.45- عبد الرافع هروي
ضياء الدين عبد الرافع بن ابي الفتح هروي «1» از شاعران اواخر قرن ششم و پايان دوره غزنوي و دوره سلاطين آل شنسب است. وي از فاضلان مشهور عهد خود بود كه در علوم عقليه و ادبيه هر دو دست داشت و در طبّ و لغت استاد بود و رسالهيي بنام جلاليّه از تأليفات او بود كه بنام خسرو ملك غزنوي (555- 582) پرداخت. عبد الرافع بدربار تاج الدوله خسرو ملك مذكور اختصاص داشت و چون سلطنت بملوك غوريّه انتقال يافت، جانب عبد الرافع را بسبب فضلي كه داشت مرعي داشتند و او را در مدح محمد بن سام (متوفي بسال 599) كه غزنه را در سال 569 از چنگ غزان بيرون آورده و سلطنت وي نيز در حدود همان سال آغاز شده قصيدهيي است كه در لباب الالباب نقل شده است. و اين امر مسلم ميدارد كه شاعر ميان سالهاي 569- 599 زنده بوده است.
ابياتي كه از عبد الرافع هروي نقل شده دليل لطافت طبع و سخن او و قدرت در التزام رديفهاي دشوارست:
تا برآمد از رخ شنگرف رنگت برگ نيلجسم من شد شاخ نال و چشم من شد رود نيل
از طپانچه روي چون زرنيخ من زنگار «2» شدتا كشيدي گرد شنگرف رخت خطي ز نيل
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 327؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 336
(2)- در اصل زركار ولي در فرهنگها زركار را بمعني زركش و زرگار را بمعني زرگر آوردهاند و هيچيك ازينها در اينجا موردي ندارد.
ص: 716 تو چو رضواني لبت چون سلسبيل و رخ بهشتجان خود را كردهام بر سلسبيل تو سبيل
جان ديگر يابم و هرگز نميرم بعد ازينگر بمن بخشي دمي ز آن روحپرور سلسبيل
زنجبيل عذب داري در لب نوشين خويشوز غم عشق تو دارم من تني زار و عليل
جان من يابد شفا و كم شود رنج دلمگر لب نوشين تو بخشد بجانم زنجبيل
بس ظريف افتاد در بستان خوبي روي تواز لب همچون رطب با قامت همچون نخيل
در همه عالم نبودي كس بخوبيّ تو يارگر نخيل تو نبودي در رطب دادن بخيل
تا كي از تيغ و سپر با من سخن گويي، بس استروي تو همچون سپر، بينيت چون تيغ صقيل
تير مژگان در كمان پرخم ابروي تودلرباي آمد چو اندر دست شه تيغ سليل «1» ***
اي دل بيار مژده كه جانان هميرسدوَي ديده جاي ساز كه مهمان هميرسد
وي تن اگرچه كار تو از غم بجان رسيدجان را فرست پيش كه جانان هميرسد
كار نشاط و لهو ز سر تازه كن كنونچون رنجهاي هجر بپايان هميرسد
ايام درد و محنت و شدّت همه گذشتهنگام روح و راحت و درمان هميرسد
چون بلبلان نوازان اندر بهار فضلكآن تازه گل بصحن گلستان هميرسد
ز آن پس كه ابر چشم تو بگريست بر رختامروز بر رخت گل خندان هميرسد
______________________________
(1)- سلّ: بركشيدن تيغ. سليل يعني بركشيده از نيام.
ص: 717 آري عجب مدار كه از آب ابر چشمدر باغ و دشت لاله نعمان هميرسد
چونانكه روح و راحت و شادي بجان خلقاز فرّ ظلّ رايت سلطان هميرسد ***
جانا مپوش بر گل رخسار آستينوز خون مرا مخواه چو گلنار آستين
گلنارگون شدست ز خون دو چشم مناز عشق آن دو نرگس خونخوار آستين
خواهي كه تا قفاي مه آسمان دريبنماي روي چون مه و بردار آستين
زلف معنبر تو حجاب رخت بس استخيره مپوش بر گل رخسار آستين
هرچند كآتش رخ تو هست بيگزندبا اينهمه ز حزم نگهدار آستين
ناگه مباد چون دل پرتاب من شوددر آتش رخ تو گرفتار آستين
دامنكشان تو ميروي از كبر و ميكنمپرخون من از دو ديده خونبار آستين
درج دهان تنگگشايي چو در سماعدُر گيرد از لب تو بخروار آستين
بوسد بعشق زهره زهرا تراستاندر رقص برزني چو تو هموار آستين
پُردُر شد از تو دامن آخر زمان چنانكپر زر ز جود خواجه احرار آستين
والا نظام دين كه ز بهر نثار اوگلبن كند پر از گل و دينار آستين
هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصانبر آستانش گنبد دَوّار آستين ...
اي آنكه پيش پاي تو هر مرد سرفرازدر گردن افگند بستغفار آستين
وقتي خوشست و چهرهگشايان نوبهاردارند پر ز نعمت فرخار آستين
آراست همچو لعبت فرخار در چمنهر شاخ گل كه داشت پر از خار آستين
از مشكبار لاله و كافورگون سمنشد باغ را چو طبله عطار آستين
از عكس جام باده تو گويي كه برگ گلبوسيده است ساقي و خمّار آستين
پر مشك كرد لاله نعمان كشِ قباپر زرّ و سيم نرگس عيّار آستين
كرد از براي خدمت بزمت عروسوارگلزار پر ز لؤلؤ شهوار آستين
چون روي همچو ماه ترا ديد بامدادافشاند بر جمال تو گلزار آستين
تا چرخ نيلگون سلب باغ را كنددامن ز لاجورد و ز زنگار آستين
ص: 718 بادا قباي عمر ترا از بقا تنهوز عصمت خداي جهاندار آستين
بر جامه حسود تو از فقر و اضطراربيپود باد دامن و بيتار آستين ***
شاه فلك ز تخت شرف بار ميدهدگل همچو نوعروسي ديدار ميدهد
سروان چو سروران حشم صف كشيدهانديعني كه شاه تخت فلك بار ميدهد
تا بر سر عروس چمن درفشان كنددريا بابر لؤلؤ شهوار ميدهد
هر گوهر نفيس كه در كان نهاده بودخورشيد و باد صبح بگلزار ميدهد
گلبن حكايت از بت كشمير ميكندسوسن نشان ز لعبت فرخار ميدهد
گردون لاجوردي از خاك نيلرنگشنگرف ميدماند و زنگار ميدهد
قارون شدست باغ پس از نيستي از آنكسيم و زرش شكوفه بخروار ميدهد
ياقوت آبدار گرامي هميشودهر قطرهيي كه ابر بگلزار ميدهد
انهار وصف رزمه بزّاز ميكنداشجار بوي كلبه عطّار ميدهد
چون طوطيست شاخ زمرّد سلب كه حقاز لعل آبدارش منقار ميدهد
زرد و نزار نرگسِ بر بارِ تن درستاز رشك لالهگونه بيمار ميدهد
فرّ مديح صدر جهان عندليب رابيسعي نفس ناطقه گفتار ميدهد
از بهر خواب فتنه كه پيوسته خفته بادويرا خداي دولتِ بيدار ميدهد
اي آنكه خاك را كف پاي تو چون بهارزيب و جمالِ گنبد دوّار ميدهد
بلبل بياد مجلس تو ميخورد بصبحهر بادهيي كه ابر بگلنار ميدهد
از بهر گوش و گردن ايّام دولتتدرياي طبع لؤلؤ شهوار ميدهد
46- فرقدي
محمد بن عمر فرقدي را عوفي «1» و هدايت «2» از شاعران بزرگ خراسان دانستهاند. با آنكه او در عهد خود يعني اواخر قرن ششم از كبار شاعران شمرده ميشده است، از وي آثار اندك در دست داريم. از حال او
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 312
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 380
ص: 719
نيز اطلاعي در دست نيست جز آنكه ميدانيم معاصر و مداح غياث الدنيا و الدين ابو الفتح محمد بن سام سلطان نامآور غوري است كه بعد از كشته شدن سيف الدين محمد بن حسين زمام امور ممالك غوريه را در دست گرفت و در سال 569 غزان را كه بر غزنه تسلط يافته بودند از آن شهر بيرون راند و تا سال 599 سلطنت كرد «1». فرقدي بدربار اين پادشاه بزرگ اختصاص داشت. اشعار معدودي كه از وي مانده نماينده مهارت و قدرت او در شعر است.
قصيده ذيل را بامتحان افاضل زمان با رديف «تيغ و قلم» ساخته است و ابياتي از آن براي نمودن قدرت او در شعر نقل ميشود:
كس از ملوك جهان يادگار تيغ و قلمنبوده است مگر شهريار تيغ و قلم
خجسته خسرو سلطان شرق و غرب كزوستبشرق و غرب جهان كاروبار تيغ و قلم
غياث داور دنيا و دين كه قدرت اوچو روزگار شد آموزگار تيغ و قلم
ملك محمد سام جهانستان كه فزودبفرّ يمن يمينش يسار تيغ و قلم
برزم و بزم چه مرجانفشان چه لؤلؤباربسيم خام و بزرّ عيار تيغ و قلم
گهي بنفشه دمد گاه لاله در دستشز بيد و نرگس بيبرگ و بار تيغ و قلم
عجب بود چو برنگ و بلون سيم و زرندبدست او در چندان قرار تيغ و قلم
فلك پياده شود ز اسپ خويش چون بيندانامل و كف او را سوار تيغ و قلم
بر حسود و رخ بدسگال او داردبزردي و بكبودي شعار تيغ و قلم
برهنه خوبتر و سرنگون شريفترستحسود اوست مگر مستعار تيغ و قلم
يكي بخندد بر دشمنش يكي گريدبرزم و بزمش اينست كار تيغ و قلم
فروغ لون ركاب و نگين او دارنداز آن شدست جهان خواستار تيغ و قلم
رهي و مادح او را كمر دهند و گهرزبان لال و ميان نزار تيغ و قلم ....
***
سونش الماس ميبارد فلك بر آبگيرخرده كافور ميريزد هوا بر بوستان
شد ز سرما بسته در پولاد گوهردار آبو آب چون پولاد گوهردار شد در آبدان
______________________________
(1)- طبقات ناصري بتصحيح عبد الحي حبيبي قندهاري ج 1 ص 416- 434 و طبقات سلاطين اسلام ترجمه مرحوم عباس اقبال ص 263
ص: 720 غايت سرما رسيد آنجا كه از آسيب اومينيارد بود يك ساعت برهنه آسمان
تا طناب خيمه ابر اندرو بندد هواهر زمان از يشم و نقره ميخ سازد ناودان
باغ ميماند بهندستان ز انبوهي زاغو آب ماند تيغ هندي را كه مالي بر فسان
شاخها كافور بار آورد و اين نبود عجبشاخ اگر بار آورد كافور در هندوستان ... «1» ... آتشي كز عكس او چون ماهي زرين شود
زورق ما اندرين دريا و همچون بادبانآفتابي لعلپاش و اخگري اخترنماي
گلبني دينار بار و لالهيي لؤلؤفشانآهني دامي پر از مرغان زرّين پرّ و بال
پاي و سرشان هم شبه تمثال و هم ياقوتسانطرفه مرغاني كه گاه پر زد نشان در هوا
هم بيفتد پرّ و بال و هم بريزد استخوانچون حصاري پر شجاعان دلير جنگجوي
جمله مرجان درع و زرّين تيغ و ياقوتين سنانچون درختي بيخ او از آهن و از سندروس
شاخ و برگ و بارش از شنگرف و زرّ و زعفرانشخص زرّينش چو خدّ نيكوان لاله صفات
فرق مشكينش چو خط دلبران سنبلستان ... ***
آتشي گردون ز دست اندر دلمتا بنگذارد كه يكدم خوش زنم
من نيم اقبال تو تا هر زمانبانگ بر گردون گردنكش زنم
يك صراحي آب چون آتش فرستتا از آن آبي برين آتش زنم ***
گر سه بوسه بلب چون شكرت بازدهمآخر از حال دل آنجا خبرت بازدهم
زاده چشم مرا لعل مذابست و اگرروز وصلي بود از چهره زرت بازدهم
هر دم آيم بسر كوي تو بر بوي وصالدل بدست ستم كينهورت بازدهم
تا دلم جان كند اندر سر بيدادي توتا جواب غم بيدادگرت بازدهم
ني خَمُش باشم، ترسم كه سرت برگرددكه ازين قصه اگر هيچ سرت بازدهم ***
اي نيزن پيمانشكن حورنژادچون ني زديم تو چند پيمايم باد
يكبار مرا چو نيشكر بخش از لبتا همچو ني از دَمِ تو نكنم فرياد
______________________________
(1)- وصف محرّقه آتش ميكند
ص: 721
47- مجير
ابو المكارم مجير الدين بيلقاني از مردم بيلقان «1» بود كه گويا از مادري حبشينژاد در آنجا بوجود آمد «2». لقب شاعري وي كه ظاهرا مأخوذ از لقب يا اسم او بوده است، در اشعار وي «مجير» است «3» و معاصرانش نيز او را با همين عنوان ياد كردهاند «4». از آغاز زندگاني او اطلاعي در دست نيست ولي اين نكته تقريبا مسلم است كه تحصيلات ادبي و شعري خود را نزد خاقاني كرده است و اين مطلب علاوه بر اشاره تذكرهنويسان «5» از گفتار خاقاني نيز برميآيد «6» ولي معلوم نيست بچه جهت بعد از بلوغ مجير در شاعري ميان او و استاد كار بدلتنگي و هجو كشيد و مجير در هجو استاد سخنان نابهنجار بيوجه گفت.
مجير بدربارهاي اتابكان آذربايجان يعني شمس الدين ايلدگز (555- 568) و نصرة الدين جهانپهلوان محمد بن ايلدگز (568- 581) و قزل ارسلان عثمان بن ايلدگز (581- 587) اختصاص داشته و علاوه بر آنان مدايحي از ركن الدين ارسلان بن طغرل سلجوقي (555- 571) و سيف الدين ارسلان نامي كه گويا صاحب دربند بوده است هم در ديوان او ديده ميشود.
دولتشاه نوشته است كه مجير در خدمت ايلدگز تقرب و نيابت داشت ليكن محسود شاعران شد و او را بجهت تحصيل وجوه از ديوان اتابكي باصفهان فرستادند.
______________________________
(1)- از توابع شروانست
(2)-
طفلان طبع من بصفت ترك چهرهاندوين طرفه تركه از حبشي بود مادرم
(3)-
در حضرتت مجير بفر مديح توشيرينحديث و خوشسخن و روحپرورست
(4)-
هجو ميگويي اي مجيرك هانتا ترا زين هجا بجان چه رسد (شرف الدين شفروه)
از براي خداي خواجه مجيركاروانهاي شعر من چه زني (اثير اخسيكتي)
و خاقاني نيز درين بيت نام مجير را بقلب آورده است:
ديو رجيم آنكه بود دزد بيانمگردم طغيان زد از هجاي صفاهان
(5)- مجمع الفصحا ج 1 ص 511
(6)- اصفهانيان در هجو مجير بر استاد او خاقاني تاختند و حتي بعضي استاد را نيز در هجو اصفهان با شاگرد شريك دانستند. خاقاني در قصيدهيي كه در وصف اصفهان ساخته از اصفهانيان گله كرده و گفته است:
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاداينت بد استاد اصدقاي صفاهان
ص: 722
در آنجا با شاعران درافتاد و اصفهان را هجو گفت «1» و از شاعران آن سامان شرف الدين شفروه و جمال الدين اصفهاني او را بباد هجو گرفتند و بيازردند. چون مجير بار ديگر از جانب قزل ارسلان بالاستقلال مأمور اصفهان شد، جمال الدين از بيم او متواري شد و پس از اطمينان ملاقات كرد و عذر خواست.
برخي اين داستان را تا بقتل مجير در اصفهان منجر كرده و گفتهاند چون مجير بتعصب اهل اصفهان بقتل رسيد مردم آن شهر صد هزار دينار بخونبهاي او دادند «2».
عوفي گفته است «3» كه مجير وقتي از خدمت قزل ارسلان تخلف نمود. قزل ارسلان فرمود تا اثير اخسيكتي و جمال اشهري (جمال الدين شاهفور بن محمد اشهري نيشابوري) را طلب كردند و ايشان را بعز نظر خود منظور گردانيد. مجير قطعهيي درينباره نزد قزل ارسلان فرستاد و تقاعد خود را از خدمت او بسفاهت و ناداني خويش منسوب داشت:
شاها بدان خداي كه آثار صنع اوجانبخشي و وجود دهي، بندهپروريست
... در آرزوي بزم تو كز آسمان به استاين خسته در شكنجه صدگونه بربريست (؟)
گفتند كرد شاه جهان از اثير ي 3 دو از اشهري كه پيشه او مدح گستريست
داند خدايگان كه سخن ختم شد بمنتا در عراق صنعت و طبع سخنوريست ....
وفات او را هدايت بسال 577 نوشته است ولي در منابع ديگر سنين ديگري مانند 568 و 586 و 589 و 594 براي وفات يا قتل او ذكر كردهاند «4» و بر صحت هيچيك ازين اشارات دليلي در دست نيست و اگر قبول كنيم كه رابطه او با دستگاه قزل ارسلان در دوره استقلال آن اتابك يعني بعد از فوت برادر او محمد بن ايلدگز (581) بوده، بنابرين قبول سنين 577 و 568 براي سال فوت شاعر دشوار ميشود و چون در ديوان او بعد از قزل ارسلان مدح كسي يافته نميشود پس بعد از 587 هم
______________________________
(1)-
گفتم ز صفاهان مدد جان خيزدلعليست مروت كه از آن كان خيزد
كي دانستم كاهل صفاهان كورندبا اينهمه سرمه كز صفاهان خيزد
(2)- دانشمندان آذربايجان ص 325 و نيز رجوع شود به هفتاقليم امين احمد رازي
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 223
(4)- سخن و سخنوران ج 2 ص 267- دانشمندان آذربايجان ص 325
ص: 723
احتمالا زنده نبود و بنابرين قبول سالهاي 589 و 594 هم دور از تحقيق خواهد بود.
پس باقي ميماند سال 586 كه با قرائن موجود ميتوان آنرا سال قريب به تحقيق براي فوت شاعر دانست. قبر او در مقبرة الشعراء تبريز است.
ديوان مجير قريب به پنجهزار بيت و مشحونست بقصائد عالي و غزلهاي لطيف.
و او را بايد حقا از شاعران نيكوسخن و خوش قريحه زمان شمرد. در اشعار او اثر سبك خاقاني تا حدي مشهود است منتهي اولا مجير سخني سادهتر دارد و ثانيا هيچگاه نتوانسته است قدرت كمنظير استاد خود را در ايجاد تركيبات بديع و مضامين و معاني دقيق نشان دهد و ثالثا اثر اين اقتفا در همه قصائد او آشكار نيست بلكه مجير را در پارهيي از قصائد او در همان مسير عادي و طريقه معتاد شعر و زبان فارسي در اواخر قرن ششم مشاهده ميكنيم.
از اشعار اوست:
طارم زربين كه درج درّ مكنون كردهاندطاق ازرق بين كه جفت گنج قارون كردهاند
پيشكاران شب اين بام مقرنس شكل راباز بيسعي قلم نقش دگرگون كردهاند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلالاين سر افسار مرصّع بر سر اكنون كردهاند
از براي قدسيان سي پاره افلاك رااين ده آيتهاي زر يا رب چه موزون كردهاند
خُردكاري بين كه در مشرق تتقبافان شبدقّ «1» مصري را نورد «2» ذيل «3» اكسون «4» كردهاند
پرچم «5» شب شايد ار بر رمح ثاقب بستهاندطاسك پرچم ز طاس آسمان چون كردهاند
باز در مغرب يك اندازان «6» ز خون آفتابپَروَز «7» دراعه افلاك گلگون كردهاند
يا رب اين شام دوالكباز «8» و صبح زودخيزچند بر خون دل خاصان شبيخون كردهاند
______________________________
(1)- دق: نوعي پارچه لطيف نفيس
(2)- حاشيه و سجافي كه بر كناره جامه دوزند و دامن جامه تاخورده و دوخته شده
(3)- ذيل: دامن، كناره و پايان هرچيز
(4)- اكسون:
نوعي از ديباي سياه، جامه سياه قيمتي
(5)- پرچم: چيزي سياه و مدور كه بر گردن نيزه و علم ميبستند و بيشتر از موي دم اسبان بود
(6)- يكانداز: تيرانداز ماهر كه بيك نشان زند، تيراندازي كه تير كوچك باريك پيكان دور رسي را درست بنشانه اندازد.
(7)- پروز سجاف جامه، عطف. بمعني اصل و نسب نيز هست
(8)- دوالكباز: عيار، طرار، مكار، حيلهگر. و دوالك خود بمعني دوال كوچك و دوالي است كه بدان قماربازند.
ص: 724 چرخ پنگانست «1» و ميماند بدان شكل شفقكز دل روحانيان پنگان پر از خون كردهاند
صد هزاران چشم و يك ابروست بر رخسار چرختا زميم ماه نقاشان شب نون كردهاند
زهره سرتاپاي همچون ذره در رقصست از آنككمزنان «2» آسمانش باده افزون كردهاند
نسر طاير را چو باز چتر سلطان جهاندر كُريز «3» طارم پيروزه ميمون كردهاند ***
باد صبحست كه مشاطه جعد چمنستيادم عيسي پيوند نسيم سمنست
نكهت نافه مشكست نه نافست و نه مشكاثر آه جگر سوختهيي همچو منست
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراستيادم آمد، ز پي آنكه رسول چمنست
يا رب اين شيوه نو چيست كه از جنبش بادطره لاله پر از نافه مشك ختنست
باد با دست تهي بر سرخس تاج نهستابر با دامن پر بر در گل نوبه زنست
خرقه مجروح كند از سر حالت گل و صبحكاين بر آن عاشق و آن بر دم اين مفتتنست
ديده مرده نرگس همه بيجان نگردبسوي لاله كه او زنده اندر كفنست
بيد ياسج «4» زن باغست و صبا حلقهرباابر ناوردكن و صاعقه زوبينفكنست
لاله و گل را ز انديشه آن عمر كه نيستگر دلي هست همهروزه بغم ممتحنست
گنبد گل چو ز هم رفت ببادي گروستقَحف «5» لاله چو تهي شد بدمي مرتهنست «6»
گل اگر يوسف عهدست عجب نيست از آنكرود نيلش قدح و ملكت مصرش چمنست
گل چو يوسف نبود من غلطم نيك نرفتآنچنان غرقه بخون كاوست مگر پيراهنست
قفس خاك پر از زمزمه فاخته استمجمر باغ پر از لخلخه «7» نسترنست
______________________________
(1)- پنگان: فنجان
(2)- كمزن: مدبر و صاحب تدبير و رأي. آنكه در قمار نقش كمزند. بيدولت و كمبخت
(3)- كريز: خانه كوچكي كه از ني و علف سازند. كريجه. گوشه و كنج خانه
(4)- ياسج: تير پيكاندار
(5)- قحف: قدح، كاسه
(6)- مرتهن: بازبسته
(7)- لخلخه: تركيبي خوشبوي كه استشمام آن براي تقويت دماغ سودمند است.
