گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
08- سيف اسفرنگي «1»





مولانا سيف الدين الاعرج از اهل اسفرنگ ماوراء النهر بود و بهمين سبب او را سيف اسفرنگي يا سيف اسفرنگ گويند. در باره او نوشته‌اند كه در خطه خوارزم نشوونما يافته و بانواع علوم آراسته بود.
هدايت ميگويد كه او در عهد ايل ارسلان خوارزمشاه از بخارا بخوارزم رفت و دولتشاه
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا چاپ هند 79- 81؛ آتشكده آذر چاپ هند ص 317- 318؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 252- 254. فهرست كتب خطي مجلس شوراي ملي، ص 314 كه حاوي اطلاعات سودمندي درباره سيف است.
ص: 795
مسافرت او را بخوارزم در اوايل عهد اين سلطان دانسته و گفته است چون سيف الدين بخدمت ايل ارسلان رسيد «ايل ارسلان او را مراعات كلي نموده فرمود كه جواب قصيده خاقاني بگويد. مطلع اينست:
صبحدم چون كله بندد آه دودآساي من‌چون شفق در خون نشيند چشم شب‌پيماي من مولانا سيف الدين اين قصيده را در بحر و رديف موافق جواب گفته فاما در قافيه مخالف است. چون بمجلس برد آن قصيده را فضلا نپسنديدند. مطلع آن قصيده اينست:
شب چو برگيرد نقاب از هودج اسرار من‌خفته گيرد صبح را چشم دل بيدار من مولانا سيف الدين در معذرت گفت كه اين قافيه را بطبع خوشاينده‌تر يافتم. بعد از آن قصيده خاقاني را بهمان قافيه و رديف حواب ميگويد، مطلعش اينست:
تاز اكسير قناعت شد طلا سيماي من‌گنج باد آورد گيتي گشت خاك پاي من
از كلاه فقر تا تركي مرا آمد نصيب‌جبهه اكليل سايد فرق گردون‌ساي من» آذر ميگويد كه سيف اسفرنگ بعد از فتح ختا و لقب يافتن سلطان محمد خوارزمشاه به سنجر ثاني، او را بدين لقب ستود و گويا سرگذشت او را با سرگذشت ضياء خجندي خلط كرده باشد «1».
از مجموع سخنان تذكره‌نويسان چنين مستفاد ميشود كه سيف اسفرنگ شاعر دوره خوارزمشاهان از عهد ايل ارسلان (551- 567) تا عهد سلطان محمد خوارزمشاه بود و حتي چنانكه گفته‌اند چون در 672 در هشتاد و پنج سالگي فوت كرده پس قسمت اعظم دوره مغول را هم بزعم اينان درك نموده است.
بايد ديد سخن تذكره‌نويسان تا چه حد درست است. گويا مؤلفاني كه نام برده‌ايم قسمتي از اواخر حيات شاعر را شناخته و تمام اطلاعات خود را منحصر بدان ساخته و با اشتباهاتي راجع بتاريخ وفات و امتداد حياتش همراه كرده باشند.
وي چنانكه از اشعارش برميآيد معاصر شمس خاله و ضياء الدين خجندي و مجير الدين بيلقاني بوده و با آنان مشاعره و معارضه داشته است. از ميان ممدوحان او
______________________________
(1)- رجوع شود به جهانگشاي جويني ج 2 ص 79
ص: 796
از همه قديمتر سلطان سنجر سلجوقي (511- 552) است (؟) از ممدوحان ويند: خسرو ملك غزنوي (559- 583) و تاج الدين محمود خان بن محمد ارسلان (م. 558) كه بعد از سنجر چندي بجاي او سلطنت داشت و آخر بدست مؤيد الدين آي‌ابه كور شد؛ وي بيشتر خوارزمشاهان را مدح مي‌گفت و «سنجر» را در قصائد او بايد محمد خوارزمشاه ملقب به سنجر ثاني دانست.
تاريخ وفات سيف اسفرنگي را تذكره‌نويسان 672 نوشته و گفته‌اند هنگام وفات هشتاد و پنج ساله بود. اگر صحت اين قول را بپذيريم بايد ولادت او در سال 587 اتفاق افتاده باشد و حال آنكه اين شاعر معاصر سنجر و محمود خان بن محمد ارسلان بوده و آنانرا ستوده است يعني سنجر را كه بسال 552 درگذشته 35 سال پيش از ولادت خود (!) مدح گفته و محمود خان را كه در سال 557 بفرمان مؤيد آي‌ابه كور شده و در 558 درگذشته بيست سال پيش از آنكه بجهان آيد (!)
نكته ديگر آنكه تاريخ يكي از قصائد شاعر معلوم است كه در حدود سال 542 سروده شده و آن قصيده‌ييست بمطلع:
سركش اي خاك سمرقند و بدين فتح بنازكه دري بر تو ز آثار سعادت شده باز درين قصيده شاعر بغيبت شش ساله محمود خان از سمرقند و بازگشت او بعد از شش سال بدان شهر اشاره كرده و گفته است:
اندرين غيبت شش‌ساله كه روز و شب اوبود چون آتش غم عمر كه و روح‌گداز و گويا اين غيبت شش‌ساله از حدود سال 536 آغاز شده بود كه بر اثر غلبه كفار ختابر ماوراء النهر خاقان ناگزير بخراسان رفت و تا سال 542 در آن ديار بماند و بعد از آن بسمرقند بازگشت و شش سال بعد از بازگشت او بود كه غزان بر سنجر غلبه يافتند و او را اسير كردند و در همين اوان بود كه انوري قصيده خود را بمطلع:
بر سمرقند اگر بگذري اي باد سحرنامه اهل خراسان بسوي خاقان بر به محمود خان فرستاد و اگر اين تاريخ (يعني 542) را براي قصيده سيف اسفرنگي بپذيريم بطلان قول تذكره‌نويسان بيشتر آشكار ميشود.
بهرحال تاريخ 672 و 666 را براي سال وفاتش نوشته‌اند در حالي كه در بعض نسخ
ص: 797
ديوانش بيتي است دال بر ولادتش در سال 581 هجري كه 571 نيز مي‌توان خواند (؟). از اشعار اوست:
چو ز حرف ما گذشتي قلمي در آسمان كش‌بمثال لاابالي خط نسخ در جهان كش
ز گشادنامه دل رقم خيال كم كن‌ز هواي خود چو عنقا پروبال در نهان كش
بعيار سكه خود گهري اگر نداري‌رقمي بقدر آن بر سر سنگ امتحان كش
غم اگر دو اسبه آيد بنظاره‌گاه جانت‌تو جنيبت روان پيش ركاب او روان كش
ز من شكسته از غم سخني درست بشنوچو گزير نيست باري غم عشق شادمان كش
سر سركش هوا را بعنان دل چو بستي‌بهواي خويش زين كن چو ستور زير ران كش
چو صبا همه روان باش و ره وفا بدل روچو چراغ ساده‌دل گرد و جفاي جان‌بجان كش
ز خمار جام عشق ار دل تو سبك نگرددز شراب روح ريحان دو سه سر مي گران كش
خرد يگانه‌رو را بدو دور بي‌خبر كن‌ز ميان خانه غم قدري بر آستان كش
بحساب دوستگاني بروان عقل مرده‌ز خمارش ار بود دردسري برايگان كش ***
چو چتر دعوي شب سايه از جهان برداشت‌فلك ز افسر خورشيد سايبان برداشت
سوار يكتنه مهر چون برون آمدبنيزه خال شب از روي آسمان برداشت
هزار حلقه درع فلك بيك حمله‌سپيده‌دم بسر آتشين‌سنان برداشت ***
آنرا كه غمزه تو ز كشتن امان دهداينست خونبها كه بياد تو جان دهد
تيريست فرقت تو كه پيكانش از اجل‌در آتش دل آرد و آب روان دهد
بگشاي لب بخنده كه صفراي عشق راتسكين اگر دهد شكر و ناردان دهد
شمعي است عارض تو كه پروانه خردتن در عذاب او بدل ريسمان دهد ***
چون خيمه زد شهنشه سياره در حمل‌شد باز روح ناميه را نوبت عمل
نزديك شد كه باز عروسان باغ رامشاطه صبا كند از پرنيان حلل
ص: 798 بند قباي غنچه گشايد دم صبانقش نسيج لاله كند خامه ازل
در پرده‌هاي راست سرايند بلبلان‌هر ساعتي بروي غزالان گل غزل
از فيض ژاله جام بلورين شود حباب‌وز رنگ لاله كأس عقيقين شود وحل
از ذره‌هاي خاك كه برخيزد از صباگردد بياض ديده اجرام مكتحل
از قطره‌هاي خون دل و چشم عاشقان‌بندد بباغ شاخ گل ارغوان كلل
زنده شود زمين ز نسيم صبا چنانك‌شمع سيادت از گهر سيّد اجلّ ***
اي باد صبا مرا بكامي برسان‌وز من بنگار من پيامي برسان
در طره او دليست ما را زنهارگر زنده بيا بيش سلامي برسان ***
چون حرف تو با باد صبا ميگويم‌او از ستمت من از جفا مي‌گويم
باري ز تو نيستم زماني غافل‌يا ميشنوم نام تو يا مي‌گويم

59- نظامي گنجه‌يي‌
اشاره
حكيم جمال الدين ابو محمد الياس بن يوسف بن زكي بن مؤيد نظامي گنجه‌يي از استادان بزرگ و از اركان شعر فارسي است.
نام و نسب او را در كتب و مآخذ قديم مشوش نوشته‌اند. عوفي «1» او را «الحكيم الكامل نظامي الگنجه» نوشته و شرحي ديگر از اسم و نسب او نداده است. او خود نام و نسب خويش را در بعضي ابيات آورده و بنابرآن اشارات نام او الياس و اسم پدرش يوسف بن زكي بن مؤيد بوده است:
در خطّ نظامي ار نهي گام‌بيني عدد هزار و يك نام
و الياس كالف بري ز لامش‌هم با نود و نه است نامش
ز اينگونه هزار و يك حصارم‌با صد كم يك سليح دارم «2» ***
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 396
(2)- نظامي- 1001- اسماء اللّه. الياس- الف- 99- اسماء حسني؛ پس وي از يك طرف در حصار اسماء اللّه و از طرف ديگر در پناه اسماء حسني و از آفات محفوظ است.
ص: 799 گر شد «1» پدرم بسنت جدّيوسف پسر زكي مؤيد
با دور بداوري چه كوشم‌دور است نه جور، چون خروشم اما كنيه ابو محمد را تذكره‌نويسان «2» براي او نوشته‌اند و قديمترين جايي كه بدان اشاره شده آثار البلاد قزويني است كه اسم او را در ذيل «جنزه» ابو محمد النظامي آورده است و چون مستبعد بنظر نميرسد نقل كرده‌ايم. غير ازين آنچه در تذكره‌ها و مآخذ راجع به كنيه و لقب و اسم و نسب او آمده است، مانند نظام الدين احمد الياس بن ابو يوسف بن مؤيد المطرزي (هدايت)، و جمال الدين ابو محمد يوسف بن مؤيد، باطل بنظر ميآيد، و قول حاجي خليفه در ذيل خمسه نظامي «3» اقرب بصوابست كه اسم او را جمال الدين الياس بن يوسف بن مؤيد الگنجوي دانسته است. مادر نظامي چنانكه خود اشاره كرده است «4» از نژاد كرد بوده و خال او عمر نام داشته است «5» و شاعر علاوه برين از فرزند خود بنام محمد و زني بنام آفاق نام برده و بدو زن ديگر كه همه پيش از مرگ شاعر در گذشته‌اند نيز در اشعار خويش اشاره كرده است. دولتشاه «6» و هدايت او را برادر قوامي مطرزي گنجوي دانسته‌اند ولي برين گفته دليلي در دست نيست.
مولد شاعر را همه تذكره‌نويسان گنجه دانسته‌اند و او خود نيز در اشعار خويش نسبت خود را بگنجه تصريح كرده است «7» ولي بعضي از تذكره‌نويسان بدليل دو بيت
______________________________
(1)- شدن: رفتن. فوت شدن
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 637
(3)- كشف الظنون بند 724
(4)-
گرما در من رئيسه كردمادر صفتانه پيش من مرد
از لابه‌گري كرا كنم يادتا پيش من آردش بفرياد
(5)-
گر خواجه عمر كه خال من بودخالي شدنش وبال من بود
از تلخ گواري نواله‌ام‌در ناي گلو شكست ناله‌ام
(6)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 81
(7)-
نظامي ز گنجينه بگشاي گنج‌گرفتاري گنجه تا چند چند
نظامي كه در گنجه شد شهربندمباد از سلام تو نابهره‌مند
گنجه گره كرده گريبان من‌بي‌گرهي گنج عراق آن من
ص: 800
كه گويا الحاقي است «1» اصل او را از قهستان قم دانسته‌اند. بهرحال نظامي از گنجه بيرون نرفته و همه عمر را درين شهر گذرانده است، مگر سفر كوتاهي كه بدعوت قزل ارسلان بيكي از بلاد نزديك گنجه كرد و در مجلس قزل ارسلان با نهايت اعزاز و اكرام پذيرفته شد «2».
تاريخ ولادت او معلوم نيست ليكن با دقت در بعضي از اشعار او ميتوان آنرا در حدود سال 530 يا اندكي بعد از آن دانست زيرا هنگام سرودن مخزن الاسرار كه بنابر آنچه خواهيم ديد در سال 570 ساخته شده جوان بود «3» و گويا هنوز بچهل سالگي نرسيده و نقد چهل سالگي را انتظار مي‌كشيده است «4». پس بايد در حدود سال 530 يا نزديك بآن سال ولادت يافته باشد و بر رويهم قبول اين سال براي ولادت شاعر بيشتر از قبول سالهاي 535 كه «باخر» پذيرفته است «5» و سال 533- 540 كه مرحوم وحيد دستگردي در مقدمه گنجينه گنجوي ذكر نموده مقرون باحتياطست.
دولتشاه سمرقندي «6» او را از مريدان اخي فرج زنجاني شمرده است. خواه اين قول صحيح باشد يا غلط تعلق خاطر نظامي بتصوف و ايراد افكار صوفيانه از اشعار او لايح است و زندگاني وي نيز با زهد و اعتكاف همراه و از التزام دربارهاي ملوك دور بوده است.
تاريخ وفات نظامي هم بصورتهاي گوناگون ذكر شده است مثلا دولتشاه (چاپ هند) آنرا سال 570 و چاپ اروپا سال 576 و حاجي خليفه در كشف الظنون 596 «7» و 597 «8» و لطفعلي بيك آذر سال 589 و هدايت در سال 576 و تقي الدين كاشي در سال
______________________________
(1)-
چو در گرچه در بحر گنجه گمم‌ولي از قهستان شهر قمم
بتفرش دهي هست «تا» نام اونظامي از آنجا شده نام‌جو
(2)-
كه ناگه پيكي آمد نامه در دست‌بتعجيلم درودي داد و بنشست
كه سي روزه سفر كن كاينك از راه‌بسي فرسنگي آمد موكب شاه
(3)- مخزن الاسرار چاپ مرحوم وحيد دستگردي، ص 148
(4)-
طبع كه با عقل بد لالگيست‌منتظر نقد چهل سالگيست ...
يار كنون بايدت افسون مخوان‌درس چهل سالگي اكنون مخوان
(5)- تاريخ الادب في ايران ترجمه از ج 2 تاريخ ادبيات برون، ص 507
(6)- تذكرة الشعرا ص 82
(7)- كشف الظنون چاپ تركيه 1941، بند 704
(8)- ايضا بند 1638 و 724
ص: 801
606 نوشته‌اند و در نتايج الافكار «1» سال 602 آمده و در تذكره ميخانه چنين آمده است كه او 84 سال بزيست «2» و درين صورت فوت او در سال 614 اتفاق افتاد و با تحقيقي كه درباره سال ختم اقبالنامه و تقديم آن در آخرين بار به ملك القاهر عز الدين ابو الفتح مسعود بن نور الدين صاحب موصل (607- 615) در كتاب حماسه‌سرايي در ايران كرده‌ايم «3» تاريخ 619 را براي سال فوت نظامي صحيح‌تر دانسته‌ايم ليكن در اينجا با ولادت نظامي در حدود سال 530 و قبول 84 سال عمر براي او بايد سال 614 را انتخاب كرد.
معاصران وي از سلاطين همان كسانند كه ضمن بحث از آثار او، كه هريك را بپادشاهي و گاه پادشاهاني تقديم داشته است، ذكر خواهيم كرد. اما از شاعران معاصر خود نظامي تنها با خاقاني ارتباط داشته است و بعد از فوت آن استاد در سال 595 در مرثيت او گفت:
همي‌گفتم كه خاقاني دريغا گوي من باشددريغا من شدم آخر دريغا گوي خاقاني مدفن نظامي در گنجه تا اواسط عهد قاجاري باقي بود، بعد از آن رو بويراني نهاد تا باز بوسيله دولت محلي آذربايجان شوروي مرمت شد.
نظامي غير از ديواني كه عدد ابيات آنرا دولتشاه بيست هزار بيت نوشته و اكنون مقداري از آن در دست است، كه مرحوم وحيد دستگردي بنام گنجينه گنجوي فراهم آورده و علاوه بر آن هم ابيات كثيري در جنگهاي قديم بنظر رسيده، پنج مثنوي مشهور بنام پنج گنج دارد كه آنها را عادة خمسه نظامي ميگويند.
مثنوي اول از پنج گنج مخزن الاسرار است مشتمل بر حدود 2260 بيت در بحر سريع كه شاعر آنرا بنام فخر الدين بهرامشاه بن داود پادشاه ارزنگان كه از متابعان قلج ارسلان پادشاه سلجوقي آسياي صغير بوده و بسال 622 درگذشته است «4» ناميده. بنابر آنچه ابن بي‌بي آورده فخر الدين بهرامشاه در برابر اين تحفه پنج هزار دينار و پنج سر استر رهوار
______________________________
(1)- نقل از دانشمندان آذربايجان ص 384
(2)- مقاله مرحوم محمد علي خان تربيت بنام مثنوي و مثنوي‌گويان ايران در مجله مهر شماره 8 سال 5 ص 810- 811
(3)- حماسه‌سرايي در ايران چاپ دوم. تهران 1333 ص 345- 348
(4)- مختصر سلجوقنامه ابن البيبي، ليدن 1902 ص 21 ببعد.
ص: 802
نظامي را جايزه فرمود «1».
مثنوي مخزن الاسرار در حدود سال 570 هجري ساخته شده و اين معني از بيت ذيل كه خطاب بحضرت ختمي‌مرتبت است مستفاد ميشود:
پانصد و هفتاد بس ايام خواب‌روز بلند است بمجلس شتاب اين مثنوي كه نخستين منظومه شاعر است، و چنانكه قبلا اشاره كرده‌ايم نظامي آنرا اندكي پيش از چهل سالگي خود ساخت «2»، از امهات مثنويهاي فارسي و مشتمل است بر مواعظ و حكم در بيست مقاله.
مثنوي دوم منظومه خسرو و شيرين است. اين منظومه را نظامي بسال 576 بپايان برده و گفته است:
گذشته پانصد و هفتاد و شش سال‌نزد بر خط خوبان كس چنين فال خسرو و شيرين در 6500 بيت به بحر هزج مسدس مقصور و محذوف است و راجع بداستان عشقبازي خسروپرويز با شيرين ساخته و به اتابك شمس الدين محمد جهان پهلوان بن ايلدگز (568- 581) تقديم شده و بعد از سال 576 نيز شاعر در آن تجديد نظرهايي ميكرده است و علاوه بر جهان‌پهلوان نام طغرل بن ارسلان سلجوقي (573- 590) و قزل ارسلان بن ايلدگز (581- 587) نيز در آن منظومه آمده است.
داستان عشقبازيهاي خسرو و شيرين از جمله داستانهاي اواخر عهد ساساني است كه در كتبي از قبيل المحاسن و الاضداد جاحظ و غرر اخبار ملوك الفرس ثعالبي و شاهنامه فردوسي آمده است. درين داستانها عشقبازي خسرو با شيرين كنيزك ارمني از عهد هرمز آغاز شده و همين كنيزك است كه بعدها از زنان مشهور حرمسراي خسرو گرديد ليكن در خسرو و شيرين نظامي شيرين شاهزاده ارمني است. گويا اين داستان بعد از قرن چهارم تا دوره نظامي توسعه و تغييراتي يافته و با صورتي كه در خسرو و شيرين مي‌بينيم بنظامي رسيده باشد.
______________________________
(1)- مختصر سلجوقنامه ابن بي‌بي، ص 22
(2)- رجوع شود بهمين كتاب ص 800
ص: 803
مثنوي سوم منظومه ليلي و مجنون است كه نظامي آنرا در سال 584 «1» بنام شروانشاه ابو المظفر اخستان بن منوچهر ساخته است. ليلي و مجنون را نظامي در چهار هزار و هفتصد بيت و در مدتي اندك (كمتر از چهار ماه) سرود «2» و گويا بعدا نيز در آن تجديدنظرهايي كرده و اين كار را در حدود سال 588 بپايان برده است «3». داستان عشق غم‌انگيز مجنون (قيس بن ملوح بن مزاحم) از قبيله بني عامر و ليلي بنت سعد هم از آن قبيله، از داستانهاي قديم عرب بوده است. ابن النديم در شمار عشاقي كه در جاهليت و اسلام ميزيسته و كتبي در اخبار آنان تأليف شده است، كتابي را هم بنام مجنون و ليلي نام ميبرد «4» و علاوه برين ابن قتيبه «5» و ابي الفرج اصفهاني «6» و ابن نباته «7» و غيره نيز باين داستان اشاره مفصل كرده‌اند. بنابرين نظامي در ابداع اصل اين داستان هم مبتكر نبوده ولي خود هنگام نظم در آن تصرفات بسيار كرده است.
مثنوي ديگر بهرامنامه يا هفت‌پيكر يا هفت‌گنبد است كه شاعر بسال 593 «8» بنام علاء الدين كرپ ارسلان «9» پادشاه مراغه در 5136 بيت ساخته و بوي تقديم داشته است. اين منظومه راجع است بداستان بهرام گور (بهرام پنجم ساساني 420- 438 ميلادي) كه از قصص معروف دوره ساساني بوده است. درين منظومه
______________________________
(1)-
آراسته شد به بهترين حال‌در سلخ رجب به ثي و في دال
تاريخ عيان كه داشت با خودهشتاد و چهار بعد پانصد
(2)-
اين چار هزار بيت اكثرشد گفته بچار ماه كمتر
گر شغل دگر حرام بودي‌در چارده شب تمام بودي
(3)-
در روز دوشنبه آمد آخراز لطف خداي فرد قاهر
پانصد هشتاد و هشت بر سربگذشته ز هجرت پيمبر
(4)- الفهرست چاپ مصر ص 425
(5)- الشعر و الشعرا چاپ ليدن 1810 ميلادي ص 355- 364
(6)- الاغاني چاپ بيروت ج 1 ص 304- 344 و ج 2 ص 2- 17.
(7)- سرح العيون چاپ مصر ص 244- 247
(8)-
از پس پانصد و نود سه بر آن‌گفتم اين نامه را چو ناموران
روز بر چارده ز ماه صيام‌چار ساعت ز روز رفته تمام
(9)-
عمده مملكت علاء الدين‌حافظ و ناصر زمان و زمين
شاه كرپ ارسلان كشورگيربه ز الب‌ارسلان بتاج و سرير
ص: 804
نخست نظامي شرحي از سرگذشت بهرام را در كودكي و جواني تا وصول بسلطنت و كارهاي بنام او آورده و آنگاه بداستان او با هفت‌دختر از پادشاهان هفت‌اقليم اشاره كرده است كه براي هريك گنبدي برنگي خاص ساخته بود و هر روز از هفته مهمان يكي از آنان بوده و قصه‌يي از هريك شنيده است. اين هفت داستان كه نظامي از زبان هفت عروس حصاري آورده حكايات غريبه دلچسبي است كه هريك منظومه خاصي شمرده ميشود. بعد ازين داستانها نظامي از پريشاني كار ملك بر اثر غفلت بهرام از كارها و حمله ملك چين بايران و داستان ظلمهاي وزير و انتباه بهرام و سرگذشت او را تا آنجا ميآورد كه در دنبال گور بغاري رفت و ديگر بازنگشت.
پنجمين مثنوي از پنج گنج اسكندرنامه است. اين كتاب مجموعا در 10500 بيت و شامل دو قسمت است كه نظامي قسمت نخستين را «شرفنامه» و دومين را «اقبالنامه» ناميده است. نظامي خود درباره شرفنامه چنين گويد:
ازين آشنا روي تر داستان‌خُنيده «1» نباشد بر راستان ...
... از آن خسروي مي كه در جام اوست‌شرفنامه خسروان نام اوست و نيمي از داستان اسكندر را در آن گفته و باقي را در نيمه ديگر آورده و درين باب چنين سروده است:
چو شد نيمي از اين بنا مهره بست‌مرا نيمه عالم آمد بدست
دگر نيمه را گر بود روزگارچنان گويم از طبع آموزگار
كه خواننده را سر برآرد ز خواب‌برقص آورد ماهيان را در آب و در باب اقبالنامه چنين آورده است:
كنون بر بساط سخن‌گستري‌زنم كوس اقبال اسكندري كتاب شرفنامه را نظامي بنام اتابك اعظم نصرة الدين ابو بكر بن محمد جهان پهلوان از اتابكان آذربايجان درآورده و بدو تقديم كرده است.
در بعضي از نسخ اسكندرنامه قسمت اقبالنامه مصدّر است بنام الملك القاهر
______________________________
(1)- خنيده: مشهور
ص: 805
عز الدين ابو الفتح مسعود پسر نور الدين ارسلان صاحب موصل (607- 615) «1» و بلافاصله بعد ازين ابيات نام يكي ديگر از امرا يعني نصرة الدين ابو بكر بيشكين برادر- زاده قزل ارسلان كه بعد از وفات او در سال 587 جاي عم را در آذربايجان گرفته بود، نيز ميآيد. ازين اسامي سه‌گانه چنين مستفاد ميشود كه اسكندرنامه دو سه بار بنام دو سه تن از امرا درآمده و اين اسامي و ابيات در نسخ بعدي بهم مخلوط شده و مايه اشتباه اسامي بيكديگر گرديده است و در پايان اقبالنامه ابياتي هست كه دلالت بر اهداء آن بعز الدين مسعود مي‌كند:
بپايان شد اين داستان دري‌بفيروزفالي و نيك‌اختري
چو نام شهش فال مسعود بادو زين داستان شاه محمود باد اگر اين ابيات الحاقي نباشد تاريخ ختم اسكندرنامه بعد از سال 607 يعني بعد از سال جلوس عز الدين مسعود بر تخت حكمراني موصل است و اين تاريخ با تاريخ ختم اقبالنامه بنابر بيت ذيل سازگار نيست.
بتاريخ پانصد نود هفت سال‌چهارم محرم بوقت زوال زيرا بين اين تاريخ و جلوس عز الدين مسعود ده سال فاصله است، و آنگاه بنابر ابياتي كه در آخر اسكندرنامه آمده و بنابر آنها نظامي شصت و سه سال و شش ماه عمر كرده است «2» وفات نظامي مصادف با سال 591 ميشود و اين تاريخ نيز با اهداء اقبالنامه بعز الدين مسعود موافق نمي‌افتد. در باب تاريخ اتمام اسكندرنامه نيز در نسخ اين كتاب اختلافي مشهود است و گويا اين اختلاف نتيجه آن باشد كه نظامي در آن دو سه بار تجديدنظر كرده است چنانكه قبلا هم گفته‌ام. در سه نسخه از كتابخانه موزه
______________________________
(1)-
سر سرفرازان و گردنكشان‌ملك عز دين قاهر شه‌نشان
بطغراي دولت چو طغرل تگين‌ابو الفتح مسعود بن نور دين
(2)-
نظامي چو اين داستان شد تمام‌بعزم شدن تيز برداشت گام
نه بس روزگاري برين برگذشت‌كه تاريخ عمرش ورق درنوشت
فزون بود شش مه ز شصت و سه سال‌كه بر عزم ره بر دهل زد دوال
چو حال حكيمان پيشينه گفت‌حكيمان بخفتند و او نيز خفت
ص: 806
بريتانيا سه تاريخ ذيل آمده است:
بتاريخ پانصد نود هفت سال‌چهارم محرم بوقت زوال در نسخه ديگر:
جهان بر دهم روز بود از ايارنود درگذشته ز پانصد شمار «1» و در نسخه ديگر
جهان بر دهم روز بود از ايارنود نه گذشته ز پانصد شمار آخرين تاريخ اتمام اسكندرنامه درين نسخ سال 599 است و اين سال نيز با تاريخ جلوس عز الدين مسعود موافق نيست اما اندكي بتاريخ واقعي ختم اسكندرنامه نزديكست زيرا ابيات الحاقي كه در باب مرگ نظامي گفته شده ميرساند كه شاعر پس از اتمام اسكندرنامه چندان نزيست.
نظامي در كتاب شرفنامه آنچه از داستان اسكندر پسر فيلفوس را كه فردوسي ناگفته گذاشته بود برشته نظم درآورد. شرفنامه حاوي داستان اسكندر از ولادت تا فتح ممالك و بازگشت بروم است و در اقبالنامه سخن از علم و حكمت و پيغامبري اسكندر و مجالس او با حكماء بزرگ و انجام زندگاني وي و انجام روزگار حكمايي است كه با او مجالست داشته‌اند. شاعر در ترتيب اين دو منظومه از مآخذي در باب داستان اسكندر خاصه از اسكندرنامه‌ها با نقل اشتباهات تاريخي آنها استفاده كرد و در همه آنها باقتضاي نظم مطالب تصرفاتي نمود «2». نظامي بنابر ابياتي كه در اسكندرنامه مي‌بينيم
______________________________
(1)- فهرست نسخ فارسي موزه بريتانيا ج 2 ص 570
(2)-
بتقديم و تأخير بر من مگيركه نبود گزارنده را ز آن گزير
چو ميكردم اين داستان را بسيچ‌سخن راست‌رو بود و ره پيچ‌پيچ
اثرهاي آن شاه آفاق گردنديدم نگاريده در يك نورد
سخنها كه چون گنج آگنده بودبهر نسختي در پراگنده بود
ز هر نسخه برداشتم مايه‌هابر او بستم از نظم پيرايه‌ها
زيادت ز تاريخهاي نوي‌يهودي و نصراني و پهلوي
گزيدم ز هر نامه‌يي نغز اوز هر پوست پرداختم مغز او
در آن پرده گر راستي نافتم‌سخن را سر زلف برتافتم
ص: 807
در نظم اين داستان قصد پيروي از فردوسي داشت و در حقيقت كار خود را دنباله كار آن استاد در داستان اسكندر از شاهنامه قرار داد «1» و با آنكه در بعضي از موارد خواست بمقابله استاد طوس رود اما با همه استادي و توانايي خويش نتوانست در آن موارد با آن شاعر چيره‌دست زبان‌آور همسري كند و عجب در آنست كه گاه عينا فكر يا لفظ راهنماي خود را نقل كرده است «2». درباره مبناي داستان اسكندر و رواج اسكندرنامه‌ها در قرن پنجم و ششم پيش ازين سخن گفته‌ايم «3».
نظامي از شاعراني است كه بي‌شك بايد او را در شمار اركان شعر فارسي و از استادان مسلّم اين زبان دانست. وي از آن سخنگويانيست كه مانند فردوسي و سعدي توانست بايجاد يا تكميل سبك و روش خاصي توفيق يابد. اگرچه داستانسرايي در زبان فارسي بوسيله نظامي شروع نشده، و چنانكه ديده‌ايم از آغاز ادب فارسي سابقه داشته است، ليكن تنها شاعري كه تا پايان قرن ششم توانست اين نوع از شعر يعني شعر تمثيلي «4» را در زبان فارسي بحد اعلاي تكامل برساند نظامي است. وي در انتخاب
______________________________
(1)-
سخنگوي پيشينه داناي طوس‌كه آراست روي سخن چون عروس
در آن نامه كان گوهر سفته راندبسي گفتنيهاي ناگفته ماند
اگر هرچه بشنيدي از باستان‌بگفتي دراز آمدي داستان
نگفت آنچه رغبت پذيرش نبودهمان گفت كز وي گزيرش نبود
دگر از پي دوستان زله كردكه حلوا بتنها نشايست خورد
... سخن‌سنجي آمد ترازوبدست‌درست زراندود را مي‌بسخت
تصرف در آن سكه بگذاشتم‌كزين سيم در زر خبر داشتم ...
(2)- مثلا در داستان رسيدن اسكندر بر سر نعش دارا فردوسي اين ابيات را دارد:
برفتند هر دو بپيش اندرون‌دل و جان رومي پر از خشم و خون
سكندر ز اسب اندر آمد چو بادسر مرد خسته بران برنهاد
ز سر برگرفت افسر خسرويش‌گشاد از برش جوشن پهلويش و نظامي اين ابيات را آورده:
دو بيدادپيشه بپيش اندرون‌ببيداد خود شاه را رهنمون
سر خسته را بر سر ران نهادشب تيره بر روز رخشان نهاد
ببالينگه خسته آمد فرازز درع كياني گره كرد باز
(3)- رجوع شود بحماسه‌سرايي در ايران چاپ دوم مخصوصا صفحات 89- 90 و 343- 352
(4)-Dramatique
ص: 808
الفاظ و كلمات مناسب و ايجاد تركيبات خاص تازه و ابداع و اختراع معاني و مضامين نو و دلپسند در هر مورد، و تصوير جزئيات و نيروي تخيل و دقت در وصف و ايجاد مناظر رائع و ريزه‌كاري در توصيف طبيعت و اشخاص و احوال و بكار بردن تشبيهات و استعارات مطبوع و نو، در شمار كساني است كه بعد از خود نظيري نيافته است. عيبي كه بر سخن او ميگيرند آنست كه بخاطر يافتن معاني و مضامين جديد گاه چنان در اوهام و خيالات غرق شده و يا براي ابداع تركيبات جديد گاه چندان با كلمات بازي كرده است كه خواننده آثار او بايد بزحمت و با اشكال بعضي از ابيات ويرا كه اتفاقا عده آنها كم نيست، درك كند. ضمنا اين شاعر بنابر عادت اهل زمان از آوردن اصطلاحات علمي «1» و لغات و تركيبات عربي وافر و بسياري از افكار فلاسفه و اصول و مباني فلسفه و علوم بهيچ روي كوتاهي نكرده و بهمين سبب آثار او حكم دائرة المعارفي از علوم و اطلاعات مختلف وي گرفته و در بعضي موارد چنان دشوار و پيچيده شده است كه جز با شرح و توضيح قابل فهم نيست.
ليكن حق در آنست كه بگوييم اين شاعر سليم الفطره دقيق النظر در عين مبالغه در استفاده از اطلاعات ادبي و علمي خود و يا افراط در تخيل و مبالغه در ايجاد تركيبات نو ملاحتي در سخن و لطافتي در بيان و علّوي در معاني دارد كه اين نقص و نقائصي از آن قبيل را بكلي از نظر خواننده پنهان مي‌سازد.
مهارتي كه نظامي در تنظيم و ترتيب منظومه‌هاي خود بكار برده است باعث شد كه بزودي آثار او مورد تقليد شاعران قرار گيرد و اين تقليد از قرن هفتم ببعد آغاز شد و در تمام دوره‌هاي ادبي زبان فارسي ادامه يافت. شماره كساني كه آثار او را تقليد كرده‌اند بسيار است. نخستين و بزرگترين شاعري كه بتقليد از نظامي در نظم پنج گنج
______________________________
(1)-
چو صبح از دم گرگ برزد زبان‌بگفتن درآمد سگ پاسبان
چو سياره مشتري سربلندنظرهاي او يك‌بيك سودمند
بتربيع و تثليث گوهرفشان‌مربع‌نشين و مثلث‌نشان
زحل در ترازو ببازيگري‌برآراسته قوس را مشتري
اسد بود طالع خداوند زوركزو ديده دشمنان گشت كور
شرف يافته آفتاب از حمل‌گراينده از علم سوي عمل
عطارد بجوزا برون تاخته‌مه و زهره در نور در ساخته
ص: 809
همت گماشت اميرخسرو دهلوي است و بعد ازو از ميان مقلدان بزرگ وي ميتوان خواجو و جامي و هاتفي و قاسمي و وحشي و عرفي و مكتبي و فيضي فياضي و اشرف مراغي و آذر بيكدلي را نام برد كه هريك همه يا بعضي از مثنويهاي او را تقليد كرده‌اند.
نفوذ نظامي در ادب فارسي باعث شده است كه اين شاعر استاد غالبا دوستداران متعصبي بدست آورد كه در برابر عظمت مقام او مقام و مرتبه ديگر استادان سخن را يكباره انكار كنند. از جمله محققان اين طايفه ميتوان مرحوم شبلي نعماني و وحيد دستگردي را نام برد. مثلا شبلي نعماني ميگويد «1» «او اول كسي است كه مسائل حكمت و فلسفه را در رشته نظم كشيده است و قصائد را از مدح و مداحي صاف و پاك نمود».
ظاهرا اين مؤلف شاعران بزرگي را كه پيش از نظامي باين دو كار دست زده‌اند فراموش كرده بود. نظامي درآوردن مسائل حكمي و عرفاني و زهد در مثنوي مخزن الاسرار پيرو سنائي است (و سنائي خود درين باره مبتكر نيست) و چندمين كسي است كه خواست قصيده را در راه مدح زورمندان بكار نبرد. و از محققان متأخر هم مرحوم وحيد دستگردي در مقدمه گنجينه گنجوي بيهوده بمقايسه ميان نظامي و همه استادان مسلم سخن و برتري او بر آنان مبادرت كرده است. از متقدمان هركس كه بنظامي و سخن او اشاره كرد ويرا ستوده و استاد بزرگ سخن دانسته است مثلا اميرخسرو درباره او گويد:
احسنت زهي سخنور چست‌كاز نكته دهان عالمي شست
ميداد چو نظم‌نامه را پيچ‌باقي نگذاشت بهر ما هيچ و باز گفته است:
هنرپرور گنجه داناي پيش‌كه گنج سخن داشت ز انداره بيش
نظر چون بر آن جام صهبا گماشت‌ستد صافي و دُرد بر ما گذاشت و ديگر سخنوران نيز هريك برين منوال او را بزرگ داشته و باستادي ستوده‌اند.
نظامي همچنانكه قبلا گفته‌ايم غير از پنج گنج ديوان قصائد و غزلياتي هم داشت. عوفي كه معاصر شاعر بوده گفته است جز مثنويات شعر ازو كم روايت كرده‌اند
______________________________
(1)- ترجمه فارسي شعر العجم ج 1 چاپ اول ص 229
ص: 810
و فقط از يك راوي در نيشابور غزلها و مرثيه‌يي ازو درباره پسر خود شنيد كه آنها را در لباب الالباب نقل كرده است. ليكن مسلما نظامي را قصائد متعدد بود كه بپيروي از سنائي در وعظ و حكمت سروده است و همچنين غزلهاي بسيار ازو روايت كرده‌اند.
مجموع اين قصائد و غزلها ديواني را پديد آورده بود كه بر اثر الحاقات بعدي شماره ابيات آن فزوني يافت چنانكه بقول دولتشاه به بيست هزار بيت ميرسيد. ليكن بعدها پراگنده شد و اكنون قسمتي از آنها در مجموعه‌ها در دست است كه بعضي را مرحوم وحيد دستگردي با جدا كردن اشعار منسوب بنظامي در گنجينه گنجوي گرد آورده است.
اينك بذكر نمونه‌هايي از مثنويها و قصايد و غزلهاي وي مبادرت ميشود:

