.اشعار ديني
از جمله انواع ديگر شعر فارسي در قرن هفتم و هشتم اشعار ديني است كه سرودن آنها در ميان شاعران مسلمان و غيرمسلمان هر دو متداول بود. در بين سرايندگان مسلمان اين موضوع بيشتر مقصور بذكر مناقب اهلبيت و يا مراثي آنانست كه هم از آغاز اين دوره شروع بشيوع و رواج كرد.
اين نكته را بايد بدانيم كه در قرن هفتم و هشتم همچنانكه پيش ازين گفتهايم «1» احترام وافي نسبت بهمه ائمه اثني عشر در ميان علما و نويسندگان و شاعران سنّي مذهب خيلي بيشتر از دورههاي پيشين، و حتي در بعض موارد بوضع بيسابقهيي، معمول شد و اين خود يكي از نتايج انقراض خلافت عباسي و غيررسمي شدن دين اسلام طي چندين سال در ايران و ضعف شديد اسلام و مسلمين علي الخصوص اهل سنّت و پيشرفتهاي سياسي و اجتماعي شيعه است كه درين گيرودار هم از زمان پادشاهي هلاگو براي خود در تكاپوي قدرت و سيادت بودند. نتيجه آنست كه عدهيي از شاعران اين عهد اعم از آنكه سني باشند يا شيعه گاه داراي مراثيي براي اهلبيت هستند مانند سيف الدين محمّد فرغاني كه چنانكه در احوال او خواهيم ديد سنّي حنفي بود ولي در ديوان او قصيده مؤثريست درباره واقعه كربلا و دعوت خلق بندبه و گريه و عزاداري «كشته كربلا» و «فرزند رسول» و «گوهر مرتضي»، و او مدّعيست كه گريه درين ماتم مايه «نزول غيث رحمت» و زدودن غبار «كدورت» از دلهاست «2». بهرحال از شاعراني كه در ذكر مناقب پيامبر و خاندان او و يا در رثاء آنان اشعاري سروده باشند درين دوره امامي هروي، فخر الدين عراقي، سيف الدّين فرغاني، سلمان ساوجي، خواجوي كرماني، سعيد هروي، ابن- نصوح، حسن متكلّم، حسن كاشي، معين جويني و عده زيادي ديگر را ذكر ميكنيم كه در ضمن آثار آنان قصائدي در ذكر مناقب يا مراثي اهلبيت ديده ميشود و حتي
______________________________
(1)- رجوع شود به همين مجلد ص 143- 146
(2)- ديوان سيف فرغاني، چاپ دانشگاه تهران بتصحيح نگارنده اين اوراق ج 1 ص 176- 177
ص: 337
بعضي از آنان مانند حسن كاشي تنها بمدح و منقبت پيغمبر و خاندانش زبان ميگشايند و پيداست كه در قرن نهم و دهم بتدريج بر شماره اينگونه اشعار افزوده ميشود و چنانكه خواهيم ديد نظم منظومههاي طولاني هم بوسيله شاعران شيعي مذهب آغاز ميگردد.
در قرن هفتم شاهد نهضتي از شاعران زرتشتي نيز هستيم كه بنظم مثنويهايي درباره مسائل ديني خود توجّه كردهاند و عجب آنست كه در قرون مقدّم ازينگونه آثار بدست نميآوريم مگر آنچه تا اواخر قرن نهم ميلادي بخطّ و زبان پهلوي نوشته شده بود، و يا آنچه در قرن چهارم هجري از دقيقي درباره ظهور زردشت و پذيرفته شدن دين او و جنگهايي كه بر سر آيين بهي ميان ايرانيان و تورانيان رخ داده بود در دست داريم «1».
شايد يكي از علل مهم اين امر يعني فقدان آثار ديني زرتشتيان از قرن پنجم تا قرن هفتم هجري مواجه بودن «بهدينان» با تعصّب شديدي باشد كه گريبانگير مسلمانان در آن دو قرن بود چنانكه همين وضع هم از پايان قرن هفتم ببعد بر اثر تجديد قدرت اسلام در ايران از سر گرفته شد. در قرن هفتم چند منظومه از زرتشتيان در دست داريم كه قديمترين آنها «زراتشتنامه» است. درباره اين منظومه كه از جمله قديمترين منظومهاي حماسي ديني بزبان فارسي است پيش ازين سخن گفته و يادآور شدهايم كه چنانكه از قديم باز ميگويند انتساب آن بزرتشت بهرام پژدوي كرماني شاعر نيمه دوم قرن هفتم هجري درست نيست. منشاء اين اشتباه ابيات الحاقي زرتشت بهرام پژدو است كه وي بر نسخهيي كه در سال 676 هجري براي خود استنساخ كرده بود، افزود و ما درين باب در شرح حال «كيكاوس رازي» سخن خواهيم گفت. از پدر زرتشت بهرام پژدو يعني بهرام پژدوي بيژن آبادي كرماني منظومهيي باقي مانده است ببحر هزج مسدّس مقصور يا محذوف كه هم آنرا «بهاريات بهرام پژدو» نوشتهاند و آن چنانكه در شرح حال زرتشت بهرام خواهيم ديد بسال 626 يزدگردي (- 654 هجري) اتمام پذيرفت. علّت تسميه اين منظومه به «بهاريات» آنست كه در آن بعد از وصف بهار به لذّات زندگاني همراه با
______________________________
(1)- مقصود هزار بيتي است كه فردوسي از نظم دقيقي در شاهنامه خود آورد.
ص: 338
پارسايي اشاره ميشود. پسر بهرام يعني زرتشت منظومه مشهوري دارد بنام «ارداويراف- نامه» كه درباره سير اردايويراف از مقدسين زرتشتي است بياري سروش در عوالم معني. از اين بهرام پژدو منظومه ديگري كه آنهم مبتني بر روايات مزديسنان است باقي مانده بنام «قصه چنگرنگهاجه داناي هندي با زرتشت» كه ذكر آن هنگام مطالعه در احوال زرتشت بهرام خواهد آمد.
اشعار مصنوع
چنانكه ميدانيم در اواخر قرن ششم توجّه بساختن اشعار مصنوع و مخصوصا قصائدي همراه با صنايع شيوع يافت و بعضي از شاعران علاوه بر توجّه بايراد صنايع خاصّه انواع تشبيهات و استعارات و مجازها و ايهامها و التزامات دشوار و امثال اينها شروع بساختن قصائدي نمودند كه مشتمل بر صنعتهاي گوناگون علي الخصوص صنايع لفظي باشد. از آنجمله جمال الدّين محمّد بن ابي بكر قوامي مطرّزي معاصر قزل ارسلان عثمان بن شمس الدّين ايلدگز (581- 587 هجري) قصيده رائيّه در يكصد بيت متضمّن هشتاد و سه صنعت از صنايع بديعي بنام «بدايع الاسحار في صنايع الاشعار» ساخته بود بدين مطلع:
اي فلك را هواي قدر تو ياروي ملك را ثناي صدر تو كار كه بعدها محمود بن عمر نجاتي نيشابوري از ادباي معروف نيمه اول قرن هشتم هجري شرحي بر آن نوشت «1».
اندكي بعد، در اوايل قرن هفتم شاعري ديگر يعني سيّد قوام الدين ذو الفقار شيرواني پاي از قوامي مطرّزي فراتر نهاد و قصيدهيي ساخت بدين مطلع:
چمن شد از گل صد برگ تازه دلبرواربهار يافت بهاري ز باد در گلزار مشتمل بر توشيحات و دواير كه از هر بيت چند مصراع و ابيات ملوّن در بحور مختلف بيرون ميآيد، و ناقدان بعد ازو مدّعي شدند كه پيش از سيّد ذو الفقار ساختن قصائد مصنوع بر شيوه او متداول نبود و حال آنكه چنين تصنّعات را پيش ازو حتّي در اوايل
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين مجلد ص 297
ص: 339
قرن ششم هجري هم در آثار برخي از شاعران فارسي زبان ملاحظه ميكنيم و از آنجمله است در اشعار رشيدي سمرقندي كه شمس قيس قصيده زيرين او را:
اي كف راد تو در جود به از ابر بهارخلق را با كف تو ابر بهاري بچه كار بعنوان نمونه صنعت توشيح ذكر كرده است كه از آن يك رباعي و يك قطعه پنج بيتي و دو بيت ديگر ببحور و اوزان جديد ميتوان استخراج كرد. بنابراين كار قوامي مطرّزي و سيد ذو الفقار هيچيك در تاريخ ادب فارسي تازه نبود بلكه اين هر دو شاعر در صنعت از شعراي سلف چندان پيشتر افتادند كه هم آثارشان احتياج بشرح پيدا كرد و هم نامشان در صدر نام متصنّعان قرار گرفت، اما كار بهمينجا ختم نشد زيرا چندي بعد از آنان سلمان ساوجي شاعر معروف قرن هشتم توسن طبع را در ميدان تصنّع بيش ازينها جولان داد و وي كه ميخواست از سيد ذو الفقار پيروي كند سعي كرد صنايع جديد ديگري كه او نينديشيده بود در قصيده مصنوع خود بگنجاند. قصيده سلمان در مدح خواجه غياث الدين بن خواجه رشيد الدين فضل اللّه وزير سروده شده بود، بمطلع ذيل:
صفاي صفوت رويت بريخت آب بهارهواي جنّت كويت ببيخت مشك تتار و البته او در قصايد ديگر خود نيز همواره بايراد صنايع توجه داشت، خواه كم و خواه بسيار. ولي درين قصيده نزديك يكصد و بيست صنعت گنجانيد و آنرا موشّح بچند قطعه مصنوع نمود و بدايع گوناگون در آن بكار برد، و ما درين باب در شرح احوال آن شاعر سخن خواهيم گفت.
پيداست كه اشعار مصنوع درين عهد منحصر بهمين مثالها نيست چنانكه از ميان شاعران اين دوره عدهيي بساختن اشعار مصنوع اشتهار داشتهاند و از آنان منتخباتي در جنگها و مجموعههاي اشعار ذكر شده است و از آنجملهاند سراجي سگزي، بدر جاجرمي، فريد احول، سعيد هروي؛ و عده ديگري كه نام و نمونهاي اشعار آنان مخصوصا در مونس الاحرار بتكرار آمده است و حاجت بذكر همه آنان نيست و اين روش در قرون بعد نيز تا مدتي با قوّت تمام ادامه يافت.
ص: 340
مادّه تاريخ
از قرن هفتم ببعد موضوع تازهيي در ادب فارسي شيوع يافت كه پيش ازين اگر هم در ادب فارسي بوده باشد ناچار رنگ و شكل ديگري داشت؛ و آن ذكر تاريخهايي است در قطعات كوتاه براي وقايع گوناگون اعم از جلوس يا فوت و قتل پادشاهي؛ و يا مرگ و قتل امير و وزيري؛ و يا روز و ماه و سال وفات حكيمي و شاعري و امثال اينها. معمولا شعري كه از اين راه پديد آيد قطعهيي كوتاهست كه شاعر در آن، و قطعا در يكي دو بيت اخير آن، تاريخ مورد حاجت را ذكر ميكند و ابيات پيش از ذكر تاريخ را در حقيقت براي تمهيد مقدّمه ميآورد.
گاه اين قطعات بسيار كوتاه و در دو بيت است و گاه هم، كه بندرت اتفاق ميافتد، شاعر در يك بيت مصراعي را بمنزله مقدمه و مصراع ديگر را براي ذكر تاريخ بكار ميبرد. معمولا مقدّمه قطعاتي كه براي بيان تاريخ بكار ميرود صرف معرّفي و بيان وجوه اهميت يا وجهي از وجوه اهميّت كسي ميشود كه تاريخ براي واقعه منسوب بدو ذكر گرديده است.
اصطلاحا تاريخگويي را بدين نحو در شعر «مادّه تاريخسازي» مينامند و ساختن مادّه تاريخ در قرون متأخر ادب فارسي هنري بود از هنرها كه شاعر نميبايست فاقد آن باشد.
در قرن هفتم و هشتم هجري عدهيي از شاعران فارسي زبان بساختن قطعاتي كه در بيان تواريخ مهم باشد توجّه كردهاند و بهمين سبب مادّه تاريخهايي كه از قرن هفتم و هشتم باقي مانده كم نيست منتهي بايد در نظر داشت كه «مادّه تاريخسازي» درين عهد هنوز بصورت كامل شده و تمامي كه در دورههاي بعد ميبينيم نيست و عادة كوتاهتر از آنها نيز هست. آنچه از ماده تاريخهاي اين عهد باقي مانده بدو دسته تقسيم ميشود:
اول: دستهيي كه در آنها بذكر تاريخ صريح يعني اعداد اكتفا شده و بعبارت ديگر همچنانكه مورخي تاريخي را با ذكر روز و ماه و سال آورد شاعر نيز آنرا بهمين نسق، گاه با تفصيل روز و ماه و سال آورده و گاه محل واقعه را نيز بر آن افزوده و گاهي فقط
ص: 341
بذكر سال اكتفا نموده است. اينگونه ماده تاريخها از نوع ديگر قديمتر و معقولتر و ساختن آنها نيز آسانتر و تعداد آنها بنسبت با نوع ديگر بيشترست و بهمين سبب ذكر همه آنها درينجا نه ميسّر است و نه لازم، و فقط بآوردن چند نمونه از آنها اكتفا ميشود:
در تاريخ وفات خواجه نصير الدين طوسي گفتهاند:
نصير ملّت و دين پادشاه كشور فضليگانهيي كه چو او مادر زمانه نزاد
بسال ششصد و هفتاد و دو بذي الحجّةبروز هيجدهم درگذشت در بغداد «1» و ابن يمين فريومدي درباره تاريخ وفات سلطان ابو سعيد بهادر خان چنين گفت:
چون گذشت از سال هجرت هفتصد با سي و ششاز ربيع آخرين هم سيزده بگذشته بود
در قراباغ از سر سلطان عالم بو سعيددست تقدير الهي افسر شاهي ربود «2» و در قتل امير يساول حاكم خراسان در زمان ابو سعيد بهادر خان اين قطعه سروده شد:
از هفصد و هفده دهم ماه محرّمسال و مه و تاريخ نه نقصان نه زيادت
شد مير يساول سحري پيش اجل بازبنهاد سر آنجا كه قضا بود و ارادت
چرخ فلك آنرا كه برافراخت برانداختاينست مر او را صفت و سيرت و عادت و امثال اينها؛ و البته در صحائف آينده نيز گاهي ازينگونه قطعات بمناسبت نقل خواهد شد.
دوم: دستهيي كه آنها را باختصاص «مادّه تاريخ» ميگوئيم، قطعاتي هستند كه ذكر روزها و ماهها و سالها در آنها با حساب ابجدي آمده است و درين حساب حروف عربي بنظم ابجدي (نه ابتثي) از «يك» تا «هزار» شماره دارند و آوردن هريك از آنها بمنزله ايراد يك عدد است. مثلا «ادب مرد» از راست بچپ مساويست با: 1+ 4+ 2+ 40+ 200+ 4، و جمع آن (251) است. عادة شاعر در قطعه خود بعد از ذكر
______________________________
(1)- حبيب السير ج 3 ص 106
(2)- ديوان ابن يمين چاپ تهران 1318، ص 57
ص: 342
مقدّمات براي بيان تاريخي كه مقصود اوست كلمه يا جملهيي از حروف مذكور ترتيب ميدهد و آنرا بيشتر در پايان گفتار خود ميآورد، و يا گاه بذكر حرفي از حروف، اگر كافي باشد، اكتفا ميكند. در اينجا براي نمونه بعضي از ماده تاريخها را كه در همين دوره ساخته شده ميآوريم و پيداست كه بعد ازين نيز بمناسبت نمونهايي ديگر مذكور خواهد افتاد:
قطعه ذيل در ذكر تاريخ فوت عطا ملك جويني است:
علاء دولت و دين آن وزيريكه حاكم بود اندر ملك بغداد
چو مخفي گشت زير پرده خاكخفا از سال تاريخش خبر داد «1».
و «خفا» مساويست با 681 (سنه احدي و ثمانين و ستّمائه)؛ و قطعه زيرين درباره تاريخ قتل سلطان احمد تكودارست:
سپهر عدل تكودار مشتري ديداركه بود سرور خانان خطّه ايران
ز دستبرد قضا پشت او شكست و ليكنمود سال شكستن ظهور از لب خان «2» و «لب خان» مساويست با 683 (سنه ثلث و ثمانين و ستمائة). و اين قطعه را اديب عبد اللّه وصّاف الحضرة در قتل خواجه شمس الدين صاحبديوان سرود:
خورشيد ملك صاحب ديوان شرق و غربآن كش زمانه چاكر و گردون مريد شد
در سال خ چو جيم بفا گشت متّصلز آن پس كه دور مدّت عمرش مديد شد
وقت نماز ديگر اندر حد اهَرروز دوشنبه چهارم شعبان شهيد شد «3» و «خ» (600)+ «ج» (3)+ «ف» (80) مساويست با 683 (سنه ثلث و ثمانين و ستّمائة) ...
از فوائد مهمّ اين مادّه تاريخها ثبت و حفظ دقيق تاريخها بوده و بهمين سبب از
______________________________
(1)- حبيب السير ج 3 ص 121
(2)- ايضا ص 124
(3)- تاريخ وصاف چاپ تهران ص 141- 142
ص: 343
آنها در كتب تاريخ و تذكره و ادب در قرنهاي اخير بسيار استفاده شده است.
بدبيني
از مطالبي كه در شعر اين دوره قابل تأمل و مطالعه است اشتمال آنست بر بدبيني و ناخشنودي از اوضاع روزگار و ناپايداري جهان و حكايت از فقر و ناكامي و پريشانحالي و گله از جور و ظلم و عدوان و نكبت ادب و دانش و خذلان اديبان و عالمان و شاعران و شكايت از كساد بازار شعر و هنر و اظهار عدم رضايت از تسلّط بيهنران و بدان و تأسّف بر انخذال هنرمندان و نيكان و امثال اين مطالب كه غالبا گويندگان را براي تشفّي قلبهاي دردناك خود و خوانندگان خود بدعوت خلق بترك دنيا و ناديده گرفتن آن، و ذكري از گذران بودن همه خوشيها و دردها و ظالميها و مظلوميها و كامها و ناكاميها و نظاير اين افكار و اقوال ميكشاند. اينها مطالب و مضمونهايي از اشعار فارسي است كه خصوصا از قرن ششم هجري، بعلل و جهاتي كه در جاي خود مذكور افتاده است، رواج يافت و در قرن هفتم و هشتم بصورت حكايت از روزگار تيرهيي درآمد كه پيش ازين بشناسانيدن آن تا آنجا كه امكان داشت همّت گماشتهايم.
وضع سخت و دشواري كه با حمله مغول و تاتار آغاز شده و با جور و ظلم خانان و عمّال دوره آنان و با خونريزيها و بيثباتي اوضاع در دوره فترت بعد از ايلخانان ادامه يافته بود، و زندگاني بيثبات و مقرون بوحشت و اضطرابي كه مردم پريشانحال آن روزگار داشتهاند، جز همين افكار تاريك و بغير از يأس و نوميدي و بياعتنائي بجهان بياعتبار ثمري نميداد و چنان دنياي آشفته بيسامان ناپايدار بياعتباري واقعا شايسته دلبستگي نبود.
ص: 344
بهره سوم شاعران پارسيگوي در دو قرن هفتم و هشتم
اشاره
شاعران پارسيگوي اين عهد نسبة بسيارند. عدّهيي از آنان بازماندگان دوراني هستند كه هنوز حمله مغول بر ايران، يا بر نواحي ولايات و محيطهاي تربيت آن شاعران، صورت نگرفته بود؛ و يا از كساني كه اگرچه در دوره مغول ميزيستهاند ولي محيط تربيت و زندگاني آنان دور از آسيب مغول قرار داشت؛ دسته سوم در عهد مغول و در دوره غلبه آن ملعونان در گوشه و كنار ايران تربيت شده و در دستگاه امارتهاي كوچك و يا در خدمت بعضي از خاندانهاي بزرگ رياست و وزارت و صدور و اشراف ايالات و ولايات مختلف اين عهد زندگاني كرده، و يا در خانقاههاي متصوّفه زيردست مشايخ بزرگ ايران و خارج از ايران تربيت شدهاند؛ و آخرين دسته كساني هستند كه در فترت بين حكومت ايلخانان و حمله امير تيمور در خدمت ملوك الطّوائف ايران و نواحي مجاور اين كشور بسر ميبردند و در زمره همين گروهند تمام شاعران بزرگي كه در مراكز مهمّي از آسياي صغير يا از هندوستان گرد آمده و تحت رعايت شاهان و بزرگان آن نواحي از گزند وحشيان آسياي مركزي در امان مانده و بايجاد آثار بديعي كه ميشناسيم توفيق يافته بودند.
شاعراني كه باين دستههاي مختلف بستگي دارند همه معروف نيستند زيرا اوضاعي كه بعد از قرن هفتم و هشتم در ايران جاري بود فرصت پرداختن بدانان را باديبان و عالمان انگشتشمار دورانهاي بعد نميداد. ولي از غالب آنان ديوانهايي بدست مانده
ص: 345
و تقريبا از همگي آثاري در سفينهها و جنگها باقيست و بهمين سبب بر جوينده محقّق است كه همه آنان را تا آنجا كه وسايل كار اجازت ميدهد بشناسد و معرّفي كند و اگر ملاحظه ميكنيد كه شماره شاعراني كه درين مجلّد ذكري از آنان ميرود از حدّ معتاد درميگذرد، بهمين دليل است كه گفتهام و اكتفا بذكر چند شاعر معدود چنانكه رسم مؤلّفان بوده، درين محلّ درست نيست.
و اينك آغاز ميكنيم بذكر هريك از آن شاعران و معرّفي نمونهايي از آثارشان:
ص: 346
1- ركن دعويدار «1»
ملك الشّعرا مولانا قاضي امام ركن الدين محمّد بن سعد بن هبة اللّه دعويدار قمي متخلّص به «دعوي» از افاضل شاعران ذو اللّسانين در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري و از معاصران اثير الدّين اوماني و كمال الدّين اسمعيل اصفهانيست.
وي بسبب دانش وافر و خطّ خوش و مهارت در فتوي «2» و اشتغال بقضا در ميان اقران شهرت داشت و چنانكه در مقدمه ديوانش ثبت شده «فضلي وافر حاصل كرده و خطّي بغايت خوب نوشته و بر نظم و نثر عربي و فارسي قدرتي تمام داشته ... و با منصب قضا
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* تذكره آتشكده آذر بتصحيح و تحشيه آقاي دكتر سادات ناصري ص 1250- 1252
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 236
* مخزن الغرائب نسخه عكسي نگارنده از روي نسخه بودليان
* مرقوم پنجم كتاب سلم السموات ص 43 و 256
* فهرست كتب خطي كتابخانه آستان قدس رضوي، جلد هفتم (2) تأليف آقاي احمد گلچين معاني ص 813
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي، ص 172
* مونس الاحرار في دقايق الاشعار، باهتمام مير صالح طبيبي صفحه: لت، 301، 307 تاريخ ادبيات در ايران ج3بخش1 346 1 - ركن دعويدار ..... ص : 346
* تذكره خلاصة الاشعار تقي الدين كاشاني نسخه خطي
* تذكره عرفات العاشقين نسخه خطي
* فهرست نسخ فارسي كتابخانه ملي پاريس، بلوشه، ج 3 ص 485
* ديوان كمال الدين اسمعيل (مقدمه و متن آن) بتصحيح آقاي دكتر حسين بحر العلومي، تهران 1348 شمسي.
(2)- درينباره گويد در قصيدهيي كه بكمال الدين اسمعيل فرستاده بود:
گرچه امروز در اسلام كسي نيست چو منكه گشايد گره تنگ زپاي اشكال ...
ص: 347
مفتي بوده ...» و صفت خطّ رايع او چنانكه در پايان اين مقال خواهيم آورد، در قصيدهيي كه كمال الدين اسمعيل بدو فرستاده آمده است.
بدايت حال ركن الدين دعويدار در زادگاهش قم گذشت و او گويا ضمن تصدّي مقام شرعي خود در همان شهر بشاعري و ستايشگري بزرگان زمان قيام نموده و بمدح حكّام و صدور خاصه سلسله سادات قم و از آن ميان بستايش سيّد اجلّ امير يحيي الدين مرتضي قمي سرگرم شده و از آن خاندان جليل نيكوييها ديده بود و سپس چند گاهي حسام الدّوله اردشير بن حسن (567- 602) آخرين پادشاه مقتدر باوندي را مدح ميگفت و بعد از زوال خاندان باوندي مدتي از عمر خويش را بمدح آخرين اتابك آذربايجان يعني مظفر الدين اوزبك، كه در سال 622 بدست سلطان جلال الدين منكبرني برافتاد، گذراند.
آذر درباره قاضي ركن الدين دعويدار گفته است كه: «اصلش از دار المؤمنين مزبور (يعني قم) است، سلسله نسبش بسه پشت بدعويدار قمي ميرسد. بانواع فضايل آراسته و با كمال فضل خوب مينوشته و در مراتب نظم و نثر عربي و فارسي ماهر بوده و در عهد سلاطين اتابكيه قصايد در مدح ايشان گفته و نظر بقابليّت، منصب قضاي قم و نوشتن فتوي باو مقرّر بوده، آخر در تبريز وفات يافت» و چنانكه گفتيم گويا بعد از ترك مدّاحي آل باوند بتبريز رفته و در آنجا ساكن شده و وفات يافته بود و تاريخ مرگ او را نبايد چندان ديرتر از اوايل عهد مغولان پنداشت.
ميان ركن الدين دعويدار و كمال الدين اسمعيل رابطه ادبي وجود داشت و نوشتهاند كه ركن الدين با اثير الدين اوماني شاعر معاصر خود نيز مكاتبه و مشاعره ميكرد. ركن- الدين قصيدهيي لاميّه در سي و شش بيت در مدح كمال الدين سروده و بدو فرستاده بود «1» و
______________________________
(1)- بدين مطلع:
گر دگر بار قبولت بود اي باد شمالپيش سلطان سخن خسرو اقليم مقال آقاي دكتر بحر العلومي تمام اين قصيده را در مقدمه ديوان كمال الدين اسمعيل نقل كرده است
ص: 348
كمال قصيدهيي بر همان وزن و قافيت در پاسخ و ستايش وي خاصّه خطّ و شعر او ساخته و در آن گفته است:
شاد باش اي بسخن قدوه ارباب هنركه حرامست بجز بر قَلَمت سِحْرِ حلال
گر تو «دعوي داري» شعر تو معنيدارستدعويِ فضلِ ترا معني يارست و همال
در نگارستان ديدي شكرستان مضمرخطّ و معنيِّ ترا ديدم هم ز آن منوال ...
منزل روح از آنست سَوادِ خَطِ توكه سَوادِ خَطِ تو از شب قدرست مثال
قلمت ميكند احياي شب قدر از آنهمه كاميش بدادست خداي متعال
گاه بر يك قدم استاده بود چون اوتادگاه در سجده همي گريد همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ينابيعِ حِكَماز زبان گهر افشان تو هنگام مقال ...
ديوان قاضي ركن الدين را از سه چهار هزار تا ده هزار بيت نوشتهاند ولي آنچه از منتخب ديوان فارسي و عربي او در ذيل شماره 4955 ضمن نسخ خطّي كتابخانه آستان قدس رضوي مشهد موجودست بسه هزار و پانصد بيت بالغ ميشود و علاوه بر اين اشعاري ازو در تذكرهها و مجموعههاي اشعار خاصه در مونس الاحرار مندرج و از آنها استادي و قدرت او در سرودن قصايد بشيوه استادان پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم عراق آشكارست و اينك ابياتي از آنها:
دوش آنزمان كانجم همي كردند ساز انجمندست قضا اين شمع زر برداشت ز اين سيمين لگن
اين لعبتان خوشلقا، در جلوه با زيب و بهاهمچون ببستان از صبا روي عروسان چمن
من فارغ از هر نيك و بد حيران شده در كار خوددر وقت صبحي با خرد راندم ز هر جنسي سخن
كاي نايب روح الامين وي خوش حريف بهنشيننالانم و اندوهگين درياب آخر كار من
از دست گردون خستهام يكلحظه خوش ننشستهامكاو ميكند سرگشتهام پيوسته همچون خويشتن
هرگز نبخشايد مرا در غم بفرسايد مراهر دم بيفزايد مرا اندوه جان و رنج تن
بر بيهنر دارد نظر زيرا كه كم دارد هنرهر روز با تيغ و سپر آرد بمن برتاختن
ميدارم از جورش فغان ميخواهم از مكرش امانكم در مضيق امتحان هر روز دارد ممتحن
دارم شكايت زو بسي كور است ميل هر خسيليكن چه غم دارد كسي كش چون تو باشد رايزن
ص: 349 بنماي راه روشنم ترتيب ده يك مسكنمتا رخت بيرون افگنم زين محنت آباد حزن
اندر جواب آمد خرد گفت اين سخن كي درخوردبر چون تويي اين بگذرد با اين همه ذهن و فطن
آخر نه مردي عاقلي از چيست اين بيحاصليشايد كازينسان غافلي از درگه شاه زمن
خورشيد شاهان عز دين اندر خور تاج و نگينهم ملك و هم رايش متين هم خلق و هم خلقش حسن **
مه چو روي تو نباشد بجهانآراييسرو چون قدّ تو نَبْوَد بچمنپيرايي
راستي را بسر چارسوي حسن و جمالدلبرانند و ليكن نه بدين زيبايي
و اين عجب نيست كه هم بر سر كوي غم عشقعاشقانند وليكس نه بدين رسوايي
چون قبا بندي و برقع بگشايي ز دو رخسرو و گل توبه كنند از كَشي و رعنايي
پايه برتر كشم از چرخ و كنم جان قربانگر تو بيتركش و قِربان ز درم بازآيي
فرّخ آن زلف چو عنبر كه ز اقبال بيافتاينكه بر سنبل خطّ تو كند لالايي
حلقه گوش ترا حلقه بگوشم كه وراهست با زلف و رخت زَهره پهلوسايي
عارضت بود، درآمد خط و خوشتر كردشوه چه خوبست و خوش آن عارض و آن طغرايي
خط مشكين تو درهم شده با شيرين لبهمچو عطّار نمايد ببرِ حلوايي
زلف پرچين تو خَيْلِ خردم يغما كردو اين خطا نيست بنزديك بت يغمايي
دهن تنگ ترا هست بخروار شكرميل خوبيش نگر و آن همه شكّر خايي
عاشقان را رخ خوب تو چو گنجيست روانليك زلف تو بدو ميكند اژدرهايي
طرفهتر اين همه خون ريختن نرگس تستبا همه سستي و بيماري ناپروايي
روي روشن سوي ديوار فراق آوردمبگِل تيره چه خورشيد همياندايي
بربودي ز بتان گوي به نيكوروييهمچو از خلق جهان خواجه به نيكورايي
صاحب و صدر رَبيب الدين كز فضل و كرمعادت اوست چو خورشيد جهانآرايي **
ص: 350 اي چو ذرّه در بَرِ آن روي زيبا آفتاباز حجاب سايه زلف تو پيدا آفتاب
هر كجا بُرقَع براندازد جمال طلعتتاز جهان افغان برآيد: اي دريغا آفتاب
رحمتي كن پرده از رخ برميفگن زينهارتا نگردد بعدِ چندين سال رسوا آفتاب
گرچه نزديكي وصالت سخت دشوارست از آنكآفتاب مائي و دورست ره تا آفتاب
ننگ ميداري زنام من، مكن كاين شرط نيستذرّه را داني كه باشد نسبتي با آفتاب
سايه از من وامگير آخر نه من خاك توامسايه هرگز برگرفت از خاك جانا آفتاب
سالها شد تا ببوي لعل و ياقوت لبترنگ ميآميزد اندر سنگ خارا آفتاب
دوش بر گردون يكي بزمم نمود از ابتدابود صاحب مجلس اندر وي بعمدا آفتاب
بر نواي عشق تو ناهيد ميزد اين غزلو آنگه از بالا رَسيلي «1» كرد او را آفتاب
اي مُحاكا «2» كرده روي دلكشت با آفتابدر حجاب ابر پنهان ز آن مُحاكا آفتاب
هر كجا بايد فروغ خرمن ماهِ رختخوشهچين زيبد چو ماه از مهر آنجا آفتاب
چشم من چون آبداني گشت از عكس رختبيگمان آب آورد بر چشم بينا آفتاب
راز پنهان مرا كرد آشكارا روي تواي بسا رازا كه كردست آشكارا آفتاب
دامنم از ديده دريا بار و لب خشك از نفسمنتظر تا تابدم ز آن روي زيبا آفتاب
نور رويت از من مسكين چرا داري دريغنوركي دارد دريغ از خشك و دريا آفتاب
روي در ديوار هجر آوردهام از عاشقانزينهار اي مه بتيره گل ميندا آفتاب
خلق چون نور رخت بينند گويند اي عجباين يد بيضاست ياراي ملك يا آفتاب
شه حسام دولت و دين اردشير بن حسنكاين چنين از سايه او گشت والا آفتاب **
چو تازه كرد صبا رسم كهنه پيراييجهان پير ازو يافت عهد برنايي
بفرّ ابر گهر ريز و باد عنبر بيزبروي عالم بازآمدست زيبايي
______________________________
(1)- رسيلي: همآوازي، و بمعني شركت در مسابقه با كسي
(2)- محاكات: مشابه بودن و بهم ماننده شدن و با يكديگر سخن گفتن
ص: 351 بهر طرف كه وزيد و بهر نفس كه بزدنمود باد صبا معجز مسيحايي
ز چرب دستي «1» ابر و ز خرده كاري بادنُوي گرفت ز سر عالم و مطرّايي
چو آب روي بهار از گلست و چهره اوچرا كه در سر سرو است بادِ رعنايي
مگر بدين سبب است اينچنين كه چندانيكه در گلست دورويي دروست يكتايي
ببين كه صحن چمن را چو حُلّه كِلّه زدندپي عروسي اين لعبتان صحرايي
عروس مهد زمرّد گلست و غنچه اوصبا مشاطه و اين لعبتان تماشايي
بعينه از گل و بلبل ببين بباغ و چمنجمال يوسفي و لابه زليخايي
كنون كه بلبل و گل هر دو در حجاب شدندسزد كه اين غزل دلفريب بسرايي
شبي كه غمكده عاشقان بياراييشبم چو روز كني گر جمال بنمايي
ز شامْ بُرقَع بر روي مهر بندد چرخچو تو نقاب ز روي چو صبح بگشايي
بنقد پيش كشت جان كنم اگر تا روزبه بنده خانه چاكر شبي فرود آيي
زبان بوصل بدادي كنون دريغ مداربوعدهيي دو دروغ ار دهن بيالايي
چو گل ز حسن سخنگوي نزوفا چون سروكه چون گلي بوفا گرچه سرو بالايي
گل دورنگي كم كن حديث يكرنگيكه همچو سرو ازين لاف باد پيمايي
بكام خويش بپيروزي آيد از داورهر آنكسي كه بداور شود بتنهايي
مگر بهار جهان و بهار چهره توز راي خواجه گرفتست عالم آرايي
رفيع همّت دستور كافي آنكه شدستكفايتش فلكي همّتش ثريّايي
سپهر رفعت خورشيد روي كيوان رايكه كرد رسم كيان زنده از نكورايي **
عشقت از آب آذر انگيزدلطفت از خاك عنبر انگيزد
رسن زلفِ سر بسر گرهتاز سهي سرو چنبر انگيزد
عشق آن كيمياست كاز رخ و چشمروز و شب نقره و زر انگيزد
______________________________
(1)- چربدستي: مهارت
ص: 352 گَه ز مسجد كليسيا سازدگَه كليسا ز منبر انگيزد
گر لبت خون چشم ما بفزودچه عجب خون ز شكر انگيزد
دل تو سنگ و آهنست وليكاز دلم عشق آذر انگيزد
كلك من چون دهان تست كزوروز و شب دُرّ و گوهر انگيزد **
دلم بردي و دلداري نكرديغمم دادي و غمخواري نكردي
بسا زاري كه همچون زير كردمتو جز آهنگ بيزاري نكردي
صَدَم ره سوختي خرمن كه روزيبجو سنگي وفاداري نكردي
وفاداريت با من بود دعويچه با من جز وفاداري نكردي؟
2- سعيد هروي
خواجه سعيد الدين هروي متخلّص به «سعيد» و معروف به «سعيد هروي» از شاعران نامدار قرن هفتم و هشتم هجريست. نام او را تقي الدين بصورتي كه آوردهايم و دولتشاه و آنها كه ازو استفاده كردهاند بصورت «سعيد هروي» نقل كردهاند «1». در مونس الاحرار «2» نيز همين صورت اخير را با القابي از قبيل ملك الحكماء و ملك الحكماء و الشّعراء ميبينيم ليكن در مجمع الفصحا «3» نامش «سعد الدّين هروي» ذكر شده و شايد بهمين
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا ص 174؛ هفت اقليم چاپ تهران ج 2 ص 146
(2)- چاپ تهران باهتمام آقاي مير صالح طبيبي، 1337 شمسي ج 1 ص 261، 262، 342، 344، 351
(3)- ج 1 ص 248
ص: 353
سبب باشد كه بعضي «1» نام او را «سعد الدين سعيد هروي» نوشتهاند.
وي در اوايل حال خود در خراسان بسر برده و در همانجا بتحصيل پرداخته و در شاعري شهرت يافته و بقول تقي الدين در ماوراء النهر و خراسان اشتهار حاصل كرده بود.
غالب تذكرهنويسان او را «از اقران قاضي شمس الدين طبسي» دانسته «2» و اين قاضي شمس الدين طبسي همان شاعريست كه ازو در ذيل عنوان «شمس طبسي» در مجلد دوم از همين كتاب (صفحه 834 ببعد) ياد كرده و در آنجا ديدهايم كه قاضيزاده بوده و عوفي ازو با عنوان الامام الاجل ياد كرده و دولتشاه گفته است كه «هرچند قاضيزاده طبس است در دار السلطنه هرات مسكن داشته»؛ و نيز گفتهايم كه وفات او را در سال 624 يا 626 هجري نوشتهاند. درست است كه شمس طبسي در جواني درگذشته ليكن با توجّه بسال وفات سعيد هروي كه تا بعد از عهد سلطان ابو سعيد بهادر (م 736) زنده بوده است دشوارست كه وي از «اقران شمس» بوده باشد زيرا درين صورت ميبايست از يكصد و پنجاه شصت سال بيشتر عمر كند.
علّت بروز اين اشتباه درباره سعيد الدين هروي آنست كه بقول تقي الدين كاشي «افاضل روزگار و اعاظم آن ديار (يعني اصفهان چنانكه بعد ازين خواهيم ديد) اشعار او را بر قصايد اقران وي مثل امامي هروي و قاضي شمس الدين طبسي ترجيح نهادند چنانكه پوربها كه از جمله شاگردان اوست درين باب سخن بحد مبالغه رسانيده و از سر حدّ صدق درگذرانيده.» علّت اين مقايسه شباهتي است كه بين شيوه سخنسرايي سعيد الدين هروي و شمس الدين طبسي وجود دارد و اينكه امامي و شمس را بعنوان اقران سعيد الدين هروي ذكر كردهاند بعلّت شباهت سخن آنانست نه بسبب همعصري ايشان با يكديگر و همين كلمه «اقران» درين مورد كافي بوده است بر اينكه صاحبان تراجم احوال با اطّلاعات اندك خود درباره زمان او دچار اشتباه شوند.
______________________________
(1)- مرحوم سعيد نفيسي در كتاب تاريخ نظم و نثر در ايران، تهران 1344 ص 175
(2)- مانند دولتشاه ص 174 و غيره
ص: 354
ظهور سعيد الدين هروي در شاعري مصادف بود با عهد نيابت خواجه عزّ الدين طاهر مستوفي فريومدي در خراسان. سعيد اين خواجه را مدح گفته و قصايدي از او در ستايش اين بزرگ در دستست. خواجه عزّ الدين طاهر مستوفي فريومدي در عهد حكومت ارغونآقا مدتي نيابت او را در خراسان داشت و بعبارت ديگر وزير خراسان بود. اين ارغونآقا يا امير ارغون چنانكه ميدانيم در عهد اوگتاي قاآن از سال 641 تا سال 654 حاكم ايران از سر حدّ جيحون تا حدود فارس و گرجستان و بلاد روم بود. در سال 654 كه هولاگو در مأموريت خود بايران بطوس رسيد «امير ارغون و خواجه عزّ الدين طاهر كه نايبش بود هلاگو را طوي داد» «1».
تقي الدين كاشي درباره ارتباط سعيد هروي با دستگاه حكومتي عزّ الدين طاهر فريومدي چنين ميگويد: «در اوايل حال شاعري كه بنيروي طبع وقّاد صاحب سخن گرديده بود و از لمعان جواهر اشعار در اطراف ماوراء النهر و خراسان اشتهار پيدا كرده، خواجه عزّ الدين طاهر فريومدي كه در آن زمان از قبل هلاگو خان وزير خراسان بود او را تربيت كلي نمود و در تقديم لطايف رتبتي كه موجب افتخار او گردد ادّخار فرمود. از آنجمله منقولست كه يكباري سعيد را بواسطه اشغال ملكي و بازديد حاصل عشر ديواني بنشابور ارسال داشت و سعيد در آنجا بر يكي از آدميزادگان آنجا كه در حسن و ملاحت رشك غلمان بود و در خوبي سيرت بر سرآمده خوبان جهان، مفتون شد ...» بعد از آن ميگويد كه سعيد بعد از فوت خواجه طاهر فريومدي خراسان را ترك گفت.
