.نتايج ايلغار مغول
نتيجه چنين واقعه دردناك مداومي كه در مدّتي طولاني انجام گيرد طبعا درهم ريختن مباني حيات جامعه مغلوب و راه يافتن انحطاط و ضعف و زبوني در آن قوم و پيدا شدن مفاسد مختلف اجتماعيست. بارزترين علّت و سبب اين انحطاط جبري غلبه يك قوم بيابانگرد وحشي است كه بهيچيك از آداب حضارت خوي نگرفته و جز بايلغار و قتل و غارت بنيانكن متوجّه امر ديگري نباشد.
درست است كه فرمانده اين اقوام وحشي بقصد جهانگيري و جهانداري از زادگاه خود بيرون آمده بود، ولي هم او ميخواست اقوام مغلوب را با كشتار عام تا آنجا كه ممكن بود براندازد و هم فرمانبران او كه از گرسنگي و برهنگي و فقر شديد بيرون ميآمدند پاداش راهپيماييهاي مداوم و پرزحمت خود را جز از راه كشتار مردم و غارت همه اموال آنان از راه ديگري بدست نميآوردند.
نتيجه چنين حملههاي بنيانكن كه در روزگاران قديم بوسيله دستههاي بزرگ از وحشيان بر ممالك آباد پرثروت متمدّن صورت ميگرفت شكست قطعي متمدّنين و كشته شدن بيشتر اقويا و باقي ماندن افراد ضعيف و فرارياني بود كه ببيغولهها و بيابانها پناه ميبردند. بعبارت ديگر طبقات برگزيده اجتماع از ميان ميرفتند و مردمان ضعيف
ص: 78
پريشانحالي كه بعدها بخرابهاي آثار اكتفا ميكردند بر جاي ميماندند و تازه قسمت بزرگي ازين دسته نيز گرفتار وبا و امراض همهگير ديگر ميشدند و بسياري از آنان در نتيجه نيستي خرد و ناچيز ميگرديدند و آنچه ازين ميان باقي ميماندند جمعيتهاي منحطّي بودند كه نه حاجتي به عمارت و آباداني، بنحوي كه قبلا بود، داشتند و نه همّت و حال و شوقي بر اين كار احساس مينمودند.
از بدبختي تسلّط مغولان بر ايران امري دفعي نبود كه بزمان كوتاه فيصله پذيرد و خاتمه يابد. بعد از حمله چنگيز مدّتها اين بليّه ادامه يافت و هر روز برنگي درآمد و حتّي چنانكه ديدهايم استقرار حكومت ايلخاني در ايران اين غائله را بانجام نرسانيد و در دوره آنان نيز خراسان و كرمان و فارس و نواحي جنوبي جبال قفقاز چند بار طعمه حملات جديد اقوام زردپوست آسياي مركزي بسرداري خانزادگان مغول گرديد.
حاصل اين مشكلات مداوم فقر روزافزون و خرابي پياپي و فتور و سستي دمادم براي مردم ايران بود، عليالخصوص كه عمّال ايلخانان هم براي خانان و زنان متعدّد آنان و شاهزادگان و نوينها و سرداران و سپاهيان مغول كه در ايران مستقر بودند، باژها و ساوها و تالانهاي بيحدّوحصر ميخواستند و ببهانه مختلف مردم را غارت مينمودند و هرچه ميخواستند از راه شكنجه و آزار از آنان ميستاندند.
اين حوادث و وقايع سربار وقايع دردناك و حوادثي شده بود كه از قرن ششم در ايران رخ ميداده و انحطاط تمدّن ايراني را با استواري تمام پيريزي ميكرده است.
مغولان با داشتن مقرّرات خاص و ياساي معروف و تشكيلات بياباني خود بسياري از مقرّرات و رسوم ممالك مفتوح را واژگون كردند و از ميان بردند. نتيجه مستقيم چنين وضعي از ميان رفتن تشكيلات منظّم اجتماعي متمدّنين مغلوب بوده است و چون عادة بسي از خاندانها، خاصه خاندانهاي بزرگ، درين گيرودارها برميافتادند، رسوم و آداب عمومي هم پي سپر حوادث ميگرديد و راه فراموشي ميگرفت. طبعا فقر و تهيدستي كه معلول غارتزدگي و دربدري بود اين آشفتگي نظام اجتماع را شديدتر و ريشهدارتر
ص: 79
ميساخت.
از مصائب ديگري كه درين كشاكشها براي ملّتهاي متمدّن مغلوب پيدا ميشود، از ميان رفتن طبقات حاكمه باسابقه و بميان افتادن حادثهجويان نورسيده و تازه كارست كه ميخواهند از راه سازش با مهاجمان و غارتگران بآب و ناني رسند. تسلّط اين طبقه خود بلايي بزرگ است چه اينگونه مردم فرومايه از بزرگداشت فاضلان اعراض ميكنند و ناكساني چون خود را برميكشند و غلبهگران غارتجوي را در برانداختن خاندانها و قتل و غارت جديد راهبر ميشوند.
آنچه گفتيم، بل اضعاف آن، بر اثر حمله مغول و استقرار حكومت آن طايفه در ايران پيش آمد و انحطاطي مكبّ و هادم را در ايران باعث گشت. بهترين تصويري را كه ميتوان ازين احوال در قرن هفتم مشاهده كرد، عطا ملك جويني با انشاء مزيّن زيباي خود براي ما ايجاد كرده است. وي در ذكر اوضاع كلّي زمان ميگويد: «... اكنون بسيط زمين عموما و بلاد خراسان خصوصا كه مطلع سعادات و مبرّات و موضع مرادات و خيرات بود، و منبع علما و مجمع فضلا و مربع هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع كفاة و مكرع دهاة ... از پيرايه وجود متجلببان جلباب علوم و متحليّان بحليت هنر و آداب خالي شد و جمعي كه بحقيقت حكم فخلف من بعدهم خلف أضاعوا الصّلوة و اتّبعوا الشّهوات دارند، باقي ماندند ... كذب و تزوير را وعظ و تذكير دانند و تحرمز و نميمت را صرامت و شهامت نام كنند و زبان و خط ايغوري را فضل و هنر تمام شناسند. هريك از ابناء السّوق در زيّ اهل فسوق اميري گشته و هر مزدوري دستوري و هر مزوّري وزيري و هر مدبري دبيري و هر مستند في مستوفيي و هر مسرفي مشرفي و هر شيطاني نايب ديواني ... و هر شاگرد پايگاهي خداوند حرمت و جاهي و هر فرّاشي صاحب دور باشي و هر جافيي كافيي و هر خسي كسي و هر خسيسي رئيسي و هر غادري قادري و هر دستاربندي بزرگوار دانشمندي و هر جمّالي از كثرت مال با جمالي و هر حمّالي از مساعدت اقبال با
ص: 80
فسحت حالي
آزادهدلان گوش بمالش دادندو ز حسرت و غم سينه بنالش دادند
پشت هنر آن روز شكستست درستكين بيهنران پشت ببالش دادند» «1» واژگون شدن مباني حيات اجتماعي در چنين حالي كه معمولا تقهقر از كمال بنقص و انحطاطست، همراه با انواع معايب و مفاسدست. وقتي مردم فرومايه، از طبقات پست، بدون هيچگونه تربيت و تضميني، زمام امور را در دست گيرند، طبعا بهمه مكارم پشت پا ميزنند و همه رذايل را مباح ميشمرند. رواج انواع مفاسد از دروغ و تزوير و دزدي و ارتشا و بياعتنائي بملكات فاضله و نظاير اين امور نتيجه جبري و قسري چنين وضعي است. دستگاه حاكمهيي كه بر اثر چيرگي مغولان، در عهد آنان بوجود آمد، و زيردست همانان تربيت شد، از فرومايگاني مانند خود آنان و مستوجب توصيفي بودند كه وصّاف الحضرة درين ابيات كرده است:
تبارك اللّه ازين خواجگان بيحاصلكه گشتهاند بناگه ملوك اهل بلوك
همه شقيشدگان در ازل همه منحوسهمه فلكزدگان تا ابد همه مفلوك
نه هيچ بازشناسند صاحب از مصحوبنه هيچ فرق توانند مالك از مملوك
بجهل و حمق و دنائت ببخل و خستشانمثل زنند ارامل وراي چرخه و دوك ...
جز اشك حاصل ادرار نيست مردم راكه عشر ميطلبند از تكدي صعلوك
يكي شده بفساد خران زمينپيماييكي ز كون خري حبل عصمتش مهتوك
يكي چو ضرب بسيط اصل جود او اصلميكي چو شعر رجز بيت عدل او متهوك
كجا كه راي زند آن رعيتي مهملكجا كه روي نهد اين ولايتي متروك
شده باسم يكي رسم خواجگي مطموسشده بجور يكي راه ملحدي مسلوك ... «2» در سراسر كتب تاريخ و اخبار رجال و بزرگان اين دوره موضوع سعايت و تضريب بر ضد يكديگر مانند امري عادي ملاحظه ميشود. كمتر وزيري از وزراي اين
______________________________
(1)- جهانگشا ج 1 ص 4- 5
(2)- تاريخ وصاف ص 363
ص: 81
دوره را ميتوان يافت كه بمرگ طبيعي درگذشته باشد و عادة قتل هريك از آنان از راه تضريب مخالفان او كه نان و آبشان نميرسيد، يا رقيباني كه داعيه جانشيني آنان را داشتهاند و براي رسيدن بمقامات بلند اجتماعي نامردمي و تحرمز و توطئه و تزوير و تملّق و درافتادن بپروپاي خلق را اضطرارا وسيله قرار ميدادهاند، صورت ميگرفت.
رفتهرفته اين كار وضع عادي يافته بود. مثلا مجد الملك يزدي كه بركشيده خاندان جويني بود آنان را بهمدستي با پادشاهان مصر متّهم كرد كه مخالفان فاتح ايلخانان بودهاند، و اين قول را بدروغ بمجد الدّين بن الاثير برادر عزّ الدين بن الاثير مورّخ معروف نسبت داد. اباقا بعد از استماع اين خبر آنرا باور داشت، يا مصلحت خود را در باور كردن آن دانست، و فرمان داد تا مجد الدّين بن الاثير را پانصد تازيانه زدند ولي او از اقرار باين تهمت امتناع كرد. بعد ازين مجد الملك يزدي بصورتهاي مختلف شروع بايجاد زحمت و تضريب و سعايت و پشتهماندازي و اسبابچيني كرد و در طول مدّت عدّهيي را با خود همداستان نمود و سرانجام مايه عزل عطا ملك جويني از حكومت بغداد و مقيّد شدن او بامر اباقا گرديد. عاقبت خاندان جويني را بدانديشيهاي عدّهيي ديگر مانند فخر الدّين مستوفي و علي تمغاجي و حسام الدّين حاجب، كه با امير بوقا سپهسالار ارغون خان همدست شده بودند، با تمام كسان و بستگان بفجيعترين وضعي از ميان برد و اثر دردناكي در دلهاي مردم ايران گذاشت، و نظير همين وضع بعدها براي باقي وزيران كه نام آنان را پيش ازين آوردهايم رخ داد.
شيوع اين سعايتها و تضريبها در دستگاههاي حكومتي نشانه آنست كه هم دستگاه حاكمه غير ملّي و چپاولگر بكارگزاران و عمّال خود اعتماد نداشت و هر اتّهامي را درباره آنان ميپذيرفت؛ و هم فقدان اصول و ضوابطي براي احراز مقامات عالي بهر كسي اجازت ميداد كه براي وصول بدان مقامها از راه سعايت و بدگويي و دستهبندي و اسبابچيني و دروغ و تزوير و بدنهادي درآيد، و هم ملّت ايران با حمله خانومانسوز مغول بنحوي فاسد شده و ارزش اجتماعي خود را از دست داده بود كه افرادش بجاي
ص: 82
اتّحاد و اتّفاق در برابر بيگانگان غالب، بجان يگديگر ميافتاده و رجال و بزرگان خود را از راه اتّهام از ميان ميبرده و جاي آنانرا ميگرفته و مهيّاي آن ميشدهاند تا ديگري نيز همين كار را با آنان بكند!
عادات و آداب مغول از قبيل اعتقاد بارواح شرير و تأثير آنها در امور عالم، ترس از جادوي و جادوان، معتقد بودن بخرافاتي درباره پيشگويان و رعدوبرق و اذكار و ادعيه براي تصرّف در امور طبيعت و نظاير اين مطالب؛ و همچنين رسوم و آدابي كه در مجالس يا در نظام مملكت داشتند، همگي بتدريج از آنان كه قوم غالب بودند، بقوم مغلوب نقل شد. تأدّب ايرانيان قرن هفتم بآداب مغولي، حتّي بخطّ اويغوري چنانكه قبلا ضمن نقل قول عطا ملك جويني ديدهايم «1»، مورد شكايت طبقات عالي ايرانيان بود و بعدها، هرچه بر عمر حكومت مغولان در ايران بيشتر گذشت، اين نفوذ بيشتر شد چنانكه حتّي طرزگاهشماري آنان كه مبني بر تصوّر دوري در سنين و تسميه آنها باسامي حيوانات بود، در ايران متداول شد «2» و تا دوره ما متداول بود.
موضوع ديگري كه مسلّما در ضعيف ساختن روحيه ايرانيان درين دوره مؤثّر بود، اسير شدن دستههاي بزرگ و بيخانومان گرديدن آنان بوده است. معمولا مغولان از هر شهر عدّهيي از مردم را كه نميكشتند باسيري يا حشر ميگرفتند. عادة اسيران از ميان جوانان و اهل حرفه و زارعان انتخاب ميشدند كه توانايي كار در ايشان باشد و آنان را براي ورزيدن شغلها و پيشههاي مختلف و احداث مزرعهها و باغها و بندگي و پيشكاري مغول و تاتار و نظاير اين امور مورد استفاده قرار ميدادند. تعيين پيشهوران و تقسيم آنان بين شاهزادگان و خويشان خان معمولا بعد از فتح هر دياري جداگانه صورت ميگرفت.
مثلا در فتح سمرقند سيهزار مرد را باسم پيشهوري تعيين كردند و بر پسران و خويشان چنگيز بخش نمودند و نظير اين كار را در بسياري از شهرهاي ديگر نيز انجام دادند.
______________________________
(1)- همين كتاب صفحه 79
(2)- جامع التواريخ ص 736، 739، 742 و جز آنها.
ص: 83
بدترين و خطرناكترين نتيجه و ثمر اوضاعي كه با حمله مغول بپيش آمد انحطاط عقلي و فكري است كه طبعا با هر حمله سخت ويرانكارانه حاصل ميشود. در حمله مغول چنانكه از مطالب منقول مورّخان زمان ملاحظه كردهايد شهرهاي بزرگ كه مراكز اصلي علوم و علما بود خالي از سكنه و ويران شد. هجوم و تصرّف بلاد و كشتار مردم و غارت و ويراني بدرجهيي از سرعت و شدّت و وسعت بود كه جز ببعض معدود از متفكّران و بزرگان زمان فرصت گريز و رهايي خود نداد. كتابخانهاي بزرگي كه در شهرهاي پرجمعيت و آباد ماوراء النّهر و خراسان و عراق بود بسرعتي عجيب پايمال شد و يا در خرابها مدفون گشت و همراه صاحبان و خوانندگان راه ديار نيستي گرفت. بسياري از خاندانهاي حكومت و رياست و دانش كه غالب آنها مروّجان علم و ادب و حاميان عالمان و اديبان بودند يكباره برافتادند و يا اگر بازماندگاني داشتند بمرحلهيي از فقر تنزّل كردند كه يكباره قدرت تعهّد و نگاهداشت ديگران از آنان سلب شد. فقر عمومي و از ميان رفتن بسياري از آبادانيها و كوچك شدن شهرها و برهم خوردن مراكز تحقيق و تعليم و تعلّم و افتادن كار بدست وحشياني كه البتّه علم و هنر را ارجي نمينهادند و بدان توجّهي نداشتند، مايه تنزّل علمي و فكري ايرانيان گرديد. اين سقوط وحشتانگيز فكري و عقلي در آغاز دوره مغول نامحسوس و بعد از آن روزبروز محسوستر و آشكارتر است چنانكه چون باواخر اين دور بر سيم ابتذال فكري و عقلي را در نهايت قوّت ميبينيم.
ملّتي كه با چنان وضع فجيع و فظيعي از گروهي مردم وحشي شكست يابد و پي سپر آنان گردد و عرض و مال و جان ابناء وطن را آشكارا بازيچه پنجههاي خونآلود چيرگان وحشي ببيند طبعا ارزش ملّي و نژادي خود را از دست ميدهد و آنرا بديده تحقير مينگرد و يا ديگر از آن ياد نميكند. ايرانيان در قرن ششم بر اثر غلبه انديشههاي خالص اسلامي از طرفي، و چيرگي قبايل و غلامان بياصلونسب و ظالم و جاهل زردپوست از طرفي ديگر، قسمتي از خصائل نژادي خود را فراموش كردند و بصورت ملّت بيعلاقهيي درآمدند كه ديگر مبارزه براي حفظ مليّت و بقاء آنرا تقريبا لازم نميشمردند. اينست
ص: 84
كه ميبينيم مقاومتهاي كوچك و محلّي ايرانيان با مغولان در بعضي از نواحي، چنانكه در كتب تاريخ اين عهد ملاحظه ميشود، بيشتر حكم غزاي مسلمانان با كفّار مغول داشت نه صورت نبرد ملّي يا مبارزه نژادي با نژاد مهاجم ديگر. حمله مغول با آنهمه سختي و شدّت قسمت بزرگي از بازماندههاي خصائص ملّي را از ايرانيان سلب كرد و ديگر انديشه نژادي قديم را تقريبا بدست فراموشي سپرد. اين بيت را از سيف فرغاني ملاحظه كنيد تا معني سخنم را بهتر دريابيد:
نزد عاشق گِلِ اين خاك نمازي نبودكه نجس كرده پرويز و قباد و كسريست! و چون اين معني روشن شد سخن سعدي كه با اعتقاد به حديث حب الوطن لزومي در آن نميبيند كه بسختي در زادگاه خود بميرد، عجيب بنظر نخواهد آمد!