از مخزن الاسرار:
دايره‌كردار ميان‌بسته باش‌در فلكي با فلك آهسته باش
تيز تگي پيشه آتش بودباز نماني ز تگ آن خوش بود
آب صفت باش و سبكتر بران‌كآب سبك هست بقيمت گران
گوهر تن در تنكي يافتندقيمت جان در سبكي يافتند
باد سبك‌روح بود در طواف‌خود تو گر انجانتري از كوه قاف
گرنه فريبنده رنگي چو خاررخ چو بنفشه بسوي خود مدار
خانه مصقل همه‌جا روي تست‌از پي آن ديده تو سوي تست
عاشق خويشي تو و صورت‌پرست‌ز آن چو سپهر آينه داري بدست
گر جو سنگي نمك خود چشي‌دامن ازين بي‌نمكي دركشي
ظلم رها كن بوفا در گريزخلق چه باشد بخدا در گريز
نيكي او بين و بر او كار كن‌بر بدي خويشتن اقرار كن
چون تو خجل‌وار برآري نفس‌فضل كند رحمت فريادرس ***
دور تو از دايره بيرون‌ترست‌از دوجهان قدر تو افزون‌ترست
ص: 811 آينه‌دار از پي آن شد سحرتا تو رخ خويش ببيني مگر
جنبش اين مهد كه مهراب تست‌طفل صفت از پي خوشخواب تست
سينه خورشيد كه پر آتشست‌روي تو مي‌بيند از آن دلخوشست ***
مه كه شود كاسته چون موي توخنده زند چون نگرد روي تو
عالم خوش خور كه ز كس كم نه‌اي‌غصه مخور بنده عالم نه‌اي
با همه چون خاك زمين پست باش‌وز همه چون باد تهي‌دست باش
خاك تهي به نه درآميخته‌گرد بود خاك برانگيخته
دل بخدا بر نه و خرسندييي «1»اينت جداگانه خداوندييي ***
عمر بخشنودي دلها گذارتا ز تو خشنود شود كردگار
سايه خورشيدسواران «2» طلب‌رنج خود و راحت ياران طلب
دردستاني كن و درماندهي‌تات رسانند بفرماندهي
گرم شو از مهر و ز كين سرد باش‌چون مه و خورشيد جوانمرد باش
هركه بنيكي عمل آغاز كردنيكي او روي بدو باز كرد
گنبد گردنده ز روي قياس‌هست بنيكي و بدي خودشناس

از خسرو و شيرين شيرين‌
پريدختي، پري بگذار، ماهي‌بزير مقنعه صاحب كلاهي
شب‌افروزي چو مهتاب جواني‌سيه‌چشمي چو آب زندگاني
كشيده قامتي چون نخل سيمين‌دو زنگي بر سر نخلش رطب‌چين
ز بس كآورد ياد آن نوش لب رادهان پرآبِ شكر شد رطب را
______________________________
(1)- خرسندي: قناعت
(2)- خورشيدسواران: زحمت‌كشان آفتاب گرد كه پاي بر آفتاب روي زمين مي‌نهند.
ص: 812 بمرواريد دندانهاي چون نورصدفرا آب دندان داده «1» از دور
دو شكر چون عقيق آب داده‌دو گيسو چون كمند تاب داده
خم گيسوش تاب از دل كشيده‌بگيسو سبزه را بر گل كشيده
شده گرم از نسيم مشك بيزش‌دماغ نرگس بيمار خيزش
فسونگر كرده بر خود چشم خود رازبان بسته بافسون چشم بد را
بسحري كآتش دلها كند تيزلبشرا صد زبان هر صد شكرريز
نمك دارد لبش در خنده پيوست‌نمك شيرين نباشد و آنِ او هست
تو گويي بينيش تيغيست از سيم‌كه كرد آن تيغ سيبي را بدو نيم
ز ماهش صد قصب را رخنه‌يابي‌چو ماهش رخنه‌يي بر رخ نيابي
بشمعش بر بسي پروانه بيني‌ز نازش سوي كس پروا نبيني
صبا از زلف و رويش حله‌پوش است‌گهي قاقم گهي قندز «2» فروش است
موكل كرده بر هر غمزه غنجي‌ز نخ چون سيب و غبغب چون ترنجي
گر اندازه ز چشم خويش گيردبر آهويي صد آهو «3» بيش گيرد
زرشك نرگس مستش خروشان‌ببازار ارم ريحان‌فروشان
بعيد آراي ابروي هلالي‌نديدش كس كه جان نسپرد حالي
بحيرت مانده مجنون در خيالش‌بقايم رانده «4» ليلي با جمالش
بفرماني كه خواهد خلق را كشت‌بدستش ده قلم يعني ده انگشت
حديثي و هزار آشوب دلبندلبي و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفي ز ناز و دلبري پرلب و دنداني از ياقوت و از در
از آن ياقوت و آن درّ شكرخندمفرّح ساخته سوداييي چند
خرد سرگشته بر روي چو ماهش‌دل و جان فتنه بر زلف سياهش
______________________________
(1)- آب دندان: بمعني مجازي، ساده‌لوح. آب دندان دادن: گول زدن
(2)- قندز: بيدستر، سگ آبي
(3)- آهو: عيب
(4)- قايم در شطرنج خانه تحصن شاه است. بقايم راندن يعني عاجز و زبون كردن
ص: 813 هنر فتنه شده بر جان پاكش‌نبشته عبده عنبر بخاكش
رخش نسرين و بويش نيز نسرين‌لبش شيرين و نامش نيز شيرين
شكر لفظان لبش را نوش خوانندوليعهد مهين با نوش دانند

نيايش شيرين‌
چو شيرين كيمياي صبح دريافت‌از آن سيماب‌كاري «1» روي برتافت
شكيباييش مرغان را پرافشاندخروس الصبر مفتاح الفرج خواند
شبستان را بروي خويشتن رُفت‌بزاري با خداي خويشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان‌چو روزم بر جهان پيروز گردان
شبي دارم سياه از صبح نوميددرين شب روسپيدم كن چو خورشيد
غمي دارم هلاك شيرمردان‌برين غم چون نشاطم چير گردان
ندارم طاقت اين كوره تنگ‌خلاصي ده مرا چون لعل ازين سنگ
تويي ياري رس فرياد هركس‌بفرياد من فرياد خوان رس
ندارم طاقت تيمار چندين‌اغثني يا غياث المستغيثين
بآب ديده طفلان محروم‌بسوز سينه پيران مظلوم
ببالين غريبان بر سر راه‌بتسليم اسيران در بن چاه
بداور داور فريادخواهان‌بيارب يا رب صاحب‌گناهان
بدان حجت كه دل را بنده داردبدان آيت كه جان را زنده دارد
بدامن‌پاكي دين‌پرورانت‌بصاحب سري پيغمبرانت
بمحتاجان در بر خلق بسته‌بمجروحان خون بر خون نشسته
بدور افتادگان از خان و مانهابواپس ماندگان از كاروانها
بوردي كز نوآموزي برآيدبآهي كز سر سوزي برآيد
بريحان نثار اشك‌ريزان‌بقرآن و چراغ صبح خيزان
بنوري كز خلايق در حجابست‌بانعامي كه بيرون از حسابست
______________________________
(1)- سيماب‌كاري: اضطراب و پريشاني
ص: 814 بتصديقي كه دارد راهب ديربتوفيقي كه بخشد واهب خير
بمقبولان خلوت برگزيده‌بمعصومان آلايش نديده
بهر طاعت كه نزديكت صوابست‌بهر دعوت كه پيشت مستجابست
بدان آه پسين كز عرش پيشست‌بدان نام مهين كز عرش بيشست
كه رحمي بر دل پرخونم آوروزين غرقاب غم بيرونم آور
اگر هر موي من گردد زباني‌شود هريك ترا تسبيح خواني
هنوز از بي‌زباني خفته باشم‌ز صد شكرت يكي ناگفته باشم
تو آن هستي كه با تو كيستي نيست‌تويي هست آندگر جز نيستي نيست
تويي در پرده وحدت نهاني‌فلك را داده بر در قهرماني «1»
خداونديت را انجام و آغازنداند اول و آخر كسي باز
بدرگاه تو در اميد و در بيم‌نشايد راه بردن جز بتسليم
فلك بربستي و دوران گشادي‌جهان و جان و روزي هر سه دادي
اگر روزي دهي ور جان‌ستاني‌تو داني هرچه خواهي كن تو داني
بتوفيق توام زينگونه برپاي‌برين توفيق توفيقي برافزاي
چو حكمي راند خواهي يا قضايي‌بتسليم آفرين در من رضايي
اگرچه هر قضايي كان تو راني‌مسلم شد بمرگ و زندگاني
من رنجور بيطاقت عيارم‌مده رنجي كه من طاقت ندارم
ز من نايد بواجب هيچ كاري‌گر از من نايد آيد از تو باري
بانعام خودم دلخوش كن اين‌باركه انعام تو بر من هست بسيار
ز تو چون پوشم اين راز نهاني‌وگر پوشم تو خود پوشيده داني
چو خواهش كرد بسيار از دل پاك‌چو آب چشم خود غلتيد بر خاك
فراخي دادش ايزد در دل تنگ‌كليدش را برآورد آهن از سنگ
جوان شد گلبن دولت دگربارز تلخي رست شيرين شكربار
نيايش در دل خسرو اثر كرددلش را چون فلك زيروزبر كرد
______________________________
(1)- قهرمان: پيشكار
ص: 815

از ليلي و مجنون: مجنون‌
سلطان سرير صبح خيزان‌سر خيل سپاه اشك‌ريزان
متواري ره دلنوازي‌زنجيري كوي عشقبازي
قانون مغنيان بغدادبيّاع معاملان بفرياد
طّبال نفير آهنين‌كوس‌رهبان كليسياي افسوس
جادوي نهفته ديو پيداهاروت مشوشان شيدا
كيخسرو بي‌كلاه و بي‌تخت‌دل‌خوش كن صد هزار بيرخت
اقطاع ده سپاه موران‌اورنگ‌نشين پشتِ گوران
دراجه «1» قلعه‌هاي وسواس‌دارنده پاي دير بي‌پاس
مجنون غريب دل‌شكسته‌درياي ز جوش نانشسته
ياري دو سه داشت دل رميده‌چون او همه واقعه رسيده
با آن دو سه يار هر سحرگاه‌رفتي بطواف كوي آن ماه
بيرون ز حسابِ نام ليلي‌با هيچ سخن نداشت ميلي
هركس كه جز اين سخن گشادي‌نشنودي و پاسخش ندادي
آن كوه كه نجد بود نامش‌ليلي بقبيله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه‌ساكن نشدي مگر بر آن كوه
بر كوه شدي و ميزدي دست‌افتان خيزان چو مردم مست
آواز نشيد بركشيدي‌بيخود شده سوبسو دويدي
و آنگه مژه را پرآب كردي‌با باد صبا خطاب كردي
كاي باد صبا بصبح برخيزدر دامن زلف ليلي آويز
گو آنكه بباد داده تست‌بر خاك ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جويدبا خاك زمين غم تو گويد
______________________________
(1)- دراجه: برجهايي كه بر دو طرف دژها سازند.
ص: 816 بادي بفرستش از ديارت‌خاكيش بده بيادگارت
هرك او نه چو باد بر تو لرزدنه باد كه خاك هم نيرزد
و آنكس كه نه جان بتو سپاردآن به كه ز غصه جان برآرد ...

