گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
.موضوعات شعر




در دوره مورد مطالعه ما شعرا نه تنها بتنوع در سبك علاقه داشتند بلكه تنوع در مطالب و موضوعات شعر هم مورد توجه آنان بوده است. شايد يكي از علل عمده اين امر آن باشد كه تا اواخر اين دوره عده‌يي از گويندگان بزرگ فارسي‌زبان هريك در مطلبي از مطالب شعر شهرت يافته و استاد مسلّم شناخته شده بودند و مثلا فردوسي در حماسه و عنصري و فرخي در مدح و سنائي در وعظ و حكمت و عرفان مثل گرديده بودند و شاعري كه ميخواست بعد ازين استادان كسب شهرت كند ناگزير بود در هريك از مطالب دنبال كار آن استادان را بگيرد و مانند آنان اظهار مهارت در چند فن از فنون كند تا او را نيز باستادي بشناسند و حال آنكه فصحاي قديم تنها باختصاص در يك موضوع اظهار علاقه ميكردند و همين امر وسيله كمال آنان در آن راه ميشد.
از موضوعات شعر اين دوره مدح و هجو و داستان و قصص و مسائل عرفاني و حكمي و عشقي بوده است.
مدح چنانكه ميدانيم از آغاز ادب فارسي در شعر معمول بود و شايد قديمترين مطلبي كه در شعر فارسي دري مورد توجه قرار گرفت همين موضوع باشد. علت امر آنست كه شعر فارسي دري بدربارها اختصاص داشت و شاعران از دستگاههاي دولتي
ص: 354
و از امرا و رجال راتبه و وظيفه مي‌گرفتند تا آنانرا ثنا گويند و ذكر محامدشان را بر روي روزگار مخلّد سازند. در اوايل امر يعني در قرن چهارم و قرن پنجم مدح همراه با مبالغه‌هاي بسيار شديد نبود زيرا ممدوحان غالبا از خاندانهاي بزرگ و مردمي عالم يا پادشاهاني عادل و نيكوسيرت و يا مانند محمود جنگجو و شجاع و مبارز بوده‌اند.
براي مدح اينگونه مردم شاعر مضامين متنوع و مختلف طبيعي دارد اما اگر امر داير بر مدح غلامان نوخاسته يا مهاجمان وحشي و متغلّب بر بلاد مسلمين باشد، بسياري از اين مضامين طبيعي از ميان ميرود و جاي خود را بمبالغات دور از حقيقت ميدهد.
در قسمت اعظم از اين دوره شاعران با چنين مردمي سروكار داشتند و پيداست كه سخن در مدح اينگونه مردم بر چه كردار ميتواند بود. از طرفي ديگر شاعران قرن چهارم و پنجم چيزي از مضامين طبيعي مطبوع را در مدح باقي نگذاشته بودند و شاعراني كه بعد از آنان آمدند براي يافتن مضامين و معاني جديد در مدح چاره‌يي جز توسل بذهن خلّاق خود براي مبالغه‌ها و اغراقهاي شديد، كه با تصورات جديدي همراه باشد، نداشته‌اند. با اينحال بايد معترف بود كه شاعران اين دوره خاصه كساني از قبيل معزّي و انوري و ظهير و مجير و اثير و عمادي در مدح بغايت كمال رسيده و اين نوع از شعر را كه براي ادبيات ما ارزش فراوان دارد، بمراحل تازه‌يي از اهميت كشانيده‌اند.
هجو و هزل از موضوعاتي است كه در شعر عربي از سابق الايام وجود داشته و در شعر پارسي از ادبيات عربي تقليد شده است. آنچه از اشعار فارسي قرن چهارم در دست است نشان ميدهد كه در آن دوره هجو و هزل در شعر فارسي بحد كافي معمول بود و غالبا جنبه شوخي بين شاعران و دوستان و نزديكان آنان و يا جنبه تعرض از طرف شاعر بمخالفان او داشته است و خلاف آنچه تصور ميشود از ركاكت فكر و بذائت لسان هم دور نبوده منتهي بايد توجه داشت كه اين ركاكت و بذائت بشدت دوره‌هاي بعد نمي‌رسيد و رواج هجو و هزل هم باندازه دوره‌هاي بعد نبود. در دوره مورد مطالعه ما همچنانكه مدح جنبه مبالغه گرفت هجو هم در طريق اغراق وارد شد و يكي از موضوعاتي گرديد كه شاعران سعي داشتند حتي المقدور طبع خود را در آن
ص: 355
بيازمايند. قصيده‌هاي مفصل و قطعات متعدد و مثنويهايي از اين دوره در دست است كه در هزل و هجو پرداخته شده است و حتي گاه انتقادات اجتماعي، بنحوي كه در حديقة- الحقيقة ملاحظه مي‌كنيم، با هزل و سخنان ركيك همراه بوده است. برخي از شاعران بحدّي در هجو و هزل مبالغه كرده و بآن توجه داشته‌اند كه در همه دوره‌هاي ادبي بعد بسمت شاعران هجوگوي بدزبان شناخته شده‌اند مانند سوزني، حكيم جلال «1» و كوشككي «2» و روحي و لوالجي «3» و انوري و نظاير آنان.
پيداست كه از ميان اين شاعران هم سوزني داراي قصائد و اشعاري دور از هجو و بدگويي است و هم هجوهاي انوري نسبت بمدح و جدّ او بسيار كمتر است اما اين دو شاعر استاد بحدّي خوب از عهده كار خود در هجو و هزل برآمده‌اند كه نام آنان را بايد در صدر اسامي هجوگويان ثبت كرد. مضامين زيبا و معاني لطيف كه اين شاعران و يا كساني كه در رديف آنان قرار دارند، در هجو بكار برده‌اند باندازه‌ييست كه تقريبا كمتر بيتي از ابيات آنان را در هجو ميتوان از مضمون و معني خاص تازه خالي يافت. از شاعران استاد ديگر هم كساني بوده‌اند كه دهان بهجو ميآلودند و بعضي از آنان هم كه در بادي امر شاعراني ژاژخا بنظر نمي‌رسند از داشتن قصائدي در هجو بركنار نيستند.
كار هجو و بدزباني در اين دوره اندك‌اندك بجايي كشيد كه حتي گاه شاعران هنگام مدح هم از استعمال يا التزام كلمات ركيك و زشت ابا نمي‌كردند مانند سوزني، و همچنين حتي شاگردان و استادان نيز از هجو يكديگر بازنمي‌ايستادند چنانكه در احوال ابو العلاء گنجه‌يي و خاقاني و مجير مي‌بينيم و عجيب‌تر از اينها رفتار بعضي از سلاطين است كه براي تفريح خاطر و گرمي مجلس خود شاعران را بهجو ديگران برمي‌انگيخته‌اند چنانكه فتوحي از جانب ممدوح خود مأمور هجو انوري و جواب‌گويي او شده بود تا جبران اهانت آن استاد نسبت بممدوح شده باشد «4» و سيد الشعراء رشيدي
______________________________
(1)- رجوع شود به لباب الالباب عوفي ج 2 ص 198
(2)- ايضا ج 2 ص 174
(3)- ايضا همان مجلد ص 165
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 372
ص: 356
بفرمان خضر خان و بتضريب او امير الشعراء عمعق بخارايي را در مجلس سلطان هجا گفت «1». خلاصه كلام آنكه وضع اجتماعي نابهنجار ايران در قرن ششم و علي الخصوص اواخر آن قرن وسيله مؤثري در ترويج هجو و هزل ميان شاعران شده بود.
اما وعظ و حكمت هم در برابر لهو و خلاعت و هجو و هزل شاعران اين دوره كم نبود. ميدانيم كه وعظ و حكمت از اواخر قرن چهارم خاصه در شعر كسائي مروزي بمراحلي از كمال رسيده بود اما كمال واقعي آن در قرن پنجم و ششم و هفتم است.
در دوره‌يي كه مورد بحث است سنائي بزرگترين شاعريست كه در اوايل قرن ششم وعظ را در اشعار خود بنهايت كمال و علوّ مرتبه خود رسانيد. وي معاني حكمي و عرفاني مخلوط باندرز و نصيحت را با عبارات فصيح و خيالات عالي و تعبيرات كم‌نظير خود همراه كرده و در بسياري از موارد چنان با بيان شيوا و معجزه‌آساي خود مؤثر ساخته است كه كمتر ميتوان قصيده‌يي از اينگونه قصائد او را خواند و بي‌تأثر بپايان رسانيد. همين فصاحت سحباني و بلاغت حسّاني است كه او را در ميان گويندگان بعد از خود مشهور و زبانزد و مورد احترام و تقليد فصحا و بلغا ساخت چنانكه خاقاني با همه غرور و كبرياء خود و با مقام بلند و مرتبه ارجمندي كه در سخن دارد خويشتن را جانشين و تالي آن استاد بزرگ ميشمارد و ميگويد:
چون زمان عهد سنايي درنوشت‌آسمان چون من سخن‌گستر بزاد
چون بغزنين ساحري شد زير خاك‌خاك شروان ساحري نوتر بزاد
بلبلي زين بيضه خاكي گذشت‌طوطيي نو زين كهن منظر بزاد
مفلقي فردار گذشت از كشوري‌مبدعي فحل از دگر كشور بزاد
از سيم اقليم چون رفت آيتي‌پنجم اقليم آيتي ديگر بزاد
چون بپايان شد رياحين گل رسيدچون سر آمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در جيب مغرب برد سرآفتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار بگوهر باز شدسلجق عهد از بهين گوهر بزاد
______________________________
(1)- چهارمقاله ص 46- 47
ص: 357 در فلان تاريخ ديدم كاز جهان‌چون فروشد بهمن اسكندر بزاد
يوسف صدّيق چون بربست نطق‌از قضا موسيّ پيغمبر بزاد
اول شب بو حنيفه درگذشت‌شافعي آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آيت شب محو كردآيت روز از مهين اختر بزاد
تهنيت بادا كه در باغ سخن‌گر شكوفه فوت شد نوبر بزاد خاقاني بدينگونه سنايي را ستود و همه اصرارش در وعظ و اظهار زهد و ورع تشبّه بدان استاد بزرگ بي‌بديل بود. ديگر معاصران او هم هرگاه در قصائد خود زبان بوعظ گشودند بدان شاعر فحل زبان‌آور نظر داشتند مانند نظامي، جمال الدين، قوامي و ديگران.
نكته ديگر آنكه وعظ و حكمت در قرن ششم و آغاز قرن هفتم منحصر بقصايد نيست بلكه در قطعات و مثنويهاي مختلف هم ديده ميشود. از كساني كه توانست مسائل اجتماعي و حكمي را در قطعات خود، در نهايت شيوايي بياورد، انوري است كه از وجوه اهميت او در شعر يكي همين مهارت در پرداختن قطعات دل‌انگيز شيواست.
موعظه و تحقيق در مثنويها خصوصا بوسيله سنايي آغاز شده و او در مثنويهاي مشهور خود مانند سير العباد و طريق التحقيق و حديقة الحقيقه و غيره در همان حال كه بنكات عرفاني توجه داشته متمايل بوعظ و نصيحت و راهنماييهاي اجتماعي نيز بوده است.
بعد از سنايي روش او در مثنويها تعقيب شد و شاعران كوشيدند كه مثنويهايي بروش او بپردازند. مهمترين كسي كه در اواخر قرن ششم در اين راه توفيق يافت، نظامي در مخزن الاسرار است.
اما اشعار عاشقانه و غنايي در شعر فارسي از اواسط قرن سوم يعني از نخستين روزگار پيدايش شعر دري آغاز شد و قديمترين آنها را در ابيات بازمانده از حنظله بادغيسي مي‌يابيم، ليكن دوره كمال اشعار غنايي در زبان پارسي از قرن چهارم آغاز شد.
در اين عهد است كه شاعران بسرودن نوع خاصي از شعر كه غزل مينامند، و جاي دادن تغزلات دلپسند در تشبيب قصايد، آغاز كردند. نخستين غزلهاي دل‌انگيز و
ص: 358
آبدار پارسي را رودكي سرود و اين نوع از شعر او چندان مطبوع بود كه حتي استاد سخن عنصري هم خود راز آوردن نظاير آنها عاجز ميدانست و ميگفت:
غزل رودكي‌وار نيكو بودغزلهاي من رودكي‌وار نيست
اگرچه بپيچم بباريك و هم‌بدين پرده اندر مرا بار نيست شاعر معاصر رودكي يعني شهيد نيز داراي غزلهاي لطيف است و چنانكه در ذكر شاعران قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم ديده‌ايم كمتر شاعري از آن دوره ميشناسيم كه داراي غزلهاي ساده شيوا بزبان دري نباشد خاصه در نيمه اول قرن پنجم كه غزل و تغزل در شعر فرخي كمال بسيار يافت و اين شاعر معاني غنايي را در غزل و تغزل بيكسان ميآورد و اين نكته قابل ذكر است كه قصيده‌سرايان ايران تا اواخر قرن ششم غزل و تغزل را بيكسان مورد استفاده قرار ميدادند با اين تفاوت كه در تغزل معاني ابيات بحكم روش قصائد باز بسته بيكديگر است ليكن در غزل اين ارتباط شرط لازم نيست.
در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم در ديوانهاي شاعراني از قبيل سنايي و معزّي بغزلهاي فراوان بازميخوريم و اين نكته ميرساند كه غزل بتدريج بعنوان نوع خاصي از شعر تلقي ميشد بنحوي كه شاعران استاد شروع باختصاص قسمت مهمي از ديوان خود بآن كردند.
توجه بغزلسرايي در نيمه دوم قرن ششم و اوايل قرن هفتم يعني قسمت اخير از دوره مورد مطالعه ما شيوع بيشتري يافت چنانكه هم شماره غزلهاي شاعران بيشتر شد و هم دسته‌يي از آنان بغزل بيش از قصيده متمايل گرديدند و كمتر كسي از شاعران بزرگ اواخر قرن ششم مي‌يابيم كه در پيشرفت غزل سهمي نداشته باشد خاصه در شاعران اواخر قرن ششم مانند انوري و سمايي مروزي و امثال آنان كه هريك غزل هاي متعدد شيوا دارند. آخرين كسي كه غزل را با مهارت بسيار سروده ظهير فاريابي است كه قوت خيال و لطف كلام و رواني سخن او در غزل قابل توجه است و البته شاعران ديگري از اواخر همين دوره مانند خاقاني، نظامي، جمال الدين محمد بن
ص: 359
عبد الرزاق نيز هريك غزلهاي خوب لطيف بسيار دارند كه غالبا چاشني عرفان نيز در آنها محسوس است.
نكته قابل توجه ديگر در غزل آنست كه متصوفه از اوايل قرن پنجم ببعد آنرا وسيله سرگرمي سالكان و تهذيب نفس آنان در خانقاهها و يا تشحيذ خاطر شنوندگان در مجالس خود قرار داده بودند و بهمين سبب تدريجا عده‌يي از صوفيه بساختن غزل- هايي بر مشرب خويش توجه كردند و از مهمترين كساني كه توانست اولين بار در اين راه موفقيت شايان حاصل كند سنايي است و اينكه برخي از مؤلفان خواسته‌اند رابعه را قديمترين شاعر صوفي‌مشرب ايران معرفي كنند باطل و نتيجه خلط سرگذشت او با يكي از زنان زهدپيشه بهمين نام است و بهرحال اشعار رابعه بنت كعب كه متضمن عواطف تند عاشقانه است اصلا مقرون بمباني تصوف نيست ولي مستبعد نيست كه از آن براي تحريك ذوق و تيز گردانيدن آتش شوق سالكان استفاده شده باشد چنانكه گويا اين استفاده از قديم صورت ميگرفته است.
بعد از سنايي پرداختن بغزلهاي عرفاني بسيار متداول شد و كسي كه در اوايل قرن هفتم غزلهاي عرفاني را بحد كمال رسانيد و مقرون با نهايت لطف و زيبايي و شيوايي كرد عطار نيشابوريست كه از مجموعه غزلهاي وي ديواني بزرگ پديد ميآيد.
اين نكته را هم بايد متذكر بود كه براي بيان افكار غنايي در اين عهد از انواع ديگر شعر مانند مثنوي (مثنويهاي عاشقانه) و رباعي و دوبيتي استفاده ميشد. رباعيهاي عاشقانه كه در اين عهد ساخته شده بسيار است و غالب آنها در نهايت لطف و دل‌انگيزي و هريك متضمن مضموني از مضامين دلفريب است و ما هنگام ذكر احوال شاعران اين دوره بنقل بسياري از آنها مبادرت خواهيم جست.
از مسائلي كه در شعر اين دوره بايد مورد توجه باشد موضوع داستان‌سرايي است. داستان‌سرايي از موضوعاتي است كه از آغاز شعر فارسي دري مورد توجه بود.
اين توجه در حقيقت دنباله كار ايرانيان پيش از اسلام است كه بنوشتن و سرودن داستانها توجه داشتند. در دوره اسلامي اينگونه داستانها، اعم از آنها كه روايات
ص: 360
مكتوب داشتند يا شفاهي، مورد استفاده شاعران قرار گرفت. در اشعار پراگنده رودكي و بعضي ديگر از شاعران قرن چهارم ابياتي كه از مثنويهاي طولاني بوده است، مشاهده مي‌كنيم ليكن از بين رفتن قسمت اعظم آثار شاعران آن عهد باعث شده است كه ما اكنون از موضوعات آنها خبري در دست نداشته باشيم. با اينحال ميدانيم كه مثلا رودكي كليله و دمنه را كه متضمن چند داستان بزرگست بشعر درآورد و ابو المؤيد بلخي و بعد ازو بختياري نام شاعري در دستگاه آل بويه عراق بنظم داستان يوسف و زليخا مبادرت كردند.
در آغاز قرن پنجم داستان‌سرايي رونق بيشتر گرفت و چند تن از شاعران باين كار پرداختند. از مشاهير شاعراني كه بنظم داستانهاي عاشقانه شروع كردند يكي عنصريست كه چندين داستان را خواه مكتوب و خواه غيرمكتوب بنظم درآورد مانند وامق و عذرا كه داستاني كهن بود، و «خنگ بت و سرخ بت» كه داستاني متداول در باره دو بت باميان بلخ بود و ابو ريحان بيروني هم آن را بنام «حديث صنمي الباميان» بعربي ترجمه كرد و «شادبهر و عين الحيوة» كه آنرا نيز بيروني با عنوان «حديث قسيم السرور و عين الحيوة» بعربي درآورده بود «1». ابو ريحان بيروني ضمن فهرستي كه از آثار خود داده است اسمار ديگري را نيز نام برده كه از پارسي بعربي درآورده بود مانند «حديث اورمزديار و مهريار» و «حديث داذمه و گرامي‌دخت» «2».
از همين اوان داستان ديگري در دست است بنام «ورقه و گلشاه» از شاعري بنام عيّوقي كه در مجلد اول از همين كتاب «3» درباره آن سخن گفته‌ايم. اين داستان را شاعري از معاصران سلطان محمود غزنوي (م. 421) بنظم كشيد و از آن نظم نسخه‌يي در تركيه موجود است. اخيرا «شركت نسبي كانون كتاب» در تهران روايت منظومي از اين داستان را كه ببحر هزج مسدس است طبع كرد. اين منظومه چنين شروع ميشود:
______________________________
(1)- تاريخ ادبيات در ايران ج 1 چاپ دوم ص 284 و ص 564 و فهرست كتب محمد بن زكرياء رازي از ابو ريحان بيروني، چاپ پاريس، 1936، ص 39
(2)- تاريخ ادبيات در ايران ج 1 چاپ دوم ص 284 و ص 564 و فهرست كتب محمد بن زكرياء رازي از ابو ريحان بيروني، چاپ پاريس، 1936، ص 39
(3)- تاريخ ادبيات در ايران ج 1 چاپ دوم ص 604- 607
ص: 361 شنيدم كاندر ايام پيمبريكي خيلي بدي با جاه و با فرّ
در اطراف يمن بگرفته آرام‌بدي حي بني شيبان و رانام شرح داستان در اين منظومه تقريبا همانست كه در روايت منظوم ببحر متقارب هست با اين تفاوت كه منظومه بحر متقارب قديم، و منظومه بحر هزج جديد و در بسياري از موارد حاوي ابيات بسيار سست و بي‌مايه است.
در پايان نيمه اول قرن پنجم يعني آغاز دوره‌يي كه مورد مطالعه ماست يكي از داستانهاي كهن ايراني بنام داستان ويس و رامين بشعر فارسي درآمد. اين داستان بي‌ترديد از داستانهاي اواخر دوره اشكانيست و ما درباره اصل و منشاء آن در همين مجلد سخن خواهيم گفت. كسي كه داستان ويس و رامين را از متن پهلوي يا ترجمه فارسي آن بشعر پارسي درآورد فخر الدين اسعد گرگاني شاعر عصر طغرل بيك سلجوقيست و او چندان در كار خود اظهار مهارت و استادي كرد كه خود منشاء ايجاد روش خاصي در داستانسرايي گرديد و عميق‌ترين نفوذ او را در آثار بعد از خود، ميتوان در منظومه خسرو و شيرين نظامي جست. تاريخ ادبيات در ايران ج‌2 361 موضوعات شعر ..... ص : 353
اواخر قرن پنجم يكي از داستانهاي مطبوع مشهور يعني داستان يوسف و زليخا ببحر متقارب ساخته شد و آنرا بعضي بغلط بفردوسي نسبت داده‌اند. در بطلان اين نسبت ناروا در كتاب حماسه‌سرايي در ايران (چاپ اول 1324 ص 166- 167) و بعد از آن در كتاب تاريخ ادبيات در ايران (چاپ اول ص 437- 439) سخن گفته‌ام. اندكي پيش از انتشار بحثي كه من در كتاب حماسه‌سرايي كرده‌ام آقاي ميرزا عبد العظيم قريب استاد دانشگاه در مقاله‌يي كه در مجله تعليم و تربيت وزارت فرهنگ انتشار داد و چندي بعد آقاي مجتبي مينوي استاد دانشگاه در مجله روزگار نو نظير همان عقيده را با تفصيل بيشتر آورده‌اند. بر رويهم مسلم است كه ناظم اين داستان شاعري از دستگاه شمس الدوله ابو الفوارس طغانشاه بن الب‌ارسلان سلجوقي حاكم خراسان بوده است. همين شاعر كه نام او
ص: 362
معلوم نيست، بنابر آنچه خود در مقدمه اين داستان گفته است «1»، داستانهاي ديگري را هم كه بعضي حماسي و بعضي عشقي بوده بنظم درآورد. منظومه يوسف و زليخا ببحر متقارب و بنظمي ساده و روان و در بعض موارد سست است و داستان يوسف را با توجه بآنچه در تفاسير قرآن آمده و مشهور است، بي‌تصرف بسيار، جامه شعر پوشانيد.
در پايان قرن ششم نظم داستانها در زبان فارسي بوسيله يكي از اركان شعر پارسي يعني نظامي گنجه‌يي بحد اعلاي كمال رسيد. نظامي چند داستان معروف زمان خود را بنظم درآورد و آنها عبارتند از داستان خسرو با كنيزك ارمني شيرين نام كه در منظومه نظامي شاهزاده ارمن است، داستان ليلي و مجنون كه از اصل سامي است، داستان اسكندر كه از اصل يوناني است، داستان بهرام يا هفت‌گنبد كه سرگذشت بهرام گور است آميخته با هفت حكايت پرحادثه و عجيب. درباره اين منظومها بعد از اين سخن خواهيم گفت و اينجا تنها بذكر اين نكته اكتفا ميشود كه قدرت نظامي در نقل داستانها و مهارت او در اوصاف و دقتي كه در كلام خود بكار برده است، باعث شد كه منظومهاي وي همه مورد توجه و تقليد شاعران بعد ازو قرار گيرد چنانكه از قرن هفتم ببعد چندين منظومه بتقليد مثنويهاي او ساخته شده و از اين راه سبك و مكتب خاصي در ادبيات فارسي بوجود آمده است.
موضوع ديگري كه در اشعار اين دوره مورد توجه بود داستانهاي حماسي است. دوره واقعي حماسه‌سرايي در ايران قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم هجري است كه دوره حكومتهاي ايراني بود. بعد از اين دوره يعني درست از اوايل دوره‌يي كه مورد مطالعه ماست آثار ضعف در نظم حماسه‌هاي ملي آشكار شد و از اين عهد ببعد است كه اندك‌اندك بنظم آوردن داستانهاي ملي قديم متروك ماند. علت واقعي اين امر تسلط غلامان و قبايل زردپوست بر ايران و نفوذ عوامل ديني و فراموش شدن افتخارات نژادي و ضعف مباني مليت در ميان ايرانيانست كه با حفظ و توسعه و نظم حماسه‌هاي ملي مباينت بسيار دارد. با اينحال كار حماسه‌سرايان قرن چهارم و اوايل
______________________________
(1)- تاريخ ادبيات در ايران چاپ دوم ص 495
ص: 363
قرن پنجم تا اواخر اين قرن ادامه يافت و تنها چند داستان ملي نظم نايافته برجاي ماند كه بعضي از آنها بعد از قرن ششم منظوم شد. در قبال انحطاط حماسه‌هاي ملي دو نوع تازه از حماسه در ايران قرن ششم معمول شد كه با وضع اجتماعي ايرانيان آن عهد سازگار بود و از آن دو يكي حماسه‌هاي تاريخي يعني منظومهاي حماسي است كه در باب رجال تاريخي ترتيب يافت از قبيل اسكندرنامه نظامي و شاهنشاه‌نامه پاييزي از مجد الدين محمد پاييزي نسوي «1» شاعر آخر قرن ششم و آغاز قرن هفتم؛ و دوم حماسه ديني يعني منظومهايي كه در شرح قهرمانيهاي رجال و پهلوانان دين اسلام ساخته شده و بيشتر اختصاص بشيعيان داشته است.
چنانكه در همين كتاب ضمن بيان احوال ديني ملاحظه كرده‌ايم در قرن ششم «مناقبيان» و نقل‌گويان شيعه بسياري از مغازي ائمه را براي مردم ميخواندند و شاعران اين فرقه آنها را بشعر درميآوردند. اهل سنت كه با اين عمل شيعه مخالف بودند ناقلين قصص را ببيان داستانهاي رستم و سرخاب و اسفنديار و جز آنان وا ميداشته‌اند. شيعه اين كار را احياء سنت گبركان ميدانستند و در دين مكروه ميشمردند و از مقوله «تزّهات» مي‌پنداشتند. پس پيداست كه از چه روي بعد از غلبه شيعه نظم داستانهاي ملي يكباره متروك ماند و جاي آن را حماسه‌هاي تاريخي و ديني گرفت.
در اوايل دوره‌يي كه مطالعه مي‌كنيم يعني نيمه دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم بر اثر نفوذ شديد فردوسي در ادب فارسي بعضي از شاعران بنظم كردن بازمانده داستانهاي ملي سرگرم بودند كه از جمله آنهاست:
1) كرشاسپ‌نامه اسدي طوسي شاعر بزرگ ايران در قرن پنجم هجري. اين منظومه از روي داستان منثور كرشاسپ از آثار ابو المؤيد بلخي كه فردوسي از آن در نظم شاهنامه خود استفاده نكرده بود، ترتيب يافت و ما درباره آن باز سخن خواهيم گفت.
2) بهمن‌نامه كه از آثار قديم شعر فارسي و متعلق باواخر قرن پنجم يا اوايل
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 345
ص: 364
قرن ششم است. ازين منظومه در مجمل التواريخ و القصص كه بسال 520 تأليف شده سخن رفته است «1» و ناظم آن «ايرانشاه بن ابي الخير» است. اين بهمن‌نامه غير از بهمن- نامه حكيم آذري از شاعران قرن نهم است كه در شرح احوال سلاطين سلسله بهمني هند ساخت. بهمن‌نامه را حكيم ايرانشاه بنام محمود و محمد پسران ملكشاه ساخته است و موضوع آن سلطنت بهمن و سرگذشت او با كتايون (كسايون) دختر پادشاه كشمير و هماي دختر خديو مصر و داستان مرگ رستم و كينه‌كشي بهمن از خاندان او و جنگهاي متمادي ميان بهمن و بازماندگان رستم و هنرنماييهاي آذربرزين پسر فرامرز است و خلاصه‌يي از آن در مجمل التواريخ و القصص آمده است «2».
3) ديگر از منظومهاي حماسي اين عهد فرامرزنامه است كه از آن نيز در مجمل التواريخ و القصص سخن رفته و بنابرين در اواخر قرن پنجم يا اوايل قرن ششم بنظم درآمده است. موضوع اين منظومه داستان فرامرز و هنرنماييهاي او خاصه در كشور هند است.
4) كوش‌نامه كه آن نيز در مجمل التواريخ آمده و موضوع آن جنگهاي كوش پيل دندان برادرزاده ضحاك است و گويا آن نيز از آثار حكيم ايرانشاه باشد.
5) بانو گشسپ‌نامه در سرگذشت بانو گشسپ دختر رستم كه در پهلواني و چالاكي ميان مردان نيز همانند او كم بود و خواستاران بزرگ مانند فغفور و قيصر و خاقان چين و بزرگان و خويشان كاوس شاه و بسي از دليران و نام‌آوران ايراني بخواستاري وي نزد رستم رفتند و كس فرستادند اما رستم از ميان همه آنان گيو پسر گودرز كشوادكان را برگزيد و دختر خود را بدو داد. ازين زن شجاع داستان مستقلي مانده كه ببانو گشسپ‌نامه موسوم و علي الظاهر از اواخر قرن پنجم است.
6) برزونامه منظومه بزرگي است در ذكر احوال برزو پسر سهراب از هنگام ولادت
______________________________
(1)- مجمل التواريخ ص 2 و 92
(2)- مجمل التواريخ ص 53- 54 و 92
ص: 365
كه آنرا به عطاء بن يعقوب معروف به عطايي رازي نسبت داده‌اند و بعد ازين درباره آن سخن خواهيم گفت.
7) شهريارنامه منظومه حماسي ديگري از اواخر قرن پنجم است كه در آن اعمال پهلواني خاندان رستم تا سه نسل بعد ازو كشيده ميشود، و شهريار كه در اين منظومه ازو ياد شده آخرين فرد مشهور از خاندان كرشاسپ در حماسه ملي ايرانست، شهريار پسر برزو پسر سهراب پسر رستم است كه مانند پدر و جد خود بي‌آنكه از نسب خويش آگهي داشته باشد با خويشاوندان خود بنزاع برخاست و ميان او و عمش فرامرز جنگي سخت درگرفت و سرانجام پس از شناسايي بصلح و وداد مبدل گشت. ناظم اين داستان سراج الدين عثمان بن محمد مختاري غزنوي (م. 544) از شعراي بزرگ ايران است كه ذكر او بعد ازين خواهد آمد.
8) آذربرزين‌نامه داستان منظوم آذربرزين پسر فرامرز است كه از دختر صور پادشاه كشمير بود و هنگام جنگ پدر با بهمن در هندوستان ميزيست و چون از كار پدر آگهي يافت بياري او شتافت و نزديك لشكرگاه بهمن از دريا برآمد و لشكر بهمن را از آن پدر خود پنداشت و دوست‌وار بجانب آن رفت و گرفتار شد. بهمن او را با خود از سيستان سوي بلخ برد ليكن در ميان راه رستم تورگيلي، يكي از پهلوانان آن روزگار، بياري او آمد و ويرا از بند رهايي داد. آذربرزين پس از رهايي از بند بهمن با او بجنگ برخاست و ميان او و بهمن كارزارها رفت تا سرانجام پادشاه كيان بحصاري پناه برد و آخر كار بصلح با آذربرزين تن درداد و آذربرزين جهان‌پهلوان بهمن گشت.
9) بيژن‌نامه داستان منظوم ديگريست در باب بيژن پهلوان معروف ايراني پسر گيو كه از 1400 تا 1900 بيت دارد و از صاحب برزونامه يعني عطاء بن يعقوب است.
10) سوسن‌نامه يا داستان سوسن رامشگر كه قسمتي است از برزونامه خواجه عطايي و در ملحقات شاهنامه چند بار طبع شده است.
11) داستان كك كوهزاد، داستاني منظوم است در شرح پهلواني رستم هنگام كودكي. اين داستان از شاعريست كه نام و نشان او معلوم نيست و علي الظاهر در
ص: 366
قرن ششم هجري سروده شده است. داستان كك نيز در جزء ملحقات شاهنامه چند بار بطبع رسيده است.
12) داستان شبرنگ كه منظومه‌ييست در جنگ رستم با شبرنگ پسر ديو سپيد و همه ديوان مازندران و برافگندن آنان.

