.وضع فرق شيعه
فرقه اثني عشري
حكومت ايلخانان در همان حال كه تا مدّت معيّني موجب ضعف حكومت اسلام در ايران بود، وسيلهيي براي قوّت شيعه اثني عشري نيز گرديد. در هم ريختن حكومتهاي ايران و نواحي مجاور كه شرعا تابع خلافت عبّاسي محسوب ميگرديد، و پاشيده شدن دستگاه خلافت عبّاسي كه پناهگاه واقعي مذهب تسنّن و وجود اولو الامر و لزوم پيروي سنّيان ازو بود، طبعا مذهب اهل سنّت را از قوّت عادي خود بيبهره ساخت و بمخالفان فرصتي در اشاعه طريقت خود داد.
رجال مقتدر شيعه و اثر آنان
در اواخر عهد عبّاسي بنام چند تن از وزيران شيعي در دستگاه خلافت بازميخوريم و اين امر ميتواند يكي از نشانهاي قوّت شيعه آن روزگار در بغداد باشد كه در كرخ سكونت داشتند.
وزيران شيعي خلفا درين ايّام همه از مراكز تجمّع شيعيان ايران ببغداد رفته و آنجا توطّن اختيار كرده بودند و از جمله اين گروهند يكي سيد نصير الدّين ناصر بن مهدي العلوي الرازي كه در سرزمين مازندران ولادت يافته و در ري تربيت شده و در بغداد درگذشته بود.
وي مدّتي نيابت نقيب عزّ الدين مرتضي قمي را داشت كه نقيب سادات همه بلاد ايران بود و بعد از آنكه آن نقيب بفرمان محمّد خوارزمشاه كشته شد، نصير الدين همراه شرف الدّين نقيب پسر عزّ الدين مرتضي ببغداد گريخت و آنجا بود تا سرانجام بامر الناصر لدين اللّه نقيب سادات طالبي و بعد از آن وزير خليفه شد و در سال 604 بر اثر فشار سپاهيان و مخالفان از وزارت افتاد و بدرخواست خود در دار الخلافة عزلت گزيد و همانجا تحت حمايت خليفه بسر ميبرد تا بسال 617 درگذشت «1».
______________________________
(1)- الفخري، طبع مصر، ص 236- 237؛ تجارب السلف هندوشاه، بتصحيح مرحوم عباس اقبال، تهران 1313 ص 332- 336
ص: 135
جانشين سيد نصير الدين شيعي ديگري از اهل قم بود بنام محمّد بن محمّد بن عبد الكريم كه بيمارستاني در مشهد كاظم ساخته و آنرا بر اهل مشهد وقف نموده و هم آنجا مكتبي و دار القرآني جهت ايتام علويان بنا كرده بود. وي چندي در اصفهان خدمت ديوان ميكرد و سپس برسالت ببغداد رفت و همانجا بود تا بوزارت ناصر رسيد و بعد ازو الظاهر و المستنصر را خدمت كرد تا بسال 629 مأخوذ شد و اندكي بعد درگذشت. در عهد وزارت او پسرش فخر الدين احمد كه مردي تندخو و سختكش بود شرطگي و محتسبي بغداد را بر عهده داشت و او هم با پدر مأخوذ گرديد و گويا كشته شد «1».
بعد از محمّد القمي تا اوايل خلافت المستعصم «ابن الناقد» (م. 642) وزارت خليفه ميكرد و پس ازو تا پايان كار خلافت سمت وزارت را مؤيّد الدين ابو طالب محمّد ابن احمد العلقمي (م. 656) بر عهده داشت. وي از رجال بزرگ شيعه و از افاضل عهد خود بود. درگاهش مجمع فاضلان خاصه رجال بزرگ شيعه و از آنجمله عزّ الدين عبد- الحميد بن ابي الحديد (586- 655) شارح نهج البلاغه بود و او كتاب مذكور را بنام ابن علقمي تأليف كرد. اين وزير مانند همه وزيران شيعي محسود و مغبوط اطرافيان خليفه بود و اگر در دوران خليفه ضعيفي وزارت نداشت مانند دو وزير شيعي ديگر كه نام بردهايم كارش بعزل و حبس ميكشيد. بهمين سبب و نيز بعلّت غارت و كشتاري كه پسر خليفه ابو بكر در كرخ بغداد و مشهد امام موسي كاظم كرده بود، كشاكش سختي بين ابن العلقمي و اطرافيان خليفه درگرفت و بتدريج صورت يك اختلاف سياسي بزرگ يافت و منجرّ بدخالت ابن علقمي در واقعه بغداد بدست هولاگو گرديد.
درينكه ابن علقمي از جمله محرّكان هولاگو در حمله ببغداد بوده است يا نه اقوال مختلف است. مورّخان سنّي درين امر متّفقند و ازين روي ازين وزير شيعي گاه بكلمات زشت زننده ياد ميكنند چنانكه در طبقات ناصري قاضي منهاج سراج ميبينيم كه اعمال وزير «بدمذهب و رافضي» المستعصم باللّه را بصورت توطئهيي جلوه ميدهد و علّت
______________________________
(1)- الفخري ص 237- 241؛ تجارب السلف ص 336- 349
ص: 136
آنرا خصومتي ميداند كه ميان وزير و پسر مهتر خليفه، امير ابو بكر، بسبب غارت و قتل شيعيان ساكن كرخ بغداد و مشهد امام موسي جعفر رخ داده بود و «بدان انتقام وزير دار الخلافه كه رافضي و بدمذهب بود با امير المؤمنين خلاف كرد و در سرّ و خفيه بنزديك هلاگو مكتوبات نبشت و با ايشان بساخت و كفّار را استدعا كرد و لشكرهاي گرد كرده عراق را بطريق اجازت از بغداد باطراف فرستاد و بر روي امير المؤمنين چنان نمود كه با كفّار صلح افتاده است و او را بلشكر حاجت نيست، بعد از آنكه بغداد از لشكر خالي گشت ناگاه لشكر كفّار بحوالي بغداد رسيدند ...» بنظر منهاج سراج بدانديشي ابن العلقمي تا هنگام سقوط بغداد و قتل خليفه ادامه يافت و بهمين سبب اين مؤلّف وزير شيعي خليفه را چند بار مستوجب دشنام دانسته و «ملعون» خوانده است «1».
از مؤلّفان ديگر اهل سنّت كه سخن او بتمامي و بشرح مستوفي بضرر ابن العلقمي نوشته شده محمّد بن شاكر بن احمد الكتبي (م. 764 هجري) است كه علّت اساسي اين عمل وزير خليفه را نقار بين ابن العلقمي (بعلّت اعتقاد بتشيّع) و دواتدار (بعلّت غلوّ در تسنّن) ميداند و ميگويد كه پسر خليفه (ابو بكر بن المستعصم) درين دشمني دواتدار را ياري ميكرد و بعقيده او نتيجه اين دشمني كينهيي سخت در ابن العلقمي گرديد كه بنا بر مشهور ببرافتادن اسلام و ويراني بغداد منجر شد و او را بر آن داشت كه شروع بمكاتبه با هولاگو و تحريض وي بر فتح بغداد كند. الكتبي مدّعيست كه ابن العلقمي براي فتح بغداد قرارهايي با هولاگو گذارد كه همه بضرر خود او تمام شد و درين باب نيز شرحي مستوفي داده و گفته است كه ابن العلقمي بعد از برافتادن خليفه و تعهّد وزارت بغداد از طرف هولاگو از كرده خود پشيمان بود و با اين حال ويراني آن شهر و كشته شدن عدّهيي از مسلمانان و از آنجمله شيعيان را در مقابل قتل دواتدار و همعقيدگان متعصّب او بچيزي نميشمرد «2».
______________________________
(1)- درباره قول منهاج سراج راجع به توطئه ابن العلقمي رجوع شود بطبقات ناصري از صفحه 704 ببعد
(2)- فوات الوفيات، الكتبي، مصر 1951، ج 2 ص 312- 315
ص: 137
اينست نمونهيي از گفتار مورّخان و مؤلّفان اهل سنّت، و اگرچه الكتبي بهيچروي تعصّب و خشونت و صراحت قاضي منهاج سراج را درين مورد بكار نميبرد، ليكن بهرحال قول او بزيان ابن العلقمي است، در صورتيكه ابن الطقطقي مؤلّف شيعي مذهب معاصر ابن العلقمي و پسرش شرف الدين، نسبت هر نوع خيانت را بابن العلقمي مردود ميشمارد «1». امّا قول مؤلّفان ميانهرو نشان ميدهد كه ابن العلقمي از سر دولتخواهي معتقد بمداراي خليفه با هولاگو بود و عقيده داشت كه بايد از ذخاير ديرين دار الخلافه در قبول ايلي استفاده كرد و جان مسلمانان را رهايي بخشيد ليكن مجاهد الدين ايبك دواتدار كوچك «بسبب وحشتي كه ميان او و وزير قائم بود، باتّفاق امراي ديگر ورنود بغداد بخدمت خليفه پيغام فرستاد كه وزير اين تدبير جهت مصلحت خويش انديشيد تا خود را نزد هولاگو خان مشكور گرداند و ما لشكريان را در بلا و محنت اندازد» «2». قول رشيد الدين فضل اللّه بنحويست كه بيتدبيري و كوتاهي در دفاع از بغداد را از خليفه و اطرافيان او خاصه مجاهد الدين دواتدار ميداند نه از ابن العلقمي و علّت اصلي آن وضع را هم دشمني دواتدار ورنود بغداد با ابن العلقمي ميشمارد «3».
همكاري با مغول
امّا حقيقت امر بنظر من آنست كه شيعه ايران و عراق در آن روزگار سرگرم استفاده از قدرت مغول براي برانداختن آخرين نشانه قدرت متعصّبان اهل سنّت بودند. اگر فراموش نكرده باشيم در قرن ششم شيعيان ايران مدّعي بودند كه هنگام ظهور مهدي «لشكر او اين تركان غازي باشند كه جهاندارانند امروز بيتقيّه، كه شاعر در عهد صادق خروج مهدي را بنصرت تركان غازي وعده داده است آنجا كه گفته، بيت:
و وَديعَةٌ مِن سِرّ آلِ مُحَمَّدٍضَمَّنتها و جَعَلْت مِن أُمَنائها
______________________________
(1)- الفخري، طبع مصر، ص 247.
(2)- جامع التواريخ رشيدي ص 702
(3)- رجوع شود بجامع التواريخ اشارات مختلف از صفحه 702 تا 705
ص: 138 فَإذا رَأيْتَ الكَوكبَينَ تَقارَبابِالخَيرِ عِندَ صباحِها وَ مَسائِها
فَهُناكَ يَطلبُ ثَأرَ آلِ مُحَمَّدٍطَلّابُها بِالتُّركِ مِن أعَدائِها پس تركان غازي را مصطفي صم براي اين ادّعا كرده است تا بآخر زمان نصرت مهدي كنند و ياري دين، و حقّها ظاهر سازند و باطلها نيست گردانند و اين معني از طريق عقل و نقل بر مؤمن عاقل مستبصر پوشيده نماند و الّا «1» احمقي خربطي ناصبيي انكار نكند و بر باطل اصرار نكند» «2». چنين فكري بيقين در قرن هفتم هم ادامه داشت و همكاري رجال شيعه با هولاگو خان نتيجه چنين انديشهيي ميتوانست باشد. اينان كه دو مرد معروف مقتدر يعني ابن العلقمي و نصير الدين طوسي، از ميانشان هنگام توقّف هولاگو در ايران و تهيّه حمله بر بغداد قوّت بسيار داشتند، هم ايلخان را در برانداختن خلافت عبّاسي راهبري كردند و هم كشتن او و خاندانش را بيزيان و امري عادي نشان دادند و هم بغداد را بعد از سقوط در اختيار گرفتند و با كسب اجازه از هلاگو بآباد كردن آن همّت گماشتند و هم موقوفات اسلامي را در اداره خود درآوردند ...
هنگامي كه هولاگو تهيّه فتح بغداد را ميديد، بر اثر همين همكاري تمام مراكز تشيّع در عراق نمايندگاني نزد او فرستادند و قبول ايلي كردند مثلا از حلّه چند علوي و فقيه نزد هولاگو آمدند و ازو شحنه خواستند و چون «بوقاتيمور» از جانب ايلخان بآن شهر رفت مردم حلّه او را استقبال كردند و بر فرات پل بستند و بوصول سپاهيان مغول شاديها نمودند.
شيعه مدّعي بودهاند كه هولاگو خان تحت نفوذ خواجه نصير الدين طوسي باتّفاق «بيگم» يعني خاتون بزرگ حرم نهاني قبول اسلام كرد. پيداست كه اين قول كذب محض است زيرا هولاگو بر كيش بودايي بود و بتخانهايي هم براي خود بشرحي كه ديدهايم در آذربايجان ترتيب داد و زنش دوقوز خاتون نيز چنانكه قبلا اشاره كرديم بر كيش ترسايي بود و كليساهايي ساخت و هرجا بود بر درگاهش ناقوس ميزدند؛ امّا شيعهتراشاني چون
______________________________
(1)- الا: جز، بغير از
(2)- كتاب النقض چاپ تهران، 1331، ص 510- 511
ص: 139
قاضي نور اللّه باين حقايق تاريخي اعتنايي نكردند و گفتند كه تقرب خواجه نصير الدين در حضرت ايلخان «بجايي رسيد كه در حرم محترم ايلخان محرم گرديد و بيگم را در تكليف اسلام ايلخان با خود متفق ساخته ايلخان و بيگم را پنهان از اعيان لشكر بشرف اسلام فايز گردانيد و چنانچه مشهور است ايشانرا ختنه ساخت و اينكه بعضي از قاصران استبعاد اسلام او ميكنند از قبيل سخايف اوهام است» «1».
با اين ادّعا رجال شيعه همكاري با هولاگو را مشروع جلوه دادند و بهمين سبب است كه قاضي نور اللّه بصراحت نوشته است كه «چون مؤيد الدين محمد علقمي قمي، كه وزير مستعصم عباسي بود، شنيد كه خدمت خواجه در صحبت ايلخان مملكتمدارند، كتابات بخدمت ايلخان و خدمت خواجه نوشته ايشانرا بتسخير دار السّلام بغداد و انتقام جفاي عباسي عباسيه نسبت بعترت سيّد انام عليه الصلوة و السلام ترغيب نمود و ايلخان باستصواب خواجه عزيمت آن صوب نمود ...» «2».
اخبار ديگري هست كه نشان ميدهد شيعه افكار پيشين خود را، درباره اينكه طالبان خون آل محمّد بهمراهي تركان بقلع ماده مخالفان خود توفيق مييابند، هنوز در قرن هفتم دنبال ميكردند و همينكه مغول را بر ايران مستولي يافتند و هولاگو را بعنوان پادشاه و فرمانرواي اين سرزمين ملاحظه كردند، او را باجراء مقصود خود در منقرض ساختن سلسله عباسي تشويق و تحريض نمودند و هرجا كه توانستند از طريق قبول ايلي كار او را تسهيل نمودند چنانكه هنگام وصول او بناحيه بغداد نه تنها از درون شهر او را ياري دادند، بلكه از نجف و كوفه و حلّه بقبول ايلي نزد او آمدند و عالمان بزرگ خود را بانقياد و قبول طاعت او فرستادند. قاضي نور اللّه درين باره ميگويد: «قدوة المجتهدين شيخ جمال الدين رحمه اللّه در كتاب كشف الحق آورده كه چون حضرت امير المؤمنين عليه السلام خبر داده بود از استيلاي مغول و تتار و انقراض ملك بني العباس و كشته شدن ايشان
______________________________
(1)- مجالس المؤمنين، چاپ تبريز ص 386- 387.
(2)- ايضا ص 387.
ص: 140
بر دست هلاگو خان، لاجرم وقتي كه هلاگو خان بحوالي بغداد رسيد پدر من شيخ سديد الدين و سيد ابن طاوس و چند كس ديگر از اكابر و افاضل مشهد نجف و كوفه و حلّه كتابتي بهلاگو نوشتند و طلب امان ازو نمودند. پس هلاگو ايشانرا نزد خود طلبيد و چون ايشان ترسيدند كه بيامان نزد او روند پدر من تنها بخدمت هلاگو رفت؛ آنگاه هلاگو ازو پرسيد كه سبب چه بود كه پيش از آثار ظفر من بر بغداد كتابت نوشتيد و طلب امان از من نموديد؟ گفت سبب اينست كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام ما را از ظهور تو خبر داده و فرمود كه ترك بر آخر خلفاي بني العباس وارد خواهد شد و پادشاه ايشان مرد جهور صاحب اقبال خواهد بود كه بهيچ قلعه و شهري نگذرد كه آنرا فتح نكند و هيچ رايتي در مقابل او برپا نشود كه نگونسار نگردد. واي بر كسي كه شيوه مخالفت و معادات او پردازد! چون از نقل اين خبر كرامت اثر فارغ شد هلاگو با او طريقه تعظيم و لطف مسلوك داشته خط امان اهل مشهد (يعني نجف) و كوفه و حلّه باو عنايت فرمود و آن بقعه مباركه از ترك تاز مغول و تتار عليرغم انف سنّيان منافق سالم ماند» «1».
با توجه بقول قاضي نور اللّه مسلّم ميشود كه رجال شيعه بعد از قرن هفتم بهمكاري بزرگان خود با هلاگو اعتراف داشته و از اظهار آن خودداري نمينمودهاند و حتي اين همكاري را با نقل خبري از علي بن ابيطالب، كه ترجمه آن ضمن نقل قول قاضي نور اللّه آمده، مشروع و مجاز جلوه ميدادهاند. بنابرين اصرار در ردّ قول مؤلّفان سنّي مذهب كه يكي از علل شكست خليفه را همكاري ابن العلقمي با مغولان دانستهاند، لازم بنظر نميآيد و اينكه هلاگو همراه خليفه و خاندان او مخالفان ابن العلقمي را كه في الواقع مخالفان تسلط او بر بغداد نيز بودهاند، از ميان برده و ابن العلقمي را زنده گذاشته و بابقاء او در منصب وزارت بغداد رضا داده بود، خود دليلي ديگر بر اين همكاريست.
بعد از آنكه ابن العلقمي مجددا بوزارت نصب شد همراه شحنهيي مغولي ببغداد بازگشت
______________________________
(1)- مجالس المؤمنين ص 387.
ص: 141
و نخستين كار او ترميم خرابيهاي شهر و عمارت كردن مشهد امام موسي الكاظم بود كه در گيرودار انقلابات اخير بغداد سوخته بودند، و گويا اين واقعه كار سنّيان متعصب بود كه پيش از حادثه سقوط بغداد هم يكبار در دوره الظاهر مشهد مذكور و مشهد جواد عليهما السلام را آتش زده بودند و آن خليفه بتعمير هر دو بقعه اقدام كرد ليكن عمرش وفا ننمود و المستنصر كارش را بپايان برد «1»؛ و شيعه مدعي بودند كه آن هر دو بقعه را بتحريك الظاهر خليفه آتش زدهاند «2».
برخي ديگر از متنفذان شيعه
ابن العلقمي در دوره دوم وزارت خود چندان نماند و در جمادي الآخره همان سال 656 درگذشت و بعد ازو بجاي وي پسرش شرف الدّين بوزارت بغداد نشست و بدين طريق باز حكومت شيعه بر بغداد يك چند ادامه يافت و موجبات تقويت حال آنان فراهم گرديد.
وجود خواجه نصير الدين طوسي، كه از سال 654 ببعد در خدمت هولاگو و از جمله مشاوران و نزديكان و خاصان او و در آن خان بسيار مؤثر بوده است، طبعا ميتوانست براي تأييد و تقويت شيعه وسيله قاطع ديگري در آغاز دوره ايلخاني باشد. اهميت كار خواجه از چند حيث بود: نخست آنكه با نزديكي بهلاگو و نفوذي كه در او يافت، از جمله رجال بسيار مقتدر عهد خود شد و بتبع آن توانست نقطه اتكاء استواري براي شيعه در زمان خود باشد. ديگر آنكه با اشتغال بتحرير مباحث كلامي شيعه نخستين كسي بود كه در ميان دوازده اماميان با ادله عقلي و كلامي باثبات مباني اعتقادات شيعه پرداخت و ازين راه كتاب معروف تجريد الكلام (يا: تجريد الاعتقاد) را پديد آورد.
در همان زمان كه خواجه نصير الدين طوسي سرگرم كار بود عدهيي ديگر از سران فرقه شيعه مانند سيّد رضي الدين بن طاوس (م. 664) و ميثم بن علي بحراني (م.
679) و بهاء الدّين اربلي (م. 693)؛ و بعد از آن طبقه علامه حلّي (م. 726) و
______________________________
(1)- الفخري؛ ابن الطقطقي، ص 239- 240.
(2)- تجارب السلف هندوشاه ص 346.
ص: 142
امثال آنان بمجاهدت در تحكيم مباني شيعه دوازده امامي از طريق تأليف كتب و سرودن اشعار مذهبي مشغول بودند.
تظاهرات شيعه
بر رويهم مذهب تشيّع در قرن هفتم و هشتم بسرعت راه قوّت ميپيمود و از مقدماتي كه در قرن ششم و اوايل قرن هفتم براي نيرومندي آن فراهم آمده بود، مدد ميگرفت تا بتدريج بصورت مذهب غالب در ايران درآيد.