زاري در عشق‌
مجنون چو شنيد پند خويشان‌از تلخي پند شد پريشان
زد دست و دريد پيرهن راكاين مرده چه مي‌كند كفن را
آن كز دوجهان برون زند تخت‌در پيرهني كجا كشد رخت
چون وامق از آرزوي عذراگه كوه گرفت و گاه صحرا
تركانه ز خانه رخت بربست‌در كوچگه رحيل بنشست
دراعه دريد و درع مي‌دوخت‌زنجير بريد و بند مي‌سوخت
مي‌گشت ز دور چون غريبان‌دامن بدريده تا گريبان
بر كشتن خويش گشته والي‌لا حول ازو بهر حوالي
ديوانه صفت شده بهر كوي‌ليلي ليلي زنان بهر سوي
احرام دريده، سر گشاده‌در كوي ملامت اوفتاده
با نيك و بدي كه بود در ساخت‌نيك از بد و بد ز نيك نشناخت
مي‌خواند نشيد مهرباني‌بر شوق ستاره يماني
هر بيت كه آمد از زبانش‌بر ياد گرفت اين و آنش
حيران شده هركسي در آن پي‌مي‌ديد و همي‌گريست بر وي
او فارغ از آنكه مردمي هست‌يا بر ورقش كسي نهد دست
حرف از ورق جهان سترده‌مي‌بود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گِل‌سنگ دگرش فتاده بر دل
صافي تن او چو دُرد گشته‌در زير دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده‌يا مرغ ز جفت بازمانده
در دل همه داغ دردناكي‌بر چهره غبارهاي خاكي
ص: 817 چون مانده شد از عذاب و اندوه‌سجاده برون فگند از انبوه
بنشست و بهايهاي بگريست‌كآوخ چه كنم دواي من چيست
آواره ز خان‌ومان چنانم‌كاز كوي بخانه ره ندانم
نه بر در دير خود پناهي‌نه بر سر كوي دوست راهي
قَرّابه «1» نام و شيشه ننگ‌افتاد و شكست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دريده‌من طبل رحيل بركشيده
آشفته چنان نيم بتقديركآسوده شوم بهيچ زنجير
ويران نه چنان شدست كارم‌كآبادي خويش چشم دارم
اي كاش كه بر من اوفتادي‌خاكي كه مرا بباد دادي
يا صاعقه‌يي درآمدي سخت‌هم خانه بسوختي و هم رخت
كس نيست كه آتشي درآرددود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم‌تا بازرهد جهان ز ننگم
از ناخلفي كه در زمانم‌ديوانه خلق و ديو خوانم
خويشان مرا ز خوي من خارياران مرا ز نام من عار
خونريزِ من خراب خسته‌هست از ديت و قصاص رسته
اي هم‌نفسان مجلس رودبدرود شويد جمله بدرود
كآن شيشه مي كه بود در دست‌افتاده شد آبگينه بشكست
گر در رهم آبگينه شد خردسيل آمد و آبگينه را برد
تا هركه بمن رسيد رايش‌نآزارد از آبگينه پايش
اي بيخبران ز درد و آهم‌خيزيد و رها كنيد راهم
من گم شده‌ام مرا مجوييدبا گم‌شدگان سخن مگوييد
تا كي ستم و جفا كنيدم‌با محنت خود رها كنيدم
بيرون مكنيد ازين ديارم‌من خود بگريختن سوارم
______________________________
(1)- قرابه، قرّابه: شيشه شراب، صراحي، آوند بزرگي از شيشه كه در آن شراب و آب و جز آن ريزند.
ص: 818 از پاي فتاده‌ام چه تدبيرايدوست بياو دست من گير
اين خسته كه دل‌سپرده تست‌زنده بتوبه كه مرده تست
بنواز بلطف يك سلامم‌جان تازه نما بيك پيامم
ديوانه منم براي و تدبيردر گردن تو چراست زنجير
در گردن خود رسن ميفگن‌من به باشم رسن بگردن
زلف تو دريد هركه دل دوخت‌اين پرده‌دري ورا كه آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است‌او هندو و روزگار كور است

از اسكندرنامه: مرگ دارا
سپه چون پراگنده شد سوي جنگ‌فراخي درآمد بميدان تنگ
كس از خاصگان پيش دارا نبودكازو در دل كس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پيل مست‌بر آن پيلتن برگشادند دست
زدندش يكي تيغ پهلوگذار «1»كه از خون زمين گشت چون لاله‌زار
درافتاد دارا بدان زخم تيزز گيتي برآمد يكي رستخيز
درخت كياني درآمد بخاك‌بغلتيد در خون تن زخمناك
كشنده دو سرهنگ شوريده‌راي‌بنزد سكندر گرفتند جاي
كه آتش ز دشمن برانگيختيم‌باقبال شه خون او ريختيم
ز دارا سر تخت پرداختيم‌سر تاج اسكندر افراختيم
سكندر چو دانست كآن ابلهان‌دليرند بر خون شاهنشهان
پشيمان شد از كرده پيمان خويش‌كه برخاستش عصمت از جان خويش
فروميرد اميدواري ز مردچو همسال را سر درآيد بگرد
نشان جست كآن كشورآراي كي‌كجا خوابگه دارد از خون و خوي
دو بيداد پيشه بپيش اندرون‌ببيداد خود شاه را رهنمون
چو در موكب قلب دارا رسيدز موكب روان هيچكس را نديد
______________________________
(1)- گذاردن: عبور كردن؛ پهلوگذار، آنكه از پهلو و بر آدمي بگذرد.
ص: 819 تن مرزبان ديد در خاك و خون‌كلاه كياني شده سرنگون
سليماني افتاده در پاي مورهمان پشه‌يي كرده بر پيل زور
ببازوي بهمن برآموده مارز رويين دز افتاده اسفنديار
بهار فريدون و گلزار جم‌بباد خزان گشته تاراج غم
نسب‌نامه دولت كيقبادورق‌برورق هر سويي برده باد
سكندر فرود آمد از پشت بوردرآمد ببالين آن پيل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ رادو كج‌زخمه خارج‌آهنگ را
بدارند بر جاي خويش استوارخود از جاي جنبيد شوريده‌وار
ببالينگه خسته آمد فرازز درع كياني گره كرد باز
سر خسته را بر سر ران نهادشب تيره بر روز رخشان نهاد
فروبسته چشم آن تن خوابناك‌بدو گفت برخيز ازين خون و خاك
رها كن كه در من رهايي نماندچراغ مرا روشنايي نماند
سپهرم بدانگونه پهلو دريدكه شد در جگر پهلوم ناپديد
تو اي پهلوان كآمدي سوي من‌نگهدار پهلو ز پهلوي من
كه با آنكه پهلو دريدم چو ميغ‌هنوز آيد از پهلويم بوي تيغ
سر سرورانرا رها كن ز دست‌تو مشكن كه ما را جهان خود شكست
چه دستي كه با ما درازي كني‌بتاج كيان دست‌يازي «1» كني
نگهدار دستت كه داراست اين‌نه پنهان چو روز آشكار است اين
چو گشت آفتاب مرا روي‌زردنقابي بمن دركش از لاجورد
مبين سروران در سرافگندگي‌چنان شاه را در چنين بندگي
درين بندم از رحمت آزاد كن‌بآمرزش ايزدم ياد كن
زمين را منم تاج تارك‌نشين‌ملرزان مرا تا نلرزد زمين
رها كن كه خواب خوشم ميبردزمين آب و چرخ آتشم ميبرد
______________________________
(1)- دست‌يازي: دست‌درازي.
ص: 820 مگردان سر خفته را از سريركه گردون گردان برآرد نفير
زمان من اينك رسد بيگمان‌رها كن بخواب خوشم يكزمان
اگر تاج خواهي ربود از سرم‌يكي لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زين ولايت گشادم كمرتو خواه افسر از من ستان خواه سر
سكندر بناليد كاي تاجدارسكندر منم چاكر شهريار
نخواهم كه بر خاك باشد سرت‌نه آلوده خون شود پيكرت
و ليكن چه سودست كاين كار بودتأسف ندارد درين كار سود
اگر تاجور سر برافراختي‌مگر پند او چاره‌يي ساختي
دريغا بدريا كنون آمدم‌كه تا سينه در موج خون آمدم
چرا مركبم را نيفتاد سم‌چرا پي نكردم درين راه گم
مگر ناله شاه نشنيدمي‌نه روزي بدين روز هم ديدمي
بداراي گيتي و داناي رازكه دارم ببهبود دارا نياز
و ليكن چو بر شيشه افتاد سنگ‌كليد در چاره نايد بچنگ
دريغا كه از نسل اسفنديارهمين بود و بس ملك را يادگار
چه بودي كه مرگ آشكارا شدي‌سكندر هم‌آغوش دارا شدي
چه سودست مردن نشايد بزوركه پيش از اجل رفت نتوان بگور
بنزديك من يك سر موي شاه‌گرامي‌تر از صد هزاران كلاه
گرين زخم را چاره دانستمي‌طلب كردمي تا توانستمي
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهي‌كه ماند ز داراي دولت تهي
چه تدبير داري مراد تو چيست‌اميد از كه داري و بيمت ز كيست
بگو هرچه داري كه فرمان كنم‌بچاره‌گري با تو پيمان كنم
چو دارا شنيد آن دم دلنوازبخواهشگري ديده را كرد باز
بدو گفت كاي بهترين بخت من‌سزاوار پيرايه و تخت من
چه پرسي ز جان بجان آمده‌گلي در سموم خزان آمده
ص: 821 جهان شربت هركس از يخ سرشت‌بجز شربت من كه بر يخ نوشت
ز بي‌آبيم سينه سوزد درون‌قدم تا سرم غرق درياي خون
چو برقي كه در ابر دارد شتاب‌لب از آب خالي و تن غرق آب
سبويي كه سوراخ باشد نخست‌بموم و سريشم نگردد درست
جهان غارت از هر دري ميبرديكي آورد ديگري ميبرد
نه ز او ايمن اينان كه هستند نيزنه آنان كه رفتند رستند نيز
ببين روز من راستي پيشه كن‌تو هم از چنين روزي انديشه كن
نه من به ز بهمن شدم كاژدهابخاريدن سر نكردش رها
نه ز اسفنديار آن جهانگير گردكه از چشم‌زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما كشتن آمد نخست‌كشنده نسب كرد بر من درست
تو سرسبز بادي بشاهنشهي‌كه من كردم از سبزه بالين تهي
چو درخواستي كآرزوي تو چيست‌بوقتي كه بر من ببايد گريست
سه چيز آرزو دارم اندر نهان‌برآيد باقبال شاه جهان
يكي آنكه بر كشتن بيگناه‌تو باشي درين داوري دادخواه
دويم آنكه بر تاج و تخت كيان‌چو حاكم تو باشي نياري زيان
سوم آنكه بر زيردستان من‌حرم نشكني در شبستان من
سكندر پذيرفت ازو هرچه گفت‌پذيرنده برخاست گوينده خفت

از ديوان او:
درين چمن كه ز پيري خميده شد كمرم‌ز شاخهاي بقا بعد ازين چه بهره برم
نه سايه‌ييست ز نخلم نه ميوه‌يي كس راكه تندباد حوادث بريخت برگ و برم
سپهر با قَد خم گشته مي‌كند لحدم‌بياض موي ز كافور ميدهد خبرم
ز نافه مشك تر آيد پديد و اين عجبست‌كه نافه گشت عيان از سواد مشك ترم
دو رشته پر ز گهر بود در دهان ما راجفاي چرخ گسست و بريخت آن گهرم
گهر بريخت ز در جم ستاره‌سان كه دميدز صوب مشرق حرمان ستاره سحرم
ص: 822 رسيد روز بآخر چو جغد ميخواهم‌كازين خرابه به معموره فنا بپرم
قدم خميد و سرم سوي خاك مايل شدكه در حديقه عصمت نهال بارورم
دوتا شدم كه نيالايدم بخون دامن‌كه خونفشان شده چشم از تراوش جگرم
نشست برف گران بر سرم ز موي سپيدز پست گشتن بام وجود در خطرم
ز قلعه‌يي كه بر او برف باشد آب آيدهمين بود سبب آب كآيد از بصرم
شدم ز ضعف بدانسان كه گر چو سايه بخاك‌مرا كشند نيابد كسي از آن اثرم
ز من كسي نكند ياد ز آنكه نتوانم‌ز ضعف حال كه بر خاطر كسي گذرم
كمان صفت بدو تا گشت قامتم گويي‌ز بيم تير اجل رفته در پس سپرم
بسوي اوج فراغت چسان كنم پروازازين حضيض كه بشكسته است بال و پرم
ببوستان جهان ريخت ميوه اميدز سنگ و ژاله بهر سوي شاخه شجرم
نهال چون ثمر افشاند راست گردد ليك‌خميد نخل قدم چون فشانده شد ثمرم
سرم فروشد يكبارگي ميان دو دوش‌كه از مهابت شمشير مرگ برحذرم
ز ديده‌هاي ضعيف از محبت احباب‌بچهره اشك فشانم كه عازم سفرم
مقيم گوشه بيت الحزن شدم كاز ضعف‌بود محال گذشتن ز آستان درم
بياض را نكند فرق ديده‌ام ز سوادبچهره گرچه فروزند شمع ماه و خورم
گذشت عمر و نكردم بجز گنه كاري‌ميان مردم از آنروي مانده پيش سرم
چنين كه لرزه بدستم فتاد از رعشه‌ببزم دهر چسان ساغر نشاط خورم
به ميهمانيم آمد اجل چه چاره كنم‌كه جز حيات نسازد قبول ماحضرم ...
***
مرا پرسي كه چوني چونم ايدوست‌جگر پردرد و دل پرخونم ايدوست
حديث عاشقي بر من رها كن‌تو ليلي شو كه من مجنونم ايدوست
بفريادم ز تو هر روز، فريادازين فرياد روزافزونم ايدوست
شنيدم عاشقان را مينوازي‌مگر من ز آن ميان بيرونم ايدوست
نگفتي گر بيفتي گيرمت دست؟ازين افتاده تركا كنونم ايدوست!
ص: 823 غزلهاي نظامي بر تو خوانم‌نگيرد در تو هيچ افسونم ايدوست ***
خوش زي كه زمانه غم نيرزدانديشه بيش‌وكم نيرزد
وزنش همه نيم جو نسنجددادش همه يك ستم نيرزد
دلگرمي روز و روشناييش‌با سردي صبحدم نيرزد
گويي كه كم از كم ارزد آخرني‌ني غلطي كه هم نيرزد! ***
اي ماه بدين خوبي مهمان كه خواهي شدو اي آيت نيكويي در شان كه خواهي شد
بالاي سر از عنبر چتر ملكي داري‌با چتر سيه امشب سلطان كه خواهي شد
قندت نتوان خواندن كاز نيشكري خوشتردلبر نتوان گفتن در جانِ كه خواهي شد
تو ميروي و جانم خواهد شدن از هجرت‌اي درد نظامي را درمان كه خواهي شد ***
گنج ندارم كه نثارت كنم‌خيزم و سردرسر كارت كنم
دل دهم و جان كنم و تن زنم‌تا بچه تلبيس شكارت كنم
گر بپذيري ز ازل تا ابدپيشكش خاك ديارت كنم
هر دوجهان گر نشماري بعيب‌نزل يكي غاشيه دارت كنم
گر قدحي پيش نظامي نهي‌غاليه خود ز غبارت كنم ***
سركشي مي‌كن كه بارت مي‌كشم‌و از دل صافي غبارت مي‌كشم
مستم از عشقت كه روشن باده‌ييست‌لاجرم رنج خمارت مي‌كشم
چون ذليلانم ميفگن بر كناركاز عزيزي در كنارت مي‌كشم
روزگارم مي‌كشد در جور توجور بين كز روزگارت مي‌كشم
واي بر اميدم ار ضايع شودمحنتي كز انتظارت مي‌كشم
اي نظامي بلبل گلزار توگل نچيده زخم خارت مي‌كشم ***
ص: 824 عاشق شده‌ام بر تو تدبير چه فرمايي‌از راه صلاح آيم يا از ره رسوايي
تا جان و دلم باشد چون جان و دلت جويم‌يا من بكنار افتم يا تو بكنار آيي
در دوستيت شهري گشتند مرا دشمن‌بر من كه كند رحمت گر هم تو نبخشايي
هرجا كه ترا بينم دست من و زلف توداني كه قلم نبود بر عاشق سودايي
زين‌سان كه منم بي‌تو دور از تو مبادا كس‌نه دسترسي بر تو نه بي‌تو شكيبايي ***
خوشا جاني كازو جاني بياسودنه درويشي كه سلطاني بياسود
نكويي بر نكورويي بمانادكه از لبهاش دنداني بياسود
مبارك مطبخي فرخنده ديكي‌كازو ناخوانده مهماني بياسود
بعمر خود پريشاني مبيناددلي كاز وي پريشاني بياسود

60- شمس خاله‌
عمدة الملك «1» شمس الدين محمد بن مؤيد الحدادي البغدادي «2» معروف به «شمس خاله» «3» از شاعران استاد اواخر قرن ششم است كه در سمرقند ساكن و مداح سلاطين آل افراسياب بوده و از ميان صدور آن خاندان بيشتر بدستگاه نظام الملك صدر الدين محمد بن محمد وزير اختصاص داشته است. هدايت او را بخارايي دانسته است «4»، ميگويند كه او شاگرد سوزني بود. از ممدوحان او يكي شمس الملك احمد بن ارسلان است كه از 496 تا 522 حكومت ميكرد و ديگر حسام الدين حسن بن علي و نظام الدين ملكشاه الغ بيغو كه هم از شاهان آل افراسياب بوده‌اند.
ضياء خجندي شاعر معروف و معاصر شمس خاله او را در ابياتي مدح گفته و در آن ابيات سخنان فصيح و خط زيباي او را ستوده است:
فلك اختر معني صدف درّ يقين‌گوهر واسطه عقد شرف شمس الدين
______________________________
(1)- ضياء الدين خجندي گفته است:
عمدة الملك فروغ گهر حدادي‌كه شكست از قلمش قاعده درّ ثمين
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 382
(3)- سيف اسفرنگ گفته است:
ناروا و ميان‌تهي و بلندهمچو اشعار شمس خاله چراست
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 309
ص: 825 عمدة الملك فروغ گهر حدادي‌كه شكست از قلمش قاعده درّ ثمين
سخنش سحر مبين است ولي از پي فهم‌شعر كردند بزرگان لقب سحر مبين ...
رقعه‌يي گر بسوي اهل جنان بنويسداز خطش غاليه زلف كند حور العين ... «1» از اشعار او عوفي چند بيت معدود نقل كرده و گفته است «اگرچه لطايف اشعار او بسيار است فاما چون مدتي كه داعي از ماوراء النهر غربت كردست آنچه بر خاطر بود فراموش شدست و آنچه مسوّدات بود ضايع گشته، برين قدر اقتصار افتاد». آقاي سعيد نفيسي چند قصيده از آثار او را در يك جنگ كهن يافته و در حواشي تاريخ بيهقي (صفحه 1355 ببعد) نقل كرده است و اينك از مجموع آنها و منقولات عوفي و هدايت اين ابيات را نقل مي‌كنيم:
خيز كه مي‌دهد دمي بيش مخور غم سحرپيش صبوح باز شو چنگ بخواه و باده خور
تا چو پياله سينه را منزل رقتي كني‌ناله چنگ مي‌شنو گريه شمع مي‌نگر
بي‌تو ز ديده بر دو رخ خون جگر گشاده‌ام‌از چه بمن نمي‌دهي خون پياله بي‌جگر
آب ملونيست مي. باد منقشي سخن‌باده اگر نماندت آب فروش و باده خر
عكس رخت ز جام مي گر بفلك رسد كندنقش فروغ عشق او سوخته خرمن قمر
اين دو سه بيت آخرين خانه‌فروش خلد شدگر دل ازو بگيردت خانه بگير و درگذر
طبعم ازين ملول شد بر نمط دگر روم‌قصه غصه را كنم تازه بمطلع دگر
در خطر ار چه مانده‌اي اي تن‌خوار بي‌خطرديده شمر كه كرده‌اي قصد فلك يقين شمر
در شرف از سفر رسد گوهر شب‌چراغ مه‌خيز چو صيت خويش كن گرد زمين يكي سفر
بي‌دم سرد چون سحر تيغ مكش كه بر فلك‌حاكم عدل روز و شب از دم سرد شد سحر
چون سخنت سمر شود راه ببند خواب راتا بوسيلت سخن گرد جهان شوي سمر
عالم بي‌هنر ترا گر بهنر نمي‌خردرو ببر اين قصيده را تا در عالم هنر
كعبه قبله آستان قلزم دجله آستين‌افسر فرق سروري گوهر تاج بو البشر
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 326
ص: 826 احمد ابن ارسلان شمس الملك راستين‌خضر سكندر آستان عيسي آفتاب فر ***
ز خاك پاي تو چون ديده توتيا گيردز ديده چهره خورشيد و مه ضيا گيرد
فلك ز هجر تو سردفتر فنا سازدجهان ز وصل تو سرمايه بقا گيرد
بقاي عشق تو نازم كه گر هزار دلست‌نصيب خود ز غمت هر يكي جدا گيرد
غم فراق تو هر روز در جهان آيدبعزم آنكه ز دلخستگان كرا گيرد
چو از رخ تو غم هجر گيرم اندر دل‌چنان بود كه ز راحت كسي بلا گيرد
بريختي ز جفا خونم و جزين نبودسزاي آنكه چنين يار بي‌وفا گيرد
دلم بريختن خون من بود راضي‌بدان طمع كه ز لعل تو خون‌بها گيرد
مرا هواي تو خواهد گرفت از سر نازتو دست رحم ز من باز گير تا گيرد
كه خود هواي تو باطل شود گهي كه مراهواي خدمت درگاه پادشا گيرد
حسام دين حسن بن علي كه با دشمن‌بروز معركه آيين مرتضا گيرد ...
***
خيز كه باز در افق لشكر صبح زد علم‌كينه كشيد بر فلك شاه كواكب از حشم
جام صبوح نوش كن صاف چو اختر فلك‌بزم صبوح ساز كن تازه چو روضه ارم
قالب عيش تازه كرد اين‌كه بلطف مي‌رودباد مسيح خوانيش يا كه نسيم صبحدم
نسخه كوه و دشت را از دل كوه شد نقطصفحه باغ و راغ را از خط سبزه شد رقم
خيز كه جلوه مي‌كند لعبت آفتاب راصبح چو روي نازنين از پس پرده ظلم
بين كه ببارگاه خود شاه فلك بعزّ و نازهمچو سپهبد جهان بازرسيد محترم
تكسين صاحب ظفر عمده حق حسام دين‌آنكه بخاك درگهش هست زمانه را قسم ***
دوش كاز جنگ اين كبود حصاربازگشت آفتاب تيغ‌گذار
خسرو روم را فروشد دم‌ملك زنگ را برآمد كار
همچنان تيره شد يسار و يمين‌كه ندانست كس يمين و يسار
ص: 827 گفتي از آتش بلند اثيرشب چو دو دست و اختران چو شرار
نوعروس هلال را خورشيدگشته از جرم خويش آينه‌دار
شد نهان بر سپهر ز نگاري‌خنجر آفتاب پر ز نگار
غايب از بارگاه شاه نجوم‌راه تكسين الغ سپهسالار ***
چون حرف اگر با سخني آويزم‌در هر معني لطيفه‌يي انگيزم
ور جز بثناء تو زبان تر گرددهمچون سخن از سر زبان برخيزم

61- ضياء خجندي‌
خواجه ضياء الدين بن خواجه جلال الدين مسعود خجندي معروف به «پارسي» «1»، اصل او را از شيراز دانسته و گفته‌اند در جواني از آن شهر بخراسان رفت و در شهر خجند اقامت گزيد و بخجندي معروف شد و براي تعيين مولد و نسب پارسي تخلص مي‌كرد يا خود را «پارسي‌زاده» ميخواند «2».
آذر گويد: مولد آن‌جناب خجند است ابا عن جد از اهالي و اكابر و اهل مناصب آن ديار و ساير بلاد تورانست و سلسله نسبش بسلمان فارسي رضي اللّه عنه ميرسد و باين سبب فارسي تخلص مي‌كند. قاضي گرانمايه بوده و شرحي كه در كمال توضيح و تفتيح و تنقيح بر محصول امام فخر نوشته بر فضيلت او گواهي است عادل ... و مدتي متكفل امور شرعيه بخارا مي‌بوده» «3».
وي از شاعران مشهور اواخر قرن ششم و از شاگردان امام فخر الدين محمد بن عمر رازي بوده و با آنكه شرحي بر كتاب المحصول امام فخر كه از كتب مشهور او در اصول فقه است نوشته بود، ولي حاج خليفه كه شروح متعدد اين كتاب را ياد كرده، نامي از ضياء الدين خجندي نياورده است «4».
ضياء خجندي با شمس خاله معاصر بوده و ممدوح همان شاعر را ميستوده است
______________________________
(1)- حواشي تاريخ بيهقي از آقاي سعيد نفيسي ص 1362. مجمع الفصحا ج 1 ص 325
(2)-
پارسي‌زاده مهي گشت كه از تابش تب‌هست حالي كه كسش باز نداند ز حبال
(3)- آتشكده چاپ هند ص 330
(4)- كشف الظنون بند 1615 و 1616
ص: 828
يعني حسام الدين حسن بن علي الغ بيغو ملكشاه معروف به بيغو ملك از سلاطين آل افراسياب را كه هدايت با ملكشاه سلجوقي اشتباه كرده است. علاوه برين بنابر اشاره عطا ملك جويني «1» هنگامي كه سلطان علاء الدين محمد بن تكش خوارزمشاه لقب سنجر يافت و آن لقب را بر «اسكندر ثاني» كه پيش از آن داشت اضافه كرد، ضياء الدين خجندي او را در قصيده‌يي بمطلع ذيل:
رويت بحسن عالم جان را كمال دادعشقت بلطف چهره دل را جمال داد ستود و گفت:
سلطان علاء دنيا سنجر كه ذو الجلال‌از خلق برگزيدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سكندر ثاني كه راي اوبر فتح ملك ترك حشم را مثال داد و چون لقب سنجر بعد از فتح ختا كه بسال 607 اتفاق افتاده بود، بسلطان محمد خوارزمشاه داده شد، پس ضياء خجندي تا اين غايت زنده بود. هدايت فوت او را بسال 622 در هرات دانسته است و همين تاريخ را لطفعلي بيگ آذر نيز آورده و او نيز محل وفاتش را هرات گفته است. از اشعار او چند قصيده و قطعه در دست است. مقداري از آن در مجمع الفصحا نقل شده و آقاي سعيد نفيسي علاوه بر آنها و غير از قطعاتي كه در جهانگشا و كتب تذكره آمده، قطعات و قصائدي از او در يك جنگ خطي قديم كه محمد بن يغمور نام در قرن هشتم گرد آورده و در كتابخانه دانشگاه مدارس موجود است، يافته است. از مجموع اين قصائد و قطعات پراگنده بر رويهم ميتوان ديوان كوچكي ترتيب داد.
ازين مايه اشعار ضياء خجندي معلوم ميشود كه او در طراز استادان بزرگ اواخر قرن ششم بود و كلام استوار وي حاكي از مهارت او در شعر است.
از اشعار اوست:
تويي كه عكس رخت تاب آفتاب گرفت‌نسيم طره تو بوي مشك ناب گرفت
سنان چشم تو مريخ را بزخم افگندكمند زلف تو خورشيد را بتاب گرفت
______________________________
(1)- جهانگشا ج 2 ص 79
ص: 829 ز اختران بعدد آمدند افزونترچو عاشقان ترا آسمان حساب گرفت
بزهد بيش كسي را نمي‌گرايد دل‌از آن زمان كه لبت گونه شراب گرفت
زمانه بي‌گل رخسار تو ز ديده من‌همان گرفت كه از ديده سحاب گرفت
كدام خاك بسر بركنم ز هجرانت‌ز چشم من همه روي زمين چو آب گرفت
چگونه آيد در چشم من ازين پس خواب‌خيال تو چو درو جايگاه خواب گرفت
براه عشق تو مسكين دلم چو كام نيافت‌ره ثناي شهنشاه كامياب گرفت ***
ز دل در غم عشقش افغان برآمدز سوداي او ناله از جان برآمد
چو در دل وطن ساخت از جان همان دم‌ز تن جان باميد درمان برآمد
بصد دل كشيدم جفاهاي دلبرخرد گفت كاين فتح آسان برآمد
بصد جان خريدم ثناهاي خسروقضا گفت كاين بيع ارزان برآمد
خداوند بيغو ملكشه كه او راهمه كار از فضل يزدان برآمد ***
كار او فتاده بي‌تو مرا با گريستن‌عيبست عيب در غم تو ناگريستن
نه حيله‌يي ز سوز تو الّا گداختن‌نه چاره‌يي ز درد تو الّا گريستن
شب تا بروز كار من و روز تا بشب‌ناليدنست از غم تو يا گريستن
از بس كه رنج و غصه و خون جگر كشيدآسايشست ديده ما را گريستن
گفتي ز هجر من نگرستي و بر حقي‌فرقست از فشاندن خون تا گريستن
آنرا كه داغ فرقت معشوق بر دلست‌آسان بود ز هر مژه دريا گريستن
از جان ما بشارت و از تو نواختن‌وز عشق تو اشارت و از ما گريستن
ما را بدولت غم عشق تو هر زمان‌صدگونه محنتست نه تنها گريستن
زيباييست در تو كه آيد بياد تواز چشم عاشقان تو زيبا گريستن
از روزگار وعده مرا در فراق تست‌امروز غصه خوردن و فردا گريستن
دلشادم از گريستن خود بدين همه‌كاميد صحتست ز شيدا گريستن
ص: 830 گفتم بدرد تو كه دوا چيست مرمراآواز داد از دل و گفتا گريستن
بدعهدي ترا كه نهان داشتم بدل‌كرد آشكار ديده بصحرا گريستن
از عهد تست گريه وگرنه چه لايقست‌از من بعهد خسرو دنيا گريستن
بيغو ملكشه آنكه پديد آورد بتيغ‌از پردلان بموقف هيجا گريستن ***
اي شكر پيش لبت از در تر خنديدن‌روح را طعنه زند لعل تو در خنديدن
پيشه سنبل تو گرد عبير افشاندن‌عادت پسته تو تنگ شكر خنديدن
دل ربايد سر زلف تو بهر جنبيدن‌جان فزايد لب لعل تو بهر خنديدن
تا نبيني رخ زر هيچ نخندي آري‌هست گل را همه از شادي زر خنديدن
چون بخندي سوي تو خلق از آن مي‌نگردكه نديدست كس از شمس و قمر خنديدن
گريه و زاري و اندوه و فراق و غم و دردهمه دارم ز فراق تو مگر خنديدن
با جفاي تو بخندم كه بوقت ماتم‌نپسندند هم از اهل هنر خنديدن
از غم تست هميشه زبر و زيري من‌پس چرا بر من بي‌زير و زبر خنديدن
مردم از شكل دهانت بچه بودي آگاه‌گر ندادي ز دهان تو خبر خنديدن
شايد از تاج و ز چتر ملك آموخته‌اندزلف و رخسار تو هر شام و سحر خنديدن ***
سبب وصالِ رخ تست شادماني رامدد اميدِ لب تست زندگاني را
نشانه‌ييست رخت حسن لايزالي رانمونه‌ييست لبت عمر جاوداني را
از آن قبل كه نمودار سروقامت تست‌ز ديده آب دهم سرو بوستاني را
در آرزوي تو جانم از آن جهان آمدعزيز دار مرين جان آن جهاني را
ز مهر تو چو خيالي شد ستم، ار چه دلم‌ز تو خيال نديدست مهرباني را
موافق آمده غم را دل ستمكش من‌چنانكه طبع خداوند شادماني را ***
اي جهان راز وصال تو همايون شده فال‌فرخ آن روز كه باشد ز تو اميد وصال
ص: 831 ديدن روي تو در ديده تماشاي شگفت‌جستن وصل تو در سينه تمناي وصال
جلوه‌گر از سر زلف تو سحرگاه نسيم‌مژده‌ور از مه روي تو شبانگاه شمال
بامدادان كه سر از شرق برآرد خورشيدخاك بر سر كند از غيرت آن حسن و جمال
در همه باغ ملاحت كه گلش عارض تست‌بهتر از قامت زيباي تو نارسته نهال
اي تن از اختر خود رنج كه از دوست مرنج‌وي دل از طالع خود نال كه از يار منال
اين منم خسته‌تر از عشق ز هر روز امروزوين تويي طرفه‌تر از حسن ز هر سال امسال
ياسميني و ز تو جان مرا بوي هلاك‌آفتابي و ز تو عمر مرا بيم زوال
خوب نبود كه ز تو عام شود بيدادي‌خاصه در دور بقاي ملك خوب‌خصال ***
رويت بحسن عالم جان را كمال دادعشقت بلطف چهره دل را جمال داد
گه چهره تو شعله ماه تمام داشت‌گه طره تو نفحه باد شمال داد
بنگر بدين طلسم كه شب را بمشك ناب‌آميختند و زلف ترا مشك و خال داد
خرسندييي كه داد مرا از وصال اوفرّ قدوم خسرو نيكوخصال داد ***
اي از خيال روي توام لاله‌زار چشم‌تا كي بود ز عشق توام لاله‌بار چشم
اشكي كه داشت چشم من افتاد در كنارزين‌پس بجاي اشك فتد در كنار چشم
بي‌جستن هواي تو نبود بجاي دل‌بي‌ديدن جمال تو نايد بكار چشم
هرچند كز فراق تو دل را قرار نيست‌گيرد همي بخون دل اندر قرار چشم
گر آتش فراق تو در دل زند شرارحالي بسوزد از اثر آن شرار چشم
بي‌سبزه خط تو مرا در هواي توگشت از خيال سرو قدت جويبار چشم
بر گردن خيال تو بندد عروس‌وارتا روز هر شبي گهر شاهوار چشم
تو كبك خوش خرامي و بر روي تو مراپيوسته بازمانده براي شكار چشم
زان پس كه شد سپيد مرا اي بنفشه زلف‌بي‌نرگس سياه تو از انتظار چشم
دولت نگر كه چون شده اين تيره‌روز راروشن ز خاك بارگه شهريار چشم ***
ص: 832 وقت صبوحست بياراي نگارجام مي آن دافع رنج خمار
روي طرب كي بود از ما نهان‌گشته چنين چهره صبح آشكار
فتح ز مي جوي كه سلطان روم‌يافت ظفر بر سپه زنگبار
ز آن مي گلگون كه برد روز بزم‌صورت او در دل اندوه خار
عقل شود از اثرش بي‌سكون‌روح بود در طلبش بي‌قرار
يابد ازو مرغ فنا بال و پريابد ازو نخل بقا برگ و بار
منفعتش بوده فزون از قياس‌خاصيتش رفته برون از شمار
خواب همي‌آرد گويي مگرتعبيه كردند در او كو كنار
هيچ شناسي تو كه ديوانه كيست‌آنكه درين فصل بود هوشيار
تا بخوشي بگذرد اين چند روزما و مي و حاشيه لاله‌زار
باغ شده جنت عنبر نسيم‌كوه شده تخت زمرّد نگار
باد بهاري ز سرشك سحاب‌شست ز رخساره بستان غبار
بلبل خوشگوي ز اطراف باغ‌گفته بسي تهنيت نوبهار
مي‌كند از روي هوا چشم ابردر و گهر بر سر عالم نثار
ديده نرگس شده روشن كه بودسرمه او خاك در شهريار ***
دل تحفه داد عشق ترا هم ز خون دل‌بپذير كآنچه داد زوجه حلال داد
چشمم ز حسرت تو حكايت ز نيل كردجسمم ز فرقت تو نشاني ز نال داد
حالم چنين ز عشق تو و زنده‌ام هنوزآري خداي داشت ببخشد چو حال داد
رويت كه داشت همچو خيالي مرا ز هجردوشم پيام وصل بدست خيال داد
صد ميل دورم از تو كه دولت مرا بعمردرخورد حشمت تو نه مال و جمال داد
محروم در جهان نه منم از وصال و بس‌بس عاشقا كه جان باميد وصال داد ***
اي بوده خوش از طره خوشبوي تو عمرخوش نيست بهيچ روي بي‌روي تو عمر
ص: 833 چون خاك در تو از عزيزي عمرست‌آن به كه بسر بريم در كوي تو عمر