اختصاصات شعر فارسي‌

از اختصاصات شعر فارسي درين دوره، غير از آنچه پيش ازين گفته‌ايم، يكي تأثر بعضي از شاعران از ادبيات عربي و توجه آنانست بمضامين شعراي عرب. نخستين كسي كه باين كار دست زد منوچهريست كه در پايان دوره قبل ميزيسته است. بعد ازو بعضي از شاعران مانند لامعي و برهاني و معزّي هريك بنحوي از انحاء بآثار و افكار شاعران عرب خاصه شاعران عهد جاهلي توجه نموده و آنها را تقليد كرده‌اند. اين تقليد بيشتر از مضامين شاعران جاهلي عرب در وصف بوادي و زندگاني صحراگردانست كه با اقتباسهاي گوناگون از آن اشعار نيز همراهست.
از مسائل قابل توجه در شعر فارسي اين دوره يكي بدبيني شديد شاعران در شعر است. نابساماني وضع اجتماع در اين عهد و مشكلاتي كه براي خلايق از جهات مختلف وجود داشت، بنحوي كه ديده‌ايم، بناخشنودي عقلا از اوضاع زمان و در نتيجه ببدبيني آنان نسبت بدنيا و مافيها و انقطاع از جهان و جهانيان انجاميد. در شعر دوره قبل فكر انقطاع شاعر از عالم و عالميان و بدبيني او بجامعه و محيط تقريبا ناياب بوده است اما در دوره مورد مطالعه ما اين افكار بشدت و در اشعار اكثر شاعران ديده ميشود و كمتر كسي است كه از تسلط غلامان و قبايل وحشي زردپوست و از غلبه عوام و متظاهران بدين و از رواج فساد و دروغ و تزوير و قتل و غارت و ظلم و عدوان و امثال اين امور شكايت نكند. اندك‌اندك دنبال اين شكايت بعالم و هرچه در اوست كشيد چنانكه بسياري از آنان جهان و جهانيان را برسواترين صورتي وصف كرده‌اند. اين قصيده از جمال الدين محمد بن عبد الرزاق نمونه بارزي ازين‌گونه افكارست:
الحذار اي عاقلان زين وحشت‌آباد الحذارالفرار اي غافلان زين ديو مردم الفرار
ص: 367 اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول‌زين هواهاي عفن زين آبهاي ناگوار
عرصه‌يي نادلگشا و بقعه‌يي نادل پسندقرصه‌يي ناسودمند و شربتي ناسازگار
مرگ در وي حاكم و آفات در وي پادشاظلم در وي قهرمان و فتنه در وي پيشكار
امن در وي مستحيل و عدل در وي ناپديدكام در وي نادر و صحت در او ناپايدار
روز را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم‌جهل را در دست تيغ و عقل را در پاي خار
مهر را بيم خسوف و ماه را ننگ محاق‌خاك را عيب زلازل چرخ را رنج دوار
نرگسش بيمار يابي لاله‌اش دل‌سوخته‌غنچه‌اش دلتنگ يابي و بنفشه سوگوار
شير را از مور صد زخم اينت انصاف اي جهان‌پيل را از پشه صد رنج اينت عدل اي روزگار
از پي قصد من و تو موش همدست پلنگ‌از پي قتل من و تو چوب و آهن گشته يار و اين ابيات از ظهير الدين فاريابي نموداري ديگر ازين انديشه ناسازست:
گيتي كه اولش عدم و آخرش فناست‌در حق او گمان ثبات و بقا خطاست
مشكل‌تر اينكه گر بمثل دور روزگارروزي دو مهلتي دهدت گويي آن بقاست
ني‌ني كه در زمانه تو مخصوص نيستي‌بر هركه بنگري بهمين درد مبتلاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقيض نورآتش عدوي آب و زمين دشمن هواست
از سنگ گريه بين و مگو كآن ترشحست‌از كوه ناله بين و مپندار كآن صداست ...
ص: 368
***
مرا ز دست هنرهاي خويشتن فريادكه هر يكي بدگرگونه داردم ناشاد
هنر نهفته چو عنقا بماند ز آنكه نماندكسي كه بازشناسد هماي را از خاد
تنعّمي كه من از فضل در جهان ديدم‌همان جفاي پدر بود و سيلي استاد ...
***
جهان رباط خرابيست بر گذرگه سيل‌گمان مبر كه بيك مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه كه جاي دگرز بهر نزهت تو بركشيده‌اند قصور
مگر تو بيخبري كاندرين مقام تراچه دوستان حسودند و دشمنان غيور
ببين كه چند نشيب و فراز در راهست‌ز آستان عدم تا بپيشگاه نشور ...
پيداست كه اين انديشه‌هاي ناساز نتيجه مستقيم پريشاني اوضاع اجتماعي و سياسي آن روزگار است، يعني دوره‌يي كه هر روز غلامي نوخاسته و تركي از راه رسيده را مي‌پرورد و بر دوش مردم سوار مي‌كرد تا بر ايشان و عرض و مال و جانشان ابقاء نكنند و آنانرا دستخوش اهواء و اميال خود سازند. هر شهر چند سال يكبار بدست اميري كه داعيه تغلب و تسلط داشت مي‌افتاد ولي هنوز چندي ناگذشته ديگري بر آن مي‌تاخت و باز بازار غارت و قتل و آزار براي مدتي رواج مي‌يافت. زنان و فرزندان خلق باسارت مي‌رفتند، اموالشان دستخوش تاراج مي‌شد، روزگارها بتيرگي شب ديجور درميآمد، و جهان و آنچه بدو باز بسته است سياه و زشت و نامحبوب جلوه ميكرد، و حالتي از يأس و بدبيني در مردم ايجاد مي‌شد كه خواه و ناخواه در آثار ادبي عهد آنان كه مجلاي افكارشان بود منعكس مي‌گشت.
شايد همين امر باعث بوده است كه غالب شعراي قرن ششم خاصه اواخر آن قرن، در بازپسين سالهاي حيات خود ميل اعتكاف و اعتزال پيدا مي‌كردند چنانكه در شرح احوال سنايي و اثير الدين اخسيكتي و ظهير الدين فاريابي و افضل الدين خاقاني مي‌بينيم.
نكته ديگري كه در اينجا قابل ذكر است آنكه در اين روزگار همه شاعران
ص: 369
درباري و مداح نبودند بلكه از اختصاصات مهم اين قرن ظهور عده‌يي از شاعران غير درباري در ميان گويندگانست. در اوايل اين دوره ناصرخسرو قبادياني براي حفظ عقيده ديني خود از دربارهاي سلاطين و امرا كناره گرفت و چندي بعد ازو سنايي با آنكه در آغاز حيات مداح و لهوپيشه بود، بر اثر ورود در مراحل سلوك و عرفان از نعمتهاي سلطان چشم پوشيد و در قبال پيشنهادهاي بهرامشاه غزنوي گفت:
من نه مرد زن و زر و جاهم‌بخدا گر كنم و گر خواهم نفوذ افكار عرفاني در شعر فارسي و راه يافتن شعر بخانقاهها خود وسيله بزرگي براي ظهور عده‌يي شعر مستغني از دربارهاي سلاطين درين دوره گشت و بعد از آنكه سنايي اين باب را مفتوح كرد چند شاعر بزرگ در ميان صوفيان پديد آمدند كه در خانقاهها سرگرم افكار خود بودند و از ميان آنان عطّار از جمله مشاهير و اركان شعر فارسي گشت.
راه جستن شعر در خانقاهها از مهمترين مسائلي است كه بايد در شعر اين دوره بآن توجه داشت زيرا اين امر موجب شد كه شعر فارسي از محيط محدود دربارها بيرون آيد و در وسعت موضوعات آن افزايش بسيار حاصل شود و سادگي بيان و قوت احساسات و عواطف در آن صدچندان گردد و ازين پس حتي در دشوارترين ايام تاريخي ايران يكي از پشتيبانان بزرگ شعر در اين سرزمين همين خانقاهها و خانقاهيان بوده‌اند و افكار و انديشه‌هاي لطيف عارفان صيقل اشعار پارسي گرديد و بر جلا و رونق و شكوه آن افزود.
از ميان افكار و اطلاعات مختلف اين دوره تنها انديشه‌هاي عرفاني نيست كه در شعر راه جست، حكمت و علوم مختلف و انديشه‌هاي ديني و افكار و اطلاعات مذهبي هم در شعر اثر بيّن و آشكار داشت. شاعران زمان خاصه اواخر اين دوره كوشش بسيار داشتند در آنكه اطلاعات مختلف خود را در شعر اظهار كنند و از دانشهايي كه در مدرسه و نزد استاد آموخته بودند در بيان مضامين شاعرانه استفاده برند و اگر كسي را مي‌يافتند كه ازين كار بركنار مانده بود او را بي‌مايه و كم‌اطلاع ميشمردند و بر سخن او عيب ميگرفتند. چنانكه در اين ابيات از خاقاني مي‌بينيم:
ص: 370 نبودست چون من گه نظم و نثربزرگ آيت و خرده‌دان عنصري
بنظم چو پروين و نثر چو نعش‌نبود آفتاب جهان عنصري
اديب و دبير و مفسر نبودنه سحبان يعرب زبان عنصري ...

شاعران پارسي‌گوي‌

اشاره
شماره شاعران پارسي‌گوي اين عهد بسيار بود و در بيشتر طبقات از علما و فقها و متصوفه و ادبا و وزراء و رجال و حتي سلاطين نيز يافته ميشدند و ما از آن ميان بذكر عده‌يي كه اين كتاب گنجايش دارد مبادرت مي‌كنيم:

1- فخر الدين گرگاني «*»
فخر الدين اسعد الجرجاني «1» از داستان‌سرايان بزرگ ايرانست.
كاملترين صورتي كه از نام او داريم همانست كه در لباب الالباب ثبت شده است. عوفي ميگويد «... كمال فضل و جمال هنر و غايت ذكا و ذوق شعرا و در تأليف كتاب ويس و رامين ظاهر و مكشوف شده است ...» مجموع اطلاعي كه از لباب الالباب بدست ميآيد همينست كه آورده‌ايم. ديگر تذكره‌نويسان اگرچه اطلاع بيشتري از حال او داده‌اند ليكن همه آنها غلط و مقرون بخطاست.
مثلا راجع بويس و رامين او دولتشاه سمرقندي يكبار در شرح حال نظامي عروضي آنرا بوي نسبت داده «2» و يكبار ديگر در شرح حال نظامي گنجه‌يي آنرا از گوينده پنج گنج دانسته است «3» و لطفعلي بيك آذر نيز در ذكر حال او گفته است «4» كه از فصحاي ديار جرجان و اين دو شعر ازو يادگارست:
نگارا تو گل سرخي و من زردتو از شادي شكفتي و من از درد
مرا مادر دعا كردست گويي‌كه از تو دور بادا آنچه جويي
______________________________
(*) درباره ويس و رامين و فخر الدين اسعد چندين تحقيق ممتع صورت گرفته است مانند آنچه آقاي بديع الزمان فروزانفر درج 2 از سخن و سخنوران نوشته‌اند و مقاله مبسوط آقاي مجتبي مينوي در شماره اول از دوره ششم مجله سخن؛ و مقاله آقاي پرفسور مينورسكي در
Bulletin of the School of Oriental and African Studies. University of London, 1947, XI, 4; 1947, XII, 1 and 1948, XVI, 1
كه آقاي مصطفي مقربي آنرا در دفتر 1 و 2 از جلد 4 فرهنگ ايران‌زمين ترجمه و طبع كرده‌اند.
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 240
(2)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 34
(3)- ايضا ص 82
(4)- آتشكده چاپ بمبئي ص 155
ص: 371
و هدايت «1» كه او را معاصر محمود بن محمد سلجوقي (511- 525) دانسته نظم «حكايت ويسه و رامين» را بوي نسبت داده و درين باره افسانه‌يي نيز نقل كرده است يعني گفته است كه فخر الدين بغلامي از آن محمد بن محمود دلبستگي داشت و بعد از مرگ آن غلام «از خدمت دامن كشيد، در آن اوقات بجهة مشغولي خود حكايت ويسه و رامين را كه بعضي بنظامي عروضي و غيره نسبت ميدهند منظوم نموده گويند ده هزار بيت است ...»
اينست مجموعه اطلاعاتي كه قدما و متأخرين درباره فخر الدين اسعد داده‌اند. معاصر بودن فخر الدين اسعد در روايت هدايت با محمود بن محمد همچنان محال است كه نسبت داشتن منظومه ويس و رامين بنظامي عروضي يا نظامي گنجه‌يي، و براي آنكه اطلاع روشن‌تري از حال فخر الدين اسعد داشته باشيم بهتر آنست كه از اشعار او ياوري بخواهيم:
فخر الدين اسعد مردي مسلمان و بر مشرب اهل اعتزال يا فلاسفه بوده است و اين معني را از وصف ستايش او از يزدان و كيفيت خلق عالم و وصف مخلوقات كه در آغاز منظومه او آمده است، در نهايت وضوح ميتوان دريافت. در همين ابياتست كه فخر الدين نفي رؤيت از خداوند كرده و جسميت يا تشبيه و چوني و چندي و كجايي و كيي را از وجود واجب دور دانسته است «2».
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 375
(2)-
نه بتواند مر او را چشم ديدن‌نه انديشه در او داند رسيدن
نه نيز اضداد بپذيرد نه جوهرنه زان گردد مر او را حال ديگر
ص: 372
بايد تربيت و شهرت فخر الدين اسعد در اوايل قرن پنجم صورت گرفته باشد زيرا دوره شاعري و شهرتش مصادف بوده است با عهد سلطان ابو طالب طغرل بيك بن ميكائيل بن سلجوق (429- 455) و فخر الدين بصراحت نام او را در كتاب خود آورده:
ابو طالب شهنشاه معظم‌خداوند خداوندان عالم
ملك طغرل بك آن خورشيد همت‌بهر كس زو رسيده عز و نعمت
مر آنرا كاوست همنام محمدچو او منصور شد چون او مؤيد و از فتوح پياپي و چيرگيهاي او بر سلاطين خوارزم و خراسان و طبرستان و گرگان و ري و اصفهان و اعزام سپهداران بكرمان و مكران و موصل و اهواز و شيراز و اران و ارمن و هديه فرستادن قيصر روم و پادشاه شام و آمدن منشور و خلعت و لواي خليفه در اصفهان سخن ميراند و ميگويد:
از اطراف ولايت هر زماني‌بفتحي آورندش مژدگاني
ز بانگ طبل و بوق مژده‌خواهان‌نخفتم هفت مه اندر صفاهان و از فحواي سخن شاعر چنين برميآيد كه او در فتح اصفهان و توقف چندماهه در آن شهر با سلطان همراه بوده است و بعد از آنكه سلطان از اصفهان بقصد تسخير همدان خارج شد فخر الدين كه در اصفهان كاري داشت همانجا بماند «1» و با عميد ابو الفتح مظفر
______________________________ نه هست او را عرض با جوهري ياركه جوهر بعد ازو بودست ناچار
نشايد وصف او گفتن كه چونست‌كه از تشبيه و از وصف او برونست
بوصفش چند گفتن هم نه زيباست‌كه چندي را مقاديرست و اجزاست
كجا وصفش بگفتن هم نشايدكه پس پيرامنش چيزي بيايد
بوصفش هم نشايد گفت كي بودكجا هستيش را مدت نپيمود
وگر كي بودن اندر وصفش آيدپس او را اول و آخر ببايد
(1)-
فرود آمد شهنشه در كهستان‌كهستان گشت خرم چون گلستان
روان گشت از كهستان روز ديگربكوهستان تهران رفت يكسر
مرا اندر صفاهان بود كاري‌در آن كارم همي‌شد روزگاري
بماندم زين سبب اندر صفاهان‌نرفتم در ركاب شاه شاهان
ص: 373
نيشابوري كه از جانب طغرل بيك حكومت اصفهان يافته و بترميم ديوانهاي لشكريان سلجوقي همت گماشته بود، باقي ماند تا زمستان يعني زمستان، سال 443، را در آنشهر بسر برد.
در ملاقاتهايي كه ميان فخر الدين اسعد و ابو الفتح مظفر دست ميداد يك روز حديث داستان ويس و رامين بر زبان حاكم اصفهان رفت و مذاكرات آندو بنظم داستان ويس و رامين انجاميد.
ازين پس از حال فخر الدين اسعد خبري نداريم جز آنكه ميدانيم بسياري از وقايع كه او در آغاز داستان ويس و رامين ذكر كرده مربوط ببعد از سال 443 است مثلا داستان فرستادن هداياي پادشاه شام (نصر الدوله ابو عبد اللّه احمد بن مروان) مربوط است بسال 446 كه طغرل شهر ملاذگرد را در محاصره گرفته بود «1» بنابراين نظم داستان ويس و رامين يا اتمام آن بايد بعد ازين سال يعني پس از 446 صورت گرفته باشد و چون غير از طغرل بيك سخن از پادشاه ديگر سلجوقي در آن نرفته است بنابراين بايد پيش از سال 455 كه سال فوت طغرل بيك است نظم آن بپايان رسيده باشد.
از همين نكته هم بخوبي مدلل ميشود كه وفات فخر الدين اسعد بعد از سال 446 و گويا در اواخر عهد طغرل سلجوقي اتفاق افتاده است نه در سال 442 چنانكه در شاهد صادق آمده است، و نيز با استفاده ازين نتيجه‌يي كه بدست آمد، و استناد بيك مورد از منظومه ويس و رامين، ميتوان تصور كرد كه ولادت شاعر در آغاز قرن پنجم اتفاق افتاده بود زيرا او در پايان داستان ميگويد:
چو اين نامه بخواني اي سخن‌دان‌گناه من بخواه از پاك يزدان
بگو يا رب بيامرز اين جوان راكه گفتست اين نگارين داستان را و بنابر آنچه گفته‌ايم چون نظم داستان ويس و رامين بعد از حدود سال 443 و پيش از سال وفات طغرل بيك (455) صورت گرفته، و از آنجا كه شاعر در پايان كتاب خود را جوان دانسته، بنابراين ولادتش لااقل در اوايل قرن پنجم اتفاق افتاده است.
______________________________
(1)- سخن و سخنوران ج 2 ص 11
ص: 374
اما داستان ويس و رامين از داستانهاي كهن فارسي است. صاحب مجمل التواريخ و القصص اين قصه را بعهد شاپور پسر اردشير بابكان منسوب دانسته و گفته است «اندر عهد شاپور اردشير قصه ويس و رامين بوده است، و موبد برادر رامين صاحب طرفي بود از دست شاپور، بمرو نشستي و خراسان و ماهان بفرمان او بود» «1» ليكن بعقيده ما بايد اين قصه پيش از عهد ساساني و لااقل در اواخر عهد اشكاني پيدا شده باشد زيرا آثار تمدن دوره اشكاني و ملوك الطوايف آن عصر در آن آشكارست.
اين داستان پيش از آنكه فخر الدين اسعد آنرا بنظم درآورد ميان ايرانيان شهرت داشت. قديمترين كسي كه در دوره اسلامي از اين داستان در اشعار خود ياد كرده ابو نواس است كه در يكي از فارسيات خود چنين گفت:
و ما تتلون في شروين دستبي‌و فِر جرَداتِ رامينٍ و ويسٍ داستان ويس و رامين خلاف بسياري از كتب پهلوي پيش از اسلام كه در نخستين قرنهاي هجري بعربي درآورده بودند، از آن زبان نقل نشده بود ليكن در بعضي نواحي ايران هنوز نسخي از متن پهلوي آن در ميان مردم رائج و مورد علاقه آنان بود و در اصفهان مردم بر اثر دانستن زبان پهلوي آن كتاب را مي‌شناختند و مي‌خواندند.
فخر الدين اسعد در بيان مذاكراتي كه درباره اين كتاب با ابو الفتح مظفر نيشابوري حاكم اصفهان داشت چنين گفته است:
نديدم ز آن نكوتر داستاني‌نماند جز بخرّم بوستاني
و ليكن پهلوي باشد زبانش‌نداند هركه برخواند بيانش
نه هركس آن زبان نيكو بخواندوگر خواند همي معني نداند ...
درين اقليم آن دفتر بخوانندبدان تا پهلوي از وي بدانند
كجا مردم درين اقليم همواربوند آن لفظ شيرين را خريدار ابو الفتح مظفر از فخر الدين اسعد خواستار شد تا اين داستان را بحليه نظم بيارايد و شاعر بخدمتي كه حاكم فرموده بود ميان بست و بترجمه آن از پهلوي
______________________________
(1)- مجمل التواريخ و القصص چاپ مرحوم ملك الشعراء بهار ص 94
ص: 375
بپارسي، و درآوردن آن بنظم، همت گماشت.
روش فخر الدين اسعد در نظم اين داستان همانست كه ناقلان داستانهاي قديم بنظم فارسي داشتند، و اين طريقه از قرن چهارم در ميان شاعران متداول بود، و من درباره آن و اينكه چگونه هنگام «نقل» رعايت اصل داستان و حفظ معاني و حتي گاه رعايت الفاظ متون اصلي را ميكرده‌اند، در چند مورد از كتاب حماسه‌سرايي بتفصيل سخن گفته‌ام. تصرف شاعران در اين‌گونه داستانها آراستن معاني بالفاظ زيبا و تشبيهات بديع و اوصاف دل‌انگيز يعني آرايشهاي ظاهري و معنوي است و علاوه برين در مقدمه كتاب و آغاز و انجام فصلها نيز گاه سخناني از خود دارند. فخر الدين اسعد تا آنجا كه داستان ويس و رامين را آغاز نكرد بر همين طريق رفت «1» ليكن از آن پس از روايات كتبي و شفاهي درباره اين داستان استفاده كرد «2» و نسج سخن بر منوالي است كه نميتوان تصور كرد تصرفات بسيار، جز در مواردي كه پيش ازين گفته‌ايم و لازمه هر منظومه رائعي است، كرده باشد. متن پهلوي داستان ويس و رامين چنانكه فخر الدين اسعد گفته است «3» فاقد آرايشهاي لفظي و معنوي بود و شاعر آنرا بحليه نظم آراست و تشبيهات و استعارات زيبا در آن بكار برد كه غالبا در ادبيات فارسي تازگي دارد و اين معني از قديم الايام در نزد ناقدان سخن معروف بود چنانكه عوفي گفته است: «... و آنچه از غرر اوصاف و درر تشبيهات در آنجا ايراد كرده است مقوّمان ضمير افاضل از تقويم آن عاجزند و جوهريان صنعت از ترصيع معارضه آن قاصر ...» كلام فخر الدين اسعد چه هنگام نقل و چه آنجا كه از خود مطالبي در حكمت يا مدح ميآورد در كمال سادگي و رواني است، و در نتيجه آنكه از متن پهلوي داستان ويس و رامين متأثر است بسياري كلمات و تركيبات پهلوي را هنگام نقل بشعر خود
______________________________
(1)- يعني تا صفحه 28 از چاپ ويس و رامين بتصحيح آقاي مجتبي مينوي. تهران 1314
(2)-
نوشته يافتم اندر سمرهاز گفت راويان اندر خبرها
(3)-
بپيوستند ازين سان داستاني‌در او لفظ غريب از هر زباني
بمعني و مثل رنجي نبردندبر او زين هردوان زيور نكردند
اگر داننده‌يي در وي برد رنج‌شود زيبا چو پرگوهر يكي گنج
كجا اين داستاني نامدارست‌در احوالش عجايب بيشمارست
ص: 376
راه داده است مثل «دژخيم» و «دژپسند» و «دژمان» در دو بيت ذيل كه بمعني «بدخو» و «بدخواه» و «بدانديش» آمده است:
مگر دُژ خيم ويسه دُژ پسندست‌كه ما را اينچنين در غم فگندست
چو شاهنشه زماني بود دُژمان‌بخشم اندر خرد را برد فرمان و «آسد» بمعني آيد و «آسان» بمعني «آيان» در ابيات ذيل:
زبان پهلوي هرك او شناسدخراسان آن بود كز وي خورآسد
«خورآسد» پهلوي باشد «خورآيد»عراق و پارس را خور زو برآيد
«خوراسان» را بود معني «خورآيان»كجا از وي خورآيد سوي ايران و «داشن» بمعني اجر و جزاي نيك و «مينو» بمعني بهشت در اين دو بيت:
بدين رنج و بدين گفتار نيكوترا داشن دهد ايزد بمينو
كه من داشن ندارم درخور تووگر جان برفشانم بر سر تو و بسي ابيات ديگر
ويس و رامين از باب آنكه بازمانده يك داستان كهن ايرانيست، و از آنروي كه ناظم آن ببهترين نحو از عهده نظم آن برآمده و اثر خود را با رعايت جانب سادگي بزيور فصاحت و بلاغت آراسته است، بزودي مشهور و مورد قبول واقع شد ليكن چون در بسياري از موارد دور از موازين اخلاقي و اجتماعي محيط اسلامي ايرانست، از دوره غلبه عواطف ديني در ايران، و همچنين بعد از سروده شدن داستانهاي منظوم نظامي و مقلّدان وي، از شهرت و رواج آن كاسته و نسخ آن كمياب شد. با اينحال تا اوايل قرن هفتم چنانكه از سخن عوفي برميآيد داستاني مشهور و مورد علاقه بود و سرمشق شاعراني كه دست بسرودن داستانهاي عاشقانه ميزده‌اند قرار ميگرفت، علي الخصوص نظامي كه هنگام سرودن خسرو و شيرين ببرخي از موارد اين كتاب نظر داشته مانند مجاوبه ويس و رامين «1» كه عينا در شيرين و خسرو و بعد از آن در سامنامه خواجو تقليد شده است. مسلما فخر الدين اسعد را غير از ويس و رامين اشعار ديگري نيز بود كه شهرت
______________________________
(1)- از صفحه 413 داستان ويس و رامين ببعد
ص: 377
بسيار نداشت و عوفي هم جز يك قطعه كه در بدگويي از ثقة الملك است چيزي از آنها را نيافته بود. از ويس و رامين اوست:
شبي تاريك و آلوده بقطران‌سياه و سهمگين چون روز هجران
بروي چرخ بر چون توده نيل‌بروي خاك بر چون راي بر پيل
سيه چون انده و تازان چو اوميدفروهشته چو پرده پيش خورشيد
تو گفتي شب بمغرب كنده بد چاه‌بچاه افتاده مهر از چرخ ناگاه
هوا بر سوگ او جامه سيه كردسپهر از هر سويي جمع سپه كرد
سپه را سوي مغرب برد همواركه آنجا بود در چَه مانده سالار
سپاه آسمان اندر رَوارَوشب آسوده بسان كام خسرو
بسان چرخ ازرق چترش از برنگاريده همه چترش بگوهر
درنگي گشته و ايمن نشسته‌طناب خيمه را بر كوه بسته
مه و خورشيد هر دو رخ نهفته‌بسان عاشق و معشوق خفته
ستاره هر يكي برجاي مانده‌چو مرواريد در مينا نشانده
فلك چون آهنين‌ديوار گشته‌ستاره از روش بيزار گشته
حمل با ثور كرده روي در روي‌ز شير آسماني يافته بوي
ز بيم شير مانده هر دو برجاي‌برفته روشنان از دست و از پاي
دو پيكر باز چون دو يار در خواب‌بيكديگر بپيچيده چو دولاب
بپاي هر دو اندر خفته خرچنگ‌تو گفتي بي‌روان گشتست و بي‌چنگ
اسد در پيش خرچنگ ايستاده‌كمان كردار دُم بر سر نهاده
چو عاشق كرده خونين هر دو ديده‌زفر «1» بگشاده چون نار كفيده
زني دوشيزه را دو خوشه در دست‌ز سستي مانده بر يك جاي چون مست
ترازو را همه رشته گسسته‌دو پله مانده و شاهين شكسته
درآورده بهم كژدم سرودم‌ز سستي همچو سرماخورده مردم
______________________________
(1)- زفر: بفتح اول و دوم دهان
ص: 378 كمان‌ور را كمان در چنگ مانده‌دو پاي آزرده دست از جنگ مانده
بَرَه از تير او ايمن بخفته‌ميان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بربره تيري گشاده‌بره خسته ز تيرش او فتاده
فتاده آب كش را دلو در چاه‌بمانده آبكش خيره چو گمراه
بمانده ماهي از رفتن بناكام‌تو گفتي ماهيست افتاده در دام
فلك هر ساعتي سازي گرفتي‌برآوردي دگرگونه شگفتي
بمهره باختن چرخ سيه‌كارتو گفتي حقه‌بازي بود پربار
مشعبدوار چابك‌دست بودي‌عجايبهاي گوناگون نمودي
ز بس صورت كه پيدا كرد و بنمودتو گفتي چرخ آن شب بُلعجب بود ...
***
جهان بر ما كمين دارد شب و روزتو پنداري كه ما آهو و او يوز
همي‌گرديم تا زان در چراگاه‌ز حال آنكه از ما شد نه آگاه
همي‌گوييم داناييم و گر بزبود دانا چنين حيران و عاجز
ندانيم از كجا بود آمدنمان‌و يا زيدر كجا باشد شدنمان
دو آرامست ما را دو جهاني‌يكي فاني و ديگر جاوداني
بدين آرام فاني بسته اوميدنينديشيم از آن آرام جاويد
همي‌بينيم كايدر برگذاريم‌و ليكن ديده را باور نداريم
چه نادانيم و چه آشفته راييم‌كه از فاني بباقي نه گراييم
سرايي را كه در وي يك زمانيم‌درو جوياي ساز جاودانيم
چرا خوانيم گيتي را نمونه‌چو ما داريم طبع واشگونه
جهان بندست و ما در بند خرسندنجوييم آشنايي با خداوند
خداوندي كه ما را دو جهان داديكي فاني و ديگر جاودان داد
خنك آن كس كه او را يار گيردز فرمان بردنش مقدار گيرد
خنك آن كش بود فرجام نيكوخنك آن كش بود هم نام نيكو
ص: 379 چو ما از رفتگان گيريم اخبارز ما فردا خبر گيرند ناچار
خبر گرديم و ما بوده خبرجوي‌سمر گرديم و خود بوده سمرگوي ***
جهانا من ز تو ببريد خواهم‌فريب تو دگر نشنيد خواهم
چو مهرت با دگر كس آزمودم‌ز دل زنگار مهر تو زدودم
ترا با جان ما گويي چه جنگست‌ترا از بخت ما گويي چه ننگست
بجاي تو نگويي تا چه كرديم‌جز ايدر كه دوتا نان تو خورديم
نگر تا هست چون تو هيچ سفله‌كه يك ناداده بستاني بجمله
نه ما گفتيم ما را ميهمان كن‌پس آنگه دل چنان بر ما گران كن
كني ما را همي دوروزه مهمان‌پس آنگه جان ما خواهي بتاوان
چه خواهي بي‌گناه از ما چه خواهي‌كه ريزي خون ما بر بي‌گناهي
ترا گر هست گوهر روشنايي‌چرا در كار تاريكي نمايي
چرا چون آسياي گِرد گَردي‌بيا گنده بآب و باد و گردي
ترا گر جاودان بينم هميني‌همين چرخي همين آب و زميني
همين كوهي همين دريا و بيشه‌همين زشتيت كار و خو هميشه
هر آن مردم كه خوي تو بداندترا جز سفله و ناكس نخواند
خداوندا ترا دانم ورانه‌بهر حاجت ترا خوانم ورانه
كجا دهر آن نيرزد كش بدانندو يا خود بر زبان نامش برانند ***
دلي پرآتش و جاني پر از دودتني چون موي و رخساري زراندود
برم هر شب سحرگه پيش داداربمالم پيش او بر خاك رخسار
خروش من بدرّد پشت ايوان‌فغان من ببندد راه كيوان
چنان گريم كه گريد ابر آزارچنان نالم كه نالد كبك كهسار
چنان جوشم كه جوشد بحر از بادچنان لرزم كه لرزد سرو و شمشاد
ص: 380 با شك از دل فروشويم سياهي‌بيا غارم «1» زمين تا پشت ماهي
چنان از حسرت دل بركشم آه‌كجا ره گم كند بر آسمان ماه
ز بس كز دل كشم آه جهانسوزز خاور برنيارد آمدن روز
ز بس كز جان برآرم دود اندوه‌ببندد ابر تيره كوه تا كوه
بدين خواري بدين زاري بدين دردمژه پرآب دارم روي پرگرد
همي‌گويم خدايا كردگارابزرگا پادشاها بردبارا
تو يار بي‌دلان و بي‌كساني‌هميشه چاره بيچارگاني
نيارم گفت راز خويش با كس‌مگر با تو كه يار من توي بس
همي‌بيني كه چون خسته روانم‌همي‌داني كه چون بسته زبانم
زبانم با تو گويد هرچه گويدروانم از تو جويد هرچه جويد
تو دِه جان مرا زين غم رهايي‌تو بردار از دلم بار جدايي
دل آن سنگدل را نرم گردان‌بتاب مهرباني گرم گردان
بياد آور دلش را مهر ديرين‌پس آنگه در دلش كن مهر شيرين
يكي زين غم كه من دارم برو نِه‌كه باشد بار او از هر كُهي مِه
بفضل خويش وي را زي من آورو يا زيدر مرا نزديك او بر
گشاده كن بما بر راه ديداركجا خود بسته گردد راه تيمار
همي تا باز بينم روي آن ماه‌نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تيمار منماي‌بجز ديدار من ديدار منماي
و گر رويش نخواهم ديد ازين پس‌مرا بي‌روي او جان و جهان بس
هم‌اكنون جان من بستان بدوده‌كه من بي‌جان و آن بت باد و جان به
نگارا چند نالم چند گويم‌بزاري چند گريم چند مويم
اگر كردار تو با كوه گويم‌بمويد سنگ‌ها چون من بمويم
ببخشايد مرا سنگ و دلت نِه‌بگاه مردمي سنگ از دلت به
______________________________
(1)- آغاردن: سرشتن، فروشدن و فروكردن نم بزمين.
ص: 381 مرا چون سنگ بودي اين دل مست‌دلت پولاد گشت و سنگ بشكست ***
الا اي ابر گرينده بنوروزبيا گريه ز چشم من بياموز
اگر چون اشك من با شدت باران‌جهان گردد بيك بارانت ويران
همي بارم چنين و شرم دارم‌همي خواهم كه صد چندين ببارم
گهي خوناب و گاهي خون بگريم‌چو زين هر دو بمانم چون بگريم
هر آن روزي كه زين هر دو بمانم‌بجاي خون ببارم ديدگانم
مرا چشم از پي روي تو بايدوگر ديده نباشد بي‌تو شايد
بگريم تا كنم هامون چو دريابنالم تا شود چون سرمه خارا
عفا اللّه زين دو چشم سيل بارم‌كه در روزي چنين هستند يارم
نه چون صبرند عاصي گشته بر من‌و يا چون دل شده بدخواه و دشمن
اگر صبرست با من نيست هم پشت‌وگر بختست خود بختم مرا كشت
مرا دل در بلا ماندست ناكام‌كنون صبرم بدل كردست پيغام
كه من صبرم يكي شاخ بهشتي‌مرا بردي و در دوزخ بكشتي
دلا تو دوزخي پر آتش و دودازيرا من ز تو بگريختم زود
دلا تا جان تو بر تو وبالست‌مرا از صبر ناليدن محالست
بهر دردي كه باشد صبر نيكوست‌بچونين حال صبر از عاشق آهوست
نخواهم روي صبرم را كه بينم‌بهل تا هم ببي‌صبري نشينم
تو از من رفته‌اي يار دلارام‌مرا درخور نباشد صبر و آرام
اگر خرسند گردم در جدايي‌ز من باشد نشان بي‌وفايي
من اندر كار تو كردم دل و جان‌تو داني هرچه خواهي كن بديشان
هر آن عاشق كه كار مهر ورزددو صد جان پيش وي ناني نيرزد
چنين بايد كه باشد مهر كاري‌چنين بايد كه باشد دوستداري
مگر درد من از جور تو آيدهمي تا اين فزايد آن فزايد
ص: 382 بنيكي ياد باد آن روزگاري‌كه بود اندر كنارم چون تو ياري
قضا در خواب بود و بخت و بيداربدانديش اندك و اوميد بسيار
جهان اين كار دارد جاودانه‌خوشي برّد بشمشير زمانه
ترا از چشم من ناگه ببريددو چشمم زين بريدن خون بباريد
ازيرا خون همي بارم ز ديده‌كه خون آيد ز اندام بريده
مرا بي‌روي تو ناله نديمست‌دريغ هجر در جانم مقيمست
ز درد من همه همسايگانم‌فغان برداشتند از بس فغانم
همي‌گويند ازين ناله بياساي‌دل ما سوختي بر ما ببخشاي
بگيتي عاشقان بسيار ديديم‌نه چون تو مستمندي زار ديديم
مرا بگذاشت آن بت روي جانان‌چو آتش را بدشت اندر شبانان
مرا تنها بماند اينجا بخواري‌چو جانِ راهِ مردِ رهگذاري
نه بس بود آنكه از پيشم سفر كردكه رفت اندر سفر يار دگر كرد
نگارا من ز دلتنگي چنانم‌كه خود با تو چه ميگويم ندانم
بسان مادرم گم كرده فرزندز غم بر دل دو صد كوه دماوند
چو ديوانه بكوه و دشت‌پويان‌ز هر سو در جهان فرزندجويان
ندارم آگهي از درد و آزاراگر ناگه مرا بر دل خلد خار
عجب دارم كه بر من چون پسندي‌چنين زاري و چونين مستمندي
بچندين كز تو ديدم رنج و آزاردلم ندهد كه نالم پيش دادار
بترسم از قضاي آسماني‌نيارم كرد بر تو دل‌گراني
ز بس خواري كه هجر آرد برويم‌ز دلتنگي همين مايه بگويم
ترا بي‌من مبادا شادماني‌مرا بي‌تو مبادا زندگاني
مثال مهر همچون ژرف درياست‌كنار و قعر او هر دو نه پيداست
اگر تا جاودان در وي نشينم‌بدو ديده كنارش را نبينم
وگر جان هزاران نوح دارم‌يكي جان را ازو بيرون نيارم
ص: 383 اگر پاكست طبعم يا پليدست‌چنانست او كه يزدان آفريدست
من از خوبي و زشتي بي‌گناهم‌كجا من خويشتن را بد نخواهم ***
جهان چندانكه داري بيش بايدو ليك از بهر جان خويش بايد
چو بسپردم من اندر تشنگي جان‌مباد اندر جهان يك قطره باران
هر آن گاهي كه گيتي گشت بي‌من‌مرا چه دوست از گيتي چه دشمن ***
اگر آلوده شد گوهر به يك ننگ‌نشويد آب صد دريا ازو رنگ
چو جان پاك جاويدان بماندبماند نام بد تا جان بماند ***
بشادي دار دل را تا تواني‌كه بفزايد ز شادي زندگاني
چو روز ما همي بر ما نپايددر او بيهوده غم خوردن چه بايد ***
چه نيكو گفت نوشروان عادل‌چو پيري زد مرو را تير بر دل
ز پيري اين جهان آن كرد با من‌كه نتوانست كردن هيچ دشمن
بگيتي باز كردم اي عجب پشت‌شكست او پشت من آنگه مرا كشت

