گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
.فصل دوم وضع اجتماعي ايران از آغاز تسلط سلاجقه تا حمله مغول‌




غلبه عنصر ترك‌

چنانكه ديده‌ايم دوره‌يي كه مورد مطالعه ماست دوره غلبه عنصر ترك از قبايل زردپوست و غلاماني بود كه معمولا از ميان طوايف قفچاق و تركمان و قرلق و غيره ميآوردند.
بيشتر سلسله‌هاي سلاطين و امراء ايران در اين دوره از همين غلامان و قبايل تشكيل يافت، و چنانكه ميدانيم روي كار آمدن سلسله‌هاي ترك از پايان قرن چهارم بوسيله البتكين و جانشينان او باب شد، و چيزي از آغاز حكومت غزنوي نگذشت كه آل افراسياب نيز با حمله بر ماوراء النهر و برچيدن بساط حكومت ساماني سلسله‌يي از شاهان ترك‌نژاد كه بزودي بچند شعبه انقسام يافت، در ماوراء النهر پديد آوردند.
تشكيل اين دو سلسله در اواخر قرن چهارم مقدمه ايجاد سلسله‌هاي متعدد امراي ترك از قرن پنجم ببعد شد، و اين سلسله‌هاي ترك‌نژاد، خواه آنانكه از قبايل زردپوست بودند و خواه آنانكه از غلامان زردپوست، در تمام دوره مورد مطالعه ما نواحي وسيعي را از دره سند تا سواحل مديترانه در اختيار گرفته و بر اين ممالك پهناور حكومت كرده‌اند.
در ميان سلسله‌هاي اين عهد چند سلسله ايراني هم ديده ميشود. اين سلسله‌ها يا بازماندگان سلاله‌هاي قديمند كه باجگزار حكومت‌هاي ترك شدند، و بهمين سبب باقي ماندند، مانند سلسله آل باوند و سلسله شروانشاهان، و يا اگر قدرت فراوان يافته باشند دوره تسلط آنان كوتاه بوده و زود در برابر تركان جنگاور بزانو درآمدند مانند
ص: 69
سلسله سلاطين آل شنسب غور كه اگرچه يك امپراطوري زورمند در افغانستان و هندوستان بوجود آوردند، ليكن بزودي در نتيجه غلبه غلامان ترك از طرفي، و حملات خوارزمشاهان آل اتسز از طرفي ديگر، دچار ضعف و انقراض شدند.
امرا و سلاطيني كه در اين عهد بر ايران حكومت داشتند غالبا مردمي فاسد بودند و اگرچه بيشتر آنان جنگجو و فاتح بوده‌اند ليكن با اين مزيت نقائص اخلاقي بسيار داشتند و معمولا مردمي بيرحم، شرابخواره، عياش، بي‌حفاظ، سفاك، متعدي بجان و مال مردم بودند و اين امري طبيعي است زيرا اينان بيگانگاني بودند كه بر سرزمين ايران تسلط يافته و سعي كردند مغلوب‌شدگان را چنانكه بايد بدوشند و آنان را بنظر برده و بنده و مردمي مخذول و منكوب بنگرند و هرگونه عملي را درباره مغلوبين شايسته بدانند.
يكي از بدبختي‌هاي ديگر ايرانيان در اين دوره آن بود كه با عده‌يي از امرا سروكار داشته‌اند كه خود يكروز مملوك ديگري بوده و در خانه‌هاي بازرگانان و مردم عادي يا در دستگاه وزراء و رجال و امرا و سلاطين سمت بندگي داشته و در خشونت و سختي و دور از شهر و ديار بسر برده و از بيگانه‌يي چند خفت و خواري ديده بودند.
اين مملوكان با كينه و نفرتي كه بتدريج نسبت بمالكان خود حاصل كرده بودند، بعد از وصول بمراتب عالي لشكري و امارت و سروري با آنانكه چندي بفرمانبرداري در ميانشان زيسته بودند، ببدي رفتار ميكردند و همان كينه و نفرت قديم را درباره‌اشان ادامه ميدادند.

غلامان ترك‌

بعد از دوره سامانيان مهمترين مركزي كه غلامان ترك در آن گرد آمده بودند دستگاه سلطان محمود و بعد ازو دربار سلطان مسعود غزنوي بود. بعد از زوال حكومت آل سبكتكين سلاجقه در اين باب از سنت آنان پيروي كردند. در اين دستگاهها اميران و وزراء و گاه شاعران را نيز هريك غلامان و بندگان نيكو روي متجمل بود «1» و عدد غلامان سلطان از سرايي و سواران
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي چاپ مرحوم دكتر غني و دكتر فياض ص 146
ص: 70
سلطاني و جز آنان گاه بچند هزار تن بالغ ميشد «1».
مركز مهم تجمع و خريد و فروش غلامان در اين دوره ماوراء النهر بود و عده غلاماني كه از ممالك مختلف ميآوردند بفراواني غلامان ترك نميرسيد. تمام دربارها و خانه‌هاي رجال را در اين دوره غلامان ترك فراگرفته بودند.
در ماوراء النهر بر اثر آنكه همه جاي آنرا تركان احاطه كرده بودند بنده بحدي فراوان بود كه علاوه بر رفع احتياج اهالي يا امرا و رجال آن نواحي بساير بلاد اسلام هم نقل مي‌كردند «2».
از اين غلامان بسيار مردم بامارت رسيدند و مشاغلي از قبيل سپاهسالاري قوا و حاجبي و حكومت ولايات بزرگ يافتند و حتي كار برخي از آنان بدانجا كشيد كه بخلع سلاطين و حبس و قتل آنان مبادرت كردند و از آنهاست طغرل كافر نعمت كه از غلامان غزنويان بود و عبد الرشيد بن مسعود را از سلطنت خلع كرد و بسياري از شاهزادگان غزنوي را كشت.
در دوره سلاجقه نيز عدد غلامان سلطاني فراوان بود و حتي بعضي از وزيران چندان غلام داشتند كه از اجتماع آنان يك قدرت جنگي بوجود ميآمد مانند «غلامان نظامي» يعني غلامان نظام الملك طوسي كه حتي بعد از مرگ صاحب خويش قدرت خود را از دست ندادند و همين غلامانند كه بركيارق را هنگام فرار از اصفهان حمايت كردند و او را كه در حيات نظام الملك مورد حمايت آن وزير مقتدر بود بپيروي از همان سياست در برابر محمود بن ملكشاه تقويت نمودند و از اصفهان بساوه و آوه نزد اتابك «گمشتكين جاندار» كه اتابك بركيارق بود، بردند تا او را بري برد و بر تخت سلطنت نشاند «3».
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي ص 482، 568، 571
(2)- معجم البلدان طبع لايپزيگ ج 4 ص 401
(3)- راحة الصدور راوندي طبع ليدن، 1921، ص 140. تاريخ دولة آل سلجوق تأليف عماد الدين محمد الاصفهاني اختصار فتح بن علي البنداري الاصفهاني، طبع مصر سال 1900 ميلادي، ص 76.
ص: 71
در دوره سلاجقه عصيان و طغيان غلامان و نمك‌ناشناسي آنان نسبت بخداوندان خود امري عام بود و بسياري از امرا و سركشان دوره سلجوقي كه بعد از وفات ملكشاه و نظام الملك در ممالك آن طايفه بدعوي سلطنت برخاستند، از همين غلامان يا ابناء آنان بوده‌اند و از آن جمله‌اند: «انر» بنده ملكشاه كه از آن سلطان نيكوييها ديده بود و در فتنه ميان محمود و بركيارق دخالتها داشت و با بركيارق غدرها انديشيد «1»؛ و «صدقه» و «اياز» بنده‌زادگان بركيارق كه بعد ازو با سلطان محمد طرح قتال ريختند «2»؛ و ابناء «انوشتكين طشت‌دار» كه در خوارزم بر خداوندان خويش قيام كردند و از آن ميان اتسز با سنجر پيمان‌شكني‌ها كرد. و ماحصل كلام آنكه تغلب غلامان و غلامزادگان در عهد سلجوقيان بشديدترين مراحل رسيد و بسياري از آشفتگيهاي عهد سلاجقه نتيجه تسلط و غلبه و عصيان آنان بود.
از غلامان ترك كه در اين عهد خريداري ميشدند بصورتهاي مختلف استفاده ميشد. دسته‌يي از آنان بازيچه شهوات امراي اين عهد بودند «3». و رفتار بعضي از سلاطين با اين بيچارگان بسيار وحشيانه بود. از عادات سنجر آن بود كه غلامي را از غلامان برميگزيد و بدو عشق ميورزيد و مال و جان فداي او ميكرد و غبوق و صبوح با وي مي‌پيمود و حكم و سلطنت خود را در دست او مي‌نهاد ليكن چندگاهي بعد كه ديگر بكار او نمي‌آمد بنحوي خاص او را از ميان ميبرد. از جمله آنان يكي مملوكي بنام «سنقر» بود كه سنجر پيش از ديدن عاشق او شد و او را به 1200 دينار خريد و بمالكش هم خلعت و مال فراوان بخشيد و فرمان داد براي سنقر سراپرده‌يي چون سراپرده سلطان بزنند و هزار مملوك بخرند تا در ركاب او حركت كنند و در درگاه او بسر برند و خزانه‌يي مانند خزانه سلطان براي او ترتيب كنند و ده هزار سوار بوي اختصاص دهند. دو سال بعد سنجر جميع امرا و رجال خود را فرمان داد كه
______________________________
(1)- راحة الصدور چاپ ليدن ص 141- 145
(2)- ايضا ص 153- 154
(3)- قابوسنامه تصحيح مرحوم هدايت ص 29
ص: 72
در اتاقي گرد آيند و هنگامي‌كه او سنقر را بدرون ميخواند، با دشنه بر او حمله برند و پاره‌پاره‌اش كنند. امراء او نيز چنين كردند و آن بنده سيه‌روزگار را بدين نحو از ميان بردند. نظير اين كار را با «قايماز كج‌كلاه» كرد و او نيز كارش بجايي كشيده بود كه وزير سلطان را بقتل آورد. و باز همين عمل وحشيانه را با «اختيار الدين جوهر التاجي» كه مملوك مادرش بود كرد. سلطان باين غلام عشقي خاص يافته و سي هزار سپاه بوي اختصاص داده بود و بعد از چندي دسيسه‌يي ترتيب داد تا او را در دهليز بارگاهش بكارد از پاي درآورند. ميگويند آن‌وقت كه جوهر را بكارد ميزدند و فرياد او برآمده بود، سنجر در حرمسراي خود بود و چون آواز او را شنيد گفت: بيچاره جوهر را ميكشند! «1»
همچنانكه ديده‌ايم بعضي از اين مملوكان در روزگار خوشبختي خود سراپرده و سپاه داشتند «2» واي بسا كه همين بندگان كه بزشتخويي عادت يافته بودند بعدها بامارت ميرسيدند و بساط سلطنت مي‌چيدند و بر گردن مردم سوار ميشدند و بيدادها بر آنان روا ميداشتند. بسياري از علماء و دانشمندان مورد تحقير اين ملعبه‌هاي غلامبارگان ترك بودند و از آنان خفتها و خواريها ميديدند «3».
عشقبازي با مماليك كه بعضي از فقها بجواز آن فتوي داده بودند «4»، در نزد شعراي اين عهد نيز مانند عهد مقدم رايج بوده است اما گفتار شاعران درباره آنان جلا و روشني شاعران دوره پيشين را ندارد زيرا اولا گروهي از شاعران اين عهد متمسك بشعائر ديني بوده‌اند و گروهي ديگر، شايد از باب تسلط تركان، بدين كار چندان تجاهر نميكردند. با اينحال در اشعار اين عهد ميتوان نمونهايي از معاشقات شاعران را با بندگان يافت مانند اين ابيات از امير الشعراء معزي:
______________________________
(1)- تاريخ دولة آل سلجوق چاپ مصر ص 248- 251
(2)- ايضا ص 249- 250
(3)- ايضا ص 249
(4)- طبقات الشافعيه سبكي ج 3 ص 18
ص: 73 روي آن ترك جهان‌آراي ماه روشنست‌زلف او در تيره شب بر ماه روشن جوشنست ...
سنگ بر دل بندم اندر عشق آن زرين‌كمرز آنكه همواره بزير سنگ او دست منست
او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوارطوق زرين هر شبي از دست من در گردنست.
***
ماند بصنوبر قد آن ترك سمن‌برگر سوسن آزاد بود بار صنوبر ***
بگوش برمنه اي ترك زلف‌تافته سرمكن دلم زدو زلفين خويش تافته‌تر *** از انوري:
ساقي اندر خواب شد خيز اي غلام‌باده اندر جام من ريز اي غلام
با حريف جنس درساز اي پسردر شراب روشن آويز اي غلام ...
***
اي بت يغما دلم يغما مكن‌شادي جان مرا شيدا مكن از سنائي:
اي كودك زيبا سلب سيمين‌بر و بيجاده لب‌سرمايه ناز و طرب حوران زرشكت با تعب ...
بادا بر ايلاق آفرين كآيد چو تو ز آن حور عين‌فخرست بر ما چين و چين از بهر تو ايلاق را ***
برخيّ رويتان من اي رويتان چو ماهي‌واي جان بيدلان را دو زلفتان پناهي ...
بر لفظتان كه دارد چون شهد و شمع محفل‌از نيش جنگجويي و ز نوش عذرخواهي ...
ص: 74 با جام باده هريك در بزمگه سروشي‌با دست و تيغ هريك در رزمگه سپاهي ...
تا باده ده شماييد اندر ميان مجلس‌از باده توبه كردن نبود مگر گناهي ...
از تيزي سنانتان هر ساعت از سنائي‌آهي همي برآرد جاني ميان آهي از خاقاني:
خسروا خاقاني عذرا سخن هندوي تست‌هندويي را ترك عذرا دادي احسنت اي ملك
او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه تست‌عنبري را درّ دريا دادي احسنت اي ملك
خادمش گردند خاتونان خرگاه فلك‌تا ورا خاتون يغما دادي احسنت اي ملك گذشته از اين شهرت بعضي از امراي ترك يا غلاماني كه بمقامات بلند رسيده بودند، باعث شد كه معاني نامهاي آنان مضاميني در شعر فارسي ايجاد كند چنانكه در اين دو بيت از خاقاني ملاحظه مي‌كنيم:
بر قرا خان شب و آقسنقر روز از شرف‌در طغانشاهيش طغرا داد احسنت اي ملك ***
قراسنقر آنگه كه نصرت پذيردبر آقسنقر آثار خذلان نمايد و مراد از قراسنقر در اينجا شب و مقصود از آقسنقر روز است.
براي خريدن برده و بنده رسم و آييني خاص بود كه بدان اهميت وافر داده ميشد چه «آدمي خريدن علمي بسيار دشوار» «1» بود و «برده خريدن و علم آن از جمله فيلسوفي» «2» شمرده ميشد. عنصر المعالي كيكاوس بن اسكندر بن شمس المعالي قابوس در اين‌باره فصلي مشبع دارد و در آن براي هر دسته از غلامان علائم و شرائطي ذكر كرده و انواع غلامان و عادات آنان را مذكور داشته و شرايط خريدن غلام را بتمامي آورده است «3».
شرط اصلي غلام آن بود كه خوبروي باشد و مي‌بايست كه نخست چشم و ابروي
______________________________
(1)- قابوسنامه تصحيح مرحوم رضا قليخان هدايت ص 100
(2)- قابوسنامه تصحيح مرحوم رضا قليخان هدايت ص 100
(3)- رجوع شود به قابوسنامه ص 100- 109
ص: 75
او و آنگاه بيني و لب و دندان و موي وي را بدقت نگريست تا نيكو چشم و مليح بيني باشد و در لب و دندان او حلاوت و در پوست او طراوتي بود. علاوه بر اين بعضي بفربهي و لاغري تن و اطراف بندگان نيز مينگريستند و بهرحال همه اعضاء و همه اندام بنده را وارسي ميكردند تا علامتي را كه براي هر دسته از بندگان معلوم شده در او بيابند زيرا هر دسته از غلامان علائمي خاص داشتند كه خريدار مطلع و متخصص ميبايست آنها را ملحوظ دارد. مثلا غلاماني كه براي «علم آموختن و كدخدايي فرمودن چون كتابتي و خازني» خريداري ميشدند ميبايست راست‌قامت و معتدل گوشت و معتدل‌رنگ و گشاده ميان انگشتان و پهن‌كف و پهن‌پيشاني و شهلاچشم و گشاده‌ابرو و خنده‌ناك باشند. و آنكه براي ملاهي ميخريدند ميبايست نرم گوشت و كم‌گوشت نه فربه و نه لاغر و باريك‌انگشت باشد. و آنكه براي جنگاوري ميخريدند بايست سطبرموي و تمام‌بالا و راست‌قامت و قوي‌تركيب و سخت‌گوشت و سطبراستخوان و سخت‌مفاصل و كشيده‌عروق و رگ و پي بر تن او پيدا و انگيخته و سطبرانگشت و پهن‌كف و فراخ‌سينه و كتف و سطبرگردن و گردسر و پهن‌شكم و برچيده‌سربن و كشيده‌روي و سرخ‌چشم باشد. شرط مهم ديگر غلام آن بود كه بيمار يا در مظان بيماري نباشد و براي آنكه ازين حيث اطمينان حاصل شود غلام را بدقت معاينه ميكردند.
غلامان را براي جنگاوري، معاشرت، خدمتگزاري در خانه و سراي زنان، خنياگري، طباخي، فراشي، حاجبي، ستورباني و امثال اينها ميخريدند و ممكن بود خواجه‌يي بنده خود را بديگري بفروشد و ازو چون فروش ضياع و عقار فايده برگيرد.
اجناس غلامان عبارت بود از ترك و ارمني و رومي و هندي و حبشي و نوبي.
جنس ترك خود بر نه نوع بود كه از جمله ايشان از همه بدخوتر خفچاق و غز بودند و از همه خوشخوي‌تر و فرمانبردارتر ختني و خلخي و تبتي و از همه سست‌تر و كاهلتر چگلي و از همه بلاكش‌تر و سازنده‌تر تاتار و يغما.
اجناس غلامان ترك از همه مطبوع‌تر و نيكوتر شمرده ميشدند «چنانكه چون در ترك
ص: 76
نگاه كني سري بزرگ بود و روي پهن و چشمها تنگ و بيني پخج و لب و دنداني نه نيكو، چون يك بيك را بنگري هريك بذات خويش نه نيكو نمايد و ليكن چون همه را بجمع بنگري صورتي باشد سخت نيكو ... اما بطراوت دست از همه جنس ببرده‌اند». عيب بزرگ تركان آن بود «كه كندخاطر و نادان و مكابر و شغبناك و ناراضي و ناانصاف و بدمست و بي‌بهانه آشوب‌كننده و بي‌زبان باشند و بشب سخت بددل باشند آن شجاعت كه بشب نمايند بروز نتوانند نمود اما هنر ايشان آنست كه شجاع باشند و بي‌ريا و ظاهر دشمني كنند و متعصب باشند بهر كاري كه بديشان سپاري، نرم‌اندام و لذيذ باشند بعشرت و از بهر تحمل به ازيشان جنسي نيست. و سقلابي و رومي والاني قريب‌اند بطبع تركان و ليكن از تركان بردبارتر و كدود «1» تراند اما الاني بشب دليرتر از ترك بود و خداوند دوست‌تر بود ليكن در ايشان چند عيب است چون دزدي و بيفرماني و بيوفايي و بهانه‌گيري و بي‌شكيبايي و كندكاري و سست‌طبعي و گريزپايي. اما هنرش آن بود كه نرم‌تن و مطبوع و درست‌زبان و دلير و رهبر بود. اما عيب رومي آن بود كه بد زبان و بددل و سست‌طبع و كسلان و زودخشم و حريص و دنيادوست بود و هنرش آنكه خويشتن‌دار و مهربان و خوشبوي و كدخداروي و فرخي‌جوي و زبان‌نگاهدار بود. اما عيب ارمني آن بود كه بدفعل و گنده‌تن و دزد و شوخگن و گريزنده و بيفرمان و بيهده‌دراي و خائن و دروغ‌زن و كفردوست و بددل و بيقوت و خداوند دشمن باشد و سراپاي او بعيب نزديكتر كه بهنر و ليكن راست‌زبان و تيزفهم و كارآزموده و كدود باشد. اما عيب هندو آن بود كه بدزبان بود و در خانه كنيزكان ازو ايمن نباشند ...
اما نوبي و حبشي بي‌عيب‌ترند و حبشي از نوبي بهتر بود» «2».
براي نگاهداري بندگان و مراقبت احوال آنان نيز شرايطي بود كه عقلاي قوم آن شرايط را رعايت ميكردند. اگر بنده‌يي از خداوند خود ناراضي ميشد ازو تقاضاي فروختن خود ميكرد و در اينصورت صلاح در آن بود كه هرچه زودتر شر او را دفع كنند وگرنه نافرماني و بدخويي ميكرد.
______________________________
(1)- كدود يعني زحمتكش
(2)- قابوسنامه ص 100- 109
ص: 77
از مجموع اين اطلاعات نيك دريافته ميشود كه در اين عهد غلامان خاصه غلامان ترك كه عددشان از همه بيشتر و فراهم آوردن آنان از سرحدات ماوراء النهر و خراسان بسيار سهل بود، همه جاي ايران را از دربارهاي پادشاهان و اميران و دستگاههاي وزيران و رجال تا خانه‌هاي اكابر و اشراف و متمكنين فروگرفته بودند، ليكن بيشتر نفوذ آنان در دستگاههاي دولتي بود كه براي جنگ و اخذ ماليات و عوارض و نظاير اين كارها مورد استفاده قرار مي‌گرفتند و البته از جور و عدوان نسبت بمردم دريغ نميكردند و مردمان را رنجها ميرساندند و مالها مي‌ستاندند چنانكه براي دويست دينار غلامي ميرفت و پانصد دينار از براي اصل و مزد مي‌ستاند و مردمان در اين حال درويش و مستأصل ميشدند «1».

قبايل ترك‌

با آنكه عدد غلامان و كنيزكان ترك از خلخي و تاتار و غز و قفچاق و يغما و تبتي و چگلي و جز آنان در اين عهد بسيار بوده است با اينحال در جنب پيشرفت و نفوذ قبايل زردپوست در داخله ماوراء النهر و خراسان و ساير نواحي اهميت آنان را بچيزي نميتوان گرفت زيرا در اين دوره بسياري از قبايل و اقوام كوچك يا بزرگ ترك در اقطار و انحاء ايران پاي نهاده و توطن اختيار كرده بودند چنانكه بايد اين عهد ممتد را كه نزديك دو قرن است دوره انتشار قبايل زردپوست در تمام آسياي مركزي و در خاورميانه و آسياي صغير دانست و دوره بعد يعني دوره حملات مغول و تاتار را دنباله و تكمله اين عهد شمرد.
در تاريخ ايران و ممالك اسلامي هر وقت نام ترك بياوريم مراد قبايل زردپوستي هستند كه تا اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم از حدود ماوراء النهر و خراسان بر ايران مي‌تاخته و همگي از اقوام زردپوست «اورال و آلتائي» بوده‌اند. كلمه ترك را بعضي بمعني قوت و نيرو آورده‌اند و ظاهرا در آغاز امر بيشتر معني سياسي داشت تا نژادي، و در برابر آن معمولا كلمه اوغوز (غز) و تغوز (تغز) بعنوان دشمنان ترك و رؤساي آنان بكار برده ميشد.
______________________________
(1)- سياستنامه چاپ مرحوم عباس اقبال ص 89
ص: 78
«ترك» ظاهرا در آغاز امر نام يكي از قبايل زردپوست «اورال و آلتائي» و شايد نام يكي از سلاله‌هاي پادشاهي آنان بوده است، و اين اسم بعنوان يك قبيله چادرنشين نخستين بار در قرن ششم ميلادي معمول شد. در اين اوان قبيله ترك امپراطوري مقتدري در حدود مغولستان و نواحي شمالي چين تا درياي سياه تأسيس كرد و مؤسس اين امپراطوري «بوئين» نام داشت كه در سال 552 ميلادي درگذشت و برادرش سنجيبوخاقان امپراطوري خود را بطرف مغرب آسياي مركزي توسعه داد و تا سال 576 سلطنت راند. اين امپراطوري را در اسناد چيني بدو قسمت امپراطوري تركان شمالي و امپراطوري تركان غربي تقسيم كرده‌اند. اين دو امپراطوري در اواسط قرن هفتم ميلادي مطيع و خراجگزار امپراطوران چين شدند ليكن امپراطوران تركان شمالي در اواخر قرن هفتم بعد از نيم قرن اطاعت از امپراطوري چين استقلال خود را بازگرفتند و تا سال 744 ميلادي در قدرت خود باقي بودند. كتيبه‌هاي ارخن (واقع در دره ارخن در مغولستان) از همين سلسله است و اين قديميترين اثر مكتوب از تركان است.
امپراطوران تركان شمالي گاه بر قسمتي از متصرفات تركان غربي نيز تسلط مي‌يافتند ليكن قدرت واقعي در نواحي غربي آسياي مركزي با قبيله «تورگش» «1» بوده است كه در سال 121 هجري مطابق با سال 739 ميلادي خاقان آنان «كورصول» بر كنار نهر چاچ با لشكريان نصر بن سيار حاكم اموي خراسان و ماوراء النهر جنگيد و بدست لشكريان اسلام اسير شد و با آنكه هداياي فراوان تقبل كرد نصر بآزاد كردن او تن درنداد و او را كشت و استخوانهايش را سوزاند «2».
از آنجا كه امپراطوري ترك در اواخر دوره ساساني و اوايل عهد اسلامي با دولت ساساني و با دولت خلفا در سرحدات ماوراء النهر همسايگي داشت، نام ترك بر
______________________________
(1)-Turgesh
(2)- ابن الاثير حوادث سال 121
ص: 79
همه زردپوستاني كه ازين پس در آن نواحي پديدار شدند، اطلاق گرديد مانند طوايف قرلق كه در شرق امپراطوري ترك يعني در ميان آلتايي و حوزه علياي ايرتيش زندگي ميكردند و در حدود سال 766 ميلادي مساكن تركان غربي بتصرف آنان درآمده بود و رؤساي آن قوم همچون امراي غز كه در حوالي سيحون فرمانروايي داشتند، لقب تركي بيغو (يبغو) يافتند. همين غزان (اوغوز) هم كه جانشين تركان در قسمتي از متصرفات غربي آنان شده بودند به تركمان شهرت يافتند.
در اشارات جغرافيانويسان اسلامي از حدود قرن سوم و چهارم كلمه ترك همه‌جا بهمين معني ثانوي خود يعني براي تمام اقوام زردپوست كه لهجه‌هاي مشترك متقارب بيكديگر داشته‌اند بكار رفته است و پنج قوم را كه زبان واحد داشته‌اند بنام ترك ياد كرده‌اند و آنها عبارتند از تغزغز و خرخيز (قرقيز) و كيماك و غز (اوغوز) و خرلخ (قرلق، خلخ). دورترين حد سكونت اين اقوام را از شمال «ويراني شمال» يعني اراضي آنسوي يني‌سئي ميدانستند كه «اندران مردم نتواند بودن» و از مشرق «درياي اقيانوس مشرقي» يعني اقيانوس كبير.
در نقشه‌هاي صورة الارض مساكن اقوام بزرگ ترك چنين ديده ميشود: در مشرق درياي خزر و مغرب و شمال و قسمتي از اراضي مشرق درياچه خوارزم مسكن غز بود و بعد از آن تا قسمت زيادي از اراضي شرقي رود سيحون مسكن خرلخ. بعد از قطع منازل خرلخ به اراضي تغزغز و خرخيز و بعد از قطع منازل غز و عبور بجانب شمال بمنازل كيماك ميرسيدند.
بهترين كتاب از كتب رائج جغرافيايي قرن چهارم كه اطلاعات مفصل و خوب راجع بقبايل زردپوست داده حدود العالم است. در اين كتاب بعد از نواحي تبت كه در برخي از قسمتهاي آن قبائل ترك تسلط داشتند از باقي قبايل زردپوست و حدود مساكن و بلاد و وضع اقتصادي آنها اين مطالب آمده است كه در اينجا خلاصه ميشود «1».
ناحيه تغزغز (توغوز اوغوز)، از مشرق محدود بچين و از جنوب بتبت و
______________________________
(1)- حدود العالم چاپ طهران ص 46- 55
ص: 80
ناحيه خلخ و از مغرب بناحيه خرخيز (قرقيز است) و اين ناحيه بزرگترين ناحيه تركست و ملوك همه تركستان در قديم از اين قوم بوده‌اند و مردمي جنگي و با سلاحند و در تابستان و زمستان از جايي بجايي ميروند و از اين ناحيه مشك و انواع پوست‌هاي قيمتي و گوسفند و گاو و اسب حاصل ميشود. چند شهر كوچك در آنست و از آن ميان جنيانجكث پايتخت مملكت تغزغز است.
ناحيه يغما از مشرق بناحيه تغزغز و از مغرب بناحيه خلخ محدودست. در اين ناحيه صيدهاي بسيارست و اسب و گوسفند تربيت ميشود و مردماني جنگي دارد و پادشاهانشان از اولاد سلاطين تغزغزند و عدد قبايل آنان بهزار و هفتصد ميرسد و بعضي از اين قبايل با تغزغزيان درآميخته‌اند و شهر كاشغر بر سرحد ميان تغزغز و يغما و خرخيز واقعست.
ناحيه خرخيز (قرقيز) از مشرق بچين و درياي اقيانوس مشرقي و از جنوب بحد تغزغز و قسمتي از حدود خلخ و از مغرب به كيماك محدودست و در آن آباداني نيست مگر شهر كمجكث كه پايتخت خرخيز خاقان در آنجاست. قرقيزيان قبايلي وحشي‌اند و طبع ددگان و درندگان دارند و مردمي درشت صورت و بيداد كار و بيرحم و مبارز و جنگجويند.
در اين ناحيه پوست‌هاي قيمتي و گوسفند و گاو و اسب فراهم ميآيد. از قرقيزيان قومي بنام «فوري» از همه وحشي‌تر و مردمي آدم‌خوار و بي‌رحمند و زبان ايشان را قرقيزيان ديگر نميفهمند.
ناحيه خلّخ از مشرق به تبت و مساكن يغما و تغزغز و از جنوب بماوراء النهر و سرزمين يغما و از مغرب بمساكن غوز و از شمال بجايگاه تخشي و چگل و تغزغز محدود ميشود. اين ناحيه با نعمت‌تر از همه نواحي تركست و مردمانش بخوي مردمي نزديك‌اند و ملوك ايشان را بيغو ميخوانند. بعضي از خلخيان زراعت ميكنند و بعضي شباني و صيادي و در اين ناحيه چند ده و شهر كوچكست.
ناحيه چگل مشرق و جنوب آن حدود خلخ و مغرب آن حدود تخشي و شمال آن ناحيه قرقيز است. مردم اين ناحيه خداوندان خيمه و خرگاهند و شهر و ده ايشان كمست
ص: 81
و گاو و گوسفند و اسب مي‌پرورند و مردمي نيك طبع و آميزنده و مهربانند.
ناحيه تخش يا تخشي از شرق بچگل و از جنوب بخلخ و از مغرب بمساكن قرقيز و از شمال بمساكن چگل «1» محدودست. از شهرهاي بزرگ اين ناحيه سوياب و ديگر بيكليلغ است كه بزبان سغدي آنرا سمكنا گويند و دهگانان آنرا «ينالبركين» مينامند و با او سه‌هزار مرد برنشيند.
ناحيه كيماك از جنوب برود ايرتيش ورود اتل و از مغرب به ناحيه خفچاخ و ويراني شمال محدودست و از شمال بويراني شمال كه مردم در آنجا نتواند بود.
و در اين ناحيه فقط يك شهرست و پادشاه آنانرا خاقان خوانند.
ناحيه غوز (غز) مشرق آن بيابان غز و شهرهاي ماوراء النهر و جنوب آن بعضي از بيابان غوز و درياي خزران (خزر) و مغرب و شمال آن رود اتل است غزان مردماني شوخ‌روي و ستيزه‌كار و بددل و حسودند و خواسته ايشان اسب و گوسفند و گاو است و اندر ميان ايشان بازرگانان بسيارند و بهروقت بغزو آيند بنواحي اسلام بهر جايي كه افتد و بركوبند و غارت كنند و زود بازگردند و هر قبيله را از ايشان مهتري بود از ناسازندگي باهم.
ناحيه بجناك در مغرب مساكن غزان واقع است و اين تركان را شهر نيست و با همه همسايگان خود جنگ مي‌كنند و ناحيه آنان از همه حيث بكيماك ميماند.
ناحيه خفچاخ (قفچاق) از جنوب بمساكن بجناك و از ساير جهات بويراني شمال محدود است. خفچاخان از قوم كيماك جدا شده‌اند و ليكن بدخوتر از كيماكيان و مطيع آنانند.
بي‌مناسبت نيست كه از قول ابن حوقل نيز درباره تركان و حدود مساكن آنان در اينجا استفاده‌يي كنيم. وي ميگويد «2»:
______________________________
(1)- طوايف تخشي خود بدو دسته بزرگ تقسيم ميشدند و همگي از قبايل تورگش‌Turgesh بوده‌اند و مساكن آنان در ساحل رود «چو» قرار داشته است.
(2)- صورة الارض ص 14- 15 نقل باختصار.
ص: 82
«... در ديار تركان پادشاهاني بسر ميبرند كه بسبب ممالك خود از يكديگر متمايزند. غزّيّه حدود ديارشان مابين خزر و كيماك و سرزمين خرلخيه و بلغار و حدود دار الاسلام از ميان جرجان تا فاراب و اسپيجاب است- و ديار كيماكيه در آنسوي خرلخيه در ناحيه شمال ميان غزيّه و خرخيز و پشت صقالبه قرار دارد- اما يأجوج در ناحيه شمال يعني در دياري هستند كه اگر اراضي صقالبه و كيماكيه را بپيماييم بدان ميرسيم ...- خرخيز ميان ناحيه تغزغز و كيماك و بحر محيط و سرزمين خرلخيه و غزيه بسر ميبرند- تغزغز قبايل بزرگي هستند كه اراضي وسيعي ميان تبت و سرزمين خرلخيه و قرقيز و مملكت چين دارند ... و طايفه‌يي از ترك بلاد روس را پيموده باراضي ميان خزر و روم رفته‌اند و آنان بجناكيه‌اند و موضعي كه اكنون دارند سرزمين قديم آنان نيست بلكه بر آن غلبه كرده‌اند ...»
از مجموع اين اشارات چنين مستفاد ميشود كه در اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم نزديكترين طوايف ترك بسرحدات ممالك ايراني طوايف غز و خرلخ بوده‌اند. كلمه غز صورت عربي و فارسي از ريشه «اوغوز» است. اين قوم بچند قبيله تقسيم ميشدند و مساكن آنان از سواحل شرقي بحر خزر و شمال گرگان تا حدود فاراب از ناحيه وستكند و اسپيجاب در سواحل غربي سيحون امتداد مي‌يافت و از اين حدود سرحدات غز و خرلخ با يكديگر درميآميخت و تا فرغانه چادرهاي قرلقان بوده است. پيشرفت اين طوايف در اين حدود تا اواخر قرن چهارم با همه مقاومت سامانيان بتدريج در ميان اراضي مسلمان‌نشين و آريايي صورت ميگرفت چنانكه در قلمرو غزان و خرلخان بعضي نواحي وجود داشت كه در آنجا مسلمانان با كفار درآميخته و مطيع آنان بوده‌اند مانند «قرية الحديثة» در ده منزلي خوارزم و بيست منزلي فاراب نزديك جند كه در قلمرو تسلط غزان بود «1». و نظاير اين موضع در ساير نواحي نيز يافته ميشد «2» و در اطراف اسپيجاب «كدر»،
______________________________
(1)- صورة الارض ص 512
(2)- حدود العالم ص 70 و 71
ص: 83
و «وستكند» مجمع تركاني بود كه قبايلي از آنان قبول اسلام كرده بودند. علاوه برين در اين ناحيه خلّخيان و غزان بهم درآميخته و مسلمان شده بودند.
در مراتع ميان فاراب و «كنجده» و «چاچ» در حدود هزار خانوار از تركان كه در خرگاهها زندگي ميكردند توطن اختيار نموده و باسلام درآمده بودند ليكن همه رسوم قومي خود را نگاه داشته بودند «1».
اسلام آوردن قبايل ترك بتدريج انجام ميگرفت و در تمام قرن چهارم اندك‌اندك دسته‌هايي از قبايل مذكور قبول اين آيين ميكرده‌اند ليكن در اوايل قرن پنجم اين نهضت قوت بيشتر يافت. ابن الاثير در حوادث سال 435 مينويسد كه در اين سال عده‌يي از كفار ترك كه بر بلاد مسلمين ميتاخته‌اند، در نواحي بلاساغون و كاشغر قبول اسلام كردند. شماره اين گروه را ده هزار خرگاه گفته‌اند و عيد اضحي را با قربان كردن بيست هزار گوسفند جشن گرفتند و بدين‌گونه شر آنان از مسلمين دفع شد. اين گروه تابستان را در حدود بلغار و زمستان را در حدود بلاساغون مي‌گذراندند و چون اسلام آوردند در بلاد مختلف پراگنده شدند و تنها بعضي از آنان مانند اقوام تاتار و ختا كه در نواحي چين بسر ميبردند بدين اسلام درنيامدند «2».
تا اواخر قرن چهارم در بعضي از سرحدات خوارزم و ماوراء النهر كه در جانب آسياي مركزي واقع بود اثر ديوارها و سدهايي را در برابر تركان مي‌يابيم كه بي‌شباهت بديوار چين در برابر قبايل زردپوست مهاجم نبوده است. علت ايجاد اين موانع در برابر قبايل زردپوست آن بوده كه اينان با استفاده از اراضي هموار پيوسته مزاحم مردمي بودند كه در سرزمينهاي آباد اطرافشان بسر ميبرده‌اند و اگر موانعي در برابر آنان ايجاد نميشد بآساني فرصت تركتاز مي‌يافتند.
از جمله اين سدها يكي ديوار عبد اللّه بن حميد معروف به «حايط القلاص» بوده است. حدود اين ديوار را در نقشه صورة الارض نسخه مطبوعه ليدن بين صحايف 462- 463 و 458- 459 ميتوان ديد. اين ديوار در ناحيه ميان مصب رودخانه جيحون و سيحون از شمال بيكند آغاز ميشد و بعد از عبور از موازات چندين آبادي معروف نهر سيحون را قطع ميكرد و تا حدود ناحيه طراز امتداد مي‌يافت.
______________________________
(1)- صورة الارض ص 511
(2)- كامل التواريخ حوادث سال 435
ص: 84
همچنانكه گفتيم قبايل زردپوست مجاور سرحدات ايران بنام «ترك» ها خوانده ميشدند. دسته‌هايي از اين قبايل را «تركمان» نيز ميناميده‌اند. معني كلمه تركمان چندان روشن نيست. همين اسم در زبان چيني «توكومونگ» «1» آمده است «2» و قديميترين مأخذ از مآخذ اسلامي كه اين اسم در آن ذكر شده احسن التقاسيم است «3».
اسم تركمان معمولا بر غزان و خرلخان اطلاق ميگرديده و علي الخصوص غزان باين نام خوانده ميشده‌اند «4».
قبايل ترك را بر رويهم بدو دسته شمالي و جنوبي تقسيم ميتوان كرد. از تركان شمالي قفچاقان، غزان، قبايل تاتار، قرقزان؛ و از تركان جنوبي قبايل چگل، توخشي، يغما، اويغور، خرلخ، طفقاچ، باشقير و ختاي را ميتوان نام برد.
غزان و خرلخان همچنانكه گفتيم در سرحدات ممالك اسلامي بسر ميبردند. از كشور خرلخ و «تغوز اوغوز» بچين ميرفتند. در همسايگي قرلق در مشرق طراز مسكن زمستاني طوايف خلج و در سواحل رودچو منزلگاههاي طوايف تورگش خاصه شعبه معروف آن «توخشي» بوده است. و در مشرق كنار «ايسيك گول» قوم چگل بسر ميردند و در جنوب نهر نارين تركان يغما كه شعبه‌يي از «نغوز اوغوز» بوده‌اند. شهر كاشغر در اراضي همين قوم واقع بود و بر اثر قرب جوارگاه با طوايف چگل و توخشي اختلاط حاصل ميكردند.
زباني كه در ميان غالب اين قبايل مشترك بود زبان تركي است و حتي بعضي از طوايف شمالي مانند تاتار و قاي و جز آنها كه لهجه‌يي خاص خود داشته‌اند زبان تركي را هم ميدانستند و قبايل جنوبي هم همه لهجه اصلي تركي داشتند و يا اگر بعضي مانند اويغور و جمول بين خود لهجات خاص بكار ميبردند زبان تركي لهجه عام آنان محسوب ميشد.
______________________________
(1)-To -ku -mong
(2)- رجوع شود بدائرة المعارف اسلام ذيل كلمه ترك بقلم بار تولد
(3)- احسن التقاسيم ص 274
(4)- تاريخ دولة آل سلجوق ص 27، 70، 78- اسرار التوحيد چاپ نگارنده ص 230، 174 و جز آنها.
ص: 85