تظاهرات عادي اهل تشيّع در ايام سوگواري و ساختن و خواندن اشعاري در مرثيه امامان و شهيدان هم درين دوره برواج خود برقرار بود و از نمونهاي خوب اينگونه اشعار اين قصيده كوتاه از سيف فرغاني عارف و شاعر بزرگ اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم است كه براي «كشته كربلا» ساخت و مسلما مراد او از آن خوانده شدن در مجلسهاي سوگواري محرّم و بگريه افگندن شنوندگان و بندبه واداشتن آنان و اظهار تأسف و حزن بر قتل امام بوده است بهمان نحو كه هنوز هم ميان شيعيان معمول و در نظر آنان وسيله قاطعي براي كسب درجات بلند اخرويست:
اي قوم درين عزا بگرييدبر كشته كربلا بگرييد
با اين دل مرده خنده تا چندامروز درين عزا بگرييد
فرزند رسول را بكشتنداز بهر خداي را بگرييد
از خون جگر سرشك سازيدبهر دل مصطفا بگرييد
و ز معدن دل باشك چون دُربر گوهر مرتضا بگرييد
با نعمت عافيت بصد چشمبر اهل چنين بلا بگرييد
دل خسته ماتم حسينيداي خستهدلان هلا بگرييد
در ماتم او خَمُش مباشيديا نعره زنيد و يا بگرييد
تا روح كه متّصل بجسم استاز تن نشود جدا بگرييد
ص: 143 در گريه سخن نكو نيايدمن ميگويم شما بگرييد
بر دُنييِ كمبقا بخنديدبر عالم پرعنا بگرييد
بسيار درو نميتوان بودبر اندكيِ بقا بگرييد
بر جوروجفاي آن جماعتيك دم ز سَرِ صفا بگرييد
اشك از پي چيست تا بريزيدچشم از پي چيست تا بگرييد
در گريه بصد زبان بناليددر پرده بصد نوا بگرييد
و ز بهر نزول غيث رحمتچون ابرگَهِ دعا بگرييد
تشيع در نظر بزرگان اهل سنت
تشيّع در قرن هفتم و هشتم نه تنها راه قوّت ميپيمود، بلكه اهل سنّت هم در ايران بر اثر ضعفي كه بر مذاهب آنان دست داده بود، و با همه تعصبهاي پيشين، بطرف آن پيش ميرفتند؛ يعني در عين اعتقاد بخلافت شيخين و عثمان درباره مقام و مرتبت امامان اثني عشري هم اعتقادگونهيي ميورزيده و از آنان روايت ميكرده و يا در منقبت آنان سخن ميگفتهاند و حال آنكه اين وضع را در دورانهاي پيش از قرن هفتم و هشتم بعكس ميبينيم يعني بزرگان شعرا و مؤلفان شيعه را گاه ميبينيم كه در عين اعتقاد بامامت علي بن ابيطالب و بطلان خلافت شيخين باز از آنان بنيكي ياد ميكنند. از جمله نمونهاي نزديكي اهل سنّت با شيعه يكي نوشتههاي ابو المفاخر يحيي باخرزي صوفي قرن هشتم هجري نواده سيف الدين باخرزي عارف و شاعر مشهورست كه كتاب خود «اوراد الاحباب و فصوص الآداب» را در سال 723 هجري تأليف كرد. وي اگرچه سنّي است ليكن بنقل اوراد و ادعيه از «ائمه هدي» كه ظاهرا مراد او امامان شيعه است ميپردازد و ميگويد: «جميع اين دعوات مروّي است از رسول صلّي اللّه عليه و سلّم و از صحابه رسول رضوان اللّه عليهم اجمعين و از پيشوايان دين و ائمه هدي و يقين» «1» و اين گمان را اقدام وي در جاي ديگر بنقل روايتي از امام زين العابدين علي بن حسين در فضل نماز روز جمعه اثبات ميكند و او نام آن امام شيعيان
______________________________
(1)- اوراد الاحباب. نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران، ورق 13.
ص: 144
و پدر و جدّش را با دعاي «رضي اللّه عنه» همراه ميآورد «1». علاوه برين قسمتي از ادعيه و اوراد كه براي دستور عبادت سالكان و صوفيان در اوقات مختلف شب و روز نقل كرده از جمله دعاهاييست كه از امامان شيعه روايت شده و ميان اين طايفه متداولست و اين مطالب را بايد نشانهايي از نزديكي اين صوفي بلند مرتبه سنّي و ديگر افراد از اهل سنّت و جماعت بشيعه در قرن هفتم و هشتم دانست و باين ترتيب شيعه در نظر اهل سنّت از «بد مذهبي» كه عنوان سابق آنان بود تا حدّي بيرون ميآمدند و با اينحال هنوز متعصّباني از قبيل قاضي منهاج سراج از «بدمذهب» شمردن رافضيان غفلت نداشتند «2».
نمونه ديگري ازين فكر را ميتوان نزد صوفي و محدّث بزرگ شيخ الاسلام ابراهيم ابن سعد الدين محمّد حمّويي جويني (644- 722) يافت. او همانست كه در سال 694 غازان بر دستش مسلمان شد و در خراسان و دستگاه غازاني اثر بسيار داشت. وي و پدرش با آنكه در بعض مآخذ شيعي دانسته شدهاند، ولي اهل تحقيق بسبب آنكه سه خليفه اوّل را بحق دانسته است در تشيّع او ترديد كردهاند «3». با اينحال او نزد خواجه نصير طوسي و چند تن ديگر از علماي شيعي تحصيل كرده و همين امر او را بتشيّع متمايل ساخته بود.
شيخ الاسلام در كتاب «فرائد السمطين في مناقب الرسول و البتول و المرتضي و السبطين» شرحي مفصّل در تفضيل علي بن ابيطالب و خاندان او تا امام دوازدهم داده است «4» و اين نكته نزديكي تشيّع و تسنّن را در ذهن اين عالم بزرگ ميرساند و حتّي تصوّر اعتقاد بتشيّع را در نزد او قوّت ميدهد و گويا يكي از علّتهاي آنكه غازان خان در عين آنكه مذاهب اهل سنّت را بر حق ميدانست بائمّه شيعه و بسادات ارادت خاص ميورزيد، قبول اثر از همين عالم بزرگ باشد.
______________________________
(1)- اوراد الاحباب ورق 27
(2)- طبقات ناصري ص 704 و جز آن
(3)- فهرست كتابخانه دانشگاه چ 3، آقاي دانشپژوه، تهران 1335، ص 1441
(4)- ص 1440- 1443
ص: 145
شاهد ديگري كه از نزديكي اهل سنّت در اواخر دوره ايلخانان، يعني اوايل قرن هشتم هجري، بتشيّع در دست است، در تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي ديده ميشود.
حمد اللّه با آنكه شرحي مستوفي درباره خلفاي راشدين آورده و «امراي مهتدين رضوان اللّه عليهم اجمعين» را بنيكي ستوده و بر اثبات خلافت پنج خليفه نخستين (ابو بكر، عمر، عثمان، علي، حسن) بدين حديث از پيغامبر استناد جسته است كه: «الخلافة بعدي ثلاثون سنة ثم يكون ملكا عضوضا» «1»؛ بعد از اتمام دوره خلافت خلفاي پنجگانه مذكور فصلي «در ذكر تمامي ائمّه معصومين رضوان اللّه عليهم اجمعين كه حجّة الحق علي الخلق بودند» «2» ترتيب داده و حسين بن علي را با عنوان «الامام الشّهيد» سومين امام شمرده است تا بمهدي كه «دوازدهم امام است و خاتم ائمه معصومين» «3»؛ و در عين حال بارها مدّعيات شيعه را بيآنكه باعتقاد خود نسبت دهد با عبارت «شيعه بدين قائل نيستند» يا «شيعه گويند»، بعد از ذكر قول مشهور اهل سنّت درباره آن موارد، آورده است «4» و از همينجا عدم انتسابش بفرقه شيعه آشكار ميشود، مخصوصا درين عبارت كه درباره محمّد بن حسن العسكري و موضوع غيبت او آورده است: «در رمضان سنه اربع و ستين و مأتين غائب شد، بسامره، بزمان معتمد خليفه، و ديگر كسي او را نديد. معتقد شيعه آنست كه مهدي آخر زمان اوست و در حياتست، چون وقت ظهور او باشد بيرون آيد؛ و اسمعيليان گويند مهدي چهارم پسر اسمعيل بن جعفر است كه در مغرب خروج كرد و مدّتي آن ملك در تصرّف او و اولادش بماند، و اهل سنّت ميگويند يكي باشد از علويان بني فاطمه و هنوز متولّد نشده؛ و جمعي ميگويند مهدي پسر ابو دوانيق بود، و العلم عند اللّه» «5».
______________________________
(1)- تاريخ گزيده، چاپ تهران ص 167 و ص 199
(2)- ايضا ص 201
(3)- ايضا ص 207
(4)- تاريخ گزيده صحايف 199، 202، 203، 204، 206
(5)- ايضا ص 207
ص: 146
اين تمايل كه معاريف سنّيان قرن هفتم خاصه قرن هشتم در نزديك شدن بشيعه از خود نشان دادند، و توجّهي كه بقبول بعضي از معتقدات آنان يا نقل و اشاعه آنها اظهار داشتند، سبب ميشود كه قبول كنيم تشيّع در آن ايّام نيرويي فزونتر از پيش يافته و بدرجهيي رسيده بود كه ديگر مانند قرنهاي پيشين تفوّه بعقايد شيعيان نشانهيي از بد مذهبي و الحاد در نظر اهل سنّت نبود و يا چنين انديشهيي در صورت وجود عموميّت نداشت.
دار السيادهها
همچنانكه پيش ازين ديديم غازان خان علاقه خاصّي بائمّه و بزرگان شيعه و سادات ابراز ميداشت و علاوه بر تعمير بقاع متبرّك بانشاء دار السّيادهها مبادرت ميجست و مدّعي بود كه پيغامبر را بخواب ديده و با فرزندان وي حسن و حسين عقد برادري بسته است و در همان حال كه امر ميداد تا براي مشهد حسين عليه السّلام نهري جاري كنند و علويان را بزرگ دارند و خيرات و مبرّات براي آنان تعيين كنند، از اظهار اعتقاد بخلفا و صحابه نيز امتناع نميورزيد و ببزرگي آنان معترف بود و ضمنا بيآنكه تعصّبي ورزد همواره نعت خاندان ميفرمود «1».
دار السّيادههاي غازاني داراي موقوفات و عوايد كافي براي ياوري بسادات و خاندانهاي سيادت در هر ديار بود و همچنين ساداتي كه از راه دور ميرسيدند در آنها نگاهداري و پذيرايي ميشدند. اينگونه مؤسّسات كه غازان خان در چند شهر بانشاء آنها مبادرت جسته بود، بعد ازو در دوره اولجايتو نيز باقي بود و در حفظ آنها مراقبت ميشد.
در يكي از مكتوبات خواجه رشيد الدين فضل اللّه كه بوجوه اهالي سيواس نوشته شد ازينكه محصولات اوقاف دار السّياده غازاني بمصارف استحقاق مصروف نميگرديد اظهار ناخشنودي و نارضايي شد و خواجه فرمان داد كه «با وجود موت باني و تغيّر اركان دولت ايلخاني» كاريزهاي رشيدي و دكانها و حمّامها و آسياها را كه از مال او بود بر آن وقف كنند و آن را معمور نگاه دارند «كه بيقصور و احتباس حاصل آن املاك را بسادات و
______________________________
(1)- تاريخ مبارك غازاني ص 190- 191
ص: 147
ائمّه سيواس كه در آن بقعه ساكن باشند برسانند و هر سيّدي كه از اقطار و اطراف عالم بدانجا برسد خدمت او بر وجهي كه پسنديده باشد بكنند و غرض ازين همه آن بود تا ايشان مشوّشحال و پريشانبال نباشند و عمر شريف و وقت عزيز خود را بسبب رزق مقسوم و لذّات موهوم بدريوزه كردن صرف نكنند و روز و شب بتحصيل علوم جليله مشغول گردند» «1».
از همين مكتوب توجّه خواجه رشيد الدين فضل اللّه وزير غازان و برادرش اولجايتو بعلويان معلوم ميگردد و از مكتوب ديگري كه درباره سيد افضل الدين مسعود كاشاني نوشت باز اين ارادت تأييد ميگردد. خواجه در آن فرمان كه درباره «سيّد اجلّ افضل الدين مسعود ادام اللّه سيادته» صادر كرده بود «بر موجب التماس آن عزيز كه سلاله خلاصه بني آدم و احسب و انسب اهل عالم» بود هر سال راتبهيي بمبلغ دو هزار دينار از مال كاشان برايش تعيين كرد و نوشت كه «از مروّت وزراي كامكار و امراي نامدار دورست كه سادات عظام و اشراف كرام در زمان دولت ايشان بيسامان و از بيبرگي پريشان باشند» «2» و باز در ضمن مكتوبي كه بپسرش امير علي حاكم بغداد نوشت جزو علمايي كه ميبايست از انعام خواجه برخوردار گردند بعضي از عالمان بزرگ شيعه را نيز در شمار علماي فرق مذهبي ديگر اسلام گنجانيده است از قبيل اصيل الدين پسر خواجه نصير الدين طوسي و علّامه جمال الدين مطهّر حلي و قطب الدين رازي و جز آنان و اين آخري را مربّاي تربيت خود خوانده است «3» و با اين قراين ديده ميشود كه اعتقاد او بمذهب شافعي مانع توجّه و ارادت بعالمان شيعه نبود.
حكايتي از تعصبات مذهبي
بعد از دوره غازان خان قوّت تشيّع روزبروز در افزايش بود.
سلطان محمّد اولجايتو (703- 716) ايلخان عمارت دوست مانند برادر خود مسلمان بود و در مدّتي كه در خراسان بسر ميبرد
______________________________
(1)- مكاتبات رشيدي، بتصحيح پروفسور محمد شفيع، 1945 ميلادي، ص 156- 159
(2)- ايضا مكاتبات رشيدي ص 18- 19
(3)- ايضا از ص 56 ببعد
ص: 148
تحت تأثير ائمّه حنفي مذهب كه ملازم درگاه او بودند بمذهب امام ابو حنيفه تمايل يافته بود و بعد از وصول بمقام سلطنت تقويت مذهب حنفي ميكرد و بفرقههاي اهل سنّت تمايل بسيار نشان ميداد چنانكه فرمان داد تا نام خليفگان چهارگانه را بر سكّهها نقش كنند. حنفيان نيز ازين وضع استفاده كرده و دستي در كارها گشوده بودند و بسيار مبالغت ميكردند و تعصب ميورزيدند چنانكه اكابر و بزرگان را ميرنجاندند. خواجه رشيد الدين فضل اللّه نيز كه بر مذهب شافعي بود و بامامان و عالمان شافعي بيشتر توجّه داشت از تعصّبات حنفيان بسيار ملول بود امّا بعلّت اعتقاد پادشاه اظهار نميكرد «1».
درين اوان كه مسلمانان باز در امور مملكت تصرّف يافته بودند، با آن همه ابتلاآتي كه در دوره تسلّط مغولان غير مسلمان كشيده بودند، هنوز از تعصّبي كه در قرنهاي پيشين گرفتار آن شده بودند بازنميايستادند؛ خاصه حنفيان و شافعيان سخت بجان هم افتاده و يكديگر را طعنه و تسخر ميزدند. مشهور است كه از مولانا قطب الدين شيرازي دانشمند مشهور شاگرد خواجه نصير الدين طوسي كه مطايبات معروف داشت «پرسيدند كه اگر حنفي خواهد كه شافعي شود چه كند؟ مولانا در جواب فرمود سهل باشد، بگويد لا اله الّا اللّه محمّدا رسول اللّه!» «2» و معني اين مطايبه آنست كه حنفي مسلمان نيست.
اين تعصّبات ميان حنفيان و شافعيان در دستگاه ايلخان و ميان سرداران و بزرگان مغول اثر بدي داشت و چيزي نمانده بود كه ببازگشت آنان بدين پدران خود منجر گردد.
توضيح واقعه چنانست كه بر اثر علاقه و تمايل خواجه رشيد الدين قاضي نظام الدين عبد الملك مراغهيي، عالم بزرگ شافعي، نزد اولجايتو تقرّب يافت و قضاء مملكت بدو مفوّض گشت. قاضي كه در مذهب شافعي متعصّب بود با ائمّه حنفي در حضور سلطان بحثها ميكرد و آنانرا مجاب مينمود و همين امر موجب توجّه اولجايتو بمذهب شافعي گرديد.
______________________________
(1)- حافظ ابرو، حاشيه صفحه 48 از ذيل جامع التواريخ رشيدي، چاپ آقاي دكتر خان بابا بياني، تهران 1317
(2)- ذيل جامع التواريخ، حاشيه صفحة 50
ص: 149
درين اوان كه مصادف با پيش از سال 707 هجري يعني قبل از سال لشكركشي اولجايتو بگيلان بود، صدر جهان بخارايي كه رياست حنفيان داشت بدرگاه سلطان آمده بود.
جماعت حنفيان شكايت قاضي القضاة بدو بردند. او نيز روز جمعه در حضور سلطان سؤالاتي از قاضي درباره نكاح كرد و دو طرف شروع بعرض فضايح مذاهب هريك كردند و رسواييها ببار آوردند. «از آن مباحثات بيوجه سلطان و امرا و وزرا رنجيدند و زماني خاموش شدند و بهمديگر مينگريدند. سلطان از سر غضب از آن مجلس برخاست و بوثاق رفت. قتلغشاه با ديگر امرا گفت كه اين چكار بود كه ما كرديم و ياساي چنگيز خان و [دين] پدران خود بگذاشتيم و بدين عرب رو آورديم كه بچندين قسم منقسم است و اين رسوايي ميان ايشان قائم كه با مادر و دختر اين حركت ميكنند و ما بدين اسلاف خود ميرويم؛ و ميان تمامت امرا و خوانين و اصحاب اردوها اين خبر شايع شد، متنفّر شدند و هركه را از اصحاب عمايم ميديدند طنز و فسوس آغاز ميكردند و طباع تمامت اتراك ازين قضيّه نفرت گرفت؛ و اتّفاقا [سلطان] هم در آن ايّام بوقت مراجعت بگلستان رسيد، بر كوشكي كه غازان خان در آن حوالي عمارت فرموده بعشرت مشغول شد؛ شب رعدوبرق و باراني عظيم بود و چند كس از نزديكان سلطان بصاعقه بمردند و سلطان از آن حالت مستشعر گشت و برفور كوچ فرمود بر عزيمت سلطانيه؛ و بعضي امرا عرضه داشتند كه بموجب قواعد مغول و ياساي چنگيز خان بر آتش ميبايد گذشت. بخشيان را كه صاحب اين فن بودند حاضر كردند، بخشيان گفتند كه اين واقعه از شومي مسلماني است، اگر پادشاه ترك آن گيرد از آتش گذشتن منجح آيد؛ و در مدت سه ماه در فتور و تذبذب ميبودند ...» «1»
اين تعصّب و سبكمغزي را بعضي از سنّيان هنوز با شيعه هم داشتند چنانكه «در تاريخ سنه اثنين و سبعمائه كه پادشاه غازان خان بود، روزي علويي در مسجد جامع بعد از اداي نماز جمعه نماز فرض را بازگذاشت و دعوي او آن بود كه نماز در عقب اين امامان
______________________________
(1)- مجمع التواريخ، حاشيه صفحه 50- 51 ذيل جامع التواريخ
ص: 150
درست نيست. جمعي عوام بر او غلبه كرده بودند و آن علوي در ميانه كشته شد. اقربا و اصحاب علوي مقتول باستغاثت پيش غازان خان رفتند و آن حال عرضه داشته و صورت قضيّه تقرير كرد. پادشاه از آن حركت ناپسنديده بسيار رنجيده و گفته كه بجهت كثرت (؟) نماز چون يكي را توان كشتن خصوصا علوي را؟» «1»
تشيع اولجايتو
در گيرودار چنين تعصّباتي نزديك بود بعضي از امراي مغول كه مخالف مسلمان شدن ايلخانان بودند، فرصتي براي تجديد اديان قديم خود حاصل كنند ليكن اولجايتو چندگاه در حال ترديد بسر ميبرد زيرا روزگاري مسلماني كرده بود و علاوه برين حرمت وصايت برادر خود غازان خان را نيز نگاه ميداشت. شيعه ازين ترديد و دودلي اولجايتو استفاده كردند و او را متمايل بخود ساختند. درين باره دو قول است. حافظ ابرو در ذيل جامع التواريخ رشيدي ميگويد كه در عهد نفوذ خواجه سعد الدين محمّد ساوجي (مقتول بسال 711 كه چندگاه با خواجه رشيد الدين فضل اللّه در اداره امور مملكت سهيم و داراي نفوذ بسيار بود) يكي از مردم آوه (كه از ديرباز از جمله مراكز مهم و مشهور تشيّع بود «2») بنام سيّد تاج الدين پيش سلطان اعتباري تمام يافت و سلطان را بر قبول تشيّع تحريض كرد. سلطان بتبليغ او بمذهب شيعيان درآمد و چنان شد كه مدّتي مديد نام شيخين و عثمان از خطبه ترك كردند و بر ذكر علي عليه السّلام اقتصار نمودند. چون سعد الدين ساوجي كه حامي تاج الدين بود بقتل رسيد، جمعي بتقبيح مذهب تشيّع در نظر اولجايتو همّت گماشتند تا آنكه سلطان بمذهب اهل سنّت بازگشت و فرمان داد تا سيّد تاج الدين و پسرش را بقتل آوردند و چند تن ديگر را در آن قضيّه هلاك كردند «3».
امّا بروايت ديگر كه هم حافظ ابرو آنرا نقل كرده است، در گيرودار تردّدي كه
______________________________
(1)- ايضا مجمع التواريخ ص 49
(2)- تاريخ ادبيات در ايران، دكتر صفا، ج 2 ص 198
(3)- ذيل جامع التواريخ، حافظ ابرو، ص 48- 51
ص: 151
بر اولجايتو بسبب تهمتهاي بيخردانه امامان شافعي و حنفي در حضور او عارض گشته بود، جمعي از اميران و سران مغول كه بتشيّع ميل داشتند، از موقع استفاده كردند و اولجايتو را بقبول تشيّع هدايت نمودند و از آن جمله «طرمطاز» نام پسر يكي از بخشيان بنام «بايجو» درين كار توفيق يافت. وي از عهد كودكي در ري ميان شيعيان تربيت يافته و بر مذهب آنان خو گرفته و چون از ديرباز در خدمت غازان خان بسر ميبرد نزد او گستاخ بود.
هنگامي كه غوغاي اهل سنّت موجب قتل علوي در عهد غازان خان گرديده و او را متغيّر ساخته بود، طرمطاز فرصت يافت و بآراستن تشيّع در نظر خان دست زد و بادّعاي بعضي از مورّخان همين امر موجب توجّه غازان بتشيّع و احترام شيعيان گرديده بود.
در عهد اولجايتو نيز طرمطاز از رنجشي كه خان از پيشوايان مذهبهاي شافعي و حنفي يافته بود، استفاده كرد و باز بميان افتاد و در اثناي تحيّر سلطان او را بتوجّه و علاقه غازان بشيعيان و مذهب تشيّع متنبّه ساخت و بمذهب شيعه دعوت كرد و اگرچه اولجايتو تحت تأثير سخنان متعصّبانه علماي حنفي از مذهب «روافض» بيم داشت ليكن توضيحات طرمطاز او را بدان متمايل ساخت. اتّفاق را در اين اثنا سيّد تاج الدين آوجي با بعضي از علماي شيعه بدرگاه آمده بود و آنان نيز بنوبه خود بدگويي اهل سنّت آغاز كردند و با قاضي القضات نظام الدين درافتادند. ايلخان زمستان همان سال (709 هجري) بعراق رفت و مشهد علي عليه السّلام را زيارت كرد و بر اثر خوابي كه در آنجا ديد و نيز بر اثر تحريض و تشويق امراي شاعي مغول مذهب تشيّع را پذيرفت و بزرگان درگاه را نيز تكليف بقبول اين مذهب نمود و كار شيعيان بالا گرفت و حكم شد كه در سراسر ايران نام سه خليفه نخستين را از خطبه بيندازند و بر نام علي بن ابيطالب و حسن و حسين اختصار كنند و سكّهها را نيز تغيير دهند و حيّ علي خير العمل كه خاص شيعيان در اذانست اظهار نمايند. علماي شيعه روي بدرگاه پادشاه آوردند و از آنجمله بود شيخ جمال- الدين حسن بن المطهّر الحلّي شاگرد خواجه نصير طوسي و عالم بزرگ شيعه كه دو كتاب نهج الحق و منهاج الكرامة را كه هر دو از معروفترين كتب كلامي شيعه است بنام ايلخان
ص: 152
نوشت «1».