بر روي هم دورهيي كه ما سرگرم مطالعه آن شدهايم دورهييست كه در آن از همه وجوه اسباب انحطاط فكري و عقلي و اجتماعي ملّت ايران در عموم طبقات فراهم آمد. ليكن طبعا اين اثر ناگوار در آغاز كار مغولان از اشعار و كتب كمتر مشهودست زيرا هنوز كساني كه در دوره قبل از مغول تربيت شده و يا زيردست آن كسان پرورش يافته بودند، سرگرم ايجاد آثار مختلف خود بودند؛ چنانكه بتحقيق بزرگترين متفكّران و شاعران و عالمان اين عهد را بايد از ميان دو دسته مذكور جستوجو كرد و در اواخر عهدي كه مورد مطالعه ماست ازينگونه بزرگان كمتر ديده ميشوند مگر بعض وجودهاي استثنائي عالم كه معمولا اثر محيط مادّي در آنان كمتر از اثر خود آنان در محيط خويش يا بعد از خويش است.
اگر بخواهيم هرچه را كه درباره نتايج سوء حمله و هجوم مغول و حكومت آن قوم در ايران گفتهايم بكاملترين صورتي از زبان يكي از بزرگان همان عهد بشنويم بايد بقصيدهيي از قصايد كه سيف الدين محمّد فرغاني شاعر و عارف بزرگ قرن هفتم و هشتم درباره اوضاع زمان خود سروده است، مراجعه كنيم. شاعر در ابيات اين قصيده مؤثّر بوضع دردانگيز و دلگدازي انحطاط عميق اجتماعي، و واژگون شدن همه اصلهاي اجتماع و دين،
ص: 85
و كاسد شدن بازار علم و هنر و راستي و مروّت، و رواج نامردمي و ناراستي و سفاهت را مجسّم ميكند و اين تصوير مولم را «از پي آيندگان» برجاي ميگذارد. شايد اين قصيده كوتاه بتواند چندين بار بيش از سخن دراز من نماينده وضع آشفته عصر و غلبه فساد و نشانهيي از سقوط روحاني و نفساني مردم در روزگار مورد مطالعه ما باشد.
سيف الدين ميگويد:
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بودكآمدن من بسوي ملك جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خلل شدبهر خرابي نحوس را چه قِران بود
بر سر خاكي كه پايگاه من و تستخون عزيزان بسان آب روان بود
تا كند از آدمي شكم چو لَحَد پرپشت زمين همچو گور جمله دهان بود
اين تن آواره هيچ جاي نميرفتبهر امان، كاندرو نه خوف بجان بود
آب بقا از روان خلق گريزانباذ فنا از مهبّ قهر وزان بود
ظلم بهَر خانه لانه كرده چو خطّافعدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
رايت اسلام سرشكسته ازيرادولت دين پير و بخت كفر جوان بود
بر سر قطبِ صلاحِ كار نميگشتچرخ كه گويي مُدَبِّرش دَبَران بود
مردم بيعقل و دين گرفته ولايتحال بره چون بود چو گرگ شبان بود
بنگر و امروز بين كز آنِ كيانستملك كه ديّ و پرير از آنِ كيان بود
قوت شبانه نيافت هركه كتب خواندملك سلاطين بخورد هركه عوان بود
ملك شياطين شده بظلم و تعدّيآنچِ بميراث از آنِ آدميان بود
آنك بسر بارِ تاج خود نكشيديگرد جهان همچو پاي كفشكشان بود
گشته زبون چون اسير هيچ كسانراهركه باصل و نسب امير كسان بود
تجربه كرديم تا بديش يقين شدهركه كسي را بنيكويش گمان بود
سر كه كند مردمي فتاده ز گردننان كه خورد آدمي بدست سگان بود
دل ز جهان سير گشته چون وزغ از آبخون جگر خورد هركرا غم نان بود
ص: 86 همچو مرض عمر رنج خلق و ليكنمرگ ز راحت بخلق مژدهرسان بود
زرّ و درم چون مگس ملازم هر خسدرّ و گهر چون جرس حُليّ خران بود
من بزماني كه در ممالك گيتيهركه بتر پيشواي اهل زمان بود،
شرع الاهي و سنّت نبوي راهركه نكرد اعتبار معتبر آن بود،
نيك نظر كردم و بهر كه ز مردمچشم وفا داشتم بوعده زبان بود
ناخلف و جلف و خُلفْ عادت ايشانمادر ايّام را چنين پسران بود
آب سخاشان چو يخ فسرده و هردمجام طربشان بلهو جرعهفشان بود
كرده باقلام بسط ظلم و ليكندست همه بهر قبض همچو بنان بود
ز استدن نان و آب خلق چو آتشسرخ بروي و سياهدل چو دُخان بود
شعر كه نقد روان معدن طبعستبر دل اين ممسكان بنسيه گران بود
بوده جهان همچو باغ وقت بهارانما چو بباغ آمديم فصل خزان بود
از پي آيندگان ز ماضي حاليگفتم و تاريخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال برگذشته ز هجرتروز نگفتيم و لَيل، مه رمضان بود
حمد خداوند گوي سيف و همي كنشكر كه نيك و بد جهان گذران بود
اثر اوضاع اجتماعي در ادبيات
سخن ما درباره وضع اجتماعي دوران تغلّب و تسلّط «حزب قهر خدا» «1» و «سباع ضاريه» «2» بدرازا كشيد، ليكن با اينهمه هنوز هيچ گفته نيامد و چگونه اثر چنان «واقعه شنيع و باقعه فظيع» «3» كه نظير آنرا «در هيچ تاريخ نياورده» «4» و «در هيچ دولت بر اهل هيچ ملّت نشان ندادهاند» «5» ممكن است در اوراق و سطور صامتي بيان شود. تأثير آن بلاي ناگهاني و قهر بيامان آسماني نه تنها در دورهيي كه مطالعه ميكنيم مهم و قابل توجّه بود، بلكه هنوز هم، بيترديد و
______________________________
(1)- مقدمه المعجم چاپ تهران 1314، ص 7.
(2)- ايضا المعجم، ص 7.
(3)- ايضا همان كتاب و همان صفحه.
(4)- ايضا همان كتاب و همان صفحه.
(5)- ايضا همان كتاب و همان صفحه.
ص: 87
بيهيچگونه مبالغه و اغراق، از ميان نرفته و لوث آن حادثه ننگين هنوز از دامن ملّت ايران شسته نشده است.
تاكنون آنچه درباره اين حادثه و آثار آن آوردهام، غالبا متّكي بر كتب تاريخ و يا اشارات تاريخي نويسندگان عهد بوده است. ليكن سخن شاعران و اهل ادب در اينگونه مسائل بيشتر قابل اعتناست زيرا با كنايات پرمعني خود معمولا بسي از حقايق را بر اهل نظر روشن ميكنند. با آنكه بسياري از گويندگان آن زمان در زمره مردم خانقاهي و بياعتنا بعوالم مادّي و تأثيرات آن بودهاند، باز هم عظمت واقعه و شومي نتايج آن آنانرا تحت تأثير قرار داده و حقايقي را درباره اوضاع زمان بر قلم ايشان جاري كرده است.
آنچه در آثار اين شاعران و نويسندگان مييابيم انعكاسي از دردهاي بيپايان مردم بدبخت و بيچارهييست كه يكچند در آتش كشتار و نهب و اسر مغولان ديوخوي سوختند، و انواع دردها را ديدند و كشيدند و تحمّل كردند؛ و يكچند يعني از مرگ آخرين ايلخان بزرگ (736) با فترت و ناامني و بيسروساماني و دستبدست گشتن بلاد و غارتهاي پياپي و كشتارهاي دمادم و فساد اخلاق امرا و حكّام و عدم اعتناء آنان بهمه نواميس اخلاقي و حتّي به اعراض خلق، و تجاهر بفسق و فجور و نظاير اين مصائب كه اگر، العياذ باللّه باهم گردآيند هر اجتماعي را باسفل السافلين انحطاط ميكشانند، مواجه بودهاند.
اين بغضهاي گرهشده اجتماع گاه بصورت شكايتهاي دردانگيز منظوم يا منثور بر خامه شاعران و نويسندگان جاري شده و گاه بهيأت مطايبات و هزلهايي تكان دهنده، چنانكه در كلّيات سعدي و كلّيات عبيد زاكاني ميبينيم، جلوه كرده است.
از آنچه تا كنون گفتهايم اين نكته بر خواننده روشن شده است كه اثر اوضاع آشفته زمان كه از قتل و غارت بيامان آغاز شده و بفقر و تباهي و فساد بيكران خاتمه يافته بود، بيترديد در همه آحاد مردم و كيفيّت زندگاني و انديشه و رفتار و كردار آنان اثر داشته است. منتهي گروهي كه عوام النّاس بودند علل و نتايج اين اوضاع را درك نميكرده، بيخبر ميآمده و بياثر ميگذشتهاند؛ گروهي ديگر كه غالب رجال شرع و سياست از
ص: 88
آنان بودهاند، براي مقامات دنيوي خود را با طبقات فاسد حاكمه يا اجتماع همرنگ ميكرده و اين مثل را بكار ميبستهاند كه «خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو!» و گروه سوم كه ازين اوضاع بامان آمده بودند، دردها در دل و بارها بر جان داشتند و اين دردها را يا از طريق نصيحت و اندرز بمتغلّبان و زورمندان و هدايت آنان بخدمت خلق و دست برداشتن از ايذا و آزار مردم اظهار ميكردند و يا از راه انتقاد خالي از طنز و شوخي، يعني انتقاد آشكار و تند، و يا از راه طنز و هزل و شوخي و كنايه.
بيشتر شاعران بزرگ در زمره گروه اول و دوماند. سعدي، جز در هزليات كه انتقادات خود را از طريق طنز و شوخي اظهار كرده، در غالب قصايد و قطعات منظوم و منثور خود خواسته است از طريق ارشاد بزرگان عهد خويش راه دادگري و خدمت بمردم و آسوده گذاشتن آنان را بياموزد، شاعران ديگري كه بين دو گوينده بزرگ شيراز، سعدي و حافظ، زندگي ميكردند ازينگونه نصايح و اندرزها بسيار دارند كه خواندن آنها را بر عهده مطالعهكننده اين كتاب ميگذارم. نظر من درينجا بيشتر بانتقادات تندي است كه مولود وضع زمان بود. از جمله آنهاست گفتارهاي سيف الدين محمّد فرغاني شاعر قرن هفتم، معاصر سعدي. وي در چندين قصيده خود، و از آن ميان در يك قصيده طولاني، بسياري از طبقات مهم اجتماع را كه غالبا بفساد گراييده بودند مورد سرزنش و شماتت قرار داده است. اينك قسمتي از آن قصيده را كه بدين مطلع است:
چو بگذشت از غم دنيا بغفلت روزگار تودر آن غفلت ببيكاري بشب شد روز كار تو در ذكر طبقات مختلف اجتماعي، و معايب و مفاسد آنان ميآوريم:
ايا سلطان لشكركش بشاهي چون علم سركشكه هرگز دوست با دشمن نديده كارزار تو
ملك شمشيرزن بايد چو تو تن ميزني نايدز تيغي بر ميان بستن مرادي در كنار تو
نه دشمن را بريده سر چو خوشه تيغ چون داستنه خصمي را چو خرمن كوفت گرز گاوسار تو ...
خري شد پيشكار تو كه در وي نيست يك جو ديندل خلقي ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزي تو بمردم سوختن هردماز آن كان خس نهد خاشاك دايم بر شرار تو
چو تو بيراي بيتدبير او را پيروي كرديتو در دوزخ شوي پيشين و از پس پيشكار تو
ص: 89 بباطل چون نو مشغولي ز حق خلق بيخشيتنه خوفي در درون تو نه امني در ديار تو
نه ترسي نفس ظالم را ز بيم گوشمال تونه بيمي اهل باطل را ز عدل حقگزار تو
بشادي ميكني جولان درين ميدان نميدانمدر آن زندان غمخواران كه باشد غمگسار تو
بپاي كژروت روزي درآيي ناگهان در سروگر سم بر فلك سايذ سمند راهوار تو
ايا دستور هامانوش كه نمرودي شدي سركشتو فرعوني و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواري كن اگرچه نيستي زيشانو گرنه در كمين افتد سگ مردمسوار تو
بگرد شهر پيروزي شكارت استخوان باشدكه كهداني سگي چندند شير مرغزار تو
چو تشنهلب از آب سرد، آسان برنميگيرددهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد تو كه و دانهز خرمنهاي درويشان خران بيفسار تو
بظلم انگيختي ناگه غباري و ز عدل حقهمي خواهيم باراني كه بنشاند غبار تو
بجاه خويش مفتوني و چون زين خاك بگذشتيبهر جانب روذ چون آب مال مستعار تو
ز خرطبعي تو مغروري بذين گوساله زرينكه گاو سامري دارد امل در اغترار تو
بسيج راه كن مسكين، درين منزل چه ميباشيامل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسيا روزي ز بيآبي شود ساكندرين طاحون خاكافشان اگر چرخد مدار تو
نگيري چون هوا بالا و اين خاكت خورد بيشكچو آب ارچه بسي باشد درين پستي قرار تو
ايا مستوفي كافي كه در ديوان سلطانانبحلوعقد در كار است بخت كامكار تو
قلم چون زردهماري شد بدست چون تو عقربدردواتت سله ماري كزو باشد دمار تو
خلايق از تو بگريزند همچون موش از گربهچو در ديوان شه گردذ سيه سر زرده مار تو
تو اي بيچاره آنگاهي بسختي در حساب افتيكزين دفتر فروشويند نقش چون نگار تو
ايا قاضي حيلتگر، حرامآشام رشوتخوركه بيديني است دين تو و بيشرعي شعار تو
دل بيچارهيي راضي نباشد از قضاي توزن همسايهيي آمن نبوده در جوار تو
ز بيديني تو چون گبري و زند تو سجل توز بيعلمي تو چون گاوي و نطق تو خوار تو
اگر خوي زمان گيري و گر ملك جهان گيريمسيحي هم پديذ آيذ كزو باشد دمار تو
ترا در سر كلهداريست چون كافر از آن هر شبببندد عقد با فتنه سر دستاردار تو
چو زر قلب مردودست و تقويم كهن باطلدرين ملكي كه ما داريم يرليغ تتار تو
كني ديندار را خواري و دنيادار را عزتعزيز تست خوار ما عزيز ماست خوار تو
ص: 90 دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نكندتو اين دانه كجا خواهي كه كه دارذ غرار تو
ترا بينند در دوزخ بدندان سگان داذهزبان لغوگوي تو، دهان رشوهخوار تو
ايا بازاري مسكين نهاذه در ترازو دينچو سنگت را سبك كردي گران ز آنست بار تو
تو گويي سودها كردم ازين دكان چو برخيزيببازار قيامت در پديذ آيذ خسار تو
ايا درويش رعناوش چو مطرب با سماعت خوشبنزد رهروان بازيست رقص خرسوار تو
چه گويي نيروش اينجا بخرقه است آبروي توچه بويي همچو گل تنها برنگست اعتبار تو
بهانه بر قدر چهنهي «1» قدم در راه نه، گرچهز دست جبر در بندست پاي اختيار تو
باسب همت عالي تواني ره بسر بردنگر آيد در ركاب جهد پاي اقتدار تو و باز اين شاعر عارف نيكوسخن در جاي ديگر شاعران عهد خود را از مدح امراي بيحاصل زمان برحذر داشته و درين باب گفته است:
از ثناي امرا نيك نگهدار زبانگرچه رنگين سخني نقش مكن ديواري
مدح اين قوم دل روشن تو تيره كندهمچو رو را كلف و آينه را زنگاري
از چنين مردهدلان راحت جان چشم مدارچون ز رنجور شفا كسب كند بيماري؟
ظالمي را كه همه ساله بود كارش فسقبطمع نام منه عادل و نيكوكاري
نيت طاعت او هست ترا معصيتيكمر خدمت او هست ترا زناري
هر كرا زين امرا مدح كني ظلم بودخاصه امروز كه از عدل نماند آثاري
كژروي پيشه كني جمله ترا يار شوندور ره راست روي هيچ نيابي ياري
كله مدح تو بر فرق چنين تاجورانراست چون بر سر انگشت بود دستاري
صورت حال تو در چشم دل معنيدارزشت گردد بنكو گفتن بدكرداري
اسد المعر كه خواني تو كسي را كه بودرو به حيلهگري يا سگ مردمخواري ...
صورتند اين امرا جمله ز معني خالياوست چون درنگري صورت معني داري ***
گر كسي از نعمت اين منعمان ادرار خوردهمچو گربه كاسه ليسيد و چو سگ مردار خورد
همچو مارش سر همي كوبند امروز اي پسرهر كه روزي دانه بيچون موش ازين انبار خورد
يا رب اين ساعت چو تائب از گنه مستغفرستسيف فرغاني كه اين ادرار از ناچار خورد
______________________________
(1)- خوانده شود چنهي (بكسر اول و سكون ثاني).