ميدانيم كه خواجه عزّ الدين طاهر تا پايان دوره هلاگو بخدمت خود در خراسان باقي بود و در سال 663 كه اباقا خان بجاي هلاگو نشست خواجه طاهر را همچنان در وزارت خراسان باقي گذاشت «2» و بنابراين سعيد مدتها در خدمت اولين مربّي خود گذرانيده و بعد از آن از خراسان متوجه عراق شده در اصفهان سكونت گزيد و همانجا
______________________________
(1)- حبيب السير چاپ تهران ج 3، 1333 شمسي ص 95
(2)- مجمل فصيحي حوادث سال 663
ص: 355
تأهّل اختيار كرد و بدان شهر علاقه و ميلي وافر داشت چنانكه در اشعار خويش چند بار از آن ياد كرده و آنرا بنيكي ستوده است.
از قصايد متعددي كه تقي الدين از سعيد هروي انتخاب و نقل كرده قسمتي در ستايش سلطان محمد خدابنده (703- 716 ه.) و وزيرانش رشيد الدين فضل اللّه و تاج الدين عليشاه است. علاوه برين سعيد پسر ارشد خواجه رشيد الدين فضل اللّه يعني خواجه جلال الدين را كه سمت وزارت تيمورتاش پسر امير چوپان و استيفاي روم داشت، ستايش كرد و نيز از ممدوحان او كه چند قصيده براي او ساخته شيخ علي مقتول بسال 719 پسر امير ايرنجين و برادر قتلغشاه خاتون زوجه ابو سعيدست؛ و نيز نصرة الدين احمد بن اتابك يوسف شاه را كه از سال 695 تا سال 730 مقام اتابكي لرستان داشته است مدح كرد.
سعيد الدين هروي بعد از مرگ اولجايتو محمد دوران سلطنت ابو سعيد بهادر (716- 736 ه.) را درك كرد و در عهد همين خانست كه در وفات يكي از بزرگان عهد يعني خواجه نظام الدين اسحق بسال 717 با ذكر تاريخ وفاتش قصيديي رثائيه ساخته «1» و نيز در سال بعد بر مرگ رشيد الدين فضل اللّه (مقتول بسال 718 ه) مرثيهيي مؤثر سروده و بنابراين تا اين تاريخ زنده بوده است.
هدايت وفات سعيد هروي را در سال 649 نوشته «2» و اين مسلما با آنچه در شرح حال سعيد ديدهايم منافي و بيترديد غلط است. مرحوم سعيد نفيسي «3» وفات سعيد را در سال 766 ضبط كرده است و نميدانم كه مأخذش چه بود و بهرحال اين تاريخ براي فوت سعيد هروي مستبعد بنظر ميرسد. تقي الدين ميگويد كه وفاتش در سال احدي و
______________________________
(1)- سادس ماه رجب در سال ذال و يا وزا- خواجه از دنيا بشد بادا بقاء خاندان (مونس الاحرار ج 2 ص 821
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 248
(3)- تاريخ نظم و نثر در ايران، تهران 1344 ص 175
ص: 356
اربعين و سبعمائه (741 هجري) اتفاق افتاده «و زياده و كم نيز گفتهاند»، و فعلا اين تاريخ را تا قول محققتري بدست نيايد بايد سال وفات سعيد بشمريم.
سعيد هروي شيعي اثني عشري بود و چنانكه تقي الدين گفته «در مدايح و مناقب اهل بيت قصايد دارد». ديوان قصايدش را كه تقي الدين ديده بود بده هزار بيت تخمين زد و قسمتي بزرگ از اشعارش در مونس الاحرار و نيز در كتاب خلاصة الاشعار نقل شده است و ازين مايه اشعار ميتوان دريافت كه او در قصيدهسرايي مقتدر و در پيروي از قصيدهگويان اواخر قرن ششم ماهر و توانا بود. لحن اشعار او بسخن شاعران پيش از مغول در خراسان كاملا نزديك و در حقيقت دنباله آنست. از شاگردان او بنابر اشاره تذكرهنويسان «پوربهاي جامي» سخنور معروف و هزّال قرن هفتم است و اگرچه درباره پوربها گفتهاند كه او شاگرد ركن الدين قبايي بوده ليكن بهرحال مقارنت احوال او با سعيد هروي و شاگردي وي در خدمت آن استاد هر دو ممكن بنظر ميرسد. از اشعار اوست:
اي داده حلاوت لب شيرين تو جان راواي طعنه زده قامت تو سرو روان را
تركان دو چشم تو كه مستان خرابنداز غمزه بهم بر زده اطراف جهان را
تا تير زنند از مژه بر سينه عُشّاقتا گوش كشيدند ز ابروت كمان را
در سلسله عشوه كشيدست بيك بارزلف تو دل مرد و زن و پير و جوان را
گر باد بشهر آورد از زلف تو بوييعطّار بصحرا فگند رخت دكان را
شد بسته جگر خسته ز غم تا تو گشاديچون گل ز لطافت بشكر خنده دهان را
عقل از هوس باده لعل تو چنان شداي دوست، كه در ديده كشد خاك رزان را
جان از لب لعل تو بدان ساخت مفرّحتا دفع كند ز اين دل پرخون خَفَقان را
يك بوسه بصد جان لب شيرين تو ميدادما راه نهاديم بلعل تو زيان را
گفتم كه بپوشم غم و سوداي تو، نگذاشتاشكم كه ز دل فاش كند راز نهان را
شبها كنم از هجر تو در كوي تو فريادواز كبر نپرسي كه چه بودست فلان را
ص: 357 بر گردن جانم غم هجران تو باريستبردار ز روي دلم اين بار گران را
تا از صدف طبع مرصّع كنم از دُرچون لعل تو در مدح خداوند زبان را
جمشيد زمان نصرة دين اعظم اتابككاز مدحت او فخر بود عقل و روان را **
از بوي مشك برد نسيم بهار دستگويي زده است در سر زلف نگار دست
در پردههاي قُمري خوش كوفت سر و پايبر نغمههاي بلبل خوش زد چنار دست
گل در لحاف غنچه خزيدست و خفته خوشبلبل ز شوق نعره زنان از هزار دست
گيرم زبان سوسن آزاده فارغستتا ارغوان ببرد بمي آشكار دست
گل چون حريف نرگس رعناست ماندشكاز جام باده باز كشد در خمار دست
زلف بنفشه را چو سمن پيش خود كشيدسنبل بطعنه گفتش اي بيوقار دست
دي در چمن شدم بتماشاي گل و ليكبر وصل او نيافتم از زخم خار دست
ديدم نگار خود را چون گل ميان باغبرده بسوي جام مي خوشگوار دست
چون نزد او رسيدم برجست و كاسه داشتگفتم، نگفتمت كه ازينها بدار دست
نزديك ماه روزه چرا باده ميخورييكبارگي بفسق چنين بر ميار دست
چون مي ز دست او نگرفتم بخشم گفتتا كي ز پشت پاي، طرب را بخار دست
دشنام داد، هيچ نگفتم، دلير شدريشم گرفت، گفتمش اي نابكار دست
معشوقه مست بود و زبردست و بنده راروزي نبود نيز كه بوديش يار دست
در خاطرم نبود كه تا عيد مي خورمچون جَور كرد داشتم از اختيار دست
سرخوش بوصف آن بت رعنا درين غزلچون پنجه نگارين بردم بكار دست
كاي بر سرم بمانده ز دست نگار دستواي كرده آن نگار بخونم نگار دست
هرگز نگار دست من و دست من نگارنگرفت، بد بود كه نگيرد نگار دست
دستان خود بخون دل من نگار كنو آنگه بهرچه راي تو باشد برآر دست
جانا ز عاشقان تو گر هست فاضليگو در غزل بمدح تو زينسان بيار دست
ص: 358 در وصف حسن صورت خوب تو جز مراكس را نداد خامه معني نگار دست
با آنكه در تموّج درياي عشق توهم شد ز دست كارم و هم شد ز كار دست
زد ابر هم ز فتنه طوفان چشم منبهر امان بدان سرِ هر كوهسار دست
شش پنج ضرب عشق تو در نرد دلبريداوم بهفت كرده و برده است چار دست
شد بند ششدر غم تو مهره دلمورنه يكي نبردي ازين ده هزار دست
اي يوسفي كه دست عروسان مصر حسنهمچون ترنج پيش تو با زخم كار دست
آن موي نيست گويي مرغول سنبلستو آن روي نيست گويي ماه چهاردست
زلفت گرفته بودم عقلم بطعنه گفتديوانه را نترسد از زخم مار دست
بنماي دُر بخنده و بفشان عبير زلفوآنگه بهرچه راي تو باشد برآر دست
امّا بعدل كوش مگر در كمر زنيجوزا صفت به بندگي شهريار دست
والا نصير دولت و دين آنكه بازداشتبا عزم او سپهر برين از مدار دست **
چو چشم دلبر من مست و سرگران نرگسبچشم شوخ برآمد ببوستان نرگس
بيا و جان و جهان بين كه با چنين سر و شكلز غمزه بت من ميدهد نشان نرگس
نتيجهييست از آن زلف پرشكن سنبلنمونهييست از آن چشم ناتوان نرگس
بياد باده چون ارغوانِ لعل ويستكه جام لاله نهادست بر دهان نرگس
گمان نبود كسي را كه در زمانِ صِباكشد بدين سبكي ساغر گران نرگس
معاشران چمن چشم پر زرش ديدنداز آنكِ داشت زرِ عين در ميان نرگس
بشوخ چشمي اگرچه نگاه داشت زرشكه برنداشت زماني نظر از آن نرگس
ولي در آخر مستي ز آستين بنداختدرستهاي معيّن يگان يگان نرگس **
اي در دماغ عقل لبت را مزاج ميارديبهشت بيرخ تو بر دلم چو دي
تا تو سخن نگفتي معلوم ما نشدكآن قول باطل است كه معدوم نيست شَي
ص: 359 ليلي نهاي و ليك فراوان دويدهاندمجنون صفت بياد تو عُشّاق حَي بحَي
بار دگر ز بيخردي اين دل ضعيفدر دست و پاي زلف تو افتاد وايِ وَي
از كبر و ناز روي مگردان ز دوستانلقمان بگاه پند چنين گفت يا بُنَي
با عشق جانفزاي تو گفتم كه عقل منبردي چنانكه طاقت ذو الرُّمَّه «1» عشق مَيّ
گفتا كدام عقل، كه بُرد، اين چه افتراستچون و چرا ز بهر چه معني كجا و كي
باد صبا بصورت تضمين ترا بگفتخيز اي گرفته روي گل از عارض تو خَوي
گشت از نسيم صبح چمن تازه روي، خيزتا باغ عمر تازه كنم از نسيم مي
عيدست و نوبهار و خداوند ما اميرهات المدام قد طلع الفجر يا صبي
كز شوق گل ز پرده عشاق ميزنندتركان ميرزاده عادل يَلا يَلَي «2»
قانون عدل شيخ علي «3» كاز علوّ قدربر روي ماه لعل سمندش كشيد كَيّ **
ببرد روي نگارم ز ماه تابان گويدلم ربود سر زلف او چو چوگان گوي
بتي كه گوي زنخدان او بياري لبز لعل آب ببرد و ز آب حيوان گوي
اگر سراسر ميدان سمنبران باشندبدلبري بربايد ز پيش ايشان گوي
بيا نسيم صبا پيش آن نگارين شوحديث درد دلم را بگوش «4» درمان گوي
گرت هواست كه گل پيش تو فرو ريزدبه پيش او سخن از حسن روي جانان گوي
ورت رضاست كه سرو سهي ز جا برودحكايت قَدِ رعناي آن گلستان گوي
هم آن زمان كه من اين با صبا همي گفتمدرآمد از درم آن عيبجوي بهتان گوي
______________________________
(1)- ذو الرمه غيلان بن عقبه شاعر عرب كه معشوقش ميه بود
(2)- يلايلا: كلمه امر يعني بيا بيا
(3)- مقصود شيخ علي پسر امير ايرنجين و برادر قتلغشاه خاتون زوجه ابو سعيد بهادر است كه در سال 719 بامر ابو سيد بهادر بقتل رسيد
(4)- خ: به پيش
ص: 360 چو ديدمش بسر زلف همچو چوگانيفتاد در قدم او سرم چو غلطان گوي
بگفتمش كه مرا بوسهيي نخواهي داد؟بغمزه گفت كه اي خيره ديده پنهان گوي
بگفتمش كه سر زلف تو ربود دلمبخنده گفت كه اي مردك پريشان گوي
جواب دادم و گفتم كه اي نگار ظريفاگرچه جان جهاني سخن بسامان گوي
من آن كسم كه كسي با من اين سخن گويدكه بردهام بسخن از همه خراسان گوي
ز شاعران منم امروز در بسيط زمينكه بردهام بفصاحت ز جمله اقران گوي
خيالپرور و ايهامگوي و دورانديشلطيفهساز و صناعتنماي و آسان گوي
چنين كه بر گل رويت همي سرايانممرا مگوي كه شاعر هزاردستان گوي
كسي كه وي بَرِ قاضي بفضل دعوي كردكجا شدست بيا گو بنظم برهان گوي
اگر نكرد ز دعوي رجوع گو پيش آيثناي صدر صدور جهان ازينسان گوي
ستوده عزّ دول آنكه در جهان كمالببرد ذات شريفش ز نوع انسان گوي
جهان معدلت وجود طاهر آن كز فضلبصولجان هنر ميبرد بپايان گوي
ز كاينات برون برد گوي رفعت از آنكه هست منطقه چوگان او و كيوان گوي **
قومي كه واقفند بر اسرار دلبريانصاف ميدهند كه بس خوب و دلبري
در هر نفس بغمزه خونريز ميكنيچندين هزار سوخته از جان و دل بري
دل ميبري و ميشكني در كمند زلفهرگز كسي نديده ازينگونه دلبري
خورشيد كيست در همه عالم كه او زندبا طلعت چو ماه تو لاف برابري
يا سرو خود كدام و كه باشد كه او كندبا قدّ دلفريب تو دعويّ همسري
هركس كه جست وصل تو گويد بترك سرزيرا كه نيست عشق رخت كار سرسري
اي ماه دلرباي ستمكار بيوفابگذار جور و رنه ز دست تو داوري
سوي جناب خسرو عادل برم كه اوستقانون عدل و قاعده دادگستري
خورشيد عدل شيخ علي آنكه ميكندبا اوج چرخ سدّه جاهش برابري **
ص: 361 عشقت نه سرسريست كه از دل بدر شودمهرت نه عارضيست كه جاي دگر شود
عشق تو در درونم و مهر تو در دلمبا شير اندرآمد و با جان بدر شود
درديست درد عشق كه اندر علاج آنهر چند سعي بيش نمايي بتر شود
اينك يكي منم كه درين شهر هر شبيفرياد من ز ذُروه افلاك بر شود
با آنكه گر سرشك فشانم بزنده رودكِشت عراق جمله بيك روز تر شود
روزي بخرج غم نكند اشك من وفاگر دستگير ديده نه خون جگر شود
تلخست پاسخ تو و ليكن مرا چه غمبا دست، بگذرد بلبانت شكر شود
منّت خداي را كه دل من نه زلف تستتا هر نفس ببادي زير و زبر شود
نتوان شناخت موي ميانت ز موي زلفگاهي كه همچو حلقه بگردت كمر شود
ياد لب تو گر برود بر زبان كلكگردد مداد شهد و قلم نيشكر شود
گل مشك ريز باشد اگر بوي زلف تويكشب بلطف همره باد سحر شود
دي در ميان زلف بديدم رخ نگاربر هيأتي كه عقده محيط قمر شود
گفتم كه ابتدا كنم از بوسه؟ گفت نهبگذار تا كه ماه ز عقرب بدر شود
گفتم كه چند گونه به پيشت بيان كنمگر ميل خاطر تو بفضل و هنر شود
گفت اين چه عادتست كه هر روز تا بشباز هرزه گفتن تو مرا دردسر شود
فضل و هنر بتحفه معشوق ميبريخود مردكَي بود كه بدينگونه خر شود
زر باشد آنكه كار تو چون زر كند ولياين هم بطالع تو همانا اگر شود
احوال بيتوايي بنده برين نسقچندان بود كه صدر جهان را خبر شود
جان جهان جهانِ كرم مير عزّ دينكز بندگيش كار فلك معتبر شود ...
**
اينها كه روي خوب ترا نيك ديدهاندبر جمله دلبران جهانت گزيدهاند
مرغان نازنين كه برين سبز گلشنانديك سر ز آشيانه حسنت پريدهاند
شد ناف آهوانِ ختا پر ز مشك نابگويي كه در حوالي زلفت چريدهاند
ص: 362 سر تا بپاي تو همه مقبول طبع ماستگويي براي خاطر مات آفريدهاند
مقصود از وجود ندانستهاند چيستآن غافلان كه بيرخ تو آرميدهاند
چشمان مست و غمزه شوخت سعيد رااز نام و ننگ و علم و خرد واخريدهاند **
دي گفت دلم بناتواني و غمشمن عهده نميكنم تو داني و غمش
فردا من و عقل و صبر و دين كوچ كنيمتو عاجز و بيچاره بماني و غمش
3- سراجي سگزي
مصارع الشّعرا سيّد سراج الدين سگزي متخلص به سراجي و مشهور به «سيّد سراجي» از شاعران تواناي پارسيگوي در قرن هفتم هجريست. از شرح احوال او در تذكرهها اطلاعات وافي بدست نميآيد و آنچه در تذكرههايي از قبيل خلاصة الاشعار تقي الدين كاشي و در صحف ابراهيم و مجمع الفصحاء هدايت آمده حاوي اطلاعات مبهم و گاه غلط است و بر رويهم اطلاعات تقي الدين، صرفنظر از بعضي اشتباهات، در باره او مشروحتر و غالبا صحيحتر است و اگر آنها را با اطلاعاتي كه از اشعارش برميآيد همراه كنيم دوران حيات او نسبة روشن ميشود.
نام او در اشعارش سراج (مخفف سراج الدين) آمده «1» و تخلص شعري او سراجي است «2» و اين نام و تخلص بارها در اشعارش تكرار شده است. نسبتش بخاندان طهارت
______________________________
(1)-
نيست در عالم بجز مدح تو تصنيف سراجز آنكه در عالم ز مدح تست تعريف سراج
از پي عيدي اشارت كن بتشريف سراجتا جزا يابي ز جنت خلعت خير الشباب
نظم بنده سراج در وصفتگوي برده ز نظم خاقاني
(2)-
منزها صمدا زلت سراجي راببخش و امن ده او را ز احتراق حرق
ليك هشدار كه چون باده بابهام رسدنكند طبع تو تشريف سراجي مبهم
ص: 363
نيز از سخن او ظاهرست و او سيّد حسيني نسب بود «1».
درباره منشاء او تقي الدين نوشته است كه: «اصل او از كُج و مكرانست، و بعضي گويند از بلخست ليكن در مكران ساكن و متأهّل بوده و جمعي او را نيشابوري ميدانند و مولدش از قريه سگزآباد نيشابور ميگويند و لهذا بسراجي سگزي مشهورست اما قول اول اصحّست و سراجي بلخي غير از سراجي مكرانيست و اقدمست چنانچه از اشعار ايشان بر اهل تتبّع اين معني ظاهرست». هدايت نيز «2» درباره او بغلط و اشتباهست چنانكه سراجي خراساني را غير ازو دانسته ولي ممدوح سراجي خراساني را خسرو ملك يعني ممدوح همين سراجي سگزي شمرده و ممدوح سراجي سگزي را بنام نصرة الدين آورده كه همان ابو الخطاب خسرو ملك مذكورست و آنقدر از اشعار كه بسراجي خراساني نسبت داده از اشعار مصنوعيست كه در ديوان سراجي سگزي ملاحظه ميكنيم و بنابراين تنها تفاوت دو سراجي مذكور در مجمع الفصحا آنست كه آنرا كه سراجي خراساني دانسته بنام «جمال الدين محمد بن علي» نام برده و از آن ديگري جز تحت عنوان «سراج الدين سگزي» ذكري نكرده است. درباره سراج الدين بلخي در صحف ابراهيم چنين ميبينيم:
«سراج الدين بلخي ظهورش بزمان سلجوقيان بود و بدرگاه خوارزمشاه اعتباري داشته از قدماء شعرا بوده اشعارش كمياب اما افكار او در سفاين با اشعار سيد سراجي سگزي مختلط يافته ميشود». بدين ترتيب آن سراجي بلخي كه هدايت ميگويد شايد همين سراجي بلخي باشد و اطلاع ما درباره او همينست كه در صحف ابراهيم آمده و بهرحال شاعري ديگر غير از سراجي سگزي بوده و بدين ترتيب اينكه بعضي اصل سراجي سگزي را از
______________________________
(1)-
داند جهان كه نسبت ذاتم پيمبريستنوباوه وجود من از باغ حيدريست
خداوند سراجي آنكه داردز نسل مرتضي اصل طهارت
بنده را در حق خويشي دو حق واجب دانحق همشهري و ديگر حق آل ياسين
چون حسيني نسبتم اينك نظر بر من فگناي حسن خلق محمد نام حيدر انتساب
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 245
ص: 364
بلخ دانستهاند بسبب اشتباه اوست با همين سراجي بلخي واصل سيد سراج الدين سگزي از بلخ نبوده است.
اما اينكه بعضي او را از اهل كج «1» و مكران دانستهاند و تقي الدين هم اين قول را پذيرفته، بدين سبب است كه سيد سراج الدين سگزي سالهاي متمادي از زندگاني خود را در مكران و در جوار طوايف كوچ گذرانيده و بمدح امرا و رجال آن سامان اختصاص داشته است ولي خلاف آنچه تقي الدين آورده او اهل كوچ و مكران نبوده است و درينباره البته بعد ازين سخن خواهيم گفت.
پس ميماند انتساب او به سگزآباد نيشابور چنانكه تقي الدّين آنرا از قوال ديگران نقل كرده و در صحف ابراهيم هم همين سخن تكرار شده است و اين قول تنها قولي است كه درباره منشأ و مولد سيد سراج الدين سگزي درست بنظر ميآيد زيرا او در اشعار خويش بارها و بصورتهاي گوناگون گفته كه از اهل خراسان بوده است. سيّد سراج خراسانيان را همشهري خويش ميناميده و همواره در آرزوي خراسان بسر ميبرده است «2».
اما مسكن و مأواي سيّد در مكران بوده چنانكه چندين بار در اشعار خود بسكونت
______________________________
(1)- كج از «كوچ» است كه بصورتهاي ديگر از قبيل كفج و قفص (هر دو بضم اول) هم ديده شده و نام طايفهيي در جوار طوايف بلوچ بود.
(2)-:
اي سراجي آنكه اندر راه توحيد خدايمينمايد هر زماني معجز و برهان تويي
گوهر نظم تو بر خاك خراسان طعنه زدشايد ار در كنج گنج كفج و در مكران تويي *
با خرد دوش ازين وصف سخن ميگفتمكاين چنين كس كه بود نيك برانديش و ببين
گفت همشري تو فخر خراسان به نسبصدر خورشيد شرف چرخ مكان خواجه تكين .. *
اي تو اللّه الصمد كن مر سراجي را بنزعبا شهادت همره جان قل هو اللّه احد
گر بمكرانش بميراني چنان كن تا دمدسوي خاكش از خراسان قل هو اللّه احد ...
ص: 365
در مكران و كفج (- كوچ) اشاره كرده است «1» و علاوه بر اين چند گاهي بقصد انتجاع در هندوستان خاصّه در دهلي نيز بسر برده بود «2».
پس سيّد سراج الدين سراجي سگزي از اهل سگزآباد نيشابور و سيّدي حسيني نسب بود. و او غير از سراجي بلخي كه ذكرش در سطور پيشين گذشته و نيز غير از سراج قمري است كه شرح احوالش جداگانه ذكر شده و غير از چند شاعر ديگريست كه بنام سراج يا سراجي در تذكرههاي مفصل بنام آنان بازميخوريم.
مرحوم سعيد نفيسي به دو «سيّد سراج الدين سراجي سگزي» قائل شده كه يكي در قرن هفتم و ديگري در قرن هشتم ميزيسته، يكي را مدّاح شمس الدين التتمش (م 633 ه) و ديگري را مداح ناصر الدين محمود تغلقي (م 797) دانسته است. تصور آن مرحوم مغفور ظاهرا بر اثر اشتباه در تطبيق نام ممدوحان سراجي سگزي بر پادشاهان معروف و مذكور در متون تاريخ بوده است و در نتيجه همين لغزش است كه آن استاد فقيد عزيز نظام الدّين محمد جنيدي را كه خود و پسرش هر دو از ممدوحان سراج الدين سگزي
______________________________
(1)- در مدح ممدوح خود گفت:
مصطفا خلقي خداوندا سراجي در صفتجان فشاني مر مديحت را چو حسان در رسيد
فخر بر مكران نمود اندر هواي خدمتتگرچه اصل پاكش از خاك خراسان در رسيد *
خسروا بنده سراجي مدح گويان بندهوارپيش تو از بارگاه شاه مكران ميرسد *
اي عجب مكران مگر بغداد ثاني شد ز فخرشه در آنجا از مروت يحيي بن جعفرش
ني غلط گفتم كه مكران چون خراسان شد بقدرشه بمكران در چنان چون در خراسان سنجرش
(2)-:
چه گفت گفت كه اي چون زمانه بد پيوندچه راند راند كه اي چون ستاره دورنشين
چرا گزيدي راه دراز و رنج سفرچرا نباشي با من بيك قرار مكين
خجسته شهر چو دهلي و دلرباي چو منكه كرد هجر بهنگام وصل يار گزين
ص: 366
بودهاند، يكبار وزير شمس الدين التتمش و بعد از يكصد و شصت و اندي سال وزير محمود شاه تغلقي دانسته است «1».
علت اساسي اينهمه خلطها و اشتباهها آنست كه ممدوح اصلي و اساسي سراج الدين سگزي يعني سلطان تاج الدين ابو المكارم پادشاه مكران و برادرش نصرت الدين ابو الخطاب بن خسرو بن حسن و قطب الدين سلطان شاه بن تاج الدين ابو المكارم و ناصر الدين محمد بن سلطان شمس الدين التتمش نشناخته و او را بسبب عدم اطلاع از احوالش از دوره غزنويان تا عهد سلاطين نيمروز (آل خلف) در سيستان و سپس تا عهد محمد بن تغلق و امثال اينها كشانيده و در ادوار تاريخي بالا و پايين بردهاند درحاليكه مسلما سراج الدين سگزي در قرن هفتم ميزيسته و هم از آغاز آن قرن در كار خود شهرت و بدربار امراي محلي جنوب شرقي ايران و ناحيه سند اختصاص داشته است و بيترديد دوران حياتش از قرن هفتم تجاوز نكرده و بهيچ روي بسده هشتم هجري نكشيده است.
در قصيدهيي كه در ستايش سلطان نصرة الدين ابو الخطّاب خسرو مكران ساخته اشارهيي صريح دارد به شعبان سال 609 هجري و او درين تاريخ در خدمت امير مذكور در مكران بسر ميبرده است. ميگويد:
ماه فروردين درآمد روز نوروز قديمسال هجرت خي و طي بر حكم احكام حكيم
بيست و سه از ماه كانون در شمار روميانبيست و هفت از ماه شعبان بر حساب مستقيم
شد علامات زمستان سرنگون چون برفراشتمُنهيِ دَور فلك راياتِ نوروز قديم پس اين قصيده در بيست و هفتم شعبان سال خي و طي (- 609) سروده شده و روشنترين تاريخي است كه ميتوانيم راجع بعهد شاعر بدست آوريم.
بعد ازين تاريخ صريح بتاريخ روشن ديگري در قصايد سراجي سگزي بازميخوريم
______________________________
(1)- درباره اين هر دو «سيد سراج الدين سگزي» رجوع شود به «تاريخ نظم و نثر در ايران» ص 172 و ص 222- 223
ص: 367
و آن سال 628 هجري يعني سالي است كه سراجي بزيارت كعبه و مرقد مطهّر رسول اكرم توفيق يافته و در جوار آن بارگاه معظّم قصيدهيي غرّا با رديف «مصطفا» ساخته و در آن چنين گفته است:
گفتم اين غرّا قصيده هركه برخواند تمامشادمان گردد چو باشد دوستدار مصطفا
سال بر تاريخ خا و كاف و حا با آن بهمشد تمام اين خوش قصيده در مزار مصطفا و معلوم ميشود نوزده سال بعد از ساختن قصيده پيشين سراجي باداي فريضه ديني خود رفته بود و چنين بنظر ميآيد كه قصيده نخستين مربوط بعهد جواني او بوده باشد.
وسيله ديگري كه براي تعيين زمان حيات سراجي سگزي داريم قصايدي است كه او در ستايش وزير دانشمند مشهور نظام الملك قوام الدين محمد جنيدي پرداخته است.
سراجي سگزي در خدمت اين وزير، كه او را «بزرگ آل جنيد» و «وزير سلطان مشرق» ميخواند، وظيفه و راتبه داشته و از عنايات وي برخوردار بوده است.
اين وزير فاضل و ادبپرور كه در دستگاه سلاطين مملوك هند بسر ميبرده يعني نظام الملك قوام الدين جنيدي وزير شمس الدين التتمش (متوفي بسال 633 هجري) همانست كه محمد عوفي در سال 630 جوامع الحكايات را بنام او نوشته بود.
پيش ازين وزير؛ سراجي سگزي دو وزير ديگر از وزراي سلاطين مملوك هند را مدح كرده و از آندو يكي عين الملك فخر الدين ابو محمد شرف الملك وزير ناصر الدين قباجه و ديگر فخر الدين حسين بن ابي بكر محمد الاشعري وزير ديگر يا كاتب آن پادشاه بود «1». اين ناصر الدين قباجه چنانكه ميدانيم در سال 625 هجري خود را در آب سند غرق كرد و در همان حال وزير او فرزند ناصر الدين را به شمس الدين التتمش تسليم كرد و خود بخدمت آن پادشاه آمد.
اين قرائن براي ما كافيست كه نخستين سالهاي قرن هفتم را آغاز دوران شاعري
______________________________
(1)- در آغاز چچنامه نام اين هر دو بزرگ بتفصيل آمده است، رجوع كنيد بآن كتاب چاپ دهلي سال 1939 ميلادي.
ص: 368
و مدّاحي سراجي سگزي بدانيم ولي بايد باين نكته توجه داشته باشيم كه مدح وزراء مذكور دليل آن نيست كه، چنانكه برخي پنداشتهاند «1»، سراجي سگزي را مدّاح شمس الدين التتمش بپنداريم زيرا در سراسر ديوان جز يكبار اشارهيي بشمس الدين التتمش نيست و او در مدت اقامت كوتاهش در دهلي بمدح وزرا و كتّاب و رجال دستگاه مماليك غوري هند اكتفا ميكرد و يا شايد از اقامتگاه دائم خود مكران هم مدايحي براي آنان ميفرستاد زيرا گاهي بدوري خود از خدمت آنان اشاراتي در آن مدايح دارد.
در باب بدايت حالش تقي الدين گويد «سيّد سراجي در خراسان تحصيل نموده و در همانجا نشو و نما يافته و در بعض علوم رياضي وقوفي تمام داشته». اين سخن با آنچه از گفتار سراجي سگزي كه درباره خود آورده است، همسازست و چنانكه از اشعار او هويداست وي در ادب فارسي و عربي و در علوم ديگري از قبيل حكمت و نجوم و برخي ديگر از دانشها دست داشته است «2» و قاعدة هم بايد اين دانشها و آداب را در شهر و ديار خود كه همواره از مراكز علم بوده است، فراگرفته باشد.
بعد ازين روزگار يعني درست در نخستين سالهاي قرن هفتم بود كه سراجي در جستوجوي ممدوحاني براي اعاشه و استفاده از هنر شاعري خود برآمد. تقي الدين درين باب گويد كه سراجي «در زمان دولت ملك فخر الدين كرت از هرات بجانب
______________________________
(1)- مرحوم سعيد نفيسي در تاريخ نظم و نثر در ايران ص 172
(2)-:
هم منجم هم حكيم و هم مرمل هم اديبو آنگهي از خاندان مذكور اقران در جهان
خداوندا سراجي آنكه داردز نسل مرتضي اصل طهارت
ز فضل و دانش و علم و معانيبمدح مهتران دارد بصارت
اگر خواهد سراي فضل و دانشز تير چرخ بستاند اجارت
بنده داعي سراجي سيدي از خاندانبا نصيب وافرست اندر هنر من كل باب
در مقام شاعري سر دفترست و در نجومبر عطارد خنده سازد در مقامات حساب
چون حسيني نسبتم اينك نظر بروي فگناي حسن خلق محمد نام حيدر انتساب
ص: 369
هند و سند افتاد» ولي اين سخن درست نيست زيرا ميدانيم كه ملك فخر الدين كرت در سال 706 درگذشت و سيد سراج الدين سگزي درين اوان، اگر حيات داشت، پيري سالخورده و بسيار فرتوت بود. درست است كه، در تاريخنامه هرات مرثيهيي از سراجي نام شاعر در ذكر وفات ملك فخر الدين مييابيم «1» ولي آن ابيات، كه معلوم نيست مستقيما در مرثيه ملك فخر الدين سروده شده باشد، ممكن است از سراجي ديگري و مثلا از سراجي بلخي باشد نه ازين سيّد سراج الدين سراجي سگزي. تصوّر ميرود مدح فخر الدين وزير مسبوق الذّكر در ديوان سراجي باعث اشتباه تذكرهنويسان شده و آنان را بتصوّر افگنده بود كه نخستين ممدوح سيّد سراجي فخر الدين كرت بوده است.
اما اينكه تقي الدين گفته است كه سراجي «از هرات بجانب هند و سند افتاد» ميتواند درست باشد مشروط بر آنكه تمام ناحيه بين مكران و بلوچستان تا حدود ولايت سند را هم جزو اين حدود بياوريم زيرا همه قرائن موجود ما را بر آن ميدارد كه تصور كنيم سيّد سراجي پيشتر از مدح وزراء ناحيه «هند و سند» بستايش امير مكران پرداخته و يا در همان حال كه در خدمت ابو الخطّاب خسرو امير مكران بسر ميبرده وزراء و رجال ناحيه «سند» را نيز ستوده باشد، و اين امر قاعدة مربوط بود بدوره حكومت ناصر الدين قباجه (م 625) و وزراي او يعني عين الملك فخر الدين ابو محمد شرف الملك و عين- الملك فخر الدين حسين بن ابي بكر الاشعري؛ و ظاهرا ستايش نظام الدين محمد جنيدي و پسرش نظام الملك قوام الدين جنيدي وزراي شمس الدين التتمش در مرحله بعد قرار ميگيرد زيرا چنانكه ميدانيم سرزمين سند بعد از شكست و مرگ ناصر الدين قباجه در سال 625 هجري جزو متصرفات التتمش پادشاه دهلي درآمد.
سفر سيّد سراجي سگزي به ناحيه «هند و سند» دنباله و نتيجه همين مدايح و ارتباط ادبي شاعرست با وزراي مذكور و چنانكه از ابيات منقول در ذيل صحيفه 365 برميآيد سراجي چندگاهي در دهلي مقيم بوده و در آن شهر تعلّقي بهم رسانيده بود.
______________________________
(1)- تاريخنامه هرات چاپ كلكته 1943 ميلادي ص 512- 513
ص: 370
علاوه برين در جزو مدايح سراجي ستايشهايي از پادشاهي بنام سلطان ناصر الدين محمود ميبينيم كه قاعدة بايد «ناصر الدين محمود شاه» از جانشينان شمس الدين التتمش باشد كه از 644 تا 664 در دهلي سلطنت ميكرد؛ و باز در مدح يكي از وزراء آن ديار اشارهيي به شاه غياث الدين و وظيفهيي كه براي او معلوم كرده بود نموده و گفته است كه «قيماز» نام اتابك در پرداخت راتبه ده هزار (درهم يا دينار؟) او كوتاهي ورزيد «1».
آيا اين پادشاه همان «غياث الدين بلبان» معروف بود كه بعد از سلطنت محمودشاه مذكور از سال 664 حكومت دهلي را در دست گرفت و دربار او از حيث اجتماع گروه بزرگي از رجال ايراني مشهورست و يا بظن قوي ملك غياث الدين محمد پسر التتمش؟
مدح وزراء و امراي سند و هند ابدا با تعلّقي كه سراجي سگزي بدستگاه امارت نصرة الدين پهلوان ابو الخطّاب خسرو بن حسن امير مكران و ناحيه قفچ (كوچ) داشته و حتي با اقامت در خدمت آن امير، منافات ندارد، علي الخصوص كه در ضمن قصايد و مدايح سراجي چند جا بكسب اجازه او از پادشاه مكران براي بعض اسفار برميخوريم و استبعادي ندارد كه اين كسب اجازه براي سفر در ديار سند و هند بوده باشد، بويژه كه قلمرو تاختوتازهاي نصرة الدين پهلوان ابو الخطّاب خسرو و پسرانش گاه تا حوالي ناحيه سند نيز كشيده و بين اراضي اين ممدوح و نواحي متصرفي دولت مماليك در سند و سپس در سند و هند همسايگي و ارتباطي وجود داشته است. بهرحال مسلّم آنست كه سراجي
______________________________
(1)-:
صاحبا شد مدتي تا بخت نابيدار مناز من خسته جگر گشتست پنهان در جهان
شه غياث الحق و الدين لطفها فرمود و خواستتا مگر كم گردد از من رنج و خذلان در جهان
نام من در دفتر ديوان خود فرمود و گفتبايدم لابد چنين مردي ثنا خوان در جهان
واجبم فرمود از ديوان عالي ده هزارتا شود ز آن كار دشوار من آسان در جهان
ليك قيماز اتابك ميكند عنفي در آنتا بيفتد نام من ز آن شهره ديوان در جهان
صاحبا حال سراجي اندكي بازش نمايكز تو آيد اينچنين لطف فراوان در جهان
يك عنايت كن وزآن جان نبي را در بهشتشاد گردان و دل من تازه گردان در جهان
ص: 371
سگزي رسما بدربار ابو الخطاب خسرو اختصاص داشت چنانكه بوظيفهيي كه از خزانه او دريافت ميداشت خرسند و بصلات او خوشدل و از انعام وي شاكر بود. قصايد او غالبا در مدح و يا خطاب بهمين پادشاهست و يا خطاب بفرزندانش مانند معزّ الدين سنجر شاه و تاج الدين ابو المكارم و قطب الدين سلطانشاه و مخصوصا ناصر الدين محمد بن ابو الخطّاب كه از ميان فرزندان پادشاه مكران از همه شجاعتر بوده و متصرفات پدر را بجانب سرزمين هند توسعه داد «1». سراجي اگرچه در مدح اين شاهزادگان و شرح فضايل و مخصوصا دلاوريهاي آنان قصائد بسيار دارد ولي اختصاص او در واقع به پدرشان نصرة الدين پهلوان است كه شاعر مغمور احسان و الطاف او بوده و در اشعار خويش تعلق خود را بوي اثبات كرده است «2».
______________________________
(1)- در مدح ناصر الدين محمد مذكور گويد:
خسروا هندوستان با موكب ميمون تواز خوشي و لطف در فردوس رضوان ميرسد
ملك هندوستان مسلم شد ترا و بعد ازينمژده ملك عراقين و خراسان ميرسد
ني غلط كردم كه تو شاه سليمان همتيمر ترا زير نگين ملك سليمان ميرسد
(2)- در مدح نصرة الدين ابو الخطاب خسرو شاه گفته است:
اي سراجي شادمان بنشين كه اين غم بگذردخاطرت را چون ثناي شاه مكران در رسيد
خسرو جمشيد فر شه نصرة الدين پهلوانآنكه نام او بنام پوردستان دررسيد
حيدر ثاني ابو الخطاب خسرو كز وجودذكر حلم او بذكر حلم عثمان دررسيد *
خسروا بنده سراجي ز دل درياواردر ثناي تو بالفاظ در افشان برخاست
لاجرم در سخن از مدح و ثناي تو ورازينت دفتر و آرايش ديوان برخاست
خاطر اوست سزاوار مديح تو از آنكمدح احمد همه از خاطر حسان برخاست
طبع ويران رهي گنج علومست بشعروين نه طرفه است كه هر گنج ز ويران برخاست
من ترا مدح و ثنا گويم كز جود و كرمبا من از طبع تو صد شفقت و احسان برخاست
پيش شعر من و احسان تو شاها بجهاننام خاقاني و آوازه خاقان برخاست
ص: 372
براي ما مسلّم نيست كه سراحي از خراسان نخست به مكران و كوچ (كفچ، قفچ) و سپس از آنجا بهندوستان افتاد يا بالعكس، ولي قرائن موجود در ديوان او بيشتر دالّست بر ترتيبي كه تاكنون حفظ كردهايم؛ و او علاوه بر خاندان سلطنتي مذكور وزراء آنان مانند ضياء الدين محمود بن ابي بكر وزير، و همچنين كتّاب و اتابكان و سردارانشان را نيز ثنا گفته و در ديار كفچ و مكران سكونت و مأوي و خاندان داشته است.
