 و 24 و 29 و 30 و 35 و 41 و حدائق السحر ص 20 و لباب الالباب ج 2 ص 39 آمده است.
ص: 552 گر آيي و اين حال عاشق ببينيكني رحم در وقت وزي ويگرايي
چراگاه من بود شيرينلبانتچرايي تو از من رميده چرايي ...
ايا شهرياري كه گرد ستورتهمي چشم دين را كند توتيايي
ايا داد تو مر جهان را هميشهچو اندام آزرده را موميايي
ز خون عدو گرد فتنه نشانيبتيغت همي زنگ بدعت زدايي
مگر عهد دادي كه همچون سكندرملوك زمين را تو قدرتنمايي
چگونه است كز حرب سيري نيابيچگونه كه برجاي هرگز نپايي
مگر نذر كردي كه هرمه كه نَوشُدشهي را ببندي و شهري گشايي **
ز عشق آن بت سيمين ميان زرّ كمرچو سرو سيمين بودم شدم چو زرّين نال
تهي نكرده بُدم جام مي هنوز از ميكه كرده بودم از خون ديده مالامال
ميان ما دو تن آميخته دوگونه سرشكچو لوءلويي كه كني با عقيق سرخ همال
چو باز دانا كو گيرد از حباري سربگردد نب نگردد بترسد از پيخال «1» ...
از آنكه روي سپه باشد او بهر غزويهميگذارد شمشيرش از يمين و شمال
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پيكانهزار ميخ شده درعش از بسي سوفال «2» **
روز بزمت نامدارا فاخته انباز بازروز رزمت كامكارا شير شاگرد شبان
عهد و قوّت را مداري سعد و نصرت را مرادعزّ و دولت را مكيني ملك و ملت را مكان
تير و تيغت تازه دارد دين تازي را هميچون كمين دارد كمانت بر گمان بدگمان
زهره در تن زهر گردد بيگره گردد زرهزهره گويد زِه اميرا! چون بزه كردي كمان
كي بتابد تا نيابد مشتري از تو جوازكي برآيد تا نخواهد تَو امان «3» از تو امان «4»
______________________________
(1)- پيخال: سرگين مرغ باشد
(2)- سوفال: سوفار تير
(3)- تو امان: جوزا، دو پيكر
(4)- ترجمان البلاغه ص 8، 16، 20، 26
ص: 553
**
اي خداوند روزگار پناهمطربان را بخوان و باده بخواه
تا بدان لعل مي فروشوييمكامها را ز گرد و خشكي راه
پس جوانمردوار برسازيممجلسي پرنهنگ شيرآگاه
ميسره مطربان خوش سازيمميمنه دوستان نيكوخواه
علم از ساقيان بپاي كنيمباز منجوقها ز زلف سياه
بَدَل نيزه دستَها گيريماز گل و سنبل شكفته پگاه
بَدَل جوشن و زره پوشيمبر خود از دوستان خطا و گناه
بر سر اسپر كنيم تا داريمخويشتن را ز تير غمزه نگاه
غم گريزد ز پيش ما چونانكخان و قيصر ز پيش شاهنشاه
خسرو خسروان ملك محمودملّت و ملك را هميشه پناه
42- منشوري
ابو سعيد احمد بن محمد منشوري سمرقندي از گويندگان عهد محمود غزنوي بود. عوفي «1» و عروضي «2» او را از شاعران آل سبكتكين نوشتهاند. رشيد وطواط گويد كه احمد منشوري مختصري در صنعت متلوّن (شعري كه بدو وزن خوانده شود) ساخته است و آنرا خورشيدي شرح كرده، نامش كنز الغرائب، جمله آن ازين ابيات متلوّن است، در آنجا بيتي آورده است كي بسي و اندوزن بتوان خواند اما اين موضوع را اينقدر تمامست» «3» از اشعار او قطعات و ابياتي در ترجمان البلاغة و حدائق السحر و لباب الالباب و مجمع الفصحا و لغت فرس اسدي آمده و از آنجمله است اين ابيات در وصف آتش سده و مدح:
يكي دريا پديد آمد زمين از مشك و آب از زرمعلّق موج زرّينش باوج اندر كشيده سر
نشيب و قعر آن دريا همه پررشته مرجانفراز و موج او هرسو همه پرزهره ازهر
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 44
(2)- چهار مقاله ص 28
(3)- حدائق السحر ص 55
ص: 554 نهنگ سندرو سينش بسيماب اندرون غلطاندم تمساح زرّينش پريشان از گلو گوهر
برخشد سرّ او بيرخ بغرّد غور او بيدلچو برق از ميغ بر دريا چو رعد از كوه در گَردَر
فلك چون قصر مدهون گشت بروي كنگره زرّيندرفشان هريكي روشن چو قصر مرد مدهونگر
چو چشم باز ازو روشن زمين و آسمان امشبنقابي بست بر روي و بناگوش تذرو نر
چه بود امشب كه چون خال و سر از خاك زمين برزدخلوقي «1» رنگ خورشيدي بشنگرف آزده پيكر
گهي چون عبهري سيمين همي بر آسمان تازدگهي چون ابر ياقوتين همي نالد بابر اندر
زريرين گردد از رنگش بدريا درهمي لؤلؤعقيقين گردد از عكسش بگردون بر همي اختر
تو گويي همّت خسرو براي نعمت زايريكي زرّين فلك خواهد برآوردن همي ديگر
بدست و تيغ و جام و جان مياساي از چهار آيينچنانك از نامه فتحت نياسايد همي رهبر
بدست از مال بخشيدن بتيغ از كينه آهختنبجام از باده روشن بجان از مدت بيمر
اگر بر شاخ سيسنبر بتابد سايه تيغتبرنگ روين رومي برآيد شاخ سيسنبر
دهان خشكي نهيبت را بخشم ار تشنگي يابدهمه طوفان يكي شربت همه دريا يكي ساغر
______________________________
(1)- خلوق: بفتح اول نوعي ماده خوشبوي است
ص: 555 چه بايد رفت خسرو را پس دشمن سوي مكرانبگو تا چون نهنگ او را بدم زي خود كشد لَشكر «1» **
چرا زرد شد دهر بيمهرگانازيرا كه چون كوه شد آسمان
چرا معصفر بار شد تيره شبازيرا كه شد بارور زعفران
چرا جام ميخواست ناگاه شاهازيرا كش آمد سده ناگهان
چرا از قضا برترست امر اوازيرا يقين برترست از گمان
چرا رخ مجدّر نمايد عدوشازيرا كه از اشك باشد نهان
چرا بيكرانست طول بقاشازيرا بود دايره بيكران **
دو چيز يافت ازين آتش سده دو همالستاره ياره زرّين و آسمان خلخال
ز آفتاب يكي جام كرد چرخ امشببياد شاه بكف برنهاده مالامال
43- مسعودي غزنوي (رازي)
در كتاب ترجمان البلاغة كه نسخه موجود آن بسال 507 تحرير يافته و بنابرين همزمان تأليف و همزمان تحرير آن مقدّم است بر سال تأليف لباب الالباب، از شاعري بنام مسعودي غزنوي «2» ياد شده و چهار بيت از اشعار او در آن ضمن آمده است كه دو بيت آن همانست كه در تاريخ بيهقي بنام مسعودي رازي ذكر شده و آن در شرح جشن مهرگانيست كه امير مسعود در سال 430 برپا داشته بود: «امير رضي اللّه عنه بجشن مهرگان نشست، روز سهشنبه بيست و هفتم ذو الحجه و بسيار هديه و نثار آوردند و شعرا را هيچ نفرمود و بر مسعود رازي خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند كه گفتند كه او قصيده گفته است و سلطان را در آن نصيحتها كرده و در آن قصيده اين دو بيت بود:
مخالفان تو موران بُدند و مار شدندبرآر زود ز موران مار گشته دمار
مده زمانشان زين بيش و روزگار مبركه اژدها شود ار روزگار يابد مار
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 44- 45 و ترجمان البلاغة ص 64، 88
(2)- ترجمان البلاغه ص 36- 38
ص: 556
اين مسكين سخت نيكو نصيحتي كرد هرچند فضول بود و شعرا را با ملوكان اين نرسد» «1».
ازينجا اشكالي در پيش ميآيد كه آيا مسعودي غزنوي همانست كه در پارهيي مآخذ مسعود يا مسعودي رازي خوانده شد يا ديگري؟ عوفي در لباب الالباب از شاعري بنام مسعود رازي نام برده كه در سلك مدّاحان مسعود غزنوي منخرط بوده است «2». همين شاعر را هدايت «3» امام مسعود مسعودي رازي دانسته و گفته است: گويند از شيعيان خاص بود و بر نور اخلاص ممتاز و بمدّاحي سلطان محمود سرافراز ... عروضي در شمار شاعران عهد غزنوي يكي را بنام «مسعودي» «4» ذكر كرده اما از نسبت او بري يا غزنه ذكري بميان نياورده است. اسدي هم بنام همين شاعر اشاره كرده و او را يك جا «5» مسعودي غزنوي و در جاي ديگر «6» مسعودي خوانده است. رشيد وطواط دو بيت شعر به «مسعود رازي» نسبت داده «7» كه همان دو بيت در ترجمان البلاغة (ص 37) بنام عنصري آمده است.
مسعودي (مسعود) رازي يا مسعودي غزنوي معاصر سلطان مسعود در حدود سال 430 كه دچار غضب سلطان شده و بهندوستان تبعيد گرديده بود حيات داشت و بعد از آن خبر ما از احوال او منحصرست باين اشاره از ابو الفضل بيهقي كه ميگويد در روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادي الاخري سال 431 هجري امير مسعود «بجشن نوروز بنشست و هديهاي بسيار آورده بودند و تكلّف بسيار رفت و شعر شنود از شعرا كه شادكام بود درين روزگار زمستان، و فارغدل، و فترتي نيفتاد، و صله فرمود و مطربان را نيز فرمود. مسعود شاعر را شفاعت كردند، سيصد دينار صله فرمود بنامه، و هزار دينار مشاهره هرماهي از معاملات جيلم، و گفت هم آنجا ميبايد بود.» «8»
از ابياتي كه بنام مسعودي غزنوي (مسعود يا مسعودي رازي) در كتب تذكره
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي چاپ مرحوم دكتر غني و آقاي دكتر فياض ص 594
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 63
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 503
(4)- چهار مقاله ص 28
(5)- لغت فرس چاپ تهران ص 354
(6)- لغت فرس ص 72، 490
(7)- حدائق السحر ص 27
(8)- تاريخ بيهقي ص 611
ص: 557
و ادب آمده است، غير از دو بيت كه پيش ازين آوردهايم، بنقل اين چند بيت مبادرت ميكنيم:
جاه جوي اي كه مي بجويي سيمسيم و جز سيم زير جاه درست
سيم را هركسي بيابد و بازجاه با اژدها بچاه درست **
آن زلف نگر بر رخ آن دُرّ يتيمچون بنگاري چنانكه از غاليه جيم
و آن خال بر آن عارض چون ماهي شيمهمچون نقطي ز مشك بر تخته سيم **
ز نخدانهاي تركانست گوييفراز شاخ بر آن سيب خندان
مغاكي در ميان هريك آنكچو آن چاهي كه باشد بر ز نخدان
چو حقّه بُسّدين پرگوهر سرخببين آويخته از شاخ رُمّان
كفيده چون دهان شير و دانهاشبدو در همچو خون آلوده دندان **
اي دل برنده هرچه تواني همي كنيميدان فراخ يافتهيي گوي زن هلا
عشق ترا وفا ز تو بيشست از آنكه تواز من جدا شدي و نشد عشق تو جدا
44- مخلّدي گرگاني
نام او را عوفي ابو شريف احمد بن علي مجلّدي گرگاني «1» آورده است. اشعار او در لباب الالباب و ترجمان البلاغه (بنام مخلّدي) «2» و چهار مقاله (بنام شريف مجلّدي) «3» و لغت فرس اسدي چاپ تهران يكبار بنام مخلّدي «4» و چندبار بنام مجلّدي «5» آمده است و با توجّه باين منابع مختلف اسم اين شاعر «شريف مجلديّ» (يا مخلّدي) و يا «ابو شريف مجلّدي»
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 1 ص 13- 14
(2)- ترجمان البلاغه ص 119
(3)- چهار مقاله چاپ ليدن ص 27
(4)- لغت فرس چاپ مرحوم عباس اقبال ص 186
(5)- لغت فرس ص: 156، 399، 403، 500، 511
ص: 558
(يا مخلّدي) بوده است؛ و چون در دو بيت معروف خود از آنچه از دولت سامان باقي مانده بود سخن گفته و نام آن دولت را چون دولتي گذشته همراه دولت آل ساسان آورده است، پس بعد از روزگار امراي ساماني ميزيسته؛ و چون نام او در ترجمان البلاغة كه ظاهرا در اواخر قرن پنجم تأليف شده است آمده، بنابرين پيش از عهد تأليف آن كتاب زندگي ميكرده و بدينترتيب از شاعران اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم شمرده ميشده است.
از اشعار او اين دو بيت در چهار مقاله و لباب الالباب آمده است:
از آن چندان نعيم اين جهانيكه ماند از آل ساسان و آل سامان
ثناي رودكي ماندست و مدحتنواي بار بد ماندست و دستان و ابيات ذيل در ترجمان البلاغة از قول او در ترجمه حديث نبوي: «من اصبح منكم آمنا في سربه معافا في بدنه و له قوت يومه فكأنمّا حيزت له الدنيا بحذافيرها «1»» آمده است:
هركرا بهره كرد ايزدِ فرددانش و امن و تندرستي و خُوَرد
زين جهان بهره تمامي يافتگو بگرد دگر فضول مگرد
كآرزو را كرانه نيست پديدآز را خاك سير داند كرد از شش بيت او كه در لغت فرس آمده اين دو بيت از يك قصيده بوده است:
آن زنگي زلفين بدان رنگين رخسارچون سارِ سياهست و گُل اندر دهن سار ...
تا ديو چه افگند هوا بر زنخ سيبمهتاب بگلگونه بيالودش رخسار ...
آقاي سعيد نفيسي سه بيت از قطعه ذيل را بنام مجلّدي در يك نسخه خطي از لغت فرس اسدي مكتوب بسال 877 هجري يافتهاند «2». اين قطعه بتمامي در نسخ ديوان عنصري هم ديده شده است و ازين دو مأخذ ميتوان قطعه كامل مجلّدي (يا عنصري) را بنحو
______________________________
(1)- بحذافيرها اي باسرها و بجوانبها
(2)- ديوان رودكي ص 1134- 1135
ص: 559
ذيل آورد:
آمد آن رگزن مسيحپرستشست «1» الماسگون گرفته بدست
كرسي افگند و برنشست برويبازوي خواجه عميد ببست
دست چون ديد گفت عزّ عليكاينچنين دست را نشايد خَست
سر فروبرد و بوسهيي بربودوز سمن شاخ ارغوان برجست
45- عنصري
سرآمد سخنوران پارسي در دربار محمود و مسعود، و استاد مطلق در مدح و غزل و قصيده بعد از رودكي، استاد ابو القاسم حسن بن احمد عنصري بلخيست. عوفي او را «مقدّم شعراء عهد و پيشواي فضلاء زمان» خوانده «2» و او بواقع شايسته چنين نعوتي بوده است.
نام و نسب و تخلّص او را منوچهري درين دو بيت از قصيدهيي كه در مدح وي پرداخته آورده است:
تو همي تابي و من بر تو همي خوانم بمهرهر شبي تا روز ديوان ابو القاسم حسن
اوستاد اوستادان زمانه عنصريعنصرش بيعيب و دل بيغشّ و دينش بيفتن مولد او را شهر بلخ نوشتهاند «3». از آغاز حيات او اطلاع روشني در دست نيست جز آنكه برخي نوشتهاند كه وي بعد از مرگ پدر و مادر اموال و اثقال موروث برداشت و بتجارت رفت و در ضمن سفر بدست قاطعان طريق افتاد و ثروتش برباد شد. بعد از آن آهنگ فراز آوردن علم كرد. اين داستان كه در پارهيي از كتب و مآخذ آمده و گاه (در كتاب الفرج بعد الشدّة) با تفصيل همراهست، يك مطلب را ميرساند و آن تمكّن خاندان عنصري و پرداختن او در عين تنعّم بفنّ شعر و ادبست. درينكه عنصري از كه علم آموخت اطلاعي نداريم مگر آنكه دولتشاه نوشته است كه عنصري شاگرد
______________________________
(1)- نيش رگزن
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 29
(3)- تذكرة الشعرا ص 24 و مجمع الفصحا ج 1 ص 355
ص: 560
ابو الفرج سگزي شاعر اواخر قرن چهارم بوده است «1». چنانكه از اشعار استاد معلوم ميشود اطلاعات او تنها منحصر بادب و شعر نبود بلكه او مخصوصا از علوم اوائل كه در قرن چهارم در خراسان رائج بوده اطلاعات كافي داشته است.
عنصري بنابر قول مشهور بوسيله امير نصر بن ناصر الدين بخدمت سلطان تقرّب يافت «2» و اين دعوي را بعضي از ابيات استاد هم تا حدّي تأييد ميكند. مثلا عنصري در يكي از قصائد خود كه در مدح امير نصرست گويد:
كه بودم من اندر جهان پيش ازينكه را بود در گيتي از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنينمن اندر حضر نام من در سفر ورود عنصري در دربار محمود ظاهرا در سالهاي نخستين سلطنت آن پادشاه اتفاق افتاده بود و بسبب همين قدمت و سابقه، و نيز از آنجا كه معرّف او برادر سلطان بود، و همچنين بر اثر تفوّق در علم و ادب و شعر، در نزد سلطان تقرّب بسيار يافت و در شمار ندماء سلطان درآمد و اين معني را حكايت نظامي عروضي «3» راجع بپشيماني محمود از كوتاه كردن زلف اياز و وارد شدن عنصري بر او و ساختن رباعي معروف
(كي عيب سر زلف بت از كاستن است ...)
روشن ميكند. و بسبب همين تقرّب و تقدّم بر شعرا، عنصري ثروت بسيار فراهم آورد چنانكه بمال و نعمت بسيار در ميان شاعران بعد از خود مشهور بود و خاقاني درباره او گفته است:
بلي شاعري بود صاحبقرانز ممدوح صاحبقران عنصري
ز معشوق نيكو و ممدوح نيكغزلگو شد و مدحخوان عنصري
بدور كرم بخششي نيك ديدز محمود كشورستان عنصري
بده بيت صد بدره و برده يافتز يك فتح هندوستان عنصري
شنيدم كه از نقره زد ديكدانز زر ساخت آلات خوان عنصري عنصري در غالب سفرهاي جنگي محمود با او همراه بود و برخي از قصايدش
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 18
(2)- مجمع الفصحا، ج 1 ص 355
(3)- چهار مقاله ص 34- 36
ص: 561
در وصف همين سفرهاي جنگي است.
در دوره سلطان محمود نيز عنصري مقام و مرتبه خود را حفظ كرد و همچنان مقدّم شعرا شمرده ميشد و در عهد همين پادشاه بود كه منوچهري قصيده معروف خود را، كه با لغز شمع آغاز ميشود، در مدح او ساخت.
عنصري از ميان ساير افراد خاندان سبكتكين بامير نصر برادر سلطان محمود كه تا سال 412 سپهسالار خراسان بود، تعلّق بسيار داشت و او را در قصايد غرّا مدح گفت و چنانكه از فحواي آن قصايد برميآيد از آن پادشاهزاده اصطناع فراوان ديد.
عنصري چنانكه از اشعار او آشكارست مردي بلندهمّت و بزرگمنش بود و ازينروي با آنكه قصائد خود را بمدح اختصاص داده، در آنها گاه از بيان مضامين اخلاقي و اشعاري كه نماينده علوّ طبع وي باشد، تخلّف نورزيده است. وقار و متانت اين شاعر حتي در تغزّلها و غزلهاي او هم آشكارست.
وفات او را در سال 431 نوشتهاند.
ديوان عنصري را دولتشاه قريب سه هزار بيت نوشته است «1» ولي اكنون مجموع اشعار وي در ديوان او يا كتب ادبي مانند ترجمان البلاغة و حدائق السحر و لغت فرس اسدي و المعجم في معايير اشعار العجم و جز آنها، اندكي از دو هزار بيت تجاوز ميكند و مشتملست بر قصايد و چند غزل و رباعي و ابيات پراگنده از مثنويهاي او.
عنصري غير از ديوان خود منظومههايي نيز داشت كه بنابر نقل عوفي «2» عبارت بوده است از: «شاد بهر و عين الحيوة» و «وامق و عذرا» و «خنگ بت و سرخ بت». موضوع مثنوي شادبهر و عين الحيوة مأخوذ از داستاني بود كه ابو ريحان بيروني آنرا بنام «حديث قسيم السرور و عين الحيوة» از پارسي بعربي ترجمه كرد «3» و خنگ بت و سرخ بت داستاني بوده محلّي مربوط بدو بت در باميان بلخ كه هنوز باقيست. اين داستان را هم ابو ريحان بعربي ترجمه كرد و نام آنرا «حديث صنمي الباميان» «4» گذاشت.
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 24
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 32
(3)- فهرست كتب محمد بن زكريا ص 39
(4)- ايضا همان صحيفه
ص: 562
وامق و عذرا داستاني كهن بود كه عنصري آنرا در بحر متقارب بنظم كشيد و برخي از ابيات آن در دست و در فرهنگها پراگنده است مانند اين ابيات كه در لغت فرس اسدي آمده:
ابا ويژگان ماند وامق بجنگنه روي گريز و نه جاي درنگ ...
بفرمود تا «آسنستان» «1» پگاهبيامد بنزديك رخشنده ماه
بدو داد فرخنده دخترش رابگوهر بياراست اخترش را
بتنجيد «2» عذرا چو مردان جنگترنجيد «3» بر بارگي بيدرنگ اين سه بيت از يك مثنوي ديگر عنصريست كه نميدانيم كدامست:
چون بيامد بوعده بر «سامند»آن كنيزك سبك ز بام بلند
برَسَن سوي او فرود آمدگفتي از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس «4» گرفتدست و پاي و سرش ببوس گرفت عنصري شاعري توانا و هنرمندست، در بيان معاني دقيق و خيالات باريك مهارت دارد، و كمتر بيت اوست كه مضموني تازه كه از ذوق خلّاق او سرچشمه گرفته باشد در آن ديده نشود. اينكه مدّعيست «بباريك وهم» درميآيد در ادعاي خود صادق است، و براستي در باريكترين و دشوارترين مضايق انديشه وارد شده و پيروز بيرون آمده است.
بر اثر احاطه بادب عربي گاه مضامين خود را از شاعران بزرگ تازيگوي پيش از خود اقتباس كرده است، ليكن چنان رنگ تازه و هيأت جديد بدان بخشيده كه صورت نخستين در آن ديده نميشود. از خصائص شعر او وجود فكر منطقي در آنست منتهي درينجا قياسات منتجه مبتني است بر مقدمات موهمه، و استدلالات استوارست بر مباني و اجزاء خيالي كه شاعر با مهارت از آنها براي بيان مقاصد شعري خود استفاده نموده است، و همين استنتاج است كه غالبا بابيات عنصري و مخصوصا مصراعهاي آخر او صورت
______________________________
(1)- آسنستان نام پدر زن وامق است
(2)- تنجيدن: بمعني ترنجيدن رجوع شود به شماره 3 از حاشيه همين صفحه
(3)- ترنجيدن: درهم آمدن، ترنجيده: درهم كشيده (فرهنگ رشيدي)
(4)- لوس: فروتني بود و كسي را بچربزباني فريفتن و لابه كردن (لغت فرس)
ص: 563
مثل سائر داده است و ازينگونه ابيات در ديوان او بسيار ميتوان يافت و از آنجمله است.
نعت هركس را همي يكسان شود اصل سخنچون بنعت او رسد اصل سخن ديگر شود
چون بينديشم خرد مر نظم را ماني شودچون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود
نعتگويي جز بنام وي سخن ضايع بودتخم چون بر شوره كاري ضايع و بيبر شود
شست بايد لفظ را تا نعت او گويي بدانپخت بايد زرّ را تا تاج را درخُوَر شود
خسرو مشرق كه يزدانش هميشه ناصرستهركه يزدان را پرستد ناصرش يزدان بود
فخر باخير آن بود كز رسم او گيري و بسعلم نافع آن بود كش حجّت از فرقان بود
تا جهان باشد نيابد حاسدش راحت ز رنجرنج با راحت بود چون درد بيدرمان بود
پادشاهيها همه دعويست برهان تيغ اوآن نكوتر باشد از دعوي كه با برهان بود
درّ معني را سبب شد قطرهبارانِ سخاشدرّ دريا را سبب هم قطره باران بود
هركه ناشاعر بود چون كرد قصد مدح اوشاعري گردد كه شعرش روضه رضوان بود
ز آنكه نعتش جمع گردانيد معنيهاي نيكچون معاني جمع گردد شاعري آسان بود
بيش ازين نصرت نشايد بود كاو را دادهاندچون ز نصرت بگذري ز آنسو همه خذلان بود
از تمامي دان كه پنج انگشت باشد مرد راباز چون شش گردد آن افزوني از نقصان بود بر اثر تسلّط عنصري بر علوم عقلي مقداري از افكار و اصطلاحات علمي در اشعار او راه يافته است منتهي گاهي اين استفاده از افكار و اصطلاحات علمي از طريق آميزش با تخيّلات شاعرانه صورت گرفته و گاه تنها بآوردن آنها بدون تصرّف و استفاده از آن اصطلاحات براي بيان مقاصد شعري اكتفا شده است مانند:
گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خردتا ازو سامان نگيرد سخت بيسامان بود ...
تا باصل اندر روان را با خرد خويشي بودتا بطبع اندر زمستان ضد تابستان بود ...
هميشه بودي تأثير آسمان بزمينز فضل اوست كنون اندر آسمان تأثير ...
مردمي چيست مردمي عرض استجز دل پاك اوش جوهر نيست
ذات آزادگي است صورت اوگرچه آزادگي مصوّر نيست ...
چون ز احكامش سخن گويي شود جوهر عرضچون ز آثارش سخن راني عرض جوهر شود ...
خدايرا دو جهانست فعلي و عقلييكي بمايه قليل و يكي بمايه كثير
ص: 564 جهان فعلي دنيا جهان عقلي شاهيكي جهان صغير و دگر جهان كبير ...