بر اثر علاقه وافري كه سلطان محمد اولجايتو نسبت بتشيّع اظهار داشت ويرا خدابنده لقب دادند و گويا اهل سنّت كه در دوره غلوّ او نسبت بتشيّع از عمل وي و همچنين از غلبه شيعه در امور مملكت ناراضي بودند، او را «خربنده» خواندند و بسبب رفع كدورتي كه ازين باب بر خاطر اولجايتو بود، خواجه رشيد الدين فضل اللّه قطعهيي درين باب ساخته و بحساب جمل «شاه خربنده» را كه از نه حرف تشكيل ميشود و عدد آن 1167 است، به «سايه خاص آفريننده» تبديل كرد كه از پانزده حرف بوجود ميآيد و حساب آن نيز 1167 ميشود؛ بعضي از ابيات آن قطعه را نقل ميكنيم:
دوش در نام «شاه خربنده»فكر ميكرد ساعتي بنده
كه مگر معنيي درين اسم استكه از آن غافل است خواننده
اندرون حرم بگوش آمدكاي هوا خواه شاه فرخنده
معنيي در حروف اين لفظ استكه بشاه است سخت زيبنده
عقد كن از رَهِ حساب جملبك بيك حرف «شاه خربنده»
تا بداني كه هست معني آن«سايه خاص آفريننده» با اينكه خدابنده در اواخر كار از نظر رعايت ميل اكثر رعاياي خود وضع سابق را بازگرداند ليكن بهرحال عمل او در تأييد و تقويت مذهب تشيّع اثري بارز بر جاي گذاشت.
تشكيل دولتهاي شيعه
چنانكه ميدانيم با سلطنت اولجايتو و ابو سعيد بهادر خان دوره ايلخانان بزرگ سپري شد و دوران فترت سلطنت ايلخاني و تشكيل حكومتهاي كوچك و يا نيرومند شدن امارتهاي محلّي ايل كه در عهد ايلخانان وجود داشت، فرارسيد. در ميان اين حكومتها دو دولت بدست شيعيان تشكيل شد
______________________________
(1)- مجمع التواريخ حافظ ابرو؛ حاشيه صفحات 49- 53 از ذيل جامع التواريخ رشيدي؛ مجالس المؤمنين ص 389- 391.
ص: 153
يكي حكومت سربداران و ديگر حكومت سادات مرعشي كه پيش ازين درباره هر دو اشارهيي باختصار كردهايم «1». تشكيل دولت سربداري در حقيقت نخستين قيامي است كه در ايران بعد از مغول براي رفع ظلم و برانداختن ظالمان و خودداري از قبول طاعت آنان، صورت گرفت. ظلمهاي بيپايان عمّال دولت ايلخاني و دستدرازي آنان بمال و جان و حتي باعراض و نواميس مردم، خواه پيش از يرليغهاي غازاني و خواه پس از آن، علي الخصوص در دوره فترت و انقلابات بعد از ايلخانان بنهايت رسيده و از همهجا فرياد شكايت بلند شده بود. در چنين وضعي سربداران در باشتين بيهق براي دفاع از دو برادر بنام حسن و حسين پسران حمزه كه در راه محافظت عورات و پوشيدگان خود از تعرّض ايلچي وزير خراسان، گرفتار بيمهري دولتيان گرديده بودند، قيام كردند و از ناحيهيي كه همه ساكنانش شيعه بودند برخاستند و بياري شيعيان و با نوعي نظام صوفيانه (منسوب به شيخيه جوريه) و طرفداري از تشيّع و مخالفت با تسنّن يك چند حكومت كردند و بنايي پيافگندند كه بعدها صوفيان آنرا مستحكم و برقرار نمودند. مركز حكومت اين سلسله شهر سبزوار بود كه از مراكز قديم شيعه است، و از آنجا با شيوخ و صوفياني كه بحبّ آل علي شهرت يافته بودند ارتباط داشتند و شاعران را بمدح ائمه ميخواندند و با سران مذهب تشيّع در خارج از ايران، خاصّه در جبل عامل كه مركز تشيّع در آن روزگار بود، مكاتبه داشتند و بر اثر همين عنايتها بود كه شهيد اول شيخ شمس الدين محمد مكّي (مقتول بسال 786) كتاب مشهور خود اللمعة الدمشقيّة را بنام سلطان علي مؤيد سربداري (م. 788) تأليف كرد و اين كتاب از امّهات كتب مذهبي و شرح آن از جمله كتب درسي مذهبي شيعه است. درباره خواجه علي مؤيد آخرين پادشاه سربداري نوشتهاند كه «در اظهار شعار مذهب عليه اماميه مبالغه نموده باقصي الغاية در تعظيم سادات عظام كوشيد و باميد ظهور صاحب الزمان سلام اللّه عليه هر صباح و مساء انتظار ميكشيد؛ لطف و كرم آن خواجه محتشم را نهايت نبود و جهت رعايت شرع شريف هرگز بارتكاب
______________________________
(1)- همين كتاب صفحات 31- 33 و 36.
ص: 154
بنگ و شراب اقدام نميفرمود» «1».
قيام ديگري كه درين عهد اتفاق افتاد بوسيله مير قوام الدين مرعشي در مازندران بود. درست است كه سلسلههاي پادشاهان مازندران و اهالي آن سامان از ديرباز مذهب شيعه را پذيرفته بودند و مير قوام الدين مرعشي و فرزندانش ازين حيث كاري تازه انجام ندادند، ليكن اهميت كار در آنست كه اين سلسله درست مانند سلسله صفويه كه در حدود يك قرن و نيم بعد بوجود آمد، بوسيله يكي از پيشوايان صوفيان شيعي مذهب و پيروان او كه براي مراد خود شمشير ميزدهاند تأسيس شد.
فرقه اسمعيلي
حكومت ايلخانان در ايران بهمان ميزان كه بسود شيعه اثني عشري تمام شد، بهمان نسبت براي شيعه اسمعيلي زيانبخش بود. درباره وضع اسمعيليه در قرن پنجم و ششم و آغاز قرن هفتم هجري و مخصوصا دعوت حسن صبّاح و جانشينان او در مجلّد دوم اين كتاب (صفحه 163 تا 180) سخن گفتهام و تكرار آن در اينجا لازم بنظر نميرسد. رياست باطنيه ايران در آغاز قرن هفتم با يكي از جانشينان حسن صبّاح بود بنام جلال الدين حسن بن محمد بن حسن بن محمد بن كيا بزرگ اميد معروف به «نومسلمان». رياست او از تاريخ دهم ربيع الاول سال 607 آغاز شد و بتاريخ منتصف رمضان سال 618 پايان پذيرفت. علت اشتهار او به «نومسلمان» آن بود كه وي از «دعوت قيامت» كه بوسيله جدش حسن بن محمد بن كيا بزرگ اميد آغاز يافته «2» و در عهد پدرش محمد بن حسن تأييد و تأكيد شده بود تبرّي نمود و از زمان حيات پدر با او بمخالفت پرداخت و بقول مؤلّفان اهل سنّت از «رسوم الحاد و اباحت» دوري جست و با خليفه بغداد مكاتبه آغاز نهاد و بپادشاهان بلاد مختلف رسولاني فرستاد و چنان فرا نمود كه خلاف پدر بعقيده مسلماني گراييده است و چون نوبت از پدر بدو رسد رفع
______________________________
(1)- حبيب السير ج 3 ص 366.
(2)- درباره اين دعوت رجوع شود به جهانگشاي جويني ج 3 از ص 222 ببعد و بتاريخ ادبيات در ايران ج 2 ص 171.
ص: 155
الحاد و تمهيد قاعده اسلام خواهد كرد و چون بجاي پدر نشست اظهار مسلماني كرد و پيروان خود را بر التزام اسلام و پيروي از رسمهاي دين تحريض نمود و درين معني بخليفه بغداد و سلطان محمد خوارزمشاه و پادشاهان و اميران عراق و ناحيتهاي ديگر رسولاني فرستاد. در نتيجه خليفه باسلام او حكم كرد و در حقّ او عاطفتها نمود و با او از راه دوستي و مكاتبت درآمد و همين امر باعث شد كه عالمان شرعي از بلاد مختلف درباره مسلماني او فتوي نوشتند و مواصلت و مناكحت و داشتن رابطه شرعي را با او مباح شمردند و بهمين جهات او به «جلال الدين نو مسلمان» شهرت يافت و فرمان داد تا هرجا قلمرو او بود مسجدها را آبادان كردند و به فقيهان و عالمان شرع نامها نوشت و آنان را براي ارشاد خلق بدان نواحي خواند و حتي در حضور عدهيي از علما و ائمه، خاصه برگزيدگان علماي قزوين بسياري از كتب پدر و جدّ خود را در كتابخانه الموت كه بزعم مردم روزگار نشان از الحاد و اباحت داشت (زيرا با مباحث فراواني از فلسفه و عرفان آميخته بود) بيرون آورد و فرمان داد تا بسوزانند.
با اقداماتي كه جلال الدين حسن نو مسلمان كرد كشاكش سحتي كه ميان باطنيان و مسلمانان ديگر در عهد حسن صاحب دعوت قيامت و پسرش محمد درگرفته بود تا حدّي فرونشست و مردم را با آنان استيناس گونهيي حاصل گشت و خليفه و پادشاهان وقت مسلمانان را از كشتار آنان بازداشتند و حتي در تاريخ 609 ما در حسن نو مسلمان كه با سبيل بحج ميرفت خليفه او و سبيلش را بر سبيل ديگر پادشاهان مقدّم داشت و نو مسلمان و متحدش اتابك مظفر الدين اوزبك را در جنگهايي كه با امراي عراق داشتند ياري نمود.
با اين تمهيدات جلال الدين نو مسلمان وضع خود و اسمعيليان را در ميان ساير مذاهب اسلامي تأييد و تقويت كرد و ابهر و زنجان را نيز بر متصرّفاتي كه قبلا داشت افزود و در مدتي كه در آذربايجان و عراق بسر ميبرد با مسلمانان ديگر آميزش يافت و پندارهاي مسلمانان ديگر درباره بيديني و الحاد اسمعيليان تا حدّي نقصان و آرامش يافت و حتي شايع بود كه
ص: 156
در آغاز كار چنگيز و حمله او ببلاد اسلام، و در آن ايام كه آوازه هجوم مغولان در ميان اهل اطلاع درافتاده بود، جلال الدين پنهاني پيكاني بعلامت ايلي و اطاعت براي خان فرستاد و همينكه سپاه چنگيز از رود جيحون عبور كردند نخستين كس از پادشاهان كه رسولي نزد او فرستاد و قبول «ايلي» كرد حسن نو مسلمان بود و اين نشان ميدهد كه عقلاي اسمعيليه در آغاز كار قصد سازش با مغولان داشتند، يعني همان تدبيري را خواستند بكار بندند كه سران شيعه اثني عشري اندكي بعد متوجه آن شدند.
سيرت جلال الدين نو مسلمان كه رياست او در آغاز حمله مغولان و در گيرودار جنگهاي سخت چنگيز در مشرق ايران يعني در سال 618 هجري پايان پذيرفت، وسيله مؤثري در ايجاد آشتي ميان مذاهب اهل سنت با اسمعيليان بود؛ و اگر رفتاري كه او با چنگيز در پيش گرفته بود بوسيله جانشينش ادامه ميپذيرفت وضع اسمعيليه در دوره ايلخانان مسلما بگونهيي ديگر بود ليكن اتفاقا جانشين جلال الدين حسن يعني علاء الدين محمد كه تنها پسر او بود، هنگامي كه جاي پدر را ميگرفت بيش از نه سال نداشت و بهمين سبب در عهد او بيرسميهاي شديد بوسيله وزير و زنان حرم صورت گرفت و تدبيرهايي كه جلال الدين نو مسلمان پيش گرفته بود بياثر ماند و حتي طرفداران «دعوت قيامت» كه هنوز باقي بودند چون مانع و رادعي در پيش خود نيافتند رفتارهاي قديم را تجديد كردند و از نو شيوهيي را كه نزد كافه مسلمانان نشانه الحاد و بيديني بود بكار بستند؛ علي الخصوص كه گويند علاء الدّين محمد بر اثر فصد نابهنگامي كه خودسرانه كرده بود پنج شش سال بعد از آغاز رياست بماليخوليا گرفتار گشت و بر ميزان كارهاي ناصواب او افزوده شد و چون هر عملي كه بعقيده باطنيان از امام سر زند عين صلاح و صواب است، عقلاي قوم از بيم عوام هيچ نميتوانستند گفت. نتيجه اين امر آن شد كه نظام و قواعد مستحكمي كه باطنيان الموت داشتند بكلي از هم گسيخت و آزار اسمعيليان بمسلمانان ديگر رائج و بر دوام شد و همه حتي ركن الدين پسر علاء الدّين ازو بيمناك گرديدند و سرانجام او را شبي كه مست در خانهيي متصل بآغل گوسپندان خفته بود كشتند (653 هجري).
ص: 157
رفتار سفيهانه علاء الدين محمّد و اطرافيانش مايه شكست كار اسمعيليان و رميدگي قطعي دلهاي مسلمانان از آنان گرديد چنانكه قطع ريشه ايشان را لازم شمردند و بجان در كار آنان ايستادند و اين امر مقدّمهيي براي دعوت از خان مغول در برانداختن آن قوم گرديد.
جانشين علاء الدين محمّد يعني ركن الدين خورشاه در چنين وضع دشوار و نابهنجاري آغاز رياست اسمعيليه كرد. او در زمان حيات پدر با اعمال وي سخت مخالف بود و ميخواست با همدستي گروهي از همكيشان قبول اطاعت مغول كند و يا بهر نحوي كه امكان يابد از قلمرو اطاعت پدر بيرون رود و بهمين سبب هم متّهم بهمدستي با «حسن مازندراني» در قتل پدر خود گرديد و ازين بابت ميان او و برادرانش همواره اختلاف و نقار وجود داشت. اگر خورشاه فرصتي بدست ميآورد و وضع آشفته اسمعيليان را سروصورتي ميبخشيد شايد ميتوانست از انتقامجويي مسلمانان ديگر و از بأس مغولان ايمن شود. وي حتّي «بذكر افشاي حالت پدر بگيلان و همسايگان ديگر كس فرستاد و بنياد مصافات با آن جماعت خلاف سيرت پدر آغاز نهاد، بتمامت ولايتها كس فرستاد كه مسلماني كنند و راهها ايمن دارند، و ايلچي نزديك يسور نوين بهمدان فرستاد كه چون نوبت بمن رسيده است طريق ايلي خواهم سپرد» «1» ليكن عاقبت كارش با مغولان فرجامي نپذيرفت.
مجموع مدّت رياست خورشاه يك سال از پايان شوّال سال 653 تا پايان شوّال سال 654 بود و اين مدّت هم مصادف بود با مأموريت هلاگو بايران براي برانداختن اسمعيليه و بني عبّاس.
درين اوقات رفتار نابهنجار اسمعيليان در دوره علاء الدين محمّد و آزار و ايذاء باطنيه نسبت بمردم اطراف قلاع كار را بجايي كشانيده بود كه «جمله خلق و ساكنان شهر قزوين را سلاح تمام مرتّب و آلات حرب مهيّا بود تا بحدّي كه اهل بازار هريك را سلاح دستي تمام در دوكان حاضر بودي و هر روز ميان قزوينيان و ميان ملاحده الموت
______________________________
(1)- جهانگشا ج 3 ص 260
ص: 158
جنگ ميبودي» «1». و نظير اين قول را ابن الطقطقي از قول امام الدّين يحيي آورده است كه ميگفت:
«هنگامي كه در قزوين بوديم جميع اموال خود را شبها در سردابهاي خانه پنهان ميكرديم و از بيم ملحدان چيزي آشكارا بر روي زمين باقي نمينهاديم. بامداد آنها را بيرون ميآورديم و چون شب ميرسيد باز كار شب دوشين را از سر ميگرفتيم. قزوينيان تا مدّتها كارد و سلاح با خود برميداشتند و ملحدان نيز در كار دستبرد و آزار آنان ساعي بودند» «2».
پيداست كه قلاع اسمعيليه منحصر باستحكامات طالقان و رودبار و الموت نبود.
قاضي منهاج سراج مينويسد كه «در بلاد ملحدستان صد و پنج پاره قلعه است، هفتاد قلعه در بلاد قهستان و سي و پنج پاره قلعه در كوههاي عراق «3»»، و علاوه برين در رشتههاي جبال البرز و ارتفاعاتي كه از شمال خراسان بقهستان و قاينات منتهي ميگرديد، جايجاي قلعهها و استحكاماتي داشتند و اينها غير از آنست كه پيش ازين ياد كردهايم «4». در همه اين نواحي نظير كشاكشي كه بين باطنيان و قزوينيان ديدهايم، دائر بود. قلعههاي هر ناحيهيي را فرمانده و رئيسي كه عنوان محتشم داشت اداره ميكرد. اين محتشمان غالبا مردم منتخب و فاضلي از ميان اسمعيليان بودند تا لياقت تبليغ داشته باشند، يعني بنابر رسم قديم و دائمشان از مردم تربيت يافته كه طيّ مقاماتي كرده بودند انتخاب ميشدند «5».
در گيرودار حمله مغولان نامسلمان كه مذاهب مختلف اسلامي را بچيزي نميشمرده و اعتنائي بهيچيك از آنها نداشتند، مسلمانان آن روزگار كه از ديرگاه دچار اختلاف كلمه سخت بودند، براي آنكه بزعم خود هنري بكار برند و دشمنان «مرتدّ» و «ملحد» خود را از ميان بردارند، دست توسّل بدامان كساني كه آنان را «كفّار ملعون» ميدانسته
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 698
(2)- الفخري، ص 21
(3)- طبقات ناصري ص 701
(4)- تاريخ ادبيات در ايران، ج 2، ص 173
(5)- نمونهايي از آنان را در طبقات ناصري ص 699 ببينيد.
ص: 159
و بچنين نعوتي ياد ميكردهاند، دراز مينمودند و از آنان ياري ميجستند و كاري را كه خود با همه تعصّبها و كشتارها و حرقها و نهبها انجام نداده بودند از بيگانه تمنّي ميكردند؛ چنين عملي درباره اسمعيليان نيز انجام شد بدين معني كه «قاضي شمس الدين قزويني كه امام صديق و عالم با تحقيق بود، و چند كرّت از قزوين بجانب خطا سفر گزيده بود و رنج مفارقت اوطان تحمّل كرده؛ تا در وقت پادشاهي منگو خان، كرّت ديگر بنزديك او رفته و بطريقي كه دست داد استمداد نمود و حال شرّ ملاحده و فساد ايشان در بلاد اسلام باز گفت ... كه جماعتي ملاحده قلعهيي چند را بنا ساختهاند و دين آن جماعت بر خلاف دين ترسايي و خلاف دين مسلماني و مغلي است، و بمالي شما را غرور ميدهند و منتظر آنكه اگر دولت شما اندك فتور پذيرد، آن جماعت از ميان كوهها و قلاع خروج كنند و باقي ماندگان اهل اسلام را براندازند و از مسلماني نشان نگذارند. اين معني خاطر منگو خان را باعث و محرّض آمد بر قمع قلاع و بلاد ملحدستان قهستان و الموت ...» «1» اين نكته را ابن الطقطقي نيز آورده و عزيمت قاضي قزوين شمس الدين را بخدمت قاآن تأييد كرده است «2».
اين مقدّمات باعث بود كه اظهار دوستي و ايلي خورشاه بنتيجهيي نرسد و با آنكه او برادر خود «شهنشاه» را برسم اظهار اطاعت نزد خان فرستاده بود، باز سرداران تاتار در ايران با قلعهنشينان اسمعيلي طرح جنگ انداختند. عطا ملك ميگويد هلاگو خان در آغاز امر ايلي خورشاه را پذيرفت و حاضر شد كه اگر او قلاع را خراب كند و بخدمت آيد با او كاري نداشته باشد. خورشاه نيز چند پاره قلعه را خراب كرد ليكن باشارت مشاوران و زنان از رفتن بخدمت هولاگو چندان تقاعد نمود كه عاقبت كارشان بجنگ كشيد و چون ديد كه از عهده سپاه مغول برنميآيد سرانجام روز يكشنبه بيست و نهم شوّال (يا اوّل ماه ذي قعده) سال 654 از ميمون دز فرود آمد و تمامت خزاين را كه داشت تقديم نمود. خواجه نصير الدين طوسي درين باب گفته است:
______________________________
(1)- طبقات ناصري ص 698
(2)- الفخري ص 21
ص: 160 سال عرب چو ششصد و پنجاه و چار شديكشنبه اوّل مه ذي القعده بامداد
خورشاه پادشاه سماعيليان ز تختبرخاست پيش تخت هولاگو بايستاد
يك داوري نادرست
اگرچه بتصريح عطا ملك جويني «1» وزير خورشاه شمس الدين گيلكي بود، ليكن برخي «2» خواجه نصير الدين طوسي را درين تاريخ وزير خورشاه دانسته و گفتهاند كه «او را بقلعهيي بطريق قهر و غضب اوّلا نگاه ميداشتند و او آخر بلطف درآمد، او را وزير خود ساخته بودند. خواجه اگرچه بظاهر با آن طايفه ميشوم موافقت مينمود امّا باطنا در استيصال ايشان ساعي و مجدّ ميبود.» سيّد ظهير الدين مرعشي دنبال اين سخنان تسليم شدن خورشاه را بنابر رأي و نظر خواجه نصير دانسته است. گويا، همين قول نادرست سبب اشتباه «ادوارد برون «3»» شده و او را بر آن داشته است كه بنويسد، خواجه نخستين كسي است كه خورشاه را بقبول طاعت هولاگو برانگيخته و هم اوست كه بهولاگو گفت اگر المستعصم باللّه آخرين خليفه عبّاسي را بكشد بخشم آسمان گرفتار نخواهد شد؛ و آنگاه اين جمله عجيب را كه از ترجمه عربي كتاب او نقل ميكنيم، بياورد:
«و ما اعجب تهكّمات القدر الّتي سمحت لهذا الخائن المخادع أن يكتب رسالة في الاخلاق، لازالت تعتبر من أجمل ما كتب في موضوعها باللّغة الفارسيّة».