تقي الدين كاشي كه براي هر شاعري داستاني از عشق تراشيده و او را دنبال آن عشق اينسوي و آنسوي كشانيده است، درباره سيّد سراجي هم غافل ننشسته و او را دنبال عشق «جوهري پسري» از هرات بهندوستان برد و اين واقعه را مقارن با عهد سلطان محمد تغلقشاه (725- 752 هجري) دانست و نوشت كه سيّد بزودي مورد الطاف پادشاهانه قرار گرفت «تا آنكه منصب وزارت شهر دهلي بوي مرجوع شد و مدت بيست سال كما ينبغي بآن شغل خطير مشغولي نمود و ازو رسوم نيكو بازماند از آنجمله دستور نامه جهت فرزند خود و پسر سلطان محمد سلطان تاج الدين ترتيب داده كه فوايد بسيار در آن مندرجست» و سپس رساله را در كتاب خود نقل كرد، و بعد شرح مفصلي درباره كيفيت سوء قصدي كه بسيّد شده و در سال 742 بمرگ او منجر گرديده دنبال آن آورده است «1».
اين مطالب اگر درست باشد مسلما مربوط به سيد سراج الدين سراجي سگزي كه مورد بحث ما درين گفتارست نميتواند بود مگر آنكه بيك سراجي ديگر بهمين نام و نشان معتقد شويم، چنانكه مرحوم سعيد نفيسي رحمة اللّه عليه شده است «2»، و اين واقعا بعيد بنظر ميآيد و بنابراين بايد بپذيريم كه درين مورد شرح حال سيّد سراجي سگزي با يك سراجي ديگر كه در تذكرهها ياد شدهاند درآميخته است. تا آن سراجي ديگر كه و اشعار او چه باشد.
اما پايان روزگار سيد سراج الدين سراجي سگزي كه تحقيق در احوال او مورد
______________________________
(1)- خلاصة الاشعار نسخه عكسي متعلق بنگارنده اين اوراق از روي نسخه دانشكده ادبيات
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 222- 223
ص: 373
بحث ماست معلوم نيست. ظاهرا او در همان مكران و شايد در هند بدرود حيات گفت و ازينروي ديوانش در ايران شهرتي نداشت و تقي الدين هم بزحمتي اشعار او را كه اتفاقا در هيچيك از آنها اسمي از محمد بن تغلق و فرزندش نيست فراهم آورده و بيدقت در آنها او را معاصر آن پادشاه ميانه قرن هشتم دانسته است.
سراجي سگزي شاعري قصيدهسرا و مدّاح بود. قسمتي از قصايد وي همراه با التزامات دشوار بصورت مبالغهآميزيست. مثلا او در قصايد خود گاه چشم و روي را در هر بيت دوبار- موي و مور را در هر بيت- سر و پاي را در هر بيت- زر و مرواريد را در هر بيت- اركان اربعه يعني آب و باد و آتش و خاك را در هر بيت التزام كرده؛ و رديفهاي بسيار سخت اسمي و فعلي و جملهيي را متعهّد شده و از عهده همه آنها برآمده است و بهمين سبب است كه او را مصارع الشعرا گفتهاند. هيچيك ازين التزامات و استفادههاي فراوان سراجي از اطلاعات علمي خويش باعث دشواري سخن او نشده است. باقي قصايد او خالي از قيود و روان و خوش عبارتست و سخن او بتمام معني شيوه شاعران خراسان دارد و او خود بدين امر چندين بار اشاره كرده و «طرز الفاظ» خود را خراساني و خود را برتر از خاقاني دانسته و گفته است كه «ترّهات هركسي در نظم نغز» او نميرسد زيرا شعرهاي ديگران «ناني» و اشعار او «جاني» است يعني از جان برميآيد نه در طلب نان. وي شاعراني را كه نيم شب معني اشعار خود را از ديوان عمر و زيد گرد آورده و بياري آنها ابياتي فراهم ميكردهاند نكوهش ميكند و خود را گويندهيي مبتكر معرّفي مينماند. سراجي مطلعها و يا رديفهايي را كه امرا و شاهزادگان براي طبعآزمايي باو ميدادند نيك بپايان ميبرد. و چند اثر او مولود همين اقتراحاتست. گاه هم براي اثبات نيروي طبع خود قوافي دشوار انتخاب ميكرد و بالتزامات سخت و رديفهاي سنگين تن در ميداد براي آن «كه شاعران جهان ز آن شوند عاجز و عيّ». با توجه باين مراتب است كه او خود را در نثر و نظم «بينظير» و «بيهمال» و آندو را از طفلي باز «پيوند شهد و شير» خود ميدانست يعني از دوران كودكي بدين دو هنر سرگرم بود «1».
______________________________
(1)- آنچه درباره شيوه سخن سراجي گفتهايم مأخوذست ازين ابيات او:-
ص: 374
از ديوان سراج الدين سگزي نسخهيي عكسي بشماره (ع 6343) در كتابخانه مركزي دانشگاه مطالعه شد. اين نسخه عكسي از روي نسخهيي كه متعلق باستاد فقيد
______________________________
از صفحه پيش:
بنده داعي سراجي آنكه اندر مدح توطرز الفاظش چو الفاظ خراساني بود
حاسدش چون ساغر اندر خط شدست از بهر آنكدر سخن طبعش روان چون راح ريحاني بود
خسروا چون تو ز شه خاقان شروان بهتريبنده شايد گر بمدحت به ز خاقاني بود
ترهات هركسي در نظم نغزم كي رسدكان ايشان جمله ناني و ز من جاني بود *
ز آن شاعران نيم كه ز ديوان عمرو و زيدگرد آورند معني اشعار نيمشب *
اين مطلع او نهاد و بر او بست يك رديفاز بهر طبع لؤلؤ شهوار نيمشب
و آنگه به بنده گفت كه خاطر بيازمايدر مدح شهريار بافكار نيمشب
پس من بپاي بكر معاني مجيرواربا شبروان شدم بدر بار نيمشب
اي من غلام او بدل و جان كه گفت آن«سرمست و بيقرار و دلآزار نيمشب» اين قصيده را ناصر الدين محمد بن نصرة الدين ابو الخطاب خسرو پادشاه مكران باو دستور داد و خود يك مصراع «سرمست و بيقرار و دلآزار نيمشب» را سرود و بشاعر فرمان داد كه آنرا تكميل كند. سراجي قصيده را بدينگونه آغاز كرد:
سرمست و بيقرار و دلآزار نيمشبآمد بعربده بر من يار نيمشب باز سراج الدين نام حاجب مطلع ذيل را بشاعر داد تا او آنرا تمام كند و او چنين كرد و گفت:
اي حسن ترا ز لطف آبيوي زلف ترا ز مشك تابي ...
اي شاه سراج دين كه او هستاز نعمت فضل با نصابي
سر مطلع اين قصيده او گفتآنگاه چو لؤلؤ خوشابي
من بنده تمام كردم او رابيشدت فكر و اضطرابي **
كرم پناها بنده سراجي آنكه ز اصلبمصطفي برسد همچو مصطفي بقصي -
ص: 375
مرحوم سعيد نفيسي بوده است فراهم شد و اينك نميدانم كه آن نسخه كجاست. نسخه مذكور متضمن بيشتر از چهار هزار و پانصد بيت قصيده است و تقي الدين كاشاني هم قسمتي از قصائد او را در حدود 550 بيت در تذكره خود نقل كرده است.
از اشعار اوست:
«1» تا زدم اندر سر زلف بت دلدار دستپاي صبر من برفت از جاي و شد از كار دست
پاي صبر آيد بجاي و دست با كار ار زنمبار ديگر بر سر زلف بت دلدار دست
اي بسا كز درد هجرش هر شبي در پاي غمبيدلان بر سر زنند از انده و تيمار دست
تا بنفشه سر برآورد از گلش آمد ازوپاي دل در سنگ و جان را شد ز غم بر خار دست
______________________________
از صفحه پيش
بدين قوافي مشكل چنان ثناي تو گفتكه شاعران جهان ز آن شوند عاجز و عي *
در نظم و نثر شاها امروز بينظيرمبا نثر جانفزايم با نظم دلپذيرم
جايي كه نظم بايد جايي كه نثر شايددر نظم بيهمالم در نثر بينظيرم
نثرم چو باد جنت نظمم چو آب درياپس من حيات باقي زين نظم و نثر گيرم
مقصود نظم و نثرم مدح شهست ورنهبا نثر در لجاجم با نظم در نفيرم
تا نثر مدح خسرو نظم آورم، بطفليپيوند نظم و نثرم بودست شهد و شيرم *
من ثناي تو بالفاظ خراسان گويمكه مرا آب و گل از خاك خراسان برخاست * يكبار ديگر هم بامتحان سراج الدين مذكور كه حاجب خاص پادشاه مكران بود قصيدهيي باستقبال از سيد حسن عزنوي ساخت و در آن گفت:
در امتحان حاجب خاصت سراج دينكو پيش خدمت تو بهنجار ميرود
گفتم جواب سيد اشرف حسن كه گفت«چشمم چو بر رخ گل و گلنار ميرود»
(1)- اين قصيده در مدح عز الدين بختيار بن احمد و در التزام «پاي» و «دست» و «سر» است
ص: 376 پاي اميد وصال يار چون از دست شدماندهام بر سر شب و روز از فراق يار دست
دست دل در پاي وصل يار اندك ميرسدز آن سبب از هجر او بر سر زنم بسيار دست
پاي دل ز آن طره طرار تا در بند شدشستم از جان بر سر آن طره طرار دست
ميزنم تا پايمال درد هجرش گشتهامهر شبي تا روز سر بر سنگ و بر رخسار دست
از ره خونريز در پاي اجل دارد بليبا سر تيغ ملك از غمزه خونخوار دست
آفتاب قدر عز الدين كه از پاي شرفبر سر گردون زند در كوكب سيّار دست
بختيار احمد آن سر دفتر كلّ ملوككو بپاي قدر برد از گنبد دوّار دست
سرفراز لشكر خسرو كه با شمشير اوفيل نشناسد ز پاي اندر صف پيكار دست **
«1» اي تنگ چشم ترك سمن ساق ماه روياز چشم من نهان چه كني سال و ماه روي
چشمم ستاره بار شد از مهر روي تورخ درمكش ز چشم من اي ترك ماه روي
بگشاي پيش روي رهي گاهگاه چشمبنماي پيش چشم رهي گاهگاه روي
در خاك هند روي تو تا چشم من بديدكردم ز آب چشم چو رود و تباه روي
اي چشم بد ز روي تو اي دلفريب دورپنهان مكن ز چشم چو من بيگناه روي
اي نور چشم، روي تو از زير خط نمودچون پيش چشم آينه از دود آه روي
چشم منست راه تو جانا ز روي لطفگوشي بچشم دار و مگردان ز راه روي
روي تو نور چشم از آن شد كه مرتر استدر چشم لطف صاحب ملّت پناه روي
عادل نظام دولت و دين چشم و روي عدلاو راست فرّخ آمده در چشم شاه روي
چشم هُدي مؤيّدِ ملك آنكه روي اوستدر چشم فضل مردم و بر ذات جاه روي
روي هنر محمدِ بو سعد چشم ملككز چشم عفو كرد بهر بيگناه روي **
______________________________
(1)- در اين قصيده كه در مدح قاضي مؤيد الملك نظام الدين محمد بن ابي سعد ساخته شده در هر بيتي دو بار «چشم» و دو بار «روي» را التزام نموده
ص: 377 «1» آتشي دارم بدل از آن دو لعل آبدارباد تا زلفش پريشان كرد گشتم خاكسار
خاك ره گل ميشود از آب چشمم تا چراآتش اندر من زد و رفت از بَرِ من بادوار
گر برآرم باد سرد آتش زنم در آسمانور ببارم آب گرم از خاك سازم لالهزار
در لب و بر سر مرا با دست و خاك از هجر اووز دل و چشم آب و آتش بر يمين و بر يسار
گه چو آبم سرنگون گاهي چو آتش تابناكگه چو خاكم پي سپر گاهي چو بادم بيقرار
تا چو آتش سركش آمد خاك پاشم بر بدنتا چو باد از من رمان شد آب دارم در كنار
آتش عشقش اگرچه آب روي من ببردخاك آن بادم كه دارد بوي زلف آن نگار
آتش اندُه فتاد از باد هجرش در دلمهمچو دشمن زير خاك از آب تيغ آبدار
شاه آتش خشم تاج الدين كه ريزد آب خصمچون ز خاك رزمگاهش باد بردارد غبار
بو المكارم آنكه بيتأثير باد آورد و خاكآب لطفش آتش فرزندِ آزر آشكار
آبگون صمصام او آتش فشاند روز جنگخصمِ با باد و بروت از وي شود چون خاك خوار **
«2» نماز شام كه از فرق چرخ علّيينبتحت بحر فرو رفت زورق زرين
چو لعبتان حصاري ز غرفههاي حصاربرآمدند كواكب ز روي چرخ برين
بنات نعش تو گفتي كه ناقه صالحبرآمد از دل خارا بمعجزات مبين
چو هفت مهره سيمين درون حقه چرخنمود پيش دو پيكر ز خوشه پروين
مجرّه همچو طريقي بگلستان اندربر آن طريق كواكب چو سوسن و نسرين
شبي چنين و من اندر نشاط راه سفرنهاده تيرِ گُمان چُست بر كمان يقين
خبر شنيد نگار من از ترحّل منكه اسب عزم مصمّم كشيدهام در زين
چو مشتري بكمان و چو ماه در سرطاندرآمد از درم آن آفتاب زهره جبين
______________________________
(1)- اين قصيده در مدح تاج الدين ابو المكارم است و در آن «آتش» و «آب» و «باد» و «خاك» يعني عناصر اربعه التزام شده.
(2)- اين قصيده در مدح معين الملك اشعري است.
ص: 378 چه گفت گفت كه اي چون زمانه بدپيوندچه راند راند كه اي چون ستاره دورنشين
چرا گزيدي راه دراز و رنج سفرچرا نباشي با من بيك قرار مكين
خجسته شهر چو دهلي و دلرباي چو منكه كرد هجر بهنگام وصل يار گزين
جواب دادم كاي دَورِ عيشِ تلخ مراگرفته از تو حلاوت بدان لب شيرين
چرا نخواهد مجنون خسته را ليليچرا گريزد فرهاد عاشق از شيرين
و ليك دهلي گر في المثل بهشت شودتو حور عين كه نباشد ترا بحسن قرين
هواي خدمت فخر جهان معين الملكمرا وَراي بهشت و وصال حور العين **
«1» در گل و مل رنگ روي آن نگار آمد كنونز آن گل و مل عاشقانش را بكار آمد كنون
بيگل و مل گر بباغ اندر روي تاوان بودكز گل و مل رنگ روي آن نگار آمد كنون
نوبهار آمد كنون و اطراف باغ و راغ رانزهت و زيب بهشت از نوبهار آمد كنون
مرغزار آمد كنون چون بوستان اندر خروشنالهاي مُرغزار از مرغزار آمد كنون
آب همچون روي جانان شد مصفّا در شمرباد همچون زلف دلبر مشكبار آمد كنون
تا شراب شبنم آمد صبحگاهان لاله خوردچشم نرگس از چه معني مشكبار آمد كنون
شاخ دارد از شكوفه عقد مرواريد بارز آنكه چشم ابر مرواريد بار آمد كنون
بر رخ گل مُل خورد هركس كه او عاشق شودعاشقي كُو مُل بروي گُل خورد واثق شود
مرحبا دوران گل يا حبّذا ايام گلسوي مل آرد همي باد سحر پيغام گل
بلبل اندر باغ دارد منبر از سرو سهيميسرايد خطبه ملك چمن بر نام گل
از پي بلبل نهاده دام گل بينم بباغبلبل مسكين ندانم چون كند در دام گل
نيك خوش بينم كنون آغاز گل در بوستانگرنه عمر بيوفا ناخوش كند ايّام گل
جام گل پر باده شبنم همي بينم بباغباده شبنم چه لايق آمد اندر جام گل
______________________________
(1)- اين تركيببند در مدح جمال الدين فرامرز بن يوسف وزير است
ص: 379 بلبل خوشناله را از روي گل آرام رفتگرچه از خوشناله بلبل بود هم آرام گل
كام گل از مدحت صدر فلك رفعت بكَفتپس فلك بهر چرا كردست پر زر كام گل
صدر دريا دل جمال الدين فرامرز آنكه هستآسمان با اين بلندي پيش قدرش مانده پست «1» ماه نو چون ز آسمان بنمود
كژ چو ابروي دلستان بنمودراست گفتي كه ناچخ سيمين
ديلمي در صف از ميان بنموديا چو نوني كشيده از بر لوح
كودك طفل لوحخوان بنموديا بكردار پهلويِ بطّيخ
ناگه از روي طشتخوان بنمودچرخ ناخن بچيد پنداري
يكي از فضلهاي آن بنموديا مگر دُنبِ ماهي شيمست
بر سر آب از آبدان بنموديا مگر جام باده كژ كرده
از كنار شمر ستان «2» بنمودني كه طغراي عيد عالم را
كاتب دور رايگان بنمودغلطم نعل مركب شاهست
حلقه در گوش آسمان بنمودپهلوانزاده شاه ناصر دين
كز كرم گنج شايگان بنمود «3» گل چو چهره ببوستان بنمودمشت در پيش دوستان بنمود
گفت يعني بزر تواند ديدسود آن كش فلك زيان بنمود
گل بخنديد و ابر گريان گشتخنده اين كرد و گريه آن بنمود
ابر از آن غصه بر جهان بگريستگرچه گل خنده بر جهان بنمود
باد نوروز در رسيد بلطفخاك را روضه جنان بنمود
بلبل خسته دل فغان برداشتراز دل اندر آن فغان بنمود
______________________________
(1)- اين قصيده داراي سه مطلع است در مدح ناصر الدين محمد بن ابو الخطاب خسرو پادشاهزاده مكران
(2)- ستان: بر پشت خفته
(3)- مطلع دوم قصيده است
ص: 380 سپر نيلوفر «1» بر آب افتادتا كه قوسِ قُزح كمان بنمود
شاخ گلبن ز غنچه پيكان ساختتركشِ تير بيد از آن بنمود
لاله دل سياه خون بگريستشاخ چون رشك ارغوان بنمود
زند خوان آمد و بمجلس گلناله مرد زند خوان بنمود
سوسن تازه ده زبان ز دهاناز پي مدحِ پهلوان بنمود
پهلوانزاده شاه ناصر دينكش فلك چتر كاويان بنمود **
صبحدم، چون عكس خورشيد اختيار آيد ازواخچهاي «2» زر بهرجايي نثار آيد ازو
چون نسيم صبحدم گردد بهرجايي وزانعاشقان را بوي زلف آن نگار آيد ازو
در صبوحي باده بايد خاصه در ايام سورباده سوري كه عكس لعل يار آيد ازو
باده حمري كه اندر دل نشاط آرد همينه چنان خمري كه اندر سر خمار آيد ازو
بادهيي بايد برنگ ارغوان و بوي گلآنكه ساقي را برخ بر لالهزار آيد ازو
موسم سورست و هريك را كنون در بزم سورشاهدي بايد كه جان و دل ببار آيد ازو
چنگيي بايد كه در يك ارتعاشِ دَه بنانهر زماني ناله بيست و چهار آيد ازو
نائيي بايد كه چون ناي از لب او دم خوردعاشقان را نالهاي زارزار آيد ازو
زخمهيي بايد ربابي را كه در تقريب رودسينه طنبوري اندر خار خار آيد ازو
مجمر عود قماري پر عبيرتر سزدتا دم عنبر بچرخ سبز كار آيد ازو
كلّه را سر بر فلك بايد همي افراشتنتا مگر چرخ نهم در ننگ و عار آيد ازو
ز آن همه بگذر سراجي يك غزل برخوان بصوتتا صفات آن غزال گلعذار آيد ازو
ماه رخساري كه زهره شرمسار آيد ازواشك چشمم همچو لعل آبدار آيد ازو
تير مژگان بر كمان ابروان چون دركشدهر كجا جان و دلي باشد فگار آيد ازو
چشم شوخش تا كه مست و فتنهانگيزست از آنهر دم آسيبي بجان هوشيار آيد ازو
______________________________
(1)- و او نيلوفر را باشباع نخوانيد
(2)- اخچه: آقچه
ص: 381 زلف او بازيست چنگل برده در راه و مراكبك دل در دام غم هر دم شكار آيد ازو
از براي يك دو بوسه بر سر راه وفاهر زماني چشم اميدم چهار آيد ازو
آتشي در من زده است آن مه كه گر آهي كنمدر دهان من نفس همچون شرار آيد ازو
با خيالش دوش ميگفتم كه ياري كن مراتا مگر يك ره دلم را وصل يار آيد ازو
گفت اگر زرپاش باشي چون خزان در راه عشقاين همه هجران تو چون نوبهار آيد ازو
گفتم آيا زر كجا كز بيزري هر ساعتيناله من راست همچون زير زار آيد ازو
من سخن دارم چو زر با چهرهيي مانند زرزين دو زر كارم مگر همچون نگار آيد ازو
ور نيايد دُر فشانم در مديح شهريارحاصل كارم مديح شهريار آيد ازو
شاه والا نصرة الدين آنكه چرخ از راه عجزپيش تختش بر طريق زينهار آيد ازو
خسرو مكران ابو الخطاب خسرو كز كرمآن محيط آمد كه بحري كامكار آيد ازو **
دلربايي تربيت ز آن سنبل پرتاب يافتجانفزايي تقويت ز آن شكّر عنّاب يافت
در گلستان رخش از لاله سنبل بردميدچون بهار چشم او از آب چشمم آب يافت
تشنگان راه عشقش را چو گل در خُوَي نهادچرخ نيلوفر كه چندان نرگس سيراب يافت
چشم خوابآلود او تا فتنه را بيدار كردچشم من پرآب گشت و دل ز آتش تاب يافت
دارم از چشم و دل اندر آب و آتش جاي خوابهيچكس اندر ميان آب و آتش تاب يافت
دل سپر گر بفگند ور جان هدف سازد سزدكز كمان ابروانش ناوك پرتاب يافت
باد اگر بر سنبل عنبرفشانش برگذشتدر مشام از ريحه او رَوحِ مشك ناب يافت
چرخ زنگاري ز عشق روي آن شنگرف رويبر رخ زرنيخ رنگم اشك چون سيماب يافت
اي بت ياقوت لب كز حقه مرجان توچون بخنديدي زمانه لؤلؤي خوشاب يافت
پاي تمكين سراجي را بدست رد مگيركو قبول بارگاه شاه ابو الخطّاب يافت **
سرمست و بيقرار و دلآزار نيمشبآمد بعربده بر من يار نيمشب
ص: 382 با زلف دلرباي و دو رخسار همچو روزبا لعل دُر نثار و شكر بار نيمشب
آن دلبري كه آمد و پاي دلم ببستدست غمش بطره طرّار نيمشب
ترسا و مؤمن از غم زلف و رخش مرابرهم زنند مصحف و زنّار نيمشب
بنشست و گفت خيز و بيار آنكه بزم ازوخرّم شود چو روضه فرخار نيمشب
آن مي كه گردد از لمعات شعاع اوروشن چو نيمروز شب تار نيمشب
ساقي اگر نگاه كند نيمشب در اوگردد رخش بگونه گلنار نيمشب
در خط شود ز شعله او شمع آسمانخاصه ببزم شاه جهاندار نيمشب
جمشيد ملك ناصر دنيا و دين كه كردروز عدو بخنجر خونخوار نيمشب **
روز عيدست بيا تا مي گلرنگ خوريمبر لب آب روان با غزل و چنگ خوريم
سنگ در شيشه ميناي فلك اندازيمچند زين شيشه ميناي فلك سنگ خوريم
زنگ غم از رخ آيينه دل بزداييموز كف سيمبران باده چون زنگ خوريم
مي چون زنگ بنوشيم درين موسم عيدتا نه آيينه صفت بار دگر زنگ خوريم
مطرب خوب نوا چنگ خوشآهنگ نواختباده با زمزمه چنگ خوشآهنگ خوريم
از غم نام و غم ننگ جهان باز رهيمدر جهان چند غم نام و غم ننگ خوريم
همه بر ياد شهنشاه سبك روح ببزمساتگيني و برو جام گران سنگ خوريم
شاه شهزاده سرافراز جهان ناصر دينآنكه والاست بدو سلطنت و تاج و نگين
روز عيدست بكف باده ناب اوليتردر بلورين قدح آن لعل مذاب اوليتر
موسم روزه و قاري و سحرخوان بگذشتجشن عيدست مي و چنگ و رباب اوليتر
هر كرا ميل كباب و دل مي نيست ببزماشك چشمش چو مي و دل چو كباب اوليتر
دور گردون چو برافگند نقاب از رخ عيددور كردن ز مَيِ عيد نقاب اوليتر
گرچه هشياري اوليست، چو عيدست امروزاي خرديافتگان، مست و خراب اوليتر
ص: 383 غم چو شيطان سوي چرخ دل ما گشت روانباده در برج قدح همچو شهاب اوليتر
ساقي ماه جبين مطرب ناهيد نوااز پي پادشه چرخ جناب اوليتر
شاه و شهزاده سرافراز جهان ناصر دينآنكه والاست بدو سلطنت و تاج و نگين **
زينسان كه من از غمت اسيرم نزيمتا دامن وصل تو نگيرم نزيم
چون زيستنم بيتو ز مردن بترستجان تو كه بيتو گر بميرم نزيم *
سوسن سخنت بهر چمن ميگويدوصفت بزبان بيدهن ميگويد
و آن غنچه كه لب بسته كند غمازياز خامُشيِ لبت سخن ميگويد *
گفتي كه فلان ز ما چو تنها ماندشايد كه دلش بجاي خود واماند
زينگونه كه خون دل روانست ز چشمخود گوي كه دل چگونه برجا ماند *
حال شب من كه از سحر بيزارستچشمم داند كه تا سحر بيدارست
گفتي كه ز دوريم بخواهي مردنمردن سهلست، زيستن دشوارست *
هجرش غم و گريهيي كه بر من بگماشتدل پاره و ديده كور كرد و بگذاشت
اي ديده هنوز روي او خواهي ديدوي دل تو هنوز دوستش خواهي داشت؟ *
گر جان طلبي بپايت ايثار كنمور سر گويي پيش تو بر دار كنم
در كار تو جاني و سري را چه محلمن هر دو جهان بر سر اين كار كنم *
دل از همه بركنم ز سوداي تو نهروي از همگان بتابم از راي تو نه
ص: 384 آن لحظه كه ديده را بپاي تو نهمبر ديده نهم منّت و بر پاي تو نه *
هر چند كه از تو صد جفا خواهم ديدهم در تو بصد گونه رضا خواهم ديد
تا دل باشد همين ترا خواهم خواستتا ديده بود همين ترا خواهم ديد
4- شهاب مهمره
شهاب الدين بن جمال الدين بداؤني معروف به «شهاب مهمره» از شاعران پارسي گوي هندوستان در نيمه اول قرن هفتم هجريست. وي از اهل بداؤن هند بود و چنانكه ميدانيم بداؤن يكي از مراكز تجمّع مهاجراني بود كه از ماوراء النهر و خراسان و سيستان و افغانستان بهند پناه ميبردند، بنابراين تصوّر ميتوان كرد كه شهاب الدّين از چنين خاندانهايي برخاسته باشد ولي بر صحّت اين حدس فعلا دليلي نداريم. وي از شاعرانيست كه در آغاز عهد حكومت مماليك غوري در دهلي بسر ميبرد و از ميان فرزندان شمس الدين التتمش به ركن الدين فيروز شاه (633- 634 ه) چنانكه نوشتهاند اختصاص داشت و طبعا وزراء و امراي آن دولت را نيز مدح ميگفت. از اشعار او مقداري در دستست «1» و همان مايه نشان ميدهد كه او در اقتفاء شاعران قديم خراسان و ماوراء النهر توانا بود، و ضمنا بالتزامات گوناگون در قصائد خود علاقه داشت مثلا قصيدهيي دارد كه التزام عدم الف در آن كرده و قصيدهيي كه التزام شير و كرگ و فيل و گرگ در آن كرد، و قصيدهيي كه التزام موي و مور در آن شده ... وي گويا در بداؤن فوت كرده و در همانجا مدفون بوده است چنانكه ازين بيت امير خسرو دهلوي برميآيد:
______________________________
(1)- مونس الاحرار، چاپ آقاي طبيبي، ج 1 صفحه لم- لن؛ مجمع الفصحاء ج 1 ص 304- 306
ص: 385 در بداؤن مست برخيزد شهاب مهمرهبشنود گر نغمه مرغان دهلي زين نوا و قابل ذكرست كه هدايت نام او را ذيل عنوان «شهاب مداراني» در مجمع الفصحاء آورده و نوشته است كه او را شهاب متمره گويند، و همين دو ضبط غلط منشاء اشتباه ديگران شده است، و اللّه الهادي. از قصائد اوست:
مَنِه ببرگ سمن بيش «1» توده عنبرز مشك سوده مَكَش پيش نسترن چنبر
مبند حلقه بُسَّد برشته لؤلؤمپوش تخته نقره بحلقه عنبر
چو كَه شدم، غَمِ چون كوه خود منه بر منكه هست كوه كشيدن ز كَه قوي مُنكَر
بُتِ منيّ و مَنَت بُتپرست گشته كه هستچو تو نكو صنمي را چو من شمن درخور
ز سيم و سنگ بود هر بتي كه بپرستندتو همچنين بت سنگين دليّ و سيمين بر
تويي تويي كه دَرِ وَصل من نكوبي هيچمنم منم كه بروي تو برنبندم در
رخم برنگ شفق پر ز خون شود هر دمچو بركشي ز شب تيره گرد روز حَشَر
كژم نهي چو كُلَه هر دم و دليل بس استكه نيستت هوس عشق من همي در سر
بدعوت سحري من بدين شوم مشغولكه سِحر زلف تو پرده همي دَرَد چو سحر
چه جرم كرد دل من كه بيسبب هر روزهمي زيَد ز شب زلف تو بروزِ بتر
بروز وصل شب هجر تو بَدَل گرددچو صبح دولت خورشيد دين شود رهبر
سپهر مردمي وجود مجد ملك عليكه هست همچو علي با خطر بوقت خطر
محيط دولتْ گردون دلي كه پيشِ كفشچو رود خشك بود فيض دجله و كوثر **
از زبان گرچه شكافم مو بهنگام بياندر قضاي حق ز حيرت همچو مورم بيزبان
در پي زنجير مويان پريرو از هوسبستهام بسيار چون موران ز دل جان بر ميان
وز براي مور چشمان شكر لب در خيالسفتهام موي سخن صدرَه چنين در امتحان
بعد ازين چون مور بندم از پي خدمت كمروز بُنِ هر مو بتوفيقش گشايم صد زبان
______________________________
(1)- بيش، ديگر، ازين پس
ص: 386 زين خطِ چون موي و لفظ چون شكر از روي نظمموي بشكافم بتوفيق خداي غيبدان
آن خداوندي كه بر صنعش بهر مويي گُواستهرچه هست از مار و مور و وحش و طير و انس و جان
آن يكي از روي هستي نز عدد كاندر دو كَوننيست بر علمش پي مور و سر مويي نهان
نيست در حكمش سر مويي مجال اعتراضگر دهد ملك سليماني بموري رايگان
خاك در كف كيميا زو، آب در دريا گهرمور در چشم اژدها و موي بر اعضا سنان
اي بقدرت موي و خون و استخوان را نقشبندوي بروزي مور و مار و مرغ و ماهي را ضمان
عين فضلت پايمرد فضل هر مور و ملخدست لطفت رنگريز موي هر پير و جوان
گرچه در دست هوا چون مور گشتم پايماليك سَرِ مويي ندانم جز تو از سود و زيان **
الفم ز لوح هستي همه هيچ در نشانيببقاي غير قائم ز وجود خويش فاني
صف آخر ايستاده باميد بِهنشينيز تحرّك آرميده بصفات بينشاني
صفت الف ندارم كه الف كژي نداردهمه نقش من كژ آمد ز صحيفه معاني
فلك از زمين بحيلت نشناسم ارچه بيشمز فلك بخيره گردي ز زمين بنارواني
نه چو آبم از طراوت نه چو آتشم برفعتنه چو بادم از لطافت نه چو خاكم از گراني
طمعم فريفت ز آنسان كه ببرد از نهادمحركات خمسخواري بركات عُشرخواني
منم آن خَسِ كم از كم كه بحبّهيي نيرزماگرم جوي بداني نخري برايگاني
دل و عقل برگزيده ز گزند گورخانهبرو سينه برنهاده بپرند گورخاني
ز هوس براي عشرت شده مست لااباليز هوا براه نهمت زده كام كامراني
هوس خيال تا كي نَفَسي گهر فشان كنبه ثناي آنكه باشد خردش بديدهباني
شَهِ تختِ دين محمّد كه سرادق شرف زدبسويِ دَرِ مهيمن ز سرايِ امّ هاني
بَشَرِ مَلِك لطافت ملك زمين تواضعچو فلك بپاك جسمي چو ملك بپاك جاني ...
ص: 387
5- نظام اصفهاني
ملك الشعراء نظام الدين محمود قمر اصفهاني از شاعران قرن هفتم هجري است. از وي بندرت در تذكرهها ياد شده است و از آنجمله در تذكره عرفات و در صحف ابراهيم و مجمع الفصحاء ازو نامي ديدهام. در منتخبي از ديوان او كه بعدا درباره آن سخن خواهم گفت نام او دوبار، در آغاز و پايان اشعارش بنحوي كه آوردهام ذكر شده است. در صحف ابراهيم ذكر او چنين است: «نظام الدين محمود قمري صفاهاني، تقي اوحدي گويد كه تخلص وي نظام است اما سبب لقب قمري بوضوح نپيوسته و ديوانش دو هزار بيت باشد» «1» و هدايت كه نامش را ذيل عنوان «نظام اصفهاني» آورده گويد «بنظام- الدين قمري ملقب است و صاحب عرفات او را از مدّاحان ملوك صاعديّه و از معاصرين كمال و اثير اوماني نوشته و گويد مدّاحي ابو بكر سعد زنگي نيز كرد و گويد دو هزار بيت ديوان او را ديدهام و برخي از اشعارش را ثبت كرده» «2». در بعض موارد او را با عنوان «قاضي» ياد كردهاند «3» و اين درست نيست و مسلما در اين مورد نام او را با نظام الدين ديگري از اصفهان (يعني قاضي نظام الدين اصفهاني) كه مداح شمس الدين محمد صاحب ديوان «4» و ديگري از قزوين كه مداح ارغون خان بود (يعني قاضي نظام الدين عثمان قزويني) «5» اشتباه نمودهاند. امّا در اسم او (محمود) ترديدي نيست و او خود بدان اشاره
______________________________
(1)- صحف ابراهيم نسخه عكسي متعلق بنگارنده اين صحايف از روي نسخه توبينگن
(2)- مجمع الفصحاء ج 1 ص 635
(3)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 172
(4)- مونس الاحرار، صفحه كك از مقدمه
(5)- صحف ابراهيم نسخه عكسي و تذكره مخزن الغرائب نسخه عكسي متعلق بنگارنده اين سطور. ازين شاعر يك غزل و مقداري رباعيات ملمع در مونس الاحرار نقل شده است
ص: 388
ميكند «1» و تخلص او در اشعارش «نظام» است «2» و انتسابش به «سپاهان» هم از اشعارش لائح است «3»، ولي علت اشتهار او به «قمر» معلوم نيست.
با مطالعه در اشعار نظام چنين دريافته ميشود كه او در بدايت احوال خود در اصفهان مدّاحي آل خجند (و بقولي آل صاعد) ميكرد و بعد از انقلاب احوال آن ديار، و گويا بعد از غلبه مغول بر آن سامان، بفارس رفته و در شيراز مانده است و در اشعار خود چند جا از شيراز چنان نام ميبرد كه گويي باشيد نگاه ويست «4»؛ و در همين اقامتگاه ثانويست كه نظام بمدح اتابكان سلغري فارس و امراي كرمان و وزرا و صدور آنان اشتغال ورزيده و از ميان پادشاهان سلغري اتابك سعد بن زنگي (599- 623) را در چند قصيده ستوده است و چون نشانهيي از ارتباط او با دربار سلغريان بعد از عهد سعد بن زنگي در آثارش ملاحظه نميشود قاعدة نبايد بيش از اواسط قرن هفتم هجري زيسته باشد.
از ديوان «نظام اصفهاني» منتخباتي در دست است. نخست منتخبي است جزو مجموعهيي از ديوان شش شاعر مورخ بتاريخ 713 و 714 هجري و متعلق بكتابخانه «اينديا آفيس» كه يكي از آن شش ديوان همين منتخب ديوان نظام اصفهانيست، و نظر بقدمت آن شايد بتوان گفت قديمترين مأخذيست كه در آن نامي از نظام الدين محمود آمده است.
عبد المؤمن علوي كاشاني جامع مجموعه مذكور در مقدمه اشعار نظام اصفهاني چنين نوشته است «ملك الشعراء نظام الدين محمود قمر اصفهاني طاب مثواه از جمله شعراي اصفهان بوذه است و اكثري شعر او مدح آل خجند كي والي و قضاة اصفهان بوذهاند. چون
______________________________
(1)-
خداوند كريما بنده محمودبمدح فرخت كامل بيانست
(2)-
اين سخن در بهشت جسمانيستتا نگويي نظام گمراهست
(3)-
مبدع نظم دري طبع نظام آمدستآب بخارا ببرد خاك سپاهان او
(4)- مثلا درين دو بيت:
چكنم بس كه سخت بيبرگممانده بيبرگ و ساز در شيراز
حديث شهر شيراز و قدومتحديث يوسفست و شهر كنعان
ص: 389
شعري نيك بوذ بعضي از ديوان او نوشته شذ و از حال و احوال او چيزي ديگر معلوم نشذ». مجموع ابياتي كه عبد المؤمن علوي از نظام اصفهاني درين مجموعه نقل كرده است اندكي از هزار بيت تجاوز ميكند.
منتخبي ديگر از ديوان نظام اصفهاني در كتابخانه آستانه قدس رضوي جزو مجموعهيي بشماره 4955 نشان داده شده است «1». اين مجموعه از سال 1039 تا 1041 هجري بدست صدر الدين محمد بن جعفر علي بن محمد علي معمار اصفهاني نگاشته شده و مشتمل است بر منتخبات ديوانهاي هشت شاعر از آنجمله «ملك الشعراء نظام الدين محمود قمر اصفهاني» شامل دو هزار و دويست بيت در يكصد صحيفه. اندكي از اشعار او نيز در مجمع الفصحاء هدايت (جلد دوم ص 636) نقل شده است.
نظام الدين قمر شاعريست متوسط كه دنبال استادان قديم خراسان را در قصايد و مقطعات و رباعيات خود ميگرفت و اگرچه توفيق گونهيي درين راه داشت، ولي اشعارش يكدست نيست و گاه در ميان ابيات روان منسجم، به بيتهايي كه در پرداختن آنها دقت و صرف وقت كافي نشده است بازميخوريم. با اين حال اشعار او متضمن مضمونهاي تازه و زبان روان است و خالي از لطف نيست.