بتيغ قهرش اندر فلسفي رانشان جبر و آنِ اختيارست
بحدّ فضلش اندر هندسي راطريق هندسه علم نزارست دقت خيال و باريكي انديشه و سعي در آوردن مضامين نو و ابداعي، فهم اشعار عنصري را تا حدّي دشوار ساخته است و بر اثر همين امرست كه در نسخ ديوان او غلط بسيار راه يافته و محتاج تصحيح دقيق است. از اشعار اوست:
تا همي جولان زلفش گرد لالِستان بودعشقِ زلفش را بگِردِ هردلي جَولان بود
تا همي ناتافته تاب اوفتد در جَعدِ اوتافته بودن دل عُشّاق را پيمان بود
مر مرا پيدا نيامد تا نديدم زلف اوكز شَبَه زنجير باشد يا ز شب چُوگان بود
تا جهان بودَست كس بر ماه نفشاندست مشكزلف او چون هرشبي بر ماه مشكافشان بود
اسب گَردونست ازو گر شير بر گردون رودخانه بُستانست از او گر ماه در بُستان بود
رامشافزايي كند وقتي كه در مجلس بودلشكرآرايي كند وقتي كه در ميدان بود
شادي اندر جان ما مأوي گرفت از عشق اوشاد باشد جان آنكس كش چنين جانان بود
تا نداري بس عجب كز عشق نيك آمد مرانيك آنكس را بود كاو بنده سلطان بود ***
باد نوروزي همي در بوستان بُتْگَر شودتا ز صُنْعش هردرختي لُعبتي ديگر شود
باغ همچون كلبه بزّاز پرديبا شودباد همچون طَبله عطّار پرعنبر شود
ص: 565 سُوسَنَش سيم سپيد از باغ بردارد هميباز همچون عارض خوبان زمين اخْضَر شود
رويبَند هرزميني حُلّه چيني شودگوشوار هردرختي رَسته گوهر شود
چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني ز نازگَه برون آيد ز ميغ و گه بميغ اندر شود
افسر سيمين فروگيرد ز سر كوه بلندباز ميناچشم و ديباروي و مشكينپر شود
روز هرروزي بيفزايد چو قدر شهرياربوستان چون بخت او هرروز بُرناتر شود **
سده جشن ملوك نامدارستز افريدون و از جم يادگارست
زمين امشب تو گويي كوه طُورَستكزو نور تَجَلّي آشكارست
گر اين روزست شب خواندش نبايدوگر شب روز شد خوش روزگارست
همانا كاين ديار اندر بهشتستكه بس پرنور و روحاني ديارست
فلك را با زمين انبازيي هستكه وهَم هردو تن در يك شُمارست
همه اجرام آن اركانِ نورستهمه اجسام اين اجزاي نارَست
اگرنه كانِ بيجاده است گردونچرا بادِ هوا بيجاده بارست
چه چيزست آن درخت روشناييكه برگش اصل و شاخش صد هزارست
گهي سروِ بلندست و گهي بازعقيقين گنبد زرّين نگارست
ورايدون كو بصورت روشن آمدچرا تيرهوَش و همرنگ قارست
گر از فصل زمستانست بهمنچرا امشب جهان چون لالهزارست
بلاله ماند اين ليكن نه لاله استشرار آتش نَمرود و نارست **
بُت كه بُتْگَر كُنَدْشْ دلبر نيستدلبري دَستْبُردِ بُتْگَر نيست
بتِ من دل برد كه صورت اوستآزريوار و صُنع آزر نيست
از بديعي ببوستان بهشتجفت بالاي او صنوبر نيست
چيست آن جَعْد سلسله كه هميبوي عنبر دِهَست و عنبر نيست
هيچ مويي شكافته از «1» بالا «2»زارتر ز آن ميان لاغر نيست
______________________________
(1)- تلفظ شود: شكافتز
(2)- بالا: قد، درازا
ص: 566 بيني آن چشم پركرشمه و نازكه بدان چشم هيچ عبهر نيست
سيمِ بيبار اگرچه پاك بودچون بناگوش آن سَمَنْبَر نيست
گِرْدِ روز آن دو زُلفْ دايرهييستنقطهيي ز آن دهانْشْ كمتَر نيست
بلطيفي دگر چو تو نبودبكريمي چو مير ديگر نيست **
ميان زاغِ سياه و ميان بازِ سپيدشنيدهام ز حكيمي حكايت دلبر
بباز گفت همي زاغ هردو يارانيمكه هردو مرغيم از جنس و اصل يكديگر
جواب داد كه مرغيم جُز بجاي هنرميان طبع من و تو ميانهييست مگر
خورند از آنكه بماند ز من ملوك زمينتو از پليدي و مردار پُركني ژاغَر «1»
مرا نشست بدست ملوك و دَير و سَر استترا نشست بويرانه و سُتُودان «2» بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذابكه من نشانه ز معروفم و تو از مُنْكَر
ملوك مَيل سوي من كنند و سوي تو نهكه مَيلِ خير بخيرست و ميل شَرّ سويِ شَرّ **
عجب مدار كه نامرد مردي آموزداز آن خُجسته رسوم و از آن سُتُوده سيَر
بچندگاه دهد بوي عنبر آن جامهكه چند روز بماند نهاده با عنبر
دلي كه رامش جويد نيابد آن دانشسري كه بالش جويد نيابد آن افسر
چو شد بدريا آب روان و كرد قرارتباه و بيمزه و تلخ گردد و بيبَر
ز بعد آنكه سفر كرد چون فرود آمدبلطفِ روح فرود آيد و بطعمِ شكر **
بگردِ ماه بر از غاليه حصار كه كردبروي روز بر از تيره شب نگار كه كرد
نبود يار بطبع و بجنس ظلمت و نوربروي خوب تو اين هردو چيز يار كه كرد
______________________________
(1)- ژاغر: چينهدان
(2)- ستودان: دخمه، گورستان
ص: 567 ترا كه كرد بُتا از بهار خانه برونجهان بروي تو بر جان من بهار كه كرد
بماه ماني آنگَه كه تو سوار شويچگونه اي عجبي ماه را سوار كه كرد
اگر ز عشق تو پرنار گشت جان و دلممرا بگوي رخ تو برنگ نار كه كرد
گر استُوار نبودي ز دور بر دل منمرا بمهر تو نزديك و استوار كه كرد **
تا نسرايي سخن دهانت نبودتا نگشايي كمر ميانت نبود
تا از كمر و سخن نشانت نبودسوگند خورم كه اين و آنت نبود **
از مشك حصار گل خودروي كه ديدبر گُل خَطّي ز مشك خوشبوي كه ديد
گل روي بتي با دلِ چون روي كه ديدبر پشت زمين نيز چنان روي كه ديد **
در عشق تو كس پاي ندارد جز منبر شوره كسي تخم نكارد جز من
با دشمن و با دوست بدت ميگويمتا هيچكست دوست ندارد جز من
46- بهرامي
استاد ابو الحسن علي بهرامي سرخسي «1» از مشاهير شاعران عصر اول غزنويست. وي علاوه بر شعر در علوم ادبي نيز ماهر و مشهور بود. نام وي را نظامي عروضي علاوه بر آنكه در رديف شاعران بزرگ آل سبكتكين آورده، در مورد ديگر در شمار مؤلّفان كتب علميه ادبيه ذكر كرده و دو كتاب بنام «غاية العروضين» «2» و «كنز القافية» بدو منسوب داشته و گفته است هركس بخواهد در شعر استاد شود بعد از فراهم آوردن مقدماتي كه مورد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 55. چهار مقاله ص 30
(2)- در المعجم شمس قيس (ص 141) اين اسم غاية العروضيين آمده است
ص: 568
نظر نظامي عروضي است بايد در گرد تصانيف استاد ابو الحسن السرخسي البهرامي گردد چون غاية العروضين و كنز القافية «1» و ازينجا معلوم ميشود كه تصانيف مذكور بهرامي از امّهات كتب در علوم شعري بوده است. عوفي «2» برين دو كتاب اثر ديگري افزوده و گفته است: «او را در علم شعر و معرفت آن مهارتي كامل بوده و خجستهنامه كه در علم عروض بينظيرست از منشآت اوست».
شمس الدين محمّد بن قيس استاد بزرگ عروض نيز نام بهرامي را چندبار در شمار عروضيان عجم آورده است «3». هدايت با آنكه بهرامي را از معاصران سبكتكين دانسته وفاتش را در سال 500 نوشته و اين باطلست. امين احمد رازي در تذكره هفت اقليم او را از معاصران سلطان محمود غزنوي دانسته است «4». گويا وفات بهرامي در اوايل قرن پنجم اتفاق افتاده باشد. آنچه از اشعار اين شاعر باقي مانده نشان ميدهد كه او بشدت از روش شعراي عهد ساماني متأثر بوده و همان خصائص كه در اشعار آنان ميبينيم در شعر او مشهودست. اشعار او در تذكرهها و كتب ادب پراگنده است و از آن ميان اين ابيات نقل ميشود:
ما هردو بتا گل دو رنگيمبنگر بچه خواهمت صفت كرد
يك نيمه آن تويي بسرخيوين نيم دگر منم چنين زرد **
شاه اسپرم چو شاخ كشيده بگرد خويشچون قبّه زُمُرُّدْ بر شاخكي نزار
يا سبز جامهيي كه چو بر ما كند گذراز ساق بركشد بكف او دامن ازار **
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 30
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 55- 56
(3)- المعجم في معايير اشعار العجم چاپ تهران ص 135 و 141
(4)- از جمله ابيات منفرد بهرامي اين بيت در ذيل لغت انباخون (حصار) در لغت فرس آمده است:
ز سوي هند گشادي هزار تركستانز سوي سند گرفتي هزار انباخون و آن قصيدهييست كه در مدح فاتح سند و هند يعني سلطان محمود ساخته است و ازينجا صحت قول امين احمد رازي بر ما مسلم ميشود
ص: 569 بر روي برف زاغ سيه را نگاه گنچون زلف بر رخ بتم آن شمسه سپاه
يا چون يكي بساط فگنده حواصليو افگنده جاي جاي بدو رويه سياه **
آن خوشه بين چنانكه يكي خيك پرنبيدسر بسته و نبرده بدو دست هيچكس
بر گونه سياهي چشمست غژب «1» اوهم بر مثال مردمك چشم ازو تَكَس «2» **
«3» هميشه خرّم و آباد باد تركستانكه قبله شمنانست و جايگاه بتان
بتان او همه گويا و شكّرين سخنندببوسه راحت جان و بغمزه آفت جان
يكي بيامد ازيشان و اين دلم بربودبجان و دل بنهاد آتشي زبانهزنان
بتي شمنكش و جادوفريب و سحرنمابرخ بهار «4» بهار و بقهر باد خزان
بجلوه اندر چون آهوي رميده زيوزبرزم اندر چون شير و اژدهاي دمان
بزير سايه زلفش همه زيادت و سودبزير سايه تيغش همه بلا و زيان
كشنده تيغش جان عدو كشيده بدمدو زلف و جعدش باريده مشك بر خفتان
دو چشم تنگ و دهن تنگ و تنگدل بحديثشكسته زلف و بگاه سخن شكسته زبان
بغمزه تير و مژه تير و قدّ و قامت تيربرو كمان و بباز و فروفگنده كمان
از آن كمانش كمان گشته پشت عاشق اووزين كمانش عدو گشته از شمار كم آن
ميان ندارد گويي بگاه بيكمريبخامشي در گويي كه نيستيش دهان
بدان زمان كه سخن برگشاد و بست كمرسخن دليل دهان شد كمر دليل ميان
دلم ببرد و دل خويش را نداد بمنبرفت و ماند غمِ عشق و آتش هجران
دلم تنور شد و هردو چشم چشمه آبچگونه خاست گَهِ نوح جز چنين طوفان
______________________________
(1)- غژب: دانه انگور تازه
(2)- تكس: هسته انگور
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 173
(4)- بهار: درينجا بمعني گل است
ص: 570
47- بزرجمهر قايني
وي از شاعران و ادبا و امراء عهد آل ناصر الدين سبكتكين و از مادحان سلطان محمود غزنوي بوده است «1». نام و نسب او چنانكه در لباب الالباب و تتمة اليتيمه ثعالبي «2» آمده «امير ابو منصور بزرجمهر قسيم بن ابراهيم القايني» است. شمس قيس در شمار عروضيان عجم كسي را بنام بزرجمهر قسيمي ياد كرده است «3» كه مسلّما مراد همين بزرجمهر قسيم بن ابراهيم است. ثعالبي در تتمة اليتيمة و عوفي در لباب الالباب او را از شعراء ذو اللسانين و در شعر عربي و فارسي استاد شمرده و ابياتي ازو بعربي نقل كردهاند. از اشعار پارسي اوست:
آن پسته سرگشاده را بينآورده بدست بر بصد ناز
چو نانك دهان ماهي خردآنگَه كه كند ز تشنگي باز **
در ميان سراي آن مهتركه همه فخر ما بخدمت اوست
ديگ رويين آب پنداريديده عاشقست در دل دوست **
جهان از طلعت سلطان اعظمنگار اندر نگار اندر نگارست
ز نعل مركبانش از شرق تا غربغبار اندر غبار اندر غبارست
ز لاله كوه را وز گل چمن رانثار اندر نثار اندر نثارست
48- غضايري
ابو زيد محمّد بن علي الغضايري الرازي «4» از شاعران بزرگ عراق و از مدّاحان امراي آخر ديلمي در ري و ستايشگر سلطان يمين الدوله محمود غزنويست. لقب شعري او را غضايري و غضاري هردو نوشتهاند. او خود در اشعارش غضايري آورده است:
كجا شريف بود چون غضايري بَرِ توبطبع باشد چونانكه زرّ سرخ و سفال
______________________________
(1)- چهار مقاله ص 28؛ لباب الالباب ج 1 ص 33 تاريخ ادبيات در ايران ج1 570 48 - غضايري ..... ص : 570
(2)- حواشي چهار مقاله ص 133
(3)- المعجم في معايير اشعار العجم ص 135
(4)- لباب الالباب ج 2 ص 59. هدايت كنيه او را ابو يزيد ضبط كرده است ج 1 ص 368
ص: 571
ولي چون نسبت غضايري بغضاره «1» است بايد قياسا غضاري گفته شود و بهمين سبب از قديم برخي نام او را غضاري «2» نوشتهاند و منوچهري هم نام او را بهمين نحو در شعر خويش آورده:
با من ز مدحت ارجو كان فرّ و جاه باشدكز فرّ شاه ماضي بودست با غضاري تذكرهنويسان متأخّر در شرح احوال غضايري نوشتهاند كه او از ولايت ري بعزم خدمت سلطان محمود بغزنين رفت «3» و در خدمت او تقرّب بسيار يافت و محسود شاعران دربار شد چندانكه عنصري بر او رشك برد و ديوان او را در حضورش بآب شست «4». ليكن اولا غضايري در قصيدهيي كه در جواب عنصري ساخته و بغزنين فرستاده اشارت صريح بدوري از غزنين دارد:
پيام داد بمن بنده دوش باد شمالز حضرت ملك مالبخش دشمن مال
كه شعر شكر بحضرت رسيد و بپسنديدخدايگان جهان خسرو خجسته خصال و ثانيا مسعود سعد سلمان در اشاراتي كه بغضايري و قصيده لاميه او دارد، بدوري وي از غزنين و ارسال هرقصيده از شهر ري تصريح ميكند:
يمين دولت سلطان ماضي از غزنينبمدحگويان بر وقف داشتي اموال
غضايري كه اگر زنده باشدي امروزبشعر من كندي فخر در همه احوال
بهر قصيده كه از شهر ري فرستاديهزار دينار او بستدي ز زرّ حلال
بگويدي كه بمن تا بحشر فخر كند«هر آنكه بر سر يك بيت من نويسد قال»
«بس اي ملك كه نه لؤلؤ فروختم بسلمبس اي ملك كه نه گوهر فروختم بجوال»
خداي داند كاندر پناه شاه جهانغضايري را مينشمرم بشعر همال ...
و ثالثا غضايري مذهب تشيّع داشت، و مسلّما يا از بيم سلطان مانند ابن سينا تن بمسافرت بغزنين در نميداد، و يا اگر بغزنين ميرفت بسرنوشت فردوسي دچار ميشد. ابياتي كه
______________________________
(1)- غضاره: گلي كه بدان سفال سازند
(2)- ترجمان البلاغة ص 13، 56
(3)- دولتشاه سمرقندي، تذكرة الشعرا ص 14
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 368
ص: 572
از غضايري نقل كرده و دليل تشيّع او قرار دادهاند اينست:
مرا شفاعت اين پنج تن بسنده بودكه روز حشر بدين پنج تن رسانم تن
بهين خلق و برادرش و دختر و دو پسرمحمد و علي و فاطمه حسين و حسن معلوم نيست غضائري از كدام تاريخ اشعار خود را بغزنين فرستاده و بمدح محمود زبان گشوده است. قديمترين تاريخي كه ميتوان از روي اشعار او درينباره بدست آورد از روي اين بيت است:
دو بدره زر بگرفتم بفتح نارايينبفتح روميه صد بدره گيرم و خرطال و چون فتح نارايين در سال 400 هجري اتفاق افتاده قديمترين رابطه غضايري با محمود چنانكه از اشعار او برميآيد مقارن بوده است با همين سال «1». بعد از آن تاريخ رابطه شعري غضائري با دربار غزنين همواره امتداد داشت و از جمله قصائدي كه در مدح محمود بغزنين فرستاده قصيده لاميه معروفست بمطلع:
اگر كمال بجاه اندرست و جاه بمالمرا ببين كه ببيني كمال را بكمال كه در آن از كثرت عطاياي محمودي اظهار ملال كرده و از حيث ابتكار اين معني در ميان شاعران شهرت خاص يافته است. چون اين قصيده بغزنين رسيد عنصري انگشت بر آن نهاد و قصيدهيي بمطلع ذيل در جواب آن سرود:
خدايگان خراسان و آفتاب كمالكه وقف كرد بر او ذو الجلال عزّ و جلال و درين قصيده شعر غضايري را انتقاد كرد و اين قصيده عنصري از جمله قديمترين نقدهاي ادبي دقيقست كه در زبان فارسي بدست مانده. غضايري در جواب عنصري و ردّ ايرادات او قصيدهيي سرود و بغزنين گسيل داشت بمطلع:
پيام داد بمن بندهدوش باد شمالز حضرت ملك مالبخش دشمن مال و گويا درگرفتن همين بحث ادبي و انتقادي ميان عنصري و غضائري منشاء شيوع داستان خشم عنصري بر غضائري و شستن ديوان او بآب شده باشد. اسدي بيتي از غضايري را در ذيل لغت ابريز (زر خالص) آورده و گفته است: «غضايري گويد در هجو عنصري:
______________________________
(1)- سخن و سخنوران تأليف آقاي فروزانفر استاد دانشگاه ج 1 ص 108
ص: 573 بدين فصاحت و اين علم شاعري كه تراستمكوش خيرهكش ابريز كردي و اكسير» «1» و ازينجا معلوم ميشود روابط غضايري و عنصري تيرهتر از آن بوده كه تصوّر ميرود.
تاريخ وفات غضايري را هدايت سال 426 هجري نوشته است. از اشعار او قصائد و مقطعاتي در لباب الالباب و مجمع الفصحا و كتب لغت و ادب آمده و از آنجمله است:
دينارگون بيد و ابر سپيدزمين گشته زَرّين و سيمين سَما
چرا نايد آهويِ سيمينِ منكه بر چشم كردمش جايِ چرا
نسيم دو زلفين او بگذردبرآميخته با نسيم صبا
چه گويَمْشْ گويَمْشْ چون بگذردالا يا نسيمَ الصَّبا مرحَبا
كنم خدمت پادشا تا كندمرا بر تو بَر پادشا پادشا
بدست اندرش برق و زيرش براقكه ياردش پيش آمدن وز كجا
كه نه طعن ژوبينش رد كرد كسنه هرگز شدش زخم خطي خطا
عصا برگرفتن نه معجز بودهمي اژدها كرد بايد عصا «2» **
جامِ مي آورد بامداد و بمن دادآنكه مرا با لبانش كار فتادَست
گفتم مِهرَست؟ گفت مهرش پروردگفم ماهَست؟ گفت ماهش زادَست
باده بمن داد از لطافت گفتمجام بمن داد ليك باده ندادَست **
مطربي خوبروي و بَربَطِ اوچو يكي گوژپشت عاشق پير
ناله شيرخوار دارد و ليكبكنار اندرون نخواهد شير **
سحرگاهان يكي عمدا بصحرا برگذر بنگردو گردد آسمان گويي يكي زير و دگر از بر
______________________________
(1)- لغت فرس چاپ تهران ص 187
(2)- ترجمان البلاغه ص 24، 29، 39، 98- لباب الالباب ج 2 ص 59- المعجم ص 243- 252
ص: 574 چو برق از ميغ بِدرَخْشَد تو پنداري يكي زنگيز خرگاهي بخرگاهي دواند پاره اخگَر
وز آن اخگَر بسوزد دستش از گرمي و بيتابياز آن آسيب بِخْرُوشد رواني بفگند آذر **
اي بهار داد و دين آمد خجسته نوبهاربوستان پادشايي كرد همچون قندهار
آبداده خشت پولادست پنداري گياهكس نداند چون ببيند كشتزار از خشتزار
لاله بيني لرزلرزان چون دل بدخواه ملكنيمي اندر خون غريق و نيمي اندر زير قار
شاخ هرچندانكه بيني نور دارد بر جبينراغ هرچندانكه بيني حور دارد در كنار
بوستانافروز تازه در ميان بوستانهمچو خونآلوده در هيجا سنان كارزار
دوش تا شبگير مرواريد باريد آسمانلاله را بر تاج باريد و سمن را بر سوار
اينكه هرروزست راغ و باغ و كوه و دشت و درزمرد و مرجان و فيروزج بشاخ و برگ و بار
خسرو پيروز گر برباره پيروزگيكرد با شادي و پيروزي بصحرا برگذار **
«1» اگر كمال بجاه اندرست و جاه بمالمرا ببين كه ببيني كمال را بكمال
من آنكسم كه بمن تا بحشر فخر كندهرآنكه بر سر يك بيت من نويسد قال
همهكس از قِبَلِ نيستي فغان دارندگَهِ ضعيفي و بيچارگي و سستي حال
من آنكسم كه فغانم بچرخ زهره رسيدز جود آن ملكي كم ز مال داد ملال
روا بود كه ز بس بار شكر نعمت شاهفغان كنم كه ملالم گرفت زين اموال
چو شعر شكر فرستم ازين سپس بَرِ شاهنگر چه خواهم گفتن ز كبر و غنج و دلال
بس اي ملك كه نه لؤلؤ فروختم بسلمبس اي ملك كه نه گوهر فروختم بجوال
بس اي ملك كه ازين شاعري و شعر مراملك فريب بخوانند و جادوي محتال
بس اي ملك كه جهان را بشبهت افگنديكه زرّ سرخست اين يا شكسته سنگ و سفال
بس اي ملك كه ضياع من و عقار مرانه آفتاب مساحت كند نه باد شمال
______________________________
(1)- اين قصيده بتمامي در مجمع الفصحا ج 1 ص 368- 369 درج شده است
ص: 575 بس اي ملك كه نه قرآن بمعجز آوردمكه ذو الجلالش چندين جمال داد و جلال
بس اي ملك كه نه گوگرد سرخ گشت سخننه كيميا كه ازو هيچكس نديد خيال
بس اي ملك كه دگر جاي شعر شكر نماندمرا بهر دو جهان در صحيفه اعمال
بس اي ملك كه من اندر تو آن همي شنومكه در مسيح شنيدم ز جمله جهّال
بس اي ملك كه دو دست ترا بگاه عطانه با زمانه قياس و نه بر گذشته مثال
بس اي ملك كه جهان سر بسر حديث منستميان حاسد و ناحاسدم هميشه جدال
بس اي ملك كه زمانه عيال نعمت تستبمن رهي چه رسد زين همه زمانه عيال
بس اي ملك كه ترا صد هزار سال بقاستقياس گير و بتقدير سال بخش اموال
بس اي ملك كه عطايت بگنج و كان سنجندملوك را همه معيار باشد و مثقال
بس اي ملك كه من از بس عطات سير شدمنه ز آنكه نعمت بر من حرام گشت و وبال
همي بترسم كز شاعري ملال آرمملال مدح تو كفرست و جاودانه ضلال
بس اي ملك كه ملوك از گزافه گرد كنندبهر زمين و نترسد كس از حرام و حلال
همه يكايك دينار و بدره تو و گنجاسير روز مصافست و صيد روز قتال
زهي ملك كه حلال اينچنين بود ديناربتيغ پالده در خون خصم داده صقال
بلاي بر همنانست و قهر قرمطيانهلاك اهرمنانست و آفت دجّال
ملوك را همه بگسستي از مديح طمعايا مظفّر فيروزبخت خوبخصال
بدين بها كه تو يك بيت من خريدستيسرير و ملك نخرّند و تاج و جاه و جمال
بشعر ياد كند روزگار برمكياندقيقي آنگَه كآشفته شد برو احوال
سحاق ابن براهيم را چه بهره رسيدز فضل برمك و آن شعر قافيه بردال
بيك دو بيت ندانم چه داد فضل بدوفسانه باك ندارد ز نامحال و محال
مرا دو بيت بفرمود شهريار جهانبر آن صنوبر عنبر عذار مشكين خال
دو بدره زر بفرستاد و دو هزار درمبرغم حاسد و تيمار بدسگال و نكال
چو آفتاب شدم در جهان گشادهزبانبَدَل چو داد و بيت مرا دو بيت المال ...
هزار بود و هزار دگر ملك بفزودز يك غزل كه ز من خواست بر لطيف غزال
اميد دارم كاين بار صد هزار تمامبمن فرستد بر تال فيل با فَيّال ...
ص: 576
49- مسرور طالقاني
ابو الفضل مسرور بن محمّد طالقاني «1» از شاعران استاد عهد محمود غزنوي بود و ابيات معدودي كه از وي باقي مانده است دلالت تام بر مهارت او در بيان معاني و عذوبت گفتار و قدرت درآوردن تركيبات بديع و مضامين دلانگيز دارد. عوفي قطعهيي ازو در مدح ابو القاسم احمد بن حسن ميمندي آورده است و اين قصيده دليلي روشن بر عهد زندگي اوست ليكن جز نوزده بيتي كه عوفي ازو نقل كرده ابيات ديگري ازو ديده نشده و هدايت نيز كه ذكري از احوال و اشعارش در ذيل اسم «مسرور خراساني» كرده «2» اطلاع تازهيي درين دو مورد بما نداده است.
اين ابيات ازو در لباب الالباب آمده است:
چو ناپديد شد از چشم چشمه روشندراز گشت شب دير ياز را دامن
بروي گنبد گردنده برشدند پديدستارگان قوي قوّت بديع بدن
چو تيغ باختر افراخته نمود هلالچو هفت فندق سيمابرنگ نجم پرن
مدبّران فلك بر فلك چو هفت ملكنهاده روي بتدوير زي ده و دو وطن «3»
يكي قرين شتاب و يكي عديل درنگمسير اين بسوي هند و سير آن بعدن
بزير پرده آسايش اندرون شده روزشب سيه بسر اندر كشيده پيراهن
از ارتفاع شب تيره بهرهيي چو گذشتبيامد آن بت شادان بهار سوي چمن
بصورتي كه نمازش برد ز ناز پريبزينتي كه زمين بوسدش بمهر وثن «4»
گرفته گنج ملاحت ز قهرمان «5» جمالربوده خاتم خوبي ز نيكوان ختن
بنرم نرم چنين گفت مر مرا كه چراهمي جدايي جويي بخيره خير ز من
مرو كه با منت ايدر خزان بهار بودكه هم رخم گل سوريست هم ز نخ سوسن
______________________________
(1)- لباب الالباب ص 42- 44
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 503
(3)- مراد بروج دوازدهگانه است
(4)- وثن: بت
(5)- قهرمان: پيشكار و مباشر
ص: 577 بساغر مي اگر بنگري نياري يادز برگ لاله سيراب و آبدار سمن
جواب دادم اگر ضامن روان رهي (؟)بسست عهدي تا كي بري بمن بر ظن
بطبع و طوع همي سوي او روم كه نديدچنو جواد جهان و چنو كريم زَمَن
شهاب دولت شمس الكفاة ابو القاسمحميد حمد هنر خواجه احمد بن حسن **
بوقت نرگس ار خواند كسي فردوس گيتي رابيك معني روا باشد كه دلمان داردش باور
ز بهر آنكه جز در خلد كي شايد بدن هرگزدرختي كش تن از مينا و برگ از سيم و بار از زر **
چنانم كه مجنون عامر نبودز تيمار ليلي بليل و نهار
وفادار مهر توام تا زيَمتو خواهي وفادار و خواهي ندار
50- عسجدي
ابو نظر عبد العزيز بن منصور العسجدي المروزي «1» را هدايت «2» مروزي قزويني دانسته و دولتشاه «3» هروي شمرده و صحّت اين هردو قول مورد ترديدست. از احوال او اطلاعي در دست نيست ليكن مسلّمست كه از معاصران محمود غزنوي و مدّاح او بوده و در خدمتش تقرّب داشته است و قصيدهيي در فتح سومنات، كه بسال 416 صورت گرفته بود، ساخته بوده است بدين مطلع:
تا شاه خسروان سفر سومنات كردكردار خويش را علم معجزات كرد دولتشاه عسجدي را از جمله شاگردان استاد عنصري دانسته است و در صحّت اين قول نيز ترديد كلّي است. هدايت وفات او را در سال 432 نوشته است و اگر چنين باشد او فقط بايست دوره سلطنت محمود و مسعود را درك كرده باشد و حال آنكه بنابر شاهد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 49- 53
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 340
(3)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 24
ص: 578
ديگري ميدانيم كه او در دوره سلطنت سلطان مودود بن مسعود (432- 440) زنده بود و آن اشاره در قصيدهيي از امير الشعرا معزّي است كه در مدح تاج الدين نصير الملك مجد الدوله ابو محمّد منيع بن مسعود از خاندان مشهور منيعي نيشابور گفته و خطاب بممدوح خود چنين آورده است:
بمجلس پدرت عَسجَدي ز بهر طمعمديح برد بايّام جغري و مودود
بمجلس تو من آوردهام ز بهر شرفعزيز عقدي بگزيده از ميان عقود و مراد از جغري ابو سليمان داود جغري بيك سلجوقيست كه از 429 تا 450 بر خراسان امارت داشت. بنابرين بايد عسجدي بعد از سال 432 فوت كرده باشد.