درست است كه برون بر قول بيبنيادي سخن خود را مبتني كرده و از آن ناگهان بواقعه بغداد متوجّه شده و چنين ناسزاي ناانديشيدهيي را نثار «عقل حادي عشر» و «استاذ البشر» نموده است؛ ولي گويا او فراموش كرده بود كه خواجه اوّلا شيعه بود
______________________________
(1)- جهانگشا ج 3 ص 263
(2)- تاريخ طبرستان و رويان، سيد ظهير الدين مرعشي، ص 59
(3)- ترجمه عربي جلد دوم تاريخ ادبيات برون بعنوان «تاريخ الادب في ايران من الفردوسي الي السعدي» بوسيله آقاي دكتر ابراهيم امين الشواربي، مصر 1954، ص 579- 580
ص: 161
و ثانيا ايراني، و حق داشت كه از يك خليفه عبّاسي كه از حيث مذهبي در نظر وي غاصب و از جهت ملّي در نظر ايرانيان مطرود و يادآور كينههاي قومي قديم و جنايتهاي نياكان مزوّر خود بوده است، انتقام بگيرد. برانداختن خانداني كه بزعم ايرانيان بانواع جنايتهاي ديني و دنياوي دست زده و بهر صورتي كه ممكن شده بود با رجال ايراني از ابو مسلم و مرداويج گرفته تا همعصران غير سنّي خواجه نصير از راه غدر و خيانت و پيمان شكني درآمده بودند، در نظر امثال خواجه نصير مباح و جايز بود و ازين راه بر او و رجال ديگر شيعه ايرادي وارد نيست؛ چنانكه آنان نيز هرگاه احساس خطري كردند از قتل امامان شيعه و خود شيعيان و رجال ايراني خودداري نكردند. بنابرين متّصف ساختن خواجه به «خائن» و «مخادع» يكنوع بيانصافي ناانديشيده تاريخي است؛ و نظير همين داوري را هم بايد درباره ابن العلقمي كرد كه ديرگاهي در بغداد شاهد رفتارهاي نابهنجار ابو بكر پسر خليفه و سرداران او با شيعيان كرخ و اهانتهاي آنان نسبت به مشاهد متبرّك اين فرقه بود و دندان بر جگر مينهاد و چون روز انتقام فرارسيد خليفه و اطرافيان او را بچنگال دژخيمان مغولي افگند، مگر آنكه گفتارهاي آنان را كه بدو نسبت سازش با هولاگو دادهاند دروغ و بيبنياد بشماريم.
نظير چنين اعمال متعصّبانهيي را كه بيشتر منبعث از اختلافات مذهبي در آن روزگار بود، باز هم ميبينيم و مسلّما قول منهاج سراج را در اينكه قاضي قزوين كه بقول او مردي صالح و ديندار بود فراموش نكردهاند «1» كه ميترسيد شيعيان اسمعيلي يك روز سر از كوهها برآرند و دين ترسايي و مغولي (!) را همراه «مسلماني» بنحوي كه آن قاضي «ديندار» ميانديشيد براندازند.
ازينگونه اعمال كه سوزاندن خانها و محلّات و كتابخانها و بر دار كشيدن و مثله كردن و امثال اين كارهاي شرمانگيز از جمله آنها بود، ميان فرق مختلف اسلامي خاصه متعصّبان اهل سنّت و بزرگان حنفي و شافعي و حنبلي قرن پنجم و ششم و اوايل قرن هفتم
______________________________
(1)- همين كتاب ص 159
ص: 162
متعدّد و مداوم بود و معلوم نيست چون دور انتقام شيعه كه ازينگونه مصائب بسيار ديده و اينگونه شربتهاي زهرآگين را بكرّات چشيده بودند، فرارسيد، چگونه بايد نسبت «خيانت» و «خدعه» بدانان داده شود. شخص متعصّب يا كسي كه دل او از حقد و كينه مزمن پر شده باشد مبادرت باينگونه اعمال را حتما مشروع ميشمارد و آنانكه ميخواهند درباره عمل او قضاوت كنند بايد همه جوانب امر را از نظر بگذرانند.
عاقبت كار خورشاه و قلعگيان اسمعيلي
بعد از آنكه ركن الدين خورشاه با كسان خود از قلعه ميموندز فرود آمد و تسليم هولاگو گرديد، خان فرمان داد تا سپاهيان او با همكاري كسان خورشاه قلعه ميموندز را با نزديك صد قلعه ديگر ويران سازند. سه قلعه گردكوه و لمسّر و الموت هم اگرچه مقاومت كردند ليكن بزودي تسليم و تسخير شدند. همه اين قلاع كه محل نفائس و ذخائر و مخزن كتابهاي اسمعيليان بود، غارت شد و مخصوصا الموت كه بعد از يك جنگ سخت سه روزه فتح شد، سخت دچار غارت و تاراج گرديد حتّي كتابخانه آن كه از عهد حسن صبّاح ببعد گردآمده و از جمله كتابخانهاي بسيار معروف و معتبر عهد خود بود. هولاگو فرمان داد كه آن كتابخانه پربها را بسوزانند و تنها عطا ملك جويني كه همراه هولاگو بود با كسب اجازت از خان قسمتي از نسخ قرآن و كتب نفيس و آلات رصدي را بيرون آورد. از جمله آن كتب يكي سرگذشت حسن صبّاح بود كه از آن در تأليف جلد سوم جهانگشا استفاده شد، عطا ملك خود درينباره ميگويد: «بوقتي كه در پاي لمّسر بودم، بر هوس مطالعه كتابخانه كه صيت آن در اقطار شايع بود عرضه داشتم كه نفايس كتب الموت را تضييع نتوان كرد؛ پادشاه آن سخن را پسنديده فرمود و اشارت راند تا بمطالعه آن رفتم و آنچ يافتم از مصاحف و نفايس كتب بر مثال يخرج الحيّ من الميّت بيرون آوردم و آلات رصد ... كه موجود بود برگرفتم و باقي آنچ تعلّق بضلالت و غوايت ايشان داشت، كه نه بمنقول مستند بود و نه بمعقول معتمد، بسوختم ...» «1»
______________________________
(1)- جهانگشا ج 3 ص 269- 270
ص: 163
خورشاه را نيز اندكي بعد بدرخواست او بدربار منگوقاآن گسيل كردند ليكن قاآن ببهانه آنكه هنوز بعضي از قلاع اسمعيليان را تسليم نكرده است ويرا نپذيرفت و فرمان داد تا بازگردد و بعد از آنكه همه پيروان خود را بتسليم وادار كرد بدرگاه آيد.
در بازگشت از مغولستان او و كسانش را نزديك جيحون لگدكوب كردند و بقتل رسانيدند و در همان اوان همه كسان و بستگان او را از زن و مرد تا كودك گهواره و جمله اسيران اسمعيلي را كه در دست مغولان بودند كشتند و بفرمانده مغولي در قهستان نيز فرمان دادند تا او نيز عدّهيي را ببهانه حشر گرد آورد و بقتل رساند و او دوازده هزار اسمعيلي را در آن ديار از دم تيغ گذراند.
تسخير دژهاي اسمعيلي و برافتادن حكومت آنان، كه در ميان ايرانيان از ديرباز ايجاد رعب و هراسي سخت كرده بود، همه مؤلّفان خاصه نويسندگان اهل سنّت را سخت خشنود ساخت و آنرا بمنزله مرهمي بر جراحتهاي اسلام شمردند و هولاگو را بسبب رفتاري كه با آنان كرده بود مستوجب دعا و ثنا دانستند. عطا ملك درين باب نوشته است:
«عالم كه از خبث ايشان ملوّث بود پاك گشت. آيندگان و روندگان بيخوفوهراس و زحمت بدرقه شد آمد ميكنند و پادشاه جوانبخت را كه بنياد ايشان برداشت و از كسي ازيشان اثر نگذاشت، دعاي دولت ميگويند؛ و راستي آن بود كه اين كار مرهم جراحتهاي مسلماني بود و تدارك خللهاي ديني. جماعتي كه بعد ازين دور و عهد در رسند بدانند كه فتنه ايشان تا بچه غايت بود و تشويش در داخل خلق عالم تا بچه حد كشيده ...» «1»
بعد از واقعه 654 اسمعيليان در ايران هيچگاه نتوانستند قدرت قديم خود را تجديد كنند و اگرچه در حدود سال 670 هجري قيامي كردند «2» ليكن ديگر چنانكه بايد نامي از آنان نيست و حكومت سياسي و نفوذ نظامي و قلاع مستحكم خود را ديگر بازنيافتند و حتّي
______________________________
(1)- جهانگشا ج 3 ص 278
(2)- تاريخ ادبيات ايران (از سعدي تا جامي) ادوارد برون، ترجمه آقاي علي اصغر حكمت، چاپ دوم ص 36
ص: 164
در سال 671 آخرين پناهگاههاي مهمّشان در شام و لبنان بدست مماليك مصري خراب شد و قدرت آنان بكلّي برافتاد. اسمعيليان هم بعد ازين تاريخ حاجت سابق خود را بقلعهنشيني كمتر احساس نمودند و ازينروي از فرصتهاي مكرّري كه بعد ازين بدستشان آمد براي تحصّن بقلاع و تشكيل دولتهاي جديد استفاده نكردند، زيرا حكومتهاي ايران مانند گذشته در كار اعمال سياست ديني و آزردن بعضي از فرق اسلامي دون فرق ديگر نبودند تا بكشتار اسمعيليان احساس نيازي كنند و آنان را بدفاع سخت از خود ناگزير سازند. علاوه برين اسمعيليان ايران هم، اگرچه بعد ازين همواره در مذهب خود باقي مانده و هنوز هم در نواحي مختلفي باقيند، تظاهرات قديم را رها كردند و سختي رفتار خود را بنرمي و مدارا مبدّل ساختند. امّا باطنيان خود معتقد بودند كه بعد از ركن الدين خورشاه رياست ظاهريه پيشوايان اسمعيلي بپايان رسيد و ازين پس مردم غير اسمعيلي را از حال آنان خبر نيست ولي اهل خانه بآنچه در خانه گذرد آگاهند و دانند كه بعد از خورشاه امر ولايت بپسرش شمس الدين محمّد واگذار شد و او بقاسم شاه و او باسلام شاه سپرد ... و ازين روايت برميآيد كه پيشوايان اسمعيلي ازين پس با حركت در بلاد بارشاد پيروان خود مشغول بودند و كار ولايت را در سرّ انجام ميدادند «1».
*** از ساير فرق شيعه بعد ازين تاريخ، «زيديه» اثري در ايران ندارند ولي طبقات شيعه غاليه بادامه اعتقادات خود سرگرم بودند و هنوز هم در نواحي غربي و بعضي از نواحي داخلي ايران بسر ميبرند. در قرن هفتم و هشتم شهرت اين طايفه به «نصيريّه» بود «2» كه: لفظ «اله» را بر ائمّه اهل بيت اطلاق كنند و «گويند چون روحانيات در اجساد جسماني ظاهر ميشوند پس حق تعالي نيز شايد كه بصورت آدمي كه فاضلترين
______________________________
(1)- كتاب هداية المؤمنين تأليف محمد بن زين العابدين خراساني فدائي، چاپ مسكو 1959، ص 117 ببعد
(2)- تبصرة العوام، تهران 1313، ص 168
ص: 165
همه خلق باشد ظاهر شود و چون بعد از پيغمبر شخصي فاضلتر از علي نبود و بعد ازو اولاد او، حق تعالي بصورت ايشان ظاهر شد و بزبان ايشان سخن گفت «1».
صوفيه
رواج تصوف
صوفيه در قرن هفتم و هشتم قوّتي بسيار داشتند و تصوّف توسعه و رواجي روزافزون ميپذيرفت. تحوّلات اجتماعي سختي كه مخصوصا از آغاز قرن ششم ببعد در ايران حاصل كرديده بود، و پايهدار شدن اعتقادات مذهبي، توجّه بمشايخ صوفيه و راسخ گرديدن اعتقاد مردم را نسبت بمقامات عرفاني و بخانقاه و خانقاهيان سبب شد. هنگامي كه مغول بايران حمله كرد كمتر شهر و دياري در ايران از دستههاي صوفيان خالي بود و شماره خانقاهها و باشيدنگاههاي سالكان و اهل مجاهدت و رياضت حساب و شماري نداشت. ليكن همچنانكه در مجلّد دوم اين كتاب نوشتهايم «2» در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم دو مكتب بزرگ در عرفان وجود داشت كه بهريك از آنها عدّهيي از شيوخ بزرگ نسبت داشتند، نخست سلسله كبرويّه در مشرق و دوم سلسله سهرورديه در مغرب. رؤسا و منسوبان و پيروان اين دو سلسله بزرگ در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم و بعضي تا قسمت زيادي از قرن هشتم در ايران شهرت داشته و در تصوّف ايراني بشدّت مؤثّر بودهاند چنانكه اصولا نام عدّهيي از آنان را بايد در شمار بزرگان تصوّف در دو قرن هفتم و هشتم آورد.
با همه كشتارها و نهبها و غارتها و ويراني و نابساماني كه بر اثر حمله تركان و مغولان در ايران قرن هفتم رخ داد، تصوّف ايراني بنحوي كه در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم رايج بود، از رواج نيفتاده و قوّت خود را از دست نداده بود. البتّه تصوّر آنكه حمله مغول وسيله تقويت تصوّف يا ترويج آن در ايران شده باشد، خطاست؛ زيرا
______________________________
(1)- نفايس الفنون، ج 2 تهران 1379 قمري ص 280
(2)- تاريخ ادبيات در ايران، ج 2 ص 220- 221
ص: 166
هيچ حمله مخرّب و مقرون بكشتار و وحشت، و هيچ حادثهيي كه همراه با توحّش و بربريّت رخ داده باشد، و هيچ ايلغار و هجوم وحشيانه نميتواند وسيله ايجاد كمالات و ترويج معارف باشد بلكه همواره اينگونه حوادث انحطاط عقلي و اجتماعي را سبب ميگردد، منتهي آثار آن از دو سه نسل بعد از تاريخ واقعه آغاز ميشود و بنسبت شدّت و ضعف واقعه مدّتي ادامه مييابد.
تصوّف هم يك حركت عقلي آميخته با دين و ارشاد بطرف كمالات نفساني بود و حكومت وحشيان ترك و تاتار و مغول نميتوانست وسيلهيي براي ترويج يا توسعه عمقي آن باشد و تنها ممكن است يأس و فقر و نوميدي و نابساماني و دربدري عدّهيي از مردم را بخانقاهها كشانده و سربار شيوخ و پيشوايان تصوّف كرده باشد و يقينا همين گروه وسيله مؤثّري براي انحطاط تصوّف و عرفان گرديدند و آثار خود را در اواخر دوره مغول و دورههاي بعد آشكار كردند. مسلّما رواج طريقه «قلندريّه» درين عهد و افزايش فراوان شماره «قلندران» در ايران و كشورهاي مجاور و تشكيل دستههاي متعدّدي از آنان كه بين شهرها و مراكز مهمّ صوفيه در حركت بودهاند، مولود همين انحطاط و نتيجه مستقيم مصائب اجتماعي بود.
در گيرودار حمله مغول عدّهيي از مشايخ بزرگ كه حاضر بترك مكان و يا مراكز تعليمي خود نشدند، مانند شيخ نجم الدين كبري و شيخ فريد الدين عطّار و نظاير آنان، بقتل رسيدند و يا در همان اوان درگذشتند؛ ولي برخي ديگر توانستند خود را از معركه نجات دهند و به پناهگاههاي فرهنگي جديد مانند آسياي صغير و شام و فارس و كرمان و بلاد سند و هند و نظاير اين نواحي برسانند و بساط ارشاد در ناحيتهاي جديد بگسترانند.
همين امر و همچنين بازماندن دستههايي از مشايخ و عارفان در شهرها و ناحيتهايي كه از قتل عام رسته بودند، وسيله خوبي براي حفظ سنّتهاي خانقاهي و نگاهباني مباني تصوّف و ترويج آن در ميان آيندگان بوده است.
هجوم خلق غارتزده بخانقاهها نيز ادامه تعليمات مشايخ را تسهيل ميكرد و اعتقاد
ص: 167
مردم مصيبت رسيده را بدانان راسختر مينمود. تركان و تاتاران و مغولان هم، كه نژادهاي حيلهگر و مزوّر و در عين حال متعصّباند، بعد از مسلماني يا زود تحت تأثير مشايخ قرار گرفتند و يا براي ادامه حكومت بر خلق صلاح خود را در رعايت حال خانقاهيان و تأييد آنان دانستند و اين امر هم البتّه برواج صوري تصوّف ياوري كرد.
تدوين آداب
در خانقاهها، كه كثرت روزافزون ميگرفت، نظامات و مقرّرات سابق تكميل ميشد و صورت رسوم مرتّب و بر نامهاي مدوّن قابل اتّباع مييافت. از جمله مآخذي كه ميتوان كيفيّت ترتيب و تدوين اين رسوم و آداب را در آن ملاحظه كرد، كتاب «اوراد الاحباب و فصوص الآداب» تأليف ابو المفاخر باخرزي كبروي نواده سيف الدين باخرزي است كه كتاب خويش را در سال 723 تأليف كرد. او درين كتاب لازم دانسته است تا همه مطالبي را كه درباره تصوّف بزبان عربي نوشته شده بود، جمع كند زيرا در دوران او اكثر فقرا و اهل خرقه از ادراك لغت عرب بينصيب بودند. كتاب اوراد الاحباب محك خوبي براي آزمايش صوفيه درين نكته است كه چگونه از انديشهاي آزاد كمالي خود بتعليمات مدوّن متحجّر تمايل ميورزيدهاند. جزو اول از كتاب اوراد الاحباب ابو المفاخر باخرزي مشتمل است بر اوراد و ادعيهيي كه صوفيان ميبايست در خانقاه بياموزند و بخوانند. اين اوراد و ادعيه بصحايف متعدّد كثير برميآيد كه از هنگام نماز بامداد آغاز ميشد و تا هنگام نماز خفتن ادامه مييافت. شماره اوراد و ادعيه بحدّيست كه براي صوفي تقريبا وقتي باقي نميگذارد و همه اوقات او را ميگيرد. در مجلّد دوم كتاب مذكور آداب صوفيان با تعاليم خاصّ ذكر شده است كه از باب اطّلاع بر احوال صوفيان در قرن هفتم و هشتم و كيفيّت تربيت آنان و همچنين آدابي كه ميبايست رعايت كنند و اعمالي كه انجام دهند بسيار سودمندست.
تصوف علمي
نكته مهم آنست كه تصوّف در قرن هفتم و هشتم تنها بروش «وجد و حال» بسنده نكرد و بطريق علمي و شيوه تعليل و توجيه هم
ص: 168
متمايل گرديد. اين كار را پيش از قرن هفتم گاه نزد صوفيان بزرگ ميبينيم خاصّه در آثار عين القضاة ابو المعالي عبد اللّه بن محمّد بن علي ميانجي همداني عارف و متفكّر بسيار بزرگ كه مانند پيشرو ديگر خود حسين بن منصور حلّاج شهيد تعصب عالمان سبكمغز دين فروش و فتويهاي بيخردانه آنان گرديده بود (525 هجري). وي در كتابهاي خود با تعليلها و توجيهات عقلاني عرفان و فلسفه را بهم نزديك ساخته و در حقيقت بنيان شيوه علمي را در ميان صوفيان نهاده بود.
در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم اين عمل عموميت بيشتر يافت. در آن اوان شيخ نجم الدين كبري (مقتول بسال 618) مشغول تربيت عدّهيي از بهترين مشايخ صوفيه بوده است. وي با تأليف كتابهاي معتبر خود مانند منهاج السالكين، اصطلاح الصوفيه، آداب السلوك، الاصول العشرة، آداب المريدين و جز آنها قسمتي از مباني و مبادي تصوّف و آداب صوفيان را مورد بحث و توضيح و تدوين قرار داده بود.
از پيروان معروف مكتب او شيخ نجم الدين ابو بكر عبد اللّه بن محمّد رازي معروف به نجم الدين دايه (م 654) است كه از تربيتشدگان مجد الدين بغدادي شاگرد نجم الدين كبري بود. نجم الدين دايه در كتاب مشهور خود مرصاد العباد من المبداء الي المعاد «از ابتدا و انتهاي آفرينش و بدو سلوك و نهايت سير و مقصد و مقصود عاشق و معشوق» خبر داد «1» و همچنين است در كتاب ديگر خود بحر الحقايق. همزمان نجم الدين دايه، سعد الدين الحمّوي (م 650) كتابهاي «المحبوب» و «سجنجل الارواح» را هم با لغزها و معمّاها و ارقام و دوايري كه بيشتر صورت رموز و اشارات داشت، تدوين نمود و شهاب الدين ابو حفص عمر بن محمّد سهروردي (م 632) كتابهاي عوارف المعارف و رشف النصايح و اعلام التقي و اعلام الهدي را بوجود آورد.
كسي كه از همه اينان در بخشيدن صورت علمي بتصوّف سهيمترست محمّد بن علي بن محمّد معروف به محيي الدين ابن العربي است كه نسبش بحاتم طائي ميرسد و مولد تاريخ ادبيات در ايران ج3بخش1 168 تصوف علمي ..... ص : 167
______________________________
(1)- مرصاد العباد چاپ تهران 1312 ص 8.
ص: 169
و منشاء او اندلس (اسپانيا) بود و بهمين سبب نحوه انديشه وي با ساير صوفيان تفاوت بزرگ داشت. وي رسالات متعدّد دارد كه از ميان آنها دو كتاب «فصوص الحكم» و «الفتوحات المكّية» بيترديد از جمله كتب بسيار مهم عرفاني است. شيخ محيي الدين در علوم مختلف زمان دست داشت و باين سبب سخنان عرفاني را با توجيهات و تعبيرات حكمي درآميخت و در حقيقت عرفان و حكمت اشراقي را بهم پيوست و مسأله وحدت وجود را با قواعد عقلي و اصول علمي و استدلالي توضيح داد. وفات ابن العربي بسال 638 اتّفاق افتاد.
آثار ابن العربي بسبب آنكه مباحث اصلي تصوّف را بصورت علمي درآورد، در حقيقت دنباله آثار عين القضاة محسوب شده است. او هم مانند عين القضاة بموضوع وحدت وجود علاقه تام داشت و نيز مانند آن پيشرو بزرگ خود دچار تكفير گرديد.
دشواري و غموض بحثهاي ابن العربي باعث شد كه بر آثار او شرحهايي نوشته شود خاصه بر فصوص الحكم، مانند شرح مؤيّد الدين جندي و شرح عبد الرزّاق كاشاني و شرح عبد الرحمن جامي و شرح داود قيصري.
شاگرد معروف ابن العربي صدر الدين محمّد بن اسحق قونيوي (م 673) كار استاد خود را با موفقيّت ادامه داد و با تأليف كتابهايي از قبيل «فكوك» و «مفتاح الغيب» و «نفحات الهيّه» طريقه جديد را تقرير و توجيه كرد و شاگردش فخر الدين ابراهيم عراقي (م 688) بعد از آشنايي با تعاليم ابن العربي كتاب لمعات را پديد آورد كه اشعّة اللمعات جامي شرحي برآنست.