گوي عنبرين
ص: 725 بوي شيراز دهن سوسن از آن ميآيدكه هنوزش سر پستان صبا در دهنست
ده زبانست و نگويد سخن و حق با اوستبا چنين عمر كه او راست چه جاي سخنست
سبزه گر نيمچه «1» بر آب كشد باكي نيستكآب را روز و شب از باد زره در بدنست
آنكه در باغ همي غنچه كله كژ ننهدنيك بشنو ز من از هيبت شاه زمنست ...
***
وقت آنست كه مستان طرب از سرگيرندتاج زرين مه از تارك شب برگيرند
شاهدان شمع ز كاشانه برون اندازندقدسيان مشعله هفتفلك درگيرند
نيكوان پرده برانداخته در رقص آيندمطربان هر نفسي پرده ديگر گيرند
نقل خشك از لب چون شكر معشوق برندمي روشن بسماع غزل تر گيرند
زهره را تا بسوي مجلس عشاق كشندگه سر زلف و گهي گوشه چادر گيرند
هندوآسا همه هنگام شكر خنده صبحبا لب يار كمِ طوطي و شكر گيرند
سنگ در ساغر نيك و بد ايام زنندوز كف سنگدلان نصفي «2» و ساغر گيرند
طوق گردن ز سر گيسوي مشكين سازندصيد گردون بخم زلف معنبر گيرند
زير سقف گهرآگين فلك چون دم صبحخوش بخندند و جهان در زر و گوهر گيرند
كم زنان نرد دغا باختن آغاز كنندمهره خصم بر اوميدِ مششدَر گيرند
نعره نوشِ و شاقان «3» و سماع خوش چنگجان فزايند گه صبح و جهان برگيرند
آن خميده قد لاغر تن موريخته رابزنند و بنوازند و ببر درگيرند
و آن تهي معده نه چشم سيه سوخته راناله دل بده انگشت فروتر گيرند
و آن كشف پشت خرف را كه همه تن شكمستگردن و گوش بمالند چو بر بر گيرند
وز خروش خوش آن دايرهكردار دورويپاي چون دايره خواهند كه بر سر گيرند
گرد نان همچو گريبان همه سر دربازندتا يكي دم سر آن زلف معطر گيرند
______________________________
(1)- نيمچه: جامه و بالاپوش كوتاه، شمشير كوتاه.
(2)- نصفي: نوعي از جام شراب.
(3)- و شاق: غلام مقبول، پسر، كودك.
ص: 726 آسمان برخي بزمي كه در او از مي و جامآذر از آب دهند آب از آذر گيرند
چون بدو نيك جهان جمله فراموش كنندباده بر ياد كف شاه مظفر گيرند ***
دلي كه تحفه تو جان مختصر سازدبسا كه قوت خود از گوشه جگر سازد
در آشيان دو عالم نگنجد آن مرغيكه او ز شيوه عشق تو بال و پر سازد
بر آن گري تو كه از صبر همچو تيغ خطيببه پيش صاعقه عشق تو سپر سازد
غرامتست بر آنكس كه خاك پاي تو يافتاگر ز قرصه خورشيد تاج سر سازد
بخون ما به ازين دستي از ميانه برآركه بيتو سوختگان را ازين بتر سازد
بعاشقان رخ چون لاله در سحر منماكه عاشقان ترا لاله سحر سازد
فلك حريف تو شد در جفا و اين بترستكه با دو حادثه يكدل چگونه در سازد
چو صبح طره شب رنگ تو جهان ببردز غمزهاي تو روزي اگر حشر سازد
رخم ز بهر تو زر ساختست شرمش بادكه كار وصل چو تو نقرهيي بزر سازد
دلي كه نيست بشكرانه در ميانه نهمگرم زمانه ز بازوي تو كمر سازد
بسوخت خشك و ترم ز آه آتشين و هنوزبر آن نهام كه مرا بيتو خشك و تر سازد
ز پيچ پيچي و شيرينيت عجب نبودكه روزگار ز تو شكل نيشكر سازد
بروي تو نظر آنكس كند كه سرمه چشمز خاك بارگه شاه دادگر سازد ***
اي لعل تو دستگير شكروي جزع تو پايمرد عبهر
هم جزع ترا سپهر در دامهم لعل ترا ستاره در بر
طفلي تو و بر لبت حلالستخون دل ما چو شير مادر
بر نه بلبم لب ار نديديدر چشمه آتش آب كوثر ***
در باغ زمانه كه نباتش همه زهر استنيشكّر اگر چند خوش و سبز و تر آمد
مفريب و نظر كن كه هم از گردش ايامصدگونه گره بر دل يك نيشكر آمد
في الجمله جهان همچو رباطيست مسدسكز شهر وجود و عدم او را دو در آمد
ص: 727 هرگز نخورد غم كه ازين در كه برون شدهرگز نكند ياد كز آن در كه درآمد ***
دل بعشق تو دل ز جان برداشتجان اميد از همه جهان برداشت
پاسبان صبر بود بر در دلدزد غم ساز پاسبان برداشت
عافيت وقتي ار بقاعده بودتركتاز غم تو آن برداشت
خاك راه توام از آنكه مراعشقت از خاك رايگان برداشت
گفتهاي سايه از تو بردارمسايه از خاك چون توان برداشت
عافيت ديده از جهان بربستمكرمت رخت از جهان برداشت
آفتابي كه خاكرا زر كردسايه زين تيره خاكدان برداشت
نرسم من بهمرهان وفاز آنكه شب رفت و كاروان برداشت ***
خون بآن سينه كه فرسوده غمهاي تو نيستكم آن سر كه سراسيمه سوداي تو نيست
دست فرسود بلا به بسر اندازي غمسر آن سرزده كاو خاك كف پاي تو نيست
دل رنجورم از امروز بفردا مرسادگرش امروز غم وعده فرداي تو نيست
خلعت عمر گرامي كه ببالاي منستبتو بخشم چكنم گرچه ببالاي تو نيست
چكنم راحت آن دل كه ببالاي هوارنج فرسود گل غاليهفرساي تو نيست
چرخ منشور وفا ميدهم ليگ چه سودكه بر او شكل قبول از خط طغراي تو نيست
ماه زيباست ولي چون رخ زيباي تو نهسرو يكتاست ولي چون قد يكتاي تو نيست
دل رسواي مرا عشق تو سودايي كردگرچه سود از دهيي نيست كه رسواي تو نيست
زلف شبگون تو از مهر تو شيداي تو شدكيست كز مهر تو چون زلف تو شيداي تو نيست
تا بدان حد بغم عشق تو بر راه شدمكه دلم را ز غم عشق تو پرواي تو نيست
گفته بودي ز وفا روي چرا تافتهايكافرم كافر اگر راي دلم راي تو نيست ***
نيست روزي كه بمن از تو جفايي نرسدوز فراقت بدلم رنج و عنايي نرسد
ص: 728 دل بدرد تو اگر خوش نكنم خوش نبودچون يقين شد كه مرا از تو روايي نرسد
ميزيم با تو گر از بخت خطايي نبودميكنم جهد گر از چرخ قضايي نرسد
عمر در كار وصال تو كنم ترسم از آنكبرسد «1» عمرم و اين كار بجايي نرسد
در زبانم بشب و روز دعاي لب تستچكنم دست من الا بدعايي نرسد ***
اي دل نه سنگ خارهيي آخر فغان كجاستوي ديده گر نسوختي اشك روان كجاست
اي جان خسته آن نفس نيم سرد كوو آن نالهها كه آيد ازو بوي جان كجاست
اي صبر سرگرفته اگر زندهيي هنوزاز سوز سينه نوحه و از غم فغان كجاست
اي شب اگر پلاس نپوشيدهاي بسوگلبهاي خشك و ديده چون ارغوان كجاست
عالم سياه ماند مگر صبحدم بسوختورنه ز دود در همه عالم نشان كجاست ***
يكدل ز تير حادثه بيغم كه يافته استيكدم ز صرف دهر مسلّم كه يافته است
زير سپهر آينهگردان چو آينهصافيدلي مطابق و همدم كه يافته است
من تا منم دلي ز غم ايمن نيافتمگويي بر غم من دل بيغم كه يافته است
زير فلك مگوي دو صد خسته يافتميك خسته را بگوي كه مرهم كه يافته است
از هر بنا كه ماند ز ايام يادگارالّا بناي حادثه محكم كه يافته است ***
آندل كه هميشه در طرب داشت شتابو آن ديده كه بدرخ تو او را محراب
در هجر تو اي نوش لب تلخ جوابپروانه آتش است و پيمانه آب ***
ساقي كه ز مينا مي گلگون ميريختمطرب كه بزخمه درّ مكنون ميريخت
فصاد و طبيب گشته بودند بهماين نبض هميگرفت و آن خون ميريخت ***
______________________________
(1)- رسيدن: تمام شدن، بپايان كشيدن.
ص: 729 در كوي توام سينه پرسوز افگندوز روي توام دور بدآموز افگند
اميد نبودم كه بدين روز افتمشبهاي غم توام بدين روز افگند ***
ز آنروز كه چشم من برويت نگريستنگذشت شبي كه در غمت خون نگريست
بشتاب كه دل بيتو نميداند ساختدرياب كه جان بيتو نميداند زيست ***
شبها كه من از وصل تو بودم سرمستمسكين تنم از روز غم ايمن بنشست
امروز ز هجران تو معلومم شدكز بعد چنان شب اينچنين روزي هست
48- بيغو ملك
وي از شاعران اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم و از سلاله قراخانان ماوراء النهر بود. عوفي نام او را «الملك المعظم بيغو ملك» نوشته و گفته است «در نوبت ايالت او اهل مرغينان و كاشان با عيشي تن آسان بودند و او شاهي بود كه هم قوت فضل داشت و هم فضل قوت، آسماني بر زمين و آفتابي در زين، اشعار او مدوّن است و ديوان شعر او باصغر حجم چون مردم ديده عزيز و چون ديده مردم گرامي، و اگر تمامت اشعار او نقل كرده شود از غرض كتاب بازمانيم ...» «1» ازين مطلب چنين برميآيد كه بيغو ملك در ولايت مرغينان از فرغانه و شهر كاشان ماوراء النهر حكومت داشت و چون ميدانيم كه سلاطين آل افراسياب بعد از استقرار در آن سرزمين بزودي منقسم بشعبي شدند و هر اميري در ناحيهيي تسلط يافت، بنابراين چنين بنظر ميآيد كه اين بيغو ملك يكي از آن اميران باشد و بظن قريب بيقين گويا او همان باشد كه ضياء الدين خجندي او را در چند قصيده مدح كرده «2» و در تضاعيف ابيات الغ بيغو ملكشاه حسام الدين حسن بن علي ناميده است چنانكه درين ابيات ميبينيم:
بناي مجد و معالي الغ ملكشه آنكه دين و داد بدرگاه او مآب گرفت
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 1 ص 52- 53
(2)- رجوع شود بحواشي تاريخ بيهقي بقلم آقاي سعيد نفيسي ص 137
ص: 730 حسام دين حسن بن علي سرافرازيكه روي كفر عليوار در نقاب گرفت ***
خداوند بيغو ملكشه كه او راهمه كار از فضل يزدان برآمد و در يكي از قصايد خود وصفسرايي را كه او بسال 614 ساخته بود آورده و گفته است:
گرچه بر ششصد و چهارده رفتذكر تاريخ اين خجسته سراي ...
بنابرين بايد الغ بيغو خان در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم زيسته و از معاصران عوفي بوده باشد. هدايت «1» باشتباه نام او را بيغوي سلجوقي نوشته و گويا نام او و حسام الدين بختيار بن زنگي سلجوقي را كه مداح همين امير بوده است خلط كرده باشد.
ابياتي كه از بيغو ملك در لباب الالباب نقل شده دليل روشني است بر لطافت طبع اين امير و نيز شاهدي ديگر است بر شعر دوستي آل خاقان و خوگري آنان با آداب و رسوم ايراني و علاقهيي كه بزبان و ادب پارسي حاصل كرده بودند.
از اشعار اوست:
اي راحت دل و جان اي آفتاب خوباناي جان نو از چون دل اي دلگداز چون جان
اي آهوي نگارين دارد شب دو زلفتهم ماه زير دامن هم مشك در گريبان
طبعم بوصف حسنت چون لفظ تو گهرپاشحالم ز عشق رويت چون زلف تو پريشان
بيم زوال دارم از آفتاب رويتاز سايه تن خود ز آنم هميشه ترسان
وصل خرد ربايت چون دولتست كميابهجر جفا نمايت چون محنتست ارزان
رويت بخواب ديدم ماهي بپيش انجمقدّت بباغ ديدم سروي ميان بستان
گر صد هزار ديده باشد چو آسمانمچون ابر جمله باشد در هجر تو دُرافشان
يكدل دو جزع شوخت نستاند هرگز از كسكآن را دو لعل نوشت صد جان نداد تاوان
باشد خيال رويت همخانه با دو چشممبر وي هميبترسم از بيم موج طوفان
سر در جهان نهادم در آرزوي رويتچون عشق و حسن ما را پيدا نبود پايان
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 173- 174
ص: 731 روزي بخواند آخر راوي بصوت دلكشاين قصههاي ما را در بارگاه سلطان ***
ديده ز جمال يار يابدآن بهره كه از بهار يابد
نيني ز بهار كي توان يافتهرچ آن ز جمال يار يابد
از بوي چو گلستان او دلگل جويد ليك خار يابد
گفتم كه مبند زلف را گفتاين فتنه كجا قرار يابد
روزي كه جفاپرست شد يارآن روز زمانه كار يابد
چون او نتوان بعمرها يافتهر دم چو من او هزار يابد
49- جمال الدين اصفهاني
جمال الدين محمد بن عبد الرزاق اصفهاني «1» شاعر نامآور قرن ششم و از قصيدهسرايان معروف ايرانست. در نام و نسب او تذكرهنويسان متأخر را اشتباهي دست داده است و مثلا آذر «2» نام او را عبد الرزاق دانسته است و منشاء اين اشتباه آنست كه جمال الدين را با اضافه بنوّت معمولا جمال الدين عبد الرزاق «3» يا: جمال عبد الرزاق «4» مينويسند.
از اشاره عوفي درباره او چنين برميآيد كه وي زرگر بوده و شاعر خود باين هنر و همچنين بهنر نقشبندي خود اشاره كرده و گفته است:
تا چو من باشند ابر و باد دايم در دو فصلدر ربيع اين نقشبندي در خزان آن زرگري و بسبب نقشبندي و باتوجه بتحقيق مفصلي كه مرحوم وحيد دستگردي كرده است او را جمال نقاش هم ميگفتهاند «5».
جمال الدين بيشتر عمر خود را در اصفهان گذرانده و گويا در طلب روزي بآذربايجان و مازندران هم سفر كرده باشد. در قطعهيي، از شهر گنجه كه آنرا ديده بود، بنيكي وصف كرده و گفته است:
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 402؛ راحة الصدور ص 33
(2)- آتشكده ص 171
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 177
(4)- المعجم ص 238 و 295
(5)- مقدمه ديوان جمال الدين اصفهاني. تهران 1320
ص: 732 چو شهر گنجه اندر كلّ آفاقنديدستم حقيقت در همه خاك جمال الدين را چهار فرزند بوده و خود در يكي از ابيات خويش گفته است:
هست بر پاي من دو بند گرانعلقت چار طفل و حب وطن ليكن ازين چهار طفل كه نام ميبرد، تنها كمال الدين اسمعيل است كه در شاعري نامآور و خلف صدق پدر گرديد.
وفات او را ريو در فهرست نسخ فارسي موزه بريتانيا بسال 588 نوشته است و فعلا دليلي بر قبول يا ردّ اين قول در دست نيست.
جمال الدين عدهيي از رجال و معاريف و رؤساي اصفهان و سلاطين و امرا و صدور معاصر خود را مدح گفته است و از آنجملهاند:
عدهيي از رجال آل صاعد يعني ركن الدين صاعد و قوام الدين صاعد و صدر الدين بن قوام الدين و نظام الدين ابو العلاي صاعد برادر ركن الدين و بهاء الدين بن قوام الدين صاعد.
دو تن از رؤساي آل خجند يعني صدر الدين خجندي و جمال الدين خجندي.
حسام الدوله اردشير بن علاء الدوله حسن از ملوك آل باوند كه از 567 تا 602 بر طبرستان حكومت ميكرده است.
ارسلان بن طغرل سلجوقي (555- 571)
نصرة الدين جهانپهلوان محمد بن ايلدگز (568- 581)
طغرل بن ارسلان سلجوقي (571- 590).
جمال الدين با عدهيي از شاعران بزرگ عهد خود نيز رابطه داشته است و از آنجملهاند:
1- خاقاني كه جمال الدين بعد از مهاجات شعراء اصفهان و مجير الدين بيلقاني قصيدهيي بدو فرستاد بدين مطلع:
كيست كه پيغام من بشهر شروان برديك سخن از من بدان مرد سخندان برد 2- انوري كه جمال قطعهيي در مدح او دارد كه بدين بيت آغاز ميشود:
اوحد الدين تويي آنكس كه ملوكاز تو جز لطف حكايت نكنند 3- رشيد الدين وطواط كه جمال الدين قصيدهيي در مدح و جواب وي دارد و در
ص: 733
آن قصيده گفته است:
وصل تو چو شعر رشيد نيستكاو محرم هر ناسزا نباشد 4- ظهير الدين فاريابي كه جمال تركيببندي مفصل در ستايش او دارد بدين مطلع:
نالم همي و سود نبينم ز نالهامفرياد من نميرسد اين اشك ژالهام «1» در بيت ذيل جمال الدين سيد اشرف و وطواط و انوري را سه حكيم سزاوار ستايش دانسته و خود را چهارم آنان شمرده است:
اشرف و وطواط و انوري سه حكيمندكز سخن هر سه شد شكفته بهارم
را بعهم كلبهم اگر تو بگوييخادمت اين هر سه شخص راست چهارم جمال الدين از آغاز جواني شروع بشاعري كرد «2» و هم در ابتداي كار خود شاعري ماهر بود، درست مانند پسر خود كمال الدين كه در نوزده سالگي سخنوري نيرومند و پرمايه بود.
شعر جمال الدين خالي از تكلف و روان و سهل و ساده است. در قصائد خود گاه از سنائي و گاه از انوري تقليد نموده ولي چه در تقليدهاي خود و چه در موارد ديگر همواره سهولت و رواني سخن را رعايت كرده است. وي در انواع شعر از قصيده و غزل و تركيب و ترجيع و قطعه و رباعي، و در انواع مطالب مانند مدح و هجو و وعظ و حكمت وارد شده و در همه آنها مهارت خود را ثابت كرده است، خاصه در غزل كه درين نوع بمرحله بلندي از كمال نزديك شده و مقدمه ظهور غزلسرايان بزرگ قرن هفتم خاصه سعدي قرار گرفته است. جمال الدين مانند بسياري از شاعران اواخر قرن ششم بسنائي و تقليد از وي در مواعظ و حكم علاقه وافر نشان داده و ورود او درين مبحث هم تنها جنبه تقليد و تظاهر دارد نه بيان احوالي كه در شاعر بزرگوار غزنه ميبينيم. از اشعار اوست، در لغز آب:
______________________________
(1)- ديوان ظهير ص 347- 351
(2)-
منگر اندر حداثت سنشچون بر او از خرد رقم باشد ...
ص: 734 آن جرم پاك چيست چو ارواح انبياچون روح بالطافت و چون عقل باصفا
از باد همچو جوشن و از آفتاب تيغاز شبه همچو آينه از لطف چون هوا
نازكدلي لطيف كه از جنبش نسيمرويش پر از شكن شود و چشم پرقذا «1»
حالي ز نقش و رسم چو صوفي كبودپوشفارغ ز رنگ و بوي چو پيران پارسا
گاهي چو سيم و گاه چو سيماب و گاه يشمگاهي بلور ساده و گه درّ پربها
گه يار نفس ناطقه از راه تربيتگه جان نفس ناميه در نشو و در نما
هم مغز آفرينش و هم مايه حياتهم دايه شجرها هم مادر گيا
گه خوار و گه عزيز و گهي پست و گه بلندگه تيره گاه صافي و گه دَرد و گه دوا
گردنده مطيع و خروشنده خموشمردافگن ضعيف و سبكِ قسمتِ روا
از قدر همچو مهر وز قدرت چو آسماناز رنگ چون زمرد و از شكل اژدها
گاه از ميان كوه گشايد همي كمرگاهي عنان بسوي گلستان كند رها
گاهي زند بهر نفسي چين بروي درگاهي كند ز دست خسي پيرهن قبا
خوشخوارتر ز نعمت و شيرينتر از اميدسازندهتر ز دولت و روشنتر از ذكا
با چشم عاشقان و رخ دلبران قرينوز چشم سفلگان و رخ مفلسان جدا
نقاش نيست از چه نگارد همي صورحمّال نيست بار گران ميكشد چرا
همخانه نزد او نرسد جز بجوش و جنگبيگانه اندرو نشود جز بآشنا
چشمش چو چشم مردم آزاده درفشانز آسيب دور چرخ ولي چرخ آسيا
گه همعنان باد صبا گشته در سفرگه در ركاب خاك زمين گشته مبتلا
راز دلش ز صفحه رويش بود پديدهمچون ز روي عاشق دلداده در هوا
گه در شمر ز باد بشمشير كرده پايگاهي عنان او شده از دست او رها
خواننده ني و دارد پيوسته در كنارگاهي سفينه گه ورقي چند بينوا
گاهي غريب را بنمايد طريق سيرگاهي طبيب را بنمايد دليلِ دا «2»
چون حكم ايزدي سبب صحت است و سقمچون دور آسمان سبب شدّت و رخا
______________________________
(1)- قذاة، قذا، قذي: خاشاك، خاك نرم
(2)- دا: مخفف داء يعني درد
ص: 735 پيوسته در حمايت او لشكر بلادهمواره در رعايت او اهل روستا
مقصود جستجوي سكندر بشرق و غربمطلوب آرزوي شهيدان كربلا
گاهي دهد بتيغ زبان رونق سخنگاهي زبان تيغ بدو يابد انجلا
صافيدلست ليك شود چون منافقانهمرنگ آنكه باشد با آنش التقا
دودي ازو برآيد و آنگه شود عرقهرگه كه آفتاب فلك رفت در خبا
فرعون گشته از دم او باطل الوجودمانده خضر ز شربت او دايم البقا
گاهي چو جبرئيل بخاك آمده ز برگاهي چو مصطفي ز زمين رفته بر سما
ز او سرفراز گشته همه چيز در جهانو او سربشيب چون عدوي صدر مقتدا ***
بدشمن گو مشو غرّه بگردونكه گردون نيز با وي مهربان نيست
فلك گر آردت روزي نوالهنگهدارش كه آن بياستخوان نيست
ز دزد مرگ گو ايمن مخسبيدكه بام زندگي را پاسبان نيست
فلك را هيچ روزي نيست تا شبكز اينش گونه تيري در كمان نيست
بكام كس نخواهد گشت گردونكه گردون را بدست كس عنان نيست
چه چاره جز رضا دادن بتقديرچو تدبير قضاي آسمان نيست
از آنست اينهمه درد دل ماكه ما را اينچنينها در گمان نيست
حقيقت اين همي بايست دانستكه جاي زيست در ملك جهان نيست ***
«1» چو درنوردد فراش امر كنفيكونسراي پرده سيماب رنگ آينهگون
چو قلع گردد ميخ طناب دهر دورنگچهارطاق عناصر شود شكسته ستون
نه كله بندد شام از حرير غاليه رنگنه حله پوشد صبح از نسيج سقلاطون
مخدرات سماوي تتق «2» براندازندبجا نماند اين هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طي صحايف ملكوتبپاي قهر شود پست قبه گردون
عدم بگيرد ناگه عنان دهر شموس «3»فنا درآرد در زير ران جهان حرون «4»
______________________________
(1)- اين قصيده در وصف قيامت و حشر و نشر است.