پيشرفت در اراضي ايراني‌

نخستين مراكز قدرت قبايل ترك كه مبداء حمله آنان بجانب اراضي ماوراء النهر و فلات ايران در اين دوره شد شهرهاي كاشغر در ساحل علياي نهر «تاريم» «1» و بلاساغون در كنار رودخانه «چو» «2» بوده است. منشاء امراء متعدد ترك آل افراسياب همين دو شهر در تركستان شرقي بوده و تقدم در اين امر با بلاساغون است.
نخستين حمله بطرف شهرهاي آريايي ايراني به شهر اسپيچاپ بوده كه در دست سلاطين ساماني قرار داشته و بوسيله بغرا خان هارون نواده ستق بغرا خان فتح شد.
نخستين اعزام قوا بجانب سمرقند و بخارا در سال 382 هجري بفرمان بغرا خان هارون صورت پذيرفت و اگرچه اين حمله با موفقيت همراه بود ليكن بنحوي كه ديده‌ايم منجر ببازگشت بغرا خان از بخارا شد. با اين حال حملات و دست‌اندازيهاي تركان بمتصرفات ساماني ادامه داشت تا چند سال بعد تمام اراضي واقع در شمال دره زرافشان در چنگ قراخانيان قرار گرفت و در سال 389 دوباره سمرقند و بخارا بتصرف آنان درآمد.
اگرچه سامانيان چندگاهي خواسته‌اند با استفاده از عواطف ملي ايرانيان براي بيرون راندن تركان كرّ و فرّي كنند، ليكن متأسفانه چون اين مهاجمان بسلاح اسلام مسلح شده بودند تسلط آنان بر بلاد اسلامي در نظر مسلمانان با اشكالي همراه نبود و حتي بعضي از دهقانان قسمتهاي شرقي ماوراء النهر كه در دوره ساساني مانند ديگر مرزبانان در قلمرو خود قدرتي داشته و در دوره ساماني اين قدرت را از دست داده بودند، با حملات تركان بر دولت ساماني موافقت داشته‌اند و از آنجمله است دهقان ايلاق كه بعد از تسلط قراخانيان سكه بنام خود زد «3» و ابن حوقل نيز بوجود دار الضرب در آن ديار اشاره ميكند «4».
______________________________
(1)-Tarime
(2)-Tchou
(3)-
W. Barthold, Histoire des Turcs d'Asie, centrale, trad. francaise, paris, 1945. p. 68.
(4)- صورة الارض ص 510
ص: 86
آل افراسياب چنانكه ديده‌ايم بر اثر سطوت محمود غزنوي و بعد ازو بر اثر اتحاد با مسعود، و غلبه سلاجقه بر خراسان و ماوراء النهر، نتوانستند از جيحون بگذرند و اين توفيق براي دسته‌يي از غزان بنام سلاجقه باقي ماند. اين دسته از غزان از اواخر قرن چهارم شروع بمهاجرت در داخله اراضي اسلامي كردند و در جند و نور بخارا سكونت گزيدند. اين دسته كه همان تركمانان سلجوقي باشند، بسرعت در ماوراء النهر و خراسان پراگنده شدند و افزوني گرفتند چنانكه دو دولت بزرگ غزنوي و قراخاني در برابر آنان بزانو درآمدند و تمام دولتهاي ايراني كه در داخله ايران حكومت داشتند بدست آن قوم نابود شدند و حكومتي كه از آنان بنام سلاجقه بوجود آمد، مدتها بر ايران و بسياري از ممالك اسلامي از تركستان تا كنار مديترانه تسلط داشت.
تركمانان سلجوقي چنانكه ديده‌ايم بعد از قبول اسلام و سكونت در ماوراء النهر بزودي در جنگهاي آن نواحي شركت جستند و در همان اوان بر اثر ضيق مكان و پاره‌يي مشكلات، گروهي از آن قوم كه اسرائيل بن سلجوق بر آنان رياست داشت باجازه محمود غزنوي بايران آمدند ولي خوي غارتگري آنان نگذاشت كه آرام بمانند و بهمين سبب بسختي بامر محمود غزنوي سركوب و پراگنده شدند و دسته بزرگي از آنان در عراق و آذربايجان سكونت اختيار كردند و اسرائيل و فرزندانش نيز بدست عمال محمود محبوس گرديدند. غزان در عراق و آذربايجان پيش ميرفتند بي‌آنكه قدرت قابل توجه و متمركزي داشته باشند. دسته‌يي از آنان كه از حدود اصفهان بجانب شمال غربي ايران توجه كرده بودند مورد استفاده امير ابو منصور و هسودان بن مملان قرار گرفتند و اين امر خود موجبي براي نيرومندي آن امير گرديد چنانكه قطران تبريزي خطاب باو گفته است:
بدين مبارز خرگاهيان سخت كمان‌شگفت نيست كه بر آسمان زني خرگاه ليكن چون بزودي مزاحم كار و هسودان شدند، آن پادشاه آنانرا از آذربايجان بيرون راند «1»
دسته‌هاي ديگري از همين غزان كه در عراق مانده بودند چندگاهي مزاحم
______________________________
(1)- ابن الاثير حوادث 432
ص: 87
سرداران مسعود غزنوي در آن سامان بودند چنانكه از سال 426 تا 429 بارها بر بو سهل حمدوني و تاش سرداران مسعود شوريدند و بسياري از سپاهيان غزنوي را كشتند و در همان اوان كه بني اعمام آنان بر خراسان استيلا مي‌يافتند ري تحت سيطره و نفوذ ايشان درآمده بود «1».
اين دسته و دسته ديگر از تركمانان را كه در همين اوان بر خراسان و بعد از آن بر ساير بلاد و نواحي مستولي شدند، مسلمانان بعنوان غز مي‌شناخته‌اند «2»
تركمانان اگرچه بر اثر حسن عقيدت بعضي از سران خويش قتل و ويراني سخت و غارت بي‌سابقه‌يي در ممالك مفتوحه براه نينداختند، ليكن بهرحال تسلط آنان خالي از آزار و ايذاء نبود و بذكر نمونه‌هايي از قتل و ويراني آنان در كتب تاريخ بازميخوريم «3».
دسته بزرگ ديگري از غزان معروف به قراغز از اوايل دوره سلجوقي بر اثر فشاري كه از طوايف ديگر زردپوست مي‌ديدند بطرف خراسان پيش آمده در حدود بلخ سكونت اختيار كردند. اين دسته كه اسلام نيز آورده بودند تا پيش از تسلط تركان ختا بر ماوراء النهر در آن سامان بسر ميبردند ليكن بعد از غلبه آن قوم بر ماوراء النهر ناگزير بحدود بلخ مهاجرت كردند.
در عهد سلطنت سنجر غزان امرائي بنام «دينار» و «بختيار» و «طوطي» و «ارسلان» و «جفز» و «محمود» داشتند و يك چند بي‌آنكه آزاري از آنان بمردم رسد در اطراف بلخ بسر ميبردند ليكن امير قماج عامل سلطان سنجر در بلخ، چون از ايشان بيم داشت آنانرا بترك آن نواحي و مهاجرت بناحيه‌يي ديگر خواند. غزان از اين كار امتناع ورزيدند و با طوايفي ديگر از تركان همدست شده امير قماج را شكستي سخت دادند و شروع بقتل و غارت و سرقت زنان و اطفال مردم كرده بسياري از علما و فقها را از
______________________________
(1)- ابن الاثير حوادث 426، 427، 428 و 429 و نيز رجوع شود به تاريخ ابو الفضل بيهقي حوادث همين سنين.
(2)- براي نمونه رجوع شود بابن اثير حوادث سال 444 و موضوع وصول تركمانان بفارس و فرار از آن ناحيه.
(3)- ابن اثير حوادث 445 و اسرار التوحيد ص 230
ص: 88
دم تيغ گذرانيدند و مدارس و مساجد را ويران ساختند. امير قماج از دست آنان به مرو شاهجان كه مستقر حكومت سنجر بود گريخت و شكايت بسنجر برد. سنجر غزانرا بترك بلادي كه بتصرف آورده بودند فرمان داد، غزان عذر خواستند و اموال كثير فرستادند و اجازه طلبيدند تا همچنان در چراگاههاي سابق بسر برند. سنجر بدين امر تن درنداد و سپاهياني بيشتر از يكصد هزار سوار فراهم آورد و بجنگ آن قوم رفت و چنانكه ميدانيم شكستي سخت از آنان يافت و از معركه گريخت. ليكن غزان از پس سنجريان شتافتند و از كشته پشته‌ها ترتيب دادند. علاء الدين قماج كه نايره اين قتال را خود روشن كرده بود در معركه كشته شد و سنجر با عده‌يي از امرا بدست غزان اسير گشت (548). غزان همه امراء اسير را از دم تيغ گذراندند و سنجر را زنده نگاه داشتند و او را همچنان سلطان خويش دانستند.
قتل و غارت غزان از اين هنگام در تمام بلاد خراسان آغاز شد و از جور و اعتساف و نهب و سفك دماء كاري كردند كه تا آن‌وقت اصلا سابقه نداشت. يكي از عمال غز در نيشابور از مردم زر و سيم بسيار ميخواست و چون مردم از پرداختن آن عاجز بودند بر او شوريدند و او را كشتند. غزان بانتقام او در شهر ريختند و سراسر آن شهر عظيم را بباد غارت دادند و خرد و بزرگ را طعمه شمشير كردند و آنگاه آتش در شهر زدند و آنرا يكباره ويران ساختند (549 هجري) چنانكه بعدا نيشابور بشادياخ انتقال يافت. بسياري از مشاهير علماي خراسان كه در نيشابور متوطن بودند در اين فتنه از ميان رفتند و معروفتر از همه آنان امام محيي الدين محمد بن يحيي فقيه بزرگ شافعي بوده است كه بسياري از شاعران بعربي و فارسي مراثي براي وي ترتيب دادند.
نظير همين كار را غزان در طوس كردند و آنجا را نيز كه معدن علما و زهاد بود يكباره ويران ساختند و زنان را باسارت بردند و مردان را بقتل رساندند و مساجد و مساكن مردم را زيروزبر كردند و از همه آن ديار آبادان جز دهكده‌يي كه مقبره امام علي بن موسي الرضا در آن واقع بود باقي نماند. در اين هر دو شهر علاوه بر علماء
ص: 89
بيشمار كتابخانهاي فراوان نيز بوده است كه طعمه آتش گشت و از ميان رفت «1».
با حمله غزان خراسان و بعد از آن كرمان بنحوي كه پيش ازين آورده‌ايم ويران و مضطرب شد. اين حمله اگرچه بي‌نهايت شديد و بنحو بي‌سابقه‌يي مخرّب و با انواع فجايع همراه بوده است، ليكن ايجاد حكومتي خاص از زردپوستان نكرد زيرا در خراسان سليمان شاه و محمود شاه كه داعيه جانشيني سنجر داشته‌اند، و مؤيد الدين آي‌ابه، مانع كار غزان بودند خاصه كه تسلط خوارزمشاهان بر خراسان كه متعاقب همين اوضاع اتفاق افتاده بود، بدانان فرصت تشكيل حكومتي نداد و ملك دينار از امراء معروف آنان بعد از آنكه يك چند در خراسان كرّ و فرّي داشت بر اثر حمله سلطان شاه بن ايل ارسلان و شكستي كه ازو در سرخس يافت، بپناه طغان شاه بن مؤيد آي‌ابه رفت و مدتي در بسطام بسر برد و بعد از شكست‌هاي طغانشاه بن مؤيد و فوت او در 581 و استيلاي سلطانشاه بر ممالك وي، ناگزير عنان عزيمت بجانب كرمان معطوف داشت و غزان هم كه وضع خود را در خراسان دشوار ميديدند دسته‌دسته بدو پيوستند و در كرمان آشوب و فتنه‌يي عظيم برپا كردند و همچنان در آن ديار سرگرم تاخت‌وتاز بودند تا عاقبت بسال 612 هجري بر اثر تسلط خوارزمشاهان شرّ آنان از آن ناحيه دفع شد «2».
مهاجرتهاي غزان بجانب مشرق و مغرب يعني ولايات ماوراء النهر و ايران و بيزانس و بلغار و كريمه باعث شد كه اراضي اصلي آنان در سواحل رود سيحون و شمال درياچه خوارزم و شمال درياي خزر از كف ايشان بيرون رود و بوسيله طوايف ديگري بنام قفچاق كه دسته‌يي از قبايل كيماك بوده‌اند مسكون شود. از اواسط
______________________________
(1)- براي اطلاع از تفصيل حادثه غزان فعلا رجوع شود به كامل التواريخ ابن الاثير حوادث سال 548 و راحة الصدور از ص 177 تا 181.
(2)- تاريخ جهانگشاي جويني ج 2 ص 21- 22. عقد العلي للموقف الاعلي، بدايع الازمان في وقايع كرمان، ذيل بدايع الازمان از افضل كرمان. در اين سه كتاب اخير كيفيت غلبه غزان بر كرمان و بيدادگريهاي آنان يتفصيل تمام آمده است.
ص: 90
نيمه اول قرن پنجم دشت قفچاق بعنوان همسايه مملكت خوارزم تلقي ميشد و مثلا ناصرخسرو دشت قفچاق را بر همان ناحيه‌يي اطلاق كرده است كه الاصطخري آنرا «مفازة الغزّية» ناميده بود. اتفاقا لهجه قفچاقيان بلهجه غزان نزديك بود. دسته‌هايي از قفچاقيان همسايه خوارزم قبول اسلام كرده و دسته‌يي ديگر از آنان بآيين مسيحي گرويده بودند و در حملاتي كه بر ممالك اسلامي ميشد گاه شركت داشتند چنانكه در حمله «ارمانوس» امپراطور روم كه در سال 463 با قريب سيصد هزار تن متوجه اخلاط شده بود عده‌يي قفچاقي همراه گرجيان و ابخازيان و خزريان و فرنگيان و ارمنيان بوده‌اند «1» و بنابر نقل ابن اثير «2» در سال 514 قفچاقيان با گرجيان اتحاد كردند و بر بلاد اسلام تاختند و بر اثر جلادت قفچاقيان در قرب تفليس شكست در سپاه اسلام افتاد و بسياري از آنان كشته و چهار هزار تن اسير شدند و بعد از آن شهر تفليس را محاصره كردند و قريب يكسال آنرا در حصار داشتند و پس از پيروزي آنرا بباد قتل و غارت شديد دادند. اين اتحاد ديني مدتها بين قفچاقيان مسيحي و گرجيان و ديگر مسيحيان اطراف آنان وجود داشت چنانكه در يكي از جنگهاي گرجيان با سلطان جلال الدين خوارزمشاه قفچاقيان نيز در جزء متحدين آنان بوده‌اند «3».
دسته ديگري از قفچاقيان كه در جانب شمال شرقي و مشرق بحر خزر ميزيستند بر اثر همسايگي با خوارزم با سلاطين آن ديار روابطي يافتند و سلطان محمد خوارزمشاه توانست بسياري از آنان را مطيع و منقاد خود سازد.
مهمترين قومي كه بعد از آل افراسياب و غزان بر ماوراء النهر تاختند قراختائيان هستند. نام قراختائيان يا تركان ختا در قرن ششم هجري در تاريخ ايران پيدا شده است و بر دسته‌يي از قبايل ترك كه شعبه‌يي از نژاد تونگوز «4» بوده‌اند، اطلاق شد كه اصلا بنام «ختاي» در نواحي شمالي چين حكومت داشتند و بعدا بر مغولستان تسلط يافته طوايف قرقيز را از آنجا بطرف سواحل رودخانه
______________________________
(1)- تاريخ دولة آل سلجوق از عماد الدين اصفهاني چاپ مصر، 1900 ص 37
(2)- كامل التواريخ حوادث 514
(3)- جهانگشاي جويني ج 2 ص 172
(4)-Tunguse
ص: 91
يني‌سئي «1» راندند و طوايف اويغور را كه در تركستان چين زندگي ميكرده و كيش مانوي داشته‌اند باطاعت درآورده بودند.
در 519 هجري (1125 ميلادي) بر اثر فشار دسته جديدي از طوايف تونگوز، عده‌يي از طوايف ختاي مجبور بترك متصرفات خود شدند و بطرف مغرب فشار آوردند و بر ناحيه كاشغر و ختن تسلط يافتند و همينانند كه در تواريخ اسلامي به قراختائيان شهرت دارند. در سال 531 (1137 ميلادي) خان سمرقند در حدود خجند از گور خان (كه لقب خانان اين قوم بود) شكست يافت و رعبي عظيم از اين قوم در ماوراء النهر افتاد.
در همين اوان آتش عناد و ستيز ميان اتسز خوارزمشاه و سنجر بن ملكشاه روشن بود و اتسز كه از بيم سنجر بر خود لرزان بود بتحريك گور خان پرداخت و او را بر آن داشت كه در سال 535 كه سنجر در سمرقند بسر ميبرد بر او تازد. ظلم و عدوان سپاهيان سنجر در ماوراء النهر نيز يكي از علل اين حمله بود زيرا گويا عده‌يي از سران ماوراء النهر گور خان را براي رهايي از جور سنجريان بسرزمين خود خوانده بودند «2». تركان قرلق (خرلخ، خلخ) هم با قراختائيان همگامي كردند و در نبردي كه در «قطوان» روي داد وهني عظيم بر سنجر و سنجريان وارد آمد چنانكه هزاران تن از آنان كشته شدند و سلطان با چند تن از سواران از معركه بيرون جست و خود را ببلخ و ترمذ رسانيد.
بر اثر تسلط گور خان بر ماوراء النهر هم شاهان آل افراسياب و هم آل اتسز خراجگزار او شدند و اين خراجگزاري آل اتسز تا عهد پادشاهي سلطان محمد خوارزمشاه ادامه داشت تا در سال 607 محمد خوارزمشاه سلسله قراختايي را از ماوراء النهر برانداخت.
سلاطين قراختاي غالبا مردم نيكوسيرت و عادل بودند و هم از آغاز تسلط خود بر بلاد ماوراء النهر امراي محلي را برعايت قوانين ديني اسلام فرمان دادند «3» با
______________________________
(1)-Inisei
(2)- راحة الصدور ص 172
(3)- چهار مقاله نظامي عروضي ص 22
ص: 92
آنكه خود مسلمان نبودند و قبول اسلام ننمودند. وجود اين قوم و سلطنت آنان در ماوراء النهر وسيله بزرگي براي ممانعت ساير اقوام زردپوست از پيشرفت در ايران بود و هنگامي‌كه خوارزمشاه آن قوم را بهمدستي كوچلك خان از ميان برد، آن سدّ سديد را برداشت و بهمين سبب هنگامي‌كه مغول و تاتار قصد هجوم ببلاد اسلام كردند بي‌مانع و رادعي توانستند پيش آيند.
لقب سلاطين قراختايي «گور خان» بوده است. اين لقب را در كتب اسلامي «كو خان» و «اور خان» و «اوز خان» هم نوشته‌اند و بعلت اشتهار سلاطين اين قوم بلقب مذكور آن سلسله را گورخانيه هم نوشته‌اند. ابن اثير گويد «كو خان» يعني «اعظم الملوك» «1»
اما طوايف قرلق (يا خرلخ، خلخ، قرلغ، قرليغ، قارلق، قارلوق) «2» يكي ديگر از طوايف زردپوستند كه در نيمه دوم قرن هشتم ميلادي در دره «چو» حكومتي تشكيل داده و امراي آنان با لقب يبغو (بيغو) مشهور بوده‌اند «3». در اوايل قرن دوم هجري يعني در سال 119 طبري سخن از نفوذ اين طايفه در طخارستان واقع در حوزه علياي آمويه دريا ميگويد. ابن حوقل در قرن چهارم هنوز طوايف قرلق را در حدود 30 روز از سرحد فرغانه دور ميداند «4». در قرن ششم و آغاز قرن هفتم تمام حدود بين اسبيجاب تا اقصاي فرغانه يعني شمال و شمال شرقي ماوراء النهر را تركان خرلخي مسكون ساخته «5» و در اطراف سمرقند داراي اموال و مواشي فراوان بوده‌اند «6».
______________________________
(1)- درباره قراختائيان و سلسله گورخانيه رجوع شود به تاريخ دولة آل سلجوق ص 253- 256. كامل التواريخ ابن اثير ذيل حوادث 536، راحة الصدور راوندي ص 172- 174. حواشي چهارمقاله ص 112- 113. اخبار الدولة السلجوقية ص 93- 95
(2)- حاشيه ص 339 از ج 2 جهانگشا چاپ ليدن بتصحيح مرحوم مغفور ميرزا محمد خان قزويني
(3)- آنسيكلوپدي اسلام ذيل كلمه قرلق بقلم‌Barthold
(4)- صورة الارض ص 11
(5)- معجم البلدان ج 4 ص 402 چاپ لايپزيگ
(6)- تاريخ دولة آل سلجوق ص 253 و اخبار الدولة السلجوقية ص 93
ص: 93
نفوذ اين طايفه مخصوصا در اتحادي كه با قراختائيان بر ضد سنجر كرده و مايه شكست سلطان سلجوقي شده بودند، آشكارست. اما اين اتحاد چندان نپاييد چنانكه در سال 553 عده‌يي از خرلخان و پسران بيغو از دست قراختاييان و متحد آنان يعني خان سمرقند ناچار بايل ارسلان بن اتسز خوارزمشاه پناه بردند زيرا خان سمرقند جلال الدين علي بن الحسين معروف به «كوك ساغر»، بيغو را كه سرور قرلغان بود بكشت و در قصد سروران ديگر آن قوم بود. «خوارزمشاه ايشان را استمالت داد و در جمادي الآخره اين سال متوجه ماوراء النهر شد، خان سمرقند آوازه حركت او بشنيد، بحصار تحصن جست و تمامت صحرانشينان تراكمه كه از قراگول تا بجند بود با خود در سمرقند برد و از قراختاي استمداد كرد، ايلك تركمان را با ده هزار سوار بمدد او فرستادند .. لشكر بر دو جانب آب سغد نزول كردند و جوانان لشكر بر سبيل مطارده كر و فري مينمودند، ايلك تركمان چون خوارزمشاه و لشكر او را بديد در تذلل و تواضع گرفت و ائمه و علماي سمرقند بتشفع و تضرع درآمدند و صلح جستند.
خوارزمشاه نيز سخن ايشان قبول كرد و امراي قرلغ را باحترام و اكرام تمام با مقام خويش رسانيد» «1». بعد از اين تاريخ گويا قرلقان در برابر نفوذ و تسلط قراختائيان با خوارزمشاهان راه مصادقت مي‌پيمودند. در سال 630 كه حشم ختاي و ماوراء النهر جمعيتي شگرف بر قصد ايل ارسلان ساختند، پادشاه خوارزم در مقدمه لشكر خويش «عيار بك» را كه از قرلقان ماوراء النهر بود به آمويه فرستاد «2». تركان خلخ بزيبايي و نيكويي اندام ميان شاعران فارسي شهرت داشتند.
در همين اوان طوايف ديگري از تركان در ماوراء النهر و خوارزم بسر ميبردند مانند تركان قنقلي كه تركان خاتون زن تكش بن ايل ارسلان و مادر سلطان محمد خوارزمشاه از آنان بود. قنقليان مردمي بي‌رحم و سفاك و خونريز و غارتگر بودند چنانكه «ممر ايشان بهر كجا افتادي آن ولايت خراب شدي و رعايا بحصنها تحصن كردندي» «3». قنقليان مدتي در اطاعت آل افراسياب بودند و بعد از چندي مطيع قراختائيان
______________________________
(1)- جهانگشا ج 2 ص 14- 15
(2)- ايضا ص 16- 17
(3)- ايضا ص 35 ح
ص: 94
شدند «1». موضع آنان در قراقوم واقع در حوالي جنداز دشتهاي تركستان روس كنوني و ساحل شرقي سيحون و حوالي درياچه خوارزم بوده است «2».
طوايف كوچك ديگري نيز همراه سلجوقيان و قراختاييان و يا در دولت خوارزمشاهان آل اتسز در اراضي ايران پيش مي‌آمدند و سكونت اختيار ميكردند و يا در شمار سپاهيان اين سلاطين درمي‌آمدند. غالب اين طوايف شعب قبايل بزرگ زردپوست بودند و ذكر همه آنها موجب ملال است.