2- باباطاهر عريان‌
باباطاهر عريان همداني از شاعران اواسط قرن پنجم معاصر طغرل بيك سلجوقي بوده است. ولادت او در اواخر قرن چهارم اتفاق افتاده بود چنانكه در اواسط قرن پنجم يعني در حدود سال 447 كه طغرل بيك سلجوقي بهمدان رفته بود او عارفي كامل و صاحب مقامات بود. راوندي گويد «1» «شنيدم كه چون سلطان طغرل بيك بهمذان آمذ، از اوليا سه پير بوذند، باباطاهر و بابا جعفر و شيخ حمشا «2»، كوهكيست بر در همذان آنرا خضر خوانند، بر آنجا ايستاذه بوذنذ،
______________________________
(1)- راحة الصدور ص 98- 99
(2)- حمشا يا حمشاد بايد مخفف احمد شاه يا احمد شاد باشد و نظير آنست ممشاد يعني محمد شاد.
ص: 384
نظر سلطان بريشان آمذ، كوكبه لشكر بداشت و پياذه شذ و با وزير ابو نصر الكندري پيش ايشان آمذ و دستهاشان ببوسيذ، باباطاهر پاره‌يي شيفته‌گونه بودي، او را گفت اي ترك با خلق خذا چه خواهي كرد؟ سلطان گفت آنچ تو فرمايي! بابا گفت كه خذا ميفرمايذ، آية: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ. سلطان بگريست و گفت چنين كنم، بابا سر ابريقي شكسته كه سالها از آن وضو كرده بوذ در انگشت داشت، بيرون كرد و در انگشت سلطان كرد، و گفت مملكت عالم چنين در دست تو كردم، بر عدل باش! سلطان پيوست «1» آن در ميان تعويذها داشتي و چون مصافي پيش آمذي، آن در انگشت كردي». هدايت وفات او را بسال 410 نوشته «2» و اين مستبعد بنظر مي‌رسد.
از باباطاهر مجموعه‌يي از كلمات قصار بعربي باقي‌مانده است كه عقايد عرفاني را در علم و معرفت و ذكر و عبادت و وجد و محبت بيان كرده است. ديگر مجموعه ترانه‌هاي اوست بلهجه لري. اين اشعار بسيار لطيف و پر از عواطف رقيق و معاني دل- انگيز است ليكن بر اثر كثرت اشتهار و تداول در ميان عامه فارسي‌زبانان در آنها تصرفاتي صورت گرفت چنانكه غالبا از هيئت اصلي خود بگرديده و بپارسي دري نزديك شده‌اند. آقاي مجتبي مينوي استاد فاضل دانشگاه در كتابخانهاي استانبول ابياتي از باباطاهر يافته است كه بلهجه اصل لري باقي مانده و چون آن ابيات را با دوبيتي‌هاي موجود از باباطاهر مقايسه كنيم اختلاف آنها را فراوان مي‌بينيم. با آنكه معاني همه ابياتي كه آقاي مينوي يافته‌اند بر من روشن نيست ليكن نسخه‌يي از آن را كه بخط ايشانست در اينجا نقل مي‌كنم و از باقي اشعار او تنها بذكر چند ترانه قناعت مي‌شود.
______________________________
(1)- پيوسته
(2)- رياض العارفين چاپ تهران، 1316، ص 167
ص: 386
از ميان دوبيتي‌هاي باباطاهر كه اكنون بنام او رائج است اين اشعار را نقل ميكنيم:
اگر دل دلبر و دلبر كدومه‌وگر دلبر دلو دلرا چه نومه
دل و دلبر بهم آميته وينم‌نذونُم دل كه و دلبر كدومه ***
جره‌بازي بدم رفتم به نخجيرسيه‌دستي زده بر بال مو تير
بوره غافل مچر در چشمه‌ساران‌هر آن غافل چره غافل خوره تير ***
يكي برزيگري نالون در اين دشت‌بچشم خون‌فشان آلاله مي‌كشت
همي كشت و همي گفت اي دريغاكه بايد كشتن و هشتن در اين دشت

3- لامعي‌
ابو الحسن محمد بن اسمعيل لامعي بكرآبادي دهستاني گرگاني شاعر بزرگ اواسط قرن پنجم و از گويندگان خوش قريحه ايرانست. از احوال او در تذكره‌ها اطلاعات ناقص و مبهم و پر از اشتباه داده‌اند.
ص: 387
خلاصه قول آذر «1» و هدايت «2» درباره او آنست كه [وي در خدمت حجة الاسلام غزالي تلّمذ كرده و در ايام دولت سلجوقي ظهور نموده مداح خواجه نظام الملك وزير ملكشاه بوده و بعضي ار فضلاي عهد او ويرا بحر المعالي لقب كردند و او با برهاني و سوزني و جمالي مهريجردي و عمعق بخاري مناظره و مشاعره داشته و اكثر شعراي بلخ در وقتي كه حكيم لامعي در بخارا ميزيسته مانند رشيدي سمرقندي و روحي و لوالجي و شمس سيم‌كش و عدناني باستادي و تقدم وي اقرار كرده‌اند اما حكيم سوزني سمرقندي و نجيب فرغاني با وي معارضات نموده‌اند.
وفاتش بروزگار سلطان سنجر در سمرقند اتفاق افتاد ...] و چنانكه مي‌بينيد اين سخنان سراپا غلط و پر از متناقضات است. پس بهتر آنست كه براي كسب اطلاع از احوال او بديوانش مراجعه كنيم. وي در قصيده‌يي كه بعميد الملك ابو نصر كندري سومين وزير سلطان طغرل سلجوقي فرستاده بود، نسب و مولد و نام و نشان خود را بدينگونه شرح كرد:
منم آن لامعي شاعر كز بمن بمديح‌هست شاد آنكه بسيم و زر ازو شادم من
هست بكرآباد از گرگان جاي و وطنم‌ز آن نكو شهر و از آن فرخ بنيادم من
هست آباد و گرانمايه يكي كوي دروهم از آن كوي گرانمايه آبادم من
جدّ من هست سماعيل و محمد پدرم‌بو الحسن ابن سليمان را دامادم من
مر مرا هست اسد طالع و از مادر خويش‌روز آدينه بماه رمضان زادم من
سال عمرم نرسيده است بهفتاد هنوزبدو پنج افزون از نيمه هفتادم من از اين ابيات معلوم ميشود كه شاعر پسر محمد بن اسمعيل بوده و لامعي لقب داشته و در بكرآباد گرگان ولادت يافته است و چون اين قصيده را بعميد الملك كندري فرستاده معلوم ميشود كه پيش از اواسط سال 455 كه عميد الملك از وزارت معزول گرديده بود آنرا سروده و چون گفته است كه در آن تاريخ چهل و پنج سال داشت پس اگر فرض كنيم قصيده وي در آخرين سال وزارت عميد الملك ساخته شده است، ولادت او بايد در حدود سال 411 هجري اتفاق افتاده باشد و اين سال نزديك است بسال 412 كه آقاي سعيد نفيسي از راه محاسبه براي ولادت لامعي يافته است «3».
______________________________
(1)- آتشكده چاپ هند ص 155
(2)- مجمع الفصحاء ج 1 ص 494
(3)- حاشيه صفحه 166 از ديوان لامعي گرگاني، تهران 1319
ص: 388
آغاز كار شاعري و كيفيت ورود لامعي بدستگاه سلجوقيان هم بدرستي معلوم نيست. در اشعار او اسمي از ابو الفتح رازي اولين وزير طغرل نيامده است و عميد الملك را هم نبايد از آغاز كار آن وزير ستوده باشد. بعد از عزل و قتل عميد الملك لامعي نظام الملك را در عهد الب‌ارسلان مدح گفت.
در اشعار او اثري از وقايع بعد از عهد الب‌ارسلان (455- 465) ديده نميشود.
بنابراين بايد بعد از آن پادشاه نزيسته باشد. با اينحال هدايت وفات او را در عهد سنجر دانسته است و اگر اين قول را بپذيريم بايد براي لامعي عمر بسيار طولاني در حدود يكصد و بيست سال تصور كنيم.
اشاره تذكره‌نويسان باينكه لامعي شاگردي حجة الاسلام غزالي را كرده است نيز باطل است چه او هنگام ولادت حجة الاسلام (450) سي و نه ساله بود. بقيه سخنان آنان از قبيل زندگي شاعر در بخارا و سمرقند و مشاعره داشتن با شاعران اوائل و اواسط قرن ششم هم مغشوش و درهم و غيرقابل توجه است «1».
لامعي شاعري نيرومند و نيكوبيان است و بحكم زمان خود تابع همان سبك و روش شاعران دوره اول غزنويست و گاه بعضي از قصائد آنان را جواب گفته است.
قدرتش در وصف و تنوع در مضامين و معاني براي موصوف معين بسيار است. تشبيهات گوناگون و اوصاف رائع او از شب و بيابان و اسب و رسوم و طلل و مظاهر مختلف طبيعت خواننده را بياد منوچهري و مهارت و قدرت آن استاد مي‌افگند و در بعضي از قصائد او درست مانند آنست كه دقت خيال و وسعت اطلاع آن شاعر بزرگ تجديد شده و با قوت بيشتر آشكار گرديده است. جرأت او در استعمال لغات مهجور عربي بحدّ وفور از منوچهري كمتر نيست و در بعضي از قصائد ازو هم بيشتر است و حتي او كار استفاده از زبان عربي را از استعمال مفردات كثير بآوردن عبارات متعدد در ميان سخنان خود كشانيده است. در عين حال بايد متوجه بود كه آثار او از زيور ابتكار عاري نيست
______________________________
(1)- دانشمند محترم آقاي سعيد نفيسي شرح حال مفصلي درباره لامعي نوشته و در مقدمه ديوان آن شاعر بدان اشاره كرده است ليكن من سعادت زيارت آنرا هنوز نيافته‌ام.
ص: 389
و زبان فصيح و شيوا و منطق بليغ و تواناي خود را غالبا براي بيان معاني و مطالب تازه و ابداع صحنه‌هاي جديد بكار ميبرد و با موفقيت بسيار از عهده آن بيرون ميآيد.
اشعار اين شاعر استاد بتمامي در دست نيست. نسخه ناقصي از آن بسال 1295 قمري متضمن 611 بيت در تهران چاپ شد و سپس 284 بيت از آثار او را بار ديگر در بمبئي در ذيل مثنوي وامق و عذراي نوعي چاپ كرده‌اند «1» و مرحوم هدايت نيز در حدود چهار صد و پنجاه بيت از اشعار او را در مجمع الفصحا آورده است. در سال 1319 شمسي آقاي سعيد نفيسي استاد فاضل دانشگاه كاملترين مجموعه‌يي را كه با تفحص و تحقيق از ديوان لامعي ترتيب داد، بسرمايه آقاي كوهي كرماني طبع كرده، و اين نسخه 1238 بيت دارد كه برخي از آنها مانند قصايدي كه از صحيفه 27 و صحيفه 31 ببعد چاپ شده است، باشعار دوره‌هاي بعد از لامعي ميماند. از اشعار اوست:
جهان از خلد گويي مايه گيرد چون بهار آيدبچشم از دور هر دشتي بساط پرنگار آيد
بلاي خيري و درد شقايق را پزشك آيدغم نسرين و گُرم «2» ياسمن را غمگسار آيد
برآرد گل سر از گلزار و زندان بشكند لاله‌بيفتد شنبليد «3» از بار و آذرگون «4» ببار آيد
بگريد از بَرِ باغ ابر و خندد بر چمن زو گل‌شنيدي خنده‌يي كاو از گرِستنهاي زار آيد
نفير بلبل از تيمار جفت و ناله صُلصُل‌گه از بالاي سرو آيد گه از شاخ چنار آيد
______________________________
(1)- مقدمه ديوان لامعي چاپ آقاي سعيد نفيسي
(2)- گُرم: غم
(3)- شنبليد: شب‌بو
(4)- آذرگون: قسمي لاله
ص: 390 خوش آن باد سحرگاهي بهنگام بهار اندركه بر بادام گل بگذشت و سوي باده خوار آيد
غمان از دل بر دگر بر خداوند غمان آيدخمار از سر برد گر بر خداوند خمار آيد
چه آبست اين بدين پاكي كه شاخ گلبنان را ز اوهمي در باغ زرين تاج و سيمين گوشوار آيد
گر آيد گوشوار و تاج نشگفت از لطيف آبي‌كه هم ز آن لؤلؤ مكنون و درّ شاهوار آيد
چنان شد برگ نيلوفر در اين ايام و برگ گل‌كزين نيلي نقاب آيد وز آن حمريِ خمار «1» آيد
نثار آرد بدين وقت ابر هر شب را لاله را لؤلوبر معشوق ايدون به كه عاشق بانثار آيد
بلشكرگاه ماند دشت و گلها اندرو لشكربود بر دشت به لشكر گرايد چون بهار آيد
بر ايشان باد پنداري نقيب «2» آمد كه لشكر ز اوگهي سوي يمين راند گهي سوي يسار آيد
طلايه «3» دار لشكر گر نشد لاله چرا زينسان‌نشيند هر گلي بر دشت و او بر كوهسار آيد
خروش كوس ايشانرا بگوش ار بشنوي خواهي‌نيوش از غلغل تندر كز ابر تند بار آيد
ببايد بزمكي باري بدين فصل اندرون عاشق‌چو از كاشانه‌يي با شوق سوي مرغزار آيد
______________________________
(1)- خماز: بكسر اول، آنچه زن سر را بدان پوشد، پوشش
(2)- نقيب: رئيس. فرمانده
(3)- طلايه: جلودار، مقدمه سپاه
ص: 391 گهي از جويبار و دشت سوي بوستان تازدگهي از بوستان و باغ سوي جويبار آيد
اگر بر خيري و شمشاد ميگريي كنون شايدكه از خيري و از شمشاد بوي زلف يار آيد
عُقاري «1» كز عقيق و ارغوان اصل و نسب داردعقيق و ارغوان ديدي كازو گلگون عُقار آيد؟
حصاري دلفريبي يا سرايي دلبري ساقي‌كه در مجلس بگاه خلوت اين هر دو بكار آيد
پر از عنبر شود آغوش چون اين را ببر گيري‌پر از نسرين شود دامن چو آن اندر كنار آيد
سماع و باده و معشوق و خانه خالي از دشمن‌خوشا با طالع سلطان و خواجه كاين چهار آيد
وزير ناصح سلطان عميد الملك بو نصر آن‌كه خرماي خلاف او بكام خصم خار آيد ***
نگارينا تو از نوري و ديگر نيكوان از گِل‌چو سنگ از گل شود پيدا چرا هستي تو سنگين‌دل
مرا حقيست بر چشمت نيارم جستن از خشمت‌بچشم شوخ باطل‌جوي حق من مكن باطل
بزلفان كرديم بسته بمژگان كرديم خسته‌گره بر بستگي مفگن مزن بر خستگي پلپل
اگر خواهي كه بد بر من نياويزد ز من مگريزاگر خواهي كه بد با من نياويزد ز من مگسل
______________________________
(1)- عقار: بضم اول، شراب.
ص: 392 رخ تو ماه حسن آمد دل من پر ز حزن آمدنه حسن از تو شود خالي نه حزن از من شود زايل
چرا اي مه ترا منزل دل من گشت روز و شب‌كه هر برجي بود مه را يكي شب يا دو شب منزل
ندارد نيكوي صد يك ز خَلق تو همه خلّخ‌ندارد جادوي صد يك ز خُلق تو همه بابِل
ترا بر سيمگون رخسار مشكست از كُلَه بيرون‌مرا بر زرّگون رخسار سيلست از مژه سايل
يكي همچون بگاه فضل كلك خواجه بر كاغذيكي همچون بگاه جود دست خواجه بر سايل
خداوند خداوندان عميد الملك بو نصر آن‌بهر فضل اندرون جامع بهر كار اندرون كامل ***
هست اين ديار يارا گر شايد فرود آرم جمل‌پرسم رباب و دَعد «1» را حال از رسوم «2» و از طلل «3»
جويم رفيقي را اثر كاو دارد از ليلي خبرداند كازين منزل قمر كي رفت و كي آمد زحل
خون بارم از شوق حبيب از ديده چندان بر قضيب «4»ايدون كه پنداري طبيب از ديده ببريدم سَبَل «5»
______________________________
(1)- دعد و رباب: نام عاشق و معشوقي از عرب
(2)- رسم: آثار بازمانده از خانه
(3)- طلل- ويرانه
(4)- قضيب: چوب‌دستي
(5)- سبل: بيماري چشم كه تيرگي آورد
ص: 393 جايي همي بينم خراب اندر ميان او سحاب‌آتش زده گاه كِراب «1» از قوت برق و هَطَل «2»
گشته زمين او بخيل آب اندرو مانده قليل‌آورده بر روي نخيل اينك كَرات «3» اينك رُغل «4»
بي‌آب مانده مَصنَعش «5» بي‌بار مانده مرتعش‌در قاعهاي «6» بَلقعش «7» خيل شياطين را رَحَل «8»
سهمش چو سهم هاويه «9» صد بيم در هر زاويه‌اعجاز نخل خاويِه «10» ديوار و بامش را مثل
كرده بماء منهمر «11» ويران غدير منغمر «12»الّا بامر قَد قُدِر نتوان چنان كردن عمل
گر نيست اين كار فلك وَرد اندرو چون شد خسك‌خاك اندرو چون شد نمك آب اندرو چون شد وَحَل «13»
______________________________
(1)- كراب: بكسر اول، بار بستن بر ستور
(2)- هطل: باران دائم، باران مداوم
(3)- كرات: بفتح اول، درختي خودروي و بياباني
(4)- رغل: بضم اول، گياهي بياباني كه تلخ است
(5)- مصنع و مصنعه بكسر و فتح اول: آنجا كه آب باران در او گرد آيد. حوض و بركه.
(6)- قاع: زمين هموار، بيابان.
(7)- بلقع: زمين بي‌آب و علف و قفر
(8)- رحل: كوچ كردن
(9)- هاويه: دره ژرف. مغاك
(10)- خاويه: تهي و ويران
(11)- انهمار: فروريختن
(12)- انغمار: فروگرفتن. پر كردن
(13)- وحل: خلاب. جاي گلناك
ص: 394 تا من برفتم زين چمن نه سرو ماند و نه سمن‌بودي همانا اشك من آنگه نهالش را نهل «1»
و آن همچو گنبد خيمها در خيمه حسنارويهااين چون سهيل آن چون سها «2» آراسته ز ايشان حلل
اكنون بجاي هر يكي بينم همي رسم اندكي‌آورده پنداري حكي سكّانش را دهر از اجل ...
رفت آنكه از هر گنبدي آواز آن مرغ آمدي‌كاو چون ندا كردي زدي چون شاطر «3» از شادي بغل
بانگ پلنگ آيد همي فرياد رنگ «4» آيد همي‌آشوب سنگ آيد همي چون گاه زلزال از قلل
گويي كجا رفت آن صنم كاو بود در عالم عَلَم‌خورده دم عذرا بدم برده دل وامق بدَلّ «5»
آن پاك چون اخلاق حُرّ چشم از فريب و ناز پرزير لب شيرينش دُر چون بر گل بشكفته طَلّ «6»
برد از دلم صبر و خرد چون بانگ را بر ناقه زدكاريم پيش آورد بد لمّا تولّي و ارتحل
بي‌مونس و آب و چرا اندر مقامي من جداچون كرده ضايع بچه را نخجير در كهف «7» جبل
______________________________
(1)- نهل: بفتح اول و دوم، نخستين آبي كه بشتران دهند
(2)- سها: ستاره‌يي خرد و كم‌نور نزديك جدي كه آزمايش قوت باصره بدو كنند.
(3)- شاطر: چابك، پياده.
(4)- رنگ: بز كوهي، گوزن.
(5)- دلّ و دلال: ناز و عشوه كردن.
(6)- طلّ: شبنم
(7)- كهف: غار
ص: 395 بندم عماري بر هيون آيم از اين وادي برون‌گيرد بويران اندرون كس جاي هرگز چون جُعَل؟
در پيش من مشكل رهي با سهم و هيبت مَهمَهي «1»ماه اندرو مانده مهي مانند اشتر در وَحَل
قاعي كه آرد موج خون از تن مسافر را برون‌چون مرد را گاه فسون آب از بصر بوي بَصَل «2»
گر زين بيابان بگذرم رنج سفر بر سر برم‌از تخم كشته برخورم گردد شرنگ «3» من عَسَل
پيش آيدم باغ ارم پر چتر و خرگاه وخيم «4»از طبل و منجوق «5» و علم چون درگه جمشيد يل ***
چه ديد تشرين گويي ز نرگس و نسرين‌كه باغ و بستان بستد ز هردوان تشرين
بنار كَفته «6» سپردست معدن نرگس‌بسيب رنگين دادست مسكن نسرين
نبرده رنج يكي هست چون دل فرهادنديده ناز يكي هست چون رخ شيرين
بُد از بنفشه لب جوي پرنگين كبودو زو بمشك همه جويبار بود عجين
كنار جوي تهي مانده از نگين كبودميان جوي شده آب چون كبود نگين
چو كوهسار نمودي هوا ز ديبه سبزچمن بششتري سبز داده ديبه چين
ز ناف معشوق آبي «7» گرفته بوي و مثال‌ز روي عاشق برده ترنج زردي و چين
درست گويي كز نار برد سيب آسيب‌درست گويي با سيب نار دارد كين
ز زخم نار رخ سيب گشته خون‌آلودز كين سيب دل نار گشته خون‌آگين
______________________________
(1)- مهمه: بفتح اول و سوم، بيابان خشك، دشت پهناور بي‌آب و علف
(2)- بصل: پياز
(3)- شرنگ: زهر.
(4)- خيم: خيمه‌ها
(5)- منجوق: بيرق
(6)- كفته: تركيده
(7)- آبي: بهي.
ص: 396 بسيب زرد و بر آن نقطهاي سرخ نگرچو اشك خونين بر روي عاشق مسكين
بسان زرين قنديل بر درخت ترنج‌ميانش كرده نهان پر فتيله سيمين
بكاست روز چو رنج تن عميد الملك‌فزود شب چو نشاط دل عماد الدين ***
آمد گشاده‌روي بر من نگار من‌چون مر مرا بديد گسسته‌دل از وطن
بسته ز خنده لب بگرستن گشاده چشم‌ابرو ز درد با گره و زلف پرشكن
دو پايِ رقص كن بگل اندر ز آب چشم‌دو دستِ رودزن ز عنا گشته روي زن
پوشيده من سلاح و نهاده بر اسب زين‌چون كُرد گاه كين و عرب گاه تاختن
بگشاد چون بديد بدانسان مرا، زبان‌بر من بگفتني و بنا گفتني سخن
گفت اي وفا نمودن تو بوده سربسرزرق و دروغ و مكر و فريب و فسون و فن
برداشتي دل از من و بگذاشتي مرابر تو دل من ايدون هرگز نبرد ظن
زين روي چون شقايق و بالاي همچو سروزين موي چون بنفشه و اندام چون سمن
يك روز چون شكيبي و چون باشد اي عجب‌عيش ترا حلاوت و چشم ترا وَسَن «1»
ايدر خلل ز چيست ترا و گله ز كه‌از شهريار و خانه، ز من يا ز خويشتن
بر راحت حضر چه گزيني همي سفربر شادي طرب چه گزيني همي حزن
گفتم كه بيش ازين مخروش و مبار اشك‌بر چشم آستين نه و انگشت بر دهن
هست اين‌همه و ليكن بي‌طلعت وزيرهر شاديي بود غم و هر راحتي محن
چون گفتمش، بديد سخن، خوش شدش، بهشت‌مسكن بر آن نگار كه بودي مرا سكن
جستم ره فراق و زدم بانگ بر براق‌برگشتم از قرين و كشيدم سر از قَرَن «2»
پيش آمدم چو هاويه پر سهم واديي‌موزه‌شكاف خارش و خاكش قدم‌شكن
نه مرغ و نه فرشته و نه وحش و آدمي‌نه رسم و نه ديار و نه اطلال و نه دمن
در ديو لاخهاش بدانسان غريو ديوكآيد بگوش گاه رُغا «3» نغمه زغن
بي‌آب واديي، من و اسب من از عرق‌غرق اندر آب چون بشط دجله بر شطن «4»
______________________________
(1)- وسن: بيداري
(2)- قرن: آنچه بدان بستگي دارند
(3)- رغا: بانگ كردن شتر
(4)- شطن: طناب.
ص: 397 غول اندرو قدم ننهد ور نهد بوددرمانده‌تر ز مورچه لنگ در لگن
راهي چنان دراز و شب تيره و سياه‌كرده يله «1» فريشته گيتي باهرمن
انجم بر آسمان چو بمجلس شب سده‌با آتش و چراغ نشسته صد انجمن
پروين برو چو ماهي شيم اندر آبگيردر سينه هفت دانه ورا دُرّ پُرثمن
تيز آتشي فگنده سوي مه همي شهاب‌سيمين كشيده ماه بروي اندرون مِجَنّ «2»
و آن خرد بي‌شمار ستاره بر آسمان‌هريك بشكل لؤلؤ بر تيغ و بر سَفَن «3»
يا حلقه‌هاي سيمين بر سفره كبوديا بر بنفشه‌زار پراگنده نسترن
كانون فلك، پزنده بر آتش ستارگان‌نسرَين «4» مرغ بريان بر نوك بابزن
گردون چو كشتزار و مجرّه برو چنان‌در كشتزارها چو يكي فرغر «5» از لبن
وقت سحر بقطب فلك بر بنات نعش‌چون ناقه كشفته «6» ورا گلستان عَطَن «7»
گردون بر آن مثال كه از كاغذ آسياآرند كودكان سوي بالا ز باد خن «8»
همرنگ شب بزير من اندر يكي عقاب‌مِهتر ز ژنده‌پيل و قويتر ز كرگدن
قارح «9» تر از عقاب و دلاورتر از غراب‌هشيارتر ز عقعق «10» و چابك‌تر از زغن
غرقاو «11» دم گوزن سرين و غزال‌چشم‌پيل زرافه گردن و گور هَيون «12» بدن
مخروط ساعدي كه نيابي درو عروج «13»آگنده پهلويي كه نيابي درو سَكَن «14»
______________________________
(1)- يله: رها
(2)- مجنّ و مجنّة: سپر و هرچه آدمي را از سلاح در امان دارد.
(3)- سفن: غلاف و دسته شمشير
(4)- مرادنسر واقع و طاير است
(5)- فرغر: جوي
(6)- كشفتن: آشفتن، پريشان كردن
(7)- عطن: آرامگاه ستور بر گرد آبشخور
(8)- بادخن: بادخان، بادگير
(9)- قارح: زورمند
(10)- عقعق و عقعقه: مرغي كه اكنون زاغي خوانند
(11)- غرقاو: تذرو، امروز غرقاول (قرقاول) گويند
(12)- هيون: شتر
(13)- عروج: لنگي. اعرج: لنگ.
(14)- سكن: آرامش
ص: 398 كوچك سرو بزرگ تن آهِخته گردني‌نه در سرش لگام و نه بر گردنش رسن
پرورده در حجاز مر او را عرب بنازبوده بر او چو بر دل و بر اهل مفتتن
حسنا بدامن از بدن او نشانده گردليلي بآستينش سترده لب از لبن
بسته چنان ميان كه گه كارزار مرددر برفگنده موي چو گاه عتاب زن
گفتم همي بلا به فلك را زمان زمان‌لا تدفع ابن عمّك يمشي علي ثفن «1»
بر اسب من دمان «2» و دمان زير من هم اسب‌هر دو چمان و نازان چون سرو در چمن
گفتي ورا سعادت گويد همي بدوگفتي مرا بشارت گويد همي بدن «3»
پشتم سوي خراسان، رويم سوي عراق‌سوي يسار شام و يمينم سوي يمن
اميد آنكه بخت نمايد بمن مگرتخت وزير شاه جهان بو علي حسن
خورشيد روزگار ستوده نظام ملك‌زَين جهان و زَين زمان زينت زمن
فرياد مسلمين رضي مير مؤمنين‌بحر اذا تحرّك طورا اذا سكن
با حلم آنكه بود نبي را رفيق و صهر «4»با علم آنكه بود ورا بِن عم و خُتن «5»
لشكرش ناشكسته و ناكشته، تيغ اودر روم بت نماند و بار مينيه شَمَن «6»
گه بر سر بتان زر و سيم و گهرفشان‌گه از رخ بتان سمن و سيب و لاله چن