از اشعار او ابياتي در لباب الالباب و مجمع الفصحا و برخي از كتب لغت و ادب مانند ترجمان البلاغة و حدائق السحر و المعجم و لغت فرس اسدي و فرهنگ جهانگيري و جنگها آمده است. يك قصيده مصنوع او را بمطلع:
باران قطرهقطره همي بارم ابروارهرروز خيرهخيره ازين چشم سيلبار كه بعضي از ابيات آن در كتب پراگنده است، مرحوم عباس اقبال استاد فقيد دانشگاه بتمامي از يك جنگ خطي در حواشي كتاب حدائق السحر (ص 148- 150) آورده است. اينك بنقل برخي از اشعار او درينجا مبادرت ميشود:
چرا نه مردم عاقل چنان بُوَد كه بعمرچو دردِ سر كُنَدَش مردمان دُژَم گردند
چنانچه بايد بودن كه گر سرش ببُريبسر بريدنِ او دوستان خُرَم گردند **
خجسته دولت عالي چنين كرد اين ملك پيمانكه فتحي نو دهد هرروز از يك گوشه گيهان
فرود آرد سپاهت را بگرد كشور عاصيبرآرد گرد از آن كشور بسوي گنبد گردان
برانگيزد ز شادروان سپاه پادشاهي رانشاند يك غلامت را بر آن شاهانه شادروان ...
ص: 579 چو بازيگر همي رفتند خم داده ميانك رابحلق اندر يكي حلقه بتن عريان بدل بريان
نهاده دست چون كوران همه بر پشت يكديگرعصاي يكدگر گشته نژند از تهمت عصيان ... «1» **
ز بس خونها كه ميريزي بغَمزهشمار كشتگان نايد بيادت
گر از خون ريختن شرمت نيايدز رنج غَمزه باري شرم بادت **
ساقي بآبگينه بغداد درفگندياقوترنگ باده خوشخوار مشكبو
گويي كه پيشِ عاشق معشوقِ مهربانشبگريست و برفتاد برخساره اشك او
از دل برآوريد دَمِ سرد و آه گرمبفشرد آب ديده و بگداخت رنگِ رو **
آن آتش كَز بلنديِ بالامر ابرِ بلند را كند روزَن
وز ابر چو سر برون زند نورشچون ماه بر آسمان زند خرمَن
مانَد تنِ او ببسَّدين ابريزو قطرهچَكان چو زرّگون ارزَن
هرقطره زر كه زو جدا گرددچون سيم فروفتد بپيرامن
باز از حركات چون بياسايداز لاله ستانش بردَمَد سُوسن **
صُبحست و صبا مشكفشان ميگذرددرياب كه از كوي فلان ميگذرد
برخيز چه خُسبي كه جهان ميگذردبويي بستان كه كاروان ميگذرد **
دل دوش هزار چارهسازي ميكردبا وعده دوست عشقبازي ميكرد
تا بر كف پاي تو تواند ماليددل را همه شب ديده نمازي ميكرد **
______________________________
(1)- اين ابيات از ترجمان البلاغة ص 24 و 57 نقل شده و ازين قصيده بيش ازين بدست نيامده است
ص: 580 باران قطرهقطره همي بارم ابروارهرروز خيرهخيره ازين چشم سيلبار
ز آن قطرهقطره قطره باران شده خجلز آن خيرهخيره خيره دل من ز هجر يار
ياري كه ذرّهذرّه نمايد مرا نظرهجرانش بارهباره بمن برنهاد بار
ز آن ذرّهذرّه ذرّه چو كوه آيدم بدلز آن بارهباره باره بچشم آيدم بخار
دل گشته رخنهرخنه بزاري بتيغ هجرز آن مشك تودهتوده بر آن گرد لالهزار
ز آن رخنهرخنه رخنه شده عقل و دين مراز آن تودهتوده توده بدل بر غم نگار
دندانش دانهدانه دُرّست جانفزايلبهاش پارهپاره عقيقست آبدار
ز آن دانهدانه دانه دُرّ يتيم زردز آن پارهپاره پاره ياقوت سرخخوار ...
زلفينش نافهنافه گشايد نثار مشكعارضش لالهلاله نمايد فروغ نار
ز آن نافهنافه نافه خوشبوي با دريغز آن لالهلاله لاله خودروي با بهار
سيمست بيضهبيضه بر آن سيم سنگدلريحان دستهدسته بر آن طرف گل نگار
ز آن بيضهبيضه بيضه كافور جفت خاكز آن دستهدسته دسته سنبل ببوي خار
تيمارش عقدهعقده اندر دلم زده استوز خواجه تحفهتحفه نشاط دل و قرار
ز آن عقدهعقده عقده ابروي او مدامز آن تحفهتحفه تحفه چنين مدح پايدار
51- منوچهري
ابو النجم احمد بن قوص «1» بن احمد منوچهري دامغاني «2» از جمله شعراي طراز اول ايران در نيمه اول قرن پنجم هجريست.
اسم و نسب او چنانكه در بيت ذيل آورده همانست كه گفتهايم:
بر هركسي لطف كند و بيشتر لطفبر احمد بن قوص بن احمد كند همي دولتشاه مولد او را بلخ دانسته «3» ليكن او خود بمولد خويش اشاره صريح دارد، آنجا كه گفته است:
سوي تاج عمرانيان هم برينسانبيامد منوچهري دامغاني ولادت او ظاهرا در اواخر قرن چهارم يا سالهاي نخستين قرن پنجم اتفاق افتاده است زيرا او در اشعاري كه بعهد سلطنت مسعود بن محمود (421- 432) سروده، چندبار بجواني خود اشاره كرده است و بنابر قول عوفي نيز «اندك عمر بسيار فضل» بود و تاريخ
______________________________
(1)- ضبط اين اسم بدرستي معلوم نيست
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 53
(3)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 19
ص: 581
وفاتش را هم در سال 432 نوشتهاند و بنابرين نبايد ولادت او از تاريخي كه گفتهايم زودتر اتفاق افتاده باشد.
در كتب تذكره او را «شصت گله» و شصت كله «1» لقب داده و گفتهاند «سبب تسميه او بشصت گله كثرت خيول و مواشيست و بعضي گفتهاند كه اصبع ابهام او شكستگي يافته چون كل و كله بمعني اعرج و اشلّ آمده» «2». گويا علّت اشتهار منوچهري باين لقب در نزد تذكرهنويسان، اشتباه اين شاعرست با «احمد بن منوچهر شست كله» از شعراي قرن ششم و از معاصران سلاجقه، و نيز بسبب همين اشتباهست كه دولتشاه اسم او را «منوچهر شصت كله» نوشته است. امير الشعرا شمس الدين احمد بن منوچهر شست كله از معاصران طغرل بن ارسلان (573- 590) بوده كه ذكرش در راحة الصدور راوندي آمده است «3».
تخلّص منوچهري بسبب انتساب شاعرست به فلك المعالي منوچهر بن شمس المعالي قابوس بن وشمگير بن زيار ديلمي كه از سال 403 تا سال 423 (؟) در گرگان و طبرستان سلطنت ميكرده و منوچهري ظاهرا در آغاز كار در دربار او بسر ميبرده است ليكن از مدايح منوچهري در حقّ اين پادشاه قصيدهيي در ديوان او نيست. دولتشاه در تذكرة الشعرا و هدايت در مجمع الفصحا بنقل از مير محمد تقي كاشاني در خلاصة الافكار نوشتهاند كه منوچهري شاگرد ابو الفرج سگزي شاعر معروف اواخر قرن چهارم مدّاح ابو علي سيمجور بوده است. ابو الفرج را استاد عنصري هم دانستهاند. قبول قول تذكره نويسان درباره شاگردي عنصري در خدمت ابو الفرج چندان مشكل بنظر نميآيد ليكن در تعلّم منوچهري نزد ابو الفرج سگزي ترديد بسيارست.
هدايت نوشته است كه منوچهري «روش طريقت از امام الحرمين ابو المعالي عبد الملك بن محمد جويني و ديگران اكتساب نموده «4»» ليكن از آنجا كه ابو المعالي جويني در حوالي سال 419 ولادت يافته است معلوم ميشود كه قول هدايت باطل و دور
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 542. تذكره دولتشاه ص 19
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 542
(3)- راحة الصدور ص 57- 58
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 543
ص: 582
از تحقيق است و اصلا منوچهري مشرب تصوّف نداشت تا در طريقت پيرو كسي باشد.
عوفي اين بيت منوچهري را:
قيصر شرابدار تو چيپال پاسبانبيغو ركابدار تو فغفور پردهدار در مدح يمين الدوله محمود دانسته و هدايت هم نوشته است كه «بخدمت محمّد بن محمود مشغول بوده گويند در مجلس او منصب ترخاني داشته يعني در هروقت بيرخصت سرزده توانستي رفتن و او را منعي نبودي» ليكن چون خواهيم ديد كه ورود منوچهري در دربار غزنويان بعد از حدود سال 421 بوده است، طبعا بطلان سخنان مذكور آشكار ميشود.
از اوايل حال منوچهري اطلاعي در دست نيست جز آنكه عوفي نوشته است «در ايّام كودكي چنان ذكي بود كه هرنوع كه ازو در شعر امتحان كردندي بديهه بگفتي و خاطر او بمؤاتات آن مسامحه نكردي» «1». همين حدّت ذهن و ذكاء بسيار او را در عنفوان شباب بآموختن ادب عربي و حفظ اشعار شعراي بزرگ تازيگوي و احاطه بر احوال و آثار شاعران پارسي و تازي و اطلاع از علوم ديني و ادبي و طبّ ياوري كرد و او خود بعلومي كه در آنها تبحّر داشت اشاره صريح دارد:
من بدانم علم طبّ و علم دين و علم نحوتو نداني دال و ذال و راء و زاء و سين و شين و علاوه بر آن استفاده از اصطلاحات علم نجوم و طبّ و استقبال و تضمين اشعار شعراي عربي زبان و ذكر اسامي شاعران مشهور پيش از خود، همه دليل وسعت اطلاعات اين شاعر بزرگست. منوچهري بكثرت محفوظات خود از اشعار عربي درين بيت اشاره كرده است:
من بسي ديوان شعر تازيان دارم ز برتو نداني خواند الاهبي بصحنك فاصبحين «2» از كيفيت ارتباط منوچهري با دربار غزنوي اطلاع صريح در دست نيست و گويا اين ارتباط اندكي بعد از حدود سال 421 صورت گرفته باشد زيرا منوچهري پيش از آنكه در سال 426 در ساري بخدمت مسعود بن محمود رسد، در ري بسر ميبرده است
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 53. جمله اخير در اصل چنينست: بمواثات آن مسامحه كردي.
(2)- اشاره است باين بيت از عمرو بن كلثوم كه مطلع قصيده اوست:
الاهبي بصحنك فاصبحيناو لا تبقي خمور الاندرينا
ص: 583
و معلوم نيست كه پيش ازين تاريخ مسعود را ملاقات كرده باشد ولي اين مانع آن نيست كه پس از ورود بري با دربار مسعود ارتباطي داشته بوده باشد. از جمله قديمترين قصائد او كه بعد از ورود بري سروده يكي قصيدهييست بمطلع:
بيني آن بيجاده عارض لعبت حمري قبايسنبلش چون پرّ طوطي روي چون فرّ هماي كه در مدح خواجه طاهر دبير سروده است و چون خواجه طاهر دبير در جمادي الآخر سال 424 از كدخدايي عراق معزول و بو سهل حمدوني (حمدوي) بجاي او گماشته شد «1»، پس ناگزير منوچهري قصيده خود را در مدح او پيش ازين تاريخ گفته است.
در سال 426 مسعود بقصد گرگان و مازندران از نيشابور بدانجانب لشكر كشيد «2» و منوچهري را در مازندران از ري بخدمت خود خواند و او كه ظاهرا تا اين هنگام بوسيله امراي دولت غزنوي در ري با درگاه مسعود ارتباطي يافته بود پياده از ري بمازندران رفت و بخدمت پادشاه غزنوي رسيد و بقول خود از فراق سلطان رست:
از همه شاهان چنين لشكر كه آورد و كه برداز عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق
همچنان باز از خراسان آمدي بر پشت پيلكاحمد مرسل بسوي جنّت آيد بر براق
اي فراق تو دل ما بندگان را سوختهصد هزاران شكر ايزد را كه رستيم از فراق **
خواست از ري خسرو ايران مرا برشست ميلخود ز تو هرگز نينديشيد در چندين سنين **
داني كه من مقيمم بر درگه شهنشهتا بازگشت سلطان از لالهزار ساري ...
اين دشتها بريدم وين كوهها پيادهدو پاي با جراحت دو ديده گشته تاري
باميد آنكه روزي خواند ملك بپيشمبختم شود مساعد روزم شود بهاري
اكنونكه شاه شاهان بر بنده كرده رحمتكوشي كه رحمت شه از بنده درگذاري منوچهري بر اثر جواني و جودت ذهن و شيريني زبان در خدمت مسعود دستگاهي داشت و ازين روي محسود اقران بود و در قصيدهيي بمطلع:
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي چاپ مرحوم دكتر غني و آقاي دكتر فياض از ص 387 ببعد
(2)- رجوع شود به تاريخ بيهقي از ص 444 ببعد
ص: 584 حاسدان بر من حسد كردند و من فردم چنينداد مظلومان بده اي عزّ مير مؤمنين بدين امر اشاره كرده و در همين قصيده از شاعري شرواني سخن گفته است كه گويا در ديوان عرض سمتي داشت و منوچهري را از راه حسادت ميآزرد و مسعود براي امتحان وي امر داد تا يكي از قصايد منوچهري را جواب گويد و آن مرد از عهده اين كار برنيامد «1». و يكي از علل حسادت حاسدان چنانكه در همان قصيده بدان اشارت رفته 2 است جواني منوچهري و مقام بلند او نزد مسعود بود ليكن منوچهري جواني را عيب خود و پيري را دليل فضل و دانش نميشمرد «2».
قصائد و مسمطاتي كه از منوچهري در دست است بيشتر در مدح مسعود بن محمود است ليكن علاوه بر سلطان غزنوي چند تن از رجال درگاه او را نيز ستوده است و از آنجملهاند:
ابو القاسم حسن عنصري كه منوچهري قصيده معروف خود را بمطلع ذيل:
اي نهاده بر ميان فرق جان خويشتنجسم ما زنده بجان و جان تو زنده بتن در مدح او سروده و او را در آن قصيده استاد خود خوانده است.
علي بن عبيد اللّه صادق معروف بعلي دايه سپهسالار سلطان مسعود كه قصيده
______________________________
(1)-
من ترا از خويشتن در باب شعر و شاعريكمترين شاعر شناسم هذه حق اليقين
مير فرمودت كه رو يك شعر او را كن جواببعد سالي و نكردي، ننگ باشد بيش ازين
گر مرا فرموده بودي خسرو بندهنوازبهتر از ديوان شعرت پاسخي كردم متين
ليكن اشعار ترا آنقدر و آن قيمت نبودكش بفرمودي جواب اين خسرو شاعر گزين
مال تو از شهريار شهر ياران گرد گشتورنه اندر ري تو سرگين چيديي از پارگين
گر نباشد در چنين حاجت مزيدي مر تراعارضي بس باشدت بر لشكر مير متين
هيچ سالي نيست كز دينار سيصد چارصداز پي عرض حشم كمتر كني در آستين
و آنگهي گويي من از شاه جهان شاكر نيمگرنه نيك آيد ازين شورخت را بر بند هين
باز شروان رو بدانجايي كه دادندت هميگوشت خوك مرده يكماهه و نان جوين
(2)-
حاسدم گويد كه ما پيريم و تو برناترينيست با پيران بدانش مردم برنا قرين
گر بپيري دانش بدگوهران افزون شديروسيهتر نيستي هرروز ابليس لعين
ص: 585
معروف منوچهري بمطلع:
شبي گيسو فروهشته بدامنپلاسين معجر و قيرينه گرزن در مدح او و از امّهات قصائد فارسي است.
خواجه احمد بن عبد الصمد وزير سلطان مسعود كه پس از وفات خواجه احمد ابن حسن ميمندي در محرّم سال 424 باين مقام انتخاب شد و پس از مسعود نيز وزارت داشت تا در سال 438 مسموم شد. منوچهري در مدح اين وزير چند قصيده دارد.
خواجه طاهر دبير كدخداي ري كه پيش ازين ذكر او رفته است.
ابو سهل زوزني از رجال عهد مسعود كه تا سال 423 صاحبديوان عرض بود و در اين سال بصوابديد خواجه احمد بن حسن بحبس افتاد و در سال 425 آزاد شد و در 430 پس از وفات بو نصر مشكان صاحبديوان رسالت گشت.
علي بن محمّد عمراني از خاندان مشهور عمرانيان كه در دوره غزنويان و سلاجقه در خراسان شهرت داشتند.
علاوهبر اينان منوچهري عدهيي ديگر از رجال دوره مسعود را مانند ابو الحسن ابن حسن (ظاهرا ابو الحسن منصور بن حسن ميمندي برادر احمد بن حسن ميمندي) و فضل بن محمد و خواجه محمّد و ابو حرب بختيار بن محمّد و جز آنان مدح گفته است.
منوچهري بر اثر كثرت اطلاع از شعر و ادب عربي بعضي از قصائد معروف شاعران تازيگوي را استقبال كرده و گاه باشاراتي از مطالع آنگونه قصائد در اشعار خويش مبادرت نموده است مثلا قصيده:
جهانا چه بيمهر و بدخو جهانيچو آشفتهبازار بازارگاني استقبال است از قصيده ابو الشيص محمد از شعراي اوايل عهد عباسي كه بسال 196 هجري درگذشت، و منوچهري خود گفته است:
بر آن وزن اين شعر گفتم كه گفتستابو الشيص اعرابي باستاني
سا قبل و الليل ملقي الجرانغراب ينوح علي غصن بان و قصيده زيبايي كه در وصف سپيدهدم گفته است بمطلع:
چون از زلف شب باز شد تابهافرومرد قنديل محرابها
ص: 586
بر وزن يكي از قصائد اعشي بن قيس باهليست كه منوچهري دو بيت آنرا در آن قصيده تضمين كرده است:
ابر زيروبم شعر اعشي قيسزننده همي زد بمضرابها
و كأس شربت علي لذّةو اخري تداويت منهابها
لكي يعلم الناس أنّي امرؤاخذت المعيشة من بابها و قصيده:
فغان ازين غراب بين و واي اوكه در نوافگند مان نواي او بر وزن قصيدهييست از عتّاب بن ورقاء شيباني كه بدين مصراع آغاز ميشود: «اما صحا اما ارعوي اما انتهي ...» و شاعر خود در قصيده خويش باستقبال ازين قصيده اشاره كرده و گفته است:
اما صحابتا زيست و من هميبپارسي كنم اما صحاي او علاوهبرين منوچهري اسامي بسياري از شاعران عرب و يا شاعران بزرگ پارسيزبان پيش از خود را در اشعار خويش خاصه در قصيده «اي نهاده بر ميان فرق جان خويشتن ...» آورده است چنانكه فهم آن قصيده محتاج شرح دقيق تاريخي از آنست «1».
اين اشارات و اسامي اغلب در نسخ ديوان منوچهري با تحريفات عجيب همراهست تا بجايي كه خواندن برخي از ابيات پيش از تصحيح دقيق كاري دشوار بنظر ميآيد.
علّت عمده ايراد اين اسامي يا ذكر قصائد مشهور عربي و امثال اين امور آنست كه منوچهري باظهار علم در شعر اصرار داشت و گويا ميخواست ازين طريق جواني خود را در برابر شاعران سالخوردهيي مانند عنصري و همرديفان او جبران كند. عادت منوچهري باظهار علم باعث استعمال لغات و اصطلاحات مهجور عربي در شعر او شده و گاه آن را بخشونت و درشتي مقرون ساخته است ليكن در عين حال بايد اذعان داشت كه حتي آن اشعار كه با چنين تركيباتي بوجود آمده است نيز جذابيت
______________________________
(1)- بهترين شروحي كه ازين قصيده ترتيب يافته عبارتست از آنچه مرحوم محمد خان قزويني در حواشي چهار مقاله (ص 127- 128) و آقاي سعيد نفيسي در مجلد سوم احوال و اشعار رودكي (ص 1135 ببعد) و آقاي دبيرسياقي در حواشي و تعليقات ديوان منوچهري (ص 198- 199) آوردهاند.
ص: 587
و شكوه خاصي دارد تا چه رسد بساير اشعار او كه غالبا عذب و استوارست. در شعر اين شاعر استاد نوعي موسيقي و آهنگي خاص وجود دارد چنانكه هنگام خواندن اشعار او گويي خواننده با آهنگي از موسيقي سرگرمست. اين موسيقي خوشآيند و رواني و سادگي فكر و صراحت منوچهري در سخن و جواني و شادابي روح شاعر شعر او را بياندازه طربناك و دلانگيز ساخته است.
منوچهري در استعمال بعضي از كلمات و تركيبات بيپرواست و علاوهبرين در برخي از قصائدش الفاظ بر معاني غلبه دارد اما امري كه در اشعار او بيشتر بايد مورد دقت قرار گيرد توجه اوست به تشبيهات بديع چنانكه شاعر همواره خواسته است مطالب خود را از طريق تشبيهات محسوس و گاه عقلي و خيالي زيبا بيان كند.
مطلب ديگر كه بايد در اشعار منوچهري مورد توجه باشد تكرار بعضي از مضامين است خاصه مضاميني كه شاعر براي خمريات خود پيدا كرده و در بعضي از قصائد و همه مسمطات خويش بكار برده است.
ظاهرا مسمط از مبدعات منوچهريست زيرا پيش ازو در اشعار فارسي اثري از آن نمييابيم و نيز تسميط در شعر با نوع خاصي كه منوچهري بنام مسمط ايجاد كرده متفاوتست. از ميان شاعران بعد از منوچهري لامعي گرگاني كار او را در سرودن مسمط دنبال كرد.
ديگر از مطالبي كه بايد در اشعار منوچهري مورد توجه باشد تأثر اوست از افكار شاعران عرب مانند: عبور از بوادي، و وصف شتر، و ندبه بر اطلال و دمن، و ذكر عرائس شعر عربي، و اسامي اماكن مذكور در قصائد شعراي جاهلي و نظاير اين امور.
استعمال كلمات عربي زائد از حدّ حاجت كه غالبا براي فارسيزبانان عصر شاعر و بعد ازو مهجور بوده، از خصائص مهم شعر منوچهريست. اين شاعر حدّ و قيدي درين كار نميشناخت و ازين روي در برخي از قصائد او كار استعمال تازي بافراط كشيده است مانند اين قصيده:
غرابا مزن بيشتر زين نعيقاكه مهجور كردي مرا از عشيقا
ص: 588 نعيق تو بسيار و ما را عشيقينبايد بيك دوست چندين نعيقا
ايا رسم اطلال معشوق وافيشدي زير سنگ زمانه سحيقا
عنيزه برفت از تو و كرد منزلبه مقراط و سقط اللوي و عقيقا
ايا لهف نفسي كه اين عشق با منچنين خانگي گشت و چونين عتيقا
ز خواب هوي گشت بيدار هركسنخواهم شدن من ز خوابش مفيقا
بدان شب كه معشوق من مرتحل شددلي داشتم ناصبور و قليقا با تمام اين احوال قدرت منوچهري در گنجانيدن كلمات و تركيبات مهجور عربي در زبان فارسي بحدّيست كه عيب ايراد كلمات مهجور را يكباره از نظر دور ميدارد. اگر ازين گونه موارد بگذريم سخن منوچهري روان و ساده و قدرت اين شاعر در وصف بحدّيست كه ميتوان او را ازين حيث در ميان شاعران قصيدهگوي عهد غزنوي ممتاز دانست. وي مناظر مختلف طبيعت را از بيابان و كوه و جنگل و گلزار و مرغزار و آسمان و ابر و باران و موجودات گوناگون، موضوع وصف قرار داده و هيچيك از اجزاء آن مناظر را از نظر تيزبين خود دور نداشته و از عهده وصف و تجسيم همه آنها ببهترين وجه برآمده است.
منوچهري عشرتطلب و دوستدار شراب و عيش مدام بود و پيداست كه جواني و اندك سالي وي خود يكي از اسباب عمده اين حال در او بوده است و او از بيان آرزوها و خواستاري لذّات گوناگون خود در اشعار ابا و امتناعي نداشت. در مدح نيز افراط كرد و مانند فرّخي غالب امراء دربار غزنوي را ستود. با اين مزيّت كه تشبيبهاي قصايد مدحي او طولاني و سرگرمكننده است و از همه حيث بر قسمت مدح فزوني و برتري دارد و نيز بايد بخاطر داشت كه اين شاعر اندكسال با همه جواني و خوشگذراني از تجاهر بافعال ناستوده و يا تفوّه بسخنان ركيك بركنار بود و حتي در هجو نيز از ايراد اين قبيل كلمات خودداري ميكرد.
از ديوان منوچهري با همه اشتهار و تداول اشعارش نسخ قديم در دست نيست و غالب نسخ موجود آن از عهد قاجاريه و قديمترين آنها از دوره صفويه است. در همه اين نسخ اشعار شيوا و دشوار شاعر دچار تصرّفات نسّاخ شده و پر از غلط است. چاپهايي هم كه
ص: 589
از آن شده پرغلط است چنانكه تصحيح برخي از ابيات شاعر در آنها مستلزم دقت و تحقيق است مگر نسخهيي كه آقاي محمد دبيرسياقي بسال 1326 با مقدّمه و حواشي و مقابله نسخ و تصحيحات و تعليقات، طبع كرده است.
در بعضي از نسخ ديوان منوچهري اشعاري از شاعران ديگر نيز راه يافته مانند قصيده:
چو بركندم دل از ديدار دلبرنهادم مهر خرسندي بدل بر كه از لبيبي است، و قصيده:
سلام علي دار ام الكواعببتان سيهچشم عنبر ذوائب كه هدايت آنرا به «حسن متكلّم» از شاعران قرن هفتم نسبت داده و آقاي دكتر محمد معين استاد دانشكده ادبيات تهران آنرا از معزّي دانسته است «1»، و قصيدهيي بمطلع:
اي پيكر منوّر محرور خوي چكانثعبان آتشين دم رويينه استخوان كه آنرا بخواجوي كرماني نسبت ميدهند.
وفات منوچهري را هدايت بسال 432 نوشته است. در اشعار او تا حوادث سال 430 و 431 ديده ميشود ولي از آن پس اثري از وقايع تاريخي در ديوان او مشهود نيست و بنابرين قول هدايت مقبول بنظر ميرسد.