نتايج تسلط غلامان و قبايل ترك‌

تسلط تركان بر اين سرزمين نتايج گوناگوني داشت و بر رويهم موجب تغييرات عظيمي در اصول عقايد سياسي و اجتماعي ايرانيان شد و بسياري از رسوم و آداب قديم را دگرگون ساخت.
نكته‌يي كه در تسلط همه اين غلامان و قبايل مورد تأمل است آنست كه جز يك‌دسته از تركان كه بر ماوراء النهر تسلط متمادي يافته بودند يعني ختائيان، و غير از دسته‌هاي كوچكي از تركان قرلقي و غزان كه حملات غيرمداومي بر فلات ايران كردند، مابقي دسته‌ها يا غلاماني كه در اين كشور مدتها سلطنت راندند، كساني بودند كه پيش از تسلط بر اراضي ايراني قبول اسلام كرده و مشمول قاعده «المؤمنون اخوة» شده بودند. يكي از اسرار اينكه تسلط غالب اين مردم بسرعت و چالاكي انجام ميگرفت همين است زيرا اينان كه بسلاح دين مسلح بودند، از سياست عمومي اسلام كه عدم امتياز بين نژادها و انساب در ميان مسلمانان است، استفاده ميكردند و ميتوانستند از بندگي بشهرياري رسند يا از بيابانهاي آسياي مركزي آهنگ تخت سلطنت ايران كنند و اطاعت آنان بر كافه مسلمين گران نيايد.
نخستين دسته‌يي از تركان كه با اين سياست بر ايران تسلط يافتند قراختانيان هستند كه چنانكه ميدانيم چندي پيش از حمله بر قلمرو حكومت سامانيان قبول اسلام كرده بودند و اين در حقيقت سنت و قانوني براي ساير قبايل ترك شده بود و چنانكه پيش
______________________________
(1)- جهانگشاي جويني ج 2 ص 87- 88
(2)- ايضا ص 101
ص: 95
از اين ديده‌ايم آشنايي با اسلام براي بعضي از قبايل ترك مجاور ايران از قرن چهارم آغاز شده بود.
از عجائب آنست كه كفار ختا هم بعد از تسلط بر ماوراء النهر با مسلمانان و علماي مذهبي در نهايت احترام رفتار كردند و حتي خود را حامي قوانين اسلامي معرفي نمودند. چون گور خان ختايي در جنگ قطوان بر سنجر غلبه يافت بخارا را به اتمتكين برادرزاده اتسز خوارزمشاه داد و او را بخواجه امام تاج الاسلام احمد بن عبد العزيز از آل مازه سپرد تا هرچه كند با اشارت او كند. اتمتكين بعد از خروج گور خان از بخارا ببيداد كوشيد و بخاريان شكايت بگور خان بردند «گور خان چون بشنيد نامه‌يي نوشت سوي اتمتكين بر طريق اهل اسلام: بسم اللّه الرحمن الرحيم اتمتكين بداند كه ميان ما اگرچه مسافت دور است رضا و سخط ما بدو نزديكست. اتمتكين آن كند كه احمد فرمايد و احمد آن فرمايد كه محمد فرموده است و السلام» «1» اما رفتار قراغزان با علماي دين جز اين بود چنانكه گذشت.
از نتايج بزرگ قبول اسلام بوسيله تركان مهاجم و غلامان آن بود كه آميزش ايرانيان را با آنان سهل ميكرد و بهمين سبب اين قبايل و غلامان با گردش يكي دو نسل تغيير ماهيت ميدادند و خوي تركي آنان كم‌وبيش تفاوت ميكرد.
تركان نومسلمان در تعصب و سختگيري نسبت بعقايد و آراء مذهبي و طرفداري از نحله‌يي معين دون ساير نحل، از مسلمين ديگر بزودي پيش افتادند و همين امر وسيله بزرگي شد كه در دوره تسلط آنان فقها و متشرعين تسلط بسيار يابند و اين تسلط تا عهد حمله مغول روزبروز در تزايد بود و اثر آن چنانكه خواهيم ديد در تمدن اسلامي و علوم عقلي بسيار بوده است.
قراخانيان مشهور بدين‌داري و تقوي بوده و شراب نمي‌نوشيده‌اند «2» و از اين حيث با غزنويان كه آنان نيز ترك بوده ليكن از راه حملات قبايل ترك سلطنت نيافته
______________________________
(1)- چهارمقاله ص 22
(2)- تاريخ تركان آسياي مركزي ص 69
ص: 96
بودند، تفاوت داشتند زيرا سران دولت غزنوي در آغاز امر معمولا تربيت‌يافتگان دولت ساماني بوده و در جنوب و مغرب آمويه دريا با آداب و عادات ايراني خو گرفته بودند. با اين حال محمود و پسرش مسعود هم علاقه تامي بتظاهر در راه دين داشتند و مهاجمات پرسود خود را بهندوستان جامه غزو و جهاد مي‌پوشانيدند و مسعود مدتي از ايام پرعيش و نوش سلطنت خود را صرف گشودن قلاع غور كه المقدسي آنرا «دار الكفر» ناميده بود «1» كرد و با اينحال نه محمود و نه مسعود در زندگي خصوصي خود از عيش و نوش و شرابخوارگي بازنمي‌نشستند و درين كار افراط ميورزيدند و سرداران و اميران و حواشي آنان غالبا مردمي شرابخواره و اهل لهو و لعب بوده‌اند.

نسب‌سازي تركان‌

موضوع مهم ديگر در تسلط قبايل ترك خاصه قراخانيان و سلجوقيه استفاده‌ييست كه آنان از روايات و احاديث ايراني درباره كلمه توران و اشتقاق اين اسم از «تور» نام فرزند فريدون پادشاه بزرگ داستاني ايران، كرده و سعي نموده‌اند نسب خود را بپادشاهان داستاني توران برسانند تا بتوانند بنابر عادت ايرانيان كه شرف نسب و انتساب بخاندانهاي قديم سلطنتي را شرط پادشاهي ميدانسته‌اند، بر آنان حكومت كنند.
كلمه توران و تورانزمين چنانكه در كتاب حماسه‌سرايي در ايران بتفصيل شرح داده‌ام مشتق است از ريشه «توئيريّ»، نام يكي از قبايل آريايي كه بعد از مهاجرت آرياييان ايراني بسرزمين ايران خواسته‌اند باراضي آنان هجوم آورند. قرائن مختلف ثابت مي‌كند كه اين اقوام مانند ايرانيان از قبايل آريايي بوده‌اند و تمام اسامي سران آنان كه در اوستا آمده اسامي آريايي است. در روزگاران بعد يعني از اواسط عهد اشكاني ببعد جاي قبايل سابق آريايي و سكايي را در سرحدات ممالك ايراني قبايل زردپوست «اورال و آلتايي» گرفتند و چون در همان سرزميني كه قبلا توران ناميده ميشد سكونت اختيار كردند، نام توراني بر آنان اطلاق شد، و تمام افسانهاي مربوط به قوم توراني بساكنان جديد تورانزمين نسبت يافت و توران همان سرزمين
______________________________
(1)- رجوع شود به تاريخ ادبيات در ايران تأليف نگارنده چاپ اول ج 1 ص 199
ص: 97
تركان دانسته شد و حتي در افسانهاي عهد ساساني و داستانها حماسي اسلامي براي تورانيان نژاد و زبان تركي تصور شد «1».
بهرحال در عهد مورد مطالعه ما سرزمين ماوراء النهر با آنكه نژاد ايراني از آن برنيفتاده بود، سرزمين توران خوانده ميشد و علت آن چيرگيهاي متواتر قبايل ترك و سكونت آنها در اين ناحيه بوده است. در بيت ذيل از انوري كه بعد از شكست سنجر از غزان در قصيده‌يي خطاب بخاقان سمرقند گفته اين معني آشكارست:
كشور ايران چون كشور توران چو تراست‌از چه محرومست از رأفت تو اين كشور قراخانيان از افسانه كهني كه درباره توران موجودست، و تحول و تطوري كه در دوره ساساني و اسلامي يافته بود، استفاده كردند و خود را جانشينان شاهان قديم توران و از نسل افراسياب توراني شمردند «2» و «آل افراسياب» ناميدند و بهمين سبب است كه در تاريخ بدين نام شهرت يافتند.
همين ادعا را سلاجقه هم داشتند و نسب خود را بافراسياب ميرسانيدند.
نظام الملك در آغاز كتاب سياستنامه درباره ملكشاه بن الب‌ارسلان گفته است كه:
«خداوند عالم شهنشاه اعظم را از دو اصل كه پادشاهي و پيشوايي در خاندان ايشان بود، جدّ بجدّ همچنين تا افراسياب بزرگ پديد آورد و بكرامتها و بزرگيها كه ملوك جهان از آن عاري بودند آراسته گردانيد» «3»
اين اظهار علاقه بنسب‌سازي در ميان تركان فقط چندگاهي باقي بود يعني آل سبكتكين و آل افراسياب و سلاجقه كه قريب بعهد سامانيان و دوره رواج و غلبه عقيده نژادي در ايران بوده‌اند، احتياج بجعل اين روايات و انتساب خود بشاهان قديم داشته‌اند، ليكن عقيده نژادي بسرعت راه زوال پيش گرفت و فراموش شد چنانكه بايد
______________________________
(1)- براي كسب اطلاع دقيق‌تر در اين‌باره رجوع شود به كتاب حماسه‌سرايي در ايران تأليف نگارنده اين اوراق. چاپ دوم ص 610- 616
(2)- جهانگشاي جويني ج 2 ص 87 و 88. مجمل التواريخ و القصص ص 408 و 412.
اخبار الدولة السلجوقية تأليف صدر الدين ابو الحسن علي بن ناصر بن علي الحسيني چاپ لاهور ص 74
(3)- سياستنامه چاپ مرحوم عباس اقبال ص 4
ص: 98
قرن ششم را دوره ضعف انديشه ملّيت در ايران دانست و از علل عمده اين امر آنست كه از طرفي تسلطهاي پياپي قبايل ترك يا غلامان نوخاسته بي‌اصل، انديشه شرافت نسب را براي شاهان و اميران كهنه و متروك كرد، و از طرفي ديگر بر اثر ترويج سياست ديني انديشه قديم ايرانيان را نسبت بحفظ طبقات و لزوم نسبت هر امير و پادشاه بخاندانهاي سلطنتي ضعيف ساخت بلكه ايمان و اعتقاد را مبناي تفضيل خلايق بر يكديگر قرار داد.
گويا يكي از علل مخالفت با اصل نژادي در اين دوره مغايرت آن اصل با مباني ديني بوده است زيرا در اسلام تفاخر نسبي مطرود و مكروه است. يكي از موارد اختلاف اهل سنت و شيعه در قرن پنجم و ششم همين امر يعني تمسك شيعه بنسب و لزوم رعايت آن در امامت و جانشيني پيغامبر بوده است، و حال آنكه اهل سنت اين اعتقاد را از بقاياي آيين زرتشتي ميدانستند و ميگفتند «ملك بنسبت گبركان دارند» «1» و «دين و دولت و خلافت بنسبت گفتن مذهب گبركانست» «2» و باز با همين انديشه هنگام ذكر فتوحات دولت اسلامي در صدر اسلام ديار نياكان خود را «ديار گبركان و كافران» ميخواندند «3» و اين نشانه جدايي يك قوم از اسلاف و نياكان و عدم اعتنا بدانان و ترك احترام و بزرگداشت ايشانست كه البته بدليل بينونت دين و اعتقادات باطني حاصل شده بود.
رواج انديشه جديد اندك‌اندك كار بي‌اعتقادي باصول كهن ملي را بآنجا كشانيد كه گويندگان دست باستهزاء پهلوانان و مشاهير بزرگ تاريخ نژاد ايراني زدند و داستانهاي كهن ايرانرا كه بمنزله تاريخ قوم ايراني بود افسانهاي دروغ شمردند.
در اينجا نقل قول ناظم منظومه يوسف و زليخا را كه بغلط بفردوسي نسبت داده‌اند، و مسلما متعلق بشاعري از عهد ملكشاه و از نديمان طغانشاه بن الب‌ارسلان است، بي‌مناسبت نميدانيم. وي ميگويد داستانهاي دروغ كهن را بايد بدور انداخت و از سرگذشت پيغامبران كه مقرون بحقيقت است سخن بايد گفت. اين شاعر كه گويا در
______________________________
(1)- بعض مثالب النواصب معروف به كتاب النقض چاپ آقاي محدث طهران 1331 ص 18
(2)- ايضا ص 20
(3)- ايضا ص 166
ص: 99
اوايل امر بعضي از داستانهاي پهلواني كهن را بنظم درميآورد، از اين كار خود اظهار ندامت كرده و قول داده است ديگر بدين نامهاي دروغ توجه نكند و گرد آن معصيتها نگردد:
من از هر دري گفته دارم بسي‌شنيدند گفتار من هركسي
سخنهاي شاهان با راي و دادبسخت و بسست و ببند و گشاد
بسي گوهر داستان سفته‌ام‌بسي نامه باستان گفته‌ام ...
بنظم آورديم بسي داستان‌از افسانه و گفته باستان ....
اگرچه دلم بود از آن بامزه‌همي كاشتم تخم رنج و بزه
از آن تخم كشتن پشيمان شدم‌زبانرا و دل را گره برزدم
نگويم كنون نامهاي دروغ‌سخن را ز گفتار ندهم فروغ
نكارم كنون تخم رنج و گناه‌كه آمد سپيدي بجاي سياه
دلم سير گشت از فريدون گردمر از آن‌چه كو تخت ضحاك برد
گرفتم دل از ملكت كيقبادهمان تخت كاوس كي برد باد
ندانم چه خواهد بدن جز عذاب‌ز كيخسرو و جنگ افراسياب
برين مي‌سزد گر بخندد خردز من خود كجا كي پسندد خرد
كه يك نيمه از عمر خود كم كنم‌جهاني پر از نام رستم كنم
دلم گشت سير و گرفتم ملال‌هم از گيو و طوس و هم از پور زال
بخستم ز سهراب و اسفنديارنشستم بر اين باره راهوار ...
كنون گر مرا روز چندي بقاست‌دگر نسپرم جز همه راه راست
نگويم دگر داستان ملوك‌دلم سير شد ز آستان ملوك
نگويم سخنهاي بيهوده هيچ‌ببيهوده گفتن نگيرم بسيچ
كه آن داستانها دروغست پاك‌دو صد زان نيز زد بيك مشت خاك
چه باشد سخنهاي برساخته‌شب و روز ز انديشه پرداخته
ز پيغمبران گفت بايد سخن‌كه جز راستيشان نبد بيخ و بن ...
بگوئيم اكنون يكي داستان‌و ليكن نه از گفته باستان
كه از گفته ربّ دادآفرين‌كه زيبد مر او را ز دادآفرين
ص: 100