4- بو حنيفه اسكافي‌
عوفي نام او را بهمين نحو آورده و گفته است «از شعراي مرو بود و در عهد دولت سنجري والي ولايت سخن‌پروري شد، اگرچه كفشگر بود اما طبعي لطيف داشت و ابيات و اشعار او بسيار است» «7» نظامي عروضي «ابو حنيفه اسكاف» را در شمار شاعران «ملوك آل ناصر الدين» ذكر كرده است «8». هدايت او را بنام «ابو حنيفه مروزي» ياد كرده و گفته است «او را ابو حنيفه
______________________________
(1)- ثفن: پاشنه پا
(2)- دمان: دم زننده. نفس‌زنان
(3)- دنيدن: دويدن بنشاط و خوشي
(4)- صهر: شوي دختر يا خواهر
(5)- ختن: داماد
(6)- شمن: بت‌پرست
(7)- لباب الالباب ج 2 ص 175
(8)- چهار مقاله ص 28
ص: 399
اسكافي نيز گويند» «1».
از فحواي كلام عوفي چنين برميآيد كه او «كفشگر» بود و شايد اين تعيين شغل براي ابو حنيفه با توجه بلقب «اسكاف» باشد، ليكن با اطلاعي كه از احوال او داريم و خواهيم آورد، گويا اين تعبير عوفي دور از صواب باشد. هدايت گفته است «همانا پدرش كفشگر بود» و مستبعد بنظر نمي‌آيد كه پدر يا اجدادش چنين كاري داشته‌اند و بنابراين بايد لقب او را با ياء نسبت (اسكافي) ذكر كرد همچنانكه در تاريخ بيهقي چندبار آمده است «2».
از آنچه ابو الفضل بيهقي كه از دوستان اين شاعر بوده است آورده «3»، چنين برميآيد كه: استاد فقيه ابو حنيفه اسكافي كه بيهقي در اواخر سلطنت فرخزاد با او دوستي يافته بود، جواني فاضل و فقيهي دانشمند بود كه هم در جواني در «فضل و ادب و علم» سخت مشهور بود و بيهقي او را بعد از ملاقات بالاتر از خبر ديده و اين بيت متنبي را در او صادق يافته بود:
و أستكبر الأخبار قبل لقائه‌فلمّا التقينا صغّر الخبر الخبر و كمتر فضل او را شعر دانسته است و گفته «در سخن موي شكافد و دست بسيار كس در خاك مالد» و در مورد ديگر چنين آورده است كه: «چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهيم رسيد و بخط بو حنيفه چند كتاب ديده بود و خط و لفظ او را پسنديده ...
چون بتخت ملك رسيد از بو حنيفه پرسيد و شعر خواست وي قصيده‌يي گفت وصلت يافت و بر اثر آن قصيده ديگر درخواست ... و بو حنيفه منظور گشت و قصيده‌هاي غرّا
______________________________
(1)- مجمع الفصحاء ج 1 ص 83
(2)- تاريخ بيهقي چاپ آقاي دكتر فياض و مرحوم دكتر غني ص 274، 275، 380، 381
(3)- رجوع شود بموارد مذكور و صحايف متعاقب آنها از تاريخ بيهقي. علامه مرحوم محمد قزويني اين موارد را در حواشي چهار مقاله چاپ ليدن ص 136- 139 جمع كرده است.
ص: 400
گويد ...» «1» چون سلطان ابراهيم غزنوي در سال 450 بر تخت سلطنت غزنوي نشست، بنابرين ابو حنيفه اسكافي بعد از اين سال در دربار او بسر برده و نيكويي و احسان ديده است.
ابو حنيفه علاوه بر شاعري مسند تدريس نيز داشت و بي‌اجري و مشاهره درس ادب و علم ميداد و مردمان را رايگان علم ميآموخت «2».
اما نسبت او را بمرو، اگرچه عوفي و بپيروي ازو ديگران، ياد كرده‌اند، نميتوان بتحقيق قبول داشت زيرا بيهقي ويرا از مردم غزنين دانسته و از كساني شمرده است كه از آن شهر برخاسته‌اند «3».
هدايت ابو حنيفه اسكافي را با ابو القاسم علي بن محمد اسكافي دبير نوح بن نصر و عبد الملك بن نوح كه در اوايل سلطنت پادشاه اخير الذكر (343- 350) درگذشته، اشتباه كرده و با توجه بمنقولات نظامي عروضي درباره ابو القاسم اسكافي، و آميختن آن با اشارات ابو الفضل بيهقي، او را دبير و منادم نوح بن منصور و البتكين و مسعود بن محمود و سلطان ابراهيم غزنوي دانسته است و گويا متوجه اين نكته نبود كه با حساب او عمر ابو حنيفه اسكافي ميبايست بحدود 220 سال رسيده باشد! با تمام اين احوال هدايت وفات او را در سال 386 دانسته است و با اين حساب معلوم نيست كه چگونه او را دبير سلطان مسعود و سلطان ابراهيم هم مي‌شمرده است! «4».
اينك از اشعار او كه قسمتي در تاريخ بيهقي و ابياتي در لباب الالباب عوفي (ج 2 ص 175- 176) نقل شده نمونه‌هايي مي‌آوريم:
چو مرد باشد بر كار و بخت باشد يارز خاك تيره نمايد بخلق زرّ عيار
فلك بچشم بزرگي كند نگاه در آنك‌بهانه هيچ نيارد ز بهر خردي كار
سواركش نبود يار اسب راه سپربسر درآيد و گردد اسير بخت سوار
بقاب قوسين آنرا برد خداي كه اوسبك شمارد در چشم خويش وحشت غار
______________________________
(1)- تاريخ بيهقي چاپ آقاي دكتر فياض ص 380- 381
(2)- ايضا ص 275
(3)- ايضا همان صحيفه
(4)- رجوع شود بحواشي چهار مقاله ص 140
ص: 401 بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردي كاركه سال تا سال آرد گلي زمانه ز خار
بلند حصني دان دولت و درش محكم‌بعون كوشش بر درش مرد يابد بار ***
ز هركه آيد كاري در او پديد بودچنان كز آينه پيدا بود ترا ديدار
نيايد آسان از هركسي جهان‌باني‌اگرچه مرد بود چربدست وزير كسار
نيايد آن نفع از ماه كآيد از خورشيداگرچه منفعت ماه نيست بي‌مقدار ...
كسي كش از پي ملك ايزد آفريده بودز چاه بر گاه آردش بخت يوسف‌وار
مثل زنند كرا سر بزرگ درد بزرگ‌مثل درست خمار از مي است و مي ز خمار ***
هرچه بر ما رسد ز نيك و ز بدباشد از حكم يك خداي كريم
مرد بايد كه مار گرزه بودنه نگار آورد چو ماهي شيم
مار و ماهي نبايدش بودن‌كه نه اين و نه آن بود خوش‌خيم «1»
دون‌تر از مرد دون كسي بمدان‌گرچه دارند هر كسش تعظيم ***
آفرين باد بر آن عارض پاكيزه چو سيم‌و آن دو زلفين سياه تو بدان شكل دو جيم
از سراپاي توام هيچ نيايد در چشم‌اگر از خوبي تو گويم يك هفته مقيم «2»
دوستدار تو ندارد بكف از وصل تو هيچ‌مرد با همت را خود فقر عذابيست اليم
ماه و ماهي را ماني تو ز روي و اندام‌ماه ديده است كسي نرم ترا ز ماهي شيم
______________________________
(1)- خيم: فطرت، نهاد
(2)- مقيم: دائم.
ص: 402 بيتيمي و دوروييت همي طعنه زنندنه گل است آنكه دو روي و نه درست آنكه يتيم؟
مبر از من خرد، آن بس نبود كز پي توبسته و كشته زلف تو بود مرد حكيم
دژم و ترسان كي بودي آن چشمك توگر نكرديش بدان زلفك چون زنگي بيم
زلف تو كيست كه او بيم كند چشم ترايا كيي تو كه كني بيم كسي را تعليم
اين دليري و جسارت نكني بار دگرگر شنيدستي نام ملك هفت‌اقليم ***
شاه چو دل بركند ز بزم و گلستان‌آسان آرد بچنگ مملكت آسان
وحشي چيزيست ملك و دانم از آن اين‌كاو نشود هيچگونه بسته بانسان
بندش عدل است چون بعدل ببنديش‌انسي گيرد همه دگر شودش سان
كيست كه گويد ترا مگر نخوري مي‌مي خور و داد طرب زمستان بستان
شير خور و آنچنان مخور كه بآخرزو نشكيبي چو شيرخواره ز پستان
شاه چو در كار خويش باشد بيداربسته عدو را برد ز باغ بزندان ...
***
مأمون آن كز ملوك دولت اسلام‌هرگز چون او نديده تازي و دهقان
جبه‌يي از خز بداشت بر تن چندانك‌سوده و فرسوده گشت بر وي و خلقان
مرند ما را از آن فزود تعجب‌كردند از وي سؤال از سبب آن
گفت ز شاهان حديث ماند باقي‌در عرب و در عجم نه توزي و كتّان
شاه چو بر خزّ و بزّ نشيند و خسبدبر تن او بس گران نمايد خفتان
ملكي كآن را بدرع گيري و زوبين‌دادش نتوان بآب حوض و بريحان
ص: 403
***
از بسكه شب و روز كشم بيدادت‌چون موم شدم ز آن دل چون پولادت
اي از دَرِ آنكه دل نيارد يادت‌چندانكه مرا غمست شادي بادت ***
نه‌گفته بدي غم تو خواهم خوردن‌غمهاي ترا بطبع بنهم گردن
من خود بميان عهد گفتم آن روزبر گفت تو اعتماد نتوان كرد

5- اسدي‌
اشاره
حكيم ابو نصر علي بن احمد اسدي طوسي از شاعران بزرگ قرن پنجم و از جمله حماسه‌سرايان معروف ايرانست. نام وي را هدايت بهمين نحو آورده است «1» و شاعر خود نيز در پايان نسخه موجود از كتاب الابنية عن حقائق الادويه ابو منصور موفق بن علي الهروي كه بخط او نوشته شده است، نام خود را «علي بن احمد الاسدي الطوسي الشاعر» آورده است و بنابراين در صحت اسم و نسب و مولد او يعني طوس چنانكه تذكره‌نويسان آورده‌اند ترديدي باقي نمي‌ماند.
درباره بدايت حال او اطلاعي در دست نيست. دولتشاه گفته است كه او استاد فردوسي بود «2» و بدنبال اين ادعا افسانه كودكانه‌يي نقل كرده است منبي ازينكه اسدي در روزگار سلطان محمود استاد فرقه شعراي خراسان بود و او را بكرات تكليف نظم شاهنامه كردند، نپذيرفت و فردوسي را كه شاگرد او بود شايسته اين كار دانست و بنظم شاهنامه تشويق كرد و بعد از آنكه فردوسي از غزنين گريخت و بمازندران رفت و پس از چندي بطوس بازگشت، در مرض موت باستاد خود (يعني اسدي!) گفت كه قسمتي از نظم شاهنامه باقي‌مانده است، اسدي گفت اي فرزند غمگين مباش و از پيش فردوسي برفت و تا نماز ديگر چهار هزار بيت (!) باقي شاهنامه را بنظم آورد و هنوز فردوسي در حال حيات بود كه سواد آن ابيات مطالعه نمود! ...
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 107
(2)- تذكرة الشعرا ص 16
ص: 404
اين افسانه بي‌سروبن را معلوم نيست دولتشاه از كجا آورده است ولي شگفتي در اينجاست كه برخي از مستشرقان مانند هرمان‌اته «1» و ادوارد برون «2» با اتكاء بر آن و توجه بسال فوت اسدي و ساير قرائن قائل بدو اسدي شده و چنين پنداشته‌اند كه اسدي نخستين «ابو نصر احمد بن منصور» و اسدي دومين پسر او «علي» بوده است. برون در اين‌باره چنين گفته است: «لازمست بين او (يعني اسدي نخستين) و پسرش علي بن احمد اسدي مؤلف كرشاسپنامه و مؤلف قديمترين لغت‌نامه‌هاي فارسي و ناسخ قديمترين مخطوط فارسي كه بدست ما رسيده است (يعني كتاب الابنية) كه اسدي استنساخ آنرا در سال 447 هجري بپايان برده و اكنون در كتابخانه وينه موجود است و زيلگمان آنرا بسال 1859 چاپ كرده است، تفاوتي قائل شويم. و بهتر آن بود كه تحقيق درباره اسدي بزرگ را بر فردوسي مقدم ميداشتيم زيرا فردوسي چنانكه ميگويند شاگرد او و از دوستان و همشهريان وي بوده است».
اگر بخواهيم بر قول دولتشاه اعتماد كنيم طبعا همان انديشه براي ما بپيش ميآيد كه ديده‌ايم. زيرا كسي كه استاد فردوسي باشد و فردوسي (متولد بسال 329) را «فرزند» خطاب كند نميتواند تا بسال 465 كه هدايت سال وفات اسدي دانسته است حيات داشته باشد. اينست كه ناگزير قول بدو اسدي پيش آمده است كه در فاصله اين 150 سال زيسته باشند، يكي پدر و ديگري پسر! يكي سازنده قصائد مناظرات و ديگري صاحب كرشاسپنامه و لغت فرس! اينها مسائلي است كه اعتماد بر افسانه دولتشاه ايجاب مي‌كند. ليكن بحث در اينجاست كه از قديمترين منابع مربوط باحوال فردوسي يعني چهار مقاله تا حدود قرن نهم هيچكس بتلمذ فردوسي در نزد اسدي اشاره‌يي نكرده و چهار هزار بيت آخر شاهنامنه را از شاعري غير از فردوسي ندانسته است و سبك آن ابيات هم بهيچروي با ديگر اشعار شاهنامه مغايرتي ندارد و مطلقا باشعار كرشاسپنامه نمي‌ماند تا با اتكاء بر آن دلايل قول دولتشاه را قبول توانيم كرد.
______________________________
(1)-
Hermann Ethe: Neupersische Litteratur, im Grundriss der Iranischen philologie, II Band, Strassburg, 1896- 1904
(2)-
E Browne: A Literary History of Persia, Vol. II p. 148 ص: 405
گويا علت اين اشتباه و پيدا شدن چنين افسانه‌يي، چنانكه آقاي فروزانفر استاد دانشگاه دريافته و بحث كرده است «1»، آن باشد كه «از متعصبي شنيده يا در نوشته‌هاي او ديده‌اند كه اسدي استاد فردوسي يعني برتر ازو و بمنزله استاد اوست و آنان بي‌تأمل جوانب و نظر در تواريخ اين عبارت را بمعني حقيقي پنداشته و بغلط رفته‌اند، گذشته ازينكه قدماي تذكره‌نويسان و مورخين با اهميت مطلب ابدا متعرض ذكر آن نشده‌اند و استادي اسدي نسبت بفردوسي نغمه ناراستي است كه از ساز دولتشاه برآمده است، حتي نظامي عروضي و عوفي گويا اسدي را نمي‌شناخته و بدين جهت از وي نام نبرده‌اند».
از ميان مستشرقان نيز پرفسور چايكين «2» عقيده اته و برون را مردود دانسته و اعتقاد بدو اسدي را باطل شمرده است «3».
اما ابو نصر علي بن احمد اسدي بايد در اواخر قرن چهارم يا اوايل قرن پنجم ولادت يافته باشد و بهرحال دوره بلوغ او در شاعري مصادف بود با انقلابات خراسان و غلبه سلاجقه بر آن ديار و برافتادن حكومت غزنويان از آن سامان، و چون اسدي محيط مساعدي در چنين وضع نابسامان براي شاعري نمي‌يافت ناگزير خراسان را ترك گفت و از مشرق بمغرب ايران روي نهاد و بار اقامت در آذربايجان افگند كه هنوز بوجود دولتهاي كوچكي كه همه مشوّق شعر و ادب پارسي بوده و ازين تاريخ ببعد چندين شاعر را تربيت كرده‌اند، آراسته بود.
وي در اين سرزمين با سلاطين ذيل معاصر بوده و با آنان ارتباط داشته است:
1- امير ابودلف پادشاه نخجوان، اسدي اين امير را پادشاه ارمن و بزرگ تازيان و از خاندان شيباني دانسته و چنين توصيف كرده است:
شه ارمن و پشت ايرانيان‌مِه تازيان تاج شيبانيان
______________________________
(1)- سخن و سخنوران ج 2 ص 94
(2)-M .K .I .Tchaikin
(3)- رجوع كنيد بمجله آسيايي ج‌CCXXVIII ، سال 1935، ص 104
ص: 406 ملك بودلف شهريار زمين‌جهاندار اراني پاك دين
بزرگي كه با آسمان همبرست‌ز تخم براهيم پيغمبرست از احوال اين پادشاه و آغاز و انجام پادشاهي او اطلاع كافي در دست نيست و اين پادشاه همانست كه اسدي كرشاسپ‌نامه را بنام او نظم كرد «1».
2- امير اجل شجاع الدوله ابو شجاع منوچهر بن شاوور از پادشاهان شدّادي كه گويا از حدود سال 456 تا حدود 503 يا 504 هجري در آني از بلاد ارمنستان حكومت ميكرده است «2». قصيده اسدي در مناظره قوس و رمح در مدح اين پادشاه است و اسدي درباره او گفته است:
نامور مير اجل والا منوچهر اصل ملك‌تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار و چنانكه اسدي در اين قصيده تصريح دارد چندي در آني باميد صلت و انعام پادشاه بسر ميبرده و در اين زمان پيرو داراي مويي سپيد بوده است.
تاريخ وفات اسدي را هدايت «3» بسال 465 نوشته است و دليلي بر رد اين تاريخ در دست نيست ليكن اينكه شاهد صادق فوت او را بسال 425 آورده بي‌ترديد باطل است. هدايت با آنكه وفات اسدي را بسال 465 ذكر كرده باشتباه آن حادثه را بزمان سلطنت مسعود بن محمود مرتبط ساخته و حال آنكه مسعود بن محمود بسال 432 درگذشته بود و اسدي هم اصلا با آن سلطان رابطه‌يي نداشت.
از آثار اسدي يكي كتاب لغت فرس اوست كه درباره آن در مبحثي ديگر سخن خواهيم گفت.
از آثار منظوم او آنچه در دست است نخست مناظرات اوست و دوم منظومه كرشاسپنامه.
1) قصائد مناظره: علت تسميه آنها بمناظرات آنست كه اسدي در هريك
______________________________
(1)- درباره احوال او و خاندانش رجوع شود به «شهرياران» گمنام تأليف مرحوم كسروي بخش دوم.
(2)- درباره او رجوع شود به شهرياران گمنام بخش سوم ص 58- 62
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 107
ص: 407
مناظره‌يي را بين دو طرف تخيل كرده و دلايل هريك را بر ترجيح خود نسبت بديگري آورده و سرانجام يكي را مجيب و ديگري را مجاب ساخته و آنگاه بمدح ممدوح تخلص كرده است.
تازگي كار اسدي در اين قصائد باعث باقي‌ماندن آنها شده است وگرنه اسدي در قصيده يد طولائي ندارد و چنانكه در منظومه كرشاسپنامه از عهده كار خود برآمده در قصائد قدرتي نشان نداده است. هدايت از قصايد مناظرات اسدي چهار مناظره آسمان و زمين، مغ و مسلمان، نيزه و كمان، شب و روز را نقل كرده است و برون برين چهار مناظره قصيده ديگري بعنوان مناظره بين عرب و پارسي افزوده است.
چون در بادي امر بين مناظرات كه از نوع قصيده است، و اشعار كرشاسپ‌نامه كه از نوع اشعار حماسي است، تفاوتي تصور ميشود، بعضي بهمان نحو كه گفته‌ايم، چنين پنداشتند كه اين مناظرات از اسدي ديگري غير از اسدي صاحب كرشاسپنامه است ليكن آقاي فروزانفر در مجلد دوم از كتاب سخن و سخنوران «1» و بعد از ايشان آقاي حبيب يغمائي در مقدمه كرشاسپنامه، با مقايسه‌هاي دقيقي كه بين مناظرات و بعضي از ابيات كرشاسپنامه كرده‌اند ثابت نمودند كه بين مناظرات و آغاز كرشاسپنامه از حيث فكر همآهنگي كامل موجود است.
2) كرشاسپنامه: اين كتاب داستان منظومي است كه نسخ مختلف آن از 7 تا 10 هزار بيت ببحر متقارب مثمن مقصور يا محذوف دارد و اسدي آنرا بسال 458 بپايان برده و گفته است:
شد اين داستان بزرگ اسپري‌بپيروزي و روز نيك اختري
ز هجرت بدور سپهري كه گشت‌شده چارصد سال و پنجاه و هشت و ظاهرا در حدود سال 456 بنظم آن شروع كرده بود چه خود گويد (سه سال اندر آن صرف شد روزگار) و از سال 456 تا سال 458 سه سال است. كرشاسپنامه چنانكه
______________________________
(1)- ص 91- 93
ص: 408
از نام آن برميآيد راجعست بداستان كرشاسپ پهلوان بزرگ سيستان جدّ اعلاي رستم.
اسدي براي شرح داستان كرشاسپ از شرح سلسله نسب او و از فرار جمشيد بسيستان پس از آشفتن حال وي، و پناه بردن بخانه كورنگ شاه و عشق با دختر او و تزويج وي، آغاز كرده بزادن تور از پشت جمشيد رسيده و از آن پس اخلاف تور يعني شيدسپ شاه و طورگ و شم و اثرط را نام برده است كه همه شاهان زابلستان بوده‌اند. از اثرط پسري آمد بنام كرشاسپ و از اينجا داستان كرشاسپ پهلوان آغاز شده و سرگذشت او بتفصيل آمده و سفرهاي وي بتوران و افريقيه و هند و جنگها و هنرنماييهايش در آن نواحي و مفاوضات كرشاسپ با برهمن و خوارق عاداتي كه در جزاير اقيانوس هند ديده و كار هاي بزرگ و دور از عاداتي كه بر دست او گذشته، وصف شده است.
داستان كرشاسپ پر است از خوارق عادات در باب آن پهلوان و از آنجمله است رزم با اژدها و كشتن آن و جنگ با ببر تناور و مقاتلت با منهراس ديو و شگفتيهايي كه كرشاسپ در هندوستان و جزاير اطراف آن ديد مانند شگفتي ماهي وال، شگفتي جزيره‌يي كه دسترنگ داشت، شگفتي جزيره‌يي كه موران داشت، شگفتي جزيره‌يي كه مردم سر بيني بريده داشت، شگفتي جزيره درخت و قواق و امثال اينها.
قسمتي ازين داستان متعلق است بنريمان پسر كرشاسپ و پدر سام و رزمهايي كه او همراه پدر در توران كرد.
چنانكه گفته‌ايم درين داستان از عجايب و شگفتيهايي سخن رفته است كه مؤيد تصورات ايرانيان قديم در باب نواحي دوردست اقيانوس هند و يا ممالك اطراف ايران بود. اما لطف داستان بيشتر در آغاز آن يعني عشقبازي جمشيد با دختر كورنگ شاه زابل و جنگهاي اثرط و كرشاسپ با كابليان و جنگهاي كرشاسپ و نريمان با تورانيان و جنگهاي كرشاسپ است. صف‌آراييها و وصفهاي زيبايي را كه در باب ميدانهاي جنگ و جنگ پهلوانان در شاهنامه مي‌بينيم اينجا نمي‌توانيم يافت و ازينروي اگر بخواهيم مانند بعضي متذوّقين اسدي را با فردوسي برابر بشماريم در اشتباه خواهيم بود و تنها بايد گفت كه سخنان اسدي در ميان مقلّدان ديگر شاهنامه با متانت و انسجام بيشتري
ص: 409
همراهست. البته تازگي و طراوت كرشاسپنامه ذاتا نيز چندان زياد نبوده و علي الخصوص آميختن آن با افسانهاي نامطبوعي مانند شگفتيهاي جزاير مختلف از لطف و رونق حماسي آن تا درجه‌يي كاسته است.
اسدي خواسته است خشكي اين داستان را با افزودن بعضي بحث‌ها مانند بحث در ستايش خداوند و چگونگي دين و نكوهش جهان و صفت آسمان و صفت طبايع چهارگانه و ستايش انسان و وصف جان و تن و نكوهش مذهب دهريان و بحث در مذهب فلاسفه و وصفهايي در باب شب و روز و امثال اينها، تا درجه‌يي از ميان ببرد و بدان طراوت و لطفي بخشد اما اين كار نيز چيزي بر لطف منظومه نيفزوده است.
اگر شگفتيهاي اين داستان را بحساب نياوريم كرشاسپنامه اثر حماسي كاملي است. ژول‌مول در مقدمه معروف خود بر ترجمه شاهنامه فردوسي در باب اين منظومه چنين گفته است: «اين منظومه كاملا حماسي و داراي خصائص منظومه‌هاي پهلوانيست.
منابع آن نيز با منابعي كه فردوسي از آنها استفاده كرده همسان است و تنها درين اثر عده‌يي از حكايات غريب راه يافته و آن عبارتست از عجائبي كه كرشاسپ در جزاير اقيانوس هند ديده بود و ظاهرا اين افسانها و عجايب بوسيله بحرپيمايان خليج فارس در داستانهاي ايراني نفوذ كرد و وقتي اين قسمت‌ها از كرشاسپنامه را بخوانيم چنانست كه سندبادنامه را ملاحظه كرده باشيم» «1».
اسدي خود در باب سبب نظم كرشاسپنامه و چگونگي آن و استفاده از يك متن منثور و افزودن بحثهايي از خود بر اصل داستان، سخناني در كرشاسپنامه دارد كه آنها را از جاي‌جاي كرشاسپنامه گرد آورده‌ايم و اينجا نقل مي‌كنيم:
مِهي بُد سرِ داد و بنياد دين‌گرانمايه دستور شاه زمين
محمد مه جود و چرخ هنرسماعيل حقي مر او را پدر
ببكماز «2» يك روز نزديك خويش‌مرا هر دو مهتر نشاندند پيش
بسي ياد نام نكو رانده شدبسي دفتر باستان خوانده شد
______________________________
(1)- مقدمه ژول مول بر شاهنامه ج 1 ص 58
(2)- بكماز: شراب
ص: 410 ز هرگونه رايي فگندند بن‌پس آنگه گشادند بند سخن
كه فردوسي طوسي پاك مغزبدادست داد سخنهاي نغز
بشهنامه گيتي بياراستست‌بدان نامه نام نكو خواسته است
تو هم شهري او را و هم پيشه‌اي‌هم اندر سخن چابك انديشه‌اي
بدان همره (؟) از نامه باستان‌بشعر آر خرم يكي داستان ...
ز كردار كرشاسپ اندر جهان‌يكي نامه بد يادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگارهم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نيرنگ و داد و ستم‌ز خوبي و زشتي و شادي و غم
ز نخجير و گردنفرازي و رزم‌ز مهر دل و كين و شادي و بزم
كه چون خواني از هر دري اندكي‌بسي دانش افزايد از هر يكي
بشهنامه فردوسي نغزگوي‌كه از پيش گويندگان برد گوي
بسي ياد رزم يلان كرده بودازين داستان ياد ناورده بود
من اكنون ز طبعم بهار آورم‌مرين شاخ نو را ببار آورم ...
شد اين داستان بزرگ اسپري‌بپيروزي و روز نيك اختري
ز هجرت بدور سپهري كه گشت‌شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرين سعي بردم ز بن‌ز هر در بسي گرد كردم سخن
بدانسان كه بينا چو بيند نخست‌بد از نيك زين گفته داند درست
بدين نامه گر نامم آيدت راي‌بدال اسد حرف ده برفزاي
چنين نامه‌يي ساختم پرشگفت‌كه هر دانشي زو توان برگرفت
مرين نامه را من بپرداختم‌چنان كز ره نظم بشناختم
بدان تا بود انس خواننده رادعا گويدم، گر مِرم، زنده را در پايان بعضي از چاپهاي شاهنامه برخي روايات حماسي ببحر متقارب و بنام ملحقات مي‌بينيم كه يكي از آنها داستان خروج ضحاك بر جمشيد و جنگ اين دو پادشاه و شكست جمشيد و گريختن او و رفتن بزابلستان و بزني گرفتن دختر كورنگ شاه
ص: 411
زابلستان و زادان توروشيدسپ و طورگ و شم و اثرط و كرشاسپ است كه بدين بيت:
چو نزديك شد نزد جمشيد شاه‌يكي نامه بنوشت بيور بگاه آغاز شده و بدين دو بيت ختم ميشود:
چه از نوجوان و چه مرد كهن‌ز كرشاسپ بودي سراسر سخن
بايرانزمين و بتوران زمين‌همي بود نام گو بآفرين در اين داستان مفصل قسمتي از كرشاسپنامه عينا از بيت ذيل:
چو بنشست بيور بشاهنشهي‌فرستاد بر شهريار آگهي تا اين بيت:
بزرگان اين تخمه كز جم بدندسراسر نياكان رستم بدند نقل شده است.
گذشته ازين برخي از قطعات كرشاسپنامه (علاوه بر پاره‌يي مفردات ابيات) در بعضي از نسخ شاهنامه وارد شده است. ژول‌مول در مقدمه خود بر شاهنامه چنين گفته است: «من نسخه‌يي از شاهنامه دارم كه سه هزار بيت از كرشاسپنامه در يكجاي آن نقل شده است و در نسخه ديگر 1200 بيت از اين كتاب و در نسخه‌يي ثالث قسمت بزرگي از كرشاسپنامه در موارد مختلف از دفتر اول شاهنامه پراگنده است» «1»
مأخذ كار اسدي در نظم كرشاسپنامه بي‌ترديد كرشاسپنامه ابو المؤيد بلخي بوده است كه خود دفتري از شاهنامه بزرگ او شمرده ميشد و كتابي خاص بود و بنام كتاب كرشاسپ يا اخبار كرشاسپ شهرت داشت و صاحب تاريخ سيستان آن كتاب را مي- شناخته و از آن استفاده كرده است «2» ولي بعد از آنكه اسدي بنظم كتاب كرشاسپ توفيق يافت نظم او جاي نثر ابو المؤيد را درباره داستان آن پهلوان گرفت بنحوي كه صاحب مجمل التواريخ آنرا از منابع كار قرار داده و معرفي كرده است «3».
______________________________
(1)- مقدمه ژول‌مول بر ج 1 شاهنامه ص 58
(2)- تاريخ سيستان ص 1، 5، 7، 35، 36 و نيز رجوع شود به حماسه‌سرايي در ايران تأليف نگارنده اين كتاب چاپ دوم ص 96- 97
(3)- مجمل التواريخ و القصص ص 2 و 3
ص: 412
كرشاسپ‌نامه اسدي مسلما يكي از آثار برگزيده حماسه ملي ايران و از جمله منظومهاي مشهور و معتبر زبان فارسي است. دقت اسدي در نقل مطالب از نثر بنظم و حفظ اصالت داستان همچنانكه گفته‌ايم باعث سنديت اثر او در نزد مورخي مانند صاحب مجمل التواريخ شد كه بنابر تصريح خود غالب مآخذ مربوط بداستانهاي ملي را بنظم و نثر در اختيار داشته است.
علاوه برين اسدي در نقل داستان از نثر بنظم همه‌جا مهارت و قدرت خود را در شاعري نشان داده و از ايراد حكم و امثال و بيان مواعظ و نصايح غافل نمانده است.
قدرت او در وصف و در يكدست كردن كلمات و آوردن تركيبات منسجم و استوار و بكار بردن تشبيهات بسيار دقيق و ظريف از همه جاي كرشاسپنامه آشكار است. تبحر اسدي در لغت باعث شد كه مقدار كثيري از لغات مهجوره دري را در اشعار خود بگنجاند و اين امر در دوره‌يي كه زبان دري جاي خود را بلهجه‌هاي ادبي جديد فارسي در عراق و آذربايجان ميداد بسيار قابل توجه و مهم است. اگرچه اسدي بر اثر علاقه شديد خود بداشتن ابيات برگزيده منتخبي در برابر شاهنامه استاد طوس گاه دچار تصنع و تكلف شده، ليكن توفيق عظيمي كه درآوردن معاني و تشبيهات و تركيبات بديع و عالي براي او حاصل شده مايه مكتوم ماندن عيب مذكور در بعضي از ابيات گرديده است. اسدي در وصف ميدانهاي رزم و مناظر طبيعت و مجالس و افراد داستان خود همه‌جا بفردوسي نزديك ميشود و اين‌همه محاسن باعث شده است كه كرشاسپنامه او در ميان منظومهاي حماسي تالي شاهنامه شمرده شود و حتي بعضي راه مبالغه گيرند و او را برتر از فردوسي و بمنزله استاد او بدانند (چنانكه قبلا گفته‌ايم). مرحوم هدايت درين باره چنين آورده است «1»: «مير محمد تقي كاشاني صاحب تذكره خلاصة الاشعار و زبدة الافكار نوشته كه جماعتي كرشاسپ‌نامه حكيم اسدي را بر شاهنامه حكيم فردوسي رجحان داده‌اند و بعضي بخلاف، تواند بود كه اسدي في حدّ ذاته در مراتب شاعري بليغ‌تر از فردوسي باشد ولي رويّت و انسجام بيان فردوسي در طي حكايات بهتر نمايد» و پيداست كه ترجيح دادن
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 107
ص: 413
شعر اسدي بر فردوسي نشانه عدم اطلاع و قلت ذوق و بيخردي صاحبان اين عقيده است و بس. اينك ابياتي از يك قصيده او در مناظره مغ و مسلم نقل مي‌شود:
ز جمع فلسفيان با مغي بدم پيكارنگر كه ماند ز پيكار در سخن بيكار
ورا بقبله زردشت بود يكسره ميل‌مرا بقبله فرخ محمد مختار
نخست شرط بكرديم كآن كه حجت اوبود قوي‌تر بر دين او دهيم اقرار
مغ آنگهي گفت از قبله تو قبله من‌بهست كز زمي آتش بفضل به بسيار
بتف آتش برخيزد ابرو جنبد بادزمي بقوتش آرد برو درختان بار
بآتش اندر سوزد ز فخر هندو تن‌به پيش آتش بندند موبدان زنار
خداي آتش را ساخت معجزات خليل‌ندا بدوست كجا گفت در نُبي «يانار»
كليم از آتش جستن نبيّ مرسل گشت‌بقبله زردشت آتش گزيد هم بفخار
بآتش است سپهر انور و جهان روشن‌بر آتش است همه خلق را بحشر گذار
ز سردي آيد مرگ و زميست سرد بطبع‌ز گرميست روان و آتش است گرمي‌دار
زمين فروتر آب و هواست و آتش بازبراست زينهمه در زير گنبد دوار
ازين سه‌تاست بدو قايم آنچه بپذيردهمي پذيرند اين هر سه مرد را ناچار
بمجمر اندر نقاد عنبر و عود است‌بكوره اندر صرّاف زرّ و سيمِ عيار
زبانه‌هاش زبانست در غِش زر و سيم‌براست گفتن همچون زبانه معيار
اگر نماز برم آفتابرا نه شگفت‌كه در تف آتش را آفتاب بينم يار
هم آفتاب چو پيغمبريست ز ايزد عرش‌كه معجزستش دادن بديده‌ها ديدار
چنو برآيد پيشي گِرند حيوان خوش‌چنو فروشد گردند مار جان او بار
چو آمريست ز يزدان كجا بدان يك امردو صد هزار همي نبت خيزد و اثمار
يكي بديگر طعم و يكي بديگر لون‌يكي بديگر سان و يكي بديگر سار
چو عارضي است سپاه نباترا كه بعرض‌گه بهار بيايد بدشت و كوه و بغار
حصار بندمه دي كه ساخت گلها راگشايد و همه را آورد برون ز حصار
گرين هنر همه مر آفتاب و آتش راست‌بهست قبله من پس برين مكن انكار!
ص: 414 جواب دادم و گفتم كنون تو فضل زمين‌شنو يكايك و بر حجتم خرد بگمار
زمين چه باشد اگر زير آتش است كه اوفروتنست و فروتن بدان نباشد عار
اگر بجستن آتش رسول گشت كليم‌هم آتش آمد كزتف زبانش كرد فكار
و گر بدو كرد ايزد ندا بگاه خليل‌نگفت جز بزمي گاه نوح كآب برآر
گذار مؤمن و كافر بحشر جمله بر اوست‌هم او در آخر در دوزخست با كفار
ز مي است از پي خلقان يكي بساط بسيطميان چرخ معلق بقدرت جبّار
ز ميست قبله‌گه از معني گل آدم‌فرشتگانش بدو ساجد انبيا زوار
جهان چو مهمانخانه است ميزبان ايزدزمين چو مائده حيوان همه چو مائده خوار
زمين نمازگهي شد كه بيني از بر اوهمه جهان بنماز خدا و استغفار
بهايمان بركوعند و آدمي بقيام‌نشسته كُه بتشهد بسجده در اشجار
فلك چو ايواني شد زمين در او چو شهي‌بتكيه و اركان پيشش ستاده چاكروار
ز بهر خدمتش آينده و رونده مدام‌چه روز و شب چه عناصر چه انجم سيار
فصول سالش هم خادمند ز آنكه بوقت‌لباس آرد هريك ورا بسبز نگار
سپيد ساده زمستان دو رنگ حله تموزحرير زرد خزان ديبه بديع بهار
چو نامه شد وي و اشجار چون حروف سخن‌چو نقطه شد وي و افلاك چون خط پرگار
ازوست آمدن ما و بازگشت بدوست‌بحشر از وي خيزيم هم صغار و كبار
وز آفتاب كه راندي سخن شنيدم نيزهم او بشغل زمينست تا بدست ادوار
اگرچه ابصار از نور او همي بينندهمو چو بس نگرندش تبه كند ابصار
اگر ز تابش اويست روز بس چه بودز سايه زميست ار نگه كني شب تار
ز مي بساط خدا آفتاب شمع ويست‌مدام تابان بر روي او ببرّ و بحار
بساط نز پي شمعست بلكه شمع مدام‌ز بهر روي بساط است خلق را هموار
بديد مغ كه ز مي به بقبلگي ز آتش‌بماند حجتش و عاجز آمد از گفتار
مقرّ ببود كه دين حقيقت اسلامست‌محمد است بهين ز انبيا و از اخيار از همين يك قصيده علاقه اسدي بمباني ديني اسلام و مخالفت با معتقدات ايراني
ص: 415
آشكار است. او در اين قصيده يكي از افراد ضد شعوبي را بخاطر ما ميآورد كه در برابر عقيده مشهور شعوبيان و ايرانيان در ترجيح آتش و نور بر زمين كه جرمي ظلماني است باحتجاج پرداز در صورتي كه شعوبيان خلاف اين مي‌انديشيده و بگونه‌يي ديگر سخن مي‌گفته‌اند چنانكه در اين ابيات از بشار بن برد طخارستاني مي‌بينيم:
الارض مظلمة و النار مشرقةو النار معبودة مذ كانت النار ***
ابليس خير من ابيكم آدم‌و تنبهوا يا معشر الفجار
ابليس من نار و آدم طينةو الارض لا يسمو سمّو النار در اين قصيده اسدي كه بعنوان نمونه‌يي از قصايد مناظره او نقل شده، مطلقا قدرت و مهارتي كه شاعر در كرشاسپ‌نامه بكار برده است ديده نميشود، و اين مي‌رساند كه او در قصيده چنانكه بايد دست نداشته است.
اينك ابياتي از كرشاسپنامه:

شب و روز
دو پرده درين گنبد لازوردببندد همي گه سيه گاه زرد
ببازي همي زين دو پرده برون‌خيال آرد از جانور گونه‌گون
دو گونه همي دم زند سال و ماه‌يكي دم سپيد و يكي دم سياه
بدين هر دو دم كاو برآرد همي‌يكايك دم ما شمارد همي
اگر ساليان از هزاران فزون‌در آن خرّميها كني گونه‌گون
بباغ دو در ماند ار بنگري‌كزين در درآيي وز آن بگذري
چو درياست اين گنبد نيلگون‌جهان چون جزيره ميانش درون
شب و روز دروي چو دو موج باريكي موج ازو زرّ و ديگر چو قار
چو بر روي ميدان پيروزه رنگ‌دو جنگي سوار اين ز روم آن ز زنگ
يكي از بر خنگ زرين جناغ «1»يكي بر نوندي «2» سيه‌تر ز زاغ
______________________________
(1)- جناغ: پيش زين اسب و دامنه آن و تسمه ركاب
(2)- نوند: اسب تيزرو.
ص: 416 يكي آخته تيغ زرين زبريكي بر سر آورده سيمين سپر
نمايد گهي رومي از بيم پشت‌گريزان و آن زردخنجر بمشت
گهي آيد آن زنگي و تاخته‌ز سيمين سپر لختي انداخته
دوگونه است از اسپانشان گرد خشك‌يكي همچو كافور و ديگر چو مشك
ز گرد دورنگ اسپ ايشان براه‌سپيدست گه موي و گاهي سياه
نه هرگز بودشان بهم ساختن‌نه آسايش آرند از تاختن
كسي را كه سازند از جان گزندبكوبندش از زير پاي نوند

جان و تن‌
چنين دان كه جان برترين گوهرست‌نه زين گيتي از گيتي ديگرست
درخشنده شمعي است از جاي پاك‌فتاده درين ژرف تاري مغاك
يكي نور بنياد تا بندگي‌پديد آر بيداري و زندگي
نه آرام‌جوي و نه جنبش‌پذيرنه از جاي بيرون و ني جاي‌گير
سپهر و زمين بسته بند اوست‌جهان ايستاده بپيوند اوست
نهان از نگارست ليك آشكارهمي برِ گرد گونه‌گونه نگار
كند در نهان هرچه راي آيدش‌رسد بي‌زمان هر كجا شايدش
ببيندت و ديدن ورا روي نيست‌كشد كوه و همسنگ يك موي نيست
تن او را بكردار جامه است راست‌كه گر بفگند ور بپوشد رواست
بجان بين گرامي تن خويشتن‌چو جامه كه باشد گرامي بتن
تنت خانه‌يي دان بباغي درون‌چراغش روان زندگاني ستون
فروهشته زين خانه زنجير چارچراغ اندرو بسته قنديل‌وار
هرآنگه كه زنجير شد سست بندز هر گوشه ناگه بخيزد گزند
شود خانه ويران و پژمرده باغ‌بيفتد ستون و بميرد چراغ
از آن پس چو پيكر بگوهر سپردهمان پيشش آيد كزايدر ببرد
چو درياست گيتي تن او را كناربرين ژرف درياست جانرا گذار
ص: 417 برفتن رهش نيست زي جاي خويش‌مگر كشتي و توشه سازد ز پيش
مپندار جان را كه گردد نچيز «1»كه هرگز نچيز او نگردد بنيز
تباهي بچيزي رسد ناگزيركه باشد بگوهر تباهي‌پذير
سخنگوي جان «2» جاودان بود نيست‌نگيرد تباهي نه فرسود نيست
ازين دو برون نيستش سرنبشت‌اگر دوزخ جاودان گر «3» بهشت

مواعظ
ستيزآوري كار اهريمنست‌ستيزه بپرخاش آبستنست
هميشه در نيك و بد هست بازتو سوي در بهترين شو فراز
چه رفتن ز پيمان چه گشتن ز دين‌كه اين هر دو به ز آسمان و زمين
چو يار گنهكار باشي ببدبجاي وي ارتو بپيچي سزد
جهان آن نيرزد بر پرخردكه دانايي از بهر او غم خورد
همان خواه بيگانه و خويش راكه خواهي روان و تن خويش را
چنان زي كه مور از تو نبود بدردنه بر كس نشيند ز تو باد و گرد ***
تو اي دانشي چند نالي ز چرخ‌كه ايزد بدي دادت از چرخ برخ
نگر نيك و بد تا چه كردي ز پيش‌بيابي همان باز پاداش خويش
چو از تو بود كژّي و بيرهي‌گناه از چه بر چرخ گردان نهي
ز يزدان شمر نيك و بدها درست‌كه گردون يكي ناتوان همچو تست
برنجست آنكش هنرها مهست‌نكوكاري و نيكنامي بهست
كه ماند نكوكاري ايدر بجاي‌بود با تو نيكي بديگر سراي
شمر يافه‌تر زندگاني تو آن‌كه نَكني نكوييّ و داري تَوان
______________________________
(1)- نچيز: لا شي‌ء. معدوم
(2)- سخنگوي جان: نفس ناطقه
(3)- اگر در هر دو مورد بمعني «يا» آمده است
ص: 418 بود دوري از بد، ره بخردي‌بهي نيكي و دوريت از بدي
بتلخي چو زهر است خشم از گزندو ليكن چو خوردنش نوشست و قند ***
از آهو سخن پاك و پردَخته گوي‌ترازو خردساز و بر سخته‌گوي
تو ويژه دو كس را ببخشاي و بس‌مدان خوار و بيچاره‌تر زين دو كس
يكي نيك‌دان بخردي كاز جهان‌زبون افتد اندر كف ابلهان
دگر پادشاهي كه از تاج و تخت‌بدرويشي افتد شود شوربخت
فرون ز آن ستم نيست بر رادمردكه درد از فرومايه بايدش خورد
سخن همچو مرغيست كش دام كام‌نشيند بهرجا كه بجهد ز دام
تهي‌دستي و ايمن از درد و رنج‌بسي بهتر از سيم با ناز و گنج
كرا نيست دل‌خوش بنيكي خويش‌گنه زو بود گر بد آيدش پيش
كرا بخت فرّخ دهد تاج و گاه‌چو خرسند نبود درافتد بچاه
بدي گرچه كردن توان با كسي‌چو نيكي كني بهتر آيد بسي
اگر چند بدخواه كشتن نكوست‌از آن كشتن آن به كه گرددت دوست
غمي نيست كآن دل هراسان كندكه آنرا نه خرسندي «1» آسان كند
نبست ايچ در داور بي‌نيازكز آن به دري پيش نگشاد باز
سخن كآن گذشت از زبان دو تن‌پراگنده شد بر سر انجمن ...

شب‌
شبي همچو زنگي سيه‌تر ز زاغ‌مه نو چو در دست زنگي چراغ
سياهيش برهم سياهي پذيرچو موج از بر موج درياي قير
چو هند و بقار اندر اندوده‌روي‌سيه‌جامه وز رخ فروهشته موي
چنان تيره گيتي كه از لب خروش‌ز بس تيرگي ره نبردي بگوش
ميان هوا جاي جاي ابر و نم‌چو افتاده بر چشم تاريك تم «2»
______________________________
(1)- خرسندي: قناعت
(2)- تم: پرده چشم، غشاوه.
ص: 419 تو گفتي جهان دوزخي بود تاربهر گوشه ديو اندرو صد هزار
از انگِشت «1» بُدشان همه پيرهن‌دمان باد تاريك و دود از دهن
زمين را كُه از غار ديدار نه‌زمانرا ره و روي رفتار نه
بزندان شب در ببند آفتاب‌فروهشته بر ديدها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بيم پاس‌پري در نهيب اهرمن در هراس
بسان تني بي‌روان بُد زمين‌هوا چون دُژم سوكيي «2» دل غمين
بدان سوك بركرده گردون زرشك‌رخ نيلگون پر ز سيمين سرشك
چو خم كرده چوگاني از سيم ماه‌در آن خم پديدار گويي سياه
تو گفتي سپهر آينه است از فرازستاره درو چشم زنگيست باز

اسب‌
يكي دشت پيماي برّنده راغ‌بديدار و رفتار زاغ و نه زاغ
سيه‌چشم و گيسوفش «3» و مشك دم‌پري پوي و آهوتگ و گورسم
كُه اندام و مَه تازش و چرخ گردزمين‌كوب و دريابر و ره‌نورد
بپستي چو آب و ببالا چو ابرشناور چو ماغ و دلاور چو ببر
از انديشه دل سبك پوي‌ترزراي خردمند ره‌جوي‌تر
چو شب بدو ليكن چو بشتافتي‌بتگ روزِ بگذشته دريافتي
بگامي شمرديُ كه از روي زوربديدي شب از دور بر موي مور
بجستي بيك جَستن از روي زم «4»بگشتي بناورد بر يك درم
چو بر آب جُستي چو بر كوه راه‌بروز از خور افزون بُدي شب ز ماه
برو مژده بر چون ره اندر گرفت‌جهان گفتي از باد تگ برگرفت
چنان شد ميان هوا تيز پوي‌كه چوگان بدش دست و خورشيد گوي
______________________________
(1)- انگشت: زغال
(2)- سوكي: عزادار
(3)- فش: يال
(4)- زم: رودخانه
ص: 420 همي جست چون تير و رفتار تيرز نعلش زمين چون ز باد آبگير
همي بست از گرد تگ چشم مهرهمي كافت «1» از شيهه گوش سپهر

رزم كرشاسپ‌
چو زد روز بر تيره شب دزدوارسپيده برآمد چو گرد سوار
هوا نيلگون شد چو تيغ نبردچو رخسار بددل زمين گشت زرد
دو لشكر بپرخاش برخاستندبرابر صف كين بياراستند
برآمد دَم مهره گاودُم‌خروشان شد از خام رويينه خم
زمين ماند از آرام و چرخ از شتاب‌بُكه خون گشاد از دل سنگ آب
سر نيزه را شد ز دل مغز و ترگ‌زبان گشته شمشير و گفتار مرگ
بهر گام بد مغفري زير پي‌پر از خون چو جامي پر از لعل مي
شده تيغ در مغز سر زهرساي‌سنان از جگر بر دل اكحل گشاي
دل و چشم بَددل براه گريزدليران شده مرگ را هم ستيز
ز خم كرده خرطوم پيلان كمندبيال يلان اندر افگنده بند
يكي را بدندان برافراخته‌يكي را بزير پي انداخته
همي تاخت كرشاسپ بر زنده پيل‌همي دوخت دلها بتير از دو ميل
چنان چرخ پرگرد و پرباد كردكه گردون كه بد هفت هفتاد كرد
بدش پنجه بر نيزه آهنين‌شدي در ميان سواران كين
بدان نيزه از پيل درتاختي‌ز زينشان بابر اندر انداختي
سوي قلب تركان بپيكار شدبكين جستن هر دو سالار شد «2»
بنيزه يكي را هم اندر شتاب‌ربود از كمين همچو آهو عقاب
زدش ز ابر بر سنگ تا گشت خردبيفگند ازين گونه بسيار گرد
همي هرسو از حمله بر پشت پيل‌بينباشت از چينيان رود نيل
______________________________
(1)- كافيدن: كاويدن، شكافتن.
(2)- يعني دو سالار فغفوز
ص: 421 چنين بود تا روز بيگاه شدز شب دامن رزم كوتاه شد
چو درياي قار از زمين بردميددرو چشمه زرد شد ناپديد
دو لشكر ز پيكار گشتند بازطلايه همي گشت شيب و فراز