ص: 91
اين شاعر حسّاس در قصيده ذيل (كه اتّفاقا پر از قوافي شايگانست) شديدترين حملات خود را بامرا و عمّال و حكّام عهد كه همه از زمره فسده و فسقه بودهاند نشان داده است:
غم چندين پريشان حال امروزدرين طبع پريشان اوفتاده
چو بسته زير پاي پيل ملكيبدست اين عَوانان افتاده
نهاده دين بيكسو و ز هر سوچو كافر در مسلمان اوفتاده
ببين در نان خلق اين كژدمانراچو اندر گوشت كرمان اوفتاده
عوانان اندرو گويي سگانندبسال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوي مال و جاهندبچاه اندر چو كوران اوفتاده
شكم پر كرده از خمر و درين خاكهمه در گِل چو مستان اوفتاده
تو اي بيچاره آنگه نان خوري سيركه از جوعي بدينسان اوفتاده
كه بيني از دهان ملك بيرونسگان را همچو دندان اوفتاده
توانگر كز پي درويش دايمزرش بودي ز دامان اوفتاده
ازين جامهكنان ... برهنهكه باذا سگ در ايشان اوفتاده
بسي مردم ز سرما بر زميناندچو برف اندر زمستان اوفتاده
دريغا مكنت چندين توانگربدست اين گدايان اوفتاده
از انگشت سليمان رفته خاتمولي در دست ديوان اوفتاده
زنان را گوي در ميدان و چوگانز دست مرد ميدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صيّادچو دانه پيش مرغان اوفتاده
بعهد اين سگان از بيشبانيسترمه در دست سِرحان اوفتاده
رعيّت گوسپنداند اين سگان گرگهمه در گوسپندان اوفتاده
پلنگي چند ميخواهيم يا ربدرين ديوانه گرگان اوفتاده
ز دستوپاي اين گردن زنانستسراسر ملك ويران اوفتاده
ص: 92 ايا مظلوم سرگشته كه هستيچنين محروم و حيران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خويشيبخواري چون غريبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزي دو بينيجوانان كشته پيران اوفتاده
اميراني كه بر تو ظلم كردندبخواري چون اسيران اوفتاده
هر آن كو اندرين خانه مقيم استچو ديوارش همي دان اوفتاده
جهانجويي اگر ناگه بخيزدبسي بيني بزرگان اوفتاده
چه ميدانند كار دولت اين قومكه در ديناند نادان اوفتاده
بفرمان خداوند از سر تختخداوندان فرمان اوفتاده
كلاه عزّت اندر پاي خواريز سرهاي عزيزان اوفتاده
بآه چون تو مظلوم افسر ملكز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سرير ملك باشدبرو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالاي عمل در پستي عزلچنين كس را همي دان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمي راكزين دردند نالان اوفتاده سيف فرغاني ازينگونه انتقادات تند و اشعاري كه ظلم و عدوان بيحساب عمّال مغول را نشان دهد بسيار دارد و ما نقل بعضي از آنها را در ذكر احوال و آثار او انجام ميدهيم.
خواجوي كرماني شاعر استاد اواخر اين دوره نيز درباره امراي زمان خود سخنان طنزآميز خوب دارد كه حقيقت حال آنان را بنيكي روشن ميسازد. يكجا گويد:
روزي وفات يافت اميري در اصفهانز آنها كه در عراق بشاهي رسيدهاند
ديدم جنازه بر كتف تونيان و منحيران كه اين جماعت ازين تا چه ديدهاند
پرسيدم از كسي كه چرا تونيان شهراز كارها جنازهكشي برگزيدهاند
حمال مرده در همه شهري جدا بودهر شغل را براي كسي آفريدهاند
برزد بروت و گفت كه تا ما شنيدهايمحماميان هميشه نجاست كشيدهاند!
ص: 93
و در قطعهيي ديگر بمطلع:
دمي بصحبت پيري رسيده بودم دوشكه بود منشي ديوان چرخ را استاد بسوابق زشت خواجگان آفاق و صدور روزگار كه در روزگار او بر كار بودند اشارهيي بليغ كرده است كه خواننده خود بايد بدان مراجعه كند «1» و همچنين قطعهيي ديگر كه درباره صدر اجل صدر الدين يحيي گفته و نمونهيي از صدور روزگار را در آن وصف كرده خواندنيست «2» خاصه آخرين بيت آنكه چنين است:
گشت سلطاني بسگباني عوضشد سليماني بشيطاني بَدَل و قصيده ذيل از آن شاعر نامدار ترسيم خوبي از وضع دوران و رواج ظلم و عدوان بيحساب هيأت حاكمه وقت و بيچارگي و گرفتاري مردم بيسامان و تحمّل گرسنگي و جور و مؤاخذتهاي بيوجه است:
... خلق ديوانه و از محنت ديوان دربندوين عجبتر كه ز ديوانزر ديوان طلبند
آسيابي كه فتادست و ندارد آبيدخل آن جمله بچوب از بن دندان طلبند
هركجا سوختهيي بيسروسامان يابندوجه سيم سره ز آن بيسروسامان طلبند
خون رهبان كه شود كشته ز رهبان خواهندراه رهبان كه بود بسته «3» ز رهبان طلبند
بسنان از سر ميدان سر مردان جويندبخدنگ از بن پيكان سر نيكان طلبند
همچو دونان بدو نان صاحب بيسيمانندوجه يك نان نه و ايشان بسنان نان طلبند
خوك شكلند و حديث از خر عيسي رانندديو طبعند و همه ملك سليمان طلبند
تا در آفاق زنند آتش بيداد بتيغآتش از چشمه خورشيد درخشان طلبند
در چنين فصل كه بيبرگ بود شاخ درختاز درختان چمن برگ زمستان طلبند
اين زمان مايه دريا چه بود كاين جويندپس ازين حاصلي از كان چه بود كان طلبند
______________________________
(1)- رجوع كنيد بديوان اشعار خواجوي كرماني، طبع آقاي سهيلي خوانساري، ص 165.
(2)- ايضا ص 167 و نيز رجوع شود به قطعه ديگر در ص 168.
(3)- در اصل: مرده.
ص: 94 سكهيي ز آن زر امروز كه ديدست درستكاين جماعت بچنين حيله و دستان طلبند
قيمت دل نشناسند و ز هر قصابيدل پرخون و جگر پاره بريان طلبند
هر دكاني كه بيابند دو كان پندارندو ز هر آن خانه كه بينند زر خان طلبند
همچو شيطان همه در غارت ايمان كوشندليك اينمان بترست از همه كايمان طلبند
ديت خون نريمان ز كريمان خواهندحاصلي ملكت ساسان ز خراسان طلبند
آن سياوش كه قتلش بجواني كردندخونش اين طايفه امروز ز پيران طلبند
تاختن بر سر بيژن ز پي زال برندو آنگه از زال زرسام نريمان طلبند
خبر يوسف گمگشته ز گرگان پرسندصبر ايوب بلا ديده ز كرمان طلبند
تا كلاه از سر سلطان فلك بربايندهر زمان راه برين برشده ايوان طلبند
از پي آنكه نتاج بره و بز گيرندكاخ بهرام و ره خانه كيوان طلبند
دخل هر ماهه انجم ز طبايع خواهندخرج هر روزه اجرام ز اركان طلبند
شهر و ايشان بمثل چون خرو ويران و، بغصبهر يكي كنجي ازين منزل ويران طلبند
مردم گرسنه دلتنگ شد از بينانيگرده خور بزر از گنبد گردان طلبند اين تصوير جاندار كاملا شرح ممتّعي را كه وصّاف الحضرة از فارس داده است و ما پيش ازين آوردهايم تأييد ميكند و چنانست كه گويي همان باشد «1».
عارف و شاعر بزرگ قرن هشتم اوحدي مراغهيي كه جامجم را بنام وزير بزرگوار غياث الدين محمّد ساخت، در آن منظومه پرارزش در لباس وعظ و نصيحت ببسياري از حقايق اوضاع زمان اشارات روشن دارد. نقل ابيات او سخن را بسيار دراز خواهد كرد و بر خواننده گراميست كه بدان كتاب گرانقدر رجوع نمايد. با تأمّل در آن ابيات پريشاني احوال رعيّت از دست امرا و وزرا و حكّام و شحنگان بنيكي آشكار است، و اين اوضاعست كه زبان گوينده را بانتقادات سخت ميگشايد؛ و نيز از شيوع ميخوارگي و اعتياد به بنگ كه از همين دوره بر اثر ابتلاآت مردم بدبخت رواج فراوان يافته و وسيله تخدير و آسايش موقّت آنان از كار جهان پراضطراب شده بود، شكايت ميكند؛ و در ميان
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب ص 67.
ص: 95
طبقات عامه از كساني كه در لباس اهل فتوت و صاحبان علم و فقه و قضا راه دغلي و بدكاري پيش ميگرفتند، شكايتها دارد. اينك چند بيت از آن كتاب را بعنوان نمونهيي از انتقادات اين شاعر نقل ميكنيم:
مَهِل اي خواجه كاين زبون گيرانشهر واژون كنند و ده ويران
چه كني با قلم زنانِ دغلتكيه بر عقد ملكداري و حلّ
قلمي راست كرده در پس گوشچشم برخورده كسان چون موش
حلق درويش را بريده بكلكمال و ملكش كشيده اندر سلك
نه شناسد كه كردگارش كيستنه بداند كه اصل كارش چيست
علم دانستن قفير و نفيرعلم آزردن يتيم و فقير
گر ترا تيغ حكم در مشتستشحنهكش باش، دزد خود كشتست
دزد را شحنه راهِ رخت نمودكشتن دزدِ بيگناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شريك بودكوچها را عسس چريك بود
همه مارند و مور، مير كجاستمزد گيرند، دزدگير كجاست
راه زد كاروانِ دِه را كُردشحنه شهر مال هر دو ببرد ...
گوشت دهقان بهر دو ماه خوردمرغ بريان چريك شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز كاردهخدا دست نرم برده كه آر
چه خوري نان ز دستواره اونظري كن بدست پاره او
دو سه درويش رفته در درهپي گوساله و بز و بره
شب فغاني كه گرگ ميش ببردروز آهي كه دزد خيش ببرد
تو پر از باد كرده پشم و بروتكه كي آرد شبان پنير و قروت ...
سختترين و زنندهترين انتقاد اجتماعي كه درين دوره بدان بازميخوريم در آثار خواجه نظام الدين عبيد اللّه زاكاني قزويني است. وي بنظم و نثر، و از راههاي مختلف وضع وخيم عهد خود را بباد انتقاد گرفته و طبقات مختلف اجتماعي خاصه امرا و رجال سياسي
ص: 96
و ديني عصر را در پرده طنز و طعنه و هزلهاي نمكين چنانكه بودند معرّفي كرده است.
وي نماينده تمامعيار رندان روزگار خويش است كه اگرچه از مشاهده وضع نابهنجار زمان در عذاب روحي شديد بودند ليكن بجاي اندرزهاي پدرانه بمسؤلان آن اوضاع با ابداع طعنهها و ريشخندها از آنان انتقام ميگرفتهاند. معرّفي آثار و روش كارش البتّه بايد ضمن ذكر وضع ادبي اين عهد انجام گيرد و درينجا براي نمونه چند مطايبه او مذكور ميافتد تا نموداري از انتقادات سخت او باشد:
«شخصي از مولانا عضد الدين «1» پرسيد كه چونست كه در زمان خلفا مردم دعوي خدايي و پيغمبري بسيار ميكردند و اكنون نميكنند؟ گفت مردم اين روزگار را چندان از ظلم و گرسنگي افتاده است كه نه از خدايشان بياد ميآيد و نه از پيغامبر!» «2»
«لوليي با پسر خود ماجرا ميكرد كه تو هيچ كاري نميكني و عمر در بطالت بسر ميبري. چند با تو گويم كه معلق زدن بياموز و سگ از چنبر جهانيدن و رسنبازي تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوي. اگر از من نميشنوي بخدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ريگ ايشان بياموزي و دانشمند شوي و تا زنده باشي در مذلت و فلاكت و ادبار بماني و يك جو از هيچجا حاصل نتواني كرد» «3»
«مولانا شرف الدين دامغاني بر در مسجد ميگذشت، خادم مسجد سگي را در مسجد پيچيده بود و ميزد. سگ فرياد ميكرد. مولانا در مسجد بگذاشت، سگ بدر جست. خادم با مولانا عتاب كرد. مولانا گفت اي يار معذوردار كه سگ عقل ندارد، از بيعقلي در مسجد ميآيد. ما كه عقل داريم هرگز ما را در مسجد ميبينيد؟» «4»
«دهقاني در اصفهان بدر خانه خواجه بهاء الدين صاحب ديوان «5» رفت، با خواجهسرا
______________________________
(1)- مراد مولانا عضد الدين ايجي (- ايگي) دانشمند معروف است.
(2)- از رساله دلگشا، لطايف عبيد زاكاني، تهران 1333 ص 110.
(3)- ايضا ص 115.
(4)- ايضا ص 119.
(5)- او پسر شمس الدين صاحب ديوان و از ظلمه روزگار بود.
ص: 97
گفت كه با خواجه بگوي كه خدا بيرون نشسته است و با تو كاري دارد. با خواجه بگفت، باحضار او اشارت كرد. چون درآمد پرسيد كه تو خدايي؟ گفت آري! گفت چگونه؟ گفت حال آنكه من پيش ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم. نواب تو ده و باغ و خانه از من بظلم بستدند، خدا ماند» «1»
«خطيبي را گفتند مسلماني چيست؟ گفت من مردي خطيبم، مرا با مسلماني چه كار!» «2» اگر كسي بخواهد كه انتقادات سخت عبيد را نسبت بطبقه حاكمه عهد مغول بخواند بايد مخصوصا برساله اخلاق الاشراف نظر كند كه در آن مذاهب منسوخ و مذاهب مختار عصر خود را كه همه فساد و تزوير و ظلم و دروغ و دورويي بود ذكر ميكند و آنها را اخلاق اشراف زمان ميداند. در همين رساله است كه بسختي بر پادشاهان مغول و خاصه بر چنگيز و هولاگو ميتازد و در فوايد ظلم كه يكي از مذاهب مختار عصر بود ميگويد:
«معاويه ببركت ظلم ملك از دست امام علي كرم اللّه وجهه بدر برد. بخت النصر تا دوازده هزار پيغمبر را در بيت المقدس بيگناه نكشت و هم چند هزار پيغمبر را اسير نكرد دولت او عروج نكرد و در دو جهان سرافراز نشد. چنگيز خان كه امروز بكوري اعدا در درك اسفل مقتدا و پيشواي مغولان اولين و آخرين است تا هزارانهزار بيگناه را بتيغ بيدريغ از پاي درنياورد پادشاهي روي زمين بر او مقررنگشت» ... هولاگو چون ظلم ورزيد «لاجرم قرب نود سال پادشاهي در خاندان او قرار گرفت و هر روز دولت ايشان در تزايد بود؛ ابو سعيد بيچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را بشعار عدل موسوم گردانيد در اندك مدتي دولتش سپري شد و خاندان هولاگو خان و مساعي او در سر نيت ابو سعيد رفت» «3».
______________________________
(1)- لطايف عبيد زاكاني ص 124.
(2)- ايضا ص 130.
(3)- ايضا ص 22- 23.
ص: 98
پناهگاههاي فرهنگ ايران
اگر بلاي مغول همه ايران يا ممالك همسايه ايران را بيكم و كاست فروميگرفت مسلّما تأثيرات سوء آن در سقوط اجتماعي و عقلي ايران بسيار شديدتر از آن ميبود كه شرح دادهايم.
خوشبختانه عواملي مختلف از شدّت يأسانگيز اين تأثيرات كاست و تعادلي در آن ايجاد كرد.