بدين طريق تصوّف كه تا آن روزگار بوجد و حال و ذوق و شعر و عمل آميخته و بسادگي مقرون بود، شيوه نظري يافت و بشكل علمي قابل تعليم درآمد يعني به «عرفان» كه آنرا ميتوان تصوّف توجيهي و فلسفي خواند، تغيير صورت داد، و از آن پس در رديف ساير علوم تدريس شد، و بعبارت ديگر از «حال» تا حدّي به «قال» بازآمد.
اين امر يعني تدوين و تنظيم مباني تصوّف و عرفان و ذكر و شرح اصطلاحات صوفيان و
ص: 170
توجيه و تعليل اصول عرفان مسلّما در نفوذ مباني و مبادي تصوّف در ادبيات خاصّه شعر اثر بارز داشت و آنرا بيشتر از پيش مورد استفاده شاعران متذوّق قرار داد زيرا ازين راه مقداري افكار و اصطلاحات آماده بدست آمد كه اهل ذوق، بيآنكه برياضتهاي خانقاهي تن درداده باشند با آنها آشنايي حاصل كردند و از آنها در خلق مضامين شاعرانه استفاده بردند.
كتابهاي فصوص الحكم و فتوحات مكيّه و فكوك و لمعات و قصايد ابن فارض (شرف الدين ابو حفص عمر متوفّي بسال 632) و شرحهاي آنها از قرن هفتم ببعد در شمار كتابهاي درسي عرفاني درآمدند و هنوز هم همين حال را دارند.
شيوه وجد و حال
در برابر اين دسته از عارفان متفلسف دستهيي ديگر از صوفيان بودهاند كه اگرچه ورود در مباحث عقلي براي آنان آسان بود، ليكن چون پاي استدلاليان را چوبين ميشمردند راه دشوار مجاهدت را بپاي بيتمكين استدلال نسپردند و با تفلسف آشتي ننمودند. آنها بيشتر صوفياني هستند كه ذوق و وجد بر آنان غلبه داشت و كلمات و شعرهاي محرّك و مشوّق را بر بحثهاي ملالانگيز ترجيح مينهادند و در تعليمات خود استناد بآيات و اخبار و تمثيلات و خواندن اشعار را براي هدايت سالكان و تشحيذ خاطر و برانگيختن آنان بسوي رشد و صلاح بهتر ميشمردند. فريد الدين محمّد عطّار نيشابوري (مقتول بسال 618) «1» شاعر و صوفي بزرگ آغاز قرن هفتم از بزرگترين پيشروان اين دسته است و بعد ازو جلال الدين محمّد بلخي (م 672) را بايد سردسته اين گروه دانست كه تأثير او در ادب عرفاني فارسي تا روزگار ما هيچگاه انقطاع نپذيرفت، و همچنيناند استادان و پيشروان يا پيروان نامبردار او مانند پدرش بهاء الدين محمّد بن حسين خطيبي بلخي (م 628) صاحب كتاب المعارف؛ و سيّد
______________________________
(1)- شرح احوال و نقد و تحليل آثار شيخ فريد الدين محمد عطار نيشابوري، مرحوم فروزانفر، تهران 1340 ص 91. سال 627 كه براي سال وفات عطار در صفحه 865 از مجلد دوم تاريخ ادبيات در ايران برگزيده بودم البته مشكوك است.
ص: 171
برهان الدين محقّق ترمدي (م 638)؛ و شمس الدين محمّد بن علي تبريزي (ظاهرا مقتول بسال 645)؛ و صلاح الدين زركوب قونيوي (م 657)؛ و حسام الدين حسن چلبي (م 687) جانشين مولوي؛ و بهاء الدين پسر مولوي معروف به سلطان ولد (م 712).
سلسلهها و مشايخ بزرگ
همچنانكه قبلا نوشتهايم دو سلسله بزرگ از صوفيه در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم در مغرب و مشرق ايران وجود يافته بود: يكي سلسله سهرورديّه و ديگر سلسله كبرويّه.
سهرورديان، كه خود بدو دسته سهرورديان ايران و سهرورديان هند (مولتان) تقسيم ميشدند منسوب بودهاند به شيخ شهاب الدين ابو حفص عمر بن محمّد سهروردي (م 632) صاحب اعلام الهدي و عوارف المعارف و رشف النّصايح الايمانيّة.
از شاگردان بزرگ او كه در قرن هفتم و هشتم هجري شهرت فراوان داشتند اوحد الدين كرماني (م 635) و ديگر نجيب الدين علي بزغش شيرازي (م 678) و ديگر مشرف بن مصلح سعدي شيرازي (م 690 يا 691) و ديگر شيخ شمس الدين صفيّ و ديگر شيخ احمد بسوي و عزّ الدين محمود كاشاني نطنزي صاحب ترجمه عوارف المعارف سهروردي و شارح قصيده تائيه ابن فارض كه او و كمال الدين عبد الرزّاق كاشاني هر دو مريد عبد الصمد نطنزي و او مريد نجيب الدين بزغش شيرازي بود.
تعاليم نجم الدين كبري بعد از قتل او در سال 618 بوسيله مريدان معروفش شيخ- الاسلام سيف الدين باخرزي (م 658) در ماوراء النّهر؛ و عين الزمان جمال الدين گيلي (م 651) در قزوين؛ و شيخ سعد الدين محمّد بن مؤيّد بن عبد اللّه حمّويه (م 650) «1» در خراسان؛ و بابا كمال جندي در تركستان؛ و شيخ رضي الدين علي لالا
______________________________
(1)- سال وفاتش را 649 و 651 و 658 نيز نوشتهاند. رجوع شود به شرح احوال و نقد آثار عطار، مرحوم فروزانفر ص 24.- و بحث در آثار و افكار حافظ، مرحوم دكتر غني، تهران 1322 ص 503.
ص: 172
(م 642)؛ و شيخ نجم الدين دايه (م 654) و بهاء الدين محمّد معروف به بهاء ولد (م 628) پدر مولوي كه هر دو اواخر عمر خود را در بلاد روم ميگذراندند، انتشار يافت.
از عارفان معروف و مشهور ديگر اين دوره بايد شيخ امين الدين بلياني شيخ صوفيه مرشديّه در قرن هشتم و پيرو او ابو العطا كمال الدين محمود بن علي كرماني معروف به «خواجو» (م 753) صاحب ديوان اشعار و مثنويهاي معروف را كه مقام بلندي در عرفان دارد، نام برد و او مسلّما در شمس الدين محمّد حافظ شاعر معروف صوفي مشرب و متفكّر نيكوسخن ايران (م 792) مؤثّر بوده است.- همچنين است سيف الدين محمّد فرغاني شاعر و صوفي اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم كه مدّتي در تبريز و اواخر عمر را در آقسرا از بلاد روم ميگذراند؛ و اوحد الدين (يا: ركن الدين) مراغهيي معروف به اوحدي (م 738) كه اواخر ايّام خود را در تبريز تحت رعايت خواجه غياث الدين محمّد وزير بسر ميبرد و جامجم را بنام او ساخت؛ و كمال الدين مسعود خجندي (م 792) صاحب ديوان غزلهاي مشهور كه ديرگاهي در خانقاه خود در تبريز سرگرم ارشاد بود: و معاصرش محمّد شيرين مغربي صاحب ديوان غزلهاي معروف (م 809) و عبد الرزّاق كاشي سابق الذكر (م 736) صاحب شرح فصوص الحكم ابن العربي و شرح منازل السائرين خواجه عبد اللّه انصاري. وي از معاصران خواجه غياث الدين محمّد وزير و مورد علاقه و تربيت او بود؛ و شيخ علاء الدوله ابو المكارم ركن الدين احمد بيابانكي سمناني (م 736) از مخالفان وحدت وجود و صاحب چند اثر مانند مطلع النقط و مجمع اللقط، و سرّ البال في اطوار سلوك اهل الحال، و سلوة العاشقين، و مشارع ابواب القدس، و العروة لاهل الخلوة، كه عدّهيي از مشايخ مانند اخي علي مصري و اخي محمّد دهقاني و ابو البركات تقي الدين علي سمناني شاگرد او بودند. نزد ابو البركات تقي الدين امير سيّد علي بن شهاب بن محمّد همداني عارف مشهور (م 786) تربيت يافت كه در علوم مختلف دست داشت و كتابهاي اسرار النقطه و شرح اسماء اللّه و شرح فصوص الحكم و شرح قصيده خمريه ميميه ابن فارض از جمله مصنّفات اوست.
ص: 173
تصوف و شيعه اثني عشري
اين نكته گفتني است كه ابتلاآت مختلف و مصائبي كه بر مردم غارتزده ايران روي ميآورد، موجب اعتقاد آنان بكساني شد كه انتظار تسلّي و تشفّي ازيشان ميرفت؛ و ازين راه مشايخ و زهّاد بيشتر از دوره پيشين مورد علاقه و احترام قرار گرفتند. در شرح حال كمتر كسي از مشايخ ديده ميشود كه بر امرا و بزرگان وقت تسلّطي نداشته و يا بغايت مورد تعظيم و تكريم آنان قرار نگرفته باشند. همين امر سبب بود كه بتدريج دست بعضي از مشايخ در امور اجتماعي گشوده شود تا اگر بخواهند در اجراي مقاصد سياسي و اجتماعي خود از نفوذ معنوي استفاده كنند. مشايخ شيعه كه از اواسط اين عهد يعني از اواخر قرن هفتم و اوايل قرن هشتم ببعد بنام آنان بسيار بازميخوريم، ازين وضع در مواردي كه توانستند، و براي تحكيم مباني تشيّع يا تشكيل حكومتهاي شيعه، بيشتر استفاده كردند.
نخستين دسته ازين سلسلههاي متصوّفان شيعه سلسله شيخيه جوريه در خراسانند.
اين دسته از اتباع شيخ خليفه (مقتول بسال 726) از شاگردان شيخ علاء الدوله سمناني، هستند. وي مدّتي در سبزوار بارشاد مشغول بود و يكي از اتباع معروف او شيخ حسن جوري بعد از كشته شدن مرادش در سبزوار و نيشابور و طوس و خبوشان و ابيورد بدعوت خلق پرداخته و پيروان بسيار گرد آورده بود و هنگامي كه سربداران سر بطغيان برداشتند با ايشان از در اتّحاد درآمد و در جنگها با آنان شركت جست و وسيله قاطعي براي تقويت و تأييد حكومت شيعي سربداري گرديد.
دسته ديگر پيروان مير قوام الدين بن صادق بن عبد اللّه مرعشي هستند كه نسبش بامام زين العابدين علي بن حسين ميرسيد. وي مدّتي در خراسان در خدمت سيّد عزّ الدين سوغندي برياضت و مجاهدت مشغول بود و سپس بآمل رفت و اوضاع آشفته آن ديار او را ياري داد تا بسرعت در امور سياسي دخالت كند و بشرحي كه پيش ازين گفتهايم حكومتي بوجود آورد كه مدّتها بعد ازو بر سر كار بود.
دسته ديگر اعقاب شيخ صفي الدين اسحق اردبيلي شاگرد تاج الدين ابراهيم
ص: 174
معروف به شيخ زاهد گيلاني (م 700) بودند. شيخ زاهد شاگرد عين الزمان جمال الدين گيلي (م 651) از شاگردان نجم الدين كبري بوده است و بعد از فوت او شاگردش صفي الدين باردبيل رفت و آنجا بساط ارشاد گسترد تا بسال 735 درگذشت. شيخ صفي الدين بر اثر نفوذ شديدي كه در آذربايجان حاصل كرد فرقهيي از صوفيان پديد آورد كه پس ازو پيرو جانشينانش شيخ صدر الدين موسي و شيخ خواجه علي و شيخ ابراهيم و سلطان جنيد و جز آنان بودند. مشايخ صفوي هريك بنحوي در امور آذربايجان تصرّفاتي داشته و ميان آنان و حكومتهاي محلّي رابطه صلح و جنگ برقرار بوده است تا چنانكه ميدانيم حكومت بدست آنان افتاد.
تصوف ايراني در انيران
در دوره مورد مطالعه ما نشر تصوّف ايراني تنها در ايران صورت نگرفت بلكه صوفياني كه از پيش حمله مغول ميگريختند و يا از رواج ظلم و فقر و تهيدستي و بيخانماني و بيساماني ايران دوره مغول بامان ميآمدند، و بنواحي مجاور ايران پناه ميبردند، هريك در نواحي جديدي از قبيل روم و شام و هند و امثال آنها بارشاد و هدايت خلق ميپرداختند. در صحايف پيشين نام عدّهيي از بزرگان را ديدهايم كه در بلاد روم بسر ميبردند مانند بهاء الدين محمّد (بهاء ولد) و سيّد برهان الدين محقّق و شمس الدين محمّد تبريزي و جلال الدين محمّد بن بهاء الدين محمّد مشهور بمولوي و نجم الدين رازي و سيف الدين محمّد فرغاني و عدّه كثير ديگر كه فعلا فرصت ذكر آنان نيست.
يكي ديگر از مراكز تجمّع مشايخ صوفيه در همين اوان هندوستان بوده است كه چنانكه پيش ازين گفتيم از جمله مركزهاي مهم انتقال فرهنگ و تمدّن ايراني و محل تجمّع فاضلان اين سرزمين بوده است «1».
مشايخي كه در هندوستان اجتماع كردند متعدّد بودند ولي از آن ميان دو سلسله شهرت يافت كه نسب تعليم غالب سلسلههاي صوفيان هندوستان بدان دو ميرسد:
______________________________
(1)- همين كتاب ص 101- 102
ص: 175
سلسله چشتيه اجمير و سلسله سهرورديّه ملتان.
سلسله چشتيه اجمير پيروان خواجه معين الدين محمّد بن حسن سجزي چشتي هستند. وي در سيستان زاده شد و در خراسان نزد شيخ عثمان هاروني كه نسب تعليمش به خواجه ابو احمد ابدال چشتي (م 355) مقدّم سلسله چشتيه ميكشيده و خود در نزد مشايخ سلسله چشتيه تربيت شده بود، تعليم يافت و بعد از مدّتي سير در بلاد ببلخ و غزنين و لاهور و اجمير رفت و در عهد قطب الدين ايبك و شمس الدين التتمش در هندوستان سرگرم گردآوردن مريدان بود تا بسال 633 فرمان يافت. پير او يعني شيخ عثمان هاروني هم كه از پيش حمله مغول گريخته بود در عهد شمس الدين التتمش بدهلي رفت و همانجا ساكن بود تا درگذشت.
بعد از خواجه معين الدين محمّد بن حسن سنجري پيشوايي سلسله چشتيه با خواجه قطب الدين مسعود بختيار كاكي (م 634) بود كه اصلا از ماوراء النّهر بود و در فترت مغول چندي در عراق و خراسان بسر ميبرد و از آنجا بناصر الدين قباچه و آنگاه بشمس- الدين التتمش پناه برد و بعد از معين الدين چشتي خلافت او يافت، و پس ازو شيخ فريد- الدين مسعود گنج شكر دهلوي (م 670) و بعد از او سلطان الاولياء شيخ نظام الدين محمّد بن احمد دهلوي معروف به نظام اوليا (م 725) و پس از وي شيخ نصير الدين اودهي معروف به چراغ دهلي رياست چشتيه يافتند. مشايخ معروفي از قبيل سيّد محمّد گيسودراز و شيخ اخي سراج پروانه و شيخ منتجب الدين زرزري بخش و شيخ برهان- الدين از شاگردان نظام الدين در شمار مشايخ ديگر اين سلسله بودهاند كه نظام الدين هريك را بيكي از نواحي هند مأمور كرده بود و يكي از بزرگترين مريدان نظام اولياء امير خسرو ابن امير سيف الدين دهلوي شاعر مشهورست كه شرح حال او را بموقع خواهيم آورد.
ديگر از مريدانش شيخ نجم الدين حسن بن علاء السجزي الدهلوي شاعر مشهورست.
امّا سلسله سهرورديان مولتان را شيخ بهاء الدين زكريّاي مولتاني تأسيس كرد.
اجداد او از خوارزم بمولتان رفتند و او بسال 578 در آن شهر ولادت يافت و مدّتها در
ص: 176
خراسان و ماوراء النّهر و عراق و مكّه و مدينه و بغداد بسر ميبرد و در شهر بغداد بخدمت شيخ شهاب الدين عمر سهروردي رسيد و ازو تعليم گرفت و مأمور شد تا در مولتان بساط ارشاد بگسترد. از شاگردان و تربيتشدگان معروف زكريّاي مولتاني شيخ فخر الدين ابراهيم عراقي (م 688) شاعر و عارف بزرگ است كه در اواخر عمر بخدمت صدر الدين قونيوي رسيد، و ديگر شاعر و عارف مشهور قرن هفتم و هشتم امير حسيني ركن الدين هروي مشهور به «سادات» (متوفّي بسال 718) كه مدّتي در خدمت زكريّاي مولتاني و نوادهاش ركن الدين مولتاني بسر ميبرد. از جمله آثار معروفش مثنويهاي زاد المسافرين و كنز الرموز و روح الارواح و رساله نزهة الارواح است.
بعد از شيخ زكريّاي مولتاني پسرش شيخ صدر الدين عارف مولتاني و بعد ازو ركن الدين ابو الفتح مولتاني رياست سهرورديان مولتان را بر عهده داشتند «1».
______________________________
(1)- درباره سلسلههاي تصوف و مشايخ بزرگ صوفيه اين دوره و تأليفات و آثار آنان رجوع شود به:
* طرائق الحقايق معصومعلي شاه، چاپ تهران 1318، جلد دوم از صفحه 62 ببعد.
* نفحات الانس جامي، تهران 1336، موارد مختلف از صفحه 419 ببعد.
* بحث در آثار و افكار و احوال حافظ، جلد دوم قسمت اول، تاريخ تصوف در اسلام، مرحوم دكتر غني، تهران 1322، از صفحه 496 ببعد.
* رياض العارفين، رضا قلي خان هدايت، تهران 1316 موارد مختلف.
* مناقب العارفين، شمس الدين احمد افلاكي، در دو مجلد، ج 1، آنقره 1959 و ج 2، آنقره 1961.
* تاريخ الادب في ايران، ترجمه از جلد دوم تاريخ ادبيات برون بعربي بدست دكتر ابراهيم أمين الشواربي، مصر 1954 ميلادي از صفحه 623 ببعد.
* تاريخ فرشته طبع هند ج 2 ص 710- 786. درين صحايف اطلاعات ذيقيمتي درباره مشايخ بزرگ صوفيه هند در قرن هفتم و هشتم و مسائل مختلف درباره آنها و خانقاههايشان ديده ميشود.
ص: 177
بحثي در شيوه صوفيان
چنانكه پيش ازين گفتهايم از قرن ششم ببعد و خاصه از اوايل قرن هفتم تصوّف بصورت ساده خانقاهي خود كه مبتني بود بر تعليمات عملي و مواعظ و نصايح و راهنماييهاي شيوخ و بحثهايي كه در مجالس وعظ مشايخ صورت ميگرفت، اقتصار و اكتفا نكرد بلكه هيئت علمي يافت و قابليت تدوين براي آن حاصل شد و ازين پس در شمار علوم مختلفي از قبيل حكمت و كلام تدريس شد. اين امر بدانشمنداني كه ذوق تأليف دائرة المعارف داشتند فرصت داد تا «علم تصوّف» را نيز در شمار علوم ديگر ذكر كنند و توضيحات مستوفي درباره آن بدهند.
علّامه شمس الدين محمّد بن محمود آملي، دانشمند معروف قرن هشتم هجري مقاله سيم از كتاب مشهور خود نفائس الفنون في عرائس العيون را اختصاص به «علم تصوّف و توابع آن» داده و آنرا مشتمل بر پنج فن كرده است. فن اوّل در «علم سلوك»
______________________________
* اسرار الاولياء، بدر اسحق، چاپ هند درباره فريد الدين گنجشكر و سلسله چشتيه.
* دليل العارفين، ملفوظات نظام الدين اوليا، جمع كرده قطب الدين بختيار كاكي، چاپ هند.
* وقايع شاه معين الدين چشتي، بابولال، چاپ لكنهو.
* سير الاولياء، سيد محمد مبارك العلوي الكرماني، دهلي، درباره سلسله چشتيه.
* شيخ علاء الدوله سمناني، سيد مظفر صدر، تهران 1334.
* حبيب السير، غياث الدين خواندمير، تهران ج 3، 1333 شمسي ص 337 ببعد و 356 ببعد؛ ج 4، ص 410 ببعد.
*** درباره فتوت و فتيان كه انتسابگونهيي بصوفيان دارند مخصوصا استفاده شود از كتاب الفتوة تصنيف ابو عبد اللّه محمد بن ابي المكارم معروف بابن المعمار بغدادي (م. 642) طبع مصر. و مقدمه فاضلانه آن از مرحوم مغفور دكتر مصطفي جواد؛ و نيز استفاده شود از نفايس الفنون في عرايس العيون ذيل «علم تصوف و توابع آن» فن پنجم «در علم فتوت» و همچنين كتاب «فتوتنامه» از ملا حسين واعظ كاشفي سبزواري.
ص: 178
كه عبارتست از معرفت كيفيّت قيام بحقوق عبوديت و شرايط رياضت و آداب خلوت؛ فن دوم «در علم حقيقت» كه معرفت حقايق است؛ فن سوم «در مراصد» كه عبارتست از علوم دوازدهگانه (فريضت و فضيلت، دراست و وراثت، قيام، علم حال، علم خاطر، علم ضرورت، علم سعت، علم يقين، علم غيب و لدنّي، علم موازنه)؛ فنّ چهارم در «علم حروف» كه مقصود از آن علم بر «شرف كتاب خدا و آنچه در آن مودّع است از دقايق حكميات و لطايف الهاميات»؛ فن پنجم «در علم فتوّت» و معرفت بر احوال و اصطلاحات و خصايص فتيان (- جوانمردان).