از اشعار اوست:
بر لشكر زمستان نوروز نامداركردست راي تاختن و قصد كارزار
وينك بيامدست بپنجاه روز پيشجشن سده طلايه نوروز نامدار
آري هرآنگهي كه سپاهي شود برزمز اول بچند روز بيايد طلايهدار
اين باغ و راغ ملكت نوروز ماه بوداين كوه و كوهپايه و اين جوي و جويبار
جويش پر از صنوبر و كوهش پر از سمنراغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز ازين وطن سفري كرد چون ملكآري سفر كنند ملوك بزرگوار
چون ديد ماهيان زمستان كه در سفرنوروز مه بماند قريب مهي چهار
اندر دويد و مملكت او بغارتيدبا لشكري گران و سپاهي گزافهكار
______________________________
(1)- مجله مهر سال هفتم شماره 7- 8
ص: 590 برداشت تاجهاي همه تارك سمنبرداشت پنجههاي همه ساعد چنار
بستد عمامههاي خز سبز ضيمرانبشكست حقههاي زر و درّ ميوهدار
در باغها نشاند گروه از پس گروهدر راغها كشيد قطار از پس قطار
زين خواجگان پنبهقباي سپيدبندزين زنگيان سرخدهان سياهكار
باد شمال چون ز زمستان چنين بديداندر تك ايستاد «1» چو جاسوس بيقرار
نوروز را بگفت كه در خاندان ملكاز فرّ و زينت تو كه پيرار بود و پار
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتيدهم گنج شايگانت و هم دُرّ شاهوار
معشوقگانت را، گل و گلنار و ياسمن،از دست ياره بربود از گوش گوشوار
خنياگرانت، فاخته و عندليب را،بشكست ناي در كف و تنبور در كنار
نوروز ماه گفت بجان و سر اميركز جان وي برآرم تا چند گه دمار
گرد آورم سپاهي ديباي سبزپوشزنجيرزلف و سروقد و سلسلهعذار
از ارغوان كمر كنم از ضيمران زرهاز نارون پياده و از ناروان سوار
قوس قزح كمان كنم، از شاخ بيد تيراز برگ لاله رايت و از برق ذو الفقار
از ابر پيل سازم و از باد پيلبانوز بانگ رعد آينه پيل «2» بيشمار
نوروز پيش از آنكه سراپرده زد بدربا لعبتان باغ و عروسان مرغزار
اين جشن فرّخ سده را چون طلايگاناز پيش خويشتن بفرستاد كامكار
گفتا برو بنزد زمستان بتاختنصحرا همي نورد و بيابان هميگذار
چون اندرو رسي بشب تيره سياهزود آتشي بلند برافروز روزوار
اين عزم جنبش و نيت من كه كردهامنزد شهنشه ملكان بر باسگدار «3» ...
گو اي گزيده ملك هفت آسماناي خسرو بزرگ و امير بزرگوار
پنجاه روز ماند كه تا من چو بندگاندر مجلس تو آيم با گونهگون نثار
با فال فرّح آيم و با دولت بزرگبا فر خجسته طالع و فرخنده اختيار
______________________________
(1)- به (اندر) تك ايستادن: آغاز دويدن كردن
(2)- آينه پيل: يكي از آلات موسيقي رزمي كه آوايي مهيب داشت
(3)- اسگدار: نامه برو چاپار
ص: 591 با صد هزار جام مي سرخ مشكبويبا صد هزار برگ گل سرخ كامكار «1»
با عندليبكان كلهسرخ چنگزنبا ياسمينكان بسد روي مشكبار
تا تو گهي بزير گل و گاه زير بيدگه زير ارغوان و گهي زير گلّنار
مستي كني و باده خوري سال و ساليانشكّر گزي و نوش مزي شاد و شادخوار
بر سبزه بهار نشيني و مطربتبر سبزه بهار زند سبزه بهار «2» **
الا يا خيمگي خيمه فُروهِلكه پيشاهنگ بيرون شد ز منزل
تَبيره زن بزد طبلِ نُخُستينشتربانان همي بندند مَحمِل
نمازِ شام نزديكست و امشبمه و خورشيد را بينم مقابل
و ليكن ماه دارد قصد بالافروشد آفتاب از كوه بابِل
چنان دو كفه سيمين ترازوكه اين كفه شود ز آن كفه مايِل
ندانستم من اي سيمين صنوبركه گردد روز چونين زود زايل
من و تو غافليم و ماه و خورشيدبرين گردونِ گردان نيست غافل
نگارينِ مَنا برگرد و مَگْريكه كار عاشقان را نيست حاصل
زمانه حامِلِ هجرست و لابُدّنهد يك روز بارِ خويش حامل
نگار من چو حال من چُنين ديدبباريد از مژه بارانِ وابِل «3»
تو گويي پِلپِلِ سوده بكف داشتپراگَند از كف اندر ديده پِلپِل
بيامد اوفتان خيزان بَرِ منچنان مرغي كه باشد نيم بِسْمِل
دو ساعِد را حَمايِل كرد بر منفروآويخت از من چون حمايل
مرا گفت اي ستمكاره بجانمبكام حاسدم كردي و عاذِل «4»
چه دانم من كه بازآيي تو يا نهبدانگاهي كه بازآيد قَوافِل
______________________________
(1)- كامكار: نوعي از گل سرخ كه بنام كامكار جد احمد بن سهل معروف بود.
(2)- سبزه بهار: نام يكي از آهنگهاست
(3)- وابل: باران تندبارنده
(4)- عاذل: ملامتگر
ص: 592 ترا كامل همي ديدم بهر كارو ليكن نيستي در عشق كامل
حكيمان زمانه راست گفتندكه جاهل گردد اندر عشق عاقِل
نگارِ خويش را گفتم نگارانيَم من در فنون عشق جاهِل
و ليكن اوستادان مُجَرَّبچُنين گفتند در كُتْبِ اوايِل
كه عاشق طعم وصل آنگاه داندكه عاجز گردد از هجران عاجِل
بدين زودي ندانستم كه ما راسفر باشد بعاجل يا بآجِل
و ليكن اتّفاقِ آسمانيكند تدبيرهاي مرد باطِل
غريب از ماه والاتر نباشدكه روز و شب همي بُرَّد مَنازل
چو برگشت از من آن مَعشوقِ مَمْشوق «1»نهادم صابري را سنگ بر دل
نگه كردم بگِردِ كاروانگاهبجاي خيمه و جايِ رَواحل
نه وحشي ديدم آنجا و نه انسينه راكب ديدم آنجا و نه راجل
نَجيب خويش را ديدم بيك سوچو ديوي دست و پا اندر سَلاسِل
گشادم هردو زانوبندش از پايچو مرغي كِش گشايند از حبايل «2»
برآوردم زِمامش تا بُناگُوشفُروهِشتَم هُوَيدش «3» تا بكاهِل «4»
نشستم از بَرش چون عَرش بِلقيسبَجَست او چون يكي عفريت هايل
همي راندم نجيب خويش چون بادهمي گفتم كه اللّهُمَّ سَهِّل
چو مَسّاحي كه پيمايد زمين رابپيمودم بپاي او مَراحل
هميرفتم شتابان در بيابانهمي كردم بيك منزل دو منزل
بياباني چنان سخت و چنان سردكزو خارج نباشد هيچ داخل
ز بادش خون همي بِفسُردْ در تنكه بادش داشت طبعِ زهرِ قاتل
سَوادِ شب بوقت صبح بر منهمي گشت از بياض برف مُشكِل
______________________________
(1)- ممشوق: كشيده بالا
(2)- حبايل: ريسمانها
(3)- هويد: نمدزين
(4)- كاهل: شانه
ص: 593 همي بُگداخت برف اندر بيابانتو گفتي باشدش بيماري سِلّ
بكردار سريشمهاي ماهيهمي برخاست از شَخسار او گِل
چو پاسي از شب ديرنده بگذشتبرآمد شَعْرَيان از كوه مُوصِل
بَناتُ النَّعش كرد آهنگِ بالابكردار كَمَر شمشير هِرقِل
رسيدم من فرازِ كاروان تنگچو كشتي كو رسد نزديك ساحل
بگوش من رسيد آواز خلخالچو آواز جَلاجِل از جَلاجِل «1»
جَرَس دستان گوناگون هميزدبسانِ عندليبي از عَنادِل
عماري از بر تُركي «2» تو گفتيكه طاوُسي است بر پشت حواصل «3»
جَرَس ماننده دو تَرگ زَرّينمُعَلَّق هردو تا زانوي بازِل «4»
ز نَوكِ نيزهاي نيزهدارانشده وادي چو اطراف سنابل «5»
چو ديدم رفتن آن بيسَراكان «6»بدان كَشّي روان زير حبايل
نَجِيبِ خويش را گفتم سَبُكْتَرالا يا دستگيرِ مرد فاضل
بچركت عنبرين بادا چراگاهبچَم كت آهنين بادا مَفاصِل
بيابان در نَوَرْد و كوه بگذارمنازلها بكوب و راه بُگسِل ...
فرود آور بدرگاه وزيرمفرود آوردن اعشي به باهل **
شبي گيسو فروهشته بدامنپلاسين معجر و قيرينه گرزن «7»
بكردار زني زنگي كه هرشببزايد كودكي بلغاري آن زن
______________________________
(1)- جلاجل: زنگ، آواز زنگها
(2)- تركي: اسب
(3)- حواصل: مرغيست سپيدرنگ
(4)- بازل: شتر
(5)- سنابل: خوشههاي گندم
(6)- بيسراك: شتر جوان پرقوت
(7)- گرزن: تاج
ص: 594 كنون شويش بمرد و گشت فرتوتوز آن فرزند زادن شد سترون
شبي چون چاه بيژن تنگ و تاريكچو بيژن در ميان چاه او من
همي برگشت گرد قطب جدّيچو گرد بابزن مرغ مسمن
بنات النعش گرد او همي گشتچو اندر دست مرد چپ فلاخن
دم عقرب بتابيد از سر كوهچنان چون چشم شاهين از نشيمن
يكي پلّه است اين منبر مجرهزده گردش نقط از آب روين
نعايم «1» پيش او چون چار خاطببه پيش چار خاطب چار موذن «2»
مرا در زير ران اندر كميتيكشنده ني و سركش ني و توسن
عنان بر گردن سرخش فگندهچو دو مار سيه بر شاخ چندن
دمش چون تافته بند بريشمسمش چون ز آهن و فولاد هاون
همي راندم فرس را من بتقريبچو انگشتان مرد ارغنون زن
سر از البرز برزد قرص خورشيدچو خونآلوده دزدي سر ز مكمن
بكردار چراغ نيم مردهكه هرساعت فزون گرددش روغن
برآمد بادي از اقصاي بابلهبوبش خاره درّ و بارهافگن
تو گفتي كز ستيغ كوه سيليفرودآرد همي احجار صد من
ز روي باديه برخاست گرديكه گيتي كرد همچون خزّاد كن
چنان كز روي دريا بامدادانبخار آب خيزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ پيكريكي ميغ از ستيغ كوه قارن
چنان چون صد هزاران خرمن تركه عمدا درزني آتش بخرمن
بجستي هرزمان ز آن ميغ برقيكه كردي گيتي تاريك روشن
چنان آهنگري كز كوره تنگبشب بيرون كشد رخشنده آهن
خروشي بركشيدي تند تندركه موي مردمان كردي چو سوزن
تو گفتي ناي رويين هرزمانيبگوش اندر دميدي يك دميدن
______________________________
(1)- مراد چهار ستاره بنام نعام وارد است بر دو جانب مجره
(2)- مراد نعام صادرست كه برابر نعام وارد قرار دارد. رجوع شود بتعليقات ديوان منوچهري
ص: 595 بلرزيدي زمين از زلزله سختكه كوه اندر فتادي زو بگردن
تو گفتي هرزماني ژنده پيليبلرزاند ز رنج پشگان تن
فروباريد باراني ز گردونچنان چون برگ گل بارد بگلشن
و يا اندر تموزي مه بباردجراد منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سيلها برخاست هرسودرازآهنگ و پيچان و زمينكن
چو هنگام عزايم زي معزّمبتك خيزند ثعبانان ريمن
نماز شامگاهي گشت صافيز روي آسمان ابر مُعَكَّن «1»
چو بردارد ز پيش روي اوثانحجاب ماردي «2» دست برهمن
پديد آمد هلال از جانب كوهبسان زعفران آلوده محجن «3»
چنان چون دو سر از هم باز كردهز زرِّ مغربي دست آوَرَنجن
و يا پيراهن نيلي كه داردز شَعر زرد نيمي زه بدامن
رسيدم من بدرگاهي كه دولتاز آن خيزد چو رماني ز معدن **
آمد نوروز و هم از بامدادآمدنش فرّخ و فرخنده باد
باز جهان خرّم و خوب ايستادمرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سيه روي سمن بوي رادگيتي گرديد چو دار القرار
روي گل سرخ بياراستندزلفك شمشاد بپيراستند
كبكان بر كوه بتك خاستندبلبلكان زير و ستا خواستند
فاختگان هَمْبَر بنشاستند «4»نايزنان بر سر شاخ چنار
______________________________
(1)- معكن: بزرگ شكم
(2)- ماردي: سرخرنگ
(3)- محجن: چوگان
(4)- يعني بنشستند
ص: 596 لاله بشمشاد برآميختندژاله بگلزار درآويختند
بر سر آن مشك فروبيختندوز بر اين درّ فروريختند
نقش و تماثيل برانگيختنداز دل خاك و دو رخ كوهسار
قمريَكان ناي بياموختندصُلصُلكان مشك تبت سوختند
زرد گلان شمع برافروختندسرخ گلان ياقوت اندوختند
سرو بنان جامه نو دوختندزينسو وز آنسو بلب جويبار
طوطيكان بر گُلَكان تاختندآهوكان گوش برافراختند
گورخران ميمنهها ساختندزاغان گلزار بپرداختند
بيدلكان جان و روان باختندبا تركان چگل و قندهار
باز جهان خرّم و خوش يافتيمزي سمن و سوسن بشتافتيم
زلف پريرويان برتافتيمدل ز غم هجران بشكافتيم
خوبتر از بوقلمون يافتيمبوقلمونيها در نوبهار
پيكر در پيكر بنگاشتيملاله بر لاله فروكاشتيم
گيتي را چون چمن انگاشتيمدست بياقوت تر انباشتيم
باز بهر گوشه برافراشتيمشاخ گل و نسترن آبدار
باز جهان گشت چو خرّم بهشتخويد دميد از دو بناگوش مشت «1»
ابر بآب مژه در روي كشتگل بمل و مل بگل اندر سرشت
باد سحرگاهي ارديبهشتكرد گل و گوهر بر ما نثار
______________________________
(1)- مشت: بكسر اول جوي آب
ص: 597 صحرا گويي كه خورنق شدستبستان همرنگ ستبرق شدست
بلبل همطبع فرزدق شدستسوسن چون ديبه ازرق شدست
باده خوشبوي مروّق شدستپاكتر از آب و قويتر ز نار
مرغ نبيني كه چه خواند هميميغ نداني كه چه راند همي
دشت نبيني بچه ماند هميدوست نبيني چه ستاند همي
باغ بتانرا بنشاند هميبر سمن و نسترن و لالهزار
من بروم نيز بهاري كنمبر رخش از مدح نگاري كنم
بر سرش از در خماري كنمبر تنش از شعر شعاري كنم
وينهمه را زود نثاري كنمپيش امير الامرا روز بار
52- عطاردي
امام ابو عبد اللّه عبد الرحمن بن محمد العطاردي از شاعران عهد يمين الدوله محمود غزنويست «1». هدايت در شرح حال او نوشته است كه: «گويند ازهد و امجد شعراي آن عهد بود» «2». از اشعار او چند بيت در دست است و همه آنها از دقت خيال و رقت احساسات او حكايت ميكند و از آنجمله است:
سيلي دارم برخ بر از خون جگرآن روز كه مژگان ترا بينم تر
اي چون شكر شكسته از پا تا سرمگري كه تباه گردد از آب شكر **
شد يار و مرا ببوسه خشنود نكردپرسش ننمود و نيز بدرود نكرد
آن آتش افروخته جز دود نكردبر عشق بتان هيچكسي سود نكرد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 57
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 342
ص: 598
53- باليث طبري
ابو الليث طبري را عوفي «1» در شمار شعراء آل سبكتكين آورده و هيچگونه اطلاعي از احوال او نداده است. از اشعار او ابياتي در لباب الالباب و مجمع الفصحاء و ترجمان البلاغة (ص 39) نقل شده است:
منكَر معروف شد بمعرفت توهيچ نباشي ز كار منكَر منكِر
گويي من ايمنم كه ربّ رحيمستخواب تو بيني همي وهم تو معبّر «2» **
چيست اين باژگونه طبع فلكگاه ديويست زشت و گاه ملَك
ز بس اين پرگزافه قسمت اواز حقيقت دلم كشيده بشك
بيخبر زو نشسته تكيه زدهزير ديباي زَرْش و خزّ و فَنَك «3»
باخبر را ازو بخورد و بخوابزَ بَرش آتشست و زير خنك
گويي ار دهر كرده داد و كنداينچنين داد كي بود وَيحَك
دَرَكُ الاسفَل است جاي اميدبدَرَج مرد كي رسد ز دَرَك
نيكبختي چو آب و من سَمَكماو ز من دور چون سَما ز سَمَك
دير يابست تا كي اين گله زوبجهان دم مزن زلي و زلَك
فلك از طبع برنگردد و توبيتكلّف گله مكن ز فلك «4» **
دلم ميان دو زلفت نهان شد اي مهرويز بهر آنكه ز چشمت هميبپرهيزد
نبيني آنكه چو تو زلف را بشانه زنيسر دو زلف تو در شانه ميدرآويزد
دل منست كه با شانه كارزار كنددر آن ميان كه ازو باد مشك ميبيزد
همي بترسد كاو را برون برد ز ميانچو ديد چشمت زو رستخيز برخيزد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 66
(2)- ترجمان البلاغه ص 39
(3)- فنك بفتح اول و دوم، جانوريست كه از پوستش پوشش سازند
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 82
ص: 599 از آن قِبَل همه شب مستمند تو بو ليثبهاي هاي همي خون ز ديدگان ريزد
وگر بخسبد يك چشمزخم «1» وقت سحرنسيم زلف تو آن خفته را برانگيزد
وگر ببيند غمّاز غمزه تو دلمهلاك جان بود ار جان ازو بنگريزد «2»
54- اميني نجّار
ابو سرّاقه عبد الرحمن بن احمد البلخي الاميني النجّار از مدّاحان سلطان محمود غزنوي بوده است. از حال او اطلاعي در دست نيست. عوفي اين قصيده را ازو در لباب الالباب (ج 2 ص 42) آورده است:
زرهپوش ترك من آن ماهپيكرزره دارد از مشك بر ماه انور
كه ديدست مشك مسلسل زرهساكه ديدست ماه منوّر زرهور
بمشك اندرش تير و بهرام و زهرهبماه اندرش سوسن و مشك و عبهر
دو ياقوت خوانم لبش را؟ نخوانمكه ياقوت را كي بود طعم شكّر
بنزد من آمد كمربسته روزييكي صدره پوشيده يك رنگ اخضر
فلك خواندمش ز آن كجا بود تابانرخانش چو ماه و كمر چون دو پيكر
مرا گفت اي كوفته راه دانشسفر كرده و گشته گيتي سراسر
نگويي كه اين اهل معني بدنيامسافر نه اندر جهان مجاور (؟)
بدو گفتم اي سرو سيمين ندانيكه رنج سفرمان از آنست همبر
كه در چرخ ساكن ز انجم بسياندز هفتِ مسافر بود حكم اختر
ز شاهان و از خسروان زمانهجز آنك از مقدّم جز آنك از مؤخر
چو محمود خسرو نبود و نباشدسفر پيشه شاه و سفر كرده بيمر
گهي سوي جيحون رود چون فريدونگهي سوي ظلمت رود چون سكندر
گهي تخت چيپال بر در بداردگهي چتر خاقان بياويزد از سر
گهي رايتش را پريروي بينيامين ملك خسرو هفت كشور
______________________________
(1)- چشمزخم: لحظه، طرفة العين
(2)- گويا اين كلمه را شاعر بجاي «بنگزيرد» كه در معني بهتر ولي از حيث قافيه غلط است بكار برده
ص: 600 يميني كه اندر يمينش يماني «1»امان داد اسلام را تا بمحشر
55- روزبه نكتي
ابو عبد اللّه روزبه نكتي لاهوري از قديمترين شاعران فارسي زبان منسوب بلاهورست. وي از مدّاحان سلطان مسعود بن محمود غزنوي (421- 432) بوده و بنابرين در نيمه اول قرن پنجم ميزيسته است. از اشعار او اين ابيات در لباب الالباب (ج 2 ص 57) آمده است:
روي آن ترك نه رويست و بَرِ او نه برستكه برين نار ببارست و بر آن گل ببرست
بطرازي قد و خرخيزي زلفين درازرستخيز همه خوبان طراز و خزرست
ور بجاي مه و خورشيد بود يار مرااندرين معني هم جاي حديث و نظرست
ماه كي سروقد و سيمتن و لالهرخستماه كي نوشلب و ناربر «2» و جعد ورست
مهر او را دل ما مستقرست اين نه عجبآن شگفتست كجا مستقر او سقرست «3»
و آن عجبتر كه طلسميست هوا را كه هميبنسوزد اگر او را چو سقر مستقرست
و آن طلسمي كه هوا زو بدل اندر ميسوختدوستي خسرو شير اوژن پيروزگرست
ملك عادل مسعود خداوند ملوككه بفضل از ملكان بيشتر و پيشترست در وصف منجنيق گفته است:
______________________________
(1)- مراد تيغ يمانيست
(2)- بر: ميوه، بار
(3)- در اصل مقر
ص: 601 چه چيزست آنكه يكسو نردبانستدگر سور است همچون پاي شيطان
سر زانو بسان فُرضه «1» تيرازو آويخته خرطوم پيلان
دو يَشك «2» آهنين بيني مر او رازده آن يشك را بر پاي پيلان
بر آن خرطوم وي صد زلف بينيهمه برتافته چون زلف جانان
چو عشّاقش برو انبوه گردندبگيرد هريكي يك زلف را ز آن
بيندازد يكي سندان محكمشود هركس ز بيم و هول لرزان **
بنرگس بنگري چون جام زرّينبزير جام زرّين چشمه چشمه
تو گويي چشم معشوقست مخمورز ناز و نيكوي گشته كرشمه «3»
56- عيّوقي
از شاعران دوره اول غزنوي، معاصر سلطان محمود (378- 421) شاعريست بنام عيوقي كه دو بيت ذيل ازو در لغت فرس «4» آمده است:
گر بجنبد در زمانش گير گوشبر زمين ده تا كه گردد لوش لوش «5»
با مردم لك «6» تا بتواني تو مياميززيرا كه جز از عار نيايد ز لك و لاك ازين شاعر تا اين اواخر اطلاعي در دست نبود. در حدود سه سال پيش آقاي دكتر احمد آتش استاد دانشگاه استانبول يك مثنوي بنام «ورقه و گلشاه» ازو يافت كه شرح آنرا بتفصيل در مقاله خود بنام «يك مثنوي گم شده از دوره غزنويان، ورقه و گلشاه عيوقي» آورده است «7». اين منظومه را بسال 1343 با مقدمه و حواشي مشروح چاپ كردهام.
______________________________
(1)- فرضه: رخنه كمان و رخنه ديوار
(2)- يشك: دندانهاي پيشين كه از دهان بيرون آمده باشد
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 57- 58
(4)- لغت فرس ص 223
(5)- لوش: پاره
(6)- لك: خسيس و فرومايه
(7)- مجله دانشكده ادبيات تهران شماره 4 سال اول
ص: 602
داستان ورقه و گلشاه سرگذشتي عاشقانه است از اصل عربي. ورقه پسر شيخ قبيله بني شيبه و گلشاه دختر عمّ او بود كه از كودكي يكديگر را دوست داشتند و داستان پرحادثه عشق آنان تا دوره رسالت پيغامبر اسلام بطول انجاميد و با آنكه اين عاشق و معشوق در حرمان مرده بودند پيغامبر آنانرا زنده و با يكديگر تزويج كرد و هردو عاشق بسعادت عمر گذرانيدند.
از داستان ورقه و گلشاه در آثار سوزني و مولوي ياد شده «1» و شاعري بنام يوسف مدّاح همين قصه را در سال 770 هجري بنظم تركي درآورد و كتابي ديگر بنام «حكايه عجيبه از احوال گلشاه و ورقه» از فارسي بتركي ترجمه و در سال 1324 در تاشكند چاپ شد و همين قصه در ادبيات قرون وسطاي اسپانيا و فرانسه بنام¬ Floire et Blancheflor مشهور بود.
مثنوي ورقه و گلشاه ببحر متقارب ساخته شده و غالبا داراي ابيات بلندست.
شاعر نام خود و ممدوح خود را در ابيات ذيل آورده است:
تو عيوقيا گرت هوشست و رايبخدمت بپاي و بمدحت گراي
بدل مهر سلطان غازي بجويبجان مدح سلطان محمود گوي
ابو القاسم آن شاه دين و دولشهنشاه عالم امير ملل
نبيند جهان و نزايد سپهرچو او را دو فرزانه و خوبچهر
در اقبال و در فضل و در هرفنيجهانيست در زير پيراهني از ابيات اين منظومه است:
سخن بهتر از نعمت و خواستهسخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخنگوي را مايه بسسخن بر تن مرد پيرايه بس
ز دانا سخن بشنو و گوش كنكه نايد دگر ز آسمان جز سخن
سخن مرد را سر بگردون كشدسخن كوه را سوي هامون كشد
سخن بر تو نيكو كند كار زشتسخن ره نمايد بسوي بهشت از اختصاصات اين منظومه آوردن بعضي غزلهاي عاشقانه است در آن بر همان
______________________________
(1)- فرهنگ شعوري ج 2 و فرهنگ انجمن آراي ناصري در كلمه گلشاه
ص: 603
وزن متقارب يعني وزني كه براي سرودن داستان اختيار شده است و از جمله آن غزلهاست:
ايا ماه گلچهر دلخواه مندراز از تو شد عمر كوتاه من
اگر وصل من خوار آيد ترانهد بخت بر مشتري گاه من
منم شاه گردنكشان جهانتو شاه ظريفاني و ماه من
گرم در چه غم نخواهي فگندچرا كندي اندر ز نخ چاه من **
كجا رفتي اي دل گسل يار منمگر سير گشتي ز ديدار من
نجستم بتا هرگز آزار توچرا جستي اي دوست آزار من
چگونست بيمن بتا كار توكه با جان رسيد از عنا كار من
ز من زارتر گردي اندر فراقاگر بشنوي ناله زار من
بر تست زنهارِ جان و دلمنگه دار زنهار زنهار من از دو بيت منقول از عيوقي در لغت فرس مسلّم ميشود كه اولا او مثنويي ببحر رمل مسدّس داشته است كه نميدانيم در چه باب بوده است، و ثانيا او علاوه بر مثنويها قصايدي نيز ميسروده و حرفه مدّاحي او خود اين كار را ايجاب ميكرده است.
57- ابو سعيد ابو الخير
ابو سعيد فضل اللّه بن ابي الخير محمّد بن احمد ميهني از مشاهير عرفا و محدثين اوايل قرن پنجم هجري و از پراگنندگان عقيده وحدت وجود در خراسانست. ولادت او بسال 357 در ميهنه (مهنه) از قراء خاوران ابيورد و وفاتش بسال 440 در همان محل اتفاق افتاده است. پدر وي پيشه عطّاري داشت و دوستدار اهل تصوّف بود و بو سعيد در مجالسي كه پدر ترتيب ميداد با مبادي تصوّف آشنا شد و بعدها كه از تحصيل علوم ظاهري مانند ادبيات و علوم دينيه در ميهنه و مرو و سرخس فارغ گشت در سرخس بخدمت ابو الفضل محمد بن حسن سرخسي درآمد و چندي بعد در نيشابور در خدمت ابو علي عبد الرحمن سلمي و سپس در آمل خراسان نزد ابو العباس قصّاب برياضت و سلوك ادامه داد تا سرانجام عارفي كامل شد و در خانقاه خود در ميهنه و چندي در نيشابور بارشاد پرداخت و نفوذ
ص: 604
بيمانندي در ميان طبقات مختلف بدست آورد.