از ميان اين عوامل مهمتر از همه آنست كه در بحبوحه حملات مغول و تاتار بعضي از نواحي ايران بعلل گوناگون از شدّت بأس آنان ايمن ماند. اين امر يا بر اثر قبول ايلي بعضي از امراي محلّي ايران و نواحي مجاور بود، و يا در نتيجه آنكه حمله مغول بآن نواحي در سالهاي بعد از چنگيز و در دوره جانشينان او با شدّت عمل كمتري انجام گرفت. مثلا تمام ناحيه فارس و متصرّفات سعد بن زنگي و ابو بكر و پسرش، كه هر دو از پادشاهان بسيار خوب سلغري و موصوف بپرورش اديبان و عالمان و معروف بايجاد آبادانيها و مدارس و مساجد و خانقاهها و غيره بودهاند، در گيرودار حمله چنگيز و هولاگو و حتّي در عهد نخستين ايلخانان ايران بر اثر تدبير و پيشبينيهاي سلغريان در امن و امان باقي ماند و در دوره دو پادشاه مذكور ترقّي و رونق يافت. ناحيه امن و آرام فارس گروهي از بزرگان معروف عهد را بسوي خود كشيد و آنجا را مأمن پناهندگان ساخت و شايسته اين ابيات از افصح المتكلّمين سعدي قرار داد كه در خطاب به ابو بكر بن سعد بن زنگي گفته است:
اقليم پارس را غم از آسيب دهر نيستتا بر سرش بود چو تويي سايه خدا
امروز كس نشان ندهد در بسيط خاكمانند آستانِ دَرَت مأمن رضا
بر تست پاس خاطر بيچارگان و، شكربر ما و، بر خداي جهانآفرين جزا
يا رب ز باد فتنه نگهدار خاك پارسچندانكه خاك را بُوَد و باد را بقا «1» وصفي كه شمس قيس رازي از حال خود هنگام سرگرداني در بلاد خراسان و عراق، و التجا به «مأمن پارس» «2» كرده اهميّت آن ديار آرام را در عهد پادشاهان بزرگ سلغري
______________________________
(1)- كليات سعدي، چاپ مرحوم فروغي ص 5
(2)- المعجم، چاپ تهران 1314 ص 7
ص: 99
بخوبي معلوم ميدارد. وي ميگويد:
«اگرچه در سنه عشرين [و ستماية] اختلاف «1» ايشان «2» از بيشتر ممالك منقطع شده بود و اين سوي آب «3» يك دو سال از خوف قتل و اسر آن سباع ضاريه ايمن گشته، مردم را بواسطه جمعيت بعضي از فرزندان سلطان اميد انتعاشي پديد ميآمد و رايحه ارتياشي بمشام ميرسيد، مرا باري از كثرت تقلب احوال عراق و تغلب خيال مراجعت تتار آبي خوش بگلو فرونميرفت و نفسي آسوده از سينه برنميآمد و بهيچ وجه زلزله خوف و ولوله رعب آن قتل بيدريغ و غارت شعواء كه از آن حزب قهر خداي بچند نوبت در چند شهر ديده بودم و مشاهده كرده، از ضمير كم نميشد خاصه كه يك دو كرت در دست بعضي از شحنگان ري افتاده بودم و ذل استخدام گماشتگان ايشان كشيده و ازين جهت دل از جان شيرين سير آمده و جان از زندگاني مستلذ متبرم شده؛ چه بهيچ حال از آن شدت و محنت وجه خلاصي و مناصي نميديدم و از آن اذيت و بليت مفر و محيصي نميدانست، تا ناگاه بخت خفته بيدار گشت و طلوع كوكب سعد از افق طالعم روي نمود. اطراف فراهم گرفتم و عايق منقطع گردانيد و با غموض مسالك و ناايمني راهها خود را به مأمن پارس انداختم و بحصن خدمت خداوند پادشاه سعيد اتابك سعد بن زنگي انار اللّه برهانه و اعلي في عليين مكانه التجا ساخت ...» شمس قيس بعد ازين نقل شرحي مشبع درباره محبّت و غريب نوازي اتابك سعد آورده و سپس توضيحي مستوفي در كوشش پسرش اتابك ابو بكر در راه آباداني و امنيّت پارس و بسط امن و آرامش و رفاه مردم و پرورش اهل علم داده است. از فحواي سخنش پيداست كه فارس و بنادر و جزاير خليج در عهد ابو بكر نمونهيي از يك كشور آبادان و مقرون بامن و امان و مزيّن بوجود دانشمندان و مردم سخندان بوده است.
در چنين سرزمين آبادان و ميان چنين مردم مرفّهي در كنار سرزمينهاي ناامن و مردمان آشفته، البتّه فرهنگ ايران و طبقات بزرگي از ايرانيان اصيل از گزند حادثه
______________________________
(1)- اختلاف: آمدوشد.
(2)- يعني مغولان.
(3)- اين سوي آب: اينسوي رود جيحون
ص: 100
در امان ماندند و نه تنها تا چندگاه از چنين نعمت عظيمي برخوردار شدند بلكه خود ملجاء بسياري از مردم سرزمينهاي مجاور و افاضل روزگار گرديدند و در همين مهد آرامش و آسايش است كه يكي از بزرگترين سخنوران توانست در بازگشت بوطن قسمت عظيمي از باقي مانده عمر خود را بآسودگي بگذراند و فرصت ايجاد بسياري از آثار عالي و كمنظير خود را بيابد.
ملجاء و مهرب ديگري كه در اين دوره بواقع قابل ذكر و مورد توجّه است سرزمين آسياي صغير (روم) است كه تا چندگاه از دوره ايلخانان سلاجقه آسياي صغير با قبول ايلي مغولان بر آن حكومت كردند و شحنگان و حكّام مغول چنانكه ديدهايم در اواخر عهد آنان كه دوره ضعف كاملشان بود توانستند تصرّفي در امور حاصل كنند و بهرحال پيش از سال 672 كه كريم آقسرايي آنرا مبداء اغتشاش احوال روم ميداند «1»، تسلّط مغول، خلاف آنچه بعد از تاريخ مذكور ميبينيم، اثر شديد و رنجانگيزي در بلاد روم و نواحي آسياي صغير برجا ننهاده و همين امر سبب شده بود كه شهرهاي معتبر و مهم آن سرزمين مدّتها پناهگاه بسياري از فراريان ايران گردد كه حتّي از اقصاي ماوراء- النّهر توانسته بودند شهربشهر و دياربديار طيّ منازل كنند و بر اثر تغيير اقامتگاههاي خود بدانجا رسند و رحل اقامت بيفگنند. از ميان اين افراد اشخاصي از قبيل بهاء الدين محمّد بلخي و اطرافيان او و شمس الدين محمّد تبريزي و برهان الدين محقّق ترمدي و شيخ الاسلام ترمدي و سيف الدين محمّد فرغاني و قاضي سراج الدين ارموي و قاضي عزّ الدين ارموي و قاضي تاج الدين خويي «2» و قاضي امين الدين تبريزي و سعد الدين و بدر الدين قزويني «3» و بسياري ازين بزرگان را ميتوان يافت كه هريك در روم صاحب مرتبتي در مقامات عرفاني و امور ديني و دنياوي شده بودند بنحوي كه در غالب شهرهاي آسياي صغير
______________________________
(1)- مسامرة الاخبار، آنقره 1943، ص 119.
(2)- ايضا مسامرة الاخبار ص 119- 121.
(3)- ايضا ص 90.
ص: 101
مهاجران ايراني ديده ميشدند كه با مردم حشر و آميزش يافته و زادگاههاي خود را بكلّي رها كرده بودند و چون در ميان اين مهاجران گروه بزرگي از فاضلان وجود داشتند طبعا بوسيله آنان مقداري كثير از كتب و آثار فارسي و همچنين با خود آنان فرهنگ و آداب ايراني، بيشتر از آنچه در روزگار پيشين بود، بسرزمين آسياي صغير انتقال يافت و در آنجا باقي ماند.- فرارياني را كه بسرزمين شام پناه ميبرده و گاه تا مصر هم ميرفته و در آن نواحي رحل اقامت ميافگندهاند، نيز بايد در شمار همين دستهها دانست. در ميان اين گروه دانشمندان بزرگي بودهاند كه البتّه در ذكر علماي زمان از آنان ياد خواهيم كرد.
پناهگاه بزرگ ديگر بزرگان ايران از طبقات مختلف، آنسوي رودخانه سند در سرزمين هندوستان بود كه مماليك غوريه در آنها بساط حكومت گسترده بودند و ما ضمن ذكر اوضاع سياسي اين عهد مختصري درباره آنان نوشتهايم. اين اميران كه بدستههاي امراي سند و پادشاهان دهلي و اميران بنگاله تقسيم ميشدهاند همه با فرهنگ و تربيت ايراني پرورش يافته بودند و بزرگان دربار آنان بيشتر از ايرانيان شرقي بودند و حتّي غلامان و سواران آنان هم بيشتر تربيتيافتگان ايران و گريختگان اين سرزمين بودند. در دستگاه اين امرا هم گروه بزرگي از ايرانيان را مييابيم كه يا اندكي پيش از حمله مغول و يا مقارن وقايع ماوراء النّهر و خراسان و در دوران اغتشاشات آن نواحي از سند گذشته خود را بداخله هندوستان افگنده بودند و در ميان آنان مردم ديواني و عالم و شاعر و طبقات ديگر وجود داشتند. مثلا وزير شمس الدين التتمش نظام الملك جنيدي، از يك خاندان معروف ايراني بود، و «امير روحاني كه از افاضل آن روزگار بود در حادثه چنگيز خان از بخارا بدهلي آمده ...» و در سلك مدّاحان شمس الدين التتمش قرار گرفته بود «1» و قاضي حميد الدين ناكوري از مشايخ زمان كه شمس الدين التتمش قبلا نيز او را ميشناخت، بدهلي گريخت و آنجا ساكن شد «2» و فخر الملك عصامي كه مدّتها وزارت بغداد داشت هم
______________________________
(1)- تاريخ فرشته چاپ هند ج 1 ص 5، 1.
(2)- ايضا ص 116.
ص: 102
بدهلي آمد «1»؛ و باز در ميان بزرگان و رجال دستگاه سلاطين دهلي كساني را مانند قاضي جلال الدين از كاشان و شيخ محمّد از ساوه «2» و قاضي منهاج سراج جوزجاني صاحب طبقات ناصري «3» از گوزگانان ميبينيم كه همه از ايران گريخته و در بلواي مغول بآن ديار پناه برده بودند و نيز چنانكه در شرح حال نور الدين محمّد عوفي ديدهايم «4» از پيش حمله تاتار بسند گريخت و مدّتي در خدمت ناصر الدين قباچه بود و بعد ازو بخدمت شمس الدين التتمش درآمد.
پيداست كه بر اثر ناامنيهاي مداوم ماوراء النّهر و خراسان و سيستان و ناحيه سند و ساير نواحي، و همچنين شيوع امراض و قحط و غلا و نابسامانيهاي ديگر، بر شماره مهاجران بهندوستان روزبروز افزوده ميشد چنانكه در عهد سلطان غياث الدين بلبن شماره گروهي كه تنها در دربار او راه يافته بودند، غير از آحاد النّاس كه نامي از آنان نيست، بسيار بوده است. «در ملحقات طبقات ناصري كه تصنيف شيخ عين الدين بيجاپوري است مرقوم گرديده كه سلطان غياث الدين را همين دولت و سعادت بس كه خارج پادشاه و پادشاهزادگان كه در زمان سلاطين ماضيه بهند تشريف آورده بودند، پانزده پادشاهزاده از تركستان و ماوراء النّهر و خراسان و عراق و آذربايجان و فارس و روم و شام از آسيب سپاه چنگيز از مركز دولت خود پراگنده شده در عهد او بدهلي رسيدند و هريك بر بساط عزّت و امارات متمكّن گشته در كمال شوق و ذوق دست بسته پيش تخت ميايستادند مگر دو پادشاهزاده كه در پاي تخت مينشستند و آن هر دو از اولاد خلفاي عبّاسي بودند؛ و هرگاه از پادشاهزادههاي ولايات و بزرگان وقت در عصر او بهند ميآمدند اظهار بشاشت نموده شكر الهي بتقديم ميرسانيد و هريك را محلّهيي عليحده تعيين ميكرد چنانكه در دهلي پانزده محلّه ازيشان بهم رسيده بود: يكي محلّه عبّاسي،
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 1 ص 117.
(2)- ايضا ص 121.
(3)- ايضا ص 123 و نيز رجوع شود بطبقات ناصري.
(4)- همين كتاب ج 2 ص 1026 به بعد.
ص: 103
دوم محلّه سنجري، سيم محلّه خوارزمشاهي، چهارم محلّه ديلمي، پنجم محلّه علوي، ششم محلّه اتابكي، هفتم محلّه غوري، هشتم محلّه چنگيزي، نهم محلّه رومي، دهم محلّه سنقري، يازدهم محلّه يمني، دوازدهم محلّه موصلي، سيزدهم محلّه سمرقندي، چهاردهم محلّه كاشغري، پانزدهم محله خطايي؛ و ازينكه زبده و نخبه و خلاصه عالم از اصحاب سيف و قلم و سازنده و خواننده و ارباب هنر كه در ربع مسكون نظير و عديل نداشتند در درگاه او جمع شده بودند هر آينه درگاه او را بر درگاه محمودي و سنجري ترجيح ميدادند ... و در روز سواري پانصد سيستاني و غوري و سمرقندي و كرد و لر و عرب شمشيرهاي برهنه بر دوش نهاده بوضع مهيب پياده بهايوهوي در ركاب او ميرفتند ... «1»»
غير از سه مركز عمده پارس و روم و هند كه پناهگاههاي بزرگ فراريان ايران بود، مراكز ديگري هم كه خواه در حمله چنگيز و خواه در دوره تسلّط ايلخانان تحت لواي پادشاهان غوري و كرت و قراختايي كرمان و اتابكان يزد و امثال آنها قرار داشت، محل تجمع بزرگان و رجالي كه از پيش حمله «حزب قهر خداي» «2» و يا از قلمرو حكومت آنان ميگريختند، بوده است.
مجموع اين پناهگاهها و همچنين برخي از شهرها و ديهها كه بر اثر ايلي از قتل عام و ويراني رهايي يافتند، وسيلههاي خوبي براي نگاهداشت بقيّة السّيف ايرانيان و بازمانده فرهنگ و تمدّن ايراني گرديد و اين خود نعمتي بزرگ در بحبوحه آن بلاي بيبديل بوده است. درين پناهگاهها بسياري از رجال علم و ادب و خاندانهاي بزرگ قديم كه حافظان فرهنگ و تمدّن ما بودهاند، و بسياري از نسخ كتب، خواه آنها كه از پيش داشتهاند، و خواه آنها كه احيانا بوسيله فراريان آورده ميشد، از چنگ عدم رهايي يافت و براي ما بازماند، و اين خود عشري از اعشار و مشتي از خروار بوده است!
______________________________
(1)- تاريخ فرشته ج 1 ص 131- 132.
(2)- مقدمه المعجم چاپ تهران 1314، ص 7
ص: 104
فصل سوم اديان و مذاهب در قرن هفتم و هشتم هجري
كيش مغولان
نخستين دستور از دستورهاي ياساي چنگيزي لزوم اعتقاد بوجود خداي خالق زمين و آسمان و معطي مختار حيات و مرگ و توانگري و درويشي و قادر و قاهر بر همه امور را پيشنهاد ميكرد و فرمان ميداد كه عمّال ديني اديان مختلف مانند واعظان و كشيشان و مؤذّنان مساجد و غسّالان بايد از خراج معاف باشند «1». ظاهرا چنگيز شخصا درباره اديان نظري بالاتر از اطرافيان خود داشت و بهمين سبب بيكنوع بيطرفي و آزادمنشي درباره ديانتها متوجّه بود. اعتقاد چنگيز بيك مبداء و نظر عادلانه او نسبت باديان مختلف از آثار مورّخان اسلامي هم مستفاد ميگردد. در منقولات مورّخان اسلامي اشاراتي باعتقاد چنگيز درباره واجب الوجود ديده ميشود و بهترين قولي كه درين مورد ميتوان از مورّخان بزرگ قديم اسلامي نقل كرد از عطا ملك جويني است كه درباره چنگيز ميگويد: «در امثلهيي كه باطراف ميفرستادست و ايشان را بطواعيّت ميخوانده ... هرگز تخويف ننمودست ... بلك غايت انذار را اينقدر مينوشتهاند كه اگر ايل و منقاد نشوند ما آنرا چه دانيم، خداي قديم داند ...
و چون متقلّد هيچ دين و تابع هيچ ملّت نبود از تعصّب و رجحان ملّتي بر ملّتي و تفضيل بعضي بر بعضي مجتنب بودست بلك علما و زهّاد هر طايفه را اكرام و اعزاز و تبجيل ميكردست و در حضرت حقّ تعالي آنرا وسيلتي ميدانسته و چنانك مسلمانان را بنظر
______________________________
(1)- چنگيز خان، هارولد لمب، ص 61 و 195- 196
ص: 105
توقير مينگريسته، ترسايان و بتپرستان را نيز عزيز ميداشته؛ و اولاد و احفاد او هرچند كس بر موجب هوي از مذاهب مذهبي اختيار كردند؛ بعضي تقلّد اسلام كرده و بعضي ملت نصاري گرفته و طايفهيي عبادت اصنام گزيده و قومي همان قاعده قديم آبا و اجداد را ملتزم گشته و بهيچ طرف مايل نشده امّا اين نوع كمتر ماندست؛ و با تقلّد مذاهب بيشتر از اظهار تعصّب دور باشند، و از آنچ ياساي چنگيزخانست كه همه طوايف را يكي شناسند و بر يكديگر فرق ننهند عدول نجويند» «1».
طوايف تاتار و مغول و ساير اقوام زردپوستي كه در جرگه آنان درآمده بودند، چنانكه ميدانيم داراي اديان مختلفي بودند مثلا قوم كرائيت كه در قسمت شرقي صحراي گبي و جنوب درياچه بايكال تا ديوار چين سكونت داشتهاند از سال 398 هجري قبول دين مسيح كرده بودند، و هنگامي كه در جزء قبايل تاتار و مغول درآمدند برين دين بودند. قبايل نايمان هم كه حوضه علياي نهر ارخن و دامنههاي جبال آلتايي را مسكون ساخته بودند بر دين مسيح بودند و قوم ايغور ساكنان اطراف نهر تاريم و درياچه «لب نور» بر كيش بودايي و احيانا مانوي و اقوام ديگري از ميان طوايف زردپوست بتپرست و معدودي مسلمان بودند. بعد از آنكه مغول و تاتار با اقوام جديد زردپوست درآميختند هر دسته بمذاهب يكي از آنها خاصه بتپرستي بودايي، مسيحي و معدودي بدين اسلام درآمدند و مخصوصا چون دستههايي از آنها تحت تأثير بخشيان بودايي كه در ميان قبايل ايغور بودند قرار گرفتند ضمن آموختن خط اويغوري كيش بتپرستي بودايي و احترام بآفتاب را پذيرفتند و بهمين سبب بعضي از مؤلفان اسلام آنانرا آفتابپرست دانستهاند.
ضعف و شكست اسلام
عدم اعتقاد باسلام در نزد غالب و نزديك بتمام اقوامي كه با مغول و تاتار بر ممالك اسلامي تاختند، باعث بود كه مؤلفان مسلمان چيرگي آنانرا بر كشورهاي اسلامي بمنزله غلبه كفّار بر اهل دين بشمارند و بگويند كه: «جمله زمين توران و مشرق، بحكم استيلاي كفّار مغول، حكم
______________________________
(1)- جهانگشاي جويني ج 1 ص 18- 19.