(2)- تتق: پرده و چادر بزرگ.
(3)- شموس: چموش
(4)- حرون: سركش
ص: 736 فلك بسربرد اطوار شغل كون و فسادقمر بسربرد ادوار عاد كالعرجون «1»
نه صبح بندد بر سر عمامههاي قصبنه شام گيرد بر كتف حله اكسون «2»
مكوّنات همه داغ نيستي گيرندكسي نماند از ضربت زوال مصون
بقذف مهر برآيد ز معده مغربچنانكه گويي اين ماهيست و آن ذو النون
باحتساب ببازار كون تازد قهرز هم بدرد اين كفّههاي ناموزون
عدم براند سيلاب بر جهان وجودچنانكه خرد كند موج هفت چرخنگون
شوند غرقه بدو در مكان شيب و فرازخورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار ما در كون از قضا شوند عقيمبصلب هفت پدر در سلاله گردد خون
ز روي چرخ بريزد قراضههاي نجومز زير خاك برافتد ذخاير قارون
ز هفت بحر چنان منقطع شود نم، كآبكند تيمم در قعر چشمه جيحون
سپيد مهره چو اندر دمند بهر رحيلچهار گردد اين هر سهربع نامسكون
حواس رخت بدروازه عدم ببرندشوند لشكر ارواح بر فنا مفتون
چهار ماشطه شش قابله سه طفل حدوثسبك گريزند از رخنه عدم بيرون
طلاق جويند ارواح از مشيمه خاكاز آنكه كفو نباشند، آن شريف اين دون
نمود مركز غبرا سوي عدم حركتچو يافت قبه خضرا نورد دور سكون
كمي پذيرند اصناف كارگاه وجودتهي بمانند اصداف لؤلؤ مكنون
چهار گوشه حدّ وجود برگيرندپس افگنند بدرياي نيستيش درون
نشان پي بنماند ز كاروان حدوثنه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانون
كنند ردّ ودايع بصدمت زلزالنهان خاك ز سرّ خزاين مدفون
بنفخ صور شود مطرب فنا موسومبرقص و ضرب و بايقاع كوهها مأذون
نه خاك تيره بماند نه آسمان لطيفنه روح قدس بپايد نه نجدي ملعون
همه زوال پذيرند جز كه ذات خدايقديم و قادر وحي و مقدّر بيچون
______________________________
(1)- اشاره است بآيه: حَتَّي عادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ. عرجون: درخت كج شده و شاخه هاي بريده از آن
(2)- اكسون: نوعي از ديبا
ص: 737 چو خطبه لمن الملك بر جهان خواندنظام ملك ازل با ابد شود مقرون
ندا رسد سوي اجزاي مرگ فرسودهكه چند خواب فنا گر نخوردهايد افيون
برون جهند ز كتم عدم عظام رميمكه مانده بود بمطموره عدم مسجون
هميگرايد هر جزو سوي مركز خويشكه هيچ جزو نگردد ز ديگري مغبون
عظام سوي عظام و عروق سوي عروقعيون بسوي عيون و جفون بسوي جفون
باقتضاي مقادير ملتئم گردندنه هيچ جزو بنقصان نه هيچ جزو فزون
همه مفاصل از اجزاي خود شود مجموعهمه قوالب از اعضاي خود شود مشحون
چو خاطري كه فراموش كرده ياد آردبرون ز ديد بديد آورد بكن فيكون
پس آنگهي بثواب و عقاب حكم كنندبحسب كرده خود هركسي شود مرهون
بقصر جسم برآرند باز هودج جانسواد قالب بار دگر شود مسكون
يكي بحكم ازل مالك نعيم ابديكي بسر قضا مالك عذاب الهون
هر آنكه معتقدش نيست اين بود جاهلوگر حكيم ارسطالس است و افلاطون ***
الحذار اي غافلان زين وحشتآباد الحذارالفرار اي عاقلان زين ديو مردم الفرار
اي عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملولزين هواهاي عفن زين آبهاي ناگوار
عرصهيي نادلگشاي و بقعهيي نادلپذيرقرصهيي ناسودمند و شربتي ناسازگار
مرگ در وي حاكم و آفات در وي پادشاظلم در وي قهرمان و فتنه در وي پيشكار
امن در وي مستحيل و عدل در وي ناپديدكام در وي ناروا صحت در او ناپايدار
سر در او ظرف صداع و دل در او عين بلاگل در او وصل زكام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصمجهل را در دست تيغ و عقل را در پاي خار
ماه را نقص محاق و مهر را ننگ كسوفخاكرا عيب زلازل چرخ را رنج دوار
نرگسش بيمار يابي لالهاش دلسوختهغنچهاش دلتنگ بيني و بنفشهاش سوگوار
صبح او پرده درآمد شام او وحشتفزايابر او بيلك «1» گذار و برق او خنجرگذار
اندرو بيتهمتي سيمرغ متواري شدهو آنگهي خيل كلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو ديدهاي مستودع چندين بخوردر دهان شير بين با آنهمه نخوت بخار
______________________________
(1)- بيلك: پيكان
ص: 738 روي دريا بين پر از آژنگ از بس خاروخسو آنگهي جيب صدف بين درج درّ شاهوار
شير را از مور صد زخم اينت انصاف جهانپيل را از پشه صد رنج اينت عدل روزگار
شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذُبولباغ را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار «1»
تو گزيده اينچنين جايي بر ايوان بقاراست گويند آن كجا عنوان عقلست اختيار «2»
اي تو محسود فلك هم آز را گشتي اسيرو اي تو مسجود ملك هم ديو را گشتي شكار
خيز كاندر عالم جان مسندت افراشتستبرفشان پس دامن از اين خاكدان خاكسار
زير تو گَردست و بالا دود، بگريز از ميانپيش از آن كز دود و گردت ديدگان گردد فگار
سرو تو چفته و كمان شد هم نگردي محترزمشك تو كافور گشت آخر نگيري اعتبار
رومي روز آب كارت برد و تو در كار آبزنگي شب رخت عمرت برد و تو در پنج و چار
از پي روزي چه بايد تاختنها تاختنوز پي بيشي چرا بايد دويدن تا نثار
حق چو قسمت كرد ضامن شد بتأكيد قسمهم نميداري تو رازق را بسوگند استوار
حرص داني چيست روبهبازي طبع خسيسخشم داني چيست سگ رويي نفس نابكار
آهوي تست اين پلنگي و سگي و روبهيبگذر ار مردي ازينان و بهمشان واگذار ...
***
موي سپيد چيست نداني زبان مرگزيرا كه هركه ديد ز خود نااميد شد
دي از زبان حال هميگفت با دلمچيزي كه جان ز ترس چو از باد بيد شد
گفتا كه برگ مرگ بساز ار نخفتهايتا چند گويمت كه زبانم سپيد شد ***
آدمي ز اينجا نخواهد برد هيچگر سكندر گردد و قارون شود
در جهان ديدي كه چون آمد نخستهمچنان كآمد چنان بيرون شود ***
چه عجب گر دلت ز من بگرفتكه مرا دل ز خويشتن بگرفت
شدم از ضعف آنچنانكه مراباد بربود و پيرهن بگرفت
______________________________
(1)- سرار: پوشيده شدن
(2)- اختيار المرأ دليل عقله
ص: 739 سخني با تو خواستم گفتنگريه خود راه بر سخن بگرفت ***
بيتوام كار برنميآيدبر من اين غم بسر نميآيد
ترسم از من بدر شود جانمكز درم دوست درنميآيد
روز بگذشت و هم نيايد يارتو چه گويي مگر نميآيد
اين همه يا رب سحرگاهيخود يكي كارگر نميآيد ***
يا ز چشمت جفا بياموزميا دلت را وفا بياموزم
پرده بردار تا خلايق رامعني و الضحي بياموزم
تو ز من شرم و من ز تو شوخييا بياموز يا بياموزم
نشوي هيچگونه دستآموزچكنم تا ترا بياموزم
بكدامين دعات خواهم يافتتا روم آن دعا بياموزم ***
خشمت آمد كه من ترا گفتمكه ترا عاشقم خطا گفتم
شايد ار خون شود دلم تا منبتو ناگفتني چرا گفتم
من ز دست زبان برنج درمسوزيان بين كه تا ترا گفتم
گفتي از عشق جان نخواهي بردمن خود اين با تو بارها گفتم ***
خون شد ز فرقت تو دل مهربان منبربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش ميگذشت با تو مرا مدتي بكامهجري بدين صفت نبد اندر گمان من
بيوصل دلكش تو تبه گشت كار منبيروي مهوش تو سيه شد جهان من
دعوي دوستي من و مهر ميكنيو آنگاه بشنوي سخن دشمنان من
شادي دشمنان و فراق و جفاي يارهست از هزارگونه زيان بر زيان من
ناكرده هيچ جرم براندي مرا ز خويشآه ار بدوستان رسد اين داستان من ***
ص: 740 آه ار ترا ز درد دل من خبر شدياين انده دراز مگر مختصر شدي
چندان سخن كه دوش بگفتم ز حال خويشآخر چه بودي ار سخني كارگر شدي
چندين هزار لابه كه من ميكنم ز تويا رب چه بودي ار دل تو نرمتر شدي
تو خفتهاي چو بخت من اي دوست ورنه دوشز آن نالههاي زار ترا هم خبر شدي ***
يك شهر هميكنند فرياد و نفيردرمانده بدست زلف آن كافر اسير
اي دل اگر از سنگ نهاي پندپذيرواي ديده اگر كور نهاي عبرت گير ***
جز در سر زلف تو نياسايد جانو اندر تن من بيتو نميبايد جان
گر سيم و زرم نماند جان دربازمكز بهر چنين روز بكار آيد جان ***
در لطف بنكته سخن ميمانيدر كينه بمهر تيغزن ميماني
در پردهدري باشك من ميمانيدر نيكويي بخويشتن ميماني
50- شرف الدين شفروه
شرف الدين عبد المؤمن شفروه اصفهاني از شاعران اواخر قرن ششم بود. اسم او را آذر «1» فضل اللّه نوشته و گفته است: «از اقران جمال الدين عبد الرزاق و رفيع الدين لنباني بود و شاهد بر فضيلتش رساله اطباق الذهب «2» كافيست كه در مقابل اطواق الذهب زمخشري مشتمل بر چند كلمه در پند و موعظه و شرح حالات اصناف خلايق نوشته ...» بنابر اشاره دولتشاه «3» وي در خدمت اتابك شيرگير لقب ملك الشعراء داشت و گويند كه او جمال الدين و مجير الدين بيلقاني را اهاجي ركيك گفته. از ممدوحان وي اتابك شيرگير برادر اتابك ارسلان ابه از سران دولت سلاجقه عراق بوده است كه در دولت مسعود بن محمد بن ملكشاه (527- 547) با او ياوري ميكرده و در جنگ آن سلطان با بوزابه در
______________________________
(1)- آتشكده چاپ هند ص 178.
(2)- اين كتاب چهار بار در لاهور و استانبول و مصر و لكنهو چاپ شده و شيخ يوسف افندي شرحي بر الفاظ آن نوشته كه در 1359 ه در بيروت بطبع رسيده است.
(3)- تذكرة الشعرا، ص 99.
ص: 741
سال 541 شركت داشته است. تذكرهنويسان شرف الدين را ملك الشعراء اين اتابك دانستهاند. و چون اين شاعر طغرل بن ارسلان (573- 590) را نيز مدح گفته است بنابرين بايد روزگار دراز يافته باشد- هدايت گفته است كه ديوان او در هشت هزار بيت است.
از اشعار اوست:
دلم بربود ناگه دلستانيبت سنگين دلي نامهرباني
جفاجويي كه پندارد روا نيستازو آسوده گردد گر رواني
شدم چون چنگ نالان در فراقشكشيده پوستي بر استخواني
لبش بوسي بجاني ميفروشدنه حيفي ميرود، جاني بجاني! ***
مي خور اي عاشق شوريده كه بر شاهد گلباده را بويي و رنگي و هوايي دگرست
آب از آنروي حلالست كه مصنوع خداستمي چه كردست نه مصنوع خدايي دگرست ***
حرامت باد بيما عيش و مستيدل و جانت فدا هرجا كه هستي
من اينك در پيت افتان و خيزانتو پنداري كه دل بردي و رستي ***
يكران بادپاي تو چون آب خوشرو استرخش تكاور تو چو كشتي شناورست
چون كرسي روان شده با چارقائمهچون كشتي دوان شده با چار لنگرست
آهوخرام و گورسرين و پلنگطبعخرگوشگام و شيردل و پيلپيكرست
از بانگ او چو باران زهره هميچكدزيرا كه خود چو برق و صهيلش چو تندرست
تاب دمش لطيف چو جعد سمنبرانشكل سمش خميده چو ابروي دلبرست ***
دلي كه جاي بر آن زلف بيقرار گرفتقرار بر سر آتش باختيار گرفت
كسي كه ديده بر آن روي چون نگار انداختز خون ديده رخش در زمان نگار گرفت
ز چشم من نرود سرو قامتش چه عجبكه سرو جاي بر اطراف جويبار گرفت
ص: 742 ز روزگار بجز فتنه چشم نتوان داشتكنون كه چشم تو آيين روزگار گرفت ***
اي لب لعل تو چون آب خضر روحافزايبوي زلفت چو نسيم سحر اندوه زداي
رشته لؤلؤ منظوم تو ياقوت سلبپرده طره شبرنگ تو خورشيد نماي
آهوي چشم تو بر شير فلك آخته تيغطوطي خط تو بر تنگ شكر ساخته جاي
وعده وصل تو چون موسم گل طبعافروزديدن روي تو چون ساغر مل روحافزاي
غمزه شوخ تو چون طبع جهان فتنهپرستحلقه زلف تو چون دور قمر حادثهزاي
چنبر خط تو پيرامن گل عنبر بيزسنبل زلف تو بر برگ سمن غاليهساي
فگند لاله بر آن عارض گلرنگ كلاهبدرد غنچه بدان پيرهن تنگقباي
گر بدين لطف و نزاكت بچمن درگذرياز سر نازكشان دامن حسن اندر پاي
نهد از شرم قدت سرو سهي سر بر خاكشود از بوي خطت باد صبا ناپرواي
درخور حضرت خويشت شمرد ار بيندحاكم دوستنواز و ملك ملكآراي ***
آن معنبر خط مشكين تو پيرامن ماهكرد پرخون جگر سوخته مشك سياه
رونق ماهرخ افزود ز خطّ شبرنگشود آري ز شب تيره فزون رونق ماه
از شب تيره خط آخر چه كشي بر روييكاز لطافت نتوان كرد بر آن روي نگاه
ماه گردون ز خجالت چو برويت نگرداز نزاري چو سر موي شود هر سر ماه
روي آراسته خويش در آيينه ببينگر نديدي مه تابان كه بود در خرگاه
دل مهجور مرا از خطر غمزه توجز جناب فلك آراي ملك نيست پناه ***
رخت ز سنبل تر بر سمن نقاب كشيدخطي ز غاليه بر روي آفتاب كشيد
خرد ز كوي طرب رخت عافيت بربستچو رخت عشق رخت در دل خراب كشيد
ز پرنيان عذار چو آفتاب تو ماههمان كشيد كه توزي ز ماهتاب كشيد
كمند زلف خم اندر خم مسلسل توهزار سلسله در حلق شيخ و شاب كشيد
ص: 743 رخت ز برگ گل و ياسمن كتابي ساخترقم ز مشك بر اوراق آن كتاب كشيد ***
كس بر درِ عشق اينهمه استاد كه منيا از تو بدين دردِ دل افتاد كه من
آنرا كه ميان ما جدايي افگنددشنام نميدهم چنان باد كه من ***
هر لحظه بنوع دگرم رنجانياحوال هميپرسي و خود ميداني
تو سرو رواني و سخن پيش تو بادميگويم و سر بخيره ميجنباني
51- عمادي
امير عمادي شهرياري از شاعران استاد اواخر قرن ششم است.
درباره اسم و مولد او اختلاف و درين مورد ابهامي موجود است. عوفي «1» شاعري را بنام «عماد الدين الغزنوي» و با لقب «استاد الائمة» اسم ميبرد و حال آنكه ديگر تذكرهنويسان يا اصلا از چنين شاعري ياد نميكنند و يا اگر ياد كنند در ذيل نام عمادي شهرياري ازو ذكري ميكنند. مثلا «2» تقي الدين بيك عمادي غزنوي و يك عمادي شهرياري معتقد است. عمادي غزنوي در نزد او همان عماد الدين غزنوي در لباب الالباب است و او كوشيده است كه اشعار اين دو شاعر را از يكديگر جدا كند.
اما آذر «3» در ذيل شاعران ري به عمادي كه اصلش از ولايت شهريار بوده اشاره كرده و گفته است «عمادي ديگر در غزنين نوشتهاند. گويا هر دو يكي باشند و در ازمنه مختلفه در آن هر دو جا (يعني شهريار و غزنين) بوده ...» و هدايت «4» برين نظر مطلبي جديد افزايد و گويد بعضي او را ديگري و پسر مختاري دانند و در باب عمادي اقوال مختلف بسيارست.
خوشبختانه راوندي كه از «امير عمادي» چند جا در كتاب خود اسم برده و اشعاري از وي نقل كرده است يكي از قصائد او را ميآورد كه در لباب الالباب باسم
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 257
(2)- رجوع شود به سخن و سخنوران ج 2 حاشيه ص 167
(3)- آتشكده چاپ هند ص 214
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 350
ص: 744
عماد الدين غزنوي ضبط شده است و همين امر مسلّم ميدارد كه عوفي اشتباها او را غزنوي دانسته است و آن عماد الدين غزنوي كه او ميگويد همان عمادي شاعر مشهور شيرينسخني است كه ميشناسيم. آن قصيده كه راوندي باسم امير عمادي ذكر كرده «1» اينست:
كار خرد ساختست كام هنر حاصلستهيچ بهانه نماند شاه جهان طغرلست و اين قصيده عينا از صحيفه 262 ببعد از مجلد دوم لباب الالباب در ذيل اسم عماد الدين الغزنوي آمده است.
اما اينكه عوفي او را عماد الدين گفته نيز بنظر صحيح نميآيد يعني ظاهرا او هم اسم شاعر و هم مولد او را نميدانسته است. توضيح اين مقال آنست كه عمادي تخلصي است كه شاعر از لقب عماد الدوله فرامرز پادشاه مازندران گرفته است «2». اين تخلص اختصاري از اسم او نيست و لقب استاد الائمه نيز كه براي عمادي ذكر كرده معلوم نيست در شمار همان نعوت و صفاتي است كه بميل خود براي هريك از شاعران آورده و يا واقعا عمادي داراي چنين لقبي بوده است.
آغاز شاعري عمادي و شهرت وي از دستگاه عماد الدوله فرامرز پسر شهريار از اميران خاندان باوندي است كه در نيمه اول قرن ششم بر مازندران حكومت داشت.
وي شاعر را از «خاك برداشته» «3» و در شعر بر افلاك نشانده بود «4» و شاعر كه گويا درين اوان در آغاز كار خود بود تخلص خود را از لقب ممدوح (عماد الدوله) برداشت. اينكه هدايت او را معاصر ديالمه دانسته از بابت اشتباه لقب همين فرامرز است با علي بن بويه كه او هم عماد الدوله لقب داشت و قريب بدو قرن پيش از عمادي ميزيست.
بعد از فوت عماد الدوله فرامرز، شاعر از مازندران بعراق رفت و بخدمت سلطان
______________________________
(1)- راحة الصدور چاپ محمد اقبال. ليدن 1921 ص 210
(2)- ايضا همان صحيفه
(3)- در مرثيه فرامرز گفته است:
در خاك نهاده چون توانم ديدنآنرا كه مرا ز خاك برداشته بود
(4)-
در شعر نشانديم بر افلاكدعوي بچه كار اينك اشعار
ص: 745
طغرل بن محمد (526- 529) رسيد و او را مدح گفت و از سلطان نواختها يافت و در همان حال مدح اتابك جهانپهلوان نيز كه تا سال 581 ميزيسته است در اشعار او ديده ميشود و نيز تقي الدين كاشي مدح طغر بن ارسلان (571- 590) را بوي نسبت ميدهد.
وفات او را در سال 582 نوشتهاند «1» و تقي الدين بسال 573 ضبط كرده. قبول تاريخ نخستين با مدحي كه عمادي از جهانپهلوان كرده است چندان بعيد بنظر نميآيد.
با آنكه عمادي هنگام بازگشت از مازندران بعراق و زندگي درين سامان مقبول نظر شاهان و اميران گشت، دچار فقر و بيساماني بود. راوندي گويد «2»: «شنيدم كه عمادي كه از شاعران او «3» بود بر عبّادي «4» قصيدهيي ميخواند كه: شعر،
ره ميرويم و ديده برهبر نميرسدكان ميكنيم و تيشه بگوهر نميرسد عبادي بر سر منبر بود، عمادي بدين بيت رسيد كه:
بر آستان جاه تو چرخ ار نداد بوسعذرش قبول كن كه مگر برنميرسد عبادي گفت امير عمادي هر آرزو كه دارد بخواهد! عمادي ملازم قاضي را با خود داشت گفت بهزار دينار زر سرخ محبوسم و موكّل اينست، وجوه قرض ميبايد، عبّادي سر فروبرد، يكي از مريدان گفت ببود! عبّادي سر برآورد و گفت امير عمادي چو هزار دينار با قرض دهد فردا ديگر قرضش بايد كه بخورد، مريدي ديگر گفت هزار ديگر ببود! و عمادي بياسود ...»