ابو سعيد ابو الخير از رجال بزرگ تصوفست و بسبب كثرت اطلاعاتي كه در تفسير و حديث و فقه و ادبيات داشت مواعظ او همواره با استفاده ازينگونه مسائل همراه بود و بعلّت ذوق لطيف و حدّت ذهن و حسن محاوره و لطف بيان خود اطرافيان را چنان مجذوب ميكرد كه سر و جان در راه او ميباختند. مواعظ و مجالس او هميشه همراه با ابيات و اشعار شاعران استاد بود و در مجالس قول و سماع كه عليرغم نظر صوفيان و متشرّعان عهد خود ترتيب ميداد، بهترين قطعات و غزلها و رباعيهاي فارسي خوانده و بر آن وجد و نشاط ميشده است. ابو سعيد در ميان اين اشعار لطيف گاه ابياتي از خود ميخواند و گويا او نخستين كسي از مشايخ صوفيه باشد كه انديشه خود را جامه شعر ميپوشيده و ازين حيث پيشقدم سنائي و عطّار بوده است. ازين راه رباعيات و قطعاتي بپارسي و عربي بوجود آمده است كه گويا اصلا عدد آنها بسيار كم بود ولي اينك مجموع آنچه بدو نسبت ميدهند بسيارست و بحدود 1500 بيت ميرسد. بسياري ازين اشعار از شاعران ديگريست كه يا در كتاب اسرار التوحيد ضمن اقوال او نقل شده و در حكايات منسوب باو آمده و در مجالس وعظ بر زبان او جاري شده است، و يا رباعياتي است كه معتقدان شيخ و ناسخان آثار او ازين و آن انتحال كرده و بدو نسبت داده و درين كار حتي بشاعران قرن هفتم و هشتم نيز رحم نكردهاند. در حاليكه محمّد بن منوّر اصلا منكر شاعري شيخ بوده است «1».
بيرون آوردن مجموع اشعار شيخ از ميان اشعار منسوب بدو دشوارست و با اين حال ميتوان چند رباعي را كه در اسرار التوحيد مستقيما و يا در تعاريض كلام بشيخ نسبت داده شده است، و نيز چند رباعي را از ميان رباعيات منسوب باو، احتمالا از آن عارف بزرگ دانست.
درباره شيخ ابو سعيد و ابو علي سينا و رابطهيي كه آندو با يكديگر داشتهاند و مكاتباتي كه بين آنان جريان داشت روايات و داستانهايي موجود و نسخي از نامهاي متبادل بين اين دو بزرگ در دست است ولي محققان اصولا در صحت روايات مذكور ترديد كردهاند.
______________________________
(1)- اسرار التوحيد، چاپ دكتر صفا، ص 218
ص: 605
شرح حال شيخ بتفصيل در كتاب «اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد» از محمّد بن منوّر و كتاب «حالات و سخنان شيخ ابو سعيد ابو الخير» از كمال الدين محمّد كه هردو از نوادگان شيخند، و در منابع ديگري از قبيل طبقات الشافعيه سبكي (ج 4) و آثار البلاد از زكريا بن محمّد بن محمود قزويني (ذيل كلمه خاوران) و الانساب سمعاني و تذكرة الاولياء عطّار و نفحات الانس جامي و ديگر كتب آمده است و بايد بآن مآخذ مراجعه شود. آقاي سعيد نفيسي در مقدّمهيي كه بر «سخنان منظوم ابو سعيد ابو الخير» نوشته شرح حال ابو سعيد را بتفصيل و تحقيق آورده است. بر اثر اهميتي كه بو سعيد در تصوّف دارد ذكر او بر زبان مشايخ بعد ازو بارها رفته و مخصوصا در مثنويهاي عطّار بسيار از وي ياد شده است. از رباعيات و ابيات منسوب باوست:
وافريادا ز عشق وا فرياداكارم بيكي طرفهنگار افتادا
گر دادِ من شكسته دادا داداورنه من و عشق هرچه بادا بادا **
چشمي دارم همه پر از ديدن دوستبا ديده مرا خوشست چون دوست در اوست
از ديده و دوست فرق كردن نتوانيا اوست درونِ ديده يا ديده خود اوست **
گفتي كه منم ماه نشابور «1» سرااي ماه نشابور نشابور ترا
آنِ تو ترا و آنِ ما نيز ترابا ما بنگويي كه خصومت ز چرا **
در ديده بجاي خواب آبست مرازيرا كه بديدنت شتابست مرا
گويند بخواب تا بخوابش بينياي بيخبران چه جاي خوابست مرا **
آزادي و عشق چون همي نامدراستبنده شدم و نهادم از يكسو خواست
زينپس چونان كه داردم دوست رواستگفتار و خصومت از ميانه برخاست **
______________________________
(1)- مراد از «ماه نشابور» قاضي صاعد رئيس اصحاب رأي در نيشابورست
ص: 606 جسمم همه اشك گشت و چشمم بگريستدر عشق تو بيجسم همي بايد زيست
از من اثري نماند اين عشق ز چيستچون من همه معشوق شدم عاشق كيست **
گر مرده بُوَم برآمده سالي بيستچه پنداري كه گورم از عشق تهيست
گر دست بخاك برنهي كاينجا كيستآواز آيد كه حال معشوقم چيست **
از واقعهيي ترا خبر خواهم كردو آنرا بدو حرف مختصر خواهم كرد
با عشق تو در خاك نهان خواهم شدبا مهر تو سر ز خاك برخواهم كرد **
خوبتر اندر جهان ازين چه بود كاردوست بَرِ دوست رفت و يار بَرِ يار
آنهمه اندوه بود و اينهمه شاديآنهمه گفتار بود و اينهمه كردار
3- نثر پارسي در قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم
توجّه و اقبالي كه بزبان فارسي در عهد سامانيان شد، باعث آن گرديد كه نثر پارسي هم مانند نظم رواج و رونقي گيرد و كتابهايي بزبان دري در انواع مطالب تأليف يا از زبان تازي ترجمه شود، مجموع آثاري كه ازين دوره، كه يك قرن و نيم امتداد داشت، بما رسيده است، اگرچه بتنهايي قابل توجهست ليكن اولا از آثار متعدد ديگري هم خبر داريم كه درين عهد بنثر فارسي نوشته شده و در دورهاي بعد از ميان رفته است و ثانيا با قياس بآثار موجود يا آثاري كه از وجود آنها در قرنهاي گذشته اطلاع داريم، و با توجه بنهضت علمي و ادبي نيرومندي كه در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم در ايران وجود داشته است، قبول اين حقيقت آسانست كه آثار منثور بسيار درين عهد وجود داشته و در ادوار بعد يا بر اثر عدم احتياج مردم بآنها و يا در نتيجه بروز حوادث مختلف و هجومها و ايلغارهاي پياپي و قتل و غارت و ويراني و پريشاني، مانند صدها و هزارها اثر پارسي و عربي ديگر از ميان رفته و حتي نامي هم از آنها بما نرسيده است.
ص: 607
تقريبا همان توجّه و اقبالي را كه پادشاهان و رجال قرن چهارم و اوايل قرن پنجم بشعر و شعرا داشتند، نسبت بنثر و نويسندگان علي الخصوص مورّخان و مؤلفان كتب علمي بذل مينمودند، و براي تأليف و تصنيف يا ترجمه كتب صلات و جوايزي ميدادند، يا اظهار ميل و علاقه ميكردند. داستان گرد آوردن شاهنامه ابو منصوري بامر ابو منصور محمد بن عبد الرزاق و مخارج و زحماتي كه آن سپهسالار ايراندوست و وزيرش درين راه تحمّل كردهاند، و شرح آنرا بتفصيل خواهيم ديد، مشهورست؛ و همچنين است اقدام پادشاهاني از قبيل امير نصر بن احمد بترجمه كليله و دمنه، و منصور بن نوح بترجمه تاريخ و تفسير طبري، و علاء الدوله كاكويه براي نگارش دانشنامه بپارسي دري و ترجمه رساله حيّ بن يقظان از عربي بپارسي و امثال آنها.
يكي از وزيران غزنوي يعني ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني در اواسط همين عهد بنقل ديوان از عربي بفارسي اقدام كرد «1» و از اواخر اين دوره اطلاع و شواهد مختلف در دست است كه نامههاي پادشاه خراسان بحكّام جزء و بسلاطين ديگر حتي خانان تركستان بفارسي نوشته ميشد «2» و همين امر خود وسيله بزرگي براي رواج نثر و تأليف كتب بپارسي بوده است.
همچنانكه شعر پارسي بواقع درين عهد بنيان گرفت، اساس نثر فارسي و رسم كردن تأليف كتب مختلف هم در موضوعات گوناگون علي الخصوص موضوعات علمي كه دشوارتر از مواضيع ديگرست، در همين دوره نهاده شد و در همين عهدست كه چندين كتاب و رساله پارسي در مسائل علمي از منطق و صيدله و طبّ و الهيات و نجوم و رياضيات نوشته شد و راه براي كساني كه خواستند در عهد تالي باين كار دشوار دست زنند هموار گشت.
نثر اين عهد ساده و روان و خالي از هرگونه تكلّف و تصنّع است. تمام خصائص نثر ساده ابتدايي كه فقط براي بيان مقصود بكار ميرود در نثر اين عهد ديده ميشود.
از آنجا كه زبان پارسي درين دوره نسبت بدورههاي بعد بمقدار كمي با لغات
______________________________
(1)- ترجمه تاريخ يميني ص 366
(2)- رجوع شود بموارد مختلف از تاريخ بيهقي كه نامههاي سلطان محمود يا سلطان مسعود بخاقان ترك يا خوارزمشاه در آنها آمده است.
ص: 608
عربي آميخته بود، در كتب پارسي اين دوره لغات تازي اندكست و حتي در كتب علمي هم كوشش شده است كه تا حدّ امكان از آوردن كلمات و تركيبات تازي خودداري شود چنانكه ميتوان از روي آنها جدول غني و پرثروتي از اصطلاحات علمي پارسي در مسائل گوناگون طبي و فلسفي و رياضي و غيره ترتيب داد. پيداست در مورد ترجمه برخي از كتب از تازي بپارسي ورود مفردات و تركيبات عربي بيشتر اتفاق ميافتاد مثلا در تاريخ بلعمي در آن موارد كه از تاريخ طبري ترجمه شده بيشتر از مواردي كه ظاهرا ترجمه نيست و يا از كتب پارسي نقل گرديده است، لغات عربي ديده ميشود و همين حال را هم ميتوان در شاهنامه فردوسي مشاهده كرد كه هرجا مبناي نقل او از نثر بنظم، كتب پارسي بوده اثر لغات عربي در آنها كمتر و هرجا كه مبناي نقلش از كتب مترجم از تازي بپارسي بوده است، مانند «اخبار اسكندر»، لغات عربي بيشترست و در بعضي از منشآت اين دوره مانند مقدّمه شاهنامه ابو منصوري بايد لغات عربي را بزحمت يافت مگر در مورد اسامي خاص و چند مورد معدود ديگر. لغات عربي كه در كتب غير منقول ديده ميشود غالبا لغات ساده و از نوع كلماتيست كه در لهجه عمومي مردم بدلائلي كه پيش از اين گفتهايم راه يافته و استعمال آنها عموميت داشته است وگرنه آوردن لغات غير لازم عربي در نثر پارسي اصلا متداول نبوده است. حتي بايد باين نكته توجه داشت كه استعمال كلمات تازي در شعر اين عهد بيشتر از نثر بوده است زيرا در شعر كه سروكار شاعر با وزن و قافيه است حاجت او بكلمات مختلف و مترادف و حق استفاده او از آنها بيشتر ميشود و اي بسا كلمات عربي كه تنها براي حفظ وزن و صحت قافيه در شعر شاعران آنعهد راه يافته و بعد از آندوره در شعر و نثر زبان عامه متداول شده است.
در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم تكرار روابط و افعال و تركيبات و گاه جمل بيهيچ قيد و بندي متداول بوده است و اين خاصيت نثرهاي ايرانيست كه تكرار در آنها عيب نبوده و اگر در قرون بعد جزو عيوب فصاحت شمرده شده باشد تحت تأثير زبان و ادب عربيست.
چون نثر اين عهد مصنوع و فني نبوده طبعا آوردن اصطلاحات علمي و اشعار
ص: 609
و امثال عرب در غير مورد خود معمول نبوده است.
پيداست كه چون نثر و نظم قرن چهارم مبني بر لهجه تخاطب مشرق يعني لهجه و لغت دري بوده است مقدار فراواني از كلمات كه امروز متروكست در آنها وجود داشت. معلومست كه بكار رفتن اين كلمات، از آنجهت كه در قرون بعد متروك شده، لطمهيي بفصاحت آثار آن عهد نميزند. همچنين بسياري از مفردات و تركيبات پارسي آن عهد در ادوار بعد از ميان رفته و جاي خود را بمفردات و تركيبات عربي داده است.
در جزء كتب بسيار قديم فارسي كتابهايي مانند ترجمه كتاب شاناق (چاناكيا) «1» پزشك هندي «2» و كتاب «بهافريد پسر ماه فرودين» «3» را نام بردهاند. اگرچه در مآخذ موجود گفته شده كه اين كتب بزبان فارسي بوده است، ليكن مسلّم نيست كه مراد از فارسي درينجا «پارسي دري» بوده است يا لهجه ديگري از لهجات ايراني، و همچنين گمان نميرود خطي كه اين كتابها را بدان نگاشتند خط عربي بوده باشد.
از اوايل قرن چهارم تا اوايل قرن پنجم وجود چند كتاب را بپارسي خبر دادهاند كه اكنون اثري از آنها در دست نيست و از آنجمله است تفسيري از قرآن كه ابو علي جبّائي معتزلي مشهور قرن سوم (235- 303) بفارسي نوشت «4».
و ديگر كتاب «المعالجة البقراطية» تأليف احمد بن محمد الطبري پزشك ركن الدوله ديلمي كه بنابر بعض اقوال نخست بپارسي نگاشت و سپس از پارسي بعربي
______________________________
(1)-canaRya طبيب مشهور هند وزير چاندرا گوپتاcandragupta امپراطور هندوستان بود كه در حدود 321 تا 298 سلطنت ميكرده است.
(2)- اين كتاب را كنكهKanaRa پزشك هندي جنديشاپور و ابو حاتم بلخي باتفاق يكديگر در عهد خلافت هارون بپارسي يا پهلوي ترجمه كردند و از آن زبان بزبان عربي درآمد. رجوع شود به كتاب تاريخ علوم عقلي تأليف دكتر صفا، ج 1 چاپ تهران 1331 (چاپ اول) ص 87- 88 و طبقات الاطباء ابن ابي اصيبعه ج 2 ص 32- 33
(3)- وي در اواخر عهد اموي در خراسان ظهور كرد و بسال 130 بفرمان ابو مسلم بقتل رسيد.
رجوع شود به آثار الباقيه ص 210- 211
(4)- رجوع شود به همين كتاب ص 273 و الحضارة الاسلامية ترجمه از آدام متز چاپ مصر ج 1 ص 332
ص: 610
درآورد «1». نسخه عربي المعالجة البقراطية در ده جزء و حاوي معالجات انواع امراض در اعضاء مختلف آدمي و تشريح اعضاء است.
و ديگر رسالهييست در لغت پارسي از ابو حفص سغدي كه بعيد نيست همان ابو حفص حكيم بن احوص سغدي سمرقندي باشد كه در آغاز قرن چهارم ميزيسته است و نام او را در شمار شاعران آوردهايم. ازين كتاب جمال الدين حسين اينجو در فرهنگ جهانگيري و محمد قاسم سروري كاشاني در مجمع الفرس خبر دادهاند.
از كتب ديگري هم مانند كتابهايي كه ابو يوسف يا يوسف عروضي «2» و ابو العلاء شوشتري «3» در عروض بپارسي نگاشتهاند، و خجستهنامه از بهرامي سرخسي «4» صاحب كتاب غاية العروضين و كنز القافية، در كتب و مآخذ نام بردهاند كه بذكر همه آنها حاجت نداريم.
«5» از جمله قديمترين كتب كه بنثر فارسي در قرن چهارم نگارش يافته شاهنامها و داستانهاي قهرماني منثور بوده است. علت آنست كه ايرانيان در دنبال نهضت ملّي خود كه در تمام قرن دوم و سوم امتداد داشت، و بدست آوردن استقلال سياسي و ادبي، بفكر تدوين تاريخ قديم و ذكر سرگذشت نياكان خويش افتادند، و درين كار علي- الخصوص كساني كه از خاندانهاي بزرگ بودند سمت تقدّم و پيشوايي داشتند. تأليف اين كتب نخست بتقليد از خداينامه پهلوي و ترجمههاي عربي آن صورت گرفت و سپس بصورت گردآوردن داستانهاي پراگنده قديم در باب شاهان و پهلوانان و يا ترجمه و نقل آنها از پهلوي بدري درآمد. اين كتب پايه و اساس واقعي منظومهاي حماسي ما و مايه تحريك فارسيزبانان بنظم داستانهاي كهن گشت.
______________________________
(1)- رجوع شود بهAldo Mieli ,La science arabe p .120 و همين كتاب ص 345
(2)- رجوع شود بهمين كتاب شرح احوال يوسف عروضي ص 437
(3)- رجوع شود بهمين كتاب ص 438- 439
(4)- همين كتاب ص 567- 568
(5)- آقاي دكتر غلامحسين صديقي استاد دانشگاه در مقدمه كتاب قراضه طبيعيات (چاپ تهران 1332) درباره اينگونه كتب و قسمتي از آثار منثور پارسي تا اوايل قرن ششم بحث كردهاند.
ص: 611
از ميان شاهنامهاي منثور فارسي كه در قرن چهارم تأليف شده گويا قديمتر و مهمتر از همه شاهنامه ابو المؤيد بلخي بوده است. شاهنامه ابو المؤيد كتابي عظيم در شرح تاريخ و داستانهاي ايران قديم بود و آنرا شاهنامه بزرگ و شاهنامه مؤيدي هم ميگفتهاند. اين كتاب بزرگ شامل بسياري از روايات و احاديث ايرانيان راجع بپهلوانان و شاهان بود كه اغلب آنها در شاهنامه فردوسي و ساير منظومهاي حماسي متروك مانده و از آنها نامي نرفته يا باختصار سخن گفته شده است مانند اخبار آغش و هادان (از پهلوانان عهد كيخسرو) و كيشكن (برادرزاده كيكاوس) و كرشاسپ.
علاوهبرينها در شاهنامه بو المؤيد اخبار نريمان و سام و كيقباد و افراسياب و لهراسب هريك بتفصيل بسيار آمده بود چنانكه آنها را در كتبي مانند تاريخ سيستان «1» و مجمل التواريخ و القصص «2» هريك كتابي جداگانه نوشتهاند. اين كتاب بزرگ بسبب تفصيل آن، و بعد از آنكه قسمت بزرگي از داستانهاي قهرماني در قرنهاي چهارم و پنجم و ششم بنظم درآمد، و مردم را ديگر بنوشتن و نويساندن و حفظ آن حاجتي نبود، از ميان رفته است و تنها قسمتي كه از آن در دست مانده قطعهيي از كتاب كرشاسپ است كه صاحب تاريخ سيستان آنرا بمناسبتي در كتاب خود نقل كرده است «3».
قديمترين مأخذي كه در آن بشاهنامه ابو المؤيد بلخي اشاره شده كتاب تاريخ بلعمي است «4» و چون اين كتاب مقارن سال 352 تأليف شده است، پس شاهنامه بو المؤيد و اجزاء آن در نيمه اول قرن چهارم و ظاهرا در اوايل آن قرن نوشته شده بود، و بنابرين قطعه منقول از كتاب كرشاسپ در تاريخ سيستان با آنكه دور از تصرّف نيست فعلا از قديمترين قطعات منثوريست كه از قرن چهارم بما رسيده است و ازينروي نقل آنرا درينجا لازم ميدانيم و آن چنين است:
«بو المؤيد اندر كتاب كرشاسپ گويد كه:
______________________________
(1)- تاريخ سيستان چاپ تهران ص 35
(2)- مجمل التواريخ ص 2
(3)- تاريخ سيستان ص 35- 37
(4)- ترجمه تاريخ طبري چاپ هند ص 40
ص: 612
چون كيخسرو بآذرآبادگان رفت و رستم دستان با وي، و آن تاريكي و پتياره «1» ديوان بفر ايزد تعالي بديد، كه آذر گشسپ پيدا گشت، و روشنايي بر گوش اسب او بود و شاهي او را شد با چندان معجزه، پس كيخسرو از آنجا بازگشت و بتركستان شد، بطلب خون سياوش پدر خويش، و هرچه نرينه يافت اندر تركستان همي كشت، و رستم و ديگر پهلوانان ايران با او. افراسياب گريز گرفت و بسوي چين شد، وز آنجا بهندوستان آمد، وز آنجا بسيستان آمد، و گفت من بزنهار رستم آمدم، و او را به بنكوه فرود آوردند، سپاه او همي آمد فوجفوج، اندر بنكوه انبار غله بود، چنانكه اندر هر جانبي از آن بر سه سو مقدار صد هزار كيل غله دايم نهاده بودندي. و جادوان با او گرد شدند، و او جادو بود، تدبير كرد كه اينجا علف هست و حصار محكم، عجز نبايد آورد، تا خود چه باشد. بجادوي بساختند كه از هردو سوي دو فرسنگ تاريك گشت. چون كيخسرو بايران شد و خبر او بشنيد آنجا آمد، بدان تاريكي اندر نيارست شد. و اينجايگه كه اكنون آتشگاه كركويست معبد جاي «2» كرشاسپ بود و او را دعا مستجاب بود بروزگار او، و او فرمان يافت، مردمان هم باميد بركات آنجا همي شدندي، و دعا همي كردندي، و ايزد تعالي مرادها حاصل همي كردي. چون حال برين جمله بود كيخسرو آنجا شد و پلاس پوشيد و دعا كرد، ايزد تعالي آنجا روشنايي فراديد آورد كه اكنون آتشگاهست. چون آن روشنايي برآمد برابر تاريكي، تاريكي ناچيز گشت و كيخسرو و رستم بپاي قلعه شدند و بمنجنيق آتش انداختند و آن انبارها همه آتش گرفت، چندين ساله كه نهاده بود، و آن قعله بسوخت و افراسياب از آنجا بجادوي بگريخت و ديگر كسان بسوختند و قلعه ويران شد. پس كيخسرو اين بار بيك نيمه آن شارستان سيستان بكرد، و آتشگاه كركويه، و آن آتش گويند آنست، آن روشنايي كه فراديد، و گبركان چنين گويند كه آن هوش كرشاسپست و حجت آرند بسرود كركوي ...»
ابو المؤيد بلخي را اثر ديگري نيز هست كه بيرون از شاهنامها بذكر آن ميپردازيم و شرح حال و ديگر آثار او هم در شمار شاعران اين عهد آمده است.
دومين شاهنامه منثور كه در كتب قديم بنام آن بازميخوريم شاهنامه ابو علي محمد بن احمد البلخي الشاعر است كه تنها يكبار ازو در الآثار الباقيه سخن رفته است «3».
ازين ابو علي محمد بن احمد بلخي شاعر اطلاعي درست نداريم و از زمان حيات و چگونگي احوال او آگاه نيستيم اما چون نام وي در الآثار الباقيه (مؤلّف بسال 391) آمده است ناچار پيش از دهه اخير قرن چهارم ميزيست. چنانكه از گفتار ابو ريحان مستفاد ميشود
______________________________
(1)- پتياره: آفت، مصيبت، زشتي و بدي
(2)- معبدجاي: عبادتگاه
(3)- الآثار الباقيه چاپ لايپزيك ص 99
ص: 613
شاهنامه اين مرد كتابي متقن و معتبر و مستند باسناد مهم زمان بود و او از سير الملوك عبد اللّه بن المقفّع و محمد بن الجهم البرمكي و هشام بن القاسم و بهرام بن مردانشاه و بهرام بن مهران الاصفهاني، و از تاريخي متعلّق ببهرام الهروي المجوسي در نگارش كتاب خود استفاده كرده و آنچه در باب گيّومرث آورده است با روايات مذهبي زرتشتيان بدرستي وفق دارد و ازينروي بايد گفت كه شاهنامه ابو علي ظاهرا بيشتر مبتني و مستند بر روايات مكتوب بود تا روايات شفاهي.
سومين شاهنامه معروف و مهم اين عهد شاهنامه ابو منصور محمد بن عبد الرزاق است. در شاهنامه فردوسي چندبار باشاراتي ميرسيم كه بمأخذي مكتوب راجعست و مهمتر از همه آنها خبريست كه فردوسي در آغاز شاهنامه در باب يك كتاب بزرگ ميدهد:
يكي نامه بُد از گَهِ باستانفراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هرموبديازو بهرهيي برده هربخردي
يكي پهلوان بود دهقاننژاددلير و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخستگذشته سخنها همه بازجست
ز هركشوري موبدي سالخوردبياورد و اين نامه را گرد كرد
بپرسيدشان از نژاد كيانوز آن نامداران و فرّخ گوان ...
بگفتند پيشش يكايك مهانسخنهاي شاهان و گشت جهان
چو بشنيد ازيشان سپهبد سخنيكي نامورنامه افگند بن
چنين يادگاري شد اندر جهانبر او آفرين از كهان و مهان درين ابيات سخن از تأليف كتابي ميرود كه بامر پهلواني دهقاننژاد انجام گرفت و بفحواي ابيات ديگر شاهنامه نخست دقيقي از آن استفاده كرد و آنگاه فردوسي.
اين كتاب چنانكه از اشارات ما در سطور ذيل مشهود ميشود شاهنامه و آن پهلوان دهقاننژاد و يا آن سپهبد ابو منصور محمد بن عبد الرزاق سپهسالار خراسانست. اين مرد از بزرگزادگان طوس و از نژاد دهقانان بوده و در آغاز كار يعني در حدود 335 يا چندي پيشتر از آن از جانب ابو علي احمد بن محمد بن مظفّر بن محتاج چغاني سپهسالار
ص: 614
خراسان حاكم طوس بود و در همين سال بر اثر طغيان ابو علي بر پادشاه ساماني در جزء شورشيان درآمد و ابو علي هنگام حمله بمرو و بخارا ابو منصور محمد را بجاي خود بسپاهسالاري خراسان نشاند ولي ابو منصور از عمّال ساماني شكست يافت و چندي در ري و آذربايجان فراري بود و سرانجام با پادشاه ساماني از در دوستي درآمد و بطوس بازگشت و در جمادي الآخر سال 349 رسما از جانب ابو الفوارس عبد الملك بن نوح ساماني (343- 350) بسپهسالاري خراسان برگزيده شد ولي در ذي الحجه همان سال ازين مقام معزول شد و البتكين بجاي او معين گشت و چون البتكين در سال 350 معزول و مطرود شد باز سپهسالاري خراسان بابو منصور رسيد و او ظاهرا بخيال اتحاد با ركن الدوله حسن ديلمي افتاده و وي را بگرگان خوانده بود. وشمگير بن زيار ازين حال آگهي يافت، هزار دينار بيوحناء طبيب فرستاد تا ابو منصور را زهر داد و هلاك كرد (ذي الحجه سال 350) «1». ابو منصور مانند عدهيي از امراء و امارتجويان آن روزگار نسب خويش را بشاهان قديم ميرسانيده و اين عمل او مانند بسياري از امراي نسبساز آن روزگار مورد تقبيح ابو ريحان واقع گشته است «2». نسبنامه ابو منصور در مقدمه شاهنامه ابو منصوري نقل شده «3» و ازين اقدام ابو منصور چنين دريافته ميشود كه او داعيه سلطنت و امارت داشته است و شايد بر اثر همين فكر و يا اصولا بر اثر تعصب نژادي و دوستداري ايران بتأليف شاهنامه جامعي قيام كرده باشد.