ص: 106
دار الاسلام از آن برخاست و حكم دار كفر گرفت ... و ملوك اسلام در ديار مشرق از اقصي ممالك چين و تركستان و ماوراء النهر و طخارستان و زاول و كابل و غور و غزنين و خراسان و طبرستان و پارس و خوزستان و ديار بكر و موصل تا سرحدّ شام و روم بدست كفّار مغل افتاد [ند] و از ملوك دين محمّدي و سلاطين اسلام در جمله آن ممالك آثار نماند» «1».
بهمين سبب است كه بعضي از مؤلفان تصور داشتند كه هجوم مغول بمنزله مقدمه خروج دجّال و يأجوج و مأجوج «2» و نشاني از آخر الزمانست و درين باب باحاديثي استناد ميكردهاند كه غالبا از يك ريشه بوده و براي باقي تركان و زردپوستان نيز آورده ميشده است و از آنجمله است وجهي منقول از ابو الحسن الهيضم كه ميگفت: «روي عن النّبي صلّي اللّه عليه و سلّم انّه قال انّ مقدّمة خروج يأجوج و مأجوج التّرك و فسادهم»، و در بعضي از صور نقل اين حديث بعبارت «لا تقوم الساعة» برميخوريم كه نشان از رسيدن قيامت ميدهد و آن صورت كه در صحاح خمسه بخاري و مسلم و ترمذي و نسائي و ابي داود بدان بازميخوريم چنين است: «لا تقوم الساعة حتّي تقاتلوا قوما نعالهم الشّعر، و لا تقوم الساعة حتي تقاتلوا قوما كانّ وجوههم المجانّ المطرّقة صغار الاعين ذلف الانوف ...»
قاضي منهاج سراج بحديثي از پيامبر استناد جسته است كه در آن از وي درباره فرارسيدن قيامت (يعني پايان عالم) سؤال كردند و او گفت در ششصد و اندي، و اين سال را با خروج چنگيز بسال 602 در چين و طمغاج تطبيق ميكند «3».
جماعتي ديگر از نويسندگان اين واقعه را بمنزله انتقام و عذاب الهي ميدانستند تا بدان وسيله از فساد و طغياني كه بسبب كثرت مال حاصل شده بود جلوگيري شود و «آن
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 642.
(2)- تراسد يأجوج كفر از زرست ... سعدي، در ستايش ابو بكر بن سعد زنگي.
(3)- طبقات ناصري ص 647.
ص: 107
جماعت از خواب غفلت متيقّظ شوند و از سكرت جهالت افاقتي يابند و بدان سبب اعقاب و اولاد ايشان را تنبيهي باشد «1» ... و حديثي است منقول از اخبار ربّاني أولئك هم فرساني بهم انتقم ممّن عصاني، و در آن شك و شبهت نيست كه اشارت بدين جماعت فرسان چنگيز خان بوده است و قوم او ... چون بواسطه بطر ثروت و عزّ و رفعت اكثر امصار و بيشتر اقطار بعصيان و نقار تلقّي نمودند و از قبول طاعت او سر كشيدند خاصه بلاد اسلام از سر حدّ تركستان تا اقصي شام هر كجا پادشاهي بود يا صاحب طرفي يا امين شهري كه بخلاف پيش آمد او را با اهل و بطانه و خويش و بيگانه ناچيز كردند بحدّي كه هر كجا صد هزار خلق بود بيمبالغت صد كس نماند» «2».
در يكي از احاديث كه از پيغامبر روايت كردهاند چنين آمده است «اخبرني جبرئيل انّ فناء امّتي بالسّيف» و اين را هم بر حمله مغول و كشتار بيامان آنان تطبيق كردند «3».
با توجه باين مقدمات و نظر بآنچه از جريان احوال ممالك اسلامي در حمله مغول برميآيد، برافتادن حكومت اسلام براي يك مدت طولاني در تمام ممالكي كه مغول بر آنها تسلط يافتند معلوم ميشود. خوشبختي در آن بود كه بنابر سنّت چنگيز حكومتهاي مغولي در نواحي مختلف چندان مزاحمتي بدين مردم نداشتند وگرنه كار اسلام بينهايت دشوار ميشد. با اينحال پيداست كه وضع بهمين سادگي برگزاشته نميشد زيرا اگرچه بعضي از خانان مغول نسبت باسلام بيطرف بودند و مسلمانان ايل را نيز مانند ديگر ايلان مشمول حمايت و عنايت قرار ميدادند، ليكن بعضي ديگر راه عناد و دشمني با آن ميسپردند و كمر بر آزار و ايذاي مسلمانان ميبستند چنانكه مثلا از ميان فرزندان چنگيز اوگتاي قاآن جانشين او با مسلمانان ممالك خود راه مدارا ميپيمود و «مسلمان دوست عظيم بود و در
______________________________
(1)- جهانگشا ج 1 ص 13.
(2)- جهانگشاي جويني ج 1 ص 17.
(3)- ايضا ص 12.
ص: 108
تعظيم و فراغت اهل اسلام جدّ تمام مينمود و در عهد او مسلمانان كه در ممالك او بودند مرفّه الحال و باحرمت بودند و در دور پادشاهي او در جمله شهرهاي تنگت و طمغاج و تبت و بلاد چين مساجد بنا شد و جمله قلاع و حصنهاي زمين مشرق را بجماعت امراي اسلام داد و امرايي را كه از ايران و توران برده بودند در شهرهاي تركستان و بلاد زمين طمغاج و تنگت ساكن كرد و فرمان داد تا مسلمانان را بلفظ يار و برادر ياد كنند و مغلان را فرمان داد تا دختران را بمسلمانان دهند و اگر كسي بخطبت اولاد ايشان رغبت نمايد منع نكنند و در جمله بلاد مشرق نمازهاي جمعه قايم گشت و مسلمانان در آن بلاد ساكن شدند و قصبات و شهرهاي خود را ساختند؛ هركس برسم شهر خود موضعي عمارت كردند ...» «1»
بسبب همين توجه كه اگتاي قاآن برعاياي مسلمان خود ابراز ميداشت مؤلفان اسلامي او را با صفت عادل و كريم و رعيّتپرور و حشمدار ياد كردهاند «2». و برعكس جغتاي را كه با مسلمانان نظر خوشي نداشت با لقب «ملعون» و مردي سايس و قتّال و بدكردار معرفي نموده و نوشتهاند كه «هيچكس از فرماندهان مغول ازو مسلمان را دشمنتر نبود، نخواستي كه هيچ آفريده نام مسلمان گيرد مگر ببدي و در همه قبابل او امكان نبودي هيچكس گوسپندي را بر سنّت مسلماني ذبح كند، همه مردار كردندي؛ و گزاردن نماز مجال نبودي هيچ مسلمان را؛ و پيوسته اوگتاي را بر آن داشتي كه مسلمانان را بقتل بايد رسانيد و ازيشان بايد كه هيچ باقي نماند و هيچ مسلماني او را در نظر نتوانستي آمد» «3» و حتي مسلمين مرگ جغتاي را بسبب كشتن يكي از مشايخ بنام «محمود آتشخوار» ميدانستند «4»؛ و درباره گيوك خان جانشين اوگتاي قاآن نيز نوشتهاند كه يك چند تحت
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 679- 680.
(2)- مخصوصا رجوع شود به جهانگشاي جويني ج 1، از صفحه 158 ببعد.
(3)- طبقات ناصري ص 689 و نيز رجوع شود به صفحات 680- 683.
(4)- ايضا ص 689- 690.
ص: 109
تأثير نويينان و بخشيان و قسّيسان عيسوي با مسلمانان راه عناد ميپيمود و اين قوم مدعي بودند كه بر اثر همين بدانديشي و مخصوصا آزارهايي كه امام نور الدّين خوارزمي را در حال نماز كرده بود، مرد «1».
اين سختگيري نسبت بمسلمانان گاه بوسيله آحاد مغول و تاتار و اويغور و جز آنان هم صورت ميگرفت تا تغيير دين دهند و بكيش بتپرستي درآيند «2» يا بوسايلي در قتل آنان سعي مينمودند «3» و يا خانان را بدين كار برميانگيختند «4».
شگفت آنكه مؤلفان اسلامي اگرچه حمله مغول را نشانهيي از غضب الهي و علامت آخر الزمان و موجب فناي اسلام ميدانستند، در همان حال از تسلّي خود بركنار نميماندند و دل خود را بدين خوش ميداشتند كه آن هجوم وسيلهيي جديد براي نشر اسلام بود و ازين راه حديث پيغامبر كه گفته بود: «زويت لي الارض فاريت مشارقها و مغاربها و سيبلغ ملك امّتي ما زوي لي منها» با خروج لشكري بيگانه [يعني غير مسلمان] بحقيقت پيوست و دين اسلام در سرزمينهاي تازه كه سابقا همه مردم آن بتپرست بودند رواج يافت و دستههاي بزرگ بيشماري از مسلمانان كه از نواحي مختلف باسارت يا بپيشهوري و جانورداري باقصاي مشرق برده بودند، يا خود براي تجارت بدان نواحي رفته و سكونت اختيار كردند، در مقابل بتخانها مساجد و مدارس ساختند و علماي اسلام در آنها بتعليم و تدريس و افادت علوم مشغول شدند، و در مقابل هم عدهيي از بتپرستان و عيسويان و بودائيان زردپوست بدست مسلمين اسير گرديدند و در بلاد اسلام ماندند و قبول دين كردند «5».
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 690- 694.
(2)- جهانگشا ج 1 ص 179.
(3)- منهاج سراج ص 695- 696.
(4)- جهانگشا ج 1 ص 181.
(5)- جهانگشا ج 1 ص 9- 10.
ص: 110
بهرحال در عين آنكه حمله مغول، بخصوص وقتي كه بسقوط بغداد منتهي گرديد، وهن بزرگي براي اسلام بود، و با آنكه درين هجوم گروه بسيار بزرگي از مسلمانان كشته شدند، با اينحال بر اثر ارتباط نزديكي كه دولت مغول ميان مشرق و مغرب آسيا ايجاد نموده بود، و در نتيجه آمدوشد مسلمين بناحيتهاي جديد، طبعا اسلام بنواحي تازهيي از شمال چين و مغولستان و نواحي آسياي مركزي راه يافت و باقي ماند.
از امرا و خانان مغول، آنانكه در نواحي مسلماننشين تركستان و ماوراء النهر (اولوس جغتاي) و ايران و ممالك اسلامي مغرب تسلط داشتند (ايلخانان)، اگرچه بزودي قبول دين نكردند، ليكن چون بيشتر رعاياي آنان مسلمان بودند بتدريج با آنان خو پذيرفتند و كموبيش رفتار نيكي با ايشان در پيش گرفتند.
در اولوس جوجي (توشي) خان، بركاي خان يكي از پسران جوجي، چون از كودكي با مسلمانان تربيت يافته و مسلمان شده بود، در تقويت دين و اعزاز مسلمانان سعي وافي مبذول ميداشت و ازو حكاياتي درين باب نقل كردهاند «1». وي بعد از سرتاق پسر باتو در تاريخ 652 بسلطنت رسيد و در 664 درگذشت.
رفتار هولاگو با اسمعيليه و با خليفه عباسي مشهورست و بعد ازين مذكور خواهد افتاد، اما موضوع مهم آنست كه او با سپاهيان خود عدهيي از معتقدان بمذاهب مختلف بودايي و عيسوي داشت. زن او عيسوي و خود او بودايي بود و بهمين سبب فرمان داده بود كه در خوي بتخانههايي بسازند «2». اين امر البته وهني بزرگ بر اسلام بود كه هيچگاه با بتپرستي راه مدارا نپيموده است. جانشين او اباقا هم كيش بودايي داشت و مانند پدر عيسويان را تقويت ميكرد ليكن برادر و جانشينش تگودار (681- 683) اگرچه در جواني آيين ترسايي داشت، ولي بعد از معاشرت با مسلمانان قبول اسلام كرد و با حمد موسوم گرديد. وي بعد از انتخاب بسلطنت نامهيي بعلماي بغداد نوشت و خود
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 717 ببعد.
(2)- جامع التواريخ ص 734.
ص: 111
را حامي دين اسلام و پيرو شريعت محمدي معرفي كرد. اين امر تقويتي براي مسلمين و وسيلهيي براي درآمدن دستههايي از مغولان باسلام و ايجاد ضعف و فتوري در كار عيسويان و مغولان غير مسلمان بوده است، ليكن چنانكه ميدانيم دوران سلطنت او كوتاه بود و جانشين او ارغون خان از نو سياست تقويت بودائيان و عيسويان و ضعيف كردن مسلمانان را پيش گرفت، بتخانهايي بر رسم بودائيان بنا كرد و با دولتهاي عيسوي از در وفاق و اتحاد درآمد تا در نبرد با مسلمانان شام و مصر موفّق باشد.
جنگهاي ديني با مغولان
در قسمت بزرگي از دوره ايلخانان، ايران مركز فعاليت بر ضد امرا و پادشاهان اسلامي شام و مصر و مبارزه با آنان شده بود.
علت اساسي اين امر نقشه پيشرفت مغول بطرف مغرب بود كه هلاگو مأمور اجراي آن گرديده بود. اين مرد چنانكه ميدانيم در ايران و عراق و الجزيره توانسته بود از ضعف دولتهاي كوچك اسلامي و از نفاق مسلمانان با يكديگر و همچنين از سپاهيان نيرومندي كه در اختيار داشت استفاده كند و بپيشرفتهاي بسيار در قبال اسمعيليه و دستگاه خلافت و امارتهاي محلي الجزيره و شام نايل آيد و تا دمشق و حلب پيش برود. ليكن در سال 658 بر اثر استماع خبر مرگ منگوقاآن از حلب بازگشت و باعزام فرستادگاني بمصر و دعوت الملك المظفر سيف الدين قطز (قدوز) بايلي اكتفا كرد. امّا بشرحي كه ميدانيم الملك المظفر سپاهيان مغول را در «عينجالوت» شكست داد و كيتوبوقا سردار آن قوم را اسير و مقتول ساخت.
ازين تاريخ كشاكش ايلخانان با مماليك ايوبي شام و مصر آغاز شد و همواره بشكست مغولان خاتمه يافت و حتي وسيله آن شد كه مسلمين قسمتي از نواحي از دست رفته را در شام و الجزيره و ارمنستان صغير دوباره بدست آورند و با پادشاه مغولي قپچاق يعني منگو تيمور پسر بركاي، كه قبلا درباره اسلام او سخن گفتهايم، از در اتحاد درآيند و مخصوصا در عهد مجاهد بزرگ الملك الظاهر بيبرس و جانشين او الملك المنصور سيف الدين قلاون شكستهاي جديدي بر مغول وارد كنند. تا موقعي كه ايلخانان ايران قبول
ص: 112
اسلام نكرده بودند مقاومت مماليك ايوبي در برابر آنان حكم مقاومت اسلام در برابر كفّار داشت و بعد از آن (در دوره غازان) صورت دفاع سياسي و نظامي يافت.
بهمين جهت فتوحات مماليك در برابر سپاه مغول هميشه با خوشوقتي و مسرت استقبال ميشد خاصه فتح الملك المظفر در عين جالوت مسلمانان را ببرافتادن مغول اميدوار ساخت و اين اميد در ادب عربي و فارسي هم منعكس گرديد. مثلا در قصيدهيي كه موضوع حوادث «قران عاشر» است «1» شكست آن قوم از الملك المظفر بمنزله فناي آنان شمرده شده است، همچنانكه قوم ثمود در زمانهاي غابر از ميان رفته و نابود شده بودند؛ و در يك قصيده از سيف فرغاني ميبينيم كه شاعر جهاد عقل را با نفس بمنزله جهاد الملك المظفر با كفار مغول شمرده و همچنانكه او بر كفار غلبه يافت بعون خداوند بغلبه عقل خود بر نفس اميدوارست و ميگويد:
اگر ولايتٍ معنيّ بنده تا اكنوننبود آمِن از تركتاز لشكر نفس
بعون لطف تو منصور بازخواهد گشتملك مظفّر عقل از جهاد كافر نفس مبارزه ممتد ايلخانان با سلاطين مصر و شام كه سپاهيانشان غالبا از يك عده مماليك فرار كرده از ايران و از دستههاي گريخته سپاه خوارزمشاهي، معروف به «خوارزميه» تشكيل ميشد، ايجاد كينه عميقي در ايلخانان و مغولان مسلط بر ايران كرد چنانكه حتي بعد از قبول اسلام در عهد غازان خان، باز دست از ادامه جنگهاي خود برنداشتند و در دوره سلطنت همين ايلخان است كه سپاهيانش يكبار در مجمع المروج بسال 699 فاتح و بار ديگر بسال 702 در مرج الصفر بوضع فضاحتآوري مغلوب الملك الناصر شدند و بيت ذيل از قصيده مربوط به «قران عاشر» كه پيش ازين اشاره كردهام:
و لربّما ابقي الزّمان عصابةمنهم فيهلكهم حسام الناصر
______________________________
(1)- رجوع شود به: طبقات الاطباء ابن ابي اصيبعه چاپ بيروت ج 3 ص 24- 26 و به طبقات ناصري منهاج سراج ص 712- 717.
ص: 113
بايد راجع بهمين واقعه باشد و درين صورت جديدترين تاريخ نظم قصيده مذكور يا زمان افزودن ابياتي بر آن بعد از سال 702 ميشود، يعني اوايل قرن هشتم هجري، و حال آنكه در طبقات ناصري كه بسال 658 پايان پذيرفته اين بيت و تمام ابياتي كه بعد از اشاره بفتح عين جالوت در قصيده آمده است ديده نميشود.