از اشعار اوست:
فغان از گردش اين چرخ دروانفير از روزگار بيمواسا
مدارا چند شايد كرد با بختبزير اين سپهر بيمدارا
دلِ خُو كرده با صد كام پيوستدرين خواري كجا باشد شكيبا
عقيقين اشك بر بيجاده بارمز جور دور اين پنگان مينا
نه كاري دارم از گيتي بساماننه عيشي دارم از گردون مهنّا
ندارم راحتي از فضل و دانشسزد گر جويم از دانش تبرّا
______________________________
(1)- فهرست نسخ خطي كتابخانه آستانه قدس رضوي، جلد هفتم (2) تأليف آقاي احمد گلچين معاني ذيل شماره رديف 965 ص 812 ببعد
ص: 390 چو مقصودي زياري نيست حاصلبَرِ من چه صفاهان چه بخارا
تو گويي مادر ايّام هر دمهمي زايد همي آزارِ دانا
ز گردون و ز جورش چند نالمچرا دارم چنين بيهوده غوغا
روم خاك دري بوسم كه دولتهميشه دارد آنجا جا و ملجا **
خمر خوشتر هزار بار از آبو مِنَ الخمرِ كُلُّ شيخٍ شاب
ميخورم ميخورم كه غم ببردچند دارم روان برنج و عذاب
چون شوم مست و بيخبر افتمنه خطا آيد از من و نه صواب
روز محشر بموقف عَرَصاتنه گنه دامنم كشد نه ثواب **
برگريزان گذشت و ديماهستخنك آنرا كه خانه خرگاهست
اندرين فصل آتش و بادهبهترين مال و خوشترين جاهست
آتشي برفروز و باده بخواهكاين بهشت است و آن در افواهست
اين سخن در بهشت جسمانيستتا نگويي نظام گمراهست
هيزم و مي نماند و در طلبشاز زر و سيم دست كوتاهست
دولت مهر باد جاويدانكه ولي نعمت نكو خواهست **
دلم در بند ياري مهربانستكه رويش رشك ماه آسمانست
بماه آسمان ماند و ليكنعجب سنگين دل و نامهربانست
رخش را ماه خوان گر مَه سخن گفتقدش را سرو گو سرو ار روانست
دلِ دلداريم يك دم ندارداگرچه مهر او در جاي جانست
ز من چشمش توان و تاب بستدبدان منگر كه او خود ناتوانست
اگر دشنام پيوسته نداديكه دانستي كه آن مه را دهانست
ص: 391 و گر زرّين كمر گهگه نبستيكه ظنّ بردي كه آن بت را ميانست
ز من زر جست جان كردم برو عرضبعجزش گفتم اين نقدِ روانست
جفاي او ز حدّ بگذشت ليكنخداي دادگر را شكر از آنست
كه اندر قصه او دستگيرممديح قطب دين نوشين روانست **
اي ز خوبي مايهيي تا حدّ امكان يافتهصد چو يوسف بسته چاه زنخدان يافته
نسختي از قدّ تو سرو چمن برداشتهپرتوي از روي تو خورشيد رخشان يافته
ماه زلفت نكهت مشك خطا را داده رشكمورِ خطّت قربت لعل بدخشان يافته
جبرئيل از اوج سدره بارها كرده نگاهنزهت روي تو رشك باغ رضوان يافته
حسن روزافزون رويت بر سپهر نيكويماه را اندر محاقِ رشك نقصان يافته
پيش تنگ شكّر تو لاف نسبت چون زدهپسته بر خود هم دهان خويش خندان يافته
يا رب آن فرصت كجا يابم كه يابد مرهمياز وصالت اين دلِ آسيبِ هجران يافته
تا كدامين روز باشد آنكه باشم بر مرادبارگاه افتخار صدر كرمان يافته **
اوّل روز بهمنست اي ماهآتشي برفروز و باده بخواه
جشن بهمن بخواه قلبِ شتا «1»ز آنكه قلب شتاست «2» بهمن ماه
تا حواصل همي فشاند ابربَرِ مردم عزيز شد روباه
هركه بيپوستين روباهستگرگِ سرماش ميدرد ناگاه
دو سه سرمست را ز خواب درازدست گير و فراز كن خرگاه
ساتگيني نه و پياله بدهشادماني فزا و اندُه كاه «3»
______________________________
(1)- قلب شتا: آتش
(2)- قلب شتا: ميانه زمستان
(3)- در اصل: شادماني فزا و باده بكاه
ص: 392 نوش كم گوي كاندرين يخ بندزمهريرست با نَفَس همراه
ما دو مستي نميكنيم امشبشب درازست، قصّه كن كوتاه
بو كه بينم بطالع ميمونروي مخدوم بامداد پگاه **
درهم فگنده است مرا كار و بار برفپيش و پسم نميدهد از اضطرار برف
بافنده گشت ابر و زمين گشت كارگاهتا جامهيي ببافت همه پود و تار برف
بازيگر زمانه دگر در خزان نمودشكل بهار بر سر هر شاخسار برف
بر شاخ سرو فاخته كم ميزند نواتا نخ كشيد بر طرف جويبار برف
دم سردوار تاختن آورد ناگهاناز سردي آفريد مگر كردگار برف
هر خواجهيي كه پاي ز خانه برون نهدسرما شعار باشد او را، دثار برف
روزي چنين بخانه كند هركسي قراردر خانه كرده است مرا بيقرار برف
درخورد حال من نبُد اين برف گرنه منسرماي سخت ديدهام و بيشمار برف
نه روغن چراغ و نه هيزم نه اكل و شربچه لايق منست درين روزگار برف
ياران و همدمان همه يازانِ هم شدنددر كنج خانه است مرا يار غار برف
اسباب تابخانه «1» ندارم نه پوششيهان اي ستيزه روي چه داري ببار برف
گويند اصل ابر بخاراتِ مائي استصنع خداي بين كه ببارد بخار برف
باران قطره قطره كند برف زمهريرور نه كجا ببارد ابر از بِحار برف
باران ز رعد و برق زند لاف روز و شبو آهسته ميببارد بيگير و دار برف
گويي ز طبع مير بياموخت اين ثباتورنه چرا شدست چنين باوقار برف **
ز آندم كه بديد چشم من روي ترافردوس برين ساختهام كوي ترا
هرگز نبود گمان كه تا گوش كشدجز وسمه كسي كمان ابروي ترا
______________________________
(1)- تابخانه: اتاقي كه در آنجا بخاري يا تنور و وسايل گرم شدن وجود داشت
ص: 393
*
ساقي كه چو حَلوايِ نباتست كجاستساغر كه ز غم بدان نجاتست كجاست
آن آتش عقل سوز يعني بادهكش خاك به از آب حياتست كجاست *
گفتم كه غمت كي بكران انجامدگفتا چو ترا كار بجان انجامد
گفتم ترسم كه در غمت جان بدهمگفت آخر كار هم بدان انجامد *
گر دختر رز را كه طرب ميزايدصد بار طلاق دادنش ميشايد
كو قاضي مجلس طرب يعني چنگتا فتوي رجعتي دگر فرمايد *
آيينه نور زاي جز دل نبودجاي نظر خداي جز دل نبود
كيخسرو آفرينش ار عقل آمدجام دو جهان نماي جز دل نبود *
جانا بسخن قوت روان ميبخشيوز لطف جهاني بجهان ميبخشي
از تو كه دلي دريغ دارد، چون تودر هر نظري هزار جان ميبخشي *
عالم به نهاد خاكداني بيشست؟گردي بميانه دُخاني بيشست؟
تا كي گويي جهان جهان، شرمت نيست!محنتكده غم آشياني بيشست؟ *
ما يار وفادار شنيديم تراز آن از همه شهر برگزيديم ترا
در ما منگر بچشم بيگانه كه ماپيوسته بچشم خويش ديديم ترا *
سرگشته دلم در آرزويي ماندستدر چنبر زلف ماهرويي ماندست
ص: 394 اين شير هميشه بود زنجير گسلو امروز چنين بسته بمويي ماندست *
اي دايه حسن پروريده ببرتمه بنده تاب روي خورشيد فرت
هرگز نبرم گمان كه كس بربنددطَرف از كُهِ سيمين تو الّا كَمَرت
6- أثير اوماني «1»
اثير الدين عبد اللّه اوماني از گويندگان معروف ايران در نيمه اول قرن هفتم است كه گويا در گيرودار غلبه مغول بر نواحي غربي ايران از ميان رفت. وي از قريه اومان از توابع همدان بود. در غالب منابع تكرار شده است كه در خدمت خواجه نصير الدين طوسي تلمّذ كرده است، با آنكه جواني او مصادف با ايّامي نبود كه خواجه در مغرب ايران بسر ميبرد و حتي شايد در روزگار پيري هم فرصت نيافت كه تا خدمت آن استاد را درك كند، ولي بقول آذر «فاضلي عظيم الشأن بود» «2» و از ديوان او آثار اطلاعات علميش
______________________________
(1)- درباره اثير اوماني رجوع شود به:
* حبيب السير چاپ كتابخانه خيام ج 3 ص 106- 107
* تذكره دولتشاه سمرقندي چاپ تهران ص 190
* آتشكده آذر بيگدلي چاپ هند ص 253- 254
* تاريخ مفصل ايران (عهد مغول) مرحوم عباس اقبال آشتياني، چاپ دوم 1341 شمسي ص 533- 534
* مجمع الفصحاء هدايت ج 1 ص 105
* صحف ابراهيم نسخه عكسي متعلق بنگارنده مأخوذ از كتابخانه دانشگاه توبينگن
* تاريخ گزيده حمد اللّه مستوفي و مآخذ ديگر
(2)- آتشكده چاپ هند ص 253
ص: 395
آشكارست.- اثير از معاصران كمال الدين اسمعيل اصفهاني و رفيع لنباني بوده و ميان او و آن دو استاد رابطه مصادقت وجود داشته است. دولتشاه «اشعار عربي بسيار» بدو نسبت داده و نوشته است كه «سخن را دانشمندانه ميگويد» «1» و نيز بشهرت ديوان او مانند ديوان دو معاصر استادش كمال الدين اسمعيل و رفيع الدين لنباني در عراق اشاره ميكند «2».- از ممدوحان وي يكي اتابك ازبك بن اتابك محمد جهان پهلوان آخرين پادشاه از اتابكان آذربايجان (م 622 هجري) بود و ديگر سليمانشاه ايوائي كه بعد ازين درباره آن هر دو سخن خواهد رفت. وفات اثير اوماني را در سال 656 و 665 نگاشتهاند.
** در ذيل اين مقال گفتاري را كه درباره اثير الدّين اوماني در اوايل عهد شباب و پيش از سال 1315 شمسي ولي قريب بآن، نوشته و در سال 1326 شمسي بمرحوم علي اكبر دهخدا مؤلف «لغتنامه دهخدا» داده بودم و او آنرا بنام من در لغتنامه خود ذيل عنوان اثير الدين اوماني طبع كرده بود، بياد وي، نقل ميكنم تا ذكري از آن مرد پاكباز دانشمند نيز درين كتاب شده باشد، رحمه اللّه و تغمّده بمغفرته.
اثير الدين اوماني: نام او را صاحب مجمع الفصحا و آتشكده عبد اللّه و لقب او را در همه تذكرهها اثير الدين آوردهاند و كمال الدين اسمعيل گويد:
اثير دين را رسميست بر زبان قلمپيام روح قُدُس دم بدم ادا كردن
بنوك كلك گهر را جگر همي سفتنبگام صيت مجارات با صبا كردن و او خود در اشعار خويش گاه تخلّص اثير كرده است چنانكه درين بيت با ايهامي:
ليكن ز روي عقل تو داني كه در جهاندر لطف طبع هيچ وراي اثير نيست و اوماني نسبت اوست به «اومان» قريهيي از توابع همدان نزديك كردستان، و بهمين سبب است كه دولتشاه اصل وي را از همدان دانسته است.
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا، تهران بتصحيح آقاي عباسي ص 190
(2)- ايضا ص 174 و 190
ص: 396
دولتشاه گويد او در علم شاگرد خواجه نصير الدين طوسي بود و اين بعيد است، چه:
1) خواجه نصير الدين طوسي قبل از تسخير قلاع اسمعيليه بدست هلاگو خان (654 هجري) در خدمت اسمعيليان و قلاع آنان بود، و پيش از آن نيز در طوس سكونت داشت و فرصت ايجاد حوزه درس در مغرب ايران نداشت و در اشعار اثير الدين اوماني هم قرائني دالّ بر مسافرت وي بحدود مشرق ايران نيست و ارباب تذكره نيز از آن ياد نكردهاند.
2) اثير الدين مادح حسام الدين خليل بن بدر از سلاطين لر كوچك مقتول بسال 640 بود و اين تاريخ چهارده سال بر فتح قلاع اسمعيليه و شانزده سال بر فتح بغداد و هفده سال بر ايجاد حوزه درس خواجه نصير در مراغه مقدّم بوده است.
3) از جمله ممدوحان ديگر اثير الدين اوماني يكي شهاب الدين سليمانشاه ايوائي رئيس قبيله ايوائي (منسوب به ايوه) بود كه پيش از فتح بغداد (656 هجري) از امراي مستعصم شمرده ميشد و از جمله فرماندهان مركز خلافت بود تا آنكه خود و پسرش بعد از غلبه هلاگو بر آن شهر بفرمان او در سال 656 هجري كشته شدند. اثير الدين اين امير شجاع را كه «ملك الايوه» ميناميد «1»، در اشعار خود بسيار مدح كرده و در بعض آن قصايد بطول اقامت خويش در نزد وي اشارت نموده است و اين هنگامي بود كه ببغداد آمد و شد ميكرد و بخدمت سليمان شاه ميرسيد:
خدايگانا شد سالها كه هست رهيچو آستان فروتن مقيم اين درگاه
سوي مشام دل و جانم از چه ميترسدنسيم لطف تو اكنون خلاف ديگر گاه و در قصيده ديگري از آمد و شد خود ببغداد و نايافتن خانه در يكي از رحلات خود خطاب به سليمانشاه گويد:
جهان فضلم اگر نيست خانهام شايداز آنكه نيست جهان را بجز جهان خانه
ز بي وثاقي و بيخانگي همي باشمگهي بمسجد و گاهي بميهمان خانه ...
______________________________
(1)- چنانكه درين مصراع: «
يا چو دست ملك الايوه شهاب الدينست
»
ص: 397 گهي پياده و گاهي باسب چون شطرنجبجمله شهر بگشتم يگان يگان خانه
و ليك بيمدد ديگري بتنهاييچو نرد مهره گرفتن نميتوان خانه
مرا بدولت تو پارسال حاصل بودچنانكه بُد بفلان كوچه در فلان خانه بنابراين محقق ميشود كه اثير الدّين اوماني پيش از فتح بغداد چند بار بدان شهر رفته و گاه تا يكسال يا بيشتر در آن سكونت كرده است. پس بايد شهرت او در شاعري مدتها پيش از سال 656 (سال فتح بغداد) كه مصادف با دومين سال خروج خواجه نصير الدين از قلاع اسمعيليه است، صورت گرفته و او در آغاز فعّاليّت علمي خواجه نصير در مغرب و شمال ايران مردي كامل و شاعري تمام سخن بوده باشد نه مردي تازهكار.
4) در ديوان اثير الدين اوماني قصيدهييست حاكي از يك خونريزي سخت كه شايد هجوم مغول علي الاطلاق (از سال 616 ببعد) و يا حمله آن قوم بهمدان و باحتمال قوي حمله ببغداد در سال 656 و برانداختن خلافت عباسي و قتل مستعصم و ممدوح او سليمانشاه در آن واقعه بوده باشد. درين قصيده اثير بر حشمت ايمان و حرمت اسلام و شرع پيغامبر كه دستخوش كفّار شده بود و بر روزي مصيبتبار و بر عزايي سخت ندبه ميكند و ميگويد:
ازين حيات چه حاصل كنون كه از دم تيغبزندگي همه با گور ميبرند پناه
كه جان بَرَد بكران زين ميان موج بلاكه همگنان همه در خونِ هم كنند شناه
دريغ حشمت ايمان و حرمت اسلامدريغ شرع پيمبر دريغ دين اله
پي مصيبت اين روز شايد ار پوشدجهان چو رايت عبّاسيان پلاس سياه
برين عزا سزد ار بر طريق كاهكشانفلك پلاس بپوشد نشيند اندر كاه اگر اين ابيات را اشاره بقتل و غارت مغول در عموم بلاد و يا در همدان بشمريم زمان شاعري اثير الدين با اوان حمله مغول يعني دوره جواني خواجه نصير الدين (متولّد در 597 هجري) مصادف است، و اگر آنها را اشاره بفتح بغداد و برافتادن خلافت آل عباس و راه يافتن شكست در كار دولت اسلام بدانيم (و درين صورت بايد اثير الدين
ص: 398
اوماني بعد از سال 656 درگذشته و يا اين ابيات از آخرين اشعار او بوده باشد) اثير الدين اوماني درين اوان شاعري پخته سخن و قريب بموت و مدّتها از دوره طالب علمي و شاگردي گذشته بوده است.
5) كمال الدين اسمعيل كه بسال 635 درگذشته است، چنانكه ديدهايم با اثير الدين اوماني روابط صميمانه داشته و در يكي از قطعات او را بسخنوري ستوده است و محالست كه كسي پيش از فوت كمال الدين اسمعيل يعني در اواسط نيمه اوّل قرن هفتم شاعري مشهور باشد و آنگاه در آغاز نيمه دوم قرن هفتم كه دوره پيري و اواخر عمر ويست شاگردي خواجه نصير الدين كند.
شايد علّت اينكه تذكرهنويسان اثير الدين اوماني را شاگرد خواجه نصير الدين طوسي پنداشتهاند آن باشد كه وي در علوم متبحّر و مردي دانشمند بود و چنانكه از مطالعه ديوانش برميآيد در فلسفه و نجوم و طبّ و رياضي و ادب عربي دست داشت و مثلا درين بيت دليلي از اطلاعات طبّي او موجود است:
رسوب قطره ز قاروره هوا ننمودكه معتدل شود اكنون مزاج نشو و نما و درين بيت از نجوم:
بهم شكفته گل سرخ و نسترن چونانكه در مقابله مرّيخ و زهره زهرا و درين بيت از حكمت رياضي:
چون لطف تو محسوس نشد نقطه موهومزين بُد كه ورا دايره عقل مقر شد و درين بيت از حكمت طبيعي:
ز شوق حالتشان چرخ خرقه خَرق كنداگرچه خَرق در اشكال چرخ دور از راست و قصيدهيي كه باستقبال صَمَّة بن عبد اللّه القُشَيري ساخته دليل تتبع او در آثار شعراي عربست:
دگر بار از نسيم نوبهاريهوا خواهد نمودن مشكباري ...
سحرگه با صبا بويش همي گفتبزير لب كه اي باد بهاري
تَمَتَّعْ مِن شميم عَرارِ نَجدٍفما بعدَ العشيّةِ مِن عَرار
ص: 399
از سال ولادت اثير الدين اطّلاعي در دست نيست ليكن چنانكه از ظواهر امر برميآيد وي در حدود سال 665 (يا 656) يعني سال فوت خود مردي كامل و مجرّب بود و ازينروي بايد ولادت او اقلا در آغاز قرن هفتم و بحدس اقرب بصواب در دهه اخير قرن ششم هجري بوده باشد.
قرب جوار كردستان و بغداد او را پس از ظهور در شعر و شاعري، بدان نواحي افگند و او كه گاه در كردستان نزد سلاطين لر كوچك و گاه در بغداد در خدمت شهاب الدّين سليمانشاه ايوائي ميزيست، در همين نواحي و در بلاد عراق مشهور شد و بهمين سبب است كه دولتشاه ميگويد: «ديوان رفيع لنباني و اثير الدين اوماني در عراق عجم بسيار محترم و عزيزست و شعر اين هر دو شاعر شهرتي عظيم دارد، اما در خراسان و ماوراء النهر متروكست». علاوه بر كردستان و بغداد ظاهرا اثير سفري باصفهان كرده و اين سفر او محققا پيش از سال 635 يعني سال كشته شدن كمال الدين اسمعيل در قتل عام اصفهان بدست مغول، صورت گرفته است.
اثير اوماني در يكي از قصائد خويش سخن از بيمهري پادشاهي نسبت بخود ميگويد و معلوم نيست اين رنج از سليمانشاه ايوائي بدو رسيده يا از امراي لر كوچك ولي بيشتر تصوّر ميرود كه اين محنت از دست سليمانشاه باشد:
اي ز بدو حال بوده لطف تو غمخوار مناي هميشه خاك درگاه تو استظهار من
حبس و اطلاق ترا مستلزمم چون عقل و شرعبر ولاي تو مسجّل كردهاند اقرار من
طبع جودت ز آنكه زرخوارست پيش جود اوكرد خواريها بروي زرد چون دينار من
گرچه خشمت ريخت آب روي من چون جرعه بازهست عشق مدح تو اندر دل هشيار من
گرچه چون تيرم بدور افگندهاي هرگز مبادبيرَهِ مدحت زبان در كام چون سوفار من
ورچه بر رويين دژم كرد آتش خشمت چو شمعبيرخت روشن مبادا چشم گوهر بار من
با خلاف رأي تو بر من درشتيها نمودلطف هموارت بقول خصم ناهموار من
كي شنيدي در حق من قول باطل سيرتانگر بُدي معلوم خسرو سيرت و كردار من ممدوحين او: 1) شهاب الدين سليمانشاه ايوائي كه قسمتي از روابط اثير را با او
ص: 400
ذكر كردهايم و چون اثير الدّين اوماني حسام الدّين خليل را از سلاطين لر كوچك كه مخاصم شهاب الدين سليمانشاه بود، نيز مدح گفت، چندي مورد بيمهري سليمانشاه واقع شده بود و در ديوان او اشاراتي باين بيمهري پادشاه آمده است كه بعض از آنها را درين مقالت آوردهايم. 2) امراي لر كوچك كه سر سلسله آنان شجاع الدّين بن خورشيد (امارت از 580 تا 621 هجري) بود و پس ازو برادرزادهاش سيف الدين رستم بن نور الدّين و بعد از رستم برادرش شرف الدّين ابو بكر و بعد برادرش گرشاسف بسلطنت رسيدند و اين گرشاسف ملكه خاتون خواهر سليمانشاه ايوائي را بزني داشت. گرشاسف در آغاز سلطنت بدست عمزاده خود حسام الدّين خليل بن بدر بن شجاع الدين كشته شد و ملكه خاتون نيز فرزندان خود را ببغداد نزد برادر برد و در نتيجه بين سليمانشاه ايوه و حسام الدّين خليل جنگ درگرفت و پس از مدّتي زدوخورد سرانجام در سال 640 حسام الدّين خليل اسير و مقتول شد و پس از وي برادرش بدر الدّين مسعود بن بدر بن شجاع الدّين بجايش نشست و بخونخواهي برادر برخاست و نزد منگوقاآن، خان مغول رفت و ازو مدد خواست و با هلاگو خان در فتح بغداد شركت جست و چنانكه ميدانيم سليمانشاه در واقعه بغداد كشته شد (656 هجري) و مسعود نيز دو سال بعد يعني بسال 658 درگذشت. امّا اثير الدين اوماني تا آنجا كه اطلاع داريم مسعود را مدح نگفت و از امراي مذكور تنها مدح حسام الدّين خليل را در ديوان او كه در دسترس بود يافتهايم.
گذشته از نام اين دو تن در ديوان اثير الدّين نام مرداني از قبيل اصيل الدّين و مجد الدّين و نجيب الدّين وزير و شرف الدّين از نزديكان سليمانشاه نيز آمده و اين ممدوح اخير او گويا وزير سليمانشاه بوده است چنانكه ازين بيت برميآيد:
خود بيمدد لطف تو اي آصف ثانيممكن نبود پيش سليمان زمان شد شعراي معاصر او: 1) كمال الدّين اسمعيل بن جمال الدّين محمّد بن عبد الرّزّاق اصفهاني كه اثير الدّين با او روابط صميمانه داشت و در قطعهيي كه بدو فرستاده بود او را ستود
ص: 401 جهان و جان معاني خديو كشور فضلكه فخر جان جهان شد ترا ثنا كردن
كمال ملّت و دين، اي كه بر خرد فرض استبسنّت سخن خوبت اقتدا كردن
زهي بمعجز معني ميان اهل سخنرسيده دعوي پيغمبري ترا كردن
چو در جهان همه اهل سخن عيال توأندشدست بر همه واجب ترا دعا كردن و كمال الدّين نيز قطعهيي كه قبلا بدان اشاره شد در جواب او فرستاد بدين تفصيل:
اثير دين را رسمي است بر زبان قلمپيام روح قُدُس دم بدم ادا كردن
بنوك كلك گهر را جگر همي سفتنبكام صيت مجارات با صبا كردن
چو تو همي زنَيِ خشك طوطيانگيزيعجب نباشد از چوب اژدها كردن
انامل تو چو گردد سوار ذروه كلكز طاعتش نتواند خرد ابا كردن
چو نكتههاي تو از پرده روي بنمايدستاره را نبود روي جز قفا كردن و چون كمال الدّين بسال 635 در واقعه اصفهان مقتول شد اثير اين قطعه را در مرثيه او سرود:
جهان و جان كمال الدّين سَمعيلشنيدم دي كه ناگاهان فرو شد
دريغ آن شمع روشندل كه ناگاهبباد درد بيدرمان فرو شد
من و او اندرين صنعت كه گردونز رشك ما بخود حيران فرو شد
مقابل چون مه و خورشيد بوديمچو ناگه اين برآمد آن فرو شد و از بيت اخير اين قطعه چنين مستفاد ميشود كه اثير در سال 635 جوان بوده و تازه در شاعري شهرت يافته بود و سخن ما كه گفتهايم ولادت او در آغاز قرن هفتم و بحدس اقرب در دهه آخر قرن ششم اتفاق افتاده، ازين راه تأييد ميشود.
2) ديگر از معاصران اثير اوماني رفيع لنباني از شاعران مشهور اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم است كه بقول دولتشاه اثير الدّين اوماني اوصاف سخنوري او را بسيار بنظم درآورد.
از ديوان اثير نسخ خطّي در دستست و هدايت اشعار او را قريب پنج هزار بيت
ص: 402
گفته است. وي در شعر بيشتر متمايل بسبك انوري است و با آنكه آن علوّ طبع و قدرت بيان و فصاحت گفتار انوري در او نيست، امّا چون سادگي بر طبع او چيره است اشعار او سهلتر و سليستر و شيرينتر بنظر ميآيد و چون عدم مبالغه او را در ايراد اصطلاحات و معاني علمي و لغات غريب عربي با سادگي بيان و مختصّاتي از زبان و شعر فارسي در پايان قرن ششم و نيمه اول قرن هفتم جمع كنيم سبك او از سبك سخن انوري متمايز ميشود.
از اشعار اوست:
نفس باد صبا باز عبير افشانستموسم جام مي و فصل گل و ريحانست
تير باران سحابست وزان غنچه و گلاين همه تن سپرست آن همه سر پيكانست
بند بهمن ز تن زال روان آب مگرباد سودست كه بر وي اثر سوهانست
بر سر از بس كه زَرِ تازه كشد نرگس تربه تني بر دو سرش همچو سر ميزانست
چار كر دست بدان چشم جهان بين نرگستا بديدست كه گل جلوهگر بستانست
چه عجب بر گل اگر خار كند دندان تيزكاين همه رخ لب و آنرا همه تن دندانست
روز و شب مست و خرامان بچمن در بلبلهمچو رامين پي آن شد كه گلش جانانست
شاخ تازه سمن و بيد تر از باد صباهمچو احوال جهان گشته فتان خيزانست
فرصت عيش درين فصل نگهدار اي دلكه فنا عمر نور دست و فلك گردانست
دَمِ خوش بايدت از خويش برون آي چو گلكز پي يك دم خوش پوست بر او زندانست
دل خوش در دم خوش جوي كه چون صبح و صباگر بجاني بخري يك دم خوش ارزانست
اگر اندر دم خوش بيسروسامان باشيآن بهرحال مپندار كه از حرمانست
كآنكه در دايره چرخ نشيند ناچارنقطه سان شايد اگر بيسر و بيسامانست
سايه سرو بني گير چو بلبل در باغاگر از باد صبا گنبد گل ويرانست
غم مخور شاد بزي ز آنكه غم و شادي توهر دو چون ميگذرد نزد خرد آسانست
بار گيتي چه كشي جامِ مي گلگون كشكاو رهاننده ترا زاندُهِ بيپايانست
ميزي از كار جهان فارغ و آزاد كه سروشده مشهور بآزاد نهادي ز آنست
ص: 403 تو سَرِ وقت نگهدار و بُنِ كار مجويكه فلك نيز درين واقعه سرگردانست
راست رَو باش بهر كيش كه هستي چون تيركه كمانوش دل كژ رو ز دَرِ قُربانست
غم آن درد كه درمان نپذيرد چه خوريجام مي خور كه دواي غم بيدرمانست
منِ نادانِ نه اين كاره كه ميخواره نيمآن مرا ميدهم انصاف كه از حرمانست
من ندارم سر آن پس تو كه داري ميخوركاين سخن نزد خرد دعوي بيبرهانست
كس چو نرگس چه سبب جام نگيرد اكنونكز گل و لاله چمن جنّت جاويدانست **
اي رخ خوب تو آراسته زيباييپرتو حسن تو در چشم خرد بينايي
تو مرا توشه جانّي و جگر گوشه دلسزد ار بر جگر سوختهام بخشايي
نازنينا تو چو از خوبي خود بيخبريبشنو از من كه تو چوني كه مرا ميشايي
من اگر ديگ خيال تو چنين خواهم پختنكشد دير كه من زود شوم سودايي
تو مرا چون نفسي وز پي آن ميباشمزنده چندانكه برم ميروي و ميآيي
بوسهيي خواهم و تو لعل بلؤلؤ گيريخوش جوابيست چه گويم كه شكر ميخايي
حلقه گوش ترا دي كمرت گفت آخرهم ترا به كه رخ اندر رخ ماهي سايي
من چنين بسته افتاده بزيرم چه سببگفت زيرا كه تو در بند زر و كالايي
كس چه داند كه ميانيّ و دهانيست تراگر نبندي كمر اي دلبر و لب نگشايي
چشم و زلف تو دلم گرچه بيغما بردندنيست يغمائيشان خواند مرا يارايي
ز آنكه با عدل جم عصر سليمان دومنرسد هيچ كسي را كه كند يغمايي
جم سير خسرو فرخنده سليمان شاه آنكه بلندست بدو مرتبتِ دارايي **
حبّذا در وسط فصل زمستان آتشكه بود فصل زمستان چو گلستان آتش
دَي مگر گشت چو نمرود و خلايق چو خليلكه نمايد همه را چون گل و ريحان آتش
يا رب اين معجزه بين باز كه از چوبي خشكميوه تر دهد اندر دي و آبان آتش
ص: 404 سنگ بر معجزه زند «1» بآواز آيدكه كند در وسط آب درخشان آتش
خار از آنرو كه خَسَك «2» بر گذر آتش ريختاز پيَش دود برآورد بتاوان آتش
خور بآتشكده قوس شد، آري شايدهمگنان را چو ز سرماست نگهبان آتش
هركه بفسرد روان در تنش از دي چون شمعدر زمان آوردش باز بتن جان آتش
و آنكه با اطلس و اكسون بودش سرد اكنونبه بخاري كندش گرم و تن آسان آتش
هست چون زال زر اندر قفس پولاديناز كف بهمن و ديماه بزندان آتش
يا چو طبع مَلِكِ ايوه شهاب الدين استكه چنان پاك و لطيف است و زمان دان آتش
آنكه هنگام سخن طبع لطيف او رابا همش هست بحكم آب و بفرمان آتش **
خيز و بزم سحر افروز كه وقت سحرستافق مشرقي از عارض گل تازهترست
مي در جام چو عكس قمر اندر دل آبدركش ارز آنكه دلت خسته دور قمرست
موسم خرمن گل اهل خرد غم نخورنداز پي حاصل عمري كه چو گل در گذرست
شو چو سوسن ز غم بند زر آزاد از آنكزرپرستي صفت نرگس كوتهنظرست
تا تواني نفسي بي مي و معشوق مباشكه ترا حاصل عمر از دو جهان اين قدرست
مي حرامست ولي اهل خرد را نسزدعيب چيزي كه يكش عيب و هزارش هنرست
حاصل كار چو جز بيخبري چيزي نيستخنك آنرا كه ز اوضاع جهان بيخبرست
بال مرغ طرب از باده رنگين رويدداند اين آنكه خرد سوي دلش راهبرست
خود مشو دور و بيا تازه گل سرخ ببينكاز نشاط مي رنگين همه تن بال و پرست **
برخي آن عارض چون ياسمينجان من و صد چو من اي نازنين
______________________________
(1)- زند: آتش زنه و نام كتاب مشهور
(2)- خسك: خارهاي خلنده از آهن يا چوب كه سپاه هنگام گريز در گذر دشمن براي جلوگيري از تعاقب او ميريخت.
ص: 405 عشق من و حسن تو در عهد خويشهيچيكي زين دو ندارد قرين
حسن نبايد كه بود بيش از آنعشق نشايد كه بود بيش ازين
آن لب و خط بين كه تو گويي فتادرهگذر مورچه بر انگبين
خاتم خوبيست دهانت كه هستحلقه او لعل و زمرّد نگين
گرد دهان تو خطي خوش نوشتسوي رخت آن دو لب شكّرين
نيست از آن نقطه چنين خط عجبز آنكه خط از نقطه بخيزد يقين
كي كنم از دست رها دامنتگرچه بخون برزنيم آستين
دور مگردان ز خودم تا نهمپيش تو چون زلف تو سر بر زمين **
زهي خوش آمده رويت مرا چو جان در چشمچه ناخوشست مرا بيرخت جهان در چشم
بعشق روي تو گر جان زيان كنم شايدكه عاشقان را نايد چنان زيان در چشم
ترا چنانكه تويي خود چگونه بتوان ديدچه ممكن است ببستن خيال جان در چشم
ز آب ديده بچشم اندرون لطيفترياز آن سبب كه تو نايي و آيد آن در چشم
ز روي خوب تو بازار حسن گرم شدستكه سيم اشك مرا شد چنين روان در چشم
كنم ز ابرو و زلف تو ياد چون آيدمرا كمان و كمند خدايگان در چشم **
سبك نهاد و سبك پيكر اسبكي دارمكه سنگِ سخت بسختيش «1» بر ببخشايد
ز تاب گرسنگي زير لب بغيبت مناز آنكه كاه و جوش نيست ژاژ ميخايد
چو شكل داس شدست استخوان پهلوي اوبود كه شاخ گياهي بدو بفرسايد
بپايگاه گِلِ آخور «2» آنچنان ليسدكه خاك آخور از آب دهان بيالايد
بطنز گفت مرا دوش كاي فلان چه سببدلت بشفقت من هيچگونه نگرايد
______________________________
(1)- سختي: محنت و شدت.
(2)- در اصل: بپاي كاه و گل آخور.
ص: 406 هزار بار بدوشت كشيدهام آخرترا خود از رخ من هيچ شرم مينايد
مكاه شخص مرا بيش ازين ز بيكاهيكه كاهش تن من جز غمت نيفزايد
ثواب كن، بفروشم بديگري، مگر اوصيام روز و قيام شبم نفرمايد
وگرنه حال تباهم بخواجه عرضه نمايكه زنگ غم ز دلم جز كفش بنزدايد
چنين كه بسته دَرِ رزق بر منست مراگره ز جوع جز انبار خواجه نگشايد **
يا رب اين قاعده شعر بگيتي كه نهادكه چو جمع شعرا خير دو گيتيش مباد
اي برادر بجهان بدتر ازين كاري نيستهان و هان تا نكني تكيه بر اين بيبنياد
در فلك نيز عطارد ز پي شومي شعريابد از سوزش دل هر دو مهي صد بيداد
گفتنش كندن جانست و نوشتن غم دلمحنت خواندنش آن به كه نياري در ياد
اين چه صنعت بود آخر بنگويي كه از آندر همه عمر يكي لحظه نباشي دلشاد
خود از آن كس چه بكاهد كه تو گوئيش بخيليا بر آن كس چه فزايد كه تواش خواني راد
كاغذي پر كني از حشو و فرستي بكسيپس برنجي كه مرا كاغذ زر نفرستاد
آن نه خود حجّت شرعي نه خط ديوانيستپس از آن خط بتو چيزيش چرا بايد داد
وين چه ژاژست دگر باره كه ابيات مديحگر بود هفت فرستي بتقاضا هفتاد
پس بدين هم نشوي قانع و از پي تازيبسوي خانه ممدوح چو تيري ز گشاد
همچو آيينه نهي در رخ او پيشانياو ز تو شرم كند همچو عروس از داماد
و آن بمشنو كه بگويند فلان شخص بشعراز فلان شاه بخروار زر و سيم ستاد
كآن پي مصلحت خويش همانا گفتندكه نبودند ز بند طمع و حرص آزاد
ورنه با جود طبيعي ز پي راحت خلقمن برآنم كه كس از مادر ايّام نزاد
ور كسي زاد به بخت منش از روي زمينچرخ ببريد بيكبار مگر نسل و نژاد
آنچه مقصود ز شعرست چو در گيتي نيستشاعران را همه زين كار خدا توبه دهاد **
ص: 407 بزاد مادر طبعم چو دختري در حالبدست تربيت مهر پروري دهمش
بپرورم چو جگرگوشگان بخون دلشبدان اميد كه روزي بشوهرش دهمش
براي چشم چو نيل رخش كشم ز حروفز كان جان و خرد تاج و افسري دهمش
بدست لطف برآرايمش چنانك او راگران نداني اگر خود بكشوري دهمش
براي خستهدلان از زهاب چشمه نطقز جوي جان بهر انگشت شكّري دهمش
ز بهرِ سَمعه صيتِ جمال تازه رخشز كان دل پي هر نكته گوهري دهمش
رسانمش چو مه از نيكويي و زيباييبر آسمان و ز هرگونه زيوري دهمش
چو بر سراچه طبع آرمش برون از سرسپيد و پاك چو كافور چادري دهمش
بخواهش طمع مكرمت نه دفن بناتبهر طريق كه باشد بهمسري دهمش
اگرنه درخور خود داردش چه عيب آردكازوش باز ستانم بديگري دهمش **
رخت دل زين تنگ و تاري خاكدان بيرون گذاركاز بَرِ دل تا بر اين ايوان اخضر هيچ نيست
از رَهِ معني فراز چرخ و اخترساز جايكازره صورت فراز چرخ و اختر هيچ نيست
همچو نامردان مترس از مرگ ظاهر چون بدهرخالي از كَون و فساد از خشك و از تر هيچ نيست
هرچه هست اندر تو موجودست تو خود را ببينديده داري نيك بنگر از تو مضمر هيچ نيست
هرچه كآن مقدور تقديرست از عالم بجويز آنكه در تقدير عالم نامقدّر هيچ نيست **
داني كه بر نگين سليمان چه نقش بوددل در جهان مبند كه با كس وفا نكرد
خرّم تني كه حاصل عمر عزيز رابا دوستان بخورد و بدشمن رها نكرد **
چشمم كه هميشه جوي خون آيد ازوسيلاب سرشك لالهگون آيد ازو
ز آن ترس نگريم كه خيال رخ توبا اشك مبادا كه برون آيد ازو **
ص: 408 چشمم كه ز غم چو ابر بهمن گريدوز ماتم تو اشك بدامن گريد
جز ما دو كسي نَبُد كه گريد بر مامن بر تو گريستم، كه بر من گريد؟
7- فريد احول «1»
ملك الشعرا خواجه فريد الدين اسفرايني معروف به «احول» از شاعران استاد و معروف قرن هفتم هجريست. ويرا بسبب اقامت ممتدّ در اصفهان «فريد اصفهاني» و بعلّت زاده شدن در اسفراين «فريد اسفرايني» گفتهاند و او غير از «فريد كاتب» نويسنده و شاعر ديگري است كه معاصر سنجر بوده و هدايت ذكر او را در ذيل عنوان «فريد خراساني» آورده است. وي در اشعار خويش خود را «فريد» مينامد «2».
______________________________
(1)- درباره احوال او رجوع شود به:
* حواشي لباب الالباب طبع و تصحيح مرحوم سعيد نفيسي ص 762- 763
* تذكرة الشعراء دولتشاه، چاپ تهران ص 189
* آتشكده آذر چاپ آقاي دكتر سادات ناصري ص 970
* تاريخ نظم و نثر در ايران از مرحوم سعيد نفيسي ص 166
* هفت اقليم امين احمد رازي نسخه خطي
* مجمع الفصحاء ج 1 ص 377
* ديوان فريد احول نسخ موجود در كتابخانهاي ايران از قبيل كتابخانه مركزي دانشگاه و كتابخانه آستانه قدس رضوي (فهرست آن كتابخانه جلد هفتم (1) ص 481 و 482 و جلد هفتم (2) ص 815
* مونس الاحرار موارد متعدد مختلف (منقولات از اشعار فريد احول)
(2)-:
فريدا فخر اگر آري بقرآن و حديث آوركه لاف شاعري پيشت خرافاتست و كذابي
ص: 409
از ابتداي حالش اطلاع كافي در دست نيست و همينقدر ميدانيم كه در جواني پس از كسب معلومات از خراسان در طلب درگاه پادشاهان ممدوح بيرون رفت. بعضي تصور كردهاند «1» كه او بعد از خروج از خراسان بهندوستان رفت و بخدمت ناصر الدين قباجه از سلاطين مماليك غوري رسيد كه تا سال 624 هجري در ناحيه سند فرمانروايي داشت.
علت اين تصور وجود قصيدهييست در ديوان فريد احول بمطلع ذيل:
گفتم بدان نگار كه خورشيد انوريگفتا ز وي نكوترم ار نيك بنگري در مدح عين الملك حسين بن ابو بكر اشعري وزير ناصر الدين قباجه. اين قصيده را عوفي در لباب الالباب «2» ذيل احوال كساني آورده است كه در شاعري اختصاص بدربار ناصر الدين قباجه داشتند ولي اشكال در آنست كه گوينده آن پيشه شاعري نداشت و بنابر تصريح خود «سپهدار» بود «3» و چنانكه عوفي نيز تصريح كرده پيش از ورود در خدمت ناصر الدين قباجه نزد سلطان جلال الدين داراي منصب بزرگ و علاوه برين ممدوح بعضي از شاعران بود و تصور چنين سوابقي درباره فريد احول مستلزم اطلاعات بيشتري است و بنابراين قبول اينكه فريد احول از خراسان بهندوستان رفته باشد آسان نيست.
ظاهرا اولين محل توجه فريد بعد از ترك خراسان، شهر اصفهان بود و او در آنجا بملازمت آل صاعد (صاعديه) كه رياست حنفيان اصفهان داشتند «4» درآمد و آنان را مدح گفت. بهمين سبب است كه تذكرهنويسان «ظهور» او را در شاعري در زمان خاندان مذكور دانستهاند «5» و چنانكه ميدانيم «ظهور» درين مورد براي شاعران بمعني
______________________________
(1)- مرحوم سعيد نفيسي، تاريخ نظم و نثر در ايران ص 166 و حواشي لباب الالباب چاپ تهران ص 760 ببعد
(2)- لباب الالباب چاپ تهران ص 552- 553
(3)-
گفتم نه شاعرم كه سپهدار بودهامگفتا كه باسري چه به از فضل بر سري
(4)- درباره اين خاندان رجوع كنيد بهمين كتاب، ج 2، چاپ اول ص 60 و 61 و 65 و 846
(5)- تذكره دولتشاه ص 189 و آتشكده آذر ص 971 و غيره
ص: 410
نام برآوردن و كسب شهرت است در حرفه خود و اين حال مربوط ميشود باوايل كار و دوران جواني آنان كه معمولا مقارن با ورودشان در دستگاههاي امارت و رياست بوده است بعد از كسب مهارت در سخنوري، و چنانكه ميدانيم فريد يكي از معروفترين قصايد خود را (در صفت شب و ستارگان) در اصفهان سروده بود «1».