ابو منصور براي گردآوردن شاهنامه خود «دستور خويش ابو منصور المعمري را بفرموذ تا خذاوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهانديدگان از شهرها بياوردند ...
از هرجاي، چون ماخ پير خراسان ازهري و چون يزدان داد پسر شاپور از سيستان و چون ماهوي خورشيذ پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزين از طوس، و از هرشارستان گرد كرد و بنشاند بفراز آوردن اين نامههاي شاهان و كارنامهاشان، و زندگاني هريكي از داذ و بيداذ و آشوب و جنگ و آيين از كي نخستين، كه اندر
______________________________
(1)- زين الاخبار گرديزي چاپ تهران ص 31- 34
(2)- الآثار الباقيه ص 37- 38
(3)- مقدمه شاهنامه ابو منصوري جزو بيست مقاله قزويني ج 2 ص 52- 56
ص: 615
جهان او بوذ كه آيين مردمي آورد و مردمان از جانوران پديد آورد، تا يزد گرد شهريار كه آخر ملوك عجم بود، اندر ماه محرّم و سال بر سيصد و چهل و شش از هجرت بهترين عالم محمد مصطفي صلي اللّه عليه و اله و سلم، و اين را نام شاهنامه نهادند ... و اين نامه را هرچه گزارش كنيم از گفتار دهقانان بايذ آورد كه اين پاذشاهي بدست ايشان بود و از كار و رفتار و از نيك و بد و از كموبيش ايشان دانند، پس ما را بگفتار ايشان بايذ رفت. پس آنچه از ايشان يافتيم از نامهاي ايشان گرد كرديم ...» «1»
شاهنامه ابو منصوري كه مسبّب تأليف آن ابو منصور محمد بن عبد الرزاق و نويسندگان آن چند تن از دانشمندان و دهقانان بنام: ماخ پير خراسان و يزدان داد پسر شاهپور و ماهوي خورشيد و شادان پسر برزين، و هادي ايشان درين كار ابو منصور محمد بن عبد الله المعمري وزير محمد بن عبد الرزاق، و مآخذ كار ايشان كتب و دفاتر قديم و بعضي از روايات موثق شفاهي بود، اكنون از ميان رفته و تنها مقدمه آنكه راجع بآن سخن خواهيم گفت باقيست.
از شاهنامه ابو منصوري سه تن استفاده كردهاند يكي دقيقي، و ديگر فردوسي چنانكه ديدهايم، و ديگر ابو منصور عبد الملك بن محمد بن اسمعيل الثعالبي (م. 429) در كتاب غرر اخبار ملوك الفرس.
غير از شاهنامها كه در عهد ساماني پديد آمده بود، از وجود چند داستان منثور قهرماني در آن روزگار خبر داريم كه برخي مورد استفاده حماسهسرايان قرار گرفت و برخي متروك ماند و از ميان رفت. ازين آثار جداگانه و مانند كتب مستقلي در تواريخ سخن رفته است و عظمت بعضي از آنها و نظم ناكردن فردوسي آنها را در شاهنامه، بما ميرساند كه اين داستانها در عين ارتباط بروايات حماسي و تاريخي قديم از شاهنامها مستقل و در حقيقت داستانهاي حماسي و تاريخي خاص بوده و از آن جمله است داستان هايي كه در باب خاندان كرشاسپ وجود داشته يعني داستان كرشاسپ و نريمان و سام و زال و رستم و فرامرز و سهراب و برزو و شهريار و بانو گشسپ و بعضي داستانهاي متفرق در باب پهلوانان ديگر.
______________________________
(1)- مقدمه شاهنامه ابو منصوري، بيست مقاله ج 2 ص 24- 44
ص: 616
فردوسي در باب يكي ازين داستانهاي منفرد اشارات و توضيحاتي دارد و آن اخبار رستم است كه آزاد سرو نامي آنرا فراهم آورده بود. فردوسي در آغاز داستان قتل رستم گفته است:
كنون كشتن رستم آريم پيشز دفتر هميدون بگفتار خويش
يكي پير بدنامش آزاد سروكه با احمد سهل بودي بمرو
كجا نامه خسروان داشتيدل و پيكر پهلوان داشتي
دلي پر ز دانش سري پرسخنزبان پر ز گفتارهاي كهن
بسام نريمان كشيدش نژادبسي داشتي رزم رستم بياد اين آزاد سرو يا «سرو» «1» با احمد بن سهل (م. 307) از بزرگان خراسان كه داعيه امارت داشت در مرو بسر ميبرد و فردوسي كه سالها بعد ازو از روايتش راجع بقتل رستم استفاده كرد ناچار كتاب او را كه در اخبار رستم نوشته بود در دست داشت و آن داستان را از «دفتر» بگفتار خويش آورد.
ديگر از داستانهاي منثور كه درين عهد نوشته شد اخبار فرامرز در دوازده مجلّد بوده است «2» كه لابد فرامرزنامه منظوم كه اينك در دست است از روي آن بنظم درآمد.
ديگر كتابي بود در اخبار بهمن «3» كه بعدها شاعري بنام ايرانشاه بن ابي الخير آنرا بنظم پارسي درآورد «4».
ديگر كتاب كرشاسپ يا كرشاسپنامه «5» كه ظاهرا جزئي از شاهنامه بو المؤيد بود و اسدي طوسي آنرا بنظم كشيد.
______________________________
(1)- چنانكه فردوسي در بيتي آورده است:
كنون بازگردم بگفتار سروفروزنده سهل ماهان بمرو
(2)- تاريخ سيستان ص 7
(3)- مجمل التواريخ و القصص ص 2
(4)- ايضا ص 92 و 463
(5)- تاريخ سيستان ص 1 و 5
ص: 617
ديگر كتابي بنام اخبار نريمان «1» كه علي الظاهر آنهم جزئي از شاهنامه بو المؤيد بود و جداگانه بنظم درنيامد.
ديگر اخبار سام «2» كه كتاب مفصلي در شرح پهلوانيها و سفرها و عشقبازيهاي سام نريمان بود و آنرا بيرون از شاهنامه فردوسي بنظم كشيدهاند.
ديگر اخبار كيقباد «3» كه علي الظاهر داستان مفصلي بود ولي در شاهنامه فردوسي چنانكه ميبينيم مختصرست.
اينك ميپردازيم بذكر بعضي از آثار موجود نثر پارسي در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم:
رساله در احكام فقه حنفي كه از آن نسخهيي در يك مجموعه كهنسال متعلّق به آقاي دكتر مهدي بياني و نسخهيي ديگر در استانبول موجودست. قسمتي ازين رساله يعني متن آن تصنيف حكيم ابو القاسم بن محمد سمرقندي (م. 343) و مقدمه و خاتمه آن از خواجه محمد حافظي معروف به «خواجه پارسا» است كه در قرن هشتم ميزيسته «4».
مقدمه شاهنامه ابو منصوري- چنانكه ديدهايم ابو منصور محمد بن عبد اللّه المعمري وزير ابو منصور بن عبد الرزاق از جانب او مأمور گردآوردن مطلعين خراسان براي نوشتن شاهنامهيي بنثر پارسي شده بود وي بعد از آنكه كار تأليف شاهنامه بانجام رسيد مقدمهيي برآن نگاشت (346 هجري) كه به «مقدمه قديم شاهنامه» معروفست و اينك نمونهيي از آن در مقدمه بعضي از نسخ قديم شاهنامه در دست داريم.
اين ابو منصور المعمري چنانكه در مقدمه شاهنامه آمده است، از اعقاب يكي از سرداران عهد ساساني و از اصيلزادگان طوس بود و نثري كه ازو بازمانده بعد از قطعه منسوب به ابو المؤيد و شايد بعد از كتاب عجايب البلدان كه بايد ذكر كنيم و
______________________________
(1)- مجمل التواريخ ص 2. تاريخ سيستان ص 7
(2)- ايضا مجمل التواريخ ص 2. تاريخ سيستان ص 7
(3)- مجمل التواريخ ص 2
(4)- رجوع شود بياد داشت آقاي دكتر مهدي بياني در ذيل صفحه 2- 3 از كتاب برگزيده نثر پارسي ج 1 فراهم آورده آقاي دكتر محمد معين
ص: 618
كتاب فقه حنفي، از ساير آثار نثر پارسي قديمترست. درين كتاب كلمات عربي نادرست و شيوه نگارش آن بسيار ساده و طبيعي است. ازين كتاب پيش ازين چند سطر نقل شده و از همان ميتوان بعنوان نمونهيي استفاده كرد «1».
عجايب البلدان- اين كتاب منسوبست به ابو المؤيد بلخي و نسخه موجود آن تحرير جديديست از كتابي كه بو المؤيد تأليف كرده و در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم مشهور بوده است. ازين كتاب در تاريخ سيستان چندبار ياد شده است «2» و چنانكه از آن كتاب برميآيد از عجايب برّ و بحر و يا عجايب بلاد در آن سخن رفته بود و صاحب تاريخ سيستان بسياري از مطالب خود را در باب عجايب سيستان از آن كتاب نقل كرده است.
در آغاز نسخهيي كه ازين كتاب در اختيار استاد فقيد مرحوم ملك الشعراء بهار بود چنين آمده است كه اين كتاب را بو المؤيد بلخي براي ابو القسم نوح بن منصور نوشته است «3». نوح بن منصور در 365 بسلطنت رسيد و اگر اين عبارت صحيح باشد ابو المؤيد بايد بعد ازين تاريخ كتاب عجايب البلدان يا عجايب البرّ و البحر خود را تأليف كرده باشد، و حال آنكه از شاهنامه او در كتاب تاريخ بلعمي كه از سال 352 شروع بتأليف آن شده بنام شاهنامه بزرگ سخن رفته است و درين صورت بو المؤيد در اوايل قرن چهارم بوده و شاهنامه خود را در همان اوان تأليف كرده است نه در اواسط نيمه دوم قرن چهارم مگر آنكه بگوييم كه ابو المؤيد تا اين غايت زنده مانده و كتابي هم بنام ابو القسم نوح بن منصور تأليف كرده باشد. بهرحال اين نسخه از عجايب البلدان يا عجايب البرّ و البحر نسخه اصلي تأليف ابو المؤيد نيست و ظاهرا تحرير تازهيي از آنست زيرا اولا بعضي لغات عربي يا مفردات و تركيبات پارسي بعد از قرن چهارم در آن ديده ميشود، و ثانيا چنانكه مرحوم بهار يادآوري كرده حوادث مربوط بسال 562 و 606 هم درين كتاب مشاهده ميگردد و از كجا كه محرّر جديد نام پادشاه ساماني را كه در مقدمه كتاب بوده تغيير نداده باشد.
تاريخ بلعمي اين كتاب مشهورست بترجمه تاريخ طبري ليكن چون بسي مطالب
______________________________
(1)- رجوع شود بصفحه 614- 615 از همين كتاب
(2)- تاريخ سيستان ص 13- 14 و 16- 17
(3)- سبكشناسي تأليف مرحوم ملك الشعراء بهار ج 2 ص 19
ص: 619
از كتب ديگري غير از تاريخ الامم و الملوك طبري در آن نقل شده و كتاب از صورت ترجمه بهيأت تأليف درآمده است آنرا باسم بلعمي ميناميم البته اين كتاب را بلعمي وزير امير منصور بن نوح ساماني بفرمان آن پادشاه از سال 352 بعنوان ترجمه از كتاب تاريخ طبري آغاز كرد ليكن بعدا از منابع مختلف ديگري راجع بتاريخ ايران استفاده برده و مطالبي را هم از كتاب تاريخ طبري حذف نموده است. «1» در آغاز اين كتاب و در مجمل التواريخ و القصص «2» از چگونگي فرمان ابو صالح منصور بن نوح بر زبان ابو الحسن الفائق الخاصه و آغاز كار مترجم و مؤلف در سال 352 سخن رفته است. ازين كتاب نسخ خطي متعدد در دست است و يكبار در هندوستان بطبع بسيار مغلوط چاپ شده است.
ابو علي محمد بن محمد بن عبد الله البلعمي وزير معروف امير منصور بن نوح ساماني مترجم و مؤلف تاريخ بلعمي از اكابر رجال قرن چهارمست. پدرش ابو الفضل محمد بن عبد اللّه البلعمي از سال 279 وزير اسمعيل بن احمد ساماني و پسرش احمد و پسر احمد نصر بوده و در سال 326 از وزارت بركنار شده و در سال 330 درگذشته است و علت شهرت او ببلعمي انتساب او و نياكان ويست به «بلعمان» از قراء مرو. برخي علت شهرت او را بدين نام انتساب نياكان او دانستهاند به «بلعم» از بلاد روم. پسر ابو الفضل يعني ابو علي محمد چندي وزير ابو الفوارس عبد الملك بن نوح (343- 350) و ابو صالح منصور بن نوح (350- 366) بوده و بامر اين پادشاه اخيرست كه بترجمه و تأليف تاريخ بلعمي مبادرت كرده است. وفات او را گرديزي در سال 363 هجري نوشته است «3».
ترجمه تفسير طبري- اين كتاب ترجمهييست از جامع البيان في تفسير القرآن از محمد بن جرير الطبري كه هم بفرمان ابو صالح منصور بن نوح مقارن همان تاريخي كه دستور ترجمه تاريخ طبري را صادر كرده بود، شروع بترجمه آن بزبان پارسي شد.
در مقدمه اين ترجمه چنين آمده است:
«اين كتاب تفسير بزرگست از روايت محمد بن جرير الطبري رحمة اللّه عليه، ترجمه كرده بزبان
______________________________
(1)- ترجمه تاريخ طبري چاپ هند ص 1
(2)- چاپ تهران ص 180
(3)- زين الاخبار چاپ تهران ص 35
ص: 620
پارسي دري، راه راست، و اين كتاب را بياوردند از بغداد، چهل مصحف بوذ نبشته بزبان تازي و باسنادهاي دراز بوذ، و بياوردند سوي امير سيد مظفر ابو صالح منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسمعيل رحمة اللّه عليهم اجمعين، پس دشخوار آمذ بر وي خواندن اين كتاب و عبارت كردن آن بزبان تازي. و چنان خواست كه مرين را ترجمه كنند بزبان پارسي، پس علماي ماوراء النهر را گرد كرد و اين از ايشان فتوي كرد كي روا باشذ كما اين كتاب را بزبان پارسي گردانيم؟ گفتند روا باشذ خواندن و نبشتن تفسير قرآن بپارسي، مر آن كسي را كه او تازي ندانذ، از قول خداي عز و جل كه گفت: ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه، گفت من هيچ پيامبري را نفرستاذم مگر بزبان قوم او، و آن زبان كايشان دانستند، و ديگر آن بوذ كاين زبان پارسي از قديم بازدانستند، از روزگار آدم تا روزگار اسمعيل، و همه پيامبران و ملوكان زمين بپارسي سخن گفتندي، و اول كسي كه سخن گفت بزبان پارسي اسمعيل پيامبر بوذ و پيامبر ما صلي اللّه عليه، از عرب بيرون آمذ و اين قرآن بزبان عرب بر او فرستاذند و اين بذين ناحيت زبان پارسي است و ملوكان اينجانب ملوك عجماند. پس بفرموذ ملك مظفر ابو صالح تا علماي ماوراء النهر را گرد آوردند، از شهر بخارا چون فقيه ابو بكر بن احمد بن حامد و چون خليل بن احمد السجستاني و از شهر بلخ ابو جعفر بن محمد بن علي و از باب الهند فقيه الحسن بن علي مندوسي را و ابو الجهم خالد بن هاني المتفقّه را و از شهر سپيچاپ و فرغانه و از هرشهري كي بوذ در ماوراء النهر، و همه خطها بدادند بر ترجمه اين كتاب كي اين راه راست است. پس بفرمود امير سيد ملك مظفر ابو صالح اين جماعت علماء را تا ايشان از ميان خويش هركذام فاضلتر و عالمتر، اختيار كنند تا اين كتاب را ترجمه كنند ...»
از وجوه اهميت اين كتاب يكي عظمت آن و ديگر اشتمال آنست بر مقدار فراواني از لغات و مفردات فارسي كه در برابر ترجمه مفردات و تركيبات قرآن آورده شده است. ازين كتاب اجزائي در كتابخانهاي سلطنتي تهران و كتابخانه آستان قدس رضوي موجودست.
كتاب البارع در مدخل احكام نجوم تأليف ابو نصر حسن بن علي منجم قمي كه در حدود سال 367 هجري يا اندكي بعد از آن تأليف شده و نسخه ناقصي از آن در كتابخانه ملّي برلين موجودست «1».
______________________________
(1)- مجله كاوه شماره 7 سال اول دوره جديد- ذكر بعضي از قديمترين آثار مفقوده نثر پارسي بقلم مرحوم عباس اقبال آشتياني در مجله شرق سال اول ص 93- 103.- مقدمه قراضه طبيعيات ص 38 و برگزيده نثر پارسي ص 45
ص: 621
تفسير قرآن- چند نسخه از تفاسير قديم در كتابخانها موجودست كه باحتمال قوي از قرن چهارم هجريست مانند تفسيري كه از مجلّد سوم آن نسخهيي در كتابخانه دانشگاه كمبريج موجودست و قطعهيي از كتاب تفسير كه در كتابخانه فاتح استانبول باقيست «1». تفسير نخستين مسلّما در قرن چهارم نگارش يافته است زيرا مؤلف از بزرگاني كه بعد از سال 400 زيستهاند نامي نبرده است. نثر اين تفسير شيوا و روانست و حتي در ترجمههايي كه از آيات شده در عين رعايت جانب امانت، زيبايي كلام و گويايي عبارات هم در نظر بوده است. مثلا در اين آيات از سوره «يس»: [و القرآن الكريم، بدين قرآن كه درستست و استوار. إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ، كه تو از جمله پيامبران فرستادهاي. علي صراط مستقيم، و تو بر راه راستي، روا باشد كه گويي، تو از پيغامبران مرسلي، آن پيغامبران كه ايشان بر راه راستاند و شريعتي روشن و حجتي پيدا (دارند)].
هداية المتعلمين في الطب تصنيف ابو بكر (يا ابو حكيم) ربيع بن احمد اجويني بخاري شاگرد ابو القاسم مقانعي از شاگردان ابو بكر محمد بن زكرياي رازي. اين كتاب در اواسط نيمه دوم قرن چهارم تأليف شد و در شمار كتب متوسط طب است.
نسخهيي ازين كتاب در كتابخانه فاتح استانبول و نسخهيي ديگر در كتابخانه بودليان در انگلستان موجودست «2». نظامي عروضي «3» هدايه اجويني را از «كتب وسط» يعني متوسطات در طب شمرده و در شمار كتابهايي آورده است كه ميبايست بعد از مجملات خوانده شود.
حدود العالم من المشرق الي المغرب همچنانكه هنگام تحقيق در علم جغرافيا گفتهايم از جمله كتب معتبر جغرافياست كه بسال 372 در صفت زمين و نهاد و انقسامات آن و نواحي و بلاد و اقوام مختلف و احوال آنها و نظاير اين امور نوشته شده
______________________________
(1)- مقدمه قراضه طبيعيات ص 38 و برگزيده نثر پارسي ص 36
(2)- مجله يادگار مقاله آقاي تقيزاده شماره 6- 7 سال پنجم؛ مجله يغما مقاله آقاي مينوي شماره 12 سال 3؛ مقدمه قراضه طبيعيات بقلم آقاي دكتر صديقي
(3)- چهار مقاله ص 70
ص: 622
و در مقدمه آن چنين آمده است:
«... بفرخي و پيروزي و نيكاختري امير السيد الملك العادل ابي الحرث محمد بن احمد مولي امير المؤمنين اطال اللّه بقاه و سعادت روزگار وي، آغاز كرديم اين كتاب را اندر صفت زمين در سال سيصد و هفتاد و دو از هجرت پيغمبر صلوات اللّه عليه، و پيدا كرديم همه ناحيتهاي زمين و پادشاهيهاي وي آنج معروفست، با حال هرقومي كاندر ناحيتهاي مختلفند و رسمهاي ملوك ايشان، چونانك اندرين روزگار ماهست، با هرچيزي كه از آن ناحيت خيزد، و پيدا كرديم همه شهرهاي جهان كه خبر او بيافتيم اندر كتابهاي پيشينگان [و ياد كرد] حكيمان، با حال آن شهر ببزرگي و خردي و اندكي و بسياري نعمت و خواسته و مردم و آباداني و ويراني وي، و نهاد هرشهري از كوه و رود و دريا و بيابان با هرچيزي كه از آن شهر خيزد، و پيدا كرديم نهاد درياهاي همه جهان و جايهاي وي از خرد و بزرگ و مردابهايي كاو را خليج خوانند با هرچيزي كه از آن دريا خيزد، و پيدا كرديم نهاد درياهاي همه جزيرهايي كه بزرگست از آبادان وي و ويران و حال مردم وي و هرچيز كه از آن جزيره خيزد و پيدا كرديم همه كوههاي اصلي كاندر جهانست و معدنهاي گوناگون كاندرويست و جانوراني كآنجا باشند، و پيدا كرديم همه رودها كه اندر جهانست بزرگ، از آنجا كه پيدا شود تا آنجا كه اندر دريا افتد يا بكار شود اندر كشت و برز، خاصه آن رودها كه اندرو كشتي تواند گذشتن، از آنك آبهاي خرد [را] عدد پديد نيست؛ و پيدا كرديم همه بيابانها و ريگهايي كه معروفست اندر جهان با مقدار وي بدرازا و پهنا» «1»
مؤلف اين كتاب گرانبها متأسفانه معلوم نيست ولي سال تأليف را چنانكه ديدهايم بصراحت معلوم كرده و آنرا به ابو الحرث محمد بن احمد فريغون تقديم داشته است. اين ابو الحرث محمد معاصر ابو القاسم نوح بن منصور ساماني و از آل فريغون يا فريغونيان بوده كه در گوزگانان اقامت داشتند و از خاندانهاي مشهور خراسان بودند و بدست سلطان محمود غزنوي از ميان رفتند.
نور العلوم از شيخ ابو الحسن خرقاني عارف مشهور قرن چهارم (م. 425) است در مباني عرفان كه نسخه موجود آنرا يكي از شاگردانش بعد از مرگ مرشد خود انتخاب كرده و در ده باب تدوين نموده است. ازين كتاب نسخه منحصري در موزه بريتانيا موجودست كه برتلس خاورشناس روسي آنرا در سال 1929 در مجلّه «ايران» كه بزبان روسي نشر مييابد طبع كرده است. نور العلوم انشائي بسيار ساده و روان
______________________________
(1)- حدود العالم چاپ تهران ص 4- 5
ص: 623
و شيرين و دلانگيز دارد «1».
شرح قصيده ابو الهيثم- قصيده فارسي خواجه ابو الهيثم احمد بن حسن جرجاني را پيش ازين با ذكر احوال گوينده آن آوردهايم «2» و درينجا راجع بشرح آن قصيده كه بنثر شيوايي از اوايل قرن پنجم است سخن ميگوييم. همچنانكه در شرح حال ابو الهيثم گفتيم قصيده او را دو تن شرح كردهاند يكي ناصر بن خسرو قبادياني در كتاب جامع الحكمتين كه در مجلّد دوم ازين كتاب ذكر خواهد شد، و ديگر همين كتاب كه بذكر آن مشغوليم و آن از شاگرد ابو الهيثم يعني ابو سعد محمد بن سرخ نيشابوري است. ابو الحسن بيهقي (م. 565) نام محمد بن سرخ را يكبار در كتاب خود آورده «3» و او را شارح قصيده ابو الهيثم شمرده است و همين اشارت در ترجمه تتمة صوان الحكمة يعني كتاب درّة الاخبار و لمعة الانوار (چاپ تهران ص 178) نيز نقل شده است و مسلّما او همان «محمد ابي سعد المعروف بسرخ» است كه نظامي عروضي نام او را آورده و ويرا پدر استاد خود «الشيخ الامام ابو جعفر» معرفي كرده است «4».
بنابرين محمّد بن سرخ پدر ابو جعفر استاد نظامي عروضي بوده است و چون نظامي عروضي كتاب خود را در حدود سال 550 تأليف كرده است. پس قاعدة بايد محمّد بن سرخ در اوايل قرن پنجم زيسته و كتاب او باقلّ احتمالات در نيمه اول آن قرن تدوين شده باشد. سياق عبارات و كلمات كتاب هم شباهت آنرا بآثار اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم با روشني تمام ثابت ميكند.
محمد بن سرخ ميگويد كه «... نه سال خواجه ابو الهيثم را شاگردي كردم و هرچ بياوردم از وي شنيده بودم و از خويشتن هيچ نياوردم» «5». بنابرين محمد بن سرخ
______________________________
(1)- رجوع شود به نمونه سخن پارسي ج 1 ص 42- 47 و سبكشناسي مرحوم بهار ج 2 ص 226- 228
(2)- رجوع شود بهمين كتاب ص 521- 523
(3)- تتمة صوان الحكمة چاپ لاهور، 1351 قمري، ص 132
(4)- چهار مقاله چاپ ليدن ص 82
(5)- شرح قصيده فارسي ابو الهيثم، تهران 1334، ص 109
ص: 624
نزد ابو الهيثم كه از كبار علماي اسمعيليه بوده علم آموخت و علاوه بر آن بسياري از كتب حكما را نيز خواند «1» و چون امام عصر اسميعليه را «خداوند زمان» گفته «2» و اصطلاحات و تعبيرات آن فرقه را بسيار بكار برده، در اسمعيلي بودن او ترديدي نميماند.
محمّد بن سرخ در سبب تأليف كتاب خود مينويسد: «شعري گفته است خواجه ابو الهيثم رفع اللّه درجته و اندرو سؤالهاي بسيار كرده، و نرسيد بجواب گفتن و اندرو گذشت. خداي عزّ و جلّ ويرا درجات بيفزاياد و برساندش بجايگاهي كه آرزوها تمامي بود. و چون وي اندر گذشت، دوستان از من اندر خواستند كه بايد كه جواب اين مسألهها بگويي بيا غازم گفتن بتوفيق خداي عزّ و جلّ و ببركت خداوندان تأييد و بمنت اولياء ايزد، بدان نور تمام كفايت است از خداوند زمان، ادام اللّه سلطانه، و بندگان خداي عزّ و جلّ، و اندر خواهم از دوستان تا دعا كنند بتوفيق يافتن بجواب كردن بصواب، باذن اللّه تعالي عزّ و جلّ» «3».
آنگاه شروع كرده است بآوردن هريك از ابيات ابو الهيثم، كه چنانكه ديدهايم همه سؤال و رمزست، و شرح كردن هريك باستيفاء و با استفاده كامل از اطلاعات فلسفي و علمي خود.
شرح قصيده ابو الهيثم خواه از نظر فلسفه و كلام و خواه از حيث زبان و انشاء پارسي در زمره كتب بسيار بديع و زيباي فارسي در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم است «4».
______________________________
(1)- شرح قصيده فارسي ابو الهيثم، تهران 1334؛ ص 109.
(2)- ايضا ص 80
(3)- ايضا ص 2
(4)- ازين كتاب نسخه منحصري در يك مجموعه فلسفي متعلق بكتابخانه مراد ملاي استانبول موجودست كه آقاي هانري كربن بهمكاري آقاي دكتر محمد معين آنرا با مقدمه فارسي و فرانسه بسال 1334 شمسي (1955 ميلادي) در تهران بطبع رسانيدند.