وضع دينهاي قديم
مراد از دينهاي قديم اديانيست كه پيش از اسلام در ايران رواج داشت و بر اثر قوت اسلام بتدريج از رواج و رونق آنها كاسته شد. پيداست كه غلبه مغول بمنزله غلبه كفر بر دين بود و اين نخستين بار بعد از فتوحات متمادي مسلمانان بود كه قسمت بزرگي از ممالك اسلامي را طرفداران اديان ديگر بدان وضع بد تسخير كردند و خليفه مسلمانان را بنحوي كه ميدانيم كشتند. فتح قطوان بوسيله كفّار خطا و شكست سنجر، اگرچه سخت بود، ليكن در ناحيه محدودي از بلاد اسلام صورت پذيرفته بود و بعضي فتوحات امپراطوران روم و صليبيان كه احيانا در سرحدّات غرب و شمال غرب ممالك اسلامي اتفاق ميافتاد مطلقا قابل توجه نبود.
سپاهيان و سرداران مغول كه از عهد چنگيز ببعد بايران آمده و درين ديار مانده بودند، غالبا بودايي يا عيسوي بودند و هر دسته از آنان بدون مزاحمت ديني بعقيده خود زندگي ميكردند. عيسويان و يهوديان ايران كه از حدود قرن پنجم ببعد، يعني در دوره حكومتهاي متعصب غزنوي و سلجوقي و حكومتهاي بعد از آنان دچار سختگيريهايي شده و در زحمت زندگي ميكردند، با برافتادن حكومت اسلام در ايران و ممالك مجاور و ضعف شديد علماي دين بجنبوجوش درآمدند. از يك طرف قوّت از دست رفته را بازيافتند و از طرفي ديگر، هرجا و هروقت كه فرصتي حاصل كردند، بآزار مسلمانان پرداختند. منهاج سراج در سال 657 از سيّدي شريف كه از سمرقند بدهلي رفته بود، شنيد كه در اوايل دوره مغولان ترسايي در سمرقند قبول اسلام كرد، «ناگاه يكي از گردنكشان مغل و كفّار چين كه دولت و مكنت داشت و ميل آن ملعون بدين ترسايي بود، بسمرقند رسيد. ترسايان سمرقند نزديك آن مغل رفتند و مظلمه كردند كه مسلمانان
ص: 114
فرزندان ما را از دين ترسايي و متابعت حضرت عيسي عليه السلام بدين اسلام ميبرند و اگر اين باب مفتوح گردد جمله اتباع ما از دين ترسايي برگردند ... آن ملعون فرمان داد تا آن جوان را سياست كردند و با دولت ايمان از دنيا نقل كرد» «1».
ازين حكايت و اشاراتي نظير آن معلوم ميشود كه اگرچه در حكومت مغول تعرض باعتقادات و اديان ملل تابعه مرسوم نبود، معذلك تعصبهاي ديني ايرانيان گاه پاي آنان را بميان ميكشيد و يا منازعات محلي را بر رسم قرنهاي پيشين در ايران سبب ميشد «2».
هنگامي كه هولاگو بايران ميآمد، اگرچه خود او و فرزندانش بر دين بودايي بودند، ليكن بسبب آنكه مادر و زنش هر دو كيش ترسايي داشتند، و لشكرش اكثر از اقوام عيسوي نايمان و كرائيت و اويغور تشكيل مييافت، طبعا علاوه بر دين خود بدين عيسوي نيز توجه داشت و بهمين سبب عيسويان بغداد براي برانداختن خليفه با او از در اتحاد درآمده و باب مكاتبه را با وي مفتوح ساخته بودند «3». مادر هولاگو و زنش دوقوز خاتون هر دو از شاهزادگان قوم كرائيت بودند و دوقوز خاتون «بجهت آنكه اقوام كرايت در اصل عيسوياند، همواره تقويت ترسايان كردي و آن طايفه در عهد او قويحال شدند و هولاگو خان مراعات خاطر او را، تربيت و اعزاز آن طايفه فرمودي، تا آن غايت كه در تمامت ممالك، كليسياي محدث ساختند و بر در اردوي دوقوز خاتون همواره كليسيا زده و ناقوس زدندي» «4» و چون او در اوايل عهد اباقا خان مرد اردوي او را ببرادرزادهاش توقيتي خاتون ارزاني داشتند و او همان رسم و آيين عمه خود را حفظ ميكرد.
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 719.
(2)- ايضا اواخر همان صفحه در دنبال مطلب منقول فوق.
(3)- ايضا ص 705.
(4)- جامع التواريخ ص 678.
ص: 115
بدين ترتيب تشكيل دولت ايلخاني در ايران با تقويت آيين مسيحي درين كشور همراه بود تا بجايي كه عيسويان ايران هولاگو و دوقوز خاتون را نجاتدهنده خود تصور ميكردند. امرا و سرداران عيسوي هولاگو نيز دنباله روش خان را در مملكتهاي فتح شده ميگرفتند و هرجا دستشان ميرسيد بايجاد كليساهاي تازه يا تبديل مسجدها بكليساها مبادرت ميجستند «1».
در عهد سلطنت اباقا خان نيز كار عيسويان همچنان رونق داشت، خاصه كه يكي از زنان او دختر امپراطور روم شرقي (- ملك اسطنبول) بود «2»؛ و علاوه برين شكستهاي پياپي سپاهيان مغول از سرداران اسلام در شام، و دستاندازيهاي مسلمانان بمتصرفات مغولان و خشمي كه ازين راه براي آنان حاصل شده بود، و متوقف ماندن پيروزيهاي مغول، ايلخان و مشاوران مغولي او را بر آن ميداشت كه هم عيسويان را در داخله مملكت تقويت كنند و هم با ارمنيان و صليبيان و پاپ و پادشاهان فرنگستان از در دوستي درآيند و آنانرا بحمله بر مماليك ايوبي و هجوم بسرزمينهاي اسلامي برانگيزند و سفيراني باين قصد بدان ناحيتها بفرستند. «3»
در عهد سلطنت سلطان احمد تگودار، كه مسلمان بود، عيسويان دچار ضعف و شكست شدند و برخي از كليساهاي آنان بامر ايلخان خراب گشت، ليكن چنانكه ميدانيم سلطنت تگودار كوتاه بود و بعد ازو ارغون خان، كه عيسويان و يهوديان را تقويت ميكرد، فرمان داد تا از نو كليساها و كنشتهاي آنان را مرمت كنند؛ و در عهد او باز نفوذ روحانيان مسيحي در ايران فزوني گرفت و او خود نيز با پاپ و پادشاهان فرنگ روابط قديم را تجديد كرد تا مقدمات حمله بر مسلمانان شام و مصر را فراهم آورد «4».
______________________________
(1)- تاريخ مغول، مرحوم عباس اقبال، چاپ اول ص 198.
(2)- جامع التواريخ ص 740.
(3)- در اين باب رجوع شود به تاريخ مغول مرحوم عباس اقبال ص 202- 204.
(4)- ايضا ص 244- 245.
ص: 116
برافتادن حكومت اسلام بيهوديان ايران هم فرصت داد كه بفكر انتقامجويي افتند و وضع آشفته خود را سروساماني بخشند و در دستگاههاي شاهان و اميران مغول راه يابند و مخصوصا با تعهد شغل پزشكي نفوذي در آن دستگاهها حاصل كنند. از ميان همين گروه يكي بنام سعد الدوله از اهل ابهر زنجان بمرتبه وزارت ارغون رسيد. وي كه اصلا از طبيبان منسوب بدستگاه ايلخانان بود مدتي در بغداد بسر ميبرد و بعد بخدمت ارغون خان خوانده شد و بزودي تقرب يافت و عمل بغداد بدو مفوّض گرديد و چون اموال فراوان براي ايلخان از راه آزار و شكنجه مردم وصول كرد بزودي بر نزديكي او افزوده شد. در مدت حكومت سعد الدوله در بغداد و همچنين در عهد وزيريش، كسان و نزديكان و همكيشان يهودي او در آن شهر نفوذ فراواني حاصل كردند چنانكه دستي بالاي دست آنان نبود. يكي از فاضلان بغداد در همين اوان گفت:
يهودُ هذ الزّمانِ قَد بَلَغوامرتبةً لا يَنالُها فَلكُ
المُلكُ فيهم و المالُ عِندَهُمُو مِنهُمُ المُستَشارُ لِلمَلكِ
يا مَعشَرَ الناسِ قد نَصَحْتُ لَكُمتَهَوَّدُوا قَد تَهَوَّدَ الفَلَكُ
فَانتَظِرُوا صَيْحَةَ العَذابِ لَهُمفَعَن قَليلٍ تَريهُمُ هَلَكُوا سعد الدوله بهمدستي پزشكان همكيش خود در پايتخت، بزودي از بغداد بخدمت ارغون خوانده شد و ديري نكشيد كه وزارت يافت و دست او در بست و گشاد كارهاي مملكت گشوده شد و چنان مورد علاقه ارغون قرار گرفت كه غالبا در خلوت با او بسر ميبرد. وي برادران و بني اعمام و كسان و همكيشان خود را بحكومت و عمل نواحي مختلف مملكت، غير از خراسان كه در دست غازان، و روم كه در دست گيخاتو بود، گماشت و ارغون هم كه با مسلمانان نظر خوبي نداشت با او در برانداختن حاكمان و عاملان مسلمان همداستان بود.
بر اثر اين قدرت كه نصيب سعد الدوله گرديد يهوديان «تفوق و استعلا آغاز نهادند و باستهزاء اسلاميان زبان گشادند». اين نفوذ و غلبه يهود از طرفي متنفّذان
ص: 117
مسلمين را بر سعد الدوله برانگيخت و از طرفي ديگر بزرگان مغول را كه از تصرّفشان در امور كاسته شده بود بفكر چاره انداخت ليكن سعد الدوله كه بوفور مال و علوّ جاه خود مغرور بود، تدبيري انديشيد تا ارغون را بيشتر بر ضدّ اسلام برانگيزاند و كار آنرا يكباره بسازد. ازينروي بر آن شد تا از انديشهيي كه گويا در آن زمان ميان مغولان شايع بود، (يعني از تصوّر نبوّت چنگيز خان بسبب قانونها و ياسانامه و بيليكها و جهانگيري و جهانداري او) براي تحريك ايلخان بر مسلمانان فايده برد. پس بدو گفت كه نبوّت از چنگيز بطريق ارث بوي رسيده است و او ميتواند قاعده ملك و ملت را با تيغ جهاد استحكام بخشد، بهمان طريق كه محمد (ص) براي ترويج دين ياران خود را بمقاتلت و غزا تحريض كرد و فرمان داد كه بيك روز چندين تن را در خندق سر ببرند، «ايلخان نيز اگر متقاضي همت عالي را نصب فرمايد و لطف فايض و عنف قابض در حقّ ارباب موافقت و تصديق و اصحاب مخالفت و تكذيب بجاي خود تقديم نمايد ملتي متجدّد و دولتي متحد در روزگار پايدار گذارد. هركه ساغر صورت سر بر خطّ انقياد نهاد از جرعهريزي خون او دست كشيده داريم و هر آنكه از كمان مطاوعت و پيروي چون تير دوري جست گوهروارش بر تيغ جاي دهيم. ارغون خان خود بسبب حبّ مال دشمن جان مسلمانان بود و حكم يرليغ شده كه هيچ مسلمان را بمزاولت «1» اعمال ديواني منسوب نگردانند و ايشان را از مداخلت در اردو ممنوع دارند» «2».
بدين ترتيب سعد الدوله مقدمات كار را براي برانداختن اسلام بتمامي فراهم كرد و حتي محضري درباره پيغامبري ايلخان و اينكه رعايا بايد بر دين او باشند بامضاء بعضي از بزرگان علماي شرعي زمان رسانيد و ايلخان را بر آن داشت كه هرگونه تصرّف مسلمانان را در كارهاي مملكتي منع كند و بدتر ازين «با ايلخان مقرّر كرد كه كعبه را معبد اصنام بينام سازد و اهل اسلام را از عبوديت سبحان بعبادت اوثان الزام كند. بر اين انديشه
______________________________
(1)- مزاولت: مطالبه.
(2)- تاريخ وصاف ص 241.
ص: 118
مراسلات با اعراب يهود پيشه گرفت و در ساختن اسباب توجّه بمكّه و انفاذ لشكر ايلخاني اعلام و استعلام واجب شمرد و جهت نصب اين تماثيل استمداد اصحاب الفيل را ركني معمور دانست» «1» و بتهيه تجهيزات و وسايل اين لشكركشي نيز اقدام كرد و در داخله ايران مانند خراسان و فارس هم صورتي از بزرگان و صاحبان بيوتات و علماء دين براي كشتن آنان فراهم آورد ليكن خوشبختانه درين اوان ارغون دچار مرض صعب گرديد و بزودي كار بر سعد الدوله شوريده شد و در سال 690 ايلخان و او يكي بمرگ و يكي بقتل با افكار ناموزون خود در حجاب خاك متواري شدند و اسلام را از توطئه پرخطر خود رهايي دادند. همينكه خبر قتل سعد الدوله در ايران شايع شد بسياري از همكيشان وي بتيغ انتقام مسلمانان راه ديار نيستي گرفتند و شرّ آنان مندفع گشت.
اين آخرين دوره انكسار اسلام در ممالك ايلخاني بود زيرا ديري نكشيد كه حكومت بدست محمود غازان خان (694- 703) افتاد و اسلام از تعرّض حكومت نامسلمان مغول و عمال آن رهايي جست.
سقوط بغداد و آثار آن
مطالعه در كيفيت ضعف و فتور اسلام بيذكر واقعه بغداد ناتمام خواهد بود. انقراض حكومت عبّاسي و سقوط بغداد بدست هلاگو در سال 656 يكي از بزرگترين وقايع دنيا در آن روزگار بوده است. خلافت عباسي چنانكه ميدانيم كمي بعد از آغاز همراه با مفاسد مختلفي شد كه طبعا هر دستگاه مرفّه بيكاري بدان دچار ميگردد. در اوان حمله مغول بر ايران خلافت اسلام با الناصر لدين اللّه ابو العباس احمد بود كه بعد از چهل و هفت سال خلافت بسال 622 درگذشت. پادشاهان معروف عهد او در ايران سلطان طغرل بن ارسلان و سلطان تكش خوارزمشاه و سلطان محمد و سلطان جلال الدين منكبرني بودند. اين خليفه بدنهاد براي بسط متصرفات خود در سرحدات ايران كوشش بسيار داشت كه
______________________________
(1)- ايضا تاريخ وصاف ص 242.
ص: 119
بشمهيي از آن در مجلد دوم اين كتاب اشاره شد «1» و نتيجه اين كوشش آن بود كه توانست نواحي خوزستان و كردستان را در ربقه طاعت نگاه داشته باشد و چون ميخواست كه از سقوط حكومت سلاجقه عراق استفاده بيشتري براي تسلط بر نواحي جديدي از ايران غربي كند طبعا با مخالفتهاي سخت تكش و پسرش محمد خوارزمشاه مواجه گرديد تا بجايي كه سلطان محمد خوارزمشاه تصميم بعزل او از خليفگي و انتقال خلافت از پسران عباس بفرزندان علي گرفت «2» و همين اقدام است كه گويا خليفه بدانديش عباسي را بتحريك چنگيز بر حمله بمتصرفات خوارزمشاه برانگيخت، اين نسبت در اوان حمله مغول شايع بود و ايرانيان بدرستي آنرا بر خليفه اسلام اثبات ميكردند «3». و «ناصر دين خدا» بدين طريق «دين خدا» را گرفتار بدترين خطر و همكيشان خويش را دچار بزرگترين مصيبتها نمود و در همان حال سرگرم ادامه اعمال ناجوانمردانه خود گرديد. وي بشهادت ابن اثير مردي زشتخوي و بدسيرت و ظالم بود. در عهد وي عراق ويران شد و مردم آن در بلاد ديگر پراگندند و او مالها و ملكهاي آنان را صاحب شد. «ناصر دين خدا» اعمال متضاد مختلفي داشت، از يكسوي دست بتصرف اموال مردم ميگشود و از طرفي ديگر مهمانسرا براي اطعام مردم در ماه رمضان ميساخت كه تا چندي داير بود و بعد خود آن را بست و سپس بفكر ايجاد مهمانسرا براي حاجيان افتاد و يكچند خود را بطبقه فتيان (جوانمردان) بست و جامه فتوت پوشيد و عدهيي از ملوك را نيز بدين كار وادار كرد ... «4» و بعد ازو پسرش الظاهر بامر اللّه (م. 623) بسياري از ظلمها و بيرسميهاي او را جبران كرد.
______________________________
(1)- همين كتاب ج 2 ص 213- 214.
(2)- ايضا ج 2 ص 212.
(3)- كامل التواريخ ابن اثير ذيل حوادث 622.- تاريخ ابن خلدون چاپ بيروت ج 3 ص 1102؛ تاريخ ادبيات در ايران ج 2 ص 212.
(4)- براي اطلاع از اعمال و افعال مختلف او رجوع كنيد بكامل ابن اثير حوادث سال 622 در پايان خبر فوت الناصر لدين اللّه.