6- قطران‌
شرف الزمان حكيم ابو منصور قطران عضدي تبريزي از مشاهير شاعران ايران در قرن پنجم هجريست. در نسخه ديوان قطران بخط انوري كه در سال 529 نوشته شد، و متعلق بكتابخانه آقاي جعفر سلطان القرّائي است، (اخيرا آقاي مجتبي مينوي در مقاله‌يي اصالت اين نسخه را مورد ترديد قرار داده) نام او چنين آمده است:
«افصح الشعرا و اكمل البلغا ابو منصور قطران الجيلي الآذربيجاني»؛ و عوفي «1» او را با عنوان حكيم و با لقب شرف الزمان قطران العضدي التبريزي آورده است. معلوم نيست شرف الزمان را عوفي چون نعتي بكار برده يا لقبي براي شاعر بوده است. آقاي فروزانفر در حاشيه صحيفه 133 از مجلد دوم سخن و سخنوران باستناد يك بيت از قطران حدس زده‌اند كه قطران لقب «فخر الشعرا» داشته «2». پدر او را دولتشاه منصور دانسته است «3».
نسبت او را چنانكه ديده‌ايم معمولا به تبريز دانسته‌اند ليكن حاج خليفه او را از مردم اورميه «4» و دولتشاه او را ترمذي گفته و اين با اشاره صريح قطران بمولد خود (يعني:
شادي‌آباد تبريز) «5» باطل مي‌نمايد و گويا علت اين دعوي اشتباه او با شاعري ديگر است از اهل ترمذ كه قطران نام داشته و استاد چندتن از شاعران اواخر قرن ششم بوده است و از احوال و اشعار او اطلاعي در دست نيست مگر آنچه با احوال و اشعار قطران تبريزي آميخته شده است. با توجه باين امر ميتوان اشكالي را كه اشاره دولتشاه درباره
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 214
(2)-
فخر الامرائي تو و فخر الشعرا من‌فخر الشعرا در بر فخر الامرا به
(3)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 39
(4)- كشف الظنون چاپ تركيه بند 426
(5)-
خدمت تو هم بشهر اندر كنم برجاي غم‌گرچه ايزد جان من در شادي‌آباد آفريد
ص: 422
زندگي قطران در اوايل حيات در بلخ و مداحي امير قماج حاكم آن سامان در عهد سنجر و نظم قوسنامه باسم وي و انتقال او در اواخر حيات بعراق و غيره پديد ميآورد، حل كرد.
هدايت نيز بر اثر توجه باقوال متناقض در ذكر احوال قطران دچار اشتباهاتي شده و از آنجمله او را معاصر چندتن از پادشاهان دانسته است كه در عهود مختلف بسر مي‌برده‌اند. مثلا علت اشتهار او را بعضدي انتساب بعضد الدوله ديلمي دانسته كه مسلما ميان تاريخ وفات آن پادشاه (372) و ولادت قطران مدتي فاصله بوده است.
گويا قطران چنانكه خود گفته است «1» از طبقه دهقانان بود كه از دهقاني بشاعري افتاده بود و اين امر در صورت صحت اهميت فراواني در زندگي شاعر دارد.
از معاصران قطران ناصر بن خسرو قبادياني است كه در سفر خود هنگام عبور از تبريز قطران را ملاقات كرده و او را در جواني و هنگام مطالعه آثار شاعران مشرق ديده بود كه اشكالاتي در مواردي از لغت دري (- پارسي، پارسي دري) داشت و براي رفع آنها بناصرخسرو مراجعه كرد. ناصر درين‌باره گفته است «2»: «در تبريز قطران نام شاعري را ديدم شعري نيك مي‌گفت اما زبان فارسي نيكو نمي‌دانست. پيش من آمد ديوان منجيك و ديوان دقيقي بياورد و پيش من بخواند و هر معني كه مشكل بود از من پرسيد، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند.» علت عدم اعتياد قطران بزبان پارسي (- دري) آن بود كه خود بلهجه ايراني «آذري» خو گرفته و طبعا پاره‌يي لغات و اصطلاحات اهل مشرق را كه از زبان محلي آنان بود نمي‌شناخته است.
بقطران غير از ديوان او آثاري نسبت داده‌اند. از آنجمله كتابيست در لغت كه حاج خليفه «3» آنرا «تفاسير في لغة الفرس» ناميده است. در جزو نسخ خطي كتابخانه مرحوم مغفور علي اكبر دهخدا چند سال پيش نسخه‌يي از يك كتاب كوچك و خالي از شواهد شعري در لغت فارسي ديده بودم كه بقطران منسوب است.
______________________________
(1)-
يكي دهقان بدم شاها شدم شاعر ز ناداني‌مرا از شاعري كردن تو گرداندي بدهقاني
(2)- سفرنامه چاپ برلين ص 8
(3)- كشف الظنون بند 426
ص: 423
دولتشاه مدعي است كه قطران منظومه‌يي موسوم به «قوسنامه» بنام امير محمد قماج نظم كرده است. همچنانكه پيش ازين گفته‌ايم اين منظومه ظاهرا از شاعري بنام قطران ترمذي بود كه از احوال او اطلاعي در دست نداريم و گويا استاد چند تن از شاعران اواخر قرن ششم بوده است. وي قوسنامه را بنام محمد بن ابو بكر بن قماج حاكم سنجر در بلخ سروده بود و ميان اين مرد با قطران تبريزي نزديك يك قرن فاصله بود.
وفات قطران را هدايت بسال 465 نوشته است ولي از ديوان او شواهدي بدست ميآيد كه حيات او را بعد ازين سال هم معلوم ميدارد.
از سلاطين معاصر و ممدوح قطران نخست امير ابو الحسن علي لشكري حاكم گنجه بود كه قطران در اوايل حال خود در گنجه بخدمت او راه جست و مدتي در آنجا بماند- ديگر امير ابو منصور و هسودان بن محمد كه در حدود اواسط سالهاي 410 و 450 فرمانرواي تبريز بوده است و قطران در بازگشت از گنجه بنزد او رفت و در خدمت او و پسرش ابو نصر محمد بن و هسودان معروف به مملان كه در سال 450 از جانب طغرل بيك فرمانرواي آذربايجان شده بود، درآمد.- ديگر فضلون بن ابي السوار حكمران گنجه كه بسال 456 بسلطنت نشست و در 484 در بغداد درگذشت- ديگر ابو دلف پادشاه نخجوان ممدوح اسدي طوسي. «1»
قطران شاعري توانا و نيكوسخن است. تمايل وي بصنايع از قصائد او آشكار است و با وجود تصنع در اشعار جانب لطافت و رواني كلام را همواره رعايت كرده است و كمتر قصيده اوست كه از معاني جميل و مضامين دلپذير خالي باشد خاصه غزلهاي او كه برواني و دل‌انگيزي ممتاز است.
يكي از وجوه اهميت او آنست كه نخستين كسي است كه در آذربايجان بپارسي دري آغاز سخنوري كرده و مقتداي شاعران آذربايجان گرديده است.
______________________________
(1)- درباره قطران علاوه بر مآخذي كه ذكر شد رجوع شود به: 1- مرحوم سيد احمد كسروي مجله ارمغان سال دوازدهم؛ سخن و سخنوران ج 2 ص 130- 143، دانشمندان آذربايجان مرحوم محمد علي تربيت چاپ تهران 1314 ص 307- 309؛ مقدمه ديوان قطران چاپ تبريز سال 1333 بقلم آقاي محمد نخجواني.
ص: 424
از قديم باز ناسخان دواوين شعرا سخنان قطران و رودكي را بهم آميخته و كار اين آميزش را بجايي كشانيده‌اند كه بقول هدايت در پاره‌يي از نسخ ديوان قطران او و رودكي را يكي دانسته‌اند «1» و بهرحال در ديوان اين شاعر خواننده با يك سبك مواجه نيست و گاه باشعاري بازميخورد كه درست لحن گويندگان عهد ساماني دارد، مگر آنكه علت اين تشابه فراوان را ميان آثار قطران و شاعران عهد ساماني تتبع آن شاعر در ديوانهاي شعراي قرن چهارم بدانيم.
از اشعار اوست:
سرشك ابر آزاري زمين را كرد پرگوهرنسيم باد نيساني هوا را كرد پر عنبر
ز گلبن گل همي خندد ز گل آذين همي بنددكنون نرگس بپيوندد بهم مينا و سيم و زر
هوا غلغلستان گردد زمين سنبلستان گرددگلستان گلستان گردد ز دور چرخ و بخش خور
بيارايد درخت گل شود پيروز بخت گل‌شود پيروزه تخت گل چو ياقوتي كند افسر
گلستان چون نگار چين پر از نقش‌ونگار چين‌چو تخت شهريار چين درخت گل پر از گوهر
هوا چون خوي دلبندان گهي گريان گهي خندان‌چو ايوان خداوندان زمين از زينت و زيور
برآيد باد شبگيري ز نسرين و گل خيري‌جهان پيراهن پيري ز تن بيرون كند يكسر
بنفشه چون دل مردي كش از هجران رسد دردي‌و يا چون نيلگون گردي فراز ديبه اخضر
بنفشه بر چمن بيني فراز او سمن بيني‌يكي را چون شمن بيني يكي را چون بت‌آزر
چمن با ارغوان آمد سمن با اين و آن آمدتو گويي كاروان آمد بباغ از روم و از ششتر
شمالي باد برخيزد ز هر شاخي درآويزدچنان‌شان درهم آميزد كه نشناسي يك از ديگر ...
***
«2» بود محال مرا داشتن اميد محال‌بعالمي كه نباشد هگرز بر يك حال
از آن زمان كه جهان بود حال زينسان بودجهان بگردد ليكن نگرددش احوال
دگر شوي تو و ليكن همان بود شب و روزدگر شوي تو و ليكن همان بود مه و سال
______________________________
(1)- يكي از علل بزرگ اين تخليط شباهت مختصري است بين نام ممدوح رودكي (نصر) و كنيه ممدوح قطران (ابو نصر)
(2)- اين قصيده را قطران در وصف زلزله تبريز گفته است كه بسال 434 رخ داد.
ص: 425 محال باشد فال و محال باشد زجرمدار بيهده مشغول دل بزجر و بفال
تو بنده‌اي سخن بندگانت بايد گفت‌كه كس نداند تقدير ايزد متعال
هميشه ايزد بيدار و خلق يافته خواب‌هميشه گردون گردان و خلق يافته هال «1»
دل تو بسته تدبير و نالد از تقديرتن تو سخره آمال و غافل از آجال
عذاب ياد نياري بروزگار نشاطفراق ياد نياري بروزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوشتر از تبريزبايمني و بمال و بنيكوي و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش‌ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او بكام دل خويش هركسي مشغول‌امير و بنده و سالار و فاضل و مفضال
يكي بخدمت ايزد يكي بخدمت خلق‌يكي بجستن نام و يكي بجستن مال
يكي بخواستن جام بر سماع غزل‌يكي بتاختن يوز بر شكار غزال
بروز بودن با مطربان شيرين‌گوي‌بشب غنودن با نيكوان مشكين خال
بكار خويش همي‌كرد هركسي تدبيربمال خويش همي‌داشت هركسي آمال
به نيم چندان كز دل كسي برآرد قيل‌به نيم چندان كز لب تني برآرد قال
خدا بمردم تبريز برفگند فنافلك بنعمت تبريز برگماشت زوال
فراز گشت نشيب و نشيب گشت فرازرمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دريده گشت زمين و خميده گشت نبات‌دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سراي كه بامش همي بسود فلك‌بسا درخت كه شاخش همي بسود هلال
كز آن درخت نمانده كنون مگر آثاروز آن سراي نمانده كنون مگر اطلال
كسي كه رسته شد از مويه گشته بود چو موي‌كسي كه جسته شد از ناله گشته بود چو نال
يكي نبود كه گويد بديگري كه مموي‌يكي نبود كه گويد بديگري كه منال ...
***
اي ببالا بلاي آزادان‌آرزوي دلي و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزاردلم از رنج تو نژند و نوان
______________________________
(1)- هال: قرار و آرام
ص: 426 آرزوي جوان و پيري تووز تو دائم بدرد پير و جوان
زين بتنبل «1» همي ستاني دل‌ز آن بدستان همي ستاني جان
نكند بر تو كس روا تنبل‌نكند بر تو كس روا دستان
دل من خسته ز آن نهفته دهن‌تن من زار ز آن نزار ميان
سر آن زلف كينه‌خواه و سياه‌هر زمان اندر آوري بدهان
گرنه عاشق‌تر از منست چرابر دهان تو هست بوسه‌زنان
تن من هست اسير آن زنجيردل من هست گوي آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من‌چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شدشد زمين و زمان بديگر سان
چون رخ من شدست رنگ زمين‌چون دم من شدست طبع زمان
باغ بركند پرنيان و پرندكوه پوشيد توزي و كتّان
گشت صحرا تهي ز لشكر روم‌گشت پر لشكر حبش بستان
دشت پوشيده چادر ترساچرخ پوشيده جامه رهبان
تا سر دشت و كوه سيمين گشت‌باد ديماه گشت چون سوهان
لاجرم در ميان سونش سيم‌دامن كوهسار گشت نهان
بوستان پر سياه‌پوشان گشت‌تا بر او گشت ماه دي سلطان
اي بدل همچو قبله تازي‌خيز و بفروز قبله دهقان
باده پيش آر و پيش من بنشين‌شاخ بيجاده پيش من بنشان
چون جنان خانه ز آن و آن چو سقرچون سقر طبع ازين و اين چو جنان
اين پديد آرد از ترنج عقيق‌و آن برون آرد از شجر مرجان
آن يكي آب رنگ و خواب‌افزاي‌اين يكي زرّ خام و سيم‌فشان
سر ديوانه ز آن شود هشياردل غمناك ازين شود شادان
آن بسرخي دهد ز يار خبراين بزردي دهد ز رنج نشان
______________________________
(1)- تنبل: مكر و فريب
ص: 427 آن يكي نار وصف و رنج‌شكن‌اين يكي رنج تفّ و نارنشان
اين دماند ز روي سندان گل‌آن گدازد ز تف خود سندان
هركه اين خورد پروريد روان‌پرورانيده را همه خورد آن
آن يكي يادگار افريدون‌وين يكي دستگاه نوشروان
گشته مشكين ز بوي آن مجلس‌گشته رنگين زرنگ اين ايوان
آن چو خويِ پناه ملكِ اميراين چو دست اميرِ خلقِ جهان
صاحب نيكبخت عالي تخت‌بو العلي بختيار بن سلمان ***
اي مرا ديدار تو جان و جهان‌بي‌تو هرگز ني جهان خواهم نه جان
اي جهان جان چه شادي باشدم‌چون نباشي با من اي جان جهان
اي بسان حور و آيين پري‌با كه ديگر كرده‌اي آئين بسان
نيكخو بودي شدي نانيكخومهربان بودي شدي نامهربان
من همانم در هواي تو و ليك‌تو نيي اندر هواي من همان
دل برشوت خواستي ايدر ز من‌جان همي اكنون بخواهي رايگان
من بتو زين به گمان بردم همي‌اي دريغا كم غلط كردي گمان
ديده پيش تو زمين كردن چه سودكز تو دورم چون زمين از آسمان
بي‌گناه از من چرا جستي گريزبي‌خطا از من چرا كردي كران
من همي‌دانم كه اين از تو نبوداز چه بود از گفت‌وگوي اين و آن
راست گفت آن داستان‌گوي بزرگ‌بر مبند از عشق كس هرگز ميان
ور ميان مر عشق را بندي بكوش‌تا سخن‌چين ره نيابد در ميان
اي برخ چون ارغوان عشق تو كردرنگ رخسار مرا چون زعفران
گر نيايي يكزمان از بدخوي‌سوي من بنگر بنيكي يك‌زمان
بر ره هر دشمني بي‌ره مرودوستانرا بر ميان ره ممان
ص: 428 قول حاسد مشنو و از من شنوتا تو ايمن باشي و من شادمان
حاسد ارچه نيك پيوندد سخن‌دل ندارد چون نيي همداستان
از دل من گر نداني بنگري‌چهره زرّين و چشم خون‌فشان
گر مرا باشد ز ديدار تو سودمر ترا نايد ز ديدارم زيان
بوستان از ابر اگر خرم شودچشم من ابرست و رويت بوستان
چشم گريان مرا در پيش دارتا بخندد بر رخانت گلستان
اي گل رنگين رخسار ترانابسوده هيچ دست باغبان
تا گل روي ترا ديدم شدم‌همچو بلبل با خروش و با فغان
گشتم اندر فرقت تو شعرگوي‌گشته بودم در وصالت شعرخوان
خون ز چشم من گشايد چون‌كه من‌در غزلهاي تو بگشايم زبان
من چه‌ام تا عشق را پنهان كنم‌عشق هرگز چون توان كردن نهان ***
منم غلام خداوند زلف غاليه‌گون‌كه هست چون دل من زلف او نوان و نگون
ز خون و تف همه‌روزه دو ديده و دل من‌يكي بآذر ماند يكي بآذريون
ز تفّ ماند جانم بآذر برزين‌ز آب ماند چشمم برود آبسكون
چگونه يابد جان من اندر آتش هال «1»چگونه يابد جسمم در آب ديده سكون
همي‌ندانم در هجر چند باشم چندهمي‌ندانم كز دوست چون شكيبم چون
هواش دارد جان مرا قرين هوان‌جفاش دارد جان مرا قرين جنون
ز بس كزين دل پرسوز من برآيد دودز بس دو ديده بيخواب من ببارد خون
ز خون ديده من رست لاله در صحراز تفّ دود دلم خاست ابر بر گردون ***
هرگه كه من بزلف وي اندر نگه كنم‌شادي و خرمي ز دل خويش بركنم
گردد روان سرشكم و گردد طپان دلم‌گردد نژند جانم و گردد نوان تنم
______________________________
(1)- هال: قرار و آرام
ص: 429 هرگه كه دست برشكن زلف او برم‌بر خويشتن ز حسرت و تيمار بشكنم
گاهش بروي برنهم و گه بديدگان‌گاهش هزار بوسه بيك موي برزنم
بيهش بيوفتم كه شبي ديده با شمش‌در بيهشي كجا بوم از دست بفگنم
بي‌تو بزلف تو نتوانم نهاد دل‌بي‌تو چو موي گردم گر سنگ و آهنم ***
ايدل ترا بگفتم كز عاشقي حذر كن‌بگذار نيكوانرا وز مهرشان گذر كن
چون روي خوب بيني ديده فراز هم نه‌چون تير عشق بارد شرم و خرد سپر كن
فرمان من نبردي فرجام خود نجستي‌پنداشتي كه گويم هر ساعتي بتر كن
هر گام عاشقي را صدگونه درد و رنجست‌گر ايمنيت بايد از عاشقي حذر كن
ناكام من برفتي در دام عشق ماندي‌چونست روزگارت ما را يكي خبر كن
اكنون بصبر كردن نايد مراد حاصل‌زين چاره با زماني رو چاره دگر كن ***
هان صائم نواله اين سفله ميزبان‌زين بي‌نمك ابا «1» منه انگشت بر دهان
لب تر مكن بآب كه طلق است در قدح‌دست از كباب دار كه زهر است توأمان
با كام خشك و با جگر تفته درگذرايدون كه در سراسر اين سبز گلستان
كافور همچو گل چكد از دوش شاخسارزيبق چو آب برجهد از ناف آبدان ***
فراز و نشيب است روي زمين‌متاز اي برادر گشاده عنان
سخن نيك برسنج و از دل بگوي‌ره راست بشناس و بي‌غم بران
برنج ار بكاهم ننالم ز غم‌ز چرخ ار بميرم نخواهم امان
چو كورست گيتي چه خير از هنرچو كرّست گيتي چه سود از فغان ***
تا فتنه دلم بر آن لب ميگونست‌صبرم كم و عشق هر زمان افزونست
گويند برون فتاد رازت چونست‌چون راز درون بود كه دل بيرونست
______________________________
(1)- ابا: طعام، آش
ص: 430
***
با آنكه دلم از غم هجرت خونست‌شادي بغم توام ز غم افزونست
انديشه كنم هر شب و گويم يا رب‌هجرانش چنينست وصالش چونست ***
بنگر كه چه گفت با دلم چشم برازچشمي كه نيامد از غم هجر فراز
گفتا كه ازين گرستن دور و درازمن رفته‌ام آن رفته اگر نامد باز

7- برهاني‌
امير الشعرا عبد الملك برهاني از جمله شاعران متقدم عهد سلجوقي است. از احوال و اشعار او اطلاع كافي در دست نيست.
عروضي در چهارمقاله بنقل قول از پسر او يعني معزي چنين آورده است «1»: «پدر من امير الشعرا برهاني رحمه اللّه در اول دولت ملكشاه بشهر قزوين از عالم فنا بدار بقا تحويل كرد ... پس جامگي و اجراء پدر بمن تحويل افتاد ... پدر من مردي جلد و شهم بود و درين صناعت مرزوق و خداوند جهان سلطان شهيد الب‌ارسلان را در حق او اعتماد بودي ...» ازين اشارت كوتاه چنين مستفاد ميشود كه امير الشعرا عبد الملك برهاني كه شاعر الب‌ارسلان و مورد علاقه و اعتماد آن سلطان بود، در آغاز دولت ملكشاه كه از سال 465 شروع بسلطنت كرده بود، در قزوين بدرود حيات گفت «2». لقب برهاني شايد مأخوذ باشد از لقب الب‌ارسلان يعني برهان امير المؤمنين.
معزي ميگويد كه پدرم در دم واپسين «در آن قطعه كه سخت معروف است مرا بسلطان ملكشاه سپرد در اين بيت:
من رفتم و فرزند من آمد خلف صدق‌او را بخدا و بخداوند سپردم.» اين بيت از قطعه‌ييست كه بنابر تحقيق دقيق از اديب مختار زوزني يعني
______________________________
(1)- چهارمقاله چاپ ليدن ص 41- 42
(2)- معزي خود در يكي از اشعار بفوت پدر در شهر قزوين اشاره مي‌كند:
خدا يگانا يكچند از فراق پدرزمانه تار بديدم بچشم روشن‌بين
مرا بخدمت درگاه خواست پيوستن‌اجل ز كالبدش جان گسست در قزوين
ص: 431
كمال الملك ابو جعفر محمد بن احمد زوزني رئيس ديوان طغرا و انشاء ملكشاه بوده «1» و در لباب الالباب همراه ساير اشعار آن شاعر نقل شده است و تمام آن چنين است:
يك چند باقبال تو اي شاه جهانگيرگرد ستم از چهره ايام ستردم
طغراي نكوكاري و منشور سعادت‌پيش ملك العرش بتوقيع تو بردم
آمد چهل و شش ز قضا مدت عمرم‌در خدمت درگاه تو صد سال شمردم
بگذاشتم اين خدمت ديرينه بفرزندوندر سفر از علت ده روزه بمردم
رفتم من و فرزند من آمد خلف صدق‌او را بخدا و بخداوند سپردم و بعيد نيست كه برهاني اين قطعه «سخت مشهور» را از اديب مختار نقل كرده و پسر خود را بوسيله آن ابيات بپادشاه سلجوقي سپرده باشد.
اين ابيات از عبد الملك برهاني نقل شده است «2»:
اي مردم چشم از نظر ما مرو آخروي عمر گرامي ز بر ما مرو آخر
اي جان عزيز از تن رنجور مشو دوروي سايه رحمت ز سر ما مرو آخر
اي نقش خيال خط جان‌پرور جانان‌از لوح سواد بصر ما مرو آخر ***
هر آن روزي كه باشم در خرابات‌همي نازم چو موسي در مناجات
هر آن روزي كه در مستي گذارم‌مبارك باشدم ايام و ساعات
مرا بي‌خويشتن بهتر كه باشم‌نه قرآني نمايم من نه طاعات
چو از بند خرد آزاد گردم‌بر آسايم ز تهديد عبادات
مرا موسي بفرمايد بتوراةچو كردم حق فرعوني مراعات
مرا گويي لباسات تو تا كي‌خراباتي چه داند جز لباسات
گهي اندر سجودم پيش معشوق‌گهي پيش مغني در تحيّات
______________________________
(1)- رجوع شود بمقدمه ديوان معزي بقلم مرحوم عباس اقبال استاد دانشگاه ص د- و
(2)- رجوع شود به مقدمه ديوان معزي صفحه ج- د
ص: 432 گهي گويم كه اي ساقي قدخ خذگهي گويم كه اي مطرب غزل‌هات
من و باده كشيدن تا ز مستي‌كشم نعره ز حجره در سماوات
پدر بر خم خمرم وقف كردست‌سَبيلم كرده مادر بر خرابات
يكي آزاد مردم لاابالي‌كنم در وصف قلّاشان مباهات
چو دانستي كه مرد ترّهاتم‌مكن بر من سلام اي خواجه هيهات
خرافات خراباتي چه گويم‌ندانم من بجز هزل و خرافات
سخن گويم ز شاهي جعفري اصل «1»خداوندي جوادي نيكوي ذات

8- ازرقي‌
ابو بكر زين الدين بن اسمعيل ورّاق هروي از شاعران بزرگ قرن پنجم است. پدر او اسمعيل وراق همانست كه حكيم ابو القاسم فردوسي در فرار از غزنين بطوس «بهري بدكّان» او فرود آمده بود و «شش ماه در خانه او متواري بود تا طالبان محمود بطوس رسيدند و بازگشتند» «2» و پيداست كه پيشه وراقي (كتابفروشي) وسيله خوبي براي آشنايي پسر اسمعيل يعني زين الدين ابو بكر با امور ادبي شد.
آشنايي او با خواجه عبد اللّه انصاري و ارادتي كه بقول هدايت «3» بدان پير روشن ضمير ميورزيده بسبب همشهر بودن و پيشي داشتن خواجه در سنّ و مقامات بر ازرقي، بايد در اوايل جواني صورت گرفته باشد و اين ارادت را وجود ابياتي در مدح «4» خواجه انصاري در ديوان ازرقي تأييد مي‌كند.
اولين دستگاه حكومتي كه ازرقي با آن آشنايي يافت دستگاه شهرياري شمس الدوله و زين الملة ابو الفوارس طغانشاه بن الب‌ارسلان سلجوقي است كه در سلطنت الب‌ارسلان
______________________________
(1)- گويا مراد ازين شاه جعفري اصل «ذو السعادات شرفشاه جعفري» رئيس قزوين باشد كه ممدوح برهاني و معزي هر دو بوده است.
(2)- چهارمقاله ص 49
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 139
(4)- قصيده‌يي بمطلع ذيل:
در قناعت و توفيق و دين و مذهب راست‌بروزگار تو اي فخر روزگار كراست
ص: 433
حاكم خراسان بوده است، و با تصريحي كه ازرقي در اشعار خود بنام و نشان او دارد «1» اشتباه او با طغانشاه بن مؤيد آي‌ابه، چنانكه در مجمع الفصحا مي‌بينيم دور از دقت است. ازرقي در خدمت اين شاهزاده مقام و مرتبتي خاص داشته است تا بجايي كه هرگاه شاهزاده در هرات نمي‌بود، از اوستاد بنامه ياد ميكرد «2»؛ و درباره تقرّب اين شاعر در خدمت طغانشاه نظامي عروضي داستاني آورده «3» است كه باختصار حكايت از سرودن يك رباعي براي كاستن خشم شاهنشاه مي‌كند كه نتيجه آوردن نقش بدي در بازي نرد بود، و آن رباعي چنين است:
گر شاه دوشش خواست و يك زخم افتادتا ظن نبري كه كعبتين داد نداد
آن زخم كه كرد راي شاهنشه ياددر خدمت شاه روي بر خاك نهاد طغانشاه ازين رباعي چنان شادمانه شد كه «بر چشمهاي ازرقي بوسه داد و زر خواست پانصد دينار، و در دهان او ميكرد تا يك درست مانده بود و بنشاط اندر آمد و بخشش كرد»
غير از طغانشاه ازرقي اميرانشاه بن قاورد را از سلاجقه كرمان در چند قصيده مدح گفته و با او روابط نيكو داشته است.
ازرقي نه تنها در قصيده از استادان بزرگ و مسلم است بلكه در داستانسرايي و نظم منظومهاي گوناگون نيز مقتدر بوده است. از جمله آثار او كه عوفي «4» و ديگر تذكره
______________________________
(1)- مثلا در اين دو بيت:
گزيده شمس دول شهريار زين ملل‌ستوده كهف امم پادشاه خوب‌خصال
طغانشه بن محمد كه خواندش گردون‌خدايگان عجم آسمان جود و جلال
(2)- در قصيده‌يي كه در مدح طغانشاه گفته بدين داستان اشاره كرده است:
بس ز اقليمي باقليمي بخط دست خويش‌بنده را فرمان دهي وندر سخن يادآوري
از كدامين چشم شاها از تفاخر بنگرم‌كاين نه قدر چون مني باشد چو نيكو بنگري ... و باز در قصيده‌يي گفته است:
بدين نامه تا شاديم برفزودي‌بسي شادي دشمنان كرده‌اي گم ...
(3)- چهارمقاله ص 43- 44
(4)- لباب الالباب ج 2 ص 87
ص: 434
نويسان ياد كرده‌اند الفيه و شلفيه منظوم بود كه حاج خليفه نيز از آن ياد ميكند «1» و ازرقي خود باين امر تعريضي دارد، درين ابيات كه در مدح اميرانشاه بن قاورد گفته است:
چو در ركاب تو اين يك سفر بسر بردم‌ز من گسسته شود دست سختي و حدثان
بنام فرخ تو قصه‌يي تمام كنم‌كه تا بحشر معاني ازو دهند نشان
دليل قوت طبع رهي در اين معني‌بس آن كتاب كه من كرده‌ام بخواه و بخوان
كسي كه راه كژ اندر سخن چنين راندچو راه راست بود جادوي كند بميان البته بايد متوجه اين نكته بود كه داستان الفيه و شلفيه و تصاوير رسواي «2» آن پيش ازين تاريخ مشهور بوده و ازرقي فقط بنظم آن مبادرت كرده است.
داستان ديگري كه ازرقي بنظم كشيده قصه مشهور سندباد است كه حاجي خليفه «3» و هدايت «4» و تذكره‌نويسان ديگر از نسبت آن بشاعر ياد كرده‌اند و ازرقي خود بدين معني اشاراتي دارد و از آنجمله در قصيده‌يي در مدح طغانشاه گويد:
شهريارا بنده اندر موجب فرمان توگر تواند كرد بنمايد ز معني ساحري
هركه بيند شهريارا پندهاي سندبادنيك داند كاندرو دشوار باشد شاعري
من معانيهاي او را ياور دانش كنم‌گر كند بخت تو شاها خاطرم را ياوري و گويا در ابيات ذيل هم نظر باين داستان دارد و شاعر هنگام سرودن اين ابيات سرگرم نظم سندبادنامه بوده است. اين ابيات از قصيده‌يي در مدح طغانشاه است:
بنده در مهر تو از جان خدمتي سازد همي‌خرم و زيبا و رنگين چون شكفته بوستان
داستاني طرفه كز اخبار و از اشكال آن‌برگشايد طبع دانا را هزاران داستان
پر طاوسست بروي بسته مرواريدترشكل پروينست در وي رسته برگ زعفران
از معاني اندرو پرگنده لختي گفته‌ام‌از ره فرهنگ و جهل و از ره سود و زيان
گر بپردَختن خداوند جهان فرمان دهدبنده اندر آتش انديشه بگدازد روان
خدمتي سازم كه جان مرد دانش‌پيشه راچون بقاي شاه جاويدان بماند در جهان
______________________________
(1)- كشف الظنون چاپ تركيه بند 1003
(2)- رسواترند اعداي تو از نقشهاي الفيه (منوچهري)
(3)- كشف الظنون بند 1003
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 139
ص: 435 قصه منثور خاشاكي بود تاريك و پست‌گوهري گردد چو منظوم اندر آيد بر زبان
از قصصهايي كه در شهنامه پيدا كرده‌اندنظم فردوسي بكار آيد نه رزم هفتخان اين قصه سندباد چنانكه مسعودي در مروج الذهب آورده است از موضوعات سندباد حكيم هندي بوده و همين معني را ابن النديم در الفهرست تأييد كرده است. اين كتاب از پهلوي بعربي ترجمه شده و عنوان عربي آن «حكاية الملك المتوج مع امرأة- الملك و الحكيم السندباد و سبع الوزرا و حكاية كل واحد منهم» است. نسخه عربي اين كتاب را بهمراه ترجمه فارسي آن از محمد بن علي بن محمد الظهيري السمرقندي، آقاي دكتر احمد آتش استاد زبان فارسي دانشگاه استانبول بسال 1948 در استانبول بطبع رسانيده است. اين ظهيري سمرقندي «بهاء الدين محمد بن علي بن محمد بن عمر الكاتب» است كه دبير سلطان طمغاج خان ابراهيم بوده و ترجمه خود را در حدود سال 600 بپايان برد و ترجمه عربي آن از ابو الفوارس قناوزي است كه كتاب خود را از روي متن پهلوي بفرمان امير نوح بن منصور ساماني (366- 387) ترتيب داده است «1».
وفات ازرقي را تقي الدين كاشي در سال 527 نوشته و هدايت بسال 526، و گويا اين هر دو تاريخ صحيح نباشد چه او مداح اميرانشاه بن قاورد بوده كه بقولي پيش از فوت پدر خود يعني پيش از سال 466 وفات يافته بود و نيز مداح طغانشاه بن الب‌ارسلان بوده است كه در عهد الب‌ارسلان (م. 465) حكومت خراسان داشت و بنابراين بايد سال وفاتش در همين حدود بوده باشد وگرنه مستبعد است كه يك شاعر مدّاح از پادشاهاني كه بعد ازين تاريخ تا حدود سال 527 حكومت كرده‌اند مانند ملكشاه و محمود و بركيارق و محمد و سنجر مدح نگفته و اثري از ستايش آنان در ديوان خود باقي ننهاده باشد. گذشته ازين ازرقي در جواني شروع بشاعري كرده است بفحواي اين بيت:
جهان پير چو من يك جوان برون ناردبلندهمت و بسيار فضل و اندك‌سال و چون او پسر اسمعيل وراق معاصر فردوسي بوده، پس خود لااقل در اوايل قرن پنجم ولادت يافته است و سنّ او در صورت زنده بودن تا حدود 526 و 527 ميبايست بصد
______________________________
(1)- حواشي چهارمقاله ص 176- 177 بقلم مرحوم مغفور ميرزا محمد خان قزويني
ص: 436
و اند سال رسيده باشد و اين نيز مستبعد است. علاوه برين نظامي عروضي هنگامي‌كه از داستان نرد باختن طغانشاه حكايت كرده گفته است «با منصور با يوسف در سنه سبع و خمسمايه كه من بهرات افتادم مرا حكايت كرد كه امير طغانشاه بدين دوبيتي چنان با نشاط آمد ....» «1» و بعيد است كه نظامي عروضي در زمان حيات و سكونت ازرقي در هرات بدان شهر رفته و آن شاعر استاد بزرگ را در صورتيكه تا 527 زنده بوده ملاقات نكرده باشد. «2»
ازرقي از شاعران زبردست و ماهر اواسط و نيمه دوم قرن پنجم هجري است.
قدرت او در ايراد معاني دقيق و آوردن خيالات باريك و وصف و تصوير دقيق اشياء و مناظر و تشبيهات غريب و مختلف اعم از محسوس و معقول و خيالي و وهمي و ساير انواع تشبيه مشهور و او در همه آنها موفق است و رشيد الدين وطواط كه او را بتشبيهات وهمي ملامت كرده «3» از رعايت انصاف دور مانده است.
از اشعار اوست:
چه جرم است اينكه هر ساعت ز موج نيلگون دريازمين را سايه‌بان بندد بپيش گنبد خضرا
چو در بالا بود باشد ز چشمش اشك در پستي‌چو در پستي بود باشد ز كامش دود بر بالا
گهي از دامن دريا رود بر گوشه گردون‌گهي از گوشه گردون رود بر دامن دريا
گهي از گوشه كيوان بدريا برزند كِلّه‌گهي از گوشه دريا بكيوان برزند كالا
فلك كردار برخيزد كران پر اختر روشن‌صدف كردار برجوشد ميان پر لؤلؤ لالا
ز موج آسمان پهنا بچرخ چنبري پيكرز چرخ چنبري پيكر بموج آسمان پهنا
بجاي قطره باران هوا او را دهد لؤلؤبعرض لؤلؤ مكنون زمين او را دهد مينا
هوا از چهر او گردد بسان ديده شاهين‌زمين از رنگ او گردد بسان سينه ببغا «4»
سپاهش را برانگيزد بدريا برزند غارت‌مصافش را بپيوندد بگردون بركند غوغا
______________________________
(1)- چهارمقاله ص 45
(2)- مرحوم قزويني نيز در اين‌باره بحثي مستوفي و ادله‌يي ديگر دارد. بحواشي چهارمقاله ص 174- 175 مراجعه شود.
(3)- حدائق السحر چاپ مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني ص 42
(4)- ببغاء: طوطي
ص: 437 از آن غارت ببخشايد هوا را افسر لؤلؤو زين غوغا بپوشاند زمين را صدره ديبا
معنبر گردد از چهرش بعنبر پيكر گردون‌منوّر گردد از چشمش بلؤلؤ جامه صحرا
همي گريد ازو گردون بسان ديده وامق‌همي خندد ازو صحرا بسان چهره عذرا
گهي گوهر برافشاند چو دست شاه در محفل‌گهي آتش برافشاند چو تيغ شاه در هيجا
تو گويي خدمتي سازد همي بر رسم نوروزي‌ز شكل لاله نعمان ز نقش ديبه صنعا ***
بمژده خواستن آن نور چشم و راحت جان‌بر من آمد پروين نماي و ماه نشان
نهفته انجم او در عقيق عنبر بيزشكفته سنبل او بر سهيل مشك‌فشان
درست گفتي بر مه بنفشه كاشت همي‌شكسته سنبل آن آفتاب تركستان
بزير سنبل مشكين او همي‌رفتندهزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و ميانش گفتي شهاب بود و سهيل‌يكي زرنگ چنين و يكي ز شكل چنان
شهاب ديدي جوزا بر آن شهاب پديدسهيل ديدي پروين در آن سهيل نهان
نهفته لاله رنگين او بتاب كمندنموده نرگس مشكين او ز خمّ كمان
يكي ز مشك و عبير و يكي ز شير و شبه‌يكي ز سوسن و نسرين يكي ز سنبل و بان
پديد كرد ثريّا و ماه چون بنمودسمن ز سنبل سيراب و لؤلؤ از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه‌پديد كرد سمن‌زار زير لاله ستان
چه گفت گفت كه گر رامش دل تو منم‌برامش دل من جان بيار و مژده ستان
بيار مژده كه نَو عزّ و خلعتش فرمودخدايگان ترا شهريار شاه‌نشان ***
دوش تا روزِ فراخ آن صنم تنگ دهان‌لب چون لاله همي داشت ز مي لاله‌ستان
نافها داشت ازو خانه پر از مشك سياه‌باغها داشت ازو ديده پر از سرو روان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفك اوزنگيان داشت سِتان «1» خفته بر آن لاله‌ستان
گاه پيوسته همي‌گفت غزلهاي سبك‌گاه آهسته همي‌خورد قدحهاي گران
______________________________
(1)- ستان: بر پشت خوابيده
ص: 438 دهن كوچك او ديدم هنگام سخن‌كز ظريفي دل من غاليه‌دان كرد گمان
گفتم اين غاليه‌دان چيست بخنديد بتم‌كه همي غاليه‌دان باز نداني ز دهان ***
پيچيدن افعي بكمندت ماندآتش بسنان ديو بندت ماند
انديشه برفتن سمندت ماندخورشيد بهمت بلندت ماند ***
عشق تو مرا توانگري آرد براز ديده بلؤلؤ از دو رخسار بزر
با عشق توام عيش خوشست اي دلبرآري ز توانگري چه باشد خوشتر ***
ناشاد مرا اي بت نوشاد مكن‌نيكويي كن مرا ببد ياد مكن
مر خصم مرا از غم من شاد مكن‌از داد خدا بترس و بيداد مكن ***
از جور و ستيز تو بهر بيهده‌يي‌در هر نفس از سينه برآرم سده‌يي
اي روي تو در دو چشم من بتكده‌يي‌مردي نبود ستيزه با دلشده‌يي ***
تا من شدم از هوا قرين هوسي‌جز ناله ز بنده برنيامد نفسي
فريادرسم نيست بغير از تو كسي‌فرياد ز دست چون تو فريادرسي ***
يكچند ز دام عشق بودم بگدازباز اين دلم آن گداز ميجويد باز
با اين دل عشق پيشه صحبت بازعيشي است مرا تيره و راهي است دراز