بعضي از محققان تصور كردهاند «2» كه فريد از خراسان نخست بشيراز و پس از چند گاهي از آنجا باصفهان رفت و در خدمت آل صاعد درآمد و در آن شهر ساكن شد تا مرد. اين سخن مقرون باشتباهست زيرا چنانكه خواهيم گفت ممدوحين اصلي فريد از اتابكان فارس سعد بن ابو بكر بن سعد بن زنگي و جانشينانش تا ابش خاتون بودهاند و بنابراين فريد در اواخر حيات خود در خدمت آن سلسله بود و معلوم نيست بعد از آن روزگار كه مصادف با سنين بعد از 663 هجري ميشده است، ديرگاهي زيسته باشد.
تذكرهنويسان فريد را از اقران و مصاحبان امامي هروي «3» دانستهاند ولي آذر بيگدلي ازين فراتر رفته و گفته است «بعضي او را فرزند امامي دانستهاند» «4» و بطلان اين سخن نيك مشهودست. و باز نوشتهاند كه در ميان وي و شعراي عراق و فارس كه در آن زمان بودند رقابت افتاد و درين رقابت هركدام قصيدهيي نزد صدر الشريعه بخاري فرستادند و او امير ركن الدين مير آب را كه از ادباي معروف زمان بود بامتحان ايشان گماشت و
______________________________
(1)- در قصيدهيي بدين مطلع:
نماز شام كز امواج اين درياي دولابيفرو شد زورق زرين برآمد طشت سيمابي گويد كه آنرا بمدت يك هفته در اصفهان سرود:
بيك هفته در اصفاهان فريد اين شعر انشا كردعجايب داشت طبع او ازين تيزي و اشتابي
(2)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 166.
(3)- رجوع كنيد بشرح احوال او در همين مجلد.
(4)- آتشكده چاپ آقاي سادات ناصري ص 971.
ص: 411
درين امتحان برتري فريد الدين ثابت شد» «1» و ظاهرا درين مورد احوال فريد با سرگذشت شاعري ديگر و شايد فريد كاتب آميخته شده است.
فريد احوال بعد از چند گاهي اقامت در اصفهان، كه مدت آن معلوم نيست، بشيراز رفت و بدرگاه اتابكان سلغري فارس پيوست. اين انتقال مصادف بود با حكومت اتابك ابو بكر بن سعد بن زنگي (623- 658 هجري) و اگرچه فريد احول در شمار مدّاحان آن اتابك بود ولي بيشتر به فرزند ادب دوستش «سعد» اختصاص داشت و قصايد غرّا در مدح او ميپرداخت. اين عضد الدين سعد بن ابي بكر بن سعد همان شاهزاده ادب دوست معروفي است كه مورد ارادت سعدي بوده و هم در زمان پدرش در رتق و فتق امور مملكت دست داشته و وفاتش نيز مقارن با مرگ پدرش يعني بدوازده روز بعد ازو در تاريخ هفدهم جمادي الاولي سال 658 اتفاق افتاده است.
بعد از مرگ ابو بكر و سعد، خواجه فريد الدين همچنان در خدمت اتابكان سلغري باقي ماند و بمدح امرا و وزراي آن دولت مشتغل بود يعني دوره محمد بن سعد (658- 660 ه) و محمد شاه بن سلغور بن سعد (660- 661 ه) و اتابك سلجوق شاه بن سلغور (661- 662 ه) و اتابك ابش خاتون دختر سعد بن ابي بكر (662- 663 ه) را درك و آنان را مدح كرد و چون ابش خاتون را ستايش نموده بنابراين تا سال 662 يا 663 زنده بود.
از ممدوحان معروف فريد الدين احول شمس الدين محمد صاحبديوان (مقتول بسال 683 ه) است و گويا فريد مانند معاصر خود سعدي صاحبديوان را با ارسال اشعار از فارس مورد ستايش قرار ميداد.
فريد بر شيوه غالب شاعران پايان قرن ششم و قرن هفتم هجري بسرودن قصايد مصنوع علاقه خاص داشت و سخن او جامع جميع شرايطي است كه در نزد شعراي مشابه وي ميبينيم. ديوانش موجود و شامل بيش از سه هزار بيت است. ناقدان پيشين نوشتهاند
______________________________
(1)- تاريخ نظم و نثر در ايران ص 166.
ص: 412
كه او شاعري بغايت خوش طبيعت و فاضل و سخن فهم و نكتهسنج و چربزبان و شيرينبيان بود، و اين تعريفات همگي درباره فريد احول صادق و واقعست. وي غالب قصايد معروف استادان بزرگ پيش از خود را جواب گفته و از عهده اين كار همواره بخوبي برآمده است. التزام قوافي مشكل و رديفهاي دشوار و ديگر التزامات در قصايد او بسيار ديده ميشود. سخن او استوار و بشيوه شاعران پايان قرن ششم و آغاز قرن هفتم است و مخصوصا در وصف مهارت خاصّ دارد و قصايد متعددي كه در اوصاف آينه، شمع، خروس، آفتاب، بهار، آسمان و افلاك، تيغ، و نظاير اينها سروده هريك در حدّ خود و بتنهايي برهاني قاطع بر استادي و كمال مهارت او درين فنّست.
شمع:
در مجلس دوشينه شب تا روز بد شب يار مناز شهدزاده شاهدي انجم نما در انجمن
از نور نار اندوخته وز نار نور افروختهفرهادوش دلسوخته دور از لب شيرين من
در شب تجلي داده بد نخلي بپا استاده بدآري ز نحليزاده بد طفلي چكان از لب لبن
همچون سمندر نور خور پروانه را سوزنده پرزنبور زادش ز آن مگر شد نوش بخش و نيش زن
بر جسم جان كرده فدا جسمش ز جان خورده غذادارد زبان الكن ولي دارد مكان اندر لگن
تاجش بسر در چون تكين تن قابل نقش نگينقدش چو سرو راستين استاده در صحن چمن
شب را ز نورش تابها وز ديده ريزان آبهاتا روز در محرابها، مؤمن دل و مومين بدن
تابنده چون اختر شود وز گريه روشنتر شودگه ز آب ديده تر شود كرده مشمع پيرهن
با جامه عريان آمده بر آب بريان آمدهبا خنده گريان آمده شب تا سحر بر خويشتن
شب بر لبش خنده بود روزش سرافگنده بودهر تن بجان زنده بود زنده است جان او بتن
دارد حصار و منجنيق از پرده شعر دقيقو ز عكس چون لعل و عتيق اندر بدخشان و يمن
در ديده آب و آذرش چهره چو نقش آزرشاز نور حوري بر سرش بر فرق نورش اهرمن
در شب سرافرازي كند تا روز دمسازي كندچون غازيان بازي كند كاندر ميان دارد رسن
چشمش كه بيخوابي خوشست از سوز يار سركشستزيرا چو در دل آتشست از ديده بگريزد وسن
ص: 413 بر سر نهاده جان عيان خرقه نهاده در ميانو استاده همچون صوفيان يا چون شمن پيش وثن
آميخته تيغ آتشين بگشاده بر ظلمت كمينچون در شبيخون روز كين تيغ شه لشكرشكن بهار:
بر صحن صحرا گوهرست از قعر دريا ريختهدر طشت دشتست از هوا لؤلؤي لالا ريخته
بر تخته مينا نگر گل ريخته باد سحرگويي كه ياقوتست و زر بر تخت مينا ريخته
گل يوسف و مصرش چمن بادش دريده پيرهنابر از هوا چون چشم من اشك زليخا ريخته
لاله ز مهر افروخته آيات عشق آموختهدل را بآتش سوخته در سينه سودا ريخته
نرگس متوج چون شهان دارد زر و سيم جهانصد گنج قارون از نهان پيدا بصحرا ريخته
غنچه چو طوطي در چمن لعلش لب و ميناش تنبلبل چو طاوس از بدن در پاي پرها ريخته
بر سبزه گلبرگ طري چون شاخ برگ آذرينيني چو نقش آزري بر روي ديبا ريخته
با آسمان گون ياسمن منثور گشته نسترنگويي شد از هشتم چمن عقد ثريا ريخته
صباغ مهر روح دم از نه خم چرخ بخمرنگي خوش از نيل و بقم بر خار و خارا ريخته
تا سرخ بيدست آخته از برگ نشتر ساختهرگ ز امتلا پرداخته خونش بر اعضا ريخته
ابرست باران اشكها بر بحر برده رشكهاو ز اشك ديده مشكها چون مشك سقا ريخته
بر سرو قمري چون خطيب آوازها داده عجيبو ز باد ناي عندليب آب نكيسا ريخته
شاخ شكوفه از هوا گشته يد بيضا نماچون دست خسرو در عطا سيمست در پا ريخته ** آينه:
منور چيست مه رويي گل رخسار را گلشنچو شب يكروي او تاريك و چون روزآند گر روشن
همي خندند خوبانش بروز بزم بر چهرههمي بندند مردانش بعزم رزم بر جوشن
گه تصوير (؟) فارس را بود در ظهر او مأويگه تعليم طوطي را بود در بطن او مسكن
در او غلمان روز افزون چو تركانند اندر چيندر او خوبان رخ گلگون چو حورانند در گلشن
اگر بوسش زني بر رخ شود چيني رخش گلگونو گر آهش زني در رخ شود حورش چو اهريمن
شود گر دم زني رويش بيك دم چون چراغ از دمشود گر بنگري سويش چو چشم از مردم آبستن
چو سيم سوخته پشتش بسيم خام اندودهچو پشت و روي تركان كمر زرين سيمين تن
نمايد رسته دندان درو چون خوشه پروينبتابد طلعت خوبان درو همچون مه از خرمن
ص: 414 مر او را حلقه اندر گوش ليكن گوش بر پشتشمر او را هست پشت و روي ليكن نيستش گردن
بتازي پارسي نامش از آن اسم زنان آمدكه مشاطه است و نتواند كسي مشاطگي جز زن
باصل از وصل چار اركان بنسل از بطن صلب كانزر و سيمش عرض ليكن عرض را جوهر از آهن
سكندر بر مناره ديدهبانش كرده و ز ديدهدر او ديده برو بحر و نبات و جانور و معدن
در آتش با دو صد زنگي شده و افروخته رخ راو ليك آزاده از آتش بوجهي آمده احسن
چو مردم موسم بهمن نمد را ساخته خرگهو ليكن روي او روشن بسان قبله بهمن
يكي چيني كه بر وي تيغ هندي كارگر نايديكي هندي كه دارد دوست روم و زنگ را دشمن
بر او هرچند نايد تيغ هندي كارگر ليكنمشبك گردد از پيكان تير شه چو پرويزن
خداوند جهان سعد آن فريدون فر رستم دلكه با مرديش روز كين فرو ماند چو زن بيژن **
نگارينا بهار آمد بيا تا بوستان بينيگل اندر بوستان خرّم چو روي دوستان بيني
دهان عاشق مسكين چو در غنچه گل مشكينزيار دلستان در بوستان بوسهستان بيني
هزاران دلستان بيني چو گل مل بر كف وزيشانميان گلستان خفته دو صد بر گلستان بيني
نهاني جان حيوان را بجسم اندر بسي ديديكنون اجسام نامي را بجان اندر نهان بيني
اگر ديدي جوانان را كهن پيران شده، اكنونجهان پير را از نو دگر باره جوان بيني
اگر بر كوهسار آيي حجر را پر شجر يابيو گر بر سبزهزار آيي زمين را آسمان بيني
شكوفه همچو پروينست و نرگس مهر تا هر گهز سنبل سنبله يابي ز گلبن توأمان بيني
شكوفه برتر از غنچه است و غنچه برتر از نرگسبيك نقطه سه كوكب را بيكديگر قران بيني
ز خويد و لاله بر هر سنگ ياقوتست و پيروزهكمر كرده مرصّع كوه و بربسته ميان بيني
ميان سينه لاله دو صد دل سوخته يابيعروسان رياحين را چو حورا در جنان بيني
ميان ياسمن پويي بنفشه و ياسمن بوييگِلِ دل را ز غم شويي، دِل و گِل شادمان بيني
بيا تا نقد از آب و هوا و ناله مرغانبهشت آن جهاني را عيان در اين جهان بيني
و گر گويي غرض حورست ديدن بر قصور آنجاز روزنهاي چوبين روي خيرات حِسان بيني
ص: 415 بساط سبزه را بهر نشاط افگند گردون ز آننباتي لعبتان شاخ را بازيكنان بيني
اگر بر صفحه اوراق گل يك نقش برخوانيدرونسو نقشبندان و برونسو نقش خوان بيني
و گر از كان چار اركان جواهر ديدهاي الوانقُزَح را هفت رنگ از عكس رنگآميز كان بيني
صدفوار آن بخاري را كه آرد از بحار اكنونز خورشيد درفشانش بصحرا دُرفشان بيني
در آب از عكس بيد سرخ و بروي قطره با شبنمهزاران لؤلؤ و مرجان بعمان در عيان بيني
ز پرّ طوطي و طاوس بيني سبزه و گل راچو پيلان گويي اندر خوابِ خوش هندوستان بيني
چو بلقيس است سرو و آب چون درج زمرّد، ز آنكشيده دامن از ساقش ميان آبدان بيني
بنقش ار جامهيي پوشي بنقشِ ياسمن يابيز عكس ار بادهيي نوشي برنگ ارغوان بيني
بره بر آتش خورشيد بريانست و از بويشهمه اطفال نامي را ببالا سوي آن بيني
دو تا نانست و برياني فلك را بر سر سفرهبدين بريان و نان او را جهاني ميهمان بيني
دخان بالاي آتش باشد و اكنون بعكس آنشقايق را زبر آتش بزير اندر دخان بيني
چكاوك عود ميسازد شقايق عود ميسوزدبساز و سوز اين و آن هواي انس و جان بيني
ز قول قمري مُقري شنيدن وعظ اگر خواهيبيا كز منطق الطيرش سحرگه ترجمان بيني
مگر بلبل بچشم اندر پراگندست پلپل راكه نالان هر شبش تا روز با درد و فغان بيني
گل از خنده اگر بشكفت نشگفتست «1» ز آن معنيكه خندان باشد آن كاو را دهان پر زعفران بيني
نسيم ياسمن بشنو نه سيم نسترن بنگربنقد اكنون كه زر در رَز بهنگام خزان بيني
بهشت و عرش و كرسي و سپهر و انجم و اركانز بيعيب ايزد بيچون خداي غيبدان بيني **
پيوستن دوستان بسي آسانستدشوار گسستن است و آخر آنست
شيريني وصل را نميدارم دوستاز غايت تلخيي كه در هجرانست
______________________________
(1)- نشگفتست: نه شگفت است، يعني عجيب نيست
ص: 416
8- نجيب جرفاذقاني «1»
ملك الشعرا نجيب الدين الجرفاذقاني «2» از شاعران تواناي پايان قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجريست كه در شعر بندرت «نجيب» تخلص ميكرد «3». آذر در آتشكده و هدايت در مجمع الفصحا او را مدّاح سلاطين سلاجقه و امين احمد او را مدّاح امراي قلعه
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود به:
* نسخ ديوان او و از آن ميان دو نسخه عكسي يكي از نسخه بريتيش ميوزيوم و يكي از نسخه كتابخانه حكيم اوغلو علي پاشاي استانبول در كتابخانه مركزي دانشگاه تهران و نسخه ديگر در كتابخانه مجلس شوراي ملي، و غيره
* رياض الشعراء واله داغستاني نسخه خطي
* مجمع الفصحا هدايت ج 1 ص 634
* هفت اقليم امين احمد رازي نسخه خطي
* مرقوم پنجم از كتاب سلم السموات ص 63
* تاريخ نظم و نثر در ايران، مرحوم سعيد نفيسي ص 165- 166
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3 ص 436
* آتشكده آذر بتصحيح آقاي سادات ناصري از ص 1045 ببعد
* مونس الاحرار موارد مختلف و غيره
(2)- كلمه جربادقان، جرفاذقان، معرب اسم «گرپاتكان» (- كوهپايه) و همانست كه در تلفظ بعدي به «گلپايگان» تبديل شده است.
(3)- مثلا درين بيت:
شمه نيشكر ار بشنود از شعر نجيبآستينهاي شكر بر سر آن افشاند
ص: 417
وساق (- وشاق) و واله داغستاني وي را در عداد شاعران بعد از كمال الدين دانستهاند و چون در قصيدهيي كه به رديف «دست» دارد اشاره بشاعران اصفهان كه همين رديف را اتخاذ كرده باشند ميكند قاعدة بايد بعد از آنان يا معاصر با دوره شهرت اشعار آنان (يعني لااقل اواخر عهد آنان) در اوايل قرن هفتم زيسته باشد و از اينجا قول واله بنظر صحيح ميآيد. اين نكته مسلّم است كه او به «جرفادقان» تعلّق داشته «1»، و مدتي از عمر خود را در ايّام پيش از حمله مغول در عراق سرگرم مدح امرا و صدور محلّي كه در اوان فترت ايام سلاجقه عراق و دوران غلبه خوارزمشاهان آل اتسز در آن سامان ميزيستهاند، مانند عزّ الدين يحيي و علاء الدوله مردانشاه و مجد الدين عزّ الملك، بوده است؛ و در فتنه مغول چندگاهي در قلعه وشاق نزديك نطنز كاشان (كه در بدايت حال به كمرت معروف بوده و در عهد حكمروايي تركان از باب تسميه باسم حاكم آنجا، وشاق نام، بدين اسم معروف شده بود)، ساكن و مدّاح بزرگان آن نواحي بود.
در همين اوان ركن الدين غور سانجي پسر سلطان محمد خوارزمشاه، كه در روزگار فرمانروايي آن سلطان تيرهبخت حاكم عراق بود، هنگامي كه پدرش بمازندران ميگريخت، وي روي بكرمان نهاد و در آنجا نيرويي فراهم كرد و بعراق بازگشت و چون باصفهان رسيد جمعي از سپاهيان پراگنده خوارزمشاهي بر او اجتماع كردند و بياري صدر الدين خجندي پيشواي شافعيه آن شهر بر مركز اقامت ركن الدين صاعدي رئيس حنفيه آن سامان دست يافت و گروهي از پيروانش را كشت و سپس بر اثر طغيان مردم اصفهان روي بري نهاد و بعد از دو ماه توقف در آن ديار چون خبر حمله مجدد مغول بدو رسيد بقلعه فيروزكوه نزديك ري پناه برد ولي در محاصره سپاه مغول افتاد و بعد از شش ماه مقاومت تسليم و كشته شد. وزارت اين ركن الدين غور سانجي از دوران پدر با عماد الملك
______________________________
(1)-:
اگرچه دور زمان پر غمست دولت تومفرحيست كه خلقي بدان سبب شادست
توقعست كه جربادقان چنان گرددبهمت تو كه گويند رشك بغدادست
ص: 418
ساوهيي (ساوجي) بود «1».
نجيب الدين با عماد الملك ساوهيي سابقه معرفت داشت و بهمين سبب هنگامي كه موكب ركن الدين سلطان در اصفهان مستقر بود نجيب الدين بدستياري وزير به پيشگاه سلطان راه يافت و از عمّال دربار او در عراق شد و معروفست كه در آن هنگام كه آن منصب مييافت پادشاه خلعت و نقدينهيي بوي داد و او چون از خدمت آن شاه بيرون آمد بشكرانه ميان تنگدستان قسمت كرد.
در همين روزگار بود كه نجيب الدين پادشاهزاده بدفرجام خوارزم و وزيرش عماد الملك ساوجي را مدح گفت؛ و يكي ديگر از ممدوحان او بنام تاج الدين علي نيز كه از رجال قديم دستگاه خوارزميان و چندگاهي از جانب آنان حاكم ابيورد بود، و گويا در اين روزگار جزو پراگندگاني بود «2» كه بخدمت ركن الدين سلطان پيوسته بودند، بايد در همين ايام مورد ستايش شاعر قرار گرفته باشد و علاوه بر آن نجيب الدين در همين ايام اقامت در اصفهان بمدح صدر الدين خجندي هم پرداخت.
بعد از زوال دولت مستعجل غورسانجي، نجيب الدين عزلت اختيار كرد زيرا ديگر روزگار آشفته عراق فرارسيده و سامان اقامت شاعران در دربارها نبود، و در همين عزلت در زادگاه خود بود كه شاعر بعد از آنكه سنش از هفتاد متجاوز گشت بسال 665 درگذشت «3».
نجيب با همه بد روزگاري و سيهبختي كه دوران نامساعد و پرآشوبش براي او ببار آورده و او را از هجوم مصائب به شكايت واداشته بود «4»، مردي بلندهمت و ابيّ الطبع
______________________________
(1)- رجوع شود به جهانگشاي جويني طبع ليدن ج 2 ص 208- 210
(2)- جهانگشاي جويني ج 2 ص 58.
(3)- تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 166
(4)- بابيات ذيل توجه شود:
بزرگوارا بر طارم سپهر مرارسيد ناله ازين خردگي غم بسيار
ص: 419
و در همان حال شاعري بسيار توانا و چيرهدست بود و در قصيدهسرايي از بهترين جانشينان شعراي بزرگ پايان قرن ششم در عراق شمرده ميشد. كلامش با وجود بكار بردن صنايع و التزامات مختلف روان و عذب و در عين حال منتخب و استوارست. ايراد معاني مختلف همراه با تشبيهات و تركيبات استعاري و مضامين مبتني بر تخيّلات باريك و دلانگيز براي او چنان سهل است كه مطلقا در سهولت و رواني كلام او تأثير نميكند. سخنش در رواني و انسجام و اشتمال بر معاني مبتكر يادآور كلام سحّار انوري و متابعان اوست و وي اگرچه واقعا تابع انوري نيست ولي مانند همان شاعر در استفاده از مسائل علمي براي خلق مضمونهاي شعري استادست. نجيب گذشته از قصائد متعدد يك مثنوي بر وزن ليلي و مجنون نظامي داشت بنام «بشر و هند». ديوان او موجود است و از قصايد و مقطعات و رباعيات و تركيبات نزديك دو هزار بيت دارد. قسمت بزرگي از قصايدش در مونس الاحرار نقل شده و معدودي از ابياتش را در تذكرهها مييابيم. از اشعار اوست:
بگو كه رنگ چرا كردهاي بدستان دستبخون كيست كه آلودهاي ازينسان دست
دراز دستي زلفت نه بس كه چشمانتبتيغ غمزه برآرند هر دو يكسان دست
مرا اگرچه چو دامن فگندهاي در پايبهرزه باز ندارم ترا ز دامان دست
______________________________
از صفحه پيش
بساز گردش ايام غصهها خوردمكه هيچكس ندهد شرح آن بصد طومار
مرا به مجلس محنت زمانه جامي دادكه ميفزايد از آن لحظه لحظه رنج خمار
بشخصم ار همه پيكان فقر و فافه رسيدنيم ز حرص دهان باز كرده چون سوفار
بناي تربيتم دارس است ميدانمز بس كه درس شكايت همي كنم تكرار
عزيز مصر جهاني مدار سايه دريغكه تا بعهد تو فضل و هنر نگردد خوار
بزير چرخ ستم پيشه داد دانش منكجا دهد چو تو ندهي زمانه غدار
چه سود آب معاني بجويبار سخنچو شاخ جود و معاني از آن نيارد بار ...
ص: 420 گرم بدامن تو نيست دسترس چه عجبكه نادِرست كه كس را رسد بجانان دست
بسان زلف تو در پا فتادهايم و هنوزنميدهد سر آن طُرّه پريشان دست
چو چشم مست تو بيمارم و نميرَسَدَمجز آنكه دَرد تو بينم، بهيچ درمان دست
نگارِ دست تو تا ديدهام بسان نگارز دست ميبردم گرچه نيستم ز آن دست
خط سياه تو ز آن پس كه دست درهم دادنداد كار مرا هيچگونه سامان دست
از آن گروه كه در دامن تو دست زدندكُلاله تو ببرد از ميان ايشان دست
هزار سر چو سر زلف تو بباد دهدوليك خطّ تو يابد بدان زنخدان دست
جمال روي ترا زلف تست دامنگيرو گرنه ميببري ز آفتاب تابان دست
ز رشك قدّ تو باشد كه هر زماني سروميان باغ برآيد بصد هزاران دست
مهندسان نظر را بسالها ندهدخيال صورت سروي چو تو خرامان دست
در آرزوي كنار تو خفتهام شبهادر آن خيال كه يك شب دهي بهمان دست
رسيد روز جواني فراشب و نزديمشبي بدامن وصل تو در شبستان دست
چو دست سوخته ميدارمت، روا داريكز آرزوي لبت ميگزم بدندان دست
مرا بدامن وصلت چو نيست دسترسيكشيدهام ز تو در آستين هجران دست
زِهاب ديده كجا بازدارم از دامنچگونه باز نهد كس بروي طوفان دست
ز خون خود اثري بر كف تو ميبينممكن، بهرزه ميالا بخون ياران دست
ز خون ديده تو بوي جان هميآيدچو رنگ واقعه ديدم بشستم از جان دست
مرا بخون نبود با تو ضَنّتي ليكنكرايِ آن نكند خون من، مرنجان دست
ز تنگخويي و شوخي كه ميكني زدهايمز دست جور تو در سرور قهستان دست
بديل حاتم طائي جمال دولت و دينكه هست در كرم او را هزار چندان دست **
صبا چو سنبل تر گرد لاله تاب دهدبهر طرف كه رسد بوي مشك ناب دهد
ز رخ كلاله برانداز اگر نميخواهيكه پيش روي تو شمع سپهر تاب دهد
ص: 421 بهار روي تو كز برگ گل بيازاردكجا جمال ترا رخصت نقاب دهد
جهان، چو حادثهيي پاي در ركاب آرد،عنان فتنه بدان چشم نيمخواب دهد
صفاي لعل لبت حالتي مرا دادستچنانكه مردم سرمست را شراب دهد
دلم بروي تو آن چشم داشت كآراميز وصل خويش بدين سينه خراب دهد
چو روز عمر فراشب رسد چه سود كندبطبع تشنه غروري كه از سراب دهد
بيا شبي بكنارم درآي تا دل منبنفشهزار خطت را ز ديده آب دهد
چو چنگ ناله از آن ميكنم ز دست غمتكه گوشمال دلم چند چون رباب دهد
خطاست عشق تو، آري، مگر مديح وزيرمرا نشان بسوي خطّه صواب دهد **
بر بناگوش تو آن خطّ خوش اي رشك پريهست چون آينه كآن زنگ برآرد زتري
بر نمكدان لبت ترّه خط تا ديدماين دل شيفته بريان شد از آن ما حَضَري
چشم بد دور كه بس خوب شدي تا زدهايرقم از غاليه بر گوشه گلبرگ طري
چه مُحالست كه ماند بخراميدن توجنبش سرو سهي يا روش كبك دري
نرگس يَكدِش «1» اگرچه دم تركي ميزدهندوي چشم تو شد با همه زرّين كمري
چاك زد دست سحر صدره كاهي تا كردپَروَزِ «2» خطّ ترا اطلس گل آستري
از لب لعل تو آموخت جهان عشوه دهيوَز سر زلف تو اندوخت صبا شيوهگري
با تو رنگ گل و بازار شكر درنگرفتوه كه چه شاهد و يا رب كه چه شيرين پسري
با جمال تو ظفر بر رخ خوب تو نيافتمردم ديده كه ميزد دَمِ صاحب نظري
نرگس تر ز سر خشك دماغي يك چندهوس چشم تو ميپخت هم از بيبصري
بر سرت سايه خورشيد وشي افتادستكه چو برگ گل تر هر نفسي تازهتري
مُحييِ رسم كرم مهدي اوّل كه نهاداز پس دَوْرِ ستم قاعده دادگري
______________________________
(1)- يكدش بفتح اول و كسر ثالث آنچه ممتزج از دو چيز و دو اصل باشد
(2)- پروز: سجاف و عطف جامه
ص: 422 «1» در چمن چهرهگشايّيِ نسيم سحريپردهگويي كه برانداخت ز رخسار پري
يوسف گل بچمن روي نهادست كه بادبوي پيراهنش آورد بصاحب خبري
ز اعتدالي كه فلك داد بترتيب بهارميزند نفس نباتي نَفَس جانوري
قوّت ناميه در نفس نباتي آوردهمچو عيسي بجهان قاعده بيپدري
حالت سرو چنانست كه ذوقي داردنفس بلبل و آن دبدبه كاسگري «2»
صدره فُستقي غنچه بيفزود صباچون بينداخت چمن قُرطه شَعر شكري
در دماغ از پي آن وضع طبيعت يابدكه بود خواب و سَهَر لازم خشكي و تري
ليك از مايه صفرا و رطوبت پيداستدر سر نرگس مخمور نشان سَهَري
بنوا فاخته هر شب ز خدا ميخواهددولت خسرو عالم بدعاي سحري
حاتم عهد شهاب دول و دين كه بر اوستسكّه مردمي و خطبه نيكو سيَري **
نهاد نرگس تو در كمان ابرو تيرفگند زلف تو در گردن صبا زنجير
نخواست برد چمن را رخ تو آب و ليكگل جمال ترا شد بنفشه دامنگير
خيال قدّ تو در آبگير ديده منبجاي هر مژه سروي همي كند تصوير
اگرچه از اثر خط بگرد رخسارتز رنگ زلف تو شد عارض تو نقشپذير
هنوز هندوي زلفت نميشود ساكنهنوز غمزه مستت نميكند تقصير
ز عشق آن لبِ چون شكّر و بَرِ چون سيمتنم هر آينه بگداخت چون شكر در شير
تنم ز تاب جمال تو گر بسوخت چه شدز ساكنان خمِ زلف خود دلي كمگير
درون پرده چه باشي بموسم گل زردكه بازيافت جواني و زيب عالم پير
چو ميدمد نفس باد در چمن، با گلهمه حكايت حسن تو ميكند تقرير
بيا كه تا خَطِ سبز تو دست درهم دادز دست ميبرود در چمن گل از تشوير
ز آرزوي گريبان و دامن قصبتشكوفه ميبدرد بر درخت جيب حرير
______________________________
(1)- مطلع ثاني قصيده است
(2)- كاسگر، كاسهگر: نام آهنگي است
ص: 423 ميان باغ نهد غنچه در گريبان دستچو بوي زلف تو آرد شمال در شبگير
نسيم باد چو زلف بنفشه تاب دهدگمان بري كه گذشتست كاروان عبير
وزين خيال بشك نيستم كه حالي نيستخيال طره تو هيچ لاله را بضمير
صبا به تهنيت عيد بر كف نرگسنهاد ساغر زرين بياد بزم وزير
فراز هر سر شاخي دعاي دولت اوستكه بلبلان بسحرگاه ميزنند صفير
وزير مشرق و مغرب قوام دولت و دينكه در زمانه ندارد بهيچگونه نظير
بدان قياس كه با اعتبار بخشش اوستبود نهاد و سراپرده سپهر صغير **
اي سر زلف تو آويخته در دامن ماهخط سبز و لب لعلت خضر و روح اللّه
آفتاب رخ خوبت ز پي چشم بدانبحمايت شده در سايه آن زلف سياه
از رخ خوب تو آيينه بماند والِهدر خم زلف تو انديشه بباشد گمراه
تا تو در زير كله ميبنهي ممكن نيستكه توان داشتن از زلف تو دستار نگاه
خطّ سيراب تو بر لعل تو پيدا شد و شدمحضر حسن و جمال تو بدان سطر گواه
آسمان جان بكند تا شبي از جرم هلالطاق ابروي ترا چَفته «1» نهد بر سر ماه
موكب حسن تو روزي سوي باغ آمده بودچمن از ديده نرگس بتو ميكرد نگاه
غنچه در خال لب لعل تو افگند قبالاله در پاي سر زلف تو انداخت كلاه
سرو ميگفت كه من همسر بالاي توامگفت گل قدّ تو و قامت او، لا و اللّه!
پيش رويت نفسي سرد نمييارم زدكه شود آينه آلوده هر آيينه «2» بآه
آتش محنت تو خشك و ترم جمله بسوختصبر ازين بيش ندارم بلَغَ السيلُ رباه
بر من از عشق تو بسيار ستم رفت و ليكداد خواهم بستانم ز تو در دولت شاه
مُحيي عدلِ عُمَر مهدي دورانِ ستمصاحب سيف و قلم آصف جمشيدپناه
______________________________
(1)- چفته: خميده و داربست. در اينجا مقصود خرمن گرد ما هست
(2)- هرآيينه: هر آينه
ص: 424
**
بخواب دوش چنان ديدمي بوقت خيالكه آمدي بر من آن غزلسراي غزال
چنانكِ تنگ شكر با هزار زيب و فريبچنانكِ خرمن گل با هزار غنج و دلال
زباده نرگس مستش بغمزه مرد افگنچو غنچه پسته تنگش بخنده مالامال
بهار حسن و جمالش چنان شكفته كه داشتهزار دامن گل در سر آستينِ جمال
بناز در برم آوردي و مرا ديديز مويه گشته چو موي و ز ناله گشته چو نال
دلي و در غم او صد هزار غصه و رنجسريّ و در سر او صد هزار گونه مُحال
ز درد و حسرت و غم ديده سرم خون شددر آتش هوسم دل بسينه در چو زُكال
ز مهر گرم شدي در عتاب و از دَمِ سردسخن از آن دهن تنگ تنگ گشته مجال
بلطف گفتي آخر چه اوفتاد و چه بودكه گشت سير دل از مهر يار مشكين خال
چه ميكني، بچه مشغول گشتهاي، چونيچگونه ميگذراني، بگوي هان احوال
نگفتي ار ز تو روزي جدا شوم باشمچنانكِ ماهي بر خشك و مرغ بيپر و بال
چه آرزوست كه در سر گرفتهاي ز سفرمرا بگو كه ترا از چه موقفست مقال
حقيقت از تو نه اين چشم داشت بود مرازهي چنانكه تويي سرد مهر و زود ملال
كنون ازين همه بگذر مرا بگو كآخربخدمت كه، كجا، ساختي مآب و مآل
جواب دادم و گفتم كه هست مقصد منخجسته عروه وثقي و بارگاه جلال
جناب شاه شريعت رئيس ملّت و دينكه روزگار يسارست و آفتاب نوال ...
**
كنون كه آتش دردم گرفت بالاييبر آب ديده من هم دمي نبخشايي
بيا كه آينه چشم را جلا دادمبدان اميد كه از دور چهره بنمايي
دلي كه بود درين كار چون زيان كردمكنون چه سود كند مرهم شكيبايي
مراست بر مژه صد عِقْدِ لعل بسته و توهنوز بسته آن تا چگونه بگشايي
از آن بمهر تو يكتا شدم كه دوختهاندبراي گرم روان خرقهاي يكتايي
ص: 425 چو كاروانِ نَفَس كرد عزم بيرون شودرآ درآ كه درين واقعه تو ميبايي
برين مقرنس نيلوفري زني خندهز پوست غنچهصفت گر يكي برون آيي
مكن كه بر كره خاك متهم گردندچو خصم خواجه دو زلفت بباد پيمايي
خدايگان اكابر جمال دولت و دينكه برد دهشت او ظلم را توانايي ...
**
جز غم كه نديم دل سودايي ماستكس نيست كه او مونس تنهايي ماست
هر جرعه خون كه ساقي غم ريزداز جام جهاننماي بينايي ماست *
اين همدم بيگانه كه جانش نامستدر خانه تن نه از پي اكرامست
روزي دو سه در شكنجه ايّامستز آنروي كه طينت وجودش خامست *
گر بر سر شهوت و هواخواهي رفتاز من خبرت كه بينوا خواهي رفت
بنگر كه چهايّ و از كجا آمدهايميبين كه چه ميكني كجا خواهي رفت *
مي خور كه بسي زير گِلت بايد خفتبيمونس و بيحريف و بيباده و جفت
زنهار بكس مگو تو اين راز نهفتكآن لاله كه پژمرد نخواهد بشكفت *
زلف تو كه آفتاب در سايه اوستديويست كه جبرئيل همپايه اوست
و آن چشم پلنگ خويت آهو برهييستخونخواره كه شير آسمان دايه اوست *
گفتم كه مگر اين دل اندوهپرستاز دامن سودات كند كوتهدست
ليكن چه محالست، يقين ميدانمتا سر ننهد نخواهد از پاي نشست *
ص: 426 ساقي اثر صبح اجل نزديكستپيش آر چراغ مي كه شب تاريكست
كو پير صراحي كه درو ره داندو آن ديده كه او را نظري باريكست *
زلف تو بجز بند چه ديگر داردبيرون ز دلي چند چه ديگر دارد
آن كژ كلهت ز غارت چندين دلجز زلف پس افگند چه ديگر دارد *
چشمم چو بدان دو لعل ميگون افتاددل خون شد و از دو ديده بيرون افتاد
از تن چه سلامتي طمع بايد داشتاكنون كه ميان چشم و دل خون افتاد *
هر صبح كه روي لاله شبنم گيردبالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مينايدكو دامنِ دردِ خود فراهم گيرد *
هرچند كه هر دل غم دلدار خوردآن بر دل خود نه كه درين كار خورد
بسيار مكن گريه كه آن نرگس ترپژمرده شود چو آب بسيار خورد
9- افضل الدّين كاشاني
خواجه افضل الدّين محمّد بن حسن مَرَقي كاشاني مشهور به «بابا افضل» كه در شعر «افضل» تخلّص ميكرد «1»، از حكيمان بلندپايه ايران در اواخر قرن ششم و اوايل
______________________________
(1)- از آنجمله درين رباعي
افضل گلهگو نشد، نكوشد كه نشدلب بيهده جو نشد، نكوشد كه نشد
منتكش چرخ ميشدي آخر كاركار تو نكو نشد، نكوشد كه نشد و امثال اين رباعي كه ممكن است يكي دوتاي ديگر را در ضمن اشعارش نقل كنيم.
ص: 427
قرن هفتم است كه نسب تعليم خواجه نصير الدين طوسي بيك واسطه بدو ميرسيد و تاريخ وفات او را باختلاف 606 و 667 و 707 نوشتهاند و ما هنگام ذكر نويسندگان ببيان احوال او خواهيم پرداخت؛ و ازين گذشته در همين كتاب هنگام بحث در سير حكمت درين دوره بقدر كافي درباره وي و عقايد حكمي او سخن گفتهايم «1». ازين حكيم و نويسنده بزرگ مقداري شعر از قطعه و غزل و رباعي در دستست. محمد بن بدر جاجَرْمي شش غزل از او نقل كرده و مجموعه «مصنفات افضل الدين محمد مَرَقي كاشاني» كه در دو مجلد بسالهاي 1331 و 1337 بتصحيح و اهتمام آقايان مجتبي مينوي و يحيي مهدوي چاپ شده، محتوي 110 بيت از قطعه و قصيده كوتاه و غزل و 194 رباعي از افضل الدين است؛ و مرحوم سعيد نفيسي بشرحي كه در مقدمه «رباعيات بابا افضل كاشاني» نوشته «2» مجموعا 482 رباعي ازو فراهم آورده و طبع كرده است كه از آن ميان بعضي را ببزرگان ديگر از قبيل عمر خيام و ابو سعيد ابي الخير و اوحد الدين كرماني و جلال الدين مولوي و خواجه عبد اللّه انصاري و عطّار و نظاير آنان هم نسبت دادهاند، و چنانكه خوب ميدانيم سرنوشت رباعيها يا ترانهاي فارسي كه بسهولت بسيار دهان بدهان و دست بدست ميگشت همين است و هريك از آنها همينكه نام گوينده بر راوي شعر معلوم نبود بآساني بيكي از متفكّران و شاعراني كه رباعيّات او شهرت داشت نسبت داده ميشد. قدر مسلّم آنست كه ازين عده كثير رباعي قسمتي از بابا افضل است و بهر تقدير از روزگار قديم مجموعههاي مستقلّي از رباعيات او ترتيب يافته و موجود است. موضوع اين رباعيها و غالب ابياتي كه از افضل الدين مانده معمولا بيان انديشههاي حِكْمي و تفكّراتي است كه بر گوينده دست ميداد، و همچنين است تنبيه خواننده بر ناپايداري جهان و بيان مواعظ و حِكَم و ذكر حقايق عرفاني؛ و كلام افضل در همه اين اشعار بر همان شيوه سادهييست كه در نثر داشت و لحن غالب آنها بسيار بلحن سخنوري شاعران قديم شباهت دارد و چنان مينمايد
______________________________
(1)- رجوع شود بهمين كتاب و همين مجلد ص 250- 252
(2)- رباعيات بابا افضل كاشاني، تهران 1311، ص 85
ص: 428
كه افضل در شيوه شاعري دنبالهرو آنان بوده و سبك آن گروه را ميپسنديده است.