ص: 120
خلافت ممتدّ چنين خليفه بدسيرتي، موقعي كه اسلام دچار بدترين وضع سياسي شده بود، واقعا مصيبتي براي مسلمانان شمرده ميشد. در دوره همين مرد است كه جلال الدين خوارزمشاه، بعد از بازگشت از هندوستان بايران و تصميم بتهيه وسايلي در پيشگيري از مغولان، بفكر اتحاد با خليفه و استفاده از نفوذ ديني او افتاد (621 هجري) ليكن خليفه كه ميتوانست از وجود سردار جنگاوري مانند جلال الدين منكبرني براي در هم شكستن سطوت مغول استفاده كند و امراي ممالك غربي اسلامي را باتحاد و دوستي با او برانگيزد، در دنبال افكار سوئي كه داشت بعضي از اميران را بجنگ او برانگيخت و حتي خود با او از در نزاع درآمد و قشتمر سردار خويش را بجنگ او فرستاد. المستنصر (متوفي بسال 640) با ساختن مدرسه معروف المستنصريه كه بعد ازين درباره آن سخن خواهم گفت، توانست اثر نيكي از خود بگذارد ولي پسرش المستعصم- باللّه عبد اللّه (640- 656) اگرچه مردي متديّن و نيكوكار و عفيف و علمدوست و دوستدار كتب بود ليكن ضعف و سسترايي و بيتدبيري بر مزاجش استيلا داشت و بهمين سبب بمنزله آلتي براي اجراي مقاصد اطرافيان بود و «او را ببلاهت نسبت كنند و درين معني حكايات ازو منقول است «1»». بغداد در عهد اين خليفه سادهدل كه قدرت تصرف در امور نداشت بر اثر عوامل مختلف دچار ناامني و اضطراب بود و در آتش فتنه و بيداد ميسوخت «ورنودو اوباش دست تطاول و استيلا دراز كردند و هر روز خلقي را بيگناه ميستدند» «2» و درين حال ميان مجاهد الدين ايبك دواتدار و خليفه و وزيرش ابن علقمي اختلاف دائر بود و مجاهد الدين با اتكاء بر رنود و اوباش بغداد كارها را بشوليده ميداشت «و فتنه و آشوب در بغداد زياده گشت و اهل آنجا از عباسيان ملول و متنفر شده بودند و علامت آخر دولت ايشان دانسته، اختلاف اهواء در ميان ايشان ظاهر شد.» «3»
______________________________
(1)- تاريخ گزيده ص 369.
(2)- جامع التواريخ ص 698.
(3)- ايضا ص 699.
ص: 121
و اگرچه با مداراي خليفه نسبت بدواتدار فتنه موقتا مندفع گشت ليكن بهرحال بغداد در آتش اختلافات طبقاتي و مخصوصا ديني ميسوخت و ميان پيروان اديان مختلف با مسلمين و همچنين ميان شيعيان و سنيان اختلافات سخت داير بود و غالبا كار بآزار و كشتار ميرسيد و اين اختلاف و دويي و دستهبندي و توطئه با بسي بيخرديهاي ديگر همچنان ادامه داشت تا هولاگو، كه خليفه با سرداران و نفوذ ديني خود گويا از پيش- گيري او عاجز نبود، بدان وضع فظيغ در سال 656 بر بغداد و بر عباسيان مستولي شد و نه تنها خليفه را با همه كسان او جز يك فرزند (مبارك شاه) بقتل آورد بلكه «لشكر مغول بغداد را خراب كردند و قتل عام كردند. چهل روز قتل ميكردند، هشتصد هزار آدمي كشته شد» «1». از جناياتي كه در گيرودار سقوط بغداد بدست مغول ذكر كردهاند اين يكي را واقعا بايد مذكور داشت: «از لشكر مغول مردي بايجو نام در خانهيي چهل و چند كودك شيرخواره يافت. فكر كرد كه چون اينها بيشكي بزاري خواهند مردن، همان بهتر كه همه را از زحمت زندگاني خلاصي دهم، تمامت را بكشت. روزي از بزرگي پرسيد كه در مدة العمر چنان خيري نكردهام، جزا چه يابم؟ گفت دوزخ جاودان!» «2».
فتح بغداد بدست هولاگو تنها نتيجه قدرت جنگي مغول نبود، بلكه بيتدبيري خليفه و سبكمغزي اطرافيان او، اختلافات سخت ميان سران مملكت و آزار و ايذاء شديدي كه نسبت بمردم روا ميداشتند، مناقشات سخت مذهبي سنيان و شيعيان با يكديگر كه بنابر ادعاي بعضي بهمدستي شيعه و ابن العلقمي وزير خليفه با مغولان منجر گرديده بود «3»، بسهولت آن پيروزي همراهي كرد؛ وگرنه هنوز كافه اهل سنّت معتقد بودند كه دستگاه خلافت فرونخواهد ريخت و هر حمله خصمانه بر بغداد درهم خواهد شكست
______________________________
(1)- تاريخ گزيده ص 369.
(2)- ايضا همان صفحه.
(3)- طبقات ناصري از 703 ببعد.
ص: 122
و شايد علت تعلّل خلفا از الناصر لدين اللّه ببعد در پيشگيري از كفّار مغول و آسوده نشستن در بغداد پشتگرمي بر همين اصل بود كه خود بدان اعتقاد داشته و چند بار بدان تفوّه كرده بودند «1» و اتفاقا چند فتح سرداران خليفه در برابر قايدان مغول نيز اين فكر را تقويت كرده بود. مسلمانان و اطرافيان خليفه حتي در آخرين روزهاي تاريخ خلافت عباسي در تصور غلط خود باقي بودند. مثلا هنگامي كه لشكريان هلاگو از دجله گذشتند «طلايه بغداد بدان طرف قبچاقي بود قراسنقر نام؛ و سلطان جوق نام از نسل خوارزميان دريزك مغول بود. نامه پيش قراسنقر نوشت كه من و تو از يك جنسيم و من بعد از تكاپوي بسيار، از سر عجز و اضطرار ببندگي حضرت (يعني هلاگو) پيوستم و ايل شدم و مرا نيكو ميدارد؛ شما نيز بر جان خود رحم كنيد و بر اولاد خويش ببخشاييد و ايل شويد تا بخانومان و جان ازين قوم امان يابيد. قراسنقر جواب نوشت كه مغول را چه محل باشد كه قصد خاندان عباسي كند. چه آن خاندان چون دولت چنگيز خان بسيار ديده و اساس آن از آن استوارترست كه بهر تندبادي متزلزل شود. زياده از پانصد سال است تا حاكماند و هر آفريده كه قاصد ايشان شد زمان او را امان نداد و چون تو مرا بتازه نهال دولت مغول دعوت كني، از كياست دور باشد. طريق دوستي و آشتي آن باشد كه هولاگو خان چون از فتح قلاع ملاحده فارغ شد، از طرف ري نگذشتي و با خراسان و تركستان مراجعت نمودي. دل خليفه از كشيدن لشكر او رنجيده است و الحاله هذا اگر هولاگو خان از كرده خود پشيمان شده سپاه را با همدان گرداند تا ما دواتدار را شفاعت كنيم تا او پيش خليفه تضرع كند، ممكن كه از سر رنجش برود و صلح قبول كند تا در قتال و جدال بسته شود.» «2» و خليفه خود نيز بمصونيّت خويش و خاندان عباسي اعتقاد داشت چنانكه چون عزم هلاگو را در حمله بر بغداد جزم ديد بدو پيغام فرستاد كه اگر پادشاه نميداند سؤال كند كه تا اين وقت هر پادشاه قصد خاندان عباسي و بغداد كرد
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب ج 2 ص 214- 215.
(2)- جامع التواريخ ص 708؛ و نيز رجوع شود به جهانگشا ج 3 ص 283- 284.
ص: 123
بعاقبت وخيم دچار شد و اگرچه پادشاهان زورمندي با آنان عناد ورزيدند ليكن هريك بنحوي از ميان رفتند چنانكه «در ايام ماضي يعقوب ليث صفاري قصد خليفه عهد كرد و با لشكر انبوه متوجه بغداد شد، بمقصد نارسيده از درد شكم جان بداد؛ و همچنين برادرش عمرو عازم شد، اسمعيل بن احمد ساماني او را گرفته و بند كرده ببغداد فرستاد تا خليفه آنچ مقدور قضا بود بر وي براند؛ و بسا سيري با لشكري گران از مصر ببغداد آمد و خليفه را بگرفت و در حديثه محبوس گردانيد و در بغداد دو سال خطبه و سكّه بنام مستنصر كرد كه در مصر خليفه اسمعيليان بود، عاقبت طغرل بيك سلجوقي را خبر شد، از خراسان روان شد و با لشكر جرّار قصد بساسيري كرد و او را بگرفت و بكشت و خليفه را از حبس بيرون آورد و ببغداد آورد و بخلافت بنشاند؛ و سلطان محمد سلجوقي نيز قاصد بغداد شد، از راه منهزم بازگشت و در راه نماند؛ و محمد خوارزمشاه بقصد قلع اين خاندان لشكري بزرگ آورد، از اثر خشم خداي در گريوه اسدآباد ببرف و دمه گرفتار شد و اكثر لشكر او تلف شدند و خايبا خاسرا مراجعت نمود و از جدّ تو چنگيز خان در جزيره آبسكون ديد آنچ ديد. پادشاه را قصد خاندان عباسي انديشيدن مصلحت نباشد، از چشم بد روزگار غدّار بينديش!» «1»
بعد از اسارت خليفه هم اهل سنّت هنوز در تصور خود بر غير قابل تعرض بودن خلفاي عباسي باقي بودند و ميگفتند كه «اگر هلاگو خون اين خليفه بر زمين ريزد او و لشكر كفّار مغل در زلزله بزمين فروشوند، او را نبايد كشت ... هلاگوي ملعون ترسيد كه اگر خليفه زنده بماند، خروج مسلمانان شود و اگر بتيغ كشته شود چون خون او بر زمين برسد زلزله در زمين افتد و خلق هلاك شوند. قصد كشتن امير المؤمنين بنوعي ديگر كرد، بگفت تا او را در محافظت جامخانه پيچيدند و لگد بر تن مبارك او زدند تا هلاك شد» «2» و حتّي حسام الدين منجم هلاگو هم همين سخنان را تكرار كرد و پيشبيني شش آفت را
______________________________
(1)- جامع التواريخ ص 704- 705.
(2)- طبقات ناصري ص 708.
ص: 124
در باب حمله ببغداد نمود چنانكه هلاگو بترسيد و ناگزير از خواجه نصير الدين نظر خواست و او بطلان اين سخنان را بر حسام الدين منجم اثبات نمود «1». بنابر بعضي روايات خليفه را در نمد پيچيدند و چندان ماليدند تا خرد شد «2».
با قتل المستعصم خلافت پانصد و بيست و پنج ساله عباسيان بنهايت رسيد. اين واقعه را بايد يكي از بزرگترين وقايع تاريخ اسلام شمرد. چه بيترديد نشانه قاطعي از ضعف دولت اسلام و شكست آن در برابر مخالفان اين آيين بوده است. درست است كه با تشكيل دولتهاي متعدد مشرق و مغرب ممالك اسلامي، كه از قرن سوم ببعد هريك بنحوي قدرت سياسي و نظامي را از دست خليفگان بيرون آورده بودند، ديگر قدرتي براي خليفه باقي نمانده و حتي اين قدرت در دوره آل بويه و نخستين پادشاهان سلجوقي بدار الخلافة و اقطاعاتي كه خليفه در اختيار داشت منحصر گرديده بود، اما در تمام اين مدت و همچنين بعد از قدرتي كه خلفا از دوره ضعف سلاجقه ببعد مجددا براي خود دست و پا كرده بودند، اهميت و مقام ديني و احترام شديد مذهبي آنان همچنان بر جاي مانده و مخصوصا در قرن پنجم و ششم بياري سلاطين تركنژاد افزايش يافته بود.
دستگاه خلافت درين ايام بمنزله مركز مقدس و محترمي بود كه هنوز حفظ قائمه دين را بر عهده داشت و منشوري كه از آن صادر ميگشت امارت و حكومت سلاطين و امرا را بر مسلمين جنبه ديني ميداد و از صورت غصب و امر غير مشروع بيرون ميآورد و اطاعت از آنان را بر مسلمين واجب مينمود.
وقتي خليفه با وضع دردناكي كه گفتهايم بدست هولاگو و باشاره مخالفان مذهبي خود، بقتل رسيد اولا اهل سنّت را سخت آزردهدل و شكستهخاطر كرد و ثانيا وهني عظيم بر مذهب تسنّن وارد نمود و بتقويت مذهب تشيّع و تشجيع شيعيان عملا مساعدت كرد و ثالثا با در هم ريختن مركز قديم مذهبي اسلام طبعا حكومت جانشينان پيغامبر را
______________________________
(1)- جامع التواريخ، ص 706- 707؛ مجالس المؤمنين، چاپ تبريز ص 387.
(2)- تاريخ وصاف ص 40.
ص: 125
بانقراض كشانيد و زمين را از اولو الامر خالي گذاشت.
تأثري كه از سقوط خلافت براي اهل سنّت حاصل شد از سخنان غالب مؤلفاني كه بدين امر اشاره كردهاند مشهودست. از ميان سخنوران ايران سعدي بيش از همه اين واقعه را بزرگ داشته و از آن با تأثر فراوان در دو قصيده خود يكي بپارسي و يكي بعربي ياد كرده است «1» و قصيده عربي او با درد و سوزي بيشتر و تأثري عميقتر همراهست.
ادامه خلافت عباسي
با قتل مستعصم و غلبه مغولان بر بغداد گرچه دستگاه خلافت عباسي درنورديده شد ليكن يكباره از ميان نرفت زيرا در گيرودار فتح بغداد برخي از اقرباي خليفه از بغداد گريختند و در بلاد ديگر اسلامي پراگنده شدند؛ مثلا بعضي از آنان بهندوستان رفتند و بدرگاه سلاطين دهلي پناه بردند «2» و بزرگترين آنان يعني احمد بن الظاهر بامر اللّه عمّ مستعصم و برادر مستنصر بمصر روي نهاد و در پناه الملك الظاهر بيبرس درآمد (659 هجري). بيبرس مقدم احمد را گرامي داشت و بعد از آنكه در حضور وجوه مسلمين و گريختگان بغداد نسب او تأييد شد، الملك الظاهر و ديگر مردم با او بيعت نمودند و او را بخلافت اسلامي نصب كردند و به «المستنصر» ملقب داشتند؛ بنام او خطبه خواندند و سكه زدند و بدين ترتيب خلافت عباسي عملا بعد از قتل المستعصم ادامه يافت. ملك بيبرس براي خليفه جديد همه اسباب خلافت را فراهم آورد و صاحبمنصبان او را تعيين نمود و قوايي برايش ترتيب داد تا بتواند با همكاري امراي ديگر عرب كه از پيش تتار گريخته بودند بلاد اسلام را از دست اهل كفر بيرون آرد. المستنصر احمد بدين قصد از فرات عبور كرد و چندي با مغول كوشيد ليكن عاقبت در جنگ آنان كشته شد.
بعد از احمد بن الظاهر، بيبرس در جستجوي بازمانده ديگري از بني عباس برآمد تا يكي از اخلاف الراشد بن المسترشد را بنام احمد بن حسن يافت و با وي بخلافت اسلام
______________________________
(1)- كليات سعدي، چاپ مرحوم فروغي، (قسمت مواعظ) ص 89 و 91.
(2)- تاريخ فرشته ج 1 ص 131.
ص: 126
بيعت كرد و او را «الحاكم» لقب داد و وي مدتي در سمت خلافت برقرار بود تا بسال 701 درگذشت و پسرش ابو الربيع سليمان با لقب المستكفي بر مسند خلافت عباسي نشست و بهمراهي الملك الناصر محمد بن قلاوون در دو جنگ او با تاتار شركت جست تا سرانجام در سال 740 بدرود حيات گفت و پسرش احمد با لقب «الحاكم» تا سال 753 خلافت كرد و سپس برادرش ابو بكر با لقب المعتضد خلافت يافت و در سال 763 بعد از وفات ابو بكر پسرش محمد با لقب المتوكّل تا 799 خلافت كرد و درين سال بدست ايبك از امراي ترك مصر خلع و ديگري بخلافت برگزيده شد ... «1»
خلافت اسلام در خاندان عباسي بدين طريق در دوره مماليك ترك مصر ادامه مييافت و جانشينان پيغامبر مرجع تقليد اهل سنت ممالك مختلف بودند و تحت حمايت ملوك ترك مصر بسر ميبردند.
تجديد قدرت اسلام و نتايج آن
تجديد قدرت اسلام در عهد ايلخانان از دوره سلطنت غازان خان محمود (694- 703) آغاز شد. غازان تحت تأثير امير نوروز، كه در مدت امارت وي در خراسان پيشكاري و سرداري او را بر عهده داشت، و خصوصا بر اثر ارشاد صدر الدين ابراهيم بن شيخ سعد الدين حمّوي جويني كه غالبا ملازم وي بود، متمايل بدين اسلام گرديد و بسال (694 هجري) قبول اسلام كرد. «در اوايل شعبان سنه اربع و تسعين و ستّمائه بحضور شيخزاده بزرگ صدر الدين ابراهيم حمّوي، با تمامت امرا كلمه توحيد گفت و جمله مسلمان شدند و در آن ماه طويها كردند و بعبادت اشتغال نمودند و جماعت سادات و ائمه و مشايخ را نواخت فرموده و ادرارات و صدقات داد و در باب عمارت مساجد و مدارس و خانقاهها و ابواب البرّ احكام بمبالغت اصدار فرمود و چون ماه رمضان درآمد با جمعي ائمه و مشايخ
______________________________
(1)- براي اطلاع از آنچه درباره ادامه خلافت خاندان عباسي آوردهايم و نيز خلفاي ديگري كه در مصر خلافت كردهاند رجوع شود به تاريخ ابن خلدون، چاپ بيروت ج 3 از ص 1109 ببعد.