دوره ظلم و اعتساف‌

در قرن پنجم و ششم با آنكه حكومتهاي نسبة قوي در ايران ايجاد شده بود، با آنحال بايد آنرا دوره قتل و غارت و آزار و ناامني دانست. در تمام اين دوره ممتد كمتر وقتي بود كه ايرانيان روي آرامش ببينند. قتل و غارتهاي پياپي و آزارها و تخطي بمال و جان مردم امري معتاد شده بود و اين وضع آرامش باطني ايرانيان و اعتمادي را كه ميان آنان بود، بتدريج از بين برد و بهر سركش خودخواهي اجازه داد كه هرگاه بخواهد دست بآزار مردمان بگشايد. در كتب تاريخ و ادب فارسي و عربي حكايات و سرگذشتها و اشارات بسياري حاكي از اين آزارهاي پياپي ديده ميشود. ملكشاه روزي متظلمي را گريان ديد. ازو سبب شكايت و گريه بپرسيد. گفت خربزه‌يي بچند درهم خريدم تا از ربح آن چيزي براي عيال خود برم و اصل سرمايه را هم بدست بازآرم. تركي آنرا از من گرفت و رفت. او از بدبختي من مي‌خنديد و من از جور او گريان بودم. اين هنگام هنوز آغاز رسيدن خربزه بود و چيزي از آن بشهر نياورده بودند. سلطان بيكي از خواص خود گفت هوس خربزه دارم. آن مرد بطلب خربزه برخاست تا يكي از امرا بدو گفت نزد من خربزه‌يي هست كه غلام من آورده است. چون ملكشاه از اين حال آگهي يافت شاكي را بخواند و گفت دست اين امير را بگير. او مملوك منست و من او را بتو بخشيدم.
آن امير خود را بسيصد دينار خريد تا از چنگ آن مرد رها شد «1».
اين نمونه كوچكي از جور و تصرف تركان در اموال مردم بود. در عهد سنجر كار اين درازدستيها بجنگ‌ها و كشتارهاي بزرگ ميانجاميد. مثلا در همين دوره كه طوايف قرلق در نواحي سمرقند صاحب مواشي و مال و مكنت بسيار شده بودند، امراء سنجر براي آنكه از آن اموال و مواشي بهره‌يي برگيرند، سنجر را وادار بقلع‌وقمع آنان كردند و بسرقت دارايي و زنان و فرزندان آنان دست يازيدند. قرلقيان ناگزير شدند پنجهزار شتر و پنجهزار اسب و پنجاه هزار گوسفند تقبل كنند تا از شر لشكريان سنجر در امان بمانند ليكن سنجر اين پيشنهاد را نپذيرفت و قرلقيان ناگزير از سمرقند كوچ كردند و بخدمت گور خان ختايي صاحب ختا و ختن پيوستند و او را در تجاوز بماوراء النهر ياري
______________________________
(1)- كتاب تاريخ دولة آل سلجوق ص 64- 65
ص: 101
دادند و بر اثر همين حمله است كه چندين هزار تن از لشكريان اسلام در جنگ قطوان طعمه شمشير كفار شدند «1».
راوندي گويد چون جمله جهان سنجر را مسلم شد «امراي دولت و حشم او در مهلت ايام دولت و فسحت اسباب نعمت طاغي و باغي شدند، و چون دستي بالاي دست خود نديدند، دست تطاول از آستين بيرون كشيدند، و بر رعايا ستم آغاز نهادند ...
بي‌رسميها در ماوراء النهر آغاز كردند. در شهور سنه خمس و ثلثين [و خمس مأية] كه سلطان از دار الملك مرو بسمرقند شد، بمطالعه ولايت، كه بدان طرف بعيد العهد شده بود، و كارها از نسق بيفتاذه، و نيز آوازه كافر خطاي بود كه قصد بلاد اسلام مي‌كنند.
ولايت ماوراء النهر از وطأت لشكر خراسان و ناهمواري حشم و اتباع ايشان بستوه آمدند، و خيل خرلق كه بارها منهزم و منكوب شده بودند، از ايشان مقدمان آن نواحي در سرّ كس فرستادند باستدعاي كافر. مثل: كفي بك داء ان تري الموت شافيا. مصراع:
بخشاي بر آنك راحتش مرگ بود، و اين لشكر همچنان بر سر بغي و غلواي خويش، و در دماغ مصوّر كه در جهان كس قوت مقاومت ما ندارذ، صد هزار سوار عرض دادند و لاف مايي و مني زدند ...» «2»
همين‌جور و اعتساف عمال دولت سلجوقي يكبار ديگر بلاي سهمناك‌تري را بر سر ايرانيان گماشت و آن مصيبت هائله غزانست كه پيش از حمله مغولان از بزرگترين مصيبتها بوده است و درباره اين بلاي سخت پيش ازين سخن گفته‌ايم. حمله غزان زيانهاي بزرگ اقتصادي و اجتماعي براي خراسان و كرمان دربرداشت و قتلها و غارتها و ويرانيها و نابسامانيهاي بسيار ببار آورد و بسي از بلاد معروف را با خاك يكسان نمود و علما و فضلاي آنها را از دم شمشير گذارند و كتابخانهاي آن بلاد را طعمه حريق كرد.
بعد از زوال دولت سنجر تمام خراسان و كرمان و گرگان سالها دستخوش نهب و غارت غلامان امارت‌جوي و غزان و طوايف زردپوست و سپاهيان سفاك و خون
______________________________
(1)- تاريخ دولة آل سلجوق ص 253
(2)- راحة الصدور راوندي ص 171- 172
ص: 102
آشام خوارزم بود كه چنانكه ديده‌ايم غالبا از ميان قبايل زردپوست جمع‌آوري ميشدند.
در تمام اين مدت شهرها هرچند گاه يكبار از دست اميري سفاك بيرون ميآمد و در كف امارت‌جوي خونخوار ديگري ميافتاد. خلق خدا در اين گيرودار بعنوان غنائمي حلال و مباح مورد استفاده عده‌يي غارتگر سبك‌مغز و آدمي‌كش قرار مي‌گرفتند. تاراج و آزار و ايذاء و هتك نواميس و قتل رجال امري عادي بود و اين وضع دشوار روزبروز از شماره ساكنان خراسان ميكاست و بر ويرانيها مي‌افزود. نموداري از اين همه مصائب درباره ناحيه بيهق كه اتفاقا از نواحي ديگر بمراتب كمتر دستخوش قتل و نهب و ويراني و آزار گرديده است ذكر ميشود. در اين ناحيه بعد از زوال دولت سنجر و ضمن لشكركشيهاي امراي خوارزم، قتلها و غارتهاي پياپي اتفاق افتاد و در بعضي از قصبات شماره ساكنان از هزار تن بهفده تن تنزل كرد. علي بن زيد بيهقي ميگويد:
«واقعه، آمدن خوارزمشاه ينالتكين بن محمد «1» و حصار دادن و جنگ پيوستن و تخريب نواحي و از عاج مردم از رساتيق من غرة شوال سنة ثمان و اربعين الي منتصف صفر سنة تسع و اربعين و خمسمائة، و درين مدت قتال متواتر بود و قحط متقاطر و بلا متراكم، دو بهر درين سال از مردم سر ناحيت بيهق هلاك شدند، در ديه راز هزار شخص بود، هفده مرد بيش نماند، و در ديه باغن همچنان، و در ديه ششتمد و ربع زميج همچنان، و بعد ازين در سنه تسع و اربعين و سنه خمسين و خمسمائة قحط و وبا افتاد و طعام عزيز شد، چنين حكايت كردند ... كه روز بود كه زيادت از پنجاه جنازه بمقابر نقل مي‌كردند و آثار خرابي و قلت مردم بر شهر و نواحي ظاهر است!» «2»
و هم اين مؤلف ميگويد كه خوارزمشاه ينالتكين بن محمد بقريه فريومد بيهق تاختن برد و آنجا را غارت كرد و آن درخت كه زردشت كشته بود بسوخت در سال 539، و در ديه داورزن پانزده تن را بهلاكت رسانيد و از آنجا بديه ديوره آمد و سه روز
______________________________
(1)- وي از برادران اتسز بوده است. رجوع شود بحواشي تاريخ بيهق از مرحوم احمد بهمنيار ص 321
(2)- تاريخ بيهق ص 271
ص: 103
آنجا بود، و از غارت و سبي ذراري امتناع نفرمود» «1» و بروايت ابن اثير ناحيه بيهق در سال 536 نيز كه اتسز بر اثر شكست سنجر از كفارختا بخراسان تاخته بود، دچار نهب و غارت و قتل و آزار خوارزميان قرار گرفت و خوارزميان در آن سال با بيشتر از نواحي خراسان همين معامله را كردند «2».
در ساير نواحي خراسان نيز همين وضع يعني قتل عام و غارت و آزار مردم و خالي شدن قراء و قصبات از مردم امري معتاد شده بود. محمد بن منور گويد در آن وقت «كي حادثه غز بيفتاد، بيشتر از فرزندان شيخ [ابو سعيد ابو الخير] در آن حادثه شهيد گشتند، چنانك در ميهنه از صلب شيخ ما قدس اللّه روحه العزيز صد و پانزده كس از شكنجه و زخم تيغ كشته شدند، بيرون آنك بعد از اين حادثه بماهي دو سه در بيماري و وباي و قحط، كي سبب اين حوادث بيشتر ايشان بودند، وفات يافتند و اهل ميهنه همچنين، و فساد آن بود كه در جلاء كلي بودند و ميهنه خالي مانده و آنچ از مردمان ميهنه بودند متفرق بودند تا بعد از آن بسالي دو سه درويشي چند بازآمدند و حصاركي خراب‌كي در ميهنه بود عمارت كرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا بمشهد شيخ مسافتي باشد نيك دور.» «3» و چند سال پيشتر از اين واقعه يعني بعد از شكست سنجر از تركان‌ختا هم اتسز آشفتگي وضع خراسان را وسيله حمله بآن سامان قرار داده و بقصد غارت باين ناحيه ستمكشيده آمده بود ليكن بدعوي محمد بن منور ببركت كرامات شيخ از سر آن قريه درگذشت «4».
وضع عراق نيز در اين دوره خاصه در دوره هرج‌ومرج بعد از ملكشاه تا حمله مغول چندان با خراسان فرق نداشت. تنها تفاوت در آن بود كه به حمله غزان وحشي و خونخوار دچار نشده بود وگرنه تركمانان سلجوقي و بعد از آنان غلامان ترك و
______________________________
(1)- ايضا ص 272
(2)- كامل التواريخ ابن الاثير حوادث سال 536
(3)- اسرار التوحيد چاپ نگارنده اين كتاب ص 386
(4)- ايضا ص 384- 385
ص: 104
خوارزميان در طول يك قرن و نيم دمار از روزگار عراقيان برآورده و مردم اين قسمت ثروتمند را بخاك سياه نشانده بودند.
با آنكه طغرل بيك هنگام تسلط بر نيشابور (رمضان سال 429) تركمانان را كه اصرار بغارت آن شهر پرثروت داشته و با طغرل بيك در اين‌باره مناقشه سخت ميكرده‌اند، بلطايف الحيل از غارت آنشهر بازداشته بود، ليكن هنگام تسلط بر بلاد عراق، او و سپاهيانش از هيچ بدكاري و ظلم ابا نكردند.
طغرل در عراق بر خزائن و دفائن ديلمان دست يافت و آنرا بباد تاراج داد «1» و او و ابراهيم بن ينال در تمام بلاد عراق تا حدود قرميسين (كرمانشاه) بتاخت‌وتاز و برانداختن امراي ايراني كه در اين سرزمين وسيع حكومت ميكرده‌اند سرگرم شدند.
براي آنكه ميزان ستم و جور و فساد تركمانان را در عراق دريابيم كافيست كه بنقل قول عماد الدين محمد بن محمد بن حامد الاصفهاني صاحب كتاب تاريخ دولة آل سلجوق در اين‌باره پردازيم كه گفته است: «و لم يترك الترك وردا الّا شفهوه و لا حسنا الّا شوهوه، و لا نارا الّا ارّشوها و لا دارا الّا شعّثوها، و لا عصمة الا رفعوها، و لا وصمة الّا وضعوها. و اجفل الملوك من خوف اقدامهم، و تنحوّا من طريق ضرامهم، فما جاؤا الي بلدة الا ملكوا مالكها، و ملاؤا مسالكها، و ارعبوا ساكنيها، و اسكنوها الرعب، و غلبوا ولاتها و ولوها الغلب، و ازوروا الي الزوراء، و أشاعوا مدّ اليد بالغارة الشعواء» «2».
بدبختي عراق مخصوصا در آن بود كه بيشتر مردم آنرا تركمانان و خراسانيان مردم «بددين» و «بدمذهب» ميدانستند و بهمين سبب هم از قبول آنان براي همكاري با خود امتناع داشتند «3» و پيداست كه با چنين مردمي بغير از آن رفتاري پيش ميگرفتند كه در خراسان پيش گرفته بودند.
______________________________
(1)- تاريخ دولة آل سلجوق ص 8
(2)- ايضا ص 9
(3)- سياستنامه چاپ مرحوم عباس اقبال آشتياني از ص 201 ببعد
ص: 105
بعد از دوره سلاجقه بزرگ، كه بهرحال دوره آرامش و نظم بوده و سطوت نظام الملكي از آزردن مردم آن سامان تا حدي جلوگيري ميكرده است، يعني از دوره جانشينان ملكشاه، عراقيان مصائب گوناگوني را تحمل كردند. اختلافات و كشاكشهاي شديد بركيارق با محمود و محاصره اصفهان و مبارزات محمد و بركيارق با يكديگر، و اين هر دو برادر با سركشان سلجوقي ديگر، باعث شد كه شهرهاي عراق تا استقرار مجدد وضع سلطنت سلاجقه هرچند يكبار پي سپر قواي سلجوقي شود.
بعد از ضعف سلاجقه عراق چنانكه ميدانيم امراي مختلف آنان هريك دستگاهي ترتيب داده بودند و غالبا ميان آنان از يك طرف، و ميان شاهان و شاهزادگان سلجوقي، و بين سلاطين سلجوقي و امراي طاغي از جانب ديگر كشاكش و نزاع دائر بود و در اين جنگها و مبارزات بر مردم بيدادها ميرفت و غارتها و فسادها صورت ميگرفت.
براي ذكر نمونه‌يي از اين محنت‌ها و مصائب خلق و ظلمها و ناجوانمرديها، اينك فجايعي را كه بدست بندگان اتابك محمد بن ايلدگز در پارس و عراق صورت گرفت نقل ميكنيم. راوندي گويد «1» كه اتابك پهلوان محمد بن ايلدگز همه امراي عراق و پارس و آذربايجان را از ميان برد و شصت هفتاد تن از بندگان در مملكت نصب فرمود «و اين بندگان را از نهب و غارت پارس و اموال آن نواحي ممكّن و محتشم و محترم كرد و چند بار بنفس نفيس خود بذان صوب حركت فرموذ و دو سه بار ركاب همايون خداوند عالم سلطان اعظم برنجانيذ ... و آن شوم حركتي بود كه استيصال خانهاي مسلمانان در آن نواحي ببوذ، و بتراجع با عراق گرديذ، و ببهانه خوارزميان همين بندگان با عراق همان كردند و سرهاي خويش و خان‌ومان بدست خود بر باذ داذند، و شنيذم در ميان نهب‌ها و آنچ از غارت پارس آورده بودند جامه خوابي باصفهان از بار برگرفتند، كودكي دو سه ماهه مرده از ميان جامه خواب بدرافتاد! و همچنين ديذم كه مصاحف و كتب وقفي كه از مدارس و دار الكتبها غارت كرده بودند در همدان بنقاشان ميفرستاذند و ذكر وقف محو ميكردند و نام و القاب آن ظالمان بر آن نقش ميزدند و بيكديگر تحفه ميساختند! و فساد آشكارا بر عراق از آن شد كه از تركان
______________________________
(1)- راحة الصدور راوندي ص 335- 336
ص: 106
هر وشاقي كه بر ولايتي استيلا مي‌يافت قانوني از سير آبا و اسلاف نمي‌دانست در پادشاهي كه بر آن برود، هرچ ميخواست و ميرفت ميكرد تا كار بدان رسيذ، و آن اتابك سعيد ملكي معمور از مزاحم دور ميديد، نميانديشيذ كه كار بذين رسذ، آرايش مملكت در حال ميجست و ميگفت در مآل همچنين بماند.»
خوارزميان هم در دوره تسلط خود بر عراق و همچنين در مدتي كه با سلاجقه عراق در زدوخورد بودند، بر مردم خراسان و عراق بيدادگريهاي وحشيانه كردند و نمونه‌يي از آنرا پيش از اين درباره ناحيه بيهق ديده‌ايم. سربازان سلاطين خوارزم، كه بيشتر آنان از قبايل خونخوار زردپوست فراهم ميآمدند در كشتار و آزار و نهب و غارت بلاد اسلامي عراق همان عمل را انجام ميدادند، كه ممكن بود از قبايل وحشي غيرمسلمان سرزند. خانه‌ها را تفتيش ميكردند، ديوارها را در جستجوي گنج مي‌شكافتند، آشيانهاي مردم بدبخت را ويران مينمودند، زر و سيم و گوهر و حتي اثاث البيت و اغنام و احشام را بغارت ميبردند، و از همه اينها بدتر آنكه با نهايت تعجب مي‌بينيم در بعضي از بلاد زنان و فرزندان مردم ستمديده عراق را هم باسارت ميبردند! و اين فجايع را نه تنها در شهرهايي كه سر راه لشكركشي آنان بود انجام ميدادند، بلكه ببعضي از بلاد هم فقط بقصد غارت روي مي‌آوردند و بعد از قتل و غارت شعواء از آنجا بازميگشتند! مثلا يكي از سرداران ايل ارسلان خوارزمشاه يعني اينانج كه طبرك را در محاصره داشت ناگهان «روي با بهروزنگان نهاد كه لشكر خوارزم ميخواستند تا غارتي كنند و بازگردند ... لشكر خوارزم در ولايت ابهر و قزوين بي‌رسمي بسيار كردند و فرزندان مسلمانان بغارت و بردگي بردند و قرب دو هزار شتر رنگ «1» از در قزوين براندند و بخوارزم بازگشتند» «2» و همين سردار ميان ري و ساوه و مزدقان نيز بهمين روش بسيار خرابي كرد «3».
بعد از ايل ارسلان سلطان علاء الدين تكش هم در لشكركشي خود بعراق
______________________________
(1)- شتر رنگ: شتري كه براي نتاج نگاه دارند.
(2)- راحة الصدور ص 294
(3)- ايضا ص 296
ص: 107
سنت خوارزميان را دنبال كرد و از هيچگونه قتل و آزار و ظلم و فساد خودداري ننمود.
راوندي گويد «1» كه چون سلطان تكش طغرل بن ارسلان را برانداخت و بر عراق مستولي شد عراقيان را خوار و خاكسار داشت و مالهاي عراق بكلي برداشت و اثر آباداني نگذاشت و كسان او ظلمهاي عجيب و نوظهور بر روستائيان و مردم ضعيف روا ميداشتند و در ري چنان بيداد و ظلمي از آنان ديده شد كه «آن بي‌رحمي در بلاد اسلام كسي نكرده بود كه بر خون و مال مسلمانان هيچ ابقا نكند». يكي از بدبختي‌هاي مردم عراق در اين گيرودار آن بود كه غلامان ترك‌نژادي كه در دستگاه سلاجقه و اتابكان بسر ميبرده و پيش از اين وقايع مردم بي‌سامان را بعناوين مختلف مورد تعرض و آزار قرار ميداده‌اند، چون خوارزميان را مستولي ديدند با آنان در غارت و يغما همداستان شدند. اين «قرا غلامان عراق يك سواره و دو سواره با خوارزميان ايستادند و راه ظلم و خرابي كردن بذيشان نموذند و هرجا كه ديهي مانده بوذ چهارپاش مي‌راندند و روستايي گليم در دوش از پس مي‌شذ تا پيش او گاو ميكشتند و كباب ميكردند و روستايي جگر ميخورد!» «2». بدتر و عجيب‌تر از كار اين قرا غلامان آشناكش خيانت ائمه دين و عمال شرع مبين بود كه آنان نيز با خوارزميان ديو سرشت ياوريها ميكرده و در كار آنان راهنمايي‌ها و گره‌گشايي‌ها مينموده‌اند و كار عراق از دست «ائمه بددين و ظالمان تركان بدين رسيذ كه بيرون از آنك اعمال ديواني را رعايت نميكردند، امور شرعي از قضا و تدريس و توليت و نظر و اوقاف هم به اقطاع كردند، و در هر شهري چنين بي‌ديانتان را مستولي كردند» مثلا نور الدين ككجه از عمال تكش در همدان با آنكه تعهد عدل و نصفت كرده بود، از مردم بعناوين مختلف مال مي‌ستاند و «اين همه ظلم بارشاد قاضي زنجاني بوذ، آن روباه سياه دين تباه پرگناه، ابليس در صورت ادريس، سرتاپا تلبيس، كه بسبب قضا بر املاك و اموال مردم اطلاع داشت، خاطر برگماشت و هركسي را سررشته بدست عوانان ميداد تا
______________________________
(1)- راحة الصدور ص 375- 386
(2)- ايضا ص 377
ص: 108
عصمت از اموال و املاك مسلمانان برخاست» «1».
از امثال همين ظلمهاي بيشمارست بيدادگري «مياجق» در كاشان كه او هم از سران سپاه خوارزم بوده است. وي كار ظلم را بجايي كشانيده بود كه «چون بر روي زمين چيزي نماند خانها ميشكافتند و زيرزمين مي‌كندند و خباياي زمين و كنوز دفين برمي‌آوردند چنانك مردم متعجب ماندند، كه ايشان در سرايي مي‌رفتند و چاهي مي‌كندند و بر سر گنجي راه ميبردند. و در راوند ... بزرگي يگانه و پيشوايي درين زمانه بود، بهاء الدين ابو العلا، كه حسب و نسب و اموال موروث و مكتسب داشت، از خانه او بخروارها زر و نقره بيرون بردند و جايي بشكافتند اموال عادي ظاهر شذ، نردباني نقرگين و امثال اين، او مردي لطيف بود و ظريف، يكي را گفت اي جوان سؤالي دارم جواب ده تا اين مالها بر شما حلال كنم. از هفده پدر اين سرا بميراث بمن رسيده و ده بار عمارت فرموذم و به بدست پيموذم، ازين نشاني نديذم و بذين نهاني نرسيدم.
تو اين مي‌چه داني و چون مي‌تواني؟ خوارزمي گفت اي دانشمند با تو راست بگويم. اين دنيا مردارست و سگ بوي بمردار نيكو برد، اين سخن شفاي آن بزرگ شد و دل خوش كرد، و خوارزميان چهارپاي آن ولايت و مالها بخوارزم فرستادند، و غزان در خراسان آن بي‌رسمي نكردند و آن بي‌رحمي ننمودند كه خوارزميان با عراقيان از خون بناحق و ظلم و نهب و خرابي، و اگر بشرح نوشته آيد ده كتاب چنين باشد» «2».
بر اثر ظلم و بيداد سلاطين، با همه اسرافها و تبذيرهايي كه داشتند، غالبا خزانهاي آنان معمور و مغمور باصناف اموال بوده است. مثلا سلطان محمد بن ملكشاه با همه جنگها و جدالهاي خود غير از انواع جواهر و اموال و ظرائف هجده ميليون دينار نقد در خزانه داشت «3».
اتابكان و امراء هم هريك براي خود دستگاه و خزانه خاص داشتند و از راه
______________________________
(1)- راحة الصدور ص 392
(2)- راحة الصدور ص 393- 394
(3)- اخبار الدولة السلجوقيه ص 98
ص: 109
جور و غصب اموال فراوان گرد مي‌آوردند و از آن اموال حرام هرگاه ميخواستند بخششها و تكلّفها ميكردند مثلا امير عزّ الدين ستماز ابن الحرامي در يك مهماني 150000 دينار اصفهاني خرج كرد «1».
متغلّبان ترك نه تنها هنگام فتح بلاد يا شكستن دسته مخالف خود بهانه تازه‌يي براي غارت مي‌يافتند بلكه هر وقت حاجتي بمال و مكنت و افزايش ثروت احساس ميكردند بي‌مقدمه و بي‌گناه بر سر عده‌يي ميتاختند و آنان را طعمه شمشير ميكردند و اموالشان را بباد غارت ميدادند و اگرچه همجنسان آنان هم از اين معاملات بي‌نصيب نمي‌ماندند، ليكن بدبختي بيشتر بهره «تاجيكان» ستم رسيده بود. يك داستان از اينگونه اعمال تركان اينست «... در كرمان مجال مردم تنگ شده بود و وجوه دواوين اندك و تركان گرسنه و بي‌نوا، چون تاجيكان را ديدند در خيش خانه عيش خزيده، و درّاعه وقار بركشيده، و صدره طيش برگزيده، پنداشتند كه مالي و منالي دارند و بتركان نمي‌دهند، روزي در خدمت اتابك «2» گفتند كه در جيرفت مالش تركان داديم، اينجا نوبت تاجيكانست، اتابك درين سخن انكاري ننمود و تركان سكوت او را از غايت رضا پنداشتند و روز سه‌شنبه سيزدهم تيرماه سنه ثمان و ستين [و خمسمائه] تورانشاه بصحراي دشت خام بيرون رفت و اكثر تاجيكان در خدمت تركان حمله كردند و در پيش اتابك و ملك وزير ظهير الدين و نصير الدين ابو القاسم و شهاب الدين كيا محمد و خواجه علي خطيب و سابق الدين زواره و فخر الاسلام و شرف كوبناني را كه از اركان مملكت و امناء ملت و انصار دولت بودند در تيغ كشيدند و پاره‌پاره كردند ... ازين حركت شهر بهم برآمد و باقي تاجيكان بگريختند و تركان در منازل مقتولان افتادند و غارت كردند ...» «3».
براي اين احوال نظاير بي‌شمار ميتوان يافت و ذكر همه آن اشارات كه در كتب مختلف قرن ششم فراوانست مايه ملال خواننده ميشود و عجب در آنست
______________________________
(1)- اخبار الدولة السلجوقية ص 156
(2)- يعني اتابك محمد كه از فارس بكرمان آمده بود
(3)- بدايع الازمان في وقايع كرمان ص 86
ص: 110
كه بعضي از ظلمه اين عهد براي غارت و چپاول مردم بهانه‌هاي ديني ميتراشيدند مثلا مؤيد الدين ابن القصاب وزير خليفه بغداد كه خوزستان را در حكم داشت قوانيني ظالمانه گذاشت و بر دهقانان بيدادگريها روا داشت و از آنان «قبالها مي‌بخواست و مي‌گفت زمين از آن امير المؤمنين است، كسي كبا شد كه ملك دارد ... و مال مصالح بدور او قانوني شذ و چه دون‌همت پادشاهي بود كه بمال ايتام و سيم بيوه رغبت نمايذ ...» «1»
بسياري ديگر از امرا هم هر روز در انديشه آن بودند كه بچه عنوان و راه نوي مال و مكنت خلق را بربايند مانند راههايي كه غزان و بعد از ايشان عمال اتابكان سلغري و شبانكارگان در كرمان انديشيده و رسوم تازه و بدعتهايي گذاشته بودند. «2»
با اين ظلمها و عدوانهاي بيحساب و با ناامنيها و بي‌ساماني روزگار هيچكس را بر مال و ثروت خود اعتماد و اطمينان نمي‌ماند و اگر كسي ميخواست دسترنج خود را از شرّ اعادي مصون دارد جز دل خاك ملجائي نمي‌شناخت.
با اين جورها و عدوانها كه غلامان و قبايل ترك بر ايرانيان ميكردند نام «ترك» براي جور و اعتساف و آزار و قتل و غارت علم شد و از اين راه تركيباتي در زبان فارسي پديد آمد مانند «تركتاز» كه بمعني حمله و هجوم مقرون بقتل و غارت و ويراني استعمال شده است و «تركي» با ياء مصدري بمعني ظلم و عدوان بي‌حساب و از همين معني مصادر مركبي مانند «تركي رفتن» بمعني جريان ظلم و عدوان و «تركي كردن» بمعني ظلم كردن و همچنين بمعني «سفاهت كردن» و امثال اينها چنانكه در ابيات ذيل مي‌بينيم:
* مي‌نبينيد آن سفيهاني كه تركي كرده‌اندهمچو چشم تنگ تركان گور ايشان تنگ و تار (سنائي)
* با اين همه ما را به ازين داشت تواني‌پنهان ز خوي تركي ما را به ازين دار
______________________________
(1)- راحة الصدور ص 381- 382
(2)- المضاف الي بدايع الازمان ص 12 و 18- 22
ص: 111 تركانه يكي آتش از جور برافروزدر بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌كار (سنائي)
* كس نداند تا چه تركي ميرودبا جهان از طره هندوي تو
* عافيت وقتي ار بقاعده بودتركتاز غم تو آن برداشت (مجير الدين بيلقاني)
* تركتازي كنيم و درشكنيم‌نفس زنگي مزاج را بازار (سنائي)
* روز قيامت ز من اين تركتازباز بپرسند و بپرسند باز (نظامي)
* چون موي زنگيم سيه و كوتهست روزاز تركتاز هندوي آشوب گسترش (خاقاني)
* همچو تركان تنگ‌چشم آمد فلك‌ز آن بود بر جان من يغماي او (جمال الدين اصفهاني)
* تركي صفتي وفاي من نيست‌تركانه سخن سزاي من نيست
هر كز نسب بلند زايداو را سخن بلند بايد (نظامي)
با چنين وضع نابساماني كه تسلط تركان و تركتاز آنان در ايران پيش آورده بود، جاي شگفتي نيست كه در آثار نويسندگان و شاعران آن عهد، حتي شاعراني كه سمت مداحي بسياري از همين اميران زردپوست را داشته‌اند، بشكايت‌هاي گوناگون از نابساماني اوضاعي كه پديد آورده‌اند، بازخوريم:
خاقاني در ابيات ذيل وضع «ملك عجم» را كه طعمه تركان و دستخوش تركتاز آنان بوده است با بيان فصيح خود چه خوب وصف كرده است:
ص: 112 ملك عجم چو طعمه تركان اعجمي است‌عاقل كجا بساط تمنا برافگند
تن گرچه سوو و اكمك «1» ازيشان طلب كندكي مهر شه باتسز و بغرا برافگند
زال ارچه موي چون پر زاغ آرزو كندبر زاغ كي محبت عنقا برافگند
يعقوب هم بديده معني بود ضريرگر مهر يوسفي بيهودا برافگند
بهرام ننگرد ببراهام چون نظربر خان و خوان لنبك سقا برافگند و ناصر شمس معروف به «كافرك غزنين» در دو بيت وضع مملكتي را كه در دست تركان بود نيكو بيان كرده است اينك بيت نخستين آن و براي بيت دوم به لباب الالباب مراجعه شود:
تا ولايت بدست تركانست‌مرد آزاده بي‌زر و نانست «2» و اين سنائي است كه با تأثر از غلبه‌هاي پياپي اميران ترك كه هريك با القاب اميد انگيز چند روز بر خلق غارت‌زده حكومت ميكرده و بزودي جاي خود را بديگران ميسپرده‌اند، سخن ميگويد و كساني را كه بدولت‌هاي ناپايدار آنان دلگرم شده‌اند با فصاحت سحباني خود سرزنش ميكند:
مي‌نبينيد آن سفيهاني كه تركي كرده‌اندهمچو چشم تنگ تركان گور ايشان تنگ و تار
بنگريد آن جعدشان از خاك چون پشت كشف‌بنگريد آن رويشان از چين چو پشت سوسمار
سر بخاك آورد امروز آنكه افسر بوددي‌تن بدوزخ برد امسال آنكه گردن «3» بود پار
ننگ نايد مر شما را زين سگان پرفساد،دل نگيرد مر شما را زين خران بي‌فسار؟
______________________________
(1)- سو: آب. اكمك: نان
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 297
(3)- گردن: رئيس قوم
ص: 113 اين يكي گه زين دين و كفر را ز او رنگ و بوي‌و آندگر گه فخر ملك و ملك را زو ننگ و عار
اين يكي كافي و ليكن فاش را از اعتقادو آندگر شافي و ليكن فاش كاف از اضطرار
زين يكي ناصر عباد اللّه خلقي تَرت و مَرت‌وز دگر حافظ بلاد اللّه جهاني تارومار
پاسبانان تواند اين سگ‌پرستان همچو سگ‌هست مرداران ايشان هم بديشان واگذار
اندرين زندان بر اين دندان زنانِ سگ‌صفت‌روزكي چند اي ستمكش صبر كن دندان فشار
تا ببيني روي آن مردم‌كُشان چون زعفران‌تا ببيني روي اين محنت‌كشان چون گل انار
گرچه آدم صورتان سگ‌صفت مستوليندهم كنون بينند كاز ميدان دل عياروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان‌از سگان آدمي كيمخت خر مردم دمار
گر مخالف خواهي اي مهدي درآ از آسمان‌ور موافق خواهي اي دجال يك ره سر برآر
يك طپانچه مرگ وزين مردارخواران يك جهان‌يك صداي صور و زين فرعون طبعان صد هزار
باش تا از صدمت صور سرافيلي شودصورت خوبت نهان و سيرت زشت آشكار
تا ببيني موري آن خس را كه ميداني اميرتا ببيني گرگي آن سگ را كه ميخواني عيار
ص: 114 باش تا بر باد بيني خان راي و راي خان‌باش تا در خاك بيني شرّ سور و شورشار و باز همين شاعر استاد از آشفتگي اوضاع خراسان در دوره تسلط تركمانان با اشاره بعدل و داد پادشاه غزنين سخن گفته است:
قدر شه غزنين كه شناسد بحقيقت‌آنرا كه باحوال خراسان خبري نيست و پيش ازو نيز ناصرخسرو شاعر بزرگ اسمعيلي مذهب علت بدبختي‌هاي خراسانيان را در دولت تركمانان و سبب گرفتاري آنانرا بر دست «ينال» و «تكين» آن دانسته است كه بحبل دين متمسك نشدند و ازينروي چون قوم عاد ببلاي آسماني تركان گرفتار آمدند:
خراسانيان گر نجستند دين‌بتر ز اين‌كه خودشان گرفتي مگير
به پيش ينال و تكين چون رهي‌دوانند يكسر غني و فقير
چو عادند و تركان چو باد عقيم‌بدين باد گشتند ريگ هبير «1» ليكن اين شاعر پاك‌اعتقاد با اينهمه مصائبي كه بر خراسانيان و ايرانيان روي آورده از عاقبت كار نوميد نبود و همزمانان خود را بدينگونه تسلي ميداد و ميگفت:
هرچند مهار خلق بگرفتندامروز تكين و ايلك و بيغو
نوميد مشو ز رحمت يزدان‌سبحانك لا اله الّا هو هنگاميكه غلامان بي‌شمار سنجر و امراي پرطمطراق او كه با القاب گوناگون خود بر مردم بي‌سامان خراسان و ماوراء النهر آنهمه جور و اعتساف روا ميداشتند، در جنگ غز بدان رسوايي شكست يافتند، شاعري بنام حكيم كوشككي قائني اين ابيات را درباره آنان سرود «2»:
ايا شمشيرزن تركان پردل‌بنسبت از غز و تاتار و كاشان
______________________________
(1)- هبير: ريگستان هموار كه گرداگردش بلند بود.
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 174
ص: 115 يكايك در خراسان پروريده‌بناز و نعمت و دولت تن آسان
شما را پادشاه هفت‌كشوررسانيده بميري از نخاسان
بروز كودكي خفته كه و مه‌بسي در پيش دوكان رؤاسان
بهرشهري ز نام غز شنودن‌شده چون ديو از آهن هراسان
فلك كفران نعمت‌هاي سنجرطلب كرد از شما ناحق‌شناسان
زهي درماندگان بي‌حميت‌زهي خر بندگان ناسپاسان
كسي خود زاد و بود و ملك و اقطاع‌چنين بيرون دهد از دست آسان؟! اين اميران بي‌حميت را كه جز كشتن و غارت و ايذاء و آزار هنري نبود، اثير الدين اخسيكتي در دو بيت ذيل خوب وصف كرده است:
چو تيغ چوبين در عهد ما اميرانندكه نانشان نتوان زد بهيچوجه بتير
درازگوشي بر چارپايي افتاده‌درازگوش امير و چهارپاي سرير ناصرخسرو در يكي از قصائد غراي خود خراسانياني را كه بر دور غزان سلجوقي گرد آمده و بدعا و ثناي آنان روزگار مي‌گذرانيده و با تحمل جورها و آزارهاي بيشمار بحكومت و امارت آنان و مناصبي كه ازيشان يافته بودند دل خوش ميداشتند، بدولت محمود غزنوي و غوغايي كه او با سپاه ترك در مشرق ايران ايجاد كرده بود، متذكر ميسازد و ميگويد:
نگه كنيد كه در دست اين و آن چو خراس‌بچندگونه بديديد مر خراسانرا
بملك ترك چرا غره‌ايد ياد كنيدجلال و دولت محمود زاولستانرا
كجاست آنكه فريغونيان ز هيبت اوز دست خويش بدادند گوزگانانرا
چو هند را بسم اسب ترك ويران كردبپاي پيلان بسپرد خاك ختلانرا ...
شما فريفتگان پيش او همي گفتيدهزار سال فزون باد عمر سلطانرا ...
كجاست اكنون آنمرد و آن جلالت و جاه‌كه زير خويش همي ديد برج سرطانرا و انوري خراسان غارت‌زده را كه بعد از بلاهاي گوناگون دچار غزان بدكردار شده بود، در قصيده ذيل خوب وصف كرده است. اين قصيده را انوري بخواهش
ص: 116
خراسانيان به خاقان سمرقند فرستاده بود تا بفرياد آنان كه در چنگال غزان اسير مانده بودند برسد و بعضي از مصائب اهل آن سامان را براي خاقان شرح داده است:
بر سمرقند اگر بگذري اي باد سحرنامه اهل خراسان ببر خاقان بر
نامه‌يي مطلع او رنج تن و آفت جان‌نامه‌يي مقطع او درد دل و سوز جگر
نامه‌يي بر رقمش آه غريبان پيدانامه‌يي درشكنش خون شهيدان مضمر
نقش تحريرش از سينه مظلومان خشك‌سطر عنوانش از ديده محرومان تر
ريش گردد ممر صوت ازو گاه سماع‌خون شود مردمك ديده ازو وقت نظر
تاكنون حال خراسان و رعايا بودست‌بر خداوند جهان خاقان پوشيده مگر
ني نبودست كه پوشيده نباشد بر وي‌ذره‌يي نيك و بد نه فلك و هفت‌اختر
كارها بسته بود بيشك در وقت و كنون‌وقت آنست كه راند سوي ايران لشكر ...
بازخواهد ز غزان كينه كه واجب باشدخواستن كين پدر بر پسر خوب سير ...
اي گيومرث لقا پادشه كسري عدل‌وي منوچهروفا خسرو افريدون‌فر
قصه اهل خراسان بشنو از سر لطف‌چون شنيدي ز سر رحم در ايشان بنگر
اين دل‌افگار جگرسوختگان ميگويندكاي دل و دولت و دين از تو بشادي و ظفر
خبرت هست كازين زير و زبر شوم غزان‌نيست يكتن ز خراسان كه نشد زيروزبر
خبرت هست كه از هرچه درو خيري بوددر همه ايران امروز نماندست اثر
بر بزرگان زمانه شده دونان سالاربر كريمان جهان گشته لئيمان مهتر
بر در دونان احرار حزين و حيران‌در كف رندان ابرار اسير و مضطر
شاد الّا بدر مرگ نبيني مردم‌بكر جز در شكم مام نبيني دختر
مسجد جامع هر شهر ستورانشانراپايگاهي «1» شده ني نقشش پيدا و نه در
خطبه نَكنند بهر خطه غزان از پي آنك‌در خراسان نه خطيب است كنون نه منبر
كشته فرزند گراميش اگر ناگاهان‌بيند از بيم خروشيد نيارد مادر
بر مسلمانان زان شكل كنند استخفاف‌كه مسلمان نكند صد يك از آن بر كافر
______________________________
(1)- پايگاه: اصطبل
ص: 117 خلق را زين غم فريادرس اي شاه‌نژادملك را زين ستم آزاد كن اي پاك گهر
بخدايي كه بياراست بنامت ديناربخدايي كه بيفراخت بفرقت افسر
كه كني فارغ و آسوده‌دل خلق خداي‌زين فرومايه غز شوم پي غارتگر
زن و فرزند و زر جمله بيك حمله ببادببر و هم منشين جمله بيك حمله ببر
رحم كن رحم بر آنقوم كه جويند جوين‌از پس آنكه بخوردند ز انبان شكر
رحم كن رحم بر آنقوم كه نبود شب و روزدر مصيبت‌شان جز نوحه‌گري كار دگر
رحم كن رحم بر آنها كه نيابند نمداز پس آنكه ز اطلس‌شان بودي بستر

ناپايداري احوال‌

از جمله اشكالات بزرگ اين عهد يكي عدم ثبات اوضاع سياسي است در آن. آغاز اين دوره ممتد با غلبه غزان سلجوقي شروع ميشود. موقعي‌كه سلجوقيان سرگرم فتح بلاد بودند اغتشاش و بي‌ساماني پياپي در نواحي مختلف رخ ميداد. غزنويان كه از سلاجقه شكست يافته بودند، سرگرم اختلافات خود بودند و تا موقعي‌كه مودود توانست شاهزادگان امارت‌جوي غزنوي را بجاي خود بنشاند، اغتشاش در بازمانده قلمرو حكومت غزنوي ادامه داشت، و بعد از آن نيز بر اثر كشاكش‌هاي غزنويان با غوريان و همچنين اختلافات مماليك غوري و شاهزادگان آن سلسله، نواحي آنسوي بلخ و سيستان تا اطراف رودخانه سند، هرچند يكبار دچار انقلاب و اغتشاش ميشد و يكبار شهر غزنين كه با كوششهاي محمود و مسعود از جمله بلاد زيبا و آباد شده بود بدست علاء الدين حسين غوري ويران و دچار نهب و غارت غوريان گشت و تمام مقابر سلاطين غزنوي جز محمود ويران شد «1».
در ساير نواحي ايران تا موقعي‌كه طغرل حكومت سلجوقي را ثابت و پاي برجا نكرد كشاكش امراي محلي با او ادامه داشت و در اين ميان بيدادها از دست قبايل ترك با ايرانيان ميرفت.
بعد از آنكه سلاجقه توانستند امپراطوري وسيع خود را تشكيل دهند آرامشي
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب ص 51.
ص: 118
در اوضاع پديد آمد و اگرچه گاه ميان امراي سلجوقي اختلافاتي مانند خلاف ميان قاورد و ملكشاه و امير تتش و سليمان بن قتلمش رخ مي‌داد، ليكن اين كشاكش‌ها چندان صعب نبود و زود بآرامش مبدل ميگشت.
بعد از وفات ملكشاه و اختلافاتي كه ميان فرزندان او درگرفت بجز دوره كوتاهي از سلطنت مطلقه سنجر در خراسان كه مقرون بظلم و ستم امراي او بود، در تمام ايران يكرشته انقلابات و اختلافات ادامه داشت و اين ناامني و اغتشاش روزبروز شديدتر و دامنه‌دارتر ميشد.
خراسان بعد از شكست سنجر از تركان ختا و مخصوصا بعد از اسارت او بدست غزان تا استقرار دولت خوارزمشاهان در آن سامان، بشدت در آتش ناامني و اغتشاش ميسوخت. غزان تمام آن سامان را تا كرمان ويران و لگدكوب كردند و بعضي از غلامان سنجري هم كه امارت‌هايي پديد آوردند جز آنكه بر خونريزيها بيفزايند، كار ديگري از پيش نبردند.
عراق از هنگام فوت ملكشاه غالبا ميدان كشاكش و تنازع شاهزادگان سلجوقي، و بعد از ضعف سلاجقه عراق صحنه وحشت‌زاي مبارزات اتابكان و غلامان و امارت‌جويان گرديده بود. شهرها غالبا دست‌بدست ميگشت و هربار بنوعي بباد تاراج ميرفت.
اين وضع نابهنجار كه طبعا ايجاد مشكلات گوناگون براي مردم ميكرد، در حالت اجتماع آثار شومي برجاي ميگذاشت كه بدترين آنها يأس و نوميدي و بدبيني در مردم بود كه در شعر فارسي اين عهد بشدت منعكس است و ما هنگام تحقيق در اشعار اين دوره بدان اشاره خواهيم كرد.

از ميان رفتن نظامات و رسوم‌

از مشكلات بزرگ كار در اين عهد يكي از ميان رفتن نظامات و مقررات اجتماعي است. در آغاز اين دوره كه دوره تسلط منظم غزان سلجوقي و تشكيل دولت نيرومندي از قبايل ترك بود، بيم آن ميرفت كه همه نظامات و تشكيلات اجتماعي دستخوش تحول و تغيير گردد. ليكن از خوشبختي دولت سلجوقي نميتوانست بدون استفاده از تشكيلات منظم دوره غزنوي كه خود تا حدي بازمانده
ص: 119
تشكيلات عهد ساماني بود، بر سر پاي ايستد و ناگزير از رجال و معاريف خراسان براي اداره امور مملكت استفاده كرد. وجود وزراي نيرومندي مانند عميد الملك كندري و علي الخصوص خواجه نظام الملك در آغاز كار دولت سلجوقي، وسيله سودمندي شده بود براي آنكه كليه امور اداري و تشكيلاتي، بدست ايرانيان افتد.
نظام الملك نه تنها بحفظ تشكيلات دوره غزنوي و ادامه آن توفيق يافت، و قسمت اعظم آنها را اجرا كرد، بلكه توانست بسياري از آن نظامات و قواعد را در كتاب سياستنامه خود مدون سازد و مانند دستور كار براي ديگران برجاي نهد.
كتاب سياستنامه براي نمودن اوضاع اجتماعي زمان، از جمله كتب سودمند است. ليكن از روي آن فقط ميتوان اوضاع اجتماعي ايران را تا اواخر قرن پنجم، و علي الخصوص در نيمه دوم قرن پنجم كه هنوز دوره رفاه و يكي از ادوار خوب تاريخ ايران شمرده ميشد، دريافت. با اين حال نظام الملك در كتاب خود از بعض رسوم اجتماعي و مقررات اداري كه در زمان او متروك مانده و مورد استقبال پادشاهان سلجوقي قرار نگرفته است، شكايت دارد «1» و نيز از برخي بي‌رسميها كه بوسيله تركان و غلامان ميشده اظهار ناخشنودي ميكند «2» و از اين روي نظام الملك از چشم بد ميترسيد و نميدانست كه اينكار بكجا خواهد انجاميد.
بنابراين با همه كوششي كه نظام الملك در نگاهداشتن رسوم و مقررات قديم كرده بود، بر اثر نفوذ دسته‌هاي مختلف در دستگاه دولتي، و نيز در نتيجه تسلط امراي ترك و غلامان، اندك‌اندك فساد و تباهي در كارها راه جست و همينكه پادشاه و وزير مقتدري چون ملكشاه و نظام الملك از ميان رفتند نابساماني كارها آغاز شد و بي‌رسميها شدت گرفت.

پريشاني امور و تبديل رسوم و آداب‌

اختلافات شديد امراي سلجوقي، و درافتادن آنان بجان يكديگر، و ضعف آنان، و غلبه غلامان و اتابكان، و حملات جديد زردپوستان باراضي ايران، و كشتارها و انقلابات پياپي، و بي‌ثباتي اوضاع،
______________________________
(1)- سياستنامه ص 98 و 164 و 168 و 185
(2)- ايضا ص 199
ص: 120
باعث شد كه شيرازه امور دولتي و اجتماعي از هم بگسلد و نظم و ترتيبي كه در دوره ساماني در امور ملاحظه ميشد اندك‌اندك راه نيستي سپرد و امن و راحت از ميانه برخيزد.
در همين حال خطر اجتماعي ديگري روزبروز قوت ميگرفت و آثار شوم خود را بشدت آشكار ميكرد و آن برداشتن شرط حسب و نسب از امرا و فرمانروايان بوده است.
در اين دوره معمولا كساني بر مردم فرمانروايي و بر مال و جان مسلمانان حكومت داشته‌اند كه هريك چندي نزد امير و سلطاني بغلامي گذرانده باشند و آن ديگران نيز كه بهمراهي قبايل زردپوست بر ايران مي‌تاخته و حكومتي بدست ميآورده‌اند، عادة مردمي بيابانگرد و وحشي بوده‌اند كه جز شمشير زدن و كشتار و غارتگري كاري ديگر نميدانسته‌اند. فرمانبرداري از اين قبيل مردم كه يا با سوابق زشت و يا از راه چپاول و قتل و غارت زمام حكومت را بدست ميگرفته و بر گردن ايرانيان سوار ميشده‌اند، اندك اندك ارزش ملكات اخلاقي را از ميان برد و مردم را باصول انسانيت بي‌اعتنا كرد.
اينست كه در اشعار اين دوره بوفور صحبت از منسوخ شدن مروت و معدوم گشتن وفا و متروك ماندن علوم و آداب مي‌بينيم و هرچه از اواسط قرن پنجم بيشتر باواخر اين دوره نزديك شويم رواج اين‌گونه اشعار و شدت روح بدبيني و يأس را بيشتر مي‌بينيم و چون بعضي از آنها را در بخش شاعران اين دوره و ضمن نقل اشعار آنان خواهيم آورد بتكرار آنها در اينجا حاجت نميدانيم.
احترام و اعتمادي كه مردم ايران نسبت بخاندان ساماني و يا خاندانهاي مشابه آن در قرن چهارم داشته، و آنها را بسبب شرف نژادي مورد تكريم قرار ميداده و لازم الطاعة ميدانسته‌اند، در اين دوره وجود نداشت و علت هم آن بود كه مردم بجبر طاعت كساني را گردن مي‌نهادند كه چندي پيش از امارت بغلامي سراي اين و آن ميگذرانده و يا غلامزادگاني بوده‌اند كه پدرانشان غالبا با سوابق زشت زمام امور را در دست ميگرفتند.
طبعا اطاعت از چنين مردم بدسابقه آدمي‌كش غارتگر بجان و دل صورت نميگرفت و خراج و مالياتي كه مردم براي مصارف عيش و عشرت و مخارج بيحساب آنان ميدادند بكره و ناخشنودي پرداخته ميشد و اگر كسي ميتوانست خود را از تحمل
ص: 121
چنين جبري خلاص ميكرد ليكن اين امرا و غالب وزرا و عمال آنان چنان گريبان خلق را گرفته بودند كه بهيچ روي حاضر برها كردن آنان نبوده‌اند.

نقطه‌هاي اميد

با وجود اين اوضاع نبايد فراموش كرد كه در همين دوره بيداد هم گاهي دوره‌هاي سكون و آرامش بخصوص در عهد سلاجقه بزرگ وجود داشت و هم بعد از آن تاريخ در قسمتهايي از ايران مانند فارس در حيطه اطاعت اتابكان سلغري، نواحي شمالي آذربايجان واران، مازندران، قلمرو سلطنت غزنويان، هندوستان، قلمرو حكومت سلاجقه آسياي صغير جايهاي امن و كم‌آشوبي يافته ميشد، كه اگرچه بر اثر آشفتگي اوضاع زمان گاه دستخوش آشوب و فتنه بود، ليكن آرامش نسبي اوضاع آنها سبب تجمع ارباب هنر در آن نواحي ميگرديد.
وجود عده زيادي از رجال بزرگ سياست، خاصه وزيران معروف كه غالبا از خاندانهاي بزرگ بوده‌اند، و بنام بعضي از آنان قبلا اشارت رفته است، و همچنين خاندانهاي رياست مانند آل مازه و آل خجند و نظاير آنها در بسياري از بلاد، خود وسيله تازه‌يي براي سكونت اوضاع در برخي از بلاد و تجمع رجال علم و ادب در آن نواحي بود.
در حقيقت همين رجال و خاندانهاي رياست هستند كه توانستند بازمانده نظام اجتماعي را در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم نگاهباني كنند و مرده ريگ نياكان را آسان از چنگ ندهند وگرنه امرا و سلاطين و خاندانهاي امارت كه بوسيله آنها تشكيل مي‌يافت، غالبا از حيث اخلاق و حراست از نواميس اخلاقي بمفت نمي‌ارزيد.