روش عمادي در شعر همان روش معهود شاعران در قرن ششم است يعني افكار و مضامين باريك و دقيق را در عبارات سليس و تركيبات بديع ميپروراند و اگرچه معاني و مضامين خود را مبتني بر مسائل غامض علمي يا تصورات خارج از محيط عادت نميكند،
______________________________
(1)- آتشكده چاپ هند ص 214 و راحة الصدور حاشيه ص 57
(2)- راحة الصدور ص 209
(3)- يعني سلطان طغرل بن محمد
(4)- يعني قطب الدين مظفر بن اردشير عبّادي از وعاظ معروف قرن ششم متوفي بسال 547. رجوع شود بحاشيه ص 176 از ج 2 سخن و سخنوران و همين كتاب ص 158 و 195- 196
ص: 746
با اينحال فهم اشعار او گاه بسبب تشبيهات و تعبيرات خاص «1» دشوار ميشود و بر روي هم توان گفت سادگي و رواني در غالب اشعار او بيشتر غلبه دارد تا غموض و ابهام بعضي از آنها كه نتيجه پيچيدن در اوهام و خيالات باريك و استفاده از الفاظ دشوار و تركيبات صعب است. عمادي نه تنها از گرفتن مضامين عادي شعرا امتناعي ندارد بلكه گاه بانتحال نيز مبادرت ميكند و چنانكه شمس قيس «2» متعرّض شده است غزل ذيل را از سنائي:
گر درخت صف ز دست لشكر ديو و پريمُلك سليمان تراست گُم مكن انگشتري انتحال كرده ابياتي چند بر آن افزود و قصيدهيي در مدح شهريار مازندران ترتيب داد.
از ديوان عمادي نسخي در دست است «3» و از اشعار اوست:
اي زلف و رخت سپهر و اختروي روي و لبت بهشت و كوثر
گويان ز پي تو ما دل و دلجويان تو ز نزد ما زر و زر
طوطيّ سياهكاسه «4» در لبطاوس سپيد كار «5» در بر «6»
عشقت بره دو مادر آمدهرگز نشود نزار و لاغر
اي دوستي رخ تو ما راآيد ز غم تو بوي مادر
بر يك ذرّه ز خاك پايتشد دار الملك جان مقرّر
از ما بپذير جان اگرچهدرخورد تو نيست اين محقّر
جز روح امين مگس نباشدآنجا كه لب تو گشت شكّر
______________________________
(1)-
طوطي سياهكاسه در لبطاوس سپيد كار در بر
(2)- المعجم في معايير اشعار العجم چاپ تهران ص 341
(3)- استاد دانشمند آقاي بديع الزمان فروزانفر در جلد دوم سخن و سخنوران (ص 166- 177) شرح مفصلي در بيان احوال عمادي آورده است. براي كسب اطلاعات بيشتر بدانجا مراجعه كنيد.
(4)- سياهكاسه: بخيل
(5)- سپيدكار: بيآزرم
(6)- يعني لب تو بمنزله طوطي بخيلي است (از حيث سخن گفتن يا بوسه دادن) و بر تو چون طاوس بيآزرمي.
ص: 747 از خشكلب عمادي آخربشنو غزلي چو چشم او تر
تا تازه كند حكايت تودر بارگه شه مظفّر ***
گنبد مشكين شدست چرخ ز بوي بهارغاليه پيوند گشت باد ز رخسار يار
جدول تقويم باغ كرد هوا پر نقطفلسه زرّين گل كرد صبا بركنار
ترك فريبست برگ از كله بوستانحرفِ نشاطست سرو بر ورق جويبار
ز آتش لاله شمال سوخت سحرگه بخورقرصه خورشيد را خلخله «1» كرد از بخار
دي بتمنّاي دوست خيمه بباغي زدمتا بكف آرم گلي از رخ او يادگار
از سر دلسوزگي فاخته آمد بمنداد مرا از سخن شربت اندهگسار
گفت باحوال خويش سخت فروماندهايگفتم تدبير؟ گفت سست نبودن بكار
گفت نپنداشتم كار ترا با خللگفتم شكرست، گفت شكر بسي گشت زار
گفت نگويي كه چيست با تو دلارام راگفتم عهدست، گفت نيست بعهد استوار
گفت فراوان غمست نامزد عشق توگفتم چندست؟ گفت عشق و غمي بيشمار
پيش شكوفه شدم ريختن آغاز كردگفتم اين چيست؟ گفت قاعده روزگار
ياسمن اندر عرق راند بر آهنگ اوگفتم مشتاب! گفت قافله بربست بار
سبزه ميان سرشك موج نماينده بودگفتم درياست گفت چون غم تو بيكنار
لاله پديدار شد رنگ قبا چون عقيقگفتم چونست؟ گفت سوخته انتظار
نرگس چون چشم دوست غمزه بمن برگماشتگفتم زنهار! گفت شرط بود زينهار
بر چمن از پاي بط بود فراوان رقمگفتم مهرست گفت قالب دست چنار
بلبل رنگين سخن راند بر آهنگ اوگفتم مقصود؟ گفت يافتن غمگسار
گل ز سر طنز گفت چيست بدامن تراگفتم زرّست، گفت نيست بدين اختصار
بُلعجب آمد بچشم شكل بنفشه مراگفتم اين چيست؟ گفت حلقه زلف نگار
گرد رخ شنبليد داشت نسيم از بهشتگفتم مشكست؟ گفت خاك در شهريار
______________________________
(1)- خلخله: جامه باريك. گوشت كه دور استخوان را گرفته باشد.
ص: 748 خسرو گردون كمند شاه جهانپهلوانآنكه كند كوه را هيبت او اشكبار ***
اي نرگس تو طبيب بيمارواي لاله تو امين طرّار
بيمار طبيب تو جهانگيرطرّار امين تو جهاندار
در پايه دلبري سبكروحوز مايه دلبري گرانبار
با لطف تو باد در كف آببا نور تو خاك بر سر نار
بيآهوي چشم تو نسازدبر عالم شير فتنه پيكار
سوداي تو از براي قربانبسته است زمانه را بپروار
آنجا كه نمود لعل تو لطفكفّار نيند زشتكردار
و آنجا كه نمود جزع تو قهرهستند پيمبران گنهكار ***
ز آنگه كه در تصرّف اين سبز گلشنمدر كام اژدهاي نيازست مسكنم
در حلق همچو حلقه دامي شود مراهر رشتهيي كه از پي صيدي درافگنم
چونانكه عنكبوت لعاب دهن تندخون جگر ز ديده بتن بر همي تنم
محتاج نان و آب نيم از براي آنكغم جاي نان و آب گرفتست در تنم
از بهر آسمان كمري لعل كردميگر زاده دو ديده بماندي بدامنم
آزادي آرزوست مرا دير سالهاستتا كي ز بندگي؟ نه كم از سرو و سوسنم
بر مرگ دل نهادم و بر زخم تن زدمگر آدمي رواست كز آهن بود، منم
اي دست روزگار گَهِ آزمون منشمشير كن ز لعل كه پاكيزه آهنم
گشتند روشنان فلك خصم من چنانكخورشيد جز بجنگ نيايد بروزنم
سنگ سخن بلندتر انداختم بچشمتا آبگينه خانه افلاك بشكنم
بهتر ز من چراغ نيفروخت روزگارخورشيد رشك برد بپالوده روغنم
گفتي مگوي هرچه توان گفت زينهاربحرم شگفت نيست اگر موج ميزنم
چون زنگخورده آينهيي گشتهام ز غمبيصيقل سخن نتوان يافت روشنم
ص: 749 عمريست تا رياضت من ميدهد فلككوريّ او هنوز نوآموز توسنم
باز سپيد دانشم و در همه جهانجر آستان شاه نباشد نشيمنم ***
ره ميبريم و ديده برهبر نميرسدكان ميكنيم و تيشه بگوهر نميرسد
با نامه هدايت تو در طريق عشقپيك سخن بمنزل ياور نميرسد
از شور موج عشق تو در بحر آرزوكشتي انتظار بمعبر نميرسد
در بخششي كه بر در حكم تو كردهاندآنرا كه سرّ عشق رسد سر نميرسد
گيريم بر در تو گريبان خويشتنچون دستمان بدامن داور نميرسد ***
دل و جانم بعشق تو سمرندهمه عالم بدين حديث درند
تو نهاي يار، ليك در غم توهمه آفاق يار يكدگرند
آهوانند زير غمزه توكه جز از مرغزار جان نچرند
خورش طوطيان شكر باشدطوطيان لب تو خود شكرند
پشت من گشت حلقهيي كه دروجان فروشند و عشوه تو خرند
عاشقان را چه روي با تو جز آنكلب بدوزند و در تو مينگرند
بر در تو مقيم نتوان بودهوسي ميپزند و ميگذرند ***
زلفت بكمال دلرباييسترويت بجمال جانفزاييست
هر حلقه ز زلف عنبرينتآلوده خون آشناييست
بيروي تو عقل بسته دستيستبيعشق تو جان شكسته پاييست
گفتي كه دلت كجاست؟ حاليدر زلف نگر نه دور جاييست! ***
بازار بتان از تو شكستي داردعشق تو بهر دلي نشستي دارد
چشم تو بهر صومعه مستي داردالحق غم تو درازدستي دارد ***
ص: 750 خاكي و ترا مشك ختن دانستمخاري و ترا گل و سمن دانستم
دردا كه من آنم كه تو ميدانستيافسوس تو آن نهاي كه من دانستم ***
دردي كه مرا ز آن رخ نيكوست ببينوين خستهدلم كه بسته اوست ببين
اي دشمن اگر بكام خويشم خواهيبرخيز و بيا و كرده دوست ببين ***
فرياد و فغان زين فلك آينهگونكز خاك بچرخ بركشد مشتي دون
ما منتظران روزگاريم كنونتا خود فلك از پرده چه آرد بيرون ***
امشب منم و جام مي و يار اي شبتعجيل مكن بصبح زنهار اي شب
صد شب بتو بودهام بتيمار اي شبيك شب دل عاشقان نگهدار اي شب
52- ظهير فاريابي «1»
ظهير الدين ابو الفضل طاهر بن محمد فاريابي شاعر استاد و سخنسراي بليغ پايان قرن ششم و يكي از جمله بزرگان قصيدهسرايان و غزلگويانست. لقب و كنيه و نام و نسب او در تذكرهها بهمين نحو آمده است كه گفتهايم و او خود در غزلها ظهير تخلص ميكرده است چنانكه بيايد.
______________________________
(1)- براي كسب اطلاع از احوال ظهير رجوع شود به: لباب الالباب ج 2 ص 298- 307.
تذكرة الشعراء دولتشاه چاپ هند ص 69- 72
آتشكده آذر چاپ هند ص 312- 317
مجمع الفصحا ج 1 ص 330- 336
تاريخ الادب في ايران من الفردوسي الي السعدي. ترجمه جلد دوم از تاريخ ادبيات برون چاپ قاهره 1954، ص 525- 543
فهرست بلوشه)E .Blochet ,Catalogue des manuscrits persans( موارد مختلف از ج 3
تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي چاپ عكسي
ديوان ظهير فاريابي چاپ سنگي بتصحيح موسي انصاري
هفتاقليم امين احمد رازي نسخه خطي
تاريخ طبرستان ابن اسفنديار چاپ مرحوم عباس اقبال آشتياني ج 1 ص 120- 121
مقاله اجتماع كواكب بقلم آقاي مجتبي مينوي در مجله دانشكده ادبيات شماره 4 سال 2
ص: 751
مولد او فارياب از اعمال جوزجان نزديك بلخ و در مغرب جيحون بود و آنرا فيرياب نيز ميگفتند و شش منزل تا بلخ فاصله داشت «1».
از سال ولادت او اطلاعي نداريم ولي با شواهدي كه از زندگي او در دست داريم بايد در اواسط نيمه اول قرن ششم متولد شده باشد و بنابرين دوره ظهور او در شعر مقارن بوده است با دوره شهرت انوري در خراسان و فتنههايي كه بعد از سنجر در آن ديار پديد آمده بود.
عهد جواني شاعر در فارياب و نيشابور گذشت و او درين مدت بكسب علوم و اطلاعات مختلف علمي و ادبي اشتغال داشت و در نيشابور بمدح عضد الدين طغانشاه بن مؤيّد آيابه آغاز كرد و گويا اين نخستين كسي باشد كه ظهير الدين او را مدح گفته است.
ظهير بمدت توقف خويش در نيشابور در يكي از اشعار اشاره كرده و گفته است:
مرا بمدت شش سال حرص علم و ادببخاكدان نشابور كرد زنداني اين بيت از قطعهييست كه بطغانشاه بن مؤيد خطاب كرده است و چنانكه خواهيم ديد ظهير در آخر عهد همين پادشاه يعني سال 582 از نيشابور خارج شد و بنابرين ميبايست در حدود سال 577 باين شهر آمده و در آنجا از حرص اندوختن علم و ادب سكونت اختيار كرده باشد.
در همين اوان كه ظهير علاوه بر ادب در علوم عقلي نيز بلوغي يافته بود، بتحقيق در مباحث نجومي پرداخته و بيك مسأله رائج در آن ايام توجه كرده بود.
چنانكه در ذكر احوال انوري گفتيم منجمان پيشبيني كرده بودند كه در سال 582 بر اثر اجتماع سيارات در برج ميزان طوفان باد در عالم رخ خواهد داد و زمين را زير و زبر خواهد كرد. چند تن از شاعران و نويسندگان در صحت و بطلان اين پيشگويي سخناني گفتهاند و از آنجمله است ظهير كه در قطعه مذكور مدعي تأليف رسالهيي در ابطال حكم طوفان شده ولي، چنانكه از سخنان او در آن ابيات و ابيات ديگر برميآيد، مطلقا مورد
______________________________
(1)- معجم البلدان ياقوت حموي چاپ لايپزيگ ج 3 ص 840- 841
ص: 752
لطف پادشاه قرار نگرفته است.
اين رساله را ظهير ظاهرا در عهد طغانشاه بن مؤيد تأليف كرد ليكن پادشاه اگر چه پيشبينيكننده خسف را تشريف داده بود، بفاريابي توجهي نكرد و او را محروم داشت. درين دو قطعه يك بيت هست كه معلوم ميدارد ممدوح او هنوز منتظر بود تا موقع خسف (يعني 29 جمادي الآخره سال 582 هجري) فرارسد «1» و از دو بيت ديگر در قطعه دوم معلوم ميشود كه اولا شاعر آن قطعه را سه ماه مانده بوقوع حادثه يعني در اواخر ربيع الاول يا اوايل ربيع الثاني سال 582 گفته و ثانيا تا آن موقع نه ماه بود كه رساله خود را نوشته و بشاه تقديم داشته بود و باين ترتيب تاريخ تأليف رساله او وسط سال 581 بوده است «2» و ثالثا مخاطب شاعر درين دو قطعه بايد طغانشاه بن مؤيد باشد كه بنقل ابن اثير پايان سلطنتش سال 582 بوده است. دو قطعه ظهير كه گفتهايم اينست:
سر ملوك جهان شهريار روي زمينبدست و دل حسد بحر و غيرت كاني
از آنزمان كه تو بر تخت ملك بنشستيفريضه شد كه بجز گرد ظلم ننشاني
مرا بمدت شش سال حرص علم و ادببخاكدان نشابور كرد زنداني
بهر هنر كه كسي نام برد در عالمچنان شدم كه ندارم بعهد خود ثاني
كسي كه منكر اين ماجراست گو بنشينبمجلس تو و بشنو كلام برهاني
ز دست فاقه كشيدم هزار شربت زهركه كس مرا ز عرق تر نديد پيشاني
اگر ز قصه من بنده بشنوي حرفيز كردگار بيابي ثواب دوجهاني
چه مايه خدمت شاهان كه پشت پاي زدمبدان اميد كه بر من سري بجنباني
از آن سبب بجناب تو التجا كردممگر كه داد من از روزگار بستاني
مرا ز بهر جوازي كه خواستم صد بارروا بود كه تو چندين بجان بگرداني؟
رسالهيي كه ز انشاء خود فرستادمبمجلس تو در ابطال حكم طوفاني
______________________________
(1)-
اگر در آن سخنت شبهتست و ميخواهيكه از جريده ايام نيز برخواني
(2)-
طوفان من گذشت كه نه ماه ساختماز آب ديده شربت و از خون دل كباب
سهلست اين سه ماه دگر نيز همچنينتن دردهم بدانكه نه نانم بود نه آب
ص: 753 اگر در آن سخنت شبهت است و ميخواهيكه از جريده ايام نيز برخواني
مرا چنانكه بود هم معيشتي بايدكه بيغذا نتوان داشت روح حيواني ***
شاها زكات گوش و زبان را ز راه لطفبشنو ز من سؤال و بتشريف ده جواب
آنكس كه حكم كرد بطوفان باد و گفتآسيب آن عمارت عالي كند خراب
تشريف يافت از تو و اقبال ديد و كسدر بند آن نشد كه خطا گفت يا صواب
من بنده چون به حجتش ابطال كردهامبا من چرا بوجه دگر ميرود خطاب
بر من وبال شد هنر من بپيش توهر ساعتي كه من بهنر كردم انتساب
طوفان من گذشت كه نه ماه ساختماز آب ديده شربت و از خون دل كباب
سهل است اين سه ماه دگر نيز همچنينتن درد هم بدانكه نه نانم بود نه آب
ليكن ز دست فاقه بترسم كه عاقبتهم من ز جان برآيم و هم خسرو از عذاب ظاهرا بايد در همين اوان ظهير را كارد باستخوان رسيده و عدم توجه طغانشاه بن مؤيد كار او را سخت و ويرا ناگزير بمهاجرت از خراسان كرده باشد چنانكه از پادشاه مثال باضافه مركبي براي سفر تقاضا كرد «1» و گويا هم در پايان عهد آن پادشاه يعني در همان سال 582 نيشابور را ترك گفت.
از سال 582 ببعد ظهير در عراق بسر برده است. نخست از نيشابور بنابر آنچه دولتشاه گفته، باصفهان رفت و بخدمت صدر الدين الخجندي از كبار رجال آل خجند كه بسال 592 در اصفهان كشته شده است رسيد. دولتشاه در دنبال سخن خود ميگويد: «... روزي بسلام خواجه رفت، ديد كه صدر خواجه مسكن علما و فضلاست. سلام كرد و غريبوار
______________________________
(1)-
ايا شهي كه گرفته است زير شهپر حفظهماي دولتت از اوج ماه تا ماهي
بريد صيت تو در قطع ساحت عالمقبول مينكند و هم را بهمراهي ...
... من از جناب تو جاي دگر شوم بچه عذرمباد كس كه ازين حال يابد آگاهي
كيم قبول كند يا كه بشنود سخنمكه داد من ندهد دولت طغانشاهي
و گر ضرورتم از شهر ميببايد رفتچنانكه نه سفري باشم و نه درگاهي
بجز مثال مرا مركبي دگر بايدكه برنشينم و سهلست اين اگر خواهي
ص: 754
بجايي نشست، التفاتي چندانكه ميخواست نيافت، تافته شد و بر بديهه اين قطعه را گفت و بدست خواجه داد:
بزرگوارا دنيا ندارد آن عظمتكه هيچكس را زيبد بر آن سرافرازي
ز چيست كاهل هنر را نميكني تمييزبدين نعيم مزوّر چرا همينازي
شرف بفضل و هنر باشد و ترا همه هستتو نيز هم بهنر در زمانه ممتازي
بمن نگه تو ببازي مكن از آنكه بفضلدلم بگيسوي حوران نميكند بازي
اگرچه نيست خوشت يك سخن ز من بشنوچنانكه او را دستور حال خود سازي
تو اين سپر كه ز دنيا كشيدهاي بر رويبروز عرض مظالم چنان بيندازي
كه از جواب سلامي كه خلق را بر تستبهيچ مظلمه ديگري نپردازي و چندانكه خواجه مراعات و مردمي كردش در اصفهان اقامت نكرد و بآذربايجان رفت ...»
شايد قسمتي از اين داستان صحت داشته باشد ليكن مسلما ظهير الدين مدتي بعد از نخستين ملاقات با صدر خجند در اصفهان باقي ماند چه خود در يكي از قصايدي كه در مدح صدر الدين گفته، تصريح كرده است كه دو سال تمام بخدمت در اصفهان بوده است.
در قصايدي كه در مدح صدر خجند ساخته يكبار سخن از يكسال و نيم سكونت در عراق ميكند و معلوم است كه در اين مدت مال و مكنتي فراهم نياورده بود و از متاع جهان اسبي داشت كه شايد همان باشد كه از طغانشاه تقاضا كرده بود:
راست يكسال و نيم شد كه مرادر عراقست حكم آبشخور
تنم از فاقه خشك شد كه نشدلبم از آب اين كريمان تر
اسبكي دارم از متاع جهانهمچو كلكت روان ولي لاغر
تا كي از بهر نيم توبره كاهباشم اندر جوال مشتي خر
تو كه در حل و عقد مختاريچون روا داريم چنين مضطر و باز در قصيدهيي ديگر بدو سال اقامت خود در آستانه صدر خجند اشاره ميكند و معلوم است كه هنوز زندگاني او ساماني نيافته و او گرفتار مشتي دون و ناكس شده و با آنكه يكسال پيش از صدر براي رهايي استمداد كرده بود، كار وي بجايي نرسيده و
ص: 755
همچنان گرفتار و مضطر مانده بود:
بزرگوارا بعد از هزار قرعه و فالمرا زمانه بصدر تو كرد راهنمون
دو سال شد كه بر اين فرخ آستانه مراشدست دست تفكر بزير روي ستون
چنان مكن كه مرا با هزار گنج هنربروزگار تو حاجت بود بمشتي دون ...
منم كه پار همين روز هم در اين مجلسهمين تظلم و فرياد كردهام كاكنون با توجه باين اشارات شاعر بطلان قول دولتشاه آشكار ميگردد ولي روشن است كه عطاياي صدر الدين نميتوانست شاعر را خرسند كند و از كلام او آشكار است كه انديشه عزيمت از اصفهان در او نيرو ميگرفت و سرانجام از آن شهر قصد مازندران و آذربايجان كرد.
ظهير الدين از تاريخ خروج خود از اصفهان كه بايد در شهور سال 585 صورت گرفته باشد، عدهيي از افراد وزراء و رجال را مدح گفته است و از آنجملهاند:
اصفهبد اعظم حسام الدولة و الدين ابو الحسن اردشير بن حسن از مشاهير ملوك آل باوند كه با سلطان تكش و طغرل بن ارسلان دوستي استوار داشت و ظهير را در حق او چند قصيده بود و مدتي ملازمت دستگاه او كرد و «چون شهنشاه اردشير در حق او احسان بسيار و انعام بيشمار فرمود اجازت خواسته بخدمت اتابك قزل ارسلان بن اتابك ايلدگز پيوست، بوقتي كه آذربايجان و عراق او را بود قصيدهيي بگفت و اين بيت در آن قصيده انشاء كرد:
شايد كه بعد خدمت سيساله در عراق «1»نانم هنوز خسرو مازندران دهد خدمتكاران درگاه اردشير روز عرض اين قصيده ببارگاه قزل ارسلان حاضر بودند، پيش شاه نسخه اين قصيده و بيت فرستادند، بفرمود تا براي ظهير اسب با ساخت و طوق و كلاه مرصع و قبا و صد دينار گسيل كردند» «2»
ديگر از ممدوحان ظهير طغرل بن ارسلان آخرين پادشاه از سلاجقه عراق (573- 590) است.