ص: 127
بطاعت و عبادت مشغول شد» «1»، چند ماه بعد يعني در ذي حجه سال 694 چنانكه ميدانيم غازان بايلخاني رسيد و نخستين كار او تشييد مباني اسلام و رسمي كردن آن در ممالك ايلخاني بود. بدين ترتيب دين اسلام كه از اوان تسلط مغول بر ايران تا اين تاريخ يعني متجاوز از هفتاد سال از رسميّت قاطع افتاده و بصورت يكي از اديان مجاز در رديف دينهاي بودايي و مسيحي و يهودي درآمده بود، از آن حال خارج شد زيرا با نخستين فرمان غازان قبول اسلام براي همه آحاد مغول در قلمرو سلطنت او و اجراي آداب دين واجب گرديد و در نتيجه «خيلان تاتار از اطراف و نواحي و بوادي و ضواحي از كافر و كافره، از هفت ساله تا هفتاد ساله از سر رغبت و اختيار فوجفوج بتبعيت پادشاه اسلام باعتقاد درست از شائبه كدورت و ريا مصفّي بدين اسلام درآمدند و بتشريف هدايت نور ايمان مشرف گشتند ...» «2» اين امر براي ايرانيان بمنزله فتحي عظيم بود و مايه بهجت و سرور و شادماني و ايثارهاي فراوان گرديد و سبب شد كه مشايخ و ائمه روي بدرگاه ايلخان آورند و «عروه حبل متين دين كه انفصام و انصرام يافته بود باز تربيت و تقويت» يابد «3» و به غازان عنوان «پادشاه اسلام» داده شود و تصور كنند كه «ايزد سبحانه و تعالي وجود همايون پادشاه اسلام غازان خان را در طوفان طوارق و حدثان كفيل مصالح و مناجح بندگان و سبب امن و امان عالميان كرد تا هزاران نفوس پاك را از آسيب شكنجه و نهيب سرپنجه تاتار كفّار مصون گردانيد. بعد از آن ملوك و سلاطين اسلام را بموجب نصّ و اولي الامر منكم طاعت او واجب و لازم شد» «4».
در همان حال كه غازان براي جلوس بر تخت ايلخاني بتبريز ميرفت سرداران او «نوروز» و «طغاچار» «بحكم يرليغ جهانگشاي روز شنبه هشتم ذي الحجه سنه اربع و
______________________________
(1)- جامع التواريخ، ص 903.
(2)- كتاب تاريخ مبارك غازاني، هارتفورد، 1940، ص 76- 77.
(3)- ايضا ص 78.
(4)- ايضا ص 78.
ص: 128
تسعين و ستّمائه آغاز تخريب بتخانها و هدم كنائس و كليسياهاي نصاري و كنشت جهود جحود متحدّث فرمود و معابد اصنام و معاهد اوثان و سمت ناقوس و چليپا از جمله ديار آذربيجان منهدم و منقطع گردانيد علي الخصوص دار الملك تبريز» «1». بعد از آنكه غازان بتبريز رسيد عمل نوروز را تأييد كرد و بويران كردن معابد يهودي و مسيحي و مجوس ديگر باره فرمان داد و مسلمانان كه جرأتي يافته و دستي از آستين برآورده بودند، بتها را ميشكستند و بر سر چوبها ميبستند و گرد شهر ميگردانيدند. «2»
بعد از آنكه غازان و امراي مسلمان او قدرت را در دست گرفتند، در واقع و حقيقت اسلام در ايران نفسي تازه كرد و جاني نو يافت. اين واقعه براي ايرانيان از دو جهت اهميت داشت: جهت اجتماعي و جهت ديني. اهميت اجتماعي اين واقعه در آن بود كه ايرانيان ازين پس بجاي آنكه از رسوم خشك تاتار در امور مختلف دولتي و اجتماعي اطاعت كنند ميتوانستند رسوم خود را كه مبتني بر قواعد ديني اسلام بود رسما بكار بندند يا رسوم و قواعدي را كه مغولان باب كرده بودند اصلاح نمايند. رسوم و مقرراتي كه در عهد ايلخانان غير مسلمان در ايران متداول شده بود از هر حيث وسيله تخريب كشور و جلاء وطن مردم بود. مثلا وضع وصول ماليات، كه از راه مقاطعه دادن آن بحكّام فراهم ميآمد، بحدّي مغشوش بود كه از طرفي غالبا مبلغ قابل توجهي بخزانه ايلخان عايد نميداشت و از طرفي جيبهاي حكام و شحنگان و مستوفيان (بيتكچيان) را هر سال چند بار پر ميكرد و از طرفي رعاياي بدبخت و ستمديده را هر سال چندين بار و گاه تا ده و بيست بار بپرداخت قبجور مجبور ميساخت و درين بين البتّه ضرب و شتم و جرح و قتل هم بسيار اتفاق ميافتاد و اگر كسي دست و پايي داشت و ميتوانست ترك يار و ديار گويد غالبا سر سالم بمنزلگاه جديد نميرسانيد؛ و كار ظلم بجايي كشيده بود كه گاه مردم از دست محصلان ماليات در خانها را بگل ميپوشانيدند و يا اگر اسم مأموران ماليات را ميشنيدند
______________________________
(1)- تاريخ مبارك غازاني ص 92.
(2)- ايضا ص 93.
ص: 129
ميگريختند و يا در بيغولهها پنهان ميشدند. موضوع ماليات بلاي عظيمي شده و بصورت آتشي درآمده بود كه خشك و تر را با هم ميسوخت. هر سال گروهي از عاملان ديواني بر سر اين كار، ببهانه آنكه عوايد را خوردهاند، كشته ميشدند و هر سال عوانان و عمّال دولتي از مال دسته جديدي از مردم ثروت و مكنت مييافتند و در دنبال خود مشتي گرسنه و تهيدست را كه از خانومان بازمانده بودند باقي مينهادند. اين بدبختي و فلاكت منحصر بايران نبود. همه ممالكي كه ايلخانان اداره ميكردند بهمين درد گرفتار بود و اينك ابياتي از سيف الدين محمد فرغاني كه احوال بلاد روم را در چنين وضعي بيان ميكند:
اي صبا با دم من كن نفسي همراهيبسوي شاه بر از من سخني گر خواهي
گو درين مصر كه فرعون درو صد بيشستنان عزيزست كه شد يوسف گندم چاهي
شير چون گربه درين ملك كند موش شكاربهر نان گر نكند نزد سگان روباهي
سروراني كه بهر گرسنه نان ميدادنداستخوانجوي شده همچو سگ درگاهي
امن ازين خاك چنان رفته كه گر يابد بازخوف آنست كه از آب بترسد ماهي
فتنه از هر طرفي پيش نهد پاي درازگر بگيرد پس ازين دست ستم كوتاهي
خانها لانه روباه شد از ويرانيشهرها خانه شطرنج شد از بيشاهي
حاكمان در دم ازو قبجر و تمغا خواهندعنكبوت ار بنهد كارگَهِ جولاهي
خرمن سوخته شد ملك و بر ايشان بجوياسب شطرنج كجا غم خورد از بيكاهي
بيم آنست كه ابدال خضر را گويندگر سوي روم روي مردن خود ميخواهي! غازان خان در ياسانامه خود مقاطعه دادن ماليات و گرفتن چند بار خراج را در سال ممنوع داشت و مقرراتي براي تنظيم دفاتر مالياتي وضع نمود تا ازين كار پيشگيري كند و اگرچه رسم ظلم ريشه گرفته بود، ولي بهرحال شيوهيي كه مبشّر عدالت باشد در برابر آن ايجاد كرد.
علاوه برين غازان خان در يرليغهاي خود ايلچيان و يامخانها را كه ايجاد بينظمي
ص: 130
شديدي در مملكت كرده بودند بنظام آورد؛ و از رواج براتهايي كه با ربح سنگيني در عهد ايلخانان معمول شده بود پيشگيري كرد و سكههاي ممالك ايلخاني را كه بصورتهاي متنوع مرسوم بود يكسان نمود و مقياس وزن را بصورت واحدي درآورد. مهمترين كار غازان، بعد از اصلاح وضع ماليات، رسمي بود كه براي تجديد عمارت ديههاي ويران شده نهاد و از راه بخشايش ماليات و اعطاء حق تصرف بآبادكنندگان موجب آبادشدن بسياري از ديهها و زمينهاي مخروب و متروك گرديد. غازان خان راهداران را كه با دزدان همدست و بلاي جان كاروانها بودند، با وضع مقرراتي مجبور با من كردن راهها نمود و وصول كردن خرج راه را بتوسط گماشتگان ايلخان يا شاهزادگان و عمال مغول منع كرد. شرابخوارگي و تجاهر بفسق و كفر را منع نمود و وضع قضا را كه در عهد ايلخانان بصورت بسيار زشت و مزاحمي درآمده بود سروساماني بخشيد «1».
يرليغها (احكام) و فرمانهاي غازاني كه مجموع آنها ياساي او را بوجود ميآورد در حقيقت ناقض ياساي چنگيزي و نشانه درهم ريختن مقررات و رسومي بود كه با هجوم مغولان در ايران متداول گرديده بود و اين اصلاح حاصل نگرديد مگر بر اثر اسلام آوردن غازان و همكيش شدن او با رعاياي خويش. اينست كه بايد اسلام آوردن غازان را منشاء تحوّل عظيمي در تاريخ حكومت ايلخانان بر ايران دانست و او را بعنوان يك پادشاه مسلمان در حقيقت پادشاه ايران شمرد و با سلاطيني قياس كرد كه پيش از حمله مغول از ميان تركمانان يا غلامان زردپوست مسلمان برميخاسته و با همكيشان ايراني خود بيگانگي و جدايي شديد نداشتهاند.
اهميت ديني تغيير كيش غازان در آنست كه دين اسلام را از خطر برافتادن در ايران رهايي بخشيد و از غلبه ساير اديان كه خواهوناخواه در حال توسعه بود پيشگيري كرد.
______________________________
(1)- در باب ياساي غازاني رجوع شود به جامع التواريخ رشيدي از صفحه 1004 ببعد-.
حبيب السير، چاپ تهران، ج 3 از ص 161 ببعد.- تاريخ مغول مرحوم عباس اقبال از ص 285 ببعد.
ص: 131
در موقعي كه غازان اسلام را دين رسمي اعلان كرد هنوز بتپرستي در ميان مغول رواج بسيار داشت و بتكدههاي متعدد در ايران موجود بود و بخشيان يعني علماي ديني بودايي بوفور درين سرزمين زندگي ميكردند. غازان خان بشدّت با بتپرستي بمخالفت پرداخت و بخشيان را مجبور ساخت كه يا قبول اسلام كنند و يا باوطان قديم خود بازگردند و يا عقيده خود را بهيچ روي اظهار ننمايند. رشيد الدين فضل اللّه درين باب شرح جالبي دارد كه نقل آن درينجا با اختصاراتي سودمند بنظر ميرسد: «چون پادشاه اسلام غازان در دائره مسلماني درآمد، فرمود تا تمامت اصنام را بشكستند و بتخانهها و آتشكده و ديگر معابد كه شرعا وجود آن در بلاد اسلام جايز نيست، جمله را خراب گردانيدند و اكثر جماعت بخشيان بتپرست را مسلمان كردند و چون حق تعالي ايشان را توفيق نبخشيده بود، ايمان درست نداشتند، از راه ضرورت ظاهرا مسلماني مينمودند و از ناحيه ايشان آثار كفر و ضلالت ظاهر بود. بعد از مدتي پادشاه اسلام نفاق ايشان را ادراك كرد و فرمود كه از شما هركس كه ميخواهد با بلاد هند و كشمير و تبت و ولايت اصلي خود رود و آنانكه اينجا باشند منافقي نكنند و آنچه در دل و ضمير ايشانست بر آن باشند و دين پاك اسلام را بنفاق خويش ملوّث نكنند. ليكن اگر بدانم كه آتشكدها يا بتخانها ساخته باشند، ايشان را بيمحابا علف شمشير گردانم. بعضي برقرار نفاقي ميورزيدند و بعضي بانديشه نامحمود خود مشغول شدند. فرمود كه پدر من بتپرست بود و بر آن درگذشت و جهت خود بتخانه و معبدي ساخته بر آن وقفي كرده بنام آن جماعت؛ من آن بتخانه را خراب كردم، شما آنجا رويد و مقيم شده صدقه ميخوريد» «1». درباره اين بتخانه خاتونان و امرا هرچه اصرار ورزيدند تا تصاوير ارغون خان در بتخانههايي كه ويران شده بود محافظت شود، غازان رضا نداد. نتيجه سختگيري غازان خان آن شد كه در دوره او بخشيان بتپرست بودايي يا همه مسلمان شدند و يا اگر معدودي از آنان باقي مانده بودند قدرت نداشتند تا معتقد خود را اظهار نمايند چنانكه زردشتيان و باطنيان هم
______________________________
(1)- جامع التواريخ ص 983.
ص: 132
كه در ايران بودند ناگزير شده بودند عقيده خود را پنهان دارند.
از بدايع امور آنست كه درباره غازان شايع كرده بودند كه، پيغامبر را با علي بن ابيطالب و حسنين بخواب ديد و بفرمان پيغامبر با حسن و حسين معانقه كرد «و از آن وقت باز پادشاه اسلام را نيز بسياري گشايش و فتوح دست داد «1»» و از آن هنگام بر ارادت او بخاندان رسالت افزود.
غازان خان بر رسم پادشاهان اسلام علاوه بر مساعدت بقوافل حاج خود بزيارت مزارهاي امامان ميرفت و نذرها ميكرد و ميفرستاد و بانشاء خانقاهها و مدارس و مساجد در جايهاي مختلف مبادرت مينمود و اوقافي بر آنها تعيين ميكرد و نظر بارادتي كه بخاندان پيغامبر يافته بود فرمان داد تا در شهرهاي بزرگ دار السّيادههايي بسازند تا سادات آنجا فرود آيند و براي مصالح و مخارج آنان وقفهايي ترتيب داد «و همواره در عبارت آورد و فرمايد كه من منكر هيچكس نيستم و ببزرگي صحابه معترفم، ليكن چون رسول را عليه الصّلوة و السّلام در خواب ديدم و ميان فرزندان خود و من برادري و دوستي داد، هر آينه با اهل البيت دوستي زيادت ميورزم و الّا معاذ اللّه كه منكر صحابه شوم ...» «2»
غازان خان با چنين انديشه مستحكم ديني اسلامي و پرورش عمومي مسلمين كه نسبت باهل اديان ديگر با شدّت عمل رفتار ميكردند، نه تنها بويران كردن بتخانها فرمان داد بلكه كليساها و كنشتها را نيز بدست امراي خود خاصه امير نوروز، كه او و برادرش مسلمان و در كيش خود استوار بودند، ويران نمود و در سكّه جديدي كه ضرب كرد بر رسم پادشاهان اسلام كلمه شهادتين را نقش زد و بنابر امر او اميران مغول بجاي كلاههاي تتري همه عمامه بسر گذاشتند «3» و چون عدّهيي از امراي مغول در آغاز پادشاهي او با اعمال
______________________________
(1)- كتاب تاريخ مبارك غازاني ص 190
(2)- ايضا ص 190- 191
(3)- تاريخ ادبيات برون (از سعدي تا جامي) ترجمه آقاي علي اصغر حكمت چاپ دوم ص 51
ص: 133
ديني غازان مخالفت ورزيدند آنان را بسرعت و با شدّت عمل بسيار از ميان برد و بقول نويسنده جامع التواريخ «علف شمشير گردانيد».
يكي از نتايج بزرگ اسلام آوردن غازان تجديد عمارت و آباداني بسياري از نواحي ايرانست كه پيش از اين بدان اشاره كرديم. غازان خان براي عمارت ديهها و مزارع كشور كه بيشتر آنها يا در حمله مغول و يا بر اثر ظلمها و عدوانهاي بيحساب و بينظير حكّام و محصّلان ماليات دوره ايلخانان متروك و ويران شده و مردم آن جلاء وطن اختيار كرده بودند، راه سودمندي اختيار كرد. آنها را بدو دسته تقسيم نمود: دستهيي كه آبياري آنها آسان باشد و دستهيي كه بايد بزحمت آن را آبياري نمود، و براي هريك بنابر ميزان كوششي كه در آباد كردن آنها لازم بود بخشودگيهاي مالياتي قايل شد و مالكيت آبادكنندگان را نيز برسميت شناخت و بدين طريق بسياري از نواحي ويران و متروك باز آبادان گرديد:
علاوه برين غازان خان خود نيز بعمارت و آباداني علاقه وافري اظهار مينمود و در تبريز و همدان و ديگر ولايات ايران ابواب البرّ احداث ميكرد. مهمترين اثر او شنب غازان است كه ايجاد آن چند سال زمان گرفت و غازان آنرا «از گنبد سنجر سلجوقي بمرو كه معظمترين عمارت عالم است و ديده بود، بسيار باعظمتتر، بنياد از آن نهاده» «1». گنبد عالي شنب غازان كه در حقيقت براي مقبره غازان ساخته شده بود داراي ضمائمي از قبيل مسجد جامع و مدرسه و خانقاه و دار السّياده و رصدخانه و دار الشّفا و كتابخانه و بيت القانون و بيت المتولّي و حوضخانه و گرمابه مسلسل بود، و موقوفاتي داشت كه قابل استفاده در موارد گوناگون بود؛ و علاوه برين از آنچه بخزانه ميرسيد ده يك را بدرويشان و مستحقان ميرسانيد.
نتيجه قطعي و نهايي اسلام آوردن غازان آن بود كه حكومت ايلخاني آخرين ارتباط خود را با مغولان غير مسلمان و مراكز حكومتي آنان گسيخت و اين خود بمنزله استقلال مجدّد ايران و درآمدن بصورتي بوده است كه در عهد حكومت سلاطين مسلمان
______________________________
(1)- جامع التواريخ ص 997
ص: 134
تركنژاد ايران مانند سلجوقيان وجود داشته است