62- عمر بن مسعود
صدر الشريعه برهان الاسلام تاج الدين عمر بن مسعود بن احمد بن عبد العزيز بن مازه از كبار ائمه ماوراء النهر و از صدور آل مازه است، كه رئيس حنفيان بخارا بوده‌اند و پيش ازين درباره آنان سخن رفته است «1». عمر بن مسعود خود مردي فاضل و مانند همه صدور آل مازه در علوم ديني و ادبي متبحر بود و در عهد سلطان قلج طمغاج خان ابراهيم بن حسين و پسرش نصرة الدين قلج ارسلان عثمان از شاهان آل افراسياب بسر ميبرد و رباعياتي در مدح آنان ميپرداخت «2». و كتاب خالصة الحقائق لما فيه من اساليب الدقائق در اخلاق كه مؤلف آن ابو القاسم عماد الدين محمود بن احمد الفارابي (م. 607) است و بسال 597 تأليف شده «3» بنام همين عمر بن مسعود است. عوفي گويد «در اوائل ايام جواني كه موسم بهار كامراني بود گاه‌گاه از براي تفرج و تنزه رباعيات گفتي و شيوه ايهام ذو الوجهين ازو منتشر گشت، چون آن ابيات عذب و دل‌آويز بود در اطراف جهان شايع شد و نام او برباعيات مشهور شد و آن چندان علم و بزرگي مغمور گشت». اين عمر بن مسعود يكي از استادان عوفي بود و صاحب لباب الالباب نزد او فائق زمخشري ميخواند.
از رباعيات اوست:
تركي كه بكشتن من آورد برات‌در چشمه نوش دارد او آب حيات
باران سرشك من چو بسيار آمدبر لعل لب چو شكرش رست نبات ***
با دل گفتم عتيب او كي برسددر بردن دل‌فريب او كي برسد
دل گفت هرآنچه از تو خواهد تو بده‌تا خط نارد حسيب او كي برسد ***
جوري كه برين دلشده پيوست «4» رودز آن طره جعد و نرگس مست رود
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب ص 59- 60
(2)- لباب الالباب ج 1 ص 169- 174 و حواشي آن ص 335- 336
(3)- كشف الظنون بند 69
(4)- پيوست: پيوسته.
ص: 834 از پاي رود آدمي و بنده توروزي كه ترا نبيند از دست رود ***
هرگز باشد نه روي باز آمدنت‌رنگي بينم ز بوي باز آمدنت
سر در خس غم همچو تذروم ليكن‌پيوسته در آرزوي باز آمدنت ***
اي باد سحرگه شده‌اي عنبر باردانم كه همي روي بكوي دلدار
در طره او دليست ما را زنهاركآن سوخته را ز ما بپرسي بسيار ***
آخر صنما صبح درين كار چه ديدكاو جامه خويش و پرده ما بدريد
چون گوش فلك شكر وصال تو شنيداز چشمه خورشيد مرا چشم رسيد ***
زلف تو بجور همچو ايام چراست‌چون سيم سخن ز وصل تو خام چراست
گر نرگس تو مي‌نكند صيادي‌اي پسته‌دهان چشم تو بادام چراست ***
چشم خوش تو خصم من خسته چراست‌با من لب تو چو زلف تو بسته چراست
ابروي كمان مثالت اندر حق من‌گر نيست جفاي چرخ پيوسته چراست ***
شادي ز تو هرچند بسي نيست مراالّا غم تو هم‌نفسي نيست مرا
سبحان اللّه هزار دل بردي بيش‌و آنگه گويي دل كسي نيست مرا

63- شمس طبسي‌
امام الاجل شمس الدين محمد بن عبد الكريم طبسي «1» از شاعران مبتكر و نيكوسخن و فصيح ايران در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم است. وي از فاضلان عهد خود شمرده ميشده و در اشعار خود شمس تخلص
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 307
ص: 835
ميكرده است «1». با آنكه او از معاصران عوفي بود اطلاع كافي از احوال وي در لباب الالباب بدست نمي‌آيد جز آنكه معلوم ميشود «در سمرقند فضايل او سمر شد و صاحب اجل نظام الملك صدر الدولة و الدين او را در ظل عنايت و رعايت خود آورد و او آنچه در مدح او پرداخته است همه عذب و دلاويز است و اشعار آبدار او بسبب ذوق و لطف شهرتي گرفته است.»
در حدود نيم قرن بعد از عوفي قزويني در آثار البلاد خود كه بسال 674 تأليف شده است، نام اين شاعر را در ذيل كلمه طبس آورده و گفته است كه جواني شيرين بيان بوده و شعر نيكو مي‌گفته و شاگرد رضي الدين نيشابوري (شاعر و دانشمند بزرگ قرن ششم) و معاصر خاقاني بوده است. چون اشعار خاقاني بشمس رسيد گفتار خود را بر منوال او پرداخت و رضي الدين او را بداشتن اين روش تشويق كرد. قزويني سخن شمس را لطيف‌تر و بهتر از سخن خاقاني دانسته است.
دولتشاه سمرقندي «2» شرحي نسبة مفصل درباره شمس طبسي دارد و ميگويد «هرچند قاضي‌زاده طبس است اما در دار السلطنه هرات مسكن داشته، با وجود فضل و كمال در شاعري مرتبه عالي داشته و خوش‌خلق و خوش‌منظر بوده ... و قاضي شمس الدين معاصر سلطان الفضلا صدر الشريعه است و صدر الشريعه از اكابر فضلاست و با يكديگر صحبت داشته‌اند و گفته‌اند قاضي شمس الدين آوازه فضل و كمال صدر الشريعه شنوده عزيمت بخارا نمود. روزي كه بديدن صدر الشريعه رفت، آن شب صدر الشريعه قصيده‌يي گفته بود و بعد از آنكه طلبه را درس گفت اين قصيده را ميخواند و فضلا در غثّ و سمين اين سخن مي‌گفتند و اينست بعضي از قصيده صدر الشريعه:
برخيز كه صبحست و شرابست و من و توآواز خروس سحري خاست ز هرسو
برخيز كه برخاست پياله بيكي پاي‌بنشين كه نشستست صراحي بدو زانو
______________________________
(1)-
چون سوي در تو شمس ره يافت‌از گنبد هفتم آيدش عار
داني كه شمس كرد بعون مديح تواز آب شعر تازه گلستان روزگار
(2)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 103- 106
ص: 836 مي‌نوش از آن پيش كه معشوقه شب راتا صبح بگيرند و ببرند دو گيسو مولانا شمس الدين از مجلس برخاست و في الحال بطريق بديهه اين قصيده را جواب گفت و بحضور صدر الشريعه آورد و اين چند بيت از آنست:
از روي تو چون كرد صبا طره بيكسوفرياد برآورد شب غاليه گيسو ...
چون صدر الشريعه اين ابيات مطالعه كرد بر ذهن مستقيم او آفرين كرد و او در حلقه درس مولانا صدر الشريعه بطلب علوم مشغول بود و در علم و ادب كامل روزگار خود شد ...» سپس دولتشاه باشتباه ميگويد از بخارا بخراسان بخدمت نظام الملك وزير رفت و قصايد در مدح او پرداخت و آنگاه داستان وام خواستن و نامه نوشتن شاعر را باين وزير بيان ميدارد و سرگذشت او را ختم مي‌كند.
صدر الشريعة القاضي الامام شمس الدين منصور بن محمود الاوزجندي از فاضلان بررگ و از شاعران بنام اواخر قرن ششم در ماوراء النهر بوده و در خدمت خانان ختا بسر مي‌برده و شعري نيكو داشته است. اما نظام الملك صدر الدين كه ميگويند شمس طبسي بدو تعلق داشت غير از نظام الملك صدر الدين مسعود هروي (يا بقول خواندمير: نظام الملك سعد الدين مسعود بن علي الابهري؟) است كه در سال 596 بكارد ملاحده از پاي درآمد «1» بلكه او نظام الملك تاج الدين (يا صدر الدين) محمد بن محمد وزير سمرقند است «2» و شاعر خود در اشعارش او را نظام الملك تاج الدين (و گاه صدر الدين) محمد بن محمد گفته و در نامه‌يي هم كه بدو درباره هزار دينار قرض خود نوشته و بتمامي در تذكرة الشعراء دولتشاه آمده است، نيز او را بنام نظام الملك محمد خوانده است.
اگرچه غالب قصائد شمس در مدح اين وزير است و واقعا او باين وزير هاشمي
______________________________
(1)- رجوع شود به جهانگشاي جويني چاپ ليدن ج 2 ص 32- 45؛ دستور الوزراء خواندمير چاپ تهران 1317 ص 231- 232
(2)- مجمع الفصحاء ج 1 ص 306؛ تذكره روز روشن بنقل از فهرست كتابخانه مجلس تأليف آقاي ابن يوسف شيرازي ص 318؛ حواشي تاريخ بيهقي از آقاي سعيد نفيسي ص 1346
ص: 837
نسب دانش‌دوست تعلق داشت، ليكن برخي قصائد وي در مدح رجال ديگري است كه لقبهاي تركي دارند و پيداست كه از امرا و بزرگان ماوراء النهر بوده‌اند مانند: امير سعد الدين سعيد قتلغ غازي- ناصر الدين ابو بكر تكسين بيك- علاء الدين يرغو- شمس الدين الغ تكسين- نصير الدين علي الغ حاجب.
از ديوان اشعار شمس كه در حدود دو هزار بيت و شامل قصائد و مقطعات و غزليات و رباعياتست نسخي در دست ميباشد. در نسخه چاپي ديوان ظهير فاريابي كه در تهران بطبع سنگي چاپ شده چندين قصيده از قصائد شمس باسم ظهير درج شده و جامع آن ديوان در مقدمه از روي اشتباه گفته است كه ظهير در بعضي از قصائد قديم «شمس» تخلص ميفرموده و از سياق شعر معلوم ميشود (!) ولي چون نام ممدوح شمس در آن قصائد آمده و گاه اسم شاعر در پايان آن قصائد ديده ميشود تشخيص غالب آنها از اشعار ظهير آسانست.
وفات او را هدايت بسال 624 «1» در هرات دانسته است و برخي 626 هم نوشته‌اند ليكن از عبارت لباب الالباب كه در حدود 618 يا اندكي بعد از آن نوشته شده است چنين برميآيد كه وي در تاريخ تأليف كتاب درگذشته بود. قزويني در آثار البلاد گفته است كه او در جواني بمرگ ناگهاني درگذشت.
شعر شمس بسبب طراوت و لطفي كه دارد هم در عهد او شهرتي داشت و اين حقيقت از اشارت عوفي بنيكي برميآيد. وي بر سياق شاعران اواخر قرن ششم و متتبعان سبك انوري، بآوردن تركيبات خاص و استفاده از مضامين دقيق لطيف و توجه بخيالات باريك علاقه داشت و شعر او همچنانكه گفته‌اند عذب و روان و پر از معاني لطيف و تازه است منتهي وفات او در جواني باعث كوچكي ديوان وي گرديد و فرصت نيافت تا اشعار بسيار از خود بيادگار بگذارد.
از اشعار اوست:
سپيده‌دم كه جهان بوي زلف يار گرفت‌هوا لطافت خوبان گلعذار گرفت
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 306
ص: 838 ز بس شمامه كافور دل گمان ميبردكه برف دامن اين سبز كوهسار گرفت
ز خنده‌هاي سحر باد را نشاط افزودز جرعه‌هاي قدح خاك را خمار گرفت
ز بهر حليه رخسار خاك جرعه مي‌نهاد دانه ياقوت آبدار گرفت
زمانه گفت خرد را ره هزيمت گيركه از حباب جهان طرب سوار گرفت
رسيد مژده جهانرا ز خطه ملكوت‌بر آفتاب كواكب حشر قرار گرفت
مناديان سحرخوان فغان برآوردندكه باز خسرو انجم ره حصار گرفت
صبا مشام جهانرا چنان معطر كردكه روزگار كهن فضل نوبهار گرفت
جهان تيره‌دل از اهتمام باد سحرفروغ طلعت خورشيد كامكار گرفت ***
چون صبح جمال او برآمدخورشيد بچاكري درآمد
از بهر نظاره جنابش‌در ديده هزار منظر آمد
بر درگه وصل بي‌كنارش‌جان حلقه مثال بر در آمد
شد تشنه بخون من خط اوز آن بر لب آب كوثر آمد
بر چشمه خضر زد خط اوز آنست كه سبز پيكر آمد
اي نوش لبي كه خنده توسر حمله خيل عسكر آمد
بر بوي خط خوشت جهاني‌دل‌سوخته همچو مجمر آمد
با اينهمه چابكي كه عقل است‌ز آسيب غم تو بر سر آمد
از تو نجهم كه غمزه تودر حنجر فتنه خنجر آمد
با اين‌همه بزم تاج دين راروي تو چو ديده درخور آمد
فرخنده محمد آنكه صيتش‌از حدّ جهان فراتر آمد ***
طي كرد زمانه مفرش قاراز چهره عيش پرده بردار
ديريست كه ذره مي‌كند رقص‌كو ساغر آفتاب كردار
تا سوختگان تشنه‌دل راسيراب بقا كند خضروار
ص: 839 تا زلف سياه برشكستي‌شب را بشكست روزبازار
با نزهت عارض لطيفت‌كس مي‌نكند حديث گلزار
اي كرده فروغ چهره تودر چشم زمانه صبح انوار
بي‌چهره روشن تو ننمودصبح از تتق ظلام رخسار
بي‌دانه خال و دام زلفت‌طاوس خرد نشد گرفتار
بر ياد تو كسوت رعونت «1»كرديم گرو بنزد خمّار
آزرده چو نقطه چند باشم‌از گردش اين كَنانه «2» پرگار
چون عقل بيكد و باده ما رااز معرض نيك و بد برون آر
آن به كه جهان چنين گذاريم‌در دولت پهلو جهاندار
داراي فلك سرير مينوآن تاجور زمانه مقدار
فرخنده علاء دين كه درياگشت از كف راد او نمودار ...
***
خيز كه شد منهزم كوكبه زنگبارتيغ زراندود زد خسرو نيلي حصار
از دهن آسمان چشمه خور شد پديددر دهن جام ريز باده كوثر عيار
چرخ سبك‌دست بين كز نظر آفتاب‌زرّ طلي «3» بست باز بر كمر كوهسار
جام صفابخش را نام نداني كه چيست‌آينه روي غم صيقل زنگ خمار
آينه دلبري صورت زيباي تست‌آينه‌آسا مخور بيش دم روزگار
عقل ز قصر دماغ كرد ندا سوي دل‌كز مي عارض فروز شمع روان زنده‌دار
خنده‌زنان كبك‌وار سوي گلستان خرام‌ز آنكه چو پرّ تذرو گشت جهان پرنگار
طرّه پريشان مدار كز هوس روي تولاله برآمد ز خاك عنبر تر بركنار
دوش ز خون جگر كاتب علوي نوشت‌اين سخن عذب را بر ورق لاله‌زار
______________________________
(1)- رعونت: خودپسندي، سركشي، خودآرايي، ناداني و كم‌عقلي.
(2)- كنانه بفتح اول: كهنه و فرسوده.
(3)- زرطلي: زر ساخته و پرداخته، طلا.
ص: 840 باز قلم تير كرد چهره‌گشاي بهارجلوه‌كنان رفت گل در تتق مرغزار
گلبن پيكان‌نما در صف بستان كشيدخنجر ميناي برگ نيزه سرتيز خار
هر گهري كآفتاب كرد نهان زير خاك‌از مدد ابر شد بر سر عالم نثار
كنيت باغ اي عجب مي‌نشناسي كه چيست‌دلبر شمشاد قد شاهد سوسن عذار
نافه‌گشاي چمن طيره «1» از آن شد كه صبح‌كرد روان در هوا قافله مشكبار
بلبل از آن مست شد كز قدح لعل اوخورد بياد وزير دوش مي خوشگوار ***
يكروز بشكنم در زندان روزگاربيرون جهم ز كلبه احزان روزگار
داني كه عقل را نتوان ديد بيش ازين‌در چنگ غصه مانده ز دستان روزگار
چند از نبرد حادثه، يكره براق عقل‌بيرون جهان ز رخنه ميدان روزگار
تا زير اين حديقه سبزي طمع مدارشاخ طرب ز ساقه دوران روزگار
چون عندليب ناطقه از غصه لال شدزين‌پس نگر بطاير بستان روزگار
جانرا ببارگاه امل شحنه‌يي شمراقطاع غم گرفته ز ديوان روزگار
اي صبح رستخيز بزن تيغ تا دهم‌خود را امان ز ظلمت زندان روزگار
اي پرتو قبول من تيره‌روز رامگذار بيش در شب حرمان روزگار
اي شهسوار بخت من دلشكسته رامپسند بيش در خم چوگان روزگار
چندين سموم حادثه آخر چرا وزدبر گلبن دلم ز بيابان روزگار
زين‌پس كنم ز باديه پرسموم آزقصد جناب كعبه اعيان روزگار
خورشيد آسمان كرم سعد دين سعيدكز لفظ گشت مايه ده كان روزگار
صاحبقران دوده غازي كه زيب يافت‌از نقش داغ طاعت اوران روزگار ***
سپيده‌دم كه شهنشاه لاژورد سريرشود سوار برين سبز خنگ باد مسير
جهان تيره‌دل از مقدم سحر گرددچو زنگي متبسم عذار شسته بشير
ز بس ندا كه خروسان صبح‌خيز كنندرواق چرخ شود پرصداي نغمه زير
______________________________
(1)- طيره: آزردگي، خشم، شرمندگي .. طيره شدن: شرمنده شدن.
ص: 841 هزار كوكب ياقوت‌گون پديد آيدز روي ساغر گردان آسمان تصوير
بروي باده حباب ميان‌تهي ماندچنانكه بر ورق گل سرشك ابر مطير
ز نور صبح جهانرا چو دلبري دانندكه آفتاب نمايد ز شامگون زنجير
ز ماه مشعله قدسيان برافروزدز راي مهر ممالك‌فروزِ صبح ضمير
فروغ طلعت اقبال صدر دين كه جهان‌بچشم همت او ذره‌يي نمود حقير ***
نماز شام كه دهر از تف شهاب زندهزار شعله درين پرده‌هاي نقش‌پذير
سوي سراچه روحانيان برون آيندمخدّرات كواكب ز پرده تقدير
جهان ز دود دل عاشقان سيه گرددچو زنگييي كه درافتد بقعر وادي قير
ز بهر كينه خصم تو از گشاد فلك‌شهاب تير طبيعت روان كند چون تير ...
باحتراق درافتاد جان خسته من‌ز شوخ‌چشمي بهرام و تيزچشمي تير
دلم ز غصه مشتي خسيس يافه‌دراي‌جرس مثال برآورد صد هزار نفير
ز طعن كردن بدگوهران نينديشم‌چو طبع خرده‌شناس تو ناقدست و بصير ***
ناگه كشيد گرد مهش خامه ازل‌خطي كه در ممالك روز افگند خلل
دور سپهر بي‌خط زنگارفام اويك مشكل از مقاله خوبي نكرد حل
بر زلف او صبا مگر از بهر آن وزدتا در جهان بحلقه ربايي شود مثل
اي دلبري كه بوي شبستان زلف توهر صبح در مزاج هوا ميكند عمل
در لعل روح‌بخش تو يا رب چه لذتست‌كز ياد او بكام خرد ميرسد عسل
خورشيد پيش راي تو چون سايه ره نيافت‌آري يكي گداي كجا يابد اين محل
زين غم كه همچو سيم نيايي بدست ماكرديم رنگ چهره بسيماي زر بدل
اينك جهان ز دست جفاي تو ميرودتا التجا كند بدر صاحب اجل
فرخنده صدر دولت و دين آنكه چرخ يافت‌از بزم او طوافگه زايرِ امَل
والا نظام ملك محمد كه نام اواز حلم او سرشت مگر طينت جبل ***
ص: 842 از روي تو چون كرد صبا طرّه بيكسوفرياد برآورد شب غاليه گيسو
از زلف سياه تو مگر شد گرهي بازكز مشك برآورد فلك تعبيه هرسو
از شرم خط غاليه تأثير تو ماندست‌در وادي غم با جگر سوخته آهو
خواهي كه صدف ديده گهربار نداردهنگام سخن عرضه مكن رشته لؤلو
ما لاله‌ستان كرده ز خون روي و تو آنگه‌در خواب كني نرگس خون خواره جادو
اي زلف شب‌انگيز و رخ روزنمايت‌چون عنبر و كافور بهم ساخته هر دُو
آخر دل رنجور مرا چند برآري‌زنجيركشان تا بسر طاق دو ابرو
گفتي كه بزر كار تو روزي سره گرددآري همه اميد من اينست ولي كو
گردون ستمكار جفاپيشه نماندتا از تو شود كار يكي دل‌شده نيكو
بستم در انديشه كه چيزي نگشايدزين خانه شش‌گوشه و زين پرده نه تو
آن به كه نهم روي بدرگاه وزيري‌كز بهر شرف چرخ كشد غاشيه او
دستور جهان صدر هدي آنكه جوان گشت‌از دولت او چرخ خرف گشته بدخو
آن كز هوس راستي طبع لطيفش‌هر سال رود چشمه خور سوي ترازو ***
اي ز چشمت جويبار حسن عبهر يافته‌وز لبت شاخ ملاحت بار شكر يافته
نافه زلفت دم عيسيّ مريم داشته‌سرو قدّت نار ابراهيم آزر يافته
درس خوبي لوح پيشاني تو آموخته‌رمز فتنه حلقه گيسوي تو دريافته
زلف را در رزمگاه فتنه شبرنگي شمراز هلال شام‌گون نعل معنبر يافته «1»
بر بساط دلربايي همچو شاهي شد رخت‌از كمند عنبرين بر فرق افسر يافته
هم ز عود زلف تو مه پرده خوش ساخته‌هم ز رود چشم من گردون رهي تر يافته
بر سر چاه زنخدانت كه آب ما ببرديوسف دل از خم زلف تو چنبر يافته
تار زلف تو كه پود كسوت حسن آمده‌مجلس دل از نسيم خود معطّر يافته
هر نفس از غايت گرمي بازار غمت‌طوطي جان خويشتن را سوخته پر يافته
______________________________
(1)- هلال شامگون و نعل معنبر هر دو كنايه از حلقه زلف است.
ص: 843 همچو اشك خامه دستور آصف منزلت‌آب ياقوت لب تو آب كوثر يافته
صاحب عادل نظام الملك صدر الدين كازومطلع آمال را بينند اختر يافته
خواجه محمود افعال محمد نام وصيت‌آنكه شاخ ملك را بينند ازو بر يافته ***
خيز اي گرفته روي گل از طلعت تو خُوَي‌تا چهره حيات بشوييم ز آبِ مي
دامن‌كشان بحضرت سلطان گل خرام‌تا سرو در هواي تو بندد كمر چو ني
بلبل نگر كه در طلب باغ عارضت‌فرسوده كرد عرصه آفاق زير پي
اي دلبري كه قرطه زنگارفام گل‌از رشك چهره تو قبا شد هزار پي
از يك مدد كه نزهت رخساره تو كردلطف بهار تعبيه شد در نهاد وي
گل پاره حرير ز هم‌رفته بيش نيست‌مگذار تا عذار تو نسبت كند بوي
از نرگس سيه‌دل جادو سؤال كن‌كاين جور تا چه مدت و اين عشوه تا بكي
عدل خدايگان وزيران جهان گرفت‌زين بيش تيغ جور مكش بر زمانه هي!
فرخنده صدر دولت و دين آنكه دست اودرهم شكست قاعده خاندان طي
عادل نظام ملك محمد كه راي اوبر روي شهريار كواكب نهاد كي ***
«1» خيز اي گرفته روي مه از طلعت تو خُوَي‌تا چهره حيات بشوييم ز آب مي
پرخنده دار صبحدم از مي لب قدح‌تا كي دَم زمانه خوري چون دهان ني
از مي ببارگاه روان قاصدي فرست‌چون كرد قاصدان صبا را زمانه پي
از خط سبز چهره معشوق بهره گيركايّام كرد مفرش ميناي باغ طي
گلگون باغ را پس ازين عرصه تنگ دارچون ملك باغ پست شد از تركتاز دي
هر دم حديث صفوت كوثر چه ميكني‌نسپرده بزم خسرو عشرت بزير پي
______________________________
(1)- اين قصيده را هم شمس طبسي بر وزن و قافيه و با مطلع قصيده پيشين ساخت و هر دو از امهات قصايد اوست.
ص: 844 صاحب‌قران مسند اقبال تاج دين‌كآبي دگر گرفت ازو گوهر قصي «1» ***
گيسوي تو در سيه‌گري موي شكافت‌با پشت تو شد جفت و ز مه روي بتافت
تا خود چه رسد بروي شمشاد اكنون‌چون گيسوي پرخمت چنان پشتي يافت ***
بر برگ گلت بنفشه ره خواهد كرداز لاله بنفشه تكيه‌گه خواهد كرد
از آتش رخسار تو خواهد برخاست‌دودي كه هزار دل سيه خواهد كرد