______________________________
(1)- مجموع مدت خدمت ظهير در عراق از حدود سال 582 تا 598 از هفده سال متجاوز نبود!
(2)- تاريخ طبرستان ج 1 ص 121
ص: 756
ديگر قزل ارسلان بن ايلدگز كه از سال 581 تا 587 در آذربايجان و عراق كوس سلطنت و استقلال ميكوفت و پيش از آن نيز در عهد اتابكي برادر خود در آذربايجان استقلال داشت و ظهير در مدح او قصايد بسيار دارد.
ديگر اتابك نصرة الدين ابو بكر بن محمد بن ايلدگز كه در سال 587 بعد از برافتادن عم خود جاي او را گرفت و ظهير پيش از اين تاريخ و در دوره اتابكي او را در قصايد بسيار ستود.
دولتشاه درباره رابطه ظهير با دو اتابك اخير چنين ميگويد كه: «اتابك نصرة الدين ابو بكر بن محمد ايلدگز را ميل آن بود كه ظهير ملازم او باشد، و ظهير بجانب ابو بكر مايل بود، و در آخر از قزل ارسلان بگريخت و بابو بكر پيوست و قزل ارسلان بر رغم ظهير مجير الدين بيلقاني را تربيتهاي كلي كرد چنانكه هر هفته او را جامهيي سنجاب و اطلس بخشيدي و مجير بتفاخر پوشيدي و فضلا آن رعونت را پسنديده نداشتند و ظهير در باب مجير گفته:
گر بديباهاي فاخر آدمي گردد كسيپس در اطلس چيست كرم و در عبائي سوسمار» در يكي از قصايد ظهير در مدح نصرة الدين ابو بكر اشارهييست بر اينكه بر شاعر تهمت بيزاري از درگاه اتابك بسته بودند و او كوشيد كه اين تهمت را از خود دور سازد و براي اثبات وفاداري خود سوگندهاي گران ياد كند:
زمانه تهمت بد خدمتي نهاد مراكه شد ز درگه فرمانده جهان بيزار
كسي كه او نبود آگه از عقيدت منچو اين سخن شنود باورش كند ناچار
مرا چو فخر بعلم است و اين علامت جهلكنون كجا برم اين ننگ و چون كشم اين عار
... خدايگانا گر كشف حال بنده كنيز صدق هرچه بگفتم يكي بود ز هزار
درِ ترا بهمه شرق و غرب نفروشمكه خاك توده فاني ندارد اين مقدار ...
ز حضرتت سبب غيبتم همين بودستكه بودهام بدل آزرده و بتن بيمار ...
و اين ميرساند كه ظهير مدتي از درگاه اتابك دور بود و اين امر حمل بر بيزاري او از دستگاه اتابك گرديد و او سرانجام بدان درگاه بازگشت و عذر گذشته بخواست.
ص: 757
بهرحال ظهير اين اتابك را در قصايد متعددي كه بحدود 35 بالغ است ستوده و هيچيك از معاصران و ممدوحان خود را در اين عده از قصايد مدح نگفته است و اين خود دليل اختصاص او باتابك ابو بكر است.
ميگويند ظهير در پايان عمر ترك ملازمت سلاطين گفت و بطاعت و علم مشغول گشت و در تبريز ساكن شد تا در سال 598 بدرود حيات گفت و در مقبره سرخاب تبريز مدفون شد.
ظهير با عدهيي از شاعران نامي قرن ششم از قبيل جمال الدين اصفهاني و مجير الدين بيلقاني و خاقاني شرواني و نظامي گنجوي و اثير اخسيكتي و جز آنان معاصر بود و چنانكه بارها در اشعار خود اشاره كرده است هيچيك از معاصران را بچيزي نميگرفت و خود را برتر از همه ميدانست.
بعد از ظهير ناقدان سخن درباره او چندان غلو و مبالغه داشتند كه حتي او را بر انوري نيز برتري مينهادند و چنانكه در حال آن استاد ديدهايم بحث درباره تفضيل او و انوري بر يكديگر گاه باستفتاء از مشاهير سخنوران عصر ميكشيد چنانكه فضلاي كاشان از مجد الدين همگر سؤال كردند و جواب او را در ذكر انوري آوردهايم.
علت مقايسه ظهير با انوري آنست كه او در حقيقت دنباله روش انوري و همكسوتان او را كه نسل مقدم و معاصر شاعر بودهاند، پيش گرفته و بكمال رسانده بود. سخن او مانند همان دسته از شاعران كه انوري مقدم همه است روان و پر از معاني دقيق است. سخن ظهير در عين آنكه در كمال لطافت و رواني است، استوار و برگزيده و فصيح و داراي معاني و الفاظ صريح ميباشد. خواننده ديوان او جز در چند مورد معدود كمتر بموارد معقد برميخورد و آن موارد هم از حيث غموض و ابهام بهيچ روي باشعار شعراي معاصر او در عراق و آذربايجان نميرسد.
در همان حال كه ظهير التزام رديفهاي مشكل ميكند سخن او سهل و رديفها مغلوب قدرت او در بيان هستند و هيچگاه در برابر جودت قريحه او ياراي اخلال در معاني ندارند. قدرت او در مدح بسيار است و او در اين مورد خلاق معاني گوناگون و قادر بر
ص: 758
مبالغههاي شگفتانگيز و ايراد معاني و مضامين بديع است.
وقتي بغزلهاي ظهير برسيم كمال قدرت او را در شعر آشكار ميبينيم. او در يكي از قصايد خود از جنس غزل، در همان حال كه بهتر از اجناس ديگر شعر دانسته، اظهار تنفر و بيزاري كرده و گفته است:
ز شعر جنس غزل بهترست و آنهم نيستبضاعتي كه توان ساختن از آن بنياد
بناي عمر خرابي گرفت چند كنمز رنگ و بوي كَسان خانه هوس آباد
مرا از آنچه كه شيرينلبيست در كشميرمرا از آنچه كه سيمين بريست در نوشاد با اين حال ظهير نتوانست خود را از سرودن غزلهاي دلانگيز و شيوا بازدارد.
وي در اين نوع شعر روش شاعران اواسط قرن ششم را كه عبارت بود از توجه بيشتري بايراد معاني لطيف و الفاظ نرم و هموار در غزل، ادامه داد و در اين راه از همه متقدمان پيش افتاد تا بجايي كه بايد گفت ظهير واسطه ميان انوري و سعدي در تكامل غزل شمرده ميشود.
ديوان ظهير يكبار در تهران بخط نستعليق و چاپ سنگي طبع شد. اين نسخه چاپي ممزوجي است از آثار ظهير فاريابي و شمس طبسي و حتي اسم شمس در پايان بعضي از قصايد نيز آمده است و ناشر كه نميدانست شمس طبسي كيست تصور كرده بود كه ظهير فاريابي در جواني شمس تخلص ميكرد! بسياري از غزلها نيز كه در اين ديوان چاپي باسم ظهير فاريابي طبع شده، از شاعريست بنام ظهير اصفهاني كه در عهد صفويان ميزيست.
بهمين سبب طبع مجددي از ديوان ظهير لازم بنظر ميآيد.
از اشعار اوست:
سفر گزيدم و بشكست عهد قربي رامگر بحيله ببينم جمال سلمي را
بلي چو بشكند از هجر اقربا را دلبسي خطر نبود نيز عهد قربي را
مرا زمانه بعهدي كه طعنه ميزد نفسهزار بار بهر بيت شعر شعري را
مزاج كودكي از روي خاصيت بمذاقهنوز طعم شكَر مينهاد كسني را
ز خانومان بطريقي جدا فگند كه چشمدر آن بماند بحيرت سپهر اعلي را
ص: 759 زمانه هر نفسم تازه محنتي زايداگرچه وعده معيّن شدست حُبلي را
ز روزگار بدين روز گشتهام خرسندوداع كرده بكلّي ديار و مأوي را
و ليكن از سر سيري بود اگر قوميبترّه باز فروشند منّ و سلوي را
بر آن عزيمتم اكنون كه اختيار كنمهم از طريق ضرورت صلاح و تقوي را
رضا دهم بحوادث كه بيمشقت رنجز جاي برنتوان داشت قدس و رضوي را
براي تحفه نظّارگان بيارايمبحلّههاي عبارت عروس معني را
اگر بدعوي ديگر برون نميآيمنگاه داشته باشم طريق اولي را
چرا بشعر مجرّد مفاخرت نكنمز شاعري چه بد آمد جرير و اعشي را
اگر مرا ز هنر نيست راحتي چه عجبز رنگ خويش نباشد نصيب حنّي را
سخن چه عرضه كنم با جماعتي كه ز جهلز بانگ خر نشناسند نطق عيسي را
اگرچه طايفهيي پيش من در اين دعويبريشخند برون ميبرند آري را
و ليكن اينهمه چندان بود كه بگشايمبدست نطق سر حقههاي انشي را
بر آستانه صدر زمانه افشانمجواهر سخن خويش صدق دعوي را
خلاصه نظر سعد مخلص الدين آنكسعادت از نظر اوست دين و دنيي را ***
جانم ز مهرت اي بت نامهربان برفتاكنون بقاي عشق تو بادا كه جان برفت
در سينه عشق صدرنشين شد بجاي دلصبرم چو جاي خويش نديد از ميان برفت
خالي نبود چهره صبرم ز اشك گرمتا ماجراي روز منش بر زبان برفت
هر قطره خون كه آن ز دو چشمم دراوفتادهجران بسخره گفت كه لعلي ز كان برفت
يكشب درآمد از درم آن لاله رخ وليننشست همچو شمع ز پا، در زمان برفت
سوزان دلم بمشعله داري رهيش بودكز تن روان بخدمت سرو روان برفت
گفتم كه غمزه تو مرا كشت رحم كنگفتا كنون چه سود كه تير از كمان برفت
بيچاره دل كه بوسه خريد از لبت بجانسودي نكرد از تو و با صد زيان برفت
در نوبهار حسن تو نشكفت لالهييكز وي طراوت چمن و گلستان برفت
ص: 760 آمد خيال روي تو در چشمم آشكاربر رغم جان كه خيره ز چشمم نهان برفت
عالم حديث عشق من و حسن تو گرفتآري چنين بود سخني كز دهان برفت
چون صيت حكم صدر زمانه جمال دينآوازه لطافت تو در جهان برفت ***
شرح غم تو لذت شادي بجهان دهدوصف لب تو طعم شكر در دهان دهد
طاوس جان بجلوه درآيد ز خرميگر طوطي لبت بحديثي زبان دهد
شمعي است چهره تو كه هر شب ز نور خويشپروانه «1» عطا بمه آسمان دهد
خلقي ز پرتو تو چو پروانه سوختندكس نيست كز حقيقت رويت نشان دهد
زلفت بجادوي ببرد هر كجا دليستو آنگه بچشم و ابروي نامهربان دهد
هندو نديدهام كه چو تركان جنگجوهرچ آيدش بدست بتير و كمان دهد
جز زلف و چهره تو نديدم كه هيچكسخورشيد را بظلمت شب سايبان دهد
مقبل كسي بود كه ز خورشيد عارضتهجرانش تا بسايه زلفت امان دهد
گر در رخم بخندي بر من منه سپاسكان خاصيت بمن رخ چون زعفران دهد
وقتست اگر لب تو بعهد مزوريبيمار عشق را شكر و ناردان دهد
ماييم و آب ديده كه سقاي كوي دوستصد مشك از اين متاع بيكتاي نان دهد
آن بخت كو كه عاشق رنجور قوتيبا اين دل ضعيف و تن ناتوان دهد
و آن طاقت از كجا كه صداعي ز درد دلدر بارگاه خسرو خسرو نشان دهد
فرياد من ز طارم گردون گذشت و نيستامكان آنكه زحمت آن آستان دهد
نه كرسي فلك نهد انديشه زير پايتا بوسه بر ركاب قزل ارسلان دهد ***
هرگز صبا ز زلف تو يك تار نشكندتا قدر چين و قيمت تا تار نشكند
در كيش غمزه تو شد انداختن حرامهر ناوكي كه جز دل افكار نشكند
نبود دمي كه در قدمت از پي نثارچشمم هزار لؤلؤ شهوار نشكند
جز در خيال بردن خطي ز عارضتنقاش وهم را سر پرگار نشكند
______________________________
(1)- پروانه: فرمان
ص: 761 دعوي خوبي تو چو باطل نشد بخطمعلوم شد كه رونق گل خار نشكند
تو با دل چو سنگ و مرا راه صبر دوراينجا چه آبگينه كه در بار نشكند
يك بوسه از لب تو بصد جان توان خريدگر عشق را ز حسن تو بازار نشكند
روزي بلطف بر رخم آخر نظر كنيگر قدر زر از آن كف دربار نشكند
آن پادشه نژاد كه جز حزم و عزم اوبر چرخ نام ثابت و سيار نشكند ***
سپيدهدم كه شدم محرمسراي سرورشنيدم آيه توبوا الي اللّه از لب حور
بگوش جان من آمدند از حضرت قدسكه اي خلاصه تقدير و زبده مقدور
جهان رباط خرابيست بر گذرگه سيلگمان مبر كه بيك مشت گل شود معمور
مگر تو بيخبري كاندرين مقام تراچو دشمنان حسودند دوستان غيور
بكوش تا بسلامت بمأمني برسيكه راه سخت مخوفست و منزلت بس دور
ببين كه چند فراز و نشيب در راهستز آستان عدم تا به پيشگاه نشور
ترا مسافت دورودراز در پيش استبدين دوروزه اقامت چرا شوي مغرور
بر آستان فنا دل منه كه جاي دگربراي نزهت تو بركشيدهاند قصور
تو در ميان گروه غريب مهمانيچنان مكن كه بيكبارگي شوند نفور
ببين كه تا شكمت سير و تنت پوشيدستچه مايه جانور نداز تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام «1»چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طيور
بدشت جانوري خار ميخورد غافلتو تيز ميكني از بهر صلب او ساطور
كناغ «2» چند ضعيفي بخون دل بتنندتو جمع آري كاين اطلس است و آن سيفور «3»
ز كرم مرده كفن بركني و درپوشيميان اهل مروت كه داردت معذور
بدان هوس كه دهن خوش كني ز غايت حرصنشستهيي مترصد كه قي كند زنبور
بباده دست ميالاي كاينهمه خونيستكه قطرهقطره چكيدست از دل انگور
بوقت صبح شود همچو روز معلومتكه با كه باختهيي عشق در شب ديجور
______________________________
(1)- سوام و هوام: چرنده و خزنده
(2)- كناغ: كرم پيله تاريخ ادبيات در ايران ج2 761 52 - ظهير فاريابي ..... ص : 750
(3)- سيفور: پارچه ابريشمي لطيف
ص: 762 دل مرا چو گريبان گرفت جذبه حقفشاند دامن همت ز خاكدان غرور
بشد ز خاطرم انديشه مي و معشوقبرفت از سرم آواز بربط و طنبور
كه مرد در تتق «1» كبريا نيابد راهمگر كه لشكر حرص و هوا كند مقهور
ز هرچه گفتم و كردم كنون پشيمانمبجز دعا و ثناي خدايگان صدور ***
عشق دل را سوي جانان ميكشدعقل را در زير فرمان ميكشد
شرح نتوان داد اندر عمرهاآنچه جان از جور جانان ميكشد
تا كشد او خط مشكين گرد ماهدل قلم بر صفحه جان ميكشد
چرخ بر دوش از مه نو غاشيهاز بن سي و دو دندان ميكشد
كوردل آنكس كه ميبيند رخشو آنگهي از نيل چوگان ميكشد
كوه همرنگ لبش لعلي نيافتتيغ در خورشيد رخشان ميكشد
چشم من در تشنگي ز آن غرقه شدكآب زان چاه زنخدان ميكشد
با چنين حسن ار وفايي داشتيكار ما را جز چنين بگذاشتي
دست گير اي جان كه فرصت درگذشتپايمردي كن كه آب از سر گذشت
روي چون خورشيد بنماي از نقابكآبم از سر همچو نيلوفر گذشت
اي بسا كز هجر آب چشم منهمچو باد مهرگان بر زر گذشت
گفتي از بس مرگ تو باشد وصالهم نبود و مدتي ديگر گذشت
چند گويي سرگذشت دل بگوكار دل اكنون گذشت از سر گذشت
از لب تو بلعجبتر پاسخ استكان چنان تلخست و بر شكر گذشت
واي توكت خون من در گردنستورنه ما را نيك و بد هم درگذشت
جان چون سنگين بود تأثيري نكردورنه هجران تو تقصيري نكرد
______________________________
(1)- تتق: چادر و پرده بزرگ.
ص: 763 سلسله بر طرف ديبا افگندتا مرا در بند سودا افگند
سركشي بر دست گيرد هر زمانتا مگر اين كار در پا افگند
دل بحيله ميبرد از عاشقانو آنگهي در قعر دريا افگند
از فراقش ذرهيي گر كم شودآفتابش ذره بر ما افگند
گاه وعده دايم از بيم و اميدپرده امروز و فردا افگند
دل اگر از دست تو آهي زندآتش اندر سنگ خارا افگند
خود نينديشد كه روزي عاشقشداوري با صدر دنيا افگند
ركن دين مسعود سعد روزگاركز وجودش ملك دارد افتخار ...
***
باز بر جانم فراقت پادشاهي ميكندو آنچه در عالم كسي كرد او تباهي ميكند
شهر صبرم تا سپاه عشق تو غارت زندبر من آن كردي كه با شهري سپاهي ميكند
بيگناهم كشت عشقت واي اگر بودي گناهحال چون بودي چو اين در بيگناهي ميكند
چشم تو دعوي خونم كرد و ابرو شد گواهكژ چرا شد گرنه ميلي «1» در گواهي ميكند
بر غمم گفتي صبوري كن بلي شايد كنمهيچ جايي صبر اگر بيآب ماهي ميكند
بر ظهير اين غصه كمتر نه كه طبع او ز نظمبر سپهر مهر مدح پادشاهي ميكند
شهريار شير كينه نصرة الدين بيشكينآنكه شمشيرش ز شيران كينهخواهي ميكند ***
بيآنكه بكس رسيد زوري از مايا گشت پريشان دل موري از ما
ناگاه برآورد بدين رسواييشوريده سر زلف تو شوري از ما ***
غم كشت مرا و غمگسار آگه نيستدل خون شد و دلدار ز كار آگه نيست
اين با كه توان گفت كه عمرم بگذشتدر حسرت روي يار و يار آگه نيست ***
______________________________
(1)- ميل: برگشتن و خميدن و از راه بيرون رفتن.
ص: 764 بس دل كه ز تو خون شد و در بر ماندستبس دست كه از هجر تو بر سر ماندست
اي بس سخنان نغز همچون گوهركز گوش تو همچو حلقه بر در ماندست ***
اي شب نه ز زلف اوست در پاي تو بندبس دير و دراز دركشيدي تا چند
اي صبح تو نيستي چو من عاشق زارمن ميگريم بس است باري تو بخند ***
ما قبله ز خانه قلندر كرديموز خاك در مصطبه افسر كرديم
لب بر لب ساغر چو صراحي جان راخندان خندان فداي ساغر كرديم ***
نه برگ شكايت از تو گفتن دارمنه طاقت درد دل نهفتن دارم
آگنده چو غنچه گشتم از غم دريابكز تنگدلي سر شكفتن دارم ***
بر طرف مه آن طره شبرنگش بينصد تنگ شكر از دهن تنگش بين
بر آتش رخ بيگنه آن هندو راآويخته يا رب چو دل سنگش بين ***
اي روي تو همچو مشك و زلف تو چو خونميگويم و ميآيمش از عهده برون
رويت مشكي نرفته در نافه هنوززلفت خوني كه آيد از نافه برون
53- شرف الدين حسام
شرف الدين حسام الائمة محمد بن ابو بكر نسفي از مشاهير علماء قرن ششم بوده است. عوفي كه نام و لقب او را بنحو مذكور آورده، او را در همان حال «شرف الدين حسام» ناميده و معلوم است كه بهمين اسم شهرت داشته است. وي در «فنون فضايل چون مردم يك فن بود» و عوفي در خدمتش تلمذ ميكرد و از وي اجازه روايت احاديث گرفت و او خود هر روز آدينه در خانه «درّ يتيم خاتون» نوبت عقد مجلس وعظ داشت و در اثناء كلام اشعار آبدار زيبا ميخواند. يكي از قصائد اين استاد با رديف بشكند كه بزودي نقل خواهيم كرد، هم
ص: 765
در عصر شاعر مشهور و مورد توجه استادان بزرگ شده بود چنانكه خاقاني هنگامي كه در ري بود و آنجا با شرف الدين حسام او را اتفاق ملاقات افتاده، ويرا بهمان قصيده شناخت و بعجز خود از آوردن نظير آن اقرار آورد. عوفي تفصيل اين ملاقات را چنين آورده است: «از بزرگي شنيدم كه در آنوقت كه بسفر قبله رفته بود، چون بري برسيد، چنين اتفاق افتاده بود كه خاقاني در ري بود، حسام الدين بزيارت او رغبتي كرد و بنزديك او شد، و عمر نوقاني كه استاد قرا و داور دلها بود، در خدمت او برفت، و چون بمحاوره يكديگر انسي گرفتند، خاقاني پرسيد كه مولانا را لقب چيست؟ عمر نوقاني گفت مولانا شرف الدين حسام كه بحسام بيان حق را شرح و باطل را شرحه كند.