9- جوهري‌
حكيم ابو محامد محمود بن عمر جوهري صايغ هروي از شاعران اواسط قرن پنجم هجري است. لقب شعري او جوهري است و شاعر خود آنرا در اين بيت آورده است:
جوهري زرگر مداح ملوك و سلطان‌هست پيوسته ثناگوي وي و مدحت‌خوان
ص: 439
عوفي نام او را بهمان نحو كه گفته‌ايم آورده و گفته است «حكيم جوهري ... هم در علم صياغت و هم در صناعت بلاغت استاد و هم در معرفت جواهر كامل و نقود فضايل را نقّاد و از مقدمان ارباب صنعت بوده است ...» «1» اشعاري كه ازو باقي مانده نماينده كمال بلاغت و قدرت او در بيان معاني و مهارت در وصف است و با آنكه اشعار بسيار ازو نداريم از آنقدر كه در دست مانده مقام بلند او در شاعري مشهود است. عوفي گفته است كه او معاصر امير فرّخ‌زاد بوده و از آن پادشاه «كه از آل ناصر ممتاز بود بكمال دولت و جلال فطنت، دولتها ديد». در قصيده‌يي كه صفت ابر كرده فرخ‌زاد را مدح گفته و چون امير فرخ‌زاد بن مسعود بن محمود غزنوي از 444 تا 451 سلطنت كرده است، بنابرين وي در اواسط قرن پنجم ميزيسته است. غير از دربار غزنوي جوهري بدربار ملوك غور آل شنسب نيز اختصاص داشت «2».
دولتشاه «3» در ذكر احوال «جوهري زرگر» او را شاگرد اديب صابر و از اقران اثير الدين اخسيكتي دانسته و گفته است «اصلش از بخاراست اما بطريق سياحت بعراق افتاده بود و در اصفهان ساكن بوده» و قصيده‌يي نيز ازو بمطلع ذيل آورده است:
چون صبح بركشد علم ساده پرنيان‌بايد كشيد رايت عشرت بر آسمان سبك اين قصيده با اشعار اثير اخسيكتي كه دولتشاه او را قرين جوهري زرگر دانسته سازگار و از نوع اشعار اواخر قرن ششم است و بنابراين يا بايد اين جوهري زرگر بلخي را غير از جوهري صايغ هروي كه موضوع ترجمه ماست دانست، و يا سخن دولتشاه را مقرون باشتباه شمرد. از اشعار جوهري صايغ هروي است:
الا يا جزع گون خرمن بگنج گوهر آبستن‌ز نور پاك داري دل ز دود تار داري تن
چو ريزد آبت از مژگان بدوزي دامن خفتان‌چو بيني آتش اندر دل بدرّي پيش پيراهن
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 110
(2)- چهارمقاله ص 28
(3)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 74- 75
ص: 440 كني در آستين مرجان نهي در بادبان لؤلوبباري بربر از عنبر كني دامن تر از لادن
ستاني آستين از خويد و مالي بر شقايق برشكافي بادبان بر بيد و سايي بر سمن دامن
بتازي اسب در ميدان بزخم نعل بجهاندز دود تيره اسب تو ز كال آتش روشن
ز پهلوي شبه هر دم برون آري همي مرجان‌ز روي قير هر ساعت كني پيدا همي روين
كَشَف يابد ز دَرّ تو علا بر كوه بالاورصدف سازد ز اشك تو گهر در موج بحرافگن
گهي از ديدگان ريزي همي لؤلو چو پالونه «1»گهي از چشمها بيزي همي مرجان چو پرويزن
ز تبّت كاروان آري شوي در دشت مشك‌افشان‌ز ششتر قافله گيري شوي در كوه ديباتن
گه از برگ گل سوري كني در بوستان تلي‌گه از شاخ گل خيري كني در گلستان خرمن
بخنجر بر سر گردون شكافي گوشه مغفربناوك بر تن دريا بسُنبي عيبه جوشن
گهي از ديدگان بي‌غم بباري چون زليخا نم‌گهي از باد چون مريم شوي بي‌شوي آبستن
چرا باشد لبت خندان اگر بي‌بهري از شادي‌چرا چشمت بود گريان اگر بيزاري از شيون
______________________________
(1)- پالونه و پالوانه: ترشي پالا، صافي.
ص: 441 بسيم و زر بپيرايي نگار باغ را زيوربلعل و دُر بيارايي عروس باغ را گردن
بخون آلوده خنجرها همي خاري رخ لاله‌بسيم اندوده پيكانها همي سنبي دل سوسن
نمايي در دل نسرين برنگ معصفر كُنجِدبرآري از دهان گل بلون زعفران ارزن
چو برگردي بگرد راغ و بر صحرا زني خيمه‌چو آري لشكر اندر باغ و برگردي بپيرامن
شكوفد برگ گُل از گل دمد شاخ سمن بر شَخ‌برويد سوسن از خارا برآيد نرگس از آهن
تو سازي مهرجويانرا همي در بوستان مجلس‌تو سازي ماهرويانرا همي در گلستان گلشن
بخُورِ خوش همي سوزد بخار تو بهر خانه‌عروس كَش همي زايد سرشك تو بهر برزن
ز تو مشك ختن گردد همي ارزان بهر مأوي‌ز تو دُرّ عدن گردد همي كاسد بهر معدن
گهي نالي چو بيدينان ز بيم شاه دين‌گسترگهي گريي چو بدخواهان ز تيغ شاه شير اوژن
ملك تاج ملوك عصر فرّخ‌زاد فرّخ پي‌كه بخشد نعمت قارون و دارد قوّت قارن «1» ***
دي مرا آخر سالار خداوند جهان‌داد اسپي كه ز پيريست بفرياد و فغان
______________________________
(1)- جوهري اين شعر را از متقدمين استقبال كرده و در پايان قصيده خود گفته است:
بر آن طرر آيد اين شعرم كه استاد سخن گويدالا يا پرده تاري بپيش چشمه روشن
ص: 442 سفته زن اسپ كه از شانه او دررفتن‌هر زمان آيد در گوش دگرگون دستان
راست مانند يكي اشتر باريك و حزين‌از سر شانه برون آمده او را كوهان
پشتش از گوشت تهي گشته بسان تابوت‌شكم از كاه درآگنده بسان كه‌دان
پوست بينيش پر از چين چو دم آهنگراست «1» چون ديكش ازين پاي بر آن پالرزان
سرطان‌وار بيك پهلو در راه رودكه همه دست شد و پاي بسان سرطان
در سر آيد چو رسد بر شكمش زخم ركاب‌بنشيند بُدم آنگه چو كشي باز عنان
نه چو اسپان دگر درخور زينست و لگام‌چون خران آمده در خورد فسار و پالان
نزد او رفتم با زين و لگام و افسارگفت اي بي‌حق بي‌حرمت پير نادان
من ز تو پيرترم حرمت حقم بشناس‌كه ز بي‌حرمتي افتاده‌اي اندر حرمان
مي‌نبيني كه ز پيري و ضعيفي گشتست‌پشت من خسته و تن كاسته و سرگردان
مر ترا شرم نيايد كه نشيني بر من‌گاه ناورد كني بر من و گاهي جولان
گفت من مركب تهموث بودم ز نخست‌كاو همي شد ببنا كردن مروِ شَهجان
گفت با نوح نبي بوده‌ام اندر كشتي‌بگهِ آنكه جهان گشت خراب از طوفان
ياد دارم كه فريدونِ ملك ايرج راپادشاه كرد و بدو داد سراسر گيهان
سلم را ديدم در روم كه بنشست بملك‌تور را ديدم بر تخت شهي در توران
گفت يكچند بدم دست‌كش اسكندرگفت يكچند بدم بارگيِ نوشروان
در عرب بودم يكچند عَديل يَحموم «2»كز همه اسپان بگزيد مر او را نعمان
گفت يكچند مرا داشت جنيبه «3» فرعون‌گفت يكچند مرا داشت بر آخُر هامان «4»
ياد دارم كه چو يوسف بعزيزي «5» بنشست‌سوي مصر آمد يعقوب نبي از كنعان
ياد دارم كه عُبيدان شده در دشت حران‌همه جا دشت شد آراسته و آبادان
______________________________
(1)- است: نشيمن‌گاه
(2)- يحموم: شديد السواد
(3)- جنيبه، جنيبت: يدك
(4)- هامان: نام برادر ابراهيم و نام وزير فرعون. برهان قاطع.
(5)- يعني عزيزي مصر
ص: 443 لوط را ديدم درمانده بشارستاني‌چون دعا كرد نگون گشت همه شارستان
ياد دارم كه يكي كرم شد اژدرهايي «1»بزميني كه نخوانند جز آنرا كرمان
بَدَلِ رخش مرا روستم زال بحرب‌برد در حَربگه ديو سپيد و اكوان «2»
برد با خويشتن آنگه كه همي‌خواست شدن‌از پي كين سياوش بسوي تركستان
برد با خويشتنم سوي عجم بيژنِ گيوكز پي خوك همي‌رفت بسوي ارمان «3»
... ز پي آنكه مرا داشت همه حرمت و حق‌شصت و سه سال مرا داشت بر آخُر سلطان
بتو بخشيد مرا گر نپسنديم همي‌اسب ديگر طلب از آخر سلطان جهان ...