از اشعار اوست:
خود را بعقل خويش يكي بر گراي خُوَدتا چيستيّ و چندي اي مرد پرخرد
جاني، تني، چه گوهري از گوهران همهكار تو دادنست ز هر كار يا ستَد
مارِ خزنده يا نه ستورِ دوندهايآگَه چو عقلي از خود يابي خرد چو دَد
جز مارو جز ستور نهاي گر بخود نهاياندام هفتگانهات انگار هفتصد
از مارو از ستور چه بُردست مارگيرجز زهر مار بهره و، خربنده جز لگد
هستي تو جاودان نگران «1» سوي ديگرانخود ننگري بخود نَفَسي، از تو كي سزد؟
چشم تو پوست بيند و بر پوست موي و پشموز موي و پشمِ پوست رَسَن خيزد و نَمَد
گرچه سَبَد نگاه توان داشتن در آبليك آب را نگه نتوان داشت در سبد
تن را بجان اگرچه توان داشتن بپايپايندگيِ «2» جان بخرد، نَه بتن بُوَد
بينش بعقل كن كه وجود تو بينش استجانم بدين سخن ز خرد نيست شرم زد «3»
از عقل تست هر گذرنده «4» بقاپذيرپس جز ز عقل خود ز چه جويي بقاي خُوَد؟
عقل تو كرد اينكه عيانست پيش تواحوالِ هست گشته و كردارِ نيك و بد
پيشي گرفته چرخ هزاران هزار دَوربنگر كه چون بدو تگِ انديشه در رسد **
برخيز و مرا خمار بشكنو آن طرّه مشكبار بشكن
مي همچو گل و خمار خارستمي ده بمن و خمار بشكن
و ز بدمستي سبك كمانكشپيشاني روزگار بشكن
يك تير روانه كن ز غمزهوين قلعه نه حصار بشكن
______________________________
(1)- نگران: ناظر
(2)- پايندگي: بقاء، پايداري
(3)- شرمزد: منفعل، خجلتزده
(4)- گذرنده: فناپذير، آنكه وجودش گذرانست
ص: 429 اندر صف رزمگاه عشّاقصد قلب و سر سوار بشكن
ناموس جمال ماه و خورشيدز آن چهره آبدار بشكن
چون عهد خود ار تواني اين زلفهر روز هزار بار بشكن
چون لعل تو ميكند مرا مستبس ساغر و ميگسار بشكن
از گوشه لب كه قفل دلهاستيك بوسهاش از كنار بشكن **
«1» غاليه با عاج درآميختيمورچه از ماه برانگيختي
بر گل سرخ اي صنم دلربارغم مرا مشك تر آهيختي «2»
روز فروزنده، بلاي مرا،با شب تاريك برآميختي
اشك و رخ من چو عقيق و زر استتا شبه از سيم درآويختي
با دل من نرد جفا باختيبر سر من گَردِ بلا بيختي
صبر من دلشده بگريختستتا دل من بردي و بگريختي **
عالم از شرح غمت افسانهييستچشمم از عكس رخت بتخانهييست
بر اميد زلفِ چون زنجير تواي بسا عاشق كه چون ديوانهييست
گفتم او را اين دو زلف و عارضتگفت هان في الجمله درويشانهييست
از بت آزر حكايتها كنندبت خود اينست آن دگر افسانهييست
از لبش يك نكته شكر پارهييستراز خُم او قطرهيي پيمانهييست
______________________________
(1)- اين غزل در ج 2 ص 978 از مونس الاحرار محمد بن بدر جاجرمي كه باهتمام آقاي مير صالح طبيبي، ج 2 تهران 1350، چاپ شده با قافيههاي كاملا غلط كه اثر تصرف نساخ است آمده و ناگزير درينجا بحدس و تقريب اصلاح شده است.
(2)- آهيختن: آويزان كردن، بركشيدن تيغ. درينجا معني اول مراد است.
ص: 430 با فروغ آفتاب روي توشمع گردون كمتر از پروانهييست
نازنينا رخ چه ميپوشي ز منآخر اين مسكين كم از بيگانهييست؟
دل نه جاي تست ليكن چون كنمدر جهانم خود همين ويرانهييست **
سرگشتهوار بر تو گماني خطا برمبيآنكه هيچ راه بچون و چرا برم
احوال جان و دل نتوانم بشرح گفتكاندر رهت ز هر دو چه مايه بلا برم
من رَختِ بينوايي تن بر كجا نهممن جانِ زينهاريِ خود را كجا برم
دانم كه در دلي و جدانيست دل ز توليكن بدل چگونه بگو رَه فرابرم
دل نيز گم شدست و ندانم كنون كه منبيدل بنزد تو نبرم راه يا برم
گويند راه بردي از آن باز ده نشانآري دهم نشاني از آن ليك تا برم
در جستنم هميشه كه در جستوجوي توره زي بقا اگر نبرم زي فنا برم
من بيتو نيستم من و خود را نيابم ايچگر بر زمين بدارم و گر بر هوا برم
مگذار نزد خويشم اگر هيچ زين سپسمن نام ما و من بصواب و خطا برم
ما از كجا و من ز كجا، ما و من توئيبيهوده چند نام من و نام ما برم **
رنگ از گل رخسار تو گيرد گل خودرويمشك از سر زلفين تو در يوزه كندبُوي
شمشاد ز قدّت بخَم اي سرو دلارايخورشيد ز رويت دُژَم اي ماه سخنگوي
از شرم قدت سرو فرو مانده بيك پاوز رشك رخت ماه فتاده بتگاپوي
با من بوفا هيچ نگشته دل تو رامبا اندُهِ هجران تو كرده دل من خوي
نايد سخنم در دل تو ز آنكِ بگفتارنتوان ستدن قلعهيي از آهن و از روي
ز آنست گل و نرگس رخسار تو سيرابكز ديده روان كردهام از آب دو صد جوي
تابوك سزاوار شوي ديدن او رااي ديده تو خود را بهزار آب همي شوي
اي دل چه شوي تنگ چو در تست نشستشخواهي كه ورايابي در خويشتنش جوي
ص: 431
**
در كاركش اين عقل بكار آمده راتا راست كند كار بهم برشده را
از نقش خيال بر دلت بتكدهييستبشكن بت و كعبه ساز اين بتكده را *
گر دولت و بخت يار بودي ما رادر مسكن خود قرار بودي ما را
ور چرخ فلك بكام ما گرديديدر شهر كسان چه كار بودي ما را *
افضل ديدي كه آنچه ديدي هيچستسرتاسر آفاق دويدي هيچست
هر چيز كه گفتي و شنيدي هيچستو آن نيز كه در كُنج خزيدي هيچست *
احداث زمانه را چو پاياني نيستاحوال جهان را سر و ساماني نيست
چندين غم بيهوده بخود راه مدهكاين مايه عمر نيز چنداني نيست *
افسوس درين زمانه يك همدم نيستو اسباب نشاط در بنيآدم نيست
هركس كه درين زمانه او را غم نيستيا آدم نيست يا درين عالم نيست *
باشد كه ز انديشه و تدبير درستخود را بدر اندازم ازين واقعه چُست
كاز مذهب اين قوم ملالم بگرفتهريك زده دست عجز بر شاخه سست *
با يار بگفتم بزباني كه مراستكاز آرزوي روي تو جانم برخاست
گفتا قدمي ز آرزو آنسو نهكاين كار بآرزو نميآيد راست *
هر نقش كه بر تخته هستي پيداستآن صورت آن كسست كاين نقش آراست
ص: 432 درياي كهن چو برزند موجي نوموجش خوانند و در حقيقت درياست *
پستيم چو خاك و سربلندي اينستمستيم ز عشق و هوشمندي اينست
با اين همه درد نام درمان نبريمحقّا كه كمال دردمندي اينست *
پيوسته ز من كشيده دامن دل تستفارغ ز من سوخته خرمن دل تست
گر عمر امان دهد من از تو دل خويشفارغتر از آن كنم كه از من دل تست *
چرخ فلكي خرقه نُه توي منستذات مَلَكي نتيجه خوي منست
سرّ ازل و ابد كه گوش نو شنيدرمزي ز حديث كهنه و نُوي منست *
حلواي جهان غلام كشكينه ماستديباي جهان خرقه پشمينه ماست
از جام جهان نماي تا كي گوييصد جام جهان نماي در سينه ماست *
سرتاسر آفاق جهان از گِل ماستسرچشمه عقل و روح كلّي دل ماست
افلاك و عناصِر و نبات و حَيَوانعكسي ز وجود روشن و كامل ماست *
آنها كه درآمدند و در جوش شدندآشفته ناز و طرب و نوش شدند
خوردند پيالهييّ و مدهوش شدنددر خاك ابد جمله همآغوش شدند *
آنها كه قرار كارها دادستندبر كس دَرِ اختيار نگشادستند
بيشي طلبان بهم درافتادستندبيشي مطلب كه دادني دادستند *
ص: 433 از عمر گذشته جز گناهي بنمانددر دل غير از حسرت و آهي بنماند
تا خر من عمر بود من خفته بُدمبيدار كنون شدم كه كاهي بنماند *
افسوس كه عمر بر هوس ميگذردبا نيك و بد ناكس و كس ميگذرد
بر بيهده دم بدم زمان ميآيدضايع ضايع نفس نفس ميگذرد *
افضل چه نشستهاي كه ياران رفتندماندي تو پياده و سواران رفتند
در باغ نماند غير زاغ و ز غنيسيمين بدنان سمن عذاران رفتند *
امروز اگر زاهد و گر رهباننددر مسجد و در دَير ترا ميخوانند
كس بر سر رشته يقين مينرسدو آنها كه رسيدهاند سرگردانند *
آنانكه مقيم حضرت جاناننديادش نكنند و بر زبان كم رانند
و آنان كه مثالِ ناي بادانباننددورند ازو از آن ببانگش خوانند *
دل از من بيچاره امان ميطلبدپيوسته شراب لالهسان ميطلبد
افضل تو مخور غم جهان و غم اوناگاه اجل آمده جان ميطلبد *
زين تابش آفتاب و تاريكي ميغوين بيهده زندگاني مرگ آميغ
با خويشتن آي تا نباشي بارينه بوده بافسوس و نه رفته بدريغ *
اي دل قدح بيخبري نوش مكنافعال بد خويش فراموش مكن
شير اجلست در كمين، واقف باشدر بيشه شير خواب خرگوش مكن
ص: 434
*
دنيا طشت است و آسمان طاسنگونما در طشتيم و زير طاس پرخون
ما ميگوييم و ديگران ميگويندتا خود فلك از پرده چه آرد بيرون *
اي دل ز غم جهان كه گفتت خون شويا ساكن عشوه خانه گردون شو
داني چه كني چو نيست سامانِ مقامانگار درو نيامدي، بيرون شو! *
بر گردش روزگار مستيز و بروچون جاي نشست نيست برخيز و برو
اين جام پر از زهر كه نامش مرگستخوش دركش و جرعه در جهان ريز و برو *
افضل تو بهر خيال مغرور مشوپروانه صفت بگرد هر نور مشو
از خودبيني است كز خدا دور شوينزديك خود آي و از خدا دور مشو *
در جستن جام جم ز كوته نظريهر لحظه گماني نه بتحقيق بري
رو ديده بدست آر كه هر ذره خاكجاميست جهاننما چو در وي نگري *
گر حاكم صد شهر و ولايت گرديور در هنر و فضل بغايت گردي
گر عاشق صادقي و گر زاهد پاكروزي دو سه چون رود حكايت گردي
10- كيكاوس رازي
اشاره
كيكاوس پسر كيخسرو از شاعران گمنام زرتشتي است كه از وي منظومه پر ارجي
ص: 435
موسوم به «زراتشتنامه» در دستست. اين منظومه همانست كه بر اثر عدم دقت در فحواي ابيات آن، و فقط بعلّت آنكه يكي از ناسخان آن بنام «زرتشت بهرام پژدو» اشعاري بر آن افزوده و اسم خود را در آنها آورده است، آنرا از زرتشت بهرام پنداشته و در شمار آثار او درآورده و اين اشتباه را مدتهاي دراز تكرار كردهاند «1» و حال آنكه منظومه مذكور مطلقا از زرتشت بهرام نيست و زمان نظم آن هم مقدّم بر عهد آن شاعر يعني يقينا پيش از اواسط قرن هفتم و از شاعر بهي كيش ديگريست بنام «كاوسكي» يا كيكاوس از اهل ري.
اين منظومه زراتشتنامه حماسهيي ديني است ببحر متقارب متضمّن 1500 بيت يا اندكي كمتر و بيشتر در شرح زندگاني زردشت پيامبر بنابر روايات سنّتي زرتشتيان، كه بايد آنرا در زمره قديميترين منظومهاي حماسي ديني بزبان فارسي شمرد. از اين روايت نمونههايي در كتابهاي پنجم و هفتم دينكرت و در كتاب زات سپرم (هر دو از قرن نهم ميلادي) و بعد از آنها در «ويژار كرت دينيگ» (Vijar -kart -i -dinig( ميتوان يافت كه اساس مطالب آنها دو نسك از نسكهاي مفقود اوستا يعني نسك دوازدهم موسوم به «چهردادنسك» و نسك سيزدهم معروف به «سپندنسك» بوده است اما نميدانم كدام متن از متون سهگانه مذكور و يا كدام كتاب مستقلّ درباره زرتشت و زندگاني او مستقيما در نظم زراتشتنامه مورد استفاده بوده است منتهي ناظم آن بصراحت بوجود «دفتري» بخطّ پهلوي اشاره كرده است كه در نزد «موبد موبدان» ري موجود بود و او گوينده زراتشتنامه را بنظم آن دعوت كرد و ظاهرا بدو در قرائت و ترجمه آن متن براي درآوردن بنظم
______________________________
(1)- فريدريك رزنبرگF .Rosenberg مصحح زراتشتنامه (چاپ پطرزبورگ 1904 ميلادي) و همه كساني كه پيش ازو يا بعد ازو درباره ناظم زراتشتنامه سخن گفتهاند دچار اين اشتباه شدهاند. دوست ما آقاي دكتر رحيم عفيفي در مقدمه ارداويرافنامه منظوم كه در مشهد بسال 1343 چاپ كرده متوجه اين اشتباه گرديده و در اثبات نظر خود توضيحات سودمندي داده است. بآن مقدمه (ص 9- 18) رجوع كنيد.
ص: 436
فارسي ياوري نمود «1». اين منظومه، كه آنكتيل دوپرون در تدوين سرگذشت زرتشت در كتاب مشهور خود «زنداوستا» از آن استفاده وافي نموده، معنونست بعنوان «كتاب زراتشت اسفيتمان، بيشك و اويگمان» و خلاصه مطالب آن بعد از افتتاح سخن بنام خداي جهان و سخني در باب نظم كتاب و حسب حال گوينده، پديد آمدن زرتشت است از نسل فريدون شاه و زادن او و معجزات ششگانه وي در خردي و خرد و عقل او در هفت سالگي و مناظره او با جاودان و كردار وي در جواني و رفتنش بايران زمين و گذشتن از آب دريا و جلوه بهمن امشاسفند (كه بمنزله نور اقرب بنور الانوار در فلسفه كهن ايرانيست) بر زرتشت و رهنموني او بمينو و رفتن تا پيش يزدان پاك و پرسشها و پاسخهاي آندو و بازگشت زرتشت از پيش يزدان و جلوه امشاسفندان بر وي و بازگشت زرتشت بزمين و جنگ با ديوان و رفتن بنزد گشتاسپ شاه در بلخ و مناظراتش با حكيمان و عرضه كردن اوستا بر پادشاه و معجزاتي كه ازين پس كرد و قبول گشتاسپ دين بهي را و نمودن احوال هزارهها بر زرتشت و شرحي مستوفي درباره وقايعي كه بعد از زوال دولت ساسانيان در ايران رخ ميدهد تا ظهور موعودهاي زرتشتي.
اين منظومه نفيس كه چه از لحاظ مطلب و چه از باب اختصاصات لفظي گوينده مسلما در ادب فارسي تازگي دارد، قرنها در ميان فارسيزبانان مسلمان دستخوش فراموشي گشت زيرا هم بسبب اختلاف ديني توجه بآن مطلوب نبود و هم بسياري از كلمات و اصطلاحات آنرا معاصران گوينده و يا اختلاف آنان درنمييافتند. نسخي هم كه از آن در دستست، خواه آنها كه ناسخان مسلمان استنساخ نموده باشند (مسلما براي خوانندگان زرتشتي مذهب) و خواه آنها كه بدست نسّاخ پارسي هند رونويس شده باشد، پر از خطاها و تحريفات و تصحيفاتست و در نتيجه همين امر فساد كلّي در منظومه راه يافته و بسياري از ابيات آن از حليه فصاحت و حتّي صحّت عاري شده است، و اين همان حالتست كه در بسياري از منظومههاي حماسي ايران كه نسخ معدود
______________________________
(1)- زراتشتنامه بتصحيح آقاي دبير سياقي، چاپ تهران 1338 شمسي ص 2
ص: 437
آنها غالبا در ميان پارسيان رايج بوده است ملاحظه ميشود، چنانكه خواننده در بادي امر تصوّر ميكند كه گويندگان آنها مردمي عامي و بياطلاع از زبان پارسي بودهاند و حال آنكه اگر غلطهاي آن نسخ با اصلاح تحريفات و تصحيفات (كه محتاج اطلاعات وافيست) انجام گيرد، غالبا ابيات فصيح زيبايي جانشين آن بيتهاي سست ناروا ميگردد.
گوينده زراتشتنامه را معمولا و طيّ قرنهاي اخير خواه در ايران و خواه در نزد ايرانشناساني كه درباره آن كار و يا از آن استفاده كردهاند «زرتشت بهرام پژدو» صاحب ارداويرافنامه منظوم ميدانند. علت اين امر آنست كه ظاهرا نسخ موجود اين منظومه از روي نسخهيي استنساخ شده است كه زرتشت بهرام پژدو آنرا در ماه آبان 647 يزدگردي مطابق با 676 هجري و 1278 ميلادي در دو روز از روي نسخهيي كه بدست آورده بود بازنويس كرده و 43 بيت درباره اين منظومه و كيفيّت استنساخ آن در دو روز و نيز شرحي درباره معرفي خود و پدر خويش و اينكه بايد نظير و يا بقول خود او «جفت» اين منظومه را پديد آورد و همچنين طلب دعا از خواننده زراتشتنامه ساخته و در پايان نسخه افزوده است.
همين امر و عدم دقت در باقي مطالب كتاب باعث شد كه آنرا از زرتشت بهرام پژدو بدانند و حال آنكه خود زرتشت بهرام در چند بيت اوّل از اشعار خويش گوينده منظومه و پدر و زادگاه و باشيد نگاه او را معلوم كرده است و با توجّه بآن ابيات و همچنين دقّت در معاني ابيات ديگر زرتشت بهرام اصلا ترديدي در اين نميماند كه منظومه ازو نيست و او ناسخ آنست نه ناظم آن. اينك از ابيات زرتشت بهرام چند بيت را كه بكار اثبات سخن ميآيد درينجا نقل ميكنيم «1»:
سپاسم ز يزدان پروردگاركه توفيق دادم بدين يادگار
چو پيروزي و ياريم داد و پشتنوشتم من اين قصه زرتهشت «2»
______________________________
(1)- زراتشتنامه ص 99- 100
(2)- در اصل: زراتشت
ص: 438 نوشتم من اين قصه ارجمندز گفتار داننده «1» هوشمند
هنرمند ديندار كاوسِ كيورا باب كيخسرو از شهر ري
هزاران درود و انوشه روان «2»ز ما باد بر روح آن هردوان
به نيروي يزدان و فرمان اونوشتم من اين حالِ مردان او
بدان تا چو خوانند مردان ديندرودم فرستند با آفرين
چل و هفت با ششصد از يزدگردهمان ماه آبان كه گيتي فسرد
من اين روز آذر گرفتم بدستبآبان چو بر جشن بوديم مست
شبِ خور نوشتم من اين را بكامبدو روز كردم مر او را تمام
گر ايدونكه نامم نداني همياگر بشنوي يا بخواني همي
كه زرتشت بهرام بن پژدوميكي يادگاري از آن هر دوم ...
ازين ابيات با صراحت كامل معلوم ميشود كه زرتشت پسر بهرام پسر پژدو در روز آذر (نهمين روز) از ماه آبان سال 647 يزدگردي اين منظومه را كه از گفتار كاوس كي پسر كيخسرو رازي بود براي نسخه برداشتن بدست گرفت و در شب خور (يازدهمين روز از ماه) يعني در دو روز از استنساخ آن فراغت يافت.
امّا اينكه كاوس كي پسر كيخسرو، صاحب زراتشتنامه منظوم در چه تاريخي ميزيسته و منظومه خود را كي سروده است اطلاعي نداريم زيرا چنين مطالبي در منظومه او ذكر نشده است و او فقط بدين اكتفا كرده است كه نام خود و پدر و شهر و ديار خويش و علت نظم زراتشتنامه و مأخذ كار خود را بنابر رسم حماسهگويان ايراني در منظومه بيان كند. وي نام خود را در پايان منظومه بدينگونه ميآورد:
بگفتم من اين قصه باستانز گفتار موبد سَرِ راستان
______________________________
(1)- در اصل: دارنده
(2)- در اصل: هزاران درود انوشيروان.- و «انوشهروان» يعني جاويد روان دعايي بود كه براي مردگان بكار ميرفت يعني روانش جاويد باد
ص: 439 چنين داستانهاي چون شير و مينگويد كسي جز كه كاوسِ كي
چو بيني تو اين خطّ و گفتار منبكن آفريني سزاوار من «1» و در آغاز منظومه خود را جواني نو سال معرفي ميكند كه اندكي از اوستا و زند فرا گرفته بود و از گفتار و خطّ دري (يعني خط فارسي) نيز اطلاع داشت. روزي دفتري بخط و زبان پهلوي نزد موبد موبدان ري ديد كه احوال پيشينيان و شاهان و شرح اوستا و زند و داستان ولادت زرتشت و سرگذشت او در آن آمده بود. موبد بهرهيي از آن بر كاوس كي (- كيكاوس) فروخواند و او را بنظم اين سرگذشت بشعر و خط پارسي دري تشويق نمود و او بفرمان موبد گوش فراداشت و چون بخانه رفت و بخفت سروش را در خواب بر بالين خويش ديد كه بنظم اين داستان ترغيبش ميكرد. وي بامداد قصه را بپدر خويش كيخسرو پسر دارا كه از يك خاندان كهن در شهر ري بود بيان كرد:
بگفتم من اين قصه خواب خويشبكيخسرو آن نامور باب خويش
كجا پور داراش خواني هميبپرس از كسي گر نداني همي
كه آن خانه در ري قديمي شدستنه تخميست كاكنون پديد آمدست
مرا گفت زنهار رغبت نمايدرين كار و، زين بيش هرزه مپاي
هر آنچت ببايد ز برگ و ز سازبگو تا من آرم هم اكنون فراز
چو پاسخ چنين ديدم از باب خويشبجستم رَه و چاره خواب خويش
شدم نزد آن موبد هوشياركجا زند و استا بدش در كنار
نهادم بگفتار موبد دو گوششنيدم هر آنچ او بگفتي بهوش پس كيكاوس پسر كيخسرو پسر دارا از يك خاندان قديم زرتشتي بود كه در ري بسر ميبرد و منظومه خود را هم در ري از گفتار موبد موبدان، ظاهرا در اوايل قرن هفتم هجري ترتيب داد، و زمان حيات او مسلّما مقدّم بوده است بر دوره زندگاني زرتشت بهرام پژدو زيرا در ابياتي كه قبلا ازو در صحيفه 438 از همين كتاب نقل كردهايم كيكاوس
______________________________
(1)- زراتشتنامه ص 98- 99
ص: 440
و پدرش كيخسرو با دعاي «انوشه روان» كه خاصّ مردگان بود ياد شدهاند.
زبان و شيوه گفتار شاعر و اشاراتي كه او بوضع اجتماعي ايران و ويراني اين كشور خاصه خراسان ميكند «1»، و ذكر تركتاز تركان بيكند و ختلان و چين كه اشاراتيست بتسلّط غزان و خلّخيان و قراخانيان و ختائيان و امثال آنان، و نيز تأسّف از برافتادن تاج و تخت بزرگان و درافتادن حكومت بدست «بندگان» درين دو بيت:
ز تركان بيكند و ختلان و چينبرآيد سپاهي بايران زمين
چو برگردد از مهتران تخت و بختابا بندگان اوفتد تاج و تخت «2» همه دلائلي هستند كه زمان گوينده را تا حدود اوايل قرن هفتم هجري ميكشانند يعني اجازت نميدهند كه از آن زمان بدوره متأخّرتري توجّه كنيم.
امّا شيوه گفتار كاوس كي يا كيكاوس كيخسرو داراي رازي همان شيوه عمومي حماسهسرايان فارسي است كه دنباله كار استاد ابو القاسم فردوسي را رها نميكردند.
كاوس كي زباني سالم و بياني روان و نسبة كهنه دارد كه عادة استوار و گاهي مقرون بنارواييها و لغزشهايي است كه مسلّما از ناسخان بياطّلاع نشأت كرده است نه از خود شاعر.
پيداست كه اين گوينده بهي كيش كه مأخذ اصلي گفتار او روايات پهلوي و بيانات موبد موبدان ري بود «3»، بسائقه موضوعي كه انتخاب كرده بود ناگزير در بسياري
______________________________
(1)- رجوع شود به زراتشتنامه ص 94- 95 و مخصوصا باين ابيات
چو آيد بگيتي نشان سياهدگرگون شود ساز و آيين و راه
برآيد همه كامه ديو خشماز آن ترك بيرحمت تنگ چشم
چو هنگام ايشان بود در جهانپديد آيد از چندگونه نشان
زمين خراسان زنم و بخارشود چون شب داج تاريك و تار
بسي اوفتد در زمين بوم و برزكه ويراني آرد بهر حد و مرز
(2)- پيش و پس اين دو بيت را در اشعار منتخب از زراتشتنامه ميآوريم
(3)- چنانكه گويد:-
ص: 441
از موارد تحت تأثير شيوه بيان نويسندگان متون پهلوي قرار ميگرفت و اصطلاحات و كلمات ديني زرتشتي را در اشعار خود راه ميداد «1» ولي چون ازين موارد بگذريم زبان پارسي او روان و ساده و متقن و استوار و نفوذ زبان عربي در آن بسيار ضعيف و حتّي كمتر از نفوذ آن در زبان عمومي مسلمانان قرن ششم است چنانكه تعداد مفردات عربي در پارهيي
______________________________
از صفحه پيش
يكي دفتري ديدهام خسرويبخطي كه خواني ورا پهلوي
نهاده بر موبد موبدانسر و افسر بخردان و ردان ...
مرا گفت موبد نگه كن بدينكه تا بهتر آگاه گردي ز دين (زراتشتنامه ص 2)
شدم نزد آن موبد هوشياركجا زند و استا بدش آشكار
بدو گفتم اين قصه آغاز كنبمغزم چو انديشه پرواز كن
نهادم بگفتار موبد دو گوششنيدم هر آنچ او بگفتي بهوش ... (زراتشتنامه ص 4)
روايت كند موبد موبدانكه چون عالم آشفته گشت از بدان
روايت كند موبد روزگاركه بگرفت دغدو بزرتشت بار
نكو بشنو اين قصه ارجمندز گفتار آن موبد هوشمند
بگفتم من اين قصه باستانز گفتار موبد سر راستان (زراتشتنامه صفحات 4، 5، 84، 98)
(1)- مانند كلماتي كه درين ابيات ميبينيم:
جهانديده پيري بد اخترشناسبدو باز گفتم من اين بوشياس
بدانند هركس سرانجام خويشبورزند كرفه در ايام خويش
يزشهاي يزدان ندارند ياددگرگونه گردد همه رسم و داد ... و غيره. درين ابيات بوشياس بمعني بوشاسپ يعني رؤيا؛ كرفه بمعني ثواب؛ يزش بمعني قرباني؛ داد بمعني قاعده و رسم و قانونست.
ص: 442
از موارد اين كتاب از حدود ده تا دوازده درصد تجاوز نميكند و در قسمتهاي ديگر ازين هم بمراتب كمترست. از اشعار اوست:
معراج زرتشت «1»
بيامد بزرتشت پاكيزه رايهمان روز بهمن بامر خداي
درخشنده از دور مانند هوربپوشيده يك دست جامه ز نور «2»
بزرتشت گفتا كه برگوي نامچه جويي ز دنيا چه داري تو كام
بدو گفت زرتشت كاي نيك راينجويم همي جز رضاي خداي
مرادم همه سوي فرمان اوستازيرا كه هر دو جهان ز آن اوست
بجز راستي مينجويد دلمبگرد كژي مينپويد دلم
اگر امر يزدان بجاي آورمهمه كام دل زير پاي آورم
و ليكن گمانم كه هستي مرابنيكي تو اي پاك تن رهنما
چو بشنيد بهمن فرشته ازوسخنهاي درخورد، گفتا بدو
كه برخيز تا پيش يزدان شويهر آنچت مرادست ازو بشنوي
همانگه زراتشت برپاي خاستچو بهمن نمودش بدو راه راست
بزرتشت گفتا كه دو چشم خويشفراگير يك لحظه و رَو ز پيش
تو گفتي كه مرغي مر او را ز جايربودست و بر دست پيش خداي
چو بگشاد زرتشت مر چشم رابمينو تن خويش ديدش فرا
از اوّل بيك انجمن بنگريدكه از نورشان سايه خود نديد
ميان وي و انجمن بيست و چارقدم بود، بشنو سخن گوشدار
______________________________
(1)- برگزيده از زراتشتنامه، بتصحيح آقاي دبير سياقي، از بيت 501 تا 617
(2)- بهمن از ميان اسشاسپندان نزديكتر از همه باهورا مزدا و بمنزله نوراتم و اكمل و اقرب بنور الانوارست و ميتوان او را با جبرائيل مسلمين مقايسه كرد.
ص: 443 يكي انجمن ديگر از پاك نورپرستار ايشان در آن خلد حور
بيامد فرشته بسي در زمانبديدار او يك بيك شادمان
بپرسيد هريك زراتشت رانمايان بيكديگر انگشت را
همي رفت تا پيش يزدان پاكبدل شادمان و بتن ترسناك
و ز آن پس كه راه نيايش گرفتسخنها ز دادار پرسش گرفت
از اول بپرسيد كاندر زمينكدامست از بندگان بهترين
چنين داد پاسخ بدو يك خدايكه جاويد بودست و باشد بجاي
كه بهتر كسي باشد اندر جهانكه او راستي را ندارد نهان
دگر آنكه با راستي راد گشتدل هركس از راديش شاد گشت
بتن جز ره راستي نسپرددو چشمش سوي كاستي ننگرد
سيم آنكه باشد دلش مهربانابر چيزهايي كه اندر جهان «1»
ابر آتش و آب و بر جانورچه از گوسفندان و از گاو و خر
كه از مهرشان بهره يابد روانز دوزخ شود رسته تا جاودان
دگر آنچه باشد ترا سودمندچو رنجاني او را نيايد پسند
دگر هركه اندر سراي سپنجازو هست بر بندگان ظلم و رنج
بدوزخ بود جاودان جاي اوكزين راه بيرون بود راي او
بپرسيد زرتشت بار دگرز يزدان دارنده دادگر
ز امشاسفندان كه بگزيدهتر؟بنزديك ايزد پسنديدهتر
هم از تيره آهرمن بد كنشكه هرگز بنيكي نيارد منش
ز نيك و بد كارهاي جهانكه در عاقبت چون بود حكم آن
دگر رازهايي كه اندر نهفتهمي داشت، در پيش يزدان بگفت
______________________________
(1)- بيت ناساز و ابتر است. گويا مصراع دوم بصورتي ازين قبيل بود، چنانكه از فحواي ابيات بعد برميآيد:
ابر هرچه نيكوست اندر جهان ص: 444 چنين يافت پاسخ ز دادار خويشجواب سخنها و گفتار خويش
كه نيكي نمودن مراد منستبدي جستن از كردِ اهريمن است
بدي را مدان جز كه از اهرمنكه آن آيد از ديو ناپاك تن
پس آنگاه از علمهاي برينهم از اوّلين و هم از آخرين
زراتشت را كرد يك يك مبينز اوّل جهان تا بروز پسين «1»
دگر باره پرسيد زرتشت بازز دارنده خلق و داناي راز
ز كار پرستندگان و رَدانهم از كار بيدار دل موبدان
كسي كاو به پيشت نيايش كندچه گويد چگونه ستايش كند؟
خداوند روزي ده بينيازچنين داد پاسخ بزرتشت باز
كه آگاه كن خلق را در جهانكه تا بنگرند آشكار و نهان
بچيزي كه رخشنده و روشنستبدانند كآن فرّ و نور منست
ز راه پرستيدنم نگذرندچو رخ را سوي روشني آورند
چو برپاي دارند فرمان منازيشان گريزان شود اهرمن
به از روشني نيست اندر جهانبنزد كهان و بنزد مهان
ز نور آفريديم حور و نعيمز ظلمت پديدار شد پس جحيم
هر آنجا كه باشي بهر دو سرايز نورم نبيني تو پر دَخته جاي
پس آنگه بياموخت استا و زندزراتشت را كردگار بلند
بدو گفت كاين پيش گشتاسپ شاهبخوان تا بيابد بدين دستگاه
هميدون بگو خلق را در جهانكه باشند از ديو و جادو نهان
ز هرگونه گفتار چون گفته شدزراتشت بهدين برآسُفته «2» شد
بيفزود درآفرين خدايكه نيكي دهش بود و نيكي نماي ...
______________________________
(1)- بيت سست و در نسخ بصورتهاي مختلفست و از آنها ميتوان دريافت كه اصل آن بدينگونه نبود و شايد چنين باشد: ز آغاز تا روزگار پسين
(2)- در اصل آشفته. «آسفته» و «آسفده» بمعني آماده و حاضر و مهياست
ص: 445
دور آهن گمخت «1»
بهفتم از آن شاخ آهن گُميختز گيتي بدانگَه ببايد گريخت
هزاره سرآيد بر ايرانياندگرگون شود كار و شكل جهان
بود پادشاهي آن مردِ كينكه دينِ بهي را زند بر زمين
هر آنكس كه زايد بهنگام اوبود بتّري در سرانجام او
نيابي در آن مردمان يك هنرمگر كينه و فتنه و شور و شر
نه نان و نمك را بود حرمتينه پيرانشان را بود حشمتي
مر آنرا كه باشد دلش دينپژوهز دينْ دشمنان جانش آيد ستوه
كسي كاو بد آيين بود بيگماندروغ و مُحالش بود بر زبان
همه كار او نيك و بازار تيزجهاني درافگنده در رستخيز
گرفته همه روي گيتي نَساندارندش از خوردنيها جدا
درآميخته جمله با يكدگروزين كار كس را نباشد خبر
جز آز و نياز و بجز خشم و كيننبيني تو با خلق روي زمين
بجز راه دوزخ نورزند هيچنبيني كسي كاو بود دين بسيچ
كسي را كه باشد بدين در هوابود سال و مه كار او بينوا
ندارند آزرم و مقدار اوبود پر خلل روز بازار او
پس اين دينِ پاكيزه لاغر شودهمان مرد ديندار كمتر شود
______________________________
(1)- گمخت بضم گاف و كسر ميم و سكون ثالث و رابع، يا گميخت بضم گاف يعني آلوده و ناپاك، و آهن گميخت يعني روهينا.
مراد از دور آهن گميخت دور هفتم از ادواريست كه در زراتشتنامه معلوم شده است يعني ادوار هفتگانه: زرين، سيمين، برنجين، رويين، ارزيزين، پولادين، آهنين. پس مراد از آهنين آهني است كه پاك نشده و پولاد نگرديده است. دور پولادين عهد انوشيروان و دور آهنين دوره سرآمدن پادشاهي عجم و غلبه تازيان و تركان و عهد نابساماني كار ايرانست.
ص: 446 شود پر خلل كار آتشكدهصد آتش بيك جاي بازآمده
نيابند هيزم نيابند بويز دين دشمنانشان رسد گفتوگوي
نه تيمار داري نه انده خورينه پيدا مر آن بيسران را سري
بسي گنج و نعمت ز زير زمينبرآرند آن قوم ناپاك دين
رداني كه در بوم ايران بُوَندبفرمان ايشان گروگان بُوَند
همان پور آزادگان و رَدانبمانده غريوان بدست بَدان
بخدمت شب و روز بسته كمربه پيش چنان قوم بيدادگر
چو باشند بيدين و بيزينهارز پيمان شكستن ندارند عار
ز ايران زمين و ز نامآورانفتد پادشاهي ببد گوهران
ببيداد كوشند يكبارگينرانند جز بر جفا بارگي
كسي را بود نزدشان قدر و جاهكه جز سوي كژّي نباشَدْش راه
بدانگه كه آيد هزاره بسرشود كار عالم بشكل دگر
برآيد بسي ابر بر آسمانكه باران نبارد بهنگام آن
ز گرمايِ گرم وز سرماي سختبريزد بسي برگ و بار درخت
ز چشمه بكاهد همه آبهادرآيد بهر كار در تابها
بسي كم شود گاو با گوسفندبود جملگي كارها را گزند
شود خُردتر جمله كالبَدشود قوّت مردمان سست و بَد
بكاهد تگ اسپ و زورِ سُوارنماند هنر در تن گاوِ كار
كسي را كه كُستي بود بر ميانبود با نهيب و گريزد نهان
ز بس رنج و سختي كه آيد بَرُويتن او كند مرگ را آرزوي
يزشهاي يزدان ندارند ياددگرگونه گردد همه رسم و داد
نه نوروز دانند و نه مهرگاننه جشن و نه رامش نه فَرْوَردگان
ص: 447 كسي كاو كند خودْ يَزِشني بسيچنيابد ازو يَشتني مرد هيچ
ز بهر رَدان هركه فرمود يَشتپشيمان شد از گفت خود بازگشت
بسي مرد بهدين پاكيزه جانكه بر رسم جُدْدين «1» روند آن زمان
بسي نامداران و آزادگانكه آواره گردند از خان و مان
ز درويشي و رنج و از نام و ننگبود تنگدل مردم و دست تنگ
ز مردم در آن روزگارانِ بَدز صد يك نبيني كه دارد خرد
ز تركان بيكند و ختلان و چينبرآيد سپاهي بايران زمين
چو برگردد از مهتران تخت و بختابا بندگان اوفتد تاج و تخت
بسي نعمت و مال گرد آورندمر آن را بزير زمين بسپرند
گنهكار باشند از كار خويشندارند شرمي ز كردار خويش
ز سختي و تنگي و رنج و نيازشود چيره بر مردمان مرگ و آز
دگر باره چون سر هزاره بودغم و رنجشان بيكناره بود
ز سختي كشيدن تن مرد دينهمانا بدانگه بود آهنين
نيامد كسي را چنان رنج و تاببهنگام ضحاك و افراسياب
پس آنگه چو آيد هزاره بسرز بهدين نماند كسي باهنر
ز هر جانب آهنگ ايران كنندبسمّ ستورانش ويران كنند
چو رخ زي پَدَشخوارگَر «2» آورندو ز آنجايگه دين و شاهي برند
رسد كار آن بدسگالان بجانهم آواره گردند از خان و مان
چنين بود خواهد كه گفتيم راز «3»ز نيك و بد و از نشيب و فراز
______________________________
(1)- جددين: خارج از دين، منظور غير زرتشتيانست.
(2)- پدشخوارگر: كوه پيشخوار، مقصود قسمتي از سلسله جبال البرز در حدود سوادكوه والاشت است.
(3)- در اصل: گفتم ز راز؛ راز: سر، نهان.
ص: 448
11- جلال الدّين محمّد بلخي «1»
خداوندگار مولانا جلال الدين محمّد بن سلطان العلما بهاء الدين محمّد بن حسين بن احمد خطيبي بكري بلخي كه بعدها در كتب ازو بصورتهاي «مولاناي روم» و «مولوي»
______________________________
(1)- درباره مولوي و احوال و آثار و عقايد او از ميان مآخذ متعدد رجوع كنيد به:
* مثنوي ولدنامه از سلطان ولد، بتصحيح آقاي جلال الدين همائي استاد دانشگاه تهران چاپ تهران 1315 شمسي.
* مناقب العارفين بتصحيح تحسين يازيجي، آنكارا 1959 ميلادي.
* غزليات شمس تبريزي باهتمام منصور مشفق با مقدمه آقاي جلال الدين همائي چاپ تهران 1325 شمسي.
* رساله در تحقيق احوال و زندگاني جلال الدين محمد تأليف مرحوم بديع الزمان فروزانفر تهران 1335 شمسي.
* تاريخ ادبيات فارسي تأليف هرمان اتهHermann Ethe ، ترجمه مرحوم دكتر رضازاده شفق، تهران 1337 شمسي ص 159- 166
* تاريخ مفصل ايران در عهد مغول، تأليف مرحوم عباس اقبال آشتياني استاد دانشگاه تهران، چاپ دوم، تهران 1341 شمسي ص 534- 536
* گنج سخن، دكتر ذبيح اللّه صفا، ج 2 چاپ چهارم، تهران 1348 شمسي ص 147- 169.
* فهرست كتابخانه دانشگاه ج 2، تأليف آقاي ع. منزوي، تهران 1332 شمسي، ص 146- 149 و 216- 227.
* فهرست كتابخانه مجلس شوراي ملي ج 3 تأليف آقاي ابن يوسف شيرازي صحايف 500- 504 و 641- 650
ص: 449
و «ملاي روم» ياد كردهاند، يكي از بزرگترين و تواناترين گويندگان متصوّفه و از عارفان نامآور و ستاره درخشنده و آفتاب فروزنده آسمان ادب فارسي، شاعر حسّاس صاحب انديشه
______________________________
از صفحه پيش
* فهرست كتابخانه آستانه قدس رضوي، تأليف آقاي احمد گلچين معاني جلد هفتم (2) ص 746 و 763
* مجالس المؤمنين قاضي نور اللّه ششتري چاپ تبريز ص 290- 292
* طرائق الحقائق، حاج معصومعلي شاه، تهران 1318 قمري ج 2، ص 140- 143
* بهارستان سخن، نواب صمصام الدوله مير عبد الرزاق، مدرس 1958 ميلادي ص 293- 300
* مرآت الخيال، امير شير علي خان لودي، بمبئي ص 42- 43.