گفت صاحب نشكند؟ مولانا سخت ازين سخن بشكست، چه او در انواع علوم ديني استاد بود و در هر فني از آن معتقدي، او را بشعر پارسي نسبت كردن لايق منصب او نبود. گفت آري در اوائل جواني و عهد شباب كه مظنه ناداني باشد خاطر بدان شيوه بيرون شده است و ديرست تا آن سقطات را استغفار ميكنم. خاقاني گفت اي مولانا! يا ليت كه تمامي ديوان من تراستي و آن يك قصيده تو مرا، چه با آنك اكثر عمر ما بدين منوال مصروف است و فن و شيوه ما اين، چندانكه خواستيم تا يك بيت بدين منوال بياريم خاطر ما مسامحت نكرد. پس ساعتي بود غلامان درآمدند و پيش هر يك يكتاي اطلس و مهر زر بنهادند، حسام الدين معذرتي كرد و گفت:
گنجها بر دل خاقاني اگر عرضه كنندنه فلك ده يك آن چيز بود كاو بدهد
بتجبر نه بذل مال ستاند ز ملوكبتواضع نه بمنت سوي بدگو بدهد
چرخ خايد همه انگشت بدندان كه چرانيكمردي ببدان اينهمه نيرو بدهد
كار خاقاني دولاب روان را ماندكه ز يكسو بستاند بدگر سو بدهد» «1» قصيده «نشكند» را شرف الدين حسام در مدح ركن الدين ابو المظفر قلج طمغاج خان مسعود از سلاطين خانيه ماوراء النهر در اواسط قرن ششم سروده است و اينك بنقل قسمتي از آن و باقي اشعار او مبادرت ميشود:
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 1 ص 168- 169
ص: 766 هرگز نگار طره بهنجار نشكندتا بار عشق پشت خرد زار نشكند
پروينفشان نگردد چشم جهانفروزتا نوشخنده مُهر لب يار نشكند
تا تار زلف او ندهد مايه دور چرخبر روي روز زلف شب تار نشكند
يك تار نيست در همه زلفش كه بوي اوقدر هزار نافه تا تار نشكند
بيمارِ نارِ سينه يارم ولي بعمريك آرزوي اين دل بيمار نشكند
دلخون ناردان و يم گرچه آب اوهرگز حرارت دل پرنار نشكند
آهونگاه چشم وي آن مست شيرگيرجز جان عاقل و دل هشيار نشكند
خون دل منست شرابي كه جز بدوچشمش خمار غمزه خونخوار نشكند
اي نوبهار حسن بهاران مشو بباغتا چند روز رونق گلزار نشكند
در جلوهگاه روي مكن زلف بيقرارتا پشت صبر اين دل افگار نشكند
بر گل كلاله مشكن تا صد هزار دلبا زلف مشكبار بيك بار نشكند
جان ده مرا ببوسه نه از بهر من و ليكتا چشم جانستان ترا كار نشكند
از زينهار خواري جزع تو باك نيستگر لعل آبدار تو زنهار نشكند
ياقوت آبدار تو لعليست كآرزوشجز خاك پاي شاه جهاندار نشكند ***
بخدايي كه زلف خوبان رادام دلهاي عاشقان كردست
پيش خورشيد چهرههاي بتاناز خم زلف سايبان كردست
بادِ نقاش را بفصل خزانزرگر باغ و بوستان كردست
كه رهي در فراق چهره توچهره چون برگ در خزان كردست
بر كران دلش مدار كه اوجاي مهرت ميان جان كردست ***
تا تواني زندگاني آنچنان كن با همهبشنو از من، اين نصيحت ياد بادا از منت
كآستينها در غم تو تر كنند از آب گرمگر نشيند خاك نرمي ناگهان بر دامنت ***
ص: 767 دل هر نفسي زيار نيرنگي ديدهر دم بَدَل صلح ازو جنگي ديد
وز صبر چو بوي يار ميجست نيافتدر اشك گريخت كاندرو رنگي ديد
54- مؤيد نسفي
نام او را عوفي «1» «مؤيد الدين النسفي» آورده و صورت كوتاه شده آنرا «مؤيد» نوشته و سيفي هروي «2» او را «مؤيد نسفي» خوانده است. او پدر شهاب الدين احمد بن مؤيد نسفي است كه ذكرش خواهد آمد و مانند پسر در دستگاه سلاطين آل افراسياب بسر ميبرده و از آن ميان گويا مداح جلال الدين علي بود كه در حدود سال 553 بسلطنت رسيد، زيرا در قصايد خود يكجا از جلال الدين نام سلطاني نام ميبرد كه بايست مانند مؤيد نسفي در اواسط قرن ششم بوده باشد و او بنظر جز همين جلال الدين علي نميآيد كه با اطاعت از گور خان پادشاه كفارختا، حكومت سمرقند داشت. عوفي در صفت بلاغت و فصاحت مؤيد گفته است: «سحبان وايل در جنب او باقل و عطارد لطايف اشعار او را ناقل» و الحق آنچه ازو بازمانده نشان كمال استاديش در سخن ميتواند بود. عوفي منظومهيي بنام پهلوانان نامه «كه بر منوال مثنوي پرداخته» بود بدو نسبت ميدهد. هدايت «3» اطلاعات خود را درباره او از لباب- الالباب نقل كرده است و بيش از آنچه گفتيم از وي اطلاعي در دست نيست. از اشعار اوست «4»
از جور چرخ هرچه بخلق جهان رسدتنها ز جور چشم تو بر من همان رسد
جانم بخاك پاي تو دارد طمع و ليكسيمرغ نيست او كه بدين آشيان رسد
چون گيسوي تو تافته دارد دل مرابادي كز آن دو گيسوي عنبرفشان رسد
دل برد و من بدادم و يك شهر غمخورستترسم كه بر مبالغه بازم زيان رسد
از مغز من برون نشود لاف عشق تودرد توام اگرچه بهر استخوان رسد
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 359
(2)- تاريخ نامه هرات تأليف سيف بن محمد هروي متخلص بسيفي. چاپ كلكته، 1943 ص 77 و 78
(3)- مجمع الفصحا ج 1 ص 509
(4)- اين ابيات از لباب الالباب و مجمع الفصحا صفحات مذكور و حواشي آقاي سعيد نفيسي بر كتاب تاريخ بيهقي ص 1546 ببعد نقل شده است.
ص: 768 گفتم عنان دل بكف آرم ولي كنوندستي كجا مرا كه بدان خوش عنان رسد
ز آسيب روزگار بيفتد ز دست منهر لقمهيي كه از تو مرا با دهان رسد
بر حسن خويش تكيه مكن رخ ز من متابكآخر بهار حسن ترا هم خزان رسد
آهسته دار جور و بينديش ز آنكه مندل بازخواهم از تو چو كارم بجان رسد
تو آفتاب حسني و هر شب فغان منچون بخت پهلوان ز تو بر آسمان رسد
مقصود آفرينش عالم جلال دينكز جود او بهر طرفي كاروان رسد ***
بويي كه از بهار نسيم صبا بردگويي همي ز طره دلبند ما برد
طاوس از بنفشه كلاه دگر نهدوز سبزه پشت طوطي ديگر قبا برد
شمشاد طوق فاخته گردد بكوهسارخلخال لاله كبك دري را غطا برد
لشكر كشيد ابر بقلب و جناح اوقوس قزح نگر كه چه رنگين لوا برد
اي پادشاه حسن كه در باغ نيكويباد غم تو افسر هر پادشا برد
لعلت سعادت در صد پادشا دهدجزعت سلامت دل صد پارسا برد
ما و هواي تو كه درين وقت دست عشقدامن گرفته پيش سماع و هوا برد
بلبل كنون بروضه اقبال عشق رفتكس رخت عاشقي بسراي ريا برد
چشم بهار رعنا بيند چو ما اگراز خاك پاي تاج اجل توتيا برد
والاحميد دين كه ز درگاهش آسمانمنشور كبريا و مثال رضا برد ...
***
زبانِ تشنه اندر كام همچون نعل در آتشبزير خود مغز سوده همچون سرمه در هاون
زمين در نالش و جنبش ز زخم گرز كوهآسافلك در تابش و رخشش ز عكس تيغ شير اوژن
هميجوشيد خون از حلقه تنگ زره بيرونبدانگونه كه آب نار پالايي بپرويزن
همه شيب و همه بالا پر اسب و خنجر و زوبينهمه دشت و همه صحرا پر از دست و سر و گردن
يكي چون بهمن و قارن دگر چون رستم دستانيكي چون طوس و چون گرگين دگر چون گيو و چون بيژن
يكي در كشتن مردان يكي در گشتن ميدانيكي در آه و در افغان يكي در ناله و شيون
ص: 769 جهان در ورطه هائل زمان در موقف حيرتقضا در سعي خونريزي اجل در كار جان بردن ***
از من پدر پير من آن ممتحنيكردست بكوي نيكنامي وطني
ز آن چاك زنم چو صبح هر پيرهنيكاو را چو مني بود مرا كو چو مني
55- شهاب مؤيد
شهاب الدين احمد بن مؤيد نسفي سمرقندي «1» پسر مؤيد الدين نسفي شاعر بزرگ، و خود از شاعران اواخر قرن ششم و مدّاح ابو المظفر ركن الدين قلج طمغاج خان مسعود است كه ممدوح شرف الدين حسام نيز بوده و از سلاطين خانيه ماوراء النهر در اواخر قرن ششم است. از احوال او اطلاع كافي در دست نيست و ذكر او در تذكرهها مانند لباب الالباب و آتشكده و مجمع الفصحا باختصار و اجمال تمام آمده است. ابياتي كه ازو نقل شده نشانه كمال تسلط وي در نظم و بيان معاني و مضامين دقيق است. عوفي ميگويد: «لطايف اشعار او بحسن صنعت و لطف عذوبت موسوم است» عروضي «2» او را بنام شهابي در شمار شاعران عهد سلجوقي ذكر كرده و هدايت نيز ويرا بهمين تخلص خوانده است ليكن وي خود در شعر شهاب تخلص ميكرده است چنانكه درين ابيات ازو ميبينيم.
چون بتحرير مديح تو رسد بنده شهابچون سكندر قلمش بر سر گوهر گذرد ...
بزرگوارا بر درگه تو بنده شهابكه از عدوي تو پيشه است ديو سوختنش
ز خدمت تو سراسر اميد شد بيمشبدولت تو يكايك سرور شد حزنش ...
و گويا علت آنكه عوفي او را هنگام وصف «شهاب آسمان معالي» خوانده، همين تخلص او به «شهاب» است و بنابرين بايد قول عروضي و هدايت و ديگران را، اگر مرادشان از شهابي، همين شهاب الدين احمد نسفي باشد، اصلاح كرد، و همچنين اگرچه او را در شمار شاعران آل سلجوق نوشتهاند، ليكن آنچه از او در دست داريم در مدح خانيه
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 362. مجمع الفصحا ج 1 ص 310
(2)- چهارمقاله ص 28 و حواشي آن صفحه 155
ص: 770
ماوراء النهر است و او از ميان آل سلاطين به ابو المظفر ركن الدين قلج طمغاج خان مسعود ابن قرا خان اختصاص داشته كه گويا تا حدود 562 يا 569 در سمرقند سلطنت ميكرده است. وي با سوزني شاعر معاصر بوده و او را هجو گفته است. آقاي سعيد نفيسي «1» مقداري از اشعار او را علاوه بر آنچه در لباب الالباب و مجمع الفصحا آمده، از يك جنگ خطي كهن يافته و در حواشي تاريخ بيهقي نقل كردهاند.
اينك ابياتي ازو:
بر در مخلوق بودن عمر ضايع كردنستخاك آن درشو كه آب بندگانش روشنست
ز آن گريبان هركه سربر كرد روزي يا شبيآسمان بر پاي او بوسهزنان چون دامنست
آنكه اندر كشت سبز آسمان از فضل اوهم عطارد خوشهدار و هم قمر با خرمنست
گنبد گردان بپيش امر او همچون رهيسترستم دستان بدست قهر او همچون زنست
از من و تو كهنهتر بنده است حكمش را سپهرو آنگهش بنگر كه طوق ماه نو بر گردنست
درگذر زين عالم گندمنماي جوفروشكز جفاي او دل احرار ارزن ارزنست
خوشهوا صحنيست ليكن شير شرزه در قفاستبانوا گنجيست ليكن اژدها در مكمنست
زخم احداث زمان بيمرهم آسايشستبيت احزان جهان بيمونس پيرامنست
در رياضت كوش كاندر عقبههاي راه دينسبز خنگ چرخ با پيري چو كرّه توسنست
تن زني در سايه و خورشيد باشد در اسدزير شير شرزهيي مسكين چه جاي مسكنست
مرد ديني درد دين را باش و كام دل بمانز آنكه دين و كامراني همچو آب و روغنست
حُلّه جنت كسي دوزد كه امروزش ز سوزتن چو تار ريسمان و دل چو چشم سوزنست
خواب خرگوش اجل كفتاروارت بسته كردالحذر كاين بيشه را هر روبهي شيرافگنست
هر كجا نوريست در عالم عديل ظلمتستهر كجا سوريست در گيتي قرين شيونست
بفگند ديهيم ملك ار چند والا پادشاستبرنهد سر دود مرگ ار چند عالي روزنست
آنكه سبلت مينهد بر گوش، فردا گوش دارتا بدست مرگ چون درماندهيي سبلت كنست
______________________________
(1)- حواشي تاريخ بيهقي ص 1534 ببعد
ص: 771 حمل ايمان ميبري با خود سوي دار القرارشحنه لا حول بربا خود كه رهبر رهزنست
از شبيخون اجل شاهي شبي ايمن نخفتقلعه را گرباره از خارا و دراز آهنست
هر كرا شست اجل افتاد در گرداب عمرخسته گردد گر چو ماهي روز و شب با جوشنست
تيرگي اين صفه روشنتر شود ليكن هنوزچشم عبرتبين ما را سرمه اندر هاونست
گرد آن چون چنبر غربال برگشتن خطاستكآسمان چشمهچشمه رزق را پرويزنست
بر سر كوي قناعت حجرهيي خواهم گرفتجان برشوت ميدهم حالي و باقي بر منست
كافرم گر رنج خود بر يك مسلمان افگنمنيم ناني ميخورم تا نيمجاني در تنست ***
بناگوش تو اي ترك سمن سيماي سيمينتنسمن را خاك زد در چشم و گل را چاك پيراهن
زنخدان تو چون گويست و چون چوگان مرا قامتگريبان تو پرماهست و پرپروين مرا دامن
بنازد چون بنازي تو لطافت را طرب در دلبخندد چون بخندي تو ملاحت را روان در تن
اگر طره بيفشاني و گر رخسار بنماييزهي درد شب تيره خهي شرم مه روشن
ز عكس لب ميي دادي بما كز جرعه جامشميان چشم مردمها چو مستانند در گلشن
فراقت راست با عمرم مزاج شير با شكروصالت راست با جانم خلاف آب با روغن
زبانت مينياسايد ز تلخ عاشقان گفتنچو از مدح سر سادات يك ساعت زبان من ***
هلال عيد پيدا شد ز روي قبه خضرابسان زورق سيمين روان در نيلگون دريا
شب از مه گشت با زينت چو دست هندو از يارههلال از عكس خور روشن چو سيمين ساغر از صهبا
فرورفته چو حورا مهر و چون گيسوش مانده شبهلال اندر افق رخشان چو گيسو بند آن حورا
چو مهر از اجتماع مه سوي مغرب شتابان شدتو گفتي اختري شاهد بجست از چنگل عنقا
ص: 772 دوات زرّ قرص خور، كه بود او را علاقه شببرفت و نون سيمين ماند ازو بر تخته مينا
بدان مانست مهر و ماه كاندر سبز ميدانيزد از چوگان سيمين گوي زرين سرور اعلا
خداوند جهان فرخنده شاه عالم عادلملك طمغاج خان مسعود ركن الدين و الدنيا «1» ***
روي زمين ز خرده كافور شد نهانوز دود عود روي بيوشيد آسمان
از برف پر غضاره چيني است كوهساروز يخ پر از كتاره «2» هنديست آبدان
شاه فلك ز پنجره ميبنگرد از آنكدر زير چادرند عروسان بوستان
بر روي جوي خوانچه سيمين نهاد بارتا كاسه نبات برون زد ز ناودان
رويين شدست چون تن اسفنديار خاكتا همچو رستمست بزه باد را كمان
هم زاغ راز كسوت عباس خلعتستهم شاخ را ز رايت سفّاح طيلسان «3»
نشگفت اگر ز شدت سرما باختيارمرغان بسوي با بزن آيند ز آشيان
عكسي دهد ز چهره نوروز يكبيكاكنون كه همچو آينه مصقول شد جهان
سردي كند كه نشكفد امروز همچو گلطبع جهان ز گرمي بزم خدايگان
شاه زمانه خسرو طمغاج خان كه هستافراسياب را نسبش تاج خاندان ***
«4» بسر زلف تو يك بار صبا برگذردبعد از آن بر همه آفاق معطر گذرد
مشك و كافور شب و روز چنان لخلخه شداز نسيمي كه بر آن زلف معنبر گذرد
______________________________
(1)- اين قصيده را شهاب الدين احمد از سنائي استقبال كرده و خود در پايان قصيده گفته است:
زبان نيزه برخواند بگوش خصم محرومش«مكن در جسم و جان منزل كه اين دونست و آن والا»
(2)- كتاره: قداره
(3)- مراد از كسوت عباسي، شعار عباسيانست كه سياه بود؛ و مراد از رايت سفاح علم مؤسس آن دولت است كه سپيد بود، يعني برف كه بر شاخ نشسته است.
(4)- از اينجا ببعد اشعاري كه از شهاب الدين احمد نقل ميشود منقولست از حواشي آقاي سعيد نفيسي بر تاريخ بيهقي ص 1539 ببعد كه در يك جنگ كهن بنام اين شاعر يافتهاند.
ص: 773 ناطقه پيش رود بالزنان طوطيوارچون بر آن پسته سخنهاي چو شكّر گذرد
چشم مست خوش تو پر ز كرشمه است مقيم «1»عمر در مستي شك نيست كه خوشتر گذرد
تيغ غمزهات «2» همه بر چرخ سپردار آمدتير قدت همه از سرو زرهور گذرد
تا يكي جان مرا گويد در رنج درازكه رسن گرچه دراز است بچنبر گذرد
دل ز انبوهي اندوه تو غم مينخوردچه يكي نيزه چه سي، آب چو از سر گذرد
دلم از وعده تو سوختهتر شد آريدر فروزاند چون باد بر آذر گذرد
روز هجران تو جز باد بدستم چه بودچو شب وصل تو با باد برابر گذرد
عنبر زلف ز دستم چه كشي در فصليكه ز درياي فلك كشتي عنبر گذرد
ابر در راغ همه صورت ماني بيندباد در باغ همه بربت آزر گذرد
بر سر غنچه نگر ابر سيه را گردانهمچو دودي كه ز عود از بر مجمر گذرد
سرو بين پنجه برون كرده سوي غنچه گلگشته آگه كه ازو جام همي درگذرد
خجلست از كف در پاش شهنشاه مگركه همي ابر بهاري سيه و تر گذرد
خسرو مشرق مسعود، كه روز و شب اوهمه با راحت و مسعود و منور گذرد ***
كشيده تير مژه نرگس سپه شكنشكه تا بنفشه نگيرد ولايت سمنش
چه آينه است بناگوش او بناميزدكه تيره مينكند صد هزار آه منش
چنان نمايد كز آب چشمه ماهي سيمز تار پيرهنش همچو سيم پاك تنش
دو صد هزار ستاره فروچكد برخمچو آفتاب نمايد ز جيب پيرهنش
پري بمهره لعّاب در نمايد رويپري ببينم چون برنهم بكف ذقنش
نشاني از دهن تنگ او نيابد كساز آنكه چشمه آب حيات شد دهنش ***
زره و رست و گره كرده زلف آن دلدارهزارگونه گره ز آن زره مرا در كار
گره كه گفت كه بر برگ گل گزيند جايزره كه ديد كه بر گرد مه زند پرگار
______________________________
(1)- مقيم: پيوسته
(2)- خوانده شود: غمزت
ص: 774 ز قيروقار حكايت كند بجعد و بزلفگره كه ديد ز قير و زره كه داشت ز قار
گرت بران گره و آن زره خطر باشدرعايت فلكست و عنايت دلدار
دلت كه بيگره و بيزره نياسايدبجعد اويله كن يا بزلف او بگذار
اگر گزاردن حق آن گره خواهيز هر گره گرهي را زره فرست نثار
56- فلكي شرواني «1»
نجم الدين (يا: افصح الدين) ابو النظام محمد فلكي شرواني، از شاعران بزرگ اواخر قرن ششم است. مولدش شهر شماخي مستقر شروانشاهان بود، و فلكي از آنروي تخلص ميكرد كه در اوايل امر بتحصيل نجوم اشتغال داشت چنانكه تذكرهنويسان نوشتهاند در اين فن مهارت داشت. وي از مداحان شروانشاهان و معاصر خاقان اكبر منوچهر بن فريدون و پسر او اخستان بود. فلكي فن ادب و شعر را مانند خاقاني از ابو العلاء گنجوي آموخت و بنابرين آنان كه او را استاد خاقاني ميشمرند باشتباهند. وفات او را آذر بسال 587 نوشته و بعضي ديگر مانند صادق ابن صالح در شاهد صادق 577 ثبت كردهاند. ديوان فلكي را تا هفت هزار بيت نوشتهاند ولي آنچه در دست است بدو هزار بيت نميرسد و از اين مايه شعر دريافته ميشود كه او گويندهيي نازكخيال و خوشعبارت بود و از سخن معقد مغلق، كه شيوه معاصران او در شروان و آذربايجان بود، دوري ميگزيد و بسهولت كلام و رواني سخن متمايل بود و از ميان اشعار او آنها كه در حبس شروانشاه سروده شده لطف و اثري خاص دارد زيرا او هم مانند خاقاني بزندان شروانشاه افتاد و بتهمت افشاء اسرار چندي در بند آهنين بود تا عاقبت پادشاه او را ببخشيد و از زندان رهايي داد.
از اشعار اوست:
شب نباشد كه فراق تو دلم خون نكندو آرزوي تو مرا رنج دلافزون نكند
هيچ روزي نبود كانده شوق تو مرادل چو آتشكده و ديده چو جيحون نكند
مژه برهم نزند هيچ شبي ديده منتا بخون خاك سر كوي تو معجون نكند
______________________________
(1)- سخن و سخنوران، تأليف آقاي بديع الزمان فروزانفر استاد دانشگاه؛ ديوان فلكي شرواني چاپ انگلستان؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 381- 382؛ آتشكده آذر چاپ هند ص 50- 51؛ تذكره هفتاقليم امين احمد رازي؛ تذكره الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ هند ص 64
ص: 775 زلف چون مار تو آسيب زند لعل تراگر بدو نرگس جادوي تو افسون نكند
هر كجا عشق من و حسن ترا وصف كنندهيچ عاقل صفت ليلي و مجنون نكند
سايه زلف تو چون فرّ همايست بفالچونكه فال من دلخسته همايون نكند
گرچه لعلت بوفا وعده بسي داد مرانكند وعده وفا تا جگرم خون نكند
گرچه در دايره عشق تو جان در خطرستفلكي را كس ازين دايره بيرون نكند ***
سودا زده فراق يارمبازيچه دست روزگارم
ناچيده گلي ز گلبن وصلصدگونه نهاد هجر خارم
بيآنكه شراب وصل خوردماز شربت هجر در خمارم
انديشه دل نميگذارديك لحظه مرا كه دم برآرم
نتوانم گفت كز غم دلايام چگونه ميگذارم
از بهر خداي را نگويياي دل كه ز دست تو چه دارم
يكباره سياه گشت روزميكباره تباه گشت كارم
اين جامه صبر چند پوشمو اين تخم اميد چند كارم
كارم همه انتظار و صبرستمن كشته صبر و انتظارم
دل دادم و رفت دلنوازمغم دارم و نيست غمگسارم
عيد آمد و شد جدا ز من يارعيدم چه بود چو نيست يارم
اي آنكه ز بيم خشم نامتگفتن بزبان همينيارم
جز نقش خيال تو نجويمبر هرچه دو ديده برگمارم
درياب ز بهر روز فرداامروز مرا كه سخت زارم ***
هيچكس چارهساز كارم نيستچه كنم بخت سازگارم نيست
كشته صبر و انتظارم و بازچاره جز صبر و انتظارم نيست
جز بتأثير نحس انجم رانظري سوي روزگارم نيست
ص: 776 باغ عيش مرا خزان دريافتآه كاميد نو بهارم نيست
با همه رنج و محنت اين بترستكه غمم هست و غمگسارم نيست
57- خاقاني
حسان العجم افضل الدين بديل (ابراهيم) بن علي خاقاني حقايقي شرواني يكي از بزرگترين شاعران و از فحول بلغاي ايرانست.