فساد اخلاق‌

غالب سلاطين و امراء و افراد خاندانهاي حكومتي اين دوره مردم ديوخوي پست و ستمكاره‌يي بوده‌اند. مثلا سلطان سنجر با آنهمه شهرت خود در تاريخ كارهاي وحشيانه ميكرد و عادات عجيب داشت و از جمله اعمال اوست رفتارهايي كه با غلامان خاصه خود ميكرد و بعد از تمتع از آنان ايشان را بشكلهاي فجيع از ميان ميبرد «1».
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب ص 71- 72
ص: 122
قزل ارسلان كه فاريابي براي بوسيدن ركاب او نه كرسي فلك را زير پاي انديشه ميگذاشت، مردي غلام باره بود چنانكه با زن خود قتيبه خاتون بيش از يكشب نخفت «1» و بعضي از اين غلام بارگان در فساد با غلامان راههاي تازه خجلت‌آور ميانديشيدند «2».
خوارزمشاهان آل اتسز در ستمكارگي داستانها دارند كه ما ببعضي از آنها اشاره كرده‌ايم. حتي در ميان زنان اين سلسله نيز افراد سفاك بيباكي چون تركان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه ديده ميشدند. وي از تركان قنقلي بود و «بسبب انتماي نسبت جانب تركان رعايت نمودي و در عهد او مستولي بودند و ايشان را اعجميان خواندندي، از دلهاي ايشان رحمت و رأفت دور بودي و ممر ايشان بر هر كجا افتادي آن ولايت خراب شدي و رعايا بحصنها تحصن كردندي و بحقيقت سبب ظلم و فتك و ناپاكي، ايشان دولت سلطان را سبب انقلاع بودند.
قوم تري الصّلوات الخمس نافلة و تستحلّ دم الحجّاج في الحرم
و تركان خاتون را درگاه حضرت و اركان دولت و مواجب و اقطاعات جدا بودي و مع هذا حكم او بر سلطان و اموال و اعيان و اركان او نافذ» «3» و عجب در آنست كه اين پير زال براي خود مجالس عشرت و نشاط داشت و در آن مجالس بفساد سرگرم بود «4» و بر دست همين زن بيدادگريهاي عجيب ميرفت و او از تركان سفاك قنقلي براي كشتارهاي بي‌امان استفاده ميكرد «و چون ملكي يا ناحيتي مسلم شدي صاحب آن ملك را بر سبيل ارتهان بخوارزم آوردندي، تمامت را در شب بدجله انداختي ...» «5» و اين جنايت يعني غرقه ساختن مردم بي‌گناه در آب جيحون كه جويني از آن من باب تشبيه بدجله تعبير كرده است، در ميان سلاطين خوارزم امري معتاد بود و
______________________________
(1)- حبيب السير جزو چهارم از جلد دوم ص 126 و نيز رجوع شود به تاريخ طبرستان ج 2 ص 153- 154
(2)- تاريخ طبرستان ج 2 ص 110- 111
(3)- جهانگشاي جويني ج 2 ص 198
(4)- ايضا همان صفحه
(5)- ايضا همان صفحه
ص: 123
همين كار را اتسز با اديب صابر شاعر نامبردار عهد خود نيز كرده بود «1».
وجود همين تركان خاتون خود از علل بزرگ انقراض دولت خوارزمشاهان بود و او بسبب اطاعت يا عدم اطاعت زنان سلطان محمد با فرزندان آنان دوستي يا دشمني ميورزيد و مخالفت او با جلال الدين منكبرني از اين بابت بود.
جلال الدين منكبرني كه شجاعت و شهامت و جنگاوري و ايستادگي او در برابر مغول، بواقع قابل تحسين ميتواند بود، اخلاقا مردي خشن و سفاك و شرابخواره و غلام باره بود. او را غلامي بود قلج نام كه سلطان را بوي تعلق خاطري بود. اتفاقا غلام را مرگ فرارسيد. سلطان در مرگ او بسيار گريست و فرمان داد تا لشكريان و امرا پياده جنازه او را از محل فوت آن پسر تا تبريز كه چند فرسخ بود تشييع كنند و خود نيز مقداري از اين راه را پياده آمد تا سرانجام باصرار امرا بر اسب نشست.
چون نعش بتبريز رسيد امر كرد تا تبريزيان پيشاپيش آن ندبه و زاري كنند و كساني را كه در اين عمل قصور كرده بودند بسختي مجازات كرد و امرائي را كه بشفاعت اين قوم برخاسته بودند از پيش خود براند. با تمام اين احوال جلال الدين حاضر نشد جنازه آن «معشوق بي‌بديل!» را بخاك بسپارد و هرجا ميرفت آنرا با خود ميبرد و بر آن ندبه و زاري ميكرد و از خوردن و آشاميدن بازميايستاد و اگر چيزي براي او ميبردند نخست قسمتي از آنرا براي جنازه غلام ميفرستاد و كسي نميتوانست بگويد آن «معشوق دل‌انگيز سلطان!» مرده است چه اگر چنين ميگفت بيدرنگ بقتل ميرسيد. از اينرو چون طعام را نزد جنازه ميبردند بازميگشتند و ميگفتند قلج زمين ادب ميبوسد و ميگويد بلطف سلطان حالم بهتر است «2».
از اين‌گونه مردان غلام باره فاسد و شرابخواره و خونريز و غارتگر در دوره‌يي كه مطالعه ميكنيم كمياب نيستند و بوفور ميتوان از آنان يافت و مطالعه مختصر در احوال اين افراد اين نكته را بخوبي بر ما روشن ميكند، و عجب در آنست كه بسياري از همين غلامان وثاق بعد از رشد تبديل بسرداران و امراي زمان ميشدند و بر دوش
______________________________
(1)- جهانگشا ج 2 ص 8
(2)- تاريخ مغول تأليف مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني ص 140- 141
ص: 124
مردم بدبخت سوار ميگشتند!
اين فسادها و تباهكاريها و تجاهرات بفسق، تنها باواخر دوره‌يي كه مورد مطالعه ماست اختصاص نداشت، بلكه هم از اواسط عهد سلاجقه بزرگ شروع شد و اينك توصيفي را كه عماد الدين محمد بن محمد بن حامد اصفهاني از وضع دولت بركيارق كرده است براي نمونه ميآوريم:
«وزارت بركيارق بعد از غلبه او بر اصفهان با عز الملك ابو عبد اللّه حسين بن نظام الملك بود و او مردي بسيار شرابخواره بود، راي صواب و تدبير نيكو نداشت، از كفايت دور و بگمراهي نزديك، و معروف بقصور و عجز و سستي بود. چون اختلال كار مملكت بعد از نظام الملك بسيار شد، تصور كردند كه نظام آن با يكي از اولاد آن وزير بازخواهد گشت. بهمين سبب او را وزارت دادند و عزت و مكانت نهادند ...
و استاد علي بن ابو علي قمي وزير گمشتكين مربي و اتابك بركيارق امور ديوان استيفا را در دست گرفت، در ايام دولت اينان امور شنيع و زشتي رخ داد و اگر كاري بصواب ميرفت بر دست ابو علي قمي بود كه انديشه‌يي تيز و رايي درست داشت و باقي چون بتهاي بي‌نفع و ضرر بودند. و مادر سلطان نيز افسار از سر هشته و با گمشتكين جاندار در زشتيها و منكرات و شرابخوارگي همداستان شده بود و سلطان بركيارق خود با عده‌يي از كودكان سرگرم عيش و عشرت بود و وزير نيز با گروهي از مردم فرومايه و بي‌هنر در شرابخوارگي روزگار ميگذرانيد» «1».
اينست آنچه بعد از فوت ملكشاه و نظام الملك مي‌بينيم و اين هنوز مقدمه انقلاب حال و آشفتگي اوضاع بود و بعد ازين بنظاير اينحال بسيار بازميخوريم.

اثر اوضاع زمان در شعر

اثر بارز اين اوضاع در شعر و ادب قرن ششم كاملا آشكار است. كمتر شاعريست كه در اين عهد از انتقادات سخت اجتماعي بركنار مانده و از اهل زمانه شكايتهاي جانگداز نكرده و يا از آنان بزشتي نام نبرده باشد. اين شكايتها همه انعكاسي از افكار عمومي است و در آنها همه خلق از امرا و وزراء و رجال سياست و دين گرفته تا مردم عادي
______________________________
(1)- تاريخ دولة آل سلجوق ص 77
ص: 125
بباد انتقاد گرفته شده‌اند و ما براي آنكه صحت بحث خود و نتايج آنرا بهتر آشكار كرده باشيم بنقل پاره‌يي از آنها مي‌پردازيم:
گفتم چو رشوه بود و ريا مال و زهدشان‌اي كردگار باز بچه مبتلا شدم
از شاه زي فقيه چنان بود رفتنم‌كاز بيم مار در دهن اژدها شدم (ناصرخسرو)
***
گردون ز براي هر خردمندصد شربت جان‌گزا درآميخت ...
بر اهل هنر جفا كند چرخ‌نتوان ز جفاي چرخ بگريخت
چونست زمانه سفله‌پروركي دست زمانه بر توان پيخت
چون كونِ خران همه سراننددست از دُم خر ببايد آويخت (ابو الفرج روني)
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفازين هر دو نام ماند چو سيمرغ و كيميا
شد راستي خيانت و شد زيركي سَفَه‌شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا
گشته است باژگونه همه رسمهاي خلق‌زين عالم نبهره و گردون بي‌وفا
هر عاقلي بزاويه‌يي مانده ممتحن‌هر فاضلي بداهيه‌يي گشته مبتلا ...
(عبد الواسع جبلي)
مسلماني كنون اسمي است بر عرفي و عاداتي‌دريغا كو مسلماني دريغا كو مسلماني
فروشد آفتاب دين برآمد روز بي‌دينان‌كجا شد درد بودردا و آن اسلام سلماني
جهان يكسر همه پر ديو و پر غولند و امت راكه يارد كرد جز اسلام و جز سنت نگهباني (سنائي)
فلان از بهر بهمان تا مرو را صيد چون گيردازو پوشيده هر ساعت همي سازد معمايي
همي بينم بچشم دل بدلها در ز بهر آن‌كه بستاند قبايي ژنده يا فرسوده يكتايي
محسّن را دگر مكري و حسّان را دگر كيدي‌و جعفر را دگر رويي و صالح را دگر رايي
رئيسان و سران دين و دنيا را يكي بنگركه تا بيني يكي لنگي و ديگر بادپيمايي
ص: 126 كجا باشد محل آزادگان را در چنين وقتي‌كه بر هر گاهي و تختي نشسته مير و مولايي
مدارا كن مده گردن خسان را همچو آزادان‌كه از ننگي كشيدن به بسي كردن مدارايي
نبيني بر گَهِ شاهي مگر غدّار و بي‌باكي‌نيابي بر سر منبر مگر زرّاق كانايي
يجوز و لا يجوزستش همه فقه از جهان ليكن‌سرا يكسر ز مال وقف گشتستش چو جوزايي
تهي‌تر دانش از دانش از آن كز مغز ترب ارچه‌بمنبر برهمي بينيش قسطائي و لوقايي
حصاري به ز خرسندي «1» نديدم خويشتن را من‌حصاري جز همين نگرفت ازين پيش ايچ گُندايي «2» (ناصرخسرو)
***
بسر بخاك كريمان رفته رفتن به‌كه سوي درگه اين مهتران عصر بپاي
از آنكه هيچ از اين مهتران ز بيش و ز كم‌روا نگردد در هيچ حال حاجت و راي
اگر تو جمع كني خاك آن كريمان راروا كند بهمه حال حاجت تو خداي
و گر بمانند اين مهتران بر اين سيرت‌چگونه عمر گذاريم واي بر ما! واي! (دهقان علي شطرنجي)
***
دوش ديدم صاحب پردخل خرج‌انگيز راآتشي بر سر چو شمع و تافته دل چون سراج
گفتم اي دستور گردون مرتبت در ملك شاه‌آبداري همچو بخت و سرفرازي همچو تاج
اين تفكر چيست؟ گفتار زشت باشد اي جوان‌معجري در عهد ما با ملك و آنگه بي‌خراج! (حدّادي)
***
روبهي ميدويد در غم جان‌روبهي ديگرش بديد چنان
گفت خير است، بازگوي خبرگفت خر گير ميكند سلطان
گفت تو خر نه اي چه ميترسي‌گفت آري و ليك آدميان
______________________________
(1)- خرسندي: قناعت
(2)- گندا: دانا
ص: 127 مي‌ندانند و فرق مي‌نكنندخر و روباهشان بود يكسان
ز آن همي ترسم اي برادر من‌كه چو خر برنهندمان پالان
خر و روباه مي‌بنشناسنداينت كونِ خرانِ بي‌خبران (انوري)
نشايد بهر آداب نديمي‌دگر بر جان و دل زحمت نهادن
زبان كردن بنظم و نثر ياري‌ز خاطر نكتهاي بكرزادن
كه بازآمد همه كار نديمان‌بسيلي خوردن و دشنام دادن (دهقان علي شطرنجي)
كهتر و مهتر و شريف و وضيع‌همه سرگشته‌اند و رنجورند
دوستان گر بدوستان نرسنداندرين روزگار معذورند (انوري)
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه‌تركيب عافيت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوي‌با خويشتن بساز و ز همدم نشان مخواه
گر در دم نهنگ درآيي نفس مزن‌ور در گو محيط درافتي كران مخواه الي آخر القصيدة
(خاقاني)
كيست ز اهل زمانه خاقاني‌كه تو اهل وفاش پنداري
خواجه گويد كه دوستدار توام‌پاسخش ده كه دوست چون داري
تا عزيزم مرا عزيز كني‌چون شدم خوار خوار انگاري ...
(خاقاني)
***
صبح كرم و وفا فروشدخاقاني از اين دو جنس كم گوي
پاي از طلب كرم فرومانددست از صفت وفا فروشوي
شو تعزيت كرم همي داررو مرثيه وفا همي گوي (خاقاني)
***
بحكم آنكه خرابست صاحبا امروزز تندباد حوادث وجود را بنياد
ص: 128 بقصد خون كرام اختران ميان بستندبكين اهل هنر آسمان ميان بگشاد
زمانه پيش گرفت از سياهكاري جورفلك بقاعده كرد از سيه‌دلي بيداد ...
(ظهير فاريابي)
***
آن غلامي كه از پي امرش‌آسمان زحمت دواج كشيد
يكزمان از ميان كمر بگشادلاجرم چون نگين بتاج رسيد (ظهير فاريابي)
عهد بزرگان ملك بين كه ز ايشان‌تشنه بجز وعده سراب نيابد
نام كرم خود مبر كه بيغرض از دورهركه سلامي كند جواب نيابد
شكر همي كن كه نيك و بد بسر آيدملك خدايست كانقلاب نيابد (ظهير فاريابي)
شوخيست مايه طمع اشعار خوش چه سودكامروز فرق كس نكند افسر از فسار (سنائي)
***
خواجگان را نگر براي خداكاندرين شهر مقتدا باشند
همه عامي و آنگه از پي فضل‌لاف پيما و ژاژ خا باشند
هر يكي در ولايت و ده خويش‌كفش دزد و كله ربا باشند (جمال الدين اصفهاني)
بنگريد اين چرخ و استيلاي اوبنگريد اين دهر و اين ابناي او
ميدهد ملكي بكمتر جاهلي‌هست با من جمله استقصاي او
همچو تركان تنگ‌چشم آمد فلك‌ز آن بود بر جان من يغماي او
مرد در عالم نه و آبستنست‌اي عجب شبهاي محنت‌زاي او ...
هركه او را هست معني كمترك‌بيش بينم لاف ما و ماي او
ص: 129 رو بخر طبلي و بشكن اين قلم‌نه عطارد رست و نه جوزاي او ...
(جمال الدين اصفهاني)
دست دست تست انا الحق ميزن اي خواجه و ليك‌چون بپاي دارت آرد مرگ آنگه پاي دار
لطمه‌يي از شير مرگ و زين پلنگان يك جهان‌قطره‌يي از بحر قهر و زين نهنگان صد هزار
از تو ميگويند هر روزي دريغا ظلم دي‌وز تو ميگويند هر سالي عفي اللّه جور پار
ظلم صورت مي‌نبندد در قيامت ورنه من‌گفتمي اينك قيامت نقد و دوزخ آشكار
آخر اندر عهد تو اين قاعدت شد مستمردر مساجد زخم چوب و در مدارس گيرودار
دين چو راي تو ضعيف و ظلم چون دستت قوي‌امن چون نانت عزيز و عدل چون عرض تو خوار
وه كه سيّاف قدر چون ميكشد بهر تو تيغ‌وه كه جلّاد اجل چون ميزند بهر تو دار
جمله آن كن تا درين ده روزه ملك از بهر نام‌صد هزاران لعنت از تو بازماند يادگار
گه ز مال طفل ميزن لوت‌هاي معتبرگه ز سيم بيوه ميخر جامه‌هاي نامدار
هم شود ز آه كسي خيل سپاهت ترت و مرت‌هم كند دود دلي اسب و سلاحت تارومار
تو همي سوزي ضعيفانرا كه هين جامه بكن‌تو همي سوزي يتيمانرا كه هان اقچه بيار
ص: 130 شيخ ابو يحيي «1» چگونه داندت زد همچو زرخواجه مالك «2» چونت داند سوخت چون عود قمار
وجهِ مخموريّ تو از بورياي مسجدست‌وز مسلماني خويش آنگه نگردي شرمسار
اطلس معلم خري از ريسمان بيوه‌زن‌وآنگهي نايد ترا از خواجگيّ خويش عار
باش تا چون بازدارد صدمت يك نفخ صورهم زمين را از قرار و هم فلك را از مدار
خويشتن در صورت سگ بازيابي آن زمان‌كز سر تو بركشد مرگ اين لباس مستعار (جمال الدين اصفهاني)
اين ابيات را تنها براي آنكه نمونه‌يي از انتقادات تند اجتماعي شعراي زمان در دست باشد، نقل كرده‌ايم و نظاير اين ابيات را در ديوان بيشتر شاعران قرن ششم و آغاز قرن هفتم ميتوان يافت و بعضي از آنها را نيز ضمن نقل اشعار شاعران ايندوره در بحث شاعران خواهيم آورد.

عصبيت‌هاي نژادي‌

تسلط تركان بر ايران و آزارها و ظلمهاي بيدريغ آنان طبعا كشاكشي در ميان دو نژاد سفيدپوست و زردپوست ايجاد كرده بود. اين مجادله و صراع دو عنصر در ممالك اسلامي امري تازه نبود و ما در قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم نيز بنظير اين صراع بازخورده‌ايم «3».
نزاع و كشاكش دو عنصر پارسي و ترك و عنصر عرب و ترك در قرن چهارم بيشتر بر مباني نژادي و دفاع از يك عنصر در برابر ديگري استوار بود، ليكن در نيمه دوم قرن پنجم و تمام قرن ششم اين تعصب جنبه ديگر داشت، از جانب تركان جنبه
______________________________
(1)- ابو يحيي كنيه ملك الموت است
(2)- مراد مالك دوزخ است
(3)- رجوع شود بتاريخ ادبيات در ايران تأليف نگارنده چاپ اول ص 196- 197
ص: 131
تحقير و عدم اعتماد و از جانب ايرانيان جنبه انزجار و تنفر و بيم و وحشت.
با همه تسلطي كه غلامان و قبايل ترك و تركزادان بر ايران يافته بودند هنوز زبان ايراني براي بيان انتقاد و خرده‌گيري بر خوي و تمدن و درجه وفا و مردانگي آنان باز بود، هنوز شاعران تركان را از غلام و كنيزك براي عشقبازي و اوصاف عاشقانه موضوع شعر قرار ميدادند و ترك همچون دوره مقدم معني معشوق و مفهوم زيبا داشت. وصف كافي ظفر همداني از تركان كه بتمامي در مجلد دوم از لباب الالباب آمده است «1» يكي از بهترين اوصافي است كه شاعران فارسي‌زبان درباره آنان كرده‌اند.
ليكن اگر ازين اوصاف دلپذير كه نمونه‌يي از آنها را قبلا آورده‌ايم بگذريم به توصيفاتي از آن قوم بازميخوريم كه نشانه حقد و كينه مردم نسبت بآنقوم و علامت نارضامندي ايرانيان از ايشانست. از جمله اين اوصاف است آنچه درباره بيوفايي و نابخردي و تندخويي تركان آورده‌اند و ببعضي از آنها پيش ازين اشاره كرده‌ايم. سنائي در وصف معشوق ترك خود ميگويد:
ما خود ز تو اين چشم نداريم ازيراك‌تو تركي و هرگز نبود ترك وفادار
با اينهمه ما را به ازين داشت تواني‌پنهان ز خوي تركي ما را به از اين دار و بيوفايي ترك خود در آن روزگار مثل بود «2» و باز اسدي گفته است:
وفا نايد از ترك هرگز پديدوز ايرانيان جز وفا كس نديد «تركان» و «تازيكان» در اين دوره بر يكديگر اعتمادي نداشتند. در آن هنگام كه سلطان شاه محمود براي بازيافتن مملكت خوارزم بگرگان رفته و قصد استعانت از ملك علاء الدوله شرف الملوك حسن بن رستم بن علي داشت، مؤيد آي‌ابه كس پيش او فرستاد «كه من كمر بندگي و طاعت بر ميان بسته‌ام، زنهار بمازندران نشود كه شاه طبرستان ترا مدد نكند و تازيك بر ترك اعتماد ندارد و هرگز از مازندران بيرون نتواني آمد و مردم تو آنجا هيچ زنده بنمانند» «3». اصطلاح «ترك» و «تازيك»
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 210- 213
(2)- تاريخ طبرستان ابن اسفنديار ج 2 ص 95
(3)- تاريخ طبرستان ج 2 ص 114
ص: 132
يا «تاجيك» كه در اينجا ديده‌ايم در اين عهد بسيار رايج بود «1».
ايرانيان نيز حتي از دست غلامان ترك خود در امان نبودند مخصوصا از غلامان وثاقي، و همينانند كه در فاصله چند سال دو تن از شاهان مازندران يكي با حرب خواهرزاده اصفهبد حسن بن رستم و ديگر خود اصفهبد حسن را بقتل آوردند «2».
تركاني كه اصفهبد حسن را كشته بودند سيصد تن بودند و آن سيصد تن همه را تا يكسال از ري و ابخاز و خوارزم و خراسان بدست حسام الدوله اردشير بن حسن بازدادند و او همه را تيرباران كرد. و اين عمل يعني كشتن امر او رجال بدست غلامان ترك امري تازه و منحصر نبود.
عجب در آنست كه تركان خود را از جانب حق مأمور تقويت دين ميدانستند و چنين مي‌پنداشتند كه سلطنت از آنروي بآنان رسيده است تا بددينان را از بدعت باز دارند. الب‌ارسلان بيكي از سران سپاه خود بنام «اردم» كه مردي شيعي را از اهل «آوه» دبيري داده بود تندي كرد و گفت: «من نه يك بار و دو بار بلكه صد بار با شما گفتم كه شما لشكر خراسان و ماوراء النهريد (يعني از تركمانان ماوراء النهر و خراسانيد) و در اين ديار بيگانه‌ايد و اين ولايت بشمشير و قهر و تغلّب گرفته‌ايد، ما همه مسلمان پاكيزه‌ايم و اهل عراق اغلب بدمذهب و بددين و بداعتقاد باشند و هواخواه ديلم، و ميان ترك و ديلم دشمني و خلاف نه امروزينه است بلكه از قديمست، و امروز خداي عزّ و جلّ تركان را از بهر آن عزيز گردانيده است و بر ايشان مسلط كرده كه تركان مسلمان پاكيزه‌اند و هوي و بدعت نشناسند و ايشان همه مبتدع و بدمذهب و دشمن ترك، تا عاجز باشند طاعت ميدارند و بندگي ميكنند و اگر كمتر گونه‌يي قوت گيرند و ضعفي در كار تركان پديد آيد هم از جهت مذهب و هم از جهت ولايت، يكي را از ما تركان زنده نمانند» «3»
______________________________
(1)- تاريخ طبرستان ج 2 ص 109 و 116 و 122- بدايع الازمان ص 86.
سياستنامه ص 174. كتاب النقض ص 12، 476
(2)- تاريخ طبرستان ص 110- 111 و 117- 118
(3)- سياستنامه چاپ مرحوم اقبال ص 201- 202
ص: 133
اما اين داوري تركان درباره خود طبعا مقبول ايرانيان و ديگر مسلمانان نبود و آنان اين قوم را تابعان دجّال ميدانستند كه در خراسان ظهور ميكرد و اين حديث را براي اثبات سخن خود نقل ميكردند «و روي عن النبي صلعم انّه قال انّ الدجّال يخرج من المشرق من ارض يقال لها خراسان و يتّبعه قوم كأنّ وجوههم المجانّ المطرّقة» «1» و باز از نبي صلعم روايت كرده‌اند كه قال «الترك اول من يسلب امّتي ما خوّلوا» «2»
در حماسه‌هاي اين عهد هم هنوز سخن از تفضيل ايرانيان بر تركان است ليكن اينگونه سخنان در حقيقت از آثار منثور قرن چهارم و از داستانهاي ملي نقل شده كه ريشه‌هاي كهن در تاريخ ايران داشته است. در كرشاسپ‌نامه اسدي ابياتي از اين قبيل مي‌يابيم و از آنهاست اين ابيات كه اثر روابط ايرانيان و تركان در قرن پنجم و ششم نيز از آن آشكار است:
مزن زشت و بيغاره ز ايران‌زمين‌كه يكشهر ازو به ز ماچين و چين
بهر شه بر از تخت چير آن بودكه او در جهان شاه ايران بود
از ايران جز آزاده هرگز نخاست‌خريد از شما «3» بنده هركس كه خواست
ز ما پيشتان نيست بنده كسي‌و هست از شما بنده ما را بسي
وفا نايد از ترك هرگز پديدوز ايرانيان جز وفا كس نديد

عصبيت‌هاي محلي‌

تاريخ ادبيات در ايران ج‌2 133 عصبيت‌هاي محلي ..... ص : 133
بيت‌هاي قديم كه در قرن چهارم بدان اشاره كرديم «4» در اين دوره با شدت بيشتري جريان داشت. سابقا در هر شهري دسته‌هايي مانند سمك و صدق و عروسيه و اهليه وجود داشتند كه با يكديگر خلاف ميورزيدند و تعصب عوامانه ميكردند. اين دسته‌ها در دوره مورد مطالعه ما نيز باقي ماندند و چنانكه درباره اختلافات مذهبي خواهيم آورد مناقشات دسته‌هاي مخالف معمولا بقتل و غارت و نهب و حرق منتهي ميشد.
______________________________
(1)- معجم البلدان ياقوت حموي چاپ لايپزيگ ج 2 ص 414
(2)- ايضا ج 1 ص 838
(3)- يعني از تركان
(4)- رجوع شود به تاريخ ادبيات ج 1 چاپ اول ص 202
ص: 134
كار اختلافات ميان دسته‌هاي مختلف هر شهر در اين دوره باختلاف ميان شهرها كشيده و از بين عوام الناس باهل فضل و ادب رسيده و بديوان شعرا راه جسته بود. بعضي از شاعران اين دوره در هجو بلاد ديگر مبالغه ميكردند و مردم بلادي كه مورد هجو قرار ميگرفتند بسختي بر آنان ميتاختند و حتي اگر بدستشان ميآوردند از كارهاي وحشيانه نسبت بآنان دريغ نميكردند. اين افتراق و دوري معنوي بلاد از يكديگر مسلما معلول وضع آشفته زمان بود، هر شهري در اين عهد بارها بدست امراي شهرهاي ديگر مورد حمله و غارت قرار ميگرفت و حقد و كينه بلاد ديگر در قلوب مردمان آن متمكن ميگشت و اين خود هسته اصلي مهاجاتها و بدگوييهاي آنان از يكديگر ميگشت.
از جمله اين عصبيت‌ها كه آثاري در ادبيات قرن ششم گذاشت چند مورد ذيل قابل ذكر است:
يكي از شاعران معاصر انوري بنام فتوحي مروزي كه با آن شاعر استاد راه مخالفت مي‌پيمود و انوري را بانتقادهاي خود مي‌آزرد، چند شهر از بلاد خراسان را در قطعه‌يي هجا گفت «1»:
چار شهر است خراسان را بر چار طرف‌كه وسطشان بمسافت كم صددرصد نيست
گرچه معمور و خرابش همه مردم داردنه چنانست كه آبستن ديو و دد نيست
بلخ را عيب اگر چند باوباش كنندبر هر بيخردي نيست كه صد بخرد نيست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نيك‌معدن زرّ و گهر بي‌سُرُب و بسدّ نيست
مرو شهريست بترتيب و همه چيز دروجدّ و هزلش متساويّ و هري هم بد نيست
حبّذا شهر نشابور كه در ملك خداي‌گر بهشتست همينست وگرنه خود نيست اين قطعه را فتوحي بانوري نسبت داد و با آنكه از بلخ در آن چندان بزشتي نام نبرده بود غضب بلخيان چنان برانگيخته شد كه چون انوري بقصد انتجاع ببلخ رفت دچار تعصب شديد اوباش آن شهر شد و اهانت‌هاي بسيار ديد و آخر بقاضي حميد الدين
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 273
ص: 135
ابو بكر و بابو الحسن عمراني پناه برد تا او را از آزار عوام رهايي دادند و ما در اين‌باره ضمن بيان احوال انوري بحث بيشتر خواهيم كرد و شواهد كافي در آن‌باره نقل خواهد شد.
در حال مجير الدين بيلقاني هم نوشته‌اند كه او ابياتي در هجو اصفهان سرود.
اين كار او از جانبي بين شاعران اصفهان و مجير الدين را به هجوهاي تند منجر كرد و از جهتي آنان را بر خاقاني استاد مجير برانگيخت، چنانكه آن استاد بزرگ را بتيغ زبان بيازردند و ناسزا گفتند. دولتشاه گويد افاضل اصفهان چنانكه شرطست پرواي او (يعني مجير الدين) نكردند، در هجو مردم اصفهان اين رباعي بگفت:
گفتم ز صفاهان مدد جان خيزدلعليست مروت كه از آن كان خيزد
كي دانستم كاهل صفاهان كورندبا اين همه سرمه كاز صفاهان خيزد و اكابر اصفهان ازو در خشم بودند، بشرف الدين شفروه گفتند تا او را هجوهاي ركيك گفت و ايراد آن هجويات درين كتاب مناسب نيايد ...» «1». در ديوان جمال الدين اصفهاني نيز چند قطعه در جواب مجير الدين و يك قصيده در تعريض بر خاقاني است.
جمال الدين در جواب‌هايي كه براي مجير الدين ترتيب داده، در قبال هجوي كه او از اصفهان كرده بيلقان و گنجه و تفليس و شروان را هجو گفت. هدايت آورده است كه چون مجير الدين در مرتبه ثاني از جانب قزل ارسلان باصفهان آمد جمال الدين از بيم او پنهان شد و پس از اطمينان ملاقات كرد و عذر خواست و مجير او را ستود» «2» و مرگ مجير را هم در بعض مآخذ بر اثر همين تعصب و بدست اوباش اصفهان دانسته‌اند. خاقاني نيز ناگزير شد قصيده‌يي در مدح اصفهان بسرايد و آن قصيده از قصايد غراء اوست كه بدين بيت آغاز ميشود:
جبهت جوز است يا لقاي صفاهان‌نكهت حور است يا صفاي صفاهان و بدين ترتيب از شر زبان شاعران اصفهان رهايي يافت.
______________________________
(1)- تذكره دولتشاه چاپ هند ص 71- 72
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 511
ص: 136

فصل سوم عقايد و مذاهب كليات‌

اشاره

نيمه دوم قرن پنجم و تمام قرن ششم تا آغاز قرن هفتم دوره تعصب و غلبه متعصبين، شدّت اختلافات ديني، تعصباتي كه بزدوخوردهاي خونيني منجر شده است، تخريب مدارس و كتابخانهاي مذاهب مختلف در ضمن زدوخوردهاي متعصبانه، ترويج علوم ديني و افزايش شماره علماي مذهبي و فقها، قدرت علماي مذهبي و فساد آنان و دخالتشان در امور سياسي و حكومتي، تحريم فلسفه و علوم عقلي است. دوره‌ييست كه مباني انحطاط تمدن اسلامي در آن گذاشته شده و جاي حرّيت و آزادي افكار دوره قبل را خشكي و تعصب گرفته است.