چون از قرن هفتم ببعد تصوّف ادبيات فارسي را از نظم و نثر با شدّت عجيب تسخير كرده و تحت سيطره و نفوذ قطعي خود آورده، و حتّي بر فرهنگ ايراني اسلامي بنحو خاصي سايه افگنده و آنرا بتمامي مخذول و منكوب خود ساخته و در نحوه تفكّر و حتّي در حيات انفرادي و اجتماعي ملّت ايران ريشه دوانيده و بدان رنگ مخصوص بخشيده است، بنظر ما لازمست در اينجا خلاصه درهم فشردهيي از تحقيق دقيق شمس الدين محمّد آملي را تنها براي آنكه وسيله اطّلاع مختصر و مقدّماتي از اين امر باشد نقل كنيم «1» و آنگاه بمطالعه موجزي درباره امور مختلف مربوط بصوفيان و تصوّف پردازيم:
سلوك در تصوف با معرفت كيفيت عبوديت و شرايط رياضت و آداب و خلوت شروع ميشود. توجه سالك باداي وظيفه بندگي آنگاه آغاز مييابد كه قدم در مرحله توحيد ايماني بگذارد يعني دل را از هرگونه تعلقي بپردازد و از كينه و عناد در آن اثري نگذارد و خود را از بند رسمها و عادتهاي نادرست و رأيها و اعتقادهاي تباه برهاند و ديده بصيرت به مشاهده نور جمال ازلي بگشايد و بعلم يقين بداند و ببيند و گواهي دهد كه هيچ چيز شايسته عبادت نيست مگر وجود ازلي و سرمدي و ثابت و بيدگرگوني كه همه صفتهاي كمالي از دانش و نيرومندي و اراده او را جمع است، وهم و انديشه بدو دست نمييابد و حس و قياس را بپيشگاه او راه نيست. هرچه هست آفريده او، و فرشتگان و پيامبران برگزيده او، و محمد
______________________________
(1)- پيداست كه آوردن همه مباحث آملي در اينجا دشوار است و اينجا مخصوصا به موضوع سلوك و شرايط و واجبات سلوك و ارشاد توجه ميشود.
ص: 179
پيغمبر فرستاده اوست بر مردم؛ با پيدايي او همه دينها باطل و همه كتابها منسوخ گشت و پيامبري بدو پايان پذيرفت. هرچه او گفت از حشرونشر و ثواب و عقاب همه درست است و خاندان و ياران او كه وارثان دانش او هستند شايسته طاعتند. بعد از ايمان قلبي مرحله ايمان بجوارح و اركان فراميرسد «1» و سلوك آغاز ميشود. در سلوك نبايد بهيچروي پنهان و آشكار از پيروي قانون اسلام و شريعت منحرف گرديد و چونوچرا در ميان آورد، و بايد كه از حضرت حق بهيچ چيز مشغول نبود- پيوسته با وضو و طهارت بود- خلوت گزيد- از هر شغلي فراغت جست- جز ذكر خداوند دهان از هر سخني بست- از هر پوشيدني و خوردني كه در آن شبهه باشد دوري گزيد- در نوشيدن و خوردن ميانهروي كرد و تا بتوان روزهدار بود- ترك خواب كرد و ببيداري انس گرفت تا تن ضعيف شود و پردها از پيش چشم دل برخيزد- بايد كه همواره با حضور دل در ذكر خدا بود چنانكه بهمگي وجود خود مشغول و مستغرق در حق گرديد- نفي همه خواطر نمود. و نيز از لوازم سلوك است ربط قلب بشيخ كه رفيق راه سالك است- تتبع مقامات يعني پيشرفت در مرتبههاي زوالناپذيري كه سالك بدان ميرسد «2»- تلقي احوال يعني دريافتن و اردات غيبي كه گاهگاه بدل سالك فرود آيد و در آمدوشد باشد «3»- دوري گزيدن از توهم تقرب و تمكين در حضرت حق.
«سالك بايد آدابي را بكار بندد: مثلا از خداوند بامر و نهي چيزي نخواهد- نفس خود را در ظهور آثار نعمت الهي مخفي سازد «4»- اگر بر سري از اسرار ربوبيت واقف شود آنرا
______________________________
(1)- از اينجا تعلق شديد و تسليم بيشرط تصوف اسلامي در برابر دين اسلام آشكار ميشود و علت پيروي صوفيه از همه سنتها و فرمانهاي ديني بيآنكه چونوچرايي در آن باشد يا اگر تعليلي باشد، تعليل ذوقي تأييدي است، معلوم ميگردد و هركس بخواهد مباني اعتقادهاي صوفيان ايران اسلامي را از دايره شرع بيرون برد و درباره بعضي از كارهاي آنان دست بتأويلها و توجيههاي ادعايي بزند دچار اشتباه شده است.
(2)- المقام وقوف العبد بين يدي اللّه تعالي
(3)- الحال نازلة تنزل بالقلب و لا تدوم. پس هر مقامي در آغاز كار «حال» است كه در نهايت «مقام» ميشود و بدين جهت احوال مشايخ در مقامات و احوال مختلف است.
(4)- يعني خود را غافل نداند چنانكه پيغامبر گفت: زويت لي الارض فاريت مشارقها و مغاربها، و نگفت: فرأيت.
ص: 180
فاش نسازد چه: افشاء السر الربوبية كفر- اوقات سؤال و دعا و سكوت و سموط را رعايت كند، پيغامبر را بر همه احوال خود واقف شمرد و تصور نكند كه ميتواند منزلت او را تحصيل نمايد، و در متابعت سنت او مبالغه نمايد و همه بستگان او را از سادات و علما و مشايخ كه وارثان علم پيامبرند دوست بدارد- كمال اعتقاد را بشيخ بورزد و او را در عهد خود از باب تربيت و ارشاد و تأديب و تهذيب از همه كاملتر بشمارد و ملازم صحبت او باشد و تسليم تصرفات او گردد و بهرچه فرمايد منقاد و راضي شود و بهيچ وجه چه در ظاهر و چه در باطن بخود مجال اعتراض بر كارهاي او ندهد و در برابر وي چنان سلب اختيار از خود كند كه بياشاره او بهيچ كاري از امور ديني و دنياوي و مجاهدت و رياضت دست نزند و در كشف واقعات چه در خواب باشد و چه در بيداري بدو رجوع كند و در محضر او ادب نگاه دارد و سخن بلند نگويد و با او بگشادهرويي رفتار نكند، و هرگاه خواست با شيخ سخن گويد متوجه آن باشد كه شيخ فراغ خاطر دارد يا نه- حد مرتبه خود نگاه دارد و هر حال را از كرامات و واقعات كه شيخ پنهان نگاه ميدارد چون او بر آنها دست يافت افشا نكند و بكسي بازنگويد- اسرار خود از شيخ پوشيده ندارد و هرچه از شيخ نقل ميكند بقدر فهم مستمع كند تا موجب سلب اعتقاد قاصران از شيخ نشود.
«شيخ هم ملزم است آدابي را نسبت باعمال خود و نسبت بمريدان رعايت كند: اظهار پيشوايي نكند و خود را برتر از ديگران نشمارد و تا بر او مكشوف نشود كه مراد حق از حواله جماعت و مريدان بدو چيست در آن شروع ننمايد- پيش از تصرف در استعداد مريد مرتبه استعداد او را بسنجد و بطريقي كه مصلحت سالك است اعمال او را راهنمايي كند- طمع در مال مريد يا خادمان او نكند- كار و گفتارش با هم سازگار باشد- با ضعيفان طريق رفق و مدارا سپرد- كلامش از شوايب هوا صافي باشد- اسرار مريد را نگاه دارد- مريد را بر سر جمع رسوا نسازد و اگر از او ناشايستي ديد از آن درگذرد و بملاطفت او را بصلاح آرد و از قضاي حقوق و تلطف و مهرباني و عيادت و نگاهداشت او غافل نماند- اوقات خود را بخلوت و آميزش با مردم بخش كند- غلبه حال او را از اشتغال بوظايف ديني و عبادات بازندارد- قطع تعلقات و استفاده از حظوظ هر دو بر او آسان باشد و هر دو را از نظر دور ندارد.»
در آداب طريقت بآداب صحبت و معيشت و مسافرت و امور ديگر نيز توجه ميشود ليكن ذكر آن سخن را بدرازا ميكشاند و خواننده بايد خود بنفائس الفنون مراجعه كند.
ص: 181
«سالك بايد بتزكيه و تحليه نفس قادر شود. تزكيه اتصاف نفس است بصفت فنا كه ترك دنيا و كشتن آرزو در دل است؛ و تحليه اتصاف نفس است بصفت بقا و آن تخلق به اخلاق الهي است يعني به صدق و بذل و قناعت و تواضع و حلم و عفو و احسان و تازه رويي و شوخي (بيآنكه بسخنان بد انجامد) و الف و آميزش با خلق.
«نخستين مقام از مقامات سالك توبه است و دوم ورع و پرهيزگاري و سوم زهد يعني انصراف از امور دنيوي و چهارم فقر و پنجم صبر و ششم شكر و هفتم خوف و هشتم رجا و نهم توكل و دهم رضا.
«از حالات سالك يكي محبت است و آن ميل روح است بمشاهده جمال ذات و اين حاصل نميشود مگر آنكه دل سالك از محبت دنيا و آخرت خالي باشد؛ و همه وسايل وصول به محبوب را دوست بدارد؛ و از موانع وصول خود اگرچه فرزند باشد حذر كند؛ و اندك مراعات محبوب را بسيار داند و اطاعت بسيار خود را اندك. ديگر از حالات سالك شوق است يعني خواستاري مداوم در تمتع از معشوق و ديگر غيرت و ديگر قرب است يعني استغراق وجود سالك در عين جمع بغيبت از جميع صفات خود تا آنجا كه از صفت قرب و استغراق و غيبت خود هم غايب بود؛ و ديگر حيا و ديگر انس و هيبت؛ و ديگر قبض و بسط؛ و ديگر فنا (نهايت سير الي اللّه) و بقا (بدايت سير في اللّه)؛ و ديگر اتصال و آن بعد از فناء وجود محبت و بقاء او به محبوب صورت بندد.
«سالك كار خود را با خلوت آغاز ميكند تا در كوره خلوت نفس او بآتش رياضت گداخته شود و از آلايش طبيعت صافي گردد و با توجه بحديث نبوي كه: «من اخلص للّه اربعين صباحا ظهرت له ينابيع الحكمة من قلبه علي لسانه» اين خلوت چهل صباح است تا بهر صباحي حجابي مرتفع شود. سالك در خلوت بايد نيت كند تا از اغراض دنيوي و اخروي بركنار باشد و از سر صدق و ضراعت روي بقبله بنشيند و تا تواند بر هيئت تشهد باشد و چنان پندارد كه در حضرت عزت نشسته است و پيغامبر در آنجا حاضر است تا بقيد وقار و احترام مقيد باشد.
«گاه در خلوت و در اثناي ذكر و استغراق در آن حالتي بر سالك عارض ميشود كه از محسوسات فارغ شود. در آن وقت است كه بعضي از حقايق امور غيبي بر وي آشكار ميگردد چنانكه خوابيده را در خواب، و اين را در اصطلاح صوفيان «واقعه» گويند. واقعه ممكن است راست باشد يا دروغ، اما مكاشفه همواره راست است. شرط درستي واقعه
ص: 182
دو چيز است نخست استغراق در ذكر و غيبت از محسوسات. دوم وجود اخلاص و تجريد سر و باطن از ملاحظه اغيار.
«از جمله اموري كه صوفيان آنرا مستحسن شمردهاند يكي سماع است، و از لوازم سماع و آداب آن اخلاص نيت و اجتناب از حضور متزهدان و ارباب دنيا يا كسانيست كه بتكلف اظهار وجد و سماع كنند. بايد در مجلس سماع بسكون و وقار نشست و از حركات و اقوال زايد خودداري كرد و تا بتوان از آن مجلس حركت نكرد خاصه در حضور شيخ، و بايد كه با وجد و حال اندك مضطرب نشوند و اظهار سكر نكنند.
«مقصد اعلاي صوفي معرفت حقايق است بطريق افاضت و اشراق كه از آن بعلم حقيقت تعبير ميكنند و موضوعات آن معرفت توحيد و معرفت نفس و روح و قلب (دل) و سر و عقل و برافتادن حجابهاي روح انساني، و ظهور عوالم مختلف از ملك و ملكوت و بيان تجلي ذات و صفات و بيان وصول بحضرت حق كه نتيجه عنايت الهي و تصرف جذبات الوهيت تواند بود.
«صوفيان را اصطلاحات و تعبيرات خاصي است كه خود منجر ببحثهاي جديد ميشود و همچنين است درباره معرفت احوال حروف كه مقصود از آن «آنست كه شرف كتاب خدا و آنچه درو مودع است از دقايق حكميات و لطايف الهاميات معلوم كنند». باين سبب صوفيان براي هر حرف از حروف هجا معنايي و خواصي قائلند. مثلا درباره حرف «س» چنين گفتهاند:
«حرف س، او را حق تعالي از عالم امر آفريد و با او نه هزار و سيصد و هفتاد فرشته فروفرستاد. دندانه اول او اشارتست بحقيقت باطن قلم، و دوم بحقيقت علم، و سيم بحقيقت امر، و او حرفيست از حروف ظاهر اسم اعظم و او را ظاهريست و باطني، بظاهر او سموات قائم است و بباطن او عرش و كرسي و بدان سبب چون ب در اول افتاد در «بسم» بعد از ب آمد.» و درباره حرف «ح» چنين آوردهاند: «ح حرفيست از اسرار حيات مبثوثه در روح و او شكلي است كه حق تعالي در عالم كرسي او را بيافريد و وجود او بسر لطيفه حيات بارز شود و جهت اين معني وجود او در لوح همچو وجود او آمد در كرسي، و مرتبه او در لوح همچو مرتبه او در كرسي، مگر آنكه او در كرسي اشاره است بانبعاث روح در عوالم كه قابل حياتند و در لوح اشاره است بانبعاث علم؛ و هركس بوقت طلوع آفتاب و در وقت گرما هر اسمي را از اسماي حق كه اول او ح باشد همچو يا حي يا حكيم يا حنان يا حليم بخواند گرما
ص: 183
در او اثر نكند و آنچه ارباب احوال بر سر آتش نشينند و روند و بدان بازي ميكنند و در ايشان اثر نكند، هم بواسطه اين معني است ...
«از جمله علوم صوفيان علم فتوت است و آن عبارتست از معرفت و كيفيت ظهور نور فطرت انساني و استيلاي آن بر ظلمت نفساني تا فضايل خلايق را بتمامي ملكه شود و رذايل بكلي منتفي گردد. مظهر فتوت ابراهيم بود و بعد از او يوسف و بعد از او از پيغامبران بمحمد ص رسيد و از او بعلي عليه السلام. پس جوانمردان همه تابع علي باشند و هرچه يابند از متابعت او يابند؛ و از علي بفرزندان او و بسلمان و صفوان رسيد. فتوت بحقيقت اتصافست بصفات حميده و تخلق باخلاق پسنديده و منفعت آن آنست كه جوانمرد پيوسته شادمان و خوشدل باشد و مشفق و ناصح خلق خدا در مصالح دين و دنيا، و بمهمات ديني و دنيوي ايشان بيتكلف قيام نمايد و چنانكه خود بكسب كمالات مشغول باشد رفقا و اصحاب را بر آن دارد.
مباني و اصول فتوت هشت است: وفا، صدق، امن، سخا، تواضع، نصيحت، هدايت، توبه؛ و حاصل و نتيجه آن اتصاف بفضايل اخلاق و اجتناب از رذايل اوصاف است و تمامت فضايل در چهار چيز منحصرست: عفت و شجاعت و حكمت و عدالت بشرط استعداد. فتوت داشتن هفت صفت است: مردي، بلوغ، عقل، دين، صحت بنيه، مروت، حيا. فتيان را مراتب و درجات و همچنين اصطلاحات خاص است «1».
نقل خلاصهيي از گفتار شمس الدين محمّد آملي درباره اصول و مبادي سلوك و علوم مختلف تصوّف و فتوّت درينجا بپايان رسيده است و اينك لازم است در وضع خانقاهها و كيفيّت حال صوفيان در آنها و احوال مريد و مراد و چگونگي تعليم متصوّفه و مراحل آن و نظاير اين مسائل بنحوي كه در قرن هفتم و هشتم متداول بود (و در قرنهاي بعد هم تغييرات عمده نيافت) باختصار تمام سخن گوييم «2»:
______________________________
(1)- نقل همه مطالب مربوط بتصوف و فتوت و اصطلاحات و تعبيرات آنها چنانكه در نفايس الفنون آمده است اينجا ميسر نيست و براي اطلاع از آن رجوع شود به كتاب مذكور ج 2- ص 2- 128.
(2)- در اين مورد مخصوصا از مقاله خود بنام تاريخ تعليم و تربيت ايران از قرن هفتم تا قرن دهم كه در تمام شمارههاي سال چهارم مجله مهر (1315 شمسي) درج شده است بطريق تلخيص و اقتباس استفاده ميكنم.
ص: 184
خانقاهها
هنگامي كه مغولان بايران ميتاختند خانقاههاي ايران بيشمار بود و تقريبا در هر شهر و ناحيهيي يك يا چند از آنها ديده ميشد.
تقريبا در همه كتبي كه درباره صوفيان اين عهد خواه در ايران و خواه در هند و روم نوشته شده بنام خانقاههايي كه خاص فرقههاي متعدد صوفيه و يا منحصرا خاص شيوخي بوده است بازميخوريم. غالب اينها را رجال و معاريف عهد ميساختند و بر درويشان وقف ميكردند. رحّاله معروف «ابن بطوطه» (703- 779 هجري) ازين خانقاهها و زاويهها در ايران بسيار ديده و از آنها ضمن ذكر بسياري از بلاد ايران از حدود خوزستان تا بلاد خوارزم اسم برده است «1». اين خانقاهها گاه باسم زاويه و گاه باسم مدرسه «2» و گاه باسم رباط خوانده ميشد.
اميران و وزيران زمان و بعضي از ايلخانان همچنانكه مدارس مهمّي درين عهد تأسيس كردند بايجاد خانقاههايي نيز همّت گماشتند. از جمله اين خانقاهها يكي آنست كه غازان خان در تبريز ترتيب داد و ديگر آنكه اولجايتو در سلطانيه بنا كرد و اين خان را در همدان نيز خانقاهي بود «3» و همچنين وزير آن دو خان يعني رشيد الدين فضل اللّه در سلطانيه و پسرش غياث الدين در سرخاب تبريز خانقاهي ساختند «4».
خانقاهها چنانكه از مطالعه در احوال صوفيان بخوبي ميتوان دريافت، بچند قسمت تقسيم ميشد كه قسمت بزرگتري از آن تالاري وسيع بود خاص اعمالي از قبيل ذكر جمعي و يا سماع و يا گرد آمدن براي طعام و يا نشستن شيخ با اصحاب خود در آنجا، و اين قسمت
______________________________
(1)- رحله ابن بطوطه چاپ مصر صفحات 120، 121، 125، 126، 136، 252 و غيره از ج 1.
(2)- ايضا رحله ابن بطوطه ج 1 ص 121.
(3)- تاريخ وصاف ص 386 و حبيب السير ج 3 ص 108.
(4)- مجله مهر سال سوم شماره اول.- صفوة الصفا، ابن بزاز ص 119 و 303 و 187 و 291.
ص: 185
را «جماعتخانه» ميگفتند. قسمت ديگر زوايا و حجرههاي متعدّد بود خاص پير و سالكان و خادمان، و علاوه بر اين خانقاه را مطبخ و متوضّا و جز آن نيز بود. زاويه شيخ محل عبادت و ذكر و فكر وي بود و كسي جز خادمان كه بخدمت و پرستاري پير ميرفتند اجازت ورود بدانها نداشت. دستهيي ديگر از زوايا خاص سالكان بود كه در آن «خلوت» ميكردند و برياضت و سلوك مشغول ميشدند و هر سالكي را كه در خلوت بود زاويه خاص تعيين ميكردند.
هر شيخي در خانقاه خادمي خاص داشت مثلا خادم ابو سعيد «حسن مؤدّب» و خادم شيخ زاهد گيلاني «محمّد خليلان» و خادم شيخ صفي الدين اردبيلي «صلاح» نامي بود. اين خادمان غالبا رابط ميان سالكان و پير بودند و نيز اداره امور خانقاه و ارتباط آن با خارج در دست ايشان بود و پرستاري شيوخ و پيروان او ميكردند در حاضر كردن غذا و چيزهاي ديگر. علاوه بر خادم خاص «جماعت خادمان» مركّب از خدّام جزء براي آشپزي و يا پاكيزه داشتن خانقاه و رسيدگي بامور جزئي سالكان و امثال اينها در خانقاهها بسر ميبردند و نيز كساني مانند مؤذّنان و گويندگان و سقّا و فرّاش در هر خانقاه كار ميكردند.
عوائد خانقاهها از محل اوقاف و نذرهاي اشراف و هداياي اطراف و نظاير اينها فراهم ميآمد و ميان همه اهل خانقاه قسمت ميشد و كمتر اتّفاق ميافتاد كه شيوخي مانند نظام الدين اولياء عوائد را در خزانه خانقاه گرد آورند و بتدريج خرج كنند و معمولا غالب پيران از باب توكّل چيزي براي فردا نگاه نميداشتند «1».
______________________________
(1)- درباره اين موارد رجوع شود به اوراد الاحباب و فصوص الآداب، نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه ورق105 a . صفوة الصفا ص 28، 120، 122، 125، 126 و جز آن. مناقب افلاكي ص 777 چاپ جديد و مآخذ ديگر خاصه آنچه در شرح حال مشايخ نوشتهاند؛ و همچنين كتب ديگر صوفيه بكرات و دفعات.
ص: 186
دستههاي صوفيان
از آنچه گذشت نيك دريافته ميشود كه در خانقاه سه گروه وجود داشت: 1) پير يا مراد يا قطب كه در هر خانقاه تنها يك تن بود كه در آن سمت رياست و اولويت و پيشوايي داشت. 2) مريدان و سالكان كه خود بچند درجه تقسيم ميشدند. 3) خدّام و امينان كه بيشتر براي تبرّك و ثواب اخروي خدمت صوفيان و سالكان را بر عهده داشتند. جمله اين گروهها را صوفي ميگفتند امّا صوفيه بتقسيم كاملتري بدو دسته تقسيم ميشوند: واصلان و سالكان. سالكان نيز بدسته طالبان وصول و طالبان جنّت تقسيم ميشدند و در ميان گروه اخير دستهيي بنام فقرا وجود داشتند كه داراي مشرب وسيعي بودند و اصل تربيتي ايشان ترك تمام علائق و زخارف دنيوي بود و ازين جهت بصوفيه حقيقي بسيار نزديك بودند و غالبا در خدمت مشايخ تصوّف بسر ميبردند «1».
تربيت صوفيان
تربيت صوفيان روش عملي داشت و در آن طي مراحلي از سلوك و اعمال معيّني براي تزكيه نفس معتبر بود كه هريك با شرايط خاص و تحت نظر شيخ انجام ميپذيرفت و اگر استعدادي بكمال در سالك تشخيص داده ميشد بپوشانيدن خرقه بر او پايان مييافت. دبستانهاي علمي طريق كمال را بحث و استدلال ميدانستند و كتاب و مطالعه و مباحثه و جدال در آن زياد مؤثّر بود و بعمل توجّه نداشتند، امّا در طريق تصوّف تنها كتاب و بحث و مطالعه را كافي نميشمردند و براي رسيدن بكمال خصوصا برياضت و طيّ مراحل سلوك اهميّت فراوان مينهادند و بدين ترتيب تربيت صوفيه عملي بود و از نظر دوري ميجست. با اين همه علوم ظاهري يكباره در طريقت بيارج نبود زيرا صوفي كامل آن را ميدانستند كه پيش از دخول در مراحل سلوك خصوصا در علوم شرعي وقوف يافته باشد امّا علم ظاهر را هنگامي سودمند ميشناختند كه بصيقل
______________________________
(1)- درباره معني فقر و فقرا و شرايط كار و تربيت آنان و تشريفاتي كه در اين مسائل داشتند رجوع كنيد به فتوتنامه ملا حسين كاشفي و به مجله مهر سال چهارم، مقاله تعليم و تربيت در ايران بقلم نگارنده اين سطور.