64- ابو علي مروزي‌
سيّد اجل ابو علي بن الحسين المروزي «2» از شاعران اواخر قرن ششم و آغاز قرن هفتم است. عوفي شرحي مبسوط در ذكر لطافت طبع و مهارت او در بيان معاني دارد و آنچه از اشعار او نقل كرده مؤيد اين گفتار بنظر ميآيد. ابو علي مروزي مداح علاء الدين اسكندر ثاني محمد بن علاء الدين تكش خوارزمشاه (596- 617) بوده و عوفي او را در نيشابور ملاقات كرده و مدتي با وي مجالست داشته است. دو قصيده كه ازو در لباب الالباب آمده قدرتش را در ابداع معاني و ايراد الفاظ متين نشان ميدهد و رباعياتي هم كه بنام وي ثبت شده منتخب و مطبوع است.
از اشعار اوست:
از صبا وقت سحر بوي جنان مي‌آيدكاين صبا از طرف عالم جان مي‌آيد
عاشق روي گل ار نيست صبا بلبل‌واراز چه آشفته بشبگير نهان مي‌آيد
نظري كن بتصاوير سراپرده صنع‌تا كه هريك بچه شكل و بچه‌سان مي‌آيد
پير ناگشته بنفشه است كه بر روي چمن‌منحني پشت ز بار حدثان مي‌آيد
سر دامادي گل دارد بلبل كه بلاف‌بزر و سيم كف و كيسه چو كان مي‌آيد
با سرخوش ز ميِ عشق چو مستان گه صبح‌ياسمن ترك كله چاك‌زنان مي‌آيد
لاله چون يوسف آلوده بخون پيراهن‌جامه بدريده ز آسيب زمان مي‌آيد
______________________________
(1)- نظام الملك تاج الدين محمد بن محمد از علويان بود و ازينروي بقريش انتساب داشت
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 339- 345، مجمع الفصحا ج 1 ص 82
ص: 845 بجز افسون زبان‌بند كه سوسن خواندبلبل آن قصه كه گويد هذيان مي‌آيد
ابر با چشم تر و صاعقه سينه چو شمع‌آتش افروخته و آب‌فشان مي‌آيد
لاله پرورده آن شير نبات انگيزست‌كه ز پستان سحابش بدهان مي‌آيد
دم عيسي است مگر در لب پرخنده گل‌كز نسيمش بدماغ اصل روان مي‌آيد
مريم غنچه كه عيسيّ گلش در رحم است‌روي بگشاده چو ابكار جنان مي‌آيد
باد با خنجر پرگوهر روهينا «1» رنگ‌در صف تعبيه باغ بدان مي‌آيد
تا اگر خار كند همچو سناني سر تيزباد نگذارد و گويد كه خزان مي‌آيد
سرو آزاده چرا بر سر پايست مگردر ره بندگي صدر جهان مي‌آيد ...
***
دل گرنه تراست غارت جانش كن‌عيدست بوصل خويش مهمانش كن
جان پيش تو مي‌كَند دل و ميگويدهرچند كه لاغرست قربانش كن ***
مي‌ميرم زار و صورت جان در پيش‌بر آتشم و روضه رضوان در پيش
در ظلمت عشق طرفه حاليست مراتشنه‌جگر و چشمه حيوان در پيش ***
هر خاك كه بر دامن هر كهساريست‌دارد گهري كه قيمتش بسياريست
يا سرمه نور چشم دلسوخته‌ييست‌يا نيل كمان ابروي دلداريست ***
چون خاك درت شد محك ديده من‌بشناس حقوق نمك ديده من
بنگر كه هنوز نقش روي غم تست‌در آينه مردمك ديده من ***
گرديده رخ تو خواست پر نورش داروز گريه چو تر شود ز خود دورش دار
ور دل هوس قامت چون سرو تو كرداو را سر راستيست معذورش دار
______________________________
(1)- روهينا: پولاد و آهن جوهردار هندي، شمشير و هر چيز كه از پولاد سازند، جوهر شمشير.
ص: 846

65- رفيع لنباني‌
رفيع الدين مسعود لنباني اصفهاني از شاعران مشهور اواخر قرن ششم است. نام او را امين احمد رازي در تذكره هفت‌اقليم بهمين نحو آورده است ليكن عوفي «1» و دولتشاه «2» فقط بذكر رفيع الدين اكتفا كرده‌اند و آذر «3» نام او را عبد العزيز مسعود و هدايت «4» عبد العزيز بن مسعود نوشته است.
عوفي ازو اطلاع بسيار مختصري داده ولي تذكره‌نويسان بعد ازو نسبة با تفصيل بيشتري درباره وي سخن گفته‌اند. دولتشاه سمرقندي او را از اقران جمال الدين محمد بن عبد الرزاق نوشته و هدايت گفته است كه «بعضي او را همشيره‌زاده جمال الدين عبد الرزاق دانسته‌اند». مولد وي لنبان از قراء اصفهان بوده است و وفاتش در جواني اتفاق افتاده و گفته‌اند كه «گويند دنبال محمل يكي از اهالي حرم پادشاه ميرفته او را سهوا بتير زده شهيد كردند».
از شاعران معاصر وي همچنانكه گفته‌ايم بنظر تذكره‌نويسان جمال الدين محمد بن عبد الرزاق و شرف الدين شفروه و كمال الدين اسمعيل بوده‌اند. وي با چند تن از رجال مشهور اصفهان و ري نيز رابطه داشته و آنانرا مدح ميكرده است از آنجمله‌اند:
1- سيد اجلّ فخر الدين زيد بن حسن حسيني از خاندان بزرگ نقباء ري و قم كه عموما مردمي فاضل و علم‌دوست و از خاندانهاي بسيار مشهور شيعه بوده‌اند «5».
2- ركن الدين مسعود بن صاعد قاضي از افراد آل صاعد كه در اصفهان ميزيسته‌اند و پيش ازين «6» ذكر آنان آمده است. اين ركن الدين مسعود در سال 619 بر اثر تعرض ركن الدين غور سانجي پسر محمد خوارزمشاه بهمدستي صدر الدين خجندي، اصفهان را ترك گفت و بعدها در فيروزكوه بدست لشكريان مغول كشته شد.
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 400
(2)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 100- 101
(3)- آتشكده چاپ هند ص 177
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 234- 235
(5)- رجوع شود بحواشي ديوان قوامي رازي بقلم آقاي محدث از ص 193 ببعد
(6)- رجوع شود بهمين كتاب ص 61
ص: 847
3- عميد الدين اسعد بن نصر وزير اتابك سعد زنگي كه در سال 624 بفرمان اتابك كشته شد.
رفيع لنباني غير ازين ممدوحان رجال ديگري را نيز مدح گفته است كه در ديوان او بنام آنان بازميخوريم. ديوان او را هدايت در ده هزار بيت دانسته ولي آنچه از اشعار او در دست است ازين مقدار كمترست.
از اشعار اوست:
جانا حديث عشق بگوشت كجا رسدهرگز بود كه دولت وصلت بما رسد
من كيستم كه صافي وصلت كنم طمع‌اينم نه بس كه دردي هجرت مرا رسد
خاك رهت بديده رسد ني چه جاي آن‌هرگز چنين سزا بمن ناسزا رسد
الحق رسيد آنچه رسيد از هوا بمن‌آري بمردم آنچه رسد از هوا رسد
پشتم دو تا شد از غم و هم نيست روي آنك‌دستم يكي بدان سر زلف دو تا رسد
رويم چو كهربا شد و هرساعت از جزع‌چون شاخ بسّد است كه بر كهربا رسد
جانم چو شمع در شب هجرت بلب رسيدچون نيست روز وصل تو بگذار تا رسد
گر صد هزار پاره كنند اين دل مراهر پاره راز عشق تو سوزي جدا رسد
بيگانه ار هزار بود آشنا يكي‌تيرت باتفاق بدان آشنا رسد
ملكي است محنت تو و خلقي است منتظراين كار دولتست كنون تا كرا رسد
بشنو حديث من كه بسي قصه‌هاي من‌از عاجزان ببارگه پادشا رسد
ترسم خجل شوي چو صداي جفاي تواز ما بسيد اجل مجتبي رسد
فرخنده فخر دولت و دين زيد بن حسن‌كز لفظ او بگوش امل مرحبا رسد ***
ز عاشقان چو حديثي رود در انجمنش‌در آن ميان كه رساند بگوش حرف منش
توان نمود كه در كام آرزو بچه ذوق‌زهاب چشمه نوش آيد از چه ذقنش
ز مهر آن لب لعل آفتاب ياد نكردكه از عقيق جگرگوشه‌ييست در يمنش
صبا خطاب ندانم بزلف او چه كندچو نافه بنده كمتر نويسد از ختنش
ص: 848 اگر غِلاله «1» او را حرير و گل دوزندشود ز نازكي آزرده توده سمنش
ز تير غمزه كه پيكان شكست در جگرم‌چنان نمي‌شكنم كز عتاب دل‌شكنش
نسيم سنبل او چون نبا شدم همدم‌چگونه تازه توان بود همچو نسترنش
خراب كرد خرد را ز جام عشوه خويش‌هنوز تا چه كند دلفريبي سخنش ***
يار گلرخ ز در درآمد مست‌دسته‌يي از گل شكفته بدست
چهره بي‌خنده همچو گل خندان‌چشم بي‌باده همچو نرگس مست
گرد عارض ز خط بنفشه‌ستان‌زلف را داده چون بنفشه شكست
همچو سوسن زبان خود بگشادبحديثي دلم چو غنچه ببست
گرچه ننشست همچو سرو از پاي‌ايستاده بباغ دل بنشست
گفتم اي دل چه گويمش دل گفت‌از ظريفيش هرچه گويي هست ***
اي روي تو چون گل بهاري‌برخيز و بيار مي چه داري
روزيست خوش و تو دلبر خوش‌جاي خوش و وقت شاد خواري
در مذهب عاقلان چنين جاي‌شرطست كه عيش خوش گذاري
رخساره ز مي چو لاله گردان‌اي آنكه هزار لاله‌زاري
از روي تو بر شكوفه جورست‌وز زلف تو بر بنفشه خواري
با چنگ بساخت ناي نالان‌يا رب چه خوشست سازواري
با ما تو چرا نسازي اي دوست‌ما را ز چه دست مي‌شماري ***
لاله پنداشت هست چون رويت‌وز تو اكنون قفا همي‌خارد
سوسن از بهر چيست كآزاد است‌بنده بودن ترا نمي‌يارد
بچه دارد بنفشه سر بر خاك‌پيش زلف تو سجده مي‌آرد
______________________________
(1)- غلاله: بالشچه‌يي كه زنان بر سرين مي‌بستند تا بزرگ نمايد، و پيراهن كوتاه نازكي كه زير جامه مي‌پوشيدند.
ص: 849 اي نگاري كه چون تو هيچ نگارقلم روزگار ننگارد
در تو از نيكوي چه شايد گفت‌مي‌روي وز تو لطف مي‌بارد

66- رضي الدين نيشابوري‌
استاذ الائمة رضي الدين نيشابوري از دانشمندان و شاعران اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم است. عوفي او را در علم فقه و خلاف صاحب اطلاع و اثر دانسته و گفته است كه هرگاه از اشتغال باينگونه مطالب ملول ميشد قصيده‌يي نظم ميكرد و شعري ميپرداخت «1». هدايت «2» نيز او را «از معاريف فضلا و شعرا» شمرده و «در همه علوم مسلم» دانسته است و او را بدربار ارسلان بن طغرل سلجوقي (556- 573) نسبت ميدهد و ميگويد «در اواخر حال بجهتي حالش بگرديد و بوي گلشن حقايق بمشامش رسيده ارادت شيخ معين الدين حموي را جسته از اهل حال شد». مجموع ابيات ديوانش را عوفي 4000 بيت گفته و نسخه‌يي از ديوان او در كتابخانه آقاي سعيد نفيسي موجود است «3».
اما اينكه هدايت و پيش ازو تقي الدين در خلاصة الافكار، ممدوح او «ارسلان خان» را، «ارسلان بن طغرل سلجوقي» دانسته‌اند اشتباهست، و آن ارسلان خان كه نام او را در مدايح رضي الدين مي‌بينيم «4» قلج ارسلان خان عثمان (م. 609) است نه ديگري چنانكه امين احمد رازي اين نكته را درست درك كرده و در هفت‌اقليم آورده است. تقي الدين مدعيست كه رضي الدين از جانب ارسلان بن طغرل بخواستگاري دختر خليفه رفت و ازو براي سلطان لقب گرفت و در بازگشت پانصد هزار دينار انعام گرفت و گويد در جواني ساكن بلخ بود و سپس بسمرقند رفت و همانجا بماند.
نام ممدوحان رضي الدين در ديوان او جلال الدين قلج طمغاج خان ابراهيم بن حسين و پسرش قلج ارسلان خان مذكور است كه هر دو از سلاطين آل افراسياب بوده‌اند و گويا رضي الدين تنها اوايل سلطنت قلج ارسلان را كه مصادف با حدود سال 597 يا 598 بوده
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 1 ص 219- 220
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 231
(3)- حواشي تاريخ بيهقي ج 3 ص 1339 ببعد
(4)-
ارسلان خان ملك عالم آسان بذلي‌كه بدريا بر خرج كرمش دشوارست
ص: 850
است درك كرده و عمر او از اين غايت تجاوز نكرده. تقي الدين وفات او را بسال 598 نوشته است. غير از ديوان اشعار كه گفته‌ايم كتابي بنام مكارم الاخلاق برضي الدين نيشابوري نسبت داده شده است بپارسي «1». در اشعار منسوب برضي الدين نيشابوري تازگي و وجه امتياز خاصي ملاحظه نميشود با اين‌حال استادي و مهارتش در سخن از كلام او مشهود و آشكار است. شعر عربي هم ميگفت ليكن عوفي نوشته است كه شعر عربي او اندكست. رضي الدين شاگرد حسين بن احمد خطيبي بلخي پدر بهاء ولد و جدّ مولوي بود.
از اشعار پارسي اوست:
ماه در مشك نهان كرده كه اين رخسارست‌شَكَر از پسته روان كرده كه اين گفتارست
سنگ در سينه نهان كرده كه اين چيست دلست‌سرو را كرده خرامنده كه اين رفتارست
سايبان ياسمنش را همه از سنبل ترخوابگه نرگس او را ز گل پربارست
صحبت باد صبا كرد اثر در زلفش‌كه صباوارش جولان همه بر گلزارست
همه سرمايه ز رخساره و زلفش طلبندگل اگر رنگ فروشست و صبا عطّارست
گل بسي منصب رخساره او جست و نيافت‌پاي گل تا بسر از جستن آن پرخارست
تا شنيدست كه بر خاك درش روي نهندگل مسكين همه تن توي به تو رخسارست
نتوان دل ستد از نرگس او باز برون‌نرگسش گرچه كه بيمار بود عيّارست
ز آب ديده چه طمع دارم چون مي‌بينم‌كآب با آتش رخسارش از آن‌سان يارست
زو وفا چشم نمي‌دارم چون ميدانم‌كه وفاداري در شيوه خوبان عارست
خون كند حالي هر دل كه ز عشاق بردگو بدار آخر يك ساعت اگر دلدارست
بانگ و فرياد من از دوست ز اندك شكريست‌اين‌كه من زنده و او آگه ازين، بسيارست
دلبرا هرچه بداني ز جنايت بر من‌بر همي باف، كه با تو دل من چون تارست
دل تو سخت و مرا نرم‌دل آري چه عجب‌نرم باشد چو همه‌ساله بخون فرغارست «2»
گر كسي شيفته‌يي خواهد از تو زنهارمنه انگشت برين دل كه عظيم افگارست
______________________________
(1)- كشف الظنون چاپ تركيه بند 1811
(2)- فرغار: آغشته، سرشته، نيك‌تر شده
ص: 851 ننگري در رخ من آري چتوان كردن‌زر چو در عهد سخا و كرم شه خوارست ***
شراب حاضر و دلبر نديم و من مخمورچرا نشسته‌ام از عشرت و طرب مهجور
شراب لعل مروّق بده پريروياكه ديو رنج بلاحَوِل باده گردد دور
بيار آن مي چون لعل خويش تا يابم‌ز تاب آتش او در هواي دي باحور «1»
چو يار هست مساعد شراب هست لطيف‌گناه دل بود ار زين سپس بود رنجور
ز رنج چرخ چه نالي كه گرد و صد چرخست‌چو باده داري در رنج او نه‌اي معذور
بران ز صحن دل اين خرگه سپاه عنابجام لعل تو از چتر قيصر و فغفور (؟)
خراب شو ز شرابي كه نور لمعه اوگذاره گردد از سقف طارم معمور
سرور عيش صبوحي مباد جز آن راكه در شراب بصبح آورد شب ديجور
علي الخصوص كه باشد سماع مجلس اوثناي آنكه بود دور عالمش مأمور ***
بتي كه طعنه زند لعل ناب را شكرش‌سه روز شد كه نمي‌يابم از كسي خبرش
بباغ جويمش ايرا «2» بباغ مي‌بينم‌ز قدّ سرو و ز رخسار ارغوان اثرش
قبا مثال همه عمر مانده‌ام در بندكه كي بسان قبا تنگ دركشم ببرش
عنا و انده و درد و بلا و محنت و رنج‌مطوّلي است همه، لفظ عشق مختصرش
دل از وصالش هرچند كيسه‌يي بردوخت‌هنوز حاصل او هيچ نيست از گهرش ***
دلا نگفته بدم من ترا هم از اوّل‌كه دلبران را درخورد قول نيست عمل
نخست دل نه تويي از عناش مستهلك‌نخست كس نه منم از جفاش مستأصل
بهرطرف كه نظر برگماري از غم اوهزار همچو من و تو بود اقلّ اقلّ
ز چرخ دل بستاند لبش مرا چه خطرز سنگ خون بچكاند غمش ترا چه محل
______________________________
(1)- ايام باحور: گرمترين ايام قلب الاسد
(2)- ايرا: ازيرا، ازيراك، زيرا كه
ص: 852 سمنبري كه اگر صورتي شود تلخي‌بشأن پاسخ چون زهر او بود مُنزَل
مه زره‌ور و دام ستاره‌گير افتادچو نقش زلف و رخش خواست بست كلك ازل ***
اي حسن بسته بر قمرت رنگ ارغوان‌ايزد نهاده در شكرت شكل ناردان
كرده بزير عبهر تو ياسمين وثاق‌كرده فراز شكر تو طوطي آشيان
چون قحط موي نيست ترا با چنان دو زلف‌آخر زنيم تار چرا ميكني ميان
بر دل ببسته‌ام در سوداي وصل توكآن خانه را عظيم بلندست آستان
گفتي چه ساني و دل تو شادمانه هست؟در عهد جور تو دل و آنگاه شادمان! ***
هر نيم شبم درد تو بيدار كندو انديشه تو در دل من كار كند
رحم آر كه درد دل من ميترسم‌روزي بچنين شبت گرفتار كند

67- شمس الدين شست كله «1»
امير الشعرا شمس الدين احمد بن منوچهر شست كله از امرا و شعراي مشهور ايران در نيمه دوم قرن ششم و از نديمان دربار سلطان طغرل بن ارسلان بوده است. راوندي نام او را آورده «2» و ويرا «امير الشعرا و سفير الكبرا شمس الدين احمد بن منوچهر شصت كله» خوانده و از قول او چنين گفته است كه: «سيد اشرف بهمذان رسيذ، در مكتبها مي‌گرديذ و ميديذ تا كرا طبع شعر است، مصراعي بمن داد تا بر آن وزن دو سه بيت گفتم، بسمع رضا اصغا فرموذ و مرا بذان بستوذ و حث و تحريض واجب داشت .... شمس الدين شصت كله گفت من و چند تن ديگر اين وصيت را بجاي آورديم ...»
عنوان «شصت كله» (- شست كله) يعني شست كوتاه را كه لقب احمد يا پدر او منوچهر بوده دولتشاه «3» و هدايت «4» لقب احمد بن قوص بن احمد منوچهري دامغاني دانسته و آنرا «شصت گلّه» يعني دارنده شصت گلّه خوانده‌اند و اين قرائت غلط موجب شد كه
______________________________
(1)- درباره او مخصوصا رجوع شود به مقاله مرحوم محمد قزويني در شماره دوم از مجله يادگار.
(2)- راحة الصدور ص 57
(3)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 19.
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 542.
ص: 853
منوچهري شاعر را صاحب اغنام و احشام بدانند! و حال آنكه كله (- كوتاه) بتنهايي يا در حال تركيب در عراق براي لقب بكار ميرفته است چنانكه حسين بن محمد قمي پدر ابن العميد لقب «كله» داشت و وزارت ماكان بن كاكي ميكرد «1».
راوندي در مقدمه مطلبي كه قبلا نقل كرده‌ايم امير الشعرا شمس الدين شصت- كله را بدربار «ركن الدنيا و الدين طغرل بن ارسلان» نسبت داده است و بنابر نقل او و اشاره‌يي كه از شاعر نقل شده مسلم ميگردد كه وي در اواخر قرن ششم مشهور بوده است.
از اشعار اوست:
صبح بي‌روي تو نفس نزندنفس عشق بي‌تو كس نزند
وصل تو نگذرد بكوي اميدتا در خانه هوس نزند
بنده گر با تو يك نفس بنشست‌جز بر آن ياد يك نفس نزند و اين قصيده را در وصف «تتماج» «2» گفته و بهمين سبب به «تتماجيه» مشهور شده است «3»:
چون رايت صبح شد درفشان‌شد خيل ستارگان پريشان
گم كرد فلك ستام صبحش‌يك قرصه زر بداد تاوان
خورشيد بتيغ پرتو خويش‌از چرخ فروگسست خفتان
من خفته ز مستي شبانه‌فارغ ز همه فلان و بهمان
آتشكده كرده تا بخانه‌بر سنت و مذهب زمستان
______________________________
(1)- تاريخ طبرستان ابن اسفنديار ج 1 ص 297
(2)- تتماج: الاخشه، لاخشته، لخشك، نوعي است از آش آرد و نيز غذايي كه از آرد گندم كنند و لابرلاي خمير را از تره و سير بياگنند و با دوغ يا ماست و روغن بپزند. اصل اين خوراك از توران بود.
(3)- درباره اين قصيده رجوع شود بمقاله شمس الدين احمد بن منوچهر شصت كله بقلم مرحوم ملك الشعراء بهار در شماره 5 سال ششم مجله مهر و ذيل آن مقاله در همان شماره بقلم نگارنده اين سطور. در بعضي از نسخ ديوان خاقاني اين قصيده را اشتباها بنام آن استاد ثبت كرده‌اند.
ص: 854 ناگه ز درِم درآمد آن مه‌مخمور چو سرو نوخرامان
بر دست نوشته آستين چست‌در پاي كشان ز كبر دامان
عاشق شده بر قدش صنوبرفتنه شده بر رخش گلستان
بز چهره جمال لطف پيدادر غمزه كمال سحر پنهان
چهره همه رغم ماه گردون‌قامت همه رشك سرو بستان
بنشست و ز هر دري سخن گفت‌كرد از لب لعل گوهرافشان
في الجمله صفت نكرد شايدكآن لب چه نبست و آن‌چه دندان
من رفته ز گُفتِ او فراچاه‌ز آن چاه كه داشت در زنخدان
در خدمت او نشسته مدهوش‌در صورت او بمانده حيران
گفتم كه ز خوردني چه سازم‌اندر خورِ خوردِ چون تو مهمان
در پيش تو سركشم بتحفه‌در پاي تو جان كنم بقربان
گفتا كه تكلفي نخواهم‌هرچ آن بخمار درخورند آن
رو گاو سپهر زود در بندوز سنبله جمله دانه بستان
بايد كه چو خرد كرد خواهي‌گردون بود آسياي گردان
هرچند در آسياي گردون‌مه حمّالست و مهر طحّان
آن به كه باختيار باشدبر سخته زحل ببرج ميزان
وز بهر سرشتنش بياوراز چشمه كوثر آب حيوان
يك دشنه ز ذو الفقار حيدريك چوبه ز تير پور دستان
تا همچو سپر كني بدان تيربر پشت طبق بسي بگردان
پس هر سپري بدشنه مي‌برماننده شكلهاي پيكان
يك سفره ز سندس و ستبرق‌در خواه بعاريت ز رضوان
از رنگ عبير پاك بستروز گرد بهشت نيك بفشان
ثور ار چه نرست ماده گرددتا شير دهد ترا ز پستان
ز آن شير بگير دوغ و روغن‌شايد نگرفت خوار و آسان
ص: 855 آب از سر چاه زمزم آورآتش ز كليسياي رهبان
هيزم همه شاخهاي طوبي‌با عود و عبير و مشك سوزان
آبش خوش و روغنش مروّق‌سير اندك و تر لقش فراوان
سيرش همه چون عبير خوشبوي‌آبش همه با گلاب يكسان
روغن بگداز و دوغ دركن‌تا ساختنش رسد بپايان
از هيكل ماهتاب كن صحن‌وز قرصه آفتاب نه خوان
سيخش همه لعل و چمچه ياقوت‌كفگير شبه عقيق قزغان «1»
آلت همه زين صفت بدست آربر كارگه از فسون و دستان
منشين و مرا به بينوايي‌بر آتش انتظار منشان.
خود ساخته بودم از شبانه‌برگش قدري بقدر امكان
چون گفت بيار پيش بردم‌پذرفت ز من بملك دوجهان
مي‌خورد بناز و نيز ميگفت‌هرك او نخورد بود پشيمان
هست اين خورشي كه كرده بودندترتيبش از ابتدا بتوران
آسيمه در آرزوي او شدرستم بي‌رخش تا سمنگان
چون خورد بزال زر فرستادتحفه صفتش بزاولستان
گر زخم خورد بگاه خوردن‌لايق بود ار چه نيستش آن
طعمي كه بتيغ و تير سازندالّا كه بنيزه خورد نتوان
در لذت او هزار صحبت‌در صحبت او هزار برهان
باشند خورندگانش فارغ‌از زحمت تره و نمكدان
كس منكر لذتش نيابي‌از حد عراق تا خراسان
طبع آن طلبد و گرچه باشدبر خوان خورش از هزار الوان
چون برگ گل اندر آب كافورهم نان‌خورش آمدست و هم نان
در عالمِ اشتها خليفه است‌بر لشكر آرزوست سلطان
______________________________
(1)- قزغان: ديگ
ص: 856 كاچيش وزير و رشته نايب‌يخني حاجب هريسه دربان!