10- ناصرخسرو «4»
اشاره
حكيم ابو معين ناصر بن خسرو بن حارث القبادياني البلخي المروزي ملقب به «حجت» از شاعران بسيار توانا و بزرگ ايران و از گويندگان درجه اول زبان فارسي است. وي در ماه ذي قعده سال 394 هجري در قباديان از نواحي بلخ متولد شد و در سال 481 در يمكان بدخشان درگذشت.
نام او و پدرش در اشعار وي چند بار آمده و از آنجمله است اين ابيات:
اگر دوستي خاندان بايدت هم‌چو ناصر بدشمن بده خان و مانرا
اي پسر خسرو حكمت بگوي‌تات بود طاقت و توش و توان
تحقيق شد كه ناصرخسرو غلام اوست‌آنكو بگويدش كه دو گوهر چه گوهرند و لقب خود را هم بصورت «حجت» و «حجت زمين خراسان» كه في الواقع عنوان و درجه
______________________________
(1)- اشاره است بداستان كرم هفتواد كه هفتواد او را در كرمان بپرورده و بهيأت اژدهائي درآورده بود و اردشير آنرا از ميان برد.
(2)- اكوان ديو كه رستم با او نبرد كرد و بعد از تحمل خطرهايي از او ويرا كشت
(3)- اشاره است بداستان رزم بيژن و گرازان.
(4)- درباره ناصرخسرو آنچه از سرگذشت او آورده‌ايم بيشتر مستند است بر مقدمه فاضلانه و دقيق دانشمند بزرگ معاصر آقاي سيد حسن تقي‌زاده بر ديوان ناصرخسرو طبع تهران 1304- 1307 شمسي.
ص: 444
مذهبي او در بين اسمعيليان بوده و از جانب خليفه فاطمي بوي تفويض شده بود، در ابيات متعدد آورده است چنانكه در اين دو بيت مي‌بينيم:
يكي رايگان حجتي گفت بشنوز حجت مرين حجت رايگان را
اي حجت زمين خراسان بسي نماندتا اهل جهل روز و شب خويش بشمرند ناصرخسرو در سفرنامه (ص 2) خود را قبادياني مروزي خوانده است و انتساب او بقباديان كه مولد وي بود از اشعار وي نيز ثابت ميشود مثلا در اين بيت:
پيوسته شدم نسب بيمگان‌كز نسل قباديان گسستم و بدين سبب در اشعار خود همه‌جا از بلخ بعنوان وطن و شهر و خانه خود سخن ميراند و او را در آنجا ضياع و عقار و طايفه و برادر بوده و از آنان چنانكه در ابيات ذيل و بسياري ابيات ديگر مي‌بينيم با تحسر ياد ميكرده است:
اي باد عصر اگر گذري بر ديار بلخ‌بگذر بخانه من و آنجاي جوي حال
بنگر كه چون شدست پس از من ديار من‌با او چه كرد دهر جفاجوي بدفعال
ترسم كه زير پاي زمانه خراب گشت‌آن باغها خراب شد آن خانها تلال
بنگر كه هست منكر من، يا، برادرم‌دارد چنانكه داشت همي با من اتصال
يا روزگار بر سر ايشان سپه كشيدمشغول كردشان ز من آفات و اختلال
از من بگوي چون برساني سلام من‌زي قوم من كه نيست مرا خوب كار و حال
قوم مرا مگوي كه دهر از پس شمابا من نكرد جز بدو ننمود جز ملال با توجه باين اشاره و اشارات متعدد ديگر از شاعر بطلان سخن بعضي از تذكره نويسان «1» كه او را اصفهاني دانسته‌اند مسلّم ميشود.
اما نسبت مروزي كه شاعر در سفرنامه خويش بدان اشاره كرده است بسبب اقامت وي در مرو بوده است كه گويا مدتي در آنجا شغل ديواني و خانه و مسكن داشته است.
______________________________
(1)- تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ هند ص 34
ص: 445
ناصرخسرو را در تذكره‌ها گاه با شهرت علوي مذكور داشته‌اند «1» و اين شهرت مأخذ درستي ندارد و گويا ناشي از سرگذشت مجعولي است كه براي او نوشته و باو نسبت داده شده است. در آن سرگذشت نسب ناصرخسرو به پنج واسطه بامام علي بن موسي الرضا ميرسد، و يا شايد بسبب علاقه او بآل علي و اظهار اين علاقه شديد در آثار خود چنين نسبتي براي او پيدا و مشهور شده باشد. بهرحال حتي دولتشاه «2» هم نسبت سيادت را بناصرخسرو بعنوان شهرت ضعيف ذكر مي‌كند، و يا باحتمال اغلب ممكن است اين اشتباه درباره ناصر بن خسرو از آن باب حاصل شده باشد كه متأخران او را با اشخاص ديگري از قبيل سيد محمد ناصر علوي شاعر قرن ششم اشتباه كرده باشند و اگر او چنين نسب شريفي داشت در اشعار خود اظهار نمي‌كرد كه «من شرف و فخر آل خويش و تبارم».
ولادت ناصرخسرو همچنانكه گفته‌ايم بسال 394 اتفاق افتاده است و شاعر خود در اشعار خويش باين امر اشاره كرده و گفته است:
بگذشت ز هجرت پس سيصد نود و چاربگذاشت مرا مادر بر مركز اغبر و با اين وصف سنيني از قبيل سال 359 كه در دبستان المذاهب آمده و 358 كه در تاريخ گزيده ديده ميشود، خالي از اعتبار است.
ناصرخسرو كه بنابر اشارات خود از خاندان محتشمي بوده و ثروت و ضياع و عقاري در بلخ داشته از كودكي بكسب علوم و آداب اشتغال ورزيده و در جواني در دربار سلاطين و امرا راه يافته و بمراتب عالي رسيده و حتي چنانكه در سفرنامه آورده است بارگاه ملوك عجم و سلاطين را چون سلطان محمود غزنوي و پسرش مسعود ديده «3» و بدين ترتيب از اوان جواني يعني پيش از بيست و هفت سالگي خود «4» در دستگاههاي دولتي راه جسته بود، و تا چهل و سه سالگي كه هنگام سفر او بكعبه است، بمراتب عالي
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 607
(2)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 37
(3)- سفرنامه ص 78
(4)- زيرا سلطان محمود در 421 درگذشت و در آن هنگام ناصرخسرو 27 سال داشت.
ص: 446
از قبيل دبيري رسيده و در اعمال و اموال سلطاني تصرف داشته و بكارهاي ديواني مشغول بوده و مدتي در آن شغل مباشرت نموده و در ميان اقران شهرت يافته بود «1» و عنوان «اديب» و «دبير فاضل» گرفته و شاه ويرا «خواجه خطير» خطاب ميكرده است. گويا ناصرخسرو در آغاز امر در بلخ كه درواقع پايتخت زمستاني غزنويان بود، در دستگاه دولتي قدرت و نفوذي يافته و بعد از آنكه آن شهر بدست سلاجقه افتاد، بر نفوذ و اعتبارش افزوده شد «2» و برادرش ابو الفتح عبد الجليل نيز در شمار عمال درآمده عنوان «خواجه» يافته بود «3». ناصرخسرو بعد از تصرف بلخ بدست سلاجقه بسال 432 بمرو كه مقر حكومت ابو سليمان جغري بيك داود بن ميكائيل بود رفت و در آنجا مقامات ديواني را حفظ كرد تا چنانكه خواهيم ديد تغيير حال يافت و راه كعبه پيش گرفت.
ناصرخسرو بعد از آنكه مدتي از عمر خود را، در عين كسب انواع فضائل، در خدمت امرا و در لهو و لعب و كسب مال و جاه گذراند، اندك‌اندك دچار تغيير حال شد و در انديشه درك حقائق افتاد و با علماي زمان خود كه غالبا اهل ظاهر بوده‌اند ببحث پرداخت ليكن خاطر وقّاد او زير بار تعبد و تقليد نميرفت و جواب سؤالات خود را از مدعيان علم و حقيقت نمي‌يافت و از اين روي همواره خاطري مضطرب و انديشه‌يي
______________________________
(1)- سفرنامه ص 2
(2)- آنچه درباره مقامات او در دوره جواني و پيش از تغيير حال گفته‌ايم مستند است بر اين ابيات از ديوان شاعر:
همان ناصرم من كه خالي نبودز من مجلس مير و صدر وزير
بنامم نخواندي كس از بس شرف‌اديبم لقب بود و فاضل دبير
ادب را بمن بود بازو قوي‌بمن بود چشم كتابت قرير
بتحرير الفاظ من فخر كردهمي كاغذ از دست من بر حرير
دبيري يكي خرد فرزند بودنشد جز بالفاظ من سير شير ...
كنون مير پيشم ندارد خطرگر آنگه خطر داشتم پيش مير **
دستم رسيده بر مه ازيرا كه هيچ‌وقت‌بي‌من قدح بدست نگيرد همي امير
پيش وزير با خطر و حشمتم بدانك‌ميرم همي خطاب كند خواجه خطير
(3)- سفرنامه ص 143
ص: 447
نابسامان داشت و شايد در دنبال همين تفحصات باشد كه مدتي در سفر تركستان و سند و هند گذرانيد و با ارباب اديان مختلف معاشرت و مباحثت نمود «1». ناصرخسرو در اشعار خويش باين تغيير حال و درجاتي كه تا وصول بدستگاه خلفاي فاطمي پيمود اشاراتي دارد و از آنجمله اين ابيات را نقل مي‌كنيم:
پيموده شد از گنبد بر من چهل و دوجوياي خرد گشت مرا نفس سخنور
رسم فلك و گردش ايام و مواليداز دانا بشنيدم و برخواندم دفتر
چون يافتم از هركس بهتر تن خود راگفتم ز همه خلق كسي بايد بهتر
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهايم‌چون نخل ز اشجار و چو ياقوت ز جوهر
چون فرقان از كُتب و چو كعبه ز بناهاچون دل ز تن مردم و خورشيد ز اختر
ز انديشه غمي گشت مرا دل بتفكرپرسنده شد اين نفس مفكّر ز مفكّر
از شافعي و مالكي و قول حنيفي‌جستيم ز مختار جهان داور رهبر
چون چون و چرا خواستم و آيت محكم‌در عجز بپيچيدند، اين كور شد آن كر
يك روز بخواندم بقران آيت بيعت‌كايزد بقران گفت كه بد دست من از بر
آن قوم كه در زير شجر بيعت كردندچون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم كه كنون آن شجر و دست چگونه است‌آن دست كجا جويم و آن بيعت و محضر
گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست‌كآن دست پراگنده شد آن جمع مبتّر
آنها همه ياران رسولند و بهشتي‌مخصوص بدان بيعت و از خلق مخيّر ...
رويم چو گل زرد شد از درد جهالت‌وين سرو بنا وقت بخمّيد چو چنبر ...
برخاستم از جاي و سفر پيش گرفتم‌نز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسي و تازي و از هندو و از ترك‌و ز سندي و رومي و ز عبري همه يكسر
و ز فلسفي و مانوي و صابي و دهري‌درخواستم اين حاجت و پرسيدم بي‌مر
... پرسنده همي‌رفتم ازين شهر بدان شهرجوينده همي‌گشتم ازين بحر بدان بر
گفتند كه موضوع شريعت نه بعقلست‌زيرا كه بشمشير شد اسلام مقرّر
______________________________
(1)- سفرنامه ص 12 و 90 و وجه دين ص 55.
ص: 448 تقليد نپذرفتم و حجّت ننهفتم‌زيرا كه نشد حق بتقليد مشهّر ***
يكچند گاه داشت مرا زير بند خويش‌گه خوب حال و باز گهي بينوا شدم
و از رنج روزگار چو جانم ستوه گشت‌يكچند با ثنا بدر پادشا شدم
گفتم مگر كه داد بيابم ز ديو دهرچون بنگريستم ز عنا در بلا شدم
صد بندگيّ شاه ببايست كردنم‌از بهريك اميد كه از وي روا شدم
جز درد و رنج هيچ نگرديد حاصلم‌ز آنكس كه سوي او باميد شفا شدم
و از مال شاه و مير چو نوميد شد دلم‌زي اهل طيلسان و عمامه و ردا شدم
گفتم كه راه دين بنماييد مر مرازيرا كه ز اهل دنيي دل پرجفا شدم
گفتند شادباش كه رستي ز جور دهرتا شاد گشت جانم و اندر نوا شدم
گفتم چو نامشان علما بود و كارجوركز دست فقرِ جهل بديشان رها شدم
تا چون بقال و قيل مقالات مختلف‌از عمر چند سال ميانشان فنا شدم
گفتم چو رشوه بود و ريا مال و زهدشان‌اي كردگار باز بچه مبتلا شدم
از شاه زي فقيه چنان بود رفتنم‌كاز بيم مور در دهن اژدها شدم ...
خلاصه سخن آنكه ناصر بعد از طي مقامات ظاهري در انديشه تحرّي حقيقت افتاد و در اين انديشه دراز بسياري شهرها را بگشت و با اقوام و علماي مختلف مجالست كرد و علي الخصوص چندي با علماي دين چون و چرا داشت ليكن آنان مي‌گفتند كه موضوع شريعت عقلي نيست بلكه بتعبد و تقليد بازبسته است و اين همان سخن اشاعره و اهل حديث است كه در اين روزگار در بسياري از بلاد غلبه با آنان بود. ناصرخسرو را اين تلبيس‌هاي علماي مذهب كه مالشان از رشوه گرد آمده و زهدشان ريائي و دروغ بود، گرهي از مشكلات باز نمي‌كرد و پناهنده شدنش از دستگاه سلاطين ببيشگاه علماي دين مصداق اين بيت قرار گرفته بود كه:
المستجيرُ بعمروٍ عِندَ كربته‌كالمستجيرِ من الرمضاء بالنار اين سرگرداني و نابساماني احوال را خوابي كه شاعر در ماه جمادي الآخره سال 437
ص: 449
در گوزگانان ديده بود خاتمه داد. عبارت ناصرخسرو درباره اين خواب چنين است:
«... پس از آنجا (يعني از پنج ديه مرو الرود) بجوزجانان شدم و قريب يك ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمي ... شبي در خواب ديدم كه يكي مرا گفت: چند خواهي خوردن ازين شراب كه خرد از مردم زايل كند. اگر بهوش باشي بهتر! من جواب گفتم كه حكما جز اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند. جواب داد كه در بيخودي و بيهوشي راحتي نباشد. حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را ببيهوشي رهنمون باشد. بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش را بافزايد. گفتم كه من اين را از كجا آرم؟ گفت جوينده يابنده باشد! و پس سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت.
چون از خواب بيدار شدم آن حال تمام بر يادم بود و بر من كار كرد. با خود گفتم كه از خواب دوشين بيدار شدم، بايد از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم. انديشيدم كه تا همه افعال و اعمال خود بدل نكنم فرج نيابم. روز پنج‌شنبه ششم جمادي الآخره سنه سبع و ثلاثين و اربعمائة نيمه ديماه پارسيان سال بر چهار صد و ده يزدجردي سر و تن بشستم و بمسجد جامع شدم و نماز كردم و ياري خواستم از باري تبارك و تعالي بگذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهيات و ناشايست چنانكه حق سبحانه و تعالي فرموده است ...» پس بفرمان همان كس كه در خواب اشاره بقبله كرده و حقيقت را در آنسوي نشان داده بود، بار سفر حج بربست و با برادر كهتر خود ابو سعيد و يك غلام هندي روانه حجاز شد. اين مسافرت هفت سال طول كشيد و با عودت ببلخ در جمادي الآخره سال 444 و ديدار برادر ديگر خود خواجه ابو الفتح عبد الجليل خاتمه يافت. در اين سفر چهار بار حج كرد و شمال شرقي و شمال غربي و جنوب غربي و مركز ايران و ممالك و بلاد ارمنستان و آسياي صغير و حلب و طرابلس شام و سوريه و فلسطين و جزيرة العرب و مصر و قيروان و نوبه و سودان را سياحت كرد و در مصر سه سال بسر برد و در آن بمذهب اسمعيلي گرويد و بخدمت خليفه فاطمي المستنصر باللّه ابو تميم معدّ بن علي (427- 487) رسيد و بعد از طي مراحل و مدارج مرتبه حجت يافت و از طرف امام فاطميان بمقام حجت جزيره خراسان كه يكي از جزاير دوازده‌گانه دعوت
ص: 450
اسمعيليه بود، انتخاب و مأمور نشر مذهب اسمعيلي و رياست باطنيه آن سامان گرديد.
همچنانكه در زاد المسافرين گفته است: «مر نوشته الهي را كه اندر آفاق و انفس است بمتابعان خاندان حق نماييم بدستوري كه از خداوند خويش يافته‌ايم اندر جزيره خراسان» «1».
هنگامي‌كه ناصرخسرو از سفر مصر و حجاز بخراسان بازميگشت، پنجاه ساله بود. وي بعد از بازگشت بموطن خود بلخ رفت و در آنجا شروع بنشر دعوت باطنيان كرد و داعيان باطراف فرستاد و بمباحثات با علماي اهل سنت پرداخت و اندك‌اندك دشمنان و مخالفان او از ميان متعصبان فزوني گرفتند و كار را بر او دشوار كردند و حتي گويا فتواي قتل او داده شد و او كه ضمنا گرفتار مخالفت بسيار شديد سلاجقه با شيعه بود، ناگزير به تهمت بددين و قرمطي و ملحد و رافضي بودن ترك وطن گفت تا از شرّ ناصبيان رهايي يابد. اختلاف سختي كه ميان ناصرخسرو و نواصب رخ داد و تا پايان حيات در آثار او اثر كرد، از همه جاي ديوان او آشكارست، و شكايتي كه او از آن مردمان و از امراي سلجوقي و علماي سني خراسان و اشاراتي كه راجع بدشمنيهاي مردم بر اثر اعتقاد خود به حق دارد، از بيشتر موارد ديوانش مشهودست، و غالب قصايد او مبارزات سختي است با همين مردم متعصب سبك‌مغز، و در زاد المسافرين هم بغلبه جهال بر خود اشاره كرده است «2». بعد از مهاجرت از بلخ ناصرخسرو به نيشابور و مازندران و عاقبت به يمكان پناه برد. پناه بردن او بمازندران كه شايد نخستين فرارگاه او بود از اين ابيات معلوم ميشود:
گرچه مرا اصل خراسانيست‌از پس پيري و مهيّ و سري
دوستي عترت و خانه رسول‌كرد مرا يمكي و مازندري
برگير دل ز بلخ و بنه تن ز بهر دين‌چون من غريب‌وار بمازندران درون دولتشاه سمرقندي ميگويد كه ناصرخسرو بعد از پناه بردن بمازندران در رستمدار و گيلان توقف كرد «3». بعد از چندي توقف در مازندران ناصرخسرو بنيشابور رفت ولي
______________________________
(1)- زاد المسافرين چاپ برلين ص 397
(2)- ايضا ص 402
(3)- تذكرة الشعرا ص 35
ص: 451
آخر يمكان از اعمال بدخشان را براي محل اقامت دائم خود برگزيد زيرا هم ببلخ نزديكتر و هم در جزيره محل مأموريت مذهبي او واقع بود. يمكان دره ممتدي است كه از سمت جنوبي قصبه جرم بطرف جنوب ممتد ميشود. قصبه جرم در جنوب فيض- آباد حاكم‌نشين كنوني ولايت بدخشان بمسافت شش تا هفت فرسنگ واقع است. اهالي يمكان و اطراف جرم هنوز هم بر مذهب اسمعيلي هستند.
ناصرخسرو در قلعه‌يي واقع در همين دره يمكان كه بقول قزويني در آثار البلاد شهري حصين بود در وسط كوهها «1»، استقرار يافت و تا پايان عمر خود در آنجا باداره دعوت فاطميان در خراسان اشتغال داشت. پناه بردن بيمكان بعد از سالها سرگرداني ناصر در مازندران و نيشابور و بلخ، و گويا در حدود 60 الي 63 سالگي يعني بين سالهاي 453 و 456 اتفاق افتاد و شاعر بيش از 25 سال كه دوره آخر حيات اوست در آن ديار بسر برد.
در جامع التواريخ و در كتاب دبستان المذاهب چنين آمده است كه ناصرخسرو بيست سال در يمكان بسر برد و اگر چنين باشد سال ورود او بيمكان 461 بوده است. تاريخ ادبيات در ايران ج‌2 451 10 - ناصرخسرو ..... ص : 443
صرخسرو تا پايان حيات در يمكان بزيست و در همانجا بدرود حيات گفت و همانجا بخاك سپرده شد و قبر او مدتها بعد از وي مزار اسمعيليان و معروف و مشهور بود. دولتشاه گفته است كه «قبر شريف حكيم ناصر در دره يمكان است كه آن موضع از اعمال بدخشان است» و سياحان بعد از اين تاريخ هم قبر شاعر را در دره يمكان ديده‌اند.
توقف متمادي ناصرخسرو در يمكان مايه تقويت و تأييد و نشر مذهب اسمعيلي در ناحيه وسيعي از بدخشان و نواحي مجاور آن تا حدود خوقند و بخارا گرديد و هنوز هم در آن نواحي كه گفته‌ايم طرفداران اين مذهب ديده ميشوند.
البته آزاري كه از ابناء زمان ببهانه اعتقادات مذهبي، باين مرد فاضل حقيقت‌جوي
______________________________
(1)- آثار البلاد در ماده يمكان از اقليم رابع.
ص: 452
رسيد، و سفاهتهاي فقها و آزارها و نامردميهاي امرا و رجال متعصب و غوغاي عام و نفي بلد و تنهايي و غربت و دوري از يار و ديار، چنان در روح آزاده وي اثر كرد كه كمتر قصيده‌يي و اثري ازوست كه در تنهايي يمكان ساخته شده و اثري از اين تألمات روحي در آن آشكار نباشد.
چنانكه از اشارات شاعر مسلم ميشود بعد از اظهار دعوت و آشكارا شدن عقايد ناصرخسرو از همه طرف، يعني بوسيله فقها و امرا و حتي خليفه عباسي نسبت باو اظهار كمال عناد ميشده است. چنانكه ويرا بر منابر لعن مي‌كردند و رافضي و قرمطي و معتزلي ميشمردند و مهدور الدم ميدانستند و با آنكه او را غالبا بترك طريقه‌يي كه پيش گرفته بود دعوت ميكردند وي از راهي كه برگزيده بود بازنمي‌گشت و همچنان در اعتقاد خود باقي و پايدار بود.
با تمام اين احوال ناصرخسرو در يمكان دستگاه رياست مذهبي براي خود ترتيب داده و بشرحي كه در آثار البلاد قزويني آمده است وي در آنجا باغها و قصور و حمامهايي ساخته بود.
فايده يمكان براي ناصرخسرو در آن بود كه وي در آن دره حصين از شر دشمنان خود آسوده و بركنار بود و از بيم سوءقصد مخالفان از آن دره دوردست بيرون نمي‌آمد و علي الخصوص انديشه بازگشت بخراسان را بهيچ روي در خاطر نمي‌گذراند.
وفات ناصرخسرو چنانكه گفته‌ايم در همين دره يمكان اتفاق افتاد. درباره سال وفات او اقوال مختلف آمده و اقرب آنها بصواب سال 481 است كه حاجي خليفه در تقويم التواريخ بدان اشاره كرده است. در كتاب بيان الاديان كه بسال 485 تأليف شده از ناصرخسرو بعبارت «بوده است» ياد شده و اين خود دليلي است بر آنكه وي، كه صاحب كتاب معاصر خويشش ميداند، در تاريخ تأليف كتاب زنده نبود. و چون بعمر طولاني وي در همه مآخذ و در اشعار او اشاره شده است، پس سال 481 كه در آن‌وقت ناصرخسرو 87 سال داشت براي وفات او صحيح بنظر ميرسد.
پايه تحصيلات و اطلاعات ناصرخسرو از آثار منظوم و منثور او بخوبي آشكار
ص: 453
است. وي از ابتداء جواني در تحصيل علوم و فنون رنج برده بود. قرآن را از حفظ داشت و در تمام علوم متداول زمان خود از معقول و منقول و علي الخصوص علوم اوايل و حكمت يونان تسلط داشت و علم كلام و حكمت متألهين را نيك مي‌دانست و درباره ملل و نحل تحقيقات عميق و اطلاعات كثير داشت و علاقه بكتاب و دانش در او بدرجه‌يي بود كه در سفر و حضر همواره كتابهاي خود را با خويشتن داشت و حتي در سخت‌ترين احوالي كه در سفر بازگشت از عربستان بايران داشته است آن كتابها را بر شتر حمل كرده و خود با برادرش پياده طي طريق نموده است «1». در اشعار و آثار او اشارات فراوان بدانش او و اطلاعاتش از علوم گوناگون شده و از آنجمله است اين ابيات از يك قصيده او كه بعنوان مثال ذكر ميشود:
بهر نوعي كه بشنيدم ز دانش‌نشستم بر در او من مجاور
بخواندم پاك توقيعات كسري‌بخواندم عهد كيكاوس و نوذر
گه اندر ارثما طبقي كه تا چيست‌سماك و فرقدان و قطب و محور
گه اندر علم اشكال مجسطي‌كه چون رانم بر او پرگار و مسطر
گهي اقسام موسيقي كه هركس‌پديد آورد بر الحان مكرر
گهي الوان احوال عقاقيركه چه گرمست از آن‌چه خشك و چه تر
همان اشكال اقليدس كه بنهادارسطاليس استاد سكندر
نماند از هيچگون دانش كه من زان‌نكردم استفادت بيش و كمتر
نه اندر كتب ايزد مجملي ماندكه آن نشنيدم از دانا مفسر اطلاعات وسيع ناصرخسرو وسيله ايجاد آثار متعددي از آن استاد بزبان فارسي شد. اين آثار متعدد منظوم و منثور غالبا در دست است. درباره آثار منثور او هنگام بحث درباره نثر سخن خواهيم گفت.
اما از آثار منظوم او نخست ديوان اوست كه بهترين طبع آن بتصحيح و اهتمام مرحوم حاج سيد نصر اللّه تقوي فراهم آمده و مجموعا 11047 بيت دارد، و گويا اين
______________________________
(1)- سفرنامه ص 121
ص: 454
مقدار قسمتي از ابيات ديوان او باشد زيرا دولتشاه ديوان او را سي هزار بيت دانسته است و اكنون نيز در مجموعه‌ها و جنگها اشعاري از ناصرخسرو ثبت است كه در ديوان او ملاحظه نميشود. نسخه چاپ تبريز از ديوان ناصرخسرو هم بيش از حدود 7500 بيت ندارد.
دو منظومه هم از ناصرخسرو در دست است يكي بنام روشنايي‌نامه و ديگر موسوم به سعادتنامه. روشنايي‌نامه منظومه‌ييست كوتاه از 592 بيت ببحر هزج و موضوع آن وعظ و پند و حكمت است. سعادتنامه مشتمل بر 300 بيت است بهمان طريقه روشنايي نامه در پند و حكمت. اين هر دو منظومه نيز در آخر ديوان طبع تهران بچاپ رسيده است.
ناصرخسرو بي‌ترديد يكي از شاعران بسيار توانا و سخن‌آور فارسي است. وي طبعي نيرومند و سخني استوار و قوي و اسلوبي نادر و خاص خود دارد. زبان اين شاعر قريب بزبان شعراي آخر دوره ساماني است و حتي اسلوب كلام او كهنگي بيشتري از كلام شعراي دوره اول غزنوي را نشان ميدهد. در ديوان او بسياري از كلمات و تركيبات بنحوي كه در اواخر قرن چهارم متداول بوده و استعمال ميشده است، بكار رفته و مثل آنست كه عامل زمان در اين شاعر توانا و چيره‌دست اصلا اثري برجاي ننهاد. با اينحال ناصرخسرو هرجا كه لازم شد از تركيبات عربي جديد و كلمات وافر تازي، بيشتر از آنچه در آخر عهد ساماني در اشعار وارد شده بود، استفاده كرده و آنها را در اشعار آبدار خود بكار برده است.
خاصيت عمده شعر ناصرخسرو اشتمال آن بر مواعظ و حكم بسيارست. ناصر خسرو در اين امر قطعا از كسائي شاعر مروزي مقدم بر خود پيروي كرده است.
اواخر عمر كسائي مصادف بود با اوايل عمر ناصرخسرو و هنگامي كه ناصر در مرو بعمل ديواني اشتغال داشت هنوز شهرت كسائي زبانزد اهل ادب و اطلاع بوده و اشعار وي شهرت و رواج داشته است. بهمين سبب ناصرخسرو چه از حيث افكار حكيمانه و زاهدانه و چه از حيث سبك و روش بيان تحت تأثير آنها قرار گرفته و بسياري از قصائد او را جواب گفته و گاه قصائد خود را بر اشعار آن شاعر چيره‌دست برتري داده است.
ص: 455
بعد از آنكه ناصرخسرو تغيير حال يافت و بمذهب اسمعيلي درآمد و عهده‌دار تبليغ آن در خراسان شد براي اشعار خود مايه جديدي كه عبارت از افكار مذهبي باشد بدست آورد.
جنبه دعوت شاعر باعث شده است كه او در بيان افكار مذهبي مانند يكي از دعات تبليغ را نيز از نظر دور ندارد و باين سبب بعضي از قصائد او با مقدماتي كه شاعر در آنها تمهيد كرده و نتايجي كه گرفته است بيشتر بسخناني ميماند كه مبلّغي در مجلس دعوت بيان كرده باشد.
در بيان مسائل حكمي ناصرخسرو از ذكر اصطلاحات مختلف خودداري ننموده است. موضوعات علمي در اشعار او ايجاد مضمون نكرده بلكه وسيله تفهيم مقصود قرار گرفته است يعني او مسائل مهم فلسفي را كه معمولا مورد بحث و مناقشه بود در اشعار خود مطرح كرده و در زبان دشوار شعر با نهايت مهارت و در كمال آساني از بحث خود نتيجه گرفته است.
ذهن علمي شاعر باعث شده است كه او بشدت تحت تأثير روش منطقيان در بيان مقاصد خود قرار گيرد. سخنان او با قياسات و ادله منطقي همراه و پر است از استنتاجهاي عقلي و بهمين نسبت از هيجانات شاعرانه و خيالات باريك و دقيق شعرا خالي است.
اصولا ناصرخسرو بآنچه ديگر شاعران را مجذوب ميكند يعني بمظاهر زيبايي و جمال و بجنبه‌هاي دلفريب محيط و اشخاص توجهي ندارد و نظر او بيشتر بحقايق عقلي و مباني و معتقدات ديني است. بهمين سبب حتي توصيفات طبيعي را هم در حكم تشبيبي براي ورود در مباحث عقلي و مذهبي بكار ميبرد.
با اينحال نبايد از قدرت فراوان ناصرخسرو در توصيف و بيان اوصاف طبيعت غافل بود. توصيفاتي كه او از فصول و شب و آسمان و ستارگان كرده در ميان اشعار شاعران فارسي كميابست.
مهمترين امري كه از حيث بيان عواطف (غير از عواطف ديني) در شعر ناصر-
ص: 456
خسرو جلب نظر مي‌كند بيان تأثر شديدي است كه شاعر از بدرفتاريهاي معاصران و تعصب و سبك‌مغزي آنان و عدم توجه بحق و حقيقت دارد. او تمام كساني را كه با تمسك باين روش نكوهيده و سفيهانه بآزار و ايذاء او برخاسته و ويرا از خان‌ومان رانده و بگوشه‌يي از دره يمگان افگنده‌اند بباد انتقاد شديد ميگيرد و از اظهار دلتنگي و نفرت نسبت بآنان امتناعي نميورزد.
ناصرخسرو شاعري درباري نيست و يا اگر وقتي چنين بوده اثري از اشعار آن دوره او بدست ما نرسيده است. او جزو قديمترين كساني است كه مثنويهاي كامل در بيان حكم و مواعظ ساخته‌اند. و قصائد او هم هيچگاه از اين افكار دور نيست. وي بقول خود «1» درّ قيمتي لفظ دري را در پاي خوكان نمي‌ريخت و چون از دنيا و اهل آن منقطع شده و چنگ در دامان ولاي علي و آل او زده بود، بدنيا وي نظري نداشت و با اين حال حاجتي بستايش «خوكان» احساس نميكرد. از اشعار اوست:
آزرده كرد كژدم غربت جگر مراگويي زبون نيافت ز گيتي مگر مرا
در حال خويشتن چو همي ژرف بنگرم‌صفرا همي برآيد زانده بسر مرا
گويم چرا نشانه تير زمانه كردچرخ بلند جاهل بيدادگر مرا
گر در كمال و فضل بود مرد را خطرچون خوار و زار كرد پس اين بي‌خطر مرا
گر بر قياس فضل بگشتي مدار دهرجز بر مقرّ ماه نبودي مقر مرا
ني‌ني كه چرخ و دهر ندانند قدر فضل‌اين گفته بود گاه جواني پدر مرا
دانش به از ضياع و به از جاه و ملك و مال‌اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا
با خاطر منوّر روشن‌تر از قمرنايد بكار هيچ مقرّ قمر مرا
با لشكر زمانه و با تيغ تيز دهردين و خرد بس است سپاه و سپر مرا
انديشه مر مرا شجر خوب برور است‌پرهيز و علم ريزد ازو برگ و بر مرا
گر بايدت همي كه ببيني مرا تمام‌چون عاقلان بچشم بصيرت نگر مرا
منگر بدين ضعيف تنم ز آنكه در سخن‌زين چرخ پرستاره فزونست اثر مرا
______________________________
(1)-
من آنم كه در پاي خوكان نريزم‌مر اين قيمتي در لفظ دري را
ص: 457 هرچند مسكنم بزمينست روز و شب‌بر چرخ هفتمست مجال سفر مرا
گيتي سراي رهگذرانست اي پسرزين بهتر است نيز يكي مستقر مرا
از هرچه حاجتست بدو مر مرا خداي‌كردست بي‌نياز درين رهگذر مرا
شكر آن خدايرا كه سوي علم و دين خويش‌ره داد سوي رحمت و بگشاد در مرا
اندر جهان بدوستي خاندان حق‌چون آفتاب كرد چنين مشتهر مرا
وز ديدن و شنودن دانش بدل نكردچون دشمنان خويش چنين كور و كر مرا
هركس همي حذر ز قضا و قدر كندوين هر دو رهبرند قضا و قدر مرا
نام قضا خرد كن و نام قدر سخن‌يا دست اين سخن ز يكي نامور مرا
و اكنونكه عقل و نفس سخن‌گوي خود منم‌از خويشتن چه بايد كردن حذر مرا ***
سلام كن ز من اي باد مر خراسانرامر اهل فضل و خرد را نه عام و نادانرا
خبر بياور ازيشان بمن چو داده بوي‌ز حال من بحقيقت خبر مر ايشانرا
بگويشان كه جهان سرو من چو چنبر كردبمكر خويش، خود اينست كار گيهان را
نگر كتان نكند غرّه عهد و پيمانش‌كه او وفا نكند هيچ عهد و پيمانرا
فلان اگر بشكست اندر آنچه خواهد كردچنان بدو بنگر كاو بچشم بهمانرا
ازين همه بستاند بجمله هرچش دادچنانكه بازستد هرچه داده بود آنرا
از آنكه در دهنش اينزمان نهد پستان‌دگر زمان بستاند بقهر پستانرا
نگه كنيد كه در دست اين و آن چو خراس‌بچند گونه بديديد مر خراسانرا
بملك ترك چرا غره‌ايد، ياد كنيدجلال و دولت محمود زاولستانرا
كجاست آنكه فريغونيان «1» ز هيبت اوز دست خويش بدادند گوزگانانرا
چو هند را بسم اسب ترك ويران كردبپاي پيلان بسپرد خاك ختلانرا
كسي چنو بجهان ديگري نداد نشان‌همي بسندان اندر نشاند پيكانرا
______________________________
(1)- امراي ناحيه گوزگانان در خراسان كه بآل فريغون مشهور بوده‌اند و بدست محمود حكومت آنان منقرض شد.
ص: 458 چو سيستان ز خلف، ري ز رازيان بستدوز اوج كيوان سر برفراشت ايوانرا
فريفته شده ميگشت در جهان آري‌چنو فريفته بود اينجهان فراوانرا
شما فريفتگان پيش او همي‌گفتيدهزار سال فزون باد عمر سلطانرا
بفرّ دولت او هركه قصد سندان كردبزير دندان چون موم يافت سندانرا
پرير «1» قبله احرار زاولستان بودچنانكه كعبه است امروز اهل ايمانرا
كجاست اكنون آن مرد و آن جلالت و جاه‌كه زير خويش همي‌ديد برج سرطانرا
بريخت چنگش و فرسوده گشت دندانش‌چو تيز كرد بر او مرگ چنگ و دندانرا
بسا كه خندان كردست چرخ گريانرابسا كه گريان كردست نيز خندانرا
قرار چشم چه داري بزير چرخ چو نيست‌قرار هيچ بيك حال چرخ گردانرا
كناره گيرد ازو كاين سوار تازانست‌كسي كنار نگيرد سوار تازانرا
بترس سخت ز سختي چو كار آسان شدكه چرخ زود كند سخت كار آسانرا
برون كند چو درآمد بخشم، گشت زمان‌ز قصر قيصر و از خوان خويشتن خانرا
بر آسمان ز كسوف سيه رهايش نيست‌مر آفتاب درخشان و ماه تابانرا ...
***
نكوهش مكن چرخ نيلوفري رابرون كن ز سر باد خيره‌سري را
بري دان ز افعال چرخ برين رانشايد نكوهش ز دانش بري را
همي تا كند پيشه عادت همي‌كن‌جهان مر جفا را، تو مر صابري را
چو تو خود كني اختر خويش را بدمدار از فلك چشم نيك اختري را
بچهره شدن چون پري كي تواني‌بافعال ماننده شو مر پري را
نديدي بنوروز گشته بصحرابعيّوق مانند لاله طري را
اگر لاله پرنور شد چون ستاره‌جز از وي نپذرفت صورتگري را
تو با هوش و راي از نكو محضران چون‌همي برنگيري نكو محضري را
نگه كن كه ماند همي نرگس نوز بس سيم و زر تاج اسكندري را
______________________________
(1)- پرير: پريروز
ص: 459 درخت ترنج از بر و برگ رنگين‌حكايت كند كلّه قيصري را
سپيدار ماندست بي‌هيچ چيزي‌ازيرا كه بگزيد مستكبري را
اگر تو ز آموختن سر نتابي‌بجويد سر تو همي سروري را
بسوزند چوب درختان بي‌برسزا خود همينست مر بي‌بري را
درخت تو گر بار دانش بگيردبزير آوري چرخ نيلوفري را
نگر نشمري اي برادر گزافه‌بدانش دبيري و نه شاعري را
كه اين پيشه‌هاييست نيكو نهاده‌مر الفغدن «1» راحت آنسري را
بلي اين و آن هر دو نطقست ليكن‌نماند همي سحر پيغمبري را
چو كبك دري باز مرغست ليكن‌خطر نيست با باز كبك دري را
اگر شاعري را تو پيشه گرفتي‌يكي نيز بگرفت خنياگري را
تو درماني آنجا كه مطرب نشيندسزد گر ببرّي زبان جري را
صفت چند گويي ز شمشاد و لاله‌رخ چون مه و زلفك عنبري را
بعلم و بگوهر كني مدحت آنراكه مايه است مر جهل و بدگوهري را
بنظم اندر آري دروغ و طمع رادروغست سرمايه مر كافري را
پسنده است با زهد عمار و بوذركند مدحِ محمود، مر عنصري را؟
من آنم كه در پاي خوكان نريزم‌مرين قيمتي درّ لفظ دري را
تراره نمايم كه چنبر كرا كن‌بسجده مرين قامت عرعري را
كسي را كند سجده دانا كه يزدان‌گزيدستش از خلق مر رهبري را
كسي را، كه بسترد آثار عدلش‌ز روي زمين صورت جائري «2» را
امام زمانه كه هرگز نراندست‌بر شيعتش سامري ساحري را
ببين گرت بايد كه بيني بظاهرازو صورت و سيرت حيدري را ***
______________________________
(1)- الفغدن، الفنجيدن: اندوختن، گرد كردن.
(2)- جائري: بيدادگري
ص: 460 از گردش گيتي گله روا نيست‌هرچند كه نيكيش را بقا نيست
خوشتر ز بقا چيز نيست زيراما راز جهان جز بقا هوا نيست
چون تو ز جهان يافتي بقا راپس چون‌كه جهان درخور ثنا نيست
گيتي بمثل مادرست و مادراز مرد سزاوار ناسزا نيست
جانت اثرست از خداي باقي‌ناچيز شدن مر ترا روا نيست
فاني نشود هرچه كآن بقا يافت‌زيرا كه بقا علت فنا نيست
ترسيدن مردم ز مرگ درديست‌كآنرا بجز از علم دين دوا نيست
نزديك خرد گوهر بقا رااز دانش به هيچ كيميا نيست
الفنجگه «1» دانش اين سرايست‌اينجا بطلب هرچه مر ترا نيست
زين بند چو گشتي رها از آن پس‌مر كوشش و الفنج را رجا نيست
گويند قديمست چرخ و او راآغاز نبودست و انتها نيست
اي مردِ خرد بر فناي عالم‌از گشتن او راست‌تر گوا نيست
چون نيست بقا اندرو ترا چه‌گر هست مر او را فنا و يا نيست
اين گردش هموار چرخ ما راگويد همه اين خانه شما نيست
اي پير چو اين هست پس چگويي‌زين بهتر و برتر دگر چرا نيست
اين جاي فنا همچو آسياييست‌آن ديگر بيشك چو آسيا نيست
ببسيج مر آن معدن بقا راكاين جاي فنا را بسي وفا نيست
داروي بديّ و خطاست توبه‌آن كيست كه او را بدو خطا نيست
روزيست مرين خلق را كه آن روزروز حسد و حيلت و دها نيست
آنروز يكي عادلست قاضي‌كاو را بجز از راستي قضا نيست
نيكي بدهد از جزاي نيكي‌بد را سوي او جز بدي جزا نيست ***
صبا باز با گل چه بازار داردكه هموارش از خواب بيدار دارد
______________________________
(1)- الفنجيدن: فراهم آوردن، اندوختن
ص: 461 برويش همي‌برد مد مشك سارامگر راه بر طبل عطّار دارد
همي راز گويند تا روز هرشب‌ازيرا ز بهمن گل آزار دارد
چو بيمارگون شد ز غم چشم نرگس‌مر او را همي لاله تيمار دارد
سحرگه نگه كن كه بر دست سيمين‌بزر اندرون درّ شهوار دارد
چه غواص گوهر چه عطار عنبربنزديك نرگس نه مقدار دارد
بنالد همي پيش گل‌زار بلبل‌كه از زاغ آزار بسيار دارد
زره‌پوش گشتند مردان بستان‌مگر باغ با زاغ پيكار دارد
كنون تير گلبن عقيق و زمردازين كينه بر پرّ و سوفار دارد
نبيني كه چون كينه‌داران گل نوپر از خون دل و دست پرخار دارد
بيابد كنون داد بلبل كه بستان‌همي خيل نيسان و آذار دارد
عروس بهاري كنون از بنفشه‌كَشَن «1» جعدو از لاله رخسار دارد
بيا تا ببيني شكفته عروسي‌كه زلفين و عارض بخروار دارد
نگويم كه طاووس نرّ است گلبن‌كه گلبن همي زين سخن عار دارد
نه طاووس نرّ از وشي پرّ داردنه از سرخ ياقوت منقار دارد
نه در پر و منقار رنگين سرشته‌چو گل مشك خرخيز «2» و تاتار دارد
چه گويي جهان اين‌همه زيب و زينت‌كنون بر همان خاك و كهسار دارد
چه گويي كه پوشيده اين جامه‌ها راهمان گنده‌پير «3» چو كفتار دارد
بسي بر درخت گل از برگ و بارش‌گهي معجر و گاه دستار دارد
نگه كن شگفتي بمستان بستان‌كه هريك چه بازار و چه كار دارد
نهاده بسر در چمن تاج نرگس‌بدست اندرون كرده دينار دارد
سوي خويش خواند همي بيهشان راهمه سيرت و خوي طرّار دارد
نبيني كه مستست هر ياسميني‌نبيني كه سر چون نگونسار دارد
______________________________
(1)- كشن: انبوه و بسيار
(2)- خرخيز، قرقيز: قبيله‌يي از قبايل ترك. در ناحيه قرقيز مشك تندبويي فراهم ميآمد
(3)- گنده‌پير: پير فرتوت
ص: 462 نگردد بگفتار مستانه غرّه‌كسي كاو دل و جان هشيار دارد
برانش ز پيش اي خردمند ازيراكه هشيار مر مست را خوار دارد
نگه كن كه با هركس اين پير جادودگرگونه گفتار و كردار دارد
مكن دست پيشش اگر عهد گيردازيرا كه در آستين مار دارد ...
***
چون گشت جهان را دگر احوال عيانيش‌زيرا كه بگسترد خزان را ز نهانيش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شدبيچارگي و زردي و گوژي و نوانيش
تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت‌بربست زبان از طرب و لحن اغانيش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عريان‌وز آب روان شرمش بربود روانيش
كهسار كه چون رزمه «1» بزاز بد اكنون‌گر بنگري از كلبه ندّاف «2» ندانيش
چون زرّ مزوّر نگر آن لعل بدخشيش‌چون چادر گازر نگر آن برد يمانيش
بس باد جهد سرد ز كه لاجرم اكنون‌چون پير كه ياد آيد از روز جوانيش
خورشيد بپوشد ز غمش پيرهن خزّاينست هميشه سلب خوب خزانيش
بر مفرش پيروزه شب شاه حلب رااز سوده و پاكيزه بلور است اوانيش
بنگر بستاره كه بتازد سپس ديوچون زرّ گدازيده كه بر قير چكانيش
مانند يكي جام يخين است شباهنگ‌بزدوده بقطره سحري چرخ كيانيش
گر نيست يخين چونكه چو خورشيد برآيدهرچند كه جويند نيابند نشانيش
پروين بچه ماند بيكي دسته نرگس‌يا نسترن تازه كه بر سبزه نشانيش
وين دهر دونده بيكي مركب ماندكز كار نياسايد هرچند دوانيش
گيتيت يكي بنده بدخوست، مخوانش‌زيرا ز تو بدخو بگريزد چو بخوانيش
بي‌حاصل و مكار جهانست پر از غدربايد كه چو مكار بخواندت برانيش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت‌هرچند كه تو روز و شبان نوش چشانيش
______________________________
(1)- رزمه: بقچه
(2)- نداف: پنبه‌زن
ص: 463 از بهر جفا سوي تو آمد بدر خويش‌مگذار و ز در دور بران گر بتوانيش
دشمن چو نكوحال شدي گرد تو گرددزنهار مشو غرّه بدان چرب زبانيش
چونانكه چو بز بهتر و فر بهتر گردداز بهر طمع بيش كند مرد شبانيش
هرچند كه دير آيد سوي تو بيايدچون سوي پدرت آمد پيغام نهانيش
ناكس بتو جز محنت و خواري نرساندگر تو بمثل بر فلك ماه رسانيش
بدفعل و عوان گرچه شود دوست بآخرهم بر تو بكار آرد يك روز عوانيش
گه غدر كند با تو و گه مكر فروشدصد لعنت بر صنعت و بر بازرگانيش
بر گاه نبيني مگر آنرا كه سزا هست‌كز گاه برانگيزي و در چاه نشانيش
پند و سخن خوب بر آن سفله دريغست‌زنهار كه از بار خوي بد نرهانيش
پند تو تبه گردد در فعل بد اوبرواره «1» كژ آيد چو بود كژّ مبانيش
چون پند نپذرفت ز خود دور كنش زودتا جان عزيزت برهاني ز گرانيش
زيرا كه چو تير كژ تو راست نباشدآن به كه بزودي سوي بدخواه جهانيش
آنست خردمند كه جز بر طلب فضل‌ضايع نشود يك نفس از عمر زمانيش
در خلق تواضع نكند بدگهري راهرچند كه بسيار بود گوهر كانيش
در صدر خردمندان بي‌فضل نه خوبست‌چون رشته لؤلو كه بود سنگ ميانيش ***
مكر و حسد را ز دل آوار كن‌اين تن خفته‌ت را بيدار كن
نفس جفاپيشه‌ت ماري بدست‌قصد سوي كشتن اين مار كن
بآتش خرسندي «2» يشكش «3» بسوزبر در پرهيزش بردار كن
سركش و تازنده ستوري بدست‌زير ادبهاش گرانبار كن
پاي ببندش بر سنهاي پندحكمت را بر سرش افسار كن
پيشه مدارا كن با هركسي‌بر قَدَر دانش او كار كن
______________________________
(1)- برواره: بالاخانه و خانه تابستاني
(2)- خرسندي: قناعت
(3)- يشك: چهار دندان پيشين سباع
ص: 464 ور چه گران‌سنگي با بي‌خردخويشتن خويش سبكسار كن
چون بدر خانه زنگي شوي‌روي چو گلنارت چون قار كن
ور بدر ترك شوي ز آن سپس‌بر در او قار چو گلنار كن
نيكخويي را بره عمر درزير خرد مركب رهوار كن
خوب حصاري بكش از گرد خويش‌خوي نكو را در و ديوار كن
وز خرد و جود و سخا لشكري‌برّ و لطف را سر و سالار كن
شاخ وفا را بنكو فعل خويش‌برور و بي‌شاخ و كم‌آزار كن
سيب خودت را ز هنر بوي ده‌خانه‌ت ازو كلبه عطار كن
سيرت و كردار گر آزاده‌اي‌بر سنن و سيرت احرار كن
هرچه ببازو نتوانيش كرددانش را با بازو شويار كن ....
***
دير بماندم درين سراي كهن من‌تا كهنم كرد صحبت دي و بهمن
دير بماندم كه شصت سال بماندم‌تا بشبان روزها همي بروم من
اي بشبان خفته ظن مبر كه نياسودگر تو بياسودي اين زمانه ز گشتن
خويشتن خويش را رونده گمان برهيچ نشسته نه نيز خفته مبر ظن
اي بخرد با جهان مكن ستد و دادكاو بستاند ز تو كلند «1» بسوزن
جستم من صحبتش و ليكن ازين كارسود نديدم جز آنكه سوده شدم تن
گر تو نخواهي كه زير پاي بسايدت‌دست نبايدت باز مانه بسودن
نوشده‌اي نو شده كهن شود آخرگرچه بجان كوه قارني بتن آهن
گرت جهان دوستست دشمن خوانش‌دشمن تو دوستست دوست تو دشمن
گر بتواني ز دوستي جهان رست‌بنگر كز خويشتن تواني رستن
واي بر آنكو ز خويشتن نه برآيدسوزد نارش بهر دو عالم خرمن
دوستي اين جهان نهنبن «2» دلهاست‌از دل خود بفگن اين سياه نهنبن
______________________________
(1)- كلند: كلنگ
(2)- نهنبن: سرپوش
ص: 465 مسكن تو عالميست روشن و باقي‌نيست ترا عالم فر و دين مسكن
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب‌با دل روشن بسوي عالم روشن
چون بدل اندر چراغ خواهي افروخت‌علم و عمل بايدت فتيله و روغن
در زه عقبي بپاي رفت نبايدبلكه بجان و بعقل بايد رفتن
توشه تو علم و طاعتست درين راه‌سفره دل را بدين دو توشه بياگن
آن خوري آنجا كه با تو باشد از ايدرجاي ستم نيست آن و گُربزي «1» و فن ...
***
شبي تاري چو بي‌ساحل دمان پر قير دريايي‌فلك چون پر ز نسرين برگ نيل‌اندود صحرايي
نشيب و توده و بالا همه خاموش و بي‌جنبش‌چو قومي هر يكي مدهوش و درمانده بسودايي
زمانه رخ بقطران شسته وز رفتن برآسوده‌كه گفتي نافريدستش خداي فرد فردايي
نه از هامونِ سودايي تحير هيچ كمتر شدنه نيز از صبح صفرايي بجنبيد ايچ صفرايي
نه نور از چشمها يارست رفتن سوي صورتهانه سوي هيچ گوشي نيز ره دانست آوايي
بَدَل كرده جهان سفله هستي را بنا هستي‌فرومانده بدين كار اندرون گردون چو شيدايي
برآسوده ز جنبشها و قال و قيل هرچ ايدون‌كه گويي نيست در عالم نه جنبايي نه گويايي
نديد از صعب تاريكي و تنگي اندرين خيمه‌نه چشم باز من شخصي نه جان خفته دانايي
______________________________
(1)- گربزي: زيركي
ص: 466 مرا چون چشم دل زي خلق چشم سر بسوي شب‌چو اندر لشكري خفته يكي بيدار تنهايي
كواكب را بچشم سر همي‌ديدم چو بيداران‌بچشم دل نمي‌ديدم يكي بيدار بينايي
نديدم تا بديدم دوش چرخ پر كواكب رابچشم سر درين عالم يكي پرنور خضرايي
اگر سرّا «1» بضرّا «2» در نديدستي نكو بنگرستاره زير ابر اندر چو سرّا زير ضرّايي
چو خوشه نسترن پروين درخشنده بسبزه بربزرّ و گوهران آراسته جوزا چو دارايي
نهاده چشم سرخ خويش را عيّوق زي مغرب‌چو از كينه مُعادي «3» چشم بنهد زي مُعادايي «4»
چو در تاريك چَه يوسف منوّر مشتري در شب‌درو زهره بمانده زرد و حيران چون زليخايي
كنيسه مريمستي چرخ گفتي پر ز گوهرهانجوم ايدون چو رهبانان ثريا چون چليپايي
مرا بيدار مانده چشم و گوش دل كه چون يابم‌بچشم از صبح برقي يا بگوش از وحش هرّايي «5»
كه عقل ارچه بداند نفس بي‌دانش نمي‌داندكه در عالم نباشد بي‌نهايت هيچ مبدايي
______________________________
(1)- سراء: خوشي، آسايش
(2)- ضراء: سختي و شدت
(3)- معادي: دشمن
(4)- كسي كه مورد عداوتست
(5)- هرّا: غرش ددگان
ص: 467 چو زاغ شب بجا بلسا رسيد از حدّ جابلقابرآمد صبح رخشنده چو از ياقوت عنقايي
گريزان شد شب تيره ز خيل صبح رخشنده‌چنان چون باطل از حقّي و ناپيدا ز پيدايي
خجل گشتند انجم پاك چون پوشيده روياني‌كه مادرشان ببيند روي بگشاده مفاجايي
همه همواره در خورشيد پيوستند ناچاره‌بكلّ خويش پيوندد سرانجامِ هر اجزايي
چنين تا كي كني حجّت تو اين وصف نجوم و شب‌سخن را اندرين معني فگندي در درازايي
ز بالاي «1» خرد بنگر يكي در كار اين عالم‌ازيرا كز خرد برتر نيابي هيچ بالايي
يكي درياست اين عالم پر از لؤلوي گوينده‌اگر پر لولوي گويا كسي ديدست دريايي
زمانه است آب اين دريا و اين اشخاص كشتيهانديد اين آب و اين كشتي مگر هشيار بينايي
زهر بيشيّ و كمّي كآن بخلق اندر پديد آيدكرا پيدا نخواهد شد بدين‌سان صعب غوغايي؟
فلان از بهر بهمان تا مر او را صيد چون گيردازو پوشيده هر ساعت همي سازد معمايي
محسّن را دكر مكريّ و حسّان را دگر كيدي‌وُ جعفر را دگر رويي و صالح را دگر رايي
______________________________
(1)- بالا: بلندي
ص: 468 كجا باشد محلّ آزادگان را در چنين وقتي‌كه بر هر گاهي و تختي نشسته مير مولايي
نبيني بر گه شاهي مگر غدّار و بي‌باكي‌نيابي بر سر منبر مگر زرّاق كانايي «1»
يجوز و لايجوزستش همه فقه از جهان ليكن‌سرا يكسر ز مال وقف گشتستش چو جوزايي
تهي‌تر دانش از دانش از آن كز مغز ترب ارچه‌بمنبر بر همي بينيش قسطايي و لوقايي «2»
حصاري به ز خرسندي نديدم خويشتن را من‌حصاري جز همين نگرفت ازين پيش ايچ كُندايي «3»
بپيش ناكسي ننهم بخواري تن چو نادانان‌نهد كس نافه مشكين بپيش گَنده غوشايي «4»