* نفحات الانس جامي، چاپ تهران 1336 شمسي ص 459- 464.
* آتشكده لطفعلي بيك آذر بيگدلي، چاپ بمبئي ص 307- 310.
* تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ تهران، بتصحيح آقاي محمد عباسي، ص 213- 223
* حبيب السير خواندمير، چاپ كتابخانه خيام ج 3 ص 115- 116.
* رياض العارفين رضا قليخان هدايت للهباشي، تهران 1316 شمسي ص 91- 103
* مجمع الفصحا، رضا قليخان هدايت ج 1 ص 286 ببعد ذيل نام شمس الدين تبريزي.
* روضات الجنات في اوصاف مدينة هرات، معين الدين اسفزاري ج 1، تهران 1338 شمسي ص 275.
* تاريخ ادبيات مرحوم دكتر رضازاده شفق چاپ تهران 1331 شمسي ص 283- 300.
* مآخذ قصص و تمثيلات مثنوي از مرحوم مغفور بديع الزمان فروزانفر، چاپ دانشگاه تهران.
* مرآة المثنوي از «تلمذ حسين» چاپ حيدرآباد دكن، 1352 هجري قمري.
* يادنامه مولوي بمناسبت هفتصدمين سال مولانا جلال الدين محمد مولوي كه حاوي-
ص: 450
و از متفكّران بلامنازع عالم اسلاميست. علّت اشتهار خاندانش به «بكري» انتساب آنست بابو بكر صدّيق «1». اين خاندان از خاندانهاي دانش و ادب و خطابه و تذكير بوده است. جدّش جلال الدين حسين بن احمد خطيبي از بزرگان روزگار خود و استاد رضيّ الدين نيشابوري عالم و نويسنده و شاعر معروف قرن ششم و بزرگان ديگري از خراسانست كه منكوحه او «ملكه جهان» از شاهزادگان خوارزمشاهي بود؛ و پدرش سلطان العلما بهاء الدين محمّد معروف به «بهاء ولد» (543- 628 ه) چنانكه پيش ازين ديدهايم «2» از علما و خطباي بزرگ و متنفّذ و از كبار مشايخ صوفيه در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري و از تربيت يافتگان نجم الدين كبري بود و بتفصيلي كه در شرح حال او
______________________________
از صفحه پيش
مقالاتي است كه در جشن هفتصدمين سال مولوي خوانده شده و بسياري از آنها حاوي اطلاعات بسيار سودمند درباره مولوي است؛ چاپ تهران 1337 شمسي، تدوين و تنظيم از مرحوم علي اكبر سليمي.
* مكتوبات مولانا با مقدمه احمد رمزي، آنكارا 1937 ميلادي با مقدمه مفصل و سودمند آن؛ و همين مجموعه چاپ تهران با مقدمه و حواشي بكوشش يوسف جمشيديپور و غلامحسين امين.
* مثنوي چاپ كلاله خاور، تهران 1319 شمسي با مقدمه مفصل در ذكر احوال و آثار مولوي.
* كليات شمس يا ديوان كبير بكوشش مرحوم مغفور بديع الزمان فروزانفر كه از سال 1336 شمسي بوسيله دانشگاه تهران بطبع آن شروع كرده و در طي چند سال بپايان رسانيد.
رحمه اللّه رحمة واسعة.
* و مآخذ و مراجع متعدد ديگر.
(1)- رجوع شود به مناقب العارفين چاپ انقره 1959 ج 1 ص 7- 9
(2)- مجلد دوم از همين كتاب چاپ اول ص 1019- 1022؛ و نيز رجوع كنيد به گنجينه سخن از مؤلف چاپ اول 1348 شمسي ج 3 ص 247- 253
ص: 451
آوردهايم بر اثر اختلاف با امام المشكّكين فخر الدين رازي و متابعان او كه مورد حمايت شديد سلطان محمّد خوارزمشاه بودهاند، و نيز در نتيجه نقاري كه ميان او و خوارزمشاه پيدا شده بود، چندگاهي بعد از مرگ امام فخر و ظاهرا در حدود سال 609 يا 610 هجري با خاندان و گروهي از ياران خود از مشرق ايران بجانب مغرب مهاجرت كرد «1» و از راه نيشابور و بغداد و مكّه بشام و از آنجا بارزنجان در خدمت سلاطين آل منكوجك رفت و سپس چندي در ملاطيه و لارنده و عاقبت بدعوت علاء الدين كيقباد سلجوقي (616- 634) در قونيه اقامت گزيد و در همان شهر درگذشت «2».
جلال الدين محمّد فرزند بهاء ولد كه در ششم ربيع الاول سال 604 هجري در بلخ ولادت يافته بود در آغاز اين سفر طولاني چنانكه در مآخذ آمده پنج يا شش سال بيشتر نداشت و هنگام عبور از نيشابور بنابر آنچه بيشتر نويسندگان احوال او ذكر كردهاند، همراه پدر «بصحبت شيخ فريد الدين عطّار رسيده بود و شيخ كتاب اسرارنامه بوي داده و آن پيوسته با خود ميداشت» «3». همين نويسندگان تراجم هنگامي كه از ملاقات بهاء ولد و جلال الدين با عطّار سخن گفتهاند مدّعي شدهاند كه عطّار درباره مولوي با پدر او چنين گفت: «اين فرزند را گراميدار، زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند» «4» و بعيد نيست كه معتقدان و مريدان مولوي بعد از مشاهده مقامات او در كبر چنين
______________________________
(1)- درباره مباني اين اختلاف نظر با حكما و با خوارزمشاه كه بهاء ولد همگي آنانرا از جمله «مبتدعه» ميشمرد، رجوع كنيد بموارد مختلف از كتاب المعارف چاپ تهران 1333 بتصحيح مرحوم فروزانفر و از آنجمله به ج 1 ص 82، 245، 246؛ و بتاريخ ادبيات در ايران ج 2 ص 1020- 1021.
(2)- درباره او رجوع شود به مناقب العارفين ج 1 ص 9 ببعد و رساله در شرح حال مولانا جلال الدين محمد، مرحوم مغفور بديع الزمان فروزانفر، تهران 1315 ص 8 ببعد و ولدنامه بتصحيح آقاي همائي، تهران 1316 شمسي.
(3)- نفحات الانس چاپ تهران 1336 شمسي ص 460
(4)- طرائق الحقائق ج 2 ص 140
ص: 452
پيشگويي را از زبان عطّار درباره صغر وي ساخته باشند.
چنانكه ميدانيم بهاء ولد بعد از ترك گفتن خراسان از راه بغداد بمكّه رفت و از آنجا بارزنجان و آنگاه به ملطيه سفر كرد و چهار سال آنجا اقامت گزيد و سپس از آنجا به لارنده عزيمت نمود و هفت سال آنجا بسر برد و درين شهر گوهرخاتون دختر خواجه لالاي سمرقندي و مادر سلطان ولد را بعقد جلال الدين محمّد درآورد؛ و بعد از خروج از آن شهر بدعوت سلطان علاء الدين كيقباد سلجوقي (616- 634) بقونيه رفت و در آن شهر متوطّن گشت و همانجا ماند تا در ربيع الآخر سال 628 هجري بدرود حيات گفت و تاريخ وفاتش را سال 631 نيز نوشتهاند «1».
در آن روزگار قونيه، كه پايتخت سلاجقه روم بود، بر اثر توجه و علاقه سلجوقيان مركز عدهيي از علما و متصوّفه گرديده و حملات مغول و فرار دستهيي از اكابر بروم نيز ممدّ اين تجمّع شده بود چنانكه در همان دوران كه مولوي در آن شهر سرگرم ارشاد بود بزرگاني از قبيل صدر الدين قونوي و فخر الدين عراقي و شرف الدين موصلي و شيخ سعيد فرغاني كه همه از بزرگان عهد بودند در همان شهر بسر ميبردند و نجم الدين دايه نيز چندگاهي آنجا بود.
بعد از وفات سلطان العلماء پسرش بخواهش مريدان بجاي پدر بر مسند وعظ و تذكير و فتوي و تدريس نشست بيآنكه قدم در طريقت نهد. ليكن هنوز چندي از تاريخ فوت پدر ناگذشته مريد و شاگردش سيّد برهان الدين محقق ترمدي معروف به «سيّد سردان» «2» كه او هم مانند استاد خود كتابي بنام «المعارف» دارد «3»، در طلب استاد بقونيه رسيد و چون بهاء ولد درگذشته بود بتربيت پسرش جلال الدين، اگرچه در علوم قال بكمال
______________________________
(1)- طرائق الحقائق ج 2 ص 140
(2)- سيد برهان الدين را بسبب اشراف بر ضمائر «سيد سردان» لقب دادهاند
(3)- درباره او رجوع كنيد به مناقب العارفين ج 1 ص 56- 72 و به نفحات الانس جامي چاپ تهران ص 458- 459
ص: 453
بود، همت گماشت و او را در حجر تربيت و ارشاد گرفت و براي آنكه در علوم شرعي و ادبي كامل شود بمسافرت و تحصيل در حلب و دمشق برانگيخت.
مولوي در حلب در خدمت كمال الدين ابن العديم (م 660 ه) فقيه بزرگ حنفي، و در دمشق بادامه تحصيل در فقه حنفي از روي هدايه مرغيناني «1» پرداخت و گويا در همين شهر بفيض صحبت محيي الدين ابن العربي نيز نائل گشت و بعد از اتمام اين سفر كه از حدود 630 تا 637 طول كشيده بود بقونيه بازگشت و بدستور سيّد برهان الدين مدتي برياضت ادامه داد تا چون از بوته امتحان او مانند زر ناب صافي و بيغشّ برآمد دستور تعليم و ارشاد يافت.
بدين ترتيب معلوم ميشود كه مولوي تحصيلات ظاهر و تربيت باطن را خلاف بسياري از مشايخ عهد بكمال در خود جمع كرده بود، و نيز مسلّم ميگردد كه نسبت تعليمش بوسيله سيّد برهان الدين محقّق بسلطان العلما و ازو بمشايخ كبراويه ميرسد، و همچنين از روايات مختلف چنين برميآيد كه اين آشنايي با تصوّف هنوز مايه آن نشده بود كه مولانا مجلس درس خود را كه بجانشيني پدر داشت، و ميگويند چهارصد طالب علم در آن حاضر ميشدند «2»، رها كند. جا ميگويد «3» كه «مولانا مدّت نه سال تمام در خدمت و ملازمت وي [يعني برهان الدين] نيازمندي نمود و تربيتها يافت» و اگر چنين باشد دوران سلوك مولانا در خدمت برهان الدين، كه ضمنا توأم با حفظ و اداره حوزه تدريس نيز بوده، تا سال 638 ادامه يافت و درين هنگام مولوي سي و چهار ساله بود.
وفات سيّد برهان الدين محقّق ترمدي در همين سال 638 در قيصريه اتّفاق افتاد و مولوي تا پنج سال ديگر يعني تا سال 642 كه سال ملاقات او با شمس تبريزيست بتدريس
______________________________
(1)- درباره مرغيناني و آثار او رجوع شود به همين كتاب ج 2 چاپ اول ص 263
(2)- طرائق الحقائق ج 2 ص 140؛ و نيز رجوع شود به تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي
(3)- نفحات الانس چاپ تهران 459
ص: 454
علوم شرعيه در قونيه و وعظ و تذكير اشتغال داشت و تا بدانحد مورد استقبال خلق قرار گرفت كه بقول سلطان ولد عدد مريدانش از ده هزار بيشي يافت «1».
بعد ازين دورانست كه ملاقات معروف ميان مولوي و صوفيي وارسته و صافي بنام شمس الدين محمّد بن علي بن ملك داد تبريزي «2» اتّفاق افتاد. شمس الدين، كه ازو كتابي بنام «مقالات» در دستست، از مشايخ آن روزگار و از تربيتيافتگان شيخ ركن الدين سجاسي «3» و بابا كمال جندي و ابو بكر سلّهباف «4» تبريزي بود. جامي در نفحات آورده است كه شمس الدين در سال 642 ضمن سفرهاي طولاني خود بقونيه رسيد و مولوي را ملاقات كرد. پس اين ملاقات چند سالي پس از فوت برهان الدين محقّق اتّفاق افتاده است. درباره اين ملاقات و كيفيّت آن شرحي مستوفي در كتب تراجم آمده است كه گاه افسانهآميز بنظر ميرسد «5» و تنها اين نكته مسلّم است كه ديدار شمس مولوي را بيكبار دگرگونه كرد چنانكه از آن پس پشت پا بمقامات دنيوي زد و دست ارادت از دامان ارشاد شمس برنداشت و در ملازمت و صحبت او ميبود تا آنكه شمس در سال 645 هجري
______________________________
(1)- سلطان ولد در منظومه ولدنامه گويد:
ده هزارش مريد بيش شدندگرچه اول ز صدق دور بدند
مفتيان بزرگ اهل هنرديده او را بجاي پيغمبر
(2)- درباره شمس الدين محمد تبريزي رجوع شود به نفحات الانس چاپ تهران ص 464- 468؛ و طرائق الحقائق ج 2 ص 140- 141؛ و مخصوصا به «ولدنامه» چاپ تهران 1316 شمسي، ص 41 ببعد؛ و مناقب العارفين افلاكي ج 2 ص 614- 703؛ و همچنين به كتاب شرح احوال مولانا جلال الدين محمد از مرحوم فروزانفر چاپ اول صفحه 53 ببعد، و مآخذ ديگر.
(3)- منسوب به «سجاس» از توابع زنجان
(4)- يا «زنبيلباف» بهمين معني
(5)- درباره اين روايات مختلف رجوع شود به شرح احوال «مولانا جلال الدين محمد» از ص 60 ببعد و مخصوصا از مطالعه ولدنامه و مناقب العارفين درين مورد غفلت نشود.
ص: 455
بر دست عدهيي از شاگردان متعصّب مولانا كه گويا فرزندش علاء الدين نيز در ميان آنان بود، پنهان از مولوي و بياطّلاع او كشته شد و درين هنگام مولوي كه چهل و يك ساله بود چندگاهي با تشويش و اضطراب در انتظار شمس بسر برد و عاقبت بتصور آنكه او را در شام خواهد يافت بدمشق سفر كرد و مدتي در آنجا بجستجو گذرانيد و بعد از نوميدي تمام بقونيه بازگشت درحاليكه اين واقعه اثري فراموش ناشدني در او و آثارش باقي نهاد چنانكه چون بقونيه آمد زندگاني علمي گذشته را يكباره رها كرد و تا پايان عمر با عشقي خاص بتربيت و ارشاد سالكان و هدايت زائران سرگرم شد.
جايگزين شمس در جلب ارادت مولانا تا ده سال ديگر صلاح الدّين فريدون قونوي معروف به «زركوب» «1» گرديد كه خود در بدايت حال مريد و شاگرد سيّد برهان الدين محقّق ترمذي بود، و چون شيخ صلاح الدّين زركوب در ماه محرم سال 657 درگذشت عنايت مولانا نصيب حسام الدّين حسن بن محمّد بن الحسن بن اخي ترك معروف به چلبي حسام الدّين (م 683) گرديد «2» كه اصلا از زمره فتيان قونيه و از سران آنان بود. وي بعد از مولوي بجانشيني و خلافت او نايل گشت و هموست كه مولوي را بنظم مثنوي تحريض كرد و تا آخر درين راه با او همقدمي نمود. تاريخ ادبيات در ايران ج3بخش1 455 11 - جلال الدين محمد بلخي ..... ص : 448
توجه بدانچه گذشت معلوم ميشود كه زندگاني واقعي مولوي، بعنوان يك شاعر شيفته، بعد از سال 642 و انقلاب حال او آغاز شد، و او كه از تعليمات پدرش و از ارشاد سيد برهان الدين مايه وافي در عرفان گرفته بود، ازين پس از بركت انفاس شمس الدّين عارفي وارسته و واصلي كامل شد و زندگي خود را وقف ارشاد و تربيت
______________________________
(1)- درباره صلاح الدين زركوب مخصوصا رجوع شود به ولدنامه از سلطان ولد، چاپ تهران 1316 شمسي از صفحه 63 ببعد؛ و مناقب العارفين ج 2 ص 704- 736 و كتاب «مولانا جلال الدين محمد» ص 100- 111.
(2)- درباره او مخصوصا رجوع شود به مناقب العارفين ج 2 ص 737- 783؛ و ولدنامه از ص 113 ببعد و كتاب «مولانا جلال الدين محمد» ص 111- 118.
ص: 456
عدّهيي از سالكان در خانقاه و يا باصطلاح در «مدرسه» خود كرد و دسته جديدي از متصوّفه را كه به «مولويّه» مشهورند بوجود آورد و كارش در سراسر بلاد روم چنان بالا گرفت كه حتي معين الدين پروانه حكمران كلّ بلاد روم از جانب مغولان (مقتول بسال 675 ه.) در شمار ارادتمندان او درآمد.
سلسله مولويّه بعد از مولوي تا چند قرن در آسياي صغير و ايران و ممالك ديگر پراگنده بودند. صاحب طرائق الحقائق كه خود از پيشروان معروف نعمة اللهي در اوايل قرن اخير بوده است ميگويد: «سلسله مولويّه تا كنون در روم و شام و مصر و عرب و جزاير بحر الرّوم و قرم و عراق عرب جاري و معمولست و در نزد خرد و كلان و اعيان و دانا و نادان و حاجب و سلطان مقبولست و لباس خاص مخصوص درويشان آن سلسله است و تاج نمدي بيدرز بر سر گذارند و مشايخ ايشان عمامهيي نيز بر آن تاج بندند و ذكر و فكر و مراقبه و اوراد و سماع و حلقه ذكر جلّي در ميان ايشان متداولست و در آن هنگام ني و دف ميزنند و در آن سلسله قانونست كه چون خواهد كسي در آن طريقه درآيد بايد هزار و يك روز خدمت [خانقاه] نمايد ... و اگر چنانچه يك روز از آن خدمت ناقص گردد بايد كه خدمت را از سر گيرد و چون تمام كند آنكس را غسل توبه دهند و كسوه از سر كار خانقاه پوشانند و تلقين اسم جلالت بر او كنند و حجرهيي جهت آسايش و عبادت بوي دهند و طريق رياضت و مجاهده تعليم وي نمايند و آن كس بر آن قانون و قاعده مشغول شود تا آنكه صفايي در باطن او ظاهر گردد» «1».
مولوي در طول مقام و زندگي خود در آسياي صغير با گروهي از پادشاهان و امرا و عالمان و شاعران معاصر و با بعضي معاشر بوده است مانند غياث الدين كيخسرو ثاني (634- 643) كه بر اثر شكست او از بايجو سردار مغول، دوران نفوذ مغول در آسياي صغير آغاز شد؛ و عزّ الدين كيكاوس ثاني (643- 655 ه.) و ركن الدين قلج ارسلان رابع (655- 666 ه.) و غياث الدين كيخسرو ثالث (666- 682 ه.) كه
______________________________
(1)- طرائق الحقائق ج 2 ص 140- 141
ص: 457
نسبت بمولوي با حرمت بسيار رفتار ميكردهاند چنانكه بخدمت او ميرسيده و در مجالس سماع وي حاضر ميشدهاند؛ و در مناقب العارفين مطالبي بتكرار آمده كه نشاندهنده ارادت سلاطين مذكور بمولوي است؛ و علاوه بر سلطانان مذكور بسياري از وزرا و امرا و رجال درباري آنان كه ذكر نامشان كار را بتطويل ميكشاند سر بر آستان «خداوندگار» ميسودند و از ميان آن بزرگان مهمتر و متنفذتر از همه معين الدين پروانه (مقتول بسال 675 ه) بود كه در عهد ضعف سلاجقه روم در حقيقت سمت نيابت ايلخان را در آن سرزمين داشت. از بندگيها و ارادتهاي او نسبت بمولوي مطالبي بتكرار در مناقب العارفين نقل شده است. معين الدين غالبا براي استماع مجالس «مولانا» به «مدرسه» او ميرفت و بهمين سبب هم قسمتي از «فيه ما فيه» كه حاوي خلاصهيي از مجالس مولويست خطاب بهمين معين الدين پروانه است و از آنچه در مناقب العارفين و فيه ما فيه ميتوان دريافت چنين معلومست كه مولوي گاه با اين سلاطين و بزرگان از سر استكبار و بينيازي معامله ميكرد.
از ميان عرفا و شاعران و نويسندگان مشهور كه در قونيه با مولانا همزمان يا معاصر بودند صدر الدين قونوي (كه ارادت تام بمولوي داشته و بر جنازه او نماز خوانده بود) و عراقي و نجم الدين دايه و قانعي طوسي ملك الشعراء سلاجقه روم و علامه قطب- الدين محمود بن مسعود شيرازي (كه يكچند قاضي شهر سيواس بود و در قونيه بخدمت مولانا رسيد) و قاضي سراج الدين ارموي (م 682) صاحب كتب مبسوط در منطق «1» را ميتوان نام برد.
وفات مولانا جلال الدين بنابر اصح اقوال در پنجم جمادي الآخر سال 672 اتفاق افتاده است. درينباره قول پسرش سلطان ولد در مثنوي معروف به ولدنامه چنين است:
بعد از آن نقل كرد مولانازين جهان كثيف پر ز عنا
______________________________
(1)- درباره او رجوع شود بهمين كتاب و همين مجلد ص 243- 244.
ص: 458 پنجم ماه در جماد آخربود نقلانِ آن شهِ فاخر
سال هفتاد و دو بُده بعددششصد از عهد هجرت احمد
چشم زخمي چنين رسيد بخلقسوخت جانها ز صدمت آن برق
لرزه افتاد در زمين آن دمگشت نالان فلك در آن ماتم .. «1» و افلاكي گفته است كه: «انتقل قدّس اللّه سرّه العزيز من عالم الملك الي ممالك الملكوت يوم الاحد وقت غروب الشمس خامس جمادي الآخر سنة اثنين و سبعين و ستمائة» «2» و بنابراين قول دولتشاه كه گويد وي «در شهور سنه احدي و ستين و ستّمائة» درگذشت صحيح نيست خاصّه كه او خود گفته است كه درين هنگام «سنّ مباركش شصت و نه سال بوده» «3» زيرا چون سال ولادت مولانا در غالب مآخذ «اربع و ستّمائة» (604 هجري) ثبت شده طبعا شصت و نه سالگي او مصادف با سال 672 ميشود نه تاريخي كه دولتشاه گفته است. در مجالس المؤمنين چاپ تبريز سال مرگ مولوي هشتصد و هفتاد و دو نوشته شده و مسلم است كه «ششصد» در كتابت باشتباه «هشتصد» گرديد. در تذكره مرآت الخيال امير علي شيرلودي «4» قول دولتشاه و ساير اقوال در وفات مولانا يكجا نقل شده و آذر «5» نيز قول دولتشاه را تكرار كرده است و بهرحال قول سند همانست كه از سلطان ولد و افلاكي نقل كردهايم.
مرگ مولوي در قونيه بصورت واقعهيي سخت تلقّي شد چندانكه هم بروايت افلاكي «6» و هم بتصريح سلطان ولد «7» تا چهل روز مردم سوگ داشتند و بسي عرسها بياد آن بزرگ
______________________________
(1)- ولدنامه ص 121
(2)- مناقب العارفين ص 596
(3)- تذكرة الشعرا چاپ تهران ص 221
(4)- مرآت الخيال چاپ بمبئي ص 42- 43
(5)- آتشكده چاپ بمبئي ص 308
(6)- مناقب العارفين ص 591- 592
(7)- ولدنامه ص 121- 122
ص: 459
ترتيب يافت و شاعران اشعار در تعزيت او سرودند «1»؛ و شيخ صدر الدين قونوي عارف بزرگ قرن هفتم بوصيّت مولوي بر جنازه او نماز گزارد «2».
بنا بروايت افلاكي «3» در مرض موت مولوي: «حضرت سلطان ولد از خدمت بيحدّ و رقّت بسيار و بيخوابي بغايت ضعيف شده بود، دايم نعرهها ميزد و جامهها را پاره ميكرد و نوحهها مينمود و اصلا نميغنود؛ همان شب حضرت مولانا فرمود كه: بهاء الدّين، من خوشم، برو سري بنه و قدري بياسا؛ چون حضرت ولد سر نهاد و روانه شد اين غزل را فرمود و حضرت چلبي حسام الدين مينوشت و اشكهاي خونين ميريخت، شعر مضارع:
رو سر بنه ببالين تنها مرا رها كنترك منِ خرابِ شبگرد مبتلا كن
مائيم و موج سودا شب تا بروز تنهاخواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشداي زردروي عاشق تو صبر كن وفا كن
خيره كُشيست ما را دارد دلي چو خارابُكْشَد كسش نگويد تدبير خونبها كن
درديست غير مردن كآنرا دوا نباشد؟پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن
در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدمبا دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرّداز برق آن زمرّد هين دفع اژدها كن
بس كن كه بيخودم من ور تو هنرفزاييتاريخ بو علي گو، تنبيه بو العلا كن الي آخره، و غزل آخرين كه فرمودند اينست»
جنازه مولانا را در قونيه نزديك تربت پدرش بهاء الدين ولد بخاك سپردند و بعدها يكي از بزرگان قونيه بنام علم الدين قيصر بعد از كسب اجازه از سلطان ولد و بياري معين الدين پروانه «بعمارت حضرت تربه مبارك قدّسنا اللّه
______________________________
(1)- مناقب العارفين ص 595
(2)- مناقب العارفين ص 353 و 593
(3)- أيضا ص 589- 590
ص: 460
بسرّ ساكنيها مشغول شد و بعنايت آن جناب مقدس مشغول گشته باتمام رسانيد و بسي شكرانها باصحاب تربه و ياران مدرسه ايثار كرد» «1» و بعد از آن آن تربت مقبره خانوادگي مولوي و اولاد و احفادش گرديد و سلطان عبد الحميد خان عثماني در سال 1309 هجري قمري آنرا تعمير كرد و اكنون به «قبّة الخضراء» معروفست.
بعد از وفات مولوي بنابر وصيت و تصريح او چلبي حسام الدين متوفي بسال 683 خليفه و جانشين مولوي بود و بعد از آن سلطان ولد (بهاء الدين محمد بن جلال الدين محمد) يعني پسر مولوي كه بسال 712 درگذشته، اين سمت يافت و از آن پس «خلافت» مولوي در خاندان او باقي ماند.
با آنكه مولوي بر مذهب اهل سنّت بوده، و درين اصلا ترديدي نيست، قاضي نور اللّه كه از هركسي بكوچكترين دستآويز شيعهيي خالص ميساخت، كوشيده است با نقل اشعاري كه مجعول و منسوب بمولوي است، ويرا در زمره شيعيان درآورد، و درباره شمس تبريزي نيز بيكي از اقوال درباره انتساب او بجلال الدين حسن نو مسلمان استناد جسته و او را پدر بر پدر شيعه دانسته است «2». اما مولوي در عين اعتقاد و دينداري كامل مردي آزادمنش بود و باهل اديان و مذاهب بديده احترام و بيطرفي، چنانكه شايسته مردان كاملي چون اوست، مينگريست.
بررويهم اقوالي كه درباره مولانا در كتب تذكره و رجال آمده همراه با افسانهايي مخصوصا درباره روابط ميان مولوي و شمس تبريزي است و از ميان آثار متقدمين شرح حال او را كماهي بايد از منظومه معروف به «ابتداءنامه» يا «مثنوي ولدي» يا «ولدنامه» از سلطان ولد (بهاء الدين محمد پسر مولوي) و از كتاب مناقب العارفين شمس الدين احمد افلاكي و از رساله فريدون بن احمد سپهسالار در شرح حال مولوي و خاندانش (چاپ مرحوم سعيد نفيسي تهران 1325 شمسي) جستوجو كرد.
______________________________
(1)- مناقب العارفين ص 792
(2)- مجالس المؤمنين چاپ تبريز ص 291
ص: 461
آثار منظوم: مولوي در كثرت اشعار در ميان مشايخ متصوّفه پيش از خود بسنائي و عطّار شباهت دارد و مانند آن هر دو استاد هم بسرودن مثنوي در شرح حقايق عرفاني توجه كرده و هم بساختن انواع ديگر شعر.
1) مهمترين اثر منظوم مولوي مثنوي است در شش دفتر ببحر رمل مسدّس مقصور يا محذوف كه در حدود 26000 بيت دارد. درين منظومه طولاني كه آنرا بحق بايد يكي از بهترين زادگان انديشه بشري دانست، مولوي مسائل مهمّ عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح كرده و هنگام توضيح بايراد آيات و احاديث و امثال و يا تعريض بدانها مبادرت جسته است. درين منظومه همه مباني و مسائل اساسي تصوّف و عرفان از طلب و عشق گرفته تا مراحل كمال عارف با توجه بتطبيق و تلفيق آنها با تعليمات شرع و آيات قرآني و احاديث و سنّتهاي نبوي، و نيز با توجّه تام باقوال و اعمال و سنن مشايخ مقدّم، مورد تحقيق قرار گرفته و همراه هر تحقيق عرفاني حكايات و تمثيلاتي براي تشحيذ ذهن خوانندگان ذكر شده و هرجا كه مصلحت بود اشاراتي بآداب اجتماعي و اخلاقي كه رهبران صوفيه بدانها بنظر اعتبار مينگريستهاند، صورت گرفته است. بهمين سبب مثنوي جنبه تعليماتي خاصّي در ميان صوفيان يافت و چند بار بتمامي يا باجزاء شرح شد؛ و چون يكي از شاهكارهاي بزرگ شعر فارسي است طبعا در تمام هفت قرن اخير مورد مطالعه اهل ادب و غالب ايرانيان باسواد قرار گرفت و ازين راه اثر خاصّي در روح و انديشه ايرانيان بر جاي گذاشت.
مولوي مثنوي را بخواهش شاگرد و مريد صادق و دوست صديق خود چلبي حسام الدين ساخت. درينباره چنين گفتهاند كه: «سبب تأليف كتاب مثنوي معنوي كه كشّاف اسرار قرآنست آن بود كه روزي ... حسام الحق و الدين قدّس سرّه العزيز بر بعضي ياران اطلاع يافت كه برغبت تام و عشق عظيم الهينامه حكيم «1» را و منطق الطّير فريد الدين عطّار و مصيبتنامه
______________________________
(1)- مقصود سنائي است و مراد از الهينامه منظومه «حديقة الحقيقه» ويست كه مولوي نيز آنرا همهجا بهمين نام ميخواند.
ص: 462
او را بجدّ مطالعه ميكنند و از آن اسرار متلذّذ ميشوند و آن شيوه معاني غريب ايشان را عجيب مينمود، همانا كه طالب فرصت حال گشته شبي حضرت مولانا را خلوت يافته سرنهاد و گفت كه دواوين غزليات بسيار شد ... اگر چنانك بطرز الهينامه حكيم و امّا بوزن منطق الطّير كتابي باشد تا در ميان عالميان يادگاري بماند ... بغايت مرحمت و عنايت خواهد بود و اين بنده ميخواهد كه ياران وجيه من جميع الوجوه توجّه كلّي بوجه كريم شما كنند و بچيزي ديگر مشغول نشوند، باقي بعنايت و كفايت خداوندگار وابسته است؛ في الحال از سر دستار مبارك خود جزوي كه شارح اسرار كلّيات و جزويات بود بدست چلبي حسام الدين داد و آنجا هژده بيت از اول مثنوي كه، شعر، رمل:
بشنو از ني چون حكايت ميكنداز جداييها شكايت ميكند تا آنجا كه:
درنيابد حال پخته هيچ خامپس سخن كوتاه بايد والسّلام نبشته بود و در بحر رمل مسدّس محذوف و مقصور كرده ... همچنان حضرت خداوندگار از جاذبه آن سلطان احرار، شور و بيقراري را از سر گرفته در حالت سماع و حمام و قعود و قيام و نهوض و آرام بانشاد مثنويات مداومت نمودن گرفت؛ همچنان اتفاق افتادي كه از اول شب تا مطلع الفجر متوالي املا ميكرد و حضرت چلبي حسام الدين بسرعت تمام مينبشت و مجموع نبشته را بآواز خوب بلند باز بر حضرت مولانا ميخواند و چون مجلّد اول باتمام رسيد حضرت چلبي بتلاوت ابيات و تصحيح الفاظ و قيود مشغول گشته مكرّر ميخواند؛ از ناگاه حرم چلبي وفات يافته فترتي در آن ميانه واقع شد ... تا برين قضيه دو سال تمام بگذشت و حضرت چلبي بتزويج نو رغبت نموده و مشغول گشته؛ از ناگاه طفل جان را گريان يافت و دل حزين را مشتاق شير شيران خدا ديد ... صباحي برخاست و بحضرت مولانا آمد و سجده عبوديت باقامت رسانيده بايقان درست و اتقان عظيم و ابتهال عاجزانه و نياز مستوفا و ميل متوافر بقاياي كتاب مثنوي را از ضمير منير و خاطر عاطر شيخ عظم اللّه ذكره بيترجمان زبان و تصديع بيان استدعا كردن گرفت؛ همانا كه حضرت مولانا بر موجب و ما الاحسان الّا بالتّمام
ص: 463
از عميم مرحمت خود در بسيط بساط موايد فوايد معاني شروع فرمود، اين كلمات را كه ديباچه مجلّد دوم است املا كرد بدين ترتيب كه بيان سبب تأخير افتادن انشاي اين نيمه دوم از كتاب مثنوي نفع اللّه به قلوب العارفين و بيان شروع بعد از فتور و شروع وحي بر آدم بعد از فتور و انقطاع وحي بسبب زلّت او و سبب فتور هر صاحب حالتي و سبب زوال آن فتور بشرح صدور و اللّه اعلم؛ و باز در آخر حال ديباچه دوم را نوعي ديگر فرمودند چنانك اكنون مينويسند و در تاريخ ششصد و شصت و دو بنظم كتاب سرآغاز كرد و گفت:
مدتي اين مثنوي تأخير شدمُهلتي بايست تا خون شير شد
تا نزايد بخت نو فرزند نوخون نگردد شيرِ شيرين خوششنو
چون ضياء الحق حُسام الدين عنانباز گردانيد زاوجِ آسمان
چون بمعراج حقايق رفته بودبيبهارش غنچهها ناكَفته بود
چون ز ساحل سوي دريا بازگشتچنگ شعر مثنوي باساز گشت
مثنوي كه صيقلِ ارواح بودبازگشتش روز استفتاح بود
مطلع تاريخ اين سودا و سودسال اندر ششصد و شصت و دو بود
بلبلي زينجا برفت و بازگشتبهر صيد اين معاني بازگشت
ساعد شه مسكن اين باز بادتا ابد بر خلق اين در باز باد آمين يا ربّ العالمين، و همچنان تا آخر كتاب اصلا ديگر توقفي نرفت؛ پيوسته متتالي ميفرمودند و حضرت چلبي مينبشت و نبشته را بكرّات ميخواند تا بنهايت انجاميدي «1»» جامي همين مطالب را باختصار تمام در نفحات الانس (چاپ تهران ص 468- 469) نقل كرده است و چون مقصود آن بود كه سرگذشت نظم مثنوي معنوي از دست اول دانسته شود بنقل آن مطالب از افلاكي، چنانكه خواندهايد، مبادرت شد.
با تحريض و تشويق حسام الدين و با كوشش مداوم مولوي در چند سال آخر عمرش يكي از نمودارهاي انديشه بشري كه در عين حال از دلچسبترين و لطيفترين آنها
______________________________
(1)- نقل از مناقب العارفين ص 739- 744 بحذف و اختصار
ص: 464
نيز هست، بوجود آمد و هم از روزگار شاعر بعنوان بهترين و كاملترين منظومه عرفاني و حكمي شناخته شد و از آن پس انيس عارفان و جليس صاحبدلان گرديد و در نزد همه فارسيزبانان و پارسيخوانان عالم و در همه ادوار، با وجود عنادي كه از عهد صفويه ببعد تا چندگاهي نسبت بآن ورزيده ميشد، مورد احترام و تعظيم قرار گرفت و بهمين سبب نسخهها از آن ترتيب يافت و تلخيصهايي از آن فراهم آمد و شروحي متعدد تا روزگار ما بر آن نگاشته شد كه آخرين آنها را استاد فقيدم بديع الزمان فروزانفر تغمّده اللّه بغفرانه آغاز كرده و هنوز سه مجلّد آنرا بپايان نابرده در ارديبهشت ماه سال 1349 هجري از جهان فاني بدار باقي ارتحال جست. روان روشنش بانوار قدّوسي ملكوتي پوشيده باد.
همچنانكه گفتهايم مثنوي از شش دفتر پديد ميآيد. دفتر نخستين بنابر آنچه از قول افلاكي برميآيد دو سال پيش از 662 آغاز شد، در آن وقت مولوي 18 بيت اول كتاب را سروده بود و چون حسام الدّين نظم منظومهيي را در برابر الهينامه (حديقة الحقيقة) سنائي و منطق الطير و مصيبتنامه عطّار از مولوي خواستار شد او دنبال همان ابيات را گرفت و پيش رفت و از اين راه دفتر اول مثنوي پديد آمد. در اوّل دفتر دوم تاريخ آغاز اين دفتر را همچنانكه ديدهايم سال 662 ميگويد:
مطلع تاريخ اين سودا و سودسال هجرت ششصد و شصت و دو بود عدد ابيات دفتر اول در نسخ مختلف از 4000 تا 4500 بيت يا اندكي بيشتر است.
دفتر دوم مثنوي در نسخههاي آن از حدود 3800 تا 4100 بيت يا كمي زيادتر دارد و دفتر سوم از 4800 تا 5200 بيت يا بيشتر و دفتر چهارم از 3850 تا 4100 بيت يا زائد بر آن و دفتر پنجم از حدود 4200 تا حدود 4500 بيت يا افزونتر و دفتر ششم كه ظاهرا بسال 666 پايان يافته از 4900 تا 5300 بيت يا بيشتر از آن دارد. مجموع ابيات مثنوي در نسخههاي مختلف آن از بيست و شش يا بيست و هفت هزار بيت تا 32000 بيت است و معلومست كه ابيات الحاقي كه بعد از مولوي در آن راه جسته اين اختلاف
ص: 465
عظيم را در نسخ باعث گرديده است، و آثار كداميك از شاعران بزرگ فارسي زبانست كه دستخوش چنين تصرّفاتي نشده باشد؟ معمولا در نسخ معتبر قديم عدد ابيات اين منظومه از حدود 26000 بيت بيشتر نيست.
اختصاراتي كه از مثنوي ترتيب يافته متعدّدست و از آن ميان اينها را بايد ذكر كرد:
.- اختصار ملّا حسين واعظ كاشفي سبزواري كه موسومست به «اللباب المعنوي» كه خود همان را بار ديگر تلخيص كرده و آنرا «لبّ لباب» ناميده است.
.- اختصار ملّا يوسف مولوي (م 953) كه «جزيره مثنوي» نام دارد.
.- مفردات مثنوي فراهم آورده «ابراهيم دده شاهدي قونيوي» (م 957).
.- اختصار سيد عبد الفتّاح حسيني (قرن يازدهم هجري) بنام «درّ مكنون» و اختصار تلمّذ حسين بنام مرآت المثنوي باشد.
از معاصران ما مرحوم بديع الزّمان فروزانفر استاد دانشگاه اختصاري از دو دفتر اوّل مثنوي با شرح بعضي از ابيات آن ترتيب داد، و آقاي سيد محمد علي جمالزاده نيز خلاصهيي از حكايات مثنوي بنام «بانگ ناي» فراهم آورد.
و امّا شروحي كه بر مثنوي نوشتهاند متعدّد و مختلف و از جمله مهمترين آنهاست:
.- دو شرح از كمال الدين حسين بن حسن خوارزمي عارف قرن نهم هجري معاصر شاهرخ بن امير تيمور گوركان و مقتول بسال 838 يا 840 است. درباره اين شارح بموقع سخن خواهيم گفت و از دو شرح او يكي «جواهر الاسرار و زواهر الانوار» نام دارد و ديگري «كنوز الحقائق».
.- شرحي از مصطفي بن شعبان سروري از شعراي عثماني متوفي بسال 969، بفارسي. نسخهيي ازين شرح در كتابخانه مجلس شوراي ملّي موجود است «1».
______________________________
(1)- آنچه در كتابخانه مجلس است شرحي است از دفتر اول مثنوي. رجوع شود به فهرست آن كتابخانه ج 3 ص 503- 504
ص: 466
.- شرحي منظوم از ابراهيم دده قونيوي مسبوق الذكر بر ششصد بيت از مثنوي در سه هزار بيت بنام «گلشن توحيد».
.- شرحي از عبد اللطيف بن عبد اللّه العباسي بنام «لطائف المعنوي» و فرهنگي از لغات مثنوي بنام «لطائف اللغات» هم از او. عبد اللطيف از دانشمندان اوايل قرن يازدهم هجري بوده است و او نسخه مصحّحي از مثنوي كه بزعم وي صحيحترين آنها بود با زحمت چند ساله ترتيب داد و آنرا نسخه ناسخه ناميده و مقدمهيي بنام «مرآة المثنوي» بر آن نگاشت و اين غير از مرآت المثنوي تلمّذ حسين مذكورست.
.- شرحي از حاجي ملّا هادي سبزواري فيلسوف قرن سيزدهم هجري (م- 1284 ه.) كه در سال 1285 يكسال بعد از فوت مؤلف بطبع رسيد.