68- سيف الدين باخرزي «1»
شيخ العالم سيف الدين ابو المعالي سعيد بن مظفر باخرزي از مشايخ صوفيه و از شاعران اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم است. ذكر او در بسياري از كتب تواريخ و تراجم از قبيل حبيب- السير و هفت‌اقليم و نفحات الانس و مجالس العشاق و تاريخ گزيده و آتشكده آذر و جز آنها آمده و او را از مريدان و اصحاب شيخ نجم الدين ابو الجناب احمد بن عمر خيوقي خوارزمي معروف بنجم الدين كبري يا طامة الكبري عارف مشهور (540- 618) دانسته و گفته‌اند كه نجم الدين او را بعد از اعطاء خرقه ببخارا فرستاد و شيخ العالم در بخارا ميزيست و عمري دراز يافت چنانكه بعضي دوره زندگي او را تا عهد منگوقاآن و هلاگو خان رسانيده‌اند. سيف الدين بقيّت عمر را در بخارا زيست و بنشر طريقه كبرويّه اشتغال داشت تا در 24 ذي القعده سال 629 درگذشت. سال وفات او را بنحو ديگر مانند 655 و 658 و 659 نيز نوشته‌اند.
سيف الدين باخرزي با عده‌يي از اصحاب شيخ نجم الدين كبري مانند شيخ مجد الدين بغدادي و شيخ فريد الدين عطار و شيخ سعد الدين حمويه و نجم الدين ابو بكر عبد اللّه بن- محمد معروف به «دايه» و رضي الدين علي لالاي غزنوي معاصر بوده و گويند كه رضي الدين نيشابوري شاعر مشهور (م. 598) ويرا مدح گفته است.
سيف الدين باخرزي در نظم و نثر فارسي صاحب اثر بوده است. رساله‌يي فارسي در معني عشق و اشعار متوسطي از وي بازمانده است كه برخي از آنها را بنام ديگران نيز ضبط كرده‌اند و از آنجمله است: تاريخ ادبيات در ايران ج‌2 856 68 - سيف الدين باخرزي ..... ص : 856
عشق ار چه بلاي روزگارست خوشست‌وين باده اگرچه با خمارست خوشست
ورزيدن عشق اگرچه كاريست بزرگ‌چون با تو نگاري سرو كارست خوشست **
پيريم ولي چو عشق را ساز آيداز ما همه بوي طرب و ناز آيد
______________________________
(1)- رجوع شود بمقاله آقاي سعيد نفيسي بهمين نام در مجله دانشكده ادبيات شماره 4 سال دوم (تيرماه سال 1334)
ص: 857 از زلف دراز تو كمندي فگنيم‌در گردن عمر رفته تا بازآيد **
هر نقطه كه در دايره قسمت اوست‌بر حاشيه مايده نعمت اوست
در سينه هر ذره اگر بشكافنددريا دريا جهان جهان راحت اوست **
اندر ره عشق چون و كي پيدا نيست‌مستان شده‌ايم هيچ مي پيدا نيست
مردان رهش بهمت ديده روندز آن در ره عشق هيچ پي پيدا نيست **
چون صبح و لاي حق دميدن گيردجان از همه آفاق رميدن گيرد
جايي برسد مرد كه در هر نفسي‌بي‌زحمت ديده دوست ديدن گيرد **
افسوس كه مرغ عشق را دانه نمانداميد بهيچ خويش و بيگانه نماند
دردا و دريغا كه درين مدت عمراز هرچه بگفتيم جز افسانه نماند **
ناكس چو بعيوق رسد پستش گيرآزاده اگر فروفتد دستش گير
مست ار ادبي نمود هشيارش دان‌هشيار كه بي‌ادب بود مستش گير **
گر رهبر تو طبع بدآموز بودبدبختم اگر بخت تو فيروز بود
تو خفته لهو و شب عمرت كوتاه‌ترسم كه چو بيدار شوي روز بود **
سيفا ز جفاي دهر بسيار منال‌هرگز مكن از زمانه اظهار ملال
كاين دولت ديگران و اين محنت توچون نيك نگه كني خيالست خيال **
هرچند گهي ز عشق بيگانه شوم‌با عافيت آشنا و همخانه شوم
ناگاه پريرخي بمن برگذردبرگردم از آن حديث و ديوانه شوم **
امروز كه دستگاه داري و توان‌بيخي كه بر سعادت آرد بنشان
پيش از تو از آن ديگران بود جهان‌بعد از تو از آن ديگران باشد هان
ص: 858
**
تا كي بود اين جور و جفا كردن توبيهوده دل خلايق آزردن تو
تيغست بدست اهل دل خون‌آلودگر در تو رسد خون تو در گردن تو **
دنيا گذرانست بهر بيش و كمي‌خواهيش بشادي گذران خواه غمي
ز اين منزلت البته برون بايد رفت‌خواهي بهزار سال و خواهي بدمي

69- عطّار «1»
فريد الدين ابو حامد محمد بن ابو بكر ابراهيم بن اسحق (و بقولي مصطفي بن شعبان؟) عطار كدكني نيشابوري شاعر و عارف نام‌آور ايران در قرن ششم و آغاز قرن هفتم است. كنيه او را ابو طالب نيز نوشته‌اند.
ولادتش بسال 537 و بقول دولتشاه و قاضي نور الله در سال 513 و بگفتار هدايت در رياض- العارفين و مجمع الفصحا بسال 512 در كدكن از اعمال نيشابور اتفاق افتاده است.
دولتشاه ميگويد وي در شهر شادياخ ولادت يافت. چنانكه ميدانيم پس از حمله غزان بسال 548، شهر نيشابور ويران شد و چندي بعد شادياخ كه در جانب راست نيشابور واقع بود جاي آنرا گرفت و چون باز در حمله مغولان ويران گشت اين‌بار نيشابور به
______________________________
(1)- براي كسب اطلاع از احوال او رجوع شود به:
نفحات الانس جامي چاپ هند ص 540- 541
تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي ص 120- 124
لباب الالباب عوفي ج 3 ص 337- 339
رياض العارفين هدايت چاپ تهران 1316 ص 181- 196
آتشكده آذر چاپ هند ص 138- 140
مجمع الفصحا ج 1 ص 99- 101
تاريخ ادبيات برون ج 2 ترجمه امين شواربي چاپ مصر ص 642- 653
تاريخ ادبيات دكتر رضازاده شفق چاپ تهران 1321 ص 123- 137
مقدمه ديوان قصائد و غزليات عطار چاپ تهران 1319 بقلم آقاي سعيد نفيسي
مقدمه تذكرة الاولياء عطار بقلم مرحوم علامه محمد قزويني
كشف الظنون حاج خليفه در ذيل منطق الطير- تذكرة الاولياء و اسرارنامه و غيره
جستجو در احوال و آثار فريد الدين عطار نيشابوري بقلم آقاي سعيد نفيسي
تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي نسخه چاپ عكسي
مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه چاپ تبريز ص 286- 290؛ و غيره
ص: 859
محل قديم خود عودت يافت. بنابرين خواه عطار در شادياخ و خواه در كدكن كه هر دو از اعمال نيشابور بوده‌اند، ولادت يافته باشد وي منسوب بشهر نيشابور هست و اينكه حاج خليفه او را در چند مورد از كتاب خود همداني شمرده البته درست نيست.
از ابتداي كار او اطلاعي در دست نيست جز آنكه نوشته‌اند پدر وي در شادياخ عطّاري عظيم القدر بود و بعد از وفات او فريد الدين كار پدر را دنبال كرد و دكاني آراسته داشت.
بايد دانست كه مراد از عطاري در اينجا دكان داروفروشي بوده است. معلوم نيست از كي عطّار كه عادة بايد بر شخص عطرفروش اطلاق گردد باين معني در زبان فارسي اطلاق شده ليكن گويا در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم چنين معنايي را در عرف فارسي‌زبانان داشته است.
مسلما عطّار در آغاز حيات و گويا تا مدتي از دوره تحقيق در مقامات عرفاني، شغل داروفروشي خود را كه لازمه آن داشتن اطلاعاتي از طب نيز بوده حفظ كرده و در داروخانه سرگرم طبابت بوده است. خود در كتاب خسرونامه گويد:
بمن گفت اي بمعني عالم‌افروزچنين مشغول طب گشتي شب و روز ...
و باز در مصيبت‌نامه گفته است:
مصيبت‌نامه كاندوه جهانست‌الهي‌نامه كاسرار عيانست
بداروخانه كردم هر دو آغازچگونه زود رستم زين و آن باز
بداروخانه پانصد شخص بودندكه در هر روز نبضم مينمودند در اشعار عطار اشارات ديگري بر همين امر هست ولي معلوم نيست كه او طب را نزد كه آموخته جز آنكه هدايت ميگويد در طب شاگرد مجد الدين بغدادي «حكيم خاصه سلطان محمد خوارزمشاه» بود. شايد هدايت مجد الدين بغدادي معروف بخوارزمي از كبار مشايخ تصوف را كه عطار از پيروان اوست «حكيم خاصه سلطان محمد خوارزمشاه» دانسته باشد. بهرحال مجد الدين بغدادي هم مانند عطار در آغاز كار طبيب بود ليكن گمان نمي‌رود كه عطار طب را ازو آموخته باشد.
با توجه باشاره شاعر معلوم ميشود كه انقلاب حال او هم در زمان پزشكي و
ص: 860
داروگري دست داده بود و او آثاري در همان ايام پديد آورد. بنابرين افسانه معروفي كه در باره انقلاب حال عطار موجود است ساختگي بنظر ميآيد. درباره اين حادثه جامي چنين آورده است: «گويند سبب توبه وي آن بود كه روزي در دكان عطاري مشغول و مشغوف بمعامله بود، درويشي آنجا رسيد و چندبار- شي‌ء للّه- گفت. وي بدرويش نپرداخت. درويش گفت اي خواجه تو چگونه خواهي مرد؟ عطار گفت چنانكه تو خواهي مرد! درويش گفت تو همچون من ميتواني مرد؟ عطار گفت بلي! درويش كاسه چوبين داشت زير سر نهاد و گفت اللّه و جان بداد. عطار را حال متغير شد، دوكان برهم زد و باين طريقه درآمد».
عرفا درباره مشايخ متقدم ازينگونه اقوال بسيار دارند. مسلما انقلاب حال عطار در همان اوان كه از راه پزشكي و داروفروشي بخدمت خلق سرگرم بود، دست داد، و او كه سرمايه كثير از ادب و شعر اندوخته بود، انديشه‌هاي عرفاني خود را بنظم روان دل‌انگيز درميآورد و همچنان بكار خود ادامه ميداد و اين حالت بسياري از مشايخ بود كه وصول به مقامات و مدارج معنوي آنانرا از تعهد مشاغل دنيوي و كسب معاش بازنمي‌داشت.
جامي، يعني قديمترين كسي از متصوفه كه بزندگي عطار اشاره كرده، او را از مريدان شيخ مجد الدين بغدادي معروف بخوارزمي از تربيت‌يافتگان شيخ نجم الدين كبري شمرده است. اگرچه عطار در ابتداي تذكرة الاوليا برابطه خود با مجد الدين بغدادي اشاره كرده است «1» ليكن در آنجا تصريحي نيست بر اينكه از پيروان و تربيت يافتگان وي باشد.
دولتشاه ميگويد كه عطار بعد از مشاهده حال درويش فاني دست از كسب مال بداشت و بصومعه شيخ الشيوخ العارف ركن الدين اكاف قدس سره رفت كه در آن روزگار عارف و محقق بود، بدست شيخ توبه كرد و بمجاهدت و معاملت مشغول شد، چند سال در حلقه درويشان شيخ بود. و دنبال‌تر ازين مينويسد: شيخ عطار خرقه تبرك از دست سلطان العارفين مجد الدين بغدادي دارد و شيخ عطار در طفوليت نظر از قطب
______________________________
(1)- تذكرة الاوليا چاپ تهران ج 1 ص 6
ص: 861
عالم حيدر يافته و كدكن كه مولد شيخ است در نواحي زاوه است و پدر شيخ، ابراهيم بن اسحق عطار كدكني مريد قطب الدين حيدر بوده و شيخ عطار حيدري نامه در ايام شباب بنظم آورده، چون در ايام صبا بوده هرچند به نسخهاي شيخ مانند نيست اما بتحقيق سخن شيخ است و بعضي گويند كه حيدريان آن نظم را بشيخ بسته‌اند (وفات قطب الدين حيدر بنقل دولتشاه در سال 597 اتفاق افتاده است)
بهرحال عطار قسمتي از عمر خود را بر رسم سالكان طريقت در سفر گذراند و از مكه تا ماوراء النهر بسياري از مشايخ را زيارت كرد و در همين سفرها و ملاقاتها بود كه بخدمت مجد الدين بغدادي نيز رسيد.
ميگويند در پيري شيخ هنگامي كه بهاء الدين محمد پدر جلال الدين محمد معروف بمولوي با پسر خود رهسپار عراق بود در نيشابور بخدمت شيخ رسيد و شيخ نسخه‌يي از اسرارنامه خود را به جلال الدين كه در آن هنگام كودكي خردسال بود بداد.
عطار مردي پركار و فعال بود و چه هنگام اشتغال بكار عطاري و چه در دوره اعتزال و گوشه‌گيري كه گويا در اواخر عمر دست داده بود، بنظم مثنويهاي بسيار و ديوان غزليات و قصائد و رباعيات و تأليف كتاب نفيس و پرارزش تذكرة الاوليا سرگرم بود. دولتشاه درباره آثار او گويد: «و شيخ را ديوان اشعار بعد از كتب مثنوي چهل هزار بيت باشد از آنجمله دوازده هزار رباعي گفته، و از كتب طريقت تذكرة الاولياء نوشته، و رسايل ديگر بشيخ منسوبست، مثل اخوان الصفا و غير ذلك، و از نظم آنچه مشهورست اينست: اسرارنامه، الهي‌نامه، مصيبت‌نامه، جواهر الذات، وصيت‌نامه، منطق الطير، بلبل‌نامه، حيدرنامه، شترنامه، مختارنامه، شاهنامه. دوازده كتاب نظم است و ميگويند چهل رساله نظم كرده و پرداخته اما نسخ ديگر متروك و مجهول است و قصايد و غزليات و مقطعات شيخ مع رباعيات و كتب مثنوي صد هزار بيت بيشتر است.»
شاعر خود در قسمتي از منظومه خسرونامه خويش مثنويات خود را نام برده و گفته است:
مصيبت‌نامه كاندوه جهانست‌الهي‌نامه كاسرار عيان است
ص: 862 بداروخانه كردم هر دو آغازچگويم زود رستم ز اين و آن باز ...
مقامات طيور «1» ما چنانست‌كه مرغ عشق را معراج جانست
چو خسرونامه را طرزي عجيب است‌ز طرز او كه و مه با نصيب است غير از آنچه در قول دولتشاه و ابيات عطار ديده‌ايم آثار متعدد ديگري را نيز بدو نسبت داده‌اند و بقول هدايت در رياض العارفين «گويند كتب شيخ يكصد و چهارده جلد است» و اين عدد حقا اغراق‌آميز بنظر ميرسد.
غير از اسرارنامه، الهي‌نامه، مصيبت‌نامه، جواهر الذات (يا جوهر ذات)، وصيت‌نامه، منطق الطير، بلبل‌نامه، حيدرنامه، (يا حيدري‌نامه)، شترنامه، مختارنامه، شاهنامه، خسرونامه (يا گل و خسرو)، ديوان غزليات و قصايد و رباعيات كه تاكنون ديده و گفته‌ايم، منظومهاي ديگري بنام مظهر العجايب، هيلاج‌نامه، لسان الغيب، مفتاح الفتوح، بيسرنامه (يا پسرنامه)، سي فصل و جز آنها را هم بدو منسوب داشته‌اند كه بعضي از آنها بسبب ركاكت الفاظ و سستي فكر و انديشه و اظهار تمايل شديد و متعصبانه بتشيع، مسلما از عطار نيست «2» و از شاعر ديگري است و بعطار نسبت يافته. آقاي سعيد نفيسي در كتاب خود درباره شرح احوال عطار، درين‌باره بحثي مستوفي دارد و بايد بآن مراجعه كرد. با اينحال بايد متوجه بود كه نفي انتساب بعضي از منظومهاي منسوب عطار بدو، دليل آن نميشود كه آثار منظوم او را اندك بدانيم زيرا شاعر خود به كثرت اشتغال خويش بنظم منظومهاي گوناگون اشاره كرده و باينكه معاصران بهمين سبب ويرا «بسيارگوي» دانسته بوده‌اند اشاره ميكند و در خسرونامه ميگويد:
كسي كاو چون مني را عيب‌جويست‌همي‌گويد كه او بسيار گويست
و ليكن چون بسي دارم معاني‌بسي گويم تو مشنو مي تو داني
گهر آخر بديدن نيز ارزدچنين گفتن شنيدن نيز ارزد
______________________________
(1)- مراد منطق الطير است
(2)- زيرا عطار در آثار اصلي خود چندبار بدوري خويش از تعصب اشاره كرده و بارها هر چهار خليفه راشد را بيك نحو ستوده و باحترام ياد كرده است.
ص: 863
از ميان اين مثنويهاي عرفاني دل‌انگيز از همه مهمتر و شيواتر كه بايد آنرا تاج مثنويهاي عطار دانست، منطق الطير است كه منظومه‌ييست رمزي بالغ بر 4600 بيت.
موضوع آن بحث طيور از يك پرنده داستاني بنام سيمرغ است. مراد از طيور در اينجا سالكان راه حق و مراد از سيمرغ وجود حق است. از ميان انواع طيور كه اجتماع كرده بودند هدهد سمت راهنمايي آنانرا پذيرفت (- پير مرشد) و آنانرا كه هريك بعذري متوسل ميشدند (تعريض بدلبستگي‌ها و علايق انسان بجهان كه هريك بنحوي مانع سفرا و بسوي حق ميشود)، با ذكر دشواريهاي راه و تمثل بداستان شيخ صنعان، در طلب سيمرغ بحركت ميآورد و بعد از طي هفت وادي صعب كه اشاره است بهفت مرحله از مراحل سلوك (يعني: طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت، فقر و فنا)، بسياري از آنان بعلل گوناگون از پاي درآمدند و از آن‌همه مرغان تنها سي مرغ بي‌بال و پر و رنجور باقي ماندند كه بحضرت سيمرغ راه يافتند و در آنجا غرق حيرت و انكسار و معترف بعجز و ناتواني و حقارت خود شدند و بفنا و نيستي خود در برابر سيمرغ توانا آگهي يافتند تا بسيار سال برين بگذشت و بعد از فنا زيور بقا پوشيدند و مقبول درگاه پادشاه گرديدند.
اين منظومه عالي كم‌نظير كه حاكي از قدرت ابتكار و تخيل شاعر در بكار بردن رمزهاي عرفاني و بيان مراتب سير و سلوك و تعليم سالكانست، از جمله شاهكارهاي جاويدان زبان فارسي است. نيروي شاعر در تخيلات گوناگون، قدرت وي در بيان مطالب مختلف و تمثيلات و تحقيقات و مهارت وي در استنتاج از بحث‌ها، و لطف و شوق‌وذوق مبهوت‌كننده او در تمام موارد و در تمام مراحل، خواننده را بحيرت مي‌افگند. و بدين نكته اقرار ميدهد كه پرگويي عطار كه معاصران او ميگفته‌اند، از مقوله گفتار مكثاران ديگر نيست كه مهذار و بيهوده گويند. اين مرد چيره‌دست توانا و اين عارف واصل دانا، حقايق فراوان را بسرعت درك ميكرد و با زباني كه در رواني و گشادگي از عالم بالا تأييدات بي‌منتهي داشت، بنظم درميآورد. شاعري كردن درين موارد براي او بمنزله سخن گفتن مردي بود كه بفصاحت و بلاغت خو گرفته باشد و
ص: 864
هرچه گويد فصيح و بليغ باشد. وجود چنين منظومه عالي كم‌نظيري است كه ما را از قبول منظومهاي سست بي‌مايه‌يي مانند مظهر العجائب و لسان الغيب بنام عطار باز ميدارد.
از منظومهاي منسوب بعطار تاكنون غالب آنها در لكنهو و تهران بچاپ سنگي طبع شده و بهترين چاپ منطق الطير او آنست كه گارسن دوتاسي «1» در پاريس كرده است.
ديوان قصائد و غزليات او بهمت آقاي سعيد نفيسي استاد دانشگاه تهران بسال 1219 بطبع رسيده و نزديك شش هزار بيت شعر دارد. بعضي از قصائد و غزليات عطار بسبب آنكه متضمن بعضي رمزها و اشاراتست بعد ازو شرح شده است. از آنجمله شرحي است كه جامي بر قصيده:
اي روي دركشيده ببازار آمده‌خلقي بدين طلسم گرفتار آمده دارد، و ديگر شرحي است كه برين غزل:
مسلمانان من آن گبرم كه بتخانه بنا كردم‌شدم بر بام بتخانه درين عالم ندا كردم كه چندبار و از آنجمله يكبار بدست علي حمزة بن علي ملك بن حسن طوسي آذري شاعر معروف قرن نهم در كتاب جواهر الاسرار شرح شده است (تأليف بسال 840 هجري) و شرحي ديگر كه بهمت آقاي برتلس در كارنامه فرهنگستان علوم روسيه (شماره ژانويه- مارس 1924 ص 126- 129) بزيور طبع آراسته شد.
كتاب تذكرة الاولياء عطار اثر بسيار مهم منثور اوست كه در بيان مقامات عرفا نوشته شده است. و ما در مبحث نثر پارسي درباره آن سخن خواهيم گفت.
در تاريخ وفات عطار اختلاف آراء بسيار است مثلا دولتشاه (چاپ هند) نوشته است كه عطار در دهم جمادي الثاني سال 627 بدست مغولي كشته شد و اين واقعه را بسال 632 و 616 نيز گفته‌اند؛ و قاضي نور اللّه ششتري بسال 627 و هدايت بسال 627 (مجمع الفصحا و رياض العارفين)، و جامي بسال 627 بر دست كفار مغول، و حاج خليفه
______________________________
(1)-Garcin de Tassy
ص: 865
بسال 637 «1» و 627 «2» و امين احمد رازي بسال 627 ... دانسته‌اند و چون اغلب سال 627 را ترجيح داده‌اند مي‌توان همان سال را بعنوان سال قطعي فوت شيخ برگزيد و آنرا تحريفي از 617 يا 618 دانست.
بيشتر كساني كه شرح حال عطار را آورده‌اند ميگويند كه او بدست يكي از كفار مغول بقتل رسيد و دولتشاه درين‌باره شرحي داستان مانند هم آورده است.
مقبره عطار در قرب شهر نيشابور باقيست و بنابر نقل دولتشاه چون در عهد تيموريان رو بويراني نهاده بود بفرمان امير عليشير بناي آن مرمت شد.
عطّار بحق از شاعران بزرگ متصوفه و از مردان نام‌آور تاريخ ادبيات ايرانست.
كلام ساده و گيرنده او كه با عشق و اشتياقي سوزان همراه است، همواره سالكان راه حقيقت را چون تازيانه شوق بجانب مقصود راهبري كرده است. وي براي بيان مقاصد عاليه عرفاني خود بهترين راه را كه آوردن كلام بي‌پيرايه روان و خالي از هر آرايش و پيرايش است انتخاب كرده و استادي و قدرت كم‌نظير او در زبان و شعر بوي اين توفيق را بخشيده است كه در آثار اصيل و واقعي خود اين سادگي و رواني را كه برواني آب زلال شبيه است، با فصاحت همراه داشته باشد. وي اگرچه بظاهر كلام خود وسعت اطلاع سنائي و استحكام سخن و استادي و فرمانروايي آن سخنور نامي را در ملك سخن ندارد، ولي زبان نرم و گفتار دل‌انگيز او كه از دلي سوخته و عاشق و شيدا برميآيد حقايق عرفان را بنحوي بهتر در دلها جايگزين ميسازد و توسّل او بتمثيلات گوناگون و ايراد حكايات مختلف هنگام طرح يك موضوع عرفاني مقاصد معتكفان خانقاهها را براي مردم عادي بيشتر و بهتر روشن و آشكار ميدارد.
شايد بهمين سبب است كه مولانا جلال الدين بلخي رومي كه عطار را قدوه عشاق «3» ميدانسته او را بمنزله روح و سنائي را چون چشم او معرفي كرده و گفته است:
عطار روح بود سنائي دو چشم اوما از پي سنائي و عطار آمديم
______________________________
(1)- كشف الظنون چاپ تركيه بند 385
(2)- ايضا بند 84 و 161
(3)-
هفت شهر عشق را عطار گشت‌ما هنوز اندر خم يك كوچه‌ايم
ص: 866
و جامي شاعر سخن‌شناس درباره او گفته است: «آن‌قدر اسرار توحيد و حقايق اذواق و مواجيد كه در مثنويات و غزليات وي اندراج يافته، در سخنان هيچيك ازين طايفه يافته نميشود.» از اشعار اوست:
يافت مرد گوركن عمر درازسائلي گفتش كه چيزي گوي باز
تا چو عمري گور كندي در مغاك‌از عجايب هيچ ديدي زير خاك
گفت اين ديدم عجايب حسب حال‌كاين سگ نفسم همي هفتاد سال
گور كندن ديد و يكساعت نمرديك دمم فرمان يك طاعت نبرد ***
آن دو روبه چون بهم همبر شدندپس بعشرت جفت يكديگر شدند
خسروي در دشت شد با يوز و بازآن دو روبه را ز هم افگند باز
ماده نر را گفت هان اي رخنه‌جوي‌ما كجا باهم رسيم آخر بگوي
گفت اگر ما را بود از عمر بهردر دكان پوستين‌دوزان شهر! ***
يك شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه‌خاك‌بيزي ديد سر بر خاك راه
كرده بد هر جاي كوهي خاك پيش‌شاه چون آن ديد بازوبند خويش
در ميان كوه خاك او فگندپس براند آنگاه چون بادي سمند
پس دگر شب بازآمد شهريارديد او را همچنان مشغول كار
گفت آخر آنچه دوش آن يافتي‌ده خراج عالم آسان يافتي
همچنان آن خاك مي‌بيزي تو بازپادشاهي كن كه گشتي بي‌نياز
خاك بيزش گفت آن زين يافتم‌آن‌چنان گنجي نهان زين يافتم
چون ازين در دولتم شد آشكارتا كه جان دارم مرا اينست كار
مرد اين در باش تا بگشايدت‌سر متاب از راه تا بنمايدت
بسته جز دو چشم تو پيوسته نيست‌تو طلب كن ز آنكه اين در بسته نيست ***
ص: 867 گفت لقمان سرخسي كاي اله‌پيرم و سرگشته و گم كرده راه
بنده‌يي كاو پير شد شادش كنندپس خطش بدهند و آزادش كنند
من كنون در بندگيت اي پادشاه‌همچو برفي كرده‌ام موي سياه
بنده بس غم‌كشم شاديم بخش‌پير گشتم خطّ آزاديم بخش
هاتفي گفت اي حرم را خاص خاص‌هركه او از بندگي خواهد خلاص
محو گردد عقل و تكليفش بهم‌ترك گير اين هر دو و در نه قدم
گفت الهي من ترا خواهم مدام‌عقل و تكليفم نبايد و السلام
پس ز تكليف و ز عقل آمد برون‌پاي‌كوبان دست مي‌زد از جنون
گفت اكنون من ندانم كيستم‌بنده باري نيستم پس چيستم
بندگي شد محو و آزادي نماندذره‌يي در دل غم و شادي نماند
من ندانم تو مني يا من توي‌محو گشتم در تو و گم شد دوي ***
پگه ميرفت استاد مهينه‌خري ميبرد بارش آبگينه
كسي گفتش كه بس آهسته‌كاري‌بدين آهستگي بر خر چه داري
چه دارم؟ گفت دل پرپيچ دارم‌كه گر خر مي بيفتد هيچ دارم
چو پي بر باد دارد عمر هيچست‌ببين كاين هيچ را صدگونه پيچست
چنين عمري كزو جان تو شادست‌چو مرگ آيد بجان تو كه بادست ***
رهبان دير را سبب عاشقي چه بودكاو روي را ز دير بخلقان نمي‌نمود
از نيستي دو ديده بكس مي‌نكرد بازوز راستي روان خلايق همي‌ربود
چون درفتاد در محن عشق زان سپس‌از مهر دل عبارت عيسي همي‌شنود
در ملت مسيح روا نيست عاشقي‌او عاشق ازچه گشت و چرا در بلا فزود
مانا كه يار ما بخرابات برگذشت‌وز حال دل بنغمه سرودي همي‌سرود
مي‌گفت هركه سود كند در بلا فتدعاشق زيان كند دوجهان از براي سود
ص: 868 رهبان طواف دير همي‌كرد ناگهان‌كآواز آن نگار بتان ناگهان شنود
برشد ببام دير، چو رخسار او بديداز آرزوش روي بخاك اندرون بسود
ديوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان‌زنجير هفت صورت عيسي بريد زود
آتش بدير در زد و بتخانه درشكست‌از سقف دير او بسما دررسيد دود
باده ز دست يار دمادم همي‌كشيدزنگ بلا ز ساغر و مطرب همي‌زدود
سرمست و بي‌قرار همي‌گفت و مي‌گريست‌ناكردني بكردم و نابودني ببود ***
درد دل را دوا نمي‌دانم‌گم شدم سر ز پا نمي‌دانم
از مي نيستي چنان مستم‌كه صواب از خطا نمي‌دانم
چند از من كني سؤال كه من‌درد را از دوا نمي‌دانم
حل اين مشكلي كه افتادست‌در خلا و ملا نمي‌دانم
هرچه از ماه تا بماهي هست‌هيچ از خود جدا نمي‌دانم
آنچه در اصل و فرع جمله تويي‌يا منم جمله يا نمي‌دانم
حيرتم كشت و من درين حيرت‌ره بكاري فرانمي‌دانم
آنچه عطار در پي آنست‌اين زمان هيچ جا نمي‌دانم ***
هر كرا در عشق تو كاري بودهر سر مويي برو خاري بود
يك‌زمان مگذار با درد خودم‌تا مرا از هجر تو باري بود
مست گشتم گر تو گويي صبر كن‌صبر كردن كار هشياري بود
دل ز من بردي و گفتي غم مخورگر دلي نبود نه بس كاري بود
گر مرا در عشق دين و دل نمانداين‌چنين در عشق بسياري بود
دل شد از دست و ز جان ترسم از آن‌طره چشم تو طراري بود
بي‌نمكدان لبت در هر دو كون‌مي‌ندانم تا جگرخواري بود
گر بهاي بوسه خواهي جز بجان‌مي‌ندانم تا خريداري بود
ص: 869 نافه وصلت كه بويش كس نيافت‌كي سزاي ناسزاواري بود
اي عجب بي‌زلف عنبر بيز توهر كسي خواهد كه عطاري بود ***
در راه تو هركه خاك در شددر عالم عشق معتبر شد
هر خاك كه ذره قدم گشت‌در عالم عشق تاج سر شد
تا تو نشوي چو ذره ناچيزنتواني ازين قفص بدر شد
هركو بوجود ذره آمدفارغ ز وجود خير و شر شد
در هستي خود چو ذره گم شدذاتي كه ز عشق معتبر شد
ذره ز چه ترسد از كه ترسدزيرا كه ز خويش بي‌خبر شد
گر ذره راه نيست خورشيدپيوسته چرا چنين بسر شد
عطار چو ذره تا فنا شددر ديده خويش مختصر شد ***
عشق جمال جانان درياي آتشينست‌گر آتشي بسوزي زيرا كه روي اينست
جايي كه شمع رخشان ناگاه برفروزدپروانه چون بسوزد آن سوختن يقينست
گر سرّ عشق خواهي از كفر و دين گذر كن‌كآنجا كه عشق آمد چه جاي كفر و دينست
عاشق كه در ره آيد اندر مقام اوّل‌چون سايه‌يي بخواري افتاده بر زمينست
چون مدتي برآيد سايه نماند اصلاكز دور جايگاهي خورشيد در كمينست
هركس كه درّ معني زين بحر بازيابددر ملك هر دو عالم جاويد نازنينست
تو مرد ره چه داني زيرا كه مرد ره رااول قدم درين ره بر چرخ هفتمينست
كاري قويست و عالي كه از در طريقت‌در هر هزار سالي يك مرد راه بينست
عطار اندرين ره چاهي فتاد كآنجابرتر ز جسم و جانست بيرون ز مهر و كينست ***
گم شدم در خود چنان كز خويش ناپيدا شدم‌شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم
سايه‌يي بودم ز اول بر زمين افتاده خوارراست كان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم
ص: 870 ز آمدن بس بي‌نشان و از شدن بس بي‌خبرگوئيا يك‌دم برآمد كآمدم من يا شدم
نه مپرس از من سخن زيرا كه چون پروانه‌يي‌در فروغ شمع روي دوست ناپروا شدم
در ره عشقش قدم در نه اگر با دانشي‌لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن ديده مي‌بايست بود و كور گشت‌اين عجايب بين كه چون بيناي نابينا شدم
خاك بر فرقم اگر يك ذره دارم آگهي‌تا كجاست آنجا كه من سرگشته دل آنجا شدم
چون دل عطار بيرون ديدم از هر دوجهان‌من ز تأثير دل او بيدل و شيدا شدم ***
جانا ز مشك زلف دلم چون جگر مسوزبا من بساز و جانم ازين بيشتر مسوز
هر روز تا بشب چو ز عشق تو سوختم‌هر شب چو شمع‌زار مرا تا سحر مسوز
مرغ توام بدست خودم دانه‌يي فرست‌زين بيش در هواي خودم بال و پر مسوز
چون آرزوي وصل توام خشك و تر بسوخت‌در آتش فراق خودم خشك و تر مسوز
چون دل ببردي و جگر من بسوختي‌با دل بساز و بيش ازينم جگر مسوز
يك‌بارگي چو من بنسوزي مرا تمام‌هر روزم از فراق بنوعي دگر مسوز
جانم كه ز آرزوي لبت همچو شمع سوخت‌چون عود بي‌مشاهده آن شكر مسوز
عطار را اگر نظري بر تو اوفتداين نيست و ربود نظرش در بصر مسوز ***
نور ايمان از بياض روي اوست‌ظلمت كفر از سر يك موي اوست
ذره‌ذره در دو عالم هرچه هست‌پرتوي از آفتاب روي اوست
هر دو عالم هيچ ميداني كه چيست‌هر دو عكس طاق دو ابروي اوست
آن‌همه غوغاي روز رستخيزاز مصاف غمزه جادوي اوست
هم زمين از راه او گرديست بس‌هم فلك سرگشته‌يي در كوي اوست
ز آن سيه گردد قيامت آفتاب‌تا شود روشن كه او هندوي اوست
آسمان را از درش بويي رسيدتا قيامت سرنگون بر بوي اوست
خلق هر دو كون را درد گناه‌بر اميد ذره‌يي داروي اوست
ص: 871 تا كه بويي يافت عطار از درش‌دل نمي‌داند كه در پهلوي اوست ***
هر چيز كه آن براي ما خواهد بودآن چيز همي بلاي ما خواهد بود
چون تفرقه در بقاي ما خواهد بودجمعيت ما فناي ما خواهد بود ***
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت‌از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي براه در نه و هيچ مپرس‌همراه بگويدت كه چون بايد رفت ***
صد دريا نوش كرده و اندر عجبيم‌تا چون دريا ازچه سبب خشك لبيم
از خشك لبي هميشه دريا طلبيم‌ما درياييم خشك‌لب ز آن سببيم ***
نه سوختگي شناسم و نه خامي‌در مذهب من چه كام و چه ناكامي
گويي كه بصد كسم نگه ميدارندورنه بپريدمي ز بي‌آرامي