درباره محمد بن سرخ و كتاب او رجوع شود به:
* تتمة صوان الحكمة چاپ لاهور، 1351 قمري، ص 132-
ص: 625
كتاب الابنية عن حقائق الادوية تأليف ابو منصور موفق بن علي الهروي در ذكر ادويه مفرده بترتيب حروف معجم. از احوال موفق مؤلف كتاب اطلاعي در دست نيست و معلوم نيست كتاب بنام كدام پادشاه نوشته شده و آيا نويسنده آن در قرن چهارم ميزيسته است يا در قرن پنجم. عبارت كتاب نشان ميدهد كه بايد نويسنده در اوايل قرن پنجم بوده باشد نه در قرن چهارم. نسخه منحصر اين كتاب كه در كتابخانه وين است بخط اسدي طوسي شاعرست كه در شوال 447 باتمام رسانيده.
مصنّف كوشيده است نام همه داروهايي را كه تا آن هنگام ميشناختند در كتاب خود بياورد و انشاء او بسيار ساده و واقي بمقصود و داراي خصائص ديگر نثرهاي كهن است.
كتب فارسي ابن سينا- از ابو علي سينا فيلسوف بزرگ چند كتاب بزبان پارسي باقي مانده است كه بهتر دانستهايم همه را ذيل يك عنوان مذكور داريم. انتساب بعضي ازين كتابها بابن سينا محقق و نسبت برخي ديگر مورد تأمل است چنانكه ميتوان آنها را ترجمههايي از آثار شيخ دانست و غالبا داراي اختصاصات نثر قرن ششم يا بعد از آنند. از ميان كتب شيخ نسبت دانشنامه علائي و كتاب نبض بدو مسلّمست. دانشنامه علائي يا دانشنامه علائيه يا حكمت علائي يا حكمت علائيه «1» را شيخ بخواهش علاء الدوله كاكويه نوشته و بنابر آنچه در آغاز آن آورده آنرا بقصد تحقيق در منطق و طبيعيات و هيئت و موسيقي و ما بعد الطبيعه تصنيف كرد ليكن جز بتحرير قسمت منطق و الهيات و طبيعيات توفيق نيافت و تأليف باقي كتاب (هيئت، هندسه، حساب، موسيقي) را بعد ازو شاگردش ابو عبيد جوزجاني با ترجمه از كتب مختلف شيخ برعهده گرفت
______________________________
-* مقاله آقاي دكتر غلامحسين صديقي، مجله يغما سال چهارم ص 176- 179
* مقدمه آقاي هانري كربن و دكتر محمد معين بر كتاب جامع الحكمتين چاپ تهران 1332 ص 13- 15 از مقدمه، مقدمه كتاب شرح قصيده فارسي ابو الهيثم
* چهار مقاله نظامي عروضي چاپ ليدن ص 82
(1)- اسم اين كتاب را «كتاب دانشمايه العلائي» هم ضبط كردهاند (طبقات الاطبا ج 2 ص 19) و دانشمايه ظاهرا تحريفي است از دانشنامه.
ص: 626
و از آنجمله موسيقي را از قسمت موسيقي كتاب الشفا ترجمه كرد. ازين كتاب نسخ متعدد در دست است و سهبار بطبع رسيده و اهميت آن نخست در آنست كه شامل يك دوره كامل از حكمت مشاء است كه اولينبار بزبان فارسي نگارش يافته و دوم در آنكه شامل بسياري از اصطلاحات منطقي و فلسفي بفارسي است. شيخ در آغاز اين كتاب چنين آورده است:
«... فرمان بزرگ خداوند ما، ملك عادل، مؤيد منصور، عضد الدين علاء الدوله و فخر الملة و تاج الامة ابو جعفر محمد بن دشمنزيار مولي امير المؤمنين، كه زندگانيش دراز باد و بخت پيروز، و پادشاهيش برافزون، آمد بمن بنده و خادم درگاه وي، كه يافتهام اندر خدمت وي همه كامهاي خويش از ايمني و بزرگي و شكوه و كفايت و پرداختن بعلم و نزديك داشتن، كه بايد مر خادمان مجلس وي را كنابي تصنيف كنم بپارسي دري كه اندر وي اصلها و نكتهاي پنج علم از علمهاي حكمت پيشينگان گردآورم، بغايت اختصار، يكي علم منطق كه وي علم ترازوست، و دوم علم طبيعيات كه علم آن چيزهاست كه بحس بشايد ديدن و اندر جنبش و گردشاند، و سوم علم هيئت و نهاد عالم و حال جنبش آسمانها و ستارگان چنانكه بازنمودهاند كه چون بشايست حقيقت آن دانستن، و چهارم علم موسيقي و بازنمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها، و پنجم علم آنچه بيرون از طبيعت است ... پس من خادم هرچند كه خويشتن را پايگاه اين علم ندانستم و اين علم را افزون از قدر خويش ديدم، گمان بردم كه چون طاعت و فرمان ولينعمت خويش برم، بر خجستگي طاعت توفيق بارآورد، و توكل كردم بر آفريدگار خويش و بفرمانبرداري مشغول شدم.» «1»
رساله نبض- اين رساله شامل بحث در كيفيت آفرينش عناصر و امزجه و طبايع و بحث در دوران دم و نبض و انواع و كيفيت شناختن آنست. اين كتاب از جمله نخستين كتبي است كه در فن طب نگاشته شده و حاوي اصطلاحات علمي متعدد بپارسي است.
در آغاز كتاب چنين آمده است:
«فرمان خداوند ملك عادل مؤيد منصور مظفر عضد الدين علاء الدوله و قاهر الامة و تاج الملة ابو جعفر حسام امير المؤمنين، بمن آمد كه اندر باب دانش رگ كتابي بكن جامع، كه همه اصلها اندر وي بود بتفصيل. پس فرمانرا پيش گرفتم و باندازه طاقت و دانش خويش اين كتاب را [تصنيف كردم] بزبان پارسي چنانكه فرمان بود و بر توفيق ايزد [جلّ جلاله] معونت كردم و از وي ياري
______________________________
(1)- رساله منطق دانشنامه چاپ انجمن آثار ملي ص 1- 4
ص: 627
خواستم، اميدوارم بدولت چنين خداوند توفيق و ياري يابم» «1».
رساله معراجيه يا معراجنامه- اين رساله را شيخ بخواهش يكي از دوستان نگاشت و شامل تأويل اصطلاحاتي است از قبيل روح القدس و وحي و كلام اللّه و نبوّت و شريعت و بحث در موضوع معراج و اثبات آنكه معراج روحانيست نه جسماني. در فهرستهايي كه ابو عبيد جوزجاني و ابن ابي اصيبعه از آثار شيخ ترتيب دادهاند سخني ازين كتاب نيست ليكن حاج خليفه آنرا به ابن سينا نسبت داده است «2».
از ساير رسالات و كتب منسوب بشيخ كه در انتساب مستقيم آنها ترديد داريم كتب ذيل را نام بردهاند «3»: كنوز المعزّمين كه ظاهرا ترجمهييست از رسالة النيرنجيات ابو علي در نيرنجات و طلسمات. ظفرنامه كه گويا از روي يك كتاب پهلوي براي امير نوح بن منصور ساماني ترجمه شده و منسوبست ببزرگمهر حكيم. حكمة الموت كه ظاهرا ترجمهييست از حكمة الموت شيخ بعربي. رساله نفس كه آنهم بيگمان ترجمه از رساله نفس شيخ بعربيست كه اصل عربي آن در شانزده فصل و ترجمه فارسي نيز بر همين منوالست. المبداء و المعاد كه اصل عربي آن هم در دست است و بعيد نيست كه اين نسخه فارسي ترجمه آن باشد. المعاد كه اصل آن هم بعربي و نسخه فارسي آن نيز منسوب بشيخ است. اثبات النبوة يا رساله نبوّت كه اصل آن نيز بتازي و از ترجمه فارسي آن نسخي در دست است. علل تسلسل موجودات يا رساله در حقيقت و كيفيت سلسله موجودات و تسلسل اسباب و مسببات كه انتساب آن بشيخ مورد تأمل است. قراضه طبيعيات كه نسخي از آن بنام شيخ در دست است ولي در تتمة صوان الحكمة ذيل احوال ابو سعد (يا ابو سعيد) محمّد بن محمّد الغانمي چنين آمده است:
«صنّف كتابا و سمّاه قراضة الطبيعيات و له تصانيف اخر» «4». رساله جوديه در طب بنام
______________________________
(1)- رگشناسي يا رساله در نبض چاپ انجمن آثار ملي بتصحيح آقاي سيد محمد مشكوة ص 2- 3
(2)- كشف الظنون چاپ تركيه بند 892
(3)- رجوع شود به جشننامه ابن سينا تأليف دكتر صفا، ج 1 ص 59- 62
(4)- تتمة صوان الحكمة ص 104
ص: 628
سلطان محمود غزنوي كه در انتساب آن بشيخ ترديد كلّي است. معيار العقول در علم جرثقيل، علم پيشين و برين، رساله در منطق، رساله عشق (اين رساله ترجمهييست از رسالة العشق ابن سينا)، رساله اكسير، رساله در اقسام نفوس، في تشريح الاعضاء، رساله در معرفت سموم، حل مشكلات معينيه كه گويا همه منسوب بشيخ هستند نه ازو.
شرح تعرف يا نور المريدين و فضيحة المدّعين- اصل اين كتاب بعربي و تأليف ابو بكر بن ابو اسحق محمد بن ابراهيم بن يعقوب بخاري كلاباذي (متوفي بسال 380) و موسومست به التعرف لمذهب التصوّف كه از قديم الايام ميان مشايخ صوفيه شهرت داشته و درباره آن گفتهاند «لو لا التعرّف لما عرف التصوّف». بسبب همين اهميت كتاب تعرف چندبار شرح شده و از آنجمله است شرح امام ابو ابراهيم اسمعيل بن محمد بن عبد الله المستملي البخاري (متوفي بسال 434) بفارسي «1». شرح ابو ابراهيم مستملي از جمله كتب بسيار معتبر تصوّف بپارسي و در زمره قديمترين آنهاست كه در چهار مجلّد ترتيب يافته است. ابو ابراهيم در آغاز شرح خود گفته است: اصحاب من از من خواستند تا كتابي جمع كنم بپارسي مشتمل بر ديانات و معاملات و حقائق و مشاهدات و رموز و اشارات تا فهم ايشان آنرا دريابد، اجابت كردم بحسبت و بنا كردم بكتابي كه شيخ ما ابو بكر بن ابي اسحق محمد بن ابراهيم بن يعقوب البخاري الكلاباذي تأليف كرده است، نام او كتاب التعرف لمذهب التصوّف و آن كتاب را شرح كردم تا بسخن پيران و متقدّمان تبرّك كرده باشم و هرچه گفتم مؤكد كردم بآيتي از كتاب خداي تعالي يا بخبري از اخبار مصطفي عليه السلام يا بمسئله فقهي، و درين كتاب اعتقاد و توحيد و ديانات و احوال و مقامات و حقائق و مشاهدات و رموز و اشارات و سخن مشايخ و حكايات بر طريق سنّت و جماعت ياد كردم.
روش ابو ابراهيم آنست كه عبارت كوتاهي از ابو بكر كلاباذي را كه بتازيست ميآورد. نخست آنرا ترجمه ميكند و آنگاه شرح آنرا ميگويد و در شرح همچنانكه خود گفته است از اطلاعات مختلف خويش در كلام و حديث و فقه و نظاير آن استفاده
______________________________
(1)- درباره اين اطلاعات رجوع شود به كشف الظنون چاپ استانبول ستون 419- 420
ص: 629
ميكند و در ضمن شرح و بيان هرجا كه لازم داند از مشايخ و رجال اسلامي اقوالي براي اثبات سخن خود نقل ميكند و بآيات قرآني استشهاد مينمايد.
بسياري از مباحث كلامي هم درين كتاب آمده و بتفصيل شرح شده و عقايد دستههاي متكلمين اسلامي بمناسبت آورده شده است مانند بحث در مسئله توحيد، وعد و وعيد، بحث در سرنوشت صاحبان كبائر و امثال آنها. شرح تعرف در چهار مجلّد است و اين مجلّدات چهارگانه در لكنهو بسال 1912 بطبع سنگي چاپ شده است.
نسخه چاپي مذكور از روي نسخهييست كه مسلّما در آن تصرفات عمده صورت گرفته است و اين وضع در غالب كتب متصوّفه مشهودست زيرا همواره در خانقاهها و يا بوسيله نسّاخ در آنها تغييراتي راه مييافت تا عبارات و انشاءهاي كهنه براي سالكان طريقت مفهوم گردد و كهنگي كلام در آنان ايجاد ملالت خاطر ننمايد و اين عمل حتي در شعر هم ديده شده است كه در خانقاهها بر منظومات عرفاني ابيات الحاقي بسيار افزودهاند (خاصّه بر مثنوي مولوي كه از اواخر قرن هفتم ببعد مورد توجه و استفاده بيشتر متصوّفه بوده است).
همين امر باعث شده است كه در انشاء شرح تعرف تغييرات عمده را جويد و آنرا از صورت انشاء اوايل قرن پنجم دور كند ولي بهرحال اصل و مبناي كلام ابو ابراهيم مستملي در همه جاي كتاب باقي مانده است.
از ابو ابراهيم مستملي كتاب ديگري بنام كشف المحجوب در دست است كه نسخهيي از آن در كتابخانه قليچ علي پاشا در استانبول موجودست و كتاب ديگري نيز در تفسير قرآن داشت كه در دست نيست «1».
التفهيم لاوائل صناعة التنجيم از استاد بزرگ قرن چهارم و پنجم ابو ريحان بيروني كه نخست بپارسي بنام ريحانه بنت الحسين خوارزميه نوشته شده (سال 420 هجري) و سپس خود استاد آنرا بعربي درآورده و اينك هردو نسخه عربي و فارسي اين كتاب در دست است. اين كتاب اولين و مهمترين كتابيست كه خاص علم نجوم و هندسه و حساب بپارسي نوشته شده و از باب آنكه نويسنده يكي از علماي معروف در عالمست
______________________________
(1)- مقاله آقاي مينوي بعنوان كتاب شرح تعرف شماره 9 سال 2 مجله يغما
ص: 630
اهميت بسيار دارد. ابو ريحان كوشيده است درين كتاب تا آنجا كه ممكنست از اصطلاحات موجود فارسي براي علم رياضي استفاده كند. غالب اين اصطلاحات عينا اصطلاحاتيست كه از اواخر عهد ساساني در نجوم و رياضيات وجود داشته است مانند پري يا پرماهي براي حالت امتلاء نور قمر، بهر و بهره بمعني قسمت و بخش، سال خداه (سالخذاه) بمعني ربّ السنة و صاحب السنة و جز آنها كه همه مورد استفاده استاد قرار گرفته است. بعضي اصطلاحات و تعبيرات نيز از مباني هندي و سانسكريت است «1».
استعمال كلمات عربي در اين كتاب كم است و آنچه از لغات عربي آمده ساده و مستعمل در زبان فارسي آنروزست. كتاب التفهيم چنين شروع ميشود:
«دانستن صورت عالم و چگونگي نهاد آسمان و زمين و آنچ بميان هردو است از روي شنيدن و بتقليد گرفتن، همچو چيزهاي سخت سودمندست اندر پيشه نجوم. از يراك گوش بنامها و لفظها كه منجمان بكار دارند خو كند، و صورت بستن معاني آسان گردد، تا چون بعلتها و حجتهاي آن بازآيد و آنرا بحقيقت خواهد تا بداند، از انديشه و فكرت آسوده بود، و رنج او از هردو سو بر او گرد نيايد، و اين يادگار همچنين كردم مر ريحانه بنت الحسين الخوارزمية را، كه خواهنده او بود، بر طريق پرسيدن و جواب دادن، بر رويي كه خوبتر بود و صورت بستن آن آسانتر، و ابتدا كردم بهندسه، پس بشمار، پس بصورت عالم، پس باحكام نجوم، از يراك مردم نام منجمي را سزاوار نشود تا اين چهار علم را بتمامي نداند. و ايزد تعالي توفيقدهنده است بر خوبگفتار و كردار، بمنت خويش» «2» التفهيم ص 2
ترجمه و شرح رساله حيّ بن يقظان- حيّ بن يقظان از آثار تمثيلي عرفاني شيخ الرئيس ابو علي سيناست. اين داستان عرفاني را شيخ در قلعه فردجان نوشت و در آن شرح حال پيري از اهل بيت المقدس بنام حيّ پسر يقظان آمده است. مراد ازين حيّ بن يقظان اشاره به «عقل فعّال» است كه صوفي زاهد را در وصول بحق ياوري ميكند. حيّ بن يقظان بوصيت پدر بگردش در بلاد مبادرت جسته و يقظان مفتاح همه
______________________________
(1)- رجوع شود به مقدمه التفهيم چاپ آقاي همايي استاد محترم دانشگاه تهران، 1318 شمسي ص: قص- قفو
(2)- در اينجا ذكر رساله فارسي «اسطرلاب» از ابو الحسين عبد الرحمن بن عمر صوفي رازي (م 376) و «جامع شاهي» از ابو سعيد احمد بن محمد بن عبد الجليل سگزي لازمست «فهرست كتابخانه مركزي دانشگاه؛ بخش 3 از ج 3 ص 829 و 870»
ص: 631
علوم را بپسر داده بود. حيّ نويسنده كتاب را با خود بسياحت عالم برد، نخست او را بچشمهيي عجيب نظير چشمه حيات كه در داستان اسكندر ميبينيم راهنمايي كرد.
هركس ازين چشمه بنوشد از بيابانهاي سخت و كوههاي بلند ميتواند گذشت. اين چشمه در آنسوي ظلمات و در بياباني روشن و نوراني واقعست (يعني فلسفه در آنسوي جهل). سپس از دو قسمت عالم، عالم ماده و عالم معني، و طي مراحل و وصول بحق بطريق رمز سخن رفته و اين بحث با بياني شيرين بوصف واجب الوجود ختم شده است.
داستان حيّ بن يقظان شيخ بسيار مورد توجه واقع شده و از جمله كتبي است كه هم در عصر نويسنده ترجمه شده است. ترجمه و شرح فارسي اين كتاب بامر علاء الدوله كاكويه و در دربار او انجام گرفت و مترجم و شارح آن ظاهرا يكي از شاگردان شيخ و بنابر عقيده بعضي ابو عبيد جوزجانيست. درين ترجمه و شرح نخست متن عربي هريك از عبارات و سپس ترجمه آن بعنوان «تفسير» و بعد از آن «شرح» آن قسمت آمده است.
فصاحت و سلامت كلام و سلاست بيان درين رساله بحدّ اعلي است و اگرچه مفردات كهن و تركيبات قديم فارسي در آن فراوانست ليكن كلمات عربي هم در آن چندان كم نيست. اين ترجمه و شرح چنانكه از مقدّمه آن برميآيد در حيات ابو علي فراهم آمده و بنابرين تاريخ تأليف آن پيش از 428 است و بهرحال اين تاريخ نميتواند از تاريخ 433 يعني تاريخ فوت علاء الدوله كاكويه متأخّر باشد. آغاز اين رساله چنينست:
«ستايش و آفرين مر يزدان گيهاندار را، آفريدگار جهان و دارنده زمين و آسمان، گرداننده و رواننده ستارگان، بقضا و قدر روان، درود بر بهترين و مهترين پيغمبران، محمد مصطفي و بر اهل بيت و يارانش، گزيدگان و پاكان. بزرگ فرمان خداوند جهان، ملك عادل سيد مظفر منصور عضد الدين علاء الدوله و فخر الملة و تاج الامة ابو جعفر حسام امير المومنين، كه جاويدان زياد اندر دولت و سلطاني و سروري و كامروايي، و جهان بمراد و سرسبز و بختيار، و زمانه مساعد و كارهاي هردو جهان بخواست وي، بمن بنده و خادم آمد بترجمه كردن بپارسي دري مر رسالتي را كه خواجه رئيس ابو علي كردست اندر شرح قصه حي بن يقظان و پديد كردن رمزهاش و باز نمودن غرضهاش. پس من بنده بزرگ فرمان او را پيش رفتم و بدان مشغول شدم و
ص: 632
اوميد دارم كه بدولت وي ايزد مرا توفيق دهد بر تمام كردن آن بفضل خويش.» «1»
شش فصل و رساله استخراج دو اثر نجومي از ابو جعفر محمد بن ايوب حاسب طبري از قدماء منجمين ايرانست. شش فصل رسالهييست در اصطرلاب و چنانكه مؤلف خود گفته است در جواب سؤالهايي كه ازو شده نگارش يافته و در آن همه وجوه علمي و عملي اصطرلاب را بيان داشته است. كتاب استخراج در «شناختن عمر و بقاء آن» است كه يكي از مباحث نجوم شمرده ميشد «2».
تاريخ سيستان- از كتب معتبر فارسي كه قسمت بزرگي از آن در همين عهد نوشته شده تاريخ سيستانست. اين كتاب شامل دو قسمت متمايز از يكديگرست كه دو سبك مختلف از دو دوره متفاوت دارد و بوسيله دو تن نگارش يافته است. قسمت اول آن تا حوادث سال 444- 445 يعني اوايل عهد تسلّط سلاجقه كه مصادفست با پايان عهدي كه مورد مطالعه ماست نوشته شده و قسمت دوم بعد از آن تاريخ را تا حوادث سال 725 شامل است «3» و در اوايل قرن هشتم نگارش يافته و آنچه مورد مطالعه و علاقه ما درين فصلست همان قسمت نخستين كتابست. درين قسمت بعضي از موارد مأخوذست از كتب قديمتري مانند نثر ابو المؤيد بلخي، و ما بقي يعني قسمت اعظم كتاب انشاء مؤلف نامعلوم آنست. روش نگارش اين مؤلف بسيار ساده و طبيعي است و اين سادگي و نزديكي بطبيعت و فصاحت نويسنده بحدّيست كه نثر او را همدوش فصحاي بزرگ قديم مانند بلعمي كرده است و اگرچه اين كتاب در پايان عهد مورد تحقيق ما نگارش يافته باز هم از لغات عربي و تركيبات مشكل تازي بنسبت بسيار زيادي خاليست و
______________________________
(1)- ابن سينا و تمثيل عرفاني تصنيف هنري كربين)Henry Corbin( جلد اول قصه حي- ابن يقظان متن عربي با ترجمه و شرح فارسي از يكي از معاصران ابن سينا و ترجمه فرانسه آن، تهران 1331 شمسي ص 2.
(2)- راجع باين هردو كتاب رجوع شود به نمونه سخن فارسي تأليف آقاي دكتر مهدي بياني تهران 1317 ص 23- 16 و به فهرست كتابخانه مركزي دانشگاه ج 3 بخش 2 ص 828.
(3)- رجوع شود بمقدمه تاريخ سيستان بتصحيح مرحوم ملك الشعراء بهار طاب ثراه. چاپ تهران 1314 شمسي
ص: 633
معمولا از كلمات ساده مصطلح و پارهيي تركيباتست كه بمورد و غالبا از زبان عربي استعمال ميشود مانند سبحان اللّه العظيم و اعزّ اللّه الامير و امثال اينها. آثار كهنگي زبان و كلمات و تركيبات از بعضي موارد كتاب بدرجهيي مشهودست كه آنرا بنثر عهد ساماني بشدت نزديك ميكند. كوتاهي جملهها و رسا بودن عبارات و تمام بودن افعال و بكار رفتن تركيبات خاص كه بعضي از قبيل تركيبات محلي نويسنده است. از خصائص عمده اين كتاب شمرده ميشود.
كشف المحجوب- اين كتاب مهم فلسفي از آثاريست كه در اواخر عهد مورد بحث ما بوجود آمده است و از جمله مهمترين آثار اسمعيليه شمرده ميشود. مؤلف آن ابو يعقوب اسحق بن احمد سگزي است كه در اواخر قرن چهارم ميزيسته «1». موضوع اين كتاب همچنانكه گفتيم حكمت بر مذاق اسمعيليان و شامل هفت اصل يا مقالت است كه هر مقالت منقسم ميشود به چند جستار: مقالت اول در توحيد باريتعالي و مقالت دوم در خلق اول (خرد) و مقالت سوم در خلق ثاني (نفس) و مقالت چهارم در خلق ثالث (طبيعت) و مقالت پنجم در خلق رابع (موجودات روي زمين) و مقالت ششم در خلق خامس (نبوّت) و مقالت هفتم در خلق ششم (برانگيختن يعني بعث و نشور- معاد).- روش سخن در غالب موارد اين كتاب بترجمه ميماند و بعيد نيست كه اين كتاب ترجمهيي از اصل تأليف ابو يعقوب سگزي باشد و يكجا عبارت كتاب اين فكر را تأييد ميكند و آن چنينست: «آگاه باش كي اندر اقاويل حكماي اديان رفته است كي نفس صورتيست برانگيخته از عقل اول و از بهر آن او را عقل ثاني خوانند و بدانك اندر سخن عرب برانگيختن بوذن كردن بوذ چنانك با يعقوب گويد: الانبعاث انفعال من البعث و المنبعث المنفعل و المبعوث المفعول» «2». با اينحال سبك نگارش كتاب بسيار قديمست و اگرچه كلمات عربي در آن بسيارست اما هيأت انشاء و استعمال بسياري از كلمات و تركيبات كهن ميرساند كه نبايد تاريخ تحرير اين نسخه فارسي از اوايل قرن پنجم جديدتر باشد. آغاز اين كتاب
______________________________
(1)- رجوع شود بمقدمه كشف المحجوب ابو يعقوب سگزي چاپ تهران سال 1327 شمسي بقلم آقاي هانري كوربن ص 9
(2)- كشف المحجوب ص 83
ص: 634
چنين است:
«آگاه باش كي حقايق علم در حجابست از ابليس و ذرّيت او و ظاهرست نزديك اولياء خذاي و گزيذگان او، زيراك آن سرّ ايزذست كي بذان آگاه كنذ آنكس را كي خواهذ از اولياء او، و علم در خزينه اوست كي بذان منت كنذ بر آنكس كي خواهذ از بندگان او، و هر كي محرومست از آن در گم شذگي همي گرديذ و در كوري هميرفت، بر دلهاي ايشان قفلهاست كي آنرا نگشايند، و از خرذ ايشان بند قفلها برنخيزذ، و اولياء ايزذ در مرغزارهاي بهشت همي چرند و از درختان آن هميچنند و اندر جويهاي آن سباحت همي كنند، سير نشوند از آن يك ساعت، و ناتوان نگردند. بشناختند معبود خويش را و مجرد و پاك بكردند او را از نشان آفريذها و پاكيزه كردند او را از همه صفات آفريذها، و خداوندان گم شذگي ماننده كردند آفريذگار را بآفريذه، و در حدّ آوردند و مثال كردند او را بصفات، تا در شمار آوردند، و نادان شذند بشناختن فريشتگان و درجات آفرينش و منكر شذند بخبر دانسته، و بگرويذند بخبر نايافته، و خذاوندان حقايق عارفند بفريشتگان ايزذ و عالماند بدرجات آفرينش، نشناسند نايافته را، و دانند دانسته را، و همي اوميد دارند آنرا كي شايذ بوذن، تا فروآيند بذيشان فريشتگان.»
رسائل ابو نصر مشكان- ابو نصر منصور بن مشكان از كتّاب بزرگ عهد غزنوي است و ظاهرا بعد از انتخاب شمس الكفاة احمد بن حسن ميمندي بوزارت (401 هجري) و خالي ماندن محل و منصب صاحب ديوان رسائل، بو نصر باين سمت برگزيده شد و در عهد محمود و مسعود همواره اين شغل را با كمال امانت و تدبير برعهده داشت، تا در سال 431 درگذشت. ابو نصر در نثر پارسي و عربي هردو دست داشت و ازو آثاري در عربي و فارسي ذكر كردهاند و بيهقي چند نامه پارسي او را در تاريخ خود نقل كرده و از آن جمله است نامه اعيان دولت غزنوي بسلطان مسعود و دعوت او بغزنين «1» و نامه سلطان مسعود بقدر خان «2» و نامه سلطان مسعود به آلتونتاش خوارزمشاه «3».