سياست ديني‌

موضوع مهمي كه در اين دوره قابل دقت و بحث است توجه شديد سلاطين بسياست ديني و دخالت در عقايد و آراء مردم است. در دوره پيشين پادشاهان در عين آنكه ممكن بود شخصا مردم دينداري باشند، عقايد ديگران را بديده احترام مينگريستند و با آنان تعصب و دشمني نميورزيدند و كسي را مجبور بداشتن عقيده‌يي يا ترك عقيده خود نميكردند. غالبا اتفاق ميافتاد افرادي از مذاهب و حتي اديان مختلف از قبيل آيين‌هاي مسيحي و زرتشتي و مانوي در دستگاههاي سلاطين ساماني و بويي و امراي طبرستان بسر ميبردند، و هيچيك را با ديگري اختلاف و دشمني نبود. پادشاهان از آنان خدمت ميخواستند و اگر اهل علم بودند رعايت جانب آنان را بر خود واجب ميشمردند و كاري بدان نداشتند كه مسلمانند يا نامسلمان و سني يا شيعي هستند يا باطني و معتزلي و كرامي و قدري و جبري و جز آن.
ص: 137
اين بود رفتار پادشاهان در قرن چهارم، يعني در دوره تسلط امراي ايراني‌نژاد.
اما از آغاز قرن پنجم كه دوره تسلط تركان غزنوي است وضع دگرگون شد و پادشاهان غزنوي روش ديگري كه عبارت از تمسك بذيل ديانت و غالبا تظاهر دروغين بدين بود پيش گرفتند. محمود غزنوي حرص جهانگشايي و طمع وافر خود را بجمع و ادّخار مال در پشت پرده غزو پنهان ميكرد و اگر شهر ري را از چنگ خاندان بويي بيرون ميآورد و مردم را بر دار ميكشيد و خزائن را غارت ميكرد و بغزنين ميبرد، مدعي بود كه اين كار را براي رهايي رازيان از چنگال بددينان ميكند «1». وي بشرحي كه در مجلد اول از اين كتاب آورده‌ايم «2» نخستين كسي از پادشاهان ايرانست كه شروع بآزار مخالفان مذهبي خود كرد و امامان معتزلي و فلاسفه و رافضيان و قرمطيان و باطنيان را هرجا كه بچنگ آورد بكشت و بقول خود انگشت در همه جهان دركرده بود و قرمطي ميجست و بر دار ميكرد. «3»
اين بود سياستي كه بوسيله غلامان ترك‌نژاد غزنوي شروع شد. غزان سلجوقي و ديگر طوايف ترك كه بر مذهب اهل سنت، و بحكم سادگي طبع مردمي خرافي و متعصب در عقايد خود بودند، بعد از غلبه بر ايران و تشكيل حكومت، اين سياست را دنبال كردند و بر سختي و شدت آن افزودند و كار را بر مخالفان خود چنان سخت گرفتند كه نظير آنرا جز در ابتداي دوره صفويه، كه آنهم از ادوار سخت تعصبات مذهبي و دوره مثله كردن و قطعه‌قطعه نمودن و پوست كندن مخالفان مذهبي سلاطين است، در ديگر ادوار تاريخي ايران نميتوان ديد.
سلاجقه بر مذهب حنفي بوده و خليفگان بغداد را جانشينان حقيقي پيغامبر ميدانسته و در احترام و تقويت و تأييد آنان مبالغه ميكرده و بهمين سبب با شيعه و باطنيه كه خليفه بغداد را بحق نميدانستند مخالفت و دشمني سخت مينموده و يكي را
______________________________
(1)- سياستنامه ص 77
(2)- تاريخ ادبيات در ايران چاپ اول ج 1 ص 203- 206
(3)- تاريخ بيهقي ص 183
ص: 138
از ديگري بدتر ميدانسته‌اند «1».
تقويت و تأييد خليفه بغداد هم از آغاز تسلط سلاجقه بر ممالك اسلامي آغاز شد.
طغرل شخصا مردي ديندار بود و بخليفه بغداد ارادت خاص ميورزيد و او را واجب- الطاعة ميدانست. در رمضان سال 429 هنگامي‌كه نيشابور بدست او افتاد تركمانان ميخواستند دست بغارت بگشايند ليكن طغرل بيك آنانرا از اين كار بازداشت و در برابر اعتراضات تركمانان گفت: اين ماه حرام است و بايد حرمت آنرا نگاه داشت، دست از غارت بازداريد و بعد از عيد فطر هرچه خواهيد بكنيد. در اثناء اين احوال رسول خليفه القائم بامر اللّه معروف به ابو بكر الطوسي از بغداد رسيد و نامه خليفه را بطغرل بيك رسانيد. خليفه تركمانان را از خداي ترسانيد و برعايت عبادت و عمارت بلاد او راهنمايي كرد. تركمانان رسول خليفه را خلعتهاي گران دادند و از اينكه خليفه بدانان نامه نوشت مباهات و افتخار كردند و طغرل رسولي معروف بابو اسحق الفقاعي بدار الخلافه فرستاد و خود و تركمانان را بندگان امير المؤمنين شمرد «2».
چون در اين اوان ابو الحارث بن ارسلان البساسيري «3» مقدّم تركان بغداد بر خليفه تحكمات ناروا ميكرد، و ميان او و موالي وي يعني ديالمه كشاكش جريان داشت، و بغداد در آتش فتنه ميسوخت، خليفه القائم بطغرل بيك كه آثار طاعت از وجنات اعمال او آشكار بود، توسل جست «4» و با آنكه بر اثر فتنه بساسيري يكسال از بغداد بيرون رانده شده بود بياري طغرل بدانشهر بازگشت «5». احترامات بي‌سابقه‌يي كه طغرل نسبت بخليفه بغداد كرد و زمين بوسهاي او در پيشگاه القائم، در حقيقت آبروي برباد رفته خلفاي عباسي را باز جاي آورد و ما در اين باب بعدا بتفصيل سخن خواهيم گفت.
______________________________
(1)- سياستنامه ص 201
(2)- راجع باين اطلاعات رجوع شود به كتاب تاريخ دولة آل سلجوق ص 7- 8 و اخبار الدولة السلجوقية از ص 18 ببعد و ص 22
(3)- منسوب به بساسير فارس
(4)- اخبار الدولة السلجوقية ص 18 ببعد
(5)- براي كسب اطلاع از تفصيلات مربوط باين موضوع رجوع شود بصحايف آينده از همين كتاب.
ص: 139
سياست اطاعت از خليفه بغداد و مخالفت سخت با مخالفان و منكران او را، الب‌ارسلان نيز مانند طغرل ادامه داد «1»، و بر اثر جنگهاي خود با روميان و گرجيان و ابخازيان، حكومت اسلامي را تأييد و تقويت كرد و مخالفان را از سرحدات بيرون راند و بر سر جاي خود نشاند «2».
از اين پس جز بعض مواقع كه اختلافاتي بين سلاطين و امراي سلجوقي با خلفا درميگرفت، در باقي مواقع همواره احترام مذهبي آنان رعايت ميشد و ما هنگام مطالعه در وضع خلفاي بغداد از اين حال سخن خواهيم گفت.
اين احترام و تأييدي كه نسبت بخليفه مخصوصا در دوره سلاجقه بزرگ صورت ميگرفت، باعث تجديد قوت خليفه و تمديد حكومت آل عباس براي مدت مديد ديگري گرديد و اگرچه خلفا و شهر بغداد در دوره هرج‌ومرج بعد از سلاجقه بزرگ از اهانتها و آفتها بي‌نصيب نماندند، ليكن بر رويهم سياست احترام بخليفه بعنوان جانشين بالاستحقاق پيغامبر اسلام و حاكم بحق بر عموم مسلمين، از ابتداي غلبه آل سلجوق و انقراض آل بويه ببعد تا هنگامي‌كه علاء الدين تكش و پسرش سلطان محمد بر عراق مستولي شدند، ادامه داشت و تنها در دوره قدرت خوارزمشاهانست كه كشاكش سخت ميان پادشاهان ايران و خلفاي بغداد آغاز ميشود و حتي انديشه انتقال خلافت از آل عباس بآل علي بنحوي كه خواهيم ديد بميان مي‌آيد.
سلاجقه در تعقيب اين سياست يعني تأييد خلافت عباسي و مذاهب اهل سنت و مخالفت با فرقي كه فقها و ائمه اهل سنت و جماعت با آنان مخالفت مي‌ورزيد- مانند شيعه اثني عشريه و قرامطه و باطنيه و معتزله- غلو ميكردند و از قتل و آزار آنان مطلقا امتناعي نداشتند و حتي در اين مورد از قتل وزراء خود در صورتي‌كه متوجه «الحاد» و «زندقه» ايشان ميشدند، نيز چنانكه خواهيم ديد امتناع نداشتند!
______________________________
(1)- سياستنامه از ص 201 ببعد
(2)- اخبار الدولة السلجوقية از صدر الدين ابو الحسن علي بن ناصر الحسيني چاپ لاهور سنه 1932 از ص 34 تا 53
ص: 140

مذاهب اهل سنت‌

در اين دوره مذاهب اهل سنت كمال قدرت و رواج را در ايران داشت زيرا مذهب دولت‌هاي غالب و امراي اين زمان بوده است.
از مذاهب مختلف اهل سنت كه در قرن چهارم پاره‌يي از آنها رو بضعف و بعضي رو بتوسعه و رواج ميرفت، در اين دوره مجموعا چهار مذهب اصلي و مهم مالكي و حنفي و شافعي و حنبلي در ممالك اسلامي پذيرفته شده بود. در ايران دو مذهب شافعي و حنفي بيش از همه مذاهب ديگر اهل سنت و بيشتر از تمام مذاهب اسلامي رواج داشت. مهمترين مراكز رواج اين دو مذهب مشرق ايران بود كه بقول نظام الملك مسلمانان پاكيزه و همه شافعي يا حنفي بوده‌اند «1» ليكن در عراق و طبرستان شيعي‌مذهبان بسيار در مراكز مختلف مانند قم و ري و آوه بسر ميبرده‌اند.
دو مذهب حنفي و شافعي مذهب حاكم عصر بود. سلاطين سلجوقي بر مذهب امام ابو حنيفه بوده و وزراي خود را نيز از ميان حنفيان و شافعيان برمي‌گزيده‌اند. از دو وزير معروف سلاجقه كه در آغاز سلطنتشان بوزارت ارتقاء جستند عميد الملك ابو نصر الكندري (مقتول بسال 456) بر مذهب حنفي و در عقيده خود بسيار متعصب بود ليكن بعدا از تعصب دست برداشت و نسبت بحنفيان و شافعيان بيك چشم نگريست «2».
نظام الملك قوام الدين خواجه بزرگ ابو علي حسن بن علي بن اسحق ملقب به «رضيّ امير المؤمنين» چهارمين وزير سلاجقه بر مذهب شافعي و مردي پاك‌اعتقاد بوده است. «وقتي بر دلش گذشت كه محضري نويسد در كيفيت زندگاني او با بندگان خداي و همه علما و بزرگان دين گواهي خود بر آن محضر نويسند و آن محضر با او در خاك نهند. هرچند كه اين صورت كسي نكرده است و در شريعت مطهره مسطور و مذكور نيست، اما بسبب نيكو اعتقادي خواجه اين محضر نوشتند و هركس از بزرگان دين شهادت خود بر آن محضر ثبت كردند و امام ابو اسحق فيروزآبادي صاحب تنبيه با آنكه مدرس نظاميه بود و منظور نظر احسان و انعام خواجه، چون آن محضر بخدمتش
______________________________
(1)- سياستنامه ص 77
(2)- تاريخ دولة آل سلجوق ص 28- 29
ص: 141
بردند بر آنجا نوشت كه حسن خير الظّلمة. چون محضر پيش خواجه بردند و خط ابو اسحق بديد بگريست و گفت هيچكس ازين بزرگان راست چنين ننوشته كه او نوشت. و بعد از وفات خواجه در خواب ديدند كه خواجه گفتي كه حق تعالي بر من ببخشيد و رحمت كرد بسبب اين سخن راست كه خواجه ابو اسحق نوشت» «1». اگر اين روايت درست باشد دليل اعتقاد بسيار ساده و ابتدايي خواجه درباره مسائل ديني است و بهر حال اين روايت نشانه بارزي از اعتقادات مردم آنزمان ميتواند بود.
درجه تعصب خواجه نظام الملك از اين روايت هند و شاه بخويي معلوم ميشود.
وي گفته است كه: «خواجه مذهب امام اعظم شافعي داشت و سلطان ملكشاه در اصفهان مدرسه‌يي بنا كرد در محله كرّان. چون خواستند كه بنويسند كه در اين مدرسه كدام طايفه باشند از سلطان بپرسيدند، گفت اگرچه من حنفي مذهبم اما اين چيز از براي خداي تعالي ساخته‌ام. قومي را محفوظ و مخصوص كردن و طايفه‌يي را ممنوع و محروم داشتن وجهي ندارد، بنويسند كه اصحاب هر دو امام در اين مدرسه ثابت باشند علي التساوي و التعادل، و چون سلطان مذهب امام ابو حنيفه داشت خواستند كه نام امام ابو حنيفه پيش از امام شافعي نويسند، خواجه نگذاشت و مدتي آن كتاب موقوف ماند و سلطان ميفرمود تا خواجه را رضا نباشد هيچ ننويسيد. عاقبت قرار بر آن گرفت كه بنويسند وقف علي اصحاب الامامين امامي الائمة صدري الاسلام» «2» اما خواجه مدارسي را كه خود ساخته و نظاميه ناميده بود همه جا وقف بر اصحاب امام شافعي كرد.
پادشاهان زمان خصوصا سلاطين سلجوقي نيز با سياست مذهبي خاصي كه اتخاذ كرده بودند، نسبت بمذاهب اهل سنت تعصب ميورزيده و با شيعه و باطنيه اظهار عناد فراوان ميكرده‌اند «3» و ائمه شافعي و حنفي و اشعري همه مصدر كارهاي بزرگ و مورد اقبال و توجه پادشاهان و وزيران اين عهد بوده‌اند.
______________________________
(1)- تجارب السلف ص 277
(2)- ايضا 277- 278
(3)- سياستنامه ص 201 ببعد- اخبار الدولة السلجوقيه ص 82، ايضا ص 83، ايضا ص 97، ايضا ص 103- 104 و غيره
ص: 142
غالب صوفيه در اين دوره مذهب شافعي را بر مذاهب ديگر ترجيح ميداده‌اند.
محمد بن منور نواده ابو سعيد كه در نيمه دوم قرن ششم ميزيسته است، در اين‌باره شرحي مستوفي در كتاب اسرار التوحيد دارد كه نقل آنرا بي‌فايده نميدانيم زيرا نموداري از انديشه مردم روشن آنزمان نسبت بهر دو مذهب است و ضمنا حاوي اشاراتي بر تعصب‌هاي نارواي متعصبان هر دو فرقه شافعي و حنفي نسبت بيكديگر نيز ميباشد:
«و شيخ ما قدس اللّه روحه العزيز مذهب شافعي داشته است و همچنين جمله مشايخ كي بعد از شافعي بوده‌اند مذهب شافعي داشته‌اند، و كسي كه پيش از آنك قدم در اين راه نهادست بمذهبي ديگر تمسّك نموده است، چون حقّ سبحانه و تعالي بكمال فضل و عنايت ازلي بي‌علت خويش او را سعادت محبت خويش و اختصاصي كه اين طايفه را بر درگاه عزت او هست، روزي كرده است، بمذهب شافعي بازآمده‌اند ... و تا كسي گمان نبرد كه ازين كلمات كه در قلم آمد، كه مشايخ مذهب امام بزرگوار شافعي داشته‌اند، از اين سبب نقصاني افتد بر مذهب امام ابو حنيفه رحمة اللّه عليه، كلّا و حاشا! هرگز اين صورت نبايد كرد و نعوذ باللّه كي اين انديشه بخاطر كسي درآيد چه بزرگواري و زهد او بيش از آنست كي بعلم اين دعاگوي درآيد و شرح پذيرد كه او سراج امت و مقتداي ملت نبوي بوده است، صلوات اللّه و سلامه عليه، و هر دو مذهب در حقيقت برابرند و هر دو امام در آنچه گفتند متابع كلام مجيد حق سبحانه و تعالي گفتند و موافقت نصّ حديث مصطفي صلوات اللّه و سلامه عليه كردند، و بحقيقت هركه درنگرد در ميان هردو مذهب بي‌تعصبي بداند كي هر دو امام در حقيقت يكي‌اند و اگر در فروع اختلافي يابد آنرا بچشم اختلاف امتي رحمة نگرذ ... نه از راه تعصبي كه اغلب مردمان بدان مبتلااند ... و اين ائمه بزرگوار ازين چنين تعصب كه در نهادهاي ما هست محفوظ و معافي‌اند ...» «1»
براي آنكه وضع مذاهب مختلف را از حيث معتقدان آنها و امكنه و بقاعي كه بهريك اشتهار داشت بهتر بشناسيم، خوبست بنقل اشارات ذيقيمت دو تن از
______________________________
(1)- اسرار التوحيد چاپ نگارنده ص 20- 21
ص: 143
نويسندگان شاعي كه يكي در اواسط قرن ششم و ديگري در اوايل قرن هفتم ميزيسته است اشاره كنيم. در اين اشارات مذاهب اهل سنت و خوارج مورد توجه است و ما راجع بوضع مذاهب اهل تشيع جداگانه سخن خواهيم گفت. ركن الاسلام سلطان العلما ملك الوعاظ نصير الدين ابي الرشيد عبد الجليل بن ابي الحسين بن ابي الفضل القزويني الرازي گويد: «1»
«... از مقدار يك درم كه زمين است پنج دانگ و سه تسو، گفته‌اند اهل كفر و شرك و ضلالت‌اند، از بت‌پرستان و فلك‌پرستان و صابئه و يهود و نصاري و مجوس و منكران توحيد و عدل و نبوّت، از براهمه و سوفسطائيه، چنانكه از اقصي بلاد روم و فرنج و هند و تركستان و چين و ماچين تا سدّ يأجوج و حدود ديار سومنات يك تسو مسلمان است، و آنگاه مسلمانان بر هفتاد و سه گروهند و مذاهب و مقالات هريك مذكور و مسطورست، و سيّد عالم همه را بامّت خود برخوانده است و بياء اضافه بخود منسوب ساخته تا كسي را زهره نباشد كه بخون و مال بهري از امت فتوي كند و همه در حمايت شهادتين و شريعت و كتاب و قبله مصطفي‌اند، اما دهريّه و طبايعيه كه بهيولي و علة الاولي گفتند، و فلاسفه و ملاحده و بواطنه و تناسخيه و نصيريه «2» همه خارج‌اند از هفتاد و سه گروه بفتواي درست. آنكه ازين هفتاد و سه گروه معروف‌ترند حنفي و شيعي و شافعي‌اند.
آنگه اين هفتادگانه خود را بر اين سه‌گانه بسته‌اند از هر جماعتي، چنانكه نجاريه «3» و معتزله و كرّاميه و اسحاقيه و غير ايشان خود را از مذهب بو حنيفه خوانند «4» از بهر آنكه بفقه بو حنيفه كار كنند و طريقه او دارند در فروع مذهب؛ و مجبّره و اشاعره و كلابيّه و جهميه و مجسّمه و حنابله و مالكيه و غير آن خود را از جمله شافعي خوانند و بفقه او
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 492- 494
(2)- مقصود از نصيريه چنانكه بعدها خواهيم ديد غلاة شيعه‌اند
(3)- نجاريه، شعبه‌يي از معتزله‌اند، اصحاب حسين بن محمد نجار
(4)- براي توضيح بيشتر و روشنتر درباره اين اشاره رجوع شود به تبصرة العوام ص 91
ص: 144
كار كنند، علي خلاف فيه بينهم ... پس هر طايفه را ازين طوايف بولايتي و زميني و بقعه‌يي غلبه‌يي و كثرتي هست چنانكه ... از بلاد خراسان از نيشابور تا اوژكند و سمرقند و حدود بلاد تركستان و غزنين و ماوراء النهر همه حنفي مذهب باشند يكرنگ و بتوحيد و عدل خداي تعالي و بعصمت انبياء گويند (يعني معتزلي‌اند) و بمنزلت اهل البيت مقرّ و بفضل صحابه معترف، و جزاء بر عمل گويند، و بخوارزم معتزلان عدلي‌مذهب باشند و بفقه اقتداء بامام ابو حنيفه [كنند] و در اصول مذهب اهل البيت دارند مگر در دو مسئله امامت و وعيد كه خلاف كنند و اگرچه در بلاد عراق نيز حنفي باشند اما غلبه آنجا دارند؛ آنگه بلاد آذربيجان تا بدر روم و همدان و اصفهان و ساوه و قزوين و مانند آن همه شافعي مذهب باشند، بهري مشبّهي، بهري اشعري، بهري كلابي، بهري حنبلي؛ آنگه در حدود لرستان و ديار خوزستان و كره «1» و گرپايگان «2» و بروگرد و نهاوند و آن حدود اغلب مشبّهه و مجسّمه باشند ... پس عالم پخشيده است برين گونه كه بيان كرده شد، و بهر ولايتي طايفه‌يي غلبه دارند و خطبه و سكه مختلف است و احكام و فتوي بر مذهب خويش كنند و هرچه قوت آن طايفه را باشد كه آن مذهب دارند و پادشاه از ايشان باشد و غير ايشان زبون باشند تا اگر بآذربايجان شيعه زبون باشند و تيغ و قلم بدست شافعي مذهبان باشد، بمازندران شافعيان زبون باشند و تيغ و قلم بدست شيعيان باشد؛ و اگر بولايت مشبّهه حنفيان كوتاه‌دست و زبون باشند، در همه بلاد خراسان مجبره و مشبهه زبون و بي‌محل باشند، و اگر بساوه بمذهب شافعي حكم كنند بري بمذهب بو حنيفه حكم و فتوي كنند؛ و بقم و كاشان و آبه فتوي و حكومت بمذهب باقر و صادق عليه السلام كنند، و قاضي علوي يا شيعي باشد ...»
يكي از مبرزين علماي شيعه ري در اوايل قرن هفتم كتابي در ذكر ملل نوشته است بنام تبصرة العوام في معرفة مقالات الانام «3». از روي اين كتاب ميتوان
______________________________
(1)- يعني ناحيه رود كره كه شهر كرج ابي دلف در كنار آن بود، نزديك اراك امروزي
(2)- يعني گلپايگان
(3)- اين كتاب را مرحوم عباس اقبال آشتياني استاد فقيد دانشگاه قدس اللّه روحه العزيز در تهران بسال 1313 بطبع رسانيده است.
ص: 145
دريافت در اواخر عهدي كه مورد مطالعه ماست وضع مذاهب اسلامي و اماكن انتشار آنها چه بوده است و اينك ما بعضي مطالب را كه از جاي‌جاي آن كتاب در اين باره يافته‌ايم بهم ميپيونديم.
وي ميگويد: «... بدانكه از اين قوم (يعني اهل سنت و جماعت) هفت فرقت باشند: فرقت اول داوديان و ظاهر آنست كه اكنون از اصحاب داود «1» هيچكس نمانده است. دوم اصحاب ابو حنيفه و ايشان در اعتقاد پنج فرقت باشند: اول معتزله، دوم نجاري، سوم كرّامي، چهارم مرجي، پنجم جبري. اهل خوارزم در فروع حنفي باشند و در اصول معتزلي و بخاريان و سوادش و رستاق كاشان حنفي باشند بر طريق نجاري و بعضي از كراميان غور و سند حنفي باشند و حنفيان كوفه و بغداد و سوادش مرجي باشند، حنفيان بلاد خراسان و كلّ ماوراء النهر و فرغانه و بلاد ترك جبري باشند «2» ...
اما اصحاب مالك در اعتقاد پنج فرقت باشند: اول خوارج و ايشان در مغرب زمين بسيار باشند مثل تاهرت عليا و تاهرت سفلي «3» و در رستاق‌هاي اين هر دو شهر و بعضي از زمين افريقيه و مواضع ديگر «4» ... فرقت دوم معتزله باشند ... فرقت سوم مشبهه باشند و مشبهه مغرب از ديگر مشبهه تعصب بيشتر كنند ... فرقت چهارم از مالكيان كه ايشان را سالميان خوانند و مالكيان بصره جمله سالمي باشند ... فرقت پنجم اشعري باشند ... و هريك فرقت ازين پنج فرقت آنرا كه بخلاف ايشان بود در اعتقاد كافر گويند ... «5» اما اصحاب شافعي شش فرقت باشند ... فرقت اول از اصحاب شافعي مشبهي باشند و در تشبيه غلو كنند مثل اهل همدان و كره و بروجرد و اصفهان و يزد و هرات و سلماس و شيراز و غير آن؛ فرقت دوم كه ايشان خود را سلفي
______________________________
(1)- يعني ابو سليمان داود بن علي اصفهاني مؤسس مذهب داوديه يا ظواهريه. رجوع شود به مجلد اول از همين كتاب، چاپ دوم ص 76
(2)- تبصرة العوام ص 91
(3)- تاهرت عليا و سفلي دو شهر در مغرب اقصي نزديك تلمسان.
(4)- تبصرة العوام ص 96
(5)- ايضا ص 97
ص: 146
خوانند، اين قوم بتشبيه نزديك باشند الا آنكه غلو نكنند؛ فرقت سوم خوارج باشند و رئيس ايشان حسين كرابيسي بود ... و جمله خوارج بصره و مرباط و عمان و اسفراين شافعي [كرابيسي] باشند ... فرقت چهارم از اصحاب شافعي معتزلي باشند و رئيس ايشان ماوردي بود و راغب اصفهاني «1»، و اين مشهورست و در زمان ما آنچه ميدانيم قصبه‌يي هست از اعمال خوزستان ميان بصره و عسكر مكرم كه آنرا مفردات خوانند، جمله معتزلي باشند و مذهب شافعي دارند و در قديم اهل ارجان از بلاد پارس جمله معتزلي بودند شافعي مذهب، و بعضي از اهل پسا، و هنوز در اين زمان در شيراز كاروانسرايي هست خراب كه وقف عدليان پسا بوده است. فرقت پنجم از اصحاب شافعي اشعري باشند ... فرقت ششم از اصحاب شافعي يزيدي‌اند و ايشان هم مشبهيند و هم خارجي و ...
يزيد را خليفه پنجم خوانند ... چون از اين جماعت تفسير طلبي و گويي اين خلفا كدامند گويند ابو بكر و عمر و عثمان و معويه و يزيد. از شهرزور تا بلاد شام هر گروهي كه باشند اين اعتقاد دارند و لشكر شام هركه درو باشند، الا آنكه روز آدينه در خطبه در شهرها نام علي درآرند و با نام ابو بكر و عمر و عثمان ياد كنند و خواص و فقهاي ايشان پيش مخالفان ايشان اظهار نكنند كه ما يزيد را خليفه پنجم دانيم و عوام احتراز از مخالفان نكنند ... «2» اما احمد حنبل و اصحاب وي يك فرقت باشند جمله مشبّهه و مجسمه و جمله يزيدي و خارجي باشند «3» ... اما اصحاب ثوري و اسحق راهويه جمله مشبّهي باشند ... «4»
از مهمترين مراكز تجمع خوارج در ايران اين دوره سيستان بوده است و اين امر با سابقه‌يي كه درباره خوارج سيستان داريم «5» امري بديع بنظر نمي‌آيد. خوارج سيستان از اظهار عقايد خود بيمي نداشتند و حتي بخارجي بودن خود فخر و مباهات
______________________________
(1)- از اصحاب شافعي، مؤلف كتاب محاضرات
(2)- تبصرة العوام ص 98- 99
(3)- ايضا ص 106
(4)- ايضا ص 107
(5)- رجوع شود به مجلد اول از همين كتاب چاپ دوم ص 34- 35
ص: 147
ميكردند. ياقوت ميگويد دوستي با من حكايت كرد كه يكي از تجار بمن گفت با مردي در سيستان معامله ميكردم، آنمرد گفت اي دوست من از خوارجم و جز حق نميگويم ...
و آنانرا لباسي خاص غير از لباس مردم ديگرست و در آن ديار معروف و مشهورند «1»