از شارحان ديگر مثنوي نظام الدّين محمود داعي حسيني شاعر قرن نهم هجري صاحب «حاشيه داعي» بر مثنوي؛ سيد عبد الفتاح حسيني عسكري صاحب شرح موسوم به «مفتاح المعاني»؛ محمد رضا صاحب «مكاشفات رضوي» (قرن يازدهم) و جز آنان را بايد ذكر كرد «1».
از جمله ترجمههاي مهم مثنوي ترجمهييست از نيكلسن «2» بانگليسي همراه با شرحي از آنكه بانضمام طبع نفيسي از متن مثنوي بطبع رسيد (1925- 1940 ميلادي).
علاوه بر اين تولوك «3» منتخباتي از مثنوي بآلماني ترتيب داد و وينفيلد «4» ترجمه خلاصهيي از تمام مثنوي را با مقدمهيي در تصوّف بسال 1887 در لندن منتشر نمود.
______________________________
(1)- رجوع كنيد به تاريخ ادبيات فارسي تأليف هرمان اته ترجمه مرحوم دكتر رضازاده شفق، تهران 1337 ص 164- 166؛ و به فهرست كتابخانه دانشگاه تهران ج 2 تأليف آقاي ع. منزوي ص 222- 227.
(2)-Reynold A .Nicholson
(3)-Tholouck
(4)-E .H .Winfield
ص: 467
در پايان دفتر ششم از مثنوي خاتمهيي از بهاء الدين سلطان ولد پسر مولوي، و يا منسوب باو، ديده ميشود و علاوه بر اين دفتر هفتمي از مثنوي موجود است كه در طبع مثنوي بنگاه خاور (تهران 1319 شمسي از ص 426 ببعد) بچاپ رسيد، و تاريخ اختتام آن سال 670 هجريست:
مثنوي هفتمين كز غيب جَستششصد و هفتاد تاريخ وَيَست و اگرچه از اين تاريخ دو سال بتاريخ فوت مولوي مانده ليكن با توجه بابيات آغاز دفتر مذكور و نيز با توجه بابيات خاتمه دفتر ششم در صحت انتساب آن بمولوي ترديدي حاصل ميشود و معلوم نيست كه اين دفتر را مولوي خود سروده باشد. غير از اين دفتر الحاقي تتمّههاي ديگري هم از مثنوي در دست داريم مثلا نجيب الدّين رضا از صوفيان قرن يازدهم در سال 1094 هجري خاتمهيي براي مثنوي ترتيب داد و آنرا «سبع المثاني» ناميد و باز همين كار را «الهيبخش» هندي متوفي بسال 1245 هجري كرد.
نكته ديگري كه درباره مثنوي مولوي بايد درينجا افزوده شود آنست كه برخي اين منظومه را «صيقل الارواح» ناميده و براي اثبات مدّعاي خود بدين بيت از مثنوي استناد جستهاند:
مثنوي كه صيقل الارواح بودبازگشتش روز استفتاح بود ولي ازين بيت نام كتاب چنانكه انديشيدهاند مستفاد نميشود بلكه تركيب صيقل ارواح درين بيت در مقام توصيف از «مثنوي» آمده است، و خلاف آنچه تصوّر كردهاند در اين بيت كلمه «مثنوي» طوري بكار رفته كه معلوم ميشود اسم خاص و علم است و بمعني عام استعمال نشده و همين اسم را مولوي غالبا بعنوان نام منظومه خويش بكار برده و در اغلب موارد از منظومه خود آنرا بصورت ساده «مثنوي» و «اين مثنوي» معرّفي كرده است.
از جانبي ديگر ميدانيم كه مولوي دفاتر منظوم خود را بنام «ضياء الحق حسام الدين» يعني چلبي حسام الدّين مريد صديق خود كه املاء مثنوي را بر عهده داشت افتتاح ميكرد و هنگامي كه بدفتر ششم رسيد و بختام نزديك شد از راه حقگزاري آنرا به چلبي حسام-
ص: 468
الدّين پيشكش كرده و از باب اشتراك او در فراهم آمدن اين كتاب آنرا «حسامينامه» خوانده و در حقيقت كتاب را باسم او درآورده و گفته است:
اي حيات دل حسام الدين بسيميل ميجوشد بقسم سادسي
گشت از جذب چو تو علّامهييدر جهان گردان حسامينامهيي
پيشكش بهر رضايت ميكنمدر تمام مثنوي قسمِ ششم با اين حال چنانكه ميبينيم در بيت اخير از ابيات منقول دوباره باسم معمول كتاب يعني مثنوي بازگشته است. بنابراين باز بدان نحو كه برخي تصور كردهاند، نام كتاب «حسامينامه» نيست بلكه مولوي در مقام پيشكش كردن و از باب شكرگزاري آنرا چنين عنواني داده و بلافاصله از آن عنوان بهمان اسم اصلي كتاب عدول نموده و اين اسم را در همه موارد از منظومه مفصل خود براي آن ثابت نگاه داشته است.
گذشته ازين هم در زمان مولوي و قريب بعهد او، منظومه وي با عنوان «مثنوي» مشهور و معروف بوده است و اين معني از گفتار شمس الدين افلاكي بدينگونه برميآيد:
«روزي خدمت مولانا افضل المتأخرين السعيد الشهيد قاضي نجم الدين طشتي رحمة اللّه عليه در مجمع اكابر لطيفهيي فرمود كه: در جميع عالم سه چيز عام بوده چون بحضرت مولانا منسوب شد خاص گشت و خواصّ مردم مستحسن داشتند: اول كتاب مثنويست كه هر دو مصراع را مثنوي ميگفتند، درين زمان چون نام مثنوي گويند عقل ببديهه حكم ميكند كه مثنوي مولاناست. دوم همه علما را مولانا ميگويند، درين حال چون نام مولانا ميگويند حضرت او مفهوم ميشود؛ سوم هر گورخانه را تربه ميگفتند، بعد اليوم چون ياد تربه ميكنند و تربه ميگويند مرقد مولانا كه تربه است معلوم ميشود» «1».
هم افلاكي از قول مولانا درباره مثنوي نقل كرده است كه او گفت: «مثنوي ما دلبريست معنوي كه در جمال و كمال همتايي ندارد، و همچنان باغيست مهيّا و درختيست مهنّا كه جهت روشندلان صاحبنظر و عاشقان سوخته جگر ساخته شده است. خنك
______________________________
(1)- مناقب العارفين ص 597
ص: 469
جاني كه از مشاهده اين شاهد غيبي محظوظ باشد و ملحوظ نظر عنايت رجال اللّه گردد تا در جريده نعم العبد انّه اوّاب منخرط شود.»
از عهد مولوي بعد از ساخته شدن مثنوي خواندن آن به آهنگي خاص معمول شد و ازين راه كساني با عنوان «مثنوي خوان» پديد آمدند. بعد از فوت مولوي كساني بودند كه بر تربت مولوي مثنوي ميخواندند مانند سراج الدين مثنوي خوان و شمس الدين احمد مثنوي خوان معروف به افلاكي مؤلف مناقب العارفين و ديگران.
2) دوّمين اثر بزرگ مولوي «ديوان كبير» مشهور بديوان غزليّات شمس تبريزيست زيرا مولوي بجاي نام يا تخلص خود در پايان غالب غزلهاي خود نام مرادش شمس الدين تبريزي را آورده و ندرة كلمه «خمش» يا «خاموش» يا «خموش» را بيآنكه ظاهر آن شباهتي بتخلّص داشته باشد ذكر كرده است. نخستين چاپ اين ديوان كه در هندوستان انتشار يافته بود شامل 50000 بيت است ولي همه اين ابيات حقّا از مولوي نيست بلكه بعضي از آنها از شاعراني ديگر و خاصّه دويست غزل از شاعري بنام شمس مشرقي است. چاپ منقّح و مستند اين ديوان بمقابله و تصحيح فاضلانه مرحوم مغفور بديع الزّمان فروزانفر استاد فقيد اين بنده حقير از سال 1337 تا 1345 شمسي با استناد بر موثقترين نسخ ديوان كبير انجام گرفته و شماره ابيات تمام غزلهاي بلند و متعارف بپارسي و عربي و ملمعات غير از رباعيّات به 36360 رسيده است. بمولوي غزلها و اشعاري در عهد صفويه نسبت دادهاند كه دلالت بر تشيّع او ميكند و حال آنكه او سنّي و فقيه حنفي بود و پيداست كه اين اشعار كه نمونههايي از آنها را قاضي نور اللّه در مجالس المؤمنين آورده از مجعولات شيعه و مخصوصا از مخترعات عهد صفويست.
غزلهاي مولوي مملوّ است از حقايق عاليه عرفاني و درياهاي جوشانيست از عواطف حادّ و انديشههاي بلند شاعر كه با نشيب و فرازها همراه باشد. كلامش در همه آنها مقرون بشور و التهاب شديديست كه بر گوينده تواناي آنها در احوال مختلف دست ميداد و در همه آنها مولوي با معشوقي ناديدني و نايافتني كار دارد كه او را يافته و شهود
ص: 470
كرده و با او از شوق ديدار و وصال و فراق سخن گفته است.
3) رباعيات. مجموعه رباعيات مولوي در بعضي از نسخ و از آنجمله در طبعي كه از آن بسال 1312 هجري قمري در استانبول شده به 1659 شماره ميرسد و قسمتي از آنها منسوب باوست و در مجموعهها بنام شاعران ديگر نيز آمده و يا در ديوانهاي ديگر يافته ميشود. در چاپ مرحوم استاد فروزانفر شماره اين رباعيها به 1983 رسيده يعني عدد ابيات آنها 3966 است.
4) از مولوي آثاري بنثر باقي مانده كه بجاي خود درخور اهميّت بسيارست، يعني مجموعه مكاتيب و مجالس او، و كتاب فيه ما فيه كه از چند مجلس وي كه با معين الدين پروانه داشت و فرزندش سلطان ولد آنها را گرد آورده است، فراهم آمد.
كلام مولوي ساده و دور از هرگونه آرايش و پيرايش است ولي او در عين سادگي چنان بمهارت سخن پرداخته است كه بيترديد بايد او را در رديف اوّل فصحاي زبانآور فارسي قرار داد. اين كلام ساده فصيح منسجم گاه در نهايت علوّ و استحكام و جزالت و همهجا مقرون بصراحت و روشني و دور از ابهام و ناگويايي عباراتست. وي در شرح جزئيات مطالب و حالات مختلف و اطوار نفساني افرادي كه در حكايات و قصص ميآورد، يا در شرح مشكلات مسائل عرفاني با سادگي تمام چنانكه درخور فهم خواننده آيد، و در ايضاح مطالب گوناگون كه پيش ميگيرد، با توسّل به تمثيلات و قصص و استفاده از امثال و حكم متداول در عصر خود، مهارت خاص دارد. وسعت اطلاع او نه تنها در دانشهاي گوناگون شرعي بلكه در همه مسائل ادبي و معضلات عرفاني و فرهنگ عمومي اسلامي حيرتانگيزست. كلام گيرنده وي كه دنباله سخنان شاعران خراسان و در مبني و اساس تحت تأثير آنانست، شيريني و زيبايي و جلايي خاص دارد و در درجهيي از دلچسبي و دلانگيزيست كه عارف و عامي و پير و جوان را با هر عقيدت و نظري كه باشند بخود مشغول ميسازد.
شايد مهمترين علّت نفوذ مولوي در هر طبقه و پيروان هر شيوه و مسلكي آن باشد
ص: 471
كه وي در فوق مسائل ديني و عرفاني شاعر است، شاعري حسّاس و جهانبين، شاعري كه با دلهاي پاك و درونهاي صافي كار دارد و عشقي سوزنده و حادّ سلسله جنبان او در همه احوال و اطوارست. او چنانكه خود ميگفت و ازو نقل كردهاند با هفتاد و سه مذهب يكي بود «1» و سختگيري و تعصب را خامي و نوعي از ناپختگي ميشمرد «2» و خود برتر و بالاتر از همه اعتقادات قرار داشت، مسلماني مؤمن ولي بالاتر از آن مردي آزاده و آزادمنش بود. شخصا مردي بود متّقي و پرهيزكار و وارسته از دنيا و دنياوي و عاشق تعليم و ارشاد و هدايت خلق و صوفيي پخته سوخته فاني. چه خوش گفت عارف و محقّق بزرگ صدر الدين قونوي معاصر و همشهري مولوي درباره آن مرد بلند مقام كه: «اگر بايزيد و جنيد درين عهد بودندي غاشيه اين مرد مردانه را برگرفتندي و منّت بر جان خود نهادندي. خوانسالار فقر محمّدي اوست، ما بطفيل او ذوق ميكنيم» «3». معاصر ديگر مولوي يعني فخر الدين عراقي عارف و شاعر و عاشق سوخته پاكباز نيز كه چندگاهي از عمر خود را در قونيه گذرانيده و مولوي را از نزديك ديده بود، درباره وي سخني ازين قبيل دارد. افلاكي گويد: «پيوسته شيخ فخر الدين در سماع مدرسه «4» حاضر شدي و دائما از عظمت مولانا بازگفتي و آهها زدي و گفتي او را هيچكس كما ينبغي ادراك نكرد، در عالم غريب آمد و غريب رفت،
در جهان آمد روزي دو بما روي نمودو آنچنان زود برون شد كه ندانيم كه بود! » «5» و واقعا سخن عراقي درباره اين مرد عجيب و بيبديل راستست. او از آن كساني بود كه در هر دور و زمان بندرت ظهور ميكنند و در عين زندگاني با ديگران منفرد و غريبند
______________________________
(1)- نفحات الانس چاپ تهران ص 461
(2)-
سختگيري و تعصب خامي استتا جنيني كار خون آشامي است (مولوي)
(3)- نفحات الانس ص 464
(4)- مراد مدرسه مولوي و محل تعليم و تربيت اوست
(5)- مناقب العارفين ص 400
ص: 472
زيرا انديشه و سخن آنان بسيار پيشتازتر از همعصران آنانست. اينگونه كسانند كه اثرشان در دورانهاي متمادي باقي ميماند و سخنانشان هيچگاه رنگ اندراس نميپذيرد.
گمان ميرود كه خدمت هيچيك از مشايخ بتصوف و عرفان بحدّ مولوي نباشد زيرا اولا او ميراثدار حقايقي بود كه مشايخ پيشين گفته بودند و در حقيقت آنچه او گفته چكيده و نقاوه افكار عارفان پيشين باضافه حقايقي است كه خود بصرافت طبع بيان كرد.
و ثانيا او توانست مطالب غامض عرفاني را در بسياري از موارد بروش ديگر مشايخ با شرح آيات و احاديث درآميزد چنانكه آنرا بحقايق اسلامي و حقايق اسلامي را بآنها نزديك كند و بذوق عموم مسلمين و باعتقادات آنان درآورد تا آنجا كه اثر او را تالي قرآن بخوانند و بدانند و آنرا به نيّت هدايت خلق شرح كنند و درس دهند و بديگران بفهمانند. و ثالثا وي با كلام بسيار ساده و روان خود و با ايراد امثال و حكايات فراوان و تمثيلاتي كه در هر مورد با آن روبروييم عرفان را بانديشه طبقات مختلف نزديك كرد بنحوي كه هر طبقه فراخور فهم و انديشه خود از آن چيزي درك تواند كرد، عارف و فيلسوف بلند مقام در مرتبه بلند فكري خود و عامي و عادي در مقام نازل خويش. بدين سبب است كه مثنوي مولوي همچنانكه گفتهايم ديرگاه و در طي قرون متمادي امين خلوت بسياري از فارسي زبانان جهان و بمنزله يكي از كتب مقدس آنان بود و ازين راه در نهايت حدّ تأثير در انديشهها و عقايد عموم فارسيزبانان قرار گرفت و ابيات آن بصورت دستورها و امثال سائر زبان بزبان گشت.
از اشعار اوست:
شب قدرست جسم تو كزو يابند دولتهامَهِ بَدرست روح تو كزو بشكافت ظلمتها
مگر تقويم يزداني كه طالعها درو باشدمگر درياي غفراني، كزو شويند زلّتها
مگر تو لوح محفوظي كه درس غيب ازو گيرندو يا گنجينه رحمت كزو پوشند خلعتها
و يا آن روح بيچوني كزينها جمله بيرونيكه در وي سرنگون آمد تأمّلها و فكرتها
ولي برتافت بر چونها مشارقهاي بيچونيبر آثار لطيف تو غلط گشتند الفتها
ص: 473 عجايب يوسفي چون مه كه عكس اوست درصد چَهازو افتاده يعقوبان بدام و چاه ملّتها
چو زلف خود رسن سازد ز چَههاشان براندازدكشدْشان در بَرِ رحمت، رهاندشان ز حيرتها
چو از حيرت گذر يابد صفات آنكه دريابدخمش كه بس شكسته شد عبارتها و عبرتها **
چونكه درآييم بغوغاي شبگَرد برآريم ز درياي شب
خواب نخواهد، بگريزد ز خوابآنكه بديدست تماشاي شب
بس دل پرنور و بسي جان پاكمشتغل و بنده و مولاي شب
شب تتق شاهد غيبي بودروز كجا باشد همتاي شب
راه درازست برانيم تيزما بدرازا و به پهناي شب
روز اگر مكسب و سوداگريستذوق دگر دارد سوداي شب
مفخر تبريز توي شمس دينحسرت روزي و تمنّاي شب **
بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوستبگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برونآ دمي ز ابركآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل بازبازآمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا بروآن گفتنت كه: «بيش مرنجانم» آرزوست
و آن دفع گفتنت كه بروشه بخانه نيستو آن نازو باز تندي دربانم آرزوست
در دست هركه هست ز خوبي قراضههاستآن معدن ملاحت و آن كانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيليست بيوفامن ماهيم، نهنگم، عمّانم آرزوست
يعقوبوار وا اسفاها همي زنمديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
و اللّه كه شهر بيتو مرا حبس ميشودآوارگيّ و كوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفتشير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم اوآن نور روي موسي عمرانم آرزوست
ص: 474 زين خلقِ پر شكايتِ گريان شدم ملولآن هاي و هوي و نعره مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل امّا ز رشك عاممُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهركز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود جستهايم ماگفت آنكه يافت مينشود آنم آرزوست
هرچند مفلسم نپذيرم عقيق خردكانِ عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديدها و همه ديدها ازوستآن آشكار صنعتِ پنهانم آرزوست
خود كار من گذشت زهر آرزو و آزاز كان و از مكان پي اركانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شدكو قِسْمِ چشم؟ صورتِ ايمانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جَعد ياررقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
ميگويد آن رُباب كه مردم ز انتظاردست و كنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رُباب عشقم و عشفم رُبابي استو آن لطفهاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريفزينسان همي شمار كه زينسانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرقمن هُدهُدم حضور سليمانم آرزوست **
بر عاشقان فريضه بود جستوجوي دوستبر روي و سر چو سيل روان تا بجوي دوست
خود اوست جمله طالب و ما همچو سايههااي گفتوگوي ما همگي گفتوگوي دوست
گاهي بجوي دوست چو آب روان خوشمگاهي چو آب حبس شدم در سبوي دوست
بر گوش ما نهاده دهان او بدمدمهتا جان ما بگيرد يكباره بوي دوست
چون جانِ جان وي آمد از وي گزير نيستمن در جهان نديدم يك جان عدوي دوست
بگدازدت ز ناز و چو مويت كند ضعيفندهي بهر دو عالم يكتاي موي دوست
با دوست ما نشسته كه اي دوست دوست كو؟كوكو همي زنيم ز مستي بكوي دوست
تصويرهاي ناخوش و انديشه ركيكاز طبع سست باشد و اين نيست سوي دوست
خاموش باش تا صفت خويش خود كندكو هايهاي سرد تو؟ كو هايوهوي دوست
ص: 475
**
ما نه ز آن محتشمانيم كه ساغر گيرندوُنه ز آن مفلسكان كه بُزِ لاغر گيرند
ما از آن سوختگانيم كه از لذّت سوزآب حيوان بهلند و پي آذر گيرند
چو مه از روزن هر خانه كه اندر تابيماز ضيا شب صفتان جمله رَهِ درگيرند
نااميدان كه فلك ساغر ايشان بشكستچو ببينند رخ ما طرب از سر گيرند
آنكه زين جرعه كشد جمله جهانش نكُشدمگر او را بگليم از بَرِ ما برگيرند
هركه او گرم شد اينجا نشود غرّه كساگرش سرد مزاجان همه در زر گيرند
در فرو بندو بده باده كه آن وقت رسيدزرد رويان ترا كه مي احمر گيرند
بيكي دست مي خالص ايمان نوشندبيكي دست دگر پَرچَمِ كافر گيرند
آب ماييم بهرجا كه بگردد چرخيعود ماييم بهر سور كه مجمر گيرند
پسِ اين پرده ازرق صنمي مهروييستكه ز نور رخش انجم همه زيور گيرند
ز احتراقات و ز تربيع و نحوست برهنداگر او را سحري گوشه چادر گيرند
تو دو راي و دو دلي و دل صاف آنها راستكه دل خود بهلند و دل دلبر گيرند
خمش اي عقل عطارد كه درين مجلس عشقحلقه زهره بيانت همه تسخر گيرند **
بگو بگوش كساني كه نور چشم منندكه باز نوبت آن شد كه توبهها شكنند
هزار توبه و سوگند بشكنند آن دمكه غمزههاي دلارام طبل حسن زنند
چو يار مست و خرابست و روز روز طرببغير شنگي و مستي بيا بگو چه كنند
ز بس كه خرقه گرو برد پير بادهفروشكنون بكوي خرابات جمله بو الحسنند
بگير مطرب جاني قنينه كانينواز تنتن تنتن كه جمله بيتو تنند
مقيم همچو نگين شو بحلقه عشّاقكه غير حلقه عشّاق جمله ممتحنند
بجان جمله مردان كه هركه عاشق نيستهمه زنند بمعني، ببين زنان چه زنند
بجان جمله جانها كه هر كش آن جان نيستهمه تنند، نگه كن فروتنان چه تنند
ص: 476 خموش باش كه گفتي ازين سپيتر چيستخسان سياه گليمند اگرچه ياسمنند **
گر ز سرّ عشق او داري خبرجان بده در عشق و در جانان نگر
عشق درياييست موجش ناپديدآب دريا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سويي ازوسالكي را سوي معني راه بر
سركشي از هر دو عالم همچو مويگر سر مويي ازين يابي خبر
دوش مست افتاده بودم نيمشبكاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
ديد روي زرد من در ماهتابكرد روي زرد ما از اشك تر
رحمش آمد شربت وصلم بداديافت يك يك موي من جاني دگر
گرچه مست افتاده بودم از شرابگشت يك يك موي بر من ديدهور
در رخ آن آفتاب هر دو كَونمست لا يعقل همي كردم نظر **
مرا بگاه ده اي ساقي كريم عُقاركه دوش هيچ نخفتم ز تشنگيّ و خمار
لبم كه نام تو گويد ببادهاش خوش كنسرم خمار تو دارد به مستيش تو بخار
بريز باده بر اجسامم و بر اعراضمچنانكه هيچ نماند ز من رگي هشيار
وگر خراب شوم من بود رگي باقيچو جغد هل كه بگردد درين خراب ديار
چو لالهزار كن اين دشت را بباده لعلروا مدار كه موقوف داريم به بهار
مرا چو وقف خرابات خويش كردستيتوام خراب كني هم تو باشيم معمار
بيار رطل گران تا خمش كنم پي آننه لايق است كه باشد غلام تو مِكثار **
تمام اوست كه فاني شدست آثارشبدوستگاني اوّل تمام شد كارش
مرا دليست خرابِ خراب در ره عشقخراب كرد خراباتيئ بيكبارش
بگو بعشق بيا گر فتاده ميخواهيچنان فتاد كه خواهي، بيا و بردارش
ص: 477 ميا به پيش ز دورش ببين كه ميترسمز شعلهها كه بسوزي ز سوز اسرارش
وگر بگيردت آتش بسوي چشم من آكه سيَل سيَل روانست اشك دُر بارش
حديث موسي و سنگ و عصا و چشمه آبز اشك بنده ببيني بوقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر كجا كه بيماريستصلاي صحّت و دولت ز چشم بيمارش
بر آ بكوه و بگو هر كجا كه خفته دليستصلاي دانش و بينش ز بخت بيدارش
كه نورِ مَن شَرَح اللّه صَدرَهُ «1» شمعي استكه در دو كَون نگنجد فروغ انوارش **
فريفت يار شكر بار من مرا بطريقكه شعر تازه بگو و بگير جام عقيق
غلام ساقي خويشم شكار عشوه اوكه سُكر لذّت عيش است و باده نِعْمَ رَفيق
بشب مثال چراغند و روز چون خورشيدز عاشقي و ز مستي زهي گزيده فريق
شما و هرچه مراد شماست از بد و نيكمن و منازل ساقي و جامهاي رحيق
بيار باده لعلي كه در معادن روحدرافگند شررش صد هزار جوش و حريق
روا بود چو تو خورشيد و در زمين سايه؟روا بود چو تو ساقيّ و در زمانه مُفيق؟
كمال عشق درآميزشست، پيش آييدباختلاط مخلّد چو روغن و چو سَويق «2»
چو اختلاط كند خاك با حقايق پاككند سجود مخلّد بشكر آن توفيق **
حلقه دل زدم شبي در هوس سلامِ دلبانگ رسيد كيست آن؟ گفتم من، غلامِ دل
شعله نور آن قمر ميزد از شكافِ دربر دل و چشم رهگذر از پي ننگ و نامِ دل
موج ز نور روي دل پُر شده بود كوي دلكوزه آفتاب و مه گشته كمينه جام دل
عقل كُل ار سري كند با دل چاكري كندگردن عقل و صد چو او بسته بيند دام دل
رفته بچرخ و لوله، كَون گرفته مشغلهخلق گُسسته سلسله از طرفِ پيام دل
______________________________
(1)- من شرح اللّه صدره للاسلام فهو علي نور من ربه. قرآن كريم سوره 39 آيه 22.
(2)- سويق: آرد گندم و جو و نخود بريان كرده، قاووت، پست
ص: 478 نور گرفته از برش كرسي و عرش اكبرشروح نشسته بر درش مينگرد ببام دل
نيست قلندر از بشر نَك بتو گفت مختصرجمله نظر بود نظر در خمشي كلام دل
جمله كَون مست دلگشته زبون بدست دلمرحلههاي نه فلك هست يقين دو گام دل «1» **
دو چشم اگر بگشادي بآفتاب وصالبرآ بچرخ حقايق دگر مگو ز خيال
ستارهها بنگر از وراي ظلمت و نورچو ذرّه رقصكنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذرّه در آن آفتاب در نرسدولي ز تاب شعاعش شوند نور خصال
هر آن دلي كه بخدمت خميد چون ابروگشاد از نظرش صد هزار چشم كمال
دهان ببند ز حال دلم كه با لب دوستخداي داند كو را چه واقعهست و چه حال
مكن اشارت سوي دلم كه دل آن نيستمَپر بسوي هُمايانِ شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمك بود فريادمرا فراقِ نمكهاش شد وبال وبال
چو ملك گشت وصالت ز شمس تبريزينماند حليه حال و نه التفاتِ مقال **
بگرد دل همي گردي چه خواهي كرد ميدانمچه خواهي كرد؟ دل را خون و رخ را زرد ميدانم
يكي بازي برآوردي كه رخت دل همه برديچه خواهي بعد ازين بازي دگر آورد، ميدانم
بيك غمزه جگر خستي پس آتش اندر و بستيبخواهي پخت ميبينم بخواهي خورد ميدانم
بحقّ اشك گرم من بحقّ آه سرد منكه گرمم پرس چون بيني كه گرم از سرد ميدانم
مرا دل سوزد و سينه ترا دامن، ولي فرقستكه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد ميدانم
بدل گويم كه چون مردان صبوري كن، دلم گويدنه مردم نيزن ار از غم ز زن تا مرد ميدانم
دلا چون گرد برخيزي زهر بادي؟ نميگفتيكه از مردي برآوردن ز دريا گرد ميدانم
جوابم داد دل كآن مه چو جفت و طاق ميبازدچو ترسا جفت ميگويم كه جفت از فرد ميدانم
______________________________
(1)- دو گام دل مأخوذست از «خطوتان و قد وصل». از يادداشتهاي مرحوم بديع الزمان فروزانفر رحمة اللّه عليه.
ص: 479 چو در شطرنج شد قايم بريزد نرد شش پنجيبگويم مات غم باشم اگر اين نرد ميدانم **
روزها فكر من اينست و همه شب سخنمكه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمدهام آمدنم بهرچه بودبكجا ميروم؟ آخر ننمايي وطنم!
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرايا چه بودست مراد وي ازين ساختنم
جان كه از عالَمِ عِلويست يقين ميدانمرخت خود باز برآنم كه همانجا فگنم
يا مرا بر دَرِ خُمخانه آن شاه بريدكه خمار من از آنجاست، همانجا شكنم
مرغ باغ ملكوتم نيَم از عالم خاكدو سه روزي قفسي ساختهاند از بدنم
اي خوش آن روز كه پرواز كنم تا بَرِ دوستباميد سر كويش پر و بالي بزنم
كيست در گوش كه او ميشنود آوازميا كدامست سخن ميكند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مينگرديا چه جانست نگويي كه منش پيرهنم
تا بتحقيق مرا منزل و ره ننمايييكدم آرام نگيرم نفسي دم نزنم
مَيِ وصلم بچشان تا دَرِ زندان ابداز سر عربده مستانه بهم درشكنم
من بخود نامدم اينجا كه بخود بازرومآنكه آرد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار كه من شعر بخود ميگويمتا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم **
آن كيست اي خداي درين بزم خامُشانما را همي كشد بسوي خود كشان كشان
اي آنكه ميكَشي تو گريبان جان مااز جمع سركشان بسوي جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بشوريده هوش ماساقيّ با هُشاني و آرام بيهُشان
آب حيات نُزل شهيدان عشق تُستاين تشنه كشتگان را ز آن آب ميچشان
دل را گرهگشايْ نسيم وصال تستشاخ اميد را بنسيمي همي فشان
خود حسن ساكنست و مقيم اندر آن وجودز آن ساكنند زير و زبر اين مفتّشان
مقصود رهروان همه ديدار ساكنانمقصود ناطقان همه اصغاي خامُشان
ص: 480 در روح در رسي چو گذشتي ز نقشهاو ز چرخ بگذري چو گذشتي ز مهوشان **
من پيش ازين ميخواستم گفتار خود را مشتريو اكنون همي خواهم ز تو كز گفت خويشم و اخري
بتها تراشيدم بسي بهر فريب هركسيمست خليلم من كنون سير آمدم از آزري
آمد بتي بيرنگ و بو دستم معطّل شد بدواستاد ديگر را بجو بهر دكانِ بُتگري
دكّان ز خود پرداختم، انگازها «1» انداختمقدر جنون بشناختم ز انديشها گشتم بري
گر صورتي آيد بدل گويم برون رو اي مُضِلّتركيب او ويران كنم گر او نمايد لَمتُري «2»
كي درخور ليلي بود آنكس كزو مجنون شودپاي عَلَم آنكس بود كور است جاني آن سري **
اي بر سر بازارت صد خرقه بزُنّاريو ز روي تو در عالم هرروي بديواري
هر ذرّه ز خورشيدت گوياي انا الحقّيهر گوشه چو منصوري آويخته برداري
اين طرفه كه از يك خم هريك زميي مستنداين طرفه كه از يك گل در هر قدمي خاري
هر شاخ همي گويد: من مست شدم، دستي!هر عقل همي گويد: من خيره شدم باري
گل از سر مشتاقي بدريده گريبانيعشق از سر بيخويشي انداخته دستاري
از عقل گروهي مست بيعقل گروهي مستجز عاقل و لا يعقل قومي دگرند آري
يابيم چو كوه طور مست از قدح موسيبيزحمت فرعوني بيغصه اغياري
ماييم چو مي جوشان در خُمّ خراباتيگرچه سَرِ خُم بسته است از كَه گِلِ پنداري
از جوشش مي كَه گِل شد بر سر خم رقصانو اللّه كه ازين خوشتر نَبْوَد بجهان كاري (از ديوان كبير)
**______________________________
(1)- انگاز: افزار و ادوات پيشهوران، وسيله كار
(2)- لمتر: بفتح اول و ضم ثالث كاهل و سنگين در كار. لمتري يعني كاهلي و دير- جنبي در كار
ص: 481 از جمادي مردم و نامي شدماز نما مردم بحيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدمپس چه ترسم كي ز مردن كم شدم
حمله ديگر بميرم از بشرتا برآرم از ملايك بال و پر
از ملك هم بايدم جَستن ز نوكلُّ شيءٍ هالك الّا وجهه
بار ديگر از ملك پرّان شومآنچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنونگويدم انّا اليه راجعون
آب كوزه چون در آب جو شودمحو گردد در وي و چون او شود **
هيچ عاشق خود نباشد وصل جوكه نه معشوقش بود جوياي او
چون درين دل برق مهر دوست جستاندر آن دل دوستي ميدان كه هست
تشنه مينالد كه كو آب گوارآب هم نالد كه كو آن آبخوار
جذب آبست اين عطش در جان ماما از آنِ او و او هم ز آن ما **
صد هزاران دام و دانه است اي خداما چو مرغان ضعيف بينوا
گر هزاران دام باشد هر قدمچون تو با مايي نباشد هيچ غم
ما چو ناييم و نوا در ما ز تستما چو كوهيم و صَدا در ما ز تست
ما همه شيران ولي شير عَلَمحملهمان از باد باشد دم بدم
حملهمان از باد و ناپيداست بادجان فداي آنكه ناپيداست باد
گر بپرّانيم تير آن ني ز ماستما كمان و تيراندازش خداست
گر بجهل آييم آن زندان اوستور بعلم آييم آن ايوان اوست
گر بگرييم ابر پر رزق وييمور بخنديم آنزمان برق وييم
ما كهايم اندر زمان پيچ پيچچون الف كاو خود ندارد هيچ هيچ **
ص: 482 اي جفاي تو ز دولت خوبترانتقام تو ز جان محبوبتر
از حلاوتها كه دارد جور تواز لطافت كس نيابد غور تو
نار تو اينست نورت چون بودماتمت اينست سورت چون بود
نالم و ترسم كه او باور كندو ز ترحّم جور را كمتر كند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِدّبُلعجب من عاشق اين هر دو ضِدّ **
بشنو از ني چون حكايت ميكندو ز جداييها شكايت ميكند
كز نيستان تا مرا ببريدهانداز نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شَرحه شَرحه از فراقتا بگويم شرح درد اشتياق
هركسي كاو دور ماند از اصل خويشبازجويد روزگار وصل خويش
من بهر جمعيتي نالان شدمجفت خوشحالان و بدحالان شدم
هركسي از ظنّ خود شد يار منو ز درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله من دور نيستليك چشم و گوش را آن نور نيست
تن ز جان و جان ز تن مستور نيستليك كس را ديد جان دستور نيست
آتشست اين بانگ ناي و نيست بادهركه اين آتش ندارد نيست باد
آتش عشقست كاندر ني فتادجوشش عشقست كاندر مي فتاد
ني حريف هركه از ياري بريدپردههايش پردههاي ما دريد
همچو ني زهري و ترياقي كه ديدهمچو ني دمساز و مشتاقي كه ديد
ني حديث راه پرخون ميكندقصههاي عشق مجنون ميكند
محرم اين هوش جز بيهوش نيستمرزبان را مشتري جز گوش نيست
گر نبودي ناله ني را ثمرني جهان را پر نكردي از شكر
در غم ما روزها بيگاه شدروزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيستتو بمان اي آنكه چون تو پاك نيست
ص: 483
**
هركه را جامه ز عشقي چاك شداو ز حرص و عيب كلّي پاك شد
شاد باش اي عشق پرسوداي مااي طبيب جمله علّتهاي ما
اي دواي نخوت و ناموس مااي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شدكوه در رقص آمد و چالاك شد **
عاشقي پيداست از زاريّ دلنيست بيماري چو بيماري دل
علّت عاشق ز علّتها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداست
هرچه گويم عشق را شرح و بيانچون بعشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير قلم روشنگرستليك عشق بيزبان روشنترست
خود قلم اندر نوشتن ميشتافتچون بعشق آمد قلم بر خود شكافت **
اين جهان همچون درختست اي غلامما برو چون ميوههاي نيمخام
سخت گيرد خامها مر شاخ راز آنكه در خامي نشايد كاخ را
چونكه پخت و گشت شيرين لبگزانسست گيرد شاخها را بعد از آن
سختگيريّ و تعصب خامي استتا جَنيني كار خون آشامي است **
گفت معشوقي بعاشق كاي فتيتو بغربت ديدهاي بس شهرها
گو كدامين شهر از آنها خوشترستگفت آن شهري كه در آن دلبرست
خوشتر از هر دو جهان آنجا بودكه مرا با تو سر و سودا بود **
ترك لذّتها و شهوتها سخاستهركه در شهوت فروشد برنخاست
اين سخا شاخيست از سروِ بهشتوايِ او كز كف چنين شاخي بهشت
ص: 484 عُروة الوُثقي است اين تركِ هويبركشد اين شاخ جان را بر سما **
اي بسا ظلما كه بيني در كسانخوي تو باشد در ايشان اي فلان
اندر ايشان تافته هستيّ تواز نفاق و ظلم و بد مستيّ تو
آن توي و آن زخم برخود ميزنيبر خود آن ساعت تو لعنت ميكني
در خود آن بد را نميبيني عيانورنه دشمن بودهاي خود را بجان
مؤمنان آيينه همديگرنداين خبر مي از پيمبر آورند «1» **
ميرهند ارواح هر شب زين قفسفارغان، ني حاكم و محكوم كس
رفته در صحراي بيچون جانفشانروحشان آسوده و ابدانشان
جان همه روز از لگدكوب خيالوز زيان و سود و از خوف زوال
نه صفايي ماندش ني لطف و فرّني بسوي آسمان راه سفر
جان ايشان بسته اندر آب و گلچون رهند از آب و گلها شاد دل
در هواي مهر او رخشان شوندهمچو قرص بدر بينقصان شوند
روح صافي بسته ابدان شدهآب صافي در گِلي پنهان شده
مرغ كاو اندر قفس زندانيستگر نجويد رَستن از نادانيست
روحهايي كاز قفسها رستهاندانبياشان رهبر شايستهاند **
گفت موسي را يكي هشيار سرچيست در گيتي ز جمله صعبتر
گفت اي جان صعبتر خشم خداكه از آن دوزخ همي لرزد چو ما
گفت از خشم خدا چِبْوَد امانگفت ترك خشم خود اندر جهان
من نديدم در جهان جستوجوهيچ اهليّت به از خُلق نكو
______________________________
(1)- اشاره است باين حديث از پيامبر: المؤمن مرآة المؤمن
ص: 485
**
چونكه بد كردي بترس، ايمن مباشز آنكه تخم است و بروياند خداش
رازها را ميكند حق آشكارچون بخواهد رُست تخم بد مكار
بر بديهاي بدان رحمت كنيدو ز مني و خويشبيني كم كنيد
تا مبادا غيرت آيد در كمينسرنگون افتيد در قعر زمين (از مثنوي)
كي باشد و كي باشد و كي باشد و كيمي باشد و مي باشد و مي باشد و مي
من باشم و من باشم و من باشم و منوي باشد و وي باشد و وي باشد و وي *
گريم ز غم تو زار و گويي زرقستچون زرق بود كه ديده در خون غرقست
تو پنداري تمام دلها دل تستنيني صنما ميان دلها فرقست *
گر با تو بُوَم نخسبم از ياريهاور بيتو بُوَم نخسبم از زاريها
سبحان اللّه هر دو شب بيدارمتو فرق نگر ميان بيداريها *
تا رهبر تو طبع بدآموز بودبخت تو مپندار كه پيروز بود
تو خفته بصبح و شب عمرت كوتاهترسم كه چو بيدار شوي روز بود *
اين مستي من ز باده حمرا نيستاين باده بجز در قدحِ سودا نيست
تو آمدهاي كه باده من ريزيمن آن هستم كه بادهام پيدا نيست *
اوّل بهزار لطف بنواخت مراآخر بهزار غصّه بگداخت مرا
چون مُهره مِهرِ خويش ميباخت مراچون من همه او شدم برانداخت مرا
ص: 486
*
در مذهب عاشقان قراري دگرستوين باده ناب را خماري دگرست
هر علم كه در مدرسه حاصل گرددكار دگرست و عشق كاري دگرست *
در سينه هركه ذرهيي دل باشدبيعشق تو زندگيش مشكل باشد
با زلف چو زنجير گره در گرهتديوانه كسي بود كه عاقل باشد *
انصاف بده كه عشق نيكوكارستز آنست خلل كه طبع بدكردارست
تو شهوت خويش را لقب عشق نهياز عشق تو تا عشق رهي بسيارست *
هر ديده كه در جمال جانان نگردشك نيست كه در قدرت يزدان نگرد
بيزارم از آن ديده كه در وقت اجلاز يار فرو ماند و در جان نگرد *
جز من اگرت عاشق شيداست بگوور ميل دلت بجانب ماست بگو
ور هيچ مرا در دل تو جاست بگوگر هست بگو، نيست بگو، راست بگو *
در مسلخ عشق جز نكو را نكشندلاغر صفتان زشتخو را نكشند
گر عاشق صادقي ز كشتن مگريزمردار بود هر آنكه او را نكشند *
آنكس كه ترا شناخت جانرا چكندفرزند و عيال و خاندانرا چكند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشيديوانه تو هر دو جهان را چكند
ص: 487