ص: 187
عرفان جلا يافته و رساننده صاحب علم بحقيقت شده باشد و اين معني از گفتار شيخ صفي الدين اردبيلي عارف بزرگ و بلندمقام قرن هشتم بخوبي برميآيد كه گفته است:
«من نميگويم كه علم حجابست، بلكه ميگويم پندار در حجابست. اگر آبي باشد غير طهور چه بايد كردن كه طهور گردد؟ مولينا بديع الزمان (كه از شيخ در همين باب سؤال كرده بود) گفت آبي ديگر اضافت آن بايد كردن تا هر دو آب بهمديگر رسند و آن آب طهور گردد.
شيخ فرمود من نيز همين ميگويم كه چون آبي بر ظاهر زمين است و بملاقات چيزي غير طهور شد، و آبي در اندرون زمين است كه طهور است، ليكن حجاب در ميان هر دو خاكي است كه حايل است ميان هر دو، اگر خاك آن را از ميان بردارند و هر دو آب بهمديگر رسند، طهور گردد، همچنان اگر بآب علم ظاهري طهارت نفس حاصل نيايد كه در مدارس بلقمه حرام و غيرها آلوده شده باشد، بآب علم باطني ناچار باشد تطهير كردن. پس بكلنگ لا اله الا اللّه حجاب نفس از ميان ببايد برداشتن تا هر دو آب علم ظاهري و باطني بهم رسند و طهارت حاصل آيد، پس نفس در ميان حجاب باشد نه علم.» «1»
ازين مقدّمه درمييابيم كه طرز تعليم صوفيه موقوف بر مطالعه كتابها و دفاتر و درس و بحث نبود ولي بهمان نحو كه در صحايف پيشين گفتهايم در قرن هفتم و هشتم بحث علمي درباره تصوّف و مباحث آن رواج يافت و كتابهايي درين زمينه پرداخته شد و مبناي درس و مطالعه در تصوّف و عرفان قرار گرفت منتهي بايد آگاه بود كه مطالعه مجرّد اين كتابها و ساير مقالات عرفاني بهيچ روي براي منظور عرفاني كه وصول بمقام كشف و شهود است كافي شمرده نميشد بلكه اين امر در خانقاه وزير دست مشايخ با رياضت و لوازم آنكه شرح داده خواهد شد، ميسّر ميبود و حتّي غالبا معتقد بودند كه رسالات و كتب عرفاني را بايد پس از وصول بمقامات عالي مطالعه كرد تا فايدهيي از آنها حاصل شود. شيخ صدر الدين پسر شيخ صفي الدين «گفت كه در اوايل حال مطالعه رساله قشيري ميكردم و پيش مولينا جمال الدين خضر طارمي قدس اللّه سره ميخواندم، شيخ فرمود اولا كار ميبايد كردن و آن معاملات حاصل كردن، آنگاه مطالعه اين مقالات كردن تا فايده دهد و آن معامله خود را در آنجا مطالعه كند و بداند كه آن معامله اينست و اگر اولا مطالعه مقالات كنند و آن معاملات
______________________________
(1)- صفوة الصفا ص 153.
ص: 188
حاصل نكرده [باشند] فايده ندهد و از كار بازمانند همچنانكه سياه غلامي هر روز بميدان ميرفتي و نيم درم حاصل ميكردي و بدان قناعت مينمودي در وجه قوت، روزي گنجنامهيي يافت و از آن شاد شد و تا شب بمطالعه آن گنجنامه مشغول شد و از آن ميدان رفتن و نيم درم حاصل كردن بازماند و طلب گنج نيز نكرد و گرسنه مانده بود و نيم درم هر روز نيز فوت شد. پس مطالعه مجرد گنجنامه او را هيچ فايده نداشته باشد بلكه از كسب نيز باز داشته» «1».
شيخ
مربّي سالكان و رئيس اهل خانقاه را كه نظير مدرّس و مربّي طالبان علم در مدارسست، «شيخ» و «پير» يا «قطب» و «مراد» ميگويند. رسيدن بچنين مرتبه بلند بآساني ممكن نبود بلكه شرايطي دشوار داشت كه بعد از سالها رنج و مجاهدت حاصل ميتوانست گشت. شيخ كسي بود كه از يكي از مشايخ طريقت اجازه ارشاد داشته و لياقت وي براي احراز اين مقام ثابت شده و از پيري خرقه گرفته و صحت نسب خرقهاش را محقّق كرده باشد؛ از علم شريعت و طريقت و حقيقت آگاه باشد و عمل اين هرسه علم بتمام و كمال بجاي آورده؛ تمام مراحل و مقامات سلوك و كيفيّت مقامات و چگونگي منازل و مراحل اين راهها را ديده و آزموده باشد تا بتواند مشكلات كار سالكان را در هر قدم حلّ كند و آنانرا بمنزل مقصود رساند؛ از صفات بشري يكباره پاك شده و در او از هواجس نفساني هيچ نمانده و بهمانگونه كه بو الحسن خارقاني درباره ابو سعيد ابو الخير ميگفت «همه حق» شده باشد؛ هيچگاه قدمي خلاف شريعت و طريقت و حقيقت برندارد؛ در عالم صحو باشد نه در عالم سكر چه «اهل سكر مسلوب الاختيار باشند و ازيشان تربيت و ارشاد نيايد» «2»، تا رونده در راهست و بمقصد نرسيده پيري را نشايد زيرا كه او هنوز محتاج پيرست تا او را دلالت كند و بمقصد رساند.
______________________________
(1)- صفوة الصفا ص 188.
(2)- صفوة الصفا ص 166. «صحو عالم عقل است و بشريت و سكر عالم عشق. هركه در عالم صحو باشد در عالم عقل و بشريت باشد و بخود و غير و باحوال دنيا و عقبي مشغول باشد و اين عالم اختياريست»
ص: 189
اوحدي در جامجم لوازم شيخي را چنين بيان ميكند:
شيخ را علم شرع بايد و دينحكمتي كآن بود درست و متين
نفسي طَيّب و دَمي مشكيسر و مغزي منزّه از خشكي
خاطري مطمئن و چشمي سيردر مَضاي سخن جسور و دلير
كارها كرده در خلا و ملارخ نپيچيده از عذاب و بلا
بوده در حكم مرشدي ز نخستبرده فرمان اوستادي چست
فارغ از حجّت و قياس شدهدر نهان آدميشناس شده
در ولايت بمسند شاهيبرنشسته ز روي آگاهي
نه ز ردّ خسي دلش رنجهنز قبول كسي قوي پنجه
گفته جانش بصبر ايّوبيسخت را سست و زشت را خوبي
نه كسي را گرفت بر كارشنه شكن در قبول گفتارش
گشته يار از كتاب و از سنّتطالبان را بسعي بيمنّت
وقتشان بر سر زبان راندكه خدا خواهد و خدا داند
بر تو هر مشكلي كه گيرد عقدكندش كشف بر تو در دم نقد
روح در عرش و جسم در زندانچهره او گشاده لب خندان
اگرش مال كم شود شادستو گر افزون شود برش بادست
دنيي او ز بهر دين باشدخرمنش بهر خوشهچين باشد
شهر تا شهرها بپاك رويبازوي او بعقل و شرع قوي
دل او از ريا بپرهيزدنورش از نور كبريا خيزد
هرچه خواهد فلك فراخور اودمبدم حاضر آورد بَرِ او
شغل او بهجت و سرور بودكارش ارشاد يا حضور بود
از پي جمع ساز و آلت اوكرده ايزد بخود كفالت او
مظهر حق و مظهر تحقيقبر خلايق دلش رحيم و شفيق
ص: 190 ديدن و داد او مبارك فالخبر و ياد او همايون حال
روي او هيبت و وقار دهدحق او لطف و خلق بار دهد
مس ببويش ز دور زر گرددخس بيادش به از گهر گردد
هركه با او نشست شاهي شدو آنكش آمد بدست ماهي شد
گر مريد كسي شوي اي كساين طلب كن كه در جهان اين بس
اين كسان بازِ دست سلطانندوان دگرها مگس همي رانند
بچنين پير دست بايد دادكه جوان را كند ز بند آزاد «1» ملا حسين واعظ كاشفي سبزواري شرح مبسوطي در شرايط و واجبات و مستحبّات و اصل و ثبات و ميزان و ادب شيخي داده است كه مجملي از آن درينجا نقل ميشود. وي گويد:- شرائط شيخي هفت است. اول معرفت كامل يعني خود را شناخته باشد تا ازو شناخت حضرت حق حاصل گردد. دوم فراست تمام كه چون نظرش بر مريد افتد داند كه از او چه ميآيد و او را چه كاري بايد فرمود. سيم قولي بكمال كه چون مريد بعقبهيي درماند بقوت معني تواند كه او را برهاند. چهارم استغناي تمام كه حاجت خود بغير از حضرت سبحانه و تعالي رفع نكند. پنجم اخلاص بليغ كه از روي و ريا برطرف باشد و هيچكس را بواسطه مال و جاه و منصب دنيا تعظيم نكند. ششم راستي و درستي كه سخن حق از هيچكس بازنگيرد و در سخن گفتن ميل و مداهنه نكند. هفتم شفقتي بغايت تا مصالح مريد و همه مسلمانان را بر مصالح خود مقدم دارد. واجبات شيخي چهار است: اول آنكه مريد را از جميع كدورات معاصي برماند و بجميع اوامر و مستحبات مشغول سازد. دوم هرچه بمريد فرمايد بايد كه خود بجاي آورده باشد و از هرچه مريد را نهي كند خود نيز ترك آن كرده باشد. سيم آنكه خود را چون راعي داند و مريدان را چون رمه و بهيچ نوع در محافظت ايشان تقصير نكند. چهارم آنكه در مال مريد بجهت خود تصرف نكند و جهت مهمات خود نبرد. مستحبات شيخي دو است: اول باشارت پند دهد تا تواند نه بعبارت، دوم آنكه تا تواند برفق تأديب كند نه بعنف.
اصل شيخي سه است: اول متابعت سخن حق سبحانه و تعالي، دوم مراعات شريعت محمد مصطفي، سوم اعتقاد كردن بولايت علي مرتضي. ثبات شيخي بر مثال دريا بودن است،
______________________________
(1)- جامجم ص 155- 157.
ص: 191
يعني بهيچ نوع تغيير و تبديل در خود راه ندهد و همه چيز را تحمل كند. ميزان شيخي آنست كه مريد را از ظلمات كفر جلي و خفي رهاند و بسرحد نجات رساند. ادب شيخي آنست كه نظر خيانت بر هيچكس نكند و بر همه خلق مهربان باشد» (فتوتنامه سلطاني)
پيران بر چهار طبقهاند: 1) پير ارشاد يعني شيخ، و او بزرگ دستهيي از صوفيان است و پير حقيقي در اصل اوست و ديگران فرعند 2) بعد از پير ارشاد پير صحبت است كه خرقه صحبت ميدهد 3) بعد ازو پير تربيت است كه او را پدر طريقت نيز گويند 4) و بعد ازو پير تكبير.
صوفيان درباره لزوم شيخ و وجوب انتساب بوي مبالغه ميكردند زيرا مدار طريقت را بر او ميدانستند و ميگفتند «الشيخ في قومه كالنّبيّ في امّته». گفتار مشايخ درينباره بسيارست و از آنجمله سخن اوحدي را درينجا نقل ميكنيم كه گفته است:
قايدي بايد اندرين مستيكه بداند بلندي از پستي
نبود نيك نزد بيدارانراه بييار و كار بيياران
سودجويي ره زيان بگذاركار خود را بكاردان بگذار
هم دليلي بدست بايد كرددر پناهش نشست بايد كرد
سر ز فرمان او نپيچيدنكام خود در مراد او ديدن
چشم بر قول او نهادن و گوشخواستن حاجت و شدن خاموش
شرّ شيطان هميشه در كارستدفع او بيرفيق دشوارست
هركه او را نگاهباني نيستبيگزندي و بيزياني نيست
عقباتي درشت در راهندكه ز آفاتشان كم آگاهند
كار بيمرشدي بسر نرودراه ازين ورطها بدر نرود
بيولايت تصرّف اندر دلنتوان كردن از ولي مگسل و حتّي كساني كه پيش از دخول در خدمت شيخ ببعضي مراتب و احوال رسيده بودند در جستجوي شيخي كامل برميآمدند. وقتي كسي بخدمت شيخ ميپيوست شيخ بدقّت در
ص: 192
احوال او تفرّس ميكرد و اگر در او استعدادي مييافت بتربيتش همّت ميگماشت و اگر استعداد او را از مقام خود فراتر ميديد او را بشيخي كاملتر راهبري ميكرد و گاه هم تربيت او را بر عهده شاگردان مستعد خود مينهاد و اين امر در خانقاهها عموميّت داشت.
اگرچه در لزوم ارشاد سالك زير دست شيخي كامل ترديد جايز نبود، با اينحال گاه ممكن بود كه از پيران رفته و از مددهاي روحاني آنان تربيت يافت. مثلا بو الحسن خارقاني مدّعي بود كه از بايزيد تربيت روحاني گرفته و بهاء الدين نقشبندي دعوي داشت كه از خواجه عبد الخالق غجدواني در غيب تربيت يافته است «1».
بر رويهم بايد دانست كه مشيخت در نظر صوفيان يك نوع مأموريت الهي بود نه امري عادي كه از همه كس ساخته باشد. باخرزي شيخ را واصلي ميداند كه «او را بازميفرستند بجهت تكميل ديگران عن اذن الهي و بصيرة تامة و هذا مرشد الحقيقي و الداعي الي سواء السبيل. و مراد از شيخ اينچنين كس است كه بالهام الهي بتربيت مريدان و ارشاد ايشان مشغول گردد» «2». نشان چنين كسي «آنست كه بخواطر عارف باشد يعني خاطر نفسي و شيطاني و ملكي و رباني را بداند و تميز داند كردن و بآن اصلي كه خواطر ازو منبعث ميشود عارف باشد و حركات ظاهر او را بداند و علل و امراضي كه نفس را از صحت وصول بعين الحقيقة صارف و مانع ميآيد بآن عالم و عارف باشد و داروهايي كه اين امراض نفس را زايل ميكند بداند و اعيان اين ادويه [را] شناسا باشد يعني كه برأي العين آن را ديده باشد و خود استعمال كرده نه آنكه شنيده باشد و ياد گرفته ...، همچنين نيز شيخ ميبايد كه صاحب ذوق باشد و راه ديده ... و شيخ را ميبايد قوه دين انبيا باشد و تدبير اطبا و سياست ملوك، و بزمان استعمال ادويه و مزاج مريد هم عارف باشد و بعوايق و علايق خارجي كه مشوش حال مريد است هم عارف باشد» «3».
______________________________
(1)- نفحات الانس چاپ هند ص 275 و 345.
(2)- اوراد الاحباب و فصوص الآداب نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه ورق103 a .
(3)- ايضا ورق103 b .
ص: 193
باخرزي در دنبال اين سخنان شرايطي را كه شيخ بايد هنگام تعليم در نظر داشته باشد ذكر ميكند و درباره آنها بتفصيل سخن ميگويد. موجز سخن او آنست كه چون شيخ مريد را تحت تعليم قرار داد نبايد او را اجازت هيچ كاري دهد و بايد ويرا بر آن دارد كه هيچيك از احوال خويش را از شيخ پنهان نكند؛ نخست او را در ارادت و طلب بيازمايد و آنگاه در طريقت بسختي و شدّت اندازد؛ آنچه ميگويد بقدر عقول شنوندگان باشد و اگر مريد را در احتجاج و استعمال عقل ثابتقدم بيند او را از خانقاه براند تا بقيّه اصحاب را بفساد نيارد و نيز اگر مريد را بسخن خود بياعتقاد بيابد او را بخانقاه راه ندهد.
«شيخ را بايد كه سه مجلس باشد: يكي مجلس عام و دوم مجلس اصحاب و سيم مجلس خاص با هر مريدي علي الانفراد. اما در مجلس عام واجب آنست كه هيچ مريد سالك را نگذارد كه آنجا حاضر شود و اگر حضور مريدان را روا دارد در حق ايشان بد كرده باشد؛ و شرط اين مجلس آنست كه سخن از نتايج معاملات كه آن احوال و كرامات است و محافظت آداب شريعت كه رجال اللّه كردهاند و احترام ايشان مر احكام دين را، از اين باب گويد. و اما در مجلس اصحاب شرط آنست كه از نتايج اذكار و خلوات و فوايد رياضات سخن گويد و اين معاني را در ميان آورد تا شوقي در وقت مريدان سالك پيدا آيد و اما در مجلس خاص با هر مريدي از اصحاب شرط آنست كه آن مريد را زجر و بازخواست كند و سرزنش كند و حالي كه مريد را از سلوك روي نموده باشد با او بگويد و نقص آنرا بيان كند، دونهمتي مريد را و نقصان كار او را بگويد و حال و كار او را تحسين و مدح نكند تا نبايد كه مريد در فتنه افتد و از كار بازماند» «1». شيخ نبايد بقوّه حضور خود اعتماد كند و از خلوت داشتن با خداي غافل بماند و بهمين ترتيب از توكّل و تجريد و ترك دنيا. شيخ نبايد در شبانه روز بيش از يك مجلس با مريدان بنشيند و بايد او را زاويه خاص باشد كه هيچكس در آن راه نيابد مگر خادم خاص او.
______________________________
(1)- اوراد الاحباب و فصوص الآداب ورق104 b و105 a .
ص: 194
سالك
كسي را كه براي سلوك و طيّ طريق بخانقاه ميرفت و ربقه طاعت شيخ را بر گردن مينهاد مريد و سالك ميگفتند. مريدان بر دو دسته بودند: مريدان اصحاب خلوت و مريداني كه اصحاب خلوت نبودند. مريدان اصحاب خلوت سالكان طريقتاند و شيخ در تربيت آنان شرايطي را ميبايست رعايت كند و آنان نيز خود وظايف خاصي داشتند. اين دسته تا پايان كار سلوك نميبايست زاويه و خانقاه و شيخ خود را رها كنند و با شيخان و مريدان شيخان ديگر سخن گويند يا با آنان بنشينند.
امّا مريدان ديگر كه اصحاب خلوت نبودند چنين شرايط سنگيني در كارشان نبود و معمولا جز در مجلس شيخ بخانقاه نميرفتند و مابقي اوقات را در ميان خلق بسر ميبردند و بفرمان شيخ بر جفا و ايذاي خلق و جور اصحاب صبر ميكردند و آنرا نوعي از رياضت نفس ميشمردند «1».
وظايف مريد چنين بود كه ميبايست نفس و روح خود را تسليم شيخ كند و هرگز با او مخالفت نورزد و در اعتقاد باو راسخ و صادق باشد و طعام و شراب را تصفيه كند يعني از حلالترين وجهي ساخته گرداند و ردّ مظالم كند و ياري موافق طلب دارد تا او را درين كار مدد باشد، و نفس را بشناسد و برياضتهاي بسيار او را ادب كند و وادارد تا از آنچه دوست دارد بري شود و بهرچه خلاف هواي او و در دين پسنديده است عادت كند و از شهوات دور شود و تحمّل رنجها و دشواريها بر او آسان گردد؛ و جهد كند تا خواب را ببيداري و سيري را بگرسنگي و رفاهيّت را بسختي مبدّل سازد تا از جمله توبهكاراني باشد كه به محبّت خداي مخصوص گشتهاند؛ همچنين مريد ميبايست نسبت بشيخ رعايت كمال ادب كند و با او گستاخ نباشد و احوال او را با كس بازنگويد و اسرار خانقاه و حتّي احوال خود را نيز پوشيده دارد؛ و دايم ملازم استاد باشد و در حضور و غياب بر اشارت پير رود و با شيخ خود چونوچرا نكند و اگر زلّتي ازو صادر شود تسليم حكم شيخ باشد؛ و از قيد مالوجاه بيرون آيد؛ دايم سر در پيش انداخته باشد و در فكر و ذكر و
______________________________
(1)- اوراد الاحباب ورق107 a .
ص: 195
اشتغال بحق بسر برد «1».
پذيرفتن سالك بخانقاه، بعد از آزمودن او، با توبه آغاز ميشد. درين هنگام شيخ آيه توبه بر او ميخواند و مريد ميگفت توبه كردم و از جميع مناهي و ملاهي و هرچه مخالف سخن حضرت حق و پيامبر اوست بازگشتم.
مريد اين توبه را نميبايست بشكند وگرنه بنفرين شيخ و نفرت سالكان گرفتار ميشد. هركه توبه ميكرد و در صف درويشان ميآمد جامه اهل تصوّف ميپوشيد و كلاه اهل فقر بر سر مينهاد. اوحدي در باب توبه و منافع و لوازم آن در جامجم چنين آورده است:
شستن جان و تن ز ظلمت عارنتوان جز بآب استغفار
دست وقتي بتوبه داني بردكه ز اوصاف بد تواني مرد
تا دلت را ز غير او رنگيستپيش راهت ز شرك خرسنگي است
دست دادي كه توبه كردم زوددست دادي و دل نداده چه سود
توبه كآن تن كند نمازي نيستكار بيدل مكن كه بازي نيست
توبه چون باشد از خللها دوراز محبّت بدل درآيد نور
توبه اوّل مقام اين راهستآخرينش محبّت شاهست
توبه را با سلوك اين هنجارهمچو پرهيزدان و داروي كار
رخ چو در توبه آوري ز گناهتوشه از درد ساز و گريه و آه
بازگرد از در هوي و هوسبطريقي كه ننگري از پس
نه كه چون توبه از گناه كنيباد پندار در كلاه كني
بر نهي ميزر و كلوته بسردل پي سيم و چشم در پي زر
______________________________
(1)- درباره آداب مريدان كه نقل همه آنها در اينجا ممكن نيست- رجوع شود به- اوراد الاحباب از ورق107 b تا113 a ؛ و بفتوتنامه سلطاني از ملا حسين واعظ كاشفي؛ و به نفائس الفنون، باب «علم تصوف».