تعصبات و مشاجرات مذهبي‌

بحث در ترجيح يكي از دو مذهب حنفي و شافعي بر يكديگر و يا ساير مذاهب، و اختلاف و مشاجره علماي آنها در تمام قرن پنجم و ششم داير بود، و تقريبا ميتوان گفت كمتر شهري بود كه از اين مشاجرات مذهبي خالي باشد. غالبا مجالسي در خدمت وزراء و امرا و سلاطين براي بحث در مسائل مذهبي منعقد ميشد و علما و ائمه فرق مختلف و رجال و معاريف در آن حضور مي‌يافتند «2» و اين بحث‌ها و مشاجرات ائمه فرق طبعا مايه تحريك عوام الناس و برافروختن نايره تعصب در آنان ميشد و كار مشاجره و مناقشه را بمجادله و تخريب محلات و سوختن كتابخانها و كتب و نظاير اين سفاهتها ميكشانيد و اين سفيهان حتي در فتنه‌ها و مصائب سخت مانند حمله غزان و هجوم مغول نيز از اين اختلافات دست برنميداشتند. بعد از غارت شعواء غز در نيشابور و قتل و حرق آنان «چون غزان برفتند، مردم شهر را بسبب اختلاف مذاهب حقايد قديم بود، هر شب فرقتي از محلتي حشر ميكردند و آتش در محلت مخالفان ميزدند تا خرابها كه از آثار غزان مانده بود اطلال شد و قحط و و با بديشان پيوست تا هركه از تيغ و شكنجه جسته بود بنياز بمرد» «3». نظاير اين وقايع در بسياري از بلاد اتفاق ميافتاد. در اصفهان بين شافعيه و حنفيه كه تحت رياست آل خجند بوده‌اند نزاع و كشمكش و تعصب مستمر بود و در ري بين شافعيه و حنفيه و شيعه، در ساير بلاد عراق و خراسان هم اين نوع كشمكش‌هاي مذهبي دائما در جريان بود و همه فرق خود جداگانه با اسمعيليه كه آنانرا مطلقا ملاحده ميخواندند مبارزه و نزاع داشتند.
اين كشاكشها بوضع بسيار بد و با خونريزي‌هاي مستمر جريان داشت و بسياري از خلق
______________________________
(1)- معجم البلدان، ياقوت حموي، ذيل عنوان سجستان (چاپ لايپزيگ ج 3 ص 43)
(2)- كتاب النقض چاپ تهران بتصحيح آقاي محدث سال 1331. ص 46 و 48 و 487- 488 و منابع متعدد ديگر.
(3)- راحة الصدور ص 182
ص: 148
خدا در گيرودار اين حوادث بقتل ميرسيدند «در اين سي سال (يعني از حدود 530 تا 560) هر ملحدي معروف كه در حدود گرد كوه و طبس گيلگي و ديار الموت خرّبها اللّه و قلاع طالقان ناپديد شد چون بازجستند سرش در ساري يافتند يا در ارم، بر سر نيزه شاه شاهان و ملك ملوك مازندران، و تنش طعمه سگان، كه الوف الوف از آن كلاب جهنم و خنازير جحيم را آن شاه شيعي بتأييد الهي طعمه سباع و طيور مي‌كند ... و تا ملك مازندران برستم بن علي بن شهريار افتاد بيست و هفت هزار مرد ملحد كه در حد اعتبار و التفاتند بتيغ او كشته شدند، بيرون از آن گروه كه بقتل ايشان التفات نباشد ...» «1» و همچنين خواجه معين الدين كاشي «وزير سلطان اعظم سنجر رحمة اللّه عليه بر مشيران ملك او انكار كرد بتقرير صلح با ملاحده خذلهم اللّه، و راهها بر ملاحده بست و بر ايشان باجهاي سنگين نهاد و ازيشان الوف الوف ميگرفت و ميكشت تا بآخر كار در حضرت خراسان چون او پيري عالم و عادل شيعي بتيغ ملاحده كشته آمد» «2». در مقابل اين كشتارهاي فجيع اسمعيليان نيز بسياري از وزراء و ائمه و امراء را مانند نظام الملك و «انر» غلام ملكشاه كه بعد ازو دعوت سلطنت كرده بود، و كمال الدين سمرقندي و سيد منتهي علوي جرجاني مفتي جرجان و سيد ابو طالب كيايزدي و سيد حسن كياجرجاني و ملك گردباز و پسر رستم ابن علي شهريار، ملك مازندران و معين الدين كاشي و مجد الملك و سعد الملك و زين الملك و بسيار ديگر بديار نيستي فرستادند «3» و «ملاحده و تعليميان كه معرفت خداي از طريق سمع و قول پيغمبر اثبات كنند، قلعه‌يي ساخته بودند نامش مهرين دژ برنهاده، و ذخيرهاي عالم در آنجا نهاده، و سلاحهاي گران در وي جمع كرده، و مردان جنگي در وي نشانده، و راهها بر مسلمانان حنفي و شفعوي و شاعي بگرفته، و ناايمن گردانيده، و عيشها بر مسلمانان منغص كرده و ضعفا را از مهمات محروم گردانيده، تا در شهور سنه ثلاث و خمسين و خمسمائة قافله از سفر حجاز بازگشت با عدت و آلت و برگ و ساز، همه
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 78- 79
(2)- ايضا ص 97 و نيز رجوع شود به راحة الصدور ص 145
(3)- رجوع شود بصفحات 96- 97 كتاب النقض
ص: 149
حنفيان نيكو اعتقاد و سنيان عدلي نه جبري و مشبهي، اند هزار مرد از ماوراء النهر و غزنين و بخارا و خوارزم و بلاد آن ديار، با بدرقه امير غازي اينانج اتابك ميرفتند، چون ببسطام رسيدند بدرقه بازگشت و ملحدان از مهرين دژ بايشان شبيخون آوردند و چهار صد هزار دينار صامت و ناطق بردند و چهار صد و هشتاد و اند مسلمان و حاجي و غير حاجي را شهيد كردند و چون آن چند بار در هر سال ميكردند. راهها مخوف مي‌بود و مسلمانان بجان و مال در خطر بودند تا بتأييد الهي و بركت مصطفي و مرتضي فتحي شاعي روي بداد و شاه شاعي امامي باقبال صاحب الزمان مهدي بن الحسن العسكري از مازندران برآمد با عدت و آلت و ساز و قوت و نصرت و شوكت كه كوه گران از هيبت آن شاه كوس ميكرد و فتح و ظفرش بهر حركت زمين بوس ميكرد تا آن قلعه بتأييد الهي بستد و آن كلاب جهنم و خنازير جحيم را طعمه سگان و گرگان كرد ...» «1»
تعصبات مذهبي در اين دوره منحصر ببحث‌ها و مشاجرات فقها يا جنگ و خونريزي دسته‌هاي مختلف نبود بلكه بصورتهاي گوناگون در تاريخ اواخر قرن پنجم و قرن ششم و اوايل قرن هفتم ملاحظه ميشود. بين سنيان بر سر ترجيح مذهب حنفي و شافعي يا بر سر بحث در جبر و اختيار و يا درباره رؤيت و نفي رؤيت و يا در ترجيح مذهب اشعري و معتزلي و كرامي و غيره، و بين سنيان و شاعيان در مسائل گوناگون مورد اختلاف، و بين همه آنها با باطنيه بحث‌هاي طولاني و سخت، كه غالبا بتشكيل مجالس و تأليف كتب منجر ميگرديده و يا بگرفتن خط و اقرار بترك عقيده‌يي و قبول عقيده ديگر ميانجاميده و گاه بكشتن و مثله كردن و كندن زبان و نظاير اين فجايع پايان مي‌يافته است.
در جامعه‌يي كه فقط دين و مذهب دليل امتياز مردم از يكديگر باشد بحث در خوبي و بدي دين و مذهبي دون اديان و مذاهب ديگر بطبيعت پيش ميآيد.
اين شعر را كه يكي از شعراي ري گفته بود ميتوان آينه روشني از افكار مردم عصر دانست و نظاير آن البته در اشعار ديگر شاعران هم بسيارست:
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 367- 370
ص: 150 لعمرك ما الانسان الّا بدينه‌فلا يترك التقوي اتّكالا علي النسب
لقد رفع الاسلام سلمان فارس‌و قد وضع الشّرك الشريف ابا لهب «1» در اصفهان بعهد محمود و مسعود سلجوقي مشبهه را آزارها دادند و در ري «اصحاب ابو حنيفه را بمحفل پادشاهان حاضر كردند بكرات كه بديدار خداي تعالي بگويند و بنويسند كه قرآن قديم است و ايشان امتناع كردند چون شيخ ابو الفتح نصرآبادي و خواجه محمد حداد حنفي و غير ايشان» «2» و «در وقت ما ... هيچ ماه نباشد كه گروه گروه مجبران در طبرستان و مازندران در پيش تخت شاه مازندران نيارند و الزام نكنند كه ايمان بياورند و دست از مجبري بدارند و بر آن مصادره دهند بسيار تا از مذهب جبر بازگردند» «3»
و «در آن عهد كه رايت سلطان سعيد مسعود بن محمد انار اللّه برهانه بري آمد در عهد امير غازي عباس رحمة اللّه عليه، رئيس اصحاب سنت و امام آن طايفه كه مفتي و مقتداي اهل سنت است، و آن رئيس الائمة ابو سعيد وزان بود، و ابو الفضائل مّشاط و شرف الائمة ابو نصر هيجاني، اسرار مذهب خواجه بر سلطان و امرا و وزراء و خواجگان ظاهر گردانيد و در سراي امير عباس رحمه اللّه آن دو معروف را محبوس كردند، سنيان و اشاعره غوغا كردند و در آن حادثه دو سه مفتن غوغائي را برآويختند و بعد از سه ماه حبس و رنج و خرج رئيس سادات شيعه سيد فخر الدين رحمة اللّه عليه بهمكاري ايشان سعيها كرد و شفقتها نمود و قاضي القضاة كبير حسن استرابادي رضي اللّه عنه منزوي بود تا بآخر كار خواجه ابو نصر هيجاني و [ابو الفضائل مشاط] بحضور سادات و علما و قضاة و رؤسا و معتبران طوايف در حضرت سلطان و امرا حاضر شدند و مسائلي كه بر مذهب عدل است و ايشان بدان متفرد بودند، چون وجوب معرفت بنظر، و عصمت انبيا، و قبح تكليف ما لا يطاق، و جزاء بر عمل و مانند آن، بنوشتند و بر ايشان عرض كردند و رجوع
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 18
(2)- ايضا ص 52
(3)- ايضا ص 52
ص: 151
كردند و بخط خود بطلان مذهب خويش بنوشتند بر وجهي كه شرم ميدارم شرح دادن، و نسخه اصل اهل ري بگرفتند و سواد آن بدار الخلافة و شهرهاي بزرگ فرستادند و اين حادثه معروفست» «1»
از اين اشاره (كه در نسخه چاپي قدري مغشوش است)، و شرح مفصلي كه بزودي نقل خواهيم كرد، چنين مستفاد ميشود كه مسعود بن محمد و عده‌يي از امراي او كه تحت تأثير القاءات ائمه اعتزال قرار گرفته بودند، بشدت شروع بمبارزه با مجبره و مشبهه و اشاعره كردند، و در قزوين و ري و اصفهان و بغداد و ديگر بلادي كه تحت سيطره آنان بود بر علماء و فقهاء مخالف خود فشارهاي سخت وارد آوردند و آنانرا بحبس و شكنجه وادار بترك عقايد خود كردند و اقرار كتبي از آنان گرفتند و بعضي از عوام را كه در طرفداري از عقايد ائمه خود و مخالفت با توحيد و اعتزال تعصب ميورزيدند، كشتند و از شورشي كه در ميان خلق پديد آمده بود بتهديد ممانعت كردند و بدين ترتيب اشاعره و مجبره و مشبهه مدتي در خذلان بسر بردند. نصير الدين ابو الرشيد عبد الجليل بن حسين بن ابو الفضل قزويني از كبار متكلمان شيعه در قرن ششم در كتاب معروف خود علاوه بر اشاراتي كه قبلا گذشت شرح مفصلي درباره مطالبي كه آورده‌ايم دارد و نظر باهميت آن بنقل تمامي آن شرح با آنكه مفصل است مبادرت ميكنيم، و اگرچه قسمتي از آن مكرر ميشود ليكن بسبب بستگي با دنباله خود نقل همه آنرا مانعي نمي‌بينيم. وي گفته است: «2»
«در عهد سلطان سعيد مسعود بن محمد بن ملكشاه رحمة اللّه عليه بشهر ري با حضور رايت سلطان درين مسئله (يعني نفي عقل و نظر بوسيله اشاعره و فرق مشابه آنها) و در مسائل ديگر كه مجبّره بدان منفرد است، ماجراهاي بسيار رفت در پيش تخت سلطان و بحضور اركان دولت و بحضور ائمه عراق و خراسان، و از مذهب خواجه اين معني درست شد و علما و رؤساي آن طائفه بخط خويش بنوشتند و تبرا كردند و از مذهب بتقيه و خوف سلطان رجوع كردند و گواه گرفتند و نسخهاي آن در عالم منتشر شد و مفتي روزگار قاضي ابو محمد حسن استرابادي رحمة اللّه عليه بصحت تأثير
______________________________
(1)- ايضا ص 106- 107 و نيز رجوع شود به ص 176
(2)- كتاب النقض ص 486- 489
ص: 152
عقل و ردّ تعليم و تقليد فصول غراء مشبع نوشت و مفتنان و اوباش سراي خواجه بو نصر هسنجاني «1» بغارت برفتند. در حال خواص سلطان و غلامان امير عباس غازي برفتند و بسياري را بگرفتند و سه غوغايي قزويني را برآويختند و در آن مالها خرج شد و نسختي از آن رجوع بمدينة السلام بدار الخلافه فرستادند و بلفتوح اسفرائني «2» را از حضرت خلافت مهجور كردند و بپيرانه سر با اسفراين فرستادند، خواجه عز الملك كه وزير سلطان بود بسبب مذهب، اشاعره را مدد ميكرد، البته هيچ ميسر نشد و بعد از مصادره و حبس رئيس الائمه و بلفضائل امام سنيان و رجوع از مذهب صد و پنجاه ساله و خطها بلعنت واضع مذهب كه بازدادند و نسخها باطراف فرستادند و ائمه خراسان و ماوراء النهر از حنفيان و غيرهم همه بخواندند و اين خبر فاش و منتشر شد، آنگه چون دو سال برآمد بر اين حادثه دگرباره در گوشه‌ها گفت‌وگويي فراگرفتند كه آن رجوع و كتابت از خوف سلطان و از بيم تيغ تركان بود ... و چندانكه حركت و جلدي كردند البته آب ريخته با كوزه نرفت و خشت از قالب بيفتاده باز جاي خويش نيفتاد كه بهمدان در حضرت اشرف انور مسعودي با حضور ملكان بزرگ محمد شاه و ملكشاه آن قاعده را هدم كرده بودند و آن طريقه بيرون كرده بودند و آن آوازه از شرق تا بغرب رسيده بود. و خواجه از آنجا ببغداد رفت و در دار الخلافه در جوامه و مدارس بغداد تمهيد اين قاعده بكرد كه نظر بر وجه مؤثر است در طريق معرفت باري تعالي و قول رسول در شرعيات و عبادات و معاملات و توابع و لواحق آن بكار آيد و انبياء معصوم‌اند و جزاء بر عمل است، و خطها بستد، و از آنجا باصفهان رفت كه دار السنة و الجماعة است و بحضور علماء بزرگ و مفتيان معتبر، اين فصل علي رؤس الملا بر سر منبر آغاز كرد و بمناظره و محاوره تقرير كرد كه حق اينست و باطل آنست، و جماعتي از مفسدان و عامه كه در آن غوغايي كردند مالشها يافتند ... و باري تعالي توحيد و موحدان «3» را نصرت كرد .. تا بيكبارگي استيصال جبر و قدر و تشبيه بكردند و همه ائمه مسلمانان
______________________________
(1)- در مورد ديگر از كتاب النقض: هيجاني
(2)- يعني ابو الفتوح محمد بن فضل بن محمد از علماي بزرگ اهل سنت
(3)- مراد اهل توحيد است يعني معتزله
ص: 153
متفق الالفاظ و الفتاوي برين جمع شدند كه مؤثر در معرفت باري تعالي نظر و عقل است و تعليم و تقليد باطلست كه آن طريقت ملحدان و باطنيان است. و بعد از آنهم در عهد حيات سلطان مسعود و بروزگار امير عباس غازي علويي از بلخ بري آمد جلال الدين نام كه عزم سفر حجاز داشت، محترم، از اهل فضل، روزي كه مرا بسراي سيد فخر الدين رحمه اللّه نوبت مجلس بود، حاجبي از آن امير عباس بيامد كه علما و متكلمان مذهب خود را بياوريد كه سيد جلال الدين خراساني با امام اهل سنت بلفضائل مشّاط در وجوب معرفت سخن خواهد گفت. ما مجلس بآخر آورديم و علما در خدمت سيد فخر الدين بسراي ايالت رفتند و قاضي ظهير الدين و خواجه بو نصر هسنجاني (هيجاني) و نجيب الدين بلمكارم را كه متبحر بودند در علم اصولين بناظري اختيار كردند و علوي سخن گفت تا بحدي كه امرا و همه تركان بدانستند كه حق اينست كه معرفت باري تعالي بعقل و نظر دانند نه بتعليم و خبر. دگرباره خطها تازه كردند و امير بدر الدين قشقلق ايشان را بتيماري ميداشت، از طريق حمايت نه از طريق مذهب، چون مسئله بآخر رسيد برخاست و گفت بر باطلي بيشتر ازين ياوري نتوان كرد و سيد بلحسين و نكي مقري حاضر بود، در حال اين آيه برخواند: «وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً» و جماعت برخاستند و بيرون آمدند و اين مجملي است از آن مفصل؛ و قزوينيان ميگفتند خواري باشد ببغداد و اصفهان و ري و همدان تقرير مذهب اعتزال و رفض كردن، مردي آن باشد كه بقزوين اين تقرير كنند و اين معني نقل مي‌افتاد بخواجه بو نصر هسنجاني، و صبر ميكرد تا در روزگار امير اينانج اتابك كه ائمه حنفيان را بوقت فتوري از شهر ري بربايست خاستند، هرچندانكه خواجه بو نصر را گفتند اختيار كدام جانب را خواهي كرد؟ ميگفت اختيار قزوين. و هرچند كه منع بيشتر كردند حريص‌تر بود و فايده نداشت و بقزوين رفت. بعد از استقبال و قبول و نزول در سراي پادشاه مظفر الدين نوبت مجلس نهادند او را، پس بر سر منبر بحضور امير و وزير و قاضي و رئيس سنت و روساء و علماء و اعيان و بزرگان از خواص و عوام اين ماجرا از اول تا بآخر كه رفته بود از بطلان مذهب ايشان و مشابهت آن مذهب بمذهب مقلدان و تعليميان، بيان كرد.
ص: 154
عوام غوغائي كردند كه با هسنجاني چكنند، چون بيرون آمد گفتند در سراي امير نبايستي كه با امامان بگفتي كه چه ميبايد كردن. اين سخن بگوش خواجه بو نصر رسيد، از امير درخواست و روز آدينه در جامع قزوين با حضور صد هزار مرد سخن بگفت و تقرير مذهب كرد و بطلان تعليم و تقليد بغايت رسانيد، همه مدهوش و متحير شدند و بسلامت بازآمد ..»
اين عبارات كه نقل كرده‌ايم وضع مذهبي عصر و مجاهدات علماي هر فرقه را براي قبولانيدن عقايد خود، و فتنه‌هاي عوام در تعصب نسبت بآن عقايد، و دخالتهاي امراء در ترويج مذهبي از مذاهب، و فشار بر پيروان مذاهب ديگر، و علاقه آنان را باستماع بحث‌هاي مذهبي كه منجر بحضور در مجالس وعظ و تذكير و مناظره و جدل ميشده است، و شكنجه و آزار مردم در راه عقيده و ايمان قلبي، بخوبي آشكار ميكند.
بازار تهمت و افتراء در اين دوره رواجي عجيب داشت. معتقدين هر مذهب ضمن ايراداتي كه بر مذاهب ديگر وارد ميدانستند، بذكر تهمت‌ها و افتراآتي نيز بر اهل آن مذاهب مبادرت مينمودند و در اين امر حتي از وقاحت و بيشرمي هم دريغ نميكردند. ضمن مطالعه در كتب مذهبي اين دوره نخستين مسأله‌يي كه جالب توجه است ذكر فضايح هر مذهب ميباشد. البته ذكر فضايح مذاهب از اوايل قرن پنجم و شايد پيش از آن معمول بود، ليكن در اين دوره علماء هر دسته سعي ميكردند فضايح جديدي براي مخالفان خود بجويند و آن فضايح را بزرگ كنند و پنهان و آشكار بمردم بگويند تا مخالفان خود را رسوا كنند و مردم را بتبرّي از آنان برانگيزند. مثلا يكي از مؤلفان زمان در حدود سال 556 يا اندكي پيش از آن كتابي در انتقاد شاعيان نوشته بود بنام بعض فضايح الروافض. مؤلف اين كتاب كه قسمتي از عمر خود را در اعتقاد بتشيع بسر برده بود براي هم‌مذهبان قديم خود شصت و هفت فضيحت در كتاب خويش آورده بود و اين فضايح غير از مثالب متعدد و طعنها و ريشخندهاي متعدد ديگريست كه بشيعيان زده است.
شيعيان هم بيكار ننشسته و چند سالي بعد از تأليف آن كتاب يعني در حدود سال
ص: 155
560 هجري كتابي در نقض آن نوشتند بنام «بعض مثالب النواصب في نقض بعض فضايح الروافض» كه از كتب مشهور شيعه و بكتاب النقض معروفست. در كتاب النقض هم از ذكر مثالب و فضايح اهل سنت خاصه مجبره و مشبهه خودداري نشد و در برابر هر موردي كه مؤلف بعض فضايح الروافض براي طعن و تسخر شيعيان يافته بود مواردي براي جواب ذكر شد و از اين راه كتابي عظيم كه اتفاقا حاوي نكات بسيار مهم تاريخي هم هست فراهم آمد.
در كتابهاي ديگر اين دوره هم مانند الملل و النحل شهرستاني و تبصرة العوام سيد مرتضي بن داعي حسني رازي و امثال آنها از ذكر فضائح فرق مختلف غفلت نشده و نويسندگان آن كتب از طعن و لعن فرقي كه دور از ذوق و عقيده مذهبيشان سخن مي‌گفته‌اند، خودداري نكرده‌اند.
در مناقشاتي كه اهل مذاهب با هم مي‌كرده‌اند سخنان عجيب درباره يكديگر مي‌گفتند. مثلا از مدعيات اهل تسنن بر روافض آن بود كه توبه رافضي مقبول نخواهد بود و شيعه اجلّاء صحابه را شتم مي‌كنند، درس فقه و شريعت ندارند، مردمي ضعيف رأي‌اند و «رافضيئي دهليز ملحدي است»، و شيعه مانند گبركان هستند، و گبراني هستند كه سر بگريبان رفض برآوردند، و با ملاحده تفاوتي ندارند، و با دهريه يكسانند، و امثال اين ترّهات ... «1» و شيعه هم از ذكر سخناني نظاير آنچه گفته‌ايم در قبال اين دشنامها خودداري نداشتند و اهل سنت را بجبر و تشبيه و تعصب و تقليد و نظاير اين مسائل سرزنش ميكردند و بدشمني با دين و عناد با خاندان رسالت متهم مينمودند. اهل سنت ميگفتند «شاعركان بد اعتقاد و بي‌نماز مفسد خمار شعرهاي ركيك گفته‌اند و در بازارها جمع شده ميخوانند و اين خواجگان رافضي كافركيش احمق روش عوان طبع ابله دمدار بي‌تميز با دلهاي پرغل و غش و كين جمع شده بر آن دروغها معتكف بوده آن بهتانها را بجان خريدار شده و آن محالات را در هيچ تاريخي و اثري نميشنوند» «2» و «عجب
______________________________
(1)- كتاب النقض صفحات: 9، 11، 49، 84، 85، 373، 444، 449، 469،
(2)- كتاب النقض ص 40- 41
ص: 156
است كه خران ورامين و كفش‌گران درغابش (؟) و عوانان قم و كلاه‌گران آوه و جولاهكان كاشان و كياكان ساري و ارم و خربندگان سبزوار در قفاي محمد و علي بدارند و ببهشت برند كه اينان شيعه آل محمدند و صحابه رسول و بزرگان و امامان را بدوزخ برند ...» «1» و آنگاه مصنف شيعي در برابر اين سخنان ركيك زبان ببذاءت مي‌گشوده و ميگفته است: «... طرفه‌تر آنست كه گمان مي‌برد كه لران خوزستان و گاوان طوس و خران اردبيل و گرگبران قزوين و مشبهه همدان و خربندگان ساوه و دباغان نهاوند و بياعان اصفهان و خارجيان كره (در بعض نسخ كوه كيلويه) و خران اهواز همه ببهشت روند براي آنكه كفر و فساد و عصيان بمشيت و اراده خداي تعالي گويند «2» و علي را قتال گويند و مصطفي را كافر بچه و اشكم شكافته و عاشق دانند و بو بكر و عمر را تمام النبوة خوانند و رافضيان را لعنت كنند و كافر خوانند و سلمان و بو ذر و مقداد و عمار و خزيمه و حذيفه و جابر و ابو ايوب و محمد بو بكر و مالك اشتر و عبد اللّه عباس و غير ايشان همه بدوزخ روند از بهر آنكه منكر اختيار امامت بو بكر و عمرند ...» «3»
از جمله بدبختيها آن بود كه كار اين مناقشات متعصبانه و كودكانه غالبا باهانت و جسارت مردم ببزرگان دين مي‌كشيد و طرفين ضمن مناقشات خود گاه عنان اختيار از كف ميدادند و بجاي تاخت بردن بر اهل سنت يا شيعيان بمقتدايان آنان بد ميگفتند و بي‌ادبانه زبان گستاخي نسبت بآنان مي‌گشودند چنانكه در همين كلام منقول ديده‌ايم كه چگونه نسبت بعلي عليه السلام سخن ميگفتند و چون شيعه در ذكر محامد او غلو و مبالغه ميكردند «4» اهل سنت نيز با آنكه علي عليه السلام از خلفاي راشدين است در انكار محامد و فضايل او و همچنين اولاد و جانشينان وي مقالاتي ميپرداختند و در ضمن اين مقالات بساحت آنان جسارت ميكردند و حتي شجاعت و جنگاوري علي و زحماتي را كه در قلع و قمع مخالفان دين كشيده بود، انكار مينمودند و ميگفتند «اين
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 296
(2)- يعني قائل بجبرند و همه افعال را منسوب بخداوند ميدارند
(3)- كتاب النقض ص 297
(4)- ايضا ص 338- 399
ص: 157
يكي كه امام است (يعني علي عليه السلام) با آنكه قوم بيشتر داشته و قبيله بسيارتر، در خانه تن بزده، منشور بر طاق نهاده، با اعداء دست در كاسه كرده، پنج درم سنگ خون از وي نيامده، باطل را حق ميگويد، ياري مبطلان ميدهد، با ظالمان مناكحت و مجالست مي‌كند، اين بدان (يعني بمحمد صلي اللّه عليه و آله) چه ماند؟» «1» و شيعه نيز در مقابل بشيخين و عثمان و معاويه و يزيد و آل مروان دشنامها مي‌دادند و شاعران شيعه در ذكر مثالب آنان شعرها مي‌سرودند و مناقب‌خوانان آنها را در كوي و بازار مي‌خواندند و در برابر آن دسته فضايل‌خوانان سني عمل متقابل مينمودند. «2» شيعه در قبال بدگوييهايي كه متعصبان اهل سنت نسبت بائمه آنان ميكردند در ذكر مثالب و فضايح اعمال بني اميه و بني عباس راه مبالغه مي‌پيمودند و خلفاي معاصر خود يعني عباسيان را بعيش و نوش و ارتكاب اعمال خلاف دين و تقاعد از حفظ حدود و ثغور اسلام و جان و مال مسلمانان سرزنشها ميكردند «3».
پيروان مذاهب سنت با يكديگر و پيروان مذاهب شيعه با هم همين دشمنيها و مناقشات لفظي و كشتارها و آزارها را معمول ميداشتند و همه آنها با خوارج و خوارج با همه آنها دشمني و عناد سخت ميورزيدند و طوايف مختلف خارجي هم هريك ديگري را كافر و واجب القتل ميدانست. خلاصه آنكه در اين دوره بزعم هر دسته‌يي از دسته‌هاي متعدد اسلامي همه عالم پر از مردم «بدمذهب» و «بددين» يا «كافر» و «ملحد» بود و آزار و قتل بعضي از آنان حتي زنان و فرزندانشان هم جزو مثوبات بوده است و موجب سعادت و فلاح اخروي و تملك حور و قصور در خلدبرين مي‌شده است!
افزودن يادداشتهاي ذيل درباره وضع عمومي مذاهب در اينجا خالي از فايده بنظر نمي‌آيد:

تسلط علماي ديني‌

درين عهد علماي ديني تسلط و نفوذ تام و تمام در پيروان خود داشته و واقعا آنها بوده‌اند كه در شهرها و قراء و قصبات بر مردم حكومت مي‌كرده‌اند. بحكم و اشاره آنان مريدان از فدا كردن مال و جان
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 345
(2)- ايضا 33 و 78
(3)- ايضا ص 356- 357 و 370
ص: 158
ابا نداشتند و يا اگر در دل ناخشنوديي از اين باب احساس مي‌كرد نه آن ناخشنودي را اظهار نمي‌نمودند. براي اين موضوع در شرح احوال مشايخ تصوف و رجال بزرگ مذهبي شواهد بسيار داريم كه نقل آنها سخن را بدرازا مي‌كشاند و از آن ميان بي‌فايده نمي‌دانم كه اين داستان را نقل كنم: «شنيدم كه عمادي كه از شاعران او «1» بود بر عبّادي قصيده‌يي ميخواند كه، شعر:
ره مي‌رويم و ديذه برهبر نمي‌رسذكان مي‌كنيم و تيشه بگوهر نمي‌رسذ عبادي بر سر منبر بوذ، عمادي بدين بيت رسيد كه:
بر آستان جاه تو چرخ ارنداذ بوس‌عذرش قبول كن كه مگر برنمي‌رسذ عبّادي گفت امير عمادي هر آرزو كه دارد بخواهد. عمادي ملازم قاضي را با خود داشت، گفت بهزار دينار سرخ قرض محبوسم، موكل اينست و وجوه قرض مي‌بايد.
عبّادي سر فروبرد. يكي از مريدان گفت ببود! عبادي سربر آورد و گفت امير عمادي چهار هزار دينار با قرض دهد فردا ديگر قرضش بايد كه بخورد! مريدي ديگر گفت هزار ديگر ببود! و عمادي بياسود. مدح شاعر گويم يا همت عالم يا ارادت مجلس؟ ...» «2» و اين اعتقاد و علاقه حتي در رجال قوم نيز ديده ميشود و بسياري از امرا و سلاطين و وزراء اين عهد از پيروان و علاقه‌مندان بعلما بوده و نفقات فراوان در راه مشايخ صوفيه يا ائمه مذهبي صرف ميكرده‌اند و از مهمترين آنان نظام الملك طوسي است كه علاوه بر تأسيس مدارس نظاميه و تعيين مشاهره براي مدرسان و طالبان علم در آنها، در احداث خانقاهها و رعايت جانب صوفيه و بخشش اموال كثير بآنان نيز مبالغه بسيار ميكرد «3».
شايد يكي از علل فراواني عدد فقها در اين دوره و وجود شماره بسياري از آنان در همه بلاد و قراء و قصبات، همين تشويق و بزرگداشتي باشد كه مقامات رسمي درباره آنان معمول ميداشتند و البته اين را نبايد تنها علت اين امر دانست بلكه علت‌هاي ديگر و از آنجمله ريشه دوانيدن دين در ميان مردم، و شيوع تعصب و اعتقاد شديد عموم مسلمانان
______________________________
(1)- يعني طغرل بن محمد بن ملكشاه سلجوقي
(2)- راحة الصدور راوندي ص 209
(3)- اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابي سعيد چاپ نگارنده ص 193- 194 و نيز رجوع شود به كتاب النقض ص 106 و 108
ص: 159
بمسائل ديني، و اظهار علاقه و تمايل عامه باين مسائل هم وسيله عمده افزايش عده علماي ديني در اين دوره بوده است.
علت عمده ديگر ضعف علوم عقلي و يا متروك ماندن آن در بسياري از مراكز بوده است بخصوص كه اين علت با ايجاد مدارس متعدد مذهبي و پديد آمدن موقوفات فراوان كه صرف تعليم و تعلم طلاب و تأمين حوائج استادان و شاگردان علوم ديني ميگرديده است همراه بود. كثرت عدد فقها را در آن ايام تا قرن هفتم ميتوان از اينجا حدس زد كه فقط در كنف اداره امام برهان الدين محمد معروف بصدر جهان از كبار ائمه و رؤساء آل مازه بخارا و سلف او نزديك شش هزار فقيه بسر ميبردند «1» و البته اينان همه از فقهاي حنفي بوده‌اند نه از ساير فرق، و اين خاندان حتي در ايام بعد از حمله مغول و خرابيهاي آنان در ماوراء النهر همچنان رعايت حال فقهاي حنفي را ادامه ميداده و در عهد تأليف كتاب آثار البلاد قزويني (سال 674) چهار هزار فقيه در كنف حمايت و رعايت خود داشته‌اند «2». يكي از افراد اين خاندان بنام صدر الصدور برهان الدين عبد العزيز بن عمر در رعايت حال يكي از اين فقها كه تحت حمايت او بود سي هزار دينار زر سرخ صرف كرده شرح داستان چنينست كه «وقتي دانشمندي «3» از متعلمان غريب، كه بتعلم بسمرقند آمده بود، خيانتي بزرگ كرد، سلطان سمرقند او را بگرفت و خواست كه برنجاند، و گفت اگرچه بدين خيانت مستوجب كشتن است اما چون دانشمند است و غريب، او را سي چوب بزنند. صدر جهان گفت اگر پادشاه هر چوبي را بهزار دينار زر سرخ بفروشد خزانه را توفيري تمام باشد و دانشمند غريب را آبروي نرفته باشد. پس سي هزار دينار بداد و آن دانشمند را از آن ورطه بيرون آورد و اين واقعه در ماوراء النهر مشهورست». «4»
امثال اين وقايع و اشارات درباره بزرگداشت فقها در آثار قرن ششم بسيار ديده
______________________________
(1)- سيره جلال الدين منكبرني تأليف محمد بن احمد النسوي، منقول از حواشي چهار مقاله از مرحوم قزويني ص 119
(2)- ايضا ص 115
(3)- يعني فقيه
(4)- جوامع الحكايات عوفي. منقول از حواشي چهارمقاله چاپ ليدن ص 117- 118
ص: 160
ميشود و بعضي از سلاطين مانند سنجر در اين‌باره مبالغه مينمودند «1».
با تمام اين احوال علماي ديني بر اثر اختلافي كه ممكن بود بين عقايد آنان و امرا و سلاطين متغلب زمان باشد، دچار مشكلاتي از قبيل نفي بلد و حبس و شكنجه و الزام بترك عقيده و امثال اين امور نيز ميشده‌اند و بعضي ازين قبيل حوادث پيش از اين اشاره شده است و حتي ممكن بود در گيرودار اختلافات مذهبي عوام دسته مخالفان بجان و مال و خان‌ومان علماي مخالف نيز دست‌درازي كند. «2»
بسبب همين اختلافات و جداييها هر دسته از مردم اين دوره براي خود مدرسه و جامع خاص داشته «3» و گاه از ورود دسته‌هاي مخالف يا بعضي از افراد معين در آنها پيش‌گيري ميكرده‌اند.

اختلافات مذهبي و شعر

دامنه اختلافات مذهبي در اين دوره چنان وسعت گرفته بود كه از عوام و مردم غوغا بخواص كشيده بود، و نه تنها، چنانكه ديده‌ايم، علما در رد يكديگر بتأليف كتابها مبادرت مي‌جستند بلكه شاعران زمان هم در اين‌گونه تعصبات شركت مي‌كرده و باظهار عقايد مذهبي خود يا هجو و انتقاد مخالفان مذهبي مبادرت مينموده‌اند و حتي گاه تهمتهاي مذهبي را وسيله انتقام قرار ميداده‌اند و حال آنكه غالب آنان به بي‌ديني و خلاعت مشهور بوده‌اند. اينك براي نمونه يك قطعه از ظهير را مي‌آوريم كه در آن مردي را بسبب اعتقاد باعتزال شايسته هجو و لايق قدح دانسته است:
ترا بتيغ هجا پاره‌پاره خواهم كردكه كشتن تو مرا شد فريضه كلي
خدايگان وزيران مرا چه خواهد كردز بهر خون يكي زن بمزد معتزلي و خاقاني هم در اشعار خود علاوه بر تاختهايي كه بر فلاسفه و اهل جدل و معطله آورده
______________________________
(1)- راحة الصدور راوندي ص 171
(2)- كتاب النقض ص 486 و 488 و حواشي لباب الالباب ج 1 ص 354
(3)- مثلا در ري. رجوع شود به كتاب النقض ص 598- 599؛ و نيز رجوع شود به ص 494 كه در آنجا بطور كلي نسبت بهمه جا حكم كرده است.
ص: 161
است و، بعدها بنقل اقوال او در اين ابواب مبادرت خواهيم كرد، در بعضي از ابيات خويش از تأييد عقايد ديني خويش و تعريض بر مخالفان مذهبي خاصه بر معتزله خودداري ننموده و گفته است:
رؤيت حق ببر معتزلي‌بودني نيست ببين انكارش
معتقد گردد از اثبات دليل‌نفي لا تدركه الابصارش
گويد از ديدن او محرومندمشتي آب و گل روزي خوارش
خوش جوابيست كه خاقاني داداز پي رد شدن گفتارش
گفت من طاعت آن‌كس نكنم‌كه نبينم پس از آن ديدارش! بعضي از شاعران ديگر علي الخصوص ناصرخسرو قبادياني شعر را وسيله قاطعي براي بيان عقايد مذهبي و تبليغات ديني قرار دادند و عده‌يي ديگر ضمن نعت خدا و پيامبر و اصحاب، اثبات عقايد مذهبي خود را وجهه همت ساختند و اين نيست مگر نتيجه غلبه عواطف ديني بر عواطف ديگر در اين عهد و رواج مناقشات مذهبي.