لقب حسان العجم را، كه بحق درخور اوست، عمّ او كافي الدين عمر بوي داد «1» و خاقاني خود چندبار خويشتن را بدين لقب خوانده «2» و عوفي هم همين لقب را براي وي ياد كرده است «3».
اما لقب ديگر او افضل الدين عنوان مشهورتر او بوده است و معاصران وي او را بهمين لقب ميخواندهاند «4» و خود هم خويشتن را بسبب همين لقب گاه افضل ياد ميكرده است «5».
اسم او را تذكرهنويسان ابراهيم «6» نوشتهاند ولي او خود نام خويش را «بديل» گفته
______________________________
(1)- ضمن بيان حقوق كافي الدين در تحفة العراقين گفته است:
چون ديد كه در سخن تماممحسّان عجم نهاد نامم تحفة العراقين، چاپ دكتر يحيي قريب ص 221.
(2)-
فرزند محمد عرب اوستحسّان عجم و را دعاگوست
مصطفي حاضر و حسّان عجم مدحسرايپيش سيمرغ خمش طوطي گويا بينند
(3)- لباب الالباب ج 2 ص 221
(4)- امام مجد الدين گفته است:
افضل الدين امام خاقانيتاجدار ممالك سخن اوست و ابو العلاء گنجوي گفته است:
تو اي افضل الدين اگر راست پرسيبجان عزيزت كه از تو نه شادم
(5)-
افضل ارزين دروغها راندنام افضل بجز اضل منهيد و در مرثيه عماد الدين ابو المواهب ابهري كه تا دم مرگ ياد خاقاني ميكرده است در تحفة العراقين (ص 230) گفته است:
تا آخر دم ز روز اولبودي بزبانش افضل افضل
(6)- دولتشاه سمرقندي ص 47 چاپ هند؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 200؛ شايد خاقاني در اين مصراع: «بخوان معني آرايي براهيمي پديد آمد ...» تعريضي بنام خود داشته باشد و در اين صورت نام «بديل» اسم بعدي و ثانوي اوست.
ص: 777
و در بيتي چنين آورده است:
بَدَل من آمدم اندر جهان سنائي رابدين دليل پدر نام من بديل نهاد پدر او نجيب الدين علي مردي درودگر بود و خاقاني بارها در اشعار خود بدرودگري او اشارت كرده است «1». جدّ او جولاهه «2» و مادرش جاريهيي طبّاخ از روميان بوده كه اسلام آورد «3». عمش كافي الدين عمر بن عثمان مردي طبيب و فيلسوف بود و خاقاني تا بيست و پنج سالگي در كنف حمايت و حضانه تربيت او بود و بارها از حقوق او ياد كرده و آن مرد فيلسوف را بنيكي ستوده «4» و نيز چندي از تربيت پسرعمّ خود
______________________________
(1)-
از برّ خلائقم سبكباربر مائده علي نجار (تحفه ص 213)
وز سوي پدر درو گرم داناستاد سخنتراش دوران (تحفه ص 206)
بخوان معنيآرايي براهيمي پديد آمدز پشت آزر صنعت علي نجّار شرواني
(2)-
جولاهه نژادم از سوي جدّدر صنعت من كمال ابجد (تحفه ص 204)
(3)-
هستم ز پي غذاي جانورطبّاخ نسب ز سوي مادر (تحفه ص 207)
نسطوري موبدي نژادشاسلامي و ايزدي نهادش ...
بگريخته از عتاب نسطورآويخته در كتاب مسطور
كدبانو بوده چون زليخابَرده شده باز يوسفآسا
از روم ضلالت آوريدهنخّاس هُديش پروريده
دلبُرده چو بَرده در بدايتپرورده بپرده هدايت
تا مصحف و لا اله ديدهز انجيل و صليب در رميده
(4)-
بگريختهام ز ديو خذلاندر سايه عمر بن عثمان
هم صدرم و هم امام و هم عمصدر اجل و امام اكرم
برهاني و هندسي مقالشافلاطن و ارسطو عيالش
زين عم بمن آن شرف رسيدستكز قرص خور آب و خاك ديدست
... مسكين پدرم ز جور ايامافگند مرا چو زالرا سام
او سيمرغي نمود در حالدر زير پرم گرفت چون زال
آورد بكوه قاف دانشپرورد مرا بآشيانش
با من به يتيمداري آن مردآن كرد كه عم بمصطفي كرد
... حافظُ بده از پي كمالماز آتش و آب هفت سالم
ص: 778
وحيد الدين عثمان برخوردار بوده است «1» و با آنكه در نزد عم و پسر عمّ انواع علوم ادبي و حكمي را فراگرفت چندي نيز در خدمت ابو العلاء گنجوي شاعر بزرگ معاصر خود كه در دستگاه شروانشاهان بسر ميبرد، كسب فنون شاعري كرده بود.
عنوان شعري او در آغاز امر حقايقي بود «2» ولي پس از آنكه ابو العلاء ويرا بخدمت خاقان منوچهر معرفي كرد لقب «خاقاني» بر او نهاد «3».
بعد از ورود بخدمت خاقان اكبر فخر الدين منوچهر بن فريدون شروانشاه، خاقاني بدربار شروانشاهان اختصاص يافت و صلتهاي گران از آن پادشاه بدو رسيد. بعد از چندي از خدمت شروانشاه ملول شد و باميد ديدار استادان خراسان و دربارهاي مشرق آرزوي عراق و خراسان در خاطرش خلجان كرد و اين ميل از اشارات متعدد شاعر مشهود است «4» ليكن شروانشاه او را رها نميكرد تا بميل دل رخت آن سامان بربندد و اين تضييق موجب دلتنگي شاعر بود تا عاقبت روي بعراق نهاد و تاري رفت ليكن آنجا بيمار شد «5» و در همان حال خبر حمله غزان بر خراسان و حبس سنجر و قتل امام محمد بن يحيي بدو رسيد و او را از ادامه سفر بازداشت و ببازگشت به «حبسگاه شروان» مجبور ساخت «6». اما چيزي از توقف او در شروان و حضور در مجالس شروانشاه نگذشت كه بقصد حج و ديدن امراي عراقين اجازت سفر خواست و در زيارت مكه و مدينه
______________________________
(1)- تحفة العراقين ص 224- 226
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 200.
(3)-
چو شاعر شدي بر دمت پيش خاقانبخاقانيت من لقب برنهادم (ابو العلاء گنجوي)
(4)-
اي عراق اللّه جارك نيك مشغوفم بتووي خراسان عمرك اللّه سخت مشتاقم ترا
(5)- ازين معني در قصيده ذيل خبر داده است:
خاك سياه بر سر آب و هواي ريدور از مجاوران مكارم نماي ري
(6)-
آن مصر مملكت كه تو ديدي خراب شدو آن نيل مكرمت كه شنيدي سراب شد
... گردون سر محمد يحيي بباد دادمحنت رقيب سنجر مالك رقاب شد
... آن كعبه وفا كه خراسانش نام بوداكنون بپاي پيل حوادث خراب شد
عزمت كه زي جناب خراسان درست بودبرهم شكن كد بوي امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حديث سفر ز آنكه روزگارچون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبسگاه شروان با درد دل بسازكآن درد راه توشه يوم الحساب شد
ص: 779
قصائد غرّا سرود و در بازگشت با چند تن از رجال بزرگ و از آنجمله با سلطان محمد بن محمود سلجوقي (548- 554) و جمال الدين محمد بن علي اصفهاني وزير قطب الدين صاحب موصل ملاقات كرد و با معرفي اين وزير بخدمت المقتفي لامر اللّه خليفه عباسي رسيد و گويا خليفه تكليف شغل دبيري بوي كرد «1» و او نپذيرفت و در همين اوان كه مصادف با حدود سال 551 يا 552 بوده است سرگرم سرودن تحفة العراقين خود بود «2».
در دنبال سفر خود ببغداد، خاقاني كاخ مداين را ديد و قصيده غرّاي خود را درباره آن كاخ مخروب بساخت و در ورود باصفهان قصيده خود را در وصف اصفهان و اعتذار از هجوي كه مجير الدين بيلقاني درباره آن شهر سروده و بخاقاني نسبت داده بود، پرداخت «3» و كدورتي را كه رجال آن شهر نسبت بخاقاني يافته بودند، و نموداري از
______________________________
(1)-
خليفه گويد خاقانيا دبيري كنكه پايگاه ترا بر فلك گذارم سر
(2)- در تحفة العراقين گفته است كه بعد از سي سال خسف خواهد بود:
در گوش مقلّدان اقوالدادند خبر كه بعد سي سال
سرّيست بسير اختران درخسفي است به بيست و يك قران در و چون قران كواكب در سال 582 اتفاق افتاده است پس تاريخ نظم تحفة العراقين كه در بازگشت از سفر اول صورت گرفته بود سال 551- 552 است.
در قصيدهيي كه در همين سفر در مدح جمال الدين محمد بن علي بن ابو منصور اصفهاني وزير صاحب موصل ساخته اين بيت را آورده است:
در سنه ثانون الف بحضرت موصلراندم ثانون الف سزاي صفاهان (يعني در سال 551 ثنايي سزاي صفاهان گفتهام) و بنابرين مسلم است كه تاريخ ورود خاقاني بعراق همين سال بوده است.
(3)-
نكهت حور است يا صفاي صفاهانجبهت جوز است يا لقاي صفاهان
... ديو رجيم آنكه بود دزد بيانمگردم طغيان زد از هجاي صفاهان
او بقيامت سپيد روي نخيزدز آنكه سيه بست بر قفاي صفاهان
اهل صفاهان مرا بدي ز چه گويندمن چه خطا كردهام بجاي صفاهان
... جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاداينت بد استاد اصدقاي صفاهان
كرده قصّار پس عقوبت حداداين مثل و آن اولياي صفاهان از اشعاري كه مجير الدين بيلقاني در ذم اصفاهان ساخته بود اين رباعي بنام خاقاني شهرت يافت:
گفتم ز صفاهان مدد جان خيزدلعليست مروت كه از آن كان خيزد
كي دانستم كاهل صفاهان كورندبا اينهمه سرمه كز صفاهان خيزد
ص: 780
آنرا در قصيده جمال الدين عبد الرزاق ميبينيم «1»، بصفا مبدل كرد.
در بازگشت بشروان باز خاقاني بدربار شروانشاه پيوست ليكن ميان او و شروانشاه بعلت نامعلومي، كه شايد سعايت ساعيان بوده است، كار بنقار و كدورت كشيد چنانكه كار بحبس شاعر انجاميد و بعد از مدتي قريب بيك سال بشفاعت عز الدوله نجات يافت. حبس خاقاني وسيله سرودن چند قصيده حبسيه زيباي او شده كه در ديوانش ثبت است. و او بعد از چندي در حدود سال 569 «2» بسفر حج رفت و بعد از بازگشت بشروان در سال 571 فرزندش رشيد الدين را كه نزديك بيست سال داشت از دست داد و بعد از آن مصيبتهايي ديگر بر او روي نمود چندانكه ميل بعزلت كرد و در اواخر عمر در تبريز بسر برد و در همانشهر درگذشت و در مقبرة الشعراء محله سرخاب تبريز مدفون شد.
سال وفات او را دولتشاه 582 نوشته است و آنرا باعداد ديگر نيز نقل كردهاند و از آنجمله در كتاب نتايج الافكار اين واقعه بسال 595 ثبت شده است «3» و اين قول اقرب بصوابست «4».
خاقاني با خاقان اكبر ابو الهيجا فخر الدين منوچهر بن فريدون شروانشاه و پسرش خاقان كبير جلال الدين ابو المظفر اخستان بن منوچهر كه هر دو باستاد توجه و اقبالي تام داشتند و ويرا براتبه و صلات جزيل مينواختند، معاصر بود. غير از شروانشاهان خاقاني با امراي اطراف و حتي سلاطين دوردستي مانند خوارزمشاه نيز رابطه داشت و آنانرا مدح ميگفت و ازين ممدوحانند: علاء الدين اتسز بن محمد خوارزمشاه (521- 551) كه خاقاني او را در اوايل عهد شاعري خود مدح گفته بود «5»؛ و نصرة الدين اسپهبد
______________________________
(1)-
كيست كه پيغام من بسوي شروان برديك سخن از من بدان مرد سخندان برد
گويد خاقانيا اينهمه ناموس چيستنه هركه دو بيت گفت لقب ز خاقان برد ...
(2)- سخن و سخنوران، آقاي فروزانفر ج 2 ص 334
(3)- دانشمندان آذربايجان، مرحوم تربيت ص 130
(4)- سخن و سخنوران، آقاي فروزانفر ص 349
(5)- در قصيدهيي كه بمدح اين پادشاه گفته عمر خود را بيست و چهار سال ذكر كرده است:
ساعت روز و شب است سال حياتم بليجمله ساعات هست بيست و چهار از شمار
ص: 781
ابو المظفر كيالواشير؛ و غياث الدين محمد بن محمود بن ملكشاه (548- 554) كه خاقاني در سفر عراق او را ديدار كرد؛ و ركن الدين ارسلان بن طغرل (555- 571)؛ و مظفر الدين قزل ارسلان عثمان بن ايلدگز (581- 587) كه خاقاني را بوي ارادتي تمام بود؛ و علاء الدين تكش بن ايل ارسلان خوارزمشاه و چند تن ديگر از شهرياران نواحي مجاور شروان.
از شاعران عهد خود خاقاني با چند تن روابطي بدوستي يا دشمني داشت و از همه آنان قديمتر ابو العلاء گنجوي است كه استاد خاقاني در شعر و ادب بود و او را بعد از تربيت دختر داد و بدربار شروانشاه برد ليكن كارشان بزودي بنقار و هجو كشيد و در تحفة العراقين خاقاني ابياتي در هجو آن استاد هست «1» ليكن خاقاني پاداش اين بيادبي را باستاد از شاگرد خود مجير الدين بيلقاني گرفت و از بدزبانيهاي او چنانكه بايد آزرده شد.
از معاصران خاقاني ميان او و نظامي رشتههاي مودت بسبب قرب جوار مستحكم بود و چون خاقاني درگذشت نظامي در رثاء او گفت:
هميگفتم كه خاقاني دريغاگوي من باشددريغا من شدم آخر دريغاگوي خاقاني رشيد الدين وطواط شاعر استاد عهد خاقاني هم چندي با استاد دوستي داشته و آندو بزرگ يكديگر را ثنا گفتهاند ولي آخر كارشان بهجا كشيد.
فلكي شرواني هم از معاصران و ياران خاقاني بود و اثير اخسيكتي كه طريقه خاقاني را تتبع ميكرده از معارضان وي شمرده ميشد.
علاوه برين گروه خاقاني با عدهيي ديگر از شاعران و عالمان زمان روابط نزديك و مكاتبه داشته و بر روي هم كمتر كسي از شاعران است كه هم در عهد خود بآن درجه از اشتهار رسيده باشد كه او رسيد.
از آثار خاقاني علاوه بر ديوان او كه متضمن قصايد و مقطعات و ترجيعات و غزلها و رباعيات است، مثنوي تحفة العراقين اوست كه بنام جمال الدين ابو جعفر محمد بن
______________________________
(1)-
بيني سگ گنجه را درين كويهم سرخقفا و هم سيهروي ... تحفة العراقين ص 235- 237
ص: 782
علي اصفهاني وزير صاحب موصل كه از رجال معروف قرن ششم بوده است سروده.
اين منظومه را خاقاني در شرح نخستين مسافرت خود بمكه و عراقين ساخته و در ذكر هر شهر از رجال و معاريف آن نيز ياد كرده و در آخر هم ابياتي در حسب حال خود آورده است.
خاقاني از جمله بزرگترين شاعران قصيدهگوي و از اركان شعر فارسي است.
قوت انديشه و مهارت او در تركيب الفاظ و خلق معاني و ابتكار مضامين جديد و پيش گرفتن راههاي خاص در توصيف و تشبيه مشهور است، و هيچ قصيده و قطعه و شعر او نيست كه ازين جهات تازگي نداشته باشد. قدرتي كه او در التزام رديفهاي مشكل نشان داده كمنظير است چنانكه در بسياري از قصائد خود يك فعل مانند «برافگند» «برنخاست» «نيامده است» «نمييابم» «برافروز» «شكستم» و امثال آنها، يا يك فعل و متعلق آن مانند «دركشم هر صبحدم» «1» و «برنتابد بيش ازين» «2» يا اسم و صفت را رديف قرار داده است. مهارت خاقاني در وصف از غالب شاعران قصيدهسرا بيشتر است.
اوصاف مختلف او مانند وصف آتش، باديه، صبح، مجالس بزم، بهار، خزان، طلوع آفتاب و امثال آنها در شمار اوصاف رائع زبان فارسي است. تركيبات او كه غالبا با خيالات بديع همراه و باستعارات و كنايات عجيب آميخته است، معاني خاصي را كه تا عهد او سابقه نداشته مشتمل است مانند «اكسير نفس ناطقه» براي «سخن»، دو طفل هندو براي دو مردمك چشم، سه گنج نفس يعني قواي سهگانه متفكره و متخيله و حافظه، مهد چشم، قصر دماغ «3» و صدها تركيب نظير اينها كه در هر قصيده و غالبا در هر بيت از ابيات قصيدههاي او ميتوان يافت.
خاقاني بر اثر احاطه بغالب علوم و اطلاعات و اسمار مختلف عهد خود، و قدرت
______________________________
(1)-
از دو عالم دامن از جان دركشم هر صبحدمپاي نوميدي بدامان دركشم هر صبحدم
(2)-
كوي عشق آمد شد ما برنتابد بيش ازيندامن تر بردن آنجا برنتابد بيش ازين
(3)-
اين يكي اكسير نفس ناطقهبر سر صدر زمان خواهم فشاند
اين دو طفل هندو اندر مهد چشمبر بزرگ خردهدان خواهم فشاند
اين سه گنج نفس از قصر دماغبر امام انس و جان خواهم فشاند
ص: 783
خارق العادهيي كه در استفاده از آن اطلاعات در تعاريض كلام داشته، توانسته است مضامين علمي خاصي در شعر ايجاد كند كه غالب آنها پيش ازو سابقه نداشته است.
براي او استفاده از لغات عرب در شعر فارسي محدود بحدي نيست حتي آنها كه براي فارسيزبانان غرابت استعمال دارد «1». با تمام اين احوال چيزي كه شعر خاقاني را مشكل نشان ميدهد و دشوار مينماياند اين دو علت اخير يعني استفاده از افكار و اطلاعات علمي و بكار بردن لغات دشوار نيست، بلكه اين دو عامل وقتي با عوامل مختلفي از قبيل رقت فكر و باريكانديشي او در ابداع مضامين و اختراع تركيبات خاص تازه و بكار بردن استعارات و كنايات مختلف و متعدد و امثال آنها جمع شود، فهم بعضي از ابيات او را دشوار ميكند و با تمام اين احوال اگر كسي با لهجه و سياق سخن او خو گيرد از وسعت دايره اين اشكالات بسيار كاسته ميشود.
اين شاعر استاد كه مانند اكثر استادان عهد خود بروش سنائي در زهد و وعظ نظر داشته، بسيار كوشيده است كه ازين حيث با او برابري كند و در غالب قصائد حكمي و غزلهاي خود از آن استاد پيروي نمايد، و از مفاخرات او يكي آنست كه خود را جانشين سنائي ميداند «2» و شايد يكي از علل اين امر ذوق و علاقهيي باشد كه در اواخر حال بتصوف حاصل كرده و بقول خود در سي سال چند چله نشسته بود.
خاقاني در عين مداحي مردي ابيّ الطبع و بلندهمت و آزاده بود و با وجود نزديكي بدربارهاي معروف و علاقهيي كه از جانب شروانشاه و خليفه بتعهد امور ديواني از طرف او شده بود، همواره ازينگونه مشاغل كه بانصراف او از عوالم معنوي ميانجاميد اجتناب داشت.
بر رويهم اين شاعر از باب علم و ادب و مقام و مرتبه بلند و استادي و مهارت در
______________________________
(1)- مانند قمطره و رحل درين دو بيت:
قطره كوثر و قمطره قنداز شكرهاي لفظ او اثر است
رَحل زندقه جهان بگرفتاي كسان گوش بر رَحَل منهيد
(2)- در قطعهيي بمطلع ذيل:
چون فلك دور سنائي درنوشتآسمان چون من سخنگستر بزاد
ص: 784
فن خود در شمار شاعران كمنظير و از اركان شعر فارسي است و شيوه او كه در شمار سبكهاي مطبوع شعر است، پس از وي مورد تقليد و پيروي بسياري از شاعران پارسيزبان قرار گرفت «1».
از اشعار اوست:
رخسار صبح پرده بعمدا برافگندراز دل زمانه بصحرا برافگند
مستان صبح چهره مطرا بمي كنندكاين پير طيلسان مطرّا برافگند
جنبيد شيب «2» مقرعه صبحدم كنونترسم كه نقره خنگ «3» ببالا برافگند
دردِه ركاب مي كه شعاعش عنانزنانبر خنگ صبح برقع رعنا برافگند
گردون يهود يا نه بكتف كبود خويشآن زرد پاره بين كه چه پيدا برافگند
چون بركشد قواره ديبا ز جيب صبحسِحرا كه بر قواره ديبا برافگند
هر صبحدم كه برچِند آن مهرهها فلكبر رقعه كعبتين همه يكتا برافگند
با مهرهها، كنيم قدحها چو آسمانآن كعبتين برقعه مينا برافگند
______________________________
(1)- با آنكه درباره خاقاني از مآخذ مختلفي ميتوان استفاده كرد فعلا براي كسب اطلاع جامع از او علاوه بر تذكرهها از مآخذ ذيل استفاده شود: * N. de Khanikoff, Memoire sur Khacani poete persan du XLL siecle. Journal asiatique, n. 1864- 1865.* E. G. Browne. A Literary History of Persia, vol. II, p. 391- 400.