70- كمال الدين اسمعيل‌
خلّاق المعاني كمال الدين اسمعيل بن جمال الدين محمد بن عبد الرزاق اصفهاني «1» آخرين قصيده‌سراي بزرگ ايران در اوان حمله مغول است كه در گيرودار هجومها و قتل عامهاي آن قوم خونخوار از ميان رفت. جمال الدين محمد بن عبد الرزاق چهار فرزند «2» و بقول دولتشاه دو پسر داشت كه خلاق المعاني سرآمد همه آنان و خلف صدق پدر در شعر و شاعري گرديد. علت اشتهار او را به «خلّاق المعاني» آن دانسته‌اند كه «در شعر او معاني دقيقه مضمر است كه بعد از چند نوبت كه مطالعه كنند ظاهر ميشود» «3». وي نيز مانند پدر روزگار را در مدح اكابر اصفهان و شاهان معاصر خود گذرانيده بود. از جمله ممدوحان او يكي ركن الدين مسعودست از كبار ائمه آل صاعد اصفهان، كه پيش ازين ذكر آنان گذشته است. وي در
______________________________
(1)- تذكره دولتشاه ص 95
(2)-
هست بر پاي من دو بند گران‌علقت چار طفل و حب وطن
(3)- دولتشاه ص 95
ص: 872
سال 619 بر اثر تعرض ركن الدين غورسانجي بن محمد خوارزمشاه اصفهان را ترك گفته و در حمله مغول بر فيروزكوه غور بدست آن قوم كشته شد. دولتشاه گويد «اكابر صاعديه بتربيت كمال الدين اسمعيل مشغول شدند و او را در مدح خاندان ايشان قصايد غرّاست».
ديگر از ممدوحان مشهور كمال الدين اسمعيل جلال الدين منكبرني پسر محمد خوارزمشاهست. نخستين‌بار كه جلال الدين منكبرني بعد از بازگشت از سند و عبور از ايالات جنوبي ايران بعراق آمد و چندي در اصفهان استقرار يافت كمال الدين اسمعيل يكروز با جمعي از ائمه اصفهان بخدمت نور الدين منشي كه در آن اوقات تدبير امور مملكت با وي بود برفت، «هنوز از خواب مستي برنخاسته بود، اين رباعي را بنوشت و درفرستاد و ايشان بازگشتند:
فضل تو و اين باده‌پرستي باهم‌مانند بلنديست و پستي باهم
حال تو بچشم خوبرويان ماندكآنجاست هميشه نور و مستي باهم» «1» و اين واقعه در اواخر سال 620 بود چه اندكي بعد در اوايل شهور سنه احدي و عشرين و ستّماية (621) جلال الدين منكبرني از اصفهان بجانب بغداد عزيمت كرد. بار ديگر جلال الدين خوارزمشاه كه در سال 623 در گرجستان سرگرم تعقيب گرجيان بود، بر اثر عصيان براق حاجب هفده‌روزه خود را از تفليس بحدود كرمان رسانيد و بعد از آنكه براق از در استمالت درآمد، سلطان باصفهان بازگشت تا در آنجا چندي استراحت كند.
«بزرگان عراق روي بخدمت او نهادند، كمال الدين اسمعيل راست اين قصيده مطول:
بسيط روي زمين گشت باز آبادان‌بيمن سير سپاه خدايگان جهان
كنند تهنيت يكدگر همي بحيات‌بقيّتي كه ز انسان بماند و از حيوان
براي بندگي درگهش دگرباره‌ز سرگرفت طبيعت توالد انسان ...
... كه بود جز تو ز شاهان روزگار كه دادقضيم اسب ز تفليس و آب از عمّان» «2»
______________________________
(1)- جهانگشا چاپ ليدن ج 2 ص 153
(2)- جهانگشا ج 2 ص 165- 166
ص: 873
ديگر از ممدوحان مشهور كمال الدين اسمعيل حسام الدين اردشير پادشاه باوندي مازندران و اتابك سعد بن زنگي هستند.
كمال الدين اسمعيل دوره وحشتناك حمله مغول را بتمامي درك كرد و بچشم خويش قتل‌عام مغول را بسال 633 در اصفهان ديد و در آن باب چنين گفت:
كس نيست كه تا بر وطن خود گريدبر حال تباه مردم بد گريد
دي بر سر مرده‌يي دو صد شيون بودامروز يكي نيست كه بر صد گريد و خود دو سال بعد يعني بسال 635 بدست مغولي بقتل رسيد «1». دولتشاه قتل او را با داستاني همراه كرده و گفته است: «... عنقريب لشكر اوگتاي قاآن دررسيد و قتل عام در اصفهان واقع شد و كمال الدين اسمعيل نيز در آن غوغا شهيد شد و سبب كشتن او آنست كه چون لشكر مغول رسيد كمال در خرقه صوفيه و فقرا درآمده در بيرون شهر زاويه‌يي اختيار كرد و آن مردم او را نرنجانيدند و احترام مي‌نمودند و اهل شهر و محلات رخوت و اموال را بزاويه او پنهان كردند و آن جمله در چاهي بود در ميان سراي، يك نوبت مغل بچه‌يي كمان در دست بزاويه كمال درآمده سنگي بر مرغي انداخت، زه‌گير از دست او بيفتاده غلطان بچاه رفت، بطلب زه‌گير سر چاه را بگشادند و آن اموال را بيافتند و كمال را مطالبه ديگر اموال كردند تا در شكنجه هلاك شد و در وقت مردن بخون خود اين رباعي نوشت، اينست:
دل خون شد و شرط جانگدازي اينست‌در حضرت او كمينه بازي اينست
با اين‌همه هم هيچ نمي‌يارم گفت‌شايد كه مگر بنده‌نوازي اينست قد وقع شهادته في ثاني جمادي الاولي سنة خمس و ثلاثين و ستمايّة» «2»
كمال الدين اسمعيل باستادي و مهارت درآوردن معاني دقيق شهرت وافر دارد.
و اعتقاد ناقدان سخن بدو تاحدي بود كه او را بر پدرش ترجيح نهاده و خلاق المعاني
______________________________
(1)- دولتشاه ص 97
(2)- ايضا دولتشاه ص 97؛ و نيز درباره احوال او رجوع شود به:
مجمع الفصحا ج 1 ص 489- 494
آتشكده آذر چاپ هند ص 186- 196
ص: 874
لقب داده‌اند. وي علاوه بر باريك‌انديشي و دقت در خلق معاني در التزامات دشوار و تقيّد بآوردن رديفهاي مشكل نيز شهرت دارد چنانكه بعضي از قصايد او را كه باين التزامات و قيود سروده شده بعد از وي جواب نتوانستند گفت. ديوان او بطبع رسيده و مشهور است.
از اشعار اوست:
جانم ز درد چشم بجان آمد از عذاب‌يا رب چه ديد خواهم ازين چشم دردياب
انسان عين گشت چو فرزند ناخلف‌بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
گويند مشك ناب شود خون بروزگارديدم بچشم خويش كه شد مشك خون ناب
مانند عنكبوت سطرلاب رخنه شداطباق عنكبوتي اين ديده پرآب
وز اضطراب مردم چشمم درو چنانك‌در نسج عنكبوت طپيدن كند ذباب
خازن شد ابن مقله «1» من درّ و لعل راو اكنون نمي‌كند نظر اندر خط كتاب
بينم ز هرچه بينم بعضي، مگر كه كرداز مبصرات مختصري چشم انتخاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف‌همچون بهشت جوي شرابست و شير و آب
دريا و معدنست بيك جاي چشم من‌هم لعل ناب در وي و هم لؤلؤ خوشاب
چشمم گل شكفته و اشكم گلاب گرم‌هرگز مباد كس چو من اندر گل و گلاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس ليك‌هستم ز آب چشم چو خر مانده در خلاب
كوري خود همي بدعا خواستم ز دردمنت خدايرا نشد آن نيز مستجاب
مخلص مديح مردمك چشم از آن كنم‌كامروز نيست مردي الّا درين جناب ***
بيابيا كه فراقت مرا بجان آوردبيا كه بي‌تو نفس برنمي‌توان آورد
چه لطف بود كه تشريف دادي از ناگاه‌كه يادت از من رنجور ناتوان آورد
نشان هستي من ز آن جهان همي‌دادنداميد وصل تو بازم درين جهان آورد
______________________________
(1)- مقله: كره چشم. مراد شاعر از ابن مقله مردم چشم است و در عين‌حال ايهام به ابن مقله كاتب و وزير مشهور عباسيان دارد.
ص: 875 دلم تو داشتي ار نه بدادمي در حال‌بآنكه مژده وصل تو ناگهان آورد
كنون وصال تو مي‌آورد بمن جان رااگر فراق تو وقتي مرا بجان آورد ...
***
رسول مرگ بناگه بمن رسيد فرازكه كوس كوچ فروكوفتند كار بساز
كمان پشت دو تا چون بزه درآوردي‌ز خويش ناوك دلدوز حرص دورانداز
تبارك اللّه از آن ميل من بروي نكوتبارك اللّه از آن قصد من بزلف دراز
كنون چه گيسوي مشكين مرا چه مار سياه‌كنون چه شعله آتش مرا چه شمع طراز
دريغ جان گرامي كه رفت در سر تن‌دريغ روز جواني كه رفت در تك‌وتاز
دريغ ديده كه برهم نهاد مي‌بايدكنون كه چشم بكار زمانه كردم باز
دريغ و غم كه پس از شست و اند سال ز عمربناگهان بسفر ميروم نه برگ و نه ساز
بصد هزار زبان گفت در رخم پيري‌كه اين نه جاي قرار است خيزوا پرداز
فروشدت بگل ضعف شيب، پاي مكش‌درآمدت بگريبان عجز، سر مفراز
چو جلوه‌گاه حواصل شد آشيانه زاغ‌مكن بپرّ هوس در هواي دل پرواز
برون ز كنج قناعت منه تو پاي طلب‌كه مرغ خانگي ايمن بود ز چنگل باز
ز پيش خود بفرست آنچه دوست‌تر داري‌كه گم شود ز تو هرچ از پس تو ماند باز
ره سلامت اگر ميروي مجرّد شوكه جز عنانفزايد ترا لباس طراز ***
هرگز كسي نداد بدينسان نشان برف‌گويي كه لقمه‌ييست زمين در دهان برف
مانند پنبه‌دانه كه در پنبه تعبيه است‌اجرام كوههاست نهان در ميان برف
چاه مقنعست همه چاه خانهاانباشته بجوهر سيماب سان برف
بي‌نيزه‌هاي آتش و بي‌تيغ آفتاب‌نتوان بتيرماه كشيدن كمان برف
از بس كه سر بخانه هركس فروكندسرد و گران و بيمزه شد ميهمان برف
گرچه سپيد كرد همه خان‌ومان مايا رب سياه باد همه خان‌ومان برف
وقتي چنين نشاط كسي را مسلم است‌كاسباب عيش دارد اندر زمان برف
ص: 876 هم نان و گوشت دارد هم هيمه هم شراب‌هم مطربي كه برزندش داستان برف
معشوقه مركب از اضداد مختلف‌باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
گلگونه‌يي بود بسپيد آب برزده‌هر جرعه‌يي كه ريزد در جرعه‌دان برف
تا رنگ روي خويش نمايد برين قياس‌بعضي از آن باده و بعضي از آنِ برف
نه همچو من كه هر نفسش باد زمهريرپيغامهاي سرد دهد از زبان برف
گر قوتم بدي ز پي قرص آفتاب‌بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف ***
درست گشت همانا شكستگي منش‌كه نيك از آن بشكسته است زلف پرشكنش
اگر نديد كسي تن درست زلفش راز عهد آنكه خوش آمد شكست عهدمنش
ندانم اين‌همه دُر پاشي از كجا كردي‌اگر بچشم من اندر نيامدي دهنش
ز جاي خود برود سرو و جاي آن باشدچو در چمن بخرامد قد چو نارونش
در آب روشن گر ناديده‌اي تو سنگ سياه‌بيا ببين دل او در بر چو ياسمنش
بريخت خون جهاني و خود چها كردي‌اگر نبودي بيمار چشم تيغ‌زنش
دهان پسته بدرم درآورم مغزش‌اگر بخندد پيش لب شكرشكنش
بمدح مكرم عالم مگر زبان بگشادكه كرده‌اند دهان پر ز گوهر عدنش ***
چو لاله خيمه بصحرا زن ار دلي داري‌كه دل همي‌بگشايد هواي لاله‌ستان
برو ببين كه چه زيبا كشيد دست بهارز گونه‌گونه در اطراف باغ شادروان
گهي ز دست نسيم است آب در زنجيرگهي ز شكل حبابست باد در زندان
عقود شبنم بر برگ لاله پنداري‌نگار من لب خود را گرفت در دندان
دراز كرد زبان سوسن و بجاي خودست‌بود هر آينه آزاده را دراز زبان
چنان نمود مرا غنچهاي نيم شكفت‌كه بوتهاي زر اندر ميان آتش‌دان
نهاد غنچه مستور و نرگس مخموربچشم فكرت مي‌بينم از قياس و گمان
ص: 877 يكي گشاده چو معشوق شوخ‌چشم دو لب‌يكي چو عاشق بي‌سيم تنگ بسته دهان ***
كارم همه ناله و خروشست امشب‌نه صبر پديدست و نه هوشست امشب
دوشم خوش بود ساعتي پنداري‌كفّاره خوشدلّي دوشست امشب ***
گل خواست كه چون رخش نكو باشد و نيست‌چون دلبر من برنگ و بو باشد و نيست
صد روي فراهم آورد هر سالي‌باشد كه يكي چو روي او باشد و نيست ***
وقتست كه باز بلبل آشوب كندفراش چمن ز باد جاروب كند
گل پيرهن دريده خون‌آلوداز دست رخ تو بر سر چوب كند ***
بگذشت و مرا اشك روان بود هنوزوندر تن من باقي جان بود هنوز
ميگفت و مرا گوش بر آن بود هنوزبيچاره فلانيست، جوان بود هنوز! ***
با سروقدي تازه‌تر از خرمن گل‌از دست مده جام مي و دامن گل
ز آن پيش كه ناگه شود از باد اجل‌پيراهن عمر ما چو پيراهن گل ***
شد ديده بعشق رهنمون دل من‌تا كرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم نماند روزي‌از ديده طلب كنيد خون دل من ***
گر لاف زنم كه يار خوش خوست، نه‌اي‌با ما بوفا و عهد نيكوست، نه‌اي
زين نادره‌تر كه از براي تو مراشهري همه دشمنند و تو دوست نه‌اي ***
در ديده روزگار نم بايستي‌يا با غم او صبر بهم بايستي
يا مايه غم چو عمر كم بايستي‌يا عمر باندازه غم بايستي
ص: 878

3- نثر پارسي و نويسندگان بزرگ از اواسط قرن پنجم تا اوايل قرن هفتم هجري‌

رواج نثر

دوره‌يي كه مورد مطالعه ماست يكي از مهمترين ادوار كمال و توسعه نثر پارسي محسوب ميشود. در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم نثر پارسي تازه ظهور كرده بود و با همه پيشرفتهايي كه داشته هنوز در آغاز راه سير ميكرده است، و چون بنيمه دوم قرن پنجم برسيم با دوره بلوغ آن مواجه ميشويم و در قرن ششم و اوايل قرن هفتم آنرا در حال پختگي و كمال مي‌يابيم.
درين دوره يكصد و هشتاد ساله نويسندگان بزرگ در زبان پارسي ظهور كرده و آثار گوناگون متنوع از خود برجاي نهاده‌اند، تأليف كتاب در موضوعات مختلف علمي متداول شد، و كمتر موضوعي از مسائل حكمي و كلامي و عرفاني و علمي و ادبي باقي ماند كه در آن كتاب يا كتابهايي ننوشته باشند، و همين امر خود موجب تعدّد آثار منثور اين دوره شد و با آنكه بسياري از كتب پارسي كه در ايران، خاصه در خراسان و ماوراء النهر نوشته بودند، در حمله جهانسوز مغول نابود گرديد، باز هم آنچه ازين دوره بما رسيده بسيار است.
تنها تعدد آثار منثور پارسي و تنوع آنها درين دوره قابل توجه نيست، بلكه تكامل سبك در آنها خود از مسائل مهم و قابل اعتناست. درين عهد هم روش نثر مرسل بكمال رسيد و هم نثر مصنوع مزين تداول يافت و هم ترسل در مراحل و درجاتي عالي سير كرد، و بدين ترتيب ميدانهاي وسيع مختلفي براي آزمايش ذوق و هنر نويسندگان بوجود آمد.
از مسائل بسيار مهمي كه در تاريخ نثر اين عهد جلب نظر مي‌كند آنست كه ملت ايران بر اثر انتزاع كلي از حكومت مركزي اسلام، خيلي بيشتر از دوره پيشين
ص: 879
بنوشتن كتب پارسي توجه كرد. بيشتر نويسندگان در همان حال كه از نوشتن كتب عربي غافل نبودند، بتأليف و تصنيف كتبي بپارسي در فنون گوناگون توجه داشتند و حتي بعضي از آنان مانند سيد اسمعيل جرجاني اساسي‌ترين كتب خود را در مسائل علمي بزبان پارسي ترتيب دادند. بيشتر تواريخي كه ايرانيان درين دوره تأليف كردند بزبان پارسي است و نزديك بتمام آثار مترسلان و منشيان درباري كه همه آنان در عربيت يدبيضا مينمودند، بپارسي آراسته مزيّن نوشته شد.
قوت متصوفه و رواج تصوف درين عهد هم يكي از اسباب و علل مهم براي رواج نثر و تأليف كتب و مقالاتي بپارسي گرديد چنانكه از اوايل اين دوره تا پايان اين عهد چندين كتاب معتبر متصوفه بنثر فارسي نوشته شده و در آنها از مسائل مختلف مانند بيان اصول تصوف و عرفان و شرح احوال متصوفه سخن رفته است.
تشكيل دولت بزرگ سلجوقي كه دبيران و متصرفان آن هميشه از تربيت يافتگان خراسان و عراق بوده‌اند، خود وسيله‌يي بزرگ براي شيوع منشآت پارسي گرديد، چنانكه ديگر كمتر نامه و منشور و فرماني بزبان تازي نگاشته ميشد. اگر در دوره پيشين وزيران و دبيران مشهور مانند ابن عميد و صاحب و وزراء و مترسلان عهد ساماني مجموعه‌هايي از رسائل خود بعربي ترتيب مي‌دادند، درين دوره از مترسلان مشهور زمان چنانكه خواهيم ديد، مجموعه‌هاي مشهوري از منشآت پارسي ترتيب مي‌يافت.
با توجه باين عوامل مختلف است كه بايد دوره مورد مطالعه ما را عهد رواج نثر پارسي در ايران و برتري يافتن آن بر نثر عربي دانست، و وضع شديدتري را كه ازين حيث در قرن هفتم مي‌بينيم دنباله و مكمل وضعي شمرد كه درين دوره پيدا شده بود.