وضع فرق شيعه‌

در ذيل اين مبحث لازم است درباره وضع فرق شيعه كه در ادوار اسلامي هميشه در ايران جزو فرق مهم و اصلي مذهبي شمرده ميشده‌اند، سخن گوئيم. با مطالعه در مآخذ و منابع اين دوره آشكار ميشود كه با همه مشكلاتي كه براي شيعه وجود داشته، و با قوت اهل تسنن و غلبه آنان، و با آنكه اكثر سلاطين و امرا و حكام در اين دوره بر مذاهب اهل سنت بوده و عقايد اصولي آنان نيز غالبا مغاير با شيعه بوده است، باز تشيّع در حال پيشرفت بود و بآتشي ميمانست كه در زير خاكستر توسعه يابد و آماده آن شود كه روزي كاملا برافروخته و آشكار گردد.
از فرق متعدد شيعه كه در جلد اول ازين كتاب بدانان اشارتي كرده‌ايم، و در كتب ملل و نحل ذكر همه آنان آمده، در قرن ششم و اوايل قرن هفتم تنها چهار فرقه اصلي باقي مانده بودند «1» و اين چهار فرقه كه هنوز هم باقيند عبارتند از:
______________________________
(1)- رجوع شود به تبصرة العوام ص 180
ص: 162
1) نصيريان. اين اسم از قرن ششم و هفتم بشيعه غاليه كه معتقد بالوهيت علي بن ابيطالب‌اند، داده ميشد «1». نصيريان را فرق شيعه خاصه شيعه اماميه جدا تكفير ميكرده و از قبول آنان در شمار همكيشان خود امتناع مينموده‌اند. 2) زيديه. 3) اسمعيليه 4) شيعه اماميه اثني عشريه.

فرقه زيديه‌

اين فرقه در عهد مورد مطالعه ما بر چهار فرقه منقسم مي‌شده‌اند:
اول جاروديه مشهور به «سر حوبيّه» «2» پيروان ابو الجارود معاصر حضرت امام باقر عليه السلام. دوم جريريه. سوم بتريّه پيروان كثيّر النّوّاء الابتر. چهارم يعقوبيه.
اين هر چهار فرقه در اصل عقيده يكسان بوده و اعتقاد داشته‌اند كه امام كسي از بني فاطمه است كه عالم و شجاع باشد و خروج كند بر حكام و امراء ظالم وقت و همه بعد از حضرت علي بن الحسين معتقد بامامت زيد بن علي هستند كه بسال 121 هجري خروج كرد و كشته شد. جاروديه كساني را كه پيش از علي عليه السلام زمام حكومت اسلام را در دست گرفته بودند غاصب و كافر ميدانستند و بهمين سبب از شيخين تبري ميكردند و گروهي از آنان بمهدويت محمد بن علي بن عمر بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب، صاحب طالقان، معتقد بودند كه بامر معتصم بحبس افتاد و عاقبت او معلوم نشد، و گروهي ديگر بمهدويت يحيي بن عمر بن يحيي بن الحسين بن زيد بن علي، صاحب كوفه، اعتقاد داشتند كه در عهد مستعين بقتل رسيده بود.
اما فرقه سليمانيه يا جريريه خلاف فرقه مذكور كه امامت را بنص ميدانستند، معتقد بودند كه امامت بشوري است و امامت مفضول درست است و اگرچه ابو بكر و عمر بامارت مخطي بودند ليكن خطاء آنان چنان نيست كه دليل كفرشان گردد اما عثمان بسبب بدعتهايي كه نهاد كافر شد.
بتريه از اين هم فراتر ميرفتند و ميگفتند اگرچه بعد از رسول علي افضل خلايق
______________________________
(1)- تبصرة العوام ص 180
(2)- ابو الجارود از معاصران حضرت باقر بود و آن حضرت او را بسبب نفاقش سرحوب، كه يكي از اسامي شيطانست، ميخواند و بدين سبب فرقه او را سرحوبيه گفتند.
ص: 163
بود ليكن چون او ترك امامت كرد امامت بر شيخين درست شد و يعقوبيه نيز شيخين را امامان بحق مي‌دانستند.
زيديان در اصول پيرو معتزله بوده و در فروع با اهل سنت و جماعت موافقت داشته و قياس و رأي و اجتهاد و استحسان را دلايل شرعي مي‌شمرده‌اند و همه ائمه بعد از علي بن الحسين را گمراه مي‌دانستند و مي‌گفتند هركه بامامت زيد اعتقاد نداشته و جهاد را واجب نداند كافر است.
زيديان بر اثر تسلطي كه در قرن سوم و چهارم بر ديلمان و گيلان و طبرستان و گرگان داشته‌اند، در قرن ششم در آن نواحي بسيار بودند. نصير الدين عبد الجليل يمن و طايف و مكه و كوفه و اكثر بلاد گيلان و جبال و ديلمان و بعضي از بلاد مغرب را محل اجتماع زيديان دانسته و گفته است كه آنان در اين نواحي «خطبه و سكه بنام ائمه خود كنند، فاطمي عالم شجاع كه خروج كرده باشد، و البته بنام خليفه و سلطان وقت خطبه نخوانند و سكه نزنند مگر بكوفه كه قريب‌تر است بدار الملك خلافت، و بمكه هر سال يكبار مالهاي بسيار بستانند و خلعتها برسد و قضاة و فقها و علماء ايشان همه فتوي بدان مذهب كنند» «1».

فرقه اسمعيليه‌

قرن پنجم و ششم دوره قدرت اسمعيليه و كمال فعاليت آنان در تبليغ عقايد خود و حتي ايجاد مراكز مقاومت و حكومت در ايران و مبارزه سخت با فرق ديگر اسلامي و با سلاطين و امراء مخالف خود در اين سرزمين بوده است.
در مجلد اول از همين كتاب (چاپ اول ص 212- 220) باختصار درباره اصول عقايد فرقه اسمعيليه و شعب آن خاصه قرامطه و كيفيت نشأت آنها و همچنين تشكيل دولت فاطمي بدست ابو محمد عبيد اللّه مهدي بسال 297 سخن گفته‌ام.
دولت فاطمي در اوايل دوره‌يي كه مورد مطالعه ماست تحت خلافت المستنصر ابو تميم معدّ بن الظاهر ابو الحسن علي بود كه از 427 تا سال 487 هجري متعهد امور
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 493
ص: 164
خلافت بود. در دوره اين خليفه دولت فاطمي باوج قدرت رسيد و در برابر بعضي متصرفات كه فاطميان در شمال غربي افريقا از دست داده بودند، حوزه تسلط خود را بقسمت اعظم از نواحي شمالي افريقا و شام و آسياي صغير و سواحل بحر احمر كشيد و تا حدود بغداد و واسط پيش رفت و مقارن غلبه سلاجقه بر عراق عرب، در بغداد خطبه بنام المستنصر خوانده ميشد بدين معني كه در سال 448 در واسط و دو سال بعد يعني در سال 450 در بغداد خطبه بنام خليفه فاطمي خواندند.
توضيح اين مقال آنست كه در ماه رمضان سال 446 بين ابو الحارث بن ارسلان البساسيري، مقدّم غلامان ترك پادشاه بويي، و خليفه القائم بامر اللّه نقار و كدورتي درگرفت و او شروع بقتل و غارت در بغداد و انبار و ديگر نواحي مجاور كرد و از اين پس نيز باز در سال 447 بين تركان بغداد و بساسيري فتنه‌يي درگرفت كه خليفه و وزير او نيز در آن شركت داشتند و بسبب ارتباطي كه بساسيري با خليفه فاطمي مصر يافته بود، براي دفع او بسلطان طغرل ملتجي گرديدند و سلطان در سال 447 ببغداد نزديك شد و بساسيري از بيم او بجانب شام گريخت و در آنجا از جانب خليفه المستنصر باللّه فاطمي خلعت و هدايايي براي او فرستاده شد.
بساسيري بعد از فرار بشام در شوال سال 448 بهمراهي نور الدوله دبيس بن مزيد با قتلمش عم سلطان طغرل بيك، كه بهمراهي قريش بن بدران بجنگ او آمده بود، نبردي سخت كرد و آنانرا بشكست و بر موصل استيلا يافت و در آنجا خطبه بنام المستنصر باللّه فاطمي خواندند.
طغرل از بغداد بموصل رفت و آنجا را از چنگ عمال فاطمي بيرون آورد و بابراهيم بن ينال سپرد و در سال 449 ببغداد بازگشت. ابراهيم ينال در سال 450 از موصل عزم بلاد جبال كرد. بساسيري از غيبت او استفاده كرد و موصل را دوباره بتصرف درآورد و چون در همين اوان طغرل بايران بازگشته بود و در بغداد قوايي كه نيروي سركوبي بساسيري داشته باشد وجود نداشت، بساسيري بهمراهي قريش بن بدران صاحب موصل بغداد را تصاحب كرد و در جامع منصور بغداد بنام المستنصر باللّه خطبه خواند و فرمان داد تا
ص: 165
در اذان بر رسم شيعه «حيّ علي خير العمل» بگويند (شوال سال 450) و القائم بامر اللّه و وزير او رئيس الرؤسا را مقيد كردند و باسم خليفه فاطمي سكه زدند و اين وضع از شوال سال 450 تا ذي القعده سال 451 در بغداد باقي بود و چون طغرل در اين مدت گرفتار طغيان ابراهيم ينال بود نميتوانست آن شهر را از چنگ بساسيري و قريش بيرون آورد تا در ذي القعده سال 451 دوباره روي ببغداد آورد و خليفه را كه در اسارت علم الدين قريش بن بدران بود ازو بازگرفت. خليفه با تبجيل و احترام بي‌سابقه ببغداد وارد شد و سلطان بساسيري را نيز بچنگ آورد و بكشت و سرش را ببغداد آورد «1».
بدين ترتيب دولت عباسي كه در شرف انقراض بود احياء شد و آن پيكر محتضر از انفاس تركمانان جاني تازه كرد و قدرت دولت فاطمي نيز كه بمرحله‌يي جديد از توسعه رسيده بود گرفتار تراجع شد.
در همان حال كه خلفاي فاطمي از راه تسخير نواحي جديد بجانب شرق ممالك اسلامي نزديك ميشدند، از راه اعزام داعيان بكشورهاي مختلف نيز در ترويج مذهب اسمعيلي و بسط دايره قدرت خود كوشش ميكردند و از اين راه داعيان بزرگي از آنان در دوره مطالعه ما پديد آمدند كه در تاريخ و ادبيات فارسي داراي شهرت بسيار هستند.
نخستين داعي بزرگ اسمعيلي كه فعاليت خود را از اوايل عهد سلجوقي آغاز كرد شاعر و نويسنده و حكيم و متكلم بزرگ ابو معين ناصر بن خسرو قبادياني بلخي ملقب به «حجت خراسان» است. راجع بناصر خسرو و احوال و آثار او در باب شعرا و نويسندگان سخن خواهيم گفت و در اينجا بايد بياد آوريم كه او فعاليتهاي تبليغاتي خود را در مذهب اسمعيلي بعد از بازگشت خود از سفر حجاز و مصر (حدود سال 441 هجري) آغاز كرد. نخست چندي در بلخ بنشر عقايد و دعوت مردم به «ميانجي زمان خويش المستنصر باللّه» اشتغال داشت «2» ليكن بر اثر فشار شديد علماي اهل سنت و
______________________________
(1)- در باب اين وقايع رجوع شود به كامل ابن اثير حوادث سنين 446 الي 451 و اخبار- الدولة السلجوقية ص 18- 21 و ساير مآخذ.
(2)- زاد المسافرين چاپ برلين مطبعه كاوياني، ص 4
ص: 166
اتهام ببد ديني و پيروي از مذهب قرامطه و كفر و الحاد و رفض «1» و نظاير اين تهمتها كه در آن روزگار فراوان بود، ناگزير آن شهر را ترك گفت و چندي در مازندران و نيشابور و شايد نواحي ديگري از خراسان در حال فرار و اختفا بسر برد و عاقبت بقلعه يمكان در ناحيه بدخشان پناه برد و آنرا مركز تبليغات مذهبي خود قرار داد و بتأليف و تصنيف كتب و رسالات مهم خود در اثبات اصول عقايد اسمعيليان همت گماشت كه اهمّ آنها كتاب زاد المسافرين اوست.
تبليغات ناصرخسرو در مازندران و خراسان باعث شد كه فرقه خاصي از اسمعيليان بنام ناصريه در اين نواحي پديد آيد. در كتاب بيان الاديان كه سه چهار سال بعد از وفات ناصرخسرو (در حدود سال 485) تأليف شده چنين آمده است: «الناصرية اصحاب ناصرخسرو و او ملعوني عظيم بوده است و صاحب تصانيف» و نيز گفته است: «بيمكان مقام داشت و آن خلق را از راه ببرد و آن طريقت او آنجا برجاست» و «بسيار كس از اهل طبرستان از راه برفته و آن مذهب بگرفته» و در كتاب تبصرة العوام نيز اشاره‌يي باين مذهب مي‌يابيم بر اين منوال: «ناصريه رئيس ايشان ناصرخسرو بود و اين ملعون شاعر بود و خلقي را گمراه كرد» «2»
در ناحيه عراق نيز در همين اوان يعني دوره سلاجقه بزرگ دعاة فاطمي بشدت سرگرم نشر دعوت باطني بوده‌اند و بزرگترين كسي را از ميان آنان كه در تواريخ اين عهد مي‌يابيم احمد بن عبد الملك عطّاش است. وي پسر عبد الملك عطاش از مشاهير دعات اسمعيليان در عراق بود «3» كه بشعر و ادب و زهد و تقوي شهرت داشت و اين صفات سبب شهرت و محبوبيت او شده بود، ليكن بر اثر آزار ائمه متعصب اصفهان از آن شهر گريخت و بري شد و از آنجا بحسن صباح پيوست. اين عبد الملك را پسري بود احمد
______________________________
(1)- رجوع كنيد بموارد مختلف از ديوان شاعر مثلا صفحات 110 و 217 و 420 و 429 و 448 از چاپ كتابخانه تهران.
(2)- تبصرة العوام ص 184
(3)- در عبارت حسن صباح كه عطا ملك از «سرگذشت سيدنا» نقل كرده آمده است كه عبد الملك عطاش داعي فاطميان در عراق بود. جهانگشا ج 3 چاپ سيد جلال الدين تهراني، ص 105.
ص: 167
نام كه در عهد پدر كرباس‌فروشي ميكرد و از مذهب پدر تبرّي مينمود و بدين سبب بعد از فرار پدر كسي متعرض او نشد و او در خفا سرگرم نشر دعوت اسمعيلي بود تا انقلابات اصفهان بر اثر اختلافات سلطان بركيارق و سلطان محمد فرزندان ملكشاه آغاز شد. احمد از اين انقلابات استفاده نمود و شاه دژ را كه از قلاع استوار اصفهان و مدّخر بانواع ذخاير و اسلحه بود تصرف كرد و آنجا را بيش از پيش مستحكم ساخت و ذخاير بسيار و سلاح بي‌شمار در آنجا گرد آورد و «دعوت‌خانه» يي نزديك اصفهان بنا كرد و آنرا مركز تبليغ مذهب فاطمي قرار داد و قريب سي هزار كس را از اصفهان بمذهب خود درآورد و نزديك دوازده سال بر همين منوال بكار خود ادامه ميداد و در اين مدت بسياري از مخالفان خود را نيز از پاي درآورد و رعبي عظيم در دل مخالفان انداخت و عوارضي بر مردم تعيين كرد چنانكه جمع آوردن خراج بر عمّال سلطان دشوار شده بود و سلطان محمد بعد از استقرار كار سلطنت بدفع آنان همت گماشت و بعد از چندي زدوخورد و مهاجرت عده‌يي از اتباع او بقلاع طبس و الموت (بمصالحه و رضايت پيشواي خود)، و باقي ماندن عده قليلي با وي، و مبارزه مردانه‌يي كه آن گروه تا آخرين نفس كردند، احمد بن عبد الملك و پسر او تسليم سلطان سلجوقي و عوام و متعصبين اصفهان كه با او يار شده بودند، گرديدند و زنش خود را با لباس فاخر و جواهر نفيس از فراز دژ بپايين انداخت و جان سپرد.
رفتار محمد با اين اسيران بسيار وحشيانه و نشانه‌يي از خونخواريها و بيدادهاي تركمانان و همدستان متعصّب آنان در مبارزه با فرق مخالف خود بود. سلطان محمد نخست فرمان داد تا احمد را دست‌بسته بر اشتري نشاندند و باصفهان بردند «و افزون از صد هزار مرد و زن و كودك بيرون آمده بودند با انواع نثار از خاشاك و سرگين و پشكل و خاكستر، و مخنّثان حراره‌كنان «1» در پيش با طبل و دهل و دف، و ميگفتند، حراره:
عطّاش عالي
جان من
عطاش عالي
______________________________
(1)- حراره: يعني تصنيف و سرود. حراره‌كنان يعني سرودگويان.
ص: 168
ميان سر هلالي
ترا با دز چكارو!
و او را با اين عظمت و جلالت و حرمت (!) در شهر بردند. هفت روز آويخته بود و تيربارانش مي‌كردند و بعاقبت بسوختندش!» «1» و بقول ابن اثير كه اين حادثه را در سال 500 هجري ذكر كرده، احمد بن عبد الملك را يك هفته بعد از اسارت پوست كندند تا بمرد و پوست او را بگل بينباشتند و سر او و فرزندش را ببغداد نزد خليفه عباسي فرستادند «2» و در همين اوان هم قلعه خان لنجان بدست سپاهيان سلطان محمد تسخير شد و او بعد از اين كارها بفكر برانداختن حسن صباح سومين داعي بزرگ فاطمي در عهد سلجوقي افتاد ليكن «مرگ آمد و آب از آسيا افگند!»
حسن بن الصبّاح از داعيان فرقه نزاريّه است. بعد از وفات المستنصر فاطمي ميان دو فرزند او المصطفي لدين اللّه مشهور به «نزار» و المستعلي باللّه ابو القاسم احمد كه هر دو مدعي جانشيني پدر بودند اختلاف افتاد و از اينجا متابعان فاطميه مصر برد و دسته «نزاريان» و «مستعليان» منقسم گرديدند.
آن دسته كه طرفدار امامت نزار شدند اسمعيليان عراق و شام و قومس و خراسان و لرستان بودند. و آن دسته كه بامامت المستعلي اعتقاد يافتند اسمعيليان مصر و بلاد مغرب بودند ليكن در همان حال عده‌يي از طرفداران امامت نزار در مصر بوده و قوتي داشته‌اند و همين قومند كه بسال 524 ابو علي منصور بن المستعلي را مغافصة هلاك كردند.
از جمله پيروان فرقه نزاريه همچنانكه گفته‌ايم حسن بن الصباح مؤسس فرقه صبّاحيه در ايرانست. نسبت او را بقبيله حمير رسانيده و گفته‌اند پدرش صبّاح از يمن بكوفه و از آنجا بقم و ري آمد و حسن در ري ولادت يافت. نام و نسب حسن را چنين
______________________________
(1)- راحة الصدور ص 161
(2)- راجع به احمد بن عبد الملك عطاش رجوع شود به: كامل التواريخ ابن اثير حوادث سال 500؛ راحة الصدور راوندي ص 155- 161؛ اخبار الدولة السلجوقيه ص 79- كتاب النقض ص 91
ص: 169
نوشته‌اند: حسن بن علي بن محمد بن جعفر بن الحسين بن محمد الصبّاح الحميري. وي بنابر قولي نخست بر مذهب اثني عشري بود ليكن بدعوي صاحب كتاب النقض (ص 91) مجبّر و مجبّرزاده بود و همكار تاج الملك مستوفي. بهرحال بدعوت چند تن از باطنيان ري علي الخصوص يكي از آنان مشهور به «مؤمن» كه از جانب عبد الملك عطّاش در ري مأمور دعوت بود قبول مذهب اسمعيلي كرد. در سال 464 كه عبد الملك عطاش بري رفته بود حسن صباح را بيازمود و بپسنديد و نيابت دعوت بدو داد و اشارت كرد كه بايد بمصر برود. وي در سال 469 بعهد خلافت المستنصر فاطمي باصفهان و از آنجا بآذربايجان و از راه شام بمصر رفت و در سال 471 بمصر رسيد و قريب يكسال و نيم در آنجا مقام داشت. در آن هنگام ميان پيروان دو پسر مستنصر يعني نزار و مستعلي كه ذكر آنان گذشته است اختلاف بود. نزار بنصّ اول جانشين مستنصر بود و مستعلي بنصّ دوم، و طرفداران امامت آندو هم در عهد پدرشان با يكديگر مخالفت ميورزيدند.
حسن طرفدار امامت نزار بود كه بنصّ اول ميبايست جانشين پدر باشد. حسن در سال 473 بايران رسيد و يكچند در خوزستان و اصفهان و يزد و كرمان و دامغان و ديگر نواحي سرگرم دعوت بود و در همان حال داعياني بديلمان و بعضي از نواحي كوهستاني طبرستان و الموت فرستاد و بسياري از مردم آنجاي‌ها را بمذهب خود درآورد.
فعّاليت شديد حسن باعث شد كه نظام الملك بدستگيري او همت گمارد. حاكم ري مأمور اين كار بود و بهمين سبب حسن از نزديك شدن بآن شهر ابا داشت و چون داعيان او در اطراف قزوين و در كوههاي ديلمان سرگرم تبليغ بودند بآن نواحي روي نهاد و بسياري از مردم بسبب زهد او بوي گرويدند و او بحيله «علوي مهدي» گماشته ملكشاه را بر قلعه الموت از آنجا بيرون كرد و سه هزار دينار بهاي آن قلعه را بر حاكم گرد كوه و دامغان «رئيس مظفر مستوفي» كه دعوت حسن را پذيرفته بود بنوشت.
تاريخ صعود حسن بر قلعه الموت ششم رجب سال 483 بود. از اين تاريخ حسن دايره دعوت خود را توسعه داد و اگرچه تا آن هنگام بسياري از مردمان را در نواحي مختلف بمذهب خويش درآورده بود ليكن اهميت واقعي كار او در حقيقت از قلعه الموت آغاز شد و او نه تنها اين قلعه بلكه نقاط متعدد اطراف را مستحكم كرد و در بسياري از نواحي
ص: 170
كوهستاني ديلمان و طبرستان قلاعي بنياد نهاد و يكي از داعيان خود را بنام حسين قايني بقهستان فرستاد و او در آنجا نيز مانند حسن باستخلاص بعضي از نواحي مبادرت كرد و قلاعي در آن نواحي بدست آورد.
با آنكه دولت سلجوقي هم از آغاز كار متوجه خطر اين دعوت شده و سرداراني براي برانداختن اسمعيليه الموت و قهستان فرستاده بود، ليكن كاري از پيش نبردند و مرگ ملكشاه در 485 خود فرصتي براي صباحيان گشت و چون اندكي پيش از آن نظام الملك، كه دشمن بزرگ صباحيان بود، در صحنه نزديك نهاوند بكارد يكي از صباحيان از پاي درآمده بود، شهرت آنان عالمگير گشت. بعد از نظام الملك هم دو پسر او احمد در بغداد و فخر الملك در نيشابور بضرب كارد فدائيان حسن از پاي درآمدند و بسياري ديگر از رجال كه در دشمني اسمعيليه تعصب ميورزيدند بكارد آنان كشته شدند و رعبي عظيم از آنان در دل مخالفان افتاد. اختلاف فرزندان ملكشاه نيز يكي از علل بزرگ پيشرفت كار صباحيان بود و در همين اوان قلعه گرد كوه را در دامغان بهمدستي رئيس مظفر از عمال دولت سلجوقي كه قبول دعوت فاطمي كرده بود، و «لمّ سر» (لمبسر) را در رودبار الموت بياري يكي از همكاران خود «كيا بزرگ اميد»، تسخير كرد و با اين مقدمات در مدتي كوتاه حسن را قدرتي فراوان حاصل شد و سلطان محمد هم كه بعد از قلع اسمعيليه اصفهان و قتل احمد بن عبد الملك عطاش «اتابك نوشتكين شيرگير» را براي فتح قلاع الموت و لمبسر فرستاده بود (511 هجري)، كاري از پيش نبرد و بسبب مرگ او كار مبارزه با صباحيان ناتمام ماند. سلطان سنجر نيز بر اثر تهديدي كه از جانب حسن ديده بود از تعقيب كار او بازايستاد. بدين معني كه حسن يكي از فدائيان را مأمور كرد تا شب‌هنگام كاردي در پيش تخت سلطان بر زمين فروكند و آنگاه بدو پيغام داد: آنكس كه كارد بر زمين درشت فروميكند بر سينه نرم سلطان هم تواند نشاند! سلطان بترسيد و بصلح با صباحيان رضا داد و در روزگار او كار صباحيان بالا گرفت چنانكه حتي در پايان قلعه گرد كوه از گذرندگان باج ميگرفتند و در ساير نواحي كه تسلط با ايشان بود عوارضي از مردم تحصيل مي‌كردند.
ص: 171
حسن صباح بعد از اين كاميابي‌ها شب چهارشنبه 26 ربيع الآخر سال 518 هجري درگذشت.
او مردي زاهد و پاكدامن و ديندار بود و دو پسر خود را ببهانه‌هاي كوچك مذهبي مانند شرابخوارگي كشته بود و ميگويند علت اين كار آن بود تا كسي نپندارد كه قصد او تحصيل قدرت و سلطنت براي فرزندان خويش است. بهمين سبب جانشيني خويش را به «كيا بزرگ اميد» كه در حال حيات وي محتشم «لمبسر» بود داد و بزرگ اميد هم همان طريقه و روش «سيّدنا» را پيش گرفت و در عهد همين مرد است كه المسترشد باللّه خليفه عباسي را فدائيان در مراغه بكارد زدند (17 ذي القعده 529) و پسر المسترشد يعني الراشد باللّه هم كه بخونخواهي پدر بايران آمده بود در اصفهان بكارد باطنيان از پاي درآمد و اين در آغاز كار محمد پسر بزرگ اميد بود كه از سال 538 بجاي پدر نشسته بود و از اين وقت ببعد خلفاي عباسي از بيم باطنيان محتجب گشتند.
بعد از محمد پسر او حسن مقالات تازه‌يي در مذهب صباحي آورد و خود را با آنكه نسب او معلوم بود از اعقاب نزار بن مستنصر و امام زمان و خليفة اللّه دانست و چنانكه مخالفان او نوشته‌اند مذهب اباحت آشكار كرد و دعوت جديدي را كه اصطلاحا «دعوت قيامت» ميگفتند پي‌افگند و بدين سبب گروهي از صباحيه كه با مقالات او موافق نبودند از قلاع و مواطن خود خاصه قلاع قهستان هجرت كردند و اين حسن بن محمد عاقبت بدست يكي از بقاياي آل بويه كه هنوز در ديلمان بودند بنام «حسن بن نامور» هلاك شد (سال 561 هجري) و پسرش محمد (561- 657) بجاي پدر نشست و بقاياي خاندان بويي را بانتقام خون پدر از ميان برد و دعوت پدر را دنبال كرد.
علت عمده اشتهار صباحيه به «ملاحده» همين دعوتهاي حسن بن محمد بن بزرگ اميد و پسر او محمد است كه مقالات تازه عجيب داشتند و هر دو بر اثر آشنايي با مقالات فلاسفه سخنان خود را بچاشني حكمت مطبوع پيروان خويش مي‌ساختند.
پسر محمد بن حسن بن محمد يعني جلال الدين حسن در زمان حيات پدر با سخنان او اظهار مخالفت مي‌كرد و با خليفه بغداد مكاتباتي داشته و در آنها از بدعتهاي پدر تبرّي مينموده است. وي بعد از جلوس بجاي پدر هم عقيده خود را دنبال كرد و اظهار مسلماني نمود و پيروان خود را بالتزام اسلام و اتّباع قوانين شرع ملزم ساخت و درين
ص: 172
معني بخليفه بغداد و سلطان محمد خوارزمشاه نامه نوشت و بهمين سبب از دار الخلافه باسلام او حكم كردند و در حق او عاطفتها نمودند و از همه بلاد باسلام او و پيروانش فتوي نوشتند و بر مواصلت و مناكحت با او رخصت دادند و از اين جهت او را جلال الدين نومسلمان خواندند و اتباع او را كه سابقا ملحد ميدانستند «نومسلمان» ناميدند.
بنابرين ميان پيروان حسن صباح و اهل سنت و تشيع، كه از آغاز امر همواره با يكديگر در جنگ و ستيز بوده‌اند، و كشتارهاي فجيع از دو طرف صورت مي‌گرفت، در اوايل قرن هفتم آشتي افتاد و آنان از «ملحدي» بيرون آمدند! حتي جلال الدين حسن نو مسلمان مقداري از كتب اسلاف خويش را كه «مضمون آن تقرير مذهب الحاد و زندقه بود و برخلاف عقايد مسلمانان، جدا كرد و فرمود تا آنرا بسوختند». «1»
حسن صباح و پيروان او بر رويهم دو دعوت كلي آوردند يكي آنكه حسن صباح شخصا آغاز كرد و آنرا «دعوت جديده» ميگفتند و ديگر آنكه حسن بن محمد بن بزرگ اميد و پسرش داشتند و آنرا «دعوت قيامت» مي‌ناميدند.
دعوت جديده حسن صباح علاوه بر تبليغ امامت نزار پسر المستنصر مبني بود بر اينكه تنها عقل براي شناخت وجود واجب و حقايق دين كافي نيست، زيرا همه عقلاء عالم در عقل شريكند و اگر حكم عقل در اين ابواب كافي بود نميبايست اختلافي در آنها پديد آيد و چون حكم عقل كافي نيست ناچار مردم را بوجود امامي حاجت باشد و بعبارت ديگر ميگفت «خداشناسي بعقل و نظر نيست بتعليم امامست ...
و امامي بايد تا مردم در هر دور بتعليم او متعلم و متدين باشند» «2» و در برابر متعرضان مذهب خود اين سؤال را وسيله غلبه قرار مي‌داد كه «خرد بس يا نه؟» يعني اگر خرد در خداشناسي كافيست هركس كه خردي دارد متعرض را بر او انكاري نميرسد و اگر متعرض ميگفت خرد كافي نيست آنوقت جواب مي‌شنيد پس معلمي در اين ميان لازم است و آن معلم امام زمان است و چون اثبات
______________________________
(1)- جهانگشا جلد سوم چاپ آقاي سيد جلال الدين طهراني صفحه 131
(2)- جهانگشا ج 3 ص 107
ص: 173
تعليم مي‌كرد تعيين معلم يعني امام را هم برعهده مي‌گرفت و امامت نزار و نزاريان را بدين نحو اثبات مينمود.
حسن صباح و پيروان او قلاع متعددي را مانند الموت و گرد كوه و لمبسر (لمبه‌سر) و شاه دژ و خان لنجان (نزديك اصفهان) و قلاع تون و طبس و قاينات و زوزن و خور و خوسف در قهستان و «وشمكوه» نزديك ابهر و «استوناوند» در مازندران و «اردهان» و «قلعة الناظر» در خوزستان و «قلعة الطنبور» نزديك ارّجان و «خلّار خان» در فارس در اختيار خود داشتند و هريك از اين قلاع خود مركز ناحيه‌يي براي تبليغ بود و در اطراف آن عده‌يي از اسمعيليان مي‌زيسته و تحت اوامر رئيس ناحيه خود كه عنوان محتشم داشت آماده مبارزه با مخالفان بوده‌اند.
با اين كيفيت حسن صباح كاري را كه هيچيك از داعيان اسمعيلي نتوانستند انجام دهند بپايان برد و آن ايجاد مراكز مقاومت نظامي و سياسي در برابر مخالفان آيين اسمعيلي در ايران بود و بنابرين كار او بهمان حد در ايران و شرق ممالك اسلامي اهميت دارد كه كار عبيد اللّه مهدي در مغرب ممالك اسلامي يعني ايجاد دولت فاطمي كه يك مركز مقاومت سياسي و ديني و نظامي در برابر مخالفان مذهب اسمعيليه بوده است.
حسن صباح با ايجاد مراكز نظامي و ديني نيرومندي مانند قلاع مذكور مذهب اسمعيلي را كه با مخالفت بسيار شديد سلطان محمود و جانشينان او و طغرل بيك و اخلاف وي ممكن بود در ايران بكلي راه زوال گيرد از خطر نيستي نجات داد و نه تنها موفق باين كار مهم در تاريخ مذهب اسمعيلي شد بلكه توانست وسيله ادامه و بقاء آن در ايران گردد.
پيداست كه ظهور حسن صباح و تشكيل دولت متمركزي براي اسمعيليان ايران موجب مخالفت‌هاي شديد امرا و حكام و سبب بروز عكس العملهاي شديد نظامي گرديد و بقتلهاي فجيع عده زيادي از اسمعيليه چنانكه پيش از اين ديده‌ايم «1» انجاميد ليكن اين امر خود وسيله تشديد مقاومت اسمعيليان و توسعه فعاليتهاي نظامي آنان و حتي افراط در ايذاء و آزار ساير مسلمانان و قطع راهها و كارد زدن مخالفان
______________________________
(1)- و نيز رجوع شود به ص 94- 98 و ص 332 از كتاب النقض