و ترجمه آن بعربي بقلم دكتر ابراهيم امين الشواربي بنام «تاريخ الادب في ايران من الفردوسي الي السعدي» چاپ قاهره 1373 هجري ص 495- 506.
* سخن و سخنوران، آقاي بديع الزمان فروزانفر. ج 2 ص 300- 403
* دانشمندان آذربايجان، مرحوم محمد علي تربيت ص 129- 132
* مقدمه ديوان خاقاني چاپ تهران 1316 بتصحيح مرحوم عبد الرسولي
* تاريخ ادبيات ايران، آقاي دكتر رضازاده شفق تهران 1321 ص 205- 225
* مقدمه مثنوي تحفة العراقين بتصحيح دكتر يحيي قريب. تهران 1333
* مثنوي تحفة العراقين و ديوان غزليات و قصائد خاقاني حاوي نكات فراواني درباره احوال استاد است كه از غالب آنها استفاده كردهام.
(2)- شيب: رشته تازيانه
(3)- نقره خنگ: اسب سفيد، مراد آفتابست.
ص: 785 درياكشان كوه جگر بادهيي بكفكز تف بكوه لرزه دريا برافگند
كيخسروانه جام ز خون سياوشانگنج فراسياب بسيما برافگند
عاشق بر غم سبحه زاهد كند صبوحبس جرعه هم بزاهد قرّا برافگند
از جام دجله دجله كشد پس بروي خاكاز جرعه سبحه سبحه هويدا برافگند
آب حيات نوشد پس خاك مردگانبر روي هفت دخمه خضرا برافگند
از بس كه جرعه بر تن افسرده زمينآن آتشين دواج سراپا برافگند
گردد زمين ز جرعه چنان مست كز درونهر گنج زر كه داشت بعمدا برافگند
اول كسي كه خاك شود جرعه را منمچون دست صبح قرعه صهبا برافگند
ساقي بياد دار كه چون جام مي دهيبحري دهي كه كوه غم از جا برافگند
يك گوشماهي «1» از همهكس بيش ده مراتا بحر سينه جيفه سودا برافگند
جام و مي چو صبح و شفق ده كه عكس آنگلگونه صبح را شفقآسا برافگند ...
هر هفت كرده «2» پردگي رز بخرگه آرتا هفت پرده خرد ما برافگند ...
امروز كم خورانده فردا چه داني آنكايام قفل بر در فردا برافگند
منقل برآر چون دل عاشق كه حجره رارنگ سرشك عاشق شيدا برافگند
سردست سخت سنبله رز بخرمن آرتا سستيي بعقرب سرما برافگند
بيصرفه در تنور كن آن زرّ صرف راكو شعلهها بصرفه و عوّا «3» برافگند
گويي كه خرمگس پرداز خان عنكبوتبر پر سبز رنگ غُبيرا «4» برافگند
ماند بعنكبوت سطرلابِ آفتابزو ذرههاي لا يتجزا برافگند
از هر دريچه شكل صليبي چو روميانبر رنگرنگ روي بحيرا برافگند
نالنده اسقفي ز بر بستر پلاسرومي لحاف زرد بپهنا برافگند
______________________________
(1)- گوشماهي: پياله كوچك
(2)- هر هفت كرده: آراسته
(3)- صرفه و عوا: نام دو منزل از منازل قمر
(4)- غبيراء: نوعي گياه ريگستاني است
ص: 786 غوغاي ديو و خيل پري چون بهم رسندخيل پري شكست بغوغا برافگند
مريخ بين كه در زحل افتد پس از دهانپروين صفت كواكب رخشا برافگند
طاوس بين كه زاغ خورد و آنگه از گلوگاورس ريزهاي منقا برافگند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقانمي راز عاشقان شكيبا برافگند
ساقي تذرو رنگ و بطوق غبب چو كبكطوق دگر ز عنبر سارا برافگند
بر دست آن تذر و چو پاي كبوترانميبين كه رنگ عيد چه زيبا برافگند
... چون بَلبَله «1» دهان بدهان قدح بردگويي كه عَروه بال بعَفرا «2» برافگند
يا فاخته كه لببلب بچه آورداز حلق ناردان مصفا برافگند
خيكست «3» زنگي خفقان دار كز جگروقت دهانگشا همه صفرا برافگند
مطرب بسِحركاريِ هاروت در سَماعخجلت بروي زهره زهرا برافگند
انگشت ارغنون زن رومي بزخمه برتب لرزه تنا تننانا برافگند
چنگي بَده بلورين ماهيّ آبدار «4»چون آب لرزه وقت محاكا «5» برافگند
بربط كَريست هشت زبان كش بهشت گوشهر دم شكنجه دست توانا برافگند
نايست بسته حلق و گرفته دهان، چرااز سرفه خون قنينه حمرا برافگند
در چنبر دف آهو و گورست و يوز و سگكاين صف بر آن كمين بمدارا برافگند
حلق رباب بسته طنابست اسيرواركز درد حلق ناله بر اعضا برافگند
درّ دري كه خاطر خاقاني آوردقيمت ببزم خسرو والا برافگند ***
«6» صبحدم چون كله بندد آه دودآساي منچون شفق در خون نشيند چشم شبپيماي من
______________________________
(1)- بلبله: قنينه
(2)- عروه و عفرا: نام عاشق و معشوقي
(3)- مراد خيك شرابست
(4)- مراد از ده ماهي بلورين آبدار، ده انگشت است
(5)- محاكا، محاكات: باهم سخن گفتن، حكايت كردن
(6)- اين قصيده را در حبس شروانشاه سروده است
ص: 787 مجلس غم ساخته است و من چو بيد سوختهتا بمن راوق «1» كند مژگان مي پالاي من
تيرباران سحر دارم سپر چون نفگنداين كهن گرگ خشن باراني از غوغاي من
اين خماهن «2» گون كه چون ريمآهنم «3» پالود و سوختشد سكاهن «4» پوشش از درد دل درواي «5» من
مار ديدي در گيا پيچان كنون در غار غممار بين پيچيده بر ساق گياآساي من
اژدها بين حلقه گشته خفته زير دامنمز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهاي من
تا نترسند اين دو طفل هندو اندر مهد چشمزير دامن پوشم اژدرهاي جانفرساي من
دست آهنگر مرا در مار ضحاكي كشيدگنج افريدون چه سود اندر دل داناي من
آتشين آب از خوي خونين برانم تا بكعبكآسيا سنگيست بر پاي زمينپيماي من
جيب من بر صدره «6» خارا «7» عتابي «8» شد ز اشككوه خارا زير عطف «9» دامن خاراي من
روي خاكآلود من چون كاه بر ديوار حبساز رخم كهگل كند اشك زمين انداي من
چون كنار شمع بيني ساق من دندانهدارساق من خاييد گويي بخت دندانخاي «10» من
تا كه لرزان ساق من بر آهنينكرسي نشستميبلرزد ساق عرش از آه صور آواي من
بوسه خواهم داد ويحك بند پندآموز رالاجرم زينبند چنبروار شد بالاي من
در سيهكاري چو شبروي سپيد آرم چو صبحپس سپيد آيد سيه خانه بشب مأواي من
پشت بر ديوار زندان روي بر بام فلكچون فلك شد پرشكوفه نرگس بيناي من
محنت و من رويدرروي آمده چون جو ز مغزفندقآسا بسته روزن سقف محنتزاي من
غصه هرروز و يا رب يا رب هر نيمشبتا چه خواهد كرد يا رب يا رب شبهاي من
هست چون صبح آشكارا كاين صباح چند رابيم صبح رستخيزست از شب يلداي من
روزه كردم نذر چون مريم كه هم مريم صفاستخاطر روح القدس پيوند عيسيزاي من
______________________________
(1)- راوق: صافي شراب
(2)- خماهن: حجر الحديد
(3)- ريمآهن: چرك و زنگ آهن كه از آهن گداخته هنگام كوبيدن پتك جدا شود
(4)- سكاهن: مركب از سركه و آهن. رنگي سياه كه چرم را هنگام دباغي بدان رنگ كنند
(5)- دروا: واژگون و متحير
(6)- صدره: سينهپوش
(7)- خارا: نوعي از جامههاي ابريشمين
(8)- خاراي عتابي: خاراي مخطط
(9)- عطف: چين، آن قسمت از دامن كه برگردانده باشند.
(10)- بخت دندانخاي: كنايه از بخت ناموافق است.
ص: 788 نيست بر من روزه در بيماري دل ز آن مراروزه باطل ميكند اشك دهانآلاي من
اشك چشمم در دهان افتد گه افطار از آنكجز كه آب گرم پستي «1» نگذرد از ناي من
پاي من گويي بدرد كجروي مأخوذ بودپاي را اين دردسر بود از سر سوداي من
ز آنكه داغ آهنين آخر دواي دردهاست «2»ز آتشين آه من آهن داغ شد بر پاي من
ني كه يك آه مرا هم صد موكل بر سراستورنه چرخستي مشبك ز آه پهلوساي من
روي ديلم ديدم از غم موي شد زوبين مراهمچو موي ديلم اندر هم شكست اعضاي من
چون ربابم كاسه خشكست و خزينه خاليستپس طنابم در گلو افگندهاند اعداي من
اي عفي اللّه خواجگاني كز سر صفراي جاهخواندهاند امروز انار اللّه بر خضراي من
چون زر از پرواي عزت چون گل از پرواي عيشنيستشان پروانهوار از بيخودي پرواي من
چيست زر و گل بدست الا كه خار پاي عقلصيد خاري كي شود عقل سخن پيراي من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پيوند نهپس كجا پيوند سازد با دل يكتاي من
در تموزم برگ بيدي نه، ولي از روي قدربادزن شد شاخ طوبي از پي گرماي من
برگ خرمايم كه از من بادزن سازند خلقباد سردم در لبست و ريزريز اجزاي من
نافه مشكم كه گر بندم كني در صد حصارسوي جان پرواز جويد طيب جانافزاي من
نافه را كيمخت «3» رنگين سرزنشها كرد و گفتنيك بدرنگي نداري صورت زيباي من
نافه گفتش يافه كمگو كآيت معني مراستو اينك اينك حجت گويا دم بوياي من
آينه رنگي كه پيداي تو از پنهان به استكيميا فعلم كه پنهانم به از پيداي من
كعبهوارم مقتداي سبزپوشان فلككز وطاي عيسي آيد شقه ديباي من
در ممزج «4» باشم و ممزوج كوثر خاطرمدر معرج «5» غلطم و معراج رضوان جاي من
چند بيغاره «6» كه در بيغوله غاري شدياي پي غولان گرفته دوري از صحراي من
آبنوسم در بن دريا نشينم با صدفخس نيم تا بر سر آيم كف بود همتاي من
جانفشانم عقل پاشم فيض رانم دل دهمطبع عالم كيست تا گردد عمل فرماي من
علوي و روحاني و غيبي و قدسي زادهامكي بود در بند اسطقسات استقصاي من
______________________________
(1)- پست: آردي كه از گندم يا جو بريان كرده كنند
(2)- اشاره است به: آخر الدواء الكي
(3)- كيمخت: پوست دباغت شده چيندار، ساغري.
(4)- ممزج: مستراح
(5)- معرج: خانه پستي كه در آن راست نتوان ايستاد
(6)- بيغاره: سرزنش
ص: 789 دايه من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بودآخشيجان امهات و علويان آباي من
چون دو پستان طبيعت را بصبرآلود عقلدر دبستان طريقت شد دل والاي من
وز دگر سو چون خليل اللّه دروگرزادهامبود خواهر گير مريم مادر ترساي من
پرده فقرم مشيمه دست نطقم قابلهخاك شروان مولد و دار الادب منشاي من
ز ابتدا سرمامك «1» غفلت نبازيدم چو طفلز آنكه هم مامك رقيبم بود و هم باباي من ...
مالك الملك سخن خاقانيم كز گنج نطقدخل صد خاقان بود يك نكته غراي من
دست من جوزا و كلكم حوت و معني سنبلهسنبله زايد ز حوت از جنبش جوزاي من
گرچه از زن سيرتان كارم چو خنثي مشكل استحامله است از جان مردان خاطر عذراي من
گر بهفت اقليم كس دانم كه گويد زين دو بيتكافرم دار القمامه مسجد اقصاي من «2»
از مصاف بو لهب فعلان نپيچانم عنانچون ركاب مصطفي شد ملجاء و منجاي من ***
«3» بر سر شه ره عجزيم كمر بربنديمرخت همت ز رصدگاه خطر بربنديم
لاشه تن كه بمضمار غم افتاده رواسترخش جانرا بدلش نعل سفر بربنديم
بار محنت بدو بُختي شب و روز كشيمبُختيانرا جرس از آه سحر بربنديم
كاغذين جامه هدفوار علي اللّه زنيم «4»تا بتير سحري دست قدر بربنديم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاييمگه چو پيكان كمر از بهر حذر بربنديم
گه ز آهي كمر كوه ز هم بگشاييمگه ز دودي بتن چرخ كمر بربنديم
چون جهانرا نظري سوي وفا نيست ز اشكديده را سوي جهان راه نظر بربنديم
از سر نقد جواني چه طرف بربستيمكز بن كيسه او سود دگر بربنديم
ز آب آتشزده كز ديده دود سوي دهانتنگناي نفس از موج شرر بربنديم
چون قلم سرزده گرييم بخوناب سياهزيوري چون قلم از دود جگر بربنديم
دل كه بيمار گرانست بكوشيم در آنكروزن ديده بخوناب مگر بربنديم
______________________________
(1)- سرمامك: نوعي از بازي اطفال بود
(2)- دار القمامه: نام ديري در بيت المقدس
(3)- اين تركيببند را در مرثيه پسر خود رشيد الدين گفته است.
(4)- كاغذين جامه: جامه كاغذين كه متظلمان ميپوشيدند. هدفهاي تير را نيز براي تعليم از كاغذ ميساختند.
ص: 790 اين سيهجامه عروسان را در پرده چشمحالي از اشك حليهاي گهر بربنديم
تيرباران سحر هست كنون ز آتش آهنوك پيكان را قاروره بسر بربنديم
بام گردون بتوانيم شكست از تف آهراه غم را نتوانيم كه در بربنديم
نهنه ما را هنري نيست كه گردون شكنيمخويشتن چند بفتراك هنر بربنديم
ناله مرغيست بپر نامه بر غصه مامرغ را نامه سربسته بپر بربنديم
بس سبكپر مپر اي مرغ كه مي نامه بريتا ز رخ پاي ترا خرده زر بربنديم
چون سكندر پس ظلمات چه مانديم كنونسدّ خون پيش دو يأجوج بصر بربنديم
خاك را جاي عروسي است كه دُردانه دروستنو نوش عقد عروسانه ببر بربنديم
بگذاريم زر چهره خاقاني راحُلي آريم و بتابوت پسر بربنديم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشيدقبله مادر و دستور پدر بود رشيد
مشكل حال چنان نيست كه سرباز كنمعمر در سر شده بينم چو نظر باز كنم
دارم از چرخِ تُهي دَو گله چندانكه مپرسدوجهان پر شود ار يك گله سر باز كنم
شبروان بار ز منزل بسحر بربندندمن سربار تظلم بسحر باز كنم
ناله چون دود بپيچيد و گره شد در برچكنم تا گره ناله زبر باز كنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقه آهميزنم بر در اميد مگر باز كنم
زير پوشست مرا آتش و بالاپوش آبلاجرم گوي گريبان بحذر باز كنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشتاهل كو تا سر خوناب جگر باز كنم
سلوت «1» دل ز كدام اهل وفا دارم چشمچشم همت ز كدام اهل خبر باز كنم
رشته جان كه چو انگشت همه تن گره استبكدامين سرانگشت هنر باز كنم
غم كه چون شير بكشتي كمرم سخت گرفتمن سگ جان ز كمر دامنتر باز كنم
با چنين شير كمر گير كمر چون بندمتا نبرد كمر عمر كمر باز كنم
نزنم بامزَدِ «2» لهو و دَرِ كام كه منسر بديوار غم آرم چو بصر باز كنم
______________________________
(1)- سلوت: خوشي
(2)- بامزد: كوس و نقاره
ص: 791 كاه ديوار و گل بام بخون ميشويمپس درين حال چه ديوار بطر باز كنم
خار غم در ره و پس شاددلي ممكن نيستكاژدها حاضر و من گنج گهر باز كنم
خواستم كز پي صيدي بپرم باشه «1» مثالصرصر حادثه نگذاشت كه پر باز كنم
بر جهان مينكنم باز بيكبار دو چشمچشمدرد عدمم باد اگر باز كنم
از سر غيرت چشمي بخرد بردوزموز پي عبرت چشمي بخطر باز كنم
هفتدر بستم بر خلق و اگر آه زنمهفتپرده كه فلك راست زبر باز كنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم كشتپس بمردم بچه دل چشم دگر باز كنم
ز آهنينجان كه درين غم دل خاقاني راستخانه آتش زده بينند چو در باز كنم
بروم بر سر خاك پسر خاك بسركفن خونين از روي پسر باز كنم
اي مه نو ز شبستان پدر چون شدهايوي عطارد ز دبستان پدر چون شدهاي ...
***
سبحه در كف ميگذشتم بامدادبانگ ناقوس مغان بيرون فتاد
مصحفي در بر حمايل داشتمميفروشي از دكان بيرون فتاد
بند زر از مصحفم در وجه ميبستد و راز نهان بيرون فتاد
پشت خمدرخم شدم وز درد جامخوردم و هوش از روان بيرون فتاد
يك نشان دُرد بر دراعه مانددوستي ديد و نشان بيرون فتاد
دشمنان بيرون ندادند اين حديثاين حديث از دوستان بيرون فتاد
جور ميكش همچنان خاقانياخاصه كانصاف از جهان بيرون فتاد ***
شاهد روز از نهان آمد برونخوانچه زر ز آسمان آمد برون
چهره آن شاهد زربفتپوشاز نقاب پرنيان آمد برون
نقب در ديوار مشرق برد صبحخشت زرين ز آن ميان آمد برون
______________________________
(1)- باشه: مرغي شكاريست
ص: 792 شاه انجم از قباي فستقيهمچو فستق ز استخوان آمد برون
نعره مرغان برآمد كالصبوحبيدلي از بند جان آمد برون
بامدادان سوي مسجد ميشدمپيري از كوي مغان آمد برون
من ببانگ مؤذنان كز خمكدهبانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقي توبه شكسته همچو مناز طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و اندر خانه بردبا من از راز نهان آمد برون
گفت مي خور تا برون آيي ز پوستلاله نيز از پوست ز آن آمد برون
ميخوري به كز ريا طاعت كنيگفتم و تير از كمان آمد برون
پاي رندان بوسه زن خاقانياخاصه پايي كز جهان آمد برون ***
خاقانيا چو آب رخت رفت در سؤالمستان نوال كس كه وبال آشناي اوست
بر خستگي دل مطلب مرهم قبولنه دل نه مرهمي كه جراحتفزاي اوست
آنرا كه بشكنند نوازش كنند بازيعني كه چون شكست نوازش دواي اوست
پنداري آن شتر كه شكستند گردنشپر زر از آن كنند كه آن خونبهاي اوست
گيرم كه كان زر شود آن گردن شتراو را ز زر چه سود كه سودش بقاي اوست ***
خاقانيا ز نانطلبي آب رخ مريزكآن حرص كآب رخ برد آهنگ جان كند
آدم ز حرص گندم نان ناشده چه ديدبا آدمي مطالبه نان همان كند
بس مور كو ببردن نان پارهيي ز راهپي سوده كسان شود و جان زيان كند
آن طفل بين كه ماهيكان چون كند شكاربر سوزن خميده چو يكپاره نان كند
از آدمي چه طرفه كه ماهي در آب نيزجانرا ز حرص در سر كار دهان كند ***
زري كه نقد جوانيست گم شد از كف عمردرين سراچه خاكي كه دل خرابم ازو
ص: 793 بآب ديده نبيني كه خاك ميشويمبدان طمع كه زر عمر بازيابم ازو ***
هركه بر كس دهد شكستن دلشكند شاخ عمر و برنخورد
بر عزيزان كسي كه خواري كردزود گردد ذليل و درگذرد
هركه آرد بروي نيكان بدهم نتيجه بدش به پي سپرد ***
ز آن زلف مشك رنگ نسيمي بما فرستيك بوي سر بمهر بدست صبا فرست
ز آن لب كه تا ابد مدد جان ما ازوستنوشي بعاريت ده و بوسي عطا فرست
چون آگهي كه شيفته و كشته توايمروزي براي ما زي و ريزي بما فرست
بندي ز زلف كم كن و زنجير ما بسازقندي ز لب بدزد و بما خونبها فرست
بردار پرده از رخ و از ديدههاي مانوري كه عاريه است بخورشيد وافرست
گاهي بدست خواب پيام وصال دهگه بر زبان باد سلام وفا فرست
خاقاني از تو دارد هر دم هزار دردآخر از آن هزار يكي را دوا فرست ***
خوي او از خامكاري كم نكردسينه ما سوخت چشمش نم نكرد
دشمنان با دشمنان از شرم خلقآشتي رنگي كنند آن هم نكرد
از مكن گفتن زبانم موي شداو هنوز از جور مويي كم نكرد
روزي از روي خودم چون روي خودجان غم پرورد را خرم نكرد
سينهام ز آن پس كه چون گوهر بسفتچون صدف بشكافت پس مرهم نكرد
عشق او تا بر سر من آب خوردآبخورد جانم الا غم نكرد
در جفا همجنس عالم بود ليكآنچه او كرد از جفا عالم نكرد
خار غم در راه خاقاني نهادوز پي برداشتن قد خم نكرد ***
پيام دوست نسيم سحر دريغ مداربياز گوشهنشينان خبر دريغ مدار
ص: 794 بچشم من نكند هيچ كار سرمه نورغبار تازه ازين رهگذر دريغ مدار
كنون كه بر كف تست آبروي من موقوفز دامنم گهر اي چشم تر دريغ مدار
علاج رخنه دل به ازين نميباشددوباره كاوش يك نيشتر دريغ مدار
بجام پير مغان بر ز هوش خاقانيبراي گمشدهيي راهبر دريغ مدار ***
اي دوست غم تو سربسر سوخت مراچون شمع ببزم درد افروخت مرا
من گريه و سوز دل نميدانستماستاد تغافل تو آموخت مرا ***
غم كرد رياض جان مه و سال مراآيينه ندارد دل بدحال مرا
صياد ز بسكه دوستم ميداردبسته است در آغوش قفس بال مرا ***
اي گوهر گُم بوده كجا جوييمتپاي آبله در كوي بلا جوييمت
از هر دهني يكانيكان پرسيمتوز هر وطني جداجدا جوييمت ***
امشب شب آن نيست كه در خانه روندوز يار يگانه سوي بيگانه روند
امشب شب آنست كه جانهاي عزيزدر آتش اشتياق مستانه روند ***
اي روي ترا رنگ چو گلنار مخسبوي لعل لبان تو شكربار مخسب
اي نرگس پرخمار خونخوار مخسبامشب شب عشرتست زنهار مخسب
5