ص: 196 از سر اينهات تا بدر نروددر منه پاي تات سر نرود
دست پيمان بده باين مرداندست دادي مباش سرگردان
در مياور بعهد ايشان دستكآنكه اين عهد را شكست شكست
خود نبايد بكوي توبه گذشتآنكه يك روز بازخواهد گشت
توبه آنرا بده كه دل داردورنه فردا ترا خجل دارد
مستان از مريد بيدل دستكه قلم دور شد ز بيدل و مست «1»
رياضت و مجاهدت
بعد از توبه و بيعت و درآمدن در صف اهل طريقت سالك شروع برياضت و مجاهدت ميكرد. مقصود از رياضت و مجاهدت صافي كردن دل از زنگ هواجس و آماده ساختن آن براي درك حقايق است، و براي رياضت راههاي گوناگونست. معمولا سالك از هنگام ورود در طريق سلوك آنچه را كه مقوّي نفس امّاره و محرّك شهوات حيواني باشد ترك ميگفت و مثلا حيواني بهيچ روي نميخورد، تسليم و رضا را از لوازم كار خود ميكرد، عادت بسختي را پيشه و شعار خود ميساخت، جامه پشمين ميپوشيد و تن را بمحنت و سختي ميانداخت، دايم در ذكر و فكر باربعين (چلّه، چهلّه) مينشست، عبادت بيش از حدّ معمول ميكرد، روزه زيادتر از اندازه طاقت مردم عادي ميگرفت، وقت فراغت را با اوراد و اذكار ميگذرانيد. اين دوره رياضت گاه بسيار طولاني بود و چون شيخ بصافي شدن آيينه دل سالك يقين حاصل ميكرد، آنگاه او را از رياضت بازميداشت و بعد از آن تنها براي آنكه نفس همچنان در صلاح بماند خلوت و رياضت بطريق عادي ادامه مييافت. بهرحال تعيين مدّت رياضت و كيفيّت آن، با توجّه باستعداد سالك، با شيخ بود و او مريد را موظّف ميداشت كه در زاويه خاص خود خلوت كند و جز باجازت شيخ آنرا ترك نگويد و معمولا براي هركس در دوره رياضت دست كم يك چهلّه واجب بود و كساني را كه بسن پيري رسيده بودند رياضت نميفرمودند و معتقد بودند كه نفس ايشان قوي شده و قوّه دفع نفس
______________________________
(1)- جامجم ص 157- 160 بانتخاب.
ص: 197
از ميان رفته است «1».
در رياضت احوالي بر مريد عارض ميشد از قبيل واقعه، حال، قبض، بسط، تواجد، وجد، وجود، صحو، سكر، ذوق، شرب، تجلّي، محاضره، مكاشفه، مشاهده، معاينه، تلوين و تمكين. درباره اين احوال مختلف خلاصه كلمات شيخ صفي الدين اردبيلي چنين است:
«واقعه آنست كه سالك در سعي و اكتساب در منازل خود بين النوم و اليقظة غرائب اشكال و الوان بيند و در آن باب تعقل كند و چون آنرا بعالم صورت آرد آنرا واقعه گويند، اما عقل را در حال دخالتي نيست و ازينروي حال اكتسابي نميباشد و چون ورود حال باشد عقل را مدخلي نتواند بود و صاحب حال دائم در ترقي و تلوين است، ولي چون انواع انوار متجليات در صاحب حال تأثير كرد و او را بپختگي رسانيد و يك رنگ و يك جهت گردانيد آنگاه از تلوين و ترقي از حالي بحالي ديگر ميرسد و در احوال متمكن ميشود و اين را تمكين گويند. قبض گرفتن دل است و بسط مقابل آن و اين دو حالت در طول سلوك در نتيجه خوف و رجا نسبت بذات الهي حاصل شود، و قبض و بسط تصرف الهي است در دل سالك، اما دلي كه هنوز تصفيه آن تمام نشده باشد. پس قبض و بسط تنها بر اثر تصوف الهي حاصل شود نه بر اثر تصرف نفساني و ازينجاست كه صاحب قبض و بسط را در سلوك مقامي عالي است و سالك را در سلوك اين هر دو بايد تا قطع منازل تواند كرد. تواجد مبتدي راست و وجد متوسط را و وجود منتهي را. اهل تواجد را اقشعراري است چون كساني را كه تازه از بستر بيماري برخاسته باشند؛ چه اگر چند او را دل از مرض بيرون آمده اما صحت و قوت تمام نيافته است؛ و از اين جهت است كه لرزش و اقشعرار و حالت او در سماع و «وقت» اندكي بتكلف نزديك است و خود را بقهر و اختيار برانگيزاند، و اما وجد كسي راست كه مسلوب الاختيار باشد و دل او از مرض بصحت آمده و حركت او در وجد و در سماع بيخودانه است و حتي گاهگاه بي- خبري او از جسم بجايي ميرسد كه اگر عضوي از وي برند از آنش آگهي نباشد تا آنكه بحال طبيعي برگردد و از اينجاست كه صاحبان وجد را در حال سماع حركات عجيب دست ميدهد؛ اما صاحب وجود كسي است كه از اين حالت بتمكين و اختيار بازگشته است و همه حركات و
______________________________
(1)- صفوة الصفا ص 55.
ص: 198
افعال او در دست اوست. شرح صحو و سكر پيش از اين آمده است «1». ذوق و شرب از نتايج تجلي و كشف است و تجلي يا نوري است و يا صوري، اگر نوري باشد از ظهور او ادراك معاني و ادراك معارف حاصل آيد و چون شخص از آن بازآيد ذوقي و سروري در او باشد، و تجلي صوري ظهور شاهد معاني و كشف و مشاهده آنست و برؤيت آن لذت چشيدن وصال حاصل آيد و از ديدن وصال آن شرب لازم شود و اين شرب يا شراب طهور است كه عوام مؤمنان و صوفيان راست و يا شراب عشق است كه خواص عباد راست و يا شراب معرفت است كه خاص الخاص عباد راست. بشرب شراب اولي تمناي وصال و بدومي ترك ماسوي و وصول و بسومي ترك همه لذات و معرفت حقيقت حق حاصل آيد و شرب هركس بقدر حوصله اوست.
تجلي كشف غطا و پوشش حق تعالي است كه بر بنده طاري شود و تجلي بانواع است مانند تجلي نوري و صوري كه گذشت و تجلي لطفي و تجلي قهري و جلالي. تجلي قهري و جلالي چون بر بنده عارض شود فنا و محو بشريت و رسوم جسمانيت بر او لازم آيد. تجلي لطفي و جمالي شخص را ازو ميستاند اما دارنده و پروراننده ميسازد. محاضره حضور دل است يعني انقطاع سالك از پراكندگي كه موجب انقطاع از حق است، و اين مقدمه مكاشفه است و مكاشفه كشف اشياء و اسرار آنست بر سالك و بر مقام عاليتر مكاشفه كشف انوار تجليات و كشف صفات الهي است. مشاهده ديدن حقيقت حق است بايقان و صاحب مشاهده را در شهود حق هيچ داعيه و شايبه شكي نيست و مشاهده نيز برحسب قرب وصال و بعد صاحب مشاهده متفاوت است و آيينه دل هركس كه صافيتر باشد بيشتر معكاس انوار حقيقت ميشود. اما معاينه بالاتر از مشاهده است، چه مشاهده جلوه شاهد است بلباسهاي گوناگون و همين تغييرات گاه باعث حيرت ميشود ولي معاينه ديدن شاهد است از نزديك؛ ليكن معاينه كلي هيچگاه حاصل نيايد» «2».
در سير احوال و درجات مذكور، براي احتراز از القاآت شيطاني، بر مريد بود كه يكايك آنها را بر شيخ عرضه كند. شيخ نيز بدقّت در آنها نظر ميكرد و مريد را از حقيقت حال او آگاه ميساخت. اگر از هواجس نفساني بود مريد ناچار بمبالغه در
______________________________
(1)- رجوع شود بحاشيه صفحه 188.
(2)- اقتباس و تلخيص از صفوة الصفا، كلمات شيخ صفي الدين ص 162- 189.
ص: 199
رياضت و خاموش كردن نفس ميپرداخت و اگر جز اين بود با اميدواري بادامه رياضت تا حدّي كه لازم ميدانست مبادرت ميجست و يا خود از رياضت بامر شيخ دست ميكشيد.
سالك در اوّلين مراتب سلوك خود يعني در حال سير از خلق بحق به لگدكوب ساختن هواها و آرزوها و قواي جسماني و تسليم بعقل حاجت داشت. از اسباب تخريب بدن انواع رياضتها و سياحتها و عبادتها بود. اوّلين شكستي كه بر نفس وارد ميشد با دخول سالك در سلوك و مقبول افتادن در نظر شيخ و توبه كردن بدست او و تلقين گرفتن از وي بود؛ و سالك ازين پس اندكاندك بمدد شيخ ميتوانست بر نفس خود غلبه كند تا آنكه يكباره بر آن مسلّط گردد و چون سالك درين مرحله با خطرهاي فراوان مواجه ميشود شيخ ميبايست از مقامات خود نزول كند و همراه او شود و با وي بمناسبت حال او سخن گويد و او را بخطاهاي خود واقف سازد.
چون اين سفر بآخر رسيد سفر دوم يعني سير از حق و خلق بحق و سپس از حق بحق شروع ميشود. سالك درين مرحله تمام نيروهاي نفساني را در خود ميكشد و از آن هيچ بر جاي نميگذارد تا آنجا كه آيينه ضمير صافي شود و خانه دل چنان آبادان گردد كه صاحب خانه را در آن ياراي ورود باشد. اين سفر را منازل فراوان است و عدّه آن بستگي دارد بتجلّي ذات واجب باسماء خود بر سالك. نيز در همين سفر است كه تجلّيات گوناگون بصور مختلف بر سالك دست ميدهد و چندان مداومت مييابد كه سالك جز او همهچيز حتّي خود را فراموش ميكند. پس ازين مرحله وجود واجب باسم واحد بر او و بر ماسواي او تجلّي ميكند و مراتب و تعيّنات از نظر سالك يكباره محو ميگردد.
در سفر سوم (بحق در حق) از سالك عيني و اثري بر جاي نميماند و بيكباره در ذات حق محو و فاني ميشود و در سفر چهارم (بحق در خلق) كه آخرين مقامات سالكانست بقاء در فنا حاصل ميشود و جمال وحدت در مظاهر كثرات مشهود ميگردد و انانيت جز براي ذات واجب بر جاي نميماند و سالك همه چيز را از خدا ميبيند «1».
______________________________
(1)- طرائق الحقايق، ج 1، ص 76- 77.
ص: 200
در ضمن رياضت علاوه بر مشقّات و امساكهاي جسماني و نفساني دو امر اهميّت فراوان داشت: يكي ذكر و ديگري فكر. مراد از ذكر بياد داشتن خداوند در همه احوال و فراموش كردن ماسواي اوست (الذكر نسيان ماسواه)، و بذكر جليّ و ذكر خفيّ تقسيم ميشود. تلقين ذكر بوسيله شيخ انجام ميگرفت و معمولا با تلقين «لا اله الّا اللّه» شروع ميشد و معتقد بودند كه «همه ذكري قطع و رفع حجاب نكند الّا بتلقين صاحب دل» «1» و معمولا مشايخ براي مريدان خود اذكار و اوراد و ادعيهيي معلوم ميكردند كه در همه احوال و بعد از نمازها ميبايست خوانده شود و تمام قسمت اوّل از كتاب اوراد الاحباب و فصوص الآداب ابو المفاخر باخرزي مقصور بر ذكر اوراد و ادعيه و آداب آنهاست.
امّا مراد از فكر سير از مقيّد بمطلق و از باطل بحق و ديدن كلّ مطلق در جزء مقيّد است و سالك متفكّر مرتبة بعد مرتبة بجايي ميرسد كه اصل وجود عام است و درينحال خواهد ديد كه اين عالم محسوس «او» و همه چيز مظهري از وجود «او» است.
سماع
در غالب خانقاهها بفرمان شيخ، براي صوفيان مجلس قول و غزل تعبيه ميشد كه آنرا «مجلس سماع» ميخواندند. درين هنگام قوّالان را بخانقاه ميآوردند تا غزلها و ترانهاي جانبخش بخوانند و گاه صوفيان نيز با آنان يار ميشدند و اندكاندك كارشان بپايكوبي و چرخ زدن و نعره بيخودانه كشيدن و چاك زدن گريبان و امثال اين اعمال ميكشيد. بنظر صوفيان سماع بر اثر لطافتي كه در ذوق مستمع ايجاد ميكند اشتياقي در او پديد ميآورد و ويرا از عالم خاكي ميربايد و از تنگناي خاك ببالا ميبرد و اگر ركود و كدورتي در دلوجان سالك پديد آمده باشد آنرا از دلوجان او ميزدايد و او را در كار خود گرم ميسازد. مشايخ بزرگ در فايده سماع سخنان بسيار دارند از آنجمله:
«ذو النون مصري را از سماع سؤال كردند گفت وارديست از حق كه قلوب بندگان را بسوي حق برانگيزاند و ازعاج كند. هركس كه سماع را بحق شنود محقق شود و هركس بنفس اصغا كند زنديق شود» «2» سري سقطي ميگفت: «قلوب اهل محبت در وقت
______________________________
(1)- صفوة الصفا ص 193.
(2)- اوراد الاحباب ورق141 b
ص: 201
سماع در طرب آيد و قلوب توبهكاران در خوف بحركت آيد و آتش قلوب مشتاقان در زبانه زدن آيد. مثل سماع همچو باران است كه چون بر زمين طيب رسد زمين سبز و خرم گردد، سماع نيز چون بدلهاي پاكيزه صافيه زاكيه رسد فوايدي كه در وي مكنون و مستور باشد بظهور آيد» «1».
ابو المفاخر باخرزي نواده سيف الدين باخرزي درباره سماع چنين نوشته است:
«خاصيت سماع آنست كه هر چيزي كه در آن وجود منطوي باشد از خوف و رجا و سرور و حزن و شوق و محبت آنرا گاهي در صورت طرب و گاهي در صورت گريه از دل بيرون آورد و ظاهر كند؛ و گفتهاند كه هر عضوي را در سماع حظي است و به هر نوعي در مرد تصرف كند، گاهي بگرياند و گاهي بفرياد آورد و گاهي در دست زدن آرد و گاهي در رقص آرد و گاهي بيهوشي آرد؛ و اهل سماع سه قوماند يكي قوم بخدا استماع كنند و يكي قوم بدل و يكي قوم بنفس؛ و مشايخ قدس اللّه ارواحهم فرمودهاند كه لايق و شايسته سماع كسي است كه حظوظ نفس او فاني شده باشد و حقوق باقي مانده و آتش بشريت او به تمام فرومرده؛ و گفتهاند كه سماع را نشايد الا كسي كه دل او زنده باشد و نفس او مرده؛ و گفتهاند كه سماع آتشزنهيي است از سلطان حق و آتش او در نيفتد الا كسي را كه دل او به محبت و نفس او در مجاهده سوخته باشد ...؛ و سماع بر سه وجهست: حلال است و حرام و شبهه؛ كه هركه بمشاهده شهوت و هواي نفس استماع كند حرام باشد و هر كه بر صفتي كه شرعا مباح باشد از مرد يا از زن مغنيه استماع كند و معاني آن را بمعقول خود ادراك كند اين سماع شبهه باشد كه من وجه لهو درو داخل است كه بمعقول استماع ميكند، اما بسيار كس از سلف صحابه و تابعين چنين استماع كردهاند؛ و هركه سماع را بدل شنود بمشاهده معاني كه او را بخداي دليل گردد و طريق جليل باو نمايد اين سماع حلال و مباح است» «2».
اين سخن اخير يادآور قول مولانا جلال الدين محمّد بلخي است كه: «روزي فرمود آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما ميشنويم. منكري گفت: ما نيز همان آواز ميشنويم، چونست كه چنان گرم نميشنويم كه مولانا؟ خدمت مولوي فرمود: كلا و حاشا
______________________________
(1)- اوراد الاحباب و فصوص الآداب ورق141 b -142 b .
(2)- اوراد الاحباب و فصوص الآداب ورق141 b -142 b .
ص: 202
كه آنچه ما شنويم آواز باز شدن آن درست و آنچه وي ميشنود آواز فراز شدن!» «1».
صوفيان سماع را در خانقاه يا در هرجا كه ممكن بود داير مينمودند و حتّي كساني بودند كه آنانرا بسماع دعوت ميكردند و يا كساني بودند كه وسايل سماع را براي صوفيان فراهم ميآوردند. مثلا ابو المفاخر باخرزي نوشته است كه «امام المتّقين ابو طالب مكّي رضي اللّه عنه در قوت القلوب آورده است كه ... من كه ابو طالبام مروان قاضي را دريافتم. او را كنيزكان بودند مغنيه كه بجهت اهل تصوّف را آماده داشته بود، بهروقت اهل تصوّف را جمع كردي و سماع دادي» و باز گويد: «عطّار را رحمة اللّه عليه دو جاريه مغنيه بودند كه اخوان صفاي او را سماع دادندي» «2».
شعرهايي كه قوّالان ميخواندند معمولا غزلها يا ترانههاي مشوّق محرّكي بود كه غالبا لحن عاشقانه داشت ليكن صوفيان خود آنها را تعبير و توجيه خاص ميكردند بنحوي كه با مقاصد آنان سازگار افتد و استماع آنها را در معني اصلي و در باب معشوقگان زميني گناه ميشمردند. البتّه اشعار فراواني هم از شاعران و صوفيان زهدپيشه كه درباره وجود واجب و در شوق او ساخته بودند، هنگام سماع خوانده ميشد و استماع اينگونه اشعار را با غنا طبعا بهتر و بيشتر ميپسنديدند.
ابو المفاخر يحيي باخرزي اشعاري را كه مغنيان ميخواندند بر دو قسم كرد:
«قسم اول آنست كه در او تشبيه و تشبيب و صفت زنان است و ذكر عشق و مغازله ايشان و هوا و شوق و شهوت و لعب ايشان. هركه چنين اشعار را به همان معني كه شاعر گفته است و بهمان وجه كه خواسته است استماع كند آن سماع حرام باشد و اين نوع اشعار و رجز را بلغت عرب اغاني خوانند. و قسم دوم ابيات و اشعاري باشد كه در وي ذكر خداي تعالي باشد و معانيي كه بر صفات او دليل گردد و قلوب را باو مشوق كند و وجد مؤمن صادق را برانگيزاند و آيينه مشاهده عارفان را روشن گرداند و طرقات آخرت را باز ياد تو دهد و باحوال صادقان ترا عارف گرداند، هركه چنين اشعار را با چنين معاني باغنا استماع
______________________________
(1)- نفحات الانس، هند، ص 416.
(2)- اوراد الاحباب ورق144 a .
ص: 203
كند و او از اهل اين احوال باشد آنگاه او را از سماع نصيب باشد و برو حلال شود ... هر كلامي كه ياد خداي باشد و از خداي باشد آن كلام راه خداي باشد» «1».
امّا درباره شنيدن اين قولها و ترانها همه مشايخ يكسان نبودند. بعضي آشكارا بشنيدن سماع مبادرت ميكردند و از آن ابا و امتناعي نداشتند، بعضي در سرّ ميشنيدند نه آشكارا و با مريدان، و بعضي مطلقا با اين امر موافق نبودند. مثلا نقشبنديان منسوب به بهاء الدين نقشبند (م 791) سماع نداشتند «2».
سماع مريدان نيز شرطي داشت و صوفيان معتقد بودند كه مريد مبتدي براي اين كار صالح نيست و سماع عارف صاحب تمكين را سزاوارست «3».
مغنيان و قوّالان در آغاز كار و چنانكه در اسرار التّوحيد بتكرار ميبينيم از بيرون خانقاه بخانقاهها ميآمدند و قول و غزل ميخواندند و ساز و سرود براه ميانداختند ليكن اندكاندك از شرايط اساسي مغني خانقاهي آن شده بود كه «هم از درويشان و هم از اهل سماع باشد، بيگانه روا نباشد و از نفس او هيچ گشاد و نور نيايد» «4» و حتّي بعضي از مشايخ مانند سيف الدين باخرزي هنگام سماع جز اشعار مشايخ طريقت و سالكان راه خداي را نميشنيدند و اجازت نميدادند كه مغني اشعار عاشقانه برگويد؛ و ادب مغنّي آن بود كه در انتخاب اشعار رعايت اين معاني را بكند و ابيات مشايخ بزرگ و سالكان راه حق را فراگيرد تا شايسته محفل صوفيان گردد. بهرحال درباره سماع مشايخ عقايد موافق و مخالف داشتند و در قرن هفتم و هشتم غالبا در خانقاهها سماع وجود داشت و بر اثبات سماع دلايل فراوان ايراد ميكردند و از مشايخ بزرگ درينباره نقلها مينمودند و نيز براي سماع و مغنّي و شنوندگان و احوالي كه بر آنان دست ميداد از قبيل تواجد و وجد و رقص و حالهايي كه
______________________________
(1)- اوراد الاحباب ورق144 b و145 a .
(2)- نفحات الانس، هند، ص 346.
(3)- اوراد الاحباب ورق146 a .
(4)- اوراد الاحباب ورق145 b
ص: 204
در گرمي و شوق سماعكنندگان ميرفت مانند افگندن خرقه و دريدن جامه و امثال آنها؛ و نيز در باب حلال بودن سماع و همچنين در باب الفاظي كه قوّالان در سماع بكار ميبردند (مانند شراب، خرابات، خرابات مغان، مصطبه، مغان، مغبچه، ترسا، ترسابچه، بت، بتپرست، دير، كنشت و جز اينها) بحثها و توصيفها و تفسيرها و شرطها و قرارهايي ميان صوفيان بود كه ذكر همه آنها نيازمند كتابي خاص است، كه يقينا دلانگيز و روحبخش هم خواهد بود، ليكن از بدبختي ما را فرصت بحث مستوفي درينباره نيست و بهتر آنست كه بكتابهاي صوفيان درينباب مراجعه شود علي الخصوص بكتاب پرارزش اوراد الاحباب و فصوص الآداب كه شرح همه اين احوال از ورق131 b تا169 a آن كتاب (نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشكاه) آمده و قسمتي ازين كتاب را آقاي ايرج افشار بطبع رسانيده است.
و همچنين درباره شيوه تربيت صوفيان و اعمال مختلفي كه ميبايست بعد از اربعينيّه (محل چلّهنشستن) تا زيارت مقابر اولياء انجام دهند، و كيفيّت ذكرها و ادعيه و اورادي كه داشتند و خرقهيي كه ميپوشيدند احكام و شرايط خاص بوده است كه آوردن همه آنها درينجا سخن را بدرازا ميكشاند و خواننده ميتواند بمقالهيي كه در مجله مهر (سال چهارم) تحت عنوان «تاريخ تعليم و تربيت در ايران از قرن هفتم تا قرن دهم هجري» نوشته و مبحث مفصّلي از آنرا بصوفيان و كيفيت تربيت آنان اختصاص دادهام، مراجعه كند و نيز بكتابهاي متعدّدي بنگرد كه درباره صوفيه يا مباني اعتقادات آنان نوشته شده و ببرخي از آنها كه مربوط بدوره مورد مطالعه ما بود در ذيل صحايف همين كتاب اشاره كردهام.
ص: 205