سبك نثر پارسي‌

نثر پارسي درين عهد تدريجا از حالت ساده قديم بيرون ميرفت و پارسي روان و دل‌انگيزي كه در آثار دوره ساماني مي‌بينيم اندك‌اندك بنثر متكلّف مصنوع، كه آميزش بسيار با تازي يافته باشد، بدل ميگرديد.
مبدأ و منشاء اصلي تغيير سبك پارسي را درين عهد بايد رواج ادبيات عربي در ميان
ص: 880
طبقه درس‌خوانده دانست، و اين امر علاوه بر آنكه نتيجه نفوذ روزافزون دين اسلام و متعلقات آن بود، از توسعه مدارس ديني و تعدّد آنها در سراسر كشور نيز حاصل شده بود. زيرا اين مدارس كه رائج‌ترين مراكز تدريس و تحصيل بود، وسيله قاطعي براي آشنايي و اعتياد طالبان علم با زبان و ادب عربي شد و آن زبان را در ايران نفوذ معنوي بخشيد.
در همان حال كه از طريق مذكور در زبان و نثر پارسي تغييري راه مي‌يافت، ترك ايجاز و توجه نويسندگان با طناب و توصيفات و تمثيلات هم علت ديگري براي تحول آن ميشد، و اين امر از اواخر دوره اول غزنوي ببعد در نثر فارسي مشهود است و در بسياري از منشآت و علي الخصوص در رسائل اخواني و ديواني دوره‌هاي بعد و همچنين در منشآت صوفيه تعقيب گرديد.
از جانبي ديگر پيدا شدن مراكز سياسي و ادبي و علمي متعدد در خارج از حدود لهجه دري، هم مايه آن شد كه بسياري از لغات و تركيبات و اصطلاحات نو و حتي استعمالات صرفي و نحوي جديد در نثر پارسي راه جويد.
استعمال شعر در ضمن نثر هم از همين اوان ميان نويسندگان رواج گرفت و اين امر وسيله‌يي براي اطناب سخن و حسن تأثير آن شد و تا ديرگاه در نثر پارسي باقي ماند.
توسعه دايره مطالب در نثر نيز از جمله همين عوامل تحول سبك گرديد، بدين معني كه از اواخر دوره پيشين ببعد بسياري از فاضلان روزگار مطالب علمي خود را بنثر پارسي نوشتند و ازين راه موضوعات جديدي كه تا آن‌وقت سابقه نداشت براي نثر فارسي فراهم آمد و اين امر خود وسيله‌يي براي تداول اصطلاحات و تعبيرات جديد و طرزهاي خاص براي بيان مطلب شد.
با توجه باين عوامل بايد گفت كه نثر معمول پارسي يعني نثر ساده مرسل و عاري از قيود لفظي، كه در تمام قرن پنجم و حتي در بعضي از آثار قرن ششم رواج داشت، و درحقيقت دنباله سبك نثر قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم در آن گرفته شده بود، از بسياري جهات با نثر آن دوره متفاوتست، و اگرچه اين تفاوت چندان شديد نيست كه با نظر
ص: 881
اول درك گردد، با اينحال عوامل اختلاف در ميان آنها بسيار است يعني لغات عربي آنها از نثر دوره ساماني و اوايل عهد غزنويان بيشتر و تمثّل باشعار و امثال فارسي و عربي در آنها رائج‌تر است، و نويسندگان بآرايش سخن خود با توصيفات رايع و اشعار دلپذير و بيرون آوردن سخن از ايجاز و اختصار شوقي بيشتر نشان ميدهند.
وجود همين مسائل ثابت مي‌كند كه نثر ساده نيمه دوم قرن پنجم و قرن ششم در عين سادگي الفاظ، از حيث دقت در معاني و مضامين بدنبال آرايش معنوي ميرفت و پيداست كه همين توجه بآرايش معنوي اندك‌اندك با آرايشهاي لفظي هم همراه ميشد چنانكه بزودي در همين دوره دسته‌يي از نويسندگان اين هر دو امر يعني تزيينات معنوي و لفظي را يكباره در آثار خود مراعات كردند.
ازين دسته آثار نثر مرسل كه گفته‌ايم ميتوان كتبي را از قبيل تاريخ بيهقي و سياستنامه و آثار ناصرخسرو در صف اول ذكر كرد.
وقتي از شيوه اين دسته كتب دوره مورد بحث خود، كه از آغاز تا پايان اين دوره مشابهات متعدد دارد، بگذريم، بشيوه ديگري ميرسيم كه بايد آن را حد فاصل بين نثر مرسل و نثر مصنوع بشماريم. درين شيوه تركيب كلمات دور از دشواريهاي نثر مصنوع است ليكن از خصائص قابل توجه آن اطناب و ايراد مترادفات و آوردن سجعهاي ساده و گاه مكرر است. اين شيوه را در برخي از آثار عرفاني و در مجالس خطبا و وعاظ و شيوخ متصوفه بيشتر مي‌يابيم.
قديمترين اين آثار، از ميان كتب موجود صوفيان، در منقولات شيخ ابو سعيد ابو الخير است. آنچه از بيانات اين شيخ در كتاب اسرار التوحيد نقل شده برخي داراي فقرات مسجع است ولي اين‌گونه عبارات را بندرت ميتوان يافت مانند: «شيخ را پرسيدند صوفيي چيست؟ گفت آنچ در سر داري بنهي و آنچ در كف داري بدهي و آنچ بر تو آيد بجهي» «1» و نيز مانند اين عبارت: «شيخ گفت هرك با ما درين حديث موافقست او ما را خويش است اگرچه ازو تا ما مرحلهاست، و هرك هم پشت ما نيست درين حديث او ما را هيچ‌كس نيست اگرچه
______________________________
(1)- اسرار التوحيد چاپ نگارنده ص 297
ص: 882
ما را از اقرباست، تو با من بهم و ميان ما منزلهاست» «1» و هم مانند اين عبارت از نامه شيخ در جواب نامه چغري بيگ: «خداوند عز اسمه بفضل خويش عذرهاي امير جليل ملك مظفر همه پذيرفته كناد و بلاهاي هر دوجهاني ازو بجسته كناد و هرچ صلاح و نجات او بهر دو سراي آنست توفيقش بدان پيوسته كناد» «2»
بعد از سخنان منقول از ابو سعيد، در كتاب كشف المحجوب جلابي هجويري هم كه مربوط بآغاز دوره مورد مطالعه ماست، گاه آثار نثر موزون يا مسجع را ملاحظه مي‌كنيم مانند: «گفتم كه صفا ضدّ كدر بود، و كدر از صفات بشر بود، و حقيقت صوفي بود آنك او را از كدر گذر بود» و «آنرا كه كل حركت هوا باشد و بمتابعت آن ويرا رضا باشد دور باشد از حق اگرچه در مسجد با شما باشد» «3».
وقتي اين روش بخواجه عبد اللّه انصاري رسيد كمالي تمام يافت و در غالب موارد بكار رفت چنانكه بايد آثار اين پير را سرآمد همه نثرهاي موزون صوفيانه شمرد. در رسالات خواجه عبد اللّه انصاري عادة جمله‌هاي مسجعي ملاحظه مي‌كنيم كه سجع آنها در چند فقره تكرار ميشود بي‌آنكه كلام بر اثر اين تكلف از حدود سادگي بيرون رود و بغرابت و صعوبت نزديك شود. گويا خواجه در تنظيم اين‌گونه عبارات بيشتر متوجه آن بود كه سخن خود را از حالت نثر عادي بيرون برد و بكلام منظوم نزديك سازد تا هم دلنشين‌تر باشد و هم حفظ آنها آسانتر گردد. مثلا اين عبارت از كنز السالكين بيك كلام منظوم نزديكتر است تا بنثر عادي خالي از وزن، و آنرا ميتوان درحقيقت نوعي از «نثر موزون» بشمار آورد:
«عشق گفت من ديوانه جرعه ذوقم، برآرنده شعله شوقم- زلف محبت را شانه‌ام، زرع مودت را دانه‌ام- منصب ايالتم عبوديت است، متكاء جلالتم حيرتست- كلبه باش من تحريض است، حرفه معاش من تفويض است- اي عقل تو كيستي؟ تو مؤدّب راه و من مقرب درگاه!»
______________________________
(1)- اسرار التوحيد ص 311
(2)- ايضا ص 337
(3)- كشف المحجوب ص 37
(3)- ايضا ص 261
ص: 883
خواجه در ضمن كلام خود، كه همه جا از همين سنخ است، گاه متمثل باشعار نيز ميشود و بعيد نيست كه اين سخنان او در زمره همان مجالسي باشد كه داشت، و يا خود از جمله مجالسي باشد كه تقرير ميكرد و بعدها بصورت رسالات درآمد.
پيش از خواجه عبد اللّه انصاري در سخنان ديگر مشايخ تصوف نيز كه عادة در مجالس ميگفتند و سالكان و مريدان بياد ميسپردند، بارقه‌هايي ازين شيوه ملاحظه مي‌كنيم كه در سخنان پير هرات تكامل يافت و در اينجا باز از قول ابو سعيد اين عبارت را نقل مي‌كنيم: «اين تصوف عزيست در ذلّ، توانگريست در درويشي، خداونديست در بندگي، سيريست در گرسنگي، پوشيدگيست در برهنگي.» «1»
اندكي بعد از خواجه در تفسير مشروح و مفصلي كه از ابو الفضل ميبدي باقي مانده و معوّل است بر تفسير خواجه عبد اللّه انصاري بر قرآن كريم، در بسياري از موارد آن، چنانكه بعد نيز خواهيم آورد، فقرات مسجع بكار رفته است كه براي نمونه يك مورد از آن را در اينجا نقل مي‌كنيم: «اينست خطاب خطير و نظام بي‌نظير، سخني پرآفرين و بر دلها شيرين، جانرا پيغامست و دلرا انس و زبانرا آيين. فرمان بزرگوار از خداي نامدار ميگويد ... بندگان من مرا پرستيد و مرا خوانيد و مرا دانيد، كه آفريدگار منم، كردگار نامدار، بنده‌نواز آمرزگار منم. مرا پرستيد كه جز من معبود نيست، مرا خوانيد كه جز من مجيب نيست ...» «2»
دنباله اين روش تا پايان قرن ششم كشيده شده است مثلا در اواسط اين عهد در يك مجلس بازمانده از مجالس ابو الفتح محمد بن عبد الكريم شارستاني (شهرستاني) حالت تكامل‌يافته اين سبك را مي‌بينيم كه عبارتست از آوردن كلام مسجع موزون آميخته بشواهد از نثر و نظم عربي و اشعار پارسي. چنانكه درين عبارات مي‌بينيم «3»:
«... زمان و مكان دو غلامك بودند بر در سراي صنع او، در تحت فرمان امر او، و الدهر كل الزمان و العرش كل المكان؛ زمان را اولي و آخري، مكانرا باطني و ظاهري، هو الاول و الآخر؛
______________________________
(1)- اسرار التوحيد ص 302
(2)- كشف الاسرار و عدة الابرار ج 1 ص 112
(3)- نقل از مجلس شهرستاني منقول در مقدمه ترجمه پارسي الملل و النحل كه بتصحيح آقاي سيد محمد رضا جلالي نائيني طبع شده است. تهران 1335
ص: 884
تا بداني كه وجودش زماني نيست، و الظاهر و الباطن، تا بداني كه وجودش مكاني نيست، ترا تني و جاني، جان تو زماني، تن تو خلقي، جان تو امري، قل الروح من امر ربي، تن تو ملكي، جان تو ملكي، الارواح ملكه، و الاجساد ملكه و اصل ملكه في ملكه و له عليها شرط و لها قبله وعد فان و فوا بشرطه و في لهم بوعده، جانها ملك اوست، تنها ملك اوست، او ملك خود در ملك خود كشيد، او را بر ايشان شرطي، ايشان را با او وعدي، چون بشرط او وفا كني، او بوعد خود وفا كند ...»
درين عبارت از كتاب النقض هم. كه مسلما از كلمات اهل منابر يا مناقبياني است كه هنگام تشكيل حلقات بر زبان ميآورده‌اند، دنباله روش مذكور را كه باواخر قرن ششم كشيده بوده است، ملاحظه مي‌كنيم: «... شيعه دعوي ظهور رايت مهدي امت، صاحب الزمان ع، از مكه و كعبه گويند، كه حرم خداست و قبله انبياست، و مولودگاه سيد اوصياست، كه آنجا پديد آيد، و مسيح مريم از آسمان بزمين آيد، و آوازه آيت قل جاء الحق و زهق الباطل از آسمان هفتمين آيد، و ناصرش رب العالمين و جبرئيل امين آيد ....» «1» و «... و ده تن از كوفيان اسبان را بر سينه پاك و پشت عزيز او (يعني حسين بن علي ع) براندند و سينه پر علم باقي آل عبا، و پشت جگرگوشه زهرا، و نور ديده مرتضي، و محبوب مصطفي، مشهور در زمين و سما، و مذكور در ملاء اعلي خرد بكردند» «2»
در تذكرة الاولياء عطار كه از جمله متأخرترين آثار منثور عرفاني اين دوره است بدينگونه عبارات موزون مسجع خاصه در آغاز ترجمه هريك از مشايخ، بوفور بازميخوريم و نمونهايي ازين جملات و عبارات را بعد ازين خواهيم ديد.
روشي كه ما آنرا حدفاصل سبك نثر مرسل و نثر مصنوع دانسته‌ايم تا پايان اين عهد همواره بر يك نسق بود و تفاوت عمده‌يي ميان نمونهاي آن در آغاز اين دوره و آخر آن ملاحظه نميشود. و با آنكه نثر مصنوع اندكي بعد از تداول اين سبك معمول شد و تا آغاز قرن هفتم بمدارج مهمي از كمال رسيد، روش مذكور همچنان بر يك حال بماند و مقصور بر ايراد اسجاع مكرر و فقرات كوتاه شد و همچنانكه گفتيم گاه با ايراد شواهد تازي و پارسي همراه بود.
چون ازين دو روش بگذريم بسبك ديگري ميرسيم كه مهمترين سبك نثر در
______________________________
(1)- كتاب النقض ص 510
(2)- ايضا ص 386
ص: 885
عهد مورد مطالعه ماست و آن سبك نثر مصنوع است. چنانكه ميدانيم در قرن چهارم و اوايل قرن پنجم نثر مصنوع عربي رواجي فراوان يافته بود. بزرگترين نويسندگاني كه در آن دوره ظهور كردند از دانشمندان و اديبان عربي زبان ايراني بودند و همانانند كه نثر عربي را بكمال اعتلاء رسانيدند و بهمين سبب منشآت آنان از قرن پنجم ببعد سرمشق كار كساني بود كه در ادب عربي كار مي‌كردند و هركس كه انديشه آموختن ترسّل و انشاء ميكرد ميبايست نمونهاي مشهوري از آن آثار بخواند تا در كار خود مهارت يابد. نظامي عروضي از جمله شرائطي كه براي كسب مهارت در فن دبيري برميشمرد، يكي را «مناظره صحف خلف» ميداند و مقصود او ازين كلام «نظر در آثار متأخران» از نويسندگان و مترسّلان عربي زبانست. نظامي ازين صحف خلف «ترسّل صاحب و صابي و قابوس و الفاظ حمادي و امامي و قدامة بن جعفر و مقامات بديع و حريري و حميد و توقيعات بلعمي و احمد حسن و ابو نصر كندري و نامهاي محمد عبده» «1» و امثال آنها را نام ميبرد و اين نويسندگان كه ياد كرده غالبا از قرن چهارم ببعد مي‌زيسته و بيشتر آنان كلام مصنوع و مزيّني بزبان عربي داشته‌اند.
ممارست درين‌گونه آثار باعث شد كه نويسندگان بزرگ اين عهد خاصه مترسّلان پارسي‌گوي قرن ششم تحت تأثير نويسندگان آنها قرار گيرند و اندك‌اندك شروع بايجاد آثاري نظير همانها در زبان فارسي كنند.
نثر مصنوع فارسي بدين ترتيب پيدا شد و بزودي رواج يافت و در مدتي كوتاه در رسائل سلطاني و اخواني و كتب قصص و حكايات و آثاري كه جنبه ادبي در آنها غالب بود، بكار رفت.
دوره تداول اين سبك قرن ششم هجريست و نظر آنان كه خواسته‌اند شروع اين سبك را از نيمه دوم قرن پنجم بدانند درست نيست. توضيح سخن آنكه عده‌يي ظهور صنعت را در آثار خواجه عبد اللّه انصاري تصور مي‌كنند و نثر او را كه البته دور از اسجاع مكرر نيست نخستين نمونه نثر مصنوع مي‌دانند. اگر اين سخن درست بود
______________________________
(1)- چهار مقاله چاپ ليدن ص 13
ص: 886
ميبايست بعد از تأليف رسالات خواجه عبد اللّه (م. 481) يعني درست از اواسط نيمه دوم قرن پنجم ببعد اين‌گونه آثار در ميان پارسي‌زبانان بتواتر ايجاد شده باشد و حال آنكه: اولا درست در همان اوان كه خواجه عبد اللّه سرگرم تأليف رسالات خود بود، عنصر المعالي كيكاوس بن اسكندر، در حدود سال 475 هجري، در كتاب مشهور خود قابوسنامه گفته است: «در نامه تازي سجع هنرست و سخت نيكو و خوش آيد، لكن در نامه پارسي سجع ناخوش آيد» «1» و اين سخن نشانه آنست كه هنوز مترسلان بزرگ با آنانكه ميخواسته‌اند بپيروي از نثر عربي در سخن پارسي سجع و صنايع بكار برند، همساز نبودند. ثانيا ملاحظه مي‌كنيم كه بعد از فوت خواجه عبد اللّه بيشتر از نيم قرن گذشت تا طليعه‌هاي آثار مصنوع فارسي در ساحت ادب ايران آشكار شدند. ثالثا از مطالعه در آثار قرن ششم مشهود است كه نثر مصنوع با تكاملي تدريجي پيدا شد يعني نخست مترادفات و اشعار و امثال در كلام با اطناب و آرايشهاي معنوي و امثال اين امور همراه شد، و بعد از آن كار بايراد سجع و آوردن كلام مرصع و مماثل و متجانس و نظاير اينها كشيد نه آنكه از آغاز امر يكباره هرچه از آثار نثر مصنوع بيابيم همان باشد كه در اواخر قرن ششم ديده ميشود. درين باب باز هم سخن خواهيم گفت و در اينجا اشاره باين موضوع تنها براي اثبات اين نظر بود كه نثر مصنوع از نيمه اول قرن ششم، آن هم با تحولي تدريجي، ميان مترسّلان متداول شد نه از اواسط نيمه دوم قرن پنجم، بصورت يك امر دفعي و بي‌دنباله.
اگر اين نظر درست باشد، روشي را كه خواجه عبد اللّه در رسالات خود بكار برد بايد از كدام سنخ دانست؟ قبلا گفته‌ايم كه سبك خواجه عبد اللّه مانند روشي است كه مجلس‌گويان صوفيه و متشرّعين داشته‌اند و نمونه‌هايي از آن را پيش از او در كلام ابو سعيد ابو الخير كه در اسرار التوحيد نقل كرده‌اند، مي‌يابيم، همچنان تا برسيم باواخر قرن ششم هجري كه نمونهاي ديگري نيز از آن موجود است. اين سبك را روش بينابين نثر مرسل و نثر مصنوع ميتوان شمرد و در آن نوعي از وزن و حالتي از شعر در كلام
______________________________
(1)- قابوسنامه چاپ آقاي سعيد نفيسي سال 1320 ص 238
ص: 887
گوينده مشهود است چنانكه كلام او را در حكم نثر موزون درميآورد. اگرچه خواجه كوشيده است در اغلب موارد اين نثر موزون خود را با آوردن «قوافي» كه ميخواهند آنها را «سجع» بدانند، كاملتر و بشعر نزديكتر كند، ليكن بسيار هم اتفاق افتاده است كه تنها بوزن بسنده كرده و از ايراد قوافي يا اسجاع چشم پوشيده است، چنانكه درين عبارت اين هر دو حال را معاينه ميتوان ديد: «عنايت عزيزست، نشان آن دو چيزست، عصمتي در اول، يا توبه‌يي در آخر» (رساله دل و جان). گاه هم كلام او باشعار هجايي مقفّي ميماند كه از حيث معني و مضمون هم خالي از لطف نيست مثلا درين عبارت:
«غنچگان در پرده‌هاي رنگين، چون عروسان شرمگين، اقتدا كرده بساره، بكس ننموده رخساره» (رساله در غرور جواني) و «او را ديدم شادمان، تا عيوق كشيده بادبان» (كنز السالكين).
«درهاي لطف و كرم باز، و ترا اين همه ناز- چرا قدر خود نداني، و نامه اعمال خود نخواني- خود را نشناسي، كه از كدام اجناسي- رومي چون ماهي، يا حبشي سياهي- رانده درگاهي، يا قبول بارگاهي- همه وجود نوري، يا ازين معني دوري- پسنديده معبودي، يا قلب زراندودي- بنده رحماني، يا خواجه دكاني ...» (قلندرنامه).
پس كلام خواجه عبد اللّه انصاري در غالب موارد شعري است منثور و نثري است موزون كه نويسنده غالب آنها را با اشعار عروضي دل‌انگيز خويش نيز همراه كرده است و نميتوان آنها را از جمله سخنان مصنوع و پرآرايش مترسّلاني شمرد كه از قرن ششم شروع بپيروي از مترسلان تازيگوي كرده بودند. استاد فقيد ملك الشعراء بهار، تغمّده اللّه بغفرانه، اين نكته را خوب دريافته و گفته است «1»: «اسجاعي كه خواجه عبد اللّه آورده است، نوعي است از شعر، زيرا عبارات او بيشتر قرينه‌هاييست مزدوج و مرصّع و مسجّع، كه گاهي بتقليد ترانهاي هشت هجايي و قافيه‌دار عهد ساساني سه لختي است كه عرب درار جوزه‌هاي قديم خود از آنها تقليد ميكرده و نمونه‌يي از آن ترانه (آبست و نبينست) يزيد بن مفرّغ و ترانه كودكان بلخ در ذم اسد بن مسلم سردار عربست كه طبري نقل كرده.»
پس اكنون بايد ديد كه نثر مصنوع پارسي، چنانكه در آثار مترسلان قرن ششم
______________________________
(1)- سبك‌شناسي ج 2 ص 240- 241
ص: 888
مي‌بينيم، از چه هنگامي پيدا شده و رواج يافته است.
نخستين اثر مصنوع پارسي در اواسط نيمه اول قرن ششم پيدا شد و آن كليله و دمنه ابو المعالي نصر اللّه بن محمد است كه در حدود سال 536 تأليف شد «1». كليله و دمنه چنانكه خواهيم ديد بنثر كاملا مصنوع نيست ليكن از حيث بكار بردن مترادفات و ايراد سجعهاي ناقص و رعايت موازنه در بسياري از موارد كتاب، و استناد باشعار و امثال، و درازكشي در كلام و نظاير اين تكلفات، بايد آنرا در مقدمه سبك مصنوع قرار داد و طلايه آثار متكلّفي شمرد كه در نيمه دوم قرن ششم و اوايل قرن هفتم، يعني اواخر عهد مورد مطالعه ما، در ادبيات فارسي پيدا شد و ما هنگام ذكر آثار منثور اين عهد بنام و نشان آنها بازخواهيم خورد.
مراد از سبك مصنوع در نثر روشي است كه بر ايراد صنايع مختلف لفظي و آرايشهاي معنوي و اطناب سخن از راه توصيفات دور و دراز و آوردن امثال و اشعار و شواهد گوناگون از تازي و پارسي و بكار بردن اصطلاحات علمي و امثال آنها بنا شده باشد. اين روش از آن جهت كه نويسنده فرصت اظهار مهارت و بيان تخيلات شعري در آن دارد، حقا قابل توجهست زيرا درين حال نويسنده مطلب خود را عادي و خشك بيان نمي‌كند بلكه آنرا با خيالات و مطالب گوناگون و اوصاف رايع و تركيبات شاعرانه و آنچه انگيزاننده ذوق و مايه تفريح خاطر بداند ميآميزد. عيب اين شيوه در آنست كه نويسنده مطلب عادي و ساده‌يي را گاه چندان در پوششهاي عبارات و كنايات و امثال و اخبار مي‌پيچاند كه اصل موضوع گاه از نظر مكتوم ميماند و آنچه مقصود اولي و اساسي بود در مراحل ثانوي و فرعي قرار ميگيرد. عيب ديگر اين شيوه آنست كه نويسنده ميدان وسيعي براي اظهار مهارت و استادي دارد و آزادست كه هرچه بخواهد از لغات عربي در انشاء خود بكار برد و علاوه برين ايراد صنايع مختلف خاصه جناس و ترصيع و سجع جز با استعانت از زبان عربي ميسر نبود و چون نويسنده مي‌ديد كه با كلمات فارسي نميتواند حاجت خود را مرتفع كند ناچار دست توسل بدامان ادب تازي
______________________________
(1)- رجوع شود بذيل نام كليله و دمنه در صحايف آينده از همين كتاب.
ص: 889
ميزد و باستفاده نامحدود از كلمات و تركيبات عربي سرگرم ميشد و اين امر مقدمه زياده‌رويهاي بعضي از نويسندگان شد تا آنجا كه برخي مانند سعد الدين و روايني و عطا ملك جويني و علي الخصوص و صاف الحضرة، آثار خود را مخزني از لغات مهجور تازي ساختند و بدين‌طريق بسياري از كلمات عربي را كه اصلا مورد حاجت نبود در زبان پارسي راه دادند.
اگرچه نثر مصنوع از اوايل قرن ششم در ادب پارسي شروع شد ليكن كمال آن در اواخر قرن ششم و خاصه در قرن هفتم است يعني اواخر دوره‌يي كه درباره آن تحقيق مي‌كنيم، و قسمتي از دوره تسلط مغولان بر ايران