قسمت رياضي دانشنامه علايي- پيش ازين گفتيم كه ابو علي سينا بفرمان علاء الدوله كاكويه بر آن شده بود كه كتاب جامعي در انواع علوم حكمي يعني منطق و الهيات و طبيعيات و رياضيات بزبان پارسي بنويسد ليكن قسمت رياضي آن كتاب ظاهرا
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي چاپ مرحوم دكتر غني و آقاي دكتر فياض، ص 2- 4
(2)- ايضا ص 78- 84
(3)- ايضا ص 88- 91
ص: 635
از بين رفت. اين كار را شاگرد او ابو عبيد جوزجاني بانجام رسانيد. ابو عبيد همين كار را هم در تكميل كتاب نجات شيخ كرد يعني كتاب رياضي را بر آن افزود «1». ابو عبيد در آغاز قسمت رياضي دانشنامه گفته است كه آنرا از روي كتب رياضي شيخ ترتيب داده و بپارسي دري نوشته و بكتاب دانشنامه پيوسته است:
«چنين گويد عبد الواحد محمد جوزجاني كه آنگاه كه من بخدمت خواجه رئيس قدس اللّه روحه بودم، حريص بودم بر جمع كردن تصانيف او و بدست آوردن آن زيرا خواجه رئيس را عادت چنان بود كه آنچه تصنيف كردي بدان كسي دادي كه ازو خواسته بودي و از بهر خويش نسخت نگرفتي و از بزرگ تصانيف او دانشنامه علاييست و آنچه در او از رياضيات بكرد ضايع شده بود و بدستم نيفتاد، و مرادشخوار آمد ناتمامي اين كتاب، و ليكن از رسالتها كه خواجه كرده بود درين باب رسالتي داشتم كه در اصلهاي هندسه كرده بود و در او چنداني ياد كرده بود ازين علم كه هركه آن بداند راه يابد بدانستن كتاب مجسطي، و اين رسالت چون مختصري است از كتاب اوقليدس و جاي جاي در او راه عمل درست رفته است و بدان راه پديد كرده است، و رسالتي ديگر نيز داشتم كه در دانستن رصد هاي كلي كرده است و شناختن تركيب افلاك، و اين چون مختصري است از كتاب مجسطي، و رسالتي ديگر داشتم در علم موسيقي مختصري از آن، و ليكن در علم ارثماطيقي چيزي نداشتم از تصانيف او، مختصر، پس من از كتاب ارثماطيقي كه او كرده است، از جمله كتاب شفا، چندان برچيدم از مسئلهاي او كه بدان علم موسيقي در توان يافتن، و اين رسالتها بپارسي دري كردم و بدين كتاب پيوستم تا كتاب تمام گردد از ايزد تعالي توفيق خواستم بر تمام آنچه قصد كردم ...» «2»
زين الاخبار از جمله كتب معتبر تاريخست كه در اواخر اين عهد تأليف شد.
مؤلف اين كتاب ابو سعيد عبد الحي بن ضحاك بن محمود گرديزي غزنوي معاصر غزنويانست و كتاب او شامل وقايع از ابتداي خلقت تا پايان دوره مودود بن مسعود غزنوي (432- 440) و متضمن اطلاعاتي در تواريخ و اعياد و رسوم ملل و حوادث عالم و داراي نثري روان و ساده است. از مختصات كلام گرديزي رعايت جانب ايجاز و ذكر رؤس حوادث و اجتناب از اسهاب و تطويل و عدم ورود در جزئياتست. با آنكه در كلام گرديزي لغات تازي باندازه كافي راه يافته، معذلك روش نگارش او كهنه و نزديك بروش دوره سامانيست.
______________________________
(1)- تاريخ علوم عقلي در تمدن اسلامي، دكتر صفا، چاپ اول ج 1، ص 288
(2)- نقل از كتاب نمونه سخن فارسي تأليف آقاي دكتر مهدي بياني ص 88- 89
ص: 636
قصص الانبيا از اسحق بن ابراهيم بن منصور بن خلف نيشابوري- مطالب آن منقولست از روايت كلبي (م. 146) از ابن عباس در ذكر «قصص قرآن». اسحق بن ابراهيم ميان روايت خود و كلبي هفت واسطه ذكر كرده است و بنابرين بايد قاعدة در ميانه قرن پنجم يعني درست در پايان دورهيي كه مورد مطالعه ماست زيسته باشد «1». عبارت كتاب و بكار رفتن كلمات وافر عربي در آنها و در عين حال كهنگي قسمتي از تركيبات و كلمات، ما را بر آن ميدارد كه تصوّر تصرفاتي را درين كتاب بكنيم و اين امر نسبت بيك كتاب ديني كه مورد علاقه و استفاده عامه و دستخوش تطاول نسّاخ مختلف بوده است مستبعد بنظر نميرسد.
4- تازيگويان ايران در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم
اشاره
قرن چهارم و اوايل قرن پنجم مهمترين دوره ظهور نويسندگان و شاعران بزرگ تازيگوي در ايران و دوره كمال ترقي ادب عربي درين سامانست. در رديف نويسندگان و شاعران بزرگ پارسيزبان ايران كه درين دوره بسر ميبردند، گروه بزرگي از شاعران و نويسندگان و ادبا و مورّخان كه بزبان عربي نثر و نظم داشتهاند، در خدمت سلاطين باعزاز و اكرام ميزيستند و از آنان درين مدت آثار معروف بر جاي مانده است. بعضي از شعرا و نويسندگان پارسي درين عهد از جمله شاعران و نويسندگان تازيگوي بزرگند مانند شهيد بلخي و ابو علي سينا و شمس المعالي قابوس و ابو الفتح بستي و بو نصر مشكان و جز آنان، و چون معمولا وزرا از ميان دبيران بزرگ كه لامحاله با علوم آشنايي كامل داشتهاند انتخاب ميشدند، نويسندگان بزرگي از ايران كه بزبان عربي نظم و نثر داشتهاند بوزارت رسيدند، و پيداست كه وجود آنان در نشر ادب عربي در ايران و گردآوردن ادبا و شعرا و نويسندگان عربيگوي در دربارها، و تشويق آنان
______________________________
(1)- نمونه سخن فارسي ص 114
ص: 637
بسيار مؤثر بوده است. روش تحصيل زبان و ادب عربي درين قرن همچنانكه ضمن تحقيق در علوم ادبي اين عصر ديدهايم طوري بود كه موجب مهارت طالبان علوم در انشاء ميشد و بهمين سبب عدد شاعران و نويسندگان عربيزبان پارسينژاد درين عهد بسيارست.
نثر عربي
در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم در نثر عربي دو جريان مختلف مشاهده ميشود يكي توجه بنثر مصنوع و ديگر نثر مرسل و دور از صنايع كه خاص نويسندگان كتب علمي و بعضي از ادبا مانند ابو حيّان توحيدي بوده است. ابو حيّان توحيدي در نگارش كتب خود بصنايع توجهي نداشت. هرجا آن صنايع بطبيعت بر قلم او جاري ميشد از آنها استفاده ميكرد و در غير اين صورت از آوردن آنها خودداري مينمود. مثل آنست كه ابو حيّان توجه بصنايع گوناگون و فدا كردن معاني را براي خاطر آنها نميپسنديد و اين معني از مثالبي كه براي صاحب بن عبّاد شمرده است برميآيد «1».
نويسندگان تواريخ از قبيل ابو منصور ثعالبي و ابو الفرج اصفهاني و حمزة بن الحسن اصفهاني و جز آنان هم معمولا همين روش را داشتند مگر بعضي از آنان مثل عتبي كه احيانا تاريخ را جولانگاه صنايع قرار ميداده و درين راه از افراط و تندروي هم امتناعي نداشتهاند.
موضوع مهم در نثر عربي قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم شيوع فن و صنعت است در آن. در قرن دوم و سوم و اوايل قرن چهارم نويسندگان زبان عربي تحت تأثير ادب پهلوي و يوناني از تصنّع دوري ميجستند و آثار آن ايام همه بنثر مرسل و خالي از هرگونه تكلّف است. سادگي و رواني كلام نويسندگان اين دوره را بجاي توجّه بظواهر الفاظ متوجه بيان معاني و مطالب مهم و بحثهاي سودمند در موارد مختلف ميكرد ليكن در قرن چهارم توجه نويسندگان بيشتر متوجه الفاظ شد و آمادگي زبان عرب براي استفاده از صنايع هم آنانرا درين كار تشجيع نمود چنانكه بزودي آثار مختلفي باين سبك پديد آمد و اكثر نويسندگان متوجه اين طريقه شدند.
______________________________
(1)- معجم الادباء ياقوت حموي چاپ مصر ج 6 ص 190 و صحائف بعد از آن
ص: 638
سجع در نثر عربي اواخر دوره جاهليت بوفور ديده ميشود، علي الخصوص در عبارت كهّان و خطبا، ليكن بعد از ظهور اسلام اين روش متروك ماند و جاي آنرا سادگي عبارات گرفت. وقتي نويسندگان زبان عربي خواستند بروش قديم نثر عربي بازگردند مقدمات امر براي آنان آماده بود و بهمين سبب ترقي روش جديد حاجت بوقت بسيار و صرف مجاهدات فراوان نداشت. وجود كتبي كه در لغات مترادف يا اسماء مختلف از اشياء معين بوسيله روات و لغويان فراهم آمده بود، و نشر معاجم متعدد از دوره خليل بن احمد ببعد، و وسعت دايره زبان عربي بر اثر ورود لغات كثير از زبانهاي يوناني و ايراني و غيره، هم درين راه بنويسندگان ياوري بسيار كرد و آوردن مترادفات و بكار بردن سجع و جناس و ورود در صنايعي را از قبيل مماثله و ترصيع و غيره براي آنان آسان ساخت.
توجه بصنايع بيشتر از كتابت رسائل سرچشمه گرفت و اصولا كتابت رسائل اثر بسيار در بلاغت عرب داشت و وسيله خوبي براي تفنّن بود و در زبان فارسي هم سجع و ساير صنايع لفظي بيشتر بوسيله مترسّلان شيوع يافت. رسائل اعم از سلطانيات و اخوانيات ميداني براي بكار بردن صنايع و وارد كردن اصطلاحات و امثال و آراستن كلام بزيورهاي گوناگون لفظي و معنوي بود. غالبا معاني كم در آنها با الفاظ بسيار و با تفنّن و تنوّق نموده ميشد و مترسّلين دستگاههاي مختلف حكّام و امرا و خلفا و سلاطين درين امر با يكديگر رقابت ميورزيدند و همين رقابت خود بر توسعه دايره صنايع در كلام ميافزود.
درين دوره تنوّع در موضوعات نثر بسيار بوده است زيرا دستههاي مختلف علمي و مذهبي و ادبي هريك براي خود موضوعات خاصي در كتابت داشتند.
در رأس نويسندگان اين عهد ابن العميد ابو الفضل محمد بن حسين قرار دارد.
وي از مردم قم بوده و ولادت و نشأتش در آنجا اتفاق افتاد و همانجا نزديكي از ادباء بزرگ بنام ابو علي احمد بن اسمعيل بن عبد اللّه قمي معروف به ابن سمكه از حكما و ادبا و مترسلين عهد خود تلمّذ كرد و مانند استاد خود مذهب اهل عدل و توحيد (اعتزال) را پذيرفت و بهمين سبب خلاف صاحب بن عباد بحكمت علاقه تام داشت و ادب او ممزوج بعلوم
ص: 639
عقليه بود و بهمين جهت منادمان و مجالسان او هم اكثر ازين طبقه بودهاند مانند ابو محمّد هندو و ابو علي مسكويه و ابن سمكه. پدر ابن العميد يعني ابو عبد اللّه حسين معروف به «كله» دبير ماكان كاكي بوده و بعد از كشته شدن ماكان باسارت بخراسان رفت و در آنجا بعهد سلطنت نوح بن نصر صاحب ديوان رسائل شد و بعميد معروف گرديد و باينجهت ابو الفضل را ابن العميد گفتهاند. ابن العميد بعد از پدر در خدمت ركن الدوله حسن وارد شد و بوزارت او رسيد و تا پايان حيات خود يعني سال 360 در وزارت آل بويه برقرار بود. اهميت ابن العميد بيشتر در آنست كه صنايع لفظيه را با معاني دقيق گرد آورد و در بلاغت بدرجهيي رسيد كه او را تالي عبد الحميد آوردند و گفتند «بدئت الكتابة بعبد الحميد و ختمت بابن العميد».
شاگرد ابن العميد صاحب كافي ابو القاسم اسمعيل بن عبّاد «1» از اهل طالقان بود.
ابتدا نزد ابن فارس تلمّذ ميكرد و سپس بخدمت ابن العميد درآمد و بعد از فوت او و بركنار شدن ابو الفتح پسر ابن العميد، بوزارت مؤيد الدوله رسيد و همچنان در مقام خود باقي بود تا در سال 385 درگذشت. صاحب علاوه بر تدبير و كارداني، در علوم لساني و ادب و كلام سرآمد عصر بود و شعرا و نويسندگان را راتبه منظم و صلات و جوايز فراوان ميبخشيد. پيش ازين توجه صاحب را بعلوم ادبي بيان داشته و گفتهايم كه او تأليفاتي درين باب داشت كه اهمّ آنها كتاب المحيط در علم لغت است. روش انشاء صاحب در كتب و رسائل او متوجه بايراد صنايع لفظي بود. صاحب در استعمال سجع بحدي زيادهروي ميكرد كه ازين بابت مورد ايراد معاصران خود قرار گرفت و اين توجه شديد بصنايع مخصوصا در رسائل او بخوبي ديده ميشود. رسائل صاحب در انواع مختلف سلطاني و اخوانيست و مجموعه بزرگي از همه آنها در دست است كه اخيرا بطبع رسيده است «2».
يكي از بزرگترين نويسندگان اين عهد كه از علماي معروف ادب محسوب ميشود ابو بكر محمد بن عباس خوارزمي (م. 383) است كه اصلش از خوارزم و
______________________________
(1)- معجم الادبا چاپ مصر ج 6 ص 168- 317
(2)- رسائل صاحب بن عباد چاپ مصر، 1947 ميلادي (1366 قمري)
ص: 640
مادرش از طبرستان يعني خواهر محمد بن جرير الطبري بوده است. وي در حفظ اشعار و ايام و اخبار عرب و در لغت و نحو و شعر و ادب عربي وحيد عصر خود بوده است.
رسائل خوارزمي بداشتن محسنات بديعيه ممتازست و در همان حال سلاست و رواني خاص از آن مشهود ميباشد و ازين جهت بين اسلوب او و اسلوب نويسندگان عربي در قرن سوم شباهت و قرابتي وجود دارد و اين معني از مجموعه رسائل خوارزمي بخوبي مشهودست «1».
معاصر خوارزمي احمد بن حسين همداني معروف به بديع الزمان همداني (م. 398) است. وي علوم ادبي را در همدان نزد ابن فارس رازي فراگرفت و بعد از آن بخدمت صاحب بن عبّاد رسيد و ازو نيز در علوم ادبيه عرب استفاده كرد. اهميت بديع الزمان در آنست كه چه در رسائل و چه در مقامات خود صنعت را بحد كمال رسانيد و مخصوصا مقامهنويسي را كه ابن دريد آغاز كرده بود رونق و كمالي داد و اكنون رسائل و مقامات او هردو در دست است و بطبع رسيده «2».
شمس المعالي قابوس بن وشمگير بن زيار ديلمي پادشاه مشهور زياري (م. 403) «3» از نويسندگان بزرگ اين عهدست كه رسائلي ازو بعربي و اشعاري بتازي و پارسي باقي مانده است. مجموعه رسائل او را ابو الحسن علي بن محمد يزدادي گرد آورده و به «كمال البلاغة» موسوم داشته است و آن اكنون در دست است و بچاپ رسيده. از اشعار پارسي او اين ابيات در لباب الالباب عوفي آمده است «4»:
كار جهان سراسر آزست يا نيازمن پيش دل نيارم آز و نياز را
من بيست چيز را ز جهان برگزيدهامتا هم بدان گذارم عمر دراز را
شعر و سرود و رود و مي خوشگوار راشطرنج و نرد و صيدگه و يوز و باز را
ميدان و گوي و بارگه و رزم و بزم رااسپ و سلاح و جود و دعا و نماز را **
شش چيز در آن زلف تو دارد معدنپيچ و گره و بند و خم و تاب و شكن
______________________________
(1)- رسائل الخوارزمي طبع قسطنطنيه 1297 قمري
(2)- براي اطلاع از احوال او رجوع شود به معجم الادباء ياقوت ج 2 ص 161- 202
(3)- ايضا ج 16 ص 219- 233
(4)- لباب الالباب چاپ ليدن ج 1 ص 30
ص: 641 شش چيز دگر نگر وطنشان دل منعشق و غم و درد وُ گرم و تيمار و حزن ***
گل شاه نشاط آمد و مي مير طربز آن روي بدين دو ميكنم عيش طلب
خواهي كه درين بداني اي ماه سببگل رنگ رخت دارد و مي طعم دو لب ابو نصر محمد بن عبد الجبار عتبي (م. 427) از اهل ري و از كبار مترسلان ايران در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم است كه ديرگاهي در خراسان در دستگاه ابو علي سيمجور و ناصر الدين سبكتكين بسر ميبرد و چندي هم سمت نيابت شمس المعالي قابوس را در خراسان داشته و مدتي در نيشابور نزد امير نصر بن ناصر الدين سبكتكين سپهسالار خراسان از قبل سلطان محمود بسر ميبرده است. كتاب مشهور او تاريخ يميني است كه در شرح سلطنت سبكتكين و سلطان محمود تا سال 412 نوشته شده و بنام يمين الدوله محمود بتاريخ يميني موسوم گرديده است. عتبي بسياري از حوادث اواخر عهد ساماني را بمناسبت در كتاب خود آورده و آن اطلاعات نيز بسيار سودمند و مفيدست. اين كتاب را ابو شرف ناصح بن ظفر جرفادقاني (گلپايگاني) در آغاز قرن هفتم بنثر مصنوع پارسي ترجمه كرده است.
ديگر از نويسندگان اين عهد ابو منصور عبد الملك بن محمد ثعالبي نيشابوري (م. 429) اديب و نويسنده و مورخ بزرگ ايران در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم است كه در هردو روش نثر مصنوع و مرسل استاد بوده است. از آثار مشهور او كتاب يتيمة- الدهر در شرح احوال شعراي بزرگ عهد مؤلف از شام تا ماوراء النهرست كه هم از حيث انشاء بليغ و هم از باب اشتمال بر احوال و اشعار بسياري از شعراي آن عصر خاصه شعراي تازيگوي ايران كه غالبا از وزرا و رجال بزرگ عهد بودهاند، اهميت بسيار دارد. ثعالبي كتاب يتيمة الدهر را بوسيله ذيلي بنام تتمة اليتيمة تكميل كرده و اين هر دو كتاب طبع شده است. ديگر از كتب او كتاب الاعجاز و الايجاز. خاص الخاص، ثمار القلوب في المضاف و المنسوب، نثر النظم، كتاب التمثيل و المحاضرة و چند اثر ديگرست كه مهمتر از همه كتاب «غرر اخبار ملوك الفرس و سيرهم» در تاريخ ايران قديم ميباشد كه ثعالبي در تأليف آن مخصوصا از كتاب شاهنامه ابو منصوري استفاده
ص: 642
بسيار كرده است «1». اين كتاب را ثعالبي باسم نصر بن ناصر الدين سبكتكين درآورده و بنابراين محققا پيش از سال 412 يعني سال فوت آن اميرزاده بتأليف آن توفيق يافته است.
در زمره نويسندگان معروف اين عهد ذكر نام ابو حيّان التوحيدي، علي بن محمد بن العباس اديب و فيلسوف و معتزلي مشهور قرن چهارم (م. 400) لازمست.
وي از جمله دانشمندان بزرگ اين عصرست و در حسن تنظيم مطالب و سهولت انشاء چندان مهارت داشته است كه او را «جاحظ ثاني» لقب دادهاند. ابو حيان علوم ادبي را در خدمت ابو سعيد سيرافي آموخت و چندي هم در محضر ابو سليمان منطقي سجستاني با گروهي بزرگ از دانشمندان و حكماي عهد خود معاشرت داشته و مدتي نيز درك خدمت ابن العميد و ابن عباد و ابن سعدان را كرده و با ابو علي مسكويه فيلسوف و نويسنده بزرگ رابطه داشته است «2». از آثار مهم او آنچه در دست داريم كتاب الامتاع و المؤانسة، كتاب الهوامل و الشوامل، كتاب المقابسات، كتاب البصائر، رسالة في الصداقة است.
ابو الفرج علي بن الحسين الاصفهاني (284- 356) نويسنده و اديب بزرگ قرن چهارم از مؤلفان عهد بويي و از كسانيست كه هيچگاه اهميت خود را در تاريخ تمدن اسلامي از دست ندادهاند. وي در ادب شاگرد ابن دريد و ابن الانباري (م. 328) و محمد بن جرير الطبري بوده و اثر مشهورش كتاب الاغانيست كه رجال قرن چهارم مانند صاحب بن عباد و عضد الدوله ديلمي بآن توجه بسيار داشتند و گفتهاند عضد الدوله اين كتاب را از خود در سفر و حضر دور نميداشت. ابو الفرج غير از اغاني كتب ديگري مانند «مقاتل الطالبيين» و «الاماء الشواعر» و «الديارات» تأليف كرد «3».
درينجا ذكر يك نويسنده بزرگ بغدادي را هم از باب اهميت فراواني كه دارد
______________________________
(1)- رجوع شود به تاريخ ادبيات ايران تأليف آقاي فروزانفر ص 132- 133؛ مقدمه زوتنبرگZotenberg بر چاپ كتاب غرر اخبار ملوك الفرس؛ حماسهسرايي در ايران، دكتر صفا، چاپ اول ص 99- 103
(2)- معجم الادبا ج 15 ص 5- 52 و رجوع شود بطبقات الشافعيه سبكي ج 4 ص 2- 3
(3)- وفيات الاعيان چاپ مصر ج 1 ص 475- 476؛ معجم الادبا ج 13 ص 94- 136
ص: 643
لازم ميدانيم و او محمد بن اسحاق النديم الورّاق معروف به «ابن النديم» (م. 378) است كه كتاب مشهورش الفهرست در نوع خود اولين و مهمترين كتاب در تمدن اسلامي و در دنياي قديمست. درين كتاب ابن النديم راجع بجميع علومي كه در تمدن اسلامي رائج بود، و علماي معروف آن علوم تا عهد خود، و كتب مشهوري كه نوشتند، و همچنين راجع بعلماي قديم در علوم اوايل، و ناقلين كتب آنان، و اصحاب آن علوم در اسلام با تأليفاتشان، و تمام كتبي كه از زبانهاي مختلف در موضوعات گوناگون بعربي ترجمه شده بود، بحث كرده و حتي از تحقيق در اديان و مذاهب معروف عهد خود و كتب مشهور آنها و ترجمههايي كه از آنها شده بود، نيز غافل نمانده و بدينطريق يكي از بهترين كتب دوره بلوغ تمدن اسلامي را بوجود آورده است «1».
ابو هلال العسكري (م. 395) منسوب بشهر «عسكر مكرم» از بلاد خوزستان از ادبا و نويسندگان و مؤلفان ادبي بزرگ اين دوره است و از جمله آثار او كتاب الصناعتين و ديوان المعاني و جمهرة الامثال و التفضيل بين بلاغة العرب و العجم است.
از كبار مورخان و ادباي اين عصر كه تجاوز از دوره حيات او نبايد سبب فوت نامش از شمار بزرگان اين عهد گردد ابو عبد الله حمزة بن الحسن الاصفهاني (ولادت در حدود سال 270 و وفات در حوالي سالهاي 350 الي 360) مؤلف كتاب مشهور تاريخ سني ملوك الارض و الانبياء و كتاب التصحيف و كتاب كبار البشر و كتاب الامثالست كه همه را در دست داريم. كتاب سني ملوك الارض و الانبياء از حيث اشتمال بر اطلاعات كثير راجع بايران داراي اهميت فراوانست و همين كتابست كه در تأليف كتاب مجمل- التواريخ و القصص اساس كار قرار گرفته است.
از مورخ و فيلسوف و دانشمند بزرگ اين عهد ابو علي مسكويه و كتاب تجارب- الامم او با ساير تأليفاتش پيش ازين ياد كردهايم و تكرار نام او در اينجا تنها براي تذكار اهميتش در عالم نويسندگي است.
______________________________
(1)- براي اطلاع از احوال ابن النديم رجوع شود بمقدمه الفهرست چاپ مصر و ظهر الاسلام ج 1 ص 244- 245
ص: 644
شعر عربي
شعر عربي در قرن چهارم و آغاز قرن پنجم همان سيري را كه در قرن دوم و سوم پيش گرفته بود، ادامه داد و بمراحل قطعي كمال رسانيد چنانكه چه از حيث لفظ و ظاهر تركيبات و عبارات، و چه از باب معني و دقت آن، و چه از جهت ورود مضامين و افكار علمي دقيق در شعر، سرآمد همه ادوار شعر عرب قرار گرفته است و در همين دوره است كه شاعران بزرگ و نامآوري كه از اساطين شعر عربند مانند ابو الطيب المتنبي (303- 354) و ابو العلاء معري (363- 449) و ابن هاني اندلسي و ابو الحسن السلامي و ابن حجاج و شريف الرضي و شريف- المرتضي و نظاير آنان ظهور كردهاند. شعر عربي در ايران اين دوره هم بهمان نسبت رواج داشت كه نثر عربي، و كمتر فيلسوف يا اديب يا مورخ و نويسنده است كه درين عهد در ايران زيسته باشد و ديوان شعر عربي نداشته يا ابياتي ازو نقل نشده باشد مانند ابو الحسن شهيد بلخي و ابن العميد و صاحب بن عباد و ابو علي مسكويه و شمس اثمعالي قابوس و ابو علي سينا و بديع الزمان همداني و ابو بكر خوارزمي و ابو منصور ثعالبي و ابو الحسن علي بن عبد العزيز جرجاني و ابو ريحان بيروني و ابو الفرج اصفهاني و ابن هندو و جز آنان كه ذكر همه ايشان گذشته است.
بر اثر تشويق عضد الدوله و ابن العميد و ابن سعدان و صاحب بن عباد و ابو الفضل بلعمي و عتبي و جيهاني و ابو الحسين سهيلي «1» و امثال آنان از شعرا و ادبا، چه در عراق و چه در خراسان، رواج شعر عربي بحد اعلي رسيده بود چنانكه برشمردن همه شاعران فارسي زبان عربيگوي درين عهد بواقع دشوارست و خواننده براي وصول باين مقصود بايد بكتاب يتيمة الدهر و تتمة اليتيمة و دمية القصر و نظائر آنها مراجعه كند و ازين ميان بذكر شاعراني مانند محمد بن موسي الحدادي البلخي و ابو عبد الله الضرير الابيوردي و مهيار الديلمي و ابو الفتح علي بن محمد البستي (كه شرح حال او را پيش ازين آوردهايم) اقتصار ميشود.
ابو الحسين مهيار بن مرزويه ديلمي كاتب و شاعري مشهورست. وي ابتدا دين زرتشتي داشت و بعد بر دست شريف رضي ابو الحسن محمد الموسوي اسلام آورد و در
______________________________
(1)- او خود نيز شاعري ماهر بود. رجوع شود به معجم الادبا ج 5 ص 31- 34
ص: 645
خدمت او بتحصيل فنون ادب و شعر پرداخت و بزودي بزرگترين شاعر عهد خود شد و ديوان شعر او را چهار جلد نوشتهاند. وفات او در 428 اتفاق افتاد.
طبع سوم از مجلد اول كتاب «تاريخ ادبيات در ايران» بتاريخ پنجم امرداد ماه 1338 شمسي در تهران پايان يافت.
بمنه و كرمه.
ذبيح